چشمهای خستهاش را باز میکند، اشعههای ریز و درشت خورشید بر روی صورتش نمایان میشود. پلکی بر اثر خستگی بر هم میفشرد
در حالی که تکان میخورد با دو تیلههای سبز رنگش اطراف را آنالیز میکند. دیگر این ساختمان حالش را به هم میزند، دلش میخواهد از اینجا فرار کند اینجا جز اینکه برایش جهنم و قفسی بیش نبود، حتی به او آب و غذایی هم نمیدادند
هفت روزی میشد که چیزی نخورده بود اما کورسویی از امید در دلش همانند غنچهای جوانه میزد او هنوز اندکی امید در سی*ن*هاش داشت. او نمیدانست که مادر و پدرش توسط آبراهام به قتل رسیده است زیرا آبراهام به او گفته است که مادر و پدرت در آلمان زندگی میکنند و برادرت هم در آمریکا در شهر شیکاگو زندگی میکند اما او خبری از تو نمیگیرد و تنها جایی که میتوانی زندگی کنی در کنار ما خواهد بود. جای رد طناب بر روی مچ دستانش مانده بود.
در حالی که دستانش را اندکی تکان میداد صدای در با حالت قیژ مانندی باز میشود، مارک آرام سرش را بالا میآورد و ل*بهای خشکیدهاش را باز میکند و ل*ب میزند:
- آبراهام کجاست؟
بادیگارد در حالی که دستی بر روی بلندی ریش بزیاش میکشد یک نخ سیبیلاش را میکشد و روبه نگهبان میگوید:
- طناب رو از دور مچ دستهاش باز کن!
مارک که مات و مبهوت مانده با دو چشمانی که اندازه دو توپ تنیس شده است به بادیگارد زل میزند و با لکنت زبان میگوید:
- من... من... من رو کجا... کجا... می... میبری؟
بادیگارد در حالی که کُلت را بر گوشهی شلوارش قرار میدهد بر روی صندلی مینشیند و ل*ب میزند:
- جایی که قربان آدرس رو فرستاده، نترس نمیخوایم کتکت بزنیم!
مارک نیشخندی میزند و از جای برمیخیزد و در حالی که زبان بر ل*بهای خشکیدهاش میکشد چنگی به موهایش که بیش از حد بلند شده است میزند و ل*ب میزند:
- من رو از کتک میترسونین؟ اوه خدای من!
بادیگارد نیم نگاهی گذرا به مارک میاندازد و در حالی که اشارهای به دو بادیگارد میکند آن دو به سوی مارک میروند و هر دوی آنها دستهای مارک را میگیرند و به سمت راست گام برمیدارند. مارک با چشمهایی حیرتزده اطراف را آنالیز میکند و ل*ب میزند:
- من رو کجا میبرین؟ آبراهام کجاست؟ چرا چند روزیه نیومده و هیچ آب و غذایی برام نیورده؟
مارک نگاهی به اسلحهای که کنار شلوار بادیگارد است میکند و در حالی که سعی دارد به طریقی آن اسلحه را بردارد ادامه میدهد:
- فکر کرده با این کارهاش من تسلیم میشم؟ هه کور خونده به دعای گربه سیاه بارون نمیباره!
بادیگارد در حالی که از پلهها یکی دو تا پایین میرود سرش را برمیگرداند و ل*ب میزند:
- جیمز و جک شما دو نفر با من بیاین!
مارک نگاهی به نگهبان میاندازد و در حالی که سر تا پاهایش را آنالیز میکند ل*ب میزند:
- پرسیدم من رو کجا میبرین؟ چرا آبراهام خودش نیومد اینجا؟
بادیگارد که نام او مکس است از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره میخورد و از پلهها به سرعت بالا میآید و دستهای مشت شدهاش را بالا میبرد اما مارک مچ دست او را میگیرد و کُلت او را از گوشه شلوارش برمیدارد و لگدی به شکم او میزند و کُلت را روبهروی مکس میگیرد و ماشه را میکشد و قلب او را نشانه میگیرد و شلیک میکند. بلافاصله کُلت را روبهروی نگهبان و جیمز و جک میگیرد و چند گلوله هم خرج مغز آنها میکند. در حالی که از پلهها پایین میرود متوجهی این میشود که کسی در پله حضور ندارد. نگاهی به پشت سرش میاندازد و به سرعت از پلهها پایین میرود. در حالی که میآید چند پله دیگر را پایین برود متوجه حضور چند بادیگارد دیگر که جلوی در خروجی است میشود، نگاهی به سمت راستش میاندازد و همچنان منتظر میماند تا بادیگاردها رویشان را برگردانند و به سمت راست برود. یکی از بادیگاردها به سمت چپ میرود و یکی دیگرش بر روی صندلی مینشیند و یک نخ سیگار از پک بیرون میکشد و بر روی ل*بش قرار میدهد.
چون آنها برای خود موزیک گذاشته بودنند صدای شلیک را نشنیده بودنند.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
در حالی که تکان میخورد با دو تیلههای سبز رنگش اطراف را آنالیز میکند. دیگر این ساختمان حالش را به هم میزند، دلش میخواهد از اینجا فرار کند اینجا جز اینکه برایش جهنم و قفسی بیش نبود، حتی به او آب و غذایی هم نمیدادند
هفت روزی میشد که چیزی نخورده بود اما کورسویی از امید در دلش همانند غنچهای جوانه میزد او هنوز اندکی امید در سی*ن*هاش داشت. او نمیدانست که مادر و پدرش توسط آبراهام به قتل رسیده است زیرا آبراهام به او گفته است که مادر و پدرت در آلمان زندگی میکنند و برادرت هم در آمریکا در شهر شیکاگو زندگی میکند اما او خبری از تو نمیگیرد و تنها جایی که میتوانی زندگی کنی در کنار ما خواهد بود. جای رد طناب بر روی مچ دستانش مانده بود.
در حالی که دستانش را اندکی تکان میداد صدای در با حالت قیژ مانندی باز میشود، مارک آرام سرش را بالا میآورد و ل*بهای خشکیدهاش را باز میکند و ل*ب میزند:
- آبراهام کجاست؟
بادیگارد در حالی که دستی بر روی بلندی ریش بزیاش میکشد یک نخ سیبیلاش را میکشد و روبه نگهبان میگوید:
- طناب رو از دور مچ دستهاش باز کن!
مارک که مات و مبهوت مانده با دو چشمانی که اندازه دو توپ تنیس شده است به بادیگارد زل میزند و با لکنت زبان میگوید:
- من... من... من رو کجا... کجا... می... میبری؟
بادیگارد در حالی که کُلت را بر گوشهی شلوارش قرار میدهد بر روی صندلی مینشیند و ل*ب میزند:
- جایی که قربان آدرس رو فرستاده، نترس نمیخوایم کتکت بزنیم!
مارک نیشخندی میزند و از جای برمیخیزد و در حالی که زبان بر ل*بهای خشکیدهاش میکشد چنگی به موهایش که بیش از حد بلند شده است میزند و ل*ب میزند:
- من رو از کتک میترسونین؟ اوه خدای من!
بادیگارد نیم نگاهی گذرا به مارک میاندازد و در حالی که اشارهای به دو بادیگارد میکند آن دو به سوی مارک میروند و هر دوی آنها دستهای مارک را میگیرند و به سمت راست گام برمیدارند. مارک با چشمهایی حیرتزده اطراف را آنالیز میکند و ل*ب میزند:
- من رو کجا میبرین؟ آبراهام کجاست؟ چرا چند روزیه نیومده و هیچ آب و غذایی برام نیورده؟
مارک نگاهی به اسلحهای که کنار شلوار بادیگارد است میکند و در حالی که سعی دارد به طریقی آن اسلحه را بردارد ادامه میدهد:
- فکر کرده با این کارهاش من تسلیم میشم؟ هه کور خونده به دعای گربه سیاه بارون نمیباره!
بادیگارد در حالی که از پلهها یکی دو تا پایین میرود سرش را برمیگرداند و ل*ب میزند:
- جیمز و جک شما دو نفر با من بیاین!
مارک نگاهی به نگهبان میاندازد و در حالی که سر تا پاهایش را آنالیز میکند ل*ب میزند:
- پرسیدم من رو کجا میبرین؟ چرا آبراهام خودش نیومد اینجا؟
بادیگارد که نام او مکس است از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره میخورد و از پلهها به سرعت بالا میآید و دستهای مشت شدهاش را بالا میبرد اما مارک مچ دست او را میگیرد و کُلت او را از گوشه شلوارش برمیدارد و لگدی به شکم او میزند و کُلت را روبهروی مکس میگیرد و ماشه را میکشد و قلب او را نشانه میگیرد و شلیک میکند. بلافاصله کُلت را روبهروی نگهبان و جیمز و جک میگیرد و چند گلوله هم خرج مغز آنها میکند. در حالی که از پلهها پایین میرود متوجهی این میشود که کسی در پله حضور ندارد. نگاهی به پشت سرش میاندازد و به سرعت از پلهها پایین میرود. در حالی که میآید چند پله دیگر را پایین برود متوجه حضور چند بادیگارد دیگر که جلوی در خروجی است میشود، نگاهی به سمت راستش میاندازد و همچنان منتظر میماند تا بادیگاردها رویشان را برگردانند و به سمت راست برود. یکی از بادیگاردها به سمت چپ میرود و یکی دیگرش بر روی صندلی مینشیند و یک نخ سیگار از پک بیرون میکشد و بر روی ل*بش قرار میدهد.
چون آنها برای خود موزیک گذاشته بودنند صدای شلیک را نشنیده بودنند.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
چشمهای خستهاش را باز میکند، اشعههای ریز و درشت خورشید بر روی صورتش نمایان میشود. پلکی بر اثر خستگی بر هم میفشرد
در حالی که تکان میخورد با دو تیلههای سبز رنگش اطراف را آنالیز میکند. دیگر این ساختمان حالش را به هم میزند، دلش میخواهد از اینجا فرار کند اینجا جز اینکه برایش جهنم و قفسی بیش نبود، حتی به او آب و غذایی هم نمیدادند
هفت روزی میشد که چیزی نخورده بود اما کورسویی از امید در دلش همانند غنچهای جوانه میزد او هنوز اندکی امید در سی*ن*هاش داشت. او نمیدانست که مادر و پدرش توسط آبراهام به قتل رسیده است زیرا آبراهام به او گفته است که مادر و پدرت در آلمان زندگی میکنند و برادرت هم در آمریکا در شهر شیکاگو زندگی میکند اما او خبری از تو نمیگیرد و تنها جایی که میتوانی زندگی کنی در کنار ما خواهد بود. جای رد طناب بر روی مچ دستانش مانده بود.
در حالی که دستانش را اندکی تکان میداد صدای در با حالت قیژ مانندی باز میشود، مارک آرام سرش را بالا میآورد و ل*بهای خشکیدهاش را باز میکند و ل*ب میزند:
- آبراهام کجاست؟
بادیگارد در حالی که دستی بر روی بلندی ریش بزیاش میکشد یک نخ سیبیلاش را میکشد و روبه نگهبان میگوید:
- طناب رو از دور مچ دستهاش باز کن!
مارک که مات و مبهوت مانده با دو چشمانی که اندازه دو توپ تنیس شده است به بادیگارد زل میزند و با لکنت زبان میگوید:
- من... من... من رو کجا... کجا... می... میبری؟
بادیگارد در حالی که کُلت را بر گوشهی شلوارش قرار میدهد بر روی صندلی مینشیند و ل*ب میزند:
- جایی که قربان آدرس رو فرستاده، نترس نمیخوایم کتکت بزنیم!
مارک نیشخندی میزند و از جای برمیخیزد و در حالی که زبان بر ل*بهای خشکیدهاش میکشد چنگی به موهایش که بیش از حد بلند شده است میزند و ل*ب میزند:
- من رو از کتک میترسونین؟ اوه خدای من!
بادیگارد نیم نگاهی گذرا به مارک میاندازد و در حالی که اشارهای به دو بادیگارد میکند آن دو به سوی مارک میروند و هر دوی آنها دستهای مارک را میگیرند و به سمت راست گام برمیدارند. مارک با چشمهایی حیرتزده اطراف را آنالیز میکند و ل*ب میزند:
- من رو کجا میبرین؟ آبراهام کجاست؟ چرا چند روزیه نیومده و هیچ آب و غذایی برام نیورده؟
مارک نگاهی به اسلحهای که کنار شلوار بادیگارد است میکند و در حالی که سعی دارد به طریقی آن اسلحه را بردارد ادامه میدهد:
- فکر کرده با این کارهاش من تسلیم میشم؟ هه کور خونده به دعای گربه سیاه بارون نمیباره!
بادیگارد در حالی که از پلهها یکی دو تا پایین میرود سرش را برمیگرداند و ل*ب میزند:
- جیمز و جک شما دو نفر با من بیاین!
مارک نگاهی به نگهبان میاندازد و در حالی که سر تا پاهایش را آنالیز میکند ل*ب میزند:
- پرسیدم من رو کجا میبرین؟ چرا آبراهام خودش نیومد اینجا؟
بادیگارد که نام او مکس است از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره میخورد و از پلهها به سرعت بالا میآید و دستهای مشت شدهاش را بالا میبرد اما مارک مچ دست او را میگیرد و کُلت او را از گوشه شلوارش برمیدارد و لگدی به شکم او میزند و کُلت را روبهروی مکس میگیرد و ماشه را میکشد و قلب او را نشانه میگیرد و شلیک میکند. بلافاصله کُلت را روبهروی نگهبان و جیمز و جک میگیرد و چند گلوله هم خرج مغز آنها میکند. در حالی که از پلهها پایین میرود متوجهی این میشود که کسی در پله حضور ندارد. نگاهی به پشت سرش میاندازد و به سرعت از پلهها پایین میرود. در حالی که میآید چند پله دیگر را پایین برود متوجه حضور چند بادیگارد دیگر که جلوی در خروجی است میشود، نگاهی به سمت راستش میاندازد و همچنان منتظر میماند تا بادیگاردها رویشان را برگردانند و به سمت راست برود. یکی از بادیگاردها به سمت چپ میرود و یکی دیگرش بر روی صندلی مینشیند و یک نخ سیگار از پک بیرون میکشد و بر روی ل*بش قرار میدهد.
چون آنها برای خود موزیک گذاشته بودنند صدای شلیک را نشنیده بودنند.
آخرین ویرایش: