خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • 🌱فراخوان جذب ناظر تایید ( همراه با آموزش ) کلیک کنید
  • تخفیف عیدانه ۶۰ درصدی چاپ کتاب در انتشارات تک رمان کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن جنون خون| به قلم رویا پرداز تاریک (dark dreamer) عضو انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Dark dreamer

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-27
نوشته‌ها
81
کیف پول من
1,720
Points
111
پارت ۱۹
گاها فکر می‌کرد باید از قدرتش استفاده کند، و توجهی به سخنان پوچ و قضاوت دیگران نکند چون اگر از آن استفاده می‌کرد، آن روزی که افراد وهاب به او حمله کرده بودند او توان دفاع خود و نجات جانش را داشت،
می‌توانست از دست وهاب فرار کند، هیچ‌وقت زندانی نشود.
ولی گاها از قدرتش متنفر می‌شد قدرتش فقط و فقط به درد کندن سر انسان‌ها و کشتن آدم‌ها به درد می‌خورد. توان نجات را ندارد.
چقدر حسرت داشتن موهبتی حیات بخش همانند یوسانو را داشت تا بتواند از کسانی که دوست دارد محافظت کند.
شاید حق با پدرش بود شاید قدرتش نجس است. به خاطر وجود خون نجس نیست، به خاطر این‌که همانند یک اسلحه کشتار است، به آن لقب نجس داده‌ بود. این موهبت نمی‌تواند کسی را نجات دهد همه را می‌کشد.
یک سیلی به صورتش زد تا خودش را از دست طوفان ذهنی‌اش که در آن گیر افتاده بود، بیرون بیاید.
در همین حین با دیدن دازای فریاد کشان و درحالی که دستش را روی صورت ورم شده‌اش گذاشته بود از کنارش رد شد، همانند یک گربه بالای درخت جهید ذهنش معطوف او شد.
رش را بالا آورد و نگاهی به دازای که بالای درخت قایم شده بود، زیر چشمش کبود شده بود، از ترس به خود می‌لرزید انداخت، با تعجب پرسید:
- دازای اون‌جا چی کار می‌کنی.
دازای با ترس گفت:
- این بالا برام امن تره ببین او یارو گنده که پیرهن بنفش پوشیده این طرف‌ها هست؟
او نگاهی به دور بر انداخت با دیدن مرد تنومندی که طبق گفته دازای درحال نزدیک شدن بود، گفت:
- چرا داره یکیش میاد.
آن مرد خشمگین آمد نگاهی به دور بر انداخت چشمش به دنیا افتاد و با خشم غرید گفت:
- تو یه پسره لاغر مومیایی شده ندیدی؟
او کوتاه پاسخ داد:
- نه
آن مرد با شنیدن این سخن بیشتر عصبانی شد و نعره کشان دور شد.
فلش بک به چند دقیقه پیش
دازای با دیدن زن زیبایی که دامن کوتاه صورتی به تن کرده بود، و موهای بلند و زردرنگ زیبایش را دم اسبی بسته، چشمان مشکی و نازی داشت، یک دل نه صد دل شیفته او شد.
به سمت او رفت و دست دختر رفت و جلویش زانو زد و با لحنی ملایم و دلربا، گفت:
- عجب بانوی زیبایی! احیانا شما از دنیای ولت دیزینی بیرون نیومدید! فک کنم باید سیندرلا باشید.
آن زن دستش را داخل دست دازای بیرون کشید و با لحنی خجالت‌زده گفت:
- نه آقا لطفاً برید من...
دازای با لحن مودبانه‌ای سخنش را قطع کرد گفت:
- خانم اشتباه نکنید من قصد مزاحمت ندارم، فقط می‌خواستم بگم با من خودکشی...
جمله‌اش را هنوز به پایین نرسانده بود که شخصی پشت یقه دازای را گرفت، او را از روی زمین بلند کرد.
آن مردی که موهای قهوه‌ای کوتاه و ریش پروفسوری داشت و پیرهن بنفش پوشیده بود، عضله‌های ورزیده‌ای داشت که نشان می‌داد چندین سال ورزش کرده است تا این عضله‌های قوی به دست آورد.
آن مرد که با خشم به دازای خیره شد بود و رگ کناره‌های پیشانی‌اش متورم شده بود و خون از چشمانش می‌بارید گفت:
- مر*تیکه مومیایی! با چه جرعتی مزاحم زنم می‌شی؟
دازای که دیر متوجه شده بود اوضاع در چه حد خ*را*ب است با ترس، گفت:
- شکر خوردم!
در همین حین مشت جانانه ای از آن مرد نوش جان کرد.
زمان حال
دازای از روی درخت پایین آمد اما قبل از آنکه قدمی بتواند بردارد دردی که در شکمش احساس می‌کرد دوباره اوج گرفت، از شدت درد خم شد و دستش را روی شکمش گذاشت و صورتش از شدت درد از هم پیچید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Dark dreamer

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-27
نوشته‌ها
81
کیف پول من
1,720
Points
111
پارت ۲۰
دنیا با دیدن اوضاع دازای نگرانش شد و از روی نیمکت بلند شد سریعا به سمت او رفت و دستش را روی شانه دازای گذاشت و با نگرانی گفت:
- حالت خوبه ؟ چه بلایی سرت اومده؟
دازای خودش را صاف کرد و با لحنی جدی گفت:
- خوبم چیزی نیست، فقط بیا بریم قبلاً از این‌که باز سر کله اون غول پیدا باشه.
دنیا باشه ای گفت ولی هنوز نگرانش بود برای همین انگشتانش را داخل انگشتان دست دازای قفل کرد و محکم دستش ر گرفت.
درحالی که به سمت خروجی آن پارک جنگلی حرکت می‌کردند. نگاهی به صورت ورم شده‌ او انداخت احساس می‌کرد، که شکم دازای قطعاً دچار آسیب شدیدی شده است، که حین پایین آمدن این‌گونه خم شد.
دنیا هنوز نگران سلامتی دازای بود رو به او کرد و با لحنی ملایم پرسید:
- می‌تونی راه بری؟
دازای با لحن جدی گفت:
- همون طور که می‌بینی آره.
در همین که آنان در ن*زد*یک*ی خروجی بودند. ناگهان دازای با یک حرکت سریعاً دستانش را دور کمر دنیا حلقه زد را در آ*غ*و*ش گرفت. با یک چرخش او را به سمت یک درخت هل داد و دستش را پشت سر دنیا گذاشت تا او آسیب نبیند و خودش را نیز سپر او کرد و دنیا را در آ*غ*و*ش گرفت.
ماشینی که کنترلش را از دست داد بود، از جاده بیرون زده بود و وارد پارک شده بود از کنار او رد شد و به درختی که آن سوی پیاده رو بود برخورد کرد.
دنیا با دیدن این صح*نه دچار شوک شده بود. به معنای کامل مرگ از بیخ گوشش گذشت و اگر دازای متوجه آن ماشین نشده بود و او را به این سمت نمی‌کشاند اکنون او زیر ماشین له لورده شده بود.
از شدت شوک تازه متوجه شد که چگونه محکم خودش را به دازای پیچانده است، دنیا با خجالت دستانش را از دور گ*ردنش بیرون آورد.
دازای از دنیا مقداری فاصله گرفت و گفت:
- تو همین جا بمون من برم ببینم راننده چش شده.
دنیا که به شدت ترسیده بود، از طرفی هم از شدت خجالت سرخ شده بود، گفت:
- باشه.
سپس دازای به سمت ماشینی که تصادف کرده بود حرکت کرد تا ببینید راننده به چه علتی دست به همچین کاری زده بود.
در همین حین صدای فریاد یک کودک خردسال توجه دنیا را به خودش جلب کرد.
به سمت آن صدا چرخید، با دیدن دختری که دامن کوتاه آبی روشن به تن کرده بود روی زمین کنار جسم مادرش نشسته است و درحال گریه و زاری است.
خودش را به آنان رساند کنار روی زمین نشست و خطاب به آن دختر بچه گفت:
- واسه مامانت چه اتفاقی افتاده؟ کسی بهش که ضربه نزده؟
او سرش را تکان به معنی نه تکان داد و اشک ریختن ادامه داد.
آن زن که یک کت شلوار رسمی به تن کرده بود، موهایش مشکی رنگش را با کش ساده‌ای بسته بود.
با دیدن این نوع استایل حدس می‌زد که آن زن کارمند دولت است.
آرام دستش را زیر گر*دن مادر آن دختر گذاشت با احساس نبض خیالش راحت شد.
آن کودک را در آ*غ*و*ش گرفت و درحالی که موهایش را نوازش می‌کرد گفت:
- نگران نباش مامانت حالت خوبه بهت قول می‌دم زود بیدار بشه.
سپس یک آب‌نبات رنگارنگ از جیب مخفی کمرش بیرون آورد، این شکلات هدیه‌ای بود که دیشب رامپوسان به او داده بود.
آن دختر با دیدن آبنبات خوشحال شد و آن را از دست دنیا گرفت، داخل دهانش گذاشت گریه‌اش بند آمد.
در همین حین دنیا با اورژانس تماس گرفت و درحالی که مشغول گزارش دادن بود، متوجه وجود خال‌های قرمزی بر دور گر*دن آن زن شد.
موهایش پس گ*ردنش را کنار زد، با دیدن آن خال ها ترس تمام وجودش را فرا گرفت.
به خوبی با موهبت داری که می‌تواند این کار را انجام دهد آشنا بود، اما گمان می‌کرد که همراه وهاب دستگیر و زندانی شده است اما گویا حدسش اشتباه بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Dark dreamer

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-27
نوشته‌ها
81
کیف پول من
1,720
Points
111
پارت۲۱
چیزی به زبان نیاورد و ترجیح داد که جلوی آن کودک در مورد آن موهبت‌دار مرموز؛ چیزی نگوید.
اما توان این را نداشت، که جلوی لرزش عصبی دستانش را بگیرد.
دازای در ماشین را کند و روی زمین انداخت، دستش را زیر گر*دن آن راننده‌ی کچل گذاشت، و نبض آن را چک کرد، او نیز از هوش رفته بود و در تب می‌سوخت.
بعداز چند دقیقه با آمبولانس ها آمدند پرستاران و پزشکان اعزامی و سریعاً آن دو بیمار را سوار برانکارد کردند و ماسک اکسیژن وصل کردند.
تا به بیمارستان بروند دنیا که درحال تماشای سوار کردن آن دو بیمار بود. حضور دازای را حس کرد، سمت عقب چرخید و نگاهی به او انداخت‌.
دیدن چهره یک آدم شوخ کمی غیرطبیعی بود اما نمی‌توانست حتی به این چهره غیر طبیعی بگوید بیشتر ترسناک بود. شبیه آدم نگران یا ترسیده نبود بیشتر شبیه یک قاتل بود.
دازای کنار او ایستاد و با لحنی جدی گفت:
- می‌دونم می‌خواستی یه چیزی بگی، ولی نتونستی جلوی بچه بگی.
دنیا درحالی که پشت گ*ردنش را می‌خواراند، با ناراحتی ل*ب هایش را تکان داد:
- یه موهبت‌دار توی مافیای عرب وجود داره، البته بگم یه گروه از موهبت‌داران داخل مافیا هست‌.
نفسی گرفت و شروع به توضیح دادن اصل مطلب کرد:
- اسمش عبدالقادر هست، توانایی این رو داره با دیدن عکس هر کسی و دونستن اسمش کاری کنه، که همچین بیماری بگیره، علائم این بیماری تب بالا و بی‌هوشی هست.
سپس درحالی که پشت گ*ردنش را می‌خواراند ادامه داد:
- ولی چیزی که ترسناکش می‌کنه، خیلی ادعا می‌کنند تب بالا و بی‌هوشی چیز جدی و خطرناکی نیست! اینا فقط علائم دزدیده شدن روح هست.
اندکی مکث کرد، با ناراحتی و استرس ادامه داد:
- اون روح رو از پشت گر*دن بیرون می‌کشه، برای همین پشت گر*دن قربانی‌ها حال های سرخ رنگی ظاهر می‌شه.
دنیا نیز با شنیدن سخنانش، خودش نیز شوکه شد و با ترس دست از خارش پشت گ*ردنش برداشت، گفت:
- وایسا ببینم؟! یه نگاه به پشت گردنم بنداز! ببین من... .
بی‌هوشی دامان گیر او شد، اجازه نداد که جمله‌اش را به اتمام برساند.
طولی نکشید که چشمانش را باز کرد، از ترس سریعاً بلند شد و روی تخت نشست و نگاهی به دور بر انداخت.
بر اساس چیزی که می‌دید گمان می‌کرد اکنون در درمانگاه یوسانوسنسی هست.
نگاهی به دور بر انداخت همزمان کیوکا و کونیکیدا هم بی‌هوش شده بودند و هم‌زمان با و کمک موهبت یوسانو بیدار شدند.
باقی افراد آژانس یعنی آتسوشی و رامپو و دازای و تانیزاکی و خواهرش نائومی کنار آن ها روی صندلی نشسته بودند بودند.
کونیکیدا درحالی که چشمانش را می‌خواراند گفت:
- چه اتفاقی افتاده، ما چطور از اینجا سر در آوردیم.
دنیا پاسخ داد:
- کار یه موهبت‌دار دیوونه هستش، عبدالقادر عضو مافیای وهاب.
یوسانو با خشم گفت:
- موهبت مزخرفی داره. خودم باید بکشمش.
کونیکیدا خطاب به رامپو گفت:
- زودتر باید آدرسش رو پیدا کنیم اصلا نمی‌خوام رییس به خاطر این قضیه از مسافرتشون برگردن.
رامپو که درحال ل*ذت بردن از ابنبات چوبی‌اش بود با اعتماد به نفس پاسخ داد:
- قبلا انجامش دادم!
کلاهش را بالا داد و ادامه داد:
- اون این‌جاست.
سپس انگشت سبابه‌اش را روی یک نکته روی نقشه دیوار بیمارستان گذاشت.
دنیا با تعجب گفت:
- اون‌جا کجاست؟
دازای پاسخ داد:
- یه جایی توی ن*زد*یک*ی بندر یوکوهاما، جایی که قبلاً اداره مخابرات یوکوهاما توش دفتر داشت.
آتسوشی وارد بحث شد و گفت:
- پس می‌شه گفت، که اون با کمک وسایل به جا مونده تونسته یه هک‌هایی انجام بده، تصاویر تمامی
شهروندان رو ببینه و همه رو بی‌هوش کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Dark dreamer

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-27
نوشته‌ها
81
کیف پول من
1,720
Points
111
پارت۲۲
دنیا یک نگاهی مشکوک به او که کنار تخت کیوکا نشسته بود انداخت، با لحنی مردد گفت:
- حرف خوبی زدی، ولی!
پس از اندکی مکث، چهره‌اش حالت خشم آلودی گرفت و با لحنی شکاک‌تر از قبل ادامه داد:
- اولا عبدالقادر جدای موهبتش به این معروفه که هر چیز الکترونیکی رو ببینه آتیشش می‌زنه، هیتر سر سخت تکنولوژیه. محاله همچین کسی از هک کردن سر در بیاره‌.
دستان لرزانش مشت شد؛ ادامه صحبتش را چنین گفت:
- دوما، من یادم نمی‌یاد که به تو گفته باشم، که عبدالقادر چطوری از قدرتش استفاده می‌کنه!
در همین حین دوباره همه جا برای مدتی کوتاه تاریک شد، دنیا دوباره به هوش آمدن را تجربه کرد.
چشمانش را باز کرد دوباره همان صح*نه ساختگی درون درمانگاه بود، از روی تخت برخواست، نشست.
با ترس نگاهی به دو طرفش انداخت.
این بار به جای کونیکیدا و کیوکا، دازای و آتسوشی بی‌هوش روی تخت افتاده بودند.
دستگاه‌های زیادی به ب*دن آن دو وصل کرده بودند، که نشان دهنده وخامت حال آنان بود.
حقه بسیار ضعیفی بود، او به خوبی می‌دانست که دازای توانایی ضد موهبت دارد، عبدالقادر نمی‌تواند به او آسیب بزند.
از روی تخت پایین اومد، درحالی که به سختی وحشتش را کنترل کرده بود، گفت:
- عبدالقادر تو بلد نیستی حقه بزنی، بازم دستت رو خوندم.
سپس نفسی گرفت، تا ترسش را پنهان کند، بعداز اندکی مکث، گفت:
- عمرا بتونی به یه فردی که ضد موهبت هست، آسیب بزنی!
در همین حین همه چیز از حرکت ایستاد، آدم‌های دورغین همانند مجسمه خشکشان زد. صدای بوق‌های پی در پی ماشین‌های بیرون کاملا خاموش شد. عقربه سیاه ساعت دیواری که جلوی تخت دنیا بود از حرکت ایستاد.
دنیای ایستاده بدون حرکت واقعاً وحشتناک بود، و به ترس او می‌افزود.
ناخواسته دستش را روی قلبش که از شدت ترس به مرز انفجار رسیده بود گذاشت.
سپس بعداز مدتی همه‌ی افراد داخل آن اتاق پودر شدند، از میان رفتند.
او از ترس می‌لرزید و نمی‌توانست، کاری بکند، فقط شاهد پودر شدن دوستانش بود.
عقربه‌ها حرکت کردند، سرعت گرفتند، بدون در نظر گرفتن جهت خاصی می‌دویدند. هم‌زمان تعداد عقربه‌ها نیز به طرز عجیبی افزایش می‌یافت.
دنیا که گیج و مبهوت مانده بود، بالاخره توانست به خشکی بدنش که از ترس بود غلبه کند.
درحالی که چیزی نمانده بود از ترس قلبش دردآلودش را بالا بیاورد، بانداژ دستانش را باز کرد، اما ناگهان عقربه ها راس ساعت سه ایستادند.
زمین نیز زیر پای او شروع به حرکت کردند. دنیا به دیوار کوباند و با ضرب شدیدی روی زمین افتاد.
درحالی که روی زمین افتاده بود، سرش به خاطر ضربه دردی که در ناحیه پشت سرش حس می‌کرد کمی دچار سرگیجه و تاری دید شده بود.
دستش را روی کاشی‌های سفید رنگ گذاشت؛ خودش را بلند کرد‌.
نگاهی به دستانش که بانداژ دستانش را باز شده بود کرد.
تلاشش برای بیرون کشاندن خون از رگش بی‌ثمر ماند. قدرتش کاملا از کار افتاده بود، دستانش را دور سرش گذاشت، از شدت کلافگی جیغی کشید و مشت به دیوار زد.
زنجیری دور مچ دستش ظاهر شد. به دو طرف کشیده شدند و آن اتاق غرق در تاریکی شد‌.
لرزش پاهایش مشهود بود، از ترس اشکش بدون
اختیار از گوشه چشمش ظاهر شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Dark dreamer

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-27
نوشته‌ها
81
کیف پول من
1,720
Points
111
پارت۲۳
بعداز مدتی چراغی روشن شد و او خودش را در یک زمین شطرنجی عجیب، غریب که انتهایی نداشت پیدا کرد.
دستانش در اسارت زنجیرهایی بسیار کلفت و مقاوم بود.
نگاهی به دو طرفش انداخت، خبری از دیوارهایی که زنجیرها به آن‌ها باید وصل باشند نبود!
در هوا معلق ایستاده و به هیچ دیوار یا چیز دیگری وصل نشده بودند.
هرچقدر آن‌ها را می‌کشید فایده‌ای نداشت.
در همین صدای کلفت و مردانه‌ای در آنجا پیچید:
- احسنت دختر، از هوش و ذکاوتت خوشم اومد.
با شنیدن آن صدا لحظه‌ای حس کرد که قلبش از تپش ایستاد، اشکی ناخواسته از دو چشمش جاری شد و روی گونه‌اش نشست.
منشأ صدا از پشت سرش می‌آمد، اما هیچ تپش قلبی پشت سرش حس نمی‌کرد، قبلا می‌توانست با کمک موهبتش می‌توانست که حضور و تعداد انسا‌ن‌ها را در یک اتاق تشخیص دهد، اما اکنون قدرتش کاملا محو شده بود.
عبدالقادر درحالی که یک دشداشه عربی به تن کرده بود، درحال نوازش ریش بلندش و انگشترهای طلایی زیادی بر دست داشت از پشت او نزدیک شد.
رو به روی او ایستاد دستش را زیر چانه‌ خیس اشک‌آلود دنیا گذاشت، سرش را بالا آورد، نگاهی به صورت دنیا که از وحشت مثل مرده سفید شده بود، انداخت.
لبخندی تحقیر آمیز کجی روی ل*بش نشست ، گفت:
- پدر وهاب همیشه به شوخی می‌گفت دوست دارم به دست یه حوری خوشگل بمیرم اما توی خوابم نمی‌دید این آرزوی احمقانه‌اش واقعاً برآورده بشه، یا شاید هم یک پیش‌گویی بود.
عبدالقادر با آوردن نام وهاب اشتباه بزرگی کرد، بیماری که در دوران اسارت وارد روحش شده بود، توان تاب آوری در برابر نام دشمن را نداشت، حس حالش کاملا دگرگون شد.
هر چه ترس داشت تبدیل به خشم شد، هر چقدر قلبش از شدت وحشت دچار لرز شده بود تبدیل هوس خون شده بود، دلش یک حمام با خون می‌خواست، اگر دستانش به زنجیر وصل نشده بود، قطعا تبدیل به همان هیولایی ویرانگری می‌شد که آن روز در کشتی عبدالوهاب شده بود.
چشمانش نیز خشم آلودش به او خیره شدند، دیگر حالت مغموم و التماس‌گونه نداشتند، با آنکه هنوز صورتش خیس اشک بود اما حالتی کاملا شیطانی داشت، دیگر آن رنگ پریدگی خبری نبود چهره‌اش همانند شیاطین سرخ شده بود، و رگ‌های دور چشمش متورم شده بودند و همانند دو شاخ بز در چهره‌اش خودنمایی می‌کردند.
صدایی از یک منشأ ناشناس دائما در گوشش زمزمه می‌کرد:
- بکشش! زودباش بکشش! عجله کن سرش رو قطع کن.
او با با صدایی که از خشم می‌لرزید گفت:
- از کارم پشیمون نیستم! لازم باشه هزار تا آدم مثل اون نه ببخشید هزار تا حیوون...
عبدالقادر سیلی روی صورت دنیا زد، گونه‌اش سرخ کرد، سپس دستش را روی گ*ردنش گذاشت، فشار داد و با خشم فریاد زد:
- تو نمی‌ترسی که بلایی سرت بیارم؟ با چه جرعتی داری در مورد پدروالای ما حرف می‌زنی؟!
او پایش را بالا آورد و یک ضربه محکم به شکم عبدالقادر زد و درحالی که سعی می‌کرد خودش را از شر زنجیرها خلاص کند، با خشم غرید:
- می‌شه بگی چه بلایی مونده که تو و رفاقت سر من نیاورده باشی؟
عبدالقادر از روی زمین برخواست هم‌زمان زنجیرها همچون مار روی زمین می‌خزیدند دور پای دنیا پیچیدند.
عبدالقادر از روی زمین برخواست، درحالی که از درد دستش را روی شکمش گذاشت و گفت:
- خیلی کارها مونده می‌تونم انجام بدم، اما فعلاً سرم شلوغه،
سپس از او رو برگرداند، درحالی که به خروجی حرکت می‌کرد. با همان لحن عربی غلیظش گفت:
- فعلا تو به رویای شیرینت برس، وقتی جسمت رو به دست آوردم، صحبتمون رو ادامه می‌دیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Dark dreamer

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-27
نوشته‌ها
81
کیف پول من
1,720
Points
111
پارت۲۴
به شدت خشمگین بود، دلش می‌خواست دنیا را با دستانش خفه کند، نگاهی به دستان لرزانش انداخت و با خود گفت:
- نه نه عبدالقادر این‌طوری نمی‌شه! اون لیاقت یک مرگ آروم رو نداره، باید بندازی جلوی سگ‌های هار تا تیکه‌ تیکه‌اش کنند. برای همین باید جسمش رو به دست بیاری.
در دنیای بیداری و خارج از توهم، دنیا روی تخت بیمارستان آژانس دراز کشیده بود، رامپو نیز در تخت کناری دراز کشیده بود و زیر سرم درحال مبارزه با تب سوزانی بود که به جانش رخنه کرده بود.
احوال دنیا نیز چندان با رامپو تفاوتی نداشت، قوی ترین مسکن‌ها و داروها کاملا بیاثر بود و توان مبارزه با تبی که درون جسمش رخنه کرده بود نداشت.
کونیکیدا نیز کنار تخت دنیا روی صندلی نشسته بود، با خشم درحال ورق زدن دفترچه‌اش بود.
با افسوس ناراحتی درحالی که بی‌هدف دفترچه‌اش را ورق میزد، گفت:
- این اصلا ایده آل نیست! تنها نفراتی که می‌تونستند کمک کنند الان بیهوش هستند، و یوسانو هم توانایی درمانشون رو نداره!
همزمان دازای با چشمانی اشکبار و لحنی مملو از بغض گفت:
- واقعا ناراحت کننده هست! شاهد این باشی که یک دختر داره می‌میره! تو نمیتونی بهش بپیوندی.
اشک گوشه چشمش را پاک کرد و بعداز بعداز اندکی مکث گفت:
- درسته توی صورت دنیا یه جفت چشم خیلی درشت دایناسوری و یه خرطوم فیل چیزی نداره.
سپس فریاد زد:
- خدایا، چی کار کنم دارم؟ از غصه می‌میرم می‌میرم!
سپس دازای یقه کونیکیدا را گرفت و درحالی که هی او را تکان می‌داد گفت:
- اخه نگاه کن! ببین چه بدبختم! فک کن یه آدمی که ده سال گشنگی کشیده، الان نشسته سر میز پر از غذا، ولی نمی‌تونه چیزی بخوره درد و نفرین! وا مصیبتا! ای...
در همین حین کونیکیدا برای ساکت کردن دازای چند فن جودو را ادغام کرده و روی آن پیاده کرد، چنان فنی زد که دازای نفهمید که کی رفت روی هوا، چگونه در هوا در دست کونیکیدا چرخید و غلت خورد، کی به زمین کوبیده شد.
درحالی که ستاره‌های کوچک طلایی دور سر دازای می‌چرخید.
روح مرحوم محمد علی کلی، شادروان بروسلی، که شاهد ماجرا بودند به افتخار کونیکیدا ایستاده او را تشویق کردند.
سپس کونیکیدا، با عصبانیت فریاد زد:
- می‌شه یه لحظه ببندی؟ دارم فک می‌کنم.
در همین حین آتسوشی نفس زنان در را باز کرد وارد اتاق شد؛ درحالی که یک پاکت نامه بزرگ سیاه در دست داشت کنار در خم شد، تا نفسی چاق کند سپس با نگرانی، گفت:
- این نامه رو به آژانس فرستادن.
کونیکیدا بدون اینکه نگاهی به آتسوشی بیندازد، با ناراحتی گفت:
- روی میز بزارش بهش رسیدگی می‌کنیم.
آتسوشی جواب داد:
- ولی این نامه‌ای هست که توسط عبدالقادر ارسال شده.
کونیکیدا با شنیدن این جمله از روی صندلی بلند شد و به سمت آتسوشی رفت و نامه را از او گرفت و آن را باز کرد.
دازای نیز به زحمت خودش را از روی زمین بلند کرد، درحالی که دماغ آسیب دیدهاش را می‌مالید. کنار کونیکیدا ایستاد تا نامه را بخواند. با دیدن محتوای نامه که مکان اختفای عبدالقادر نوشته شده بود و درخواست کرده بود، که اگر دنیا را تحویل ندهند، مقامات دولتی بزرگ ژاپن را نیز بیمار خواهد کرد!
دازای لبخند دندان نمایی زد و گفت:
- خب بریم دهنش رو صاف کنیم.
کونیکیدا نگاه تیزی به او انداخت و گفت:
- نقشه‌ای داری؟
دازای پاسخ داد:
- مگه می‌شه نداشته باشم؟
***
در خرابات دور از شهر یوکوهاما، داخل یک جنگل پر از کاج، باد سردی میوزید. برای آدمی مانند عبدالقادر که به گرمای صحرای عربستان عادت کرده بود، چندان خوشایند نبود. با نزدیک شدن سایه شب، بر سرمای هوا افزوده می‌شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Dark dreamer

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-27
نوشته‌ها
81
کیف پول من
1,720
Points
111
پارت 25
برای همین یک پافر سفید هم‌رنگ دشداشه‌اش پوشیده، اما این پافر کلفت و آتشی که روشن کرده بود، توان مقابله با سرمای استخوان سوز ژاپن را نداشت.
روی زمین کنار آتش زانو زده بود، و درحال مناجات بود. طبق عادت گروه فرزندان وهاب را پدر خطاب کرده و می‌گوید:
- ای پدر بزرگوار! یاری ام کن، تا من انتقام گیرنده خون تو باشم.
درحالی که مشغول راز نیاز با وهاب بود، که صدای ماشینی که درحال نزدیک شدن به خرابه‌ها بود را شنید.
از روی زمین برخواست، از آن اتاق نیمه مخروبه بدون سقف، خارج شد.
هم‌زمان دازای از ماشین پیاده شد.
دنیا را که یک سرم به او وصل شده بود، را از ماشین برداشت و درحالی که او را در آ*غ*و*ش گرفته بود، با قدم‌های آهسته به سمت او حرکت کرد.
جلویش ایستاد با ابروان گره خورده، با لحنی که نشان می‌داد که به شدت خشمگین است، گفت:
- بیا این هم همون دختری که می‌خواستی.
لبخند درشتی بر ل*بش نشست، گفت:
- که خوشم اومد الحق آدم خوبی هستی، برای نجات جون بقیه، لحظه‌ای تردید نکردی.
سپس با اندکی مکث، گفت:
- اما یه چیزی باعث تعجب من شده! تو چقدر احمقی که تنهایی، بدون هیچ کمکی اومدی به دیدن من، مگه نمی‌دونی من با یک نگاه می‌تونم تو رو بکشم.
عبدالقادر که خوشحال بود، غرق در غرور پیروزی بر علیه آژانس بود. چشمان دازای تمرکز کرد تا از قدرتش استفاده کند و او را هم نیز بیمار کند. اما برف سبک تانیزاکی قطع شد و درحالی که کونیکیدا یک دستش بر روی شانه‌اش بود و با دست دیگرش اسلحه را پس گر*دن او چسبانده بود گفت:
- مگه تو هم نمی‌دونی، طرف مقابلت کی هست؟
عبدالقادر دستانش را بالا برد، و با لحنی آرام گفت:
- باشه من تسلیمم می‌تونید، من رو بکشید تا همه کسایی که بیمار کردم هم بمیرن، این دختر هم همراه اونا بمیره.
دازای دنیا را روی به آرامی روی زمین گذاشت، گفت:
- انگار دچار مخت مشکل داره! هنوز طرفت رو خوب نشناختی.
سپس پایش را بالا آورد، یک لگدی به زیر چانه‌اش زد و او را نقش بر زمین کرد گفت:
- هنوز نفهمیدی، من یه ضد موهبتم، تو در برابر من هیچ شانسی نداری!
همزمان تأثیر موهبت عبدالقادر شکست، دنیا چشمانش را باز کرد.
کمی و گیج و مبهوت به دور بر نگاه کرد.
دستش را روی زمین گذاشت، به زحمت از روی زمین بلند شد و نشست، طولی نکشید که ک*بودی دور مچ دستش که به خاطر فشار زنجیرها بود، ظاهر شد.
درحالی که گ*ردنش به خاطر عدم تحرک خشک شده بود، کمی هم توسط عبدالقادر کبود شده و درد می‌کرد، به آه ناله افتاده به سختی سرم نصفه نیمه را از دستش خارج کرد.
با چشمان بیمارگونه، صورتی بی‌رنگ روح؛ به عبدالقادر خیره شد. لبخند درشتی که بر ل*بش نشست و با لحنی مغرورانه‌ای، گفت:
- عبدالقادر تو واقعا مایه ابرو ریزی گروهتون هستی! ازش ناامید شدم! مثلاً تو لیدر محسوب می‌شدی، اما یه دونه توهم درست و حسابی واسه من نساختی، تا باور کنم همه چی واقعیه. همش کیک بود.
غرور شکسته عبدالقادر اکنون زیر پاهای یک دختر پایمال شده بود، باعث شد اشکی از گوشه چشمش خارج شود.
او با تمام خشم غرید:
- تو تاوان کاری که با وهاب کردی رو پس می‌دی!
دازای درحالی مشغول دست‌بند زدن به دستان عبدالقادر بود، گفت:
- من جای تو باشم توی زندان کتاب می‌خونم, شاید ای‌کیوم از شصت بگذره، تا بتونم آی‌کیوم بیشتر از یک اورانگوتان بشه.
کونیکیدا روی زمین نشست و به آرامی دستش را روی پیشانی دنیا گذاشت، گفت:
- هنوز تب داری
برو پیش یوسانو بهت یه مسکن بده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Dark dreamer

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-27
نوشته‌ها
81
کیف پول من
1,720
Points
111
پارت ۲۶
دنیا یک اوهومی گفت سپس با خجالت پاسخ داد:
- خیلی ممنونم جناب کونیکیدا؛ شما جونم رو نجات دادید.
در همین حین که دازای مشغول دستبند زدن به عبدالقادر بود با شنیدن صدای او عصبانی شد. یک لگد دیگر به عبدالقادر زد تا روی زمین بیوفتد و پایش روی کمر عبدالقادر گذاشت از فرار کردن او جلو گیری کند با لحنی عصبانی، گفت:
- کل نقشه رو من کشیدم. من باهاش رو در رو شدم. بعد تو از اون تشکر می‌کنی؟
دنیا رو به او کرد و. گفت:
- اوه ببخشید...
دازای با لبخندی که بر ل*ب داشت سخنش را برید. گفت:
- البته هم کار خاصی نکردم، ولی امیدوارم تونسته باشم توجه شما بانوی گران‌قدر پرکرامت که شایسته ستایش و پرستش هستید، من رو لایق یک خودکشی عاشقانه دو نفره داشته باشید جلب کنم! آیا با من موافقت می‌کنید!
در اثر تب دنیا چنان سرگیجه ای داشت، که اصلا نمی‌دانست دازای چه می‌گوید می‌گوید. سخنان طولانی پر از تملق دازای او را بیشتر گیج کرده بود، برای همین فقط لبخندی زد و گفت:
- موافقم.
کونیکیدا که دید اوضاع دارد خطرناک می‌شود، سریعا رو به تانیزاکی که کنار دازای ایستاده بود کرد. با لحنی جدی گفت:
- تانیزاکی تو رانندگی بلدی؟
تانیزاکی جواب داد:
- بله.
کونیکیدا ادامه داد:
- خوبه پس تو دنیا رو به آژانس برگردون حالش چندان خوب نیست، از یوسانو بخواه که بهش برسه، منم با این دازای کار دارم، زود بر می‌گردیم.
دنیا که هنوز با سرگیجه و لرز تب دست و پنجه می‌کرد بدون هیچ حرفی همراه تانیزاکی سوار ماشین نقرهای قدیمی آژانس شد.
تانیزاکی که می‌دانست، باز ماجرا از چه قرار است، محکم پایش را روی گ*از قرار داد و فرار کرد، خشم کونیکیدا برایش به شدت وحشتناک بود.
چند دقیقه بعد درحالی که دنیا کنار تانیزاکی نشسته بود، کمربند ایمنی را بسته، سرش را به پنجره تیکه داده و مشغول تماشای بیرون بود.
ناگهان میانه راه درست وسط جاده روح پدرش ظاهر شد، پدرش درحالی که میان هاله‌ای قرمز رنگ ایستاده بود، چنان خشمگین شده بود، که حالت انسانی از چهره‌اش خارج شده بود.
هر دو از شدت وحشت جیغ بنفشی سر دادند، تانیزاکی که از شدت شوک نمی‌دانست، چه کار کند توان برداشتن پایش را از روی پدال گ*از نداشت، سریع فرمان را چرخاند و ماشین را به تیر برق کوباند.
ایر بگ فعال شد و اجازه نداده بود، که سرنشین‌ها چندان آسیب جدی ببینند، اما یک تیکه شیشه شکسته گونه استخوانی دنیا پاره کرد. خون سرخی روی صورتش جاری شد.
تیر برق دو تکه شد و تکه دومش خم شد، روی سقف ماشین افتاد و صدای وحشتناکی داخل ماشین پیچید، تن ب*دن هر دو به لرزه در آمد.
چراغش بعداز چندین بار سوسو زدن خاموش شد، همه جا غرق تاریکی شد.
دنیا که به زور خودش را جمع جور کرده بود، با لگد در ماشین را شکاند و خودش را روی زمین پرت کرد.
بلند شد و تلوتلو خوران درحالی که سرگیجه شدیدی داشت خودش را به جاده رساند، پایش شل شد، روی زمین افتاد.
به زور خودش را روی زمین کشاند، به جایی که پدرش را تا چند دقیقه بود رساند.
اشک‌هایش جاری شد داغی اشک، زخم صورتش را می‌سوزاند. اما درد دلتنگی محکم به قلبش فشار می‌داد، نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرید خوناب روی صورتش روان بود.
از شدت ناراحتی فریاد کشید، و با عجز آنقدر به زمین مشت زد، که دستانس پر از زخم‌های ریز درشت شد.
می‌خواست دوباره پدرش را ببیند، در هرحالتی باز هم او را دوست داشت می‌خواست او را ببیند، به قدری دلتنگ او بود که حتی راضی بود که روح خشم آلود پدرش بازگردد، او را به جهنم ببرد.
از شدت عجز فریاد و نام پدرش را به زبان آورد، بع
داز چند سرفه عمیق از هوش رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Dark dreamer

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-27
نوشته‌ها
81
کیف پول من
1,720
Points
111
پارت۲۷
وقتی دنیا به هوش آمد، خودش را در درمانگاه یوسانوسنسی پیدا کرد.
چشمانش را باز کرد و از ناگهانی از جا پرید و درحالی که خیس عرق بود، تنش می‌لرزید زانوهای لاغر و استخوانی‌اش را در آ*غ*و*ش گرفت، چند لحظه‌ای سرش را روی پایش گذاشت، و بی‌حرکت ماند.
پس از مدتی کوتاه، سرش را بالا آورد، نگاهی به دور بر انداخت، یوسانو سنسی را کنارش پیدا کرد، او سرش را روی تخت کنار دنیا گذاشته، و کنار دنیا خوابش برده بود.
تمام دیشب را به یاد داشت، مگر می‌شود که از یاد برد؛ با آن‌که خستگی باید مانع خوب کار کردن حافظه‌اش می‌شد، ولی ذهنش قوی‌تر از خستگی‌اش بود.
یوسانو را با کمک موهبت جنون خون به آرامی بلند کرد، روی تخت گذاشت، ملافه تخت کناری که تمیز بود را روی او کشی.
سپس به آرامی سرش را بالا آورد، بالش خیس عرقش را عوض کرد، یک بالش تمیز زیر سر یوسانو گذاشت و بعد به سمت دستشویی رفت.
جلو روشویی ایستاد، آب سرد را باز کرد، بانداژ دستش را باز کرد و داخل سطل زباله انداخت.
دستانش را با آب سرد همچون یخ پر کرد، با آن‌که زخم دستش دچار سوزش شد، اما هیچ واکنشی در صورتش نمود پیدا نکرد‌.
با یک حرکت ناگهانی آب سرد را به صورتش زد.
ذهنش هنوز در اتفاق دیشب گیر کرده بود، نمی‌توانست آن صح*نه از جلوی چشمش برود. آب سرد نمی‌توانست کمکی به بکند.
دوباره دستش را پر آب کرد، به صورتش کوبید.
نگاهی به صورتش انداخت، زشت شده بود توان انکار این قضیه را نداشت، گونه‌های استخوانی‌اش و چشم‌های بسیار درشت او را شبیه جمجمه کرده بود.
آهی بیرون داد و گفت:
- دختر! منطقی باش، زیبایی تنها چیزی نیست که از دست دادی، داری عقلت هم رو از دست می‌دی. باید یه کاری کنی،
سپس نگاهی به صورتش در آینه انداخت و گفت:
- بیا در مورد دیشب منطقی صحبت کنم، اولا بدنم درگیر یه موهبت بود، طبیعیه که من به صورت کوتاه مدت توهمی بشم، دوما سه نظریه معروف در موارد روح هست.
نفسی گرفت و ادامه داد:
- یک، بر اساس امالش قضاوت شده و اگه آدم خوبی باشه به شکل انسان در تناسخ می‌کنه، اگه نباشه به عنوان حیوان زندگی می‌کنه، که امیدوارم دورغ باشه، واقعا تئوری ترسناکیه بعداز یه عمر عذاب بازم این چرخه شوم هی تکرار بشه.
درباره آبی به صورتش زد تا هوش حواسش را جمع کند دوباره شروع به صحبت با خودش کرد:
- دو، براساس اعمالش قضاوت شده به بهشت یا جهنم می‌ره، گاها این قضاوت در دنیای انسانی تا هزار سال طول می‌کشه، و ارواح محدودیت‌های خاصی دارن، نمی‌تونند هرجایی که دل‌شون خواست برن.
دستی به آینه کشید و به چشمانش خیره شد و گفت:
- سه هیچ روحی وجود نداره، زندگی فقط همینه، پس هیچ جوره منطقی نیست که اون بابا باشه از ایران بلند بشه بیاد ژاپن. پس منطقی نیست که من دیشب روح دیده باشم، من فقط خطای دید داشتم و این اولین و آخرین توهمم هست.
در همین حین در باز شد و یوسانو وارد شد، درحالی که با بهت‌زدگی به او خیره شده بود گفت:
- دنیاچان!
او لبخندی دروغینی بر ل*بش نشست و گفت:
- او سنسی صبح بخیر! حالت خوبه خسته که نیستی؟ تونستی راحت بخوابی.
یوسانو سنسی به سمت او جهید و دنیا را محکم در آ*غ*و*ش کشید، وقتی خودش را در میان دستان یوسانو حس کرد حس عجیبی درون قلبش فوران کرد، قلبش دوباره به ریتم آرام و عادی برگشت دیگر خبری از آن طوفان ذهنی و آشفتگی نبود.
بسیار آرام شده بود، دیگر به اتفاقات وحشتناک دیشب فکر نمی‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Dark dreamer

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-27
نوشته‌ها
81
کیف پول من
1,720
Points
111
پارت ۲۸

یوسانو او را از خودش جدا کرد و به دستش را روی گونه دنیا کشید، صورتش به را به نرمی نوازش کرد و با لحنی نگران، گفت:

- حالت خوبه! دیشب چی شده بود که تصادف کردی؟ تو جاده چی دیدید؟

او با تعجب گفت:

- تانیزاکی حالش خوبه؟ چیزی بهتون نگفته؟

امیدوار بود که تانیزاکی بتواند تشخیص دهد، آن‌چه دیشب باعث تصادف شده بود چه بود؟

یوسانو با ناراحتی آهی کشید، پاسخ داد:

- از لحاظ جسمی حالش خوبه، اما از شدت شوک نمی‌تونه هیچی به یاد بیاره.

او یک اوهومی گفت و ادامه داد:

- فک کنم سگ یا گرگی چیزی پیچید جلومون، تانیزاکی نتونست ماشین رو کنترل کنه.

در همین حین ناگهان یاد کونیکیدا افتاد، نباید دیر می‌کرد، ذهنش تاب و توان شنیدن سرکوفت‌های کونیکیدا را نداشت برای همین با نگرانی فریاد زد:

- یا خدا! دیرم شده! ساعت چنده؟

یوسانو سنسی بازوی او را گرفت چرخواند از دستشویی بیرون کشید و به سمت درمانگاه برد و او را به سمت تخت هل داد گفت:

- چه کاری! برو رو تخت دراز بکش استراحت کن، من به عنوان پزشکت تصمیم می‌گیرم که کی حق داری از این‌جا بری.

دنیا از فرصت پیش اومده استفاده کرد، روی تخت دراز کشید و با لبخندی که بر ل*ب داشت، گفت:

- چشم خانم دکتر، من گوش به فرمان شما هستم.

یوسانو به سمت او آمد، کمی سرش را نوازش کرد و گفت:

- آفرین دختر خوب، تو همیشه باعث خوشحالی من هستی

سپس با لبخند شیطانی که بر ل*ب داشت

- هر وقت درگیری پیش اومده تو کوتاهی نکردی و خودت رو خوب زخمی کردی.

دنیا فقط لبخند می‌زد نمی‌دانست، اهداف یوسانو از گفتن این کلمات چه بود؟

سپس از او دور شد و کونیکیدا درحالی که سر دازای غر می‌زد وارد درمانگاه شدن.

دازای فریاد زنان به سمت دنیا رفت، او را در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:

- دنیا این چه کاری بود که باهام کردی؟ هان؟ باید کنار مردا بیشتر مراقبت خودت باشی تو باید با من بمیری فهمیدی.

کونیکیدا یک مشت به سرش زد و دازای دوباره نقش بر زمین شد.

او با تعجب به کونیکیدا خیره شده بود شاید بدنش لاغر و بازویش نازک است، اما به احتمال زیاد زور بیشتری دارد که این‌گونه با یک ضربه هر بار دازای را ناکار می‌کند.

دنیا امیدوار بود که کتک زدن دخترها ایده‌ال او نباشد، طوری که دازای را همانند کیسه بوکس کتک می‌زند، خیلی ترسناک است.

او کنار دنیا نشست و با لحن جدی گفت:

- گویا فرشته مرگ برای بردنت بدجور دو دله، توی لحظه آخر ولت می‌کنه.

سپس دست را روی سر دنیا گذاشت تا تبش را چک کند، این صح*نه برایش خیلی آشنا بود. قبلاً وقتی بیمار می‌شد کسی این‌گونه دستش را روی سرش می‌گذاشت، خودش را به او نزدیک می‌کرد و گاها دنیا خودش را برای او لوس می‌کرد.

خودش را از بند خاطرات گذشته آزاد کرد، گفت:

- علتش اینکه من یه فرشته نجات پیدا کردم. همیشه قبل از این‌که دیر بشه من رو نجات می‌ده.

سپس نگاهی به دوستش یعنی یوسانو سنسی انداخت.

یوسانو که درحال ضدعفونی وسایل پزشکی‌اش بود چیزی نشنید، اما کونیکیدا که نتوانست تاب بیاورد ناگهان تمام جراحی‌های یوسانو جلوی چشمش رد شد و گفت:

- منظور از فرشته نجات یوسانوعه؟

او پاسخ داد:

- اوهوم اون فرشته نجاتی هست که در برابر مرگ...

کونیکیدا قید تمام ایده‌آل های خودش را زد دفترش را جا گذاشت، فریاد زنان از آن‌جا فرار کرد و صحبت دنیا نیمه تمام ماند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا