در حال ویرایش رمان حکم گناه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
چشم‌های خسته‌اش را باز می‌کند، اشعه‌های ریز و درشت خورشید بر روی صورتش نمایان می‌شود. پلکی بر اثر خستگی بر هم می‌فشرد
در حالی که تکان می‌خورد با دو تیله‌های سبز رنگش اطراف را آنالیز می‌کند. دیگر این ساختمان حالش را به هم می‌زند، دلش می‌خواهد از این‌جا فرار کند این‌جا جز این‌که برایش جهنم و قفسی بیش نبود، حتی به او آب و غذایی هم نمی‌دادند
هفت روزی میشد که چیزی نخورده بود اما کورسویی از امید در دلش همانند غنچه‌ای جوانه میزد او هنوز اندکی امید در سی*ن*ه‌اش داشت. او نمی‌دانست که مادر و پدرش توسط آبراهام به قتل رسیده است زیرا آبراهام به او گفته است که مادر و پدرت در آلمان زندگی می‌کنند و برادرت هم در آمریکا در شهر شیکاگو زندگی می‌کند اما او خبری از تو نمی‌گیرد و تنها جایی که می‌توانی زندگی کنی در کنار ما خواهد بود. جای رد طناب بر روی مچ دستانش مانده بود.
در حالی که دستانش را اندکی تکان می‌داد صدای در با حالت قیژ مانندی باز می‌شود، مارک آرام سرش را بالا می‌آورد و ل*ب‌های خشکیده‌اش را باز می‌کند و ل*ب می‌زند:
- آبراهام کجاست؟
بادیگارد در حالی که دستی بر روی بلندی ریش‌ بزی‌اش می‌کشد یک نخ سیبیل‌اش را می‌کشد و رو‌به نگهبان می‌گوید:
- طناب رو از دور مچ دست‌هاش باز کن!
مارک که مات و مبهوت مانده با دو چشمانی که اندازه دو توپ تنیس شده است به بادیگارد زل می‌زند و با لکنت زبان می‌گوید:
- من... من... من رو کجا... کجا... می‌... می‌بری؟
بادیگارد در حالی که کُلت را بر گوشه‌ی شلوارش قرار می‌دهد بر روی صندلی می‌نشیند و ل*ب می‌زند:
- جایی که قربان آدرس رو فرستاده، نترس نمی‌خوایم کتکت بزنیم!
مارک نیشخندی می‌زند و از جای برمی‌خیزد و در حالی که زبان بر ل*ب‌های خشکیده‌اش می‌کشد چنگی به موهایش که بیش از حد بلند شده است می‌زند و ل*ب می‌زند:
- من رو از کتک می‌ترسونین؟ اوه خدای من!
بادیگارد نیم نگاهی گذرا به مارک می‌اندازد و در حالی که اشاره‌ای به دو بادیگارد می‌کند آن دو به سوی مارک می‌روند و هر دو‌ی آن‌ها دست‌های مارک را می‌گیرند و به سمت راست گام برمی‌دارند. مارک با چشم‌هایی حیرت‌زده اطراف را آنالیز می‌کند و ل*ب می‌زند:
- من رو کجا می‌برین؟ آبراهام‌ کجاست؟ چرا چند روزیه نیومده و هیچ آب و غذایی برام نیورده؟
مارک نگاهی به اسلحه‌ای که کنار شلوار بادیگارد است می‌کند و در حالی که سعی دارد به طریقی آن اسلحه را بردارد ادامه می‌دهد:
- فکر کرده با این‌ کارهاش من تسلیم میشم؟ هه کور خونده به دعای گربه سیاه بارون نمی‌باره!
بادیگارد در حالی که از پله‌ها یکی دو تا پایین می‌‌رود سرش را برمی‌گرداند و ل*ب می‌زند:
- جیمز و جک شما دو نفر با من بیاین!
مارک نگاهی به نگهبان می‌اندازد و در حالی که سر تا پاهایش را آنالیز می‌کند ل*ب می‌زند:
- پرسیدم من رو کجا می‌برین؟ چرا آبراهام خودش نیومد این‌جا؟
بادیگارد که نام او مکس است از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و از پله‌ها به سرعت بالا می‌آید و دست‌های مشت شده‌اش را بالا می‌برد اما مارک مچ دست او را می‌گیرد و کُلت او را از گوشه شلوارش برمی‌دارد و لگدی به شکم او می‌زند و کُلت را رو‌به‌روی مکس می‌گیرد و ماشه را می‌کشد و قلب او را نشانه می‌گیرد و شلیک می‌کند. بلافاصله کُلت را رو‌به‌روی نگهبان و جیمز و جک می‌گیرد و چند گلوله هم خرج مغز آن‌ها می‌کند. در حالی که از پله‌ها پایین می‌رود متوجه‌ی این می‌شود که کسی در پله حضور ندارد. نگاهی به پشت سرش می‌اندازد و به سرعت از پله‌ها پایین می‌رود. در حالی که می‌آید چند پله دیگر را پایین برود متوجه حضور چند بادیگارد دیگر که جلوی در خروجی است می‌شود، نگاهی به سمت راستش می‌اندازد و همچنان منتظر می‌ماند تا بادیگاردها رویشان را برگردانند و به سمت راست برود. یکی از بادیگاردها به سمت چپ می‌رود و یکی دیگرش بر روی صندلی می‌نشیند و یک نخ سیگار از پک بیرون می‌کشد و بر روی ل*بش قرار می‌دهد.
چون آن‌ها برای خود موزیک گذاشته بودنند صدای شلیک را نشنیده بودنند.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
چشم‌های خسته‌اش را باز می‌کند، اشعه‌های ریز و درشت خورشید بر روی صورتش نمایان می‌شود. پلکی بر اثر خستگی بر هم می‌فشرد

در حالی که تکان می‌خورد با دو تیله‌های سبز رنگش اطراف را آنالیز می‌کند. دیگر این ساختمان حالش را به هم می‌زند، دلش می‌خواهد از این‌جا فرار کند این‌جا جز این‌که برایش جهنم و قفسی بیش نبود، حتی به او آب و غذایی هم نمی‌دادند

هفت روزی میشد که چیزی نخورده بود اما کورسویی از امید در دلش همانند غنچه‌ای جوانه میزد او هنوز اندکی امید در سی*ن*ه‌اش داشت. او نمی‌دانست که مادر و پدرش توسط آبراهام به قتل رسیده است زیرا آبراهام به او گفته است که مادر و پدرت در آلمان زندگی می‌کنند و برادرت هم در آمریکا در شهر شیکاگو زندگی می‌کند اما او خبری از تو نمی‌گیرد و تنها جایی که می‌توانی زندگی کنی در کنار ما خواهد بود. جای رد طناب بر روی مچ دستانش مانده بود.

در حالی که دستانش را اندکی تکان می‌داد صدای در با حالت قیژ مانندی باز می‌شود، مارک آرام سرش را بالا می‌آورد و ل*ب‌های خشکیده‌اش را باز می‌کند و ل*ب می‌زند:

- آبراهام کجاست؟

بادیگارد در حالی که دستی بر روی بلندی ریش‌ بزی‌اش می‌کشد یک نخ سیبیل‌اش را می‌کشد و رو‌به نگهبان می‌گوید:

- طناب رو از دور مچ دست‌هاش باز کن!

مارک که مات و مبهوت مانده با دو چشمانی که اندازه دو توپ تنیس شده است به بادیگارد زل می‌زند و با لکنت زبان می‌گوید:

- من... من... من رو کجا... کجا... می‌... می‌بری؟

بادیگارد در حالی که کُلت را بر گوشه‌ی شلوارش قرار می‌دهد بر روی صندلی می‌نشیند و ل*ب می‌زند:

- جایی که قربان آدرس رو فرستاده، نترس نمی‌خوایم کتکت بزنیم!

مارک نیشخندی می‌زند و از جای برمی‌خیزد و در حالی که زبان بر ل*ب‌های خشکیده‌اش می‌کشد چنگی به موهایش که بیش از حد بلند شده است می‌زند و ل*ب می‌زند:

- من رو از کتک می‌ترسونین؟ اوه خدای من!

بادیگارد نیم نگاهی گذرا به مارک می‌اندازد و در حالی که اشاره‌ای به دو بادیگارد می‌کند آن دو به سوی مارک می‌روند و هر دو‌ی آن‌ها دست‌های مارک را می‌گیرند و به سمت راست گام برمی‌دارند. مارک با چشم‌هایی حیرت‌زده اطراف را آنالیز می‌کند و ل*ب می‌زند:

- من رو کجا می‌برین؟ آبراهام‌ کجاست؟ چرا چند روزیه نیومده و هیچ آب و غذایی برام نیورده؟

مارک نگاهی به اسلحه‌ای که کنار شلوار بادیگارد است می‌کند و در حالی که سعی دارد به طریقی آن اسلحه را بردارد ادامه می‌دهد:

- فکر کرده با این‌ کارهاش من تسلیم میشم؟ هه کور خونده به دعای گربه سیاه بارون نمی‌باره!

بادیگارد در حالی که از پله‌ها یکی دو تا پایین می‌‌رود سرش را برمی‌گرداند و ل*ب می‌زند:

- جیمز و جک شما دو نفر با من بیاین!

مارک نگاهی به نگهبان می‌اندازد و در حالی که سر تا پاهایش را آنالیز می‌کند ل*ب می‌زند:

- پرسیدم من رو کجا می‌برین؟ چرا آبراهام خودش نیومد این‌جا؟

بادیگارد که نام او مکس است از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و از پله‌ها به سرعت بالا می‌آید و دست‌های مشت شده‌اش را بالا می‌برد اما مارک مچ دست او را می‌گیرد و کُلت او را از گوشه شلوارش برمی‌دارد و لگدی به شکم او می‌زند و کُلت را رو‌به‌روی مکس می‌گیرد و ماشه را می‌کشد و قلب او را نشانه می‌گیرد و شلیک می‌کند. بلافاصله کُلت را رو‌به‌روی نگهبان و جیمز و جک می‌گیرد و چند گلوله هم خرج مغز آن‌ها می‌کند. در حالی که از پله‌ها پایین می‌رود متوجه‌ی این می‌شود که کسی در پله حضور ندارد. نگاهی به پشت سرش می‌اندازد و به سرعت از پله‌ها پایین می‌رود. در حالی که می‌آید چند پله دیگر را پایین برود متوجه حضور چند بادیگارد دیگر که جلوی در خروجی است می‌شود، نگاهی به سمت راستش می‌اندازد و همچنان منتظر می‌ماند تا بادیگاردها رویشان را برگردانند و به سمت راست برود. یکی از بادیگاردها به سمت چپ می‌رود و یکی دیگرش بر روی صندلی می‌نشیند و یک نخ سیگار از پک بیرون می‌کشد و بر روی ل*بش قرار می‌دهد.

چون آن‌ها برای خود موزیک گذاشته بودنند صدای شلیک را نشنیده بودنند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مارک از این فرصت استفاده می‌کند و به آرامی از پله‌ها پایین می‌آید و به آرامی چند گام برمی‌دارد و به سمت راست می‌رود. در حالی که اطراف را آنالیز می‌کند و متوجه می‌شود دیگر شخصی در آن‌جا حضور ندارد خنده‌ای بر ل*ب طرح می‌زند و با دو تیله‌های سبز رنگش اطراف را آنالیز می‌کند و از ساختمان خارج می‌شود.
نسیمی خنک گونه‌های زخم‌آلودش را به نوازش می‌کشد و موهای خرمایی رنگش را به ر*ق*ص زیبایی در می‌آورد.
دستی بر روی لباس سفید رنگ‌اش که آغشته به خون است می‌کشد و به سرعت به سمت ماشین لنکروزی که برای آبراهام است حرکت می‌کند. زمانی که سوئیچ را در ماشین می‌بیند چشم‌هایش برق خاصی می‌زند و بلافاصله سوار ماشین می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- آبراهام کارت تمومه!
در حالی که پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد با دو تیله‌های سبز رنگش اطراف را آنالیز می‌کند. جز یک ساختمان که هیچ در و پیکری ندارد در این‌جا هیچ خانه‌ دیگری نیست، نگاهی به درختانی که همانند غول پیکر نگهبانی می‌دهند می‌اندازد و نیشخندی می‌زند، با وجود این‌که خیلی سال می‌شود این‌جا توسط آبراهام زندانی شده است اما اولین بار است که با چشم چنین چیزی را می‌بیند زیرا زمانی که او را به این‌جا اعزام کردنند و آوردنند بی‌هوش بود و هیچ چیزی را به خاطر نمی‌آورد.
در حالی که دنده را عوض می‌کند از شیشه‌ی جلو نگاهی به پشت سرش می‌اندازد چند ماشین سعی دارنند به سرعت خود را به ماشین مارک برسانند اما مارک سرعتش را بیشتر و بیشتر می‌کند و هر از گاهی از شیشه جلو و شیشه‌های کناری ماشین، نگاهی به ماشین‌ها می‌اندازد که مبادا آن‌ها از او جلو بزنند و سد راه او شوند. مارک نگاهی به آخر جاده می‌اندازد که به خیابان اصلی می‌رسد و با خود زمزمه‌وار ل*ب می‌زند:
- حالا باید از کدوم سمت برم؟
حال زمان فکر کردن به این چیزها نبود و باید از هر طرفی که میشد برود، فرمان ماشین را به سمت راست می‌چرخاند و تصمیم می‌گیرد از سمت راست برود، سرعتش را بیشتر می‌کند و چون جاده آسفالت است می‌تواند بهتر رانندگی کند و ماشین راحت‌تر به حرکت در می‌آید. هم‌چنان میان ماشین‌ها لایی می‌کشد و دست‌های زخم‌آلودش را بر روی بوق می‌گذارد تا ماشین‌ها از جلوی او کنار بروند. هم‌چنان از ماشین‌ها سبغت می‌گیرد ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد کُلت‌اش را از گوشه‌ی شلوارش بیرون می‌کشد و شیشه ماشین را پایین می‌کشد و سر خود را از ماشین بیرون می‌آورد و به سمت ماشین بادیگاردهایی که آن‌ها را نمی‌شناسد شلیک می‌کند. وارد خیابان دیگری می‌شود و سعی می‌کند از کوچه پس کوچه‌ها عبور کند تا بادیگاردها گیج شوند و نتوانند رد او را بزنند.
در حالی که وارد کوچه می‌شود سرعتش را کمتر می‌کند که مبادا شخصی را به قتل برساند.
در حالی که دستی بر روی بلندی ریش‌هایش می‌کشد نگاهی به صورت خود در آینه می‌اندازد با دیدن خود وحشت می‌کند. مدت زیادی است که نتوانسته است نه حمامی برود و نه به خود و ظاهرش رسیدگی کند. اما این کارها را هم بی‌جواب نخواهد گذاشت.
او سئوال‌های زیادی در قلک ذهنش انباشته شده بود که باید برای این‌که به جواب‌هایش برسد آبراهام را پیدا کند. در حالی که به انتهای کوچه می‌رسد ماشین را نگه می‌دارد و داشبورد را باز می‌کند. در داشبورد مقدار پولی است با دیدن پول‌ها چشم‌هایش برق خاصی می‌زند و ل*ب‌های قلوه‌ای و سرخ رنگش از شدت خنده کش می‌آیند. در حالی که چند رشته از موهای طلایی رنگش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند کُلت را گوشه شلوارش می‌گذارد و دسته در ماشین را می‌گیرد و می‌کشد سوئیچ را برمی‌دارد و وارد مغازه می‌شود. صاحب مغازه مردمک چشمانش را از آن زن می‌گیرد و سر تا پاهای مارک را آنالیز می‌کند و ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌کند مارک بی‌آن‌که سلامی دهد یا نگاهی به صاحب مغازه بیندازد بلافاصله با عجله و با چند خیز خود را به یخچال می‌رساند و چند نو*شی*دنی و چند بطری آب و کیک برمی‌دارد در کیسه نایلونی قرار می‌دهد و رو‌به صاحب مغازه می‌گوید:
- چند میشه؟
صاحب مغازه که در حال حساب کردن نو*شی*دنی‌ها و کیک است مارک عصبی می‌شود و مقدار پول زیادی را بر روی میز می‌گذارد و نایلون را چنگ می‌زند و به سرعت از مغازه خارج می‌شود و با چند خیز خود را به ماشین می‌رساند و سوار می‌شود و پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مارک از این فرصت استفاده می‌کند و به آرامی از پله‌ها پایین می‌آید و به آرامی چند گام برمی‌دارد و به سمت راست می‌رود. در حالی که اطراف را آنالیز می‌کند و متوجه می‌شود دیگر شخصی در آن‌جا حضور ندارد خنده‌ای بر ل*ب طرح می‌زند و با دو تیله‌های سبز رنگش اطراف را آنالیز می‌کند و از ساختمان خارج می‌شود.

نسیمی خنک گونه‌های زخم‌آلودش را به نوازش می‌کشد و موهای خرمایی رنگش را به ر*ق*ص زیبایی در می‌آورد.

دستی بر روی لباس سفید رنگ‌اش که آغشته به خون است می‌کشد و به سرعت به سمت ماشین لنکروزی که برای آبراهام است حرکت می‌کند. زمانی که سوئیچ را در ماشین می‌بیند چشم‌هایش برق خاصی می‌زند و بلافاصله سوار ماشین می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- آبراهام کارت تمومه!

در حالی که پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد با دو تیله‌های سبز رنگش اطراف را آنالیز می‌کند. جز یک ساختمان که هیچ در و پیکری ندارد در این‌جا هیچ خانه‌ دیگری نیست، نگاهی به درختانی که همانند غول پیکر نگهبانی می‌دهند می‌اندازد و نیشخندی می‌زند، با وجود این‌که خیلی سال می‌شود این‌جا توسط آبراهام زندانی شده است اما اولین بار است که با چشم چنین چیزی را می‌بیند زیرا زمانی که او را به این‌جا اعزام کردنند و آوردنند بی‌هوش بود و هیچ چیزی را به خاطر نمی‌آورد.

در حالی که دنده را عوض می‌کند از شیشه‌ی جلو نگاهی به پشت سرش می‌اندازد چند ماشین سعی دارنند به سرعت خود را به ماشین مارک برسانند اما مارک سرعتش را بیشتر و بیشتر می‌کند و هر از گاهی از شیشه جلو و شیشه‌های کناری ماشین، نگاهی به ماشین‌ها می‌اندازد که مبادا آن‌ها از او جلو بزنند و سد راه او شوند. مارک نگاهی به آخر جاده می‌اندازد که به خیابان اصلی می‌رسد و با خود زمزمه‌وار ل*ب می‌زند:

- حالا باید از کدوم سمت برم؟

حال زمان فکر کردن به این چیزها نبود و باید از هر طرفی که میشد برود، فرمان ماشین را به سمت راست می‌چرخاند و تصمیم می‌گیرد از سمت راست برود، سرعتش را بیشتر می‌کند و چون جاده آسفالت است می‌تواند بهتر رانندگی کند و ماشین راحت‌تر به حرکت در می‌آید. هم‌چنان میان ماشین‌ها لایی می‌کشد و دست‌های زخم‌آلودش را بر روی بوق می‌گذارد تا ماشین‌ها از جلوی او کنار بروند. هم‌چنان از ماشین‌ها سبغت می‌گیرد ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد کُلت‌اش را از گوشه‌ی شلوارش بیرون می‌کشد و شیشه ماشین را پایین می‌کشد و سر خود را از ماشین بیرون می‌آورد و به سمت ماشین بادیگاردهایی که آن‌ها را نمی‌شناسد شلیک می‌کند. وارد خیابان دیگری می‌شود و سعی می‌کند از کوچه پس کوچه‌ها عبور کند تا بادیگاردها گیج شوند و نتوانند رد او را بزنند.

در حالی که وارد کوچه می‌شود سرعتش را کمتر می‌کند که مبادا شخصی را به قتل برساند.

در حالی که دستی بر روی بلندی ریش‌هایش می‌کشد نگاهی به صورت خود در آینه می‌اندازد با دیدن خود وحشت می‌کند. مدت زیادی است که نتوانسته است نه حمامی برود و نه به خود و ظاهرش رسیدگی کند. اما این کارها را هم بی‌جواب نخواهد گذاشت.

او سئوال‌های زیادی در قلک ذهنش انباشته شده بود که باید برای این‌که به جواب‌هایش برسد آبراهام را پیدا کند. در حالی که به انتهای کوچه می‌رسد ماشین را نگه می‌دارد و داشبورد را باز می‌کند. در داشبورد مقدار پولی است با دیدن پول‌ها چشم‌هایش برق خاصی می‌زند و ل*ب‌های قلوه‌ای و سرخ رنگش از شدت خنده کش می‌آیند. در حالی که چند رشته از موهای طلایی رنگش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند کُلت را گوشه شلوارش می‌گذارد و دسته در ماشین را می‌گیرد و می‌کشد سوئیچ را برمی‌دارد و وارد مغازه می‌شود. صاحب مغازه مردمک چشمانش را از آن زن می‌گیرد و سر تا پاهای مارک را آنالیز می‌کند و ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌کند مارک بی‌آن‌که سلامی دهد یا نگاهی به صاحب مغازه بیندازد بلافاصله با عجله و با چند خیز خود را به یخچال می‌رساند و چند نو*شی*دنی و چند بطری آب و کیک برمی‌دارد در کیسه نایلونی قرار می‌دهد و رو‌به صاحب مغازه می‌گوید:

- چند میشه؟

صاحب مغازه که در حال حساب کردن نو*شی*دنی‌ها و کیک است مارک عصبی می‌شود و مقدار پول زیادی را بر روی میز می‌گذارد و نایلون را چنگ می‌زند و به سرعت از مغازه خارج می‌شود و با چند خیز خود را به ماشین می‌رساند و سوار می‌شود و پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
حتی به صداهای مرد مغازه‌دار که می‌گوید:
- آقا این پول خیلی زیاده!
توجه‌ای نمی‌کند و سرعتش را بیشتر می‌کند و به خیابان دیگری می‌رود، سعی دارد جایی را پیدا کند که خلوت باشد و آن‌جا اندکی آب و غذا بخورد هر چند زمان این‌که غذا بخرد را نداشت اما همان کیک هم اندکی از گرسنگی‌اش را برطرف می‌کرد.
گوشه‌ای از خیابان که ماشین‌ها پارک شده‌اند ماشینش را پارک می‌کند و کیسه نایلون را چنگ می‌زند و یک کیک و یک نو*شی*دنی از کیسه نایلون برمی‌دارد، در حالی که کیک را از کیسه نایلون برمی‌دارد و آن را میان دست‌هایش رد و بدل می‌کند گ*از بزرگی به کیک می‌زند و پشت‌بندش جرعه‌ای از نو*شی*دنی را می‌نوشد. آن‌قدر گرسنه و تشنه‌اش است که نمی‌داند چه‌طور بخورد.
کیک دیگری را باز می‌کند و جرعه‌ای از نو*شی*دنی را می‌نوشد. حال تازه بدنش جان دیگری گرفته است مدت طولانی‌ای میشد که چیزی نخورده بود و بدنش به شدت ضعیف شده بود.
حال که دیگر فکر می‌کند سیر شده است و دیگر اثری از گرسنگی و تشنگی نیست. به این فکر می‌کند که حال باید کجا برود؟ او به حمام لازم داشت حتی لباس‌هایش آغشته به خون و شلوارش پاره شده بود.
تصمیم می‌گیرد با مقدار پولی که دارد هم حمام عمومی برود و هم لباس‌های جدیدی برای خود بخرد.
به سمت مغازه‌های بوتیک فروشی که در خیابان دیگر است حرکت می‌کند و فرمان را به سمت راست می‌چرخاند، در حالی که مردمک چشمانش را می‌چرخاند یک مغازه بوتیک‌ فروشی مردانه می‌بیند و ماشین را همان‌جا رو‌به‌روی مغازه بوتیک فروشی متوقف می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود.
تمام مردمانی که در پیاده‌رو در حال راه رفتن هستند به مارک خیره می‌شوند و چندین نفر با انگشت‌ اشاره‌شان به او اشاره می‌کنند، اما مارک به آن‌ها توجه‌ای نمی‌کند و بلافاصله وارد مغازه می‌شود مرد مغازه‌دار در حالی که مشتری‌هایش را راه می‌اندازد مارک چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:
- هی داداش!
مرد رویش را برمی‌گرداند و در حالی که سرش را کج می‌کند سر تا پاهای مارک را آنالیز می‌کند و با چند گام خود را به او می‌رساند و ل*ب می‌‌زند:
- بفرمایین!
مارک با دو تیله‌های سبز رنگش به تمام لباس‌ها نگاهی گذرا می‌اندازد و در حالی که به سوی پیرهن سفید رنگی که خودنمایی می‌کند گام برمی‌دارد آن لباس را برمی‌دارد و رو‌به صاحب مغازه می‌گوید:
- این رو می‌خوام!
میان شلوارهایی که تماماً زیبا هستند و به طرز عجیبی مارک را به سوی خود کشانده است می‌ماند کدام را انتخاب کند و از میان آن شلوارها چند تا از آن‌ها را انتخاب می‌کند و وارد اتاق پرو می‌شود.
یکی‌یکی آن‌ها را می‌پوشد و از میان آن چند لباس یکی از آن که را می‌پوشد و دستی بر روی شلوار مشکی رنگ زاب‌دارش می‌کشد و با دیدن خود لبخند بر ل*ب‌هایش طرح می‌زند.
شلوار دیگر را در دست راستش قرار می‌دهد و دیگر شلوارهایی را که نمی‌خواهد بخرد را سرجایش می‌گذارد.
یک پیراهن سفید رنگ که آخر مغازه است را نگاهی گذرا می‌اندازد و همراه شلوار بر روی میز می‌گذارد و رو‌به صاحب مغازه که بر روی کاغذ چیزی می‌نویسد می‌گوید:
- این‌ها رو می‌خوام!
و اشاره‌ای به شلواری که پوشیده است می‌کند و ادامه می‌دهد:
- و این شلوار!
دستی بر روی کُت مشکی رنگی که اول مغازه است می‌کشد و آن را هم از چوب کنار جدا می‌کند و بر روی میز قرار می‌دهد و ادامه می‌دهد:
- این کُت رو هم می‌خوام!
لباس سفید رنگی را که بر روی میز قرار داده است را برمی‌دارد و وارد اتاق پرو می‌شود آن لباس را بر تن می‌کند و حال با دیدن خود عشق می‌کند.
از اتاق پرو بیرون می‌آید و برای آخرین بار نیم نگاهی گذرا به خود در آینه قدی می‌اندازد و در حالی که چند گام به سوی صاحب مغازه برمی‌دارد می‌گوید:
- چند میشه؟
صاحب مغازه در حالی که تمام لباس‌ها را به‌جز کُت حساب کرده است ل*ب می‌زند:
- این‌ها هفتاد، و با اون کُت صد میلیون دلار!
مارک به اندازه صد میلیون دلار پول می‌شمارد و بر روی میز قرار می‌دهد و می‌گوید:
- ممنون!
لباس‌های کهنه‌اش را در نایلون دیگری قرار می‌دهد و لباس‌های جدیدش را هم در کیسه نایلون دیگری قرار می‌دهد.
از مغازه خارج می‌شود و سوار ماشینش می‌شود کیسه نایلون‌ها را صندلی عقب قرار می‌دهد و پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد و به سوی حمام عمومی حرکت می‌کند.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
حتی به صداهای مرد مغازه‌دار که می‌گوید:

- آقا این پول خیلی زیاده!

توجه‌ای نمی‌کند و سرعتش را بیشتر می‌کند و به خیابان دیگری می‌رود، سعی دارد جایی را پیدا کند که خلوت باشد و آن‌جا اندکی آب و غذا بخورد هر چند زمان این‌که غذا بخرد را نداشت اما همان کیک هم اندکی از گرسنگی‌اش را برطرف می‌کرد.

گوشه‌ای از خیابان که ماشین‌ها پارک شده‌اند ماشینش را پارک می‌کند و کیسه نایلون را چنگ می‌زند و یک کیک و یک نو*شی*دنی از کیسه نایلون برمی‌دارد، در حالی که کیک را از کیسه نایلون برمی‌دارد و آن را میان دست‌هایش رد و بدل می‌کند گ*از بزرگی به کیک می‌زند و پشت‌بندش جرعه‌ای از نو*شی*دنی را می‌نوشد. آن‌قدر گرسنه و تشنه‌اش است که نمی‌داند چه‌طور بخورد.

کیک دیگری را باز می‌کند و جرعه‌ای از نو*شی*دنی را می‌نوشد. حال تازه بدنش جان دیگری گرفته است مدت طولانی‌ای میشد که چیزی نخورده بود و بدنش به شدت ضعیف شده بود.

حال که دیگر فکر می‌کند سیر شده است و دیگر اثری از گرسنگی و تشنگی نیست. به این فکر می‌کند که حال باید کجا برود؟ او به حمام لازم داشت حتی لباس‌هایش آغشته به خون و شلوارش پاره شده بود.

تصمیم می‌گیرد با مقدار پولی که دارد هم حمام عمومی برود و هم لباس‌های جدیدی برای خود بخرد.

به سمت مغازه‌های بوتیک فروشی که در خیابان دیگر است حرکت می‌کند و فرمان را به سمت راست می‌چرخاند، در حالی که مردمک چشمانش را می‌چرخاند یک مغازه بوتیک‌ فروشی مردانه می‌بیند و ماشین را همان‌جا رو‌به‌روی مغازه بوتیک فروشی متوقف می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود.

تمام مردمانی که در پیاده‌رو در حال راه رفتن هستند به مارک خیره می‌شوند و چندین نفر با انگشت‌ اشاره‌شان به او اشاره می‌کنند، اما مارک به آن‌ها توجه‌ای نمی‌کند و بلافاصله وارد مغازه می‌شود مرد مغازه‌دار در حالی که مشتری‌هایش را راه می‌اندازد مارک چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:

- هی داداش!

مرد رویش را برمی‌گرداند و در حالی که سرش را کج می‌کند سر تا پاهای مارک را آنالیز می‌کند و با چند گام خود را به او می‌رساند و ل*ب می‌‌زند:

- بفرمایین!

مارک با دو تیله‌های سبز رنگش به تمام لباس‌ها نگاهی گذرا می‌اندازد و در حالی که به سوی پیرهن سفید رنگی که خودنمایی می‌کند گام برمی‌دارد آن لباس را برمی‌دارد و رو‌به صاحب مغازه می‌گوید:

- این رو می‌خوام!

میان شلوارهایی که تماماً زیبا هستند و به طرز عجیبی مارک را به سوی خود کشانده است می‌ماند کدام را انتخاب کند و از میان آن شلوارها چند تا از آن‌ها را انتخاب می‌کند و وارد اتاق پرو می‌شود.

یکی‌یکی آن‌ها را می‌پوشد و از میان آن چند لباس یکی از آن که را می‌پوشد و دستی بر روی شلوار مشکی رنگ زاب‌دارش می‌کشد و با دیدن خود لبخند بر ل*ب‌هایش طرح می‌زند.

شلوار دیگر را در دست راستش قرار می‌دهد و دیگر شلوارهایی را که نمی‌خواهد بخرد را سرجایش می‌گذارد.

یک پیراهن سفید رنگ که آخر مغازه است را نگاهی گذرا می‌اندازد و همراه شلوار بر روی میز می‌گذارد و رو‌به صاحب مغازه که بر روی کاغذ چیزی می‌نویسد می‌گوید:

- این‌ها رو می‌خوام!

و اشاره‌ای به شلواری که پوشیده است می‌کند و ادامه می‌دهد:

- و این شلوار!

دستی بر روی کُت مشکی رنگی که اول مغازه است می‌کشد و آن را هم از چوب کنار جدا می‌کند و بر روی میز قرار می‌دهد و ادامه می‌دهد:

- این کُت رو هم می‌خوام!

لباس سفید رنگی را که بر روی میز قرار داده است را برمی‌دارد و وارد اتاق پرو می‌شود آن لباس را بر تن می‌کند و حال با دیدن خود عشق می‌کند.

از اتاق پرو بیرون می‌آید و برای آخرین بار نیم نگاهی گذرا به خود در آینه قدی می‌اندازد و در حالی که چند گام به سوی صاحب مغازه برمی‌دارد می‌گوید:

- چند میشه؟

صاحب مغازه در حالی که تمام لباس‌ها را به‌جز کُت حساب کرده است ل*ب می‌زند:

- این‌ها هفتاد، و با اون کُت صد میلیون دلار!

مارک به اندازه صد میلیون دلار پول می‌شمارد و بر روی میز قرار می‌دهد و می‌گوید:

- ممنون!

لباس‌های کهنه‌اش را در نایلون دیگری قرار می‌دهد و لباس‌های جدیدش را هم در کیسه نایلون دیگری قرار می‌دهد.

از مغازه خارج می‌شود و سوار ماشینش می‌شود کیسه نایلون‌ها را صندلی عقب قرار می‌دهد و پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد و به سوی حمام عمومی حرکت می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مارتیک در حالی که در خانه هی راه می‌رود و پاهایش را محکم بر روی پارکت‌ها می‌کوبد دندان قروچه‌ای می‌کند و فریاد می‌زند:
- پس چیشد؟ نکنه بلایی سر داداشم آوردن؟
به سوی آبراهام پا تند می‌کند و در حالی که یقه‌ی او را می‌گیرد و چند بار تکانش می‌دهد با حرص ادامه می‌دهد:
- مردک چی از جون من و داشم می‌خوای؟ پدر و مادرم رو که گوشه‌ی قبرستون فرستادی از جون ما دو تا دیگه چی می‌خوای؟
آبراهام زبان بر ل*ب می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- زنگ اون مردک بزن!
مارتیک چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند و یقه‌ی آبراهام را رها می‌کند و تلفن را از جیبش بیرون می‌آورد و شماره جیمز را می‌گیرد اما تا آخرین بوق جواب نمی‌دهد، ابروان مارتیک از شدت خشم در هم گره می‌خورد و با یک حرکت از جای بلند می‌شود و با لگد زیر صندلی راک چوبی می‌زند و بلند و فریادکنان رو‌به آبراهام می‌گوید:
- مردک تا پنج دقیقه دیگه بیشتر فرصت نداری اگر تا پنج دقیقه دیگه خبری از اون آدم‌هات نشد و داداشم رو نیوردن هر چی تیر توی اسلحه هست رو خرجت می‌کنم!
آبراهام در حالی که از شدت درد چشم‌هایش را چند ثانیه می‌بندد با فریاد مارتیک چشم‌هایش باز می‌شود:
- فهمیدی آبراهام آدلر؟
آبراهام چند بار پی‌در‌پی سرش را به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد، صدای زنگ گوشی آبراهام سکوت حکم‌فرمای خانه را می‌شکند.
تلفن را به سوی آبراهام می‌گیرد، بادیگارد ل*ب می‌‌زند:
- آقا به جیمز گفتیم که با نگهبان و جک و مکس برن طناب دور دست‌های مارک رو باز کنن و اون رو پیش شما بیارن، اما مارک از فرصت استفاده می‌کنه و جیمز و جک و مکس رو می‌کشه و بعدش هم از در پشتی فرار می‌کنه زمانی که متوجه شدیم چندان هم دیر نشده بود و سوار ماشین‌هامون شدیم و پشت سرش رفتیم ک تعقیبش کردیم اما نمی‌دونم... نمی‌دونم از کدوم خیابون رفت و ردش رو گم کردیم!
ابروان آبراهام از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و دندان قروچه‌ای می‌کند و فریاد می‌زند:
- چه‌طور فرار کرد؟ من چه‌قدر احمق بودم که آدم به اون حرف برس و گنده‌ای رو به دست چهار تا بادیگارد دست و پا چلفتی‌ای مثل شماها سپردم که حواستون همه جوره و چهار چشمی بهش باشه. کل خیابون‌ها رو می‌گردین حتی اگر زیر سنگ هم که رفته باشه اون رو صحیح و سالم بدون این‌که یه خطی رو تنش بیفته به آدرسی که گفته شده میارین!
مارتیک تلفن را قطع می‌کند و با خشم به صورت آبراهام خیره می‌شود و رو‌به ادوارد و دنیل می‌گوید:
- این نقشه‌ی خود ازگلشه، اون‌قدر کتکش بزنین تا اعتراف کنه که برادرم رو کجا بردن!
مارتیک تا می‌آید برود آبراهام هر دو دست‌های خون‌آلود و زخم‌آلودش را دور پاهای مارتیک حصار می‌کند و با اشک ل*ب می‌زند:
- به ارواح خاک کایلی قسم، من به اون‌ها گفتم که مارک رو صحیح و سالم بیارن این‌جا اما... اما مارک خیلی زرنگه اون بیش از ده قتل توی زندگیش کرده زمانی که می‌خواستیم اون رو جایی ببریم و زندونی کنیم باید بیست تا بادیگارد می‌آوردم تا بتونن از پسش بر بیان، مارک کم آدمی‌ نیست. پسرم مارک از بچگیش پیش یه آدمی به اسم لوکینگ بزرگ شده!
مارتیک با شنیدن اسم لوکینگ رویش را برمی‌گرداند و پاهایش را از میان دست‌های آبراهام بیرون می‌آورد و ل*ب می‌زند:
- لوکینگ؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مارتیک در حالی که در خانه هی راه می‌رود و پاهایش را محکم بر روی پارکت‌ها می‌کوبد دندام قروچه‌ای می‌کند و فریاد می‌زند:
- پس چیشد؟ نکنه بلایی سر داداشم آوردن؟
به سوی آبراهام پا تند می‌کند و در حالی که یقه‌ی او را می‌گیرد و چند بار تکانش می‌دهد با حرص ادامه می‌دهد:
- مردک چی از جون من و داشم می‌خوای؟ پدر و مادرم رو که گوشه‌ی قبرستون فرستادی از جون ما دو تا دیگه چی می‌خوای؟
آبراهام زبان بر ل*ب می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- زنگ اون مردک بزن!
مارتیک چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند و یقه‌ی آبراهام را رها می‌کند و تلفن را از جیبش بیرون می‌آورد و شماره جیمز را می‌گیرد اما تا آخرین بوق جواب نمی‌دهد، ابروان مارتیک از شدت خشم در هم گره می‌خورد و با یک حرکت از جای بلند می‌شود و با لگد زیر صندلی راک چوبی می‌زند و بلند و فریادکنان رو‌به آبراهام می‌گوید:
- مردک تا پنج دقیقه دیگه بیشتر فرصت نداری اگر تا پنج دقیقه دیگه خبری از اون آدم‌هات نشد و داداشم رو نیوردن هر چی تیر توی اسلحه هست رو خرجت می‌کنم!
آبراهام در حالی که از شدت درد چشم‌هایش را چند ثانیه می‌بندد با فریاد مارتیک چشم‌هایش باز می‌شود:
- فهمیدی آبراهام آدلر؟
آبراهام چند بار پی‌در‌پی سرش را به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد، صدای زنگ گوشی آبراهام سکوت حکم‌فرمای خانه را می‌شکند.
تلفن را به سوی آبراهام می‌گیرد، بادیگارد ل*ب می‌‌زند:
- آقا به جیمز گفتیم که با نگهبان و جک و مکس برن طناب دور دست‌های مارک رو باز کنن و اون رو پیش شما بیارن، اما مارک از فرصت استفاده می‌کنه و جیمز و جک و مکس رو می‌کشه و بعدش هم از در پشتی فرار می‌کنه زمانی که متوجه شدیم چندان هم دیر نشده بود و سوار ماشین‌هامون شدیم و پشت سرش رفتیم ک تعقیبش کردیم اما نمی‌دونم... نمی‌دونم از کدوم خیابون رفت و ردش رو گم کردیم!
ابروان آبراهام از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و دندان قروچه‌ای می‌کند و فریاد می‌زند:
- چه‌طور فرار کرد؟ من چه‌قدر احمق بودم که آدم به اون حرف برس و گنده‌ای رو به دست چهار تا بادیگارد دست و پا چلفتی‌ای مثل شماها سپردم که حواستون همه جوره و چهار چشمی بهش باشه. کل خیابون‌ها رو می‌گردین حتی اگر زیر سنگ هم که رفته باشه اون رو صحیح و سالم بدون این‌که یه خطی رو تنش بیفته به آدرسی که گفته شده میارین!
مارتیک تلفن را قطع می‌کند و با خشم به صورت آبراهام خیره می‌شود و رو‌به ادوارد و دنیل می‌گوید:
- این نقشه‌ی خود ازگلشه، اون‌قدر کتکش بزنین تا اعتراف کنه که برادرم رو کجا بردن!
مارتیک تا می‌آید برود آبراهام هر دو دست‌های خون‌آلود و زخم‌آلودش را دور پاهای مارتیک حصار می‌کند و با اشک ل*ب می‌زند:
- به ارواح خاک کایلی قسم، من به اون‌ها گفتم که مارک رو صحیح و سالم بیارن این‌جا اما... اما مارک خیلی زرنگه اون بیش از ده قتل توی زندگیش کرده زمانی که می‌خواستیم اون رو جایی ببریم و زندونی کنیم باید بیست تا بادیگارد می‌آوردم تا بتونن از پسش بر بیان، مارک کم آدمی‌ نیست. پسرم مارک از بچگیش پیش یه آدمی به اسم لوکینگ بزرگ شده!
مارتیک با شنیدن اسم لوکینگ رویش را برمی‌گرداند و پاهایش را از میان دست‌های آبراهام بیرون می‌آورد و ل*ب می‌زند:
- لوکینگ؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آبراهام نگاهی به دنیل و ادوارد که کُلت در دست‌هایشان دارند می‌اندازد و مردمک چشم‌هایش را به صورت پر از خشم مارتیک می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
- آره، مگه می‌شناسیش؟
ادوارد رو‌به مارتیک می‌گوید:
- آقا چی‌کار کنیم؟ بزنیمش یا دست برداریم؟
مارتیک نگاهی به دنیل می‌کند و می‌گوید:
- من این مرد و حرف‌هاش رو اندازه یه سر سوزن هم باور ندارم، اون‌قدر بزنینش تا همه چیز رو اعتراف کنه!
مارتیک پس از این حرفش بلافاصله از خانه خارج می‌شود و یک نخ سیگار روی ل*ب‌هایش می‌گذارد و در حالی که اطراف را آنالیز می‌کند فندک را زیر سیگارش قرار می‌دهد همان لحظه تلفنش به صدا در می‌آید. یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد و چند گام دیگر برمی‌دارد و تماس را پاسخ می‌دهد و می‌گوید:
- الو قربان!
لوکینگ در حالی که از کوچه بالا می‌آید و چند ماشین دیگر که در آن پر از آدم‌های اوست پشت سر او رانندگی می‌کنند، ل*ب می‌زند:
- پسر جون کجایی؟
مارتیک یک کام سنگین‌تر از سیگارش می‌گیرد و خاکستر سیگارش را می‌تکاند و ل*ب می‌زند:
- بیرگام سیتی، جایی که آبراهام خودش رو پنهون کرده بود!
لوکینگ جلوی در خانه‌‌ای که آبراهام خود را پنهان کرده بود پاهایش را بر روی ترمز می‌گذارد و نگاهی به چند پله‌ای که اول خانه است و گل‌های ارکیده و پیچک دور تا دور خانه را احاطه کرده است می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- در رو باز کن!
بلافاصله تماس را قطع می‌کند و کُلت را گوشه‌ی شلوارش می‌گذارد و از ماشین پیاده می‌شود.
بادیگاردها هر کدام ماشین‌شان را گوشه‌ای پارک می‌کنند و تمام آن‌ها کُلت‌شان را گوشه‌ی شلوارشان می‌گذارند و کنار ماشین‌هایشان می‌ایستند. مارتیک در را برای لوکینگ باز می‌کند و نگاهی گذرا به لوکینگ می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- سلام!
لوکینگ سیگاری را که در دست مارتیک است را از میان انگشتش می‌کشد و آن را بر روی ل*ب‌های خود می‌گذارد و یک کام‌ سنگین از او می‌گیرد و ته مانده‌ی سیگار را بر روی زمین می‌اندازد و کفش مشکی رنگش را بر روی او می‌گذارد و زیر پاهایش له می‌کند.
لوکینگ چند گام برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:
- سلام پسرم!
مارتیک کنار لوکینگ به راه رفتنش ادامه می‌دهد و تمام بادیگاردها پشت سر لوکینگ گام برمی‌دارند.
دنیل گ*ردنش را تکان می‌دهد و با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و نیم نگاهی گذرا به آبراهامی که آغشته به خون است و پیش پاهایش افتاده است می‌کند و ل*ب می‌زند:
- کارت تمومه، لوکینگ هم اومد!
آبراهام زمانی که این حرف را می‌شنود با صورتی که غرق از خون است نیم نگاهی گذرا به دنیل می‌اندازد و تا می‌آید حرفی بزند. لوکینگ وارد خانه می‌شود و دستی بر روی کُت‌اش می‌کشد و چند بار پی‌در‌پی سوت می‌زند و بلندبلند قهقهه‌ای سر می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- اوه ببین کی این‌جاست!
چند گام به سوی آبراهام برمی‌دارد و بر روی صندلی می‌نشیند و ادامه می‌دهد:
- آبراهام آدلر!
آبراهام در حالی که از شدت درد ابروانش در هم گره می‌خورد با لکنت زبان ل*ب می‌زند:
- مر... مردک نی...نیشت رو... بب... ببند!
لوکینگ در حالی که از روی صندلی برمی‌خیزد ل*ب می‌زند:
- اون دهن کثیفت رو می‌بندی یا خودم ببندمش!
آبراهام نیشخندی می‌زند و ل*ب می‌زند:
- من... من... دهنم... دهنم... قرص... قرص نمی‌... نمی‌مونه!
مارتیک جنون کل تنش را فرا می‌گیرد و دست مُشت شده‌اش را در دیوار می‌زند و فریاد می‌زند:
- این‌جا چه‌خبره؟
سر و شانه‌ی مارتیک از شدت عصبانیت به طرز عجیبی می‌لرزد و در چشم‌هایش اشک هویداست
لوکینگ نگاهش را از صورت پر از خشم آبراهام می‌گیرد و نگاهی به مارتیک می‌اندازد و چند گام به سوی او برمی‌دارد و دست‌های زمختش را بر روی گر*دن مارتیک قرار می‌دهد و سر او را می‌گیرد و چند بار تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- نترس پسر جون، این مرد همین روزها تقاص کارهاش رو پس میده. فقط یکم صبر کن امروز روز تقاص پس دادنش نیست!
مارتیک از لوکینگ فاصله می‌گیرد و گوشه‌ای از خانه بر روی آخرین پله می‌نشیند و سرش را بر روی زانوهایش قرار می‌دهد و رو‌به آبراهام می‌گوید:
- مارک کجاست؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آبراهام نگاهی به دنیل و ادوارد که کُلت در دست‌هایشان دارند می‌اندازد و مردمک چشم‌هایش را به صورت پر از خشم مارتیک می‌گیرد و ادامه می‌دهد:

- آره، مگه می‌شناسیش؟

ادوارد رو‌به مارتیک می‌گوید:

- آقا چی‌کار کنیم؟ بزنیمش یا دست برداریم؟

مارتیک نگاهی به دنیل می‌کند و می‌گوید:

- من این مرد و حرف‌هاش رو اندازه یه سر سوزن هم باور ندارم، اون‌قدر بزنینش تا همه چیز رو اعتراف کنه!

مارتیک پس از این حرفش بلافاصله از خانه خارج می‌شود و یک نخ سیگار روی ل*ب‌هایش می‌گذارد و در حالی که اطراف را آنالیز می‌کند فندک را زیر سیگارش قرار می‌دهد همان لحظه تلفنش به صدا در می‌آید. یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد و چند گام دیگر برمی‌دارد و تماس را پاسخ می‌دهد و می‌گوید:

- الو قربان!

لوکینگ در حالی که از کوچه بالا می‌آید و چند ماشین دیگر که در آن پر از آدم‌های اوست پشت سر او رانندگی می‌کنند، ل*ب می‌زند:

- پسر جون کجایی؟

مارتیک یک کام سنگین‌تر از سیگارش می‌گیرد و خاکستر سیگارش را می‌تکاند و ل*ب می‌زند:

- بیرگام سیتی، جایی که آبراهام خودش رو پنهون کرده بود!

لوکینگ جلوی در خانه‌‌ای که آبراهام خود را پنهان کرده بود پاهایش را بر روی ترمز می‌گذارد و نگاهی به چند پله‌ای که اول خانه است و گل‌های ارکیده و پیچک دور تا دور خانه را احاطه کرده است می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- در رو باز کن!

بلافاصله تماس را قطع می‌کند و کُلت را گوشه‌ی شلوارش می‌گذارد و از ماشین پیاده می‌شود.

بادیگاردها هر کدام ماشین‌شان را گوشه‌ای پارک می‌کنند و تمام آن‌ها کُلت‌شان را گوشه‌ی شلوارشان می‌گذارند و کنار ماشین‌هایشان می‌ایستند. مارتیک در را برای لوکینگ باز می‌کند و نگاهی گذرا به لوکینگ می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- سلام!

لوکینگ سیگاری را که در دست مارتیک است را از میان انگشتش می‌کشد و آن را بر روی ل*ب‌های خود می‌گذارد و یک کام‌ سنگین از او می‌گیرد و ته مانده‌ی سیگار را بر روی زمین می‌اندازد و کفش مشکی رنگش را بر روی او می‌گذارد و زیر پاهایش له می‌کند.

لوکینگ چند گام برمی‌دارد و ل*ب می‌زند:

- سلام پسرم!

مارتیک کنار لوکینگ به راه رفتنش ادامه می‌دهد و تمام بادیگاردها پشت سر لوکینگ گام برمی‌دارند.

دنیل گ*ردنش را تکان می‌دهد و با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و نیم نگاهی گذرا به آبراهامی که آغشته به خون است و پیش پاهایش افتاده است می‌کند و ل*ب می‌زند:

- کارت تمومه، لوکینگ هم اومد!

آبراهام زمانی که این حرف را می‌شنود با صورتی که غرق از خون است نیم نگاهی گذرا به دنیل می‌اندازد و تا می‌آید حرفی بزند. لوکینگ وارد خانه می‌شود و دستی بر روی کُت‌اش می‌کشد و چند بار پی‌در‌پی سوت می‌زند و بلندبلند قهقهه‌ای سر می‌دهد و ل*ب می‌زند:

- اوه ببین کی این‌جاست!

چند گام به سوی آبراهام برمی‌دارد و بر روی صندلی می‌نشیند و ادامه می‌دهد:

- آبراهام آدلر!

آبراهام در حالی که از شدت درد ابروانش در هم گره می‌خورد با لکنت زبان ل*ب می‌زند:

- مر... مردک نی...نیشت رو... بب... ببند!

لوکینگ در حالی که از روی صندلی برمی‌خیزد ل*ب می‌زند:

- اون دهن کثیفت رو می‌بندی یا خودم ببندمش!

آبراهام نیشخندی می‌زند و ل*ب می‌زند:

- من... من... دهنم... دهنم... قرص... قرص نمی‌... نمی‌مونه!

مارتیک جنون کل تنش را فرا می‌گیرد و دست مُشت شده‌اش را در دیوار می‌زند و فریاد می‌زند:

- این‌جا چه‌خبره؟

سر و شانه‌ی مارتیک از شدت عصبانیت به طرز عجیبی می‌لرزد و در چشم‌هایش اشک هویداست

لوکینگ نگاهش را از صورت پر از خشم آبراهام می‌گیرد و نگاهی به مارتیک می‌اندازد و چند گام به سوی او برمی‌دارد و دست‌های زمختش را بر روی گر*دن مارتیک قرار می‌دهد و سر او را می‌گیرد و چند بار تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:

- نترس پسر جون، این مرد همین روزها تقاص کارهاش رو پس میده. فقط یکم صبر کن امروز روز تقاص پس دادنش نیست!

مارتیک از لوکینگ فاصله می‌گیرد و گوشه‌ای از خانه بر روی آخرین پله می‌نشیند و سرش را بر روی زانوهایش قرار می‌دهد و رو‌به آبراهام می‌گوید:

- مارک کجاست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
دنیل گ*ردنش را تکان می‌دهد و با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و نیم نگاهی گذرا به آبراهامی که آغشته به خون است و پیش پاهایش افتاده است می‌کند و ل*ب می‌زند:
- کارت تمومه، لوکینگ هم اومد!
آبراهام زمانی که این حرف را می‌شنود با صورتی که غرق از خون است نیم نگاهی گذرا به دنیل می‌اندازد و تا می‌آید حرفی بزند. لوکینگ وارد خانه می‌شود و دستی بر روی کُت‌اش می‌کشد و چند بار پی‌در‌پی سوت می‌زند و بلندبلند قهقهه‌ای سر می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- اوه ببین کی این‌جاست!
چند گام به سوی آبراهام برمی‌دارد و بر روی صندلی می‌نشیند و ادامه می‌دهد:
- آبراهام آدلر!
آبراهام در حالی که از شدت درد ابروانش در هم گره می‌خورد با لکنت زبان ل*ب می‌زند:
- مر... مردک نی...نیشت رو... بب... ببند!
لوکینگ در حالی که از روی صندلی برمی‌خیزد ل*ب می‌زند:
- اون دهن کثیفت رو می‌بندی یا خودم ببندمش!
آبراهام نیشخندی می‌زند و ل*ب می‌زند:
- من... من... دهنم... دهنم... قرص... قرص نمی‌... نمی‌مونه!
مارتیک جنون کل تنش را فرا می‌گیرد و دست مُشت شده‌اش را در دیوار می‌زند و فریاد می‌زند:
- این‌جا چه‌خبره؟
سر و شانه‌ی مارتیک از شدت عصبانیت به طرز عجیبی می‌لرزد و در چشم‌هایش اشک هویداست
لوکینگ نگاهش را از صورت پر از خشم آبراهام می‌گیرد و نگاهی به مارتیک می‌اندازد و چند گام به سوی او برمی‌دارد و دست‌های زمختش را بر روی گر*دن مارتیک قرار می‌دهد و سر او را می‌گیرد و چند بار تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- نترس پسر جون، این مرد همین روزها تقاص کارهاش رو پس میده. فقط یکم صبر کن امروز روز تقاص پس دادنش نیست!
مارتیک از لوکینگ فاصله می‌گیرد و گوشه‌ای از خانه بر روی آخرین پله می‌نشیند و سرش را بر روی زانوهایش قرار می‌دهد و رو‌به آبراهام می‌گوید:
- مارک کجاست؟
آبراهام به سختی از روی زمین بلند می‌شود و در حالی که سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد لوکینگ عصبی می‌شود و کُلت را از گوشه شلوارش بیرون می‌آورد و سر آبراهام را نشونه می‌گیرد و ماشه را می‌کشد.
با کشیدن ماشه مارتیک سرش را بالا می‌آورد و تصویری از زمانی که مادرش کُلت را بر روی سر آبراهام می‌گیرد همانند فیلم جلوی صورتش می‌گذرد. در حالی که مارتیک می‌آید از جایش برخیزد لوکینگ فریاد می‌زند:
- گفتم مارک کجاست مردک؟
مارتیک تا می‌آید دو قدم دیگر بردارد و مچ دست‌های لوکینگ را بگیرد و مانع از شلیک کردن به آبراهام شود. لوکینگ کُلت را پایین می‌آورد و مچ پای آبراهام را نشانه می‌گیرد و شلیک می‌کند. مارتیک چشم‌هایش را می‌بندد و بعد از چند ثانیه چشم‌هایش را باز می‌کند.
فریاد آبراهام با فریاد لوک آمیخته می‌شود آبراهام از شدت درد چشم‌هایش را می‌بندد و دست‌های زخم‌آلودش را بر روی مچ پاهایش می‌گذارد. در حالی که پخش زمین می‌شود با لکنت زبان می‌گوید:
- نمی... نمی‌دونم، جی... جیمز گف... گفت... فرار... فرار کرده!
لوک رو‌به ادوارد و دنیل می‌کند و ل*ب می‌زند:
- شما دو نفر و تمام بادیگاردها کل خیابون‌های شیکاگو رو می‌گردین و مارک رو برام پیدا می‌کنین! بجنبین!
دنیل و ادوارد هر دو چشمی زیر ل*ب می‌گویند و بلافاصله با مابقی بادیگاردها از خانه خارج می‌شوند. لوکینگ مردمک چشم‌هایش را از آبراهام می‌دزدد و نیم نگاهی گذرا به مارتیک که بر روی پله نشسته است می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- زمانی که مارک رو پیدا کردن، با تو و مارک خیلی حرف‌ها دارم.
مارتیک سرش را بالا می‌آورد و تا می‌آید حرفی بزند لوک چند گام به سوی او برمی‌دارد و در حرفش می‌پرد:
- نه پسرم، ازم نخواه الان چیزی بگم. هنوز وقت موعود نرسیده برسه خودم از سیر تا پیاز رو براتون تعریف می‌کنم!
مارتیک سرش را بر روی پاهایش می‌گذارد و به دو جفت کفش مشکی رنگش خیره می‌ماند.
لوک بر روی صندلی راک چوبی که کنار آشپزخانه به گوشه‌ای افتاده است می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش قرار می‌دهد و رو‌به آبراهام‌ می‌گوید:
- آخرین بار کی از مارک خبر داشتی؟
آبراهام که از درد به خود پیچیده است گوشه‌ی ل*ب‌هایش را گ*از کوچکی می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- یک ساعت پیش!
لوک دستی بر روی چانه‌اش می‌کشد و اندکی چانه‌اش را ماساژ می‌دهد و می‌پرسد:
- کجا بود؟
آبراهام در حالی که پلکی بر اثر درد بر روی هم می‌فشرد ل*ب می‌زند:
- ساختمون!
لوک از روی صندلی راک چوبی بلند می‌شود و در حالی که یک نخ سیگار بر روی ل*ب‌هایش قرار می‌دهد و فندک زیر آن می‌گیرد ل*ب می‌زند:
- کدوم ساختمون؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دنیل گ*ردنش را تکان می‌دهد و با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و نیم نگاهی گذرا به آبراهامی که آغشته به خون است و پیش پاهایش افتاده است می‌کند و ل*ب می‌زند:

- کارت تمومه، لوکینگ هم اومد!

آبراهام زمانی که این حرف را می‌شنود با صورتی که غرق از خون است نیم نگاهی گذرا به دنیل می‌اندازد و تا می‌آید حرفی بزند. لوکینگ وارد خانه می‌شود و دستی بر روی کُت‌اش می‌کشد و چند بار پی‌در‌پی سوت می‌زند و بلندبلند قهقهه‌ای سر می‌دهد و ل*ب می‌زند:

- اوه ببین کی این‌جاست!

چند گام به سوی آبراهام برمی‌دارد و بر روی صندلی می‌نشیند و ادامه می‌دهد:

- آبراهام آدلر!

آبراهام در حالی که از شدت درد ابروانش در هم گره می‌خورد با لکنت زبان ل*ب می‌زند:

- مر... مردک نی...نیشت رو... بب... ببند!

لوکینگ در حالی که از روی صندلی برمی‌خیزد ل*ب می‌زند:

- اون دهن کثیفت رو می‌بندی یا خودم ببندمش!

آبراهام نیشخندی می‌زند و ل*ب می‌زند:

- من... من... دهنم... دهنم... قرص... قرص نمی‌... نمی‌مونه!

مارتیک جنون کل تنش را فرا می‌گیرد و دست مُشت شده‌اش را در دیوار می‌زند و فریاد می‌زند:

- این‌جا چه‌خبره؟

سر و شانه‌ی مارتیک از شدت عصبانیت به طرز عجیبی می‌لرزد و در چشم‌هایش اشک هویداست

لوکینگ نگاهش را از صورت پر از خشم آبراهام می‌گیرد و نگاهی به مارتیک می‌اندازد و چند گام به سوی او برمی‌دارد و دست‌های زمختش را بر روی گر*دن مارتیک قرار می‌دهد و سر او را می‌گیرد و چند بار تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:

- نترس پسر جون، این مرد همین روزها تقاص کارهاش رو پس میده. فقط یکم صبر کن امروز روز تقاص پس دادنش نیست!

مارتیک از لوکینگ فاصله می‌گیرد و گوشه‌ای از خانه بر روی آخرین پله می‌نشیند و سرش را بر روی زانوهایش قرار می‌دهد و رو‌به آبراهام می‌گوید:

- مارک کجاست؟

آبراهام به سختی از روی زمین بلند می‌شود و در حالی که سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد لوکینگ عصبی می‌شود و کُلت را از گوشه شلوارش بیرون می‌آورد و سر آبراهام را نشونه می‌گیرد و ماشه را می‌کشد.

با کشیدن ماشه مارتیک سرش را بالا می‌آورد و تصویری از زمانی که مادرش کُلت را بر روی سر آبراهام می‌گیرد همانند فیلم جلوی صورتش می‌گذرد. در حالی که مارتیک می‌آید از جایش برخیزد لوکینگ فریاد می‌زند:

- گفتم مارک کجاست مردک؟

مارتیک تا می‌آید دو قدم دیگر بردارد و مچ دست‌های لوکینگ را بگیرد و مانع از شلیک کردن به آبراهام شود. لوکینگ کُلت را پایین می‌آورد و مچ پای آبراهام را نشانه می‌گیرد و شلیک می‌کند. مارتیک چشم‌هایش را می‌بندد و بعد از چند ثانیه چشم‌هایش را باز می‌کند.

فریاد آبراهام با فریاد لوک آمیخته می‌شود آبراهام از شدت درد چشم‌هایش را می‌بندد و دست‌های زخم‌آلودش را بر روی مچ پاهایش می‌گذارد. در حالی که پخش زمین می‌شود با لکنت زبان می‌گوید:

- نمی... نمی‌دونم، جی... جیمز گف... گفت... فرار... فرار کرده!

لوک رو‌به ادوارد و دنیل می‌کند و ل*ب می‌زند:

- شما دو نفر و تمام بادیگاردها کل خیابون‌های شیکاگو رو می‌گردین و مارک رو برام پیدا می‌کنین! بجنبین!

دنیل و ادوارد هر دو چشمی زیر ل*ب می‌گویند و بلافاصله با مابقی بادیگاردها از خانه خارج می‌شوند. لوکینگ مردمک چشم‌هایش را از آبراهام می‌دزدد و نیم نگاهی گذرا به مارتیک که بر روی پله نشسته است می‌اندازد و ادامه می‌دهد:

- زمانی که مارک رو پیدا کردن، با تو و مارک خیلی حرف‌ها دارم.

مارتیک سرش را بالا می‌آورد و تا می‌آید حرفی بزند لوک چند گام به سوی او برمی‌دارد و در حرفش می‌پرد:

- نه پسرم، ازم نخواه الان چیزی بگم. هنوز وقت موعود نرسیده برسه خودم از سیر تا پیاز رو براتون تعریف می‌کنم!

مارتیک سرش را بر روی پاهایش می‌گذارد و به دو جفت کفش مشکی رنگش خیره می‌ماند.

لوک بر روی صندلی راک چوبی که کنار آشپزخانه به گوشه‌ای افتاده است می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش قرار می‌دهد و رو‌به آبراهام‌ می‌گوید:

- آخرین بار کی از مارک خبر داشتی؟

آبراهام که از درد به خود پیچیده است گوشه‌ی ل*ب‌هایش را گ*از کوچکی می‌گیرد و ل*ب می‌زند:

- یک ساعت پیش!

لوک دستی بر روی چانه‌اش می‌کشد و اندکی چانه‌اش را ماساژ می‌دهد و می‌پرسد:

- کجا بود؟

آبراهام در حالی که پلکی بر اثر درد بر روی هم می‌فشرد ل*ب می‌زند:

- ساختمون!

لوک از روی صندلی راک چوبی بلند می‌شود و در حالی که یک نخ سیگار بر روی ل*ب‌هایش قرار می‌دهد و فندک زیر آن می‌گیرد ل*ب می‌زند:

- کدوم ساختمون؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آبراهام چشم‌هایش را باز می‌کند و در حالی که از دردِ پاهایش ابروانش در هم گره می‌خورد ل*ب می‌زند:
- ساختمون امپایر استیت
لوک دستی بر روی بلندی ریش‌هایش می‌کشد و در حالی که تلفن را میان دست‌هایش رد و بدل می‌کند شماره تماس ادوارد را می‌گیرد و پس از گذشت چند بوق ادوارد ل*ب می‌زند:
- بله قربان؟
لوک: سریعاً خودتون رو به شیکاگو، ساختمون امپایر استیت برسونین. یک ساعت پیش مارک اون‌جا بوده پس نمی‌تونه زیاد دور شده باشه!
ادوارد در حالی که پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد و سرعتش را بیشتر می‌کند می‌گوید:
- چشم قربان!
لوک بلافاصله تماس را قطع می‌کند و رو‌به مارتیک می‌گوید:
- مارک رو تا امروز پیدا می‌کنیم!
***
جوئل اجرتون که یکی از بادیگاردهای آبراهام است در حالی که غذا می‌خورد با همان د*ه*ان پُر رو‌به کونن استیونز و اسکات مک‌نیل می‌کند و می‌گوید:
- بعد از این‌که غذا خوردیم، باید بریم به آدرسی که رئیس داده. باید هر طور شده اون رو از چنگال دشمن بیرون بیاریم وگرنه همه‌مون می‌میریم!
اسکات در حالی که جرعه‌ای از نو*شی*دنی را می‌خورد زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- داش ما که سه نفر بیشتر نیستیم، جک و جیمز و مکس رو هم که مارک کُشت و کارشون رو تموم کرد. لااقل زنگ چند تا از رفیق‌هات بزن بگو بیان!
جوئل که می‌دانست حق با اسکات است مابقی غذایش را رها می‌کند و در سطل زباله می‌اندازد و شماره تماس جردن اسمیت را می‌گیرد و جردن پس از گذشت چند بوق پاسخ می‌دهد:
- سلام داش، احوالت؟
جوئل در حالی که چند گام برمی‌دارد چنگی به موهای فرش می‌زند و می‌گوید:
- خوبم، می‌تونی خودت رو به خیابون بیرگام سیتی برسونی؟
جردن در حالی که یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد ل*ب می‌زند:
- ده دقیقه دیگه اون‌جام!
جوئل تلفن را قطع می‌کند و رو‌به رفیق‌هایش می‌کند و می‌گوید:
- اوکیه، زود بساطتون رو جمع کنین باید بریم به آدرسی که رئیس داده!
اسکات در حالی که مابقی غذا را می‌خورد و پشت‌بندش جرعه‌ای از نو*شی*دنی را می‌نوشد جوئل عصبی می‌شود و ظرف غذا را از جلو رویش برمی‌دارد و مابقی غذا را در سطل زباله می‌ریزد و چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند و روبه‌ اسکات می‌گوید:
- کارد به اون شکمت بخوره لامصب، به رئیس الان کارد بزنی خونش در نمیاد بعد تو نشستی از همه نوع غذایی می‌خوری؟
اسکات در حالی که لباس‌هایش را می‌تکاند تا ذره‌های غذا با لباسش وداع کنند نیم نگاهی گذرا به صورتِ پر از خشم جوئل می‌اندازد و می‌گوید:
- خیله خب بابا، زیاد بزرگش نکن نهایت دو لقمه غذا بود دیگه!
جوئل سوئیچ را از جیبش بیرون می‌کشد و چند گامی به سوی ماشین برمی‌دارد. اسکات در حالی که کُت‌اش را از روی صندلی برمی‌دارد رو‌به کونن می‌گوید:
- بجنب پسر!
کونن از روی صندلی برمی‌خیزد و برای آخرین بار چند جرعه‌ از نو*شی*دنی را می‌نوشد و مابقی را در سطل زباله می‌اندازد و به سرعت و چند خیز خود را به ماشین می‌رساند و بر روی صندلی عقب می‌نشیند. اسکات به سرعت دنده عقب می‌گیرد و دور می‌زند و پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد و میان ماشین‌ها لایی می‌کشد.
در این هنگام صدای تلفنش سکوت حکم‌فرمای بینشان را می‌شکند:
- بله؟
جردن: داداش من خیابون بیرگام سیتی هستم دو دقیقه دیگه می‌رسم، تو کجایی؟
جوئن در حالی که وارد کوچه می‌شود ل*ب می‌زند:
- من هم اول کوچه هستم، منتظرم تا بیای!
جردن در حالی که کام سنگینی از سیگارش می‌گیرد و خاکستر آن را می‌تکاند ریک اسپرینگفیلد می‌گوید:
- چه‌خبر شده؟ باز اسکات گیر افتاده؟
جردن چنگی به موهایش می‌زند و در حالی که صدای موزیک را بیشتر می‌کند می‌گوید:
- مثل این‌که توی مخمصه بدی گیر افتادن!
ریک نیشخندی می‌زند و بخار روی شیشه را با انگشت اشاره‌اش پاک می‌کند و چیزی نمی‌گوید.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آبراهام چشم‌هایش را باز می‌کند و در حالی که از دردِ پاهایش ابروانش در هم گره می‌خورد ل*ب می‌زند:
- ساختمون امپایر استیت
لوک دستی بر روی بلندی ریش‌هایش می‌کشد و در حالی که تلفن را میان دست‌هایش رد و بدل می‌کند شماره تماس ادوارد را می‌گیرد و پس از گذشت چند بوق ادوارد ل*ب می‌زند:
- بله قربان؟
لوک: سریعاً خودتون رو به شیکاگو، ساختمون امپایر استیت برسونین. یک ساعت پیش مارک اون‌جا بوده پس نمی‌تونه زیاد دور شده باشه!
ادوارد در حالی که پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد و سرعتش را بیشتر می‌کند می‌گوید:
- چشم قربان!
لوک بلافاصله تماس را قطع می‌کند و رو‌به مارتیک می‌گوید:
- مارک رو تا امروز پیدا می‌کنیم!
***
جوئل اجرتون که یکی از بادیگاردهای آبراهام است در حالی که غذا می‌خورد با همان د*ه*ان پُر رو‌به کونن استیونز و اسکات مک‌نیل می‌کند و می‌گوید:
- بعد از این‌که غذا خوردیم، باید بریم به آدرسی که رئیس داده. باید هر طور شده اون رو از چنگال دشمن بیرون بیاریم وگرنه همه‌مون می‌میریم!
اسکات در حالی که جرعه‌ای از نو*شی*دنی را می‌خورد زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- داش ما که سه نفر بیشتر نیستیم، جک و جیمز و مکس رو هم که مارک کُشت و کارشون رو تموم کرد. لااقل زنگ چند تا از رفیق‌هات بزن بگو بیان!
جوئل که می‌دانست حق با اسکات است مابقی غذایش را رها می‌کند و در سطل زباله می‌اندازد و شماره تماس جردن اسمیت را می‌گیرد و جردن پس از گذشت چند بوق پاسخ می‌دهد:
- سلام داش، احوالت؟
جوئل در حالی که چند گام برمی‌دارد چنگی به موهای فرش می‌زند و می‌گوید:
- خوبم، می‌تونی خودت رو به خیابون بیرگام سیتی برسونی؟
جردن در حالی که یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد ل*ب می‌زند:
- ده دقیقه دیگه اون‌جام!
جوئل تلفن را قطع می‌کند و رو‌به رفیق‌هایش می‌کند و می‌گوید:
- اوکیه، زود بساطتون رو جمع کنین باید بریم به آدرسی که رئیس داده!
اسکات در حالی که مابقی غذا را می‌خورد و پشت‌بندش جرعه‌ای از نو*شی*دنی را می‌نوشد جوئل عصبی می‌شود و ظرف غذا را از جلو رویش برمی‌دارد و مابقی غذا را در سطل زباله می‌ریزد و چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند و روبه‌ اسکات می‌گوید:
- کارد به اون شکمت بخوره لامصب، به رئیس الان کارد بزنی خونش در نمیاد بعد تو نشستی از همه نوع غذایی می‌خوری؟
اسکات در حالی که لباس‌هایش را می‌تکاند تا ذره‌های غذا با لباسش وداع کنند نیم نگاهی گذرا به صورتِ پر از خشم جوئل می‌اندازد و می‌گوید:
- خیله خب بابا، زیاد بزرگش نکن نهایت دو لقمه غذا بود دیگه!
جوئل سوئیچ را از جیبش بیرون می‌کشد و چند گامی به سوی ماشین برمی‌دارد. اسکات در حالی که کُت‌اش را از روی صندلی برمی‌دارد رو‌به کونن می‌گوید:
- بجنب پسر!
کونن از روی صندلی برمی‌خیزد و برای آخرین بار چند جرعه‌ از نو*شی*دنی را می‌نوشد و مابقی را در سطل زباله می‌اندازد و به سرعت و چند خیز خود را به ماشین می‌رساند و بر روی صندلی عقب می‌نشیند. اسکات به سرعت دنده عقب می‌گیرد و دور می‌زند و پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد و میان ماشین‌ها لایی می‌کشد.
در این هنگام صدای تلفنش سکوت حکم‌فرمای بینشان را می‌شکند:
- بله؟
جردن: داداش من خیابون بیرگام سیتی هستم دو دقیقه دیگه می‌رسم، تو کجایی؟
جوئن در حالی که وارد کوچه می‌شود ل*ب می‌زند:
- من هم اول کوچه هستم، منتظرم تا بیای!
جردن در حالی که کام سنگینی از سیگارش می‌گیرد و خاکستر آن را می‌تکاند ریک اسپرینگفیلد می‌گوید:
- چه‌خبر شده؟ باز اسکات گیر افتاده؟
جردن چنگی به موهایش می‌زند و در حالی که صدای موزیک را بیشتر می‌کند می‌گوید:
- مثل این‌که توی مخمصه بدی گیر افتادن!
ریک نیشخندی می‌زند و بخار روی شیشه را با انگشت اشاره‌اش پاک می‌کند و چیزی نمی‌گوید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
جردن در حالی که شیشه را پایین می‌کشد و ته مانده‌ی سیگارش را بیرون می‌اندازد صدای موزیک را کم می‌کند و وارد کوچه می‌شود، با صدای سوت جردن پاهایش را بر روی ترمز ماشین فشار می‌دهد و ریک ل*ب می‌زند:
- داداش دنده عقب بگیر!
جردن سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و در حالی که دستش را بر روی صندلی می‌گذارد و سرش را برمی‌گرداند و از شیشه عقب، پشت سرش را نگاهی می‌اندازد رویش را برمی‌گرداند و نگاهی به آینه راست و بعد نگاهی به آینه چپ می‌کند و کنار ماشین جوئل ماشین را خاموش می‌کند.
جوئل و جردن هم‌زمان با هم از ماشین پیاده می‌شوند و جوئل دست‌هایش را به سوی جردن می‌گیرد و با او دست می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- چه‌قدر زود رسیدی!
جردن دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- داداش تو توی مخمصه گیر کردی. من هم داشتم با بروبچ توی شهر دور می‌زدم تا زنگ زدی سریع خودم رو رسوندم!
جوئل در حالی که سوئیچ را در مشتش می‌گیرد و می‌فشرد ل*ب می‌زند:
- دمت گرم، داداش باید بریم توی اون خونه!
جردن رد انگشت اشاره‌ی جوئن را می‌گیرد و می‌گوید:
- خب اون‌جا چه‌خبره؟
جوئل به بینی‌اش چینی می‌دهد و در حالی که زبان بر ل*ب می‌کشد می‌گوید:
- رئیسم رو گروگان گرفتن!
جردن هین بلندی می‌کشد و در حالی که یک تای ابروهایش را بالا می‌اندازد ل*ب می‌زند:
- اوه، حالا باید چی‌کار کنیم؟
جوئل تلفنش را در جیبش قرار می‌دهد و می‌گوید:
- ماشین‌هاتون رو همین کناره‌ها پارک کنین باید چند نفر بیرون کشیک بدیم و چند نفر بریم داخل!
جردن اشاره‌ای به رفیق‌هایش می‌کند و در حالی که مردمک چشم‌هایش را به سوی صورتِ جوئن می‌چرخاند ل*ب می‌زند:
- پس من و تو می‌ریم داخل، مابقی بیرون کشیک ب*دن. اوکیه؟
جوئل سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و کُلتش را در گوشه‌ی شلوارش تنظیم می‌کند و می‌گوید:
- اوکی، پس بزن بریم!
***
لوک در حالی که با طناب دست‌های آبراهام را می‌بندد رو‌به مارتیک می‌گوید:
- پسرم گشنه‌ت نیست؟ می‌خوای غذا سفارش بدم؟
مارتیک سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- نه، گشنه‌م نیست!
لوک که می‌داند مارتیک بسیار گرسنه‌اش است اما چون برادرش به مدت هفت روز چیزی نخورده است و از او بی‌خبر است او هم نمی‌خواهد چیزی بخورد. چه‌طور می‌تواند خود را به کوچه علی چپ بزن و به راحتی غذا بخورد؟ چه‌طور می‌تواند خیال خود را با نبودنِ مارک آسوده کند؟
در حالی که از جای برمی‌خیزد رو‌به لوک می‌گوید:
- من میرم آب بزنم به دست و صورتم، حواست چهار چشمی به این مردک باشه یه‌وقت فرار نکنه!
لوک سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و بلندبلند قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید:
- عمراً بتونه از دست من فرار کنه!
آبراهام نیشخندی می‌زند و با صورتی پر از حرص و چشم‌هایی پر از خشم به لوک خیره می‌شود.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
جردن در حالی که شیشه را پایین می‌کشد و ته مانده‌ی سیگارش را بیرون می‌اندازد صدای موزیک را کم می‌کند و وارد کوچه می‌شود، با صدای سوت جردن پاهایش را بر روی ترمز ماشین فشار می‌دهد و ریک ل*ب می‌زند:
- داداش دنده عقب بگیر!
جردن سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و در حالی که دستش را بر روی صندلی می‌گذارد و سرش را برمی‌گرداند و از شیشه عقب، پشت سرش را نگاهی می‌اندازد رویش را برمی‌گرداند و نگاهی به آینه راست و بعد نگاهی به آینه چپ می‌کند و کنار ماشین جوئل ماشین را خاموش می‌کند.
جوئل و جردن هم‌زمان با هم از ماشین پیاده می‌شوند و جوئل دست‌هایش را به سوی جردن می‌گیرد و با او دست می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- چه‌قدر زود رسیدی!
جردن دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- داداش تو توی مخمصه گیر کردی. من هم داشتم با بروبچ توی شهر دور می‌زدم تا زنگ زدی سریع خودم رو رسوندم!
جوئل در حالی که سوئیچ را در مشتش می‌گیرد و می‌فشرد ل*ب می‌زند:
- دمت گرم، داداش باید بریم توی اون خونه!
جردن رد انگشت اشاره‌ی جوئن را می‌گیرد و می‌گوید:
- خب اون‌جا چه‌خبره؟
جوئل به بینی‌اش چینی می‌دهد و در حالی که زبان بر ل*ب می‌کشد می‌گوید:
- رئیسم رو گروگان گرفتن!
جردن هین بلندی می‌کشد و در حالی که یک تای ابروهایش را بالا می‌اندازد ل*ب می‌زند:
- اوه، حالا باید چی‌کار کنیم؟
جوئل تلفنش را در جیبش قرار می‌دهد و می‌گوید:
- ماشین‌هاتون رو همین کناره‌ها پارک کنین باید چند نفر بیرون کشیک بدیم و چند نفر بریم داخل!
جردن اشاره‌ای به رفیق‌هایش می‌کند و در حالی که مردمک چشم‌هایش را به سوی صورتِ جوئن می‌چرخاند ل*ب می‌زند:
- پس من و تو می‌ریم داخل، مابقی بیرون کشیک ب*دن. اوکیه؟
جوئل سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و کُلتش را در گوشه‌ی شلوارش تنظیم می‌کند و می‌گوید:
- اوکی، پس بزن بریم!
***
لوک در حالی که با طناب دست‌های آبراهام را می‌بندد رو‌به مارتیک می‌گوید:
- پسرم گشنه‌ت نیست؟ می‌خوای غذا سفارش بدم؟
مارتیک سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- نه، گشنه‌م نیست!
لوک که می‌داند مارتیک بسیار گرسنه‌اش است اما چون برادرش به مدت هفت روز چیزی نخورده است و از او بی‌خبر است او هم نمی‌خواهد چیزی بخورد. چه‌طور می‌تواند خود را به کوچه علی چپ بزن و به راحتی غذا بخورد؟ چه‌طور می‌تواند خیال خود را با نبودنِ مارک آسوده کند؟
در حالی که از جای برمی‌خیزد رو‌به لوک می‌گوید:
- من میرم آب بزنم به دست و صورتم، حواست چهار چشمی به این مردک باشه یه‌وقت فرار نکنه!
لوک سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و بلندبلند قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید:
- عمراً بتونه از دست من فرار کنه!
آبراهام نیشخندی می‌زند و با صورتی پر از حرص و چشم‌هایی پر از خشم به لوک خیره می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مارتیک به سمت چپ می‌رود و در سفید رنگ را باز می‌کند اما تا می‌بیند حمام است در را به سرعت می‌بندد و چند گام دیگر برمی‌دارد و به سمت چپ می‌رود در سفید رنگ دیگری را باز می‌کند زمانی که می‌بیند سرویس بهداشتی است وارد می‌شود و در را از طرف داخل قفل می‌کند. اطراف را آنالیز می‌کند نگاهش به سمت دست‌شویی فرنگی میخ‌کوب می‌شود.
مردمک چشم‌هایش را برمی‌گرداند و شیر آب را باز می‌کند و چند بار پی‌در‌پی آب به صورتش می‌زند و خود را در آینه آنالیز می‌کند و با همان دست‌های خیسش چند بار چنگی به موهایش می‌زند، سیل اشک‌هایش جاری می‌شود و شانه‌هایش به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لرزد و دست‌هایش مُشت می‌شود. بلند فریاد می‌زند و دست‌ مُشت شده‌اش را در آینه می‌زند و به دیوار تکیه می‌دهد و به وسیله‌ی دیوار خود را رها می‌کند و بر روی زمین می‌نشیند.
اشک از چشم‌هایش سرازیر می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- نکنه اون رو کُشته باشن؟
نگاهی به دست‌هایش که آغشته به خون است می‌کند و قطره‌های خون بر روی زمین می‌چکد.
آن‌قدر درد روی سی*ن*ه‌اش سنگینی می‌کند که دیگر درد دست‌هایش را به فراموشی سپرده است.
با چند حرکت از روی زمین برمی‌خیزد و آب را باز می‌کند و دست‌هایش را زیر آب می‌گیرد.
چند دستمال برمی‌‌دارد و بر روی دستش قرار می‌دهد و بلافاصله از سرویس بهداشتی خارج می‌شود.
در حالی که از پله‌ها پایین می‌آید لوک سرش را برمی‌گرداند، مردمک چشم‌هایش به سمت مارتیک میخ‌کوب می‌شود با دیدن دست مارتیک که آغشته به خون شده است نگران به سوی او می‌دود و مچ دست مارتیک را می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- دستت چی‌شده پسر؟
مارتیک بی‌خیال و بی‌هیچ نگرانی‌ای می‌گوید:
- هیچی، چیزی نشده!
لوک در حالی که زبان بر ل*ب می‌کشد تکه پانسمانی از جیبش بیرون می‌آورد و می‌گوید:
- چه بلایی سر خودت آوردی؟ برای چی این کار رو با خودت کردی؟ تو قرار شد حرص‌هات رو سر این مردک خالی کنی نه سر خودت!
مارتیک نگاهی به پانسمانی که در دست لوک است و او را بر روی دستش قرار می‌دهد می‌اندازد و می‌گوید:
- بذار داداشم بیاد، می‌دونم چه‌طور حرصم رو سر این مردک آشغال خالی کنم!
لوک چند بار سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد و گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی می‌گیرد و پانسمان را دور دست او می‌پیچد و می‌گوید:
- دیگه از این کارها نکن که یه گلوله خرج مغز این مردک می‌کنم ها!
مارتیک سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد و گوشه‌ای می‌نشیند و به نقطه کور و مبهمی خیره می‌ماند.
***
شب فرا رسید و زندگانی و روز‌های غم‌انگیز و گریه‌های شهر، آفتاب رخت بربست و چراغ خانه‌هایی که در خیابان بیرگام سیتی بزرگ در میان درختان تنومند بودند؛ خاموش شد.
ماه همانند گویی نورانی طلوع کرد. و پرتوی خود را بر دل کوه‌های سر به فلک کشیده افکند.
جوئل در حالی که از در بالا می‌رود تا کشیک دهد سرش را کج می‌کند و رو‌به جردن می‌کند و می‌گوید:
- داش دو نفر بیشتر نیستن!
جردن در حالی که یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد ل*ب می‌زند:
- داداش بیا پایین تا من برم ببینم چه‌خبره!
جوئل با چند حرکت و چند خیز پایین می‌آید و دستی بر روی لباس‌هایش می‌کشد تا صاف شوند. دست‌های آغشته به خاکش را بر هم می‌زند تا خاک‌ها تکانده شوند.
جردن با کمک جوئل از در بالا می‌زند و زمانی که می‌بیند خبری از مارتیک و لوک نیست خنده‌ای بر روی ل*ب‌هایش طرح می‌بندد و از همان بالا نگاهی به صورتِ پر از خشم جوئل می‌اندازد و می‌گوید:
- مثل این‌که خبری ازشون نیست، تا نیومدن فلنگ رو ببندیم و از فرصت استفاده کنیم بریم داخل!
جوئل در حالی که ترس همانند خوره به جانش رخنه کرده است و با لرزش نامحسوس شانه‌ و دست‌هایش رو‌به‌رو می‌شود رو‌به بچه‌ها می‌گوید:
- همین‌جا جلوی در کشیک بدین اگر دیدین بعد از ده دقیقه خبری از ما دو نفر نشد در رو باز گذاشتیم، از در بیاین داخل به اون‌ها تیر اندازی کنین تا جون خودمون و رئیس رو نجات بدیم!
همه‌ی آن‌ها با تکان دادن سرشان بسنده می‌کنند و اول جردن از در پایین می‌رود و بعد از آن جوئل به سختی و با کمک دیگر بچه‌ها از در پله می‌زند و با کمک جردن از در پایین می‌آید.
در حالی که درد بدی در ناحیه‌ی پاهایش احساس می‌کند رو‌به جردن می‌کند و می‌گوید:
- لعنت به کسایی که رئیس رو گروگان گرفتن پاهام خیلی درد می‌کنه!
جردن که می‌داند حال زمان درد و آه و ناله نیست مچ دست جوئل را می‌گیرد و می‌گوید:
- بلند شو بریم تا ما رو هم توی دام ننداختن!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مارتیک به سمت چپ می‌رود و در سفید رنگ را باز می‌کند اما تا می‌بیند حمام است در را به سرعت می‌بندد و چند گام دیگر برمی‌دارد و به سمت چپ می‌رود در سفید رنگ دیگری را باز می‌کند زمانی که می‌بیند سرویس بهداشتی است وارد می‌شود و در را از طرف داخل قفل می‌کند. اطراف را آنالیز می‌کند نگاهش به سمت دست‌شویی فرنگی میخ‌کوب می‌شود.

مردمک چشم‌هایش را برمی‌گرداند و شیر آب را باز می‌کند و چند بار پی‌در‌پی آب به صورتش می‌زند و خود را در آینه آنالیز می‌کند و با همان دست‌های خیسش چند بار چنگی به موهایش می‌زند، سیل اشک‌هایش جاری می‌شود و شانه‌هایش به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لرزد و دست‌هایش مُشت می‌شود. بلند فریاد می‌زند و دست‌ مُشت شده‌اش را در آینه می‌زند و به دیوار تکیه می‌دهد و به وسیله‌ی دیوار خود را رها می‌کند و بر روی زمین می‌نشیند.

اشک از چشم‌هایش سرازیر می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- نکنه اون رو کُشته باشن؟

نگاهی به دست‌هایش که آغشته به خون است می‌کند و قطره‌های خون بر روی زمین می‌چکد.

آن‌قدر درد روی سی*ن*ه‌اش سنگینی می‌کند که دیگر درد دست‌هایش را به فراموشی سپرده است.

با چند حرکت از روی زمین برمی‌خیزد و آب را باز می‌کند و دست‌هایش را زیر آب می‌گیرد.

چند دستمال برمی‌‌دارد و بر روی دستش قرار می‌دهد و بلافاصله از سرویس بهداشتی خارج می‌شود.

در حالی که از پله‌ها پایین می‌آید لوک سرش را برمی‌گرداند، مردمک چشم‌هایش به سمت مارتیک میخ‌کوب می‌شود با دیدن دست مارتیک که آغشته به خون شده است نگران به سوی او می‌دود و مچ دست مارتیک را می‌گیرد و ل*ب می‌زند:

- دستت چی‌شده پسر؟

مارتیک بی‌خیال و بی‌هیچ نگرانی‌ای می‌گوید:

- هیچی، چیزی نشده!

لوک در حالی که زبان بر ل*ب می‌کشد تکه پانسمانی از جیبش بیرون می‌آورد و می‌گوید:

- چه بلایی سر خودت آوردی؟ برای چی این کار رو با خودت کردی؟ تو قرار شد حرص‌هات رو سر این مردک خالی کنی نه سر خودت!

مارتیک نگاهی به پانسمانی که در دست لوک است و او را بر روی دستش قرار می‌دهد می‌اندازد و می‌گوید:

- بذار داداشم بیاد، می‌دونم چه‌طور حرصم رو سر این مردک آشغال خالی کنم!

لوک چند بار سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد و گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی می‌گیرد و پانسمان را دور دست او می‌پیچد و می‌گوید:

- دیگه از این کارها نکن که یه گلوله خرج مغز این مردک می‌کنم ها!

مارتیک سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد و گوشه‌ای می‌نشیند و به نقطه کور و مبهمی خیره می‌ماند.

***

شب فرا رسید و زندگانی و روز‌های غم‌انگیز و گریه‌های شهر، آفتاب رخت بربست و چراغ خانه‌هایی که در خیابان بیرگام سیتی بزرگ در میان درختان تنومند بودند؛ خاموش شد.

ماه همانند گویی نورانی طلوع کرد. و پرتوی خود را بر دل کوه‌های سر به فلک کشیده افکند.

جوئل در حالی که از در بالا می‌رود تا کشیک دهد سرش را کج می‌کند و رو‌به جردن می‌کند و می‌گوید:

- داش دو نفر بیشتر نیستن!

جردن در حالی که یک کام سنگین از سیگارش می‌گیرد ل*ب می‌زند:

- داداش بیا پایین تا من برم ببینم چه‌خبره!

جوئل با چند حرکت و چند خیز پایین می‌آید و دستی بر روی لباس‌هایش می‌کشد تا صاف شوند. دست‌های آغشته به خاکش را بر هم می‌زند تا خاک‌ها تکانده شوند.

جردن با کمک جوئل از در بالا می‌زند و زمانی که می‌بیند خبری از مارتیک و لوک نیست خنده‌ای بر روی ل*ب‌هایش طرح می‌بندد و از همان بالا نگاهی به صورتِ پر از خشم جوئل می‌اندازد و می‌گوید:

- مثل این‌که خبری ازشون نیست، تا نیومدن فلنگ رو ببندیم و از فرصت استفاده کنیم بریم داخل!

جوئل در حالی که ترس همانند خوره به جانش رخنه کرده است و با لرزش نامحسوس شانه‌ و دست‌هایش رو‌به‌رو می‌شود رو‌به بچه‌ها می‌گوید:

- همین‌جا جلوی در کشیک بدین اگر دیدین بعد از ده دقیقه خبری از ما دو نفر نشد در رو باز گذاشتیم، از در بیاین داخل به اون‌ها تیر اندازی کنین تا جون خودمون و رئیس رو نجات بدیم!

همه‌ی آن‌ها با تکان دادن سرشان بسنده می‌کنند و اول جردن از در پایین می‌رود و بعد از آن جوئل به سختی و با کمک دیگر بچه‌ها از در پله می‌زند و با کمک جردن از در پایین می‌آید.

در حالی که درد بدی در ناحیه‌ی پاهایش احساس می‌کند رو‌به جردن می‌کند و می‌گوید:

- لعنت به کسایی که رئیس رو گروگان گرفتن پاهام خیلی درد می‌کنه!

جردن که می‌داند حال زمان درد و آه و ناله نیست مچ دست جوئل را می‌گیرد و می‌گوید:

- بلند شو بریم تا ما رو هم توی دام ننداختن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
جوئل دست‌هایش را بر روی زمین قرار می‌دهد و به سختی پاهایش را وادار به راه رفتن می‌کند و کُلتش را در دست راستش می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- داداش این‌جا چه‌قدر تاریکه، حتی خیلی هم بزرگه و چیزی هم مشخص نیست. اگر چراغ هم بندازیم متوجه‌ی حضورمون میشن!
جردن انگشت اشاره‌اش را بر روی ل*بش می‌گذارد و می‌گوید:
- هیس، آروم‌تر حرف بزن صدامون رو می‌شنون!
هر دو پشت درخت کاج پنهان می‌شوند تا مبادا لوک و مارتیک آن دو را ببیند.
جوئل سرش را کج می‌کند و زمانی که لوک را می‌بیند گوشه‌ی ل*ب‌هایش را گ*از کوچکی می‌گیرد و آرام هینی می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- اوه، یه مرد چهار شونه و قد بلند این‌جاست دو تا کُلت هم توی دستشه! حالا چی‌کار کنیم؟
جردن در حالی که در افکار پوسیده‌اش پرسه می‌زند و در حال فکر کردن به راه چاره‌ای‌ است رو‌به جوئل به آرامی ل*ب می‌زند:
- من از پشت سرش میرم و با دستمال بی‌هوشی اون رو بی‌هوش می‌کنم بعدش بدون سروصدا آروم وارد خونه می‌شیم و به مارتیک شلیک می‌کنیم و به رئیس کمک می‌کنیم تا بتونه فرار کنه سوار ماشین می‌شیم و فلنگ و می‌بندیم و می‌ریم!
جوئل تک خنده‌ای می‌کند و زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- داش مگه فیلم هندیه؟ به همین راحتی‌ها هم نیست شخصی که رئیس رو گروگان گرفته معلومه مردی گر*دن کلفت و دو برابر رئیس قدرتمنده!
جردن چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند و چینی به بینی‌اش می‌دهد و می‌گوید:
- پس میگی چی‌کار کنیم؟ بریم دست و پای اون مرد رو ببوسیم و بگیم التماست می‌کنیم رئیس رو ول کن؟ اون هم میگه چشم چون شما گفتین ولش می‌کنم؟ پسر تو خیلی ساده‌لو هستی ها!
***
لوک در حالی که در حیاط گوشه‌ای ایستاده است و از سیگارش کام می‌گیرد متوجه‌ی صداهایی می‌شود صدای دو مرد که در حال پچ‌پچ کردن هستند.
به آرامی گام برمی‌دارد و زمانی که لباس‌های مشکی رنگ آن دو را می‌بیند یک تای ابروانش بالا می‌پرد و با خود ل*ب می‌زند:
- این‌ها کی‌ان؟ نکنه آدم‌های آبراهام هستن؟
لوک به آرامی جوری که آن دو متوجه نشوند از سوی دیگری گام برمی‌دارد و در حالی که پشت آن دو به طرف لوک است، لوک بدون آن‌که لحظه‌ای درنگ کند هر دو کُلت‌اش را بیرون می‌آورد و به پاهای آن دو شلیک می‌کند.
زمانی که شلیک می‌کند صدای هر دو قطع می‌شود و صدای آه و ناله‌هایشان با صدای شلیک گلوله آمیخته می‌شود لوک به سوی آن دو می‌رود و کُلت سمت راست را بر روی جوئل و کُلت سمت چپ را به سمت جردن می‌گیرد و فریاد می‌زند:
- شما دو نفر این‌جا چه غلطی می‌کنین؟ فکر کردین به همین راحتی‌ها می‌تونین من رو بکشین؟ هه کور خوندین آشغال‌ها!
بلافاصله مابقی بچه‌ها با شنیدنِ صدای اسلحه سراسیمه وارد خانه می‌شوند و دور تا دور لوک را محاصره می‌کنند، اسکات فریاد می‌زند:
- رئیس‌مون رو ول کن، به جوئل و جردن هم کاری نداشته باش. بعدش دیگه حتی سایه و رنگ ما رو هم نمی‌بینی، اوکی؟
لوک بلندبلند قهقهه می‌زند و رو‌به مارتیک که با صدای اسلحه خود را به حیاط رسانده است می‌گوید:
- پسرم این روانی‌ها چی میگن؟ میگن که آبراهام رو ول کنم و بذارم دمشون رو بذارن رو کولشون و برن؟
پس از این حرفش باز بلندبلند قهقهه می‌زند و در حالی که چند گام به سوی آن‌ها برمی‌دارد ادامه می‌دهد:
- پسر جون تو شماها با این مغز کوچیکتون فقط خودتون رو توی دام انداختین. وگرنه هیچ‌کی تا الان نتونسته از دست لوک فرار کنه، اوکی؟
اسکات با حرص به لوک خیره می‌شود و تا می‌آید چند گام بردارد لوک فریاد می‌زند:
- همون‌جا وایستا، اگر یه قدم دیگه برداری این دو نفر می‌میرن!
سر تا سر وجود جوئل و جردن را ترس فرا گرفته است. مارتیک به سوی جوئل و جردن گام برمی‌دارد و دو لگد به کلیه‌های آن دو می‌زند و می‌گوید:
- ک*ثافت‌ها بگین داداشم کجاست؟ بگین که بلایی سرش نیوردین! بگین که اون زنده‌ست!
جردن و جوئل هم‌زمان با هم می‌گویند:
- زنده... زنده‌ست!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
جوئل دست‌هایش را بر روی زمین قرار می‌دهد و به سختی پاهایش را وادار به راه رفتن می‌کند و کُلتش را در دست راستش می‌گیرد و ل*ب می‌زند:

- داداش این‌جا چه‌قدر تاریکه، حتی خیلی هم بزرگه و چیزی هم مشخص نیست. اگر چراغ هم بندازیم متوجه‌ی حضورمون میشن!

جردن انگشت اشاره‌اش را بر روی ل*بش می‌گذارد و می‌گوید:

- هیس، آروم‌تر حرف بزن صدامون رو می‌شنون!

هر دو پشت درخت کاج پنهان می‌شوند تا مبادا لوک و مارتیک آن دو را ببیند.

جوئل سرش را کج می‌کند و زمانی که لوک را می‌بیند گوشه‌ی ل*ب‌هایش را گ*از کوچکی می‌گیرد و آرام هینی می‌کشد و ل*ب می‌زند:

- اوه، یه مرد چهار شونه و قد بلند این‌جاست دو تا کُلت هم توی دستشه! حالا چی‌کار کنیم؟

جردن در حالی که در افکار پوسیده‌اش پرسه می‌زند و در حال فکر کردن به راه چاره‌ای‌ است رو‌به جوئل به آرامی ل*ب می‌زند:

- من از پشت سرش میرم و با دستمال بی‌هوشی اون رو بی‌هوش می‌کنم بعدش بدون سروصدا آروم وارد خونه می‌شیم و به مارتیک شلیک می‌کنیم و به رئیس کمک می‌کنیم تا بتونه فرار کنه سوار ماشین می‌شیم و فلنگ و می‌بندیم و می‌ریم!

جوئل تک خنده‌ای می‌کند و زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:

- داش مگه فیلم هندیه؟ به همین راحتی‌ها هم نیست شخصی که رئیس رو گروگان گرفته معلومه مردی گر*دن کلفت و دو برابر رئیس قدرتمنده!

جردن چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند و چینی به بینی‌اش می‌دهد و می‌گوید:

- پس میگی چی‌کار کنیم؟ بریم دست و پای اون مرد رو ببوسیم و بگیم التماست می‌کنیم رئیس رو ول کن؟ اون هم میگه چشم چون شما گفتین ولش می‌کنم؟ پسر تو خیلی ساده‌لو هستی ها!

***

لوک در حالی که در حیاط گوشه‌ای ایستاده است و از سیگارش کام می‌گیرد متوجه‌ی صداهایی می‌شود صدای دو مرد که در حال پچ‌پچ کردن هستند.

به آرامی گام برمی‌دارد و زمانی که لباس‌های مشکی رنگ آن دو را می‌بیند یک تای ابروانش بالا می‌پرد و با خود ل*ب می‌زند:

- این‌ها کی‌ان؟ نکنه آدم‌های آبراهام هستن؟

لوک به آرامی جوری که آن دو متوجه نشوند از سوی دیگری گام برمی‌دارد و در حالی که پشت آن دو به طرف لوک است، لوک بدون آن‌که لحظه‌ای درنگ کند هر دو کُلت‌اش را بیرون می‌آورد و به پاهای آن دو شلیک می‌کند.

زمانی که شلیک می‌کند صدای هر دو قطع می‌شود و صدای آه و ناله‌هایشان با صدای شلیک گلوله آمیخته می‌شود لوک به سوی آن دو می‌رود و کُلت سمت راست را بر روی جوئل و کُلت سمت چپ را به سمت جردن می‌گیرد و فریاد می‌زند:

- شما دو نفر این‌جا چه غلطی می‌کنین؟ فکر کردین به همین راحتی‌ها می‌تونین من رو بکشین؟ هه کور خوندین آشغال‌ها!

بلافاصله مابقی بچه‌ها با شنیدنِ صدای اسلحه سراسیمه وارد خانه می‌شوند و دور تا دور لوک را محاصره می‌کنند، اسکات فریاد می‌زند:

- رئیس‌مون رو ول کن، به جوئل و جردن هم کاری نداشته باش. بعدش دیگه حتی سایه و رنگ ما رو هم نمی‌بینی، اوکی؟

لوک بلندبلند قهقهه می‌زند و رو‌به مارتیک که با صدای اسلحه خود را به حیاط رسانده است می‌گوید:

- پسرم این روانی‌ها چی میگن؟ میگن که آبراهام رو ول کنم و بذارم دمشون رو بذارن رو کولشون و برن؟

پس از این حرفش باز بلندبلند قهقهه می‌زند و در حالی که چند گام به سوی آن‌ها برمی‌دارد ادامه می‌دهد:

- پسر جون تو شماها با این مغز کوچیکتون فقط خودتون رو توی دام انداختین. وگرنه هیچ‌کی تا الان نتونسته از دست لوک فرار کنه، اوکی؟

اسکات با حرص به لوک خیره می‌شود و تا می‌آید چند گام بردارد لوک فریاد می‌زند:

- همون‌جا وایستا، اگر یه قدم دیگه برداری این دو نفر می‌میرن!

سر تا سر وجود جوئل و جردن را ترس فرا گرفته است. مارتیک به سوی جوئل و جردن گام برمی‌دارد و دو لگد به کلیه‌های آن دو می‌زند و می‌گوید:

- ک*ثافت‌ها بگین داداشم کجاست؟ بگین که بلایی سرش نیوردین! بگین که اون زنده‌ست!

جردن و جوئل هم‌زمان با هم می‌گویند:

- زنده... زنده‌ست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا