او تا به حال حتی نتوانسته بود ادایِ یک ارازل اوباش را بیرون بیاورد یا نقش یک ارازل را بازی کند چه برسد به اینکه حال بخواهد متقابل کسی که بر روی سرش کُلت گرفته است بایستد. مرد که معلوم بود بسیار خشمگین است بازوهایِ مارتیک را محکم در دستانش گرفت و در حالی که تمامِ زور و عظمتش را روی بازوهایِ مارتیک پیاده میکرد گفت:
- اون مرد کجاست؟
مارتیک نمیدانست حال باید چهکار کند! اگر به دروغ میگفت که آن مرد را ندیده است که یک گلوله خرجِ مغزش میکردند؛ اگر میگفت که من کمک کردم تا آن مرد فرار کند اینبار چند گلوله خرجِ مغزش خواهند کرد.
در حالی که سعی میکرد خود را به طریقی نجات دهد نگاهی در چشمانِ مردی که رویِ سرش کُلت گرفته بود کرد و گفت:
- کدوم مرد؟ من کسی رو ندیدم!
آن مرد گوشش به این حرفها بدهکار نبود و این دوز و کلکها را باور نمیکرد. در حالی که با حرص بلندبلند میخندید دستانِ مُشت شدهاش را بالا آورد و تا آمد بر صورتِ مارتیک بزند؛ مارتیک مچِ دستانش را در دست گرفت و با حرص گفت:
- دستت بالا بیاد قلمش میکنم!
مردمکِ چشمانِ مارتیک سمتِ لوک چرخید؛ آنقدر آدم جمع کرده بود که در عرض یک ثانیه خونِ او را در شیشه میکردند. اما مارتیک برای انتقام خونِ پدر و مادرش به اینجا آمده بود، قبل از اینکه بیاید حساب هر چیزی را کرده و پاهایش را در این محلِ کثیف گذاشته است، تمامِ کُلتهایی که طرفِ مارتیک نشانهگیری شده بود با دستانِ لوک پایین آمد، لوک در حالی که چند گام به طرفِ مارتیک برمیداشت گفت:
- پسرجون، تو اومدی به ما خدمت کنی یا خ*یانت؟
از غیرت و خشم حدقهی چشمِ مارتیک به کاسهای خون بدل شده بود. در حالی که میخواست سرش را بالا بیاورد لوک مچِ دستانش را گرفت و ادامه داد:
- گفتی آدرس آبراهام رو میخوای آره؟
مارتیک آرام سرش را بالا آورد و در حالی که ابروانش را بالا میانداخت گفت:
- بله، اما گناه اون مرد چی بود؟
لوک در حالی که چند گام به طرفِ میز برمیداشت و بر روی کاغذ چیزی مینوشت گفت:
- اون به تو مربوط نمیشه پسرجون!
مارتیک در حالی که به دو جفت کفشِ مشکی رنگِ لوک خیره مانده بود گفت:
- یه بار دیگه میپرسم، گناه اون مرد چی بود؟
لوک در حالی که برگه را از دفتر جدا میکرد و قلم را رویِ میز قرار میداد چند گام به طرفِ مارتیک برداشت و در چشمانش خیره شد و گفت:
- این آدرس، اما یه شرط داره!
مارتیک در حالیکه به برگهی در دستانِ لوک نگاه میکرد گفت:
- چی؟
لوک نگاهی به صندلیای که کنار کارتونها بود کرد و گفت:
- اون مرد رو برام برمیگردونی!
مارتیک آن صح*نهای که مرد بیچاره ضجه میزد و میگفت که من زن و بچه دارم لطفاً بذارید برم، را به یاد آورد و چند بار پلکهایِ آغشته به اشکش را بر هم زد و گفت:
- مگه من فراریاش دادم که من هم بخوام برشگردونم؟
لوک در حالی که دستی بر روی ریشهایش میکشید دسته صندلی را گرفت و کشید و در حالی که بر روی صندلی مینشست گفت:
- میدونستی من یه حرف رو فقط یک بار تکرار میکنم؟
مارتیک در حالی که نیشخند میزد و پاهایش را بر روی پارکتها میکشید گفت:
- میدونستی من هم برای یه کار دیگه اینجا اومدم؟
لوک از اینکه مارتیک با او اینطور صحبت میکرد ابروانش در هم گره خورد و دستانش مشت شد. اما چون مارتیک را از کودکی به سرپرستی گرفته بود نمیخواست با او گستاخانه رفتار و برخورد کند.
خون سردیاش را حفظ کرد و گفت:
- برای چی اینجایی؟
مارتیک از روی صندلی برخاست و در حالی که چند گام برمیداشت تمامِ بادیگاردها را آنالیز کرد و کمی خندید و گفت:
- میخوام که آدرس آبراهام رو برام پیدا کنی!
لوک با شنیدنِ اسمِ آبراهام بلند خندهای سر داد و گفت:
- که چی بشه؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
- اون مرد کجاست؟
مارتیک نمیدانست حال باید چهکار کند! اگر به دروغ میگفت که آن مرد را ندیده است که یک گلوله خرجِ مغزش میکردند؛ اگر میگفت که من کمک کردم تا آن مرد فرار کند اینبار چند گلوله خرجِ مغزش خواهند کرد.
در حالی که سعی میکرد خود را به طریقی نجات دهد نگاهی در چشمانِ مردی که رویِ سرش کُلت گرفته بود کرد و گفت:
- کدوم مرد؟ من کسی رو ندیدم!
آن مرد گوشش به این حرفها بدهکار نبود و این دوز و کلکها را باور نمیکرد. در حالی که با حرص بلندبلند میخندید دستانِ مُشت شدهاش را بالا آورد و تا آمد بر صورتِ مارتیک بزند؛ مارتیک مچِ دستانش را در دست گرفت و با حرص گفت:
- دستت بالا بیاد قلمش میکنم!
مردمکِ چشمانِ مارتیک سمتِ لوک چرخید؛ آنقدر آدم جمع کرده بود که در عرض یک ثانیه خونِ او را در شیشه میکردند. اما مارتیک برای انتقام خونِ پدر و مادرش به اینجا آمده بود، قبل از اینکه بیاید حساب هر چیزی را کرده و پاهایش را در این محلِ کثیف گذاشته است، تمامِ کُلتهایی که طرفِ مارتیک نشانهگیری شده بود با دستانِ لوک پایین آمد، لوک در حالی که چند گام به طرفِ مارتیک برمیداشت گفت:
- پسرجون، تو اومدی به ما خدمت کنی یا خ*یانت؟
از غیرت و خشم حدقهی چشمِ مارتیک به کاسهای خون بدل شده بود. در حالی که میخواست سرش را بالا بیاورد لوک مچِ دستانش را گرفت و ادامه داد:
- گفتی آدرس آبراهام رو میخوای آره؟
مارتیک آرام سرش را بالا آورد و در حالی که ابروانش را بالا میانداخت گفت:
- بله، اما گناه اون مرد چی بود؟
لوک در حالی که چند گام به طرفِ میز برمیداشت و بر روی کاغذ چیزی مینوشت گفت:
- اون به تو مربوط نمیشه پسرجون!
مارتیک در حالی که به دو جفت کفشِ مشکی رنگِ لوک خیره مانده بود گفت:
- یه بار دیگه میپرسم، گناه اون مرد چی بود؟
لوک در حالی که برگه را از دفتر جدا میکرد و قلم را رویِ میز قرار میداد چند گام به طرفِ مارتیک برداشت و در چشمانش خیره شد و گفت:
- این آدرس، اما یه شرط داره!
مارتیک در حالیکه به برگهی در دستانِ لوک نگاه میکرد گفت:
- چی؟
لوک نگاهی به صندلیای که کنار کارتونها بود کرد و گفت:
- اون مرد رو برام برمیگردونی!
مارتیک آن صح*نهای که مرد بیچاره ضجه میزد و میگفت که من زن و بچه دارم لطفاً بذارید برم، را به یاد آورد و چند بار پلکهایِ آغشته به اشکش را بر هم زد و گفت:
- مگه من فراریاش دادم که من هم بخوام برشگردونم؟
لوک در حالی که دستی بر روی ریشهایش میکشید دسته صندلی را گرفت و کشید و در حالی که بر روی صندلی مینشست گفت:
- میدونستی من یه حرف رو فقط یک بار تکرار میکنم؟
مارتیک در حالی که نیشخند میزد و پاهایش را بر روی پارکتها میکشید گفت:
- میدونستی من هم برای یه کار دیگه اینجا اومدم؟
لوک از اینکه مارتیک با او اینطور صحبت میکرد ابروانش در هم گره خورد و دستانش مشت شد. اما چون مارتیک را از کودکی به سرپرستی گرفته بود نمیخواست با او گستاخانه رفتار و برخورد کند.
خون سردیاش را حفظ کرد و گفت:
- برای چی اینجایی؟
مارتیک از روی صندلی برخاست و در حالی که چند گام برمیداشت تمامِ بادیگاردها را آنالیز کرد و کمی خندید و گفت:
- میخوام که آدرس آبراهام رو برام پیدا کنی!
لوک با شنیدنِ اسمِ آبراهام بلند خندهای سر داد و گفت:
- که چی بشه؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
او تا به حال حتی نتوانسته بود ادایِ یک ارازل اوباش را بیرون بیاورد یا نقش یک ارازل را بازی کند چه برسد به اینکه حال بخواهد متقابل کسی که بر روی سرش کُلت گرفته است بایستد. مرد که معلوم بود بسیار خشمگین است بازوهایِ مارتیک را محکم در دستانش گرفت و در حالی که تمامِ زور و عظمتش را روی بازوهایِ مارتیک پیاده میکرد گفت:
- اون مرد کجاست؟
مارتیک نمیدانست حال باید چهکار کند! اگر به دروغ میگفت که آن مرد را ندیده است که یک گلوله خرجِ مغزش میکردند؛ اگر میگفت که من کمک کردم تا آن مرد فرار کند اینبار چند گلوله خرجِ مغزش خواهند کرد.
در حالی که سعی میکرد خود را به طریقی نجات دهد نگاهی در چشمانِ مردی که رویِ سرش کُلت گرفته بود کرد و گفت:
- کدوم مرد؟ من کسی رو ندیدم!
آن مرد گوشش به این حرفها بدهکار نبود و این دوز و کلکها را باور نمیکرد. در حالی که با حرص بلندبلند میخندید دستانِ مُشت شدهاش را بالا آورد و تا آمد بر صورتِ مارتیک بزند؛ مارتیک مچِ دستانش را در دست گرفت و با حرص گفت:
- دستت بالا بیاد قلمش میکنم!
مردمکِ چشمانِ مارتیک سمتِ لوک چرخید؛ آنقدر آدم جمع کرده بود که در عرض یک ثانیه خونِ او را در شیشه میکردند. اما مارتیک برای انتقام خونِ پدر و مادرش به اینجا آمده بود، قبل از اینکه بیاید حساب هر چیزی را کرده و پاهایش را در این محلِ کثیف گذاشته است، تمامِ کُلتهایی که طرفِ مارتیک نشانهگیری شده بود با دستانِ لوک پایین آمد، لوک در حالی که چند گام به طرفِ مارتیک برمیداشت گفت:
- پسرجون، تو اومدی به ما خدمت کنی یا خ*یانت؟
از غیرت و خشم حدقهی چشمِ مارتیک به کاسهای خون بدل شده بود. در حالی که میخواست سرش را بالا بیاورد لوک مچِ دستانش را گرفت و ادامه داد:
- گفتی آدرس آبراهام رو میخوای آره؟
مارتیک آرام سرش را بالا آورد و در حالی که ابروانش را بالا میانداخت گفت:
- بله، اما گناه اون مرد چی بود؟
لوک در حالی که چند گام به طرفِ میز برمیداشت و بر روی کاغذ چیزی مینوشت گفت:
- اون به تو مربوط نمیشه پسرجون!
مارتیک در حالی که به دو جفت کفشِ مشکی رنگِ لوک خیره مانده بود گفت:
- یه بار دیگه میپرسم، گناه اون مرد چی بود؟
لوک در حالی که برگه را از دفتر جدا میکرد و قلم را رویِ میز قرار میداد چند گام به طرفِ مارتیک برداشت و در چشمانش خیره شد و گفت:
- این آدرس، اما یه شرط داره!
مارتیک در حالیکه به برگهی در دستانِ لوک نگاه میکرد گفت:
- چی؟
لوک نگاهی به صندلیای که کنار کارتونها بود کرد و گفت:
- اون مرد رو برام برمیگردونی!
مارتیک آن صح*نهای که مرد بیچاره ضجه میزد و میگفت که من زن و بچه دارم لطفاً بذارید برم، را به یاد آورد و چند بار پلکهایِ آغشته به اشکش را بر هم زد و گفت:
- مگه من فراریاش دادم که من هم بخوام برشگردونم؟
لوک در حالی که دستی بر روی ریشهایش میکشید دسته صندلی را گرفت و کشید و در حالی که بر روی صندلی مینشست گفت:
- میدونستی من یه حرف رو فقط یک بار تکرار میکنم؟
مارتیک در حالی که نیشخند میزد و پاهایش را بر روی پارکتها میکشید گفت:
- میدونستی من هم برای یه کار دیگه اینجا اومدم؟
لوک از اینکه مارتیک با او اینطور صحبت میکرد ابروانش در هم گره خورد و دستانش مشت شد. اما چون مارتیک را از کودکی به سرپرستی گرفته بود نمیخواست با او گستاخانه رفتار و برخورد کند.
خون سردیاش را حفظ کرد و گفت:
- برای چی اینجایی؟
مارتیک از روی صندلی برخاست و در حالی که چند گام برمیداشت تمامِ بادیگاردها را آنالیز کرد و کمی خندید و گفت:
- میخوام که آدرس آبراهام رو برام پیدا کنی!
لوک با شنیدنِ اسمِ آبراهام بلند خندهای سر داد و گفت:
- که چی بشه؟