او میخواهد که مارتیک نوشتههای رویِ کاغذ را با چشم ببیند و با زبان بلند بخواند تا او متوجه شود که برادرش کجاست! تا متوجه شود که داستان غم انگیزش از چه قرار خواهد بود؟
صفحاتی را که خوانده است را به آرامی ورق میزند و حال به صفحهای میرسد که حتی کلمه و یا خطی از آن را نخوانده است. حسش باورنکردنی است گویی شوکهوار است اما سابین اتوماتیکوار منتظر است تا مارتیک نوشتهها را بخواند.
من در این چهار دیواری از دوریِ مارک خواهم مُرد او تنها امیدِ تمامِ ناامیدیهایم بود؛ او لبخندِ رویِ لبانم بود او مرحمی بر رویِ زخمانم بود. حال کوین با او و سرنوشتش چه خواهد کرد؟ میخواهد سرنوشتِ او را هم با قلمی که آغشته به خون است بنویسد؟ چهطور میتوانم پلکانم را رویِ کودکم ببندم؟ او مثلِ خون در رگهایِ من است، او مثلِ نفس در قفسهی س*ی*نهی من است. اگر او برود این پایان من خواهد بود! اگر او برود من چهطور بتوانم شب و روزم را از هم تشخیص دهم؟ اگر او برود روحم از جسمم جدا میشود. خدایا او را به من برگردان؛ گریههایم همراه با جیغ و فریاد است، پرستارها چه میدانند از دلِ یک مادر؟ چرا نمیگذارند بروم و مارکم را از کوین پس بگیرم؟ چرا نمیگذارند من به حالِ خودم رویِ این تخت و تویِ این چهار دیواری بمیرم؟ تا کی باید دست و پا بزنم؟ حال که پرستارها آرامبخش را به تنم تزریق کردهاند و از اتاق بیرون رفتهاند؛ سروم را از دستانم جدا میکنم. شالم را رویِ سرم تنظیم میکنم و اطرافم را دید میزنم و سر و گوشی آب میدهم و با تمامِ قدرتم میدوم، عاقبتش برایم این چنین مهم نیست. من فقط پیش به سویِ کودکم میدوم آنقدر قدمهایم را تند میکنم که سوار بر ماشین هم که شوند نمیتوانند جلویِ رفتنم را بگیرند، من یک مادرم! حتی اگر به پایش هم برسد کلِ جهان را به آتش میکشم تا لحظهای کودکم را ببینم. نمیگذارم همانندِ من درد نامادری بکشد. نمیگذارم آرزویش لحظهای نوازش مادرانه در گوشهی دلش باقی بماند. نمیگذارم لحظهای صدایِ لالایی مادرانه در دلش بماند. او به من نیاز دارد و من به او، من او را به زندگیام برمیگردانم.
مارتیک لحظهای مکث کرد چون سیلِ اشکانش جاری شده و نفس در س*ی*نهاش حبس شده بود.
چند صفحهای را ورق زد و باز شروع به خواندن کرد:
- وقتی چشمانش را گشود نتوانستم حتی در یک ثانیه او را در آ*غ*و*ش بگیرم، تلاشهایم بیفایده بود. سن و سالم در هر سال اضافتر میشد ولی من دو برابر سنم از فراغِ دوری کودکم پیر شده بودم. نصف موهایم همانند دندانم سفید شده بود. اما او را ندیدم هرگز تلاشهایم نتیجهی مطلوبی نداد و من روز به روز ناامیدتر میشدم. حال پانزده سالی میگذشت که من از او خبر نداشتم. با کوین مثل سابق حرف نمیزدم، من بعد از آن کارش و جدا کردنِ من از مارک دیگر با او همکلام نشدم و او را مثل قبل نتوانستم دوست داشته باشم؛ چند ماهی گذشت تا متوجه شدم که من قرار است باز هم بچهدار شوم. دعا میکردم که جنسیتِ آن پسر باشد. اما میترسیدم باز کوین حماقت کند و او را هم به پرورشگاه تحویل دهد، حال روزی بود که کودکم میخواست چشم به دنیا بگشاید و به ناامیدیهایم امید و به خانهی تاریکیهایم نوری روشنیبخش، ببخشد. او به دنیا آمد گریههایش اشک مرا هم بیرون آورده بود؛ به اندازهای که مارک را بو نکشیده بودم دو برابر مارتیک را بو کشیدم. به اندازهای که برایِ مارک لالایی نخواندم برایِ مارتیک دو برابرش را خواندم. او گویی لبخندِ لبانم و مرهم زخمهایم شده بود.
انگار با متولد شدنِ او، من هم دوباره متولد شدم و انگار او به من جانی تازهای بخشید؛ او را در آ*غ*و*ش محکم گرفتم و چشمانم را بستم و با تمامِ وجود او را بو کشیدم. بویِ تنِ او، بویِ بهشت میداد بویِ عشق میداد بویِ عطرِ گلِ یاس میداد. چهقدر این بو را دوست داشتم صدایِ گریههایش در گوشم میپیچید و من طاقتِ صدایِ گریههایش را نداشتم. روزها میگذشت و میگذشت و من بیشتر به او وابستگی پیدا میکردم و کنارش هم، مارتیک بیشتر به آ*غ*و*شِ گرم و مادرانهی من وابسته شده بود و ثانیهای نمیتوانستم او را رها کنم و تمامِ کارهایم رویِ دستم مانده بود، آنقدر غرقِ کودکم بودم که انگار ساعت رویِ دستانم باد کرده بود؛ فقط وقتهایی که خواب بود میتوانستم به کارهایِ پیش و پا افتادهام برسم. البته آنقدر زیبا میخوابید.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
صفحاتی را که خوانده است را به آرامی ورق میزند و حال به صفحهای میرسد که حتی کلمه و یا خطی از آن را نخوانده است. حسش باورنکردنی است گویی شوکهوار است اما سابین اتوماتیکوار منتظر است تا مارتیک نوشتهها را بخواند.
من در این چهار دیواری از دوریِ مارک خواهم مُرد او تنها امیدِ تمامِ ناامیدیهایم بود؛ او لبخندِ رویِ لبانم بود او مرحمی بر رویِ زخمانم بود. حال کوین با او و سرنوشتش چه خواهد کرد؟ میخواهد سرنوشتِ او را هم با قلمی که آغشته به خون است بنویسد؟ چهطور میتوانم پلکانم را رویِ کودکم ببندم؟ او مثلِ خون در رگهایِ من است، او مثلِ نفس در قفسهی س*ی*نهی من است. اگر او برود این پایان من خواهد بود! اگر او برود من چهطور بتوانم شب و روزم را از هم تشخیص دهم؟ اگر او برود روحم از جسمم جدا میشود. خدایا او را به من برگردان؛ گریههایم همراه با جیغ و فریاد است، پرستارها چه میدانند از دلِ یک مادر؟ چرا نمیگذارند بروم و مارکم را از کوین پس بگیرم؟ چرا نمیگذارند من به حالِ خودم رویِ این تخت و تویِ این چهار دیواری بمیرم؟ تا کی باید دست و پا بزنم؟ حال که پرستارها آرامبخش را به تنم تزریق کردهاند و از اتاق بیرون رفتهاند؛ سروم را از دستانم جدا میکنم. شالم را رویِ سرم تنظیم میکنم و اطرافم را دید میزنم و سر و گوشی آب میدهم و با تمامِ قدرتم میدوم، عاقبتش برایم این چنین مهم نیست. من فقط پیش به سویِ کودکم میدوم آنقدر قدمهایم را تند میکنم که سوار بر ماشین هم که شوند نمیتوانند جلویِ رفتنم را بگیرند، من یک مادرم! حتی اگر به پایش هم برسد کلِ جهان را به آتش میکشم تا لحظهای کودکم را ببینم. نمیگذارم همانندِ من درد نامادری بکشد. نمیگذارم آرزویش لحظهای نوازش مادرانه در گوشهی دلش باقی بماند. نمیگذارم لحظهای صدایِ لالایی مادرانه در دلش بماند. او به من نیاز دارد و من به او، من او را به زندگیام برمیگردانم.
مارتیک لحظهای مکث کرد چون سیلِ اشکانش جاری شده و نفس در س*ی*نهاش حبس شده بود.
چند صفحهای را ورق زد و باز شروع به خواندن کرد:
- وقتی چشمانش را گشود نتوانستم حتی در یک ثانیه او را در آ*غ*و*ش بگیرم، تلاشهایم بیفایده بود. سن و سالم در هر سال اضافتر میشد ولی من دو برابر سنم از فراغِ دوری کودکم پیر شده بودم. نصف موهایم همانند دندانم سفید شده بود. اما او را ندیدم هرگز تلاشهایم نتیجهی مطلوبی نداد و من روز به روز ناامیدتر میشدم. حال پانزده سالی میگذشت که من از او خبر نداشتم. با کوین مثل سابق حرف نمیزدم، من بعد از آن کارش و جدا کردنِ من از مارک دیگر با او همکلام نشدم و او را مثل قبل نتوانستم دوست داشته باشم؛ چند ماهی گذشت تا متوجه شدم که من قرار است باز هم بچهدار شوم. دعا میکردم که جنسیتِ آن پسر باشد. اما میترسیدم باز کوین حماقت کند و او را هم به پرورشگاه تحویل دهد، حال روزی بود که کودکم میخواست چشم به دنیا بگشاید و به ناامیدیهایم امید و به خانهی تاریکیهایم نوری روشنیبخش، ببخشد. او به دنیا آمد گریههایش اشک مرا هم بیرون آورده بود؛ به اندازهای که مارک را بو نکشیده بودم دو برابر مارتیک را بو کشیدم. به اندازهای که برایِ مارک لالایی نخواندم برایِ مارتیک دو برابرش را خواندم. او گویی لبخندِ لبانم و مرهم زخمهایم شده بود.
انگار با متولد شدنِ او، من هم دوباره متولد شدم و انگار او به من جانی تازهای بخشید؛ او را در آ*غ*و*ش محکم گرفتم و چشمانم را بستم و با تمامِ وجود او را بو کشیدم. بویِ تنِ او، بویِ بهشت میداد بویِ عشق میداد بویِ عطرِ گلِ یاس میداد. چهقدر این بو را دوست داشتم صدایِ گریههایش در گوشم میپیچید و من طاقتِ صدایِ گریههایش را نداشتم. روزها میگذشت و میگذشت و من بیشتر به او وابستگی پیدا میکردم و کنارش هم، مارتیک بیشتر به آ*غ*و*شِ گرم و مادرانهی من وابسته شده بود و ثانیهای نمیتوانستم او را رها کنم و تمامِ کارهایم رویِ دستم مانده بود، آنقدر غرقِ کودکم بودم که انگار ساعت رویِ دستانم باد کرده بود؛ فقط وقتهایی که خواب بود میتوانستم به کارهایِ پیش و پا افتادهام برسم. البته آنقدر زیبا میخوابید.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
او میخواهد که مارتیک نوشتههای رویِ کاغذ را با چشم ببیند و با زبان بلند بخواند تا او متوجه شود که برادرش کجاست! تا متوجه شود که داستان غم انگیزش از چه قرار خواهد بود؟
صفحاتی را که خوانده است را به آرامی ورق میزند و حال به صفحهای میرسد که حتی کلمه و یا خطی از آن را نخوانده است. حسش باورنکردنی است گویی شوکهوار است اما سابین اتوماتیکوار منتظر است تا مارتیک نوشتهها را بخواند.
من در این چهار دیواری از دوریِ مارک خواهم مُرد او تنها امیدِ تمامِ ناامیدیهایم بود؛ او لبخندِ رویِ لبانم بود او مرحمی بر رویِ زخمانم بود. حال کوین با او و سرنوشتش چه خواهد کرد؟ میخواهد سرنوشتِ او را هم با قلمی که آغشته به خون است بنویسد؟ چهطور میتوانم پلکانم را رویِ کودکم ببندم؟ او مثلِ خون در رگهایِ من است، او مثلِ نفس در قفسهی س*ی*نهی من است. اگر او برود این پایان من خواهد بود! اگر او برود من چهطور بتوانم شب و روزم را از هم تشخیص دهم؟ اگر او برود روحم از جسمم جدا میشود. خدایا او را به من برگردان؛ گریههایم همراه با جیغ و فریاد است، پرستارها چه میدانند از دلِ یک مادر؟ چرا نمیگذارند بروم و مارکم را از کوین پس بگیرم؟ چرا نمیگذارند من به حالِ خودم رویِ این تخت و تویِ این چهار دیواری بمیرم؟ تا کی باید دست و پا بزنم؟ حال که پرستارها آرامبخش را به تنم تزریق کردهاند و از اتاق بیرون رفتهاند؛ سروم را از دستانم جدا میکنم. شالم را رویِ سرم تنظیم میکنم و اطرافم را دید میزنم و سر و گوشی آب میدهم و با تمامِ قدرتم میدوم، عاقبتش برایم این چنین مهم نیست. من فقط پیش به سویِ کودکم میدوم آنقدر قدمهایم را تند میکنم که سوار بر ماشین هم که شوند نمیتوانند جلویِ رفتنم را بگیرند، من یک مادرم! حتی اگر به پایش هم برسد کلِ جهان را به آتش میکشم تا لحظهای کودکم را ببینم. نمیگذارم همانندِ من درد نامادری بکشد. نمیگذارم آرزویش لحظهای نوازش مادرانه در گوشهی دلش باقی بماند. نمیگذارم لحظهای صدایِ لالایی مادرانه در دلش بماند. او به من نیاز دارد و من به او، من او را به زندگیام برمیگردانم.
مارتیک لحظهای مکث کرد چون سیلِ اشکانش جاری شده و نفس در س*ی*نهاش حبس شده بود.
چند صفحهای را ورق زد و باز شروع به خواندن کرد:
- وقتی چشمانش را گشود نتوانستم حتی در یک ثانیه او را در آ*غ*و*ش بگیرم، تلاشهایم بیفایده بود. سن و سالم در هر سال اضافتر میشد ولی من دو برابر سنم از فراغِ دوری کودکم پیر شده بودم. نصف موهایم همانند دندانم سفید شده بود. اما او را ندیدم هرگز تلاشهایم نتیجهی مطلوبی نداد و من روز به روز ناامیدتر میشدم. حال پانزده سالی میگذشت که من از او خبر نداشتم. با کوین مثل سابق حرف نمیزدم، من بعد از آن کارش و جدا کردنِ من از مارک دیگر با او همکلام نشدم و او را مثل قبل نتوانستم دوست داشته باشم؛ چند ماهی گذشت تا متوجه شدم که من قرار است باز هم بچهدار شوم. دعا میکردم که جنسیتِ آن پسر باشد. اما میترسیدم باز کوین حماقت کند و او را هم به پرورشگاه تحویل دهد، حال روزی بود که کودکم میخواست چشم به دنیا بگشاید و به ناامیدیهایم امید و به خانهی تاریکیهایم نوری روشنیبخش، ببخشد. او به دنیا آمد گریههایش اشک مرا هم بیرون آورده بود؛ به اندازهای که مارک را بو نکشیده بودم دو برابر مارتیک را بو کشیدم. به اندازهای که برایِ مارک لالایی نخواندم برایِ مارتیک دو برابرش را خواندم. او گویی لبخندِ لبانم و مرهم زخمهایم شده بود.
انگار با متولد شدنِ او، من هم دوباره متولد شدم و انگار او به من جانی تازهای بخشید؛ او را در آ*غ*و*ش محکم گرفتم و چشمانم را بستم و با تمامِ وجود او را بو کشیدم. بویِ تنِ او، بویِ بهشت میداد بویِ عشق میداد بویِ عطرِ گلِ یاس میداد. چهقدر این بو را دوست داشتم صدایِ گریههایش در گوشم میپیچید و من طاقتِ صدایِ گریههایش را نداشتم. روزها میگذشت و میگذشت و من بیشتر به او وابستگی پیدا میکردم و کنارش هم، مارتیک بیشتر به آ*غ*و*شِ گرم و مادرانهی من وابسته شده بود و ثانیهای نمیتوانستم او را رها کنم و تمامِ کارهایم رویِ دستم مانده بود، آنقدر غرقِ کودکم بودم که انگار ساعت رویِ دستانم باد کرده بود؛ فقط وقتهایی که خواب بود میتوانستم به کارهایِ پیش و پا افتادهام برسم. البته آنقدر زیبا میخوابید
آخرین ویرایش: