پس از خارج شدن از ماشین، درب را به آرامی بست. مردمک چشمانش به طرف ماشین فورد شلبی جی تی اوزی میخکوب شد که در یک دقیقه، از کوچه خارج و وارد خیابان اصلی بیرگام سیتی میشود. سرمای جانسوز هوا مشامش را آزرد. به آرامی به طرف درب خانهاش خزید. بوی گلهای اکیناسه و اکالیپتوس مشامش را قلقک داد. دستی بر روی برگهای اکیناسه کشید و ل*ب زد:
- میدونم که خیلی تشنهای؛ اما باید بدونی که امروز هوا بارونیه و حسابی سیراب میشی. درواقع این هم برای تو بهتره و هم من، میدونی چرا؟ چون بهقدری خستهام هست و خوابم میاد که نمیتونم بهت آب بدم؛ اما بارون که بیاد، تو هم شاداب و سرزنده میشی.
کلید را در قفل درب انداخت و پس از گشوده شدن، اولین گام را برداشت تا وارد خانه شد، گرچه سرمای جانسوز هوا، از پنجرهی کوچک به داخل سالن میلولید؛ اما این باور را داشت که گرمای این چهار دیواری، بهتر از فضای سرد و یخبندان محیط کارش یا خیابان است. کفش نیمبوتش را از پایش خارج کرد و در قفسهای که مخصوص کفشهایش بود گذاشت. بدون آنکه لباسهایش را از تنش خارج کند، بر روی کاناپهای که کنار شومینه قرار داشت، دراز کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- یعنی اوزی از پس اون کار بر میاد؟
شانهای بالا انداخت و هردو چشمانش که از شدت خستگی به قرمزی میزد را بست. به قدری تن و ذهنش خسته بود که طولی نکشید به خواب عمیقی فرو رفت. با شکافته شدن قلب آسمان و غرش و برخورد ابرهای سیاه و سفید، ل*بهای براقش را از هم باز کرد و از شدت ترس، همانند فنر از جای پرید و به آرامی خود را به شومینه رساند. برای چند ثانیه هم که شده باشد، پلکهایش را بر روی هم گذاشت و اندکی فشرد، سپس نفس عمیقی کشید. هلال خرمایی رنگش را از روی صورتش کنار زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اوه، ساعت هشت صبحه؟ مگه میشه که من به قدری خسته شده باشم که تا این ساعت بخوابم و بیدار نشم؟ انگار برخورد دوتا ابر همزمان با هم چندان هم بیجهت و بیتاثیر نبوده.
از شومینه فاصله گرفت. نگاهش به طرف عقربهی ساعت دقیقتر شد. مطمئن بود که چشمان زمردینش عقربهی ساعت را به درستی نشان میدهند. پس از اینکه مطمئن شد ساعت طبق روزهای قبل به درستی کار میکند، به طرف آشپزخانه پاتند کرد.
آشپزخانه همانند همیشه تمیز و مرتب بود و این از دو گوی زیبای مارتیک دور نماند. فنجان سفید رنگش را بر روی کانتر نهاد و مشغول درست کردن قهوه شد. در آینهی کوچکی که کنار یخچال بود، نیمنگاهی گذرا به اعضای صورتش انداخت. باورش نمیشد که خستگی تا این حد باعث شده بود که هر دو چشمانش، به کاسهی خونی بدل شود. طبق عادتش، شانهای بالا انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- جز اینکه از خوابم بگذرم و به کارم بچسبم، راه دیگهای ندارم.
به طرف سالن گام نهاد، گرچه نمیتوانست در یک خط صاف و موازی گام بردارد؛ اما به هر سختیای هم که بود، خود را به تلفنش رساند، گویا باید در ر*اب*طه با پرسیدن سوالش و به جواب رسیدنش، اندکی بیش از پیش، عجول میبود. به قدری ذهنش درگیر بود که شمارهی اوزی را بهخاطر نمیآورد. یک مسیر کوتاه را بالای چهار الی پنج بار، رفت و برگشت تا بالاخره اطلاعات تماس دوستش را به خاطر آورد. پس از شمارهگیری، تلفن را بر روی گوشش نهاد و از شدت استرس و اضطراب، گ*از کوچکی از لبان گوشتیاش گرفت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- بجنب پسر، جواب بده.
شاید آخرین کلام خواننده بود که از پشت گوشی پخش میشد و اگر اوزی به تماس پاسخ نمیداد، صدای نازک زنی پخش میشد که مخاطب شما قادر به پاسخگویی نیست و مجدداً تماس بگیرید.
- سلام، صبح بهخیر.
پس از سلام و صبح بهخیر، مارتیک حدس میزد که اوزی تمام شب را تا صبح بیدار مانده است که به قولش پایبند باشد و مشکل مارتیک را از جلوی راهش بردارد. در حینی که وارد آشپزخانه میشد، زبان بر روی لبان خشکیدهاش کشید و گفت:
- سلام، صبح تو هم بهخیر و خسته نباشی.
- خسته که هستم؛ اما سرم بره قولم نمیره.
قهوه را در فنجان ریخت و بر روی صندلی نشست.
- مطمئن باش همین روزها جبران میکنم.
- تا الان زیاد جبران کردی، راستی تا فراموش نکردم بهت بگم. برات چند تا کلید زاپاس درست کردم که اگر داخل خونه یا مغازه جا گذاشتی، دو الی سه کلید زاپاس با خودت داشته باشی که با مشکل مواجه نشی.
چنگی به موهای مجعد و به هم ریختهاش زد و جرعهای از قهوه را نوشید.
- فکر میکنم به تنهایی یه تشکر خشک و خالی کافی نیست، پس امشب دعوت منی و با هم میریم کلوب شبانه و اونجا حسابی خوش میگذرونیم.
با خستگی سرش را چرخاند و وارد خانهشان شد.
- اگر بتونی که من رو به یه خواب چند ساعته بدون هیچ دغدغهی فکری دعوت کنی، تا ابد مدیونتم.
مارتیک تک خندهای کرد و ل*ب زد:
- اگر همچین قدرتی رو داشتم، شک نکن که اول خرج خودم میکردم و به داد خودم میرسیدم.
برای مهار کردن خشمش، اندکی مکث و تعلل کرد و سپس تن لش و خستهاش را در آ*غ*و*ش تختخواب انداخت و گفت:
- جا داره که اعتراف کنم بیش از حد خودخواهی؟
با لحن خطرناک و مرموزی ل*ب زد:
- یعنی میخوای بگی تو خودخواه نیستی؟
- نه، اگر خودخواه بودم که بهجای اینکه شب تا صبح خودم رو درگیر مشکلات تو بکنم، ترجیح میدادم توی اتاقم توی فضای گرم به خواب شیرینی فرو برم، درسته؟
جرعهی باقی مانده از قهوهاش را خورد و زمانی که متوجه شد تنش شارژ شده است، ل*ب زد:
- اگر بخوایم با این اوضاف جلو بریم، متاسفانه حرفی باقی نمیمونه.
خندهای بلند سر داد و در تخت خوابش قلطی خورد و گفت:
- پس میخوای بگی که حرف حساب جواب نداره؟ بله خودم هم میدونستم.
قولنج انگشتانش را شکست و خیره به گلدانهایی که کنار پنجرهی بزرگ آشپزخانه شانه به شانهی یکدیگر قد کشیده بودند، ل*ب زد:
- خوب بخوابی.
- تو خوابت رو زدی، حالا نوبت منه.
مارتیک به تبعیت از او، سری به نشانهی تایید تکان داد و با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- حق با توهه، فعلاً.
- مواظب خودت باش، بای.
- میدونم که خیلی تشنهای؛ اما باید بدونی که امروز هوا بارونیه و حسابی سیراب میشی. درواقع این هم برای تو بهتره و هم من، میدونی چرا؟ چون بهقدری خستهام هست و خوابم میاد که نمیتونم بهت آب بدم؛ اما بارون که بیاد، تو هم شاداب و سرزنده میشی.
کلید را در قفل درب انداخت و پس از گشوده شدن، اولین گام را برداشت تا وارد خانه شد، گرچه سرمای جانسوز هوا، از پنجرهی کوچک به داخل سالن میلولید؛ اما این باور را داشت که گرمای این چهار دیواری، بهتر از فضای سرد و یخبندان محیط کارش یا خیابان است. کفش نیمبوتش را از پایش خارج کرد و در قفسهای که مخصوص کفشهایش بود گذاشت. بدون آنکه لباسهایش را از تنش خارج کند، بر روی کاناپهای که کنار شومینه قرار داشت، دراز کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- یعنی اوزی از پس اون کار بر میاد؟
شانهای بالا انداخت و هردو چشمانش که از شدت خستگی به قرمزی میزد را بست. به قدری تن و ذهنش خسته بود که طولی نکشید به خواب عمیقی فرو رفت. با شکافته شدن قلب آسمان و غرش و برخورد ابرهای سیاه و سفید، ل*بهای براقش را از هم باز کرد و از شدت ترس، همانند فنر از جای پرید و به آرامی خود را به شومینه رساند. برای چند ثانیه هم که شده باشد، پلکهایش را بر روی هم گذاشت و اندکی فشرد، سپس نفس عمیقی کشید. هلال خرمایی رنگش را از روی صورتش کنار زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اوه، ساعت هشت صبحه؟ مگه میشه که من به قدری خسته شده باشم که تا این ساعت بخوابم و بیدار نشم؟ انگار برخورد دوتا ابر همزمان با هم چندان هم بیجهت و بیتاثیر نبوده.
از شومینه فاصله گرفت. نگاهش به طرف عقربهی ساعت دقیقتر شد. مطمئن بود که چشمان زمردینش عقربهی ساعت را به درستی نشان میدهند. پس از اینکه مطمئن شد ساعت طبق روزهای قبل به درستی کار میکند، به طرف آشپزخانه پاتند کرد.
آشپزخانه همانند همیشه تمیز و مرتب بود و این از دو گوی زیبای مارتیک دور نماند. فنجان سفید رنگش را بر روی کانتر نهاد و مشغول درست کردن قهوه شد. در آینهی کوچکی که کنار یخچال بود، نیمنگاهی گذرا به اعضای صورتش انداخت. باورش نمیشد که خستگی تا این حد باعث شده بود که هر دو چشمانش، به کاسهی خونی بدل شود. طبق عادتش، شانهای بالا انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- جز اینکه از خوابم بگذرم و به کارم بچسبم، راه دیگهای ندارم.
به طرف سالن گام نهاد، گرچه نمیتوانست در یک خط صاف و موازی گام بردارد؛ اما به هر سختیای هم که بود، خود را به تلفنش رساند، گویا باید در ر*اب*طه با پرسیدن سوالش و به جواب رسیدنش، اندکی بیش از پیش، عجول میبود. به قدری ذهنش درگیر بود که شمارهی اوزی را بهخاطر نمیآورد. یک مسیر کوتاه را بالای چهار الی پنج بار، رفت و برگشت تا بالاخره اطلاعات تماس دوستش را به خاطر آورد. پس از شمارهگیری، تلفن را بر روی گوشش نهاد و از شدت استرس و اضطراب، گ*از کوچکی از لبان گوشتیاش گرفت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- بجنب پسر، جواب بده.
شاید آخرین کلام خواننده بود که از پشت گوشی پخش میشد و اگر اوزی به تماس پاسخ نمیداد، صدای نازک زنی پخش میشد که مخاطب شما قادر به پاسخگویی نیست و مجدداً تماس بگیرید.
- سلام، صبح بهخیر.
پس از سلام و صبح بهخیر، مارتیک حدس میزد که اوزی تمام شب را تا صبح بیدار مانده است که به قولش پایبند باشد و مشکل مارتیک را از جلوی راهش بردارد. در حینی که وارد آشپزخانه میشد، زبان بر روی لبان خشکیدهاش کشید و گفت:
- سلام، صبح تو هم بهخیر و خسته نباشی.
- خسته که هستم؛ اما سرم بره قولم نمیره.
قهوه را در فنجان ریخت و بر روی صندلی نشست.
- مطمئن باش همین روزها جبران میکنم.
- تا الان زیاد جبران کردی، راستی تا فراموش نکردم بهت بگم. برات چند تا کلید زاپاس درست کردم که اگر داخل خونه یا مغازه جا گذاشتی، دو الی سه کلید زاپاس با خودت داشته باشی که با مشکل مواجه نشی.
چنگی به موهای مجعد و به هم ریختهاش زد و جرعهای از قهوه را نوشید.
- فکر میکنم به تنهایی یه تشکر خشک و خالی کافی نیست، پس امشب دعوت منی و با هم میریم کلوب شبانه و اونجا حسابی خوش میگذرونیم.
با خستگی سرش را چرخاند و وارد خانهشان شد.
- اگر بتونی که من رو به یه خواب چند ساعته بدون هیچ دغدغهی فکری دعوت کنی، تا ابد مدیونتم.
مارتیک تک خندهای کرد و ل*ب زد:
- اگر همچین قدرتی رو داشتم، شک نکن که اول خرج خودم میکردم و به داد خودم میرسیدم.
برای مهار کردن خشمش، اندکی مکث و تعلل کرد و سپس تن لش و خستهاش را در آ*غ*و*ش تختخواب انداخت و گفت:
- جا داره که اعتراف کنم بیش از حد خودخواهی؟
با لحن خطرناک و مرموزی ل*ب زد:
- یعنی میخوای بگی تو خودخواه نیستی؟
- نه، اگر خودخواه بودم که بهجای اینکه شب تا صبح خودم رو درگیر مشکلات تو بکنم، ترجیح میدادم توی اتاقم توی فضای گرم به خواب شیرینی فرو برم، درسته؟
جرعهی باقی مانده از قهوهاش را خورد و زمانی که متوجه شد تنش شارژ شده است، ل*ب زد:
- اگر بخوایم با این اوضاف جلو بریم، متاسفانه حرفی باقی نمیمونه.
خندهای بلند سر داد و در تخت خوابش قلطی خورد و گفت:
- پس میخوای بگی که حرف حساب جواب نداره؟ بله خودم هم میدونستم.
قولنج انگشتانش را شکست و خیره به گلدانهایی که کنار پنجرهی بزرگ آشپزخانه شانه به شانهی یکدیگر قد کشیده بودند، ل*ب زد:
- خوب بخوابی.
- تو خوابت رو زدی، حالا نوبت منه.
مارتیک به تبعیت از او، سری به نشانهی تایید تکان داد و با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- حق با توهه، فعلاً.
- مواظب خودت باش، بای.
آخرین ویرایش: