عنوان رمان: حکم گناه
نام نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، جنایی
ناظر: آراد رادان
خلاصه: او میخواهد حکم دهد، حکم گناهی که مرتکب شده است. از حقایقها باز مانده است و افکار پوسیده و پوچش در اسارت بندهای پارچهای از ج*ن*س حریر میباشد، نامش زندگی نیست نام او دوزخی از ج*ن*س باروت است
دوزخی که حکم میدهد و باروتی که تقاص پس میدهد. او آتش گداختهی درونش را با حکمی که برای گناه بیرحمانهی دیگران میدهد خاموش میکند اما انگار چیزی همانند گناه در درونش همانند آتش شعلهور میشود و تکهتکه از وجودش را میسوزاند و به خاکستر تبدیل میکند!
مقدمه: گویی دستهایش را با طناب بستهاند
تمام فکر و ذکرش در اسارت بندهایی از ج*ن*س حریر است که در جنجالی ذهنش دستی بر روی آن میکشد و قادر به فهمیدن حقایقها نمیباشد
در برابر خنجرهای قاتلان ناتوان است و چاقو را به جای گردنبند به گر*دن خود آویز میکند، میان معمای زندگی و خونهایی که ریخته است میماند.
زندگی یک حقیقت است یا حقیقت یک زندگی؟
نکند او در باتلاقی به نام گناه گیر کرده باشد؟
او حکم میدهد یا تقاص گناهش را پس میدهد؟
در سیاهی و ظلمتزای ذهنش، آواره و خسته پرسه میزند. به این طرف و آن طرف نگاه میکند در تاریکی وحشتزای ذهنش صدایی میآید و به آن گوش میسپارد.
صدا از کجا میآید؟
از کدام طرف؟ از کدام سو؟
- تو گناهکار هستی، تو برای دیگران مثلِ مرگ میمانی.
چشمانش را باز میکند و نگاهی به اطرافش میاندازد. زیر ل*ب زمزمه میکند:
- این فقط یه خواب بود.
ع*ر*قِ پیشانیاش را با بلندیِ سرِ آستینِ لباسش تمیز میکند و پتو را کنار میزند.
دردِ بدی در ناحیهی سر و پیشانیاش حس میکند از شدت سردرد ابروانش در هم گره میخورد.
آرام از رویِ تخت بلند میشود. با وجودِ شومینه باز هم اتاق سرد و تاریک است. به طرفِ پنجره میرود و از پشتِ پنجره بیرون را نگاه میکند.
آنچنان شهر برایش زیبایی ندارد چشمانش را از بیرون میدزدد و به طرفِ سالن میرود.
دستی بر موزائیکهای قهوهای رنگ میکشد و دستانش را مثلِ ماشین اسباب بازی روی موزائیکها میکشد و به انتهایِ سالن که میرسد دستانش را برمیدارد.
روی کاناپه مینشیند و آهی میکشد.
شاید میخواهد ذهنِ خستهی خود را رها کند.
شاید هم نه؛ خوردنِ یک فنجانِ گرمِ قهوه هنگامِ تماشای سریال بتواند تسکینی برایِ زخمها و دردهایش باشد.
کنترلِ تلوزیون که جلویِ پاهایش افتاده را برمیدارد و آن را روشن میکند.
دیدنِ یک فیلمِ تراژدی حسِ التیام بخشی را به تن و روحش تزریق میکند.
به طرفِ آشپزخانه میرود. همزمان با ریختن فنجانِ قهوه با لبخند به فیلم خیره میشود.
فنجانِ قهوه را در دست میگیرد و روی کاناپه مینشیند و در حالی که فنجان را رویِ میزِ شیشهای رنگِ سفید میگذارد. به فیلم نگاه میکند.
زیرلب زمزمه میکند:
- فیلم باحالیه.
آنقدر غرقِ فیلم شده است که قهوهاش سرد میشود، اما انگار نوشیدنِ قهوه چندان مهم نیست و دیدنِ فیلم برایش در این ساعت، امرِ مهمی است. دستانش را رویِ چانهاش میگذارد و حال با ژستی دیگر به فیلم چشم میدوزد، شاید این زاویهی دید برای دیدنِ فیلمِ اکشن و مورد علاقهاش بهتر باشد.
در حالی که متوجه میشود فیلم تمام شده است. تلوزیون را خاموش میکند. نگاهی به قهوهاش میاندازد که حال رنگِ سیاهیای به خود گرفته است و به طرفِ آشپزخانه روانه میشود، برایِ خود از نو قهوه درست میکند و چند دقیقهای منتظر میماند تا آماده شود. دلش سخت در این چهار دیواری گرفته بود. انگار خود را در یک قفس زندانی کرده بود. و دلش نمیخواست با چشمانش بیرون را نگاه کند.
انگار آدمها، دلش را به چرک میآورند. و انگار گریبانش میشدن. اما ماندن در این چهار دیواری و نگاه کردن به موزائیکهایِ قهوهای رنگ، نمیتواند حالِ بدش را تسکین دهد. حتی کنارش هم، روحش را خستهتر میکند. حس میکرد در غربت است. غربتی که گویی یقهاش را گرفته است و سخت با آن گلویش را میفشرد. با صدایِ تیکِ قهوهساز از فکرهایی که در قلکِ ذهنش جمع شده است دل میکند. قهوه را در فنجونِ سفید رنگاش میریزد.
و او را به صورتش نزدیک میکند و بویِ خوشِ قهوه را به مشامش میفرستد و انگار بویِ قهوه که به مشامش رسیده قلقلکش میدهد. حتی گرمایِ قهوه به صورت و تنِ سردش گرما میبخشد و انگار وقتی قهوه را میخورد کمی روحش جان تازهای میگیرد. دلش میخواست در جنگلی سرد و دور از این شهر و مردمِ نامردِ جماعت قدم بزند، آنقدر قدم بزند تا شاید حالش خوب شود. شاید صدایِ خشخش برگها بتواند گوشش را به نوازش بکشد و شاید صدایِ نمنم باران بتواند روحش را آرام کند. شاید هم زمانی دلش گرفت و اشک ریخت نمنم باران بتواند اشکهایش را پنهان کند. شاید هم نشستن بر تکه سنگی و حرف زدن با خودش یا نه خلوت کردن با خود و روح و تنِ خستهاش بتواند حسِ التیامبخشی را به او تزریق کند. انگار بغض راهِ گلویش را سد کرده بود. انگار آخرین نفسهایش را بیرون میفرستاد. انگار دلش نمیخواست خود را به مردم نشان دهد. در خود عیب و نقصی کم و بیش میدید. اما او از این عیب و نقص بیم و هراس نداشت. او ترسش این بود که به دردهایش افزوده شود. او ترسش این بود که آدمها از او بیشتر متنفر شوند. با فکر کردن به این چیزها حس میکرد افکارِ ذهنش پاره شده است. این فکرها مغزش را میفشرد و انگار زیرِ پاهایش له میکرد. در قلبش حسی داشت که شاید هزاران فرد دیگر نتوانند این حس را درک کنند و بپذیرند. دلش مرگ میخواست. شاید هم سرنوشتش صندلیِ چوبیِ زیرِ پاهایش و طنابِ دار به دورِ گ*ردنش باشد. اما از مرگ ترس ندارد چون بارها مرده است. او بارها خوبی کرد و در جوابِ خوبیهایش بدی دید، خود تقاصِ گناهِ دیگران را پس داد. گویی مثالِ مردی بود که بیگناه او را بالایِ چوبِ دار بردند و او را اعدام کردند. کسی که بارها مرگ را به چشم دیده صدایِ مرگ را با گوشش شنیده و مرگ را با دستانش لمس کرده. هیچگاه ترسی از مرگ ندارد. کسی که تمامِ عمرش را در تنهایی و ظلمتزایِ شبش در اتاقی سرد و تاریک گذرانده ترسی ندارد که پس از مرگش کسی با دسته گلی سرخ به دیدنش خواهد آمد یا نه. #حکم_گناه #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
در سیاهی و ظلمتزای ذهنش، آواره و خسته پرسه میزند. به این طرف و آن طرف نگاه میکند در تاریکی وحشتزای ذهنش صدایی میآید و به آن گوش میسپارد.
صدا از کجا میآید؟
از کدام طرف؟ از کدام سو؟
- تو گناهکار هستی، تو برای دیگران مثلِ مرگ میمانی.
چشمانش را باز میکند و نگاهی به اطرافش میاندازد. زیر ل*ب زمزمه میکند:
- این فقط یه خواب بود.
ع*ر*قِ پیشانیاش را با بلندیِ سرِ آستینِ لباسش تمیز میکند و پتو را کنار میزند.
دردِ بدی در ناحیهی سر و پیشانیاش حس میکند از شدت سردرد ابروانش در هم گره میخورد.
آرام از رویِ تخت بلند میشود. با وجودِ شومینه باز هم اتاق سرد و تاریک است. به طرفِ پنجره میرود و از پشتِ پنجره بیرون را نگاه میکند.
آنچنان شهر برایش زیبایی ندارد چشمانش را از بیرون میدزدد و به طرفِ سالن میرود.
دستی بر موزائیکهای قهوهای رنگ میکشد و دستانش را مثلِ ماشین اسباب بازی روی موزائیکها میکشد و به انتهایِ سالن که میرسد دستانش را برمیدارد.
روی کاناپه مینشیند و آهی میکشد.
شاید میخواهد ذهنِ خستهی خود را رها کند.
شاید هم نه؛ خوردنِ یک فنجانِ گرمِ قهوه هنگامِ تماشای سریال بتواند تسکینی برایِ زخمها و دردهایش باشد.
کنترلِ تلوزیون که جلویِ پاهایش افتاده را برمیدارد و آن را روشن میکند.
دیدنِ یک فیلمِ تراژدی حسِ التیام بخشی را به تن و روحش تزریق میکند.
به طرفِ آشپزخانه میرود. همزمان با ریختن فنجانِ قهوه با لبخند به فیلم خیره میشود.
فنجانِ قهوه را در دست گرفته و روی کاناپه مینشیند و در حالی که فنجان را رویِ میزِ شیشهای رنگِ سفید میگذارد. به فیلم نگاه میکند.
زیرلب زمزمه میکند:
- فیلم باحالیه.
آنقدر غرقِ فیلم شده است که قهوهاش سرد میشود، اما انگار نوشیدنِ قهوه چندان مهم نیست و دیدنِ فیلم برایش در این ساعت، امرِ مهمی است. دستانش را رویِ چُونهاش میگذارد و حال با ژستی دیگر به فیلم چشم میدوزد، شاید این زاویهی دید برای دیدنِ فیلمِ اکشن و مورد علاقهاش بهتر باشد.
در حالی که متوجه میشود فیلم تمام شده است. تلوزیون را خاموش میکند. نگاهی به قهوهاش میاندازد که حال رنگِ سیاهیای به خود گرفته است و به طرفِ آشپزخانه روانه میشود، برایِ خود از نو قهوه درست میکند و چند دقیقهای منتظر میماند تا آماده شود. دلش سخت در این چهار دیواری گرفته بود. انگار خود را در یک قفس زندانی کرده بود. و دلش نمیخواست با چشمانش بیرون را نگاه کند.
انگار آدمها، دلش را به چرک میآورند. و انگار گریبانش میشدن. اما ماندن در این چهار دیواری و نگاه کردن به موزائیکهایِ قهوهای رنگ، نمیتواند حالِ بدش را تسکین دهد. حتی کنارش هم، روحش را خستهتر میکند. حس میکرد در غربت است. غربتی که گویی یقهاش را گرفته است و سخت با آن گلویش را میفشرد. با صدایِ تیکِ قهوهساز از فکرهایی که در قلکِ ذهنش جمع شده است دل میکند. قهوه را در فنجانِ سفید رنگاش میریزد.
و او را به صورتش نزدیک میکند و بویِ خوشِ قهوه را به مشامش میفرستد و انگار بویِ قهوه که به مشامش رسیده قلقلکش میدهد. حتی گرمایِ قهوه به صورت و تنِ سردش گرما میبخشد و انگار وقتی قهوه را میخورد کمی روحش جان تازهای میگیرد. دلش میخواست در جنگلی سرد و دور از این شهر و مردمِ نامردِ جماعت قدم بزند، آنقدر قدم بزند تا شاید حالش خوب شود. شاید صدایِ خشخش برگها بتواند گوشش را به نوازش بکشد و شاید صدایِ نمنم باران بتواند روحش را آرام کند. شاید هم وقتی دلش گرفت و اشک ریخت نمنم باران بتواند اشکهایش را پنهان کند. شاید هم نشستن بر تکه سنگی و حرف زدن با خودش یا نه خلوت کردن با خود و روح و تنِ خستهاش بتواند حسِ التیامبخشی را به او تزریق کند. انگار بغض راهِ گلویش را سد کرده بود. انگار آخرین نفسهایش را بیرون میفرستاد. انگار دلش نمیخواست خود را به مردم نشان دهد. در خود عیب و نقصی کم و بیش میدید. اما او از این عیب و نقص بیم و هراس نداشت. او ترسش این بود که به دردهایش افزوده شود. او ترسش این بود که آدمها از او بیشتر متنفر شوند. با فکر کردن به این چیزها حس میکرد افکارِ ذهنش پاره شده است. این فکرها مغزش را میفشرد و انگار زیرِ پاهایش له میکرد. در قلبش حسی داشت که شاید هزاران فرد دیگر نتوانند این حس را درک کنند و بپذیرند. دلش مرگ میخواست. شاید هم سرنوشتش صندلیِ چوبیِ زیرِ پاهایش و طنابِ دار به دورِ گ*ردنش باشد. اما از مرگ ترس ندارد چون بارها مرده است. او بارها خوبی کرد و در جوابِ خوبیهایش بدی دید، خود تقاصِ گناهِ دیگران را پس داد. گویی مثالِ مردی بود که بیگناه او را بالایِ چوبِ دار بردند و او را اعدام کردند. کسی که بارها مرگ را به چشم دیده صدایِ مرگ را با گوشش شنیده و مرگ را با دستانش لمس کرده. هیچگاه ترسی از مرگ ندارد. کسی که تمامِ عمرش را در تنهایی و ظلمتزایِ شبش در اتاقی سرد و تاریک گذرانده ترسی ندارد که پس از مرگش کسی با دسته گلی سرخ به دیدنش خواهد آمد یا نه.
کسی که بارها روحش را آزردند برایش هیچ اهمیتی ندارد که جایجایِ جسمش پر از زخمهایی است که عمیق است و خونریزیهایِ شدیدی را به همراه دارد. وصالِ او، مثلِ مردهی متحرک بود. نفس میکشید، میدید، میشنید. اما هیچ عکسالعملی نشان نمیداد. انگار سکوت را به حرف زدن ترجیح میداد وصالش همانندِ پرندهای است که اوایل شوقِ پرواز داشت، اما تا بالهایش را شکستند و زخمی کردن فکرِ پرواز را از سر و مغزش بیرون فرستاد. انگار فکر میکرد نمیتواند مثلِ بقیهی پرندگان دل را به دریا بزند و کلِ آسمان را در شبها پرسه بزند و پرواز کند. انگار عقربهی ساعت برای او متوقف شده بود. دلش نمیخواست زیرِ باران قدم بزند. چون باران اشکِ تویِ چشمهای اوست دلش نمیخواست باد صورتش را به نوازش بکشد چون هیچگاه کسی دست نوازش بر گونههایِ سردش نکشیده بود. ردِ سیلیها را هنوز میدید دیگر مثلِ سابق نمیتوانست جلویِ آینه باایستد دلش نمیخواست حتی خود را هم دقایقی در آینه ببیند.
کنارِ پنجره مینشیند و ذهنِ خستهاش را رها میکند، گویی آنقدر فکر کرده است که افکارِ ذهنش پاره شده، و نای ندارد. باد موهایِ طلایی رنگش را به رقصی زیبا در آورده بود. قطرات باران رویِ پنجرهی اتاقش میرقصیدند. دلش میخواست چند قطرهای از باران باشد تا بتواند غمِ پنجره را بشوید، درست است پشتِ پنجره نشسته است اما ناودانی چشمانش خیس از اشک است. باران گویی به زمینِ تشنه ب*وسه میزدند، و گلهایی که رو به پژمردگی بودند جان تازهای میگرفتند و شکوفه میکردند.
انگار باران خاطراتهایِ گذشتهاش را از قلکِ ذهنش میشوید و کمکم با نمِهایش پاک میکند. وقتی که باران با قطراتش شیشهی پنجرهی اتاقش را میکوبد حس میکند دردی دیگر برایِ قلبِ سیاه و سردش آورده است. هرگز آن عطرِ شمعدانی را فراموش نخواهد کرد. انگار آن عطر را در شیشهای نگه داشته است و هر بار به بینیاش نزدیک میکند و بویِ خوشِ او را با غم به مشامش میکشد، بویِ عطر شمعدانی مشامش را هر بار قلقلک میدهد. اما این کار را بارها تکرار میکند ولی از تکراری بودنِ این کار هرگز خسته نمیشود. نور از لا به لایِ صافی پنجرهاش میگذشت، و به مردمکِ چشمهایِ غمآلودش میتابید. پشتِ این پنجرهی کهنهی باران خورده، هزاران خاطره مردند و زنده شدند، اما هیچکدام از قلکِ ذهنش پاک نشد. غمانگیزترین لحظهای است که باران ببارد و او تنهایی، به باران خیره بماند و ساعتها باران را تماشا کند. به این فکر میکند که حکمِ گناهش چیست؟ نمیداند از کدام گناه حرف میزند، ولی گویی در ذهنش حکمی میگذرد و گناهی گلویِ او را سخت میفشرد. اما نمیداند گناهش چیست؟!
گناهش آمدن به زندگی است که خود نمیداند برای چه بهدنیا آمده؟ شاید فکر میکند به این دنیا آمده که دیگران گناه کنند و او تقاصِ گناهانشان را پس دهد یا شاید نه... .
سئوالهایِ زیادی در قلکِ ذهنش جمع شده ولی نمیداند در برابرِ سئوالهایش چه جوابی بدهد! با قطع شدنِ باران، از رویِ صندلی بلند میشود و چند قدم برمیدارد، نگاهش به ماشینِ اسباب بازی میافتد، لبخندی ملیح مهمانِ چهرهی غمگینش میشود. درست به یاد نمیآورد چه کسی این ماشین را در کودکیاش برایش خریده. کمی ماشین را به جلو و عقب تکان میدهد و بعد از چند ثانیه این حرکتِ دستانش را متوقف میکند و ماشین به حرکت در میآید، بلندبلند قهقهه میزند. انگار کودکِ درونش فعال شده است. انگار دلش میخواهد به کودکیاش بازگردد، در کودکیاش تنها فقط اسباب بازیهایش را دنیایش میدید، دیگر جز خنده، و سرگرمی با اسباببازیهایش، مغزش به چیزی قد نمیداد. اما کمی که سنش بالاتر رفت و انگار دنیایش را غم فرا گرفت، دیگر شوقی نداشت که به طرفِ اسباببازیهایش برود. انگار دیگر حتی اسباببازیهایش هم نمیتوانست خندههایِ خاک شدهاش را زنده کند. ولی تصویرِ خندههایش در جایجایِ دیوار قاب شده بود. حال حتی، دلش برایِ خندههایش هم تنگ شده بود. با خود میگوید:
- کو خندههایِ کنجِ لبانم؟ مردهاند یا دیگر من نمیتوانم با شوق و ذوق بخندم؟!
باز هم سئوالهایش از ذهنش بیرون میآیند و او آنها را به زبان میآورد، ولی جوابی برای آنها ندارد.
وارد اتاقش میشود، اتاقی که چهار دیوارش جز قفس نیست. نفسی عمیق، و زیرِل*ب آهی میکشد.
انگار دلتنگ کسی است. کسی که سالهاست او را ترک کرده است. او چه کسی است؟ میداند اما کاری از او ساخته نیست. پردههایِ سفید رنگ تنها چیزی هستند که توجهی او را به خود جلب کرده است. باد، پردههایِ سفید رنگِ اتاقش را به ر*ق*ص در اورده بود. چند قدم به طرفِ پنجره برداشت. پردههایِ سفید رنگ میانِ سر و دستانش پیچید، نسیمی خنک گونههایِ قرمز رنگش را به نوازش کشید. انگار امروز هم، آفتاب در صورتش نمایان نمیشد و نمیتابید. انگار امروز هم مثلِ روزهایِ دیگر هوا بارانی است. ابرها در آسمان میگریستند، بر اثر بارش باران، بخارهایِ زیادی بر پشتِ پنجره نمایان بود. رویِ صندلی چوبی کناره پنجره نشست. باد موهایِ تنش را سیخ کرده و تنش را ریشریش میکرد. حس میکرد انگار باد صدایش میزند:
- مارتیک!
گویی فکر میکند کسی که دلتنگِ اوست صدایش میزند با ذوق و شوق سرش را برمیگرداند، اما تا چشمش به اتاقِ خالی میافتد ل*بهایش را میگزد، با خود فکر میکند که برگشتِ او جز خیال نیست. یا شاید فکر میکند خیالاتی شده است و در ذهنش پر از خیالهایی است که هرگز به واقعیت تبدیل نخواهد شد. دیگر حتی نشستن کنارِ پنجره هم، نمیتواند تسکینی برایِ حالِ بدش باشد. از رویِ صندلی چوبی بلند میشود؛ مردمکِ چشمانش به طرفِ قابِ عکسِ خاک خوردهی رویِ دیوار میافتد، اشک در چشمانش حلقه میزند. آرام چشمانش را میبندد با باز و بسته شدنِ چشمش، اشک از فراقش رویِ گونههایش میچکد و سیلِ چشمانش جاری میشود. اشکِ رویِ گونههایش انگار قصدِ بازی گوشی دارد. آرام راهِ خود را پیدا میکند و همانند سرسره سُر میخورد و رویِ گ*ردنش میافتد، اشکی که حال رویِ گ*ردنش است او را قلقلک میدهد. دستانش را به طرفِ گ*ردنش میبرد و اشک را پاک میکند، دیگر خبری از ردِ پاهایِ اشک بر گونه و گ*ردنش نیست. دستش را به طرفِ قابِ عکس میبرد، او را با دستانش میگیرد و گوشهای از تخت مینشیند. آرام دستانِ نرم و لطیف و مردانهاش را رویِ چهرهی او میکشد. #حکم_گناه #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
کسی که بارها روحش را آزردند برایش هیچ اهمیتی ندارد که جایجایِ جسمش پر از زخمهایی است که عمیق است و خونریزیهایِ شدیدی را به همراه دارد. وصالِ او، مثلِ مردهی متحرک بود. نفس میکشید، میدید، میشنید. اما هیچ عکسالعملی نشان نمیداد. انگار سکوت را به حرف زدن ترجیح میداد وصالش همانندِ پرندهای است که اوایل شوقِ پرواز داشت، اما تا بالهایش را شکستند و زخمی کردن فکرِ پرواز را از سر و مغزش بیرون فرستاد. انگار فکر میکرد نمیتواند مثلِ بقیهی پرندگان دل را به دریا بزند و کلِ آسمان را در شبها پرسه بزند و پرواز کند. انگار عقربهی ساعت برای او متوقف شده بود. دلش نمیخواست زیرِ باران قدم بزند. چون باران اشکِ تویِ چشمهای اوست دلش نمیخواست باد صورتش را به نوازش بکشد چون هیچگاه کسی دست نوازش بر گونههایِ سردش نکشیده بود. ردِ سیلیها را هنوز میدید دیگر مثلِ سابق نمیتوانست جلویِ آینه باایستد دلش نمیخواست حتی خود را هم دقایقی در آینه ببیند.
کنارِ پنجره مینشیند و ذهنِ خستهاش را رها میکند، گویی آنقدر فکر کرده است که افکارِ ذهنش پاره شده، و نای ندارد. باد موهایِ طلایی رنگش را به رقصی زیبا در آورده بود. قطرات باران رویِ پنجرهی اتاقش میرقصیدند. دلش میخواست چند قطرهای از باران باشد تا بتواند غمِ پنجره را بشوید، درست است پشتِ پنجره نشسته است اما ناودانی چشمانش خیس از اشک است. باران گویی به زمینِ تشنه ب*وسه میزدند، و گلهایی که رو به پژمردگی بودند جان تازهای میگرفتند و شکوفه میکردند.
انگار باران خاطراتهایِ گذشتهاش را از قلکِ ذهنش میشوید و کمکم با نمِهایش پاک میکند. وقتی که باران با قطراتش شیشهی پنجرهی اتاقش را میکوبد حس میکند دردی دیگر برایِ قلبِ سیاه و سردش آورده است. هرگز آن عطرِ شمعدانی را فراموش نخواهد کرد. انگار آن عطر را در شیشهای نگه داشته است و هر بار به بینیاش نزدیک میکند و بویِ خوشِ او را با غم به مشامش میکشد، بویِ عطر شمعدانی مشامش را هر بار قلقلک میدهد. اما این کار را بارها تکرار میکند ولی از تکراری بودنِ این کار هرگز خسته نمیشود. نور از لا به لایِ صافی پنجرهاش میگذشت، و به مردمکِ چشمهایِ غمآلودش میتابید. پشتِ این پنجرهی کهنهی باران خورده، هزاران خاطره مردند و زنده شدند، اما هیچکدام از قلکِ ذهنش پاک نشد. غمانگیزترین لحظهای است که باران ببارد و او تنهایی، به باران خیره بماند و ساعتها باران را تماشا کند. به این فکر میکند که حکمِ گناهش چیست؟ نمیداند از کدام گناه حرف میزند، ولی گویی در ذهنش حکمی میگذرد و گناهی گلویِ او را سخت میفشرد. اما نمیداند گناهش چیست؟!
گناهش آمدن به زندگی است که خود نمیداند برای چه بهدنیا آمده؟ شاید فکر میکند به این دنیا آمده که دیگران گناه کنند و او تقاصِ گناهانشان را پس دهد یا شاید نه... .
سئوالهایِ زیادی در قلکِ ذهنش جمع شده ولی نمیداند در برابرِ سئوالهایش چه جوابی بدهد! با قطع شدنِ باران، از رویِ صندلی بلند میشود و چند قدم برمیدارد، نگاهش به ماشینِ اسباب بازی میافتد، لبخندی ملیح مهمانِ چهرهی غمگینش میشود. درست به یاد نمیآورد چه کسی این ماشین را در کودکیاش برایش خریده. کمی ماشین را به جلو و عقب تکان میدهد و بعد از چند ثانیه این حرکتِ دستانش را متوقف میکند و ماشین به حرکت در میآید، بلندبلند قهقهه میزند. انگار کودکِ درونش فعال شده است. انگار دلش میخواهد به کودکیاش بازگردد، در کودکیاش تنها فقط اسباب بازیهایش را دنیایش میدید، دیگر جز خنده، و سرگرمی با اسباببازیهایش، مغزش به چیزی قد نمیداد. اما کمی که سنش بالاتر رفت و انگار دنیایش را غم فرا گرفت، دیگر شوقی نداشت که به طرفِ اسباببازیهایش برود. انگار دیگر حتی اسباببازیهایش هم نمیتوانست خندههایِ خاک شدهاش را زنده کند. ولی تصویرِ خندههایش در جایجایِ دیوار قاب شده بود. حال حتی، دلش برایِ خندههایش هم تنگ شده بود. با خود میگوید:
- کو خندههایِ کنجِ لبانم؟ مردهاند یا دیگر من نمیتوانم با شوق و ذوق بخندم؟!
باز هم سئوالهایش از ذهنش بیرون میآیند و او آنها را به زبان میآورد، ولی جوابی برای آنها ندارد.
وارد اتاقش میشود، اتاقی که چهار دیوارش جز قفس نیست. نفسی عمیق، و زیرِل*ب آهی میکشد.
انگار دلتنگ کسی است. کسی که سالهاست او را ترک کرده است. او چه کسی است؟ میداند اما کاری از او ساخته نیست. پردههایِ سفید رنگ تنها چیزی هستند که توجهی او را به خود جلب کرده است. باد، پردههایِ سفید رنگِ اتاقش را به ر*ق*ص در اورده بود. چند قدم به طرفِ پنجره برداشت. پردههایِ سفید رنگ میانِ سر و دستانش پیچید، نسیمی خنک گونههایِ قرمز رنگش را به نوازش کشید. انگار امروز هم، آفتاب در صورتش نمایان نمیشد و نمیتابید. انگار امروز هم مثلِ روزهایِ دیگر هوا بارانی است. ابرها در آسمان میگریستند، بر اثر بارش باران، بخارهایِ زیادی بر پشتِ پنجره نمایان بود. رویِ صندلی چوبی کناره پنجره نشست. باد موهایِ تنش را سیخ کرده و تنش را ریشریش میکرد. حس میکرد انگار باد صدایش میزند:
- مارتیک!
گویی فکر میکند کسی که دلتنگِ اوست صدایش میزند با ذوق و شوق سرش را برمیگرداند، اما تا چشمش به اتاقِ خالی میافتد ل*بهایش را میگزد، با خود فکر میکند که برگشتِ او جز خیال نیست. یا شاید فکر میکند خیالاتی شده است و در ذهنش پر از خیالهایی است که هرگز به واقعیت تبدیل نخواهد شد. دیگر حتی نشستن کنارِ پنجره هم، نمیتواند تسکینی برایِ حالِ بدش باشد. از رویِ صندلی چوبی بلند میشود؛ مردمکِ چشمانش به طرفِ قابِ عکسِ خاک خوردهی رویِ دیوار میافتد، اشک در چشمانش حلقه میزند. آرام چشمانش را میبندد با باز و بسته شدنِ چشمش، اشک از فراقش رویِ گونههایش میچکد و سیلِ چشمانش جاری میشود. اشکِ رویِ گونههایش انگار قصدِ بازی گوشی دارد. آرام راهِ خود را پیدا میکند و همانند سرسره سُر میخورد و رویِ گ*ردنش میافتد، اشکی که حال رویِ گ*ردنش است او را قلقلک میدهد. دستانش را به طرفِ گ*ردنش میبرد و اشک را پاک میکند، دیگر خبری از ردِ پاهایِ اشک بر گونه و گ*ردنش نیست. دستش را به طرفِ قابِ عکس میبرد، او را با دستانش میگیرد و گوشهای از تخت مینشیند. آرام دستانِ نرم و لطیف و مردانهاش را رویِ چهرهی او میکشد.
لبخندی تلخ مهمانِ چهرهی زیبایش میشود.
با خود میگوید:
- آن روز چه زیبا میخندید! من آن روز برایِ او ماهرترین عکاسِ شهر بودم.
آهی زیر ل*ب میکشد، انگار بیشتر از او، دلتنگ آن روزهایی است که در جایجایِ شهر خاطره سازی کردهاند، اشکهایش را پاک میکند و دستمال را از کمد کشوییاش بیرون میآورد و رویِ قابِ عکس میکشد، او همانند دیگران، برای تنهاییهایش نمیگریستد بلکه برایِ تنهاییهایش در خلوتِ خود قهقهه میزند.
صدایِ خندههایش در اتاق و سالنِ خانه میپیچد، قابِ عکس را در جایِ خود قرار میدهد و به طرفِ سالن میرود، یک فنجانِ قهوه برایِ خود میریزد و تلوزیون را روشن میکند، یک آهنگِ بیکلام که بتواند حسِ آرامبخشی را به تن و روحش تزریق کند میگذارد و یکی از پاهایش را رویِ آن یکی دیگر از پاهایش میگذارد و با عشق، قهوهاش را مینوشد. دلش برایِ نوازشهایِ گوهر نایابش تنگ شده بود. او کسی بود که در غمِ او شریک و در لحظات خوشیاش ناپدید میشد. اما حال چی؟ حال نه بود که غصهاش را بخورد و نه بود که در هنگامِ خوشیاش قایمباشک بازی کند.
آلبومِ عکس را از کشو بیرون میآورد، جلدِ آلبوم قدیمی است. اما باز هم با همان قدیمی بودنش زیباست. جلد با سلیقهی مادرش انتخاب شده است، جلدِ اول را باز میکند. تمامِ خاطرات جلویِ چشمش زنده میشود و میگذرد، در حالی که اشک از رخسارش جاری میشود ل*ب میزند:
- آه از آن روزها، آه از خاطراتها.
عکسی که جلویِ چشمش ظاهر میشود عکس مادر و پدرِ اوست. چهقدر عاشقانه همدیگه را در آ*غ*و*ش گرفتهاند و محکم میفشرند. دستانش را رویِ چهرهی زیبایِ آنها میکشد و گویی آن دو را به نوازشِ دستانِ گرم و لطیفش دعوت میکند.
زیرِ همان عکس، عکسِ کودکیهایِ خودش است، مردمکِ چشمش به طرفِ خندههایِ از تهدل و زیبایش میچرخد. حدس میزند شاید عکاسِ این عکس، مادرش باشد چون خوب بهخاطر دارد که هرگاه ناراحت میشد، مادرش او را به خندهای شیرین سوق میداد و دعوت میکرد. عکسهای بعدی را نگاه میاندازد، پدرش او را در آ*غ*و*ش گرفته و با دیدنِ خندههایِ پسرش میخندد. اشکانش را پاک میکند و حال میخندد. اما خندههایش از رویِ شوق نیست. انگار دلش به حالِ خودش میسوزد. دوست دارد مادر و پدرش کنارش باشند اما چه حیف که نیست! دلش میخواهد بقیهی عکسها را هم ببیند اما دیگر نمیتواند، خاطراتها انگار او را از پای در میآوردند. انگار گلویش را سخت میفشردند و نفسگیر بودن. آلبوم را میبندد، آن را رویِ کاناپهی سفید رنگ میگذارد و آرام قدم برمیدارد، در را به آرامی باز میکند، صدایِ آه و نالهی در، نشان میدهد در قدیمی است. دلش نمیآید حتی دکوراسیون خانه را عوض کند، شاید به چشم بیاید خانه قدیمی است. اما برای مارتیک خانه بویِ بهشت میدهد، بویِ عطرِ گلِ رازقی میدهد. دور تا دورِ حیاط خلوت پر از گلهایی است که توسطِ مادرش کاشته شدهاند. اما افسوس که گلها کمکم رو به پژمردهگی بودند. مارتیک آبپاشِ قرمز رنگ را از کناره درخت برمیدارد و آن را پر از آب میکند. یکییکی به گلها آب میدهد،
انگار وقتی آب به ریشهی گلها میرسد. برای او لبخند میزنند. حتی مارتیک هم با دیدنِ گلها که جانِ تازهای گرفتهاند لبخند میزند، تا قبل از اینکه به گلها آب دهد ترسی به دلِ کوچکش چنگ زده بود. اما تا به گلها آب داد و متوجه شد آنها دیگر پژمرده نخواهند شد ترسی که در دلش جای خوش کرده بود ناپدید شد. حال دیگر عذابِ وجدان نخواهد داشت. آبپاش را در زیرِ سایهی درخت میگذارد. دو صندلیِ چوبیِ زیبا که توسطِ پدرش ساخته شده بود بر زیرِ درختِ چنار جای خوش کرده بود. به طرفِ صندلیها رفت. دستی بر دستهی صندلی کشید و با ناراحتی به آنها خیره شد. حتی به زیباییهایِ این دو صندلی یقین داشت. حدس میزد پدرش آنها را بینقص و زیبا ساخته است. یادش میآمد در کودکی برایِ کارِ هنرش در مدرسه پدرش به او کمک کرد تا یک میز و صندلی درست کند. راستی آن میز و صندلی کجاست؟ اندکی به فکر فرو میرود، هرگز چنین چیزهایی را نخواهد فراموش کرد. دقایقی دیگر، سعی میکند بیشتر فکر کند و انگار که به یادش آمده باشد، لبخندی در کنجِ لبانش نقشِ زیبایی میبندد و با خود زیر ل*ب زمزمه میکند:
- او را در اتاقِ مطالعه گذاشتهام.
شیلنگ آب را برمیدارد و آن را باز میکند و به درختها آب میدهد، صدایِ پرندگان گوشش را به نوازش میکشند، آفتاب از لا به لایِ درختان به صورتِ زیبایش میتابد. در همین حین اندکی باد که میوزد، موهایِ خرمایی رنگش را به رقصی زیبا در میآورد، باد انگار بازیاش گرفته است و بلندیِ لباسِ مارتیک را در دست گرفته و همراهِ خود به این سو و آن سو روانه میکند. حال که آب دادن به درختها و گلها تمام شده است. چند بار چنگی به موهایش میزند و وارد سالن میشود، در را به آرامی بر هم میزند و قفلِ در را با یک حرکت میبندد.
داشت به این فکر میکرد که کلیدِ اتاقِ مطالعه را کجا گذاشته است؟ هوش و ذکاوتش بالا بود اما این روزها سخت فکرش همه جا پر میکشید و برایِ همین باید اندکی فکر میکرد تا به جواب برسد. چند قدم برمیدارد و حال که به یاد میآورد کلید را کجا گذاشته است لبخندی میزند. #حکم_گناه #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
لبخندی تلخ مهمانِ چهرهی زیبایش میشود.
با خود میگوید:
- آن روز چه زیبا میخندید! من آن روز برایِ او ماهرترین عکاسِ شهر بودم.
آهی زیر ل*ب میکشد، انگار بیشتر از او، دلتنگ آن روزهایی است که در جایجایِ شهر خاطره سازی کردهاند، اشکهایش را پاک میکند و دستمال را از کمد کشوییاش بیرون میآورد و رویِ قابِ عکس میکشد، او همانند دیگران، برای تنهاییهایش نمیگریستد بلکه برایِ تنهاییهایش در خلوتِ خود قهقهه میزند.
صدایِ خندههایش در اتاق و سالنِ خانه میپیچد، قابِ عکس را در جایِ خود قرار میدهد و به طرفِ سالن میرود، یک فنجانِ قهوه برایِ خود میریزد و تلوزیون را روشن میکند، یک آهنگِ بیکلام که بتواند حسِ آرامبخشی را به تن و روحش تزریق کند میگذارد و یکی از پاهایش را رویِ آن یکی دیگر از پاهایش میگذارد و با عشق، قهوهاش را مینوشد. دلش برایِ نوازشهایِ گوهر نایابش تنگ شده بود. او کسی بود که در غمِ او شریک و در لحظات خوشیاش ناپدید میشد. اما حال چی؟ حال نه بود که غصهاش را بخورد و نه بود که در هنگامِ خوشیاش قایمباشک بازی کند.
پنجم)
آلبومِ عکس را از کشو بیرون میآورد، جلدِ آلبوم قدیمی است. اما باز هم با همان قدیمی بودنش زیباست. جلد با سلیقهی مادرش انتخاب شده است، جلدِ اول را باز میکند. تمامِ خاطرات جلویِ چشمش زنده میشود و میگذرد، در حالی که اشک از رخسارش جاری میشود ل*ب میزند:
- آه از آن روزها، آه از خاطراتها.
عکسی که جلویِ چشمش ظاهر میشود عکس مادر و پدرِ اوست. چهقدر عاشقانه همدیگه را در آ*غ*و*ش گرفتهاند و محکم میفشرند. دستانش را رویِ چهرهی زیبایِ آنها میکشد و گویی آن دو را به نوازشِ دستانِ گرم و لطیفش دعوت میکند.
زیرِ همان عکس، عکسِ کودکیهایِ خودش است، مردمکِ چشمش به طرفِ خندههایِ از تهدل و زیبایش میچرخد. حدس میزند شاید عکاسِ این عکس، مادرش باشد چون خوب بهخاطر دارد که هرگاه ناراحت میشد، مادرش او را به خندهای شیرین سوق میداد و دعوت میکرد. عکسهای بعدی را نگاه میاندازد، پدرش او را در آ*غ*و*ش گرفته و با دیدنِ خندههایِ پسرش میخندد. اشکانش را پاک میکند و حال میخندد. اما خندههایش از رویِ شوق نیست. انگار دلش به حالِ خودش میسوزد. دوست دارد مادر و پدرش کنارش باشند اما چه حیف که نیست! دلش میخواهد بقیهی عکسها را هم ببیند اما دیگر نمیتواند، خاطراتها انگار او را از پای در میآوردند. انگار گلویش را سخت میفشردند و نفسگیر بودن. آلبوم را میبندد، آن را رویِ کاناپهی سفید رنگ میگذارد و آرام قدم برمیدارد، در را به آرامی باز میکند، صدایِ آه و نالهی در، نشان میدهد در قدیمی است. دلش نمیآید حتی دکوراسیون خانه را عوض کند، شاید به چشم بیاید خانه قدیمی است. اما برای مارتیک خانه بویِ بهشت میدهد، بویِ عطرِ گلِ رازقی میدهد. دور تا دورِ حیاط خلوت پر از گلهایی است که توسطِ مادرش کاشته شدهاند. اما افسوس که گلها کمکم رو به پژمردهگی بودند. مارتیک آبپاشِ قرمز رنگ را از کناره درخت برمیدارد و آن را پر از آب میکند. یکییکی به گلها آب میدهد،
انگار وقتی آب به ریشهی گلها میرسد. برای او لبخند میزنند. حتی مارتیک هم با دیدنِ گلها که جانِ تازهای گرفتهاند لبخند میزند، تا قبل از اینکه به گلها آب دهد ترسی به دلِ کوچکش چنگ زده بود. اما تا به گلها آب داد و متوجه شد آنها دیگر پژمرده نخواهند شد ترسی که در دلش جای خوش کرده بود ناپدید شد. حال دیگر عذابِ وجدان نخواهد داشت. آبپاش را در زیرِ سایهی درخت میگذارد. دو صندلیِ چوبیِ زیبا که توسطِ پدرش ساخته شده بود بر زیرِ درختِ چنار جای خوش کرده بود. به طرفِ صندلیها رفت. دستی بر دستهی صندلی کشید و با ناراحتی به آنها خیره شد. حتی به زیباییهایِ این دو صندلی یقین داشت. حدس میزد پدرش آنها را بینقص و زیبا ساخته است. یادش میآمد در کودکی برایِ کارِ هنرش در مدرسه پدرش به او کمک کرد تا یک میز و صندلی درست کند. راستی آن میز و صندلی کجاست؟ اندکی به فکر فرو میرود، هرگز چنین چیزهایی را نخواهد فراموش کرد. دقایقی دیگر، سعی میکند بیشتر فکر کند و انگار که به یادش آمده باشد، لبخندی در کنجِ لبانش نقشِ زیبایی میبندد و با خود زیر ل*ب زمزمه میکند:
- او را در اتاقِ مطالعه گذاشتهام.
شیلنگ آب را برمیدارد و آن را باز میکند و به درختها آب میدهد، صدایِ پرندگان گوشش را به نوازش میکشند، آفتاب از لا به لایِ درختان به صورتِ زیبایش میتابد. در همین حین اندکی باد که میوزد، موهایِ خرمایی رنگش را به رقصی زیبا در میآورد، باد انگار بازیاش گرفته است و بلندیِ لباسِ مارتیک را در دست گرفته و همراهِ خود به این سو و آن سو روانه میکند. حال که آب دادن به درختها و گلها تمام شده است. چند بار چنگی به موهایش میزند و وارد سالن میشود، در را به آرامی بر هم میزند و قفلِ در را با یک حرکت میبندد.
داشت به این فکر میکرد که کلیدِ اتاقِ مطالعه را کجا گذاشته است؟ هوش و ذکاوتش بالا بود اما این روزها سخت فکرش همه جا پر میکشید و برایِ همین باید اندکی فکر میکرد تا به جواب برسد. چند قدم برمیدارد و حال که به یاد میآورد کلید را کجا گذاشته است لبخندی میزند.
صدایِ به هم خوردنِ کلید در گوشش بارها نجوا میشود و میپیچد، کلید را در قفلِ در میکند و با چند حرکت او را باز میکند، اتاق؛ سرد و تاریک است جز سیاهی چیزی را نمیبیند، دستش را به طرفِ کلید برق میبرد اما انگار برق وصل نیست. زیر ل*ب پوفی میکشد و به طرفِ اتاقش میرود، گوشیاش را از رویِ تختش برمیدارد و چراغقوهی گوشیاش را روشن میکند، نورِ چراغ را رویِ لامپ تنظیم میکند و صندلی را دقیق رو به رویِ لامپ قرار میدهد. از صندلی بالا میرود و لامپ را لمس میکند. انگار عمرِ لامپ دیگر تمام شده است. سالیانِ سال است که او کار کرده و حال دیگر انرژیاش تمام شده است. چند بار لامپ را میچرخاند و لامپی جدید و نو را جایگزینِ آن لامپِ قدیمی میکند. با روشن شدنِ لامپ و دیده شدنِ تمامِ دکوراسیونهایِ اتاق مطالعه لبخندی میزند و چند بار دستانش را بر هم میزند و میتکاند و آرام از رویِ صندلی پایین میآید. صندلی را در جایِ خود قرار میدهد و چراغِ گوشیاش را خاموش میکند و رویِ طاقچهی کناره پنجره میگذارد، پردههایِ سفید رنگ، رنگِ خاک را به خود گرفته بودند. اگر مادرش بود هرگز پرده اینقدر کثیف نمیشد و هرگز اجازه نمیداد اتاقِ مطالعهی خود و شوهرش این گونه باشد. مارتیک سری به نشانهی تاسف تکان داد و پردههایِ سفید رنگ را به آرامی کشید و آنها را بر رویِ دستهی صندلی گذاشت تا بعد با لباسهایِ دیگرش بشوید. حتی قفسههایِ کتاب را هم خاک فرا گرفته بود. بویِ خاک مشامش را قلقلک میداد. دستی بر رویِ کتابها کشید و ل*ب زد:
- باید کتابها را از قفسه جدا کنم و دستمال را خیس کنم و قفسه را تمیز کنم.
به طرفِ آشپزخانه رفت، ظرفی را پر از آب کرد و تکه پارچهای را از کمد کشویی بیرون آورد و به طرفِ اتاقِ مطالعه قدم برداشت. تکه پارچه را در آبِ زلال فرو برد و وقتی همه طرفِ پارچه خیس شد. چند بار او را با مُشتش فشار داد تا آبِ اضافهی دستمال در ظرف بچکد. کتابها را یکییکی رویِ فرش گذاشت و وقتی کارش تمام شد؛ و قفسه خالی شد تکه پارچه را رویِ قفسه کشید و کمکم آنها را تمیز کرد. حتی تارهایِ عنکبوت هم در کنارههایِ قفسه جای خوش کرده بودن. آرام تارهایِ عنکبوت را با تکه پارچه تمیز کرد. درد بدی در ناحیهی عضلههایش احساس میکرد. کمی دستانش را باز و بسته کرد و تکان داد و وقتی درد کم شد باز به کارش ادامه داد. حال که کارش را به نحواحسنت به اتمام رسانیده بود و بابِ میلش بود کتابها را یکییکی با دستمال، جلدشان را تمیز کرد و در قفسه چید، عرق از سر و پیشانیاش جاری شده بود. با بلندیِ سرِ آستینِ لباسش عرقِ پیشانیاش را پاک کرد. حال به سراغِ میز و صندلیای که پدرش با چوب آنها را درست کرده بود رفت. لبخندی کلِ صورتش را قاب گرفت. اما تا میز را بلند کرد دو تا از پایههایش از میز کنده شد و جلویِ پاهایش افتاد. لبخندش را خورد و ل*بش را آرام گزید اشک در چشمانش حلقه زده بود. انگار کودکی که رویِ اسباب بازیهایش حساس است و اگر خ*را*ب شود یا کسی به او نزدیک شود گریه و زاری میکند. او خطِ قرمزش چیزهایی بود که به پدر و مادرش ربط پیدا میکرد، تمامِ دنیایش همین اسباب بازیهایی است که پدر و مادرش خریده و یا برایِ او چیزهایی را درست کردهاند.
درحالی که خم شده بود تا دو پایهی صندلی را بردارد، ل*ب زد:
- او را درست خواهم کرد.
رویِ صندلیِ چوبی نشست، اشکانش را با انگشتِ اشارهاش پاک کرد و درِ کشو را به آرامی باز کرد.
حدس میزد پیچهایِ میز شُل شده است و باید آنها را تعویض و تعمیر کند. چند پیچ از داخلِ قوطی بیرون آورد و پیچهایِ قدیمی را باز کرد و پیچِ نو را با دستانش لمس کرد و در حالی که او را نگاه میکرد ل*ب زد:
- پیچِ خوبیه.
پیچ را در چهار طرفِ صندلی گذاشت و آنها را محکم بست و پایهی صندلی را هم درست کرد. چشمانش برقِ خاصی زد، حتی از روزِ اول هم زیباتر شده بود. از خوشحالی مثلِ کودکی چند ساله دستانش را بر هم کوبید و میز را در طاقچه گذاشت و چهار تا صندلی را هم دورش چید.
نگاهش به لباسی افتاد که مادرش او را روزِ تولدش برایش خریده بود که او را غافلگیر کند. از رویِ صندلی بلند شد و لباس را از آویزان جدا کرد؛ اول دستی بر رویِ لباس کشید و باز هم رویِ صندلی نشست و لباس را به صورتش نزدیک کرد، بویِ عطرِ خوشِ لباس را با کمالِ میل به مشامش فرستاد. حال که انگار بویِ خوشِ عطرِ لباس به مشامش رسیده بود. حس میکرد مشامش را قلقلک میدهد. هیچگاه دلش نیامد لباس را بر تن کند. زیرا میترسید روزی لباس پوسیده و پاره و کهنه شود. آنوقت دیگر نمیتوانست از مادرش یادگاریای داشته باشد. لباس را در جایِ خود آویز کرد و از اتاقِ مطالعه بیرون رفت و در را هم بست و قفل کرد.
شکمش صدایِ وحشتناکی میداد و این نشانهی این بود که از صبح تا الان که دیگر آفتاب پشتِ کوه رفته و غروب کرده است چیزی نخورده است. #حکم_گناه #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
صدایِ به هم خوردنِ کلید در گوشش بارها نجوا میشود و میپیچد، کلید را در قفلِ در میکند و با چند حرکت او را باز میکند، اتاق؛ سرد و تاریک است جز سیاهی چیزی را نمیبیند، دستش را به طرفِ کلید برق میبرد اما انگار برق وصل نیست. زیر ل*ب پوفی میکشد و به طرفِ اتاقش میرود، گوشیاش را از رویِ تختش برمیدارد و چراغقوهی گوشیاش را روشن میکند، نورِ چراغ را رویِ لامپ تنظیم میکند و صندلی را دقیق رو به رویِ لامپ قرار میدهد. از صندلی بالا میرود و لامپ را لمس میکند. انگار عمرِ لامپ دیگر تمام شده است. سالیانِ سال است که او کار کرده و حال دیگر انرژیاش تمام شده است. چند بار لامپ را میچرخاند و لامپی جدید و نو را جایگزینِ آن لامپِ قدیمی میکند. با روشن شدنِ لامپ و دیده شدنِ تمامِ دکوراسیونهایِ اتاق مطالعه لبخندی میزند و چند بار دستانش را بر هم میزند و میتکاند و آرام از رویِ صندلی پایین میآید. صندلی را در جایِ خود قرار میدهد و چراغِ گوشیاش را خاموش میکند و رویِ طاقچهی کناره پنجره میگذارد، پردههایِ سفید رنگ، رنگِ خاک را به خود گرفته بودند. اگر مادرش بود هرگز پرده اینقدر کثیف نمیشد و هرگز اجازه نمیداد اتاقِ مطالعهی خود و شوهرش این گونه باشد. مارتیک سری به نشانهی تاسف تکان داد و پردههایِ سفید رنگ را به آرامی کشید و آنها را بر رویِ دستهی صندلی گذاشت تا بعد با لباسهایِ دیگرش بشوید. حتی قفسههایِ کتاب را هم خاک فرا گرفته بود. بویِ خاک مشامش را قلقلک میداد. دستی بر رویِ کتابها کشید و ل*ب زد:
- باید کتابها را از قفسه جدا کنم و دستمال را خیس کنم و قفسه را تمیز کنم.
به طرفِ آشپزخانه رفت، ظرفی را پر از آب کرد و تکه پارچهای را از کمد کشویی بیرون آورد و به طرفِ اتاقِ مطالعه قدم برداشت. تکه پارچه را در آبِ زلال فرو برد و وقتی همه طرفِ پارچه خیس شد. چند بار او را با مُشتش فشار داد تا آبِ اضافهی دستمال در ظرف بچکد. کتابها را یکییکی رویِ فرش گذاشت و وقتی کارش تمام شد؛ و قفسه خالی شد تکه پارچه را رویِ قفسه کشید و کمکم آنها را تمیز کرد. حتی تارهایِ عنکبوت هم در کنارههایِ قفسه جای خوش کرده بودن. آرام تارهایِ عنکبوت را با تکه پارچه تمیز کرد. درد بدی در ناحیهی عضلههایش احساس میکرد. کمی دستانش را باز و بسته کرد و تکان داد و وقتی درد کم شد باز به کارش ادامه داد. حال که کارش را به نحواحسنت به اتمام رسانیده بود و بابِ میلش بود کتابها را یکییکی با دستمال، جلدشان را تمیز کرد و در قفسه چید، عرق از سر و پیشانیاش جاری شده بود. با بلندیِ سرِ آستینِ لباسش عرقِ پیشانیاش را پاک کرد. حال به سراغِ میز و صندلیای که پدرش با چوب آنها را درست کرده بود رفت. لبخندی کلِ صورتش را قاب گرفت. اما تا میز را بلند کرد دو تا از پایههایش از میز کنده شد و جلویِ پاهایش افتاد. لبخندش را خورد و ل*بش را آرام گزید اشک در چشمانش حلقه زده بود. انگار کودکی که رویِ اسباب بازیهایش حساس است و اگر خ*را*ب شود یا کسی به او نزدیک شود گریه و زاری میکند. او خطِ قرمزش چیزهایی بود که به پدر و مادرش ربط پیدا میکرد، تمامِ دنیایش همین اسباب بازیهایی است که پدر و مادرش خریده و یا برایِ او چیزهایی را درست کردهاند.
درحالی که خم شده بود تا دو پایهی صندلی را بردارد، ل*ب زد:
- او را درست خواهم کرد.
رویِ صندلیِ چوبی نشست، اشکانش را با انگشتِ اشارهاش پاک کرد و درِ کشو را به آرامی باز کرد.
حدس میزد پیچهایِ میز شُل شده است و باید آنها را تعویض و تعمیر کند. چند پیچ از داخلِ قوطی بیرون آورد و پیچهایِ قدیمی را باز کرد و پیچِ نو را با دستانش لمس کرد و در حالی که او را نگاه میکرد ل*ب زد:
- پیچِ خوبیه.
پیچ را در چهار طرفِ صندلی گذاشت و آنها را محکم بست و پایهی صندلی را هم درست کرد. چشمانش برقِ خاصی زد، حتی از روزِ اول هم زیباتر شده بود. از خوشحالی مثلِ کودکی چند ساله دستانش را بر هم کوبید و میز را در طاقچه گذاشت و چهار تا صندلی را هم دورش چید.
نگاهش به لباسی افتاد که مادرش او را روزِ تولدش برایش خریده بود که او را غافلگیر کند. از رویِ صندلی بلند شد و لباس را از آویزان جدا کرد؛ اول دستی بر رویِ لباس کشید و باز هم رویِ صندلی نشست و لباس را به صورتش نزدیک کرد، بویِ عطرِ خوشِ لباس را با کمالِ میل به مشامش فرستاد. حال که انگار بویِ خوشِ عطرِ لباس به مشامش رسیده بود. حس میکرد مشامش را قلقلک میدهد. هیچگاه دلش نیامد لباس را بر تن کند. زیرا میترسید روزی لباس پوسیده و پاره و کهنه شود. آنوقت دیگر نمیتوانست از مادرش یادگاریای داشته باشد. لباس را در جایِ خود آویز کرد و از اتاقِ مطالعه بیرون رفت و در را هم بست و قفل کرد.
شکمش صدایِ وحشتناکی میداد و این نشانهی این بود که از صبح تا الان که دیگر آفتاب پشتِ کوه رفته و غروب کرده است چیزی نخورده است.
به طرفِ آشپزخانه رفت. دلش برایِ بویِ غذایِ میت لوفی که مادرش برایش درست میکرد سخت تنگ شده بود. هرگاه از مدرسه به خانه میآمد مادرش غذاهایِ خوشمزهای را برایش درست میکرد. بارها سعی میکرد همانند مادرش میت لوف را درست کند؛ اما هرگز نتوانست. اما مادرش میگفت:
- گل پسرم، تو خیلی میت لوف رو خوشمزه درست کردی. هرگز مزهاش یادم نمیرود و هنوز زیر دندانم گیر کرده و تا ابد مزهاش یادم میماند.
اشک از فراغش جاری شده بود. درِ یخچال را به آرامی باز کرد. نمیدانست چه بخورد! چند روزی بود که حس و حالِ اینکه کفشها را بدوزد و واکس بکشد را نداشت. در اصل کارش این نبود، اما چون پدرش به این کار علاقه داشت سعی میکرد راهِ پدرش را ادامه دهد. هر چند همانند پدرش اسطوره نبود، اما خود هم، هنرهایِ بسیاری داشت که هنرهایش همانند آفتاب میدرخشید، ظرفِ غذایی که در آن استیک سرخ کردهی گوشت و مرغ بود را، که برایِ شبِ قبل درست کرده بود گرم کرد و رویِ میزِ غذاخوری تویِ آشپزخانه گذاشت و مشغولِ خوردن شد. حتی دلش برایِ استیک سرخ کردهای که مادرش درست میکرد هم، تنگ شده بود. او دلش برایِ تمامِ مهربانیهایِ پدر و مادرش تنگ شده بود. افسوس میخورد آه میکشید.
دلش میخواست پدر و مادرش کنارش باشند اما چه حیف! آنها دیگر آسمانی شدهاند.
چند روزی میشد که فرصت نکرده بود به گلزار برود. اما انگار حال در دلش به خود قول داده بود که فردا به گلزار برود. همیشه با یک دسته گلِ رزِ قرمز به دیدنِ پدر و مادرش میرفت.
پس از خوردنِ غذا، دیگر خبری از صدایهایِ عمیق و وحشتناکِ شکمش نیست و صدایِ آن شنیده نمیشود. ظرفها را در سینک میگذارد و شیرِ آب را باز میکند و آنها را میشوید. دستانش را با دستمال خشک میکند و رویِ کاناپه مینشیند.
دلش در این چهاردیواری که انگار زندانِ سردِ آرزوها بود سخت گرفته بود. انگار دیگر نمیتوانست در این چهاردیواری بماند. انگار دلش هوس کرده بود ساعتی از خانه بیرون بزند. مثلاً در کنارِ ساحلی کوچک بر روی تکه سنگی بنشیند و ذهنِ خستهی خود را رها کند. دلش میخواهد در کنارِ سواحلِ آرام کمی اوج بگیرد. دلش میخواهد دریایِ طوفانیِ دلش را به ساحلی آرام تبدیل کند. دلش میخواست هوایِ بارانی دلش را آفتابی سوزان کند. دلش میخواست آتشِ درونش بهجایِ فوران شدن؛ خاموش گردد. انگار از درد، از بغض، بیحس شده است. انگار خطِ اشکی، صورتش را سخت میسوزاند. انگار هیچ چیز نمیتواند دیگر آرامش کند؛ نه گریه، نه فریاد، نه یک لیوانِ آب سرد، انگار فقط از صفحهی زندگی پاک شود شاید بتواند حالش را خوب کند. آنوقت دیگر نفس نخواهد کشید. در برابر دردها دست و پا نخواهد زد. انگار سالیانِ سال منتظرِ روزهایِ خوب است. اما هر چه میگذرد حس میکند دیروز بهتر از فرداست، از رویِ کاناپه بلند میشود. کت و شلوارِ سرمهای رنگش را از کمد بیرون آورد. کت را از چوب لباسیاش جدا کرد و شلوار را هم رویِ تخت خوابش گذاشت. پیرهن سفید رنگِ آستین بلندش را پوشید. یقهاش را در آینه تنظیم کرد و آستینهایش را هم چند لایه تا زد و دکمه را هم بست، کت را پوشید و نگاهی به خود انداخت؛ اولین بار بود که خود را در چنین لباسی میدید، همانندماه میدرخشد. شلوارش را پوشید و دستی بر رویِ موهایِ بلند و خرمایی رنگش کشید و آنها را با بُرس جمع کرد و با کشِ مویی که مشکی رنگ بود بست. هرگاه موهایش را باز میگذاشت، باد موهایش را به رقصی زیبا در میآورد. انگار باد همانندِ ماشینی در پیچِ موهایش با سرعتِ زیادی عبور میکرد. عطری که مادرش روزِ تحویلِ سال جدید برایش خریده بود را از رویِ میز برداشت و به خود زد. وقتی بویِ عطر در کلِ اتاقش پیچید و بویش به مشامش رسید. لبخندی بر کنجِ لبانش نشست. گوشیاش را از رویِ تختش برداشت. باز هم برگشت و خود را در آینه نگاهی انداخت. همه چیز از نظرِ او خوب بود اما باز فکر میکرد چیزی از قلم افتاده است. کمی به مغزِ خود فشار آورد و تا یادش آمد قدمهایش را تندتر و محکمتر برداشت، میترسید باز یادش برود. وقتی به جاکفشی رسید یکی از کفشهایِ مشکی رنگش را به میلِ خود انتخاب کرد و آن را به خوبی واکس کشید. کفشِ که اوایل رنگِ مشکی کمرنگ به خود گرفته بود و این بر اثر خاک بود؛ حال رنگِ مشکی پررنگ شده بود و ج*ن*سِ آن چرم بود.
کفش را پوشید و یک دور دیگر همه جایِ آن را واکس کشید. نگاهی به سر تا پاهایِ خودش کرد و آرام قدم برداشت. در را باز کرد و نگاهی به همه جایِ خانه انداخت، کلید را در جیبِ جلویی شلوارش گذاشت و در را آرام بر هم زد.
بعد از یک هفته رنگِ بیرون را دیده بود. حال آسمان لباسِ سیاه رنگی را به تن کرده بود و ستارهها در آسمان سوسو میکردند. ماه هنوز کامل سر از آسمان بیرون نکرده بود. دستانش را در دو جیبش فرو برد و آرام قدم برداشت. هر کی که رد میشد نگاهی گذرا به او میانداخت و باز به دو جفت کفشِ مشکی رنگِ چرمش خیره میشد. کفشش تنها چیزی بود که در نگاهِ اول به چشمِ رهگذران میآمد. اما چهرهاش هم جذابیتِ خاصی را به ارمغان گذاشته بود.
از کوچه به آرامی پایین رفت؛ دو طرفِ کتش را گرفت و کمی تکان داد که مرتب در جایِ خود باایستد. دستی بر تهریشهایِ زرد رنگش کشید. همیشه طبقِ عادتش گاهگاهی دست بر تهریشهایش میکشید. نگاهی به اطرافش کرد و کمی ایستاد. ماشینها را پایید و به آن طرفِ پیاده رو رفت. همانطور که در پیاده رو قدم برمیداشت. گاه از پشتِ ویترین لباسها و اجناسها را دید میزد. انگار که خستهاش شده، واردِ یک مغازه میشود و کارتِ بانکیاش را از جیبش بیرون میآورد و یک گوشه میایستد تا صاحبِ مغازه به مشتریهایش رسیدگی کند. چند دقیقه بعد که مشتریها میروند تک خندهای میکند و ل*ب میزند:
- سینرژی میخواستم! #حکم_گناه #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
به طرفِ آشپزخانه رفت. دلش برایِ بویِ غذایِ میت لوفی که مادرش برایش درست میکرد سخت تنگ شده بود. هرگاه از مدرسه به خانه میآمد مادرش غذاهایِ خوشمزهای را برایش درست میکرد. بارها سعی میکرد همانند مادرش میت لوف را درست کند؛ اما هرگز نتوانست. اما مادرش میگفت:
- گل پسرم، تو خیلی میت لوف رو خوشمزه درست کردی. هرگز مزهاش یادم نمیره و هنوز زیر دندانم گیر کرده و تا ابد مزهاش یادم میماند.
اشک از فراغش جاری شده بود. درِ یخچال را به آرامی باز کرد. نمیدانست چه بخورد! چند روزی بود که حس و حالِ اینکه کفشها را بدوزد و واکس بکشد را نداشت. در اصل کارش این نبود، اما چون پدرش به این کار علاقه داشت سعی میکرد راهِ پدرش را ادامه دهد. هر چند همانند پدرش اسطوره نبود، اما خود هم، هنرهایِ بسیاری داشت که هنرهایش همانند آفتاب میدرخشید، ظرفِ غذایی که در آن استیک سرخ کردهی گوشت و مرغ بود را، که برایِ شبِ قبل درست کرده بود گرم کرد و رویِ میزِ غذاخوری تویِ آشپزخانه گذاشت و مشغولِ خوردن شد. حتی دلش برایِ استیک سرخ کردهای که مادرش درست میکرد هم، تنگ شده بود. او دلش برایِ تمامِ مهربانیهایِ پدر و مادرش تنگ شده بود. افسوس میخورد آه میکشید.
دلش میخواست پدر و مادرش کنارش باشند اما چه حیف! آنها دیگر آسمانی شدهاند.
چند روزی میشد که فرصت نکرده بود به گلزار برود. اما انگار حال در دلش به خود قول داده بود که فردا به گلزار برود. همیشه با یک دسته گلِ رزِ قرمز به دیدنِ پدر و مادرش میرفت.
پس از خوردنِ غذا، دیگر خبری از صدایهایِ عمیق و وحشتناکِ شکمش نیست و صدایِ آن شنیده نمیشود. ظرفها را در سینک میگذارد و شیرِ آب را باز میکند و آنها را میشوید. دستانش را با دستمال خشک میکند و رویِ کاناپه مینشیند.
هشتم"
دلش در این چهاردیواری که انگار زندانِ سردِ آرزوها بود سخت گرفته بود. انگار دیگر نمیتوانست در این چهاردیواری بماند. انگار دلش هوس کرده بود ساعتی از خانه بیرون بزند. مثلاً در کنارِ ساحلی کوچک بر روی تکه سنگی بنشیند و ذهنِ خستهی خود را رها کند. دلش میخواهد در کنارِ سواحلِ آرام کمی اوج بگیرد. دلش میخواهد دریایِ طوفانیِ دلش را به ساحلی آرام تبدیل کند. دلش میخواست هوایِ بارانی دلش را آفتابی سوزان کند. دلش میخواست آتشِ درونش بهجایِ فوران شدن؛ خاموش گردد. انگار از درد، از بغض، بیحس شده است. انگار خطِ اشکی، صورتش را سخت میسوزاند. انگار هیچ چیز نمیتواند دیگر آرامش کند؛ نه گریه، نه فریاد، نه یک لیوانِ آب سرد، انگار فقط از صفحهی زندگی پاک شود شاید بتواند حالش را خوب کند. آنوقت دیگر نفس نخواهد کشید. در برابر دردها دست و پا نخواهد زد. انگار سالیانِ سال منتظرِ روزهایِ خوب است. اما هر چه میگذرد حس میکند دیروز بهتر از فرداست، از رویِ کاناپه بلند میشود. کت و شلوارِ سرمهای رنگش را از کمد بیرون آورد. کت را از چوب لباسیاش جدا کرد و شلوار را هم رویِ تخت خوابش گذاشت. پیرهن سفید رنگِ آستین بلندش را پوشید. یقهاش را در آینه تنظیم کرد و آستینهایش را هم چند لایه تا زد و دکمه را هم بست، کت را پوشید و نگاهی به خود انداخت؛ اولین بار بود که خود را در چنین لباسی میدید، همانندماه
میدرخشید. شلوارش را پوشید و دستی بر رویِ موهایِ بلند و خرمایی رنگش کشید و آنها را با بُرس جمع کرد و با کشِ مویی که مشکی رنگ بود بست. هرگاه موهایش را باز میگذاشت، باد موهایش را به رقصی زیبا در میآورد. انگار باد همانندِ ماشینی در پیچِ موهایش با سرعتِ زیادی عبور میکرد. عطری که مادرش روزِ تحویلِ سال جدید برایش خریده بود را از رویِ میز برداشت و به خود زد. وقتی بویِ عطر در کلِ اتاقش پیچید و بویش به مشامش رسید. لبخندی بر کنجِ لبانش نشست. گوشیاش را از رویِ تختش برداشت. باز هم برگشت و خود را در آینه نگاهی انداخت. همه چیز از نظرِ او خوب بود اما باز فکر میکرد چیزی از قلم افتاده است. کمی به مغزِ خود فشار آورد و تا یادش آمد قدمهایش را تندتر و محکمتر برداشت، میترسید باز یادش برود. وقتی به جاکفشی رسید یکی از کفشهایِ مشکی رنگش را به میلِ خود انتخاب کرد و آن را به خوبی واکس کشید. کفشِ که اوایل رنگِ مشکی کمرنگ به خود گرفته بود و این بر اثر خاک بود؛ حال رنگِ مشکی پررنگ شده بود و ج*ن*سِ آن چرم بود.
کفش را پوشید و یک دور دیگر همه جایِ آن را واکس کشید. نگاهی به سر تا پاهایِ خودش کرد و آرام قدم برداشت. در را باز کرد و نگاهی به همه جایِ خانه انداخت، کلید را در جیبِ جلویی شلوارش گذاشت و در را آرام بر هم زد.
بعد از یک هفته رنگِ بیرون را دیده بود. حال آسمان لباسِ سیاه رنگی را به تن کرده بود و ستارهها در آسمان سوسو میکردند. ماه هنوز کامل سر از آسمان بیرون نکرده بود. دستانش را در دو جیبش فرو برد و آرام قدم برداشت. هر کی که رد میشد نگاهی گذرا به او میانداخت و باز به دو جفت کفشِ مشکی رنگِ چرمش خیره میشد. کفشش تنها چیزی بود که در نگاهِ اول به چشمِ رهگذران میآمد. اما چهرهاش هم جذابیتِ خاصی را به ارمغان گذاشته بود.
نهم)
از کوچه به آرامی پایین رفت؛ دو طرفِ کتش را گرفت و کمی تکان داد که مرتب در جایِ خود باایستد. دستی بر تهریشهایِ زرد رنگش کشید. همیشه طبقِ عادتش گاهگاهی دست بر تهریشهایش میکشید. نگاهی به اطرافش کرد و کمی ایستاد. ماشینها را پایید و به آن طرفِ پیاده رو رفت. همانطور که در پیاده رو قدم برمیداشت. گاه از پشتِ ویترین لباسها و اجناسها را دید میزد. انگار که خستهاش شده، واردِ یک مغازه میشود و کارتِ بانکیاش را از جیبش بیرون میآورد و یک گوشه میایستد تا صاحبِ مغازه به مشتریهایش رسیدگی کند. چند دقیقه بعد که مشتریها میروند تک خندهای میکند و ل*ب میزند:
- سینرژی میخواستم!
صاحبِ مغازه نگاهی به سر تا پاهایِ مارتیک میکند و در حالی که لبخند میزند میگوید:
- آخرِ مغازه، سمتِ چپ، در یخچال بردار!
مارتیک سری به نشانهی تایید تکان میدهد و به آخر مغازه میرود و یک سینرژی برمیدارد و بازمیگردد و رویِ شیشهی ویترین میگذارد و کارت را جلویِ مرد میگیرد و ل*ب میزند:
- بفرمایید!
صاحب مغازه نگاهی به مارتیک میاندازد و میگوید:
- چیز دیگری نمیخواستی؟
مارتیک جوابِ این سئوالش را نمیدهد، مثلِ همیشه کم حرف است و فقط تنها حرفی که میزند این است:
- رمزِ کارتم دو تا ده است.
مرد کارت و رسید را به طرفِ مارتیک میگیرد. مارتیک کارت را از مرد میگیرد و در جیبش قرار میدهد. و سینرژی را باز میکند و کمی از آن را میخورد. وقتی از راهِ گلویش پایین میرود احساس میکند نو*شی*دنی قلبش را دارد له میکند. اما توجهای نمیکند و آن را یک سر بالا میرود و قوطیاش را در سطلِ زباله پرتاب میکند. همانطور که پیادهرو را میپیمود متوجهی دعوا و بحثِ دو پسر میشود اما مثلِ همیشه در کارِ کسی هیچ دخالتی نمیکند، اما اگر بحث مربوط به خودش باشد هرگز کوتاه نخواهد آمد. خودش را کمی کج کرد و از میانِ آن دو گذشت. میدانست که بحث و دعوا در خیابان و میانِ مردم درست نیست. ولی عقاید و افکار هر کی جداست و متفاوت است. ذهنش را از آن صح*نهای که در پیادهرو دید دور میکند و چشمش به یک کافهی دنج میافتد. اولِ کافه پر از گلهایِ رازقی و رز است و بعد از آن درِ ورودی است که پلههایش همانند مار در کافه چنبره زده بود و پلهها را فرشِ قرمز رنگی با خطهایِ زرد احاطه کرده بود. دو دل بود، نمیدانست واردِ کافه شود یا نه! اما انگار کافه میتواند کمی او را از افکار پوسیده و بحثهایِ پیشِ پا افتاده دور کند. یکییکی از پلهها بالا میرود. وقتی به آخرین پله میرسد سنگینیِ نگاههایِ دختران و پسرانی که در حالِ قلیان کشیدن هستند را حس میکند. اما سرش را پایین میاندازد و مثلِ همیشه به دو جفت کفشش خیره میماند و یک تختِ خالی پیدا میکند و به طرفِ آن میرود. اما چند قدم مانده بود تا به تخت برسد که دختر و پسری رویِ آن نشستند. مارتیک راهش را کج و مسیرش را تغییر داد و یک تختِ دیگر کنارِ همان تخت انتخاب کرد و کفشهایش را بیرون آورد و رویِ تخت نشست. اینبار چشمانش را به گلهایِ قرمز رنگِ رویِ فرش دوخت.
در همین حین گارسون به طرفِ میزش آمد؛ با دیدنِ دو جفت کفش مردانهی اسپرتِ سفید رنگ با خطهایِ آبی چشمانش را از گلهای فرش گرفت و به کفشهای گارسون خیره شد و کمی بعد به صورتش خیره ماند و در همین حین که گارسون چیزی را بر رویِ برگه با قلمِ آبی رنگش مینوشت ابرویی بالا انداخت و کمی به مارتیک نگاه کرد و ل*ب زد:
- سلام خوش اومدید، چیزی میل دارید براتون بیاورم؟
مارتیک نگاهی به اطرافش کرد؛ میزِ کنار دستش مشغولِ کشیدنِ سیگار بود. و میز رو به روییاش مرد و زن در حالِ کشیدنِ قلیان بودند. تا به حال ل*ب به چنین چیزهایی نزده بود. اما دلش میخواست یک غذایِ فست فودیِ خوشمزه را بزنه تو رگ. در حالی که با انگشترِ شجر و بزرگِ رویِ انگشتش بازی میکرد ل*ب زد:
- پیتزا میخواستم.
گارسون سری به نشانهی تایید تکان داد و رفت.
موسیقیای آرام توسطِ پسری کم سن و سال بر رویِ استیجِ کافه زده میشد؛ موسیقیاش حاصل از گیتار بود. لامپهایِ کافه را خاموش کردند و فقط تنها چیزی که زیاد به چشم میآمد همان پسرکی بود که چشمانش را بسته بود و رویِ استیج ایستاده بود و با احساساتش آرام گیتار میزد. مارتیک به حرکاتِ دستانِ پسر خیره ماند. چهقدر دلش میخواست گیتار بزند. با دیدنِ پسرک لحظهای غرقِ رویایِ خودش شد. آن روز تازه از مدرسه میآمد. مادرش در آشپزخانه در حالِ آشپزی بود و پدرش در حیاطِ خلوت در حالِ دوخت کفشها و واکس کشیدن بود. خستگی از سر و رویش میبارید. کفشهایش را بیرون آورد و رویِ جاکفشی گذاشت. وقتی وارد خانه شد از مادرش سلام کرد. وقتی واردِ اتاقش شد و چراغ را روشن کرد؛ با دیدنِ گیتاری که رویِ تختش برای او چشمک میزد هوش از سرش پرید و با خود گفت:
- چه کسی او را برایِ من خریده؟
حرکاتِ پاهایش به طرفِ گیتار تندتر شد. وقتی نوشتهی رویِ کاغذ را خواند متوجه شد که مادرش او را برایش خریده است. گیتار را در دست گرفت و او را لمس کرد. مادرش از پشتِ در، یواشکی پسرش را دید میزد و با خود میگفت:
- خوشحالم از اینکه میبینم میخندی، انشالله همیشه همینطور بخندی پسرم!
با خوشحالی رویش را برگرداند. مادرش از اتاقش فاصله گرفته بود؛ دلش نمیخواست در این لحظه خوشیهایِ پسرش را خ*را*ب کند. رویِ تخت نشست. از قبل گیتار زدن را یاد گرفته بود. شروع کرد به گیتار زدن و آهنگ خواندن. صدایش در جایجایِ خانه میپیچید. مادرش پشتِ در با تمامِ جان و احساساتش به صدایِ پسرکش گوش سپرده بود. صدایش آنقدر زیبا بود که هر کسی دلش میخواست ساعاتی به صدایش گوش سپارد. در همین فکرها بود و چشمانش را بسته بود که با صدایِ گارسون هم افکار ذهنش پاره شد و هم چشمانش را گشود.
- غذاتون آمادهست، بخورید نوشجان!
مارتیک نگاهی به دستانِ گارسون که پیتزا بود کرد و لبخندی زد و پیتزا را از دستانش گرفت و گفت:
- ممنونم. #حکم_گناه #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
صاحبِ مغازه نگاهی به سر تا پاهایِ مارتیک میکند و در حالی که لبخند میزند میگوید:
- آخرِ مغازه، سمتِ چپ، در یخچال بردار!
مارتیک سری به نشانهی تایید تکان میدهد و به آخر مغازه میرود و یک سینرژی برمیدارد و بازمیگردد و رویِ شیشهی ویترین میگذارد و کارت را جلویِ مرد میگیرد و ل*ب میزند:
- بفرمایید!
صاحب مغازه نگاهی به مارتیک میاندازد و میگوید:
- چیز دیگری نمیخواستی؟
مارتیک جوابِ این سئوالش را نمیدهد، مثلِ همیشه کم حرف است و فقط تنها حرفی که میزند این است:
- رمزِ کارتم دو تا بیست است.
مرد کارت و رسید را به طرفِ مارتیک میگیرد. مارتیک کارت را از مرد میگیرد و در جیبش قرار میدهد. و سینرژی را باز میکند و کمی از آن را میخورد. وقتی از راهِ گلویش پایین میرود احساس میکند نو*شی*دنی قلبش را دارد له میکند. اما توجهای نمیکند و آن را یک سر بالا میرود و قوطیاش را در سطلِ زباله پرتاب میکند. همانطور که پیادهرو را میپیمود متوجهی دعوا و بحثِ دو پسر میشود اما مثلِ همیشه در کارِ کسی هیچ دخالتی نمیکند، اما اگر بحث مربوط به خودش باشد هرگز کوتاه نخواهد آمد. خودش را کمی کج کرد و از میانِ آن دو گذشت. میدانست که بحث و دعوا در خیابان و میانِ مردم درست نیست. ولی عقاید و افکار هر کی جداست و متفاوت است. ذهنش را از آن صح*نهای که در پیادهرو دید دور میکند و چشمش به یک کافهی دنج میافتد. اولِ کافه پر از گلهایِ رازقی و رز است و بعد از آن درِ ورودی است که پلههایش همانند مار در کافه چنبره زده بود و پلهها را فرشِ قرمز رنگی با خطهایِ زرد احاطه کرده بود. دو دل بود، نمیدانست واردِ کافه شود یا نه! اما انگار کافه میتواند کمی او را از افکار پوسیده و بحثهایِ پیشِ پا افتاده دور کند. یکییکی از پلهها بالا میرود. وقتی به آخرین پله میرسد سنگینیِ نگاههایِ دختران و پسرانی که در حالِ قلیان کشیدن هستند را حس میکند. اما سرش را پایین میاندازد و مثلِ همیشه به دو جفت کفشش خیره میماند و یک تختِ خالی پیدا میکند و به طرفِ آن میرود. اما چند قدم مانده بود تا به تخت برسد که دختر و پسری رویِ آن نشستند. مارتیک راهش را کج و مسیرش را تغییر داد و یک تختِ دیگر کنارِ همان تخت انتخاب کرد و کفشهایش را بیرون آورد و رویِ تخت نشست. اینبار چشمانش را به گلهایِ قرمز رنگِ رویِ فرش دوخت.
دهم)
در همین حین گارسون به طرفِ میزش آمد؛ با دیدنِ دو جفت کفش مردانهی اسپرتِ سفید رنگ با خطهایِ آبی چشمانش را از گلهای فرش گرفت و به کفشهای گارسون خیره شد و کمی بعد به صورتش خیره ماند و در همین حین که گارسون چیزی را بر رویِ برگه با قلمِ آبی رنگش مینوشت ابرویی بالا انداخت و کمی به مارتیک نگاه کرد و ل*ب زد:
- سلام خوش اومدید، چیزی میل دارید براتون بیارم؟
مارتیک نگاهی به اطرافش کرد؛ میزِ کنار دستش مشغولِ کشیدنِ سیگار بود. و میز رو به روییاش مرد و زن در حالِ کشیدنِ قلیان بودند. تا به حال ل*ب به چنین چیزهایی نزده بود. اما دلش میخواست یک غذایِ فست فودیِ خوشمزه را بزنه تو رگ. در حالی که با انگشترِ شجر و بزرگِ رویِ انگشتش بازی میکرد ل*ب زد:
- پیتزا میخواستم.
گارسون سری به نشانهی تایید تکان داد و رفت.
موسیقیای آرام توسطِ پسری کم سن و سال بر رویِ استیجِ کافه زده میشد؛ موسیقیاش حاصل از گیتار بود. لامپهایِ کافه را خاموش کردند و فقط تنها چیزی که زیاد به چشم میآمد همان پسرکی بود که چشمانش را بسته بود و رویِ استیج ایستاده بود و با احساساتش آرام گیتار میزد. مارتیک به حرکاتِ دستانِ پسر خیره ماند. چهقدر دلش میخواست گیتار بزند. با دیدنِ پسرک لحظهای غرقِ رویایِ خودش شد. آن روز تازه از مدرسه میآمد. مادرش در آشپزخانه در حالِ آشپزی بود و پدرش در حیاطِ خلوت در حالِ دوخت کفشها و واکس کشیدن بود. خستگی از سر و رویش میبارید. کفشهایش را بیرون آورد و رویِ جاکفشی گذاشت. وقتی وارد خانه شد از مادرش سلام کرد. وقتی واردِ اتاقش شد و چراغ را روشن کرد؛ با دیدنِ گیتاری که رویِ تختش برای او چشمک میزد هوش از سرش پرید و با خود گفت:
- چه کسی او را برایِ من خریده؟
حرکاتِ پاهایش به طرفِ گیتار تندتر شد. وقتی نوشتهی رویِ کاغذ را خواند متوجه شد که مادرش او را برایش خریده است. گیتار را در دست گرفت و او را لمس کرد. مادرش از پشتِ در، یواشکی پسرش را دید میزد و با خود میگفت:
- خوشحالم از اینکه میبینم میخندی، انشالله همیشه همینطور بخندی پسرم!
با خوشحالی رویش را برگرداند. مادرش از اتاقش فاصله گرفته بود؛ دلش نمیخواست در این لحظه خوشیهایِ پسرش را خ*را*ب کند. رویِ تخت نشست. از قبل گیتار زدن را یاد گرفته بود. شروع کرد به گیتار زدن و آهنگ خواندن. صدایش در جایجایِ خانه میپیچید. مادرش پشتِ در با تمامِ جان و احساساتش به صدایِ پسرکش گوش سپرده بود. صدایش آنقدر زیبا بود که هر کسی دلش میخواست ساعاتی به صدایش گوش سپارد. در همین فکرها بود و چشمانش را بسته بود که با صدایِ گارسون هم افکار ذهنش پاره شد و هم چشمانش را گشود.
- غذاتون آمادهست، بخورید نوشجان!
مارتیک نگاهی به دستانِ گارسون که پیتزا بود کرد و لبخندی زد و پیتزا را از دستانش گرفت و گفت:
- ممنونم.
مشغولِ خوردنِ پیتزا شد، با خود گفت:
- مزهی پیتزا چهقدر لذیذ و خوشمزه است.
کمی از نوشابهاش را قورت کشید. در حالی که خواست تکهی دیگری از پیتزا که برش خورده بود را بردارد که صدایی در گوشش نجوا شد:
- سلام عمو!
تکهی پیتزا را رها کرد و مثلِ همیشه به دو جفت کفشِ پسرک که پاره شده بود خیره شد و بعد نگاهی به چهرهاش که لبخندی کنجِ لبانش نقش بسته بود خیره ماند و باز صدایِ پسرک در گوشش نجوا شد:
- گرسنمه.
مارتیک نگاهی به پیتزا کرد و بعد مردمکِ چشمانش را به طرفِ پسرک چرخاند و در حالی که لبخند میزد و یک جایی برایِ پسرک آزاد میکرد گفت:
- با هم میخوریم.
پسرک از خجالت گونههایش همانند لبو قرمز شده بود. و سرش را پایین انداخته؛ و دستانش را در هم قفل کرده بود. مارتیک دستانِ کوچکِ پسرک را در دستانش گرفت و سرش را به سمتِ صورتِ پسرک خم کرد و ل*ب زد:
- بیا عزیزم!
پسرک کفشهایش را بیرون آورد و کنارِ مارتیک نشست. او متوجه شده بود که پسرک برای اینکه اول خود همقدم شود سخت خجلوار است، پس خود تکهای از پیتزا را از جعبه برداشت و جدا کرد و به طرفِ پسرک گرفت و باز ل*ب زد:
- بخور!
پسرک سرش را پایین انداخته؛ و پاهایش را جمع کرده بود. دستانش را به طرفِ پیتزا برد و آن را از دستانِ مارتیک گرفت و لبخند زد. پیتزا را به دهانش نزدیک کرد و یک گ*از بزرگ از آن زد. مارتیک فکر میکرد که پسرک حسابی گرسنهاش است. نگاهی به گارسون کرد و گفت:
- آقا، میشه یک پیتزای دیگر هم بیاوری؟
گارسون سری به نشانهی تایید تکان داد.
مارتیک که متوجه شده بود پسرک چند دقیقهای است که آن تکه از پیتزا را خورده است، جعبهی پیتزا را جلویِ پسرک گذاشت و دستی در موهایِ پسرک کرد و گفت:
- خودت بردار بخور عزیزم.
پسرک نگاهی به مارتیک انداخت و تکهای از پیتزا را برداشت و مشغولِ خوردن شد.
انگار پسرک توانسته بود کمی مارتیک را از تنهایی در آورد و همین موضوع و اتفاق باعث شده بود تا مارتیک بتواند کمی بخندد و احساسِ خوشبختی کند. گارسون پیتزا را آورد و مارتیک پیتزا را از دستِ گارسون گرفت.
درِ جعبه را باز کرد و مشغولِ خوردن شد، پسرک که انگار گرسنگیاش برطرف شده بود رو به مارتیک کرد و ل*ب زد:
- ممنونم عمو!
پسرک یک سرسوئیچی که به آن موتوری زیبا وصل بود از جیبش بیرون آورد و رو به مارتیک گفت:
- این چیزِ ناقابل از طرفِ من هدیه به تو!
مارتیک نگاهی به سرسوئیچی که در دستِ پسرک بود کرد و گفت:
- وای چه زیباست!
پسرک سرسوئیچی را در دستِ مارتیک گذاشت و در حالی که کفشهایش را میپوشید، مارتیک گفت:
- میشه چند دقیقهای کنارم باشی؟
پسرک بیخیالِ پوشیدنِ کفشهایش شد و لبخندی زد و گفت:
- البته!
مارتیک قصد داشت پس از خوردنِ پیتزا برایِ پسرک کفشی بخرد. کفشی که سلیقهی خودِ پسرک باشد و او دیگر نخواهد با همچین کفشی در میانِ مردمِ جماعت بگردد. او این حس را روزی تجربه کرده بود و خوب میدانست که چهقدر سخت است که کسی با چنین سر و وضعی میانِ مردم قدم بردارد. پیتزایش را خورد و وقتی تمام شد، کفشهایش را پوشید و وقتی ایستاد ل*ب زد:
- همراهِ من بیا!
پولِ پیتزا را حساب کرد و دستانش را به طرفِ پسرک دراز کرد، پسرک نگاهی به مارتیک که خندهای زیبا صورتش را قاب گرفته بود کرد و دستانش را در دستانِ او گذاشت. از پلهها آرام پایین رفتند. پسرک با خود فکر میکرد که او مرا کجا میبرد؟ اما متوجهی مهربانی و دلسوزیهایِ مارتیک شده بود. تا چشمش به مغازهیِ کفش فروشی افتاد راهش را به طرفِ مغازه کج کرد، وارد مغازه شدند. مارتیک رو به پسرک گفت:
- هر کدام از این کفشها را خواستی انتخاب کن! #حکم_گناه #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
مشغولِ خوردنِ پیتزا شد، با خود گفت:
- مزهی پیتزا چهقدر لذیذ و خوشمزه است.
کمی از نوشابهاش را قورت کشید. در حالی که خواست تکهی دیگری از پیتزا که برش خورده بود را بردارد که صدایی در گوشش نجوا شد:
- سلام عمو!
تکهی پیتزا را رها کرد و مثلِ همیشه به دو جفت کفشِ پسرک که پاره شده بود خیره شد و بعد نگاهی به چهرهاش که لبخندی کنجِ لبانش نقش بسته بود خیره ماند و باز صدایِ پسرک در گوشش نجوا شد:
- گرسنمه،
مارتیک نگاهی به پیتزا کرد و بعد مردمکِ چشمانش را به طرفِ پسرک چرخاند و در حالی که لبخند میزد و یک جایی برایِ پسرک آزاد میکرد گفت:
- با هم میخوریم.
پسرک از خجالت گونههایش همانند لبو قرمز شده بود. و سرش را پایین انداخته؛ و دستانش را در هم قفل کرده بود. مارتیک دستانِ کوچکِ پسرک را در دستانش گرفت و سرش را به سمتِ صورتِ پسرک خم کرد و ل*ب زد:
- بیا عزیزم!
پسرک کفشهایش را بیرون آورد و کنارِ مارتیک نشست. او متوجه شده بود که پسرک برای اینکه اول خود همقدم شود سخت خجلوار است، پس خود تکهای از پیتزا را از جعبه برداشت و جدا کرد و به طرفِ پسرک گرفت و باز ل*ب زد:
- بخور!
پسرک سرش را پایین انداخته؛ و پاهایش را جمع کرده بود. دستانش را به طرفِ پیتزا برد و آن را از دستانِ مارتیک گرفت و لبخند زد. پیتزا را به دهانش نزدیک کرد و یک گ*از بزرگ از آن زد. مارتیک فکر میکرد که پسرک حسابی گرسنهاش است. نگاهی به گارسون کرد و گفت:
- آقا، میشه یک پیتزای دیگر هم بیاوری؟
گارسون سری به نشانهی تایید تکان داد.
مارتیک که متوجه شده بود پسرک چند دقیقهای است که آن تکه از پیتزا را خورده است، جعبهی پیتزا را جلویِ پسرک گذاشت و دستی در موهایِ پسرک کرد و گفت:
- خودت بردار بخور عزیزم.
پسرک نگاهی به مارتیک انداخت و تکهای از پیتزا را برداشت و مشغولِ خوردن شد.
انگار پسرک توانسته بود کمی مارتیک را از تنهایی در آورد و همین موضوع و اتفاق باعث شده بود تا مارتیک بتواند کمی بخندد و احساسِ خوشبختی کند. گارسون پیتزا را آورد و مارتیک پیتزا را از دستِ گارسون گرفت.
درِ جعبه را باز کرد و مشغولِ خوردن شد، پسرک که انگار گرسنگیاش برطرف شده بود رو به مارتیک کرد و ل*ب زد:
- ممنونم عمو!
پسرک یک سرسوئیچی که به آن موتوری زیبا وصل بود از جیبش بیرون آورد و رو به مارتیک گفت:
- این چیزِ ناقابل از طرفِ من هدیه به تو!
مارتیک نگاهی به سرسوئیچی که در دستِ پسرک بود کرد و گفت:
- وای چه زیباست!
پسرک سرسوئیچی را در دستِ مارتیک گذاشت و در حالی که کفشهایش را میپوشید، مارتیک گفت:
- میشه چند دقیقهای کنارم باشی؟
پسرک بیخیالِ پوشیدنِ کفشهایش شد و لبخندی زد و گفت:
- البته!
مارتیک قصد داشت پس از خوردنِ پیتزا برایِ پسرک کفشی بخرد. کفشی که سلیقهی خودِ پسرک باشد و او دیگر نخواهد با همچین کفشی در میانِ مردمِ جماعت بگردد. او این حس را روزی تجربه کرده بود و خوب میدانست که چهقدر سخت است که کسی با چنین سر و وضعی میانِ مردم قدم بردارد. پیتزایش را خورد و وقتی تمام شد، کفشهایش را پوشید و وقتی ایستاد ل*ب زد:
- همراهِ من بیا!
پولِ پیتزا را حساب کرد و دستانش را به طرفِ پسرک دراز کرد، پسرک نگاهی به مارتیک که خندهای زیبا صورتش را قاب گرفته بود کرد و دستانش را در دستانِ او گذاشت. از پلهها آرام پایین رفتند. پسرک با خود فکر میکرد که او مرا کجا میبرد؟ اما متوجهی مهربانی و دلسوزیهایِ مارتیک شده بود. تا چشمش به مغازهیِ کفش فروشی افتاد راهش را به طرفِ مغازه کج کرد، وارد مغازه شدند. مارتیک رو به پسرک گفت:
- هر کدام از این کفشها را خواستی انتخاب کن!