در حال ویرایش رمان حکم گناه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مارتیک نفسی آسوده می‌کشد و در حالی که قلبش آرام می‌گیرد رو‌به جوئل و جردن می‌گوید:
- الان کجاست؟
جوئل در حالی که مچ پاهایش را می‌گیرد و از درد به خود می‌پیچد یک تای ابروهای شلاقی‌اش بالا می‌پرد و می‌گوید:
- نمی‌دونم، زمانی که داشتم موزیک گوش می‌دادم از دستمون فرار کرد. ردش رو زدیم اما متوجه نشدیم کجا رفت!
مارتیک در حالی که شقیقه‌اش را ماساژ می‌دهد لگدی به پای جوئل می‌زند و می‌گوید:
- مردک کمتر دروغ بگو، آخرین بار کجا دیدیدنش؟
جوئل در حالی که از درد گوشه‌ی ل*ب‌هایش را گ*از کوچکی می‌گیرد ل*ب می‌زند:
- به جان مادرم دروغ نمی‌گم، نزدیک‌های خیابون بیرگام سیتی!
مارتیک در حالی که زیر ل*ب چیزی می‌گوید رو‌به لوکینگ می‌کند و ادامه می‌دهد:
- رئیس آدم‌هات کجا هستن؟ بگو بیان!
لوکینگ در حالی که سرش را به سوی مارتیک می‌چرخاند با خلال دندان، دندانش را تمیز می‌کند و با دست دیگرش تلفن را از جیب شلوارش بیرون می‌کشد و شماره تماس ادوارد را می‌گیرد:
- الو ادوارد!
ادوارد در حالی که از کوچه بالا می‌آید می‌گوید:
- بله رئیس؟
لوکینگ در حالی که چند گام برمی‌دارد می‌گوید:
- کجایی؟ تونستی سرنخی از مارک پیدا کنی؟
ادوارد پاهایش را بر روی ترمز می‌گذارد و در حالی که ماشین را خاموش می‌کند می‌گوید:
- جلوی در، نه رئیس، رسماً انگار زمین دهن باز کرده و مارک رفته داخلش!
لوکینگ در حالی که خلال دندان را بر روی زمین می‌اندازد می‌گوید:
- خیله‌خب بیاین داخل، بقیه‌ش با من!
بلافاصله تماس را قطع می‌کند و رو‌به آن‌ها می‌گوید:
- که اومدین رئیستون رو نجات بدین، آره؟ الهی!
بعد از این حرفش، بلافاصله قهقهه می‌زند. در توسط ادوارد باز می‌شود و با دیدن کسانی که بی‌جان بر روی زمین افتاده‌اند چشم‌هایش از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس می‌شود و رو‌به لوکینگ می‌کند و می‌گوید:
- یک ساعت نبودم ها، این‌جا چه‌خبره رئیس؟ این‌جا رو کردی اسیرخونه؟ رسماً همه رو گروگان‌ گرفتی!
دنیل در حالی که گوشه‌ی کُتش را می‌گیرد و به آرامی می‌کشد سوت بلندی می‌زند و می‌گوید:
- هوووو، چه‌قدر آدم. رئیس این‌ها رو می‌خوای کجا به عنوان گروگان نگه داری؟ می‌دونی که این‌ها خیلی خرج دارن و ما از پسشون بر نمیایم!
لوکینگ بلندبلند قهقهه می‌زند و می‌گوید:
- پسرم تو داری از کدوم غذا حرف می‌زنی؟ مگه قراره من به این‌ها غذایی هم بدم؟ بدتر از اون کارهایی که سر پسرم مارک آوردن سرشون میارم! خیال کردی دلم برای چهار تا ازگل و نمک‌نشناس مثل این‌ها به رحم میاد؟ چنان به غلط کردن می‌اندازمشون که حتی توی خواب‌هاشون هم تصورش نمی‌کنن‌
لوکینگ چند گام به سمت ادوارد و دنیل برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:
- این ازگل‌ها رو بیارین داخل! می‌خوام حساب یک به یکشون رو برسم!
دنیل به سوی جردن، و ادوارد به سوی جوئل گام برمی‌دارند. دنیل در حالی که مچ دست‌ جردن را می‌گیرد با صدایی رسا می‌گوید:
- بلند شو مردک، کنگر خوردی لنگر انداختی؟
جردن به سختی از روی زمین برمی‌خیزد. یک گام برمی‌دارد اما گام دومی را که می‌خواهد بردارد از شدت درد آه و ناله‌اش بلند می‌شود. اما با کُلتی که بر روی سرش قرار می‌گیرد به آه و ناله‌هایش پایان می‌دهد و به هر سختی‌ای هم که شده باشد گام برمی‌دارد. ادوارد لگدی به پاهایِ جوئل می‌زند و فریاد کنان می‌گوید:
- مردک بلندشو، الکی خودت رو به موش مردگی نزن. کسی این‌جا دلش به رحم نمیاد!
جوئل با چشم‌های کهربایی‌اش نگاهی به صورتِ پر از خشمِ ادوارد می‌کند و به سختی از روی زمین بلند می‌شود. چند گام برمی‌دارد تا بالاخره به خانه می‌رسد. تا می‌آید بنشیند ادوارد فریاد می‌زند:
- نشین!
جوئل و جردن به سختی بر روی پاهای خود می‌ایستند. ترس همانند خوره به جانشان رخنه می‌کند. لوکینگ فریاد می‌زند:
- اون‌ها رو هم سریع بیارین!
بادیگاردها دست می‌جنبانند و مابقی را به خانه می‌آورند. لوکینگ در حالی که بر روی صندلی راک می‌نشیند و پای چپش را بر روی پای راستش قرار می‌دهد رو‌به کسانی که گروگان‌ گرفته است می‌کند و ادامه می‌دهد:
- خب حالا من با شماها چی‌کار کنم؟ شماها که با ز*ب*ون خوش نمی‌گین مارک رو کجا پنهون کردین پس باید خودم دست به کار بشم!
لوکینگ در حالی که آستین‌های لباس سه ربعی‌اش را بالا می‌زند. با یک حرکت از روی صندلی برمی‌خیزد و به سوی جردن گام برمی‌دارد. اما جردن با ترس و لکنت زبان می‌گوید:
- آقا‌... آقا، به جان... جان مادرم ما... ما... مارک... مارک رو جا... جایی... پن... پنهون نکردیم!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مارتیک نفسی آسوده می‌کشد و در حالی که قلبش آرام می‌گیرد رو‌به جوئل و جردن می‌گوید:

- الان کجاست؟

جوئل در حالی که مچ پاهایش را می‌گیرد و از درد به خود می‌پیچد یک تای ابروهای شلاقی‌اش بالا می‌پرد و می‌گوید:

- نمی‌دونم، زمانی که داشتم موزیک گوش می‌دادم از دستمون فرار کرد. ردش رو زدیم اما متوجه نشدیم کجا رفت!

مارتیک در حالی که شقیقه‌اش را ماساژ می‌دهد لگدی به پای جوئل می‌زند و می‌گوید:

- مردک کمتر دروغ بگو، آخرین بار کجا دیدیدنش؟

جوئل در حالی که از درد گوشه‌ی ل*ب‌هایش را گ*از کوچکی می‌گیرد ل*ب می‌زند:

- به جان مادرم دروغ نمی‌گم، نزدیک‌های خیابون بیرگام سیتی!

مارتیک در حالی که زیر ل*ب چیزی می‌گوید رو‌به لوکینگ می‌کند و ادامه می‌دهد:

- رئیس آدم‌هات کجا هستن؟ بگو بیان!

لوکینگ در حالی که سرش را به سوی مارتیک می‌چرخاند با خلال دندان، دندانش را تمیز می‌کند و با دست دیگرش تلفن را از جیب شلوارش بیرون می‌کشد و شماره تماس ادوارد را می‌گیرد:

- الو ادوارد!

ادوارد در حالی که از کوچه بالا می‌آید می‌گوید:

- بله رئیس؟

لوکینگ در حالی که چند گام برمی‌دارد می‌گوید:

- کجایی؟ تونستی سرنخی از مارک پیدا کنی؟

ادوارد پاهایش را بر روی ترمز می‌گذارد و در حالی که ماشین را خاموش می‌کند می‌گوید:

- جلوی در، نه رئیس، رسماً انگار زمین دهن باز کرده و مارک رفته داخلش!

لوکینگ در حالی که خلال دندان را بر روی زمین می‌اندازد می‌گوید:

- خیله‌خب بیاین داخل، بقیه‌ش با من!

بلافاصله تماس را قطع می‌کند و رو‌به آن‌ها می‌گوید:

- که اومدین رئیستون رو نجات بدین، آره؟ الهی!

بعد از این حرفش، بلافاصله قهقهه می‌زند. در توسط ادوارد باز می‌شود و با دیدن کسانی که بی‌جان بر روی زمین افتاده‌اند چشم‌هایش از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس می‌شود و رو‌به لوکینگ می‌کند و می‌گوید:

- یک ساعت نبودم ها، این‌جا چه‌خبره رئیس؟ این‌جا رو کردی اسیرخونه؟ رسماً همه رو گروگان‌ گرفتی!

دنیل در حالی که گوشه‌ی کُتش را می‌گیرد و به آرامی می‌کشد سوت بلندی می‌زند و می‌گوید:

- هوووو، چه‌قدر آدم. رئیس این‌ها رو می‌خوای کجا به عنوان گروگان نگه داری؟ می‌دونی که این‌ها خیلی خرج دارن و ما از پسشون بر نمیایم!

لوکینگ بلندبلند قهقهه می‌زند و می‌گوید:

- پسرم تو داری از کدوم غذا حرف می‌زنی؟ مگه قراره من به این‌ها غذایی هم بدم؟ بدتر از اون کارهایی که سر پسرم مارک آوردن سرشون میارم! خیال کردی دلم برای چهار تا ازگل و نمک‌نشناس مثل این‌ها به رحم میاد؟ چنان به غلط کردن می‌اندازمشون که حتی توی خواب‌هاشون هم تصورش نمی‌کنن‌

لوکینگ چند گام به سمت ادوارد و دنیل برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:

- این ازگل‌ها رو بیارین داخل! می‌خوام حساب یک به یکشون رو برسم!

دنیل به سوی جردن، و ادوارد به سوی جوئل گام برمی‌دارند. دنیل در حالی که مچ دست‌ جردن را می‌گیرد با صدایی رسا می‌گوید:

- بلند شو مردک، کنگر خوردی لنگر انداختی؟

جردن به سختی از روی زمین برمی‌خیزد. یک گام برمی‌دارد اما گام دومی را که می‌خواهد بردارد از شدت درد آه و ناله‌اش بلند می‌شود. اما با کُلتی که بر روی سرش قرار می‌گیرد به آه و ناله‌هایش پایان می‌دهد و به هر سختی‌ای هم که شده باشد گام برمی‌دارد. ادوارد لگدی به پاهایِ جوئل می‌زند و فریاد کنان می‌گوید:

- مردک بلندشو، الکی خودت رو به موش مردگی نزن. کسی این‌جا دلش به رحم نمیاد!

جوئل با چشم‌های کهربایی‌اش نگاهی به صورتِ پر از خشمِ ادوارد می‌کند و به سختی از روی زمین بلند می‌شود. چند گام برمی‌دارد تا بالاخره به خانه می‌رسد. تا می‌آید بنشیند ادوارد فریاد می‌زند:

- نشین!

جوئل و جردن به سختی بر روی پاهای خود می‌ایستند. ترس همانند خوره به جانشان رخنه می‌کند. لوکینگ فریاد می‌زند:

- اون‌ها رو هم سریع بیارین!

بادیگاردها دست می‌جنبانند و مابقی را به خانه می‌آورند. لوکینگ در حالی که بر روی صندلی راک می‌نشیند و پای چپش را بر روی پای راستش قرار می‌دهد رو‌به کسانی که گروگان‌ گرفته است می‌کند و ادامه می‌دهد:

- خب حالا من با شماها چی‌کار کنم؟ شماها که با ز*ب*ون خوش نمی‌گین مارک رو کجا پنهون کردین پس باید خودم دست به کار بشم!

لوکینگ در حالی که آستین‌های لباس سه ربعی‌اش را بالا می‌زند. با یک حرکت از روی صندلی برمی‌خیزد و به سوی جردن گام برمی‌دارد. اما جردن با ترس و لکنت زبان می‌گوید:

- آقا‌... آقا، به جان... جان مادرم ما... ما... مارک... مارک رو جا... جایی... پن... پنهون نکردیم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
لوکینگ در‌حالی‌که بلندبلند قهقهه می‌زند لگدی به پاهایِ جردن می‌زند و می‌گوید:
- مردک چرا قسم جون مادرت و می‌خوری؟ مثل خر داری دروغ میگی. بعد قسم جان مادرت هم می‌خوری؟
مارتیک عصبی می‌شود و در‌حالی که چنگی به موهای طلایی رنگش می‌زند به سمت جردن و جوئل و مابقی گام برمی‌دارد و فریاد می‌زند:
- دیگه زدم به سیمِ آخر، می‌گین داداشم کجاست یا با ده تا تیر همتون رو خلاص کنم؟
***
دافنی در‌حالی‌که چند رشته از موهای ژولیده‌اش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند رو‌به جکی ویور می‌گوید:
- مامان من دارم میرم بیرون!
جکی ویور در حالی که بر روی کاناپه می‌نشیند و ماگ را میان دست‌هایش رد و بدل می‌کند صورتش را به سمت دو تیله‌هایِ کهربایی دافنی می‌چرخاند و درحالی‌که لبخند مضحکی گوشه‌ ل*ب‌های باریکش می‌نشیند ل*ب می‌زند:
- دخترم مواظب خودت باش!
دافنی در‌حالی‌که دست‌هایش را از میان موهای ژولیده و خرمایی رنگش بیرون می‌آورد با کفش‌های پاشنه ده سانتی‌اش چند گام به سوی جکی ویور برمی‌دارد و گونه‌ی او را می‌بوسد و می‌گوید:
- تو نمیای؟
جکی ویور که سرش در لپ‌تاپ است و درگیر پروژه‌ای برای شرکت است جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و نگاهی به چشم‌هایِ آبی رنگ دافنی می‌اندازد و می‌گوید:
- نه من کار دارم، شب یه برنامه می‌چینم من و تو و داداشت می‌ریم بیرون!
دافنی درحالی‌که از شدت خنده ل*ب‌هایش کش می‌آیند دست‌هایش را از شدت ذوق و شوق به هم می‌کوبد و دست‌های ظریفش را دور گر*دن جکی قلاب می‌کند و ب*وسه‌ای بر روی گونه‌های او می‌زند و می‌گوید:
- آی لاو یو مام!
جکی بلندبلند قهقهه می‌زند و دست‌هایش را بر روی صورتِ نرم و لطیفِ دافنی می‌کشد و می‌گوید:
- باشه‌باشه، کُشتی من رو، برو تا دیرت نشده دخترم!
دافنی دست‌هایش را از دور گر*دن جکی برمی‌دارد و در حالی که چند گام برمی‌دارد تا می‌آید در را باز کند بلافاصله استیو در را باز می‌کند و سر تا پاهایِ دافنی را آنالیز می‌کند و با ابروان شلاقی و پر پشتش که از شدت عصبانیت در هم گره خورده است رو‌به دافنی می‌گوید:
- کجا به‌سلامتی؟ اون هم با این سر و وضعت!
دافنی نگاهی به جکی می‌کند و درحالی‌که سرش را پایین می‌اندازد و انگار که ذوق و شوقش کور شده است گوشه‌ی ل*ب‌های قلوه‌ای‌اش را گ*از کوچکی می‌گیرد و به دو جفت کفش‌های سفید رنگ پاشنه بلندش چشم می‌دوزد و می‌گوید:
- می‌خوام برم کافه!
استیو درب را محکم به هم می‌زند، با این کارش ترس همانند خوره به جانِ دافنی رخنه می‌زند.
دافنی در حالی که یک گام عقب‌گرد می‌کند ادامه می‌دهد:
- پیشِ دوست‌هام!
جکی که متوجه‌ی این سروصداها شده است لپ‌تاپ را می‌بندد و ماگ را هم بر روی میز کوچک طوسی رنگ می‌گذارد و به سرعت از پله‌ها یکی دو تا پایین می‌آید و به سالن که می‌رسد فریاد می‌زند:
- این‌جا چه‌خبره؟ باز شما داداش و آبجی مثل سگ و گربه پریدین به هم؟
جکی در حالی که چند گام به سوی استیو برمی‌دارد نگاهی به سر تا پاهایِ او می‌اندازد و با ل*ب و لوچه‌ای آویزان ادامه می‌دهد:
- تو خودت معلومه چند روزه کجایی؟ چرا هر چی زنگ می‌زنم جواب تلفنت رو نمیدی؟ هان؟
استیو درحالی‌که به نقطه مبهم و کوری خیره مانده است و ابروانش همچنان از شدت خشم در هم گره خورده است، ترجیح می‌دهد سکوت کند و تا می‌آید از کنار جکی رد شود، جکی بازوانِ مردانه‌ی او را اسیر دست‌های ظریف و زنانه خود می‌کند و بلندتر از قبل فریاد می‌زند:
- من چند دقیقه پیش ازت سئوال پرسیدم، نمی‌خوای یه جواب بهم بدی؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
لوکینگ در‌حالی‌که بلندبلند قهقهه می‌زند لگدی به پاهایِ جردن می‌زند و می‌گوید:

- مردک چرا قسم جون مادرت و می‌خوری؟ مثل خر داری دروغ میگی. بعد قسم جان مادرت هم می‌خوری؟

مارتیک عصبی می‌شود و در‌حالی که چنگی به موهای طلایی رنگش می‌زند به سمت جردن و جوئل و مابقی گام برمی‌دارد و فریاد می‌زند:

- دیگه زدم به سیمِ آخر، می‌گین داداشم کجاست یا با ده تا تیر همتون رو خلاص کنم؟

***

دافنی در‌حالی‌که چند رشته از موهای ژولیده‌اش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند رو‌به جکی ویور می‌گوید:

- مامان من دارم میرم بیرون!

جکی ویور در حالی که بر روی کاناپه می‌نشیند و ماگ را میان دست‌هایش رد و بدل می‌کند صورتش را به سمت دو تیله‌هایِ کهربایی دافنی می‌چرخاند و درحالی‌که لبخند مضحکی گوشه‌ ل*ب‌های باریکش می‌نشیند ل*ب می‌زند:

- دخترم مواظب خودت باش!

دافنی در‌حالی‌که دست‌هایش را از میان موهای ژولیده و خرمایی رنگش بیرون می‌آورد با کفش‌های پاشنه ده سانتی‌اش چند گام به سوی جکی ویور برمی‌دارد و گونه‌ی او را می‌بوسد و می‌گوید:

- تو نمیای؟

جکی ویور که سرش در لپ‌تاپ است و درگیر پروژه‌ای برای شرکت است جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و نگاهی به چشم‌هایِ آبی رنگ دافنی می‌اندازد و می‌گوید:

- نه من کار دارم، شب یه برنامه می‌چینم من و تو و داداشت می‌ریم بیرون!

دافنی درحالی‌که از شدت خنده ل*ب‌هایش کش می‌آیند دست‌هایش را از شدت ذوق و شوق به هم می‌کوبد و دست‌های ظریفش را دور گر*دن جکی قلاب می‌کند و ب*وسه‌ای بر روی گونه‌های او می‌زند و می‌گوید:

- آی لاو یو مام!

جکی بلندبلند قهقهه می‌زند و دست‌هایش را بر روی صورتِ نرم و لطیفِ دافنی می‌کشد و می‌گوید:

- باشه‌باشه، کُشتی من رو، برو تا دیرت نشده دخترم!

دافنی دست‌هایش را از دور گر*دن جکی برمی‌دارد و در حالی که چند گام برمی‌دارد تا می‌آید در را باز کند بلافاصله استیو در را باز می‌کند و سر تا پاهایِ دافنی را آنالیز می‌کند و با ابروان شلاقی و پر پشتش که از شدت عصبانیت در هم گره خورده است رو‌به دافنی می‌گوید:

- کجا به‌سلامتی؟ اون هم با این سر و وضعت!

دافنی نگاهی به جکی می‌کند و درحالی‌که سرش را پایین می‌اندازد و انگار که ذوق و شوقش کور شده است گوشه‌ی ل*ب‌های قلوه‌ای‌اش را گ*از کوچکی می‌گیرد و به دو جفت کفش‌های سفید رنگ پاشنه بلندش چشم می‌دوزد و می‌گوید:

- می‌خوام برم کافه!

استیو درب را محکم به هم می‌زند، با این کارش ترس همانند خوره به جانِ دافنی رخنه می‌زند.

دافنی در حالی که یک گام عقب‌گرد می‌کند ادامه می‌دهد:

- پیشِ دوست‌هام!

جکی که متوجه‌ی این سروصداها شده است لپ‌تاپ را می‌بندد و ماگ را هم بر روی میز کوچک طوسی رنگ می‌گذارد و به سرعت از پله‌ها یکی دو تا پایین می‌آید و به سالن که می‌رسد فریاد می‌زند:

- این‌جا چه‌خبره؟ باز شما داداش و آبجی مثل سگ و گربه پریدین به هم؟

جکی در حالی که چند گام به سوی استیو برمی‌دارد نگاهی به سر تا پاهایِ او می‌اندازد و با ل*ب و لوچه‌ای آویزان ادامه می‌دهد:

- تو خودت معلومه چند روزه کجایی؟ چرا هر چی زنگ می‌زنم جواب تلفنت رو نمیدی؟ هان؟

استیو درحالی‌که به نقطه مبهم و کوری خیره مانده است و ابروانش همچنان از شدت خشم در هم گره خورده است، ترجیح می‌دهد سکوت کند و تا می‌آید از کنار جکی رد شود، جکی بازوانِ مردانه‌ی او را اسیر دست‌های ظریف و زنانه خود می‌کند و بلندتر از قبل فریاد می‌زند:

- من چند دقیقه پیش ازت سئوال پرسیدم، نمی‌خوای یه جواب بهم بدی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
استیو نمی‌تواند خشم خود را مهار کند و در‌حالی‌که بازوانش را محکم از دست‌های جکی بیرون می‌کشد کیفش را از شانه‌اش جدا می‌کند و آن را بر روی زمین می‌کوبد و فریاد می‌زند:
- دیگه خسته شدم بس توی این خونه سئوال و جوابم کردی، دست از سرم بردار!
استیو روی پاشنه‌ی پایش می‌چرخد و در‌حالی‌که به دو چشم‌های آبی رنگِ دافنی خیره می‌شود انگشت اشاره‌اش را به طرف او می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
و تو!
دافنی سرش را بالا می‌آورد و با دو تیله‌هایِ آغشته به اشکش به دو چشم‌های عسلی رنگِ استیو که عصبانیت در آن موج می‌زند خیره می‌شود و ادامه می‌دهد:
- اجازه این‌که پاهات رو از این خونه بیرون بذاری رو نداری، وگرنه... .
جکی پلکی بر اثر عصبانیت بر هم می‌فشرد و در‌حالی‌که چند گام به سوی استیو برمی‌دارد ل*ب می‌زند:
- اگر بره بیرون چی میشه؟ هوم؟ من اجازه دادم امروز بره بیرون. اون مثل تو نیست هر روز و شب بیرون باشه گاهی میره با دوست‌هاش بیرون و پای هیچ پسری هم توی زندگیش باز نشده!
استیو با خشم به صورتِ آغشته به اشکِ دافنی زل می‌زند و نیشخندی می‌زند و می‌گوید:

- یادت نیست چند سال پیش به پسری که توی خونه‌ی ما زندگی می‌کرد علاقه‌مند بود؟ همون پسری که بارها من باهاش بحثم شد و بابا من رو از خونه بیرون کرد. من رو به‌خاطر اون سرزنش کرد! یادت نیست نه؟ می‌خوای یادت بیارم؟
جکی رویش را برمی‌گرداند و پس از چند ثانیه سکوت می‌گوید:
- اون به‌خاطر مارک از خونه بیرونت نکرد، اون به این خاطر از خونه بیرونت کرد و کارت بانکی و همه چیزت رو ازت گرفت چون رفیق‌هات و اون دختره رو به پدرت و ما ترجیح دادی، و چون مارک حرف پدرت رو گوش می‌کرد و هیچ‌وقت لجبازی نمی‌کرد پدرت هم با اون خیلی خوب رفتار می‌کرد. تو هم فکر کردی مارک باعث بانی تموم این اتفاق‌ها شده.
اندکی مکث می‌کند و در‌حالی‌که چند گام به سوی استیو برمی‌دارد ادامه می‌دهد:
- اما مقصر اصلی تویی، تو پسرم!
استیو نیشخندی می‌زند و بلافاصله کیفش را با عصبانیت چنگ می‌زند و بلافاصله به سرعت از پله‌ها بالا می‌رود.
جکی در‌حالی‌که مردمک چشم‌هایش را از استیو می‌گیرد، نگاهی به دافنی که بر روی زمین نشسته‌ است و به در تکیه داده است می‌اندازد و به سوی او گام برمی‌دارد و در حالی که اندکی نیم‌خیز می‌شود مچ دست‌ دافنی را می‌گیرد و می‌گوید:
- قربون دخترم برم، چرا گریه می‌کنی؟
دافنی در‌حالی‌که هق‌هق می‌کند استیو از پله‌ها پایین می‌آید و فریاد می‌زند:
- خفه میشی یا نه؟
دافنی بدون این‌که چیزی بگوید همچنان به سکوتش ادامه می‌دهد و آرام‌آرام اشک می‌ریزد
جکی از جای برمی‌خیزد و فریاد می‌زند:
- استیو به خودت بیا، بهتره حدت رو بدونی!
استیو در حالی که یقه‌ی پیراهنش را مرتب می‌کند و چند دکمه‌ی آخر پیراهنش را می‌بندد از پله‌ها پایین می‌آید و می‌گوید:
- اگر حدم رو ندونم چی میشه؟ طبق معمول از دخترت طرفداری می‌کنی و میری پیش بابا زیر آبی من رو می‌زنی؟ اتفاقاً الان می‌خوام برم پیش بابا بگم که دخترش تو نبودش چه غلط‌هایی که نمی‌کنه!
دافنی کاسه‌ی صبرش لبریز می‌شود و کیفِ کوچکِ بنفش رنگش را بر روی زمین رها می‌کند و به سمت استیو هجوم می‌برد و دست‌هایِ مُشت شده‌اش را بر روی س*ی*نه‌هایِ استیو می‌کوبد و با همان صدایِ گرفته فریاد می‌زند:
- من چی‌کار کردم که این‌طوری راجبم حرف می‌زنی، هان؟ چه غلطی کردم؟ تو هر روز پیش رفیق‌هات و اون دختره هستی همه نوع غلطی می‌کنی و انتظار داری بابا پشتت باشه. برو به بابا بگو اتفاقاً اون خودش برای یه کاری به من گفته برم بیرون، نمی‌دونی حرف نزن!
استیو بلندبلند قهقهه می‌زند و با خشم مچ دست‌هایِ دافنی را می‌گیرد و فشار می‌دهد و با حرص می‌گوید:
- نمی‌تونی من رو گول بزنی، فکر کردی من داداش بی‌غیرت و بی‌وجودی هستم دختر جون؟
دافنی را هُل می‌دهد، ناگهان سر دافنی به گوشه‌ی دیوار می‌خورد و دافنی پخش زمین می‌شود.
جکی با دیدن این صح*نه تعادلش را از دست می‌دهد و نمی‌تواند جلوی خشم خود را بگیرد و سیلی‌ای محکم به صورتِ استیو می‌زند و صدایِ هق‌هقِ گریه‌هایِ جکی سکوت حکم‌فرمای خانه را می‌شکند.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
استیو نمی‌تواند خشم خود را مهار کند و در‌حالی‌که بازوانش را محکم از دست‌های جکی بیرون می‌کشد کیفش را از شانه‌اش جدا می‌کند و آن را بر روی زمین می‌کوبد و فریاد می‌زند:

- دیگه خسته شدم بس توی این خونه سئوال و جوابم کردی، دست از سرم بردار!

استیو روی پاشنه‌ی پایش می‌چرخد و در‌حالی‌که  به دو چشم‌های آبی رنگِ دافنی خیره می‌شود انگشت اشاره‌اش را به طرف او می‌گیرد و ادامه می‌دهد:

و تو!

دافنی سرش را بالا می‌آورد و با دو تیله‌هایِ آغشته به اشکش به دو چشم‌های عسلی رنگِ استیو که عصبانیت در آن موج می‌زند خیره می‌شود و ادامه می‌دهد:

- اجازه این‌که پاهات رو از این خونه بیرون بذاری رو نداری، وگرنه... .

جکی پلکی بر اثر عصبانیت بر هم می‌فشرد و در‌حالی‌که چند گام به سوی استیو برمی‌دارد ل*ب می‌زند:

- اگر بره بیرون چی میشه؟ هوم؟ من اجازه دادم امروز بره بیرون. اون مثل تو نیست هر روز و شب بیرون باشه گاهی میره با دوست‌هاش بیرون و پای هیچ پسری هم توی زندگیش باز نشده!

استیو با خشم به صورتِ آغشته به اشکِ دافنی زل می‌زند و نیشخندی می‌زند و می‌گوید:

 - یادت نیست چند سال پیش به پسری که توی خونه‌ی ما زندگی می‌کرد علاقه‌مند بود؟ همون پسری که بارها من باهاش بحثم شد و بابا من رو از خونه بیرون کرد. من رو به‌خاطر اون سرزنش کرد! یادت نیست نه؟ می‌خوای یادت بیارم؟

جکی رویش را برمی‌گرداند و پس از چند ثانیه سکوت می‌گوید:

- اون به‌خاطر مارک از خونه بیرونت نکرد، اون به این خاطر از خونه بیرونت کرد و کارت بانکی و همه چیزت رو ازت گرفت چون رفیق‌هات و اون دختره رو به پدرت و ما ترجیح دادی، و چون مارک حرف پدرت رو گوش می‌کرد و هیچ‌وقت لجبازی نمی‌کرد پدرت هم با اون خیلی خوب رفتار می‌کرد. تو هم فکر کردی مارک باعث بانی تموم این اتفاق‌ها شده.

اندکی مکث می‌کند و در‌حالی‌که چند گام به سوی استیو برمی‌دارد ادامه می‌دهد:

- اما مقصر اصلی تویی، تو پسرم!

استیو نیشخندی می‌زند و بلافاصله کیفش را با عصبانیت چنگ می‌زند و بلافاصله به سرعت از پله‌ها بالا می‌رود.

جکی در‌حالی‌که مردمک چشم‌هایش را از استیو می‌گیرد، نگاهی به دافنی که بر روی زمین نشسته‌ است و به در تکیه داده است می‌اندازد و به سوی او گام برمی‌دارد و در حالی که اندکی نیم‌خیز می‌شود مچ دست‌ دافنی را می‌گیرد و می‌گوید:

- قربون دخترم برم، چرا گریه می‌کنی؟

دافنی در‌حالی‌که هق‌هق می‌کند استیو از پله‌ها پایین می‌آید و فریاد می‌زند:

- خفه میشی یا نه؟

دافنی بدون این‌که چیزی بگوید همچنان به سکوتش ادامه می‌دهد و آرام‌آرام اشک می‌ریزد

جکی از جای برمی‌خیزد و فریاد می‌زند:

- استیو به خودت بیا، بهتره حدت رو بدونی!

استیو در حالی که یقه‌ی پیراهنش را مرتب می‌کند و چند دکمه‌ی آخر پیراهنش را می‌بندد از پله‌ها پایین می‌آید و می‌گوید:

- اگر حدم رو ندونم چی میشه؟ طبق معمول از دخترت طرفداری می‌کنی و میری پیش بابا زیر آبی من رو می‌زنی؟ اتفاقاً الان می‌خوام برم پیش بابا بگم که دخترش تو نبودش چه غلط‌هایی که نمی‌کنه!

دافنی کاسه‌ی صبرش لبریز می‌شود و کیفِ کوچکِ بنفش رنگش را بر روی زمین رها می‌کند و به سمت استیو هجوم می‌برد و دست‌هایِ مُشت شده‌اش را بر روی س*ی*نه‌هایِ استیو می‌کوبد و با همان صدایِ گرفته فریاد می‌زند:

- من چی‌کار کردم که این‌طوری راجبم حرف می‌زنی، هان؟ چه غلطی کردم؟ تو هر روز پیش رفیق‌هات و اون دختره هستی همه نوع غلطی می‌کنی و انتظار داری بابا پشتت باشه. برو به بابا بگو اتفاقاً اون خودش برای یه کاری به من گفته برم بیرون، نمی‌دونی حرف نزن!

استیو بلندبلند قهقهه می‌زند و با خشم مچ دست‌هایِ دافنی را می‌گیرد و فشار می‌دهد و با حرص می‌گوید:

- نمی‌تونی من رو گول بزنی، فکر کردی من داداش بی‌غیرت و بی‌وجودی هستم دختر جون؟

دافنی را هُل می‌دهد، ناگهان سر دافنی به گوشه‌ی دیوار می‌خورد و دافنی پخش زمین می‌شود.

جکی با دیدن این صح*نه تعادلش را از دست می‌دهد و نمی‌تواند جلوی خشم خود را بگیرد و سیلی‌ای محکم به صورتِ استیو می‌زند و صدایِ هق‌هقِ گریه‌هایِ جکی سکوت حکم‌فرمای خانه را می‌شکند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
جکی دستی بر رویِ صورت دافنی می‌کشد و در‌حالی‌که چند رشته از موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند با گریه فریاد می‌زند:
- دخترم، خوبی؟
استیو با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه می‌زند آرام به سوی دافنی گام برمی‌دارد و دستانِ سردِ دافنی را در دستان مردانه‌اش می‌گذارد و با چشمانی که اشک در آن هویداست ل*ب می‌گشاید:
- ببخشید، نتونستم خشمم رو کنترل کنم و هُلت دادم. خواهر لطفاً بلند شو!
دافنی چشمانش را به سختی می‌گشاید و ل*ب‌های خشکیده‌اش را باز می‌کند و با گریه و لکنت زبان ل*ب می‌گشاید:
- ما... مامان... سر... سرم!
جکی با خشم نگاهی به صورتِ پر از اشکِ استیو می‌اندازد و می‌گوید:
- به‌جای این‌که وایستی بربر نگاه کنی. کمک کن تا ببریمش بیمارستان!
جکی با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند و سوئیچ را طرفِ جک می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- برو ماشین رو از پارکینگ بیرون بیار، من خودم دافنی رو میارم!
جکی در‌حالی‌که اشک‌هایش را پاک می‌کند سوئیچ را میان دستانش رد و بدل می‌کند و از پله‌ها به سرعت پایین می‌رود. وارد پارکینگ می‌شود و درب ماشین را می‌گشاید و سوار ماشین می‌شود. پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد و به سرعت دنده عقب می‌گیرد.
ماشین را جلوی در خانه‌ نگه می‌دارد تا استیو بیاید، استیو در‌حالی‌که دافنی را در آ*غ*و*ش گرفته است و سراسیمه از پله‌ها پایین می‌آید روبه‌ جکی می‌گوید:
- دربِ ماشین رو باز کن!
جکی به سرعت از ماشین پیاده می‌شود و درحالی‌که کُتش را می‌پوشد، درب را می‌گشاید.
استیو، دافنی را بر روی صندلی عقب می‌گذارد و خود صندلی جلو می‌نشیند.
جکی پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد و با نگرانی سرش را به عقب برمی‌گرداند و نگاهی به دافنی می‌اندازد و می‌گوید:
- مامان فدات بشه طاقت بیار!
دافنی آرام‌ پلک‌های خسته‌اش را می‌بندد.
***
لوکینگ هر چه با دافنی تماس می‌گیرد جواب نمی‌دهد ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد. در‌حالی‌که چند گام برمی‌دارد روبه مارتیک می‌گوید:
- دافنی جواب نمیده، یعنی اتفاقی براش افتاده؟
مارتیک چنگی به موهایش می‌زند و کلافه می‌گوید:
- نمی‌دونم، با پسرت تماس بگیر!
لوکینگ شماره تماس استیو را می‌گیرد، استیو پس از چند بوق پاسخ می‌دهد:
- الو، بگو پدر؟
لوکینگ دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشد و کلاه نقابی طوسی رنگ را از روی سرش برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:
- دافنی کجاست؟
استیو درحالی‌که نگاهی به دافنی که سرش آغشته به خون است می‌کند ل*ب می‌زند:
- رفته بیرون، بیشتر از این ازش خبر ندارم!
لوکینگ یک تای ابروانش را بالا می‌برد و می‌گوید:
- برای چی رفت بیرون؟
استیو در‌حالی‌که از ماشین پیاده می‌شود ل*ب می‌زند:
- نمی‌دونم.
در‌حالی‌که درب ماشین را می‌گشاید ادامه می‌دهد:
- من یه کار خیلی مهم برام پیش اومده بعداً بهت زنگ می‌زنم!
لوکینگ نیشخندی می‌زند و در‌حالی‌که بر روی صندلی راک می‌نشیند می‌گوید:
- باشه، بای!
استیو تماس را قطع می‌کند و دافنی را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و روبه پرستارها می‌گوید:
- لطفاً کمک، مورد اورژانسیه!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
جکی دستی بر رویِ صورت دافنی می‌کشد و در‌حالی‌که چند رشته از موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند با گریه فریاد می‌زند:

- دخترم، خوبی؟

استیو با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه می‌زند آرام به سوی دافنی گام برمی‌دارد و دستانِ سردِ دافنی را در دستان مردانه‌اش می‌گذارد و با چشمانی که اشک در آن هویداست ل*ب می‌گشاید:

- ببخشید، نتونستم خشمم رو کنترل کنم و هُلت دادم. خواهر لطفاً بلند شو!

دافنی چشمانش را به سختی می‌گشاید و ل*ب‌های خشکیده‌اش را باز می‌کند و با گریه و لکنت زبان ل*ب می‌گشاید:

- ما... مامان... سر... سرم!

جکی با خشم نگاهی به صورتِ پر از اشکِ استیو می‌اندازد و می‌گوید:

- به‌جای این‌که وایستی بربر نگاه کنی. کمک کن تا ببریمش بیمارستان!

جکی با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند و سوئیچ را طرفِ جک می‌گیرد و ل*ب می‌زند:

- برو ماشین رو از پارکینگ بیرون بیار، من خودم دافنی رو میارم!

جکی در‌حالی‌که اشک‌هایش را پاک می‌کند سوئیچ را میان دستانش رد و بدل می‌کند و از پله‌ها به سرعت پایین می‌رود. وارد پارکینگ می‌شود و درب ماشین را می‌گشاید و سوار ماشین می‌شود. پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد و به سرعت دنده عقب می‌گیرد.

ماشین را جلوی در خانه‌ نگه می‌دارد تا استیو بیاید، استیو در‌حالی‌که دافنی را در آ*غ*و*ش گرفته است و سراسیمه از پله‌ها پایین می‌آید روبه‌ جکی می‌گوید:

- دربِ ماشین رو باز کن!

جکی به سرعت از ماشین پیاده می‌شود و درحالی‌که کُتش را می‌پوشد، درب را می‌گشاید.

استیو، دافنی را بر روی صندلی عقب می‌گذارد و خود صندلی جلو می‌نشیند.

جکی پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد و با نگرانی سرش را به عقب برمی‌گرداند و نگاهی به دافنی می‌اندازد و می‌گوید:

- مامان فدات بشه طاقت بیار!

دافنی آرام‌ پلک‌های خسته‌اش را می‌بندد.

***

لوکینگ هر چه با دافنی تماس می‌گیرد جواب نمی‌دهد ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد. در‌حالی‌که چند گام برمی‌دارد روبه مارتیک می‌گوید:

- دافنی جواب نمیده، یعنی اتفاقی براش افتاده؟

مارتیک چنگی به موهایش می‌زند و کلافه می‌گوید:

- نمی‌دونم، با پسرت تماس بگیر!

لوکینگ شماره تماس استیو را می‌گیرد، استیو پس از چند بوق پاسخ می‌دهد:

- الو، بگو پدر؟

لوکینگ دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشد و کلاه نقابی طوسی رنگ را از روی سرش برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:

- دافنی کجاست؟

استیو درحالی‌که نگاهی به دافنی که سرش آغشته به خون است می‌کند ل*ب می‌زند:

- رفته بیرون، بیشتر از این ازش خبر ندارم!

لوکینگ یک تای ابروانش را بالا می‌برد و می‌گوید:

- برای چی رفت بیرون؟

استیو در‌حالی‌که از ماشین پیاده می‌شود ل*ب می‌زند:

- نمی‌دونم.

در‌حالی‌که درب ماشین را می‌گشاید ادامه می‌دهد:

- من یه کار خیلی مهم برام پیش اومده بعداً بهت زنگ می‌زنم!

لوکینگ نیشخندی می‌زند و در‌حالی‌که بر روی صندلی راک می‌نشیند می‌گوید:

- باشه، بای!

استیو تماس را قطع می‌کند و دافنی را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و روبه پرستارها می‌گوید:

- لطفاً کمک، مورد اورژانسیه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مارک در‌حالی‌که از حمام عمومی خارج می‌شود تمام نگاه‌ها به سمت او میخ‌کوب می‌شود. با حسی شماتت‌گونه به سوی ماشین گام برمی‌دارد، در‌حالی‌که چنگی به موهایش می‌زند دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و با یک حرکت می‌کشد. سوار ماشین می‌شود و به سوی آرایشگاه مردانه حرکت می‌کند، موزیکی غمگین پلی می‌کند و به آن گوش می‌سپارد:
wouldn't want to be anybody else
من نمی‌خوام یکی دیگه باشم!
( Hey )
You made me insecure
تو من رو متزلزل کردی
Told me I wasn't good enough
به من گفتی که به اندازه‌ی کافی خوب نبودم!
But who are you to judge
اما تو کی هستی که بخوای قضاوت کنی؟
When you're a diamond in the rough
تو یه الماسِ نتراشیده‌ای!
I'm sure you got some things
من مطمئنم یه چیزهایی فهمیدی.
You'd like to change about yourself
تو دوست داری خودت رو عوض کنی!
But when it comes to me
اما وقتی نوبت من میشه‌.
I wouldn't want to be anybody else
من نمی‌خوام تبدیل به یه آدم دیگه بشم.
Na na na na na
Na na na na na na
I'm no beauty queen
من یه شاهزاده‌ی زیبا نیستم.
I'm just beautiful me
من فقط خودم رو زیبا می‌کنم!
La na na na na na na na na!
You've got every right
تو حق داری!
To a beautiful life
که یه زندگی زیبا داشته باشی!
Who says
کی گفت؟

Who says you're not perfect
کی گفته تو عالی نیستی؟
Who says you're not worth it
کی گفته ارزشش رو نداری؟
Who says you're the only one that's hurting
کی گفته تو تنها کسی هستی که آزار می‌بینه؟
Trust me
به من اعتماد کن!

That's the price of beauty
این قیمت زیباییه
Who says you're not pretty
کی گفته تو خوشگل نیستی؟
Who says
کی گفته؟
It's such a funny thing
خیلی باحاله!
How nothing's funny
چطور هیچی جالب نیست؟
when it's you
وقتی خودتی
You tell 'em what you mean
تو بهشون میگی منظورت چیه
But they keep waiting out the truth
اما اون‌ها منتظر حقیقتن!
It's like a work of art
این مثل یه کار هنریه
That never gets to see the ligh
که هیچ‌وقت روشنایی رو نمی‌بینه (کسی نمی‌بیندش)
Keep you beneath the stars
تو رو، زیر ستاره‌ها نگه می‌داره.
Won't let you touch the sky
و نمی‌ذاره به آسمون برسی!
چند دقیقه بعد جلوی درب آرایشگاه، ماشینش را پارک می‌کند. نگاهی به خود در آینه جلویی می‌اندازد و دستی بر روی بلندی ریش بورش می‌کشد، هیچ‌گاه خود را در چنین شرایطی در آیینه آنالیز نکرده است. اولین بار است که در چنین شرایطی قرار می‌گیرد که ظاهرش ان‌قدر بی‌ریخت و حال بهم‌زن می‌شود.
مردمک چشمانش را از آیینه می‌گیرد و مردمک چشمانش به سمت آرایشگر که موهای مردی را کوتاه می‌کند میخ‌کوب می‌شود، دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد. با دو حرکت از ماشین پایین می‌آید و دستی بر روی لباسش می‌کشد تا مرتب شود. بلافاصله درب را به طرفِ خود می‌کشد و وارد آرایشگاه می‌شود.
نیم نگاهی گذرا به مرد آرایشگر می‌اندازد و بلافاصله ل*ب می‌گشاید:
- سلام!
با صدایِ مارک، مرد آرایشگر سرش را بالا می‌آورد و حرکت دستانش متوقف می‌شود و درحالی‌که سر تا پاهای مارک را آنالیز می‌کند ل*ب می‌گشاید:
- سلام، خوش اومدی!
مارک بر روی کاناپه آبی رنگ می‌نشیند و در‌حالی‌که اطراف را آنالیز می‌کند ل*ب می‌زند:
- وقتی کارت تموم شد، یه دستی هم روی سر و ریش ما بکش! می‌خوام حسابی خوشگل بشن!
مرد یک تای ابروانش را بالا می‌برد و با حالت خاصی سرش را به سوی صورتِ مارک می‌چرخاند و ل*ب می‌گشاید:
- همین الان هم خوشگلی، فقط ریش‌هات بیش از حد بلنده‌. دلیلِ خاصی داره؟
مارک نیشخندی می‌زند و سرش را کج می‌کند و می‌گوید:
- بله، به عنوان گروگان یه جا اسیر بودم. نه بهم غذا و آب می‌دادن، نه حمام می‌رفتم نه می‌تونستم به خودم برسم!
با این حرفِ مارک، مرد با دو چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است به او خیره می‌شود و می‌گوید:
- گروگان؟ برای چی؟
مارک زبان بر ل*ب می‌کشد و در‌حالی‌که با انگشتانش بازی می‌کند ل*ب می‌گشاید:
- نمی‌دونم اون مرد کی بود، اما این‌جور که مشخصه دشمن خانوادمه!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مارک در‌حالی‌که از حمام عمومی خارج می‌شود تمام نگاه‌ها به سمت او میخ‌کوب می‌شود. با حسی شماتت‌گونه به سوی ماشین گام برمی‌دارد، در‌حالی‌که چنگی به موهایش می‌زند دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و با یک حرکت می‌کشد. سوار ماشین می‌شود و  به سوی آرایشگاه مردانه حرکت می‌کند، موزیکی غمگین پلی می‌کند و به آن گوش می‌سپارد:

 wouldn't want to be anybody else

من نمی‌خوام یکی دیگه باشم!

( Hey )

You made me insecure

تو من رو متزلزل کردی

Told me I wasn't good enough

به من گفتی که به اندازه‌ی کافی خوب نبودم!

But who are you to judge

اما تو کی هستی که بخوای قضاوت کنی؟

When you're a diamond in the rough

تو یه الماسِ نتراشیده‌ای!

I'm sure you got some things

من مطمئنم یه چیزهایی فهمیدی.

You'd like to change about yourself

تو دوست داری خودت رو عوض کنی!

But when it comes to me

اما وقتی نوبت من میشه‌.

I wouldn't want to be anybody else

من نمی‌خوام تبدیل به یه آدم دیگه بشم.

Na na na na na

Na na na na na na

I'm no beauty queen

من یه شاهزاده‌ی زیبا نیستم.

I'm just beautiful me

من فقط خودم رو زیبا می‌کنم!

La na na na na na na na na!

You've got every right

تو حق داری!

To a beautiful life

که یه زندگی زیبا داشته باشی!

Who says

کی گفت؟

Who says you're not perfect

کی گفته تو عالی نیستی؟

Who says you're not worth it

کی گفته ارزشش رو نداری؟

Who says you're the only one that's hurting

کی گفته تو تنها کسی هستی که آزار می‌بینه؟

Trust me

به من اعتماد کن!

That's the price of beauty

این قیمت زیباییه

Who says you're not pretty

کی گفته تو خوشگل نیستی؟

Who says

کی گفته؟

It's such a funny thing

خیلی باحاله!

How nothing's funny

چطور هیچی جالب نیست؟

when it's you

وقتی خودتی

You tell 'em what you mean

تو بهشون میگی منظورت چیه

But they keep waiting out the truth

اما اون‌ها منتظر حقیقتن!

It's like a work of art

این مثل یه کار هنریه

That never gets to see the ligh

که هیچ‌وقت روشنایی رو نمی‌بینه (کسی نمی‌بیندش)

Keep you beneath the stars

تو رو، زیر ستاره‌ها نگه می‌داره.

Won't let you touch the sky

و نمی‌ذاره به آسمون برسی!

چند دقیقه بعد جلوی درب آرایشگاه، ماشینش را پارک می‌کند. نگاهی به خود در آینه جلویی می‌اندازد و دستی بر روی بلندی ریش بورش می‌کشد، هیچ‌گاه خود را در چنین شرایطی در آیینه آنالیز نکرده است. اولین بار است که در چنین شرایطی قرار می‌گیرد که ظاهرش ان‌قدر بی‌ریخت و حال بهم‌زن می‌شود.

مردمک چشمانش را از آیینه می‌گیرد و مردمک چشمانش به سمت آرایشگر که موهای مردی را کوتاه می‌کند میخ‌کوب می‌شود، دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد. با دو حرکت از ماشین پایین می‌آید و دستی بر روی لباسش می‌کشد تا مرتب شود. بلافاصله درب را به طرفِ خود می‌کشد و وارد آرایشگاه می‌شود.

نیم نگاهی گذرا به مرد آرایشگر می‌اندازد و بلافاصله ل*ب می‌گشاید:

- سلام!

با صدایِ مارک، مرد آرایشگر سرش را بالا می‌آورد و حرکت دستانش متوقف می‌شود و درحالی‌که سر تا پاهای مارک را آنالیز می‌کند ل*ب می‌گشاید:

- سلام، خوش اومدی!

مارک بر روی کاناپه آبی رنگ می‌نشیند و در‌حالی‌که اطراف را آنالیز می‌کند ل*ب می‌زند:

- وقتی کارت تموم شد، یه دستی هم روی سر و ریش ما بکش! می‌خوام حسابی خوشگل بشن!

مرد یک تای ابروانش را بالا می‌برد و با حالت خاصی سرش را به سوی صورتِ مارک می‌چرخاند و ل*ب می‌گشاید:

- همین الان هم خوشگلی، فقط ریش‌هات بیش از حد بلنده‌. دلیلِ خاصی داره؟

مارک نیشخندی می‌زند و سرش را کج می‌کند و می‌گوید:

- بله، به عنوان گروگان یه جا اسیر بودم. نه بهم غذا و آب می‌دادن، نه حمام می‌رفتم نه می‌تونستم به خودم برسم!

با این حرفِ مارک، مرد با دو چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است به او خیره می‌شود و می‌گوید:

- گروگان؟ برای چی؟

مارک زبان بر ل*ب می‌کشد و در‌حالی‌که با انگشتانش بازی می‌کند ل*ب می‌گشاید:

- نمی‌دونم اون مرد کی بود، اما این‌جور که مشخصه دشمن خانوادمه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آرایشگر در‌حالی‌که پیش‌بند را از روی شانه‌ی مرد آزاد می‌کند و موها را به وسیله‌ی طی جارو می‌زند ل*ب می‌گشاید:
- اوه چه بد، پس چیشد که ولت کرد؟
مارک از روی کاناپه برمی‌خیزد، آن مرد هم در‌حالی‌که از روی صندلی بلند می‌شود نگاهش به سمت صورتِ مارک دقیق‌تر می‌شود و همچنان منتظر است تا ادامه‌ی حرف مارک را بشنود، مارک بر روی صندلی می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش می‌گذارد و ل*ب می‌زند:
- فرار کردم!
آن مرد که نامش کدی اسمیت است رو‌به مارک می‌گوید:
- چه‌قدر چهره‌ت برام آشناست، احیاناً پسر کوین نیستی؟
مارک با شنیدنِ نام پدرش، هم حیرت زده می‌شود و هم خوش‌حال می‌شود. در حینی که زبان بر ل*ب می‌کشد می‌گوید:
- اسم پدرم کوینه؟
کدی اسمیت دستی بر روی سرش می‌کشد و در حینی که شیر آب را می‌گشاید و دستانش را می‌شوید ل*ب می‌زند:
- مگه تا حالا پدرت رو ندیدی؟
کل صورتِ مارک را غم فرا می‌گیرد و در‌حالی‌که سرش را پایین می‌اندازد می‌گوید:
- نه، زمانی که سن و سالم کم بوده مردی به اسم لوکینگ من رو بزرگ می‌کنه. زمانی که به سن بیست و پنج سالگی رسیدم، شخصی به نام آبراهام آدلر من رو به عنوان گروگان می‌دزده. چند سالی میشه که من گروگان بودم و شرایطش فراهم نشد فرار کنم، اما چند روز پیش موفق شدم به هر سختی هم‌ که شده از دست آدم‌هاش فرار کنم!
وین بلر که به خوبیِ‌خوب هم کوین و هم آبراهام و لوکینگ را می‌شناسد، به بینی‌ گوشتی‌اش چینی می‌دهد و در‌حالی‌که قیچی را میان دستانش رد و بدل می‌کند می‌گوید:
- این سه نفر با هم رفیق فاب بودن، اما سر موضوعاتی با هم دشمن شدن. از پدرت دیگه خبری نشد اما تا اون‌جا که به یاد دارم، آبراهام و لوکینگ زنده‌ هستن و لوکینگ بیشتر اوقات توی خیابون بعدی می‌بینمش و با هم سلام علیک داریم!
مارک با شنیدن این حرف‌ها، ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد و می‌گوید:
- اول موهام و ریشم رو درست کن، بعداً مفصل در این باره صحبت می‌کنیم!
وین بلر پیش‌بند استاد کار را بر روی شانه‌ی مارک می‌اندازد و بند آن را گره‌ای شُل می‌زند و در‌حالی‌که آب‌پاش را برمی‌دارد و با یکی از دستانش آب‌پاش را فشار می‌دهد و با دستی دیگرش چنگ به موهای مارک می‌زند ل*ب می‌گشاید:
- نمی‌دونم اطلاع داری یا نه، اما پدر و مادرت مرده‌ان!
مارک با شنیدنِ این حرف، اشک در چشمانش هویدا می‌شود و سرش را برمی‌گرداند و رو‌به وین بلر می‌گوید:
- چه‌طور ممکنه که مرده باشن؟ علت مرگشون چی بود؟
وین بلر در‌حالی‌که قیچی را از روی میز برمی‌دارد ل*ب می‌زند:
- علت مرگشون رو نمی‌دونم، اما اهالی محله می‌گفتن مادرت بر اثر تصادف فوت شده. اما علت مرگ پدرت رو نمی‌دونم!
مارک گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- خواهر یا برادری هم دارم؟
وین بلر در‌حالی‌که با قیچی بلندیِ موهایِ مارک را می‌چیند ل*ب می‌گشاید:
- خواهر که نه، اما برادر کوچیک‌تر از خودت داری!
مارک لبخند مضحکی گوشه‌ی لبانش جای می‌گیرد. بی‌آن‌که سرش را به سمت صورتِ وین بلر برگرداند می‌گوید:
- اون کجاست؟ ازش خبر داری؟
وین بلر آب‌پاش‌ را برمی‌دارد و در آینه نگاهی به مارک می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- ازش خبر ندارم، اما آدرس جایی که زندگی می‌کنه رو بلدم!
مارک در‌حالی‌که شقیقه‌اش را ماساژ می‌دهد می‌گوید:
- آدرس رو برام روی کاغذ بنویس، گوشی ندارم گوشیم خونه‌ی لوکینگ جا مونده!
وین بلر سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و در‌حالی‌که تافت را بر روی موهایِ مارک می‌زند می‌گوید:
- حتماً!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آرایشگر در‌حالی‌که پیش‌بند را از روی شانه‌ی مرد آزاد می‌کند و موها را به وسیله‌ی طی جارو می‌زند ل*ب می‌گشاید:

- اوه چه بد، پس چیشد که ولت کرد؟

مارک از روی کاناپه برمی‌خیزد، آن مرد هم در‌حالی‌که از روی صندلی بلند می‌شود نگاهش به سمت صورتِ مارک دقیق‌تر می‌شود و همچنان منتظر است تا ادامه‌ی حرف مارک را بشنود، مارک بر روی صندلی می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش می‌گذارد و ل*ب می‌زند:

- فرار کردم!

آن مرد که نامش کدی اسمیت است رو‌به مارک می‌گوید:

- چه‌قدر چهره‌ت برام آشناست، احیاناً پسر کوین نیستی؟

مارک با شنیدنِ نام پدرش، هم حیرت زده می‌شود و هم خوش‌حال می‌شود. در حینی که زبان بر ل*ب می‌کشد می‌گوید:

- اسم پدرم کوینه؟

کدی اسمیت دستی بر روی سرش می‌کشد و در حینی که شیر آب را می‌گشاید و دستانش را می‌شوید ل*ب می‌زند:

- مگه تا حالا پدرت رو ندیدی؟

کل صورتِ مارک را غم فرا می‌گیرد و در‌حالی‌که سرش را پایین می‌اندازد می‌گوید:

- نه، زمانی که سن و سالم کم بوده مردی به اسم لوکینگ من رو بزرگ می‌کنه. زمانی که به سن بیست و پنج سالگی رسیدم، شخصی به نام آبراهام آدلر من رو به عنوان گروگان می‌دزده. چند سالی میشه که من گروگان بودم و شرایطش فراهم نشد فرار کنم، اما چند روز پیش موفق شدم به هر سختی هم‌ که شده از دست آدم‌هاش فرار کنم!

وین بلر که به خوبیِ‌خوب هم کوین و هم آبراهام و لوکینگ را می‌شناسد، به بینی‌ گوشتی‌اش چینی می‌دهد و در‌حالی‌که قیچی را میان دستانش رد و بدل می‌کند می‌گوید:

- این سه نفر با هم رفیق فاب بودن، اما سر موضوعاتی با هم دشمن شدن. از پدرت دیگه خبری نشد اما تا اون‌جا که به یاد دارم، آبراهام و لوکینگ زنده‌ هستن و لوکینگ بیشتر اوقات توی خیابون بعدی می‌بینمش و با هم سلام علیک داریم!

مارک با شنیدن این حرف‌ها، ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد و می‌گوید:

- اول موهام و ریشم رو درست کن، بعداً مفصل در این باره صحبت می‌کنیم!

وین بلر پیش‌بند استاد کار را بر روی شانه‌ی مارک می‌اندازد و بند آن را گره‌ای شُل می‌زند و در‌حالی‌که آب‌پاش را برمی‌دارد و با یکی از دستانش آب‌پاش را فشار می‌دهد و با دستی دیگرش چنگ به موهای مارک می‌زند ل*ب می‌گشاید:

- نمی‌دونم اطلاع داری یا نه، اما پدر و مادرت مرده‌ان!

مارک با شنیدنِ این حرف، اشک در چشمانش هویدا می‌شود و سرش را برمی‌گرداند و رو‌به وین بلر می‌گوید:

- چه‌طور ممکنه که مرده باشن؟ علت مرگشون چی بود؟

وین بلر در‌حالی‌که قیچی را از روی میز برمی‌دارد ل*ب می‌زند:

- علت مرگشون رو نمی‌دونم، اما اهالی محله می‌گفتن مادرت بر اثر تصادف فوت شده. اما علت مرگ پدرت رو نمی‌دونم!

مارک گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و ل*ب می‌زند:

- خواهر یا برادری هم دارم؟

وین بلر در‌حالی‌که با قیچی بلندیِ موهایِ مارک را می‌چیند ل*ب می‌گشاید:

- خواهر که نه، اما برادر کوچیک‌تر از خودت داری!

مارک لبخند مضحکی گوشه‌ی لبانش جای می‌گیرد. بی‌آن‌که سرش را به سمت صورتِ وین بلر برگرداند می‌گوید:

- اون کجاست؟ ازش خبر داری؟

وین بلر آب‌پاش‌ را برمی‌دارد و در آینه نگاهی به مارک می‌اندازد و ادامه می‌دهد:

- ازش خبر ندارم، اما آدرس جایی که زندگی می‌کنه رو بلدم!

مارک در‌حالی‌که شقیقه‌اش را ماساژ می‌دهد می‌گوید:

- آدرس رو برام روی کاغذ بنویس، گوشی ندارم گوشیم خونه‌ی لوکینگ جا مونده!

وین بلر سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و در‌حالی‌که تافت را بر روی موهایِ مارک می‌زند می‌گوید:

- حتماً!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
کار موهایِ مارک که تمام می‌شود، وین بلر تکه کاغذی را از دفتر به وسیله‌ی قیچی برش می‌دهد و برای این‌که زود فراموش می‌کند که چه کاری باید انجام دهد، به همین خاطر آدرس را بر روی تکه کاغذ حکاکی می‌کند و در‌حالی‌که زیر ل*ب آدرس را می‌خواند، کاغذ را به طرفِ مارک می‌گیرد و رو‌به او می‌گوید:
- این‌ هم آدرسی که خواستی، بلدی یا مغازه رو ببندم باهات بیام؟
مارک در‌حالی‌که در آینه موهایش را آنالیز می‌کند ل*ب می‌گشاید:
- نه داداش بلدم، نمی‌خواد به‌خاطر من کار و کاسبیت رو ول کنی. نهایت آدرس رو هم بلد نشدم از اهالی محله پرس و جو می‌کنم!
وین بلر در‌حالی‌که ریش‌هایِ مارک را شانه می‌زند و بلندیِ آن را چند سانت کوتاه می‌کند ل*ب می‌زند:
- تعارف نکن داداش، به هر حال پدرت رفیق و هم محلی ما بوده. ما برای اون سر خم می‌کردیم اون‌وقت برای پسرش قدمی برنداریم؟
مارک یک تای ابروانش بالا می‌پرد و می‌گوید:
- اختیار داری، ما نوکرت هم هستیم. فرمونی چیزی داشتی بهمون بگو رو سر می‌ذاریم!
وین بلر قیچی را بر روی میز می‌گذارد و به وسیله‌ی ماشین اصلاح، ریش‌هایِ مارک را کوتاه‌تر می‌کند و ل*ب می‌زند:
- قربونت داداش، شما هم می‌تونی همه جوره رو ما حساب کنی!
مارک دستی بر روی صورتش می‌کشد نیمی‌ از ریش‌هایش توسط ماشین اصلاح با صورتش وداع کرده است و نیمی دیگر از آن هنوز روی صورتش وجود دارد. هنگامی که دستانش را برمی‌دارد وین بلر ماشین اصلاح را همان قسمتی که هنوز ریش دارد می‌گذارد و با چند حرکت مابقی را هم با ماشین، اصلاح می‌کند.
مارک هنگامی که خود را در آینه آنالیز می‌کند نیم نگاهی گذرا به وین می‌اندازد و می‌گوید:
- داداش، ته ریش بذارم خوب میشم نه؟
وین بلر متقابل مارک می‌ایستد درحالی‌که چنگی به موهایش می‌زند می‌گوید:
- ریش بیشتر بهت میاد، الان این‌طوری که کوتاه کردم و مدلش دادم پسندت هست؟
مارک دو دل است، از طرفی دوست دارد آن‌قدر زیبا شود و به ظاهر خود برسد که آبراهام با دیدنش تعجب کند، از طرفی دیگر، نمی‌داند ریش بگذارد بهتر است یا ته ریش!
در این میان، کدی اسمیت رو‌به مارک می‌گوید:
- به نظرم ریشِ نه خیلی بلند، نه خیلی کوتاه بذاری بیشتر به چهره‌ت میاد تا این‌که تمامی ریش‌هات رو بزنی یا ته ریش بذاری!
مارک که خود هم به این نتیجه رسیده است نیم نگاهی گذرا به مردمک چشمانِ عسلی رنگِ وین می‌اندازد و می‌گوید:
- پس ریش بهتره، اما زیاد بلند نباشه!
وین ماشین اصلاح را میان دستانش رد و بدل می‌کند و از بلندی ریش‌های مارک شروع می‌کند و آن‌ها را چند سانت کوتاه‌تر می‌کند. درحالی‌که ماشین اصلاح را از روی ریش‌های مارک برمی‌دارد نیم نگاهی گذرا به صورتِ زیبای مارک می‌اندازد و می‌گوید:
- الان اوکیه؟
مارک در‌حالی‌که با دیدنِ خود، لبخند مضحکی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد رو‌به وین می‌کند و می‌گوید:
- اوکیه داداش! یه خطی هم کنار ابروم بنداز.
وین بلر تیغ را برمی‌دارد و آن را به دو دسته تقسیم می‌کند و یکی از آن را بر روی میز قرار می‌دهد و یکی دیگرش را در دست می‌گیرد و کنار ابرو سمت راستِ مارک را خط می‌اندازد.
پیش‌بندِ استاد کار را از اطرافِ گر*دنِ مارک جدا می‌کند، مارک در‌حالی‌که از جای برمی‌خیزد دستانش را به سمت جیبِ شلوارش می‌برد و مقداری پول از جیبش خارج می‌کند و طرفِ وین بلر می‌گیرد و می‌گوید:
- این هم پولت داداش!
وین بلر بلندبلند قهقهه می‌زند و یک تای ابروانش بالا می‌پرد و رو‌به مارک می‌گوید:
- برو بابا، عمراً ازت پول قبول کنم پسر جون. من اگر به این نقطه از زندگیم رسیدم به‌خاطر پدرته اون‌وقت پسرش بعد این همه سال اومده آرایشگام موهاش و ریشش رو کوتاه کنه، ازش پول بگیرم؟ عمراً قبول نمی‌کنم مارک!
مارک دستِ وین بلر را می‌گیرد و با دستِ دیگرش پول را بر کفِ دستِ او می‌گذارد و چشمانش را در اعضایِ صورتِ وین بلر می‌چرخاند و می‌گوید:
- حساب من با پدرم جداست، من مارکم. اون کویین بوده! پس این پول رو قبول کن داداش!
مارک در‌حالی‌که کُتش را می‌پوشد و یقه‌اش را می‌گیرد و اندکی تکانش می‌دهد تا صاف شود. وین بلر پول را در کشوی میز می‌گذارد و ل*ب می‌زند:
- درسته، اما خیلی شبیه کویینی! هم چهره‌ت هم هیکلت و رفتارهات! اصلاً با پدرت هیچ تفاوتی نداری پسر!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
کار موهایِ مارک که تمام می‌شود، وین بلر تکه کاغذی را از دفتر به وسیله‌ی قیچی برش می‌دهد و برای این‌که زود فراموش می‌کند که چه کاری باید انجام دهد، به همین خاطر آدرس را بر روی تکه کاغذ حکاکی می‌کند و در‌حالی‌که زیر ل*ب آدرس را می‌خواند، کاغذ را به طرفِ مارک می‌گیرد و رو‌به او می‌گوید:

- این‌ هم آدرسی که خواستی، بلدی یا مغازه رو ببندم باهات بیام؟

مارک در‌حالی‌که در آینه موهایش را آنالیز می‌کند ل*ب می‌گشاید:

- نه داداش بلدم، نمی‌خواد به‌خاطر من کار و کاسبیت رو ول کنی. نهایت آدرس رو هم بلد نشدم از اهالی محله پرس و جو می‌کنم!

وین بلر در‌حالی‌که ریش‌هایِ مارک را شانه می‌زند و بلندیِ آن را چند سانت کوتاه می‌کند ل*ب می‌زند:

- تعارف نکن داداش، به هر حال پدرت رفیق و هم محلی ما بوده. ما برای اون سر خم می‌کردیم اون‌وقت برای پسرش قدمی برنداریم؟

مارک یک تای ابروانش بالا می‌پرد و می‌گوید:

- اختیار داری، ما نوکرت هم هستیم. فرمونی چیزی داشتی بهمون بگو رو سر می‌ذاریم!

وین بلر قیچی را بر روی میز می‌گذارد و به وسیله‌ی ماشین اصلاح، ریش‌هایِ مارک را کوتاه‌تر می‌کند و ل*ب می‌زند:

- قربونت داداش، شما هم می‌تونی همه جوره رو ما حساب کنی!

مارک دستی بر روی صورتش می‌کشد نیمی‌ از ریش‌هایش توسط ماشین اصلاح با صورتش وداع کرده است و نیمی دیگر از آن هنوز روی صورتش وجود دارد. هنگامی که دستانش را برمی‌دارد وین بلر ماشین اصلاح را همان قسمتی که هنوز ریش دارد می‌گذارد و با چند حرکت مابقی را هم با ماشین، اصلاح می‌کند.

مارک هنگامی که خود را در آینه آنالیز می‌کند نیم نگاهی گذرا به وین می‌اندازد و می‌گوید:

- داداش، ته ریش بذارم خوب میشم نه؟

وین بلر متقابل مارک می‌ایستد درحالی‌که چنگی به موهایش می‌زند می‌گوید:

- ریش بیشتر بهت میاد، الان این‌طوری که کوتاه کردم و مدلش دادم پسندت هست؟

مارک دو دل است، از طرفی دوست دارد آن‌قدر زیبا شود و به ظاهر خود برسد که آبراهام با دیدنش تعجب کند، از طرفی دیگر، نمی‌داند ریش بگذارد بهتر است یا ته ریش!

در این میان، کدی اسمیت رو‌به مارک می‌گوید:

- به نظرم ریشِ نه خیلی بلند، نه خیلی کوتاه بذاری بیشتر به چهره‌ت میاد تا این‌که تمامی ریش‌هات رو بزنی یا ته ریش بذاری!

مارک که خود هم به این نتیجه رسیده است نیم نگاهی گذرا به مردمک چشمانِ عسلی رنگِ وین می‌اندازد و می‌گوید:

- پس ریش بهتره، اما زیاد بلند نباشه!

وین ماشین اصلاح را میان دستانش رد و بدل می‌کند و از بلندی ریش‌های مارک شروع می‌کند و آن‌ها را چند سانت کوتاه‌تر می‌کند. درحالی‌که ماشین اصلاح را از روی ریش‌های مارک برمی‌دارد نیم نگاهی گذرا به صورتِ زیبای مارک می‌اندازد و می‌گوید:

- الان اوکیه؟

مارک در‌حالی‌که با دیدنِ خود، لبخند مضحکی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد رو‌به وین می‌کند و می‌گوید:

- اوکیه داداش! یه خطی هم کنار ابروم بنداز.

وین بلر تیغ را برمی‌دارد و آن را به دو دسته تقسیم می‌کند و یکی از آن را بر روی میز قرار می‌دهد و یکی دیگرش را در دست می‌گیرد و کنار ابرو سمت راستِ مارک را خط می‌اندازد.

پیش‌بندِ استاد کار را از اطرافِ گر*دنِ مارک جدا می‌کند، مارک در‌حالی‌که از جای برمی‌خیزد دستانش را به سمت جیبِ شلوارش می‌برد و مقداری پول از جیبش خارج می‌کند و طرفِ وین بلر می‌گیرد و می‌گوید:

- این هم پولت داداش!

وین بلر بلندبلند قهقهه می‌زند و یک تای ابروانش بالا می‌پرد و رو‌به مارک می‌گوید:

- برو بابا، عمراً ازت پول قبول کنم پسر جون. من اگر به این نقطه از زندگیم رسیدم به‌خاطر پدرته اون‌وقت پسرش بعد این همه سال اومده آرایشگام موهاش و ریشش رو کوتاه کنه، ازش پول بگیرم؟ عمراً قبول نمی‌کنم مارک!

مارک دستِ وین بلر را می‌گیرد و با دستِ دیگرش پول را بر کفِ دستِ او می‌گذارد و چشمانش را در اعضایِ صورتِ وین بلر می‌چرخاند و می‌گوید:

- حساب من با پدرم جداست، من مارکم. اون کویین بوده! پس این پول رو قبول کن داداش!

مارک در‌حالی‌که کُتش را می‌پوشد و یقه‌اش را می‌گیرد و اندکی تکانش می‌دهد تا صاف شود. وین بلر پول را در کشوی میز می‌گذارد و ل*ب می‌زند:

- درسته، اما خیلی شبیه کویینی! هم چهره‌ت هم هیکلت و رفتارهات! اصلاً با پدرت هیچ تفاوتی نداری پسر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مارک با این حرف، حرکت دستانش متوقف می‌شود و بغض نیمه کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد و روی پاشنه‌ی پایش می‌چرخد و می‌گوید:
- مگه رفتارهای اون چه‌طور بود؟
وین بلر در‌حالی‌که قیچی‌ و لوازم آرایشی را بر روی میز مرتب می‌چیند، سرش را بالا می‌آورد و نیم نگاهی گذرا به مارک می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- مرد خوبی بود، خیلی قوی و جثور بود. کل بیرگام سیتی می‌شناختنش. همه بهش احترام می‌گذاشتن.
باز سرش را بالا می‌آورد و این‌بار زبان بر ل*ب می‌کشد و چند گام به سوی مارک برمی‌دارد و ادامه می‌دهد:
- البته مردی بود که به همه احترام می‌گذاشت اما اگر کسی بهش بی‌حرمتی می‌کرد اون‌وقت ازش گذشت نمی‌کرد!
مارک یک تای ابروانش بالا می‌پرد و با حسی شماتت‌گونه و تعجب‌آور به سوی وین بلر گام برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:
- یعنی پدرم سر دسته‌ی مافیا بود؟ چیزی از پدرم می‌دونی یا نه؟
وین بلر با این حرفِ مارک، نیشخندی می‌زند و چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و تی را میان دستانش رد و بدل می‌کند و می‌گوید:
- پدرش مافیا بود، اما خودش نه! درسته تا به حال قتل نکرده. اما همیشه آدم‌هاش رو وادار می‌کرد که خیلی‌ها که پا روی دمش می‌ذارن رو به قتل برسونه!
مارک چینی به بینی‌اش می‌دهد و می‌گوید:
- پدربزرگم مُرده؟
وین بلر در‌حالی‌که اطراف را آنالیز می‌کند موها را به وسیله‌ی تی جارو می‌زند و می‌گوید:
- هم پدربزرگت زنده‌ست و هم مادربزرگت، حتی عمو هم داری!
خنده‌ای زیبا بر روی ل*ب‌هایِ مارک طرح می‌بندد در حینی که بر روی صندلی می‌نشیند رو‌به وین می‌گوید:
- چه‌قدر خوب شد که به این آرایشگاه اومدم، من حتی نمی‌دونستم پدر و مادرم کیه. اون‌ها زنده‌ان یا مرده‌ان یا کجا زندگی می‌کنن!
لبخندی غمگین، مهمانِ صورتِ وین می‌شود در حینی که دسته‌ی تی را بر روی دیوار قرار می‌دهد دسته‌ی صندلی را می‌گیرد و می‌کشد و متقابلِ مارک می‌نشیند و می‌گوید:
- میشه فردا راجب خانواده‌ت مفصل حرف بزنیم؟ امروز کافیه!
مارک که می‌داند دیگر تحمل این‌که چیزی از خانواده‌اش بداند را ندارد. سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و در حینی که از روی صندلی برمی‌خیزد دست راستش را جلو می‌آورد و رو‌به وین می‌گوید:
- از این‌که باهات آشنا شدم خوش‌حالم، باید برم دیدنِ یکی از دوست‌هام!
وین بلر لبخند مضحکی بر ل*ب می‌نشاند و در حینی که از روی صندلی برمی‌خیزد با مارک دست می‌دهد و دستِ دیگرش را بر روی س*ی*نه‌اش قرار می‌دهد و ل*ب می‌گشاید:
- من هم خیلی از آشنایی باهات خوش‌حال شدم. می‌تونی هر زمان که خواستی بیای خونه‌‌م!
مارک فشار دستش را بر روی دستِ وین بلر بیشتر می‌کند و ل*ب می‌زند:
- چشم، با اجازه‌ت!
وین بلر سری تکان می‌دهد و در‌حالی‌که نگاهش سمت صورتِ زیبایِ مارک دقیق‌تر می‌شود ل*ب می‌زند:
- مواظب باش پسر!
مارک لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و با چند خیز خود را به ماشین می‌رساند. حالش چندان خوش نیست دستش را به سوی یقه‌ی پیراهنش می‌برد و دو دکمه‌ی اولِ آن را می‌گشاید، بغضی سنگین گلویش را سخت می‌فشرد. نفس عمیقی می‌کشد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- پدر و مادرم مرده‌ان!
اشکی از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد و صورتش را قلقلک می‌دهد، دستش را به سوی صورتش می‌برد و ردِ پایِ اشک را از صورتش پاک می‌کند.
دسته‌ی دربِ ماشین را می‌گیرد و می‌کشد. گویی در سر می‌پروراند که در کافه‌ای دنج در همین حوالی شهر برود تا شاید اندکی آرام شود!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مارک با این حرف، حرکت دستانش متوقف می‌شود و بغض نیمه کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد و روی پاشنه‌ی پایش می‌چرخد و می‌گوید:

- مگه رفتارهای اون چه‌طور بود؟

وین بلر در‌حالی‌که قیچی‌ و لوازم آرایشی را بر روی میز مرتب می‌چیند، سرش را بالا می‌آورد و نیم نگاهی گذرا به مارک می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- مرد خوبی بود، خیلی قوی و جثور بود. کل بیرگام سیتی می‌شناختنش. همه بهش احترام می‌گذاشتن.

باز سرش را بالا می‌آورد و این‌بار زبان بر ل*ب می‌کشد و چند گام به سوی مارک برمی‌دارد و ادامه می‌دهد:

- البته مردی بود که به همه احترام می‌گذاشت اما اگر کسی بهش بی‌حرمتی می‌کرد اون‌وقت ازش گذشت نمی‌کرد!

مارک یک تای ابروانش بالا می‌پرد و با حسی شماتت‌گونه و تعجب‌آور به سوی وین بلر گام برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:

- یعنی پدرم سر دسته‌ی مافیا بود؟ چیزی از پدرم می‌دونی یا نه؟

وین بلر با این حرفِ مارک، نیشخندی می‌زند و چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و تی را میان دستانش رد و بدل می‌کند و می‌گوید:

- پدرش مافیا بود، اما خودش نه! درسته تا به حال قتل نکرده. اما همیشه آدم‌هاش رو وادار می‌کرد که خیلی‌ها که پا روی دمش می‌ذارن رو به قتل برسونه!

مارک چینی به بینی‌اش می‌دهد و می‌گوید:

- پدربزرگم مُرده؟

وین بلر در‌حالی‌که اطراف را آنالیز می‌کند موها را به وسیله‌ی تی جارو می‌زند و می‌گوید:

- هم پدربزرگت زنده‌ست و هم مادربزرگت، حتی عمو هم داری!

خنده‌ای زیبا بر روی ل*ب‌هایِ مارک طرح می‌بندد در حینی که بر روی صندلی می‌نشیند رو‌به وین می‌گوید:

- چه‌قدر خوب شد که به این آرایشگاه اومدم، من حتی نمی‌دونستم پدر و مادرم کیه. اون‌ها زنده‌ان یا مرده‌ان یا کجا زندگی می‌کنن!

لبخندی غمگین، مهمانِ صورتِ وین می‌شود در حینی که دسته‌ی تی را بر روی دیوار قرار می‌دهد دسته‌ی صندلی را می‌گیرد و می‌کشد و متقابلِ مارک می‌نشیند و می‌گوید:

- میشه فردا راجب خانواده‌ت مفصل حرف بزنیم؟ امروز کافیه!

مارک که می‌داند دیگر تحمل این‌که چیزی از خانواده‌اش بداند را ندارد. سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و در حینی که از روی صندلی برمی‌خیزد دست راستش را جلو می‌آورد و رو‌به وین می‌گوید:

- از این‌که باهات آشنا شدم خوش‌حالم، باید برم دیدنِ یکی از دوست‌هام!

وین بلر لبخند مضحکی بر ل*ب می‌نشاند و در حینی که از روی صندلی برمی‌خیزد با مارک دست می‌دهد و دستِ دیگرش را بر روی س*ی*نه‌اش قرار می‌دهد و ل*ب می‌گشاید:

- من هم خیلی از آشنایی باهات خوش‌حال شدم. می‌تونی هر زمان که خواستی بیای خونه‌‌م!

مارک فشار دستش را بر روی دستِ وین بلر بیشتر می‌کند و ل*ب می‌زند:

- چشم، با اجازه‌ت!

وین بلر سری تکان می‌دهد و در‌حالی‌که نگاهش سمت صورتِ زیبایِ مارک دقیق‌تر می‌شود ل*ب می‌زند:

- مواظب باش پسر!

مارک لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و با چند خیز خود را به ماشین می‌رساند. حالش چندان خوش نیست دستش را به سوی یقه‌ی پیراهنش می‌برد و دو دکمه‌ی اولِ آن را می‌گشاید، بغضی سنگین گلویش را سخت می‌فشرد. نفس عمیقی می‌کشد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- پدر و مادرم مرده‌ان!

اشکی از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد و صورتش را قلقلک می‌دهد، دستش را به سوی صورتش می‌برد و ردِ پایِ اشک را از صورتش پاک می‌کند.

دسته‌ی دربِ ماشین را می‌گیرد و می‌کشد. گویی در سر می‌پروراند که در کافه‌ای دنج در همین حوالی شهر برود تا شاید اندکی آرام شود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
جلوی کافه‌ی Kobrick Coffee Company ماشینش را پارک می‌کند، در حینی که اطراف را آنالیز می‌کند زبان بر ل*ب می‌کشد و دسته‌ی ماشین را می‌گیرد و می‌کشد. با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و دکمه‌ی ریموت ماشینش را می‌زند.
دستش را بر روی دسته‌ی دربِ قهوه‌ای رنگ می‌گذارد، درب با یک حرکت گشوده می‌شود‌.
در حینی که اطراف را آنالیز می‌کند بر روی صندلیِ تک نفره قهوه‌ای رنگ می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش می‌گذارد. روبه مردی که آخر سالنِ کافه نشسته است و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره مانده است. می‌گوید:
- داداش یه نخ سیگار داری بهم بدی؟
آن مرد آن‌قدر در افکار پوسیده‌اش پرسه می‌زند که حتی صدایِ مارک‌ را هم نمی‌شنود، مارک رویش را برمی‌گرداند و با انگشت اشاره، آرام بر روی میز می‌کوبد و میانِ این کارش، نفس عمیقی می‌کشد. گارسون به طرفِ مارک‌ گام برمی‌دارد و در حینی که دستی بر روی کُت مشکی‌ رنگش می‌کشد روبه مارک می‌گوید:
- خوش اومدی، چی میل داری؟
مارک نگاهی به دو جفت کفشِ سفید رنگی که کنار کفش‌هایش خودنمایی می‌کند می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- آب جو سرد!
گارسون سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و سر تا پاهایِ مارک را آنالیز می‌کند و با لبخند ملیحی که بر روی ل*ب‌هایش جا خوش کرده‌اند به سوی آن مرد می‌رود و از او هم می‌پرسد که چه میل دارد و سفارشش چیست!
زمانی که سفارش‌ها را می‌گیرد به سوی مرد دیگری می‌رود، مارک نگاهش را از اطراف می‌گیرد و به نقطه کور و مبهمی خیره می‌ماند اما با دو جفت کفش مشکی رنگِ نو و بوی عطری آشنا مشامش را قلقلک می‌دهد. همین باعث می‌شود افکار خسته‌اش پاره شود و آرام سرش را بالا بیاورد و به مردمکِ چشمانِ آبی رنگِ آن مرد خیره شود. آن هم همچنان به دو تیله‌های آبی رنگِ مارک خیره می‌شود و پس از آن مردمک چشمانش را در اعضای صورتِ او می‌چرخاند.
در این میان، آن مرد ل*ب می‌گشاید:
- اون‌وقتی چیزی به من‌ گفتی؟
مارک با این حرف، به خودش می‌آید و صاف بر روی صندلی می‌نشیند و ل*ب می‌زند:
- گفتم، داداش سیگار داری یه نخ بدی؟
آن مرد در حینی که یک تای ابروانش بالا می‌پرد پکِ سیگارش را به سختی از جیبِ تنگِ شلوارش بیرون می‌کشد و پک را بر روی میز قرار می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- بفرما داداش!
مارک لبخند ملیحی می‌زند و با یک حرکت پکِ سیگار را برمی‌دارد و یک نخ از آن بیرون می‌کشد و بر روی ل*ب‌های قلوه‌ای سرخ رنگش‌ می‌گذارد همان لحظه فندکی قرمز رنگ زیرِ سیگارش قرار می‌گیرد، زمانی که از سیگار یک کام‌ سنگین می‌گیرد تا روشن شود نیم نگاهی گذرا به آن مرد می‌اندازد و می‌گوید:
- مرسی داداش! تنهایی؟
آن مرد در حینی که فندک را در جیبش می‌گذارد اطراف را آنالیز می‌کند و مردمک چشمانش را به سوی صورتِ مارک سوق می‌دهد و می‌گوید:
- تنهایِ تنها!
مارک لبخند غمگینی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد در حینی که یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد ل*ب می‌زند:
- دوست داری کنارم بشین! آب جو سرد می‌خوری؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
جلوی کافه‌ی Kobrick Coffee Company ماشینش را پارک می‌کند، در حینی که اطراف را آنالیز می‌کند زبان بر ل*ب می‌کشد و دسته‌ی ماشین را می‌گیرد و می‌کشد. با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و دکمه‌ی ریموت ماشینش را می‌زند.

دستش را بر روی دسته‌ی دربِ قهوه‌ای رنگ می‌گذارد، درب با یک حرکت گشوده می‌شود‌.

در حینی که اطراف را آنالیز می‌کند بر روی صندلیِ تک نفره قهوه‌ای رنگ می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش می‌گذارد. روبه مردی که آخر سالنِ کافه نشسته است و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره مانده است. می‌گوید:

- داداش یه نخ سیگار داری بهم بدی؟

آن مرد آن‌قدر در افکار پوسیده‌اش پرسه می‌زند که حتی صدایِ مارک‌ را هم نمی‌شنود، مارک رویش را برمی‌گرداند و با انگشت اشاره، آرام بر روی میز می‌کوبد و میانِ این کارش، نفس عمیقی می‌کشد. گارسون به طرفِ مارک‌ گام برمی‌دارد و در حینی که دستی بر روی کُت مشکی‌ رنگش می‌کشد روبه مارک می‌گوید:

- خوش اومدی، چی میل داری؟

مارک نگاهی به دو جفت کفشِ سفید رنگی که کنار کفش‌هایش خودنمایی می‌کند می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- آب جو سرد!

گارسون سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و سر تا پاهایِ مارک را آنالیز می‌کند و با لبخند ملیحی که بر روی ل*ب‌هایش جا خوش کرده‌اند به سوی آن مرد می‌رود و از او هم می‌پرسد که چه میل دارد و سفارشش چیست!

زمانی که سفارش‌ها را می‌گیرد به سوی مرد دیگری می‌رود، مارک نگاهش را از اطراف می‌گیرد و به نقطه کور و مبهمی خیره می‌ماند اما با دو جفت کفش مشکی رنگِ نو و بوی عطری آشنا مشامش را قلقلک می‌دهد. همین باعث می‌شود افکار خسته‌اش پاره شود و آرام سرش را بالا بیاورد و به مردمکِ چشمانِ آبی رنگِ آن مرد خیره شود. آن هم همچنان به دو تیله‌های آبی رنگِ مارک خیره می‌شود و پس از آن مردمک چشمانش را در اعضای صورتِ او می‌چرخاند.

در این میان، آن مرد ل*ب می‌گشاید:

- اون‌وقتی چیزی به من‌ گفتی؟

مارک با این حرف، به خودش می‌آید و صاف بر روی صندلی می‌نشیند و ل*ب می‌زند:

- گفتم، داداش سیگار داری یه نخ بدی؟

آن مرد در حینی که یک تای ابروانش بالا می‌پرد پکِ سیگارش را به سختی از جیبِ تنگِ شلوارش بیرون می‌کشد و پک را بر روی میز قرار می‌دهد و ل*ب می‌زند:

- بفرما داداش!

مارک لبخند ملیحی می‌زند و با یک حرکت پکِ سیگار را برمی‌دارد و یک نخ از آن بیرون می‌کشد و بر روی ل*ب‌های قلوه‌ای سرخ رنگش‌ می‌گذارد همان لحظه فندکی قرمز رنگ زیرِ سیگارش قرار می‌گیرد، زمانی که از سیگار یک کام‌ سنگین می‌گیرد تا روشن شود نیم نگاهی گذرا به آن مرد می‌اندازد و می‌گوید:

- مرسی داداش! تنهایی؟

آن مرد در حینی که فندک را در جیبش می‌گذارد اطراف را آنالیز می‌کند و مردمک چشمانش را به سوی صورتِ مارک سوق می‌دهد و می‌گوید:

- تنهایِ تنها!

مارک لبخند غمگینی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد در حینی که یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد ل*ب می‌زند:

- دوست داری کنارم بشین! آب جو سرد می‌خوری؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آن مرد که نامش تام کروز – Tom Cruise است دستی بر رویِ بلندی ریش‌هایِ مشکی رنگش می‌کشد و با یک حرکت بر روی صندلی می‌نشیند و ل*ب می‌گشاید:
- می‌خورم!
مارک لبخند ژکوندی می‌زند و رو به میزبان می‌کند و می‌گوید:
- دو شیشه آب جو سرد!
میزبان که با صاحب‌کارش مشغول حرف زدن است سرش را به سویِ صورتِ مارک بر می‌گرداند و سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
مارک در حینی که ته مانده‌ی سیگارش را در جا سیگاری له می‌کند رو به تام می‌گوید:
- اسمت چیه؟
تام زبان بر ل*ب‌های باریک و سرخ‌ رنگش می‌کشد و ل*ب می‌گشاید:
- تام کروز، و تو؟
مارک به صندلی تکیه می‌دهد و به دو جفت کفشِ سفید رنگِ تام خیره می‌شود و می‌گوید:
- مارک!
تام کروز در حینی که با مردمک چشمانش تمامِ اعضای صورتِ مارک را آنالیز می‌کند سرش را به سمت او کج می‌کند و ل*ب می‌زند:
- چه‌قدر برام آشنایی!
مارک لبخند کم‌رنگی‌ گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد، در حینی که یک نخِ سیگار دیگر از پک بیرون می‌کشد ل*ب می‌گشاید:
- آشنا؟
تام سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و نیم نگاهی گذرا به مشتری جدید می‌اندازد و سپس نگاهش را به صورتِ مارک می‌دهد و می‌گوید:
- آره، چهره‌ت شبیه یکی از دوست‌هامه!
مارک با لبخندی که می‌زند دو چال گونه‌اش را به نمایش می‌گذارد و سپس سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- خودشم یا شبیه‌ش‌ام؟
تام در حینی که یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد و خاکسترِ آن را در زیر سیگاری می‌تکاند رو به مارک می‌کند و می‌گوید:
- خودشی!
یک تای ابروانِ مارک بالا می‌پرد و سرش را بالا می‌آورد و در اعضایِ صورتِ تام دقیق می‌شود و پس از اندکی سکوت ل*ب می‌زند:
- یادم اومد کی هستی!
میزبان دو شیشه آب جو سرد می‌آورد و در حینی که آن را بر روی میز می‌گذارد و دو پیک را هم کنار آن دو قرار می‌دهد نگاهی به تام و پس از آن مردمک چشمانش را به سمت صورتِ مارک می‌چرخاند و می‌گوید:
- چیز دیگه‌ای لازم ندارین؟
مارک کمرش را از صندلی فاصله می‌دهد و می‌گوید:
- نه!
میزبان سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و به سمت مشتری جدید که خانوم است روانه می‌شود.
صاحب کار در حینی که تمامِ کافه را زیرِ نظر دارد نیم‌نگاهی گذرا به مارک و تام می‌اندازد و سپس جوابِ تماسش را می‌دهد.
تام در حینی که برای خود یک پیک آب جو می‌ریزد رو به مارک می‌گوید:
- از من چی به یاد آوردی؟
مارک در حینی که اطراف را آنالیز می‌کند ل*ب می‌گشاید:
- اون روزی که با لوکینگ و پسرش دعوام شده بود تو و پدرت اومدین دنبالم من رو بردین خونتون!
تام نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- هنوز پیش لوکینگ زندگی می‌کنی؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آن مرد که نامش تام کروز – Tom Cruise است دستی بر رویِ بلندی ریش‌هایِ مشکی رنگش می‌کشد و با یک حرکت بر روی صندلی می‌نشیند و ل*ب می‌گشاید:
- می‌خورم!
مارک لبخند ژکوندی می‌زند و رو به میزبان می‌کند و می‌گوید:
- دو شیشه آب جو سرد!
میزبان که با صاحب‌کارش مشغول حرف زدن است سرش را به سویِ صورتِ مارک بر می‌گرداند و سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
مارک در حینی که ته مانده‌ی سیگارش را در جا سیگاری له می‌کند رو به تام می‌گوید:
- اسمت چیه؟
تام زبان بر ل*ب‌های باریک و سرخ‌ رنگش می‌کشد و ل*ب می‌گشاید:
- تام کروز، و تو؟
مارک به صندلی تکیه می‌دهد و به دو جفت کفشِ سفید رنگِ تام خیره می‌شود و می‌گوید:
- مارک!
تام کروز در حینی که با مردمک چشمانش تمامِ اعضای صورتِ مارک را آنالیز می‌کند سرش را به سمت او کج می‌کند و ل*ب می‌زند:
- چه‌قدر برام آشنایی!
مارک لبخند کم‌رنگی‌ گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد، در حینی که یک نخِ سیگار دیگر از پک بیرون می‌کشد ل*ب می‌گشاید:
- آشنا؟
تام سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و نیم نگاهی گذرا به مشتری جدید می‌اندازد و سپس نگاهش را به صورتِ مارک می‌دهد و می‌گوید:
- آره، چهره‌ت شبیه یکی از دوست‌هامه!
مارک با لبخندی که می‌زند دو چال گونه‌اش را به نمایش می‌گذارد و سپس سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- خودشم یا شبیه‌ش‌ام؟
تام در حینی که یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد و خاکسترِ آن را در زیر سیگاری می‌تکاند رو به مارک می‌کند و می‌گوید:
- خودشی!
یک تای ابروانِ مارک بالا می‌پرد و سرش را بالا می‌آورد و در اعضایِ صورتِ تام دقیق می‌شود و پس از اندکی سکوت ل*ب می‌زند:
- یادم اومد کی هستی!
میزبان دو شیشه آب جو سرد می‌آورد و در حینی که آن را بر روی میز می‌گذارد و دو پیک را هم کنار آن دو قرار می‌دهد نگاهی به تام و پس از آن مردمک چشمانش را به سمت صورتِ مارک می‌چرخاند و می‌گوید:
- چیز دیگه‌ای لازم ندارین؟
مارک کمرش را از صندلی فاصله می‌دهد و می‌گوید:
- نه!
میزبان سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و به سمت مشتری جدید که خانوم است روانه می‌شود.
صاحب کار در حینی که تمامِ کافه را زیرِ نظر دارد نیم‌نگاهی گذرا به مارک و تام می‌اندازد و سپس جوابِ تماسش را می‌دهد.
تام در حینی که برای خود یک پیک آب جو می‌ریزد رو به مارک می‌گوید:
- از من چی به یاد آوردی؟
مارک در حینی که اطراف را آنالیز می‌کند ل*ب می‌گشاید:
- اون روزی که با لوکینگ و پسرش دعوام شده بود تو و پدرت اومدین دنبالم من رو بردین خونتون!
تام نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- هنوز پیش لوکینگ زندگی می‌کنی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA
بالا