خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

در حال ویرایش رمان حکم گناه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,202
کیف پول من
142,541
Points
7,100
پس از خارج شدن از ماشین، درب را به آرامی بست. مردمک چشمانش به طرف ماشین فورد شلبی جی تی اوزی میخ‌کوب شد که در یک دقیقه، از کوچه خارج و وارد خیابان اصلی بیرگام سیتی می‌شود. سرمای جان‌سوز هوا مشامش را آزرد. به آرامی به طرف درب خانه‌اش خزید. بوی گل‌های اکیناسه و اکالیپتوس مشامش را قلقک داد. دستی بر روی برگ‌های اکیناسه کشید و ل*ب زد:
- می‌دونم که خیلی تشنه‌ای؛ اما باید بدونی که امروز هوا بارونیه و حسابی سیراب میشی. درواقع این هم برای تو بهتره و هم من، می‌دونی چرا؟ چون به‌قدری خسته‌ام هست و خوابم میاد که نمی‌تونم بهت آب بدم؛ اما بارون که بیاد، تو هم شاداب و سرزنده میشی.
کلید را در قفل درب انداخت و پس از گشوده شدن، اولین گام را برداشت تا وارد خانه شد، گرچه‌ سرمای جان‌سوز هوا، از پنجره‌ی کوچک به داخل سالن می‌لولید؛ اما این باور را داشت که گرمای این چهار دیواری، بهتر از فضای سرد و یخ‌بندان محیط کارش یا خیابان است. کفش نیم‌بوتش را از پایش خارج کرد و در قفسه‌ای که مخصوص کفش‌هایش بود گذاشت. بدون آن‌که لباس‌هایش را از تنش خارج کند، بر روی کاناپه‌ای که کنار شومینه قرار داشت، دراز کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- یعنی اوزی از پس اون کار بر میاد؟
شانه‌ای بالا انداخت و هردو چشمانش که از شدت خستگی به قرمزی می‌زد را بست. به قدری تن و ذهنش خسته بود که طولی نکشید به خواب عمیقی فرو رفت. با شکافته شدن قلب آسمان و غرش و برخورد ابرهای سیاه و سفید، ل*ب‌های براقش را از هم باز کرد و از شدت ترس، همانند فنر از جای پرید و به آرامی خود را به شومینه رساند. برای چند ثانیه هم که شده باشد، پلک‌هایش را بر روی هم گذاشت و اندکی فشرد، سپس نفس عمیقی کشید. هلال خرمایی رنگش را از روی صورتش کنار زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اوه، ساعت هشت صبحه؟ مگه میشه که من به قدری خسته شده باشم که تا این ساعت بخوابم و بیدار نشم؟ انگار برخورد دوتا ابر هم‌زمان با هم چندان هم بی‌جهت و بی‌تاثیر نبوده.
از شومینه فاصله گرفت. نگاهش به طرف عقربه‌ی ساعت دقیق‌تر شد. مطمئن بود که چشمان زمردینش عقربه‌ی ساعت را به درستی نشان می‌دهند. پس از این‌که مطمئن شد ساعت طبق روزهای قبل به درستی کار می‌کند، به طرف آشپزخانه پاتند کرد.
آشپزخانه همانند همیشه تمیز و مرتب بود و این از دو گوی زیبای مارتیک دور نماند. فنجان سفید رنگش را بر روی کانتر نهاد و مشغول درست کردن قهوه شد. در آینه‌ی کوچکی که کنار یخچال بود، نیم‌نگاهی گذرا به اعضای صورتش انداخت. باورش نمی‌شد که خستگی تا این حد باعث شده بود که هر دو چشمانش، به کاسه‌ی خونی بدل شود. طبق عادتش، شانه‌ای بالا انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- جز این‌که از خوابم بگذرم و به کارم بچسبم، راه دیگه‌ای ندارم.
به طرف سالن گام نهاد، گرچه نمی‌توانست در یک خط صاف و موازی گام بردارد؛ اما به هر سختی‌ای هم که بود، خود را به تلفنش رساند، گویا باید در ر*اب*طه با پرسیدن سوالش و به جواب رسیدنش، اندکی بیش از پیش، عجول می‌بود. به قدری ذهنش درگیر بود که شماره‌ی اوزی را به‌خاطر نمی‌آورد. یک مسیر کوتاه را بالای چهار الی پنج بار، رفت و برگشت تا بالاخره اطلاعات تماس دوستش را به خاطر آورد. پس از شماره‌گیری، تلفن را بر روی گوشش نهاد و از شدت استرس و اضطراب، گ*از کوچکی از لبان گوشتی‌اش گرفت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- بجنب پسر، جواب بده.
شاید آخرین کلام خواننده بود که از پشت گوشی پخش می‌شد و اگر اوزی به تماس پاسخ نمی‌داد، صدای نازک زنی پخش می‌شد که مخاطب شما قادر به پاسخ‌گویی نیست و مجدداً تماس بگیرید.
- سلام، صبح به‌خیر.
پس از سلام و صبح به‌خیر، مارتیک حدس می‌زد که اوزی تمام شب را تا صبح بیدار مانده است که به قولش پایبند باشد و مشکل مارتیک را از جلوی راهش بردارد. در حینی که وارد آشپزخانه می‌شد، زبان بر روی لبان خشکیده‌اش کشید و گفت:
- سلام، صبح تو هم به‌خیر و خسته نباشی.
- خسته که هستم؛ اما سرم بره قولم نمیره‌.
قهوه را در فنجان ریخت و بر روی صندلی نشست.
- مطمئن باش همین روزها جبران می‌کنم.
- تا الان زیاد جبران کردی، راستی تا فراموش نکردم بهت بگم. برات چند تا کلید زاپاس درست کردم که اگر داخل خونه یا مغازه جا گذاشتی، دو الی سه کلید زاپاس با خودت داشته باشی که با مشکل مواجه نشی.
چنگی به موهای مجعد و به هم ریخته‌اش زد و جرعه‌ای از قهوه را نوشید.
- فکر می‌کنم به تنهایی یه تشکر خشک و خالی کافی نیست، پس امشب دعوت منی و با هم می‌ریم کلوب شبانه و اون‌جا حسابی خوش می‌گذرونیم.
با خستگی سرش را چرخاند و وارد خانه‌شان شد.
- اگر بتونی که من رو به یه خواب چند ساعته بدون هیچ دغدغه‌ی فکری دعوت کنی، تا ابد مدیونتم‌.
مارتیک تک خنده‌ای کرد و ل*ب زد:
- اگر همچین قدرتی رو داشتم، شک نکن که اول خرج خودم می‌کردم و به داد خودم می‌رسیدم.
برای مهار کردن خشمش، اندکی مکث و تعلل کرد و سپس تن لش و خسته‌اش را در آ*غ*و*ش تخت‌خواب انداخت و گفت:
- جا داره که اعتراف کنم بیش از حد خودخواهی؟
با لحن خطرناک و مرموزی ل*ب زد:
- یعنی می‌خوای بگی تو خودخواه نیستی؟
- نه، اگر خودخواه بودم که به‌جای این‌که شب تا صبح خودم رو درگیر مشکلات تو بکنم، ترجیح می‌دادم توی اتاقم توی فضای گرم به خواب شیرینی فرو برم، درسته؟
جرعه‌ی باقی مانده از قهوه‌اش را خورد و زمانی که متوجه شد تنش شارژ شده است، ل*ب زد:
- اگر بخوایم با این اوضاف جلو بریم، متاسفانه حرفی باقی نمی‌مونه‌.
خنده‌ای بلند سر داد و در تخت خوابش قلطی خورد و گفت:
- پس می‌خوای بگی که حرف حساب جواب نداره؟ بله خودم هم می‌دونستم.
قولنج انگشتانش را شکست و خیره به گلدان‌هایی که کنار پنجره‌ی بزرگ آشپزخانه شانه به شانه‌ی یکدیگر قد کشیده بودند، ل*ب زد:
- خوب بخوابی.
- تو خوابت رو زدی، حالا نوبت منه.
مارتیک به تبعیت از او، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- حق با توهه، فعلاً.
- مواظب خودت باش، بای‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,202
کیف پول من
142,541
Points
7,100
نگاهش به طرف ساعت دیواری دقیق‌تر شد. فنجان را بر روی میز رها کرد و به طرف اتاقش گام نهاد. همانند همیشه همه چیز سر جای خود قرار داشتند؛ اما وجود چند نفر در این خانه خالی بود. آهی زیر ل*ب کشید و برای این‌که لباس‌هایش را تعویض کند، درب کمد را گشود و نگاهی گذرا به تمامی لباس‌هایش انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- امشب با اوزی به کلوب می‌ریم، پس باید یه لباس هم برای شب انتخاب کنم و به محیط کار ببرم.
لباس مورد نظرش را انتخاب کرد و پوشید، سپس خود را جلوی آینه‌ی قدی برانداز کرد. با دیدن خود، چشمانش درخشش گرفت و خنده‌ای زیبا مزین لبان گوشتی و سرخ رنگش شد.
طبق عادتش با دو چشم زمردینش عقربه‌های ساعت را دنبال کرد، اگر خودش منتظر کسی بماند بهتر است تا کسی منتظرش باشد. سوئیچ و کول پشتی‌اش را از روی کاناپه‌ی تک نفره‌ی سفید رنگ برداشت و از اتاق خارج شد.
***
با چشمانی که روح را از ب*دن بیرون می‌کشید به بادیگاردها چشم دوخت و دستانش را پشت کمرش گره زد و یک مسیر تکراری را چندین بار رفت و برگشت، از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- فهمیدین که کارتون چیه و باید چه کاری انجام بدین؟
سرجایش میخ‌کوب شد و انگشت سبابه‌اش را بالا آورد، ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید.
- مبادا دست از پا خطا کنین که دمار از روزگارتون در میارم!
تمامی بادیگاردها سری تکان دادند و با عجله به طرف کارواش گام نهادند. آلبرت با ل*ذت وافری نگاهش را بین آدم‌هایش که شیشه‌ی مغازه را پایین می‌ریختند، چرخاند و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- وای، وای مارتیک، حالا می‌خوای جواب رئیست رو چی بدی؟
در حینی که سیگارش را میان لبانش می‌گذاشت، تک خنده‌ای کرد و فندک را زیر سیگارش گرفت. یک کام سنگین از سیگارش گرفت و پس از حلاجی کردن اطراف، خطاب به راننده شخصی‌اش گفت:
- من رو به خونه برسون و به پدرم هم چیزی نگو که برات گرون تموم میشه.
- چشم آقا.
ته مانده‌ی سیگارش را بر روی جاده انداخت و جلوی کفشش را بر روی آن گذاشت و چند باری تکان داد. دسته‌ی درب ماشین را گرفت و سوار شد.
صدای تلفن مارتیک سکوت حکم‌فرمای خانه را شکست. دستش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش فرو برد و به سختی تلفنش را از جیب تنگ و باریک بیرون کشید، زمانی که خیالش راحت شد که رئیسش نیست، نفس عمیقی کشید و دکمه‌ی پاور را زد که صدای تلفنش قطع شود.
بند کفشش را به دور مچ پایش بست و از خانه خارج شد. بوی عطر گل‌های اکیناسه اکالیپتوس مشامش را قلقلک داد. طبق معمول بچه‌ها در کوچه مشغول بازی فوتبال شده بودند و صدایشان تا آخر کوچه پخش می‌شد. زبان بر ل*ب کشید و در ایستگاه ایستاد تا اتوبوس رد بشود. صدای نوتفیکیشن تلفنش باعث شد تا رشته‌ی افکارش پاره شود. با دیدن مسیجی که از طرف زیار بود، بدنش شروع به لرزیدن کرد و کمان ابروانش را درهم کشید.
- نه، نه امکان نداره‌.
نگاهی گذرا به خیابان انداخت و به سرعت میان ماشین‌ها دوید. ضربان قلبش به مراتب بالاتر می‌رفت و نفس‌نفس می‌زد، از خانه‌اش تا مغازه‌ی رئیسش، یک کیلومتر فاصله داشت، گرچه خسته‌اش شده بود؛ اما زمانی نبود که مکث و تعلل کند. در حین دویدن، نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت که به او چشم دوخته‌ بودند، چرخ خورد‌. زمانی که به خیابان اصلی رسید، به دیوار تکیه داد. از شدت خستگی دستش را بر روی س*ی*نه‌اش نهاد، به راحتی می‌توانست ضربان قلبش که بسیار تند و محکم می‌زد را حس کند. بطری آب را از کیفش خارج کرد و پس از خوردن چند جرعه‌ی آب، ترجیح داد تا مابقی مسیر را هم بدود.
زمانی که به ن*زد*یک*ی کارواش رسید، با دیدن شیشه خورده‌هایی که بر روی زمین ریخته بودند، ناخودآگاه قطره‌ی سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید و راه انتهایی آن به گ*ردنش رسید. با سر آستین لباسش دانه‌های عرق سرد را از روی پیشانی‌اش پاک کرد و به سرعت به طرف مغازه دوید. با صدای لرزان؛ اما آرام زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حالا باید چی‌کار کنم؟
زمانی که متوجه شد آن‌ها می‌خواهند فرار کنند، چوبی که کنار مغازه‌ی زیار بود را برداشت و بر روی شیشه‌ی ماشین آن‌ها کوبید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- ببینین، خوب نگاه کنین، همین رو می‌خواستین؟ بیاین تماشا کنین!
صدای شیشه خورده‌ها باعث شد تا از مغازه خارج شوند. به‌قدری آقا زیار را کتک زده بودند که حتی رمقی برای درخواست کمک نداشت و تنها کارش آخ کوچک و بی‌جانی زیر ل*ب شده بود. انگار که تمام استخوانش را شکسته و کشاله‌ی رانش را کشیده بودند. مارتیک زمانی که چوب را بالا برد تا در سر یکی از آن‌ها بکوبد، با دیدن اسلحه‌ای که بر روی سرش قرار گرفته بود، چوب را بر روی زمین انداخت و نیشخندی زد:
- بدبختم که کردی، دیگه چی از جونم می‌خوای؟
اسلحه‌ را به آرامی پایین آورد و پس از حلاجی کردن تمامی اعضای صورت مارتیک، سوار ماشین شدند و رفتند.
انگار سلول به سلول تنش برایش می‌گریستند؛ اما چشمانش خشک بود. نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت که او را تماشا می‌کردند، چرخ خورد. زمانی که وارد مغازه شد، با دیدن زیار که پخش زمین شده و آغشته به خون بود، هین کشداری از گلویش خارج شد و دستانش شروع به لرزیدن کرد. الیو در حینی که سوت می‌زد، با دیدن شیشه خورده‌های جلوی مغازه‌ی زیار و کارواش کریستوف، گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی گرفت و به سرعت وارد مغازه شد و گفت:
- مارتیک، این‌جا چه... .
با جسم بی‌‌جان زیار که روبه‌رو شد، حرفش را خورد و ادامه داد:
- الهی دستشون بشکنه، چی‌کار به این پیرمرد بی‌چاره داشتن؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,202
کیف پول من
142,541
Points
7,100
آهی زیر ل*ب کشید و پس از حلاجی کردن کارواش، ل*ب زد:
- حتماً اومده که جلوشون رو بگیره، اون‌ها هم حسابی کتکش زدن.
الیو هر دو دستان آغشته به خون و زخم‌آلود زیار را در دستانش گرفت و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را به طرف صورت سرشار از خشم مارتیک قرار داد و با صدایی تحلیل رفته، ل*ب زد:
- خیلی‌خب پسر، پاهاش رو بگیر تا کمکش کنیم بتونه روی صندلی بشینه.
مارتیک، نگاه سردی به اطراف مغازه انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید، سپس طبق گفته‌ی الیو، هر دو پای زیار را گرفت و جسم سنگین و بی‌جان او را به دوش کشیدند و بر روی صندلی گذاشتند. الیو، راس و مماس مارتیک قرار گرفت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- قبل از این‌که رئیست بیاد و این صح*نه رو ببینه، باید شیشه خورده‌ها رو جمع کنیم و ماشین‌ها رو هم بشوریم، پس از اون به پدرم بگم که بیاد و شیشه‌ی مغازه رو تعویض کنه. اگر به گوش رئیست برسه، دمار از روزگارت در میارن.
مارتیک بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید. زمانی که مردمک چشمانش به طرف ماشین‌هایی که به طرز عجیب و غریبی کثیف شده و شیشه‌ی آن‌ها را شکسته بودند، بر روی زمین زانو زد. ناخودآگاه، قطره‌ی سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید. ضربه‌ی مضبوطی بر روی زانویش زد و با صدای تحلیل رفته‌ و سرشار از بغض با لکنتی که ناشی از تلاقی هم‌زمان ترس و درد در وجود بی‌وجودش بود، گفت:
- حال... حالا... چ... چه خا... خاکی... تو... تو سس... سرم بب... بریزم؟
انگار سلول به سلول تن الیو برایش می‌گریستند؛ اما چشمانش خشک بود. به طرف مارتیک گام برداشت و به تبعیت از او، بر روی زانویش نشست و با دستش دانه‌های مرواریدی اشک‌های او را از روی صورتش پاک کرد و برای دل‌جویی و هم‌دلی ل*ب زد:
- داداش، برای چی گریه می‌کنی؟ من خودم همه چیز رو حل و فصل می‌کنم، پس به‌جای این‌که گریه کنی، قوی باش و بلند شو تا مشکل رو حل کنیم‌.
مارتیک، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و با دو چشم زیبایش که از شدت گریه به قرمزی میزد، در دو چشم زمردین و عسلی رنگ او خیره شد و با لجاجت و با پشت دستش، اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک و ناپدید کرد و با یک حرکت نه چندان سخت، از جای برخاست و گفت:
- الیو، زیاد تایم نداریم. تو با پدرت تماس بگیر تا بیاد شیشه‌ی مغازه رو تعویض کنه. من هم ماشین‌ها رو بشورم.
هوم کشداری از گلوی الیو خارج شد. زبان بر روی لبان باریک و سرخ رنگش کشید و تلفن را از جیب شلوار مشکی رنگ اتو کشیده‌اش بیرون کشید و پس از شماره‌گیری و چند بوق، ل*ب زد:
- سلام، سریعاً خودت رو به مغازه‌ی آقا زیار برسون به کمکت احتیاج دارم.
- سلام پسرم، تا چند دقیقه دیگه خودم رو به مغازه‌ی استا زیار می‌رسونم.
پس از اطلاع دادن به پدرش، به تماس پایان داد و تلفن را بر روی میز گذاشت. با دستان مردانه‌اش صورت زیار را قاب گرفت. غبار غم بی‌جلادی صورت الیو را فرا گرفت. زبان بر لبان خشکیده‌اش کشید و ل*ب زد:
- استا زیار، خوبی؟
زیار، نگاه خاموشش را به الیو دوخت و تنها سری تکان داد. گرچه حالش به شدت بد بود و گزگز شدیدی از هجوم درد و خون در انگشت و صورتش افتاده بود؛ اما برای این‌که خیال الیو را از این بابت آسوده کند، پس از چند مرتبه سرفه کردن، به سختی ل*ب از ل*ب گشود:
- خو... خوبم...خوبم پسر... پسرم.
چند دستمال برداشت و بر روی زخم زیار که خون‌ریزی شدیدی داشت، گذاشت و با شرمندگی سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و ل*ب زد:
- خیلی عذر می‌خوام که توی همچین شرایطی ترکت می‌کنم؛ اما قول میدم که به زودی این کاری که باهات کردن رو جبران کنم و بی‌جواب نذارم.
ژست مغرورانه‌ای گرفت و دستی بر روی ریش‌های پروفسوری و بور مانندش کشید و به طرف مارتیک گام نهاد. مارتیک به‌ قدری خشمگین بود، که الیو از او فاصله گرفت و به طرف ماشین‌هایی که بیش از حد تصور کثیف شده بودند، گام برداشت و مشغول شست‌و‌شوی آن‌ها شد. مارتیک به وسیله‌ی بلندی سر آستین لباسش، دانه‌های عرق سرد را از روی پیشانی‌اش پاک کرد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- زمانی که کارم تموم شد، دمار از روزگارت در میارم!
زیار هم‌چنان در تلاش بود تا تلفن الیو را در دستش بگیرد؛ اما موفق نشد و دانه‌های عرق‌های گرم از روی پیشانی‌اش لیز خورد. نه نای این را داشت که بتواند تلفن را بردارد و نه تعجیلی در حرف زدن داشت که بخواهد الیو را صدا بزند و به او اطلاع دهد که تلفنش زنگ می‌خورد. چشمانش سیاهی رفت و بی‌هوش شد. هایکو ماشینش را زیر درخت کاج کنار خیابان پارک کرد و با عجله از ماشین پیاده شد. زمانی که شیشه خورده‌های جلوی مغازه‌ی زیار و کریستوف را دید، مات و مبهوت مانده دوید تا به درب ورودی مغازه‌ی کریستوف رسید. زمانی که وارد مغازه شد، با احتیاط قدم از قدم برداشت؛ اما با دیدن زیار که زخمی و آغشته به خون بود، هین صداداری کشید و چند مرتبه دستش را بر روی صورت او کوبید و ل*ب زد:
- زیار داداش، خوبی؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ اوه نه!
نگاهش حول فضای به هم ریخته‌ی کارواش چرخ خورد. چند قدم برداشت و با صدای رسایی ل*ب زد:
- الیو پسرم؟ تو خوبی؟
نیم‌نگاهی گذرا به زیار انداخت و با صدای رساتری ل*ب زد:
- مارتیک پسرم، پس شما کجایین؟
الیو و مارتیک به سرعت خود را به هایکو رساندند و یک‌صدا گفتند:
- چیزی شده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,202
کیف پول من
142,541
Points
7,100
آخرین ویرایش:

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,202
کیف پول من
142,541
Points
7,100
آخرین ویرایش:

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,202
کیف پول من
142,541
Points
7,100
آخرین ویرایش:

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,202
کیف پول من
142,541
Points
7,100
آخرین ویرایش:

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,202
کیف پول من
142,541
Points
7,100
حتی نامش را هم نمی‌دانستم حتی نمی‌دانستم او چه‌طور زنی است؛ اما معلوم بود که زندگی مرا نجات داده است. او را در آ*غ*و*ش گرفتم، به راستی او از مادر هم به من نزدیک‌تر بود؛ هم زندگی خودش را نجات داد و هم زندگیِ مرا.
حتی پسرانش هم خیلی خوش‌حال بودند. اما از محضر بیرون رفتند؛ من تنها در محضر ماندم. رویم را به طرفِ پنجره برگرداندم، خیلی خوش‌حال بودم انگار تمامِ دنیا را به من داده بودند؛ گرمایِ دستی را رویِ شانه‌هایِ سرد و بر*ه*نه‌ام احساس کردم، این گرما به تنم حس آرام‌بخشی را تزریق کرد. این حس با تمامِ حس‌هایی که تجربه کرده بودم فرق داشت. انگار به روحم آرامش بخشید. این‌بار دستانِ دیگرش را هم رویِ شانه‌هایم قرار داد و مرا در آ*غ*و*ش کشید؛ می‌دانستم کوین است او را همراهی کردم و رویم را برگرداندم. بی‌شک حدسم درست از آب در آمده بود او کوین بود. در خواب و خیال نبودم؛ اما همه چیز آن‌قدر پشت سرِ هم و ناگهانی اتفاق افتاد که خیال کردم خواب و رویاست. در گوشم آرام زمزمه‌ کرد:
- بله را که نگفتی، نه؟
چند بار سری به نشانه‌ی نه تکان دادم، آن‌قدر شوکه شده بودم که انگار زبانم بند آمده بود. از طرفی هم جرعتِ حرف زدن نداشتم، می‌ترسیدم چیزی بگویم که او از من برنجد. عاقد وسایل‌هایش را در کیفِ دستی‌اش گذاشت که از محضر بیرون برود. کوین دستانم را رها کرد و دوید و متقابل عاقد ایستاد و راهش را سد کرد و با لبخندی که کلِ صورتش را فرا گرفته بود و از خنده همانند لبو سرخ شده بود گفت:
- جناب عاقد، می‌شود خطبه‌ی عقد را بخوانی؟
عاقد نگاهی به من کرد و باز مردمک چشمانش را به طرفِ کوین چرخاند و در حالی که دستی بر ته‌ریش‌هایش می‌کشید گفت:
- بله.
با چشمانم خواهش می‌کردم، با چشمانم از عاقد می‌خواستم که درخواستِ کوین را بپذیرد. انگار او هم خواهش‌هایم را از چشمانم خوانده بود، وقتی جواب مثبت داد خیلی خوش‌حال شدم. اولین نفر روی صندلی نشستم. با سر به صندلی اشاره کردم کوین خنده‌کنان به طرفم قدم برداشت؛ روی صندلی نشست به صورتِ خندان و خجل‌وارم خیره شد، حتی خنده تصویرِ زیبای او را هم نقاشی کرده بود. صورتم را با دو دستانش قاب گرفته بود، عاقد برای بار سوم خطبه‌ی عقد را خواند. هنوز کامل خطبه را نخوانده بود هر دو با هم گفتیم:
- بله.
عاقد اولش تعجب‌زده شده بود؛ اما بعدش همراهِ ما بلندبلند خندید و تبریک گفت. حتی برایِ این‌که با مرد کثیف و بدجنسی مثلِ آبراهام ازدواج نکرده بودم مرا تحسین کرد. و گویی او هم در شادی ما شریک شده بود و می‌گفت از این قضیه خیلی خوش‌حال است. در آخر موقعه‌ی رفتن باز هم به ما تبریک گفت و برای‌مان آرزویِ خوش‌بختی کرد و از محضر بیرون رفت. بادیگاردهایِ کوین وارد محضر شدن و یکی‌یکی او را در آ*غ*و*ش گرفتند و تبریک گفتند.
آن روز به خوبی و خوشی گذشت؛ آن‌قدر خوش‌حال بودم که فکرِ بعدش را نکردم. من به کوین رسیده بودم و چه می‌توانست بهتر از این باشد؟ او دستانش را در دستانم گذاشت و وارد خانه‌ای که حال خانه‌ی عشق‌مان محسوب میشد شدیم، دستانم را رویِ موزائیک‌های سفید رنگ کشیدم. خانه بویِ بهشت می‌داد، سالن پر از کاناپه‌هایِ سفید رنگ‌ بود، دکوراسیون کلِ خانه با رنگِ سفید و مشکی چیده شده بود. وارد اتاق شدیم با دیدنِ تختی که تزئین شده بود دهانم تا بناگوش باز مانده بود. چشمانِ کوین لحظه‌ای از صورتِ خندانم برداشته نمی‌شد. او دوست داشت عکس‌العملِ مرا در همه چیز بداند و با چشمانش بسنجد. دستانم را گرفت و با خود به رویِ تخت برد. محکم مرا در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- هرگز نمی‌گذارم تو برای کسی شوی، تو تا ابد و یک روز سهمِ من خواهی بود.
دو دستانم را دورِ کمرش حلقه کردم. صدایِ شیشه خورده آمد. ضربانِ قلبم بالا رفت، از آ*غ*و*شِ کوین دل نکندم بلکه بیشتر او را در آ*غ*و*ش کشیدم. اشک از رخسارم جاری شده بود. او از من خواست فرار کنم اما مگر من بدونِ او می‌توانستم حتی قدمی بردارم؟ قلبم به من حکم می‌داد. من مرتکب گناهی نشده بودم گناهِ من عشق بود؟ اگر گناهم عشق است حکم هر آن‌چه که باشد من پذیرایِ آنم. رو به کوین کردم و با اشک گفتم:
- نه‌نه، من بدونِ تو جایی نمیرم، یا با هم؛ یا کلاًن همین‌جا می‌مانیم تا با هم بمیریم‌.
او باز حرف خود را تکرار کرد، کوین لج‌باز‌تر از این حرف‌ها بود. او می‌دانست که من جانم هم برود ازش جدا نخواهم شد. پنجره را باز کرد و گفت:
- درسته که ارتفاعش دو تا سه متره، اما مجبوریم که از این‌جا بپریم.
ترس کلِ تنم را فرا گرفته بود کوین ادامه داد:
- اما اول من می‌پرم، اگر چیزیم نشد بعد تو بپر حله؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
حتی نامش را هم نمی‌دانستم حتی نمی‌دانستم او چه‌طور زنی است؛ اما معلوم بود که زندگی مرا نجات داده است. او را در آ*غ*و*ش گرفتم، به راستی او از مادر هم به من نزدیک‌تر بود؛ هم زندگی خودش را نجات داد و هم زندگیِ مرا.

حتی پسرانش هم خیلی خوش‌حال بودند. اما از محضر بیرون رفتند؛ من تنها در محضر ماندم. رویم را به طرفِ پنجره برگرداندم، خیلی خوش‌حال بودم انگار تمامِ دنیا را به من داده بودند؛ گرمایِ دستی را رویِ شانه‌هایِ سرد و بر*ه*نه‌ام احساس کردم، این گرما به تنم حس آرام‌بخشی را تزریق کرد. این حس با تمامِ حس‌هایی که تجربه کرده بودم فرق داشت. انگار به روحم آرامش بخشید. این‌بار دستانِ دیگرش را هم رویِ شانه‌هایم قرار داد و مرا در آ*غ*و*ش کشید؛ می‌دانستم کوین است او را همراهی کردم و رویم را برگرداندم. بی‌شک حدسم درست از آب در آمده بود او کوین بود. در خواب و خیال نبودم؛ اما همه چیز آن‌قدر پشت سرِ هم و ناگهانی اتفاق افتاد که خیال کردم خواب و رویاست. در گوشم آرام زمزمه‌ کرد:

- بله را که نگفتی، نه؟

چند بار سری به نشانه‌ی نه تکان دادم، آن‌قدر شوکه شده بودم که انگار زبانم بند آمده بود. از طرفی هم جرعتِ حرف زدن نداشتم، می‌ترسیدم چیزی بگویم که او از من برنجد. عاقد وسایل‌هایش را در کیفِ دستی‌اش گذاشت که از محضر بیرون برود. کوین دستانم را رها کرد و دوید و متقابل عاقد ایستاد و راهش را سد کرد و با لبخندی که کلِ صورتش را فرا گرفته بود و از خنده همانند لبو سرخ شده بود گفت:

- جناب عاقد، می‌شود خطبه‌ی عقد را بخوانی؟

عاقد نگاهی به من کرد و باز مردمک چشمانش را به طرفِ کوین چرخاند و در حالی که دستی بر ته‌ریش‌هایش می‌کشید گفت:

- بله.

با چشمانم خواهش می‌کردم، با چشمانم از عاقد می‌خواستم که درخواستِ کوین را بپذیرد. انگار او هم خواهش‌هایم را از چشمانم خوانده بود، وقتی جواب مثبت داد خیلی خوش‌حال شدم. اولین نفر روی صندلی نشستم. با سر به صندلی اشاره کردم کوین خنده‌کنان به طرفم قدم برداشت؛ روی صندلی نشست به صورتِ خندان و خجل‌وارم خیره شد، حتی خنده تصویرِ زیبای او را هم نقاشی کرده بود. صورتم را با دو دستانش قاب گرفته بود، عاقد برای بار سوم خطبه‌ی عقد را خواند. هنوز کامل خطبه را نخوانده بود هر دو با هم گفتیم:

- بله.

عاقد اولش تعجب‌زده شده بود؛ اما بعدش همراهِ ما بلندبلند خندید و تبریک گفت. حتی برایِ این‌که با مرد کثیف و بدجنسی مثلِ آبراهام ازدواج نکرده بودم مرا تحسین کرد. و گویی او هم در شادی ما شریک شده بود و می‌گفت از این قضیه خیلی خوش‌حال است. در آخر موقعه‌ی رفتن باز هم به ما تبریک گفت و برای‌مان آرزویِ خوش‌بختی کرد و از محضر بیرون رفت. بادیگاردهایِ کوین وارد محضر شدن و یکی‌یکی او را در آ*غ*و*ش گرفتند و تبریک گفتند.

آن روز به خوبی و خوشی گذشت؛ آن‌قدر خوش‌حال بودم که فکرِ بعدش را نکردم. من به کوین رسیده بودم و چه می‌توانست بهتر از این باشد؟ او دستانش را در دستانم گذاشت و وارد خانه‌ای که حال خانه‌ی عشق‌مان محسوب میشد شدیم، دستانم را رویِ موزائیک‌های سفید رنگ کشیدم. خانه بویِ بهشت می‌داد، سالن پر از کاناپه‌هایِ سفید رنگ‌ بود، دکوراسیون کلِ خانه با رنگِ سفید و مشکی چیده شده بود. وارد اتاق شدیم با دیدنِ تختی که تزئین شده بود دهانم تا بناگوش باز مانده بود. چشمانِ کوین لحظه‌ای از صورتِ خندانم برداشته نمی‌شد. او دوست داشت عکس‌العملِ مرا در همه چیز بداند و با چشمانش بسنجد. دستانم را گرفت و با خود به رویِ تخت برد. محکم مرا در آ*غ*و*ش کشید و گفت:

- هرگز نمی‌گذارم تو برای کسی شوی، تو تا ابد و یک روز سهمِ من خواهی بود.

دو دستانم را دورِ کمرش حلقه کردم. صدایِ شیشه خورده آمد. ضربانِ قلبم بالا رفت، از آ*غ*و*شِ کوین دل نکندم بلکه بیشتر او را در آ*غ*و*ش کشیدم. اشک از رخسارم جاری شده بود. او از من خواست فرار کنم اما مگر من بدونِ او می‌توانستم حتی قدمی بردارم؟ قلبم به من حکم می‌داد. من مرتکب گناهی نشده بودم گناهِ من عشق بود؟ اگر گناهم عشق است حکم هر آن‌چه که باشد من پذیرایِ آنم. رو به کوین کردم و با اشک گفتم:

- نه‌نه، من بدونِ تو جایی نمیرم، یا با هم؛ یا کلاًن همین‌جا می‌مانیم تا با هم بمیریم‌.

 او باز حرف خود را تکرار کرد، کوین لج‌باز‌تر از این حرف‌ها بود. او می‌دانست که من جانم هم برود ازش جدا نخواهم شد. پنجره را باز کرد و گفت:

- درسته که ارتفاعش دو تا سه متره، اما مجبوریم که از این‌جا بپریم.

ترس کلِ تنم را فرا گرفته بود کوین ادامه داد:

- اما اول من می‌پرم، اگر چیزیم نشد بعد تو بپر حله؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,202
کیف پول من
142,541
Points
7,100
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم.‌ از کوین خواستم که عجله کند؛ نگاهی به پشتِ سرم کردم صدایِ کسی که به در لگد میزد می‌آمد. اشک از رخسارم جاری شده بود. کوین پایین پرید نگاهی به حیاط انداختم پهنِ زمین شده بود اگر صدایش می‌زدم ممکن بود کسی صدای‌مان را بشنود و به آبراهام خبر دهد. پاهایم را از پنجره بیرون فرستادم و چشمانم را بستم و خودم را پرتاب کردم. آن‌قدر با شتاب رویِ زمین افتادم که درد بدی در ناحیه‌ی سرم احساس کردم‌. کوین از روی زمین بلند شد و موهایم که کلِ صورتم را پوشانده بود کنار زد و گفت:
- تو خوبی؟
کمی تکان خوردم اما نتوانستم چیزی بگویم. کوین به من کمک کرد و از روی زمین بلند شدم. پاهایم زخم شده بود و استخوان‌هایم را انگار شکسته بودند؛ نمی‌توانستم درست قدم بردارم. کوین مرا در آ*غ*و*ش کشید و چهار طرفش را نگاهی انداخت و به آرامی در را باز کرد. نگاهی در خیابان کرد و آرام از کوچه پایین رفت. یک تاکسی‌ای داشت رد میشد دستانش را به طرفِ تاکسی گرفت، راننده تاکسی ل*ب زد:
- زود سوار شید، عجله دارم.
اول مرا در تاکسی گذاشت و بعد خودش سوار شد. یکم از ترسم کم شده بود ولی آبراهام دست بردار ما نخواهد بود، تا کوین را نکشد و مرا زنده به گور نکند هرگز رهای‌مان نخواهد کرد. راننده تاکسی در آینه نگاهی به ما انداخت و گفت:
- کجا پیاده می‌شوید؟
کوین نگاهی به من و بعد نگاهی گذرا به راننده تاکسی کرد و گفت:
- همین‌جا پیاده می‌شویم.
راننده تاکسی در کنار یک پیکان‌بار ایستاد و ل*ب زد:
- بفرمایید.
کوین مقداری پول از تهِ جیبش بیرون آورد و به طرفِ راننده تاکسی گرفت. از ماشین پیاده شدیم نگاهی به اطرافم کردم و ل*ب زدم:
- حالا کجا می‌رویم؟
مارتیک چند صفحه دیگر را ورق زد انگار دلش نمی‌خواست حرف‌هایِ دلِ مادرش را گوش دهد. شاید هم نمی‌توانست به او حق دهد اما هر آن‌چه که بود چند نوشته‌هایی که در صفحه‌ی قبل توسط مادرش نوشته شده بود را نخواند؛ وقتی چشمش به نوشته‌ای که مربوط به خودش در خط اول بود خورد. شروع به خواندن کرد:
- آبراهام هنوز هم بی‌خیال ما نشده بود. اما دیگر دنبال شر و دردسر هم نبود. شاید فعلاً می‌خواهد آفتابی نشود، چند ماهی از ازدواجِ من و کوین گذشته است، حال من دیگر می‌خواهم پسردار شوم. برای او خیلی ذوق و شوق دارم مدام با او حرف می‌زنم مدام با او بازی می‌کنم حتی از او سئوال می‌پرسم که تو کی می‌خواهی به دنیا بیایی؟ و چشمانِ زیبایت را بگشایی و ثمره‌ی عشق ما شوی؟ چند ماه می‌‌گذرد و حال انگار پسرکم می‌خواهد به دنیا آید، هم خوش‌حالم و هم ترس و دلهره دارم. پرستارها با من هم صحبت شده‌اند که مرا از این ترس و استرس دور کنند؛ من با گذشت این همه سال باز هم سن و سالی ندارم. از مادری چیزی نمی‌دانم ولی سرنوشت جوری رغم خورد که من دیگر یک پسر خواهم داشت. وقتی گریه‌های پسرکم در گوشم پی‌چید سیلِ چشمانم جاری شد؛ پرستار او را در آ*غ*و*ش گرفته است و با خنده به طرفِ من قدم برمی‌دارد و من به دستانی که بر دور پسرکم حصار و حلقه شده است چشم دوخته‌ام او را در آ*غ*و*ش می‌گیرم و کوین به طرفم می‌آید و می‌گوید:
- او پسر ما نیست، او باید در یتیم خانه بزرگ شود.
اشک‌‌هایم بیشتر می‌شود، کوین او را از آغوشم می‌گیرد و با خشم به چشمانِ طفل معصومم خیره می‌شود، او پسر ماست چرا او را می‌خواهد به یتیم خانه بفرستد؟ حتی نگذاشت برای او نامی انتخاب کنم. اما رو به پرستار گفتم:
- نام او را بر روی کاغذ بنویسید، نام او مارک است.
پرستار کاری را که ازش خواسته‌ام انجام می‌دهد. کوین نگاهی به من می‌کند و می‌گوید:
- این پسر ما نیست، پسر آبراهام است.
او را به یتیم خانه می‌فرستم. سروم را از دستانم جدا می‌کنم و بی‌توجه به فریادهای پرستار پشتِ سر کوین می‌دوم و می‌گویم:
- خواهش می‌کنم این کار رو نکن، او پسر ماست او پسر آبراهام نیست. خواهش می‌کنم این کار رو نکن. اما کوین مرا هل می‌دهد و کلفتی صدایش را به رخم می‌کشد و می‌گوید:
- برو کنار، او پسر ما نیست.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم.‌ از کوین خواستم که عجله کند؛ نگاهی به پشتِ سرم کردم صدایِ کسی که به در لگد میزد می‌آمد. اشک از رخسارم جاری شده بود. کوین پایین پرید نگاهی به حیاط انداختم پهنِ زمین شده بود اگر صدایش می‌زدم ممکن بود کسی صدای‌مان را بشنود و به آبراهام خبر دهد. پاهایم را از پنجره بیرون فرستادم و چشمانم را بستم و خودم را پرتاب کردم. آن‌قدر با شتاب رویِ زمین افتادم که درد بدی در ناحیه‌ی سرم احساس کردم‌. کوین از روی زمین بلند شد و موهایم که کلِ صورتم را پوشانده بود کنار زد و گفت:

- تو خوبی؟

کمی تکان خوردم اما نتوانستم چیزی بگویم. کوین به من کمک کرد و از روی زمین بلند شدم. پاهایم زخم شده بود و استخوان‌هایم را انگار شکسته بودند؛ نمی‌توانستم درست قدم بردارم. کوین مرا در آ*غ*و*ش کشید و چهار طرفش را نگاهی انداخت و به آرامی در را باز کرد. نگاهی در خیابان کرد و آرام از کوچه پایین رفت. یک تاکسی‌ای داشت رد میشد دستانش را به طرفِ تاکسی گرفت، راننده تاکسی ل*ب زد:

- زود سوار شید، عجله دارم.

اول مرا در تاکسی گذاشت و بعد خودش سوار شد. یکم از ترسم کم شده بود ولی آبراهام دست بردار ما نخواهد بود، تا کوین را نکشد و مرا زنده به گور نکند هرگز رهای‌مان نخواهد کرد. راننده تاکسی در آینه نگاهی به ما انداخت و گفت:

- کجا پیاده می‌شوید؟

کوین نگاهی به من و بعد نگاهی گذرا به راننده تاکسی کرد و گفت:

- همین‌جا پیاده می‌شویم.

راننده تاکسی در کنار یک پیکان‌بار ایستاد و ل*ب زد:

- بفرمایید.

کوین مقداری پول از تهِ جیبش بیرون آورد و به طرفِ راننده تاکسی گرفت. از ماشین پیاده شدیم نگاهی به اطرافم کردم و ل*ب زدم:

- حالا کجا می‌رویم؟

مارتیک چند صفحه دیگر را ورق زد انگار دلش نمی‌خواست حرف‌هایِ دلِ مادرش را گوش دهد. شاید هم نمی‌توانست به او حق دهد اما هر آن‌چه که بود چند نوشته‌هایی که در صفحه‌ی قبل توسط مادرش نوشته شده بود را نخواند؛ وقتی چشمش به نوشته‌ای که مربوط به خودش در خط اول بود خورد. شروع به خواندن کرد:

- آبراهام هنوز هم بی‌خیال ما نشده بود. اما دیگر دنبال شر و دردسر هم نبود. شاید فعلاً می‌خواهد آفتابی نشود، چند ماهی از ازدواجِ من و کوین گذشته است، حال من دیگر می‌خواهم پسردار شوم. برای او خیلی ذوق و شوق دارم مدام با او حرف می‌زنم مدام با او بازی می‌کنم حتی از او سئوال می‌پرسم که تو کی می‌خواهی به دنیا بیایی؟ و چشمانِ زیبایت را بگشایی و ثمره‌ی عشق ما شوی؟ چند ماه می‌‌گذرد و حال انگار پسرکم می‌خواهد به دنیا آید، هم خوش‌حالم و هم ترس و دلهره دارم. پرستارها با من هم صحبت شده‌اند که مرا از این ترس و استرس دور کنند؛ من با گذشت این همه سال باز هم سن و سالی ندارم. از مادری چیزی نمی‌دانم ولی سرنوشت جوری رغم خورد که من دیگر یک پسر خواهم داشت. وقتی گریه‌های پسرکم در گوشم پی‌چید سیلِ چشمانم جاری شد؛ پرستار او را در آ*غ*و*ش گرفته است و با خنده به طرفِ من قدم برمی‌دارد و من به دستانی که بر دور پسرکم حصار و حلقه شده است چشم دوخته‌ام او را در آ*غ*و*ش می‌گیرم و کوین به طرفم می‌آید و می‌گوید:

- او پسر ما نیست، او باید در یتیم خانه بزرگ شود.

اشک‌‌هایم بیشتر می‌شود، کوین او را از آغوشم می‌گیرد و با خشم به چشمانِ طفل معصومم خیره می‌شود، او پسر ماست چرا او را می‌خواهد به یتیم خانه بفرستد؟ حتی نگذاشت برای او نامی انتخاب کنم. اما رو به پرستار گفتم:

- نام او را بر روی کاغذ بنویسید، نام او مارک است.

پرستار کاری را که ازش خواسته‌ام انجام می‌دهد. کوین نگاهی به من می‌کند و می‌گوید:

- این پسر ما نیست، پسر آبراهام است.

او را به یتیم خانه می‌فرستم. سروم را از دستانم جدا می‌کنم و بی‌توجه به فریادهای پرستار پشتِ سر کوین می‌دوم و می‌گویم:

- خواهش می‌کنم این کار رو نکن، او پسر ماست او پسر آبراهام نیست. خواهش می‌کنم این کار رو نکن. اما کوین مرا هل می‌دهد و کلفتی صدایش را به رخم می‌کشد و می‌گوید:

- برو کنار، او پسر ما نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,202
کیف پول من
142,541
Points
7,100
پسر کوچکم در آ*غ*و*شِ کوین خون گریه می‌کند نمی‌توانم کاری کنم، آخ که کاری از من ساخته نیست، پرستارها راهم را سد می‌کنند و دو نفر از آن‌ها زیر بغلم را می‌گیرند و با اجبار می‌کشند. هر مادری که رد می‌شود کودک خود را محکم در آ*غ*و*ش گرفته است و عطرِ تنش را بو می‌کشد و بر دست و صورت‌شان ب*وسه می‌زنند.
اما من حتی نتوانستم کودک خود را در آ*غ*و*ش بگیرم. من حتی نتوانستم عطرِ تنِ او را بو بکشم من حتی نتوانستم او را ببوسم. پرستارها جسمِ بی‌جانم را می‌خواهند به حرکت در آورند، من یک مادرم چرا مرا درک نمی‌کنند؟ چه‌طور گذاشتند کوین پسرکم را با خود به یتیم خانه ببرد، مارک من چه می‌شود؟ خدا می‌داند بعد از من کدام زن مادرش خواهد بود. خدا می‌داند که او گرسنه خواهد بود یا شکمش سیر خواهد بود؟ خدا می‌داند که درد نامادری با او چه‌ها خواهد کرد؟ نه من نمی‌گذارم پسرکم را با خود ببرد. من این بیمارستان و این شهر را به آتش خواهم کشید. من پسرکم را پس خواهم گرفت. من حتی آن یتیم خانه را به آتش خواهم کشید.
مارتیک مردمک چشمانش را از نوشته‌ی رویِ دفترچه خاطرات مادرش برمی‌دارد و آرام زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- مارک؟
اندکی بیشتر فکر می‌کند و نوشته‌ها را در ذهنش تجسم و مرور می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- یعنی او برادر بزرگ‌تر از من است؟ پس او کجاست؟
دفترچه خاطرات را می‌بندد، سیل اشکانش جاری می‌شود. چمدانِ مادرش را باز می‌کند. وقتی آلبوم‌ها را کنار می‌زند عکسی از وسطِ آلبوم‌ها بر روی زمین می‌افتد. خم می‌شود و عکس را برمی‌دارد و با خود زمزمه می‌کند:
- این مارک برادر من است؟ چه‌قدر قیافه‌اش با من فرق می‌کند!
به این فکر می‌کند که برادرش این همه سال کجاست؟ یعنی او زنده است یا مرده؟ به این فکر می‌کند که پدرش قرار بود برای یک قرارداد کاری از خانه بیرون بزند چی‌شد که خبر رسید او مرده است؟ مادرش قرار بود برود از بقالی سر کوچه خرید کند چی‌شد که او بر اثر تصادف مُرد؟ در همین فکرها بود که سابین به اتاق آمد و مارتیک را محکم در آ*غ*و*ش گرفت. اما او باز در دریایِ فکرش غرق می‌شود. او باز هم به این فکر می‌کند چه‌طور ممکن است پدر و مادرش را در یک روز از دست بدهد؟ یک جایِ کار می‌لنگد. باید سیر تا پیازِ قضیه را بفهمد. با صدایِ سابین از فکر بیرون می‌آید:
- داداش، چیزی شده؟ چرا به من نمی‌گی؟
مارتیک با دستانش صورتِ سابین را قاب می‌گیرد و می‌گوید:
- چیزی نیست، فقط متوجه شده‌ام که من یک برادر بزرگ‌تر از خودم دارم.
سابین خوش‌حال می‌شود و می‌گوید:
- می‌شود عکسش را نشانم بدهی؟
مارتیک که هنوز کامل اطمینان ندارد که او برادرش باشد یا که زنده باشد عکسی که حال در دستش مچاله شده است را به سمت سابین می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- این برادرم است.
سابین نگاهی به چهره‌ی مارتیک و بعد نگاهی به چهره‌ی برادر او می‌کند و چند باری این حرکات را تکرار می‌کند و بعد می‌گوید:
- اصلاً شبیه به هم نیستین، حتی از نظر اخلاق هم حدس می‌زنم که ذره‌ای مثل هم نیستین.
مارتیک کمی می‌خندد و نگاهی به چمدانی که به هم ریخته است می‌کند و می‌گوید:
- درست است، اما این موضوع سخت گلویم را می‌فشارد. باید بدانم برادرم کجاست.
سابین کمی در خانه قدم برمی‌دارد و بعد از گذشت پنج دقیقه‌ای برمی‌گردد و می‌گوید:
- تمامِ نوشته‌ها را خواندی؟
مارتیک در عجب است که چرا سابین آن‌قدر از او سئوال می‌پرسد اما جوابش را می‌دهد چون خیال می‌کند سابین با این‌که سنش کم است می‌تواند به او کمک کند تا سرِ نخی پیدا کند و کمی از این قضیه بویی ببرد. سرش که بر اثر ناامیدی و دل‌ شکستی‌اش پایین آمده بود با انگشتانِ نرم و لطیف و کوچکِ سابین بالا می‌آید و چشمانِ آبی رنگِ زیبایِ سابین متقابل و راس چشمانِ تیله‌های مشکی رنگِ سابین قرار می‌گیرد؛ ل*ب‌هایِ خشک شده‌اش را کمی با زبانش تر می‌کند و می‌گوید:
- نه نخواندم.
سابین نگاهی به دفترچه‌ی کوچک که بر روی میز کوچک افتاده بود می‌کند و کمی بعد به طرفِ او روانه می‌شود. دفترچه‌ی کوچکِ قرمز رنگِ مخملی را با انگشتانِ کوچکش لمس می‌کند و دستی بر رویِ جلد او می‌کشد و متقابل مارتیک می‌ایستد و با دو دستانش بلندی دفترچه را به طرفِ مارتیک می‌گیرد و می‌گوید:
- بخوان!

#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پسر کوچکم در آ*غ*و*شِ کوین خون گریه می‌کند نمی‌توانم کاری کنم، آخ که کاری از من ساخته نیست، پرستارها راهم را سد می‌کنند و دو نفر از آن‌ها زیر بغلم را می‌گیرند و با اجبار می‌کشند. هر مادری که رد می‌شود کودک خود را محکم در آ*غ*و*ش گرفته است و عطرِ تنش را بو می‌کشد و بر دست و صورت‌شان ب*وسه می‌زنند.

اما من حتی نتوانستم کودک خود را در آ*غ*و*ش بگیرم. من حتی نتوانستم عطرِ تنِ او را بو بکشم من حتی نتوانستم او را ببوسم. پرستارها جسمِ بی‌جانم را می‌خواهند به حرکت در آورند، من یک مادرم چرا مرا درک نمی‌کنند؟ چه‌طور گذاشتند کوین پسرکم را با خود به یتیم خانه ببرد، مارک من چه می‌شود؟ خدا می‌داند بعد از من کدام زن مادرش خواهد بود. خدا می‌داند که او گرسنه خواهد بود یا شکمش سیر خواهد بود؟ خدا می‌داند که درد نامادری با او چه‌ها خواهد کرد؟ نه من نمی‌گذارم پسرکم را با خود ببرد. من این بیمارستان و این شهر را به آتش خواهم کشید. من پسرکم را پس خواهم گرفت. من حتی آن یتیم خانه را به آتش خواهم کشید.

مارتیک مردمک چشمانش را از نوشته‌ی رویِ دفترچه خاطرات مادرش برمی‌دارد و آرام زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- مارک؟

اندکی بیشتر فکر می‌کند و نوشته‌ها را در ذهنش تجسم و مرور می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- یعنی او برادر بزرگ‌تر از من است؟ پس او کجاست؟

دفترچه خاطرات را می‌بندد، سیل اشکانش جاری می‌شود. چمدانِ مادرش را باز می‌کند. وقتی آلبوم‌ها را کنار می‌زند عکسی از وسطِ آلبوم‌ها بر روی زمین می‌افتد. خم می‌شود و عکس را برمی‌دارد و با خود زمزمه می‌کند:

- این مارک برادر من است؟ چه‌قدر قیافه‌اش با من فرق می‌کند!

به این فکر می‌کند که برادرش این همه سال کجاست؟ یعنی او زنده است یا مرده؟ به این فکر می‌کند که پدرش قرار بود برای یک قرارداد کاری از خانه بیرون بزند چی‌شد که خبر رسید او مرده است؟ مادرش قرار بود برود از بقالی سر کوچه خرید کند چی‌شد که او بر اثر تصادف مُرد؟ در همین فکرها بود که سابین به اتاق آمد و مارتیک را محکم در آ*غ*و*ش گرفت. اما او باز در دریایِ فکرش غرق می‌شود. او باز هم به این فکر می‌کند چه‌طور ممکن است پدر و مادرش را در یک روز از دست بدهد؟ یک جایِ کار می‌لنگد. باید سیر تا پیازِ قضیه را بفهمد. با صدایِ سابین از فکر بیرون می‌آید:

- داداش، چیزی شده؟ چرا به من نمی‌گی؟

مارتیک با دستانش صورتِ سابین را قاب می‌گیرد و می‌گوید:

- چیزی نیست، فقط متوجه شده‌ام که من یک برادر بزرگ‌تر از خودم دارم.

سابین خوش‌حال می‌شود و می‌گوید:

- می‌شود عکسش را نشانم بدهی؟

مارتیک که هنوز کامل اطمینان ندارد که او برادرش باشد یا که زنده باشد عکسی که حال در دستش مچاله شده است را به سمت سابین می‌گیرد و ل*ب می‌زند:

- این برادرم است.

سابین نگاهی به چهره‌ی مارتیک و بعد نگاهی به چهره‌ی برادر او می‌کند و چند باری این حرکات را تکرار می‌کند و بعد می‌گوید:

- اصلاً شبیه به هم نیستین، حتی از نظر اخلاق هم حدس می‌زنم که ذره‌ای مثل هم نیستین.

مارتیک کمی می‌خندد و نگاهی به چمدانی که به هم ریخته است می‌کند و می‌گوید:

- درست است، اما این موضوع سخت گلویم را می‌فشارد. باید بدانم برادرم کجاست.

سابین کمی در خانه قدم برمی‌دارد و بعد از گذشت پنج دقیقه‌ای برمی‌گردد و می‌گوید:

- تمامِ نوشته‌ها را خواندی؟

مارتیک در عجب است که چرا سابین آن‌قدر از او سئوال می‌پرسد اما جوابش را می‌دهد چون خیال می‌کند سابین با این‌که سنش کم است می‌تواند به او کمک کند تا سرِ نخی پیدا کند و کمی از این قضیه بویی ببرد. سرش که بر اثر ناامیدی و دل‌ شکستی‌اش پایین آمده بود با انگشتانِ نرم و لطیف و کوچکِ سابین بالا می‌آید و چشمانِ آبی رنگِ زیبایِ سابین متقابل و راس چشمانِ تیله‌های مشکی رنگِ سابین قرار می‌گیرد؛ ل*ب‌هایِ خشک شده‌اش را کمی با زبانش تر می‌کند و می‌گوید:

- نه نخواندم.

سابین نگاهی به دفترچه‌ی کوچک که بر روی میز کوچک افتاده بود می‌کند و کمی بعد به طرفِ او روانه می‌شود. دفترچه‌ی کوچکِ قرمز رنگِ مخملی را با انگشتانِ کوچکش لمس می‌کند و دستی بر رویِ جلد او می‌کشد و متقابل مارتیک می‌ایستد و با دو دستانش بلندی دفترچه را به طرفِ مارتیک می‌گیرد و می‌گوید:

- بخوان!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا