در حال ویرایش رمان حکم گناه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مارک زبان بر ل*ب می‌کشد و یک پیک آب جو برای خود می‌ریزد و ل*ب می‌گشاید:
- نه، سه سال به عنوان گروگان توی ساختمون بودم!
چشمانِ تام از شدتِ تعجب، اندازه دو توپ تنیس می‌شود و با حسی متحیرانه ل*ب از ل*ب باز می‌کند:
- سه سال؟ یعنی به مدت سه سال گروگان بودی؟
مارک آهی زیر ل*ب می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- یه روز که تنها بیرون بودم، خیلی حالم داغون بود رفتم توی می‌خونه و مدام نو*شی*دنی خوردم زمانی که دیگه زیاد هوش و حواس نداشتم نمی‌دونم چه‌طوری، اما زمانی که چشم‌هام رو باز کردم دیدم یه جای تاریک که حتی خودم نمی‌دونم دقیق کجاست، اون‌جا حضور دارم. چند تا بادیگارد هم بالای سرم با کُلت وایستاده بودن!
تام اندکی از روی صندلی تکان می‌خورد و پیکِ آب جو را بالا می‌رود و سپس ل*ب می‌زند:
- اون مرد کی بود؟ می‌شناسیش؟
مارک ل*ب می‌زند:
- شناخت آن‌چنانی که نه، اما اسمش آبراهامِ!
تا اسمِ آبراهام می‌آید، تام پیکِ شیشه‌ای را بر روی میز می‌گذارد و با حسی شماتت‌گونه ل*ب می‌گشاید:
- آبراهام؟ جدی میگی پسر؟
مارک دستی بر رویِ کُتش می‌کشد و در حینی که اطراف را آنالیز می‌کند می‌گوید:
- آره، مگه می‌شناسیش؟
تام بلندبلند قهقهه می‌زند و میان خنده‌هایش، چند بار پی‌در‌پی سرش را تکان می‌دهد و دستش را بالا می‌آورد و بر روی زانوی چپش می‌کوبد و می‌گوید:
- آخ پسر، آخ! پدر بی‌عقلِ ما رو باش. می‌گفت با شخصی به نام آبراهام قرار داد کاری داره! ما هم فکر کردیم این مرد یه مردی‌‌ کپی بابامه، نگو یه مرد بی‌شرف و عیاشیِ که بدتر از خودش، خودشه!
تام دستانش را به سمت جیبِ شلوارش می‌برد و در حینی که می‌خواهد تلفن را از جیبش خارج کند ادامه می‌دهد:
- بذار به بابام خبر بدم، امشب قرار داد رو امضا می‌کنه. نمی‌خوام توی مخمصه بدی بی‌افته!
مارک در حینی که پیک دیگری از آب جو را برای خود می‌ریزد ل*ب می‌زند:
- پس یه جا بدردتون خوردم پسر، اگر گفت از کجا فهمیدی؟ می‌خوای چه جوابی بهش بدی؟
تام در حینی که شماره تماس پدرش را می‌گیرد، زبان بر ل*ب‌های باریکش می‌کشد و پس از آن‌ گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و می‌گوید:
- اسم تو رو میگم، مگه ایرادی داره؟
مارک تک خنده‌ای می‌کند و نیم نگاهی گذرا به خانومی که رو‌به‌رویش نشسته است و به طرز عجیبی به او خیره شده است می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:
- نه!
تام لبخند ملیحی برایِ مارک می‌زند و سپس می‌گوید:
- الو پدر، کجایی؟
آقای کروز در حینی که پروژه‌ها را چک می‌کند، جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌نوشد و می‌گوید:
- شرکت، تو کجایی؟
تام نگاهی گذرا به کافه و سپس مردمک‌ چشمانش را به سوی صورتِ مارک می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- کافه، تایم داری راجب موضوعی باهات صحبت کنم؟
آقای کروز پرونده‌ها را بر می‌دارد و در حینی‌ که آن‌ها را مرتب در قفسه سفید رنگ می‌چیند ل*ب می‌زند:
- پسرم، سرم خیلی شلوغه. اگر‌ امکانشه آخر شب که برگشتم خونه توی اتاق مطالعه با هم صحبت کنیم، ایرادی نداره؟
تام با نگرانی و دلهره ل*ب می‌گشاید:
- نه پدر، موضوع راجبِ قرار دادی هست که قرار بود با اون مرد... آبراهام بود کی بود؟ ببندی، راجب اونِ!
مارک در حینی‌ که سیگارش را روشن می‌کند آرام ل*ب می‌زند:
- آبراهام آدلر!
تام سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و همچنان می‌گوید:
- آبراهام آدلر بود، درسته؟
آقای کروز بر روی صندلی می‌نشیند و نگاهی به محتویِ فنجانِ قهوه می‌اندازد و می‌گوید:
- درسته، خب آبراهام چی‌شده؟
تام آهی زیر ل*ب می‌کشد، دوست ندارد‌ شوقِ پدرش را این‌گونه کور کند. اما از سویی هم، دوست ندارد‌ پدرش وارد بازیِ کثیفِ آبراهام‌ شود و در مخمصه بدی بیفتد. پس به هر سختی‌ که است بغضِ نیمه کاره‌اش را می‌شکند و ل*ب می‌گشاید:
- اون سر دسته‌ی مافیاست، اون یکی از دوست‌هام‌ رو سه سال گروگان‌ گرفته و می‌خواد برای شما پا پوش درست کنه، میشه درخواستِ قرار دادِ اون رو رد کنی؟
#حکم_گناه
#زری

#انجمن_تک_رمان
کد:
مارک زبان بر ل*ب می‌کشد و یک پیک آب جو برای خود می‌ریزد و ل*ب می‌گشاید:

- نه، سه سال به عنوان گروگان توی ساختمون بودم!

چشمانِ تام از شدتِ تعجب، اندازه دو توپ تنیس می‌شود و با حسی متحیرانه ل*ب از ل*ب باز می‌کند:

- سه سال؟ یعنی به مدت سه سال گروگان بودی؟

مارک آهی زیر ل*ب می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- یه روز که تنها بیرون بودم، خیلی حالم داغون بود رفتم توی می‌خونه و مدام نو*شی*دنی خوردم زمانی که دیگه زیاد هوش و حواس نداشتم نمی‌دونم چه‌طوری، اما زمانی که چشم‌هام رو باز کردم دیدم یه جای تاریک که حتی خودم نمی‌دونم دقیق کجاست، اون‌جا حضور دارم. چند تا بادیگارد هم بالای سرم با کُلت وایستاده بودن!

تام اندکی از روی صندلی تکان می‌خورد و پیکِ آب جو را بالا می‌رود و سپس ل*ب می‌زند:

- اون مرد کی بود؟ می‌شناسیش؟

مارک ل*ب می‌زند:

- شناخت آن‌چنانی که نه، اما اسمش آبراهامِ!

تا اسمِ آبراهام می‌آید، تام پیکِ شیشه‌ای را بر روی میز می‌گذارد و با حسی شماتت‌گونه ل*ب می‌گشاید:

- آبراهام؟ جدی میگی پسر؟

مارک دستی بر رویِ کُتش می‌کشد و در حینی که اطراف را آنالیز می‌کند می‌گوید:

- آره، مگه می‌شناسیش؟

تام بلندبلند قهقهه می‌زند و میان خنده‌هایش، چند بار پی‌در‌پی سرش را تکان می‌دهد و دستش را بالا می‌آورد و بر روی زانوی چپش می‌کوبد و می‌گوید:

- آخ پسر، آخ! پدر بی‌عقلِ ما رو باش. می‌گفت با شخصی به نام آبراهام قرار داد کاری داره! ما هم فکر کردیم این مرد یه مردی‌‌ کپی بابامه، نگو یه مرد بی‌شرف و عیاشیِ که بدتر از خودش، خودشه!

تام دستانش را به سمت جیبِ شلوارش می‌برد و در حینی که می‌خواهد تلفن را از جیبش خارج کند ادامه می‌دهد:

- بذار به بابام خبر بدم، امشب قرار داد رو امضا می‌کنه. نمی‌خوام توی مخمصه بدی بی‌افته!

مارک در حینی که پیک دیگری از آب جو را برای خود می‌ریزد ل*ب می‌زند:

- پس یه جا بدردتون خوردم پسر، اگر گفت از کجا فهمیدی؟ می‌خوای چه جوابی بهش بدی؟

تام در حینی که شماره تماس پدرش را می‌گیرد، زبان بر ل*ب‌های باریکش می‌کشد و پس از آن‌ گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و می‌گوید:

- اسم تو رو میگم، مگه ایرادی داره؟

مارک تک خنده‌ای می‌کند و نیم نگاهی گذرا به خانومی که رو‌به‌رویش نشسته است و به طرز عجیبی به او خیره شده است می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:

- نه!

تام لبخند ملیحی برایِ مارک می‌زند و سپس می‌گوید:

- الو پدر، کجایی؟

آقای کروز در حینی که پروژه‌ها را چک می‌کند، جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌نوشد و می‌گوید:

- شرکت، تو کجایی؟

تام نگاهی گذرا به کافه و سپس مردمک‌ چشمانش را به سوی صورتِ مارک می‌گیرد و ل*ب می‌زند:

- کافه، تایم داری راجب موضوعی باهات صحبت کنم؟

آقای کروز پرونده‌ها را بر می‌دارد و در حینی‌ که آن‌ها را مرتب در قفسه سفید رنگ می‌چیند ل*ب می‌زند:

- پسرم، سرم خیلی شلوغه. اگر‌ امکانشه آخر شب که برگشتم خونه توی اتاق مطالعه با هم صحبت کنیم، ایرادی نداره؟

تام با نگرانی و دلهره ل*ب می‌گشاید:

- نه پدر، موضوع راجبِ قرار دادی هست که قرار بود با اون مرد... آبراهام بود کی بود؟ ببندی، راجب اونِ!

مارک در حینی‌ که سیگارش را روشن می‌کند آرام ل*ب می‌زند:

- آبراهام آدلر!

تام سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و همچنان می‌گوید:

- آبراهام آدلر بود، درسته؟

آقای کروز بر روی صندلی می‌نشیند و نگاهی به محتویِ فنجانِ قهوه می‌اندازد و می‌گوید:

- درسته، خب آبراهام چی‌شده؟

تام آهی زیر ل*ب می‌کشد، دوست ندارد‌ شوقِ پدرش را این‌گونه کور کند. اما از سویی هم، دوست ندارد‌ پدرش وارد بازیِ کثیفِ آبراهام‌ شود و در مخمصه بدی بیفتد. پس به هر سختی‌ که است بغضِ نیمه کاره‌اش را می‌شکند و ل*ب می‌گشاید:

- اون سر دسته‌ی مافیاست، اون یکی از دوست‌هام‌ رو سه سال گروگان‌ گرفته و می‌خواد برای شما پا پوش درست کنه، میشه درخواستِ قرار دادِ اون رو رد کنی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آقای کروز مات و مبهوت مانده، و با عصبانیت و دستانی مُشت شده، از روی صندلی برمی‌خیزد و فریاد می‌زند:
- این چرندیات رو کی بهت‌ گفته؟ آقای آدلر همچین شخصی نیست. مطمعئناً اشتباهی پیش اومده!
مارک بلندبلند قهقهه می‌زند و اجازه نمی‌دهد تام حرفی بزند و تلفن را از زیرِ دستش می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- سلام عمو، این چیزهایی که چند دقیقه پیش شنیدی. چرندیات نبود، حقیقتی بود که من خودم با چشم‌هام دیدم و دردی بوده که من کشیدم!
آقای کروز زمانی که صدایِ مارک در گوشش نجوا می‌شود، چشمانش از شدتِ تعجب اندازه دو توپ تنیس می‌شود و ل*ب می‌زند:
- مارک پسرم، تویی؟
مارک لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای مهمانِ صورتِ زیبایش می‌شود و در حینی‌ که دستی بر روی ریش‌های بورش می‌کشد می‌گوید:
- خودمم، هنوز هم می‌خوای بگی چیزهایی که راجبِ آبراهام شنیدی غلطه؟‌ یا می‌خوای بگی دمت گرم پسرم که من رو از دستِ یه آدمِ بی‌شرف و عیاش نجات دادی؟
آقای کروز لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و سپس می‌گوید:
- موندم چه‌طور تشکر کنم؟ اگر من عقلِ تو رو داشتم الان روی ابرها پرواز می‌کردم پسر جون! آره خب دیگه. کپی پدرتی، اون هم سن و سالی نداشت ولی مغزش اندازه یه مخبر کار می‌کرد!
ل*ب‌هایِ مارک از شدتِ خنده کش می‌آید و سپس لبخند غمگینی گوشه‌ی لبانش جای می‌گیرد و آهی زیر ل*ب می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- قسمت و تقدیر نگذاشت اون رویِ زیبای پدرم رو ببینم، زمانی که اسمش میاد قلبم آتیش می‌گیره. درسته تو زندگیم نبوده و نیست ولی بهش افتخار می‌کنم!
آقای کروز خنده‌هایش را می‌خورد و لبخند غمناکی صورتِ گردش را فرا می‌گیرد و بر روی صندلی می‌نشیند و می‌گوید:
- حیفِ این مرد، همه چیزش خارق‌العاده بود. نمونش پیدا نمی‌شه، اما تو خیلی از رفتارهاش شبیه پدرته. می‌دونستی؟
مارک بغضِ نیمه کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد و کراوات را اندکی شُل می‌کند و ل*ب می‌گشاید:
- آره، مزاحم اوقاتتون نمی‌شم. بعداً صحبت می‌کنیم!
آقایِ کروز از این حرفِ مارک دلخور می‌شود و ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و ل*ب می‌زند:
- مزاحم؟ تو پسرمی این چه حرفیه؟ شب بیا خونمون حسابی باهات حرف دارم، شب ساعت ده میام خونه!
مارک شقیقه‌اش را ماساژ می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- خدمت می‌رسیم!
آقای کروز زبان بر ل*ب باریکش می‌کشد و ل*ب می‌گشاید:
- خدمت از ما!
مارک یک سیگار از پک بیرون می‌کشد و در حینی که آن را بر روی میز قرار می‌دهد می‌گوید:
- نوکرم، فعلاً بای!
آقای کروز دسته‌ی درب را می‌گیرد و می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- فعلاً پسرم!
پس از این حرف، بلافاصله به تماس پایان می‌دهد و سیگار را بر روی لبانش قرار می‌دهد و فندک را زیر آن می‌گیرد و در حینی که یک کام سنگین از آن می‌گیرد، تام می‌گوید:
- امشب میای خونه ما؟ پس به مادرم بگم غذای مورد علاقمون رو درست کنه بریم باغ؟
مارک خاکسترِ سیگارش را می‌تکاند و یک تای ابروانش را به بالا هدایت می‌کند و متحیر ل*ب می‌زند:
- شامِ مورد علاقه؟ باغ؟
یک کام سنگین‌تر از قبل از سیگارش می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
- هر ماه، چهار بار تا یک هفته با شکم خالی هفت روز و هفت شب رو می‌گذروندم، می‌فهمی این یعنی چی؟ نه! پسر حتی مغزت قد نمیده حرفم رو بفهمی، چه برسه بدونی یعنی چی و بخوای هضمش کنی!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آقای کروز مات و مبهوت مانده، و با عصبانیت و دستانی مُشت شده، از روی صندلی برمی‌خیزد و فریاد می‌زند:

- این چرندیات رو کی بهت‌ گفته؟ آقای آدلر همچین شخصی نیست. مطمعئناً اشتباهی پیش اومده!

مارک بلندبلند قهقهه می‌زند و اجازه نمی‌دهد تام حرفی بزند و تلفن را از زیرِ دستش می‌کشد و ل*ب می‌زند:

- سلام عمو، این چیزهایی که چند دقیقه پیش شنیدی. چرندیات نبود، حقیقتی بود که من خودم با چشم‌هام دیدم و دردی بوده که من کشیدم!

آقای کروز زمانی که صدایِ مارک در گوشش نجوا می‌شود، چشمانش از شدتِ تعجب اندازه دو توپ تنیس می‌شود و ل*ب می‌زند:

- مارک پسرم، تویی؟

مارک لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای مهمانِ صورتِ زیبایش می‌شود و در حینی‌ که دستی بر روی ریش‌های بورش می‌کشد می‌گوید:

- خودمم، هنوز هم می‌خوای بگی چیزهایی که راجبِ آبراهام شنیدی غلطه؟‌ یا می‌خوای بگی دمت گرم پسرم که من رو از دستِ یه آدمِ بی‌شرف و عیاش نجات دادی؟

آقای کروز لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و سپس می‌گوید:

- موندم چه‌طور تشکر کنم؟ اگر من عقلِ تو رو داشتم الان روی ابرها پرواز می‌کردم پسر جون! آره خب دیگه. کپی پدرتی، اون هم سن و سالی نداشت ولی مغزش اندازه یه مخبر کار می‌کرد!

ل*ب‌هایِ مارک از شدتِ خنده کش می‌آید و سپس لبخند غمگینی گوشه‌ی لبانش جای می‌گیرد و آهی زیر ل*ب می‌کشد و ل*ب می‌زند:

- قسمت و تقدیر نگذاشت اون رویِ زیبای پدرم رو ببینم، زمانی که اسمش میاد قلبم آتیش می‌گیره. درسته تو زندگیم نبوده و نیست ولی بهش افتخار می‌کنم!

آقای کروز خنده‌هایش را می‌خورد و لبخند غمناکی صورتِ گردش را فرا می‌گیرد و بر روی صندلی می‌نشیند و می‌گوید:

- حیفِ این مرد، همه چیزش خارق‌العاده بود. نمونش پیدا نمی‌شه، اما تو خیلی از رفتارهاش شبیه پدرته. می‌دونستی؟

مارک بغضِ نیمه کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد و کراوات را اندکی شُل می‌کند و ل*ب می‌گشاید:

- آره، مزاحم اوقاتتون نمی‌شم. بعداً صحبت می‌کنیم!

آقایِ کروز از این حرفِ مارک دلخور می‌شود و ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و ل*ب می‌زند:

- مزاحم؟ تو پسرمی این چه حرفیه؟ شب بیا خونمون حسابی باهات حرف دارم، شب ساعت ده میام خونه!

مارک شقیقه‌اش را ماساژ می‌دهد و ل*ب می‌زند:

- خدمت می‌رسیم!

آقای کروز زبان بر ل*ب باریکش می‌کشد و ل*ب می‌گشاید:

- خدمت از ما!

مارک یک سیگار از پک بیرون می‌کشد و در حینی که آن را بر روی میز قرار می‌دهد می‌گوید:

- نوکرم، فعلاً بای!

آقای کروز دسته‌ی درب را می‌گیرد و می‌کشد و ل*ب می‌زند:

- فعلاً پسرم!

پس از این حرف، بلافاصله به تماس پایان می‌دهد و سیگار را بر روی لبانش قرار می‌دهد و فندک را زیر آن می‌گیرد و در حینی که یک کام سنگین از آن می‌گیرد، تام می‌گوید:

- امشب میای خونه ما؟ پس به مادرم بگم غذای مورد علاقمون رو درست کنه بریم باغ؟

مارک خاکسترِ سیگارش را می‌تکاند و یک تای ابروانش را به بالا هدایت می‌کند و متحیر ل*ب می‌زند:

- شامِ مورد علاقه؟ باغ؟

یک کام سنگین‌تر از قبل از سیگارش می‌گیرد و ادامه می‌دهد:

- هر ماه، چهار بار تا یک هفته با شکم خالی هفت روز و هفت شب رو می‌گذروندم، می‌فهمی این یعنی چی؟ نه! پسر حتی مغزت قد نمیده حرفم رو بفهمی، چه برسه بدونی یعنی چی و بخوای هضمش کنی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
قدرِ پدرت رو بدون، لااقل اگر زمین خوردی اگر کسی خواست بهت صدمه بزنه. اون پشتته، دستش رو زودتر از همه به سمتت بلند می‌کنه. درست زمانی که به ز*ب*ون نمیاری کمک! اون پدرته که به سمتت میاد و بهت اثبات می‌کنه یه مرد مثل کوه پشتته، بهت اثبات می‌کنه اراده‌ش قویه!
می‌دونی؟ من همچین حسی رو تجربه نکردم. دیگه هم شرایطش پیش نمیاد تجربه کنم! ولی تو قدر لحظه‌هایی که پدرت دل‌گرمی و پشتوانته و مادرت دل‌خوشی و سایش بالای سرته رو بدون! نذار مزه و طعمِ و تجربه‌ش مثلِ حسرت روی دلت بمونه!
تام تمامِ وقت به مارک زل زده است و تمامِ کلماتِ او را در ذهن خود بازگو و مرور می‌کند، او حرف‌هایِ مارک را به خوبی می‌پذیرد. دستانش را می‌گشاید و آ*غ*و*شِ گرم خود را به او هدیه می‌دهد و اجازه می‌دهد حس التیام‌بخشی به او و تن و روحِ خسته‌اش تزریق شود.
مارک هم دستان مُشت‌ شده‌اش را می‌گشاید و تام را در آ*غ*و*ش می‌گیرد. حال دستانشان همدیگر را در آ*غ*و*ش می‌گیرند و همدیگر را به نوازش می‌کشند. تام چند بار پی‌در‌پی و آرام بر رویِ کمرِ مارک می‌زند و می‌گوید:
- متاسفم، ‌کاش پدر و مادرت زنده بودن!
مارک لبخند غمگینی بر ل*ب می‌نشاند و ترجیح می‌دهد سکوت کند. اما سکوتش نشانه‌ی فریاد است!
تام از آ*غ*و*شِ پر مهرِ مارک بیرون می‌آید و در حینی که گلویش را صاف می‌کند ل*ب می‌گشاید:
- به مامانم زنگ بزنم بگم غذای مورد علاقمون رو درست کنه بریم باغ، یا که چی؟
مارک اندکی فکر می‌کند و پس از یک دقیقه که به جوابِ مطلوبش می‌رسد ل*ب می‌گشاید:
- فکر خوبیه!
لبانِ تام از شدتِ خوش‌حالی کش می‌آید تلفنش را از روی میز بر می‌دارد و با مادرش تماس می‌گیرد. مادرش در حینی که در آشپزخانه برای دوستانش چند فنجان قهوه می‌ریزد، صدایِ تلفنش سکوتِ حکم‌فرمایِ خانه را می‌شکند و بی‌خیال ریختنِ قهوه در فنجان‌ها می‌شود و تلفن را از روی کانتر برمی‌دارد و تماس را جواب می‌دهد و می‌گوید:
- سلام پسرم!
تام با خنده‌ای که گوشه‌ی لبانش جای گرفته است ل*ب می‌گشاید:
- سلام مام، خوبی؟
آماندا سایفرد ل*ب می‌گشاید:
- خوبم، کجایی پسرم؟ مهمون‌ها اومدن مگه نگفتم قبل این‌که بیان این‌جا باش؟
تام گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و سرش را پایین می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- ده دقیقه دیگه برمی‌گردم، اما تنها نیستم!
یک تای ابروانِ آماندا بالا می‌پرد و چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:
- با کی هستی؟
تام نیم نگاهی گذرا به مارک می‌اندازد و با لبخندی ژکوندی که روی ل*بش جای می‌گیرد ل*ب می‌گشاید:
- میشه سورپرایز بمونه؟
آماندا که بسیار کنجکاو شده است. با هیجان ل*ب می‌گشاید:
- اذیت نکن پسرجون، بگو ببینم کیه؟
مارک تک خنده‌ای سر می‌زند و برای تام چشم و ابرو می‌آید و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- نه‌‌نه، بهش نگو بذار سورپرایز بمونه داداش!
تام چند بار پی‌در‌پی سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- نمی‌شه، تا ده دقیقه دیگه بر می‌گردیم خودت متوجه میشی کیه!

#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
قدرِ پدرت رو بدون، لااقل اگر زمین خوردی اگر کسی خواست بهت صدمه بزنه. اون پشتته، دستش رو زودتر از همه به سمتت بلند می‌کنه. درست زمانی که به ز*ب*ون نمیاری کمک! اون پدرته که به سمتت میاد و بهت اثبات می‌کنه یه مرد مثل کوه پشتته، بهت اثبات می‌کنه اراده‌ش قویه!

می‌دونی؟ من همچین حسی رو تجربه نکردم. دیگه هم شرایطش پیش نمیاد تجربه کنم! ولی تو قدر لحظه‌هایی که پدرت دل‌گرمی و پشتوانته و مادرت دل‌خوشی و سایش بالای سرته رو بدون! نذار مزه و طعمِ و تجربه‌ش مثلِ حسرت روی دلت بمونه!

تام تمامِ وقت به مارک زل زده است و تمامِ کلماتِ او را در ذهن خود بازگو و مرور می‌کند، او حرف‌هایِ مارک را به خوبی می‌پذیرد. دستانش را می‌گشاید و آ*غ*و*شِ گرم خود را به او هدیه می‌دهد و اجازه می‌دهد حس التیام‌بخشی به او و تن و روحِ خسته‌اش تزریق شود.

مارک هم دستان مُشت‌ شده‌اش را می‌گشاید و تام را در آ*غ*و*ش می‌گیرد. حال دستانشان همدیگر را در آ*غ*و*ش می‌گیرند و همدیگر را به نوازش می‌کشند. تام چند بار پی‌در‌پی و آرام بر رویِ کمرِ مارک می‌زند و می‌گوید:

- متاسفم، ‌کاش پدر و مادرت زنده بودن!

مارک لبخند غمگینی بر ل*ب می‌نشاند و ترجیح می‌دهد سکوت کند. اما سکوتش نشانه‌ی فریاد است!

تام از آ*غ*و*شِ پر مهرِ مارک بیرون می‌آید و در حینی که گلویش را صاف می‌کند ل*ب می‌گشاید:

- به مامانم زنگ بزنم بگم غذای مورد علاقمون رو درست کنه بریم باغ، یا که چی؟

مارک اندکی فکر می‌کند و پس از یک دقیقه که به جوابِ مطلوبش می‌رسد ل*ب می‌گشاید:

- فکر خوبیه!

لبانِ تام از شدتِ خوش‌حالی کش می‌آید تلفنش را از روی میز بر می‌دارد و با مادرش تماس می‌گیرد. مادرش در حینی که در آشپزخانه برای دوستانش چند فنجان قهوه می‌ریزد، صدایِ تلفنش سکوتِ حکم‌فرمایِ خانه را می‌شکند و بی‌خیال ریختنِ قهوه در فنجان‌ها می‌شود و تلفن را از روی کانتر برمی‌دارد و تماس را جواب می‌دهد و می‌گوید:

- سلام پسرم!

تام با خنده‌ای که گوشه‌ی لبانش جای گرفته است ل*ب می‌گشاید:

- سلام مام، خوبی؟

آماندا سایفرد ل*ب می‌گشاید:

- خوبم، کجایی پسرم؟ مهمون‌ها اومدن مگه نگفتم قبل این‌که بیان این‌جا باش؟

تام گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و سرش را پایین می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- ده دقیقه دیگه برمی‌گردم، اما تنها نیستم!

یک تای ابروانِ آماندا بالا می‌پرد و چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:

- با کی هستی؟

تام نیم نگاهی گذرا به مارک می‌اندازد و با لبخندی ژکوندی که روی ل*بش جای می‌گیرد ل*ب می‌گشاید:

- میشه سورپرایز بمونه؟

آماندا که بسیار کنجکاو شده است. با هیجان ل*ب می‌گشاید:

- اذیت نکن پسرجون، بگو ببینم کیه؟

مارک تک خنده‌ای سر می‌زند و برای تام چشم و ابرو می‌آید و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- نه‌‌نه، بهش نگو بذار سورپرایز بمونه داداش!

تام چند بار پی‌در‌پی سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:

- نمی‌شه، تا ده دقیقه دیگه بر می‌گردیم خودت متوجه میشی کیه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آماندا کلافه پوفی می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- خیله‌خب پس منتظرم، مراقب خودت باش!
تام در حینی که پیکِ آب جو را بالا می‌رود و با یک حرکت او را قورت می‌دهد ل*ب می‌گشاید:
- حتماً، فعلاً بای!
آماندا در حینی که زبان بر ل*ب باریک و سرخ رنگش می‌کشد نیم نگاهی گذرا به محتوی فنجان خالی می‌اندازد و می‌گوید:
- بای!
تماس را به سرعت قطع می‌کند و تلفن را بر روی کانتر می‌گذارد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- یعنی اون کیه؟ دختر که نمی‌تونه باشه! اما... اما پسر می‌تونه باشه، خب... خب اون... اون پسر کیه؟ اون توی بچگی‌هاش فقط دو تا رفیق داشت. مارک و کیلین مورفی، یعنی کدومش می‌تونه باشه؟ کیلین که آخرین بار به کشور آلمان رفت، اما مارک یهو ناپدید شد!
با فکری که در ذهنش جرقه می‌زند چند بار پلک خسته‌اش را با شوق و هیجان بر روی هم می‌فشرد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- اون مارکه! مطمئنم خودشِ!
در حینی که فنجانِ قهوه را بر روی سینی می‌گذارد چند گام بر می‌دارد، آنا کندریک چند رشته از موهای فندقی‌اش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند و در چشمانِ کهربایی آماندا خیره می‌شود و ل*ب می‌زند:
- پسرت شرکت پیش پدرشه؟
آماندا در حینی که یک فنجان قهوه را از میانِ مابقی فنجان‌ها بر می‌دارد و بر روی کاناپه تک نفره می‌نشیند ل*ب می‌زند:
- آره، گفت خودش ده دقیقه دیگه با دوستش میاد. اما پدرش یکم دیرتر میاد چون درگیر جلسه و پروژه کاریه!
آنا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و سلنا گمز ل*ب می‌گشاید:
- شوهرت با کسی شریکه؟
آماندا جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و ل*ب می‌زند:
- نه، شرکت برای خودشِ. ولی قرار بود با شخصی به نام آبراهام قرار داد ببنده. اما نمی‌دونم چیشد راستش اون‌قدر توی شرکت سرش شلوغ میشه که حتی فرصت نمی‌کنه سرش رو بخارونه، چه برسه به این‌که من بخوام باهاش تماس بگیرم و راجب کار سئوال و جوابش کنم!
ساندرا بولاک در حینی که پای چپش را بر روی پای راستش می‌اندازد یک نخ سیگار از پک بیرون می‌کشد و در حینی که فندک را از کیفِ قهوه‌ای رنگ چرمش بیرون می‌آورد ل*ب می‌زند:
- توی شرکت‌ها زن‌های خوشگلی برای شراکت و کار میان، باید چهار چشمی حواست به شوهرت باشه. یهو چشم‌هات رو می‌بندی و باز می‌کنی، می‌بینی شوهرت شب و روزش رو پیش یه زن دیگه می‌گذرونه!
آماندا نیشخندی می‌زند و در حینی که فنجان را بر روی میز کوچک سفید رنگ می‌گذارد. می‌گوید:
- بن همچین مردی نیست، قبل از این‌که ازدواج کنیم اون‌قدر به پدرم التماس کرد تا پدرم بالاخره رضایت داد با هم ازدواج کنیم. به نظرتون حالا به‌خاطر یه زن میاد بی‌خیالِ من بشه؟
ساندرا یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد و نیشخند می‌زند و نگاهش را از صورتِ آماندا می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- آره، نمونش شوهر من بندیکت کامبربچ، ندیدی اوایل چه‌قدر بهم علاقه داشت؟ اما زمانی که متوجه شد من بچه‌دار نمی‌شم رفت یه زن دیگه دور از چشمم گرفت. دقیقاً مثل شوهر تو روز و شبش رو با کارهای شرکت می‌گذروند. نهایتاً یک ساعت هم برای من تایم نداشت. به نظرت چرا؟ چون اون زن عزیز دردونه‌ش شده بود، چون اون زن خودش رو توی دلِ شوهرم جا کرده بود و اون دیگه عشق و اشک‌هایی که توی چشم‌هام هویدا بود رو نمی‌دید!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آماندا کلافه پوفی می‌کشد و ل*ب می‌زند:

- خیله‌خب پس منتظرم، مراقب خودت باش!

تام در حینی که پیکِ آب جو را بالا می‌رود و با یک حرکت او را قورت می‌دهد ل*ب می‌گشاید:

- حتماً، فعلاً بای!

آماندا در حینی که زبان بر ل*ب باریک و سرخ رنگش می‌کشد نیم نگاهی گذرا به محتوی فنجان خالی می‌اندازد و می‌گوید:

- بای!

تماس را به سرعت قطع می‌کند و تلفن را بر روی کانتر می‌گذارد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- یعنی اون کیه؟ دختر که نمی‌تونه باشه! اما... اما پسر می‌تونه باشه، خب... خب اون... اون پسر کیه؟ اون توی بچگی‌هاش فقط دو تا رفیق داشت. مارک و کیلین مورفی، یعنی کدومش می‌تونه باشه؟ کیلین که آخرین بار به کشور آلمان رفت، اما مارک یهو ناپدید شد!

با فکری که در ذهنش جرقه می‌زند چند بار پلک خسته‌اش را با شوق و هیجان بر روی هم می‌فشرد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- اون مارکه! مطمئنم خودشِ!

در حینی که فنجانِ قهوه را بر روی سینی می‌گذارد چند گام بر می‌دارد، آنا کندریک چند رشته از موهای فندقی‌اش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند و در چشمانِ کهربایی آماندا خیره می‌شود و ل*ب می‌زند:

- پسرت شرکت پیش پدرشه؟

آماندا در حینی که یک فنجان قهوه را از میانِ مابقی فنجان‌ها بر می‌دارد و بر روی کاناپه تک نفره می‌نشیند ل*ب می‌زند:

- آره، گفت خودش ده دقیقه دیگه با دوستش میاد. اما پدرش یکم دیرتر میاد چون درگیر جلسه و پروژه کاریه!

آنا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و سلنا گمز ل*ب می‌گشاید:

- شوهرت با کسی شریکه؟

آماندا جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و ل*ب می‌زند:

- نه، شرکت برای خودشِ. ولی قرار بود با شخصی به نام آبراهام قرار داد ببنده. اما نمی‌دونم چیشد راستش اون‌قدر توی شرکت سرش شلوغ میشه که حتی فرصت نمی‌کنه سرش رو بخارونه، چه برسه به این‌که من بخوام باهاش تماس بگیرم و راجب کار سئوال و جوابش کنم!

ساندرا بولاک در حینی که پای چپش را بر روی پای راستش می‌اندازد یک نخ سیگار از پک بیرون می‌کشد و در حینی که فندک را از کیفِ قهوه‌ای رنگ چرمش بیرون می‌آورد ل*ب می‌زند:

- توی شرکت‌ها زن‌های خوشگلی برای شراکت و کار میان، باید چهار چشمی حواست به شوهرت باشه. یهو چشم‌هات رو می‌بندی و باز می‌کنی، می‌بینی شوهرت شب و روزش رو پیش یه زن دیگه می‌گذرونه!

آماندا نیشخندی می‌زند و در حینی که فنجان را بر روی میز کوچک سفید رنگ می‌گذارد. می‌گوید:

- بن همچین مردی نیست، قبل از این‌که ازدواج کنیم اون‌قدر به پدرم التماس کرد تا پدرم بالاخره رضایت داد با هم ازدواج کنیم. به نظرتون حالا به‌خاطر یه زن میاد بی‌خیالِ من بشه؟
ساندرا یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد و نیشخند می‌زند و نگاهش را از صورتِ آماندا می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- آره، نمونش شوهر من بندیکت کامبربچ، ندیدی اوایل چه‌قدر بهم علاقه داشت؟ اما زمانی که متوجه شد من بچه‌دار نمی‌شم رفت یه زن دیگه دور از چشمم گرفت. دقیقاً مثل شوهر تو روز و شبش رو با کارهای شرکت می‌گذروند. نهایتاً یک ساعت هم برای من تایم نداشت. به نظرت چرا؟ چون اون زن عزیز دردونه‌ش شده بود، چون اون زن خودش رو توی دلِ شوهرم جا کرده بود و اون دیگه عشق و اشک‌هایی که توی چشم‌هام هویدا بود رو نمی‌دید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
***
جکی ویور در حینی‌ که با دست راستش اشک‌هایش را پاک می‌کند و با دست چپش موهایِ دافنی را به نوازش می‌کشد رو‌ به پرستاری که بر روی کاغذ چیزی می‌نویسد می‌کند و ل*ب می‌گشاید:
- حال دخترم خوب میشه؟
پرستار در حینی که همچنان بر روی کاغذ چیزی می‌نویسد، استیو دندان قروچه‌ای می‌کند و فریاد می‌زند:
- پرسید حالش خوب میشه یا نه؟
پرستار با صدایِ فریادِ استیو، همانند فنر چند متر بالا می‌پرد و یک گام به عقب بر می‌دارد و خودکار از میان دستانش می‌افتد و با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه زده است بریده‌بریده می‌گوید:
- بل... بله، دک... دکتر... گف... گفت... خوب... میشه و... تا... تا شب... شب مر... مرخصه!
استیو نفس عمیقی می‌کشد و در حینی که بر روی صندلی کنار جکی می‌نشیند چنگی به موهایش می‌زند و یک تای ابروانش را بالا می‌اندازد و سپس نگاهش را از پرستار می‌گیرد و پرستار هم به سرعت از اتاق خارج می‌شود.
جکی نیم نگاهی گذرا به دافنی می‌اندازد و اشکی از گوشه‌ی چشمانش فرو می‌چکد. حالش چندان خوب نیست و این روزها همه‌اش دل‌ بی‌قراری می‌کند و از سویی ذهنش درگیر این موضوع شده است که لوکینگ کجاست که یک هفته‌ای می‌شود به خانه نیامده است؟ در حینی که در افکار پوسیده‌اش پرسه می‌زند، دکتر عینک را بر روی چشمانش قرار می‌دهد و از زیر عینک نگاهی به جکی و سپس نگاهی به استیو و دافنی می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- همراهِ بیمار دافنی؟
با صدای دکتر رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و انگار کسی که مار نیشش زده باشد از جای برمی‌خیزد و رو به دکتر ل*ب می‌زند:
- من... من... ما... مادرشم!
استیو بلافاصله با ابروانی که از شدت عصبانیت در هم گره خورده است از روی صندلی بر می‌خیزد و آستینِ لباسش را مرتب می‌کند و ل*ب می‌گشاید:
- خواهرم کی مرخص میشه؟
دکتر در حینی که نیم نگاهی گذرا به برگه می‌اندازد زبان بر ل*ب باریکش می‌کشد و عینکش را بر می‌دارد و لبخند بی‌جان و ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و ل*ب می‌گشاید:
- خداروشکر سرش آسیب آن‌چنانی ندیده، اما باید دو الی سه روزی رو توی خونه استراحت کنه. نباید به سرش فشار وارد بشه و تا حد امکان که وجود داره تا فردا دوش نگیره. خوشبختانه دخترتون سرش آسیب ندیده و تا ربع ساعت دیگه که سِرُمش تموم شه مرخصه!
در حینی که دستی بر روی لباس سفید رنگش می‌کشد ادامه می‌دهد:
- لطفاً یکیتون کارهای ترخیصش رو انجام بدید که بیمار بیشتر از این توی بیمارستان اذیت نشه!
دافنی آرام پلک‌های خسته‌اش را می‌گشاید و در حینی که عرق از سر و صورتش فرو می‌چکد زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- مار... مارک!
در حینی که بلند گریه می‌کند میان گریه کردن‌هایش ادامه می‌دهد:
- مارک، مارک!
چشمانِ جکی ویور از اشک هویدا می‌شود و تاب و تحمل نمی‌آورد و دافنی را در آ*غ*و*ش می‌کشد و هم‌پای او اشک می‌ریزد و ل*ب می‌زند:
- جونِ دلم عزیز دردونه‌ی مامان، دلت براش تنگ شده؟
دافنی در حینی که هق‌هق می‌کند ل*ب می‌زند:
- آره! تو رو خدا مارک رو برگردونین خونه، من بدونِ اون دیگه نمی‌تونم!
جکی در حینی که اشک‌هایش را پاک‌ می‌کند با هر دو دستانش صورتِ آغشته به اشکِ دافنی را قاب می‌گیرد و سرش را کج می‌کند و ل*ب می‌زند:
- اگر استیو بفهمه هنوز بهش علاقه‌مندی، خدا می‌دونه چه بلایی سر تو و مارک میاره. این حرفی که به من زدی و مبادا جلوی اون بزنی ها! تو که داداشت رو خوب می‌شناسی!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
**

جکی ویور در حینی‌ که با دست راستش اشک‌هایش را پاک می‌کند و با دست چپش موهایِ دافنی را به نوازش می‌کشد رو‌ به پرستاری که بر روی کاغذ چیزی می‌نویسد می‌کند و ل*ب می‌گشاید:

- حال دخترم خوب میشه؟

پرستار در حینی که همچنان بر روی کاغذ چیزی می‌نویسد، استیو دندان قروچه‌ای می‌کند و فریاد می‌زند:

- پرسید حالش خوب میشه یا نه؟

پرستار با صدایِ فریادِ استیو، همانند فنر چند متر بالا می‌پرد و یک گام به عقب بر می‌دارد و خودکار از میان دستانش می‌افتد و با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه زده است بریده‌بریده می‌گوید:

- بل... بله، دک... دکتر... گف... گفت... خوب... میشه و... تا... تا شب... شب مر... مرخصه!

استیو نفس عمیقی می‌کشد و در حینی که بر روی صندلی کنار جکی می‌نشیند چنگی به موهایش می‌زند و یک تای ابروانش را بالا می‌اندازد و سپس نگاهش را از پرستار می‌گیرد و پرستار هم به سرعت از اتاق خارج می‌شود.

جکی نیم نگاهی گذرا به دافنی می‌اندازد و اشکی از گوشه‌ی چشمانش فرو می‌چکد. حالش چندان خوب نیست و این روزها همه‌اش دل‌ بی‌قراری می‌کند و از سویی ذهنش درگیر این موضوع شده است که لوکینگ کجاست که یک هفته‌ای می‌شود به خانه نیامده است؟ در حینی که در افکار پوسیده‌اش پرسه می‌زند، دکتر عینک را بر روی چشمانش قرار می‌دهد و از زیر عینک نگاهی به جکی و سپس نگاهی به استیو و دافنی می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- همراهِ بیمار دافنی؟

با صدای دکتر رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و انگار کسی که مار نیشش زده باشد از جای برمی‌خیزد و رو به دکتر ل*ب می‌زند:

- من... من... ما... مادرشم!

استیو بلافاصله با ابروانی که از شدت عصبانیت در هم گره خورده است از روی صندلی بر می‌خیزد و آستینِ لباسش را مرتب می‌کند و ل*ب می‌گشاید:

- خواهرم کی مرخص میشه؟

دکتر در حینی که نیم نگاهی گذرا به برگه می‌اندازد زبان بر ل*ب باریکش می‌کشد و عینکش را بر می‌دارد و لبخند بی‌جان و ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و ل*ب می‌گشاید:

- خداروشکر سرش آسیب آن‌چنانی ندیده، اما باید دو الی سه روزی رو توی خونه استراحت کنه. نباید به سرش فشار وارد بشه و تا حد امکان که وجود داره تا فردا دوش نگیره. خوشبختانه دخترتون سرش آسیب ندیده و تا ربع ساعت دیگه که سِرُمش تموم شه مرخصه!

در حینی که دستی بر روی لباس سفید رنگش می‌کشد ادامه می‌دهد:

- لطفاً یکیتون کارهای ترخیصش رو انجام بدید که بیمار بیشتر از این توی بیمارستان اذیت نشه!

دافنی آرام پلک‌های خسته‌اش را می‌گشاید و در حینی که عرق از سر و صورتش فرو می‌چکد زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- مار... مارک!

در حینی که بلند گریه می‌کند میان گریه کردن‌هایش ادامه می‌دهد:

- مارک، مارک!

چشمانِ جکی ویور از اشک هویدا می‌شود و تاب و تحمل نمی‌آورد و دافنی را در آ*غ*و*ش می‌کشد و هم‌پای او اشک می‌ریزد و ل*ب می‌زند:

- جونِ دلم عزیز دردونه‌ی مامان، دلت براش تنگ شده؟

دافنی در حینی که هق‌هق می‌کند ل*ب می‌زند:

- آره! تو رو خدا مارک رو برگردونین خونه، من بدونِ اون دیگه نمی‌تونم!

جکی در حینی که اشک‌هایش را پاک‌ می‌کند با هر دو دستانش صورتِ آغشته به اشکِ دافنی را قاب می‌گیرد و سرش را کج می‌کند و ل*ب می‌زند:

- اگر استیو بفهمه هنوز بهش علاقه‌مندی، خدا می‌دونه چه بلایی سر تو و مارک میاره. این حرفی که به من زدی و مبادا جلوی اون بزنی ها! تو که داداشت رو خوب می‌شناسی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
دافنی پی‌در‌پی سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و مردمک چشمانش را به سمت دیوار می‌چرخاند و با دستانش اشک‌هایش را پاک می‌کند، در همین حین، درب توسط استیو گشوده می‌شود و لبخند مضحکی بر روی لبان سرخ رنگش جای می‌گیرد، چنگی به موهای خرمایی رنگش می‌زند و رو به جکی می‌گوید:
- کارهای ترخیص رو انجام دادم، پرستار هم اتاق قبلی هست گفت تا یه دقیقه دیگه میاد این اتاق!
جکی پلکی بر اثر خستگی می‌فشرد و سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد. آن‌قدر از استیو عصبانی است که دلش می‌خواهد او را یک دل سیر کتک بزند تا بلکه آرام شود، اما حال شرایطش پیش نیامده و در بیمارستان کارهای مهم‌تری دارند.
جکی در حینی که صاف می‌ایستد نیم نگاهی گذرا به دافنی می‌اندازد و سپس بر روی صندلی می‌نشیند، پرستار خودکار را میان دستانش رد و بدل می‌کند و نگاهی به استیو و سپس نگاهی به جکی می‌اندازد و می‌گوید:
- دافنی حالش خوبه؟ می‌تونه حرف بزنه؟ جاییش درد نمی‌کنه که نه؟
جکی در حینی‌ که لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای بر ل*ب می‌نشاند رو به پرستار می‌گوید:
- نه حالش خوبه، می‌تونه حرف بزنه!
پرستار سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و سرم‌ را چک می‌کند و زمانی که می‌بیند آب سرم تمام شده است رو به جکی می‌گوید:
- خداروشکر، سرمش هم‌ تموم شده پس‌ می‌تونید دخترتون رو ببرین خونه. کارهای ترخیص رو انجام دادین؟
استیو بی‌آن‌که‌ نگاهی به پرستار بیندازد ل*ب می‌زند:
- من انجام دادم!
پرستار سرم را از دستانِ دافنی جدا می‌کند، از شدتِ درد، صورتِ دافنی همانند کاغذ مچاله می‌شود و ابروانش در هم‌ گره می‌خورد.
پرستار در‌حالی‌که سرم را در سطل زباله می‌اندازد می‌گوید:
- مجدد بلا به دور باشه!
جکی ویور لبخند ملیحی می‌زند و در حینی‌ که از روی صندلی بر می‌خیزد سرش را بر می‌گرداند و رو به استیو ل*ب می‌گشاید:
- پسرم کمک کن تا از روی تخت بلندش کنیم!
استیو تا می‌آید گامی بردارد دافنی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و می‌گوید:
- نمی‌خوام، خودم می‌تونم بلند بشم!
استیو سرجایش میخ‌کوب می‌شود و همچنان منتظر می‌ماند تا دافنی با کمکِ جکی از روی تخت برخیزد و گام بردارد.
جکی به دافنی کمک می‌کند، دافنی کفش‌هایش را به سختی می‌پوشد و از جای برمی‌خیزد.
استیو که می‌بیند دافنی می‌تواند گام بردارد از اتاق خارج می‌شود و نیم نگاهی‌ گذرا به اطراف می‌اندازد و سپس به سمت دربِ خروجی حرکت می‌کند.
دافنی زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- مامان، خبری از بابا نداری؟
جکی ویور در حینی که در افکار پوسیده خود پرسه می‌زند با صدایِ دافنی افکار پوسیده‌اش پاره می‌شود و نگاهی به صورتِ پر از غمِ دافنی می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:
- نه، حتی جواب تماس‌هام رو هم نمیده. فقط زمانی که تو رو آوردیم بیمارستان زنگ تو میزد و چون تو بی‌هوش بودی جواب ندادی، زنگ شماره داداشت زد و گفت که دافنی‌ کجاست داداشت هم گفت حتماً باید خونه باشه و من‌ بیرونم ازش بی‌خبرم. ولی نگفت کجاست و کی بر می‌گرده خونه!
دافنی از درب خارج می‌شود، قطره‌های باران زمین را فرش می‌کنند. باد موهایِ خرمایی رنگِ او را به نوازش می‌کشد، نگاهی به اطراف می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- بابا سابقه نداشت یک هفته خونه نیاد، نکنه با هم دعوا کردین و به من چیزی نمی‌گین؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دافنی پی‌در‌پی سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و مردمک چشمانش را به سمت دیوار می‌چرخاند و با دستانش اشک‌هایش را پاک می‌کند، در همین حین، درب توسط استیو گشوده می‌شود و لبخند مضحکی بر روی لبان سرخ رنگش جای می‌گیرد، چنگی به موهای خرمایی رنگش می‌زند و رو به جکی می‌گوید:

- کارهای ترخیص رو انجام دادم، پرستار هم اتاق قبلی هست گفت تا یه دقیقه دیگه میاد این اتاق!

جکی پلکی بر اثر خستگی می‌فشرد و سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد. آن‌قدر از استیو عصبانی است که دلش می‌خواهد او را یک دل سیر کتک بزند تا بلکه آرام شود، اما حال شرایطش پیش نیامده و در بیمارستان کارهای مهم‌تری دارند.

جکی در حینی که صاف می‌ایستد نیم نگاهی گذرا به دافنی می‌اندازد و سپس بر روی صندلی می‌نشیند، پرستار خودکار را میان دستانش رد و بدل می‌کند و نگاهی به استیو و سپس نگاهی به جکی می‌اندازد و می‌گوید:

- دافنی حالش خوبه؟ می‌تونه حرف بزنه؟ جاییش درد نمی‌کنه که نه؟

جکی در حینی‌ که لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای بر ل*ب می‌نشاند رو به پرستار می‌گوید:

- نه حالش خوبه، می‌تونه حرف بزنه!

پرستار سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و سرم‌ را چک می‌کند و زمانی که می‌بیند آب سرم تمام شده است رو به جکی می‌گوید:

- خداروشکر، سرمش هم‌ تموم شده پس‌ می‌تونید دخترتون رو ببرین خونه. کارهای ترخیص رو انجام دادین؟

استیو بی‌آن‌که‌ نگاهی به پرستار بیندازد ل*ب می‌زند:

- من انجام دادم!

پرستار سرم را از دستانِ دافنی جدا می‌کند، از شدتِ درد، صورتِ دافنی همانند کاغذ مچاله می‌شود و ابروانش در هم‌ گره می‌خورد.

پرستار در‌حالی‌که سرم را در سطل زباله می‌اندازد می‌گوید:

- مجدد بلا به دور باشه!

جکی ویور لبخند ملیحی می‌زند و در حینی‌ که از روی صندلی بر می‌خیزد سرش را بر می‌گرداند و رو به استیو ل*ب می‌گشاید:

- پسرم کمک کن تا از روی تخت بلندش کنیم!

استیو تا می‌آید گامی بردارد دافنی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و می‌گوید:

- نمی‌خوام، خودم می‌تونم بلند بشم!

استیو سرجایش میخ‌کوب می‌شود و همچنان منتظر می‌ماند تا دافنی با کمکِ جکی از روی تخت برخیزد و گام بردارد.

جکی به دافنی کمک می‌کند، دافنی کفش‌هایش را به سختی می‌پوشد و از جای برمی‌خیزد.

استیو که می‌بیند دافنی می‌تواند گام بردارد از اتاق خارج می‌شود و نیم نگاهی‌ گذرا به اطراف می‌اندازد و سپس به سمت دربِ خروجی حرکت می‌کند.

دافنی زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:

- مامان، خبری از بابا نداری؟

جکی ویور در حینی که در افکار پوسیده خود پرسه می‌زند با صدایِ دافنی افکار پوسیده‌اش پاره می‌شود و نگاهی به صورتِ پر از غمِ دافنی می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:

- نه، حتی جواب تماس‌هام رو هم نمیده. فقط زمانی که تو رو آوردیم بیمارستان زنگ تو میزد و چون تو بی‌هوش بودی جواب ندادی، زنگ شماره داداشت زد و گفت که دافنی‌ کجاست داداشت هم گفت حتماً باید خونه باشه و من‌ بیرونم ازش بی‌خبرم. ولی نگفت کجاست و کی بر می‌گرده خونه!

دافنی از درب خارج می‌شود، قطره‌های باران زمین را فرش می‌کنند. باد موهایِ خرمایی رنگِ او را به نوازش می‌کشد، نگاهی به اطراف می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- بابا سابقه نداشت یک هفته خونه نیاد، نکنه با هم دعوا کردین و به من چیزی نمی‌گین؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
جکی ویور که ذهنش درگیر است با صدایِ دافنی رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و ل*ب می‌گشاید:
- نه بحث نکردیم، آخرین بار هم که خودت بودی! رفتیم توی یه رستوران تازه تاسیس شده دور هم شام خوردیم. ولی پدرت یک هفته‌ای میشه نه زنگ می‌زنه نه جوابِ تماس‌هام رو میده! امیدوارم پایِ زن دیگه‌ای وسط نباشه دخترم!
با این حرف، حرکاتِ پاهایِ دافنی متوقف می‌شود و با چشمانی که اشک در آن هویدا می‌شود مردمک چشمانش را به سویِ جکی می‌چرخاند و می‌گوید:
- بابا همچین آدمی نیست، اون واقعاً به تو علاقه داره. هیچ‌وقت شاهد دعواهاتون نبودم اما اگر هم بحثی بوده بابا پیش‌قدم شده، مشکل بینتون رو حل کرده. اون همه جوره هوایِ ما رو داره!
دستانش را دورِ کمرِ جکی حلقه می‌کند و سپس ادامه می‌دهد:
- نگران نباش، حتماً مشکلی براش پیش اومده و نمی‌خواد به ما چیزی بگه و سعی داره خودش همه چیز رو حل و فصل کنه!
با این حرف، جکی اندکی انرژی می‌گیرد و خیالش آسوده می‌شود و دستی در موهایِ خرمایی رنگ و بلندِ دافنی می‌کشد و لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:
- قربونت برم، داره بارون میاد ممکنه سرما بخوریم. از طرفی هم داداشت از انتظار و زیاد منتظر موندن متنفره و ممکنه عصبی بشه، پس بیا زودتر سوار ماشین شیم!
دافنی چند گام بر می‌دارد و استیو شیشه ماشین را پایین می‌کشد و خاکستر سیگارش را می‌تکاند و موزیکی بی‌کلام می‌گذارد و صدایِ آن را زیاد می‌کند. در همین حین دوست دخترش مسیج می‌دهد:
- استیو کجایی؟ چرا جواب تماس‌هام رو نمیدی؟
استیو بی‌حوصله دکمه‌ی پاور گوشی‌اش را می‌زند و کام‌ سنگینی از سیگارش می‌گیرد. دافنی صندلی عقب سوار می‌شود و جکی در حینی که پتو را بر رویِ دافنی می‌اندازد می‌گوید:
- دخترم استراحت کن!
استیو ماشین را روشن می‌کند و جکی به سرعت به سمت درب جلو می‌رود و دسته‌ی درب را می‌گیرد و با یک حرکت می‌گشاید و بر روی صندلی می‌نشیند و رو به استیو می‌گوید:
- پدرت زنگت نزد؟
استیو ته مانده‌ی سیگارش را از شیشه بیرون می‌اندازد و زبان بر ل*ب باریک و سرخ رنگش می‌کشد و بی‌حوصله ل*ب می‌زند:
- نه!
جکی نوچی زیر ل*ب می‌گوید و سرش را بر روی شیشه قرار می‌دهد و پی‌در‌پی به موهایش چنگ می‌زند.
دافنی در حینی که نگاهی به ساعتِ مچیِ رویِ دستش می‌اندازد گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- چرا حس می‌کنم مارک توی کافه‌ی همیشگی که پاتوقشه هست؟ یعنی امکان داره اون‌جا باشه؟
دست راستش را بر روی قلبش قرار می‌دهد، هر بار که به مارک فکر می‌کند ضربانِ قلبش به مراتب بالاتر می‌رود. پلک‌های خسته‌اش را بر روی هم می‌فشرد، در همین حین، تلفنِ استیو سکوتِ حکم‌فرمایِ بینشان را می‌شکند و استیو بی‌آن‌که جوابِ تماس‌هایِ ناتالی را بدهد د‌کمه‌ی‌ پاور گوشی‌اش را می‌زند.
جکی نیم نگاهی گذرا به تلفنِ استیو و سپس در تیله‌هایِ آبی رنگِ او خیره می‌شود و نیشخندی می‌زند و می‌گوید:

- چرا جوابِ تماسِ دختری که اون‌قدر عزیزه که قید خونواده‌ت رو زدی رو نمیدی؟
استیو چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و صدایِ آهنگ‌ را بیشتر می‌کند و همچنان‌ سکوت می‌کند.
جکی که متوجه‌ی مکثِ طولانیِ استیو می‌شود ادامه می‌دهد:
- چه خطایی ازش سر زده؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
جکی ویور که ذهنش درگیر است با صدایِ دافنی رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و ل*ب می‌گشاید:

- نه بحث نکردیم، آخرین بار هم که خودت بودی! رفتیم توی یه رستوران تازه تاسیس شده دور هم شام خوردیم. ولی پدرت یک هفته‌ای میشه نه زنگ می‌زنه نه جوابِ تماس‌هام رو میده! امیدوارم پایِ زن دیگه‌ای وسط نباشه دخترم!

با این حرف، حرکاتِ پاهایِ دافنی متوقف می‌شود و با چشمانی که اشک در آن هویدا می‌شود مردمک چشمانش را به سویِ جکی می‌چرخاند و می‌گوید:

- بابا همچین آدمی نیست، اون واقعاً به تو علاقه داره. هیچ‌وقت شاهد دعواهاتون نبودم اما اگر هم بحثی بوده بابا پیش‌قدم شده، مشکل بینتون رو حل کرده. اون همه جوره هوایِ ما رو داره!

دستانش را دورِ کمرِ جکی حلقه می‌کند و سپس ادامه می‌دهد:

- نگران نباش، حتماً مشکلی براش پیش اومده و نمی‌خواد به ما چیزی بگه و سعی داره خودش همه چیز رو حل و فصل کنه!

با این حرف، جکی اندکی انرژی می‌گیرد و خیالش آسوده می‌شود و دستی در موهایِ خرمایی رنگ و بلندِ دافنی می‌کشد و لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:

- قربونت برم، داره بارون میاد ممکنه سرما بخوریم. از طرفی هم داداشت از انتظار و زیاد منتظر موندن متنفره و ممکنه عصبی بشه، پس بیا زودتر سوار ماشین شیم!

دافنی چند گام بر می‌دارد و استیو شیشه ماشین را پایین می‌کشد و خاکستر سیگارش را می‌تکاند و موزیکی بی‌کلام می‌گذارد و صدایِ آن را زیاد می‌کند. در همین حین دوست دخترش مسیج می‌دهد:

- استیو کجایی؟ چرا جواب تماس‌هام رو نمیدی؟

استیو بی‌حوصله دکمه‌ی پاور گوشی‌اش را می‌زند و کام‌ سنگینی از سیگارش می‌گیرد. دافنی صندلی عقب سوار می‌شود و جکی در حینی که پتو را بر رویِ دافنی می‌اندازد می‌گوید:

- دخترم استراحت کن!

استیو ماشین را روشن می‌کند و جکی به سرعت به سمت درب جلو می‌رود و دسته‌ی درب را می‌گیرد و با یک حرکت می‌گشاید و بر روی صندلی می‌نشیند و رو به استیو می‌گوید:

- پدرت زنگت نزد؟

استیو ته مانده‌ی سیگارش را از شیشه بیرون می‌اندازد و زبان بر ل*ب باریک و سرخ رنگش می‌کشد و بی‌حوصله ل*ب می‌زند:

- نه!

جکی نوچی زیر ل*ب می‌گوید و سرش را بر روی شیشه قرار می‌دهد و پی‌در‌پی به موهایش چنگ می‌زند.

دافنی در حینی که نگاهی به ساعتِ مچیِ رویِ دستش می‌اندازد گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- چرا حس می‌کنم مارک توی کافه‌ی همیشگی که پاتوقشه هست؟ یعنی امکان داره اون‌جا باشه؟

دست راستش را بر روی قلبش قرار می‌دهد، هر بار که به مارک فکر می‌کند ضربانِ قلبش به مراتب بالاتر می‌رود. پلک‌های خسته‌اش را بر روی هم می‌فشرد، در همین حین، تلفنِ استیو سکوتِ حکم‌فرمایِ بینشان را می‌شکند و استیو بی‌آن‌که جوابِ تماس‌هایِ ناتالی را بدهد د‌کمه‌ی‌ پاور گوشی‌اش را می‌زند.

جکی نیم نگاهی گذرا به تلفنِ استیو و سپس در تیله‌هایِ آبی رنگِ او خیره می‌شود و نیشخندی می‌زند و می‌گوید:

 - چرا جوابِ تماسِ دختری که اون‌قدر عزیزه که قید خونواده‌ت رو زدی رو نمیدی؟

استیو چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و صدایِ آهنگ‌ را بیشتر می‌کند و همچنان‌ سکوت می‌کند.

جکی که متوجه‌ی مکثِ طولانیِ استیو می‌شود ادامه می‌دهد:

- چه خطایی ازش سر زده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
استیو عصبی‌تر می‌شود و دست مشت شده‌اش را بر روی فرمان ماشین می‌کوبد و فریاد می‌زند:
- نمی‌خوام حرف بزنم!
جکی ویور نیشخندی می‌زند و دستش را بر روی دکمه می‌گذارد و شیشه را پایین می‌کشد.
استیو ماشین را کنار دریا نگه می‌دارد و دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد.
در حینی‌ که چنگی به موهایش می‌زند با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و کنار دریا می‌ایستد.
دافنی زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- چیشد؟ چرا ماشین رو نگه داشت؟
جکی کلافه پوفی می‌کشد و صدایِ موزیک را کم می‌کند و می‌گوید:
- طبق معمول با ناتالی بحثش شده. معلوم نیست اون دختره هر جایی داره با پسرم چی‌کار می‌کنه!
دافنی اندکی بر روی صندلی جا‌به‌جا می‌شود و می‌گوید:
- داری بزرگش‌ می‌کنی مامان، اون‌ها به هم علاقه‌مند هستن! فقط همین
دافنی در حینی که نیم نگاهی گذرا به استیو می‌اندازد. صدایِ تلفنش باعث می‌شود تا نگاهش را از استیو بگیرد و به صفحه‌ی تلفنش چشم بدوزد.
جکی نیم‌نگاهی گذرا به دافنی‌ می‌اندازد و سپس‌ می‌گوید:
- پدرته؟
دافنی نگاهی به صفحه تلفن می‌اندازد و سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
تماس را جواب می‌دهد و می‌گوید:
- سلام پدر، کجایی؟
لوکینگ در حینی که کام سنگینی از سیگارش می‌گیرد ل*ب می‌گشاید:
- سلام، می‌خونه پیش دوست‌هام!
دافنی پوکر فیس می‌شود و می‌گوید:
- باباجون یعنی یک هفته فیکس می‌خونه پیش دوست‌هاتی؟ مگه ما برای تو مهم نیستیم؟
لوکینگ چند گام بر می‌دارد و وارد حیاط می‌شود و نفس آسوده‌ای می‌کشد و می‌گوید:
- دخترم مامانت پیشته؟ چیزهایی که میگم و نباید اون بشنوه. قول میدی بین خودمون بمونه؟
دافنی نگاهی به صورتِ نگرانِ جکی می‌اندازد و با عذاب وجدانی که همانند خوره به جانش رخنه می‌زند با لکنت زبان ل*ب می‌گشاید:
- آ... آره!
لوکینگ بر روی تکه سنگی‌ می‌نشیند و نگاهی به جثه‌ی سگ که زیر درخت خشک و سرد شده است می‌اندازد و سپس می‌گوید:
- مارک رو که می‌شناسی؟
با شنیدن اسم مارک، دافنی چشمانش از اشک هویدا می‌شود و بغض نیمه کاره‌اش را رها می‌کند و می‌گوید:
- هوم، خب؟
لوکینگ ادامه می‌دهد:
- اون سه سالی که در‌به‌در دنبالش می‌گشتیم تا پیداش کنیم، اون به‌دست آبراهام آدلر‌ گروگان گرفته شده و مارک چند شب پیش تموم آدم‌های اون رو کُشته و فرار کرده. کسی از اون خبر نداره.
خواستم امشب بری اطراف بیرگام سیتی رو بگردی شاید پیداش کردی، چند روزی رو هتل بمون و جز خودت کسی از این قضیه بویی نبره، باشه دخترِ بابا؟
اشک از رخسار دافنی جاری می‌شود و اشک‌ها گونه‌ی دافنی را به نوازش می‌کشند سپس می‌گوید:
- باشه بابا!
لوکینگ ل*ب می‌زند:
- داری گریه می‌کنی؟
لوکینگ اندکی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد:
- می‌دونم تو و مارک چه‌قدر با هم دوست‌های صمیمی‌ای بودین. قول میدم اون رو باز بر گردونم خونمون!
دافنی میان گریه‌هایش، از سر شادی بلندبلند قهقهه می‌زند و می‌گوید:
- قول میدی؟
لوکینگ از پشت شیشه نگاهی به آبراهام می‌اندازد و می‌گوید:
- قول میدم دختر!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
استیو عصبی‌تر می‌شود و دست مشت شده‌اش را بر روی فرمان ماشین می‌کوبد و فریاد می‌زند:

- نمی‌خوام حرف بزنم!

جکی ویور نیشخندی می‌زند و دستش را بر روی دکمه می‌گذارد و شیشه را پایین می‌کشد.

استیو ماشین را کنار دریا نگه می‌دارد و دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد.

در حینی‌ که چنگی به موهایش می‌زند با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و کنار دریا می‌ایستد.

دافنی زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:

- چیشد؟ چرا ماشین رو نگه داشت؟

جکی کلافه پوفی می‌کشد و صدایِ موزیک را کم می‌کند و می‌گوید:

- طبق معمول با ناتالی بحثش شده. معلوم نیست اون دختره هر جایی داره با پسرم چی‌کار می‌کنه!

دافنی اندکی بر روی صندلی جا‌به‌جا می‌شود و می‌گوید:

- داری بزرگش‌ می‌کنی مامان، اون‌ها به هم علاقه‌مند هستن! فقط همین

دافنی در حینی که نیم نگاهی گذرا به استیو می‌اندازد. صدایِ تلفنش باعث می‌شود تا نگاهش را از استیو بگیرد و به صفحه‌ی تلفنش چشم بدوزد.

جکی نیم‌نگاهی گذرا به دافنی‌ می‌اندازد و سپس‌ می‌گوید:

- پدرته؟

دافنی نگاهی به صفحه تلفن می‌اندازد و سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.

تماس را جواب می‌دهد و می‌گوید:

- سلام پدر، کجایی؟

لوکینگ در حینی که کام سنگینی از سیگارش می‌گیرد ل*ب می‌گشاید:

- سلام، می‌خونه پیش دوست‌هام!

دافنی پوکر فیس می‌شود و می‌گوید:

- باباجون یعنی یک هفته فیکس می‌خونه پیش دوست‌هاتی؟ مگه ما برای تو مهم نیستیم؟

لوکینگ چند گام بر می‌دارد و وارد حیاط می‌شود و نفس آسوده‌ای می‌کشد و می‌گوید:

- دخترم مامانت پیشته؟ چیزهایی که میگم و نباید اون بشنوه. قول میدی بین خودمون بمونه؟

دافنی نگاهی به صورتِ نگرانِ جکی می‌اندازد و با عذاب وجدانی که همانند خوره به جانش رخنه می‌زند با لکنت زبان ل*ب می‌گشاید:

- آ... آره!

لوکینگ بر روی تکه سنگی‌ می‌نشیند و نگاهی به جثه‌ی سگ که زیر درخت خشک و سرد شده است می‌اندازد و سپس می‌گوید:

- مارک رو که می‌شناسی؟

با شنیدن اسم مارک، دافنی چشمانش از اشک هویدا می‌شود و بغض نیمه کاره‌اش را رها می‌کند و می‌گوید:

- هوم، خب؟

لوکینگ ادامه می‌دهد:

- اون سه سالی که در‌به‌در دنبالش می‌گشتیم تا پیداش کنیم، اون به‌دست آبراهام آدلر‌ گروگان گرفته شده و مارک چند شب پیش تموم آدم‌های اون رو کُشته و فرار کرده. کسی از اون خبر نداره.

خواستم امشب بری اطراف بیرگام سیتی رو بگردی شاید پیداش کردی، چند روزی رو هتل بمون و جز خودت کسی از این قضیه بویی نبره، باشه دخترِ بابا؟

اشک از رخسار دافنی جاری می‌شود و اشک‌ها گونه‌ی دافنی را به نوازش می‌کشند سپس می‌گوید:

- باشه بابا!

لوکینگ ل*ب می‌زند:

- داری گریه می‌کنی؟

لوکینگ اندکی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد:

- می‌دونم تو و مارک چه‌قدر با هم دوست‌های صمیمی‌ای بودین. قول میدم اون رو باز بر گردونم خونمون!

دافنی میان گریه‌هایش، از سر شادی بلندبلند قهقهه می‌زند و می‌گوید:

- قول میدی؟

لوکینگ از پشت شیشه نگاهی به آبراهام می‌اندازد و می‌گوید:

- قول میدم دختر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
لبخند ملیحی بر روی لبان دافنی طرح می‌بندد. به تماس پایان می‌دهد تا جکی به او شک نکند جکی با ترسی که در چشمانش موج می‌زند رو به دافنی می‌گوید:
- چیشد دختر؟ جون به ل*ب شدم بگو دیگه!
دافنی نمی‌داند چه توضیحی به مادرش دهد پس سعی می‌کند تا نقشه‌ای بکشد اما در همین حین ل*ب می‌‌زند:
- مامان‌جونم؟
جکی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و می‌گوید:
- جانم؟
دافنی اندکی به او نزدیک می‌شود و سرش را به سمت صورت جکی کج می‌کند و می‌گوید:
- یه چیزی میگم خوش‌حال شو!
جکی با این حرف، اندکی از نگرانی‌اش کنار می‌رود و اندکی بر روی صندلی کج می‌شود و می‌گوید:
- چی؟
دافنی یک تای ابروانش را بالا می‌برد و ل*ب می‌گشاید:
- حدس بزن!
جکی با حرص می‌گوید:
- دختر اذیتم نکن، بگو پدرت چی گفت؟
دافنی زبان بر ل*ب می‌کشد و با خنده ل*ب می‌زند:
- گفت به مادرت بگو خیلی دوستش دارم. نگرانم نباشه یه مشکل کوچیک برای شرکت پیش اومده با دوست‌هام داریم حلش می‌کنیم، شبی هم درگیر تدارکات بودم که توی می‌خونه جشن بگیریم!
جکی چشمانش را ریز می‌کند و می‌گوید:
- واقعاً همین‌ها رو گفت؟ پس چرا مثلِ ابر بهاری گریه می‌کردی؟ هوم؟
دافنی اندکی فکر می‌کند و ادامه می‌دهد:
- گفت اگر پروژه کاریش رو قبول کنن، و با آدمی که امشب قرارداد می‌بنده سود کنه. برام ماشین لنکروزی که دوست دارم می‌خره. من هم از ذوق گریه‌م گرفت!
جکی بلندبلند می‌خندد و دافنی را در آ*غ*و*ش می‌کشد و می‌گوید:
- این‌که عالیه دخترم، بهت که قول داده بودیم برات ماشین لنکروز رو می‌خریم!
دافنی نمی‌تواند جکی را در آ*غ*و*ش بکشد. زیرا به او دروغ بزرگی گفته است. در حینی که سرش را پایین می‌اندازد زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- من رو ببخش!
جکی از آ*غ*و*ش دافنی بیرون می‌آید و ادامه می‌دهد:
- ناتالی داره زنگم می‌زنه، چی‌کار کنم؟
دافنی چند رشته از موهای خرمایی رنگش را پشت گوشش می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:
- جوابش رو بده
جکی: می‌ترسم استیو از دستم عصبی بشه!
دافنی کلافه پوفی می‌کشد و می‌گوید:
- نمی‌شه، تو جوابش رو بده!
جکی نقشه‌ی شومی در سر می‌پروراند. تماس را جواب می‌دهد و می‌گوید:
- سلام شما؟
ناتالی در حینی که اشک‌هایش را با پشت دستانش پاک می‌کند. می‌گوید:
- سلام، استیو کجاست؟ چرا جواب تماس‌هام رو نمیده؟
جکی بلندبلند قهقهه می‌زند و ل*ب می‌گشاید:
- پیش دوست دخترش، خب چرا مزاحمش میشی؟
دافنی چشمانش از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس می‌شود و زیر ل*ب می‌گوید:
- وای مامان! آتیش زیر دیگ شدی که!
جکی گوشی را از روی گوشش برمی‌دارد و آرام رو به دافنی می‌گوید:
- بهتر!
ناتالی گریه‌اش شدت می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- راست میگی؟ یعنی استیو از عصر تا حالا که جواب تماس‌هام‌ رو نمیده پیش دوست دخترشه؟
جکی جدی می‌شود و می‌گوید:
- آره، دیگه بهش زنگ نزن!
ناتالی هق‌هق می‌کند و می‌گوید:
- نمی‌تونم، من استیو رو خیلی دوست دارم لطفاً کمکم کنین!
جکی نیشخندی می‌زند و ل*ب می‌گشاید:
- باید زمانی که بهش گفتی قید ما رو بزنه و فقط تو رو انتخاب کنه به این چیزها فکر می‌کردی دختر‌جون، نه الان که دیگه کار از کار گذشته!
جکی تماس را قطع می‌کند. ناتالی ل*ب می‌زند:
- الو!
در حینی که خود را بر روی تخت پرتاب می‌کند و بلند گریه می‌کند آرام ل*ب می‌زند:
- الو!
دستان مشت شده‌اش را بر روی تخت می‌کوبد و فریاد می‌زند:
- گول حرف‌های عاشقونه‌ت رو خوردم استیو!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
لبخند ملیحی بر روی لبان دافنی طرح می‌بندد. به تماس پایان می‌دهد تا جکی به او شک نکند جکی با ترسی که در چشمانش موج می‌زند رو به دافنی می‌گوید:

- چیشد دختر؟ جون به ل*ب شدم بگو دیگه!
دافنی نمی‌داند چه توضیحی به مادرش دهد پس سعی می‌کند تا نقشه‌ای بکشد اما در همین حین ل*ب می‌‌زند:
- مامان‌جونم؟
جکی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و می‌گوید:
- جانم؟
دافنی اندکی به او نزدیک می‌شود و سرش را به سمت صورت جکی کج می‌کند و می‌گوید:
- یه چیزی میگم خوش‌حال شو!
جکی با این حرف، اندکی از نگرانی‌اش کنار می‌رود و اندکی بر روی صندلی کج می‌شود و می‌گوید:
- چی؟
دافنی یک تای ابروانش را بالا می‌برد و ل*ب می‌گشاید:
- حدس بزن!
جکی با حرص می‌گوید:
- دختر اذیتم نکن، بگو پدرت چی گفت؟
دافنی زبان بر ل*ب می‌کشد و با خنده ل*ب می‌زند:
- گفت به مادرت بگو خیلی دوستش دارم. نگرانم نباشه یه مشکل کوچیک برای شرکت پیش اومده با دوست‌هام داریم حلش می‌کنیم، شبی هم درگیر تدارکات بودم که توی می‌خونه جشن بگیریم!
جکی چشمانش را ریز می‌کند و می‌گوید:
- واقعاً همین‌ها رو گفت؟ پس چرا مثلِ ابر بهاری گریه می‌کردی؟ هوم؟
دافنی اندکی فکر می‌کند و ادامه می‌دهد:
- گفت اگر پروژه کاریش رو قبول کنن، و با آدمی که امشب قرارداد می‌بنده سود کنه. برام ماشین لنکروزی که دوست دارم می‌خره. من هم از ذوق گریه‌م گرفت!
جکی بلندبلند می‌خندد و دافنی را در آ*غ*و*ش می‌کشد و می‌گوید:
- این‌که عالیه دخترم، بهت که قول داده بودیم برات ماشین لنکروز رو می‌خریم!
دافنی نمی‌تواند جکی را در آ*غ*و*ش بکشد. زیرا به او دروغ بزرگی گفته است. در حینی که سرش را پایین می‌اندازد زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- من رو ببخش!
جکی از آ*غ*و*ش دافنی بیرون می‌آید و ادامه می‌دهد:
- ناتالی داره زنگم می‌زنه، چی‌کار کنم؟
دافنی چند رشته از موهای خرمایی رنگش را پشت گوشش می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:
- جوابش رو بده
جکی: می‌ترسم استیو از دستم عصبی بشه!
دافنی کلافه پوفی می‌کشد و می‌گوید:
- نمی‌شه، تو جوابش رو بده!
جکی نقشه‌ی شومی در سر می‌پروراند. تماس را جواب می‌دهد و می‌گوید:
- سلام شما؟
ناتالی در حینی که اشک‌هایش را با پشت دستانش پاک می‌کند. می‌گوید:
- سلام، استیو کجاست؟ چرا جواب تماس‌هام رو نمیده؟
جکی بلندبلند قهقهه می‌زند و ل*ب می‌گشاید:
- پیش دوست دخترش، خب چرا مزاحمش میشی؟
دافنی چشمانش از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس می‌شود و زیر ل*ب می‌گوید:
- وای مامان! آتیش زیر دیگ شدی که!
جکی گوشی را از روی گوشش برمی‌دارد و آرام رو به دافنی می‌گوید:
- بهتر!
ناتالی گریه‌اش شدت می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- راست میگی؟ یعنی استیو از عصر تا حالا که جواب تماس‌هام‌ رو نمیده پیش دوست دخترشه؟
جکی جدی می‌شود و می‌گوید:
- آره، دیگه بهش زنگ نزن!
ناتالی هق‌هق می‌کند و می‌گوید:
- نمی‌تونم، من استیو رو خیلی دوست دارم لطفاً کمکم کنین!
جکی نیشخندی می‌زند و ل*ب می‌گشاید:
- باید زمانی که بهش گفتی قید ما رو بزنه و فقط تو رو انتخاب کنه به این چیزها فکر می‌کردی دختر‌جون، نه الان که دیگه کار از کار گذشته!
جکی تماس را قطع می‌کند. ناتالی ل*ب می‌زند:
- الو!
در حینی که خود را بر روی تخت پرتاب می‌کند و بلند گریه می‌کند آرام ل*ب می‌زند:
- الو!
دستان مشت شده‌اش را بر روی تخت می‌کوبد و فریاد می‌زند:
- گول حرف‌های عاشقونه‌ت رو خوردم استیو!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
استیو که دیگر فکر می‌کند آرام شده است، با چند خیز خود را به ماشین می‌رساند. مو و لباس‌هایش آغشته به آب باران شده است دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد. سپس بر روی صندلی می‌نشیند و ماشین را روشن می‌کند و پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد. جکی با دیدن استیو لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و زیر ل*ب هینی می‌کشد و می‌گوید:
- پسرم زیر بارون خیس شدی. ممکنه سرما بخوری!
دافنی پتوی نازکی که دورش پیچیده است را از خود جدا می‌کند و سپس متقابل جکی می‌گیرد و می‌گوید:
- بیا، بهش بده تا بپیچه دور تنش!
جکی پتو را از دافنی می‌گیرد و رو به استیو می‌گوید:
- بیا پسرم، این رو بپیچ دورت!
استیو بدون آن‌که لحظه‌ای در صورت جکی نگاهی بیندازد پتو را از او می‌گیرد و به دور خود می‌پیچد.
دافنی سرش را بر روی شیشه‌ی ماشین می‌گذارد و همچنان به مارک فکر می‌کند. جکی در حینی که برای لوکینگ مسیج می‌دهد استیو می‌گوید:
- ناتالی زنگ نزد؟ چیزی به شماها نگفت؟
هم جکی و هم دافنی در فکرهایشان پرسه می‌‌زنند. به همین‌خاطر متوجه‌ی حرف استیو نمی‌شوند و هم‌زمان با هم می‌گویند:
- چی گفتی؟
استیو کلافه پوفی می‌کشد و فشار پاهایش را بر روی پدال گ*از بیشتر می‌کند و سپس می‌گوید:
- گفتم ناتالی به شماها زنگ نزد؟ چیزی راجب من نگفت؟
جکی نیم‌نگاهی گذرا به دافنی می‌اندازد و سپس به نیم‌رخ استیو خیره می‌شود و می‌گوید:
- نه، مگه شماره ما رو داره؟
استیو سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و سپس می‌گوید:
- آره، چرا نباید داشته باشه؟ اون به زودی عروست میشه!
جکی و دافنی حیرت‌زده و معترض ل*ب می‌گشایند:
- چی؟ عروس؟
استیو لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند.
- آره، مامان‌جون لطفاً دیگه توی این یه مورد نه نیار!
جکی نیشخندی می‌زند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- با کاری که امشب انجام دادم محاله دیگه عروسم بشه!
استیو در حینی که دنده را عوض می‌کند و وارد کوچه‌شان می‌شود می‌گوید:
- مامان چیزی گفتی؟ صدات رو نشنیدم!
استیو لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای بر ل*ب می‌نشاند‌.
- نه پسرم چیزی نگفتم، توی این مورد هم نظری نداریم، مگه نه دخترم؟
دافنی تلخندی می‌زند و می‌گوید:
- آره!
استیو با لبخندی که بر روی لبانش نقش بسته است جلوی خانه ماشین را پارک می‌کند و جکی و دافنی هم‌زمان با هم از ماشین پیاده می‌شوند.
استیو پاهایش را بر روی پدال گ*از فشار می‌دهد و وارد پارکینگ می‌شود و ماشینش را وسط ماشین دافنی و جکی پارک می‌کند.
دافنی روبه مادرش ل*ب می‌گشاید:
- مامان می‌فهمی چی‌کار کردی؟ اگر استیو متوجه بشه می‌خوای چی‌کار کنی؟
جکی خنده‌ای شیطانی می‌کند و سپس به آرامی می‌گوید:
- نگران نباش. من فکر همه‌جاش رو کردم بیا بریم داخل.
دافنی کلافه پوفی می‌کشد و از پله‌ها بالا می‌رود.
استیو در حینی که کمربند را از کمرش جدا می‌کند درب ماشین را می‌گشاید و سپس پیاده می‌شود.
نیم‌نگاهی گذرا به صفحه‌ی گوشی‌ای می‌اندازد و زمانی که می‌بیند ناتالی نه مسیج داده و نه زنگ زده است. سگرمه‌هایش در هم می‌رود. با ابروانی که از شدت خشم در هم‌ گره خورده است به سرعت از پله‌ها بالا می‌رود.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
استیو که دیگر فکر می‌کند آرام شده است، با چند خیز خود را به ماشین می‌رساند. مو و لباس‌هایش آغشته به آب باران شده است دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد. سپس بر روی صندلی می‌نشیند و ماشین را روشن می‌کند و پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد. جکی با دیدن استیو لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و زیر ل*ب هینی می‌کشد و می‌گوید:

- پسرم زیر بارون خیس شدی. ممکنه سرما بخوری!

دافنی پتوی نازکی که دورش پیچیده است را از خود جدا می‌کند و سپس متقابل جکی می‌گیرد و می‌گوید:

- بیا، بهش بده تا بپیچه دور تنش!

جکی پتو را از دافنی می‌گیرد و رو به استیو می‌گوید:

- بیا پسرم، این رو بپیچ دورت!

استیو بدون آن‌که لحظه‌ای در صورت جکی نگاهی بیندازد پتو را از او می‌گیرد و به دور خود می‌پیچد.

دافنی سرش را بر روی شیشه‌ی ماشین می‌گذارد و همچنان به مارک فکر می‌کند. جکی در حینی که برای لوکینگ مسیج می‌دهد استیو می‌گوید:

- ناتالی زنگ نزد؟ چیزی به شماها نگفت؟

هم جکی و هم دافنی در فکرهایشان پرسه می‌‌زنند. به همین‌خاطر متوجه‌ی حرف استیو نمی‌شوند و هم‌زمان با هم می‌گویند:

- چی گفتی؟

استیو کلافه پوفی می‌کشد و فشار پاهایش را بر روی پدال گ*از بیشتر می‌کند و سپس می‌گوید:

- گفتم ناتالی به شماها زنگ نزد؟ چیزی راجب من نگفت؟

جکی نیم‌نگاهی گذرا به دافنی می‌اندازد و سپس به نیم‌رخ استیو خیره می‌شود و می‌گوید:

- نه، مگه شماره ما رو داره؟

استیو سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و سپس می‌گوید:

- آره، چرا نباید داشته باشه؟ اون به زودی عروست میشه!

جکی و دافنی حیرت‌زده و معترض ل*ب می‌گشایند:

- چی؟ عروس؟

استیو لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند.

- آره، مامان‌جون لطفاً دیگه توی این یه مورد نه نیار!

جکی نیشخندی می‌زند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- با کاری که امشب انجام دادم محاله دیگه عروسم بشه!

استیو در حینی که دنده را عوض می‌کند و وارد کوچه‌شان می‌شود می‌گوید:

- مامان چیزی گفتی؟ صدات رو نشنیدم!

استیو لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای بر ل*ب می‌نشاند‌.

- نه پسرم چیزی نگفتم، توی این مورد هم نظری نداریم، مگه نه دخترم؟

دافنی تلخندی می‌زند و می‌گوید:

- آره!

استیو با لبخندی که بر روی لبانش نقش بسته است جلوی خانه ماشین را پارک می‌کند و جکی و دافنی هم‌زمان با هم از ماشین پیاده می‌شوند.

استیو پاهایش را بر روی پدال گ*از فشار می‌دهد و وارد پارکینگ می‌شود و ماشینش را وسط ماشین دافنی و جکی پارک می‌کند.

دافنی روبه مادرش ل*ب می‌گشاید:

- مامان می‌فهمی چی‌کار کردی؟ اگر استیو متوجه بشه می‌خوای چی‌کار کنی؟

جکی خنده‌ای شیطانی می‌کند و سپس به آرامی می‌گوید:

- نگران نباش. من فکر همه‌جاش رو کردم بیا بریم داخل.

دافنی کلافه پوفی می‌کشد و از پله‌ها بالا می‌رود.

استیو در حینی که کمربند را از کمرش جدا می‌کند درب ماشین را می‌گشاید و سپس پیاده می‌شود.

نیم‌نگاهی گذرا به صفحه‌ی گوشی‌ای می‌اندازد و زمانی که می‌بیند ناتالی نه مسیج داده و نه زنگ زده است. سگرمه‌هایش در هم می‌رود. با ابروانی که از شدت خشم در هم‌ گره خورده است به سرعت از پله‌ها بالا می‌رود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA
بالا