.ARNI
مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
پسرک سرش را بالا آورد و نگاهی به کلِ کفشهایِ مغازه انداخت و بعد، مردمکِ چشمانش را به سمتِ مارتیک چرخاند و ل*ب زد:
- هر کدام را که خواستم؟
مارتیک لپهایِ پسرک را در دستش گرفت و به آرامی کشید و گفت:
- بله، هر کدام که خواستی.
پسرک انگار فکر میکرد در دنیایِ دیگری است، دنیایی که حال تمامِ کفشها متعقل به اوست. دنیایی که میتواند خود چیزی را به سلیقهاش انتخاب کند. چیزی که آرزویِ آن را در اعماقِ دلش دارد. نگاهی به کفشهایِ پارهاش میکند و حال میخندد. علت خندههایش چیست؟ شاید با درد به این میخندد که دیگر نیاز نیست از این کفشهایِ پاره و سوراخ استفادهای کند. شاید از شوق میخندد که دیگر قرار نیست در خیابان مورد تمسخر دیگران قرار بگیرد. شاید هم فکر میکند دو جفت کفش رنگی و براق بتواند کمی او را امیدوار به زندگی کند. شاید هم نه، خیال میکند زیباییاش به چشم میآید و چندین برابر میشود. در دنیایِ کفشها دو دل مانده است و نمیداند کدام یک را انتخاب کند. مارتیک نمیتواند در انتخابِ کفش به او کمک کند زیرا میترسد سلیقهی او با خود یکی نباشد و دست بر رویِ کفشی بگذارد که پسرک حتی نتواند او را در دل جای دهد چه برسد به اینکه آنها را با شوق بپوشد. پس گوشهای از مغازه میایستد و پسرک را تماشا میکند. بیشتر به این فکر میکند که پسرک چهقدر شبیه به کودکیهایِ اوست. انگار کودکیاش به این پسر واگذار شده و تعلق گرفته است. گاهی نیمهی گمشدهی آدمها ج*ن*سِ مخالف نیست؛ گاه نیمهی گمشدهی آدمها، همان کسی است که فکر میکنی روحت است؛ هر چند هم جنست است اما انگار او خودِ توست. گاه نیمهی گمشدهات وصالِ کسی است که تمامِ افکار و عقاید و اخلاقش همانندِ توست. مارتیک هرگز از تماشایِ پسرک خسته نمیشود بلکه خوشحال میشود او حاضر است تمامِ شب را تا صبح اینجا باایستد تا بالاخره پسرک کفشی که مورد دلخواهش است را انتخاب کند.
صاحبِ مغازه رو به مارتیک میگوید:
- چیشد؟ بالاخره کفش میخرید یا نه؟!
مارتیک از فکرهایش دل میکند و در حالی که به درِ مغازه تکیه داده بود کمی فاصله میگیرد و ل*ب میزند:
- بله، یعنی البته، میخریم.
مرد اخمهایش در هم گره میخورد و در حالی که سرش را کج میکند ل*ب میزند:
- چرا به پسرت کمک نمیکنی و خودت براش کفش انتخاب نمیکنی؟
مارتیک وقتی کلمهی پسرت را از زبانِ صاحب مغازه میشنود. کمی تعجب میکند و مات و مبهوت میماند اما میگوید:
- دوست دارم آنچه که خود دوست دارد انتخاب کند. دوست ندارم چیزی که من میپسندم او هم بپسندد، هر کسی سلیقهای دارد که باید طبق همان، سلیقهاش را به خرج دهد!
مرد که نمیتواند گفتهی مارتیک را بپذیرد و هضم کند. سری به نشانهی تاسف تکان میدهد. اما بالاخره پسرک کفشِ مورد نظرش را انتخاب میکند. آنقدر در این دنیا غرق شده بود که حواسش به گذرِ زمان نبود. اما کسی اینجاست که زمانِ باارزش خود را خرج او میکند و لایقِ او میداند. با صدایِ پسرک مارتیک از نقطهی مبهمی که خیره مانده است چشم برمیدارد:
- من این کفش را میخوام!
مارتیک با چشمانش ردِ انگشت اشارهی کوچکِ پسرک را گرفت تا بتواند کفشی که سلیقهی اوست را ببیند؛ کفشی مشکی رنگ که پاشنهی آن سفید رنگ بود و یک تیک که نشانهی مارک نایک، و تیک به رنگ قرمز است. سلیقهاش کامل با مارتیک متفاوت است. اما کفش آنقدر زیبا بود که مارتیک با ابروهایِ بالا رفته به طرفِ پسرک رفت و ل*ب گشود:
- وای چه زیباست! حالا بپوش تا رویِ پاهایت هم ببینیم.
پسرک میخندد و بر رویِ صندلی مینشیند و کفشی که دیگر او را نمیپسندد و دوست ندارد را از پاهایش بیرون میاورد و کفشی که حال به او علاقهی بسیاری دارد را میپوشد؛ مارتیک نگاهی به کفش میکند و میگوید:
- باهایش قدم بردار، شاید برایت کوچک باشد.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
- هر کدام را که خواستم؟
مارتیک لپهایِ پسرک را در دستش گرفت و به آرامی کشید و گفت:
- بله، هر کدام که خواستی.
پسرک انگار فکر میکرد در دنیایِ دیگری است، دنیایی که حال تمامِ کفشها متعقل به اوست. دنیایی که میتواند خود چیزی را به سلیقهاش انتخاب کند. چیزی که آرزویِ آن را در اعماقِ دلش دارد. نگاهی به کفشهایِ پارهاش میکند و حال میخندد. علت خندههایش چیست؟ شاید با درد به این میخندد که دیگر نیاز نیست از این کفشهایِ پاره و سوراخ استفادهای کند. شاید از شوق میخندد که دیگر قرار نیست در خیابان مورد تمسخر دیگران قرار بگیرد. شاید هم فکر میکند دو جفت کفش رنگی و براق بتواند کمی او را امیدوار به زندگی کند. شاید هم نه، خیال میکند زیباییاش به چشم میآید و چندین برابر میشود. در دنیایِ کفشها دو دل مانده است و نمیداند کدام یک را انتخاب کند. مارتیک نمیتواند در انتخابِ کفش به او کمک کند زیرا میترسد سلیقهی او با خود یکی نباشد و دست بر رویِ کفشی بگذارد که پسرک حتی نتواند او را در دل جای دهد چه برسد به اینکه آنها را با شوق بپوشد. پس گوشهای از مغازه میایستد و پسرک را تماشا میکند. بیشتر به این فکر میکند که پسرک چهقدر شبیه به کودکیهایِ اوست. انگار کودکیاش به این پسر واگذار شده و تعلق گرفته است. گاهی نیمهی گمشدهی آدمها ج*ن*سِ مخالف نیست؛ گاه نیمهی گمشدهی آدمها، همان کسی است که فکر میکنی روحت است؛ هر چند هم جنست است اما انگار او خودِ توست. گاه نیمهی گمشدهات وصالِ کسی است که تمامِ افکار و عقاید و اخلاقش همانندِ توست. مارتیک هرگز از تماشایِ پسرک خسته نمیشود بلکه خوشحال میشود او حاضر است تمامِ شب را تا صبح اینجا باایستد تا بالاخره پسرک کفشی که مورد دلخواهش است را انتخاب کند.
صاحبِ مغازه رو به مارتیک میگوید:
- چیشد؟ بالاخره کفش میخرید یا نه؟!
مارتیک از فکرهایش دل میکند و در حالی که به درِ مغازه تکیه داده بود کمی فاصله میگیرد و ل*ب میزند:
- بله، یعنی البته، میخریم.
مرد اخمهایش در هم گره میخورد و در حالی که سرش را کج میکند ل*ب میزند:
- چرا به پسرت کمک نمیکنی و خودت براش کفش انتخاب نمیکنی؟
مارتیک وقتی کلمهی پسرت را از زبانِ صاحب مغازه میشنود. کمی تعجب میکند و مات و مبهوت میماند اما میگوید:
- دوست دارم آنچه که خود دوست دارد انتخاب کند. دوست ندارم چیزی که من میپسندم او هم بپسندد، هر کسی سلیقهای دارد که باید طبق همان، سلیقهاش را به خرج دهد!
مرد که نمیتواند گفتهی مارتیک را بپذیرد و هضم کند. سری به نشانهی تاسف تکان میدهد. اما بالاخره پسرک کفشِ مورد نظرش را انتخاب میکند. آنقدر در این دنیا غرق شده بود که حواسش به گذرِ زمان نبود. اما کسی اینجاست که زمانِ باارزش خود را خرج او میکند و لایقِ او میداند. با صدایِ پسرک مارتیک از نقطهی مبهمی که خیره مانده است چشم برمیدارد:
- من این کفش را میخوام!
مارتیک با چشمانش ردِ انگشت اشارهی کوچکِ پسرک را گرفت تا بتواند کفشی که سلیقهی اوست را ببیند؛ کفشی مشکی رنگ که پاشنهی آن سفید رنگ بود و یک تیک که نشانهی مارک نایک، و تیک به رنگ قرمز است. سلیقهاش کامل با مارتیک متفاوت است. اما کفش آنقدر زیبا بود که مارتیک با ابروهایِ بالا رفته به طرفِ پسرک رفت و ل*ب گشود:
- وای چه زیباست! حالا بپوش تا رویِ پاهایت هم ببینیم.
پسرک میخندد و بر رویِ صندلی مینشیند و کفشی که دیگر او را نمیپسندد و دوست ندارد را از پاهایش بیرون میاورد و کفشی که حال به او علاقهی بسیاری دارد را میپوشد؛ مارتیک نگاهی به کفش میکند و میگوید:
- باهایش قدم بردار، شاید برایت کوچک باشد.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پسرک سرش را بالا آورد و نگاهی به کلِ کفشهایِ مغازه انداخت و بعد، مردمکِ چشمانش را به سمتِ مارتیک چرخاند و ل*ب زد:
- هر کدام را که خواستم؟
مارتیک لپهایِ پسرک را در دستش گرفت و به آرامی کشید و گفت:
- بله، هر کدام که خواستی.
پسرک انگار فکر میکرد در دنیایِ دیگری است، دنیایی که حال تمامِ کفشها متعقل به اوست. دنیایی که میتواند خود چیزی را به سلیقهاش انتخاب کند. چیزی که آرزویِ آن را در اعماقِ دلش دارد. نگاهی به کفشهایِ پارهاش میکند و حال میخندد. علت خندههایش چیست؟ شاید با درد به این میخندد که دیگر نیاز نیست از این کفشهایِ پاره و سوراخ استفادهای کند. شاید از شوق میخندد که دیگر قرار نیست در خیابان مورد تمسخر دیگران قرار بگیرد. شاید هم فکر میکند دو جفت کفش رنگی و براق بتواند کمی او را امیدوار به زندگی کند. شاید هم نه، خیال میکند زیباییاش به چشم میآید و چندین برابر میشود. در دنیایِ کفشها دو دل مانده است و نمیداند کدام یک را انتخاب کند. مارتیک نمیتواند در انتخابِ کفش به او کمک کند زیرا میترسد سلیقهی او با خود یکی نباشد و دست بر رویِ کفشی بگذارد که پسرک حتی نتواند او را در دل جای دهد چه برسد به اینکه آنها را با شوق بپوشد. پس گوشهای از مغازه میایستد و پسرک را تماشا میکند. بیشتر به این فکر میکند که پسرک چهقدر شبیه به کودکیهایِ اوست. انگار کودکیاش به این پسر واگذار شده و تعلق گرفته است. گاهی نیمهی گمشدهی آدمها ج*ن*سِ مخالف نیست؛ گاه نیمهی گمشدهی آدمها، همان کسی است که فکر میکنی روحت است؛ هر چند هم جنست است اما انگار او خودِ توست. گاه نیمهی گمشدهات وصالِ کسی است که تمامِ افکار و عقاید و اخلاقش همانندِ توست. مارتیک هرگز از تماشایِ پسرک خسته نمیشود بلکه خوشحال میشود او حاضر است تمامِ شب را تا صبح اینجا باایستد تا بالاخره پسرک کفشی که مورد دلخواهش است را انتخاب کند.
صاحبِ مغازه رو به مارتیک میگوید:
- چیشد؟ بالاخره کفش میخرید یا نه؟!
مارتیک از فکرهایش دل میکند و در حالی که به درِ مغازه تکیه داده بود کمی فاصله میگیرد و ل*ب میزند:
- بله، یعنی البته، میخریم.
مرد اخمهایش در هم گره میخورد و در حالی که سرش را کج میکند ل*ب میزند:
- چرا به پسرت کمک نمیکنی و خودت براش کفش انتخاب نمیکنی؟
مارتیک وقتی کلمهی پسرت را از زبانِ صاحب مغازه میشنود. کمی تعجب میکند و مات و مبهوت میماند اما میگوید:
- دوست دارم آنچه که خود دوست دارد انتخاب کند. دوست ندارم چیزی که من میپسندم او هم بپسندد، هر کسی سلیقهای دارد که باید طبق همان، سلیقهاش را به خرج دهد!
مرد که نمیتواند گفتهی مارتیک را بپذیرد و هضم کند. سری به نشانهی تاسف تکان میدهد. اما بالاخره پسرک کفشِ مورد نظرش را انتخاب میکند. آنقدر در این دنیا غرق شده بود که حواسش به گذرِ زمان نبود. اما کسی اینجاست که زمانِ باارزش خود را خرج او میکند و لایقِ او میداند. با صدایِ پسرک مارتیک از نقطهی مبهمی که خیره مانده است چشم برمیدارد:
- من این کفش را میخوام!
مارتیک با چشمانش ردِ انگشت اشارهی کوچکِ پسرک را گرفت تا بتواند کفشی که سلیقهی اوست را ببیند؛ کفشی مشکی رنگ که پاشنهی آن سفید رنگ بود و یک تیک که نشانهی مارک نایک، و تیک به رنگ قرمز است. سلیقهاش کامل با مارتیک متفاوت است. اما کفش آنقدر زیبا بود که مارتیک با ابروهایِ بالا رفته به طرفِ پسرک رفت و ل*ب گشود:
- وای چه زیباست! حالا بپوش تا رویِ پاهایت هم ببینیم.
پسرک میخندد و بر رویِ صندلی مینشیند و کفشی که دیگر او را نمیپسندد و دوست ندارد را از پاهایش بیرون میاورد و کفشی که حال به او علاقهی بسیاری دارد را میپوشد؛ مارتیک نگاهی به کفش میکند و میگوید:
- باهایش قدم بردار، شاید برایت کوچک باشد.