در حال ویرایش رمان حکم گناه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
او تا به حال حتی نتوانسته بود ادایِ یک ارازل اوباش را بیرون بیاورد یا نقش یک ارازل را بازی کند چه برسد به این‌که حال بخواهد متقابل کسی که بر روی سرش کُلت گرفته است بایستد. مرد که معلوم بود بسیار خشمگین است بازوهایِ مارتیک را محکم در دستانش گرفت و در حالی که تمامِ زور و عظمتش را روی بازوهایِ مارتیک پیاده می‌کرد گفت:
- اون مرد کجاست؟
مارتیک نمی‌دانست حال باید چه‌کار کند! اگر به دروغ می‌گفت که آن مرد را ندیده است که یک گلوله خرجِ مغزش می‌کردند؛ اگر می‌گفت که من کمک کردم تا آن مرد فرار کند این‌بار چند گلوله خرجِ مغزش خواهند کرد.
در حالی که سعی می‌کرد خود را به طریقی نجات دهد نگاهی در چشمانِ مردی که رویِ سرش کُلت گرفته بود کرد و گفت:
- کدوم مرد؟ من کسی رو ندیدم!
آن مرد گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و این دوز و کلک‌ها را باور نمی‌کرد. در حالی که با حرص بلندبلند می‌خندید دستانِ مُشت شده‌اش را بالا آورد و تا آمد بر صورتِ مارتیک بزند؛ مارتیک مچِ دستانش را در دست گرفت و با حرص گفت:
- دستت بالا بیاد قلمش می‌کنم!
مردمکِ چشمانِ مارتیک سمتِ لوک چرخید؛ آن‌قدر آدم جمع کرده بود که در عرض یک ثانیه خونِ او را در شیشه می‌کردند. اما مارتیک برای انتقام خونِ پدر و مادرش به این‌جا آمده بود، قبل از این‌که بیاید حساب هر چیزی را کرده و پاهایش را در این محلِ کثیف گذاشته است، تمامِ کُلت‌هایی که طرفِ مارتیک نشانه‌گیری شده بود با دستانِ لوک پایین آمد، لوک در حالی که چند گام به طرفِ مارتیک برمی‌داشت گفت:
- پسرجون، تو اومدی به ما خدمت کنی یا خ*یانت؟
از غیرت و خشم حدقه‌ی چشمِ مارتیک به کاسه‌ای خون بدل شده بود. در حالی که می‌خواست سرش را بالا بیاورد لوک مچِ دستانش را گرفت و ادامه داد:
- گفتی آدرس آبراهام رو می‌خوای آره؟
مارتیک آرام سرش را بالا آورد و در حالی که ابروانش را بالا می‌انداخت گفت:
- بله، اما گناه اون مرد چی بود؟
لوک در حالی که چند گام به طرفِ میز برمی‌داشت و بر روی کاغذ چیزی می‌نوشت گفت:
- اون به تو مربوط نمی‌شه پسرجون!
مارتیک در حالی که به دو جفت کفشِ مشکی رنگِ لوک خیره مانده بود گفت:
- یه بار دیگه می‌پرسم، گناه اون مرد چی بود؟
لوک در حالی که برگه را از دفتر جدا می‌کرد و قلم را رویِ میز قرار می‌داد چند گام به طرفِ مارتیک برداشت و در چشمانش خیره شد و گفت:
- این آدرس، اما یه شرط داره!
مارتیک در حالی‌که به برگه‌‌‌ی در دستانِ لوک نگاه می‌کرد گفت:
- چی؟
لوک نگاهی به صندلی‌ای که کنار کارتون‌ها بود کرد و گفت:
- اون مرد رو برام برمی‌گردونی!
مارتیک آن صح*نه‌ای که مرد بی‌چاره ضجه میزد و می‌گفت که من زن و بچه دارم لطفاً بذارید برم، را به یاد آورد و چند بار پلک‌هایِ آغشته به اشکش را بر هم زد و گفت:
- مگه من فراری‌اش دادم که من هم بخوام برش‌‌گردونم؟
لوک در حالی که دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشید دسته صندلی را گرفت و کشید و در حالی که بر روی صندلی می‌نشست گفت:
- می‌دونستی من یه حرف رو فقط یک بار تکرار می‌کنم؟
مارتیک در حالی که نیشخند میزد و پاهایش را بر روی پارکت‌ها می‌کشید گفت:
- می‌دونستی من هم برای یه کار دیگه این‌جا اومدم؟
لوک از این‌که مارتیک با او این‌طور صحبت می‌کرد ابروانش در هم گره خورد و دستانش مشت شد. اما چون مارتیک را از کودکی به سرپرستی گرفته بود نمی‌خواست با او گستاخانه‌ رفتار و برخورد کند.
خون‌ سردی‌اش را حفظ کرد و گفت:
- برای چی این‌جایی؟
مارتیک از روی صندلی برخاست و در حالی که چند گام برمی‌داشت تمامِ بادیگاردها را آنالیز کرد و کمی خندید و گفت:
- می‌خوام که آدرس آبراهام رو برام پیدا کنی!
لوک با شنیدنِ اسمِ آبراهام بلند خنده‌ای سر داد و گفت:
- که چی بشه؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان

کد:
او تا به حال حتی نتوانسته بود ادایِ یک ارازل اوباش را بیرون بیاورد یا نقش یک ارازل را بازی کند چه برسد به این‌که حال بخواهد متقابل کسی که بر روی سرش کُلت گرفته است بایستد. مرد که معلوم بود بسیار خشمگین است بازوهایِ مارتیک را محکم در دستانش گرفت و در حالی که تمامِ زور و عظمتش را روی بازوهایِ مارتیک پیاده می‌کرد گفت:

- اون مرد کجاست؟
مارتیک نمی‌دانست حال باید چه‌کار کند! اگر به دروغ می‌گفت که آن مرد را ندیده است که یک گلوله خرجِ مغزش می‌کردند؛ اگر می‌گفت که من کمک کردم تا آن مرد فرار کند این‌بار چند گلوله خرجِ مغزش خواهند کرد.
در حالی که سعی می‌کرد خود را به طریقی نجات دهد نگاهی در چشمانِ مردی که رویِ سرش کُلت گرفته بود کرد و گفت:
- کدوم مرد؟ من کسی رو ندیدم!

آن مرد گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و این دوز و کلک‌ها را باور نمی‌کرد. در حالی که با حرص بلندبلند می‌خندید دستانِ مُشت شده‌اش را بالا آورد و تا آمد بر صورتِ مارتیک بزند؛ مارتیک مچِ دستانش را در دست گرفت و با حرص گفت:

- دستت بالا بیاد قلمش می‌کنم!

مردمکِ چشمانِ مارتیک سمتِ لوک چرخید؛ آن‌قدر آدم جمع کرده بود که در عرض یک ثانیه خونِ او را در شیشه می‌کردند. اما مارتیک برای انتقام خونِ پدر و مادرش به این‌جا آمده بود، قبل از این‌که بیاید حساب هر چیزی را کرده و پاهایش را در این محلِ کثیف گذاشته است، تمامِ کُلت‌هایی که طرفِ مارتیک نشانه‌گیری شده بود با دستانِ لوک پایین آمد، لوک در حالی که چند گام به طرفِ مارتیک برمی‌داشت گفت:

- پسرجون، تو اومدی به ما خدمت کنی یا خ*یانت؟

از غیرت و خشم حدقه‌ی چشمِ مارتیک به کاسه‌ای خون بدل شده بود. در حالی که می‌خواست سرش را بالا بیاورد لوک مچِ دستانش را گرفت و ادامه داد:

- گفتی آدرس آبراهام رو می‌خوای آره؟

مارتیک آرام سرش را بالا آورد و در حالی که ابروانش را بالا می‌انداخت گفت:

- بله، اما گناه اون مرد چی بود؟

لوک در حالی که چند گام به طرفِ میز برمی‌داشت و بر روی کاغذ چیزی می‌نوشت گفت:

- اون به تو مربوط نمی‌شه پسرجون!

مارتیک در حالی که به دو جفت کفشِ مشکی رنگِ لوک خیره مانده بود گفت:

- یه بار دیگه می‌پرسم، گناه اون مرد چی بود؟

لوک در حالی که برگه را از دفتر جدا می‌کرد و قلم را رویِ میز قرار می‌داد چند گام به طرفِ مارتیک برداشت و در چشمانش خیره شد و گفت:

- این آدرس، اما یه شرط داره!

مارتیک در حالی‌که به برگه‌‌‌ی در دستانِ لوک نگاه می‌کرد گفت:

- چی؟

لوک نگاهی به صندلی‌ای که کنار کارتون‌ها بود کرد و گفت:

- اون مرد رو برام برمی‌گردونی!

مارتیک آن صح*نه‌ای که مرد بی‌چاره ضجه میزد و می‌گفت که من زن و بچه دارم لطفاً بذارید برم، را به یاد آورد و چند بار پلک‌هایِ آغشته به اشکش را بر هم زد و گفت:

- مگه من فراری‌اش دادم که من هم بخوام برش‌‌گردونم؟

لوک در حالی که دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشید دسته صندلی را گرفت و کشید و در حالی که بر روی صندلی می‌نشست گفت:

- می‌دونستی من یه حرف رو فقط یک بار تکرار می‌کنم؟

مارتیک در حالی که نیشخند میزد و پاهایش را بر روی پارکت‌ها می‌کشید گفت:

- می‌دونستی من هم برای یه کار دیگه این‌جا اومدم؟

لوک از این‌که مارتیک با او این‌طور صحبت می‌کرد ابروانش در هم گره خورد و دستانش مشت شد. اما چون مارتیک را از کودکی به سرپرستی گرفته بود نمی‌خواست با او گستاخانه‌ رفتار و برخورد کند.

خون‌ سردی‌اش را حفظ کرد و گفت:

- برای چی این‌جایی؟

مارتیک از روی صندلی برخاست و در حالی که چند گام برمی‌داشت تمامِ بادیگاردها را آنالیز کرد و کمی خندید و گفت:

- می‌خوام که آدرس آبراهام رو برام پیدا کنی!

لوک با شنیدنِ اسمِ آبراهام بلند خنده‌ای سر داد و گفت:

- که چی بشه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
از خشم دستانِ مارتیک مُشت شده بود در حالی که چند گام برمی‌داشت مُشتش را بر رویِ میز قهوه‌ای رنگ زد و گفت:
- قرار نیست سئوال و جوابم کنی لوک!
لوک از رویِ صندلی بلند شد و در حالی که به طرفِ بادیگاردها قدم تند می‌کرد گفت:
- در عوضش چه کاری برام انجام میدی؟
مارتیک چند بار چنگی در موهایش زد و گفت:
- هر کاری بگی انجام میدم، اما در عوضش تو هم باید این آدرس رو به من بدی.
لوک که می‌دانست مارتیک حال همانند ماری زخمی است و دیگر دوست و آشنا و غریبه نمی‌شناسد و گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست، زبان بر ل*ب کشید و در حالی که قلم را میان دستانش رد و بدل می‌کرد گفت:
- از کجا معلوم آدرس رو بهت دادم فلنگ رو نبندی و نزنی به چاک؟
مارتیک نیشخندی زد و در حالی که یک تای ابروهایش را بالا می‌فرستاد گفت:
- داری می‌پیچونی لوک! تو داری بدقولی می‌کنی.
لوک که هیچ‌گاه نشده بود قولی که می‌دهد زیرش بزند و به او عمل نکند ابرویی به نشانه‌ی نه تکان داد و گفت:
- سخت در اشتباهی پسر، من یا قولی رو نمیدم یا دادم به قولم وفادارم!
مارتیک گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی زد و گفت:
- چی‌کار کنم که آدرس رو بهم بدی؟
لوک بشکنی زد و بلند قهقهه زد و گفت:
- ایول جوون، این شد یه چیزی!
مارتیک کنجکاوانه گفت:
- نیاز به تشویق نیست، فقط بگو باید چه‌کاری انجام بدم؟
لوک در حالی که جرعه‌ای از ش*راب را می‌نوشید گفت:
- باید از این به بعد برای من کار کنی!
چشمان مارتیک با شنیدنِ چنین پیشنهادی اندازه دو تا توپ تنیس شد و چیزی نمانده بود که از حدقه بیرون بزند؛ در حالی که چشمانش را می‌بست گفت:
- قبوله، آدرس؟
لوک به طرفِ مارتیک چند گام برداشت و در حالی که دستانش را به گر*دنِ مارتیک نزدیک می‌کرد و سرِ او را به سر خودش می‌رساند و تکان می‌داد گفت:
- قولت باید قول باشه پسر، فهمیدی؟
مارتیک در چشمانِ عسلی رنگ لوک زل زد و گفت:
- فهمیدم.
لوک دستانش را در جیبش فرو برد و دست مارتیک را گرفت و کاغذ را رویِ دستانش قرار داد و گفت:
- آدرسِ اون مرد کثیف رو روی این برگه نوشتم، یالله پسر، بجنب حرصت رو سرش خالی کن!
مارتیک نگاهی به رویِ برگه که کف دستانش بود کرد و در حالی که لبخندی زیبا صورتش را نقاشی می‌کرد سرش را بالا آورد و چند گام به طرفِ لوک برداشت و گفت:
- جبران می‌کنم!
لوک با تکان دادنِ سرش چند بار حرفِ مارتیک را تایید کرد و خطاب به بادیگاردها گفت:
- مارتیک برای من خیلی عزیزه؛ امروز حسابی باید هواش رو داشته باشین! بجنبین ببینم.
بادیگاردها همه نگاهی به هم‌دیگر کردند و بلافاصله سری به نشانه‌ تایید تکان دادند؛ مارتیک دستی بر رویِ زمین کشید و بر روی خاک‌ها زانو زد و ب*وسه‌ای بر خاک زمین کاشت و تا آمد برود لوک مچِ دستانش را گرفت و گفت:
- پهلوون، حواست به خودت باشه!
چشمانِ مارتیک غرق از اشک شده بود، در حالی که پلک‌های آغشته به اشکش را به هم می‌فشرد که مانع ریختن اشکش بشود بغضش را با بزاق دهانش قورت داد و گفت:
- دیگه زندگی برام مهم نیست، از امروز به بعد انتقام برام مهمه و بس!
لوک دستانِ مارتیک را رها کرد و گفت:
- درستش همینه!
مارتیک نگاهی گذرا بر چهره‌ی خندانِ لوک انداخت و بلافاصله به سرعت از گاراژ خارج شد.
چنگی به بلندی موهایش زد و آن‌ها را با کشِ مو که در جیبش بود بالا جمع کرد و رو‌به بادیگاردها گفت:
- نیاز نیست بیاین، خودم از پسش بر میام!
لوک در حالی که از پنجره مارتیک را تماشا می‌کرد زیر ل*ب زمزمه کرد:
- مطمئنم تا آبراهام رو با دست‌هاش نکشه بی‌خیال نمی‌شه، نه یک بار بلکه صد بار باید این مرد رو بکشه تا بی‌خیال بشه. باز هم مطمئنم دلش آروم نمی‌گیره و بعد از این صدها تن رو به خاک هدیه میده و تقدیم می‌کنه!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
از خشم دستانِ مارتیک مُشت شده بود در حالی که چند گام برمی‌داشت مُشتش را بر رویِ میز قهوه‌ای رنگ زد و گفت:

- قرار نیست سئوال و جوابم کنی لوک!

لوک از رویِ صندلی بلند شد و در حالی که به طرفِ بادیگاردها قدم تند می‌کرد گفت:

- در عوضش چه کاری برام انجام میدی؟

مارتیک چند بار چنگی در موهایش زد و گفت:

- هر کاری بگی انجام میدم، اما در عوضش تو هم باید این آدرس رو به من بدی.

لوک که می‌دانست مارتیک حال همانند ماری زخمی است و دیگر دوست و آشنا و غریبه نمی‌شناسد و گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست، زبان بر ل*ب کشید و در حالی که قلم را میان دستانش رد و بدل می‌کرد گفت:

- از کجا معلوم آدرس رو بهت دادم فلنگ رو نبندی و نزنی به چاک؟

مارتیک نیشخندی زد و در حالی که یک تای ابروهایش را بالا می‌فرستاد گفت:

- داری می‌پیچونی لوک! تو داری بدقولی می‌کنی.

لوک که هیچ‌گاه نشده بود قولی که می‌دهد زیرش بزند و به او عمل نکند ابرویی به نشانه‌ی نه تکان داد و گفت:

- سخت در اشتباهی پسر، من یا قولی رو نمیدم یا دادم به قولم وفادارم!

مارتیک گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی زد و گفت:

- چی‌کار کنم که آدرس رو بهم بدی؟

لوک بشکنی زد و بلند قهقهه زد و گفت:

- ایول جوون، این شد یه چیزی!

مارتیک کنجکاوانه گفت:

- نیاز به تشویق نیست، فقط بگو باید چه‌کاری انجام بدم؟

لوک در حالی که جرعه‌ای از ش*راب را می‌نوشید گفت:

- باید از این به بعد برای من کار کنی!

چشمان مارتیک با شنیدنِ چنین پیشنهادی اندازه دو تا توپ تنیس شد و چیزی نمانده بود که از حدقه بیرون بزند؛ در حالی که چشمانش را می‌بست گفت:

- قبوله، آدرس؟

لوک به طرفِ مارتیک چند گام برداشت و در حالی که دستانش را به گر*دنِ مارتیک نزدیک می‌کرد و سرِ او را به سر خودش می‌رساند و تکان می‌داد گفت:

- قولت باید قول باشه پسر، فهمیدی؟

مارتیک در چشمانِ عسلی رنگ لوک زل زد و گفت:

- فهمیدم.

لوک دستانش را در جیبش فرو برد و دست مارتیک را گرفت و کاغذ را رویِ دستانش قرار داد و گفت:

- آدرسِ اون مرد کثیف رو روی این برگه نوشتم، یالله پسر، بجنب حرصت رو سرش خالی کن!

مارتیک نگاهی به رویِ برگه که کف دستانش بود کرد و در حالی که لبخندی زیبا صورتش را نقاشی می‌کرد سرش را بالا آورد و چند گام به طرفِ لوک برداشت و گفت:

- جبران می‌کنم!

لوک با تکان دادنِ سرش چند بار حرفِ مارتیک را تایید کرد و خطاب به بادیگاردها گفت:

- مارتیک برای من خیلی عزیزه؛ امروز حسابی باید هواش رو داشته باشین! بجنبین ببینم.

بادیگاردها همه نگاهی به هم‌دیگر کردند و بلافاصله سری به نشانه‌ تایید تکان دادند؛ مارتیک دستی بر رویِ زمین کشید و بر روی خاک‌ها زانو زد و ب*وسه‌ای بر خاک زمین کاشت و تا آمد برود لوک مچِ دستانش را گرفت و گفت:

- پهلوون، حواست به خودت باشه!

چشمانِ مارتیک غرق از اشک شده بود، در حالی که پلک‌های آغشته به اشکش را به هم می‌فشرد که مانع ریختن اشکش بشود بغضش را با بزاق دهانش قورت داد و گفت:

- دیگه زندگی برام مهم نیست، از امروز به بعد انتقام برام مهمه و بس!

لوک دستانِ مارتیک را رها کرد و گفت:

- درستش همینه!

مارتیک نگاهی گذرا بر چهره‌ی خندانِ لوک انداخت و بلافاصله به سرعت از گاراژ خارج شد.

چنگی به بلندی موهایش زد و آن‌ها را با کشِ مو که در جیبش بود بالا جمع کرد و رو‌به بادیگاردها گفت:

- نیاز نیست بیاین، خودم از پسش بر میام!

لوک در حالی که از پنجره مارتیک را تماشا می‌کرد زیر ل*ب زمزمه کرد:

- مطمئنم تا آبراهام رو با دست‌هاش نکشه بی‌خیال نمی‌شه، نه یک بار بلکه صد بار باید این مرد رو بکشه تا بی‌خیال بشه. باز هم مطمئنم دلش آروم نمی‌گیره و بعد از این صدها تن رو به خاک هدیه میده و تقدیم می‌کنه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مارتیک در حالی که از داخل ماشین نگاهی به لوک می‌کرد زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دارم میام پیشت آبراهام!
لوک در حالی که از گاراژ خارج میشد رو‌به بادیگاردها با صدایی رسا فریاد زد:
- چرا وایسادین من رو نگاه می‌کنین؟ پسره رفت شما دارین این‌جا خوش می‌گذرونین؟
بادیگاردها همگی سوار بر ماشین‌شان شدند و یکی‌یکی حرکت کردند.
مارتیک در حالی که رانندگی می‌کرد و میانِ ماشین‌ها لایی می‌کشید نگاهی به کُلتی که بر روی صندلی بود کرد و نیشخندی زد و گفت:
- همه تیرها رو به مغزت هدیه میدم آبراهام!
در حالی که در سرش نقشه‌چینی می‌کرد نیشخندی به کُلت زد و بلافاصله سرعتش را بیشتر کرد.
زبان‌اش را بر ل*ب خشک‌ شده‌اش کشید و در حالی که سرعتش را بیشتر می‌کرد وارد کوچه شد، پاهایش را رویِ ترمز گذاشت و کُلت را از روی صندلی برداشت و کنار شلوارش گذاشت، کمی خود را در آینه برانداز کرد و با عصبانیت از ماشین پیاده شد، باد گوشه‌ی کُت‌اش را به بازی گرفته بود و دستانش را در موهایِ مشکی رنگ مارتیک فرو برده بود و نوازش می‌کرد.
چند بار چنگی به موهایش زد؛ در حالی که گام می‌نهاد چند ماشین پشتِ سر ماشین مارتیک متوقف کردند و بلافاصله از ماشین پیاده شدند.
مارتیک در حالی که دستانش را به سویِ کُلت می‌برد رویش را برگرداند و کُلت را بیرون آورد و گفت:
- همون‌جا بایستین، مبادا حرکت کنین که شلیک می‌کنم!
وقتی متوجه شد که بادیگاردهای لوک هستند کُلتش را پایین گرفت و چند بار پلکانش را فشرد و گفت:
- گندت بزنن لعنتی!
چند گام برداشت و بادیگاردها پشت سرش راه افتادند.
هیچ‌گاه حتی در خواب و خیالاتش هم، فکر نمی‌کرد در چنین شرایطی قرار بگیرد.
شرایطی که بخواهد با قاتل پدر و مادرش رو‌به‌رو و چشم تو چشم شود‌.
حتی فکر نمی‌کرد روزی در شرایطی قرار بگیرد که ده ماشین بادیگارد پشتِ سرش راه بیفتد.
اما حال سرنوشت جوری رغم خورده است که باید با قاتل پدر و مادرش روبه‌رو شود. نباید دستان و صدایش بلرزد؛ نباید بغض گلویش را احاطه کند و اشک از رخسارش بچکد.
باید قوی باشد آن‌قدر قوی که انگار هیچ نقطه ضعفی درونش ندارد، آن‌قدر قوی که حتی خدایش هم متوجه نشود او چه دردهایی در س*ی*نه دارد، باید از شیشه بودن تبدیل به سنگ شود. سنگی که هر کار هم کنند او نشکند!
نگاهی به دستانش که کُلت است می‌کند و روبه بادیگاردها می‌کند و می‌گوید:
- اول من میرم، بعد از ده مین شما بیاید!
بادیگاردها سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهند. کوچه پس کوچه‌ها خلوت است حتی پرنده‌ای پر نمی‌زند و آواز نمی‌خواند.
پاهایش را بر روی دسته‌ی در می‌گذارد و از در بالا می‌رود، حال دیگر بابت هیچ چیزی ترس و دلهره ندارد. فقط می‌خواهد با آن مرد کثیف رو‌به‌رو شود و انتقامش را بگیرد!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مارتیک در حالی که از داخل ماشین نگاهی به لوک می‌کرد زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دارم میام پیشت آبراهام!
لوک در حالی که از گاراژ خارج میشد رو‌به بادیگاردها با صدایی رسا فریاد زد:
- چرا وایسادین من رو نگاه می‌کنین؟ پسره رفت شما دارین این‌جا خوش می‌گذرونین؟
بادیگاردها همگی سوار بر ماشین‌شان شدند و یکی‌یکی حرکت کردند.
مارتیک در حالی که رانندگی می‌کرد و میانِ ماشین‌ها لایی می‌کشید نگاهی به کُلتی که بر روی صندلی بود کرد و نیشخندی زد و گفت:
- همه تیرها رو به مغزت هدیه میدم آبراهام!
در حالی که در سرش نقشه‌چینی می‌کرد نیشخندی به کُلت زد و بلافاصله سرعتش را بیشتر کرد.
زبان‌اش را بر ل*ب خشک‌ شده‌اش کشید و در حالی که سرعتش را بیشتر می‌کرد وارد کوچه شد، پاهایش را رویِ ترمز گذاشت و کُلت را از روی صندلی برداشت و کنار شلوارش گذاشت، کمی خود را در آینه برانداز کرد و با عصبانیت از ماشین پیاده شد، باد گوشه‌ی کُت‌اش را به بازی گرفته بود و دستانش را در موهایِ مشکی رنگ مارتیک فرو برده بود و نوازش می‌کرد.
چند بار چنگی به موهایش زد؛ در حالی که گام می‌نهاد چند ماشین پشتِ سر ماشین مارتیک متوقف کردند و بلافاصله از ماشین پیاده شدند.
مارتیک در حالی که دستانش را به سویِ کُلت می‌برد رویش را برگرداند و کُلت را بیرون آورد و گفت:
- همون‌جا بایستین، مبادا حرکت کنین که شلیک می‌کنم!
وقتی متوجه شد که بادیگاردهای لوک هستند کُلتش را پایین گرفت و چند بار پلکانش را فشرد و گفت:
- گندت بزنن لعنتی!
چند گام برداشت و بادیگاردها پشت سرش راه افتادند.
هیچ‌گاه حتی در خواب و خیالاتش هم، فکر نمی‌کرد در چنین شرایطی قرار بگیرد.
شرایطی که بخواهد با قاتل پدر و مادرش رو‌به‌رو و چشم تو چشم شود‌.
حتی فکر نمی‌کرد روزی در شرایطی قرار بگیرد که ده ماشین بادیگارد پشتِ سرش راه بیفتد.
اما حال سرنوشت جوری رغم خورده است که باید با قاتل پدر و مادرش روبه‌رو شود. نباید دستان و صدایش بلرزد؛ نباید بغض گلویش را احاطه کند و اشک از رخسارش بچکد.
باید قوی باشد آن‌قدر قوی که انگار هیچ نقطه ضعفی درونش ندارد، آن‌قدر قوی که حتی خدایش هم متوجه نشود او چه دردهایی در س*ی*نه دارد، باید از شیشه بودن تبدیل به سنگ شود. سنگی که هر کار هم کنند او نشکند!
نگاهی به دستانش که کُلت است می‌کند و روبه بادیگاردها می‌کند و می‌گوید:
- اول من میرم، بعد از ده مین شما بیاید!
بادیگاردها سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهند. کوچه پس کوچه‌ها خلوت است حتی پرنده‌ای پر نمی‌زند و آواز نمی‌خواند.
پاهایش را بر روی دسته‌ی در می‌گذارد و از در بالا می‌رود، حال دیگر بابت هیچ چیزی ترس و دلهره ندارد. فقط می‌خواهد با آن مرد کثیف رو‌به‌رو شود و انتقامش را بگیرد!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
بادیگاردها سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهند. کوچه پس کوچه‌ها خلوت است حتی پرنده‌ای پر نمی‌زند و آواز نمی‌خواند.
پاهایش را بر روی دسته‌ی در می‌گذارد و از در بالا می‌رود، حال دیگر بابت هیچ چیزی ترس و دلهره ندارد. فقط می‌خواهد با آن مرد کثیف رو‌به‌رو شود و انتقامش را بگیرد!
صدایِ چند سگ که پارس می‌کنند در گوشِ مارتیک می‌پیچد؛ نگاهی به بادیگاردها می‌اندازد و می‌گوید:
- چند سگ این‌جاست، یکیتون از در برین بالا و سگ‌ها رو بی‌هوش کنین!
یکی از بادیگاردها به طرفِ ماشین‌اش می‌رود و یک کیسه از صندوق عقبِ ماشین بیرون می‌آورد و خطاب به مارتیک می‌گوید:
- این گوشت‌ها تازه‌ست، بیا پایین تا من برم بالا، صداشون رو خفه کنم!
مارتیک در حالی که پایین می‌آید یک تای ابروانش را بالا می‌اندازد و روبه یکی از بادیگاردها می‌کند و می‌گوید:
- سیگار داری؟
بادیگارد که نام او ادوارد است؛ از تعجب چشمانش اندازه دو توپ تنیس می‌شود و نگاهی به سر تا پاهایِ مارتیک می‌اندازد و می‌گوید:
- دارم؛ مگه چه‌طور؟
مارتیک نیشخندی می‌زند و در حالی که بلندبلند قهقهه می‌زند، می‌گوید:
- به‌نظرت برای چی پرسیدم؟ یه نخش رو بده!
ادوارد در حالی که پَک سیگار را در جیبش می‌گذارد و یک کام از پیپ‌ِ در دستش می‌گیرد؛ در جواب مارتیک می‌گوید:
- آقا نمی‌شه؛ اصرار نکن!
ابروان مارتیک، از شدتِ عصبانیت در هم گره می‌خورد و چند گام به طرفِ ادوارد برمی‌دارد و در حالی که دندان قروچه‌ای می‌کند؛ رو‌به او می‌گوید:
- دوست نداری که تموم حرصم رو سرت خالی کنم، درسته؟
ادوارد در حالی که یکی از ابروانش را به نشانه‌ی خیر تکان می‌دهد، پَک سیگار را؛ از جیبش خارج می‌کند و در حالی که به طرفِ مارتیک می‌گیرد؛ می‌گوید:
- بفرمایید!
مارتیک لبخندی می‌زند و یک نخِ سیگار از پَکِ سفید رنگ، بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- چرا وقتی گفتم یه نخ سیگار بده؛ ندادی؟
ادوارد نگاهی به دیگر بادیگاردها انداخت و در حالی که دستانش را در جیبش فرو می‌برد تا فندک را خارج کند؛ گفت:
- چون قربان گفته حواستون به مارتیک باشه که یه زمان سمت سیگار کشیده نشه!
مارتیک در حالی که مات و مبهوت مانده است که چرا لوک باید چنین درخواستی کند؛ کمی به ماشینِ مشکی رنگ تکیه می‌دهد و می‌گوید:
- به آقا لوک بگو؛ مارتیک گفته نیاز نیست این‌قدر به فکر من باشی، آخه مگه من کی‌ام؟
ادوارد فندک را بر زیرِ سیگار مارتیک گرفت و وقتی متوجه شد که سیگارش روشن شده است، گفت:
- سیگار چیز خوبی نیست!
مارتیک در حالی که، یک کام سنگین از سیگارش می‌گرفت، چند بار پی‌در‌پی سرفه کرد و گفت:
- چی توی این دنیا خوبه که سیگار خوب باشه داداش؟
ادوارد در حالی که ته مانده‌ی سیگارش را، زیر پاهایش له می‌کرد؛ آهی زیر ل*ب کشید و گفت:
- باور کن هیچ چیزی!
مارتیک یک کام، سنگین‌تر از کام قبلی از سیگارش گرفت و گفت:
- خب، پس چرا اصرار داری من سیگار نکشم؟
ادوارد در حالی که یک نخِ سیگار از پک خارج می‌کرد و بر روی لبانش قرار می‌داد، گفت:
- چون ریه‌هات به سیگار عادت نداره داداش!
مارتیک در حالی که می‌خندید، کمی کمرش را از ماشین فاصله داد و گفت:
- عادت می‌کنه!
ادوارد در حالی که فندکِ بنفش رنگ را از جیبش بیرون می‌کشید و یکی از دستانش را دورِ فندک‌اش حصار و سپر می‌کرد تا باد مانع از روشن شدنِ سیگارش نشود، گفت:
- وقتی دلمون به غم عادت کرد، زندگیمون با نامردی‌ها گذشت؛ مگه میشه ریه‌هامون به دود سیگار عادت نکنه؟
مارتیک در حالی که ته مانده‌ی سیگارش را، بر روی زمین می‌انداخت و کفش‌های مشکی رنگش را بر روی آن می‌کشید تا ردی از آن باقی نماند، گفت:
- پس مطمئن باش که ریه‌هامون هم، به دود سیگار عادت می‌کنه!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بادیگاردها سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهند. کوچه پس کوچه‌ها خلوت است حتی پرنده‌ای پر نمی‌زند و آواز نمی‌خواند.

پاهایش را بر روی دسته‌ی در می‌گذارد و از در بالا می‌رود، حال دیگر بابت هیچ چیزی ترس و دلهره ندارد. فقط می‌خواهد با آن مرد کثیف رو‌به‌رو شود و انتقامش را بگیرد!

صدایِ چند سگ که پارس می‌کنند در گوشِ مارتیک می‌پیچد؛ نگاهی به بادیگاردها می‌اندازد و می‌گوید:

- چند سگ این‌جاست، یکیتون از در برین بالا و سگ‌ها رو بی‌هوش کنین!

یکی از بادیگاردها به طرفِ ماشین‌اش می‌رود و یک کیسه از صندوق عقبِ ماشین بیرون می‌آورد و خطاب به مارتیک می‌گوید:

- این گوشت‌ها تازه‌ست، بیا پایین تا من برم بالا، صداشون رو خفه کنم!

مارتیک در حالی که پایین می‌آید یک تای ابروانش را بالا می‌اندازد و روبه یکی از بادیگاردها می‌کند و می‌گوید:

- سیگار داری؟

بادیگارد که نام او ادوارد است؛ از تعجب چشمانش اندازه دو توپ تنیس می‌شود و نگاهی به سر تا پاهایِ مارتیک می‌اندازد و می‌گوید:

- دارم؛ مگه چه‌طور؟

مارتیک نیشخندی می‌زند و در حالی که بلندبلند قهقهه می‌زند، می‌گوید:

- به‌نظرت برای چی پرسیدم؟ یه نخش رو بده!

ادوارد در حالی که پَک سیگار را در جیبش می‌گذارد و یک کام از پیپ‌ِ در دستش می‌گیرد؛ در جواب مارتیک می‌گوید:

- آقا نمی‌شه؛ اصرار نکن!

ابروان مارتیک، از شدتِ عصبانیت در هم گره می‌خورد و چند گام به طرفِ ادوارد برمی‌دارد و در حالی که دندان قروچه‌ای می‌کند؛ رو‌به او می‌گوید:

- دوست نداری که تموم حرصم رو سرت خالی کنم، درسته؟

ادوارد در حالی که یکی از ابروانش را به نشانه‌ی خیر تکان می‌دهد، پَک سیگار را؛ از جیبش خارج می‌کند و در حالی که به طرفِ مارتیک می‌گیرد؛ می‌گوید:

- بفرمایید!

مارتیک لبخندی می‌زند و یک نخِ سیگار از پَکِ سفید رنگ، بیرون می‌کشد و می‌گوید:

- چرا وقتی گفتم یه نخ سیگار بده؛ ندادی؟

ادوارد نگاهی به دیگر بادیگاردها انداخت و در حالی که دستانش را در جیبش فرو می‌برد تا فندک را خارج کند؛ گفت:

- چون قربان گفته حواستون به مارتیک باشه که یه زمان سمت سیگار کشیده نشه!

مارتیک در حالی که مات و مبهوت مانده است که چرا لوک باید چنین درخواستی کند؛ کمی به ماشینِ مشکی رنگ تکیه می‌دهد و می‌گوید:

- به آقا لوک بگو؛ مارتیک گفته نیاز نیست این‌قدر به فکر من باشی، آخه مگه من کی‌ام؟

ادوارد فندک را بر زیرِ سیگار مارتیک گرفت و وقتی متوجه شد که سیگارش روشن شده است، گفت:

- سیگار چیز خوبی نیست!

مارتیک در حالی که، یک کام سنگین از سیگارش می‌گرفت، چند بار پی‌در‌پی سرفه کرد و گفت:

- چی توی این دنیا خوبه که سیگار خوب باشه داداش؟

ادوارد در حالی که ته مانده‌ی سیگارش را، زیر پاهایش له می‌کرد؛ آهی زیر ل*ب کشید و گفت:

- باور کن هیچ چیزی!

مارتیک یک کام، سنگین‌تر از کام قبلی از سیگارش گرفت و گفت:

- خب، پس چرا اصرار داری من سیگار نکشم؟
ادوارد در حالی که یک نخِ سیگار از پک خارج می‌کرد و بر روی لبانش قرار می‌داد، گفت:
- چون ریه‌هات به سیگار عادت نداره داداش!
مارتیک در حالی که می‌خندید، کمی کمرش را از ماشین فاصله داد و گفت:
- عادت می‌کنه!
ادوارد در حالی که فندکِ بنفش رنگ را از جیبش بیرون می‌کشید و یکی از دستانش را دورِ فندک‌اش حصار و سپر می‌کرد تا باد مانع از روشن شدنِ سیگارش نشود، گفت:
- وقتی دلمون به غم عادت کرد، زندگیمون با نامردی‌ها گذشت؛ مگه میشه ریه‌هامون به دود سیگار عادت نکنه؟
مارتیک در حالی که ته مانده‌ی سیگارش را، بر روی زمین می‌انداخت و کفش‌های مشکی رنگش را بر روی آن می‌کشید تا ردی از آن باقی نماند، گفت:
- پس مطمئن باش که ریه‌هامون هم، به دود سیگار عادت می‌کنه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
ادوارد در حالی که آهی زیر ل*ب می‌کشید، گفت:
- هیچ‌کدوممون به هیچ چیزی عادت نکردیم.
فقط داریم به این زندگیِ کوفتی، الکی و بی‌جهت پر و بال می‌دیم و اون هم؛ بیشتر از قبل با دل و زندگیمون بازی می‌کنه!
مارتیک تک خنده‌ای سر داد و گفت:
- تا الان شاید زندگی نکرده باشم، اما از امروز به بعد، زندگی می‌کنم!
بادیگارد در حال گشودن در عمارت بود که گفت:
- آقا، کارش رو تموم کردم! دیگه صدای پارسش اذیتت نمی‌کنه!
مارتیک در حالی که چند گام برمی‌داشت،‌ گفت:
- این تازه اول کارِ، صدای پارس سگ خفه شد
اما صدای پارس صاحبش... صدای اون، هنوز نه!
همه‌ی بادیگاردها، هم‌زمان با هم خندیدند.
دانیل در حالی که گوشه‌ی لبانِ آغشته به خونش را گازی کوچک می‌گرفت،‌ گفت:
- صدایِ اون هم به زودیِ‌زود خفه میشه.
غمت نباشه داشم!
مارتیک در حالی که وارد حیاط عمارت می‌شد.
نیم نگاهی به سگی که بی‌جان بر روی زمین افتاده است انداخت و گفت:
- شک نکن!
مردمک چشمانش را از سگ دزدید و سرش را به طرفی دیگر چرخاند و در حالی که دستی بر روی موزائیک‌های قهوه‌ای رنگ می‌کشید، گفت:
- دلم‌ می‌خواد گوشه به گوشه‌ی عمارتش رو آتیش بزنم!
پس از این سخن، رویش را برگرداند و ادامه داد:
- شما همین‌جا می‌مونین، تا من نگفتم داخل نمیاین!
ادوارد در حالی که کلت‌اش را در دستانش رد و بدل می‌کرد، گفت:
- ولی آقا تنها خطرناکه ها!
ابروانِ مارتیک، از شدتِ عصبانیت در هم گره خورد و در حالی که یک کام برمی‌داشت گفت:
- همین که گفتم!
تمام بادیگارد‌ها، زیر ل*ب چشمی گفتند.
مارتیک قدم‌هایش را استوارتر از قبل برداشت و با لگد، به در زد.
در محکم به دیوار خورد.
ادوارد رو‌به دیگر بادیگاردها کرد و گفت:
- تا الان همچین شخصی رو ندیدم که این‌قدر توی قلبش آتش فوران‌ کرده باشه، فکر کنین اون مرد رو الان توی خونه ببینه! اون‌وقت تازه متوجه می‌شین مارتیک کیه؟
دانیل در حالی که با خلال‌دندان، دندان‌های جلویش را تمیز می‌کرد، گفت:
- من هم با تو هم عقیده‌م، خدا می‌دونه چی‌شده که این‌قدر به خونِ آبراهام تشنه‌ست!
ادوارد در حالی که بر گوشه‌ای از تختِ آهنی می‌نشست گفت:
- فکر کنم مربوط به خانوادشِ، البته مطمئن که نیستم. اما... اما وقتی داشت با لوک حرف می‌زد یه چیزهایی شنیدم و دو هزاریم افتاد!
دانیل: خیله‌خب، حالا هر چی. نکنه می‌خوای دومین گلوله هم توی مغز تو خالی کنه؟
ادوارد در حالی که پای سمت راستش را، روی پای سمت چپش می‌گذاشت؛ گفت:
- نه داداش، اون‌قدرها هم خود درگیری نداره!
فریاد آبراهام، آن‌قدر بلند است که به کوچه ختم می‌شود، دانیل در حالی که از ماشین خارج می‌شود یکی رویِ شانه‌هایِ ادوارد می‌زند و می‌گوید:
- بیا داداشم، تحویل بگیر!
ادوارد چند بار پلکانش را باز و بسته می‌کند و می‌گوید:
- اوکی، ولی داداش، اون مرد، قاتل پدر و مادرشه، انتظار داری جای این‌که دست‌هاش رو بسوزونه. دست‌هاش رو ببوسه و بگه دمت گرم که پدر و مادرم رو به قتل رسوندی؟
دانیل در حالی که موبایل‌اش را از ماشین بیرون می‌آورد، نیم نگاهی به ادوارد می‌کند و می‌گوید:
- دست‌هاش رو ببوسه؟ تو دعا کن دست بریده‌ش‌ رو برای داداش‌ ما لوک نبره، ب*وس*یدن به کنار!
آبراهام در حالی که از شدتِ درد، قفسه‌هایِ س*ی*نه‌اش بالا و پایین می‌رود. از لای چشمانش که باز شده است، نگاهی به مارتیک می‌اندازد و می‌گوید:
- پسرم، بذار همه چیز رو برات توضیح بدم!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان


کد:
ادوارد در حالی که آهی زیر ل*ب می‌کشید، گفت:

- هیچ‌کدوممون به هیچ چیزی عادت نکردیم.

فقط داریم به این زندگیِ کوفتی، الکی و بی‌جهت پر و بال می‌دیم و اون هم؛ بیشتر از قبل با دل و زندگیمون بازی می‌کنه!

مارتیک تک خنده‌ای سر داد و گفت:

- تا الان شاید زندگی نکرده باشم، اما از امروز به بعد، زندگی می‌کنم!

بادیگارد در حال گشودِ در عمارت بود که گفت:

- آقا، کارش رو تموم کردم! دیگه صدای پارسش اذیتت نمی‌کنه!

مارتیک در حالی که چند گام برمی‌داشت،‌ گفت:

- این تازه اول کارِ، صدای پارس سگ خفه شد

اما صدای پارس صاحبش... صدای اون، هنوز نه!

همه‌ی بادیگاردها، هم‌زمان با هم خندیدند.

دانیل در حالی که گوشه‌ی لبانِ آغشته به خونش را گازی کوچک می‌گرفت،‌ گفت:

- صدایِ اون هم به زودیِ‌زود خفه میشه.

غمت نباشه داشم!

مارتیک در حالی که وارد حیاط عمارت می‌شد.

نیم نگاهی به سگی که بی‌جان بر روی زمین افتاده است انداخت و گفت:

- شک نکن!

مردمک چشمانش را از سگ دزدید و سرش را به طرفی دیگر چرخاند و در حالی که دستی بر روی موزائیک‌های قهوه‌ای رنگ می‌کشید، گفت:

- دلم‌ می‌خواد گوشه به گوشه‌ی عمارتش رو آتیش بزنم!

پس از این سخن، رویش را برگرداند و ادامه داد:

- شما همین‌جا می‌مونین، تا من نگفتم داخل نمیاین!

ادوارد در حالی که کلت‌اش را در دستانش رد و بدل می‌کرد، گفت:

- ولی آقا تنها خطرناکه ها!

ابروانِ مارتیک، از شدتِ عصبانیت در هم گره خورد و در حالی که یک کام برمی‌داشت گفت:

- همین که گفتم!

تمام بادیگارد‌ها، زیر ل*ب چشمی گفتند.

مارتیک قدم‌هایش را استوارتر از قبل برداشت و با لگد، به در زد.

در محکم به دیوار خورد.

ادوارد رو‌به دیگر بادیگاردها کرد و گفت:

- تا الان همچین شخصی رو ندیدم که این‌قدر توی قلبش آتش فوران‌ کرده باشه، فکر کنین اون مرد رو الان توی خونه ببینه! اون‌وقت تازه متوجه می‌شین مارتیک کیه؟

دانیل در حالی که با خلال‌دندان، دندان‌های جلویش را تمیز می‌کرد، گفت:

- من هم با تو هم عقیده‌م، خدا می‌دونه چی‌شده که این‌قدر به خونِ آبراهام تشنه‌ست!

ادوارد در حالی که بر گوشه‌ای از تختِ آهنی می‌نشست گفت:

- فکر کنم مربوط به خانوادشِ، البته مطمئن که نیستم. اما... اما وقتی داشت با لوک حرف می‌زد یه چیزهایی شنیدم و دو هزاریم افتاد!

دانیل: خیله‌خب، حالا هر چی. نکنه می‌خوای دومین گلوله هم توی مغز تو خالی کنه؟

ادوارد در حالی که پای سمت راستش را، روی پای سمت چپش می‌گذاشت؛ گفت:

- نه داداش، اون‌قدرها هم خود درگیری نداره!

فریاد آبراهام، آن‌قدر بلند است که به کوچه ختم می‌شود، دانیل در حالی که از ماشین خارج می‌شود یکی رویِ شانه‌هایِ ادوارد می‌زند و می‌گوید:

- بیا داداشم، تحویل بگیر!

ادوارد چند بار پلکانش را باز و بسته می‌کند و می‌گوید:

- اوکی، ولی داداش، اون مرد، قاتل پدر و مادرشه، انتظار داری جای این‌که دست‌هاش رو بسوزونه. دست‌هاش رو ببوسه و بگه دمت گرم که پدر و مادرم رو به قتل رسوندی؟

دانیل در حالی که موبایل‌اش را از ماشین بیرون می‌آورد، نیم نگاهی به ادوارد می‌کند و می‌گوید:

- دست‌هاش رو ببوسه؟ تو دعا کن دست بریده‌ش‌ رو برای داداش‌ ما لوک نبره، ب*وس*یدن به کنار!

آبراهام در حالی که از شدتِ درد، قفسه‌هایِ س*ی*نه‌اش بالا و پایین می‌رود. از لای چشمانش که باز شده است، نگاهی به مارتیک می‌اندازد و می‌گوید:

- پسرم، بذار همه چیز رو برات توضیح بدم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مارتیک سیگار را از روی پو*ستِ آبراهام برمی‌دارد و در حالی که ته مانده‌ی سیگار را بر روی زمین می‌اندازد و پایش را روی آن می‌گذارد و له می‌کند، زیر ل*ب زمزمه‌وار می‌گوید:
- پسرم پسرم‌ پسرم!
مارتیک رویش را برمی‌گرداند و ادامه می‌دهد:
- خیال کردی این اتفاق جایی درز نمی‌کنه، نه؟
خیال کردی روی ناموسم غیرت ندارم و برای تعصب کشی توی خونه‌ت نمیام، نه؟
مارتیک چند گام به سوی آبراهام برمی‌دارد و در حالی که نیم‌خیز و به سوی او خم می‌شود، می‌گوید:
- باید بگم که تا الان توی خیالات خوشت به سر می‌بردی، از این به بعد با دست‌های خودم توی جهنم می‌اندازمت. جهنمی که از اول، خودت با دست‌های خودت اون رو به‌وجود آوردی!
آبراهام کاسه‌ی صبرش ل*ب‌ریز می‌شود و از جای برمی‌خیزد و می‌گوید:
- خیلی داری زر می‌زنی! بذار همه چیز رو برات توضیح بدم. اگر اون‌وقت حق با تو بود، خودم با همون کُلتی که سخت توی دست‌هات می‌فشاری، یه گلوله توی مغزم خالی می‌کنم، خوبه؟
مارتیک دستی بر روی ته ریش‌هایی که تازه در آمده است می‌کشد و نیش‌خندی می‌زند و می‌گوید:
- نه، خیال کردی به همین راحتی‌هاست! باید خودم بکشمت!
آبراهام برای این‌که افسار در رفته‌ی مارتیک را در دستانش بگیرد و او را رام کند، با حسی تر‌حم‌آمیز ل*ب گشود:
- خیال کردی قتل کردن الکیه؟ خیال کردی بعدش می‌تونی خواب آسوده و راحتی داشته باشی؟ مدام مثل فیلم جلوی چشم‌هات می‌گذره و خودخوری می‌کنی. عذاب وجدان گلوت رو می‌گیره و سخت می‌فشره!
مارتیک با هر کلمه از حرف‌هایِ آبراهام، دستانش بیشتر مُشت می‌شود و کاسه‌ی صبرش لبریز می‌شود و صندلیِ راکِ چوبی را برمی‌دارد و فریاد می‌زند:
- خفه‌شو!
صندلی را بالای سر می‌برد و محکم بر رویِ کمرِ او می‌زند و بلند از قبل، بانگ و فریاد می‌زند:
- خفه‌شو! خفه‌شو!
ادوارد زمانی که مارتیک را ان‌قدر خشمگین می‌بیند، رو‌به دنیل می‌کند و می‌گوید:
- بریم داخل؟
دنیل در حالی که کُلت را در دستانش می‌گیرد رو‌به او می‌گوید:
- بریم!
مارتیک نگاهی به جسمِ بی‌جانِ آبراهام می‌اندازد و بلافاصله چند لگد به شکم و کمرِ او می‌زند و می‌گوید:
- خیال کردی می‌تونی با ز*ب*ون چرم و نرمت من رو رام کنی؟ خیال کردی چون سن و سالی ازت گذشته و به‌خاطر ریش‌های سفیدت،‌ گذشت می‌کنم و میگم بی‌خیال؟
مارتیک پاهایش را رویِ دستانِ آبراهام می‌گذارد و سخت می‌فشرد و ادامه می‌دهد:
- نه، تباه کردی و باید این‌طور تقاصش رو پس بدی! فهمیدی مردکِ ازگل؟
آبراهام، زیر مُشت و لگدِ مارتیک دست و پا می‌زند
مارتیک پاهایش را از روی دستانِ آبراهام برمی‌دارد و پای سمت راستش را رویِ صورتِ آبراهام می‌گذارد و با تمام قدرتش، به صورتِ او فشار وارد می‌کند.
آبراهام همچنان در حال دست و پا زدن است. آن‌قدر دست و پا می‌زند که حتی ادوارد و دنیل. حالشان بد می‌شود و این صح*نه‌ی خشونت‌وار را ترک می‌کنند و گوشه‌ای از خانه می‌نشینند
اما مارتیک حتی یک لحظه بی‌هیچ برو و برگشتی دلش به رحم نمی‌آید و فشار پاهایش را بیشتر می‌کند، صدای خورد شدن استخوان‌های آبراهام سکوت حکم‌فرمای خانه را می‌شکند.
مارتیک حتی برای یک ثانیه هم که شده است به او اجازه‌ی نفس کشیدن را نمی‌دهد و با کمال پررویی و بی‌رو در وایستی پاهایش را روی د*ه*ان او قرار داده است.
دنیل در حالی که یک نخ سیگار از پک بیرون می‌آورد، رو‌به اد‌وارد می‌گوید:
- طرف شوخی نداره ها!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مارتیک سیگار را از روی پو*ستِ آبراهام برمی‌دارد و در حالی که ته مانده‌ی سیگار را بر روی زمین می‌اندازد و پایش را روی آن می‌گذارد و له می‌کند، زیر ل*ب زمزمه‌وار می‌گوید:

- پسرم پسرم‌ پسرم!

مارتیک رویش را برمی‌گرداند و ادامه می‌دهد:

- خیال کردی این اتفاق جایی درز نمی‌کنه، نه؟

خیال کردی روی ناموسم غیرت ندارم و برای تعصب کشی توی خونه‌ت نمیام، نه؟

مارتیک چند گام به سوی آبراهام برمی‌دارد و در حالی که نیم‌خیز و به سوی او خم می‌شود، می‌گوید:

- باید بگم که تا الان توی خیالات خوشت به سر می‌بردی، از این به بعد با دست‌های خودم توی جهنم می‌اندازمت. جهنمی که از اول، خودت با دست‌های خودت اون رو به‌وجود آوردی!

آبراهام کاسه‌ی صبرش ل*ب‌ریز می‌شود و از جای برمی‌خیزد و می‌گوید:

- خیلی داری زر می‌زنی! بذار همه چیز رو برات توضیح بدم. اگر اون‌وقت حق با تو بود، خودم با همون کُلتی که سخت توی دست‌هات می‌فشاری، یه گلوله توی مغزم خالی می‌کنم، خوبه؟

مارتیک دستی بر روی ته ریش‌هایی که تازه در آمده است می‌کشد و نیش‌خندی می‌زند و می‌گوید:

- نه، خیال کردی به همین راحتی‌هاست! باید خودم بکشمت!

آبراهام برای این‌که افسار در رفته‌ی مارتیک را در دستانش بگیرد و او را رام کند، با حسی تر‌حم‌آمیز ل*ب گشود:

- خیال کردی قتل کردن الکیه؟ خیال کردی بعدش می‌تونی خواب آسوده و راحتی داشته باشی؟ مدام مثل فیلم جلوی چشم‌هات می‌گذره و خودخوری می‌کنی. عذاب وجدان گلوت رو می‌گیره و سخت می‌فشره!

مارتیک با هر کلمه از حرف‌هایِ آبراهام، دستانش بیشتر مُشت می‌شود و کاسه‌ی صبرش لبریز می‌شود و صندلیِ راکِ چوبی را برمی‌دارد و فریاد می‌زند:

- خفه‌شو!

صندلی را بالای سر می‌برد و محکم بر رویِ کمرِ او می‌زند و بلند از قبل، بانگ و فریاد می‌زند:

- خفه‌شو! خفه‌شو!

ادوارد زمانی که مارتیک را ان‌قدر خشمگین می‌بیند، رو‌به دنیل می‌کند و می‌گوید:

- بریم داخل؟

دنیل در حالی که کُلت را در دستانش می‌گیرد رو‌به او می‌گوید:

- بریم!

مارتیک نگاهی به جسمِ بی‌جانِ آبراهام می‌اندازد و بلافاصله چند لگد به شکم و کمرِ او می‌زند و می‌گوید:

- خیال کردی می‌تونی با ز*ب*ون چرم و نرمت من رو رام کنی؟ خیال کردی چون سن و سالی ازت گذشته و به‌خاطر ریش‌های سفیدت،‌ گذشت می‌کنم و میگم بی‌خیال؟

مارتیک پاهایش را رویِ دستانِ آبراهام می‌گذارد و سخت می‌فشرد و ادامه می‌دهد:

- نه، تباه کردی و باید این‌طور تقاصش رو پس بدی! فهمیدی مردکِ ازگل؟

آبراهام، زیر مُشت و لگدِ مارتیک دست و پا می‌زند

مارتیک پاهایش را از روی دستانِ آبراهام برمی‌دارد و پای سمت راستش را رویِ صورتِ آبراهام می‌گذارد و با تمام قدرتش، به صورتِ او فشار وارد می‌کند.

آبراهام همچنان در حال دست و پا زدن است. آن‌قدر دست و پا می‌زند که حتی ادوارد و دنیل. حالشان بد می‌شود و این صح*نه‌ی خشونت‌وار را ترک می‌کنند و گوشه‌ای از خانه می‌نشینند

اما مارتیک حتی یک لحظه بی‌هیچ برو و برگشتی دلش به رحم نمی‌آید و فشار پاهایش را بیشتر می‌کند، صدای خورد شدن استخوان‌های آبراهام سکوت حکم‌فرمای خانه را می‌شکند.

مارتیک حتی برای یک ثانیه هم که شده است به او اجازه‌ی نفس کشیدن را نمی‌دهد و با کمال پررویی و بی‌رو در وایستی پاهایش را روی د*ه*ان او قرار داده است.

دنیل در حالی که یک نخ سیگار از پک بیرون می‌آورد، رو‌به اد‌وارد می‌گوید:

- طرف شوخی نداره ها!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
ادوارد در حالی که نگاهش سمت حرکات مارتیک و صورتِ آبراهام که زیر پاهای مارتیک در حال له و داغون شدن است میخ‌کوب شده است ل*ب می‌زند:
- شوخی نداره داداش!
دنیل پلکی بر اثر خسته‌گی بر هم می‌فشرد و در حالی که لبخند دندون‌نمایی می‌زند می‌گوید:
- خود کرده رو تدبیر نیست داشم!
ادوارد کلافه پوفی می‌کشد و دستانش را در هر دو جیبش فرو می‌برد، انگار چیزی در جیبش با انگشتانش بازی می‌کند. آرام آن را از جیبش بیرون می‌آورد، نگاهش سمت کاغذی که در دستانش مچاله شده است دقیق‌تر می‌شود.
دستی بر روی ته ریش‌هایش می‌کشد و آرام برگه‌ای که میان انگشتانش مچاله شده است را با دست دیگرش برمی‌دارد و آن را صاف و صیقلی می‌کند و نوشته‌ای که با دست‌خط خوشی بر روی برگه‌ی مچاله حکاکی شده است را زمزمه‌وار می‌خواند:
- می‌دهم فتوا شود روشن که در قانون عشق
یک احساس حکمش کمتر از اعدام نیست...
با چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است چند بار دیگر نوشته را می‌خواند و رو‌به دنیل می‌گوید:
- این نوشته رو بخون!
دنیل سرش را به سمت ادوارد کج می‌کند و با ابروانی که از شدت اوج گرفتن میگرنش در هم گره خورده است کاغذ را میان انگشتان او بیرون می‌کشد و نوشته را می‌خواند، در آن میان نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- خب که چی؟
ادوارد دستانش را در جیبش فرو می‌برد و با حسی کنجکاوانه‌ می‌گوید:
- می‌دونی این نوشته رو کی نوشته؟
دنیل یکی از ابروان بور کم پشتش را به بالا هدایت می‌کند و بر روی صندلی راک چوبی می‌نشیند و آستینش را بالا می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- نه، فقط می‌دونم این نوشته رو تو ننوشتی. بابا خطش خیلی قشنگه، دست‌خط تو رو بذاریم بر آفتاب راه که خوبه! می‌دوه داداش!
ادوارد تک خنده‌ای سر می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- این رو خوب اومدی، اگر توی زندگیت یه حرف راست و قشنگ زدی. دقیقاً همین بود!
مارتیک پاهایش را از روی صورتِ آبراهام برمی‌دارد و رو‌به ادوارد و دنیل می‌گوید:
- داداشی‌ها؟
ادوارد برگه را مچاله می‌کند و در جیبش می‌اندازد و در حالی که راه می‌رود رو‌به مارتیک می‌کند و با حس لطافت و خاصی به گرمی پاسخش را می‌دهد:
- جان داداشی؟
مارتیک در حالی که کمی از آبراهام فاصله می‌گیرد با حرص نگاهی به صورت آغشته به خون او می‌اندازد و بینی‌اش را بالا می‌کشد و می‌گوید:
- اون‌قدر کتکش بزنین که مثل سگ جون بده و بمیره!
مارتیک یک نخ سیگار از میان پاکت بیرون می‌کشد و روی لبانش قرار می‌دهد و انگار که چیزی یادش آمده باشد ادامه می‌دهد:
- راستی، اگر چیزی هم گفت. صداش رو برای من ظبط کنین بیارین گاراژ!
دنیل در حالی که از روی صندلی راک چوبی بلند می‌شد به سوی مارتیک رفت و گفت:
- داداش کجا میری؟
مارتیک در حالی که یک کام سنگین از سیگارش می‌گرفت و پشت‌بندش سرفه می‌کرد ل*ب گشود:
- میرم گاراژ، با بچه‌ها حسابش رو کف دستش بذارین. اما مردک روانی رو به قتل نرسونین! این کار رو دیگه به عهده‌ی خودم بذارین!
دنیل لبخندی بی‌جان اما صمیمانه‌ای تحویل مارتیک می‌دهد و چند گام به او نزدیک می‌شود و ل*ب می‌زند:
- داداش غمت نباشه، چنان می‌زنمش که جون نداشته باشه حتی ککش بگزه!
مارتیک لبخند ملیحی می‌زند و چند بار به آرامی پی‌در‌پی بر روی شانه‌های دنیل می‌زند و با نرمی پاسخ می‌دهد:
- تو کارت درسته داداش!
مارتیک در حالی که نصف دیگر سیگارش را به طرف دنیل می‌گیرد ل*ب می‌زند:
- این هم سهم توعه، پس منتظر خبرهای خوبتم!
دنیل سیگار را از دستان مارتیک می‌گیرد و در حینی که یک کام سنگین از او می‌گیرد ل*ب می‌زند:
- خوش خبر باشی داداش!
مارتیک تا می‌آید گامی بردارد حرفی باعث می‌شود تا از رفتن پشیمان شود.
آبراهام در حالی که نفس‌نفس می‌زند می‌گوید:
- داداشت اسیر منه، بیشتر از یک هفته هست که هیچ آب و غذایی بهش ندادم. اگر من رو ول نکنی و نذاری برم ممکنه که برای همیشه از دستش بدی!
با شنیدن این حرف، مارتیک خون به مغزش نمی‌رسد و در حینی که ابروانش از شدت خشم و عصبانیت در هم گره می‌خورد و اشک در چشمانش هویدا می‌شود زیر ل*ب زمزمه می‌‌کند:
- مردک کثیف!
در حالی که به سرعت چند گام به طرف آبراهام برمی‌دارد با فریاد ادامه می‌دهد:
مردک کثیف، خودم با دست‌های خودم می‌کشمت چه‌طور تونستی با داداشم همچین کاری کنی؟ هان؟ چه‌طور تونستی باهاش همچین کاری کنی؟
ادوارد کُلت‌اش را از کنار شلوارش بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- مردک پست فترت، چه‌طور می‌تونی این‌قدر بی‌رحم و سنگ دل باشی؟
آبراهام که می‌بیند بیش از چهار اسلحه روی او نشانه گرفته شده است با همان دست و پاهای بسته و آغشته به خون خود را بر روی زمین می‌کشد و عقب‌گرد می‌کند و ل*ب می‌زند:
- من که همه چیز رو براتون توضیح دادم. من عاشق و دل‌باخته‌ی مادر مارتیک بودم!
مارتیک بیشتر از قبل عصبی می‌شود و در حینی که دندون قروچه می‌کند به سرعت به طرف آبراهام می‌رود و با دستان راستش یقه‌ی پیراهن آبراهام که پاره و آغشته به خون شده است را می‌گیرد و با دست چپ‌اش کُلت را بر روی سر آبراهام قرار می‌دهد و فریاد می‌زند:
- یا میگی داداشم رو کجا نگه می‌داری یا هر چی گلوله توی این اسلحه باشه رو خرج مغزت می‌کنم مردک ازگل بی‌همه چیز!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
ادوارد در حالی که نگاهش سمت حرکات مارتیک و صورتِ آبراهام که زیر پاهای مارتیک در حال له و داغون شدن است میخ‌کوب شده است ل*ب می‌زند:

- شوخی نداره داداش!
دنیل پلکی بر اثر خسته‌گی بر هم می‌فشرد و در حالی که لبخند دندون‌نمایی می‌زند می‌گوید:
- خود کرده رو تدبیر نیست داشم!
ادوارد کلافه پوفی می‌کشد و دستانش را در هر دو جیبش فرو می‌برد، انگار چیزی در جیبش با انگشتانش بازی می‌کند. آرام آن را از جیبش بیرون می‌آورد، نگاهش سمت کاغذی که در دستانش مچاله شده است دقیق‌تر می‌شود.
دستی بر روی ته ریش‌هایش می‌کشد و آرام برگه‌ای که میان انگشتانش مچاله شده است را با دست دیگرش برمی‌دارد و آن را صاف و صیقلی می‌کند و نوشته‌ای که با دست‌خط خوشی بر روی برگه‌ی مچاله حکاکی شده است را زمزمه‌وار می‌خواند:
- می‌دهم فتوا شود روشن که در قانون عشق
یک احساس حکمش کمتر از اعدام نیست...
با چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است چند بار دیگر نوشته را می‌خواند و رو‌به دنیل می‌گوید:
- این نوشته رو بخون!
دنیل سرش را به سمت ادوارد کج می‌کند و با ابروانی که از شدت اوج گرفتن میگرنش در هم گره خورده است کاغذ را میان انگشتان او بیرون می‌کشد و نوشته را می‌خواند، در آن میان نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- خب که چی؟
ادوارد دستانش را در جیبش فرو می‌برد و با حسی کنجکاوانه‌ می‌گوید:
- می‌دونی این نوشته رو کی نوشته؟
دنیل یکی از ابروان بور کم پشتش را به بالا هدایت می‌کند و بر روی صندلی راک چوبی می‌نشیند و آستینش را بالا می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- نه، فقط می‌دونم این نوشته رو تو ننوشتی. بابا خطش خیلی قشنگه، دست‌خط تو رو بذاریم بر آفتاب راه که خوبه! می‌دوه داداش!
ادوارد تک خنده‌ای سر می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- این رو خوب اومدی، اگر توی زندگیت یه حرف راست و قشنگ زدی. دقیقاً همین بود!
مارتیک پاهایش را از روی صورتِ آبراهام برمی‌دارد و رو‌به ادوارد و دنیل می‌گوید:
- داداشی‌ها؟
ادوارد برگه را مچاله می‌کند و در جیبش می‌اندازد و در حالی که راه می‌رود رو‌به مارتیک می‌کند و با حس لطافت و خاصی به گرمی پاسخش را می‌دهد:
- جان داداشی؟
مارتیک در حالی که کمی از آبراهام فاصله می‌گیرد با حرص نگاهی به صورت آغشته به خون او می‌اندازد و بینی‌اش را بالا می‌کشد و می‌گوید:
- اون‌قدر کتکش بزنین که مثل سگ جون بده و بمیره!
مارتیک یک نخ سیگار از میان پاکت بیرون می‌کشد و روی لبانش قرار می‌دهد و انگار که چیزی یادش آمده باشد ادامه می‌دهد:
- راستی، اگر چیزی هم گفت. صداش رو برای من ظبط کنین بیارین گاراژ!
دنیل در حالی که از روی صندلی راک چوبی بلند می‌شد به سوی مارتیک رفت و گفت:
- داداش کجا میری؟

مارتیک در حالی که یک کام سنگین از سیگارش می‌گرفت و پشت‌بندش سرفه می‌کرد ل*ب گشود:

- میرم گاراژ، با بچه‌ها حسابش رو کف دستش بذارین. اما مردک روانی رو به قتل نرسونین! این کار رو دیگه به عهده‌ی خودم بذارین!
دنیل لبخندی بی‌جان اما صمیمانه‌ای تحویل مارتیک می‌دهد و چند گام به او نزدیک می‌شود و ل*ب می‌زند:
- داداش غمت نباشه، چنان می‌زنمش که جون نداشته باشه حتی ککش بگزه!
مارتیک لبخند ملیحی می‌زند و چند بار به آرامی پی‌در‌پی بر روی شانه‌های دنیل می‌زند و با نرمی پاسخ می‌دهد:
- تو کارت درسته داداش!
مارتیک در حالی که نصف دیگر سیگارش را به طرف دنیل می‌گیرد ل*ب می‌زند:
- این هم سهم توعه، پس منتظر خبرهای خوبتم!
دنیل سیگار را از دستان مارتیک می‌گیرد و در حینی که یک کام سنگین از او می‌گیرد ل*ب می‌زند:
- خوش خبر باشی داداش!
مارتیک تا می‌آید گامی بردارد حرفی باعث می‌شود تا از رفتن پشیمان شود.
آبراهام در حالی که نفس‌نفس می‌زند می‌گوید:
- داداشت اسیر منه، بیشتر از یک هفته هست که هیچ آب و غذایی بهش ندادم. اگر من رو ول نکنی و نذاری برم ممکنه که برای همیشه از دستش بدی!
با شنیدن این حرف، مارتیک خون به مغزش نمی‌رسد و در حینی که ابروانش از شدت خشم و عصبانیت در هم گره می‌خورد و اشک در چشمانش هویدا می‌شود زیر ل*ب زمزمه می‌‌کند:
- مردک کثیف!
در حالی که به سرعت چند گام به طرف آبراهام برمی‌دارد با فریاد ادامه می‌دهد:
مردک کثیف، خودم با دست‌های خودم می‌کشمت چه‌طور تونستی با داداشم همچین کاری کنی؟ هان؟ چه‌طور تونستی باهاش همچین کاری کنی؟
ادوارد کُلت‌اش را از کنار شلوارش بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- مردک پست فترت، چه‌طور می‌تونی این‌قدر بی‌رحم و سنگ دل باشی؟
آبراهام که می‌بیند بیش از چهار اسلحه روی او نشانه گرفته شده است با همان دست و پاهای بسته و آغشته به خون خود را بر روی زمین می‌کشد و عقب‌گرد می‌کند و ل*ب می‌زند:
- من که همه چیز رو براتون توضیح دادم. من عاشق و دل‌باخته‌ی مادر مارتیک بودم!
مارتیک بیشتر از قبل عصبی می‌شود و در حینی که دندون قروچه می‌کند به سرعت به طرف آبراهام می‌رود و با دستان راستش یقه‌ی پیراهن آبراهام که پاره و آغشته به خون شده است را می‌گیرد و با دست چپ‌اش کُلت را بر روی سر آبراهام قرار می‌دهد و فریاد می‌زند:
- یا میگی داداشم رو کجا نگه می‌داری یا هر چی گلوله توی این اسلحه باشه رو خرج مغزت می‌کنم مردک ازگل بی‌همه چیز!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آبراهام که متوجه‌ی جدی بودن و خشم مارتیک‌ می‌شود ل*ب می‌زند:
- به یه شرط آدرس رو بهت میدم، که... .
مارتیک در حرف تمام نشده‌ی آبراهام می‌پرد و حرف‌های او را نصف و نیمه رها می‌کند و فریاد می‌زند:
- آدرس؟ فقط آدرس مردک!
آبراهام فشار کُلت را بر روی پیشانی‌ سردش احساس می‌کند و می‌گوید:
- باشه‌باشه، دیوونه نشو آدرس رو بهت میگم!
آبراهام در حالی که نفس عمیقی می‌کشد و پاهایش را جمع و جور می‌کند ادامه می‌دهد:
- ساختمون امپایر استیت، اون‌... اون‌جا هست!
مارتیک در حالی که کُلت را میان دستانش رد و بدل می‌کند ل*ب می‌زند:
- از کجا معلوم راست میگی؟ زنگ آدم‌هات بزن و بگو که داداشم رو بیارن به آدرسی که میگم. اگر یه تار مو از سر داداشم کم بشه، دمار از روزگار تو و آدم‌هات در میارم!
آبراهام چند بار پی‌در‌پی سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و یک تای ابروان شلاقی و پر پشت‌اش را به بالا هدایت می‌کند و ل*ب می‌زند:
- خیالت راحت، من داداشت رو می‌خوام نگه دارم که چی بشه؟
مارتیک دیگر نمی‌تواند خشم خود را کنترل کند و جنون کل تنش را در برمی‌گیرد و لگدی به پاهایِ آبراهام می‌زند و چندین بار پی‌در‌پی این حرکت را تکرار می‌کند و ل*ب می‌زند:
- خفه شو مردک ع*و*ضی، اگر داداشم برات سودی نداشت که اون رو به عنوان گروگان و اسیر توی بدترین جای آمریکا نگه نمی‌داشتی. البته این‌ کارهات بی‌جواب نمی‌مونه. اول داداشم رو از چنگال تو بی‌شرف و اون آدم‌های دو هزاریت بیرون بیارم. اون‌وقت می‌دونم با تو و اون آدم‌هات چی‌کار کنم!
ترس همانند خوره به جان آبراهام رخنه می‌کند.
در حالی که در تلاش است دستان کبود و زخم‌آلود خود را از چنگال طناب بیرون بکشد و صدای تلاش کردنش سکوت حکم فرمای‌ خانه را می‌شکند ل*ب می‌زند:
- همه طرفم رو آدم حصار کرده و هر کدومتون یه کُلت دستتونه که گرفتین روی سر من، حداقل این دست و پاهای لامصبم رو باز کنین کبود کرده!
مارتیک از شدت حرص و عصبانیت بلند‌بلند قهقهه می‌زند و صندلی‌ای از میان مابقی صندلی‌ها انتخاب می‌کند و در حینی که دستی بر روی صندلی سفید رنگ می‌کشد ل*ب می‌زند:
- امر دیگه‌ای نیست؟ چایی‌ای؟ قهوه‌ای؟
آبراهام صورتش را از صورت پر از کینه و خشم مارتیک برمی‌گرداند و در حینی که بیرون را تماشا می‌کند ل*ب می‌زند:
- حق داری، حتی اگر الان ده تا گلوله هم توی مغزم خالی کنی باز هم حق داری و می‌دونم که آروم هم نمی‌شی!
سرش را پایین می‌اندازد و در حالی که به نقطه‌ای مبهم و کور خیره می‌شود و اشکی از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد و بر روی زمین می‌افتد و زمین را گل‌گون می‌کند ادامه می‌دهد:
- من هم وجدانم آروم نیست، اما من هم بی‌تقصیر نیستم. اون روز، روز مراسم عقد ما بود که پدرت با آدم‌هاش اومد و زندگی من رو خ*را*ب کرد. مادرت کنار من خوش‌بخت نبود اما کنار پدرت هم نتونست خوش و خرم زندگی کنه.
آبراهام سرش را بالا می‌آورد و در همین حین اشک‌هایش راه خود را پیدا می‌کنند و بر روی گونه‌هایش می‌ریزند. در حالی که در چشمان پر از خشم مارتیک خیره می‌شود با بغض و اشک ادامه می‌دهد:
- من اون‌قدرها هم که فکر می‌کنی بد نیستم
من فقط می‌خواستم کایلی برای من باشه. دوست داشتم همه لحظه و دقیقه‌هاش رو کنار من بگذرونه، من حاضر بودم برای اون جونم رو فدا کنم اما اون... اما اون از من متنفر بود!
مارتیک عصبی‌تر از قبل از روی صندلی بلند می‌شود و یک تیر را رها می‌کند و بلند فریاد می‌زند:
- اسم مادر من رو به ز*ب*ون کثیفت نیار!
به طرف آبراهام هجوم می‌برد و در حالی که گلوی او را با دستان زمختش می‌فشرد ادامه می‌دهد:
- تو پدرم رو کُشتی که مادرم سهم تو بشه، درسته تن پدرم سهم خاک شد مادرم هم تنش سهم خروارها خاک شد. اما هیچ‌وقت مادرم برای تو نشد. می‌دونی چرا؟ چون تو ارزش هیچی نداری!
تو یه موجود بی‌ارزشی هستی که جات روی این کره‌ی خاکی نیست، پدر من هر چی که بود مثل تو بی‌وجدان و ترسو نبود!
آبراهام به بینی‌اش چینی داد و در حالی که خون از صورتش می‌چکید، کمی تکان خورد و گفت:
- پس چرا من رو نمی‌کشی؟ منتظر چی هستی؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آبراهام که متوجه‌ی جدی بودن و خشم مارتیک‌ می‌شود ل*ب می‌زند:

- به یه شرط آدرس رو بهت میدم، که... .

مارتیک در حرف تمام نشده‌ی آبراهام می‌پرد و حرف‌های او را نصف و نیمه رها می‌کند و فریاد می‌زند:

- آدرس؟ فقط آدرس مردک!

آبراهام فشار کُلت را بر روی پیشانی‌ سردش احساس می‌کند و می‌گوید:

- باشه‌باشه، دیوونه نشو آدرس رو بهت میگم!

آبراهام در حالی که نفس عمیقی می‌کشد و پاهایش را جمع و جور می‌کند ادامه می‌دهد:

- ساختمون امپایر استیت، اون‌... اون‌جا هست!

مارتیک در حالی که کُلت را میان دستانش رد و بدل می‌کند ل*ب می‌زند:

- از کجا معلوم راست میگی؟ زنگ آدم‌هات بزن و بگو که داداشم رو بیارن به آدرسی که میگم. اگر یه تار مو از سر داداشم کم بشه، دمار از روزگار تو و آدم‌هات در میارم!

آبراهام چند بار پی‌در‌پی سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و یک تای ابروان شلاقی و پر پشت‌اش را به بالا هدایت می‌کند و ل*ب می‌زند:

- خیالت راحت، من داداشت رو می‌خوام نگه دارم که چی بشه؟

مارتیک دیگر نمی‌تواند خشم خود را کنترل کند و جنون کل تنش را در برمی‌گیرد و لگدی به پاهایِ آبراهام می‌زند و چندین بار پی‌در‌پی این حرکت را تکرار می‌کند و ل*ب می‌زند:

- خفه شو مردک ع*و*ضی، اگر داداشم برات سودی نداشت که اون رو به عنوان گروگان و اسیر توی بدترین جای آمریکا نگه نمی‌داشتی. البته این‌ کارهات بی‌جواب نمی‌مونه. اول داداشم رو از چنگال تو بی‌شرف و اون آدم‌های دو هزاریت بیرون بیارم. اون‌وقت می‌دونم با تو و اون آدم‌هات چی‌کار کنم!

ترس همانند خوره به جان آبراهام رخنه می‌کند.

در حالی که در تلاش است دستان کبود و زخم‌آلود خود را از چنگال طناب بیرون بکشد و صدای تلاش کردنش سکوت حکم فرمای‌ خانه را می‌شکند ل*ب می‌زند:

- همه طرفم رو آدم حصار کرده و هر کدومتون یه کُلت دستتونه که گرفتین روی سر من، حداقل این دست و پاهای لامصبم رو باز کنین کبود کرده!

مارتیک از شدت حرص و عصبانیت بلند‌بلند قهقهه می‌زند و صندلی‌ای از میان مابقی صندلی‌ها انتخاب می‌کند و در حینی که دستی بر روی صندلی سفید رنگ می‌کشد ل*ب می‌زند:

- امر دیگه‌ای نیست؟ چایی‌ای؟ قهوه‌ای؟

آبراهام صورتش را از صورت پر از کینه و خشم مارتیک برمی‌گرداند و در حینی که بیرون را تماشا می‌کند ل*ب می‌زند:

- حق داری، حتی اگر الان ده تا گلوله هم توی مغزم خالی کنی باز هم حق داری و می‌دونم که آروم هم نمی‌شی!

سرش را پایین می‌اندازد و در حالی که به نقطه‌ای مبهم و کور خیره می‌شود و اشکی از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد و بر روی زمین می‌افتد و زمین را گل‌گون می‌کند ادامه می‌دهد:

- من هم وجدانم آروم نیست، اما من هم بی‌تقصیر نیستم. اون روز، روز مراسم عقد ما بود که پدرت با آدم‌هاش اومد و زندگی من رو خ*را*ب کرد. مادرت کنار من خوش‌بخت نبود اما کنار پدرت هم نتونست خوش و خرم زندگی کنه.

آبراهام سرش را بالا می‌آورد و در همین حین اشک‌هایش راه خود را پیدا می‌کنند و بر روی گونه‌هایش می‌ریزند. در حالی که در چشمان پر از خشم مارتیک خیره می‌شود با بغض و اشک ادامه می‌دهد:

- من اون‌قدرها هم که فکر می‌کنی بد نیستم

من فقط می‌خواستم کایلی برای من باشه. دوست داشتم همه لحظه و دقیقه‌هاش رو کنار من بگذرونه، من حاضر بودم برای اون جونم رو فدا کنم اما اون... اما اون از من متنفر بود!

مارتیک عصبی‌تر از قبل از روی صندلی بلند می‌شود و یک تیر را رها می‌کند و بلند فریاد می‌زند:

- اسم مادر من رو به ز*ب*ون کثیفت نیار!

به طرف آبراهام هجوم می‌برد و در حالی که گلوی او را با دستان زمختش می‌فشرد ادامه می‌دهد:

- تو پدرم رو کُشتی که مادرم سهم تو بشه، درسته تن پدرم سهم خاک شد مادرم هم تنش سهم خروارها خاک شد. اما هیچ‌وقت مادرم برای تو نشد. می‌دونی چرا؟ چون تو ارزش هیچی نداری!

تو یه موجود بی‌ارزشی هستی که جات روی این کره‌ی خاکی نیست، پدر من هر چی که بود مثل تو بی‌وجدان و ترسو نبود!

آبراهام به بینی‌اش چینی داد و در حالی که خون از صورتش می‌چکید، کمی تکان خورد و گفت:

- پس چرا من رو نمی‌کشی؟ منتظر چی هستی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مارتیک چنگی به موهایش می‌زند و دستانش را در جیب آبراهام فرو می‌برد و تلفن‌اش را از جیب او خارج می‌کند و رو‌به دنیل می‌گوید:
- دست‌هاش رو باز کن!
دنیل بدون این‌که چیزی بگوید سیگارش را پشت گوشش قرار می‌دهد و به سرعت به سوی آبراهام می‌رود و طنابی که دور دستان او است را باز می‌کند.
آبراهام دستانش را چندین بار تکان می‌دهد و لبخند بی‌جانی می‌زند و رو‌به دنیل می‌گوید:
- قربون دستت، دست‌هام خیلی درد می‌کردن خدا از بزرگی نندازتت!
مارتیک عصبی می‌شود و تلفن را در دستانش می‌فشرد و در حالی که تلفن را میان دستانش رد و بدل می‌کند بر روی زمین متقابل آبراهام می‌نشنید و فریاد می‌زند:
- زنگ یک به یک بادیگاردهات می‌زنی و میگی که بیان به این آدرس، مبادا حرف کم و زیادی بزنی که کم و زیادت می‌کنم. فهمیدی؟
آبراهام سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و در صورت مارتیک دقیق‌تر می‌شود و لبخند ژکوندی می‌زند.
دنیل در حالی که فندک را زیر سیگارش می‌گیرد زیر چشمی نگاهی گذرا به آبراهام می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- نیشت رو ببند تا خودم نبستمش!
مارتیک نیم نگاهی گذرا به دنیل می‌اندازد. دنیل سرش را پایین می‌اندازد و دیگر چیزی نمی‌گوید.
آبراهام تا می‌آید تلفن را در دستانش بگیرد مارتیک دستانش را عقب می‌کشد و اخمی میان ابروان پر پشت و شلاقی‌اش قرار می‌گیرد.
آبراهام زبان بر لبان زخم‌آلودش می‌کشد و در حینی که بند کفش‌هایش را می‌بندد به آدم‌هایش می‌گوید:
- خوب گوش کنین چی میگم، من این‌جا یه مشکل برام پیش اومده آدرس رو پیامک می‌کنم سریع خودتون رو برسونین. حتی یکیتون هم اون‌جا نمونین همتون بیاین!
مارتیک بلافاصله تماس را قطع می‌کند و از کنار آبراهام فاصله می‌گیرد و دستی بر روی کُت‌اش می‌کشد و مسیج لوک را می‌خواند:
- پسرم کجایی؟ تونستی اون مردک رو گیر بیاری؟
مارتیک نیشخندی می‌زند و در جواب به لوک می‌گوید:
- پیداش کردم!
بلافاصله بعد از دیدن این مسیج، لوک با مارتیک تماس می‌گیرد.
مارتیک چند گام برمی‌دارد و از آبراهام فاصله می‌گیرد و منتظر می‌ماند تا لوک حرف‌هایش را بزند:
- الو پسرم، چرا حرف نمی‌زنی؟ کجا هستی آدرس رو برام پیامک کن!
مارتیک نفس عمیقی می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- آدرس رو برات پیامک‌ می‌کنم، قبلاً هم گفتم این مشکل خودمه. خودم هم حلش می‌کنم‌. نمی‌خواستم آدم‌هات رو هم قاطی این ماجرا کنی اما قبول نکردی. خودت دیگه برای چی می‌خوای بیای این‌جا؟
لوک نیشخندی می‌زند و در حالی که گوشه‌ی کُت‌اش را می‌گیرد و می‌کشد تا صاف شود می‌گوید:
- بذار توی دلم یه راز بمونه پسر جون!
مارتیک رویش را برمی‌گرداند و با چشمانی به خون نشسته به آبراهام خیره می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- ای مردک کثیف، خفه‌ت می‌کنم!
لوک ادامه می‌دهد:
- الو مارتیک، پسرم صدام رو داری؟
مارتیک نگاهش را از آبراهام می‌دزدد و به گلدان پر از گل، خیره می‌شود و ل*ب می‌زند:
- شنیدم، من کار دارم بعداً رودررو صحبت می‌کنیم!
لوک تلفن را بی‌آن‌که چیزی بگوید قطع می‌کند و از یکی از آدم‌هایش می‌خواهد تا برای او قهوه بیاورند.
ترس همانند خوره به جان آبراهام ریشه می‌دواند.
آبراهام در حالی که سر تا پاهای مارتیک را آنالیز می‌کند ل*ب می‌زند:
- کی قراره بیاد این‌جا؟
مارتیک آرام سرش را بالا می‌آورد و چینی به بینی‌اش می‌دهد و می‌گوید:
- نترس حالا‌حالاها زنده‌ای، اون آدم به تو صدمه‌ای نمی‌زنه.
مارتیک بر روی صندلی راک چوبی می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش قرار می‌دهد و هم‌چنان این‌گونه سخنش را ادامه می‌دهد:
- اونی که نیشش زدی ولی نتونستی بکشیش این‌جاست، من‌ نتونستم نیشت بزنم اما می‌خوام بکشمت!
آبراهام بلندبلند قهقهه‌ای زد و در حالی که پاهایش را به سختی جمع می‌کرد ل*ب گشود:
- تو هم مثل پدرتی، لفظش رو میای اما عمل نمی‌کنی!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مارتیک چنگی به موهایش می‌زند و دستانش را در جیب آبراهام فرو می‌برد و تلفن‌اش را از جیب او خارج می‌کند و رو‌به دنیل می‌گوید:

- دست‌هاش رو باز کن!
دنیل بدون این‌که چیزی بگوید سیگارش را پشت گوشش قرار می‌دهد و به سرعت به سوی آبراهام می‌رود و طنابی که دور دستان او است را باز می‌کند.
آبراهام دستانش را چندین بار تکان می‌دهد و لبخند بی‌جانی می‌زند و رو‌به دنیل می‌گوید:
- قربون دستت، دست‌هام خیلی درد می‌کردن خدا از بزرگی نندازتت!
مارتیک عصبی می‌شود و تلفن را در دستانش می‌فشرد و در حالی که تلفن را میان دستانش رد و بدل می‌کند بر روی زمین متقابل آبراهام می‌نشنید و فریاد می‌زند:
- زنگ یک به یک بادیگاردهات می‌زنی و میگی که بیان به این آدرس، مبادا حرف کم و زیادی بزنی که کم و زیادت می‌کنم. فهمیدی؟
آبراهام سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و در صورت مارتیک دقیق‌تر می‌شود و لبخند ژکوندی می‌زند.
دنیل در حالی که فندک را زیر سیگارش می‌گیرد زیر چشمی نگاهی گذرا به آبراهام می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- نیشت رو ببند تا خودم نبستمش!
مارتیک نیم نگاهی گذرا به دنیل می‌اندازد. دنیل سرش را پایین می‌اندازد و دیگر چیزی نمی‌گوید.
آبراهام تا می‌آید تلفن را در دستانش بگیرد مارتیک دستانش را عقب می‌کشد و اخمی میان ابروان پر پشت و شلاقی‌اش قرار می‌گیرد.
آبراهام زبان بر لبان زخم‌آلودش می‌کشد و در حینی که بند کفش‌هایش را می‌بندد به آدم‌هایش می‌گوید:
- خوب گوش کنین چی میگم، من این‌جا یه مشکل برام پیش اومده آدرس رو پیامک می‌کنم سریع خودتون رو برسونین. حتی یکیتون هم اون‌جا نمونین همتون بیاین!
مارتیک بلافاصله تماس را قطع می‌کند و از کنار آبراهام فاصله می‌گیرد و دستی بر روی کُت‌اش می‌کشد و مسیج لوک را می‌خواند:
- پسرم کجایی؟ تونستی اون مردک رو گیر بیاری؟
مارتیک نیشخندی می‌زند و در جواب به لوک می‌گوید:
- پیداش کردم!
بلافاصله بعد از دیدن این مسیج، لوک با مارتیک تماس می‌گیرد.
مارتیک چند گام برمی‌دارد و از آبراهام فاصله می‌گیرد و منتظر می‌ماند تا لوک حرف‌هایش را بزند:
- الو پسرم، چرا حرف نمی‌زنی؟ کجا هستی آدرس رو برام پیامک کن!
مارتیک نفس عمیقی می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- آدرس رو برات پیامک‌ می‌کنم، قبلاً هم گفتم این مشکل خودمه. خودم هم حلش می‌کنم‌. نمی‌خواستم آدم‌هات رو هم قاطی این ماجرا کنی اما قبول نکردی. خودت دیگه برای چی می‌خوای بیای این‌جا؟
لوک نیشخندی می‌زند و در حالی که گوشه‌ی کُت‌اش را می‌گیرد و می‌کشد تا صاف شود می‌گوید:
- بذار توی دلم یه راز بمونه پسر جون!
مارتیک رویش را برمی‌گرداند و با چشمانی به خون نشسته به آبراهام خیره می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- ای مردک کثیف، خفه‌ت می‌کنم!
لوک ادامه می‌دهد:
- الو مارتیک، پسرم صدام رو داری؟
مارتیک نگاهش را از آبراهام می‌دزدد و به گلدان پر از گل، خیره می‌شود و ل*ب می‌زند:
- شنیدم، من کار دارم بعداً رودررو صحبت می‌کنیم!
لوک تلفن را بی‌آن‌که چیزی بگوید قطع می‌کند و از یکی از آدم‌هایش می‌خواهد تا برای او قهوه بیاورند.

ترس همانند خوره به جان آبراهام ریشه می‌دواند.

آبراهام در حالی که سر تا پاهای مارتیک را آنالیز می‌کند ل*ب می‌زند:

- کی قراره بیاد این‌جا؟

مارتیک آرام سرش را بالا می‌آورد و چینی به بینی‌اش می‌دهد و می‌گوید:

- نترس حالا‌حالاها زنده‌ای، اون آدم به تو صدمه‌ای نمی‌زنه.

مارتیک بر روی صندلی راک چوبی می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش قرار می‌دهد و هم‌چنان این‌گونه سخنش را ادامه می‌دهد:

- اونی که نیشش زدی ولی نتونستی بکشیش این‌جاست، من‌ نتونستم نیشت بزنم اما می‌خوام بکشمت!

آبراهام بلندبلند قهقهه‌ای زد و در حالی که پاهایش را به سختی جمع می‌کرد ل*ب گشود:

- تو هم مثل پدرتی، لفظش رو میای اما عمل نمی‌کنی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مارتیک سعی می‌کند آرام بگیرد و دست از پا خطا نکند. زیرا اگر آبراهام را بکشد جان برادرش هم در خطر خواهد افتاد پس سعی می‌کند خون‌سردی خود را حفظ کند و آرام گیرد.
دنیل بر روی صندلی می‌نشیند و با حرص به آبراهام خیره می‌شود و ‌کُلت را میان دستانش رد و بدل می‌کند و رو‌به آبراهام می‌گوید:
- میشه خفه خون بگیری؟ چی از جون این پسر می‌خوای مردکِ روانی؟
آبراهام یک تای ابروان هشتی و پر پشت‌اش را بالا می‌اندازد و زبان بر لبانش می‌کشد و می‌گوید:
- من دشمن کوین بودم، با مارتیک کاری ندارم
خودش قصد جون من رو کرده!
مارتیک دستانش از شدت عصبانیت مشت شده بود. رو‌به دنیل کرد و گفت:
- داداش دهنش رو ببند، حوصله‌ش رو ندارم!
آبراهام بلندتر از قبل قهقهه‌ای سر داد و در حالی ‌که می‌خندید دنیل با چند خیز خود را به آبراهام رساند و چند سیلی به او زد و گفت:
- اگر بخوای این پسر رو بیشتر از این اذیت کنی و با گذشته‌ی خونواده‌ش برنجونیش، به ارواح خاک پدرم خودم با دست‌های خودم می‌کشمت.
دنیل پس از این حرفش به آبراهام اجازه‌ی حرف زدن نداد و د*ه*ان او را با دستمال بست.
آبراهام با ابروانی که از شدت خشم در هم گره خورده است پشت چشمی برای دنیل نازک می‌کند و خود را بر روی زمین می‌کشد که خود را به دیوار برساند، زیرا دردی بدی در ناحیه کمرش احساس می‌کند. در حالی که این کار را به سرانجام می‌رساند، مارتیک نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد هم‌چنان منتظر این است تا برادرش را دیدار کند. برادری که فقط چهره‌ی او را در عکس دیده است آن هم عکس بچگی‌هایشان و هیچ تصویری از جوانی برادرش را ندیده است. در حالی که در افکارات خود پرسه می‌زند صدای تلفنِ آبراهام سکوت حکم‌فرمای خانه را می‌شکند. مارتیک با سر اشاره‌ای به دنیل می‌کند و می‌گوید:
- دستمال رو از روی ل*بش بردار، کُلت رو هم روی سرش بذار که زر مفت نزنه!
دنیل از جای برمی‌خیزد و در حالی که کُلت را میان دستانش رد و بدل می‌کند و بر روی سر آبراهام قرار می‌دهد. با دست دیگرش دستمال را با چند حرکت از روی ل*ب‌های او برمی‌دارد.
مارتیک در حالی که صدای بادیگارد رو روی بلندگو می‌گذارد رو‌به آبراهام می‌گوید:
- زر بزن!
آبراهام در حالی که زبان بر ل*ب‌های خشکیده‌اش می‌کشید ل*ب گشود:
- بله؟
بادیگارد: آقا لوکیشن بفرست اون‌جایی که شما هستی پیداش نمی‌کنیم!
مارتیک زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- بگو گوشی بده به داداشم ببینم خوب هست یا نه!
آبراهام در حالی که یک تای ابروانش را بالا می‌برد ل*ب می‌زند:
- لوکیشن رو یکی از دوست‌هام برات می‌فرسته زود خودتون رو برسونین، تلفن رو بده به مارک!
مارتیک اشک در چشمانش هویدا می‌شود و رویش را برمی‌گرداند، شانه‌اش به طرز عجیبی می‌لرزند. دستانش مشت می‌شوند و خون جلوی چشمانش را فرا می‌گیرد.
بادیگارد در حالی که چنگی به موهایش می‌زند می‌گوید:
- اومدم برای خودم و بچه‌ها غذا بگیرم، مارک هم حالش خوب نیست رفتم گوشی بهش میدم!
مارتیک اسلحه‌اش را بیرون می‌آورد و زیر گلوی آبراهام قرار می‌دهد، ترس همانند خوره به جان او رخنه می‌کند در همین حین ل*ب می‌زند:
- کارد به اون شکم تو و بقیه بخوره، زود خودت رو برسون من الان لبه تیغم اگر دیر کنین این‌ها من رو می‌کشن!
بادیگارد با حسی ملتسمانه و شماتت‌گونه می‌پرسد:
- چی؟ قربان کسی تو رو به عنوان گروگان گرفته؟ نکنه مارتیک؟
آبراهام نیم نگاهی گذرا به صورت پر از خشم مارتیک می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- نه، خودت رو برسون ربع ساعت بیشتر بهم وقت نداده اگر تا ربع ساعت دیگه نرسی من رو می‌کشن، حتماً مارک رو هم با خودتون بیارین!
مارتیک بلافاصله تماس را قطع می‌کند و چند بار لگدی در میز می‌زند و میزی که توسط آبراهام چیده شده است دستانش را بر روی میز قرار می‌دهد و آن‌ها را بر روی زمین می‌کوبد و می‌شکند و بلند فریاد می‌زند تا حرص خود را خالی کند.
چشمان آبراهام به مراتب بسته می‌شوند و دنیل و ادوارد هم‌چنان با ترس به مارتیک خیره می‌شوند. حتی آن‌ها هم نمی‌توانند کاری کنند و در سر می‌پرورانند که آخر و عاقبت آبراهام مرگ خواهد بود و بس!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان


کد:
مارتیک سعی می‌کند آرام بگیرد و دست از پا خطا نکند. زیرا اگر آبراهام را بکشد جان برادرش هم در خطر خواهد افتاد پس سعی می‌کند خون‌سردی خود را حفظ کند و آرام گیرد.

دنیل بر روی صندلی می‌نشیند و با حرص به آبراهام خیره می‌شود و ‌کُلت را میان دستانش رد و بدل می‌کند و رو‌به آبراهام می‌گوید:

- میشه خفه خون بگیری؟ چی از جون این پسر می‌خوای مردکِ روانی؟

آبراهام یک تای ابروان هشتی و پر پشت‌اش را بالا می‌اندازد و زبان بر لبانش می‌کشد و می‌گوید:

- من دشمن کوین بودم، با مارتیک کاری ندارم

خودش قصد جون من رو کرده!

مارتیک دستانش از شدت عصبانیت مشت شده بود. رو‌به دنیل کرد و گفت:

- داداش دهنش رو ببند، حوصله‌ش رو ندارم!

آبراهام بلندتر از قبل قهقهه‌ای سر داد و در حالی ‌که می‌خندید دنیل با چند خیز خود را به آبراهام رساند و چند سیلی به او زد و گفت:

- اگر بخوای این پسر رو بیشتر از این اذیت کنی و با گذشته‌ی خونواده‌ش برنجونیش، به ارواح خاک پدرم خودم با دست‌های خودم می‌کشمت.

دنیل پس از این حرفش به آبراهام اجازه‌ی حرف زدن نداد و د*ه*ان او را با دستمال بست.

آبراهام با ابروانی که از شدت خشم در هم گره خورده است پشت چشمی برای دنیل نازک می‌کند و خود را بر روی زمین می‌کشد که خود را به دیوار برساند، زیرا دردی بدی در ناحیه کمرش احساس می‌کند. در حالی که این کار را به سرانجام می‌رساند، مارتیک نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد هم‌چنان منتظر این است تا برادرش را دیدار کند. برادری که فقط چهره‌ی او را در عکس دیده است آن هم عکس بچگی‌هایشان و هیچ تصویری از جوانی برادرش را ندیده است. در حالی که در افکارات خود پرسه می‌زند صدای تلفنِ آبراهام سکوت حکم‌فرمای خانه را می‌شکند. مارتیک با سر اشاره‌ای به دنیل می‌کند و می‌گوید:

- دستمال رو از روی ل*بش بردار، کُلت رو هم روی سرش بذار که زر مفت نزنه!

دنیل از جای برمی‌خیزد و در حالی که کُلت را میان دستانش رد و بدل می‌کند و بر روی سر آبراهام قرار می‌دهد. با دست دیگرش دستمال را با چند حرکت از روی ل*ب‌های او برمی‌دارد.

مارتیک در حالی که صدای بادیگارد رو روی بلندگو می‌گذارد رو‌به آبراهام می‌گوید:

- زر بزن!

آبراهام در حالی که زبان بر ل*ب‌های خشکیده‌اش می‌کشید ل*ب گشود:

- بله؟

بادیگارد: آقا لوکیشن بفرست اون‌جایی که شما هستی پیداش نمی‌کنیم!

مارتیک زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- بگو گوشی بده به داداشم ببینم خوب هست یا نه!

آبراهام در حالی که یک تای ابروانش را بالا می‌برد ل*ب می‌زند:

- لوکیشن رو یکی از دوست‌هام برات می‌فرسته زود خودتون رو برسونین، تلفن رو بده به مارک!

مارتیک اشک در چشمانش هویدا می‌شود و رویش را برمی‌گرداند، شانه‌اش به طرز عجیبی می‌لرزند. دستانش مشت می‌شوند و خون جلوی چشمانش را فرا می‌گیرد.

بادیگارد در حالی که چنگی به موهایش می‌زند می‌گوید:

- اومدم برای خودم و بچه‌ها غذا بگیرم، مارک هم حالش خوب نیست رفتم گوشی بهش میدم!

مارتیک اسلحه‌اش را بیرون می‌آورد و زیر گلوی آبراهام قرار می‌دهد، ترس همانند خوره به جان او رخنه می‌کند در همین حین ل*ب می‌زند:

- کارد به اون شکم تو و بقیه بخوره، زود خودت رو برسون من الان لبه تیغم اگر دیر کنین این‌ها من رو می‌کشن!

بادیگارد با حسی ملتسمانه و شماتت‌گونه می‌پرسد:

- چی؟ قربان کسی تو رو به عنوان گروگان گرفته؟ نکنه مارتیک؟

آبراهام نیم نگاهی گذرا به صورت پر از خشم مارتیک می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- نه، خودت رو برسون ربع ساعت بیشتر بهم وقت نداده اگر تا ربع ساعت دیگه نرسی من رو می‌کشن، حتماً مارک رو هم با خودتون بیارین!

مارتیک بلافاصله تماس را قطع می‌کند و چند بار لگدی در میز می‌زند و میزی که توسط آبراهام چیده شده است دستانش را بر روی میز قرار می‌دهد  و آن‌ها را بر روی زمین می‌کوبد و می‌شکند و بلند فریاد می‌زند تا حرص خود را خالی کند.

چشمان آبراهام به مراتب بسته می‌شوند و دنیل و ادوارد هم‌چنان با ترس به مارتیک خیره می‌شوند. حتی آن‌ها هم نمی‌توانند کاری کنند و در سر می‌پرورانند که آخر و عاقبت آبراهام مرگ خواهد بود و بس!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا