• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

در حال پیشرفت رمان حکم گناه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 105
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,087
لایک‌ها
4,877
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
107,578
Points
6,903
1713796451090.png
عنوان رمان: حکم گناه
نام نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، جنایی
ناظر: Richette
خلاصه: او می‌خواهد حکم دهد، حکم گناهی که مرتکب شده است. از حقایق‌ها باز مانده است و افکار پوسیده و پوچش در اسارت بند‌های پارچه‌ای از ج*ن*س حریر می‌باشد، نامش زندگی نیست نام او دوزخی از ج*ن*س باروت است
دوزخی که حکم می‌دهد و باروتی که تقاص پس می‌دهد. او آتش گداخته‌ی درونش را با حکمی که برای گناه بی‌رحمانه‌ی دیگران می‌دهد خاموش می‌کند اما انگار چیزی همانند گناه در درونش همانند آتش شعله‌ور می‌شود و تکه‌تکه از وجودش را می‌سوزاند و به خاکستر تبدیل می‌کند!
# در حال ویرایش توسط نویسنده.
نویسنده این رمان قصد دارد بخش آغازی را تغییر دهد ممکن است بعضی از قسمت‌های دیگر رمان هم تغییر و تحولی در آن ایجاد شود صرفاً برای بهتر شدن رمان... لطفاً تا زمان اتمام ویرایش، از خواندن این رمان اجتناب فرمایید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .ARNI

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار نقد و کپیست
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده فعال
طراح انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,151
لایک‌ها
13,458
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
254,511
Points
4,183
سطح
  1. حرفه‌ای
تایید رمان۲ (1).png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

.ARNI

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,087
لایک‌ها
4,877
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
107,578
Points
6,903
مقدمه: گویی دست‌هایش را با طناب بسته‌اند
تمام فکر و ذکرش در اسارت بندهایی از ج*ن*س حریر است که در جنجالی ذهنش دستی بر روی آن می‌کشد و قادر به فهمیدن حقایق‌ها نمی‌باشد
در برابر خنجرهای قاتلان ناتوان‌ است و چاقو را به جای گردنبند به گر*دن خود آویز می‌کند، میان معمای زندگی و خون‌هایی که ریخته است می‌ماند.
زندگی یک حقیقت است یا حقیقت یک زندگی؟
نکند او در باتلاقی به نام گناه گیر کرده باشد؟
او حکم می‌دهد یا تقاص گناهش را پس می‌دهد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,087
لایک‌ها
4,877
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
107,578
Points
6,903
به دیوار تکیه داد و مشغول خواندن کتاب شد. دستش را زیر عینک مطالعه‌اش برد و چشمانش را فشرد. آلبرت سرش را کج کرد و گفت:
- این همه کار می‌کنی، خسته نمی‌شی؟
مارتیک، عرق پیشانی‌اش را با بلندی سر آستین لباسش تمیز کرد.
- نه.
آلبرت، شانه‌ای بالا انداخت و بر روی صندلی نشست.
- شاید چون من اولین بارمه به اصرار پدرم کار می‌کنم این‌قدر خسته شدم.
مارتیک، کتاب را بست و از زیر عینک مطالعه‌اش، در اعضای صورت آلبرت دقیق شد و گفت:
- شاید.
آلبرت، یکی از فنجان‌های قهوه را بر روی میزی که هر دو پای مارتیک دراز شده بود. گذاشت و گفت:
- تا کی تایم استراحته؟
مارتیک، سیاه‌چاله‌ی نگاهش به طرف ساعت مچی‌اش چرخ خورد و به سرعت سرش را بالا آورد.
- ساعت سه و نیمه، تا چهار استراحت و تا هشت کار می‌کنیم.
آلبرت، از شدت تعجب هر دو چشمانش گرد شد و فنجان را بر روی میز کوچک سفید رنگ قرار داد و گفت:
- چی؟
پای راستش را بر روی پای چپش گذاشت و ادامه داد:
- تا هشت باید جنازه‌ی من رو نش‌کش از این‌جا حمل کنه و ببره.
مارتیک، شانه‌ای بالا انداخت و جرعه‌ای از قهوه را نوشید.
آلبرت، زبان بر روی لبان باریکش کشید و گفت:
- میای فردا بریم کلوب؟
مارتیک، نیشخندی مزین ل*ب‌هایش شد و ل*ب ورچید:
- دلت خوشه‌ها، این‌طور جاها برای پسرهای مایه‌دارهاست نه یکی مثل من که شب و روز سرکارم و گاهی تا نیمه شب لنگ این ماشین‌های سراپا کثیفم.

آلبرت، قهقهه‌ای مستانه سر داد و طبق عادتش، پای راستش را تکان داد و گفت:
- چه ربطی داشت؟ یعنی دل‌خوشی فقط مختص بچه مایه‌دارهاست؟
مارتیک، با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- ربطش رو یه بچه مایه‌دار مثل تو نمی‌فهمه. بله همین‌طوره
سپس؛ به طرف ماشین لامبورگینی که سرشار از خاک بود خزید.
شامپوی تاچ لس را برداشت و رو به آلبرت گفت:
- جرم‌گیر دوراکلین رو بردار. بیا کمکم ماشین رو بشوریم.
آلبرت، پوفی کش‌دار کشید و جرم‌گیر را برداشت و با چند خیز، خود را به او رساند.
« چند ساعت بعد»
همان لحظه، صدای زنگ آیفونی خانه به صدا در آمد. چشمانش از شدت تعجب، گرد شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- یعنی این وقت شب کیه؟
با چند خیز، خود را به درب رساند. دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و به آرامی کشید.‌ زمانی که کریستوف را دید. نگران از چند پله پایین رفت و ل*ب زد:
- سلام... کریستوف، چی‌شده؟
کریستوف، سیاه چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و دستی بر روی ریش‌های مشکی رنگش کشید.
- چند تا مشتری دارم که باید همین امشب یا تا فردا صبح، ساعت هشت ماشین‌هاشون رو تحویلشون بدم. مدام سروصدا می‌کنن. میشه شبی تا صبح بری کارواش و ماشین‌ها رو بشوری؟ قول میدم این ماه حقوقت رو بیشتر کنم.
مارتیک، نگاه خاموشش را به او دوخت.
- ناچارم برم. میشه منتظر بمونی تا لباس‌هام رو عوض کنم؟
کریستوف، سوزش پیشانی‌اش باعث در هم رفتن ابروان پر پشت و بلندش شد. سپس؛ گفت:
- منتظرم، ولی بجنب پسر جون.
مارتیک، سری به نشانه‌ی تائید تکان داد. سپس؛ با عجله به طرف اتاقش خزید.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
به دیوار تکیه داد و مشغول خواندن کتاب شد. دستش را زیر عینک مطالعه‌اش برد و چشمانش را فشرد.

 آلبرت سرش را کج کرد و گفت:

- این همه کار می‌کنی خسته نمی‌شی؟

مارتیک، عرق پیشانی‌اش را با بلندی سر آستین لباسش تمیز کرد.

- نه.

آلبرت، شانه‌ای بالا انداخت و بر روی صندلی نشست.

- شاید چون من اولین بارمه به اصرار پدرم کار می‌کنم این‌قدر خسته شدم.

مارتیک، کتاب را بست و از زیر عینک مطالعه‌اش، در اعضای صورت آلبرت دقیق شد و گفت:

- شاید.

آلبرت، یکی از فنجان‌های قهوه را بر روی میزی که هر دو پای مارتیک دراز شده بود. گذاشت و گفت:

- تا کی تایم استراحته؟

مارتیک، سیاه‌چاله‌ی نگاهش به طرف ساعت مچی‌اش چرخ خورد و به سرعت سرش را بالا آورد.

- ساعت سه و نیمه، تا چهار استراحت و تا هشت کار می‌کنیم.

آلبرت، از شدت تعجب هر دو چشمانش گرد شد و فنجان را بر روی میز کوچک سفید رنگ قرار داد و گفت:

- چی؟

پای راستش را بر روی پای چپش گذاشت و ادامه داد:

- تا هشت باید جنازه‌ی من رو نش‌کش از این‌جا حمل کنه و ببره.

مارتیک، شانه‌ای بالا انداخت و جرعه‌ای از قهوه را نوشید.

آلبرت، زبان بر روی لبان باریکش کشید و گفت:

- میای فردا بریم کلوب؟

مارتیک، نیشخندی مزین ل*ب‌هایش شد و ل*ب ورچید:

- دلت خوشه‌ها، این‌طور جاها برای پسرهای مایه‌دارهاست نه یکی مثل من که شب و روز سرکارم و گاهی تا نیمه شب لنگ این ماشین‌های سراپا کثیفم.

آلبرت، قهقهه‌ای مستانه سر داد و طبق عادتش پای راستش را تکان داد و گفت:

- چه ربطی داشت؟ یعنی دل‌خوشی فقط مختص بچه مایه‌دارهاست؟

مارتیک، با یک حرکت از جای برخاست و گفت:

- ربطش رو یه بچه مایه‌دار مثل تو نمی‌فهمه. بله همین‌طوره

سپس؛ به طرف ماشین لامبورگینی که سرشار از خاک بود خزید.

شامپوی تاچ لس را برداشت و رو به آلبرت گفت:

- جرم‌گیر دوراکلین رو بردار. بیا کمکم ماشین رو بشوریم.

آلبرت، پوفی کش‌دار کشید و جرم‌گیر را برداشت و با چند خیز، خود را به او رساند.

« چند ساعت بعد»

همان لحظه، صدای زنگ آیفونی خانه به صدا در آمد. چشمانش از شدت تعجب، گرد شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- یعنی این وقت شب کیه؟

با چند خیز، خود را به درب رساند. دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و به آرامی کشید.‌ زمانی که کریستوف را دید. نگران از چند پله پایین رفت و ل*ب زد:

- سلام... کریستوف، چی‌شده؟

کریستوف، سیاه چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و دستی بر روی ریش‌های مشکی رنگش کشید.

- چند تا مشتری دارم که باید همین امشب یا تا فردا صبح، ساعت هشت ماشین‌هاشون رو تحویلشون بدم. مدام سروصدا می‌کنن. میشه شبی تا صبح بری کارواش و ماشین‌ها رو بشوری؟ قول میدم این ماه حقوقت رو بیشتر کنم.

مارتیک، نگاه خاموشش را به او دوخت.

- ناچارم برم. میشه منتظر بمونی تا لباس‌هام رو عوض کنم؟

کریستوف، سوزش پیشانی‌اش باعث در هم رفتن ابروان پر پشت و بلندش شد. سپس؛ گفت:

- منتظرم، ولی بجنب پسر جون.

مارتیک، سری به نشانه‌ی تائید تکان داد. سپس؛ با عجله به طرف اتاقش خزید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,087
لایک‌ها
4,877
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
107,578
Points
6,903
دسته‌ی درب هلالی شکل اتاقش را گرفت و کشید. سپس؛ چند لباس را بیرون کشید و آن‌ها را بر تن کرد. در حینی که خود را در آینه‌ی قدی آنالیز می‌کرد. صدای کلفت و بَم کریستوف در گوشش نجوا شد:
- مارتیک، یکم عجله کن!
مارتیک، کیف پولی و تلفنش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش گذاشت و در حینی که چنگی به موهای خرمایی رنگ مجعدش می‌زد به سرعت به طرف درب خزید و با صدایی بشاش گفت:
- اومدم... اومدم کریس... کریستوف.
کریستوف، دستی بر روی ریش‌های پروفسوری‌اش کشید.
- چه زود لباس پوشیدی!
مارتیک، به طرف ماشین لامبورگینی کریستوف گام برداشت و تک خنده‌ای کرد.
- نمی‌خواستم معطل بشی رئیس.
کریستوف، دسته‌ی درب ماشین را گرفت و کشید. با یک حرکت سوار ماشین شدند. کریستوف، در حینی که ماشین را روشن می‌کرد ل*ب ورچید:
- کاش همه مثل تو، با فکر و مسئولیت‌پذیر بودن.
مارتیک، شانه‌ای بالا انداخت و سکوت را ترجیح داد. اما؛ کریستوف پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و ادامه داد:
- زمانی که سنم کم بود توی کارواش برای پدرم کار می‌کردم. هیچ‌وقت اجازه نداد حتی یه روز خونه استراحت کنم. تو رو می‌بینم یاد جوونی‌های خودم میفتم.
مارتیک، سیاه‌چاله‌ی نگاهش در اعضای صورت کریستوف چرخ خورد و پس از اندکی مکث ل*ب ورچید:
- الان هم جوونی.
زاغ چشمان کریستوف برق زد.
- درسته... ولی از ظاهر جوون و از دل پیرم.
صورت مارتیک، از شدت غم بی‌جلا در هم فرو رفت. سرش را کج کرد و گفت:
- این روزگار، بی‌رحمانه موهای سرمون رو سفید می‌کنه. سن و سال نمی‌شناسه.
کریستوف، غبار غمی بی‌پایان صورت گل‌گونش را آزرد.
- لعنت به روزگار... ولی روزگار چرخ‌گردونه امروز به یکی بدی کنی فردا خودت توی همون شرایط قرار می‌گیری و یکی پیدا میشه و بهت بدی می‌کنه.
مارتیک، بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
- دل ما صاف و ساده بود. بدی کردن به آدم‌ها رو بلد نیست.
کریستوف، ماشین را جلوی کارواش متوقف کرد.
- آدم‌های صاف و ساده همیشه غرورشون خورد میشه، ولی قوی‌تر از قبل، از جا بلند میشن و می‌بخشن، ولی هیچ‌وقت یادشون نمی‌ره کی هُلشون داده و زمین خوردن. دیگه هیچ‌وقت هم به اون اعتماد نمی‌کنن و زمین نمی‌خورن.
کریستوف، قفل کمربند ایمنی را از روی تنش آزاد کرد و ادامه داد:
- نیاز هست بیام کمکت یا به تنهایی از عهده‌ی کار بر میای؟
مارتیک، زبان بر روی ل*ب‌های باریک و خشکیده‌اش کشید و ل*ب ورچید:
- نه رئیس، خودم از پسش بر میام‌.
کریستوف، شقیقه‌اش را ماساژ داد.
- اون ماشین لنکروزی که امروز با کمک آلبرت شستی... اون ماشین برای یکی از مشتری‌های ثابتمونه.
مارتیک، سرش را کج کرد و گفت:
- ماشین رو خوب شسته بودیم؟
کریستوف، با ل*ب و لوچه‌ای آویزان گفت:
- توی دوربین مداربسته چک کردم، کار تو عالیه. اما اون پسره... ‌.
به این‌جای حرف که می‌رسد، سکوت می‌کند. سکوتی که پشت آن پر از حر‌ف‌هاست‌ حرف‌هایی که دو به شک است. نمی‌داند آن‌ها را به زبان بیاورد یا نه. با این حرف مارتیک، سرش را برگرداند‌.
- پسره چی؟ آلبرت چی‌کار کرده؟
پس از مکث طولانی‌ای بالاخره موفق شد تا بتواند ادامه‌ی حرفش را به مارتیک برساند.
- در برابر کاری که بهش سپردم مسئولیت‌هایی بر عهده داره اما همه‌ش وارد حاشیه میشه و از زیر کار، قسر در میره. شاید اخراجش کنم.
مارتیک، قهقهه‌ای مستانه سر داد اما سکوت را ترجیح داد.
کریستوف، تک خنده‌ای کرد و ادامه داد:
- پسرهای مایه‌دار همینن. من موندم پدرش برای چی پسرش رو فرستاده این‌جا کار کنه؟ پدرش یه تاجر بزرگ توی شیکاگو هست. بیش از پنج تا شرکت زیر دستشه، اما پسرش رو فرستاده که کارگری کنه؟
مارتیک، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم رئیس، حتماً مرتکب اشتباهی شده و خواسته این‌طوری تنبیه‌اش کنه.
کریستوف، ماشین را روشن کرد و ضربه‌ی آرامی بر روی شانه‌ی مارتیک زد و گفت:
- ذهنت رو درگیر این موضوع‌ها نکن. هر وقت کارت تموم شد باهام تماس بگیر تا بیام دنبالت. فردا نمی‌خواد صبح زود بیای کارواش، ساعت نه صبح بیا.
مارتیک، سری به نشانه‌ی تائید تکان داد و از ماشین پیاده شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,087
لایک‌ها
4,877
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
107,578
Points
6,903
با صدای بوق ماشین کریستوف، دستش را بالا برد و به نشانه‌ی «بای» تکان داد. به طرف کارواش خزید و کلید را در قفل درب چرخاند، پس از یک حرکت درب با صدای قیژ مانندی گشوده شد. دسته‌ی درب حلالی شکل را گرفت و کشید.
با دیدن ده ماشین که در کارواش کنار هم پارک شده بودند، برق از چشمانش پرید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این همه ماشین رو باید به تنهایی بشورم؟
به طرف ماشین‌ها خزید، یکی از ماشین‌ها به طرز عجیب و غریبی پر از خاک و شُل بود. زیر ل*ب «نوچی» گفت و شروع به شستن ماشین کرد. دانه‌های عرق سرد، از پیشانی‌اش سُر می‌خورد. با سر آستین لباسش، رد عرق را از روی پیشانی‌اش پاک کرد. صدای نوتفیکیشن تلفنش باعث شد تا حرکت دستش متوقف شود‌. با تکه پارچه‌ای که روی میز کوچک سفید رنگ قرار داشت. دستانش را خشک کرد و تلفن را از جیبش خارج کرد. با دیدن شماره تماس آلبرت، از شدت تعجب هر دو چشمانش گرد شد. تماس را جواب داد و گفت:
- سلام آلبرت، خیر باشه این وقت شب تماس گرفتی؟
آلبرت، در حینی که روبه‌روی کارواش قرار گرفته بود. چنگی به موهای خرمایی مجعدش زد و ل*ب ورچید:
- سلام رفیق، جلوی در کارواشم میشه بیای بیرون؟
- نمی‌تونم بیام، ده تا ماشین نشسته این‌جا هست که باید تا صبح تحویل کریستوف بدم.
آلبرت، قدم‌هایی خرامان به‌طرف درب مشکی رنگ کارواش برداشت و گفت:
- حداقل تا جلوی در که می‌تونی بیای و بازش کنی؟
- آره.
مارتیک، به تماس پایان داد بلافاصله به‌طرف درب خزید و با چند حرکت سخت، درب کارواش را گشود در حینی که چند گام عقب‌گرد می‌کرد
آلبرت وارد شد و ل*ب زد:
- بیرون به شدت یخ‌بندونه. پسر، چطور با لباس نازک زدی بیرون؟ از سرما قندیل بستم.
آلبرت، به‌سرعت خود را به شومینه رساند و با فاصله‌ی اندکی کنار آن ایستاد و به حرفش اضافه کرد:
- چرا این وقت شب داری ماشین‌ها رو می‌شوری؟ کمک می‌خوای؟
مارتیک، تک خنده‌ای کرد و ل*ب زد:
- اگر قرار بود کار کنی، دیروز کار می‌کردی که روز اول کاری صاحب کار تصمیم به اخراجت نگیره. نه الان که آب از آسیاب گذشته.
چین عمیقی بر روی پیشانی آلبرت افتاد، بلافاصله یک تای ابروانش بالا پرید.
- چی؟ چرا باید من رو اخراج کنه؟
مارتیک، شانه‌ای بالا انداخت. در حینی که مشغول شست‌و‌شوی ماشین بود، ل*ب زد:
- از من می‌پرسی؟ پسرجون، از خودت بپرس!
- چی رو از خودم بپرسم؟ چیزی به من نگفته و مستقیماً به تو گفته. بعد میگی از خودم بپرسم؟
مارک، نفس عمیقش را از پره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد و کلافه پوف صداداری کشید و گفت:
- اومدی این‌جا یقه‌ی من رو بگیری؟ مگه شماره تماس کریستوف رو نداری؟ برو تمامی حرف‌هات رو به اون بزن.
نیشخندی مزین لبان گوشتی آلبرت شد، از شدت عصبانیت لبانش را داخل دهانش کشید و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- تو از اون خواستی که من رو اخراج کنه؟ بچه‌ی گدا و بیچاره، رفتی چقولیم رو کردی، چی نصیبت شد؟ چرا به من حسودی می‌کنی؟
مارک، دستانش را مشت کرد و پارچه‌‌ی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد.
- داری لقمه بزرگ‌تر از دهنت می‌گیری، الان عصبی هستی داری من رو هم ت*ح*ریک می‌کنی. پس، امروز رو بی‌خیال فردا بیا خونه‌م با هم حرف می‌زنیم.
آلبرت، گوشه‌ی چشمش را مالید و ادامه داد:
- چی‌شد؟ جرئت این‌که بخوای حرف بزنی رو نداری؟ بچه‌های فقیر که خیلی ادعاشون میشه و می‌زنن دهن آدم رو صاف می‌کنن. تو گویا برعکسی؟
اخم ظریفی میان دو ابروان پرپشت و بلند مارتیک قرار گرفت. قدم‌های نامتعادلی به‌طرف آلبرت برداشت و در چشمان پر از خشم او زل زد:
- هر چیز به جای خودش، رفاقت ما سرجاشه این بحث هم سرجاشه. من توی محیط کارم برای همکار و مشتری‌هام ارزش قائلم، فردا هر جا بگی میام. اون‌جا حرف می‌زنیم.
آلبرت، نگاهش حول فضای به هم ریخته‌ی‌‌ کارواش چرخ خورد، با فکری که در ذهنش جرقه زد. ل*ب ورچید:
- اوکی... پس، فردا شب جلوی خونه‌ی ما یه پارک هست اون‌جا می‌بینمت!
مارک، انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و گفت:
- مواظب خودت باش!
- تو بیشتر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,087
لایک‌ها
4,877
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
107,578
Points
6,903
آلبرت، نگاهش را حول کارواش به هم ریخته چرخاند. هم‌چنان دنبال کلید کارواش گشت. زمانی که سرش را به‌طرف راست چرخاند با دیدن کلید، هر دو چشمانش درخشش گرفت. بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید زمانی که متوجه شد مارتیک مشغول شست‌و‌شوی ماشین است. دسته‌ی کلید را برداشت و در جیب شلوار اتو کشیده‌اش گذاشت و گفت:
- خسته نباشی رفیق!
مارک، لبخندی زیبا صورت زیبایش را نقاشی کرد
سپس گفت:
- سلامت باشی رفیق!
نیشخندی مزین لبان گوشتی آلبرت شد، با تکان دادن سرش بسنده کرد و از کارواش خارج شد.
صدای رعد و برق، رعب و وحشت را به جان مارتیک انداخت. در انتهای سالن کارواش، هوای سردی می‌لولد. زیپ لباسش را بست و کلاه بافتش را بر روی سرش نهاد به طرف شومینه گام برداشت و چند هیزم در آن انداخت تا هوای سالن کارواش گرم‌تر شود. به طرف ماشین آلفا رومئو پا تند کرد. شروع به شستن ماشین کرد صورتش از فرط سوز و سرما، قرمز‌‌ کرده بود. دستی بر روی پو*ست ملتهبش کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باید یکم دست بجنبم، تا صبح ماشین‌ها رو تمیز و برق انداخته باید به کریستوف تحویل بدم.
حرکت دستش را تندتر کرد، صدای زنگ آیفونی به صدا در آمد. هر دو چشمانش از شدت تعجب گرد شد.
- این نصفه شبی، کی می‌تونه باشه؟
هم‌زمان با زنگ آیفونی، صدای نوتفیکیشن تلفنش هم در گوشش نجوا شد. دستش را با دستمال خشک کرد و تلفن را داخل جیب شلوار اتو کشیده‌اش بیرون آورد. با دیدن شماره تماس کریستوف، ترس و اضطراب به چانش چنگ زد.
به تماس پاسخ داد و گفت:
- سلام، بفرما رئیس؟
- سلام، تا الان چند تا ماشین شستی؟
- سه تا، مگه چطور؟
کریستوف، دستش را داخل شلوار پارچه‌ایش فرو برد و ل*ب زد:
- تا صبح می‌تونی شست‌و‌شوی ماشین‌ها رو تموم کنی؟ یا بیام کمکت؟
- نه رئیس، خودم از پسشون بر میام.
- خیله‌خب، در رو باز کن!
یک تای ابروان هشتی و پرپشت مارتیک بالا پرید.
- الان شما جلوی در کارواشی؟
- آره، در رو باز کن.
مارتیک، به تماس پایان داد به طرف درب کارواش شتافت و دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و کشید. کریستوف، در حینی که از شدت سرما، به وسیله‌ی دهانش دستانش را گرم می‌کرد، گفت:
- بیرون به شدت سرده.
کنار شومینه ایستاد، نگاهش حول ماشین‌های شسته و نشسته چرخ خورد. سپس به حرفش افزود:
- اون ماشین استون مارتین قرمز و کادیلاک مشکی و فیات قرمز رو فعلاً نیاز نیست بشوری. ولی ماشین آئودی مشکی و مزدای قرمز رنگ، مرسدس بنز رو بشور چون مشتری‌ها صبح زود نهایت هفت الی هشت میان کارواش برای تحویل ماشین‌هاشون.
مارتیک، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و ل*ب زد:
- آلبرت بهت زنگ زد:
- نه، مگه چطور؟
مارتیک، دو فنجان چایی ریخت و گفت:
- ربع ساعت پیش این‌جا بود.
یک تای ابروان پرپشت و شلاقی کریستوف بالا پرید.
- برای چی اومده بود؟
مارتیک، یک فنجان چای را بر روی میز قرار داد و فنجان دیگر را به‌طرف کریستوف گرفت و ادامه داد:
- ظاهراً اومده بود با من بحث و جدل کنه.
کریستوف، جرعه‌ای از چایی را نوشید و گفت:
- بحث؟ علتش؟
- چون فکر می‌کنه من چغولیش رو پیش شما کردم و ازتون خواستم که اخراجش کنی.
کریستوف، تک خنده‌ای کرد و جرعه‌ای دیگر از چایی را نوشید و ل*ب زد:
- چرا تو باید یه همچین کاری کنی؟ جایزه‌ی اسکار که بهت نمیدن. پس، نگران نباش خودم از پس این پسر بر میام.
مارتیک، مشغول شست‌و‌شوی ماشین آئودی شد در حین شستن، ل*ب زد:
- حتی به من توهین کرد، ولی چون عصبی بود ترجیح دادم سکوت کنم تا فردا که آروم شد و سر عقل اومد، باهاش صحبت کنم.
کریستوف، دست مُشت شده‌اش را بر روی میز کوبید، مارتیک زیر ضربه‌اش لرزید. کریستوف، سرش را کج کرد و پوزخندی زد.
- نیاز نیست باهاش صحبت کنی، من خودم حسابش رو کف دستش می‌ذارم تو فقط به کارت برس بچه‌ جون.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,087
لایک‌ها
4,877
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
107,578
Points
6,903
به طرفِ آشپزخانه رفت. دلش برایِ بویِ غذایِ میت لوفی که مادرش برایش درست می‌کرد سخت تنگ شده بود. هرگاه از مدرسه به خانه می‌آمد مادرش غذاهایِ خوش‌مزه‌ای را برایش درست می‌کرد. بارها سعی می‌کرد همانند مادرش میت لوف را درست کند؛ اما هرگز نتوانست. اما مادرش می‌گفت:
- گل پسرم، تو خیلی میت لوف رو خوش‌مزه درست کردی. هرگز مزه‌اش یادم نمی‌رود و هنوز زیر دندانم گیر کرده و تا ابد مزه‌اش یادم می‌ماند.
اشک از فراغش جاری شده بود. درِ یخچال را به آرامی باز کرد. نمی‌دانست چه بخورد! چند روزی بود که حس و حالِ این‌که کفش‌ها را بدوزد و واکس بکشد را نداشت. در اصل کارش این نبود، اما چون پدرش به این کار علاقه داشت سعی می‌کرد راهِ پدرش را ادامه دهد. هر چند همانند پدرش اسطوره نبود، اما خود هم، هنرهایِ بسیاری داشت که هنرهایش همانند آفتاب می‌درخشید، ظرفِ غذایی که در آن استیک سرخ کرده‌ی گوشت و مرغ بود را، که برایِ شبِ قبل درست کرده بود گرم کرد و رویِ میزِ غذاخوری تویِ آشپزخانه گذاشت و مشغولِ خوردن شد. حتی دلش برایِ استیک سرخ کرده‌ای که مادرش درست می‌کرد هم، تنگ شده بود. او دلش برایِ تمامِ مهربانی‌هایِ پدر و مادرش تنگ شده بود. افسوس می‌خورد آه می‌کشید.
دلش می‌خواست پدر و مادرش کنارش باشند اما چه حیف! آن‌ها دیگر آسمانی شده‌اند.
چند روزی میشد که فرصت نکرده بود به گلزار برود. اما انگار حال در دلش به خود قول داده بود که فردا به گلزار برود. همیشه با یک دسته گلِ رزِ قرمز به دیدنِ پدر و مادرش می‌رفت.
پس از خوردنِ غذا، دیگر خبری از صدای‌هایِ عمیق و وحشت‌ناکِ شکمش نیست و صدایِ آن شنیده نمی‌شود. ظرف‌ها را در سینک می‌گذارد و شیرِ آب را باز می‌کند و آن‌ها را می‌شوید. دستانش را با دستمال خشک می‌کند و رویِ کاناپه می‌نشیند.
دلش در این چهاردیواری که انگار زندانِ سردِ آرزوها بود سخت گرفته بود. انگار دیگر نمی‌توانست در این چهاردیواری بماند. انگار دلش هوس کرده بود ساعتی از خانه بیرون بزند. مثلاً در کنارِ ساحلی کوچک بر روی تکه سنگی بنشیند و ذهنِ خسته‌ی خود را رها کند. دلش می‌خواهد در کنارِ سواحلِ آرام کمی اوج بگیرد. دلش می‌خواهد دریایِ طوفانیِ دلش را به ساحلی آرام تبدیل کند. دلش می‌خواست هوایِ بارانی دلش را آفتابی سوزان کند. دلش می‌خواست آتشِ درونش به‌جایِ فوران شدن؛ خاموش گردد. انگار از درد، از بغض، بی‌حس شده است. انگار خطِ اشکی، صورتش را سخت می‌سوزاند. انگار هیچ چیز نمی‌تواند دیگر آرامش کند؛ نه گریه، نه فریاد، نه یک لیوانِ آب سرد، انگار فقط از صفحه‌ی زندگی پاک شود شاید بتواند حالش را خوب کند. آن‌وقت دیگر نفس نخواهد کشید. در برابر درد‌ها دست و پا نخواهد زد. انگار سالیانِ سال منتظرِ روزهایِ خوب است. اما هر چه می‌گذرد حس می‌کند دیروز بهتر از فرداست، از رویِ کاناپه بلند می‌شود. کت و شلوارِ سرمه‌ای رنگش را از کمد بیرون آورد. کت را از چوب لباسی‌اش جدا کرد و شلوار را هم رویِ تخت خوابش گذاشت. پیرهن سفید رنگِ آستین بلندش را پوشید. یقه‌اش را در آینه تنظیم کرد و آستین‌هایش را هم چند لایه تا زد و دکمه را هم بست، کت را پوشید و نگاهی به خود انداخت؛ اولین بار بود که خود را در چنین لباسی می‌دید، همانندماه می‌درخشد. شلوارش را پوشید و دستی بر رویِ موهایِ بلند و خرمایی رنگش کشید و آن‌ها را با بُرس جمع کرد و با کشِ مویی که مشکی رنگ بود بست. هرگاه موهایش را باز می‌گذاشت، باد موهایش را به رقصی زیبا در می‌آورد. انگار باد همانندِ ماشینی در پیچِ موهایش با سرعتِ زیادی عبور می‌کرد. عطری که مادرش روزِ تحویلِ سال جدید برایش خریده بود را از رویِ میز برداشت و به خود زد. وقتی بویِ عطر در کلِ اتاقش پیچید و بویش به مشامش رسید. لبخندی بر کنجِ لبانش نشست. گوشی‌اش را از رویِ تختش برداشت.‌ باز هم برگشت و خود را در آینه نگاهی انداخت. همه چیز از نظرِ او خوب بود اما باز فکر می‌کرد چیزی از قلم‌ افتاده است.‌ کمی به مغزِ خود فشار آورد و تا یادش آمد قدم‌هایش را تندتر و محکم‌تر برداشت، می‌ترسید باز یادش برود. وقتی به جاکفشی رسید یکی از کفش‌هایِ مشکی رنگش‌ را به میلِ خود انتخاب کرد و آن را به خوبی واکس کشید. کفشِ که اوایل رنگِ مشکی کم‌رنگ به خود گرفته بود و این بر اثر خاک بود؛ حال رنگِ مشکی پررنگ شده بود و ج*ن*سِ آن چرم بود.
کفش را پوشید و یک دور دیگر همه جایِ آن را واکس کشید. نگاهی به سر تا پاهایِ خودش کرد و آرام قدم برداشت. در را باز کرد و نگاهی به همه جایِ خانه انداخت، کلید را در جیبِ جلویی شلوارش گذاشت و در را آرام بر هم زد.
بعد از یک هفته رنگِ بیرون را دیده بود. حال آسمان لباسِ سیاه رنگی را به تن کرده بود و ستاره‌ها در آسمان سوسو می‌کردند. ماه هنوز کامل سر از آسمان بیرون نکرده بود. دستانش را در دو جیبش فرو برد و آرام قدم برداشت. هر کی که رد میشد نگاهی گذرا به او می‌انداخت و باز به دو جفت کفشِ مشکی‌ رنگِ چرمش خیره میشد. کفشش تنها چیزی بود که در نگاهِ اول به چشمِ رهگذران می‌آمد. اما چهره‌اش هم جذابیتِ خاصی را به ارمغان گذاشته بود.
از کوچه به آرامی پایین رفت؛ دو طرفِ کتش را گرفت و کمی تکان داد که مرتب در جایِ خود باایستد. دستی بر ته‌ریش‌هایِ زرد رنگش کشید. همیشه طبقِ عادتش گاه‌گاهی دست بر ته‌ریش‌هایش می‌کشید. نگاهی به اطرافش کرد و کمی ایستاد. ماشین‌ها را پایید و به آن‌ طرفِ پیاده رو رفت. همان‌طور که در پیاده رو قدم برمی‌داشت. گاه از پشتِ ویترین لباس‌ها و اجناس‌ها را دید میزد. انگار که خسته‌اش شده، واردِ یک مغازه می‌شود و کارتِ بانکی‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد و یک گوشه می‌ایستد تا صاحبِ مغازه به مشتری‌هایش رسیدگی کند. چند دقیقه بعد که مشتری‌ها می‌روند تک خنده‌ای می‌کند و ل*ب می‌زند:
- سینرژی می‌خواستم!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
به طرفِ آشپزخانه رفت. دلش برایِ بویِ غذایِ میت لوفی که مادرش برایش درست می‌کرد سخت تنگ شده بود. هرگاه از مدرسه به خانه می‌آمد مادرش غذاهایِ خوش‌مزه‌ای را برایش درست می‌کرد. بارها سعی می‌کرد همانند مادرش میت لوف را درست کند؛ اما هرگز نتوانست. اما مادرش می‌گفت:

- گل پسرم، تو خیلی میت لوف رو خوش‌مزه درست کردی. هرگز مزه‌اش یادم نمیره و هنوز زیر دندانم گیر کرده و تا ابد مزه‌اش یادم می‌ماند.

اشک از فراغش جاری شده بود. درِ یخچال را به آرامی باز کرد. نمی‌دانست چه بخورد! چند روزی بود که حس و حالِ این‌که کفش‌ها را بدوزد و واکس بکشد را نداشت. در اصل کارش این نبود، اما چون پدرش به این کار علاقه داشت سعی می‌کرد راهِ پدرش را ادامه دهد. هر چند همانند پدرش اسطوره نبود، اما خود هم، هنرهایِ بسیاری داشت که هنرهایش همانند آفتاب می‌درخشید، ظرفِ غذایی که در آن استیک سرخ کرده‌ی گوشت و مرغ بود را، که برایِ شبِ قبل درست کرده بود گرم کرد و رویِ میزِ غذاخوری تویِ آشپزخانه گذاشت و مشغولِ خوردن شد. حتی دلش برایِ استیک سرخ کرده‌ای که مادرش درست می‌کرد هم، تنگ شده بود. او دلش برایِ تمامِ مهربانی‌هایِ پدر و مادرش تنگ شده بود. افسوس می‌خورد آه می‌کشید.

دلش می‌خواست پدر و مادرش کنارش باشند اما چه حیف! آن‌ها دیگر آسمانی شده‌اند.

چند روزی میشد که فرصت نکرده بود به گلزار برود. اما انگار حال در دلش به خود قول داده بود که فردا به گلزار برود. همیشه با یک دسته گلِ رزِ قرمز به دیدنِ پدر و مادرش می‌رفت.

پس از خوردنِ غذا، دیگر خبری از صدای‌هایِ عمیق و وحشت‌ناکِ شکمش نیست و صدایِ آن شنیده نمی‌شود. ظرف‌ها را در سینک می‌گذارد و شیرِ آب را باز می‌کند و آن‌ها را می‌شوید. دستانش را با دستمال خشک می‌کند و رویِ کاناپه می‌نشیند.

هشتم"
دلش در این چهاردیواری که انگار زندانِ سردِ آرزوها بود سخت گرفته بود. انگار دیگر نمی‌توانست در این چهاردیواری بماند. انگار دلش هوس کرده بود ساعتی از خانه بیرون بزند. مثلاً در کنارِ ساحلی کوچک بر روی تکه سنگی بنشیند و ذهنِ خسته‌ی خود را رها کند. دلش می‌خواهد در کنارِ سواحلِ آرام کمی اوج بگیرد. دلش می‌خواهد دریایِ طوفانیِ دلش را به ساحلی آرام تبدیل کند. دلش می‌خواست هوایِ بارانی دلش را آفتابی سوزان کند. دلش می‌خواست آتشِ درونش به‌جایِ فوران شدن؛ خاموش گردد. انگار از درد، از بغض، بی‌حس شده است. انگار خطِ اشکی، صورتش را سخت می‌سوزاند. انگار هیچ چیز نمی‌تواند دیگر آرامش کند؛ نه گریه، نه فریاد، نه یک لیوانِ آب سرد، انگار فقط از صفحه‌ی زندگی پاک شود شاید بتواند حالش را خوب کند. آن‌وقت دیگر نفس نخواهد کشید. در برابر درد‌ها دست و پا نخواهد زد. انگار سالیانِ سال منتظرِ روزهایِ خوب است. اما هر چه می‌گذرد حس می‌کند دیروز بهتر از فرداست، از رویِ کاناپه بلند می‌شود. کت و شلوارِ سرمه‌ای رنگش را از کمد بیرون آورد. کت را از چوب لباسی‌اش جدا کرد و شلوار را هم رویِ تخت خوابش گذاشت. پیرهن سفید رنگِ آستین بلندش را پوشید. یقه‌اش را در آینه تنظیم کرد و آستین‌هایش را هم چند لایه تا زد و دکمه را هم بست، کت را پوشید و نگاهی به خود انداخت؛ اولین بار بود که خود را در چنین لباسی می‌دید، همانندماه

می‌درخشید. شلوارش را پوشید و دستی بر رویِ موهایِ بلند و خرمایی رنگش کشید و آن‌ها را با بُرس جمع کرد و با کشِ مویی که مشکی رنگ بود بست. هرگاه موهایش را باز می‌گذاشت، باد موهایش را به رقصی زیبا در می‌آورد. انگار باد همانندِ ماشینی در پیچِ موهایش با سرعتِ زیادی عبور می‌کرد. عطری که مادرش روزِ تحویلِ سال جدید برایش خریده بود را از رویِ میز برداشت و به خود زد. وقتی بویِ عطر در کلِ اتاقش پیچید و بویش به مشامش رسید. لبخندی بر کنجِ لبانش نشست. گوشی‌اش را از رویِ تختش برداشت.‌ باز هم برگشت و خود را در آینه نگاهی انداخت. همه چیز از نظرِ او خوب بود اما باز فکر می‌کرد چیزی از قلم‌ افتاده است.‌ کمی به مغزِ خود فشار آورد و تا یادش آمد قدم‌هایش را تندتر و محکم‌تر برداشت، می‌ترسید باز یادش برود. وقتی به جاکفشی رسید یکی از کفش‌هایِ مشکی رنگش‌ را به میلِ خود انتخاب کرد و آن را به خوبی واکس کشید. کفشِ که اوایل رنگِ مشکی کم‌رنگ به خود گرفته بود و این بر اثر خاک بود؛ حال رنگِ مشکی پررنگ شده بود و ج*ن*سِ آن چرم بود.

کفش را پوشید و یک دور دیگر همه جایِ آن را واکس کشید. نگاهی به سر تا پاهایِ خودش کرد و آرام قدم برداشت. در را باز کرد و نگاهی به همه جایِ خانه انداخت، کلید را در جیبِ جلویی شلوارش گذاشت و در را آرام بر هم زد.

بعد از یک هفته رنگِ بیرون را دیده بود. حال آسمان لباسِ سیاه رنگی را به تن کرده بود و ستاره‌ها در آسمان سوسو می‌کردند. ماه هنوز کامل سر از آسمان بیرون نکرده بود. دستانش را در دو جیبش فرو برد و آرام قدم برداشت. هر کی که رد میشد نگاهی گذرا به او می‌انداخت و باز به دو جفت کفشِ مشکی‌ رنگِ چرمش خیره میشد. کفشش تنها چیزی بود که در نگاهِ اول به چشمِ رهگذران می‌آمد. اما چهره‌اش هم جذابیتِ خاصی را به ارمغان گذاشته بود.
نهم)
از کوچه به آرامی پایین رفت؛ دو طرفِ کتش را گرفت و کمی تکان داد که مرتب در جایِ خود باایستد. دستی بر ته‌ریش‌هایِ زرد رنگش کشید. همیشه طبقِ عادتش گاه‌گاهی دست بر ته‌ریش‌هایش می‌کشید. نگاهی به اطرافش کرد و کمی ایستاد. ماشین‌ها را پایید و به آن‌ طرفِ پیاده رو رفت. همان‌طور که در پیاده رو قدم برمی‌داشت. گاه از پشتِ ویترین لباس‌ها و اجناس‌ها را دید میزد. انگار که خسته‌اش شده، واردِ یک مغازه می‌شود و کارتِ بانکی‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد و یک گوشه می‌ایستد تا صاحبِ مغازه به مشتری‌هایش رسیدگی کند. چند دقیقه بعد که مشتری‌ها می‌روند تک خنده‌ای می‌کند و ل*ب می‌زند:

- سینرژی می‌خواستم!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,087
لایک‌ها
4,877
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
107,578
Points
6,903
صاحبِ مغازه نگاهی به سر تا پاهایِ مارتیک می‌کند و در حالی که لبخند می‌زند می‌گوید:
- آخرِ مغازه، سمتِ چپ، در یخچال بردار!
مارتیک سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و به آخر مغازه می‌رود و یک سینرژی برمی‌دارد و بازمی‌گردد و رویِ شیشه‌ی ویترین می‌گذارد و کارت را جلویِ مرد می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- بفرمایید!
صاحب مغازه نگاهی به مارتیک می‌اندازد و می‌گوید:
- چیز دیگری نمی‌خواستی؟
مارتیک جوابِ این سئوالش را نمی‌دهد، مثلِ همیشه کم حرف است و فقط تنها حرفی که می‌زند این است:
- رمزِ کارتم دو تا ده است.
مرد کارت و رسید را به طرفِ مارتیک می‌گیرد. مارتیک کارت را از مرد می‌گیرد و در جیبش قرار می‌دهد. و سینرژی را باز می‌کند و کمی از آن را می‌خورد. وقتی از راهِ گلویش پایین می‌رود احساس می‌کند نو*شی*دنی قلبش را دارد له می‌کند. اما توجه‌ای نمی‌کند و آن را یک سر بالا می‌رود و قوطی‌اش را در سطلِ زباله پرتاب می‌کند. همان‌طور که پیاده‌رو را می‌پیمود متوجه‌ی دعوا و بحثِ دو پسر می‌شود اما مثلِ همیشه در کارِ کسی هیچ دخالتی نمی‌کند، اما اگر بحث مربوط به خودش باشد هرگز کوتاه نخواهد آمد. خودش را کمی کج کرد و از میانِ آن دو گذشت. می‌دانست که بحث و دعوا در خیابان و میانِ مردم درست نیست. ولی عقاید و افکار هر کی جداست و متفاوت است. ذهنش را از آن صح*نه‌ای که در پیاده‌رو دید دور می‌کند و چشمش به یک کافه‌ی دنج می‌افتد. اولِ کافه پر از گل‌هایِ رازقی و رز است و بعد از آن درِ ورودی است که پله‌هایش همانند مار در کافه چنبره زده بود و پله‌ها را فرشِ قرمز رنگی با خط‌هایِ زرد احاطه کرده بود. دو دل بود، نمی‌دانست واردِ کافه شود یا نه! اما انگار کافه می‌تواند کمی او را از افکار پوسیده و بحث‌هایِ پیشِ پا افتاده دور کند. یکی‌یکی از پله‌ها بالا می‌رود. وقتی به آخرین پله می‌رسد سنگینیِ نگاه‌هایِ دختران و پسرانی که در حالِ قلیان کشیدن هستند را حس می‌کند. اما سرش را پایین می‌اندازد و مثلِ همیشه به دو جفت کفشش خیره می‌ماند و یک تختِ خالی پیدا می‌کند و به طرفِ آن می‌رود. اما چند قدم مانده بود تا به تخت برسد که دختر و پسری رویِ آن نشستند. مارتیک راهش را کج و مسیرش را تغییر داد و یک تختِ دیگر کنارِ همان تخت انتخاب کرد و کفش‌هایش را بیرون آورد و رویِ تخت نشست. این‌بار چشمانش را به گل‌هایِ قرمز رنگِ رویِ فرش دوخت.
در همین حین گارسون به طرفِ میزش آمد؛ با دیدنِ دو جفت کفش مردانه‌ی اسپرتِ سفید رنگ با خط‌هایِ آبی چشمانش را از گل‌های فرش گرفت و به کفش‌های گارسون خیره شد و کمی بعد به صورتش خیره ماند و در همین حین که گارسون چیزی را بر رویِ برگه با قلمِ آبی رنگش می‌نوشت ابرویی بالا انداخت و کمی به مارتیک نگاه کرد و ل*ب زد:
- سلام خوش اومدید، چیزی میل دارید براتون بیاورم؟
مارتیک نگاهی به اطرافش کرد؛ میزِ کنار دستش مشغولِ کشیدنِ سیگار بود. و میز رو به رویی‌اش مرد و زن در حالِ کشیدنِ قلیان بودند. تا به حال ل*ب به چنین چیزهایی نزده بود. اما دلش می‌خواست یک غذایِ فست فودیِ خوشمزه را بزنه تو رگ. در حالی که با انگشترِ شجر و بزرگِ رویِ انگشتش بازی می‌کرد ل*ب زد:
- پیتزا می‌خواستم.
گارسون سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و رفت.
موسیقی‌ای آرام توسطِ پسری کم سن و سال بر رویِ استیجِ کافه زده میشد؛ موسیقی‌اش حاصل از گیتار بود. لامپ‌هایِ کافه را خاموش کردند و فقط تنها چیزی که زیاد به چشم می‌آمد همان پسرکی بود که چشمانش را بسته بود و رویِ استیج ایستاده بود و با احساساتش آرام گیتار میزد. مارتیک به حرکاتِ دستانِ پسر خیره ماند. چه‌قدر دلش می‌خواست گیتار بزند. با دیدنِ پسرک لحظه‌ای غرقِ رویایِ خودش شد. آن روز تازه از مدرسه می‌آمد. مادرش در آشپزخانه در حالِ آشپزی بود و پدرش در حیاطِ خلوت در حالِ دوخت کفش‌ها و واکس کشیدن بود. خستگی از سر و رویش می‌بارید. کفش‌هایش را بیرون آورد و رویِ جاکفشی گذاشت. وقتی وارد خانه شد از مادرش سلام کرد. وقتی واردِ اتاقش شد و چراغ را روشن کرد؛ با دیدنِ گیتاری که رویِ تختش برای او چشمک میزد هوش از سرش پرید و با خود گفت:
- چه کسی او را برایِ من خریده؟
حرکاتِ پاهایش به طرفِ گیتار تندتر شد. وقتی نوشته‌ی رویِ کاغذ را خواند متوجه شد که مادرش او را برایش خریده است. گیتار را در دست گرفت و او را لمس کرد. مادرش از پشتِ در، یواشکی پسرش را دید میزد و با خود می‌گفت:
- خوش‌حالم از این‌که می‌بینم می‌خندی، انشالله همیشه همین‌طور بخندی پسرم!
با خوش‌حالی رویش را برگرداند. مادرش از اتاقش فاصله گرفته بود؛ دلش نمی‌خواست در این لحظه خوشی‌هایِ پسرش را خ*را*ب کند. رویِ تخت نشست. از قبل گیتار زدن را یاد گرفته بود. شروع کرد به گیتار زدن و آهنگ خواندن. صدایش در جای‌جایِ خانه می‌پیچید. مادرش پشتِ در با تمامِ جان و احساساتش به صدایِ پسرکش گوش سپرده بود‌. صدایش آن‌قدر زیبا بود که هر کسی دلش می‌خواست ساعاتی به صدایش گوش سپارد. در همین فکرها بود و چشمانش را بسته بود که با صدایِ گارسون هم افکار ذهنش پاره شد و هم چشمانش را گشود.
- غذاتون آماده‌ست، بخورید نوش‌جان!
مارتیک نگاهی به دستانِ گارسون که پیتزا بود کرد و لبخندی زد و پیتزا را از دستانش گرفت و گفت:
- ممنونم.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
صاحبِ مغازه نگاهی به سر تا پاهایِ مارتیک می‌کند و در حالی که لبخند می‌زند می‌گوید:

- آخرِ مغازه، سمتِ چپ، در یخچال بردار!

مارتیک سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و به آخر مغازه می‌رود و یک سینرژی برمی‌دارد و بازمی‌گردد و رویِ شیشه‌ی ویترین می‌گذارد و کارت را جلویِ مرد می‌گیرد و ل*ب می‌زند:

- بفرمایید!

صاحب مغازه نگاهی به مارتیک می‌اندازد و می‌گوید:

- چیز دیگری نمی‌خواستی؟

مارتیک جوابِ این سئوالش را نمی‌دهد، مثلِ همیشه کم حرف است و فقط تنها حرفی که می‌زند این است:

- رمزِ کارتم دو تا بیست است.

مرد کارت و رسید را به طرفِ مارتیک می‌گیرد. مارتیک کارت را از مرد می‌گیرد و در جیبش قرار می‌دهد. و سینرژی را باز می‌کند و کمی از آن را می‌خورد. وقتی از راهِ گلویش پایین می‌رود احساس می‌کند نو*شی*دنی قلبش را دارد له می‌کند. اما توجه‌ای نمی‌کند و آن را یک سر بالا می‌رود و قوطی‌اش را در سطلِ زباله پرتاب می‌کند. همان‌طور که پیاده‌رو را می‌پیمود متوجه‌ی دعوا و بحثِ دو پسر می‌شود اما مثلِ همیشه در کارِ کسی هیچ دخالتی نمی‌کند، اما اگر بحث مربوط به خودش باشد هرگز کوتاه نخواهد آمد. خودش را کمی کج کرد و از میانِ آن دو گذشت. می‌دانست که بحث و دعوا در خیابان و میانِ مردم درست نیست. ولی عقاید و افکار هر کی جداست و متفاوت است. ذهنش را از آن صح*نه‌ای که در پیاده‌رو دید دور می‌کند و چشمش به یک کافه‌ی دنج می‌افتد. اولِ کافه پر از گل‌هایِ رازقی و رز است و بعد از آن درِ ورودی است که پله‌هایش همانند مار در کافه چنبره زده بود و پله‌ها را فرشِ قرمز رنگی با خط‌هایِ زرد احاطه کرده بود. دو دل بود، نمی‌دانست واردِ کافه شود یا نه! اما انگار کافه می‌تواند کمی او را از افکار پوسیده و بحث‌هایِ پیشِ پا افتاده دور کند. یکی‌یکی از پله‌ها بالا می‌رود. وقتی به آخرین پله می‌رسد سنگینیِ نگاه‌هایِ دختران و پسرانی که در حالِ قلیان کشیدن هستند را حس می‌کند. اما سرش را پایین می‌اندازد و مثلِ همیشه به دو جفت کفشش خیره می‌ماند و یک تختِ خالی پیدا می‌کند و به طرفِ آن می‌رود. اما چند قدم مانده بود تا به تخت برسد که دختر و پسری رویِ آن نشستند. مارتیک راهش را کج و مسیرش را تغییر داد و یک تختِ دیگر کنارِ همان تخت انتخاب کرد و کفش‌هایش را بیرون آورد و رویِ تخت نشست. این‌بار چشمانش را به گل‌هایِ قرمز رنگِ رویِ فرش دوخت.

دهم)
در همین حین گارسون به طرفِ میزش آمد؛ با دیدنِ دو جفت کفش مردانه‌ی اسپرتِ سفید رنگ با خط‌هایِ آبی چشمانش را از گل‌های فرش گرفت و به کفش‌های گارسون خیره شد و کمی بعد به صورتش خیره ماند و در همین حین که گارسون چیزی را بر رویِ برگه با قلمِ آبی رنگش می‌نوشت ابرویی بالا انداخت و کمی به مارتیک نگاه کرد و ل*ب زد:

- سلام خوش اومدید، چیزی میل دارید براتون بیارم؟

مارتیک نگاهی به اطرافش کرد؛ میزِ کنار دستش مشغولِ کشیدنِ سیگار بود. و میز رو به رویی‌اش مرد و زن در حالِ کشیدنِ قلیان بودند. تا به حال ل*ب به چنین چیزهایی نزده بود. اما دلش می‌خواست یک غذایِ فست فودیِ خوشمزه را بزنه تو رگ. در حالی که با انگشترِ شجر و بزرگِ رویِ انگشتش بازی می‌کرد ل*ب زد:

- پیتزا می‌خواستم.

گارسون سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و رفت.

موسیقی‌ای آرام توسطِ پسری کم سن و سال بر رویِ استیجِ کافه زده میشد؛ موسیقی‌اش حاصل از گیتار بود. لامپ‌هایِ کافه را خاموش کردند و فقط تنها چیزی که زیاد به چشم می‌آمد همان پسرکی بود که چشمانش را بسته بود و رویِ استیج ایستاده بود و با احساساتش آرام گیتار میزد. مارتیک به حرکاتِ دستانِ پسر خیره ماند. چه‌قدر دلش می‌خواست گیتار بزند. با دیدنِ پسرک لحظه‌ای غرقِ رویایِ خودش شد. آن روز تازه از مدرسه می‌آمد. مادرش در آشپزخانه در حالِ آشپزی بود و پدرش در حیاطِ خلوت در حالِ دوخت کفش‌ها و واکس کشیدن بود. خستگی از سر و رویش می‌بارید. کفش‌هایش را بیرون آورد و رویِ جاکفشی گذاشت. وقتی وارد خانه شد از مادرش سلام کرد. وقتی واردِ اتاقش شد و چراغ را روشن کرد؛ با دیدنِ گیتاری که رویِ تختش برای او چشمک میزد هوش از سرش پرید و با خود گفت:

- چه کسی او را برایِ من خریده؟

حرکاتِ پاهایش به طرفِ گیتار تندتر شد. وقتی نوشته‌ی رویِ کاغذ را خواند متوجه شد که مادرش او را برایش خریده است. گیتار را در دست گرفت و او را لمس کرد. مادرش از پشتِ در، یواشکی پسرش را دید میزد و با خود می‌گفت:

- خوش‌حالم از این‌که می‌بینم می‌خندی، انشالله همیشه همین‌طور بخندی پسرم!

با خوش‌حالی رویش را برگرداند. مادرش از اتاقش فاصله گرفته بود؛ دلش نمی‌خواست در این لحظه خوشی‌هایِ پسرش را خ*را*ب کند. رویِ تخت نشست. از قبل گیتار زدن را یاد گرفته بود. شروع کرد به گیتار زدن و آهنگ خواندن. صدایش در جای‌جایِ خانه می‌پیچید. مادرش پشتِ در با تمامِ جان و احساساتش به صدایِ پسرکش گوش سپرده بود‌. صدایش آن‌قدر زیبا بود که هر کسی دلش می‌خواست ساعاتی به صدایش گوش سپارد. در همین فکرها بود و چشمانش را بسته بود که با صدایِ گارسون هم افکار ذهنش پاره شد و هم چشمانش را گشود.

- غذاتون آماده‌ست، بخورید نوش‌جان!

مارتیک نگاهی به دستانِ گارسون که پیتزا بود کرد و لبخندی زد و پیتزا را از دستانش گرفت و گفت:

- ممنونم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,087
لایک‌ها
4,877
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
107,578
Points
6,903
مشغولِ خوردنِ پیتزا شد، با خود گفت:
- مزه‌ی پیتزا چه‌قدر لذیذ و خوشمزه است.
کمی از نوشابه‌اش را قورت کشید. در حالی که خواست تکه‌ی دیگری از پیتزا که برش خورده بود را بردارد که صدایی در گوشش نجوا شد:
- سلام عمو!
تکه‌ی پیتزا را رها کرد و مثلِ همیشه به دو جفت کفشِ پسرک که پاره شده بود خیره شد و بعد نگاهی به چهره‌اش که لبخندی کنجِ لبانش نقش بسته بود خیره ماند و باز صدایِ پسرک در گوشش نجوا شد:
- گرسنمه.
مارتیک نگاهی به پیتزا کرد و بعد مردمکِ چشمانش را به طرفِ پسرک چرخاند و در حالی که لبخند میزد و یک جایی برایِ پسرک آزاد می‌کرد گفت:
- با هم می‌خوریم.
پسرک از خجالت گونه‌هایش همانند لبو قرمز شده بود. و سرش را پایین انداخته؛ و دستانش را در هم قفل کرده بود. مارتیک دستانِ کوچکِ پسرک را در دستانش گرفت و سرش را به سمتِ صورتِ پسرک خم کرد و ل*ب زد:
- بیا عزیزم!
پسرک کفش‌هایش را بیرون آورد و کنارِ مارتیک نشست. او متوجه شده بود که پسرک برای این‌که اول خود هم‌قدم شود سخت خجل‌وار است، پس خود تکه‌ای از پیتزا را از جعبه برداشت و جدا کرد و به طرفِ پسرک گرفت و باز ل*ب زد:
- بخور!
پسرک سرش را پایین انداخته؛ و پاهایش را جمع کرده بود. دستانش را به طرفِ پیتزا برد و آن را از دستانِ مارتیک گرفت و لبخند زد. پیتزا را به دهانش نزدیک کرد و یک گ*از بزرگ از آن زد. مارتیک فکر می‌کرد که پسرک حسابی گرسنه‌اش است. نگاهی به گارسون کرد و گفت:
- آقا، میشه یک پیتزای دیگر هم بیاوری؟
گارسون سری به نشانه‌ی تایید تکان داد.
مارتیک که متوجه شده بود پسرک چند دقیقه‌ای است که آن تکه از پیتزا را خورده است، جعبه‌ی پیتزا را جلویِ پسرک گذاشت و دستی در موهایِ پسرک کرد و گفت:
- خودت بردار بخور عزیزم.
پسرک نگاهی به مارتیک انداخت و تکه‌ای از پیتزا را برداشت و مشغولِ خوردن شد.
انگار پسرک توانسته بود کمی مارتیک را از تنهایی در آورد و همین موضوع و اتفاق باعث شده بود تا مارتیک بتواند کمی بخندد و احساسِ خوش‌بختی کند‌. گارسون پیتزا را آورد و مارتیک پیتزا را از دستِ گارسون گرفت.
درِ جعبه را باز کرد و مشغولِ خوردن شد، پسرک که انگار گرسنگی‌اش برطرف شده بود رو به مارتیک کرد و ل*ب زد:
- ممنونم عمو!
پسرک یک سرسوئیچی که به آن موتوری زیبا وصل بود از جیبش بیرون آورد و رو به مارتیک گفت:
- این چیزِ ناقابل از طرفِ من هدیه به تو!
مارتیک نگاهی به سرسوئیچی که در دستِ پسرک بود کرد و گفت:
- وای چه زیباست!
پسرک سرسوئیچی را در دستِ مارتیک گذاشت و در حالی که کفش‌هایش را می‌پوشید، مارتیک گفت:
- میشه چند دقیقه‌‌ای کنارم باشی؟
پسرک بی‌خیالِ پوشیدنِ کفش‌هایش شد و لبخندی زد و گفت:
- البته!
مارتیک قصد داشت پس از خوردنِ پیتزا برایِ پسرک کفشی بخرد. کفشی که سلیقه‌ی خودِ پسرک باشد و او دیگر نخواهد با همچین کفشی در میانِ مردمِ جماعت بگردد. او این حس را روزی تجربه کرده بود و خوب می‌دانست که چه‌قدر سخت است که کسی با چنین سر و وضعی میانِ مردم قدم بردارد. پیتزایش را خورد و وقتی تمام شد، کفش‌هایش را پوشید و وقتی ایستاد ل*ب زد:
- همراهِ من بیا!
پولِ پیتزا را حساب کرد و دستانش را به طرفِ پسرک دراز کرد، پسرک نگاهی به مارتیک که خنده‌ای زیبا صورتش را قاب گرفته بود کرد و دستانش را در دستانِ او گذاشت. از پله‌ها آرام پایین رفتند. پسرک با خود فکر می‌کرد که او مرا کجا می‌برد؟ اما متوجه‌ی مهربانی و دل‌سوزی‌هایِ مارتیک شده بود. تا چشمش به مغازه‌یِ کفش فروشی افتاد راهش را به طرفِ مغازه کج کرد، وارد مغازه شدند. مارتیک رو به پسرک گفت:
- هر کدام از این کفش‌ها را خواستی انتخاب کن!

#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مشغولِ خوردنِ پیتزا شد، با خود گفت:

- مزه‌ی پیتزا چه‌قدر لذیذ و خوشمزه است.

کمی از نوشابه‌اش را قورت کشید. در حالی که خواست تکه‌ی دیگری از پیتزا که برش خورده بود را بردارد که صدایی در گوشش نجوا شد:

- سلام عمو!

تکه‌ی پیتزا را رها کرد و مثلِ همیشه به دو جفت کفشِ پسرک که پاره شده بود خیره شد و بعد نگاهی به چهره‌اش که لبخندی کنجِ لبانش نقش بسته بود خیره ماند و باز صدایِ پسرک در گوشش نجوا شد:

- گرسنمه،

مارتیک نگاهی به پیتزا کرد و بعد مردمکِ چشمانش را به طرفِ پسرک چرخاند و در حالی که لبخند میزد و یک جایی برایِ پسرک آزاد می‌کرد گفت:

- با هم می‌خوریم.

پسرک از خجالت گونه‌هایش همانند لبو قرمز شده بود. و سرش را پایین انداخته؛ و دستانش را در هم قفل کرده بود. مارتیک دستانِ کوچکِ پسرک را در دستانش گرفت و سرش را به سمتِ صورتِ پسرک خم کرد و ل*ب زد:

- بیا عزیزم!

پسرک کفش‌هایش را بیرون آورد و کنارِ مارتیک نشست. او متوجه شده بود که پسرک برای این‌که اول خود هم‌قدم شود سخت خجل‌وار است، پس خود تکه‌ای از پیتزا را از جعبه برداشت و جدا کرد و به طرفِ پسرک گرفت و باز ل*ب زد:

- بخور!

پسرک سرش را پایین انداخته؛ و پاهایش را جمع کرده بود. دستانش را به طرفِ پیتزا برد و آن را از دستانِ مارتیک گرفت و لبخند زد. پیتزا را به دهانش نزدیک کرد و یک گ*از بزرگ از آن زد. مارتیک فکر می‌کرد که پسرک حسابی گرسنه‌اش است. نگاهی به گارسون کرد و گفت:

- آقا، میشه یک پیتزای دیگر هم بیاوری؟

گارسون سری به نشانه‌ی تایید تکان داد.

مارتیک که متوجه شده بود پسرک چند دقیقه‌ای است که آن تکه از پیتزا را خورده است، جعبه‌ی پیتزا را جلویِ پسرک گذاشت و دستی در موهایِ پسرک کرد و گفت:

- خودت بردار بخور عزیزم.

پسرک نگاهی به مارتیک انداخت و تکه‌ای از پیتزا را برداشت و مشغولِ خوردن شد.

انگار پسرک توانسته بود کمی مارتیک را از تنهایی در آورد و همین موضوع و اتفاق باعث شده بود تا مارتیک بتواند کمی بخندد و احساسِ خوش‌بختی کند‌. گارسون پیتزا را آورد و مارتیک پیتزا را از دستِ گارسون گرفت.

درِ جعبه را باز کرد و مشغولِ خوردن شد، پسرک که انگار گرسنگی‌اش برطرف شده بود رو به مارتیک کرد و ل*ب زد:

- ممنونم عمو!

پسرک یک سرسوئیچی که به آن موتوری زیبا وصل بود از جیبش بیرون آورد و رو به مارتیک گفت:

- این چیزِ ناقابل از طرفِ من هدیه به تو!

مارتیک نگاهی به سرسوئیچی که در دستِ پسرک بود کرد و گفت:

- وای چه زیباست!

پسرک سرسوئیچی را در دستِ مارتیک گذاشت و در حالی که کفش‌هایش را می‌پوشید، مارتیک گفت:

- میشه چند دقیقه‌‌ای کنارم باشی؟

پسرک بی‌خیالِ پوشیدنِ کفش‌هایش شد و لبخندی زد و گفت:

- البته!

مارتیک قصد داشت پس از خوردنِ پیتزا برایِ پسرک کفشی بخرد. کفشی که سلیقه‌ی خودِ پسرک باشد و او دیگر نخواهد با همچین کفشی در میانِ مردمِ جماعت بگردد. او این حس را روزی تجربه کرده بود و خوب می‌دانست که چه‌قدر سخت است که کسی با چنین سر و وضعی میانِ مردم قدم بردارد. پیتزایش را خورد و وقتی تمام شد، کفش‌هایش را پوشید و وقتی ایستاد ل*ب زد:

- همراهِ من بیا!

پولِ پیتزا را حساب کرد و دستانش را به طرفِ پسرک دراز کرد، پسرک نگاهی به مارتیک که خنده‌ای زیبا صورتش را قاب گرفته بود کرد و دستانش را در دستانِ او گذاشت. از پله‌ها آرام پایین رفتند. پسرک با خود فکر می‌کرد که او مرا کجا می‌برد؟ اما متوجه‌ی مهربانی و دل‌سوزی‌هایِ مارتیک شده بود. تا چشمش به مغازه‌یِ کفش فروشی افتاد راهش را به طرفِ مغازه کج کرد، وارد مغازه شدند. مارتیک رو به پسرک گفت:

- هر کدام از این کفش‌ها را خواستی انتخاب کن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI
بالا