در حال ویرایش رمان حکم گناه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
1713796451090.png
عنوان رمان: حکم گناه
نام نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، جنایی، عاشقانه
ناظر: Richette
خلاصه: او می‌خواهد حکم دهد، حکم گناهی که مرتکب شده است. از حقایق‌ها باز مانده است و افکار پوسیده و پوچش در اسارت بند‌های پارچه‌ای از ج*ن*س حریر می‌باشد، نامش زندگی نیست نام او دوزخی از ج*ن*س باروت است
دوزخی که حکم می‌دهد و باروتی که تقاص پس می‌دهد. او آتش گداخته‌ی درونش را با حکمی که برای گناه بی‌رحمانه‌ی دیگران می‌دهد خاموش می‌کند اما انگار چیزی همانند گناه در درونش همانند آتش شعله‌ور می‌شود و تکه‌تکه از وجودش را می‌سوزاند و به خاکستر تبدیل می‌کند!
# در حال ویرایش توسط نویسنده.
نویسنده این رمان قصد دارد بخش آغازی را تغییر دهد ممکن است بعضی از قسمت‌های دیگر رمان هم تغییر و تحولی در آن ایجاد شود صرفاً برای بهتر شدن رمان... لطفاً تا زمان اتمام ویرایش، از خواندن این رمان اجتناب فرمایید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,957
لایک‌ها
11,691
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
305,070
Points
70,000,279
سطح
  1. حرفه‌ای
تایید رمان۲ (1).png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
مقدمه: گویی دست‌هایش را با طناب بسته‌اند
تمام فکر و ذکرش در اسارت بندهایی از ج*ن*س حریر است که در جنجالی ذهنش دستی بر روی آن می‌کشد و قادر به فهمیدن حقایق‌ها نمی‌باشد
در برابر خنجرهای قاتلان ناتوان‌ است و چاقو را به جای گردنبند به گر*دن خود آویز می‌کند، میان معمای زندگی و خون‌هایی که ریخته است می‌ماند.
زندگی یک حقیقت است یا حقیقت یک زندگی؟
نکند او در باتلاقی به نام گناه گیر کرده باشد؟
او حکم می‌دهد یا تقاص گناهش را پس می‌دهد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
به دیوار تکیه داد و مشغول خواندن کتاب شد. دستش را زیر عینک مطالعه‌اش برد و چشمانش را فشرد. آلبرت سرش را کج کرد و گفت:
- این همه کار می‌کنی، خسته نمی‌شی؟
مارتیک، عرق پیشانی‌اش را با بلندی سر آستین لباسش تمیز کرد.
- نه.
آلبرت، شانه‌ای بالا انداخت و بر روی صندلی نشست.
- شاید چون من اولین بارمه به اصرار پدرم کار می‌کنم این‌قدر خسته شدم.
مارتیک، کتاب را بست و از زیر عینک مطالعه‌اش، در اعضای صورت آلبرت دقیق شد و گفت:
- شاید.
آلبرت، یکی از فنجان‌های قهوه را بر روی میزی که هر دو پای مارتیک دراز شده بود. گذاشت و گفت:
- تا کی تایم استراحته؟
مارتیک، سیاه‌چاله‌ی نگاهش به طرف ساعت مچی‌اش چرخ خورد و به سرعت سرش را بالا آورد.
- ساعت سه و نیمه، تا چهار استراحت و تا هشت کار می‌کنیم.
آلبرت، از شدت تعجب هر دو چشمانش گرد شد و فنجان را بر روی میز کوچک سفید رنگ قرار داد و گفت:
- چی؟
پای راستش را بر روی پای چپش گذاشت و ادامه داد:
- تا هشت باید جنازه‌ی من رو نش‌کش از این‌جا حمل کنه و ببره.
مارتیک، شانه‌ای بالا انداخت و جرعه‌ای از قهوه را نوشید.
آلبرت، زبان بر روی لبان باریکش کشید و گفت:
- میای فردا بریم کلوب؟
مارتیک، نیشخندی مزین ل*ب‌هایش شد و ل*ب ورچید:
- دلت خوشه‌ها، این‌طور جاها برای پسرهای مایه‌دارهاست نه یکی مثل من که شب و روز سرکارم و گاهی تا نیمه شب لنگ این ماشین‌های سراپا کثیفم.

آلبرت، قهقهه‌ای مستانه سر داد و طبق عادتش، پای راستش را تکان داد و گفت:
- چه ربطی داشت؟ یعنی دل‌خوشی فقط مختص بچه مایه‌دارهاست؟
مارتیک، با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- ربطش رو یه بچه مایه‌دار مثل تو نمی‌فهمه. بله همین‌طوره
سپس؛ به طرف ماشین لامبورگینی که سرشار از خاک بود خزید.
شامپوی تاچ لس را برداشت و رو به آلبرت گفت:
- جرم‌گیر دوراکلین رو بردار. بیا کمکم ماشین رو بشوریم.
آلبرت، پوفی کش‌دار کشید و جرم‌گیر را برداشت و با چند خیز، خود را به او رساند.
« چند ساعت بعد»
همان لحظه، صدای زنگ آیفونی خانه به صدا در آمد. چشمانش از شدت تعجب، گرد شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- یعنی این وقت شب کیه؟
با چند خیز، خود را به درب رساند. دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و به آرامی کشید.‌ زمانی که کریستوف را دید. نگران از چند پله پایین رفت و ل*ب زد:
- سلام... کریستوف، چی‌شده؟
کریستوف، سیاه چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و دستی بر روی ریش‌های مشکی رنگش کشید.
- چند تا مشتری دارم که باید همین امشب یا تا فردا صبح، ساعت هشت ماشین‌هاشون رو تحویلشون بدم. مدام سروصدا می‌کنن. میشه شبی تا صبح بری کارواش و ماشین‌ها رو بشوری؟ قول میدم این ماه حقوقت رو بیشتر کنم.
مارتیک، نگاه خاموشش را به او دوخت.
- ناچارم برم. میشه منتظر بمونی تا لباس‌هام رو عوض کنم؟
کریستوف، سوزش پیشانی‌اش باعث در هم رفتن ابروان پر پشت و بلندش شد. سپس؛ گفت:
- منتظرم، ولی بجنب پسر جون.
مارتیک، سری به نشانه‌ی تائید تکان داد. سپس؛ با عجله به طرف اتاقش خزید.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
به دیوار تکیه داد و مشغول خواندن کتاب شد. دستش را زیر عینک مطالعه‌اش برد و چشمانش را فشرد.

 آلبرت سرش را کج کرد و گفت:

- این همه کار می‌کنی خسته نمی‌شی؟

مارتیک، عرق پیشانی‌اش را با بلندی سر آستین لباسش تمیز کرد.

- نه.

آلبرت، شانه‌ای بالا انداخت و بر روی صندلی نشست.

- شاید چون من اولین بارمه به اصرار پدرم کار می‌کنم این‌قدر خسته شدم.

مارتیک، کتاب را بست و از زیر عینک مطالعه‌اش، در اعضای صورت آلبرت دقیق شد و گفت:

- شاید.

آلبرت، یکی از فنجان‌های قهوه را بر روی میزی که هر دو پای مارتیک دراز شده بود. گذاشت و گفت:

- تا کی تایم استراحته؟

مارتیک، سیاه‌چاله‌ی نگاهش به طرف ساعت مچی‌اش چرخ خورد و به سرعت سرش را بالا آورد.

- ساعت سه و نیمه، تا چهار استراحت و تا هشت کار می‌کنیم.

آلبرت، از شدت تعجب هر دو چشمانش گرد شد و فنجان را بر روی میز کوچک سفید رنگ قرار داد و گفت:

- چی؟

پای راستش را بر روی پای چپش گذاشت و ادامه داد:

- تا هشت باید جنازه‌ی من رو نش‌کش از این‌جا حمل کنه و ببره.

مارتیک، شانه‌ای بالا انداخت و جرعه‌ای از قهوه را نوشید.

آلبرت، زبان بر روی لبان باریکش کشید و گفت:

- میای فردا بریم کلوب؟

مارتیک، نیشخندی مزین ل*ب‌هایش شد و ل*ب ورچید:

- دلت خوشه‌ها، این‌طور جاها برای پسرهای مایه‌دارهاست نه یکی مثل من که شب و روز سرکارم و گاهی تا نیمه شب لنگ این ماشین‌های سراپا کثیفم.

آلبرت، قهقهه‌ای مستانه سر داد و طبق عادتش پای راستش را تکان داد و گفت:

- چه ربطی داشت؟ یعنی دل‌خوشی فقط مختص بچه مایه‌دارهاست؟

مارتیک، با یک حرکت از جای برخاست و گفت:

- ربطش رو یه بچه مایه‌دار مثل تو نمی‌فهمه. بله همین‌طوره

سپس؛ به طرف ماشین لامبورگینی که سرشار از خاک بود خزید.

شامپوی تاچ لس را برداشت و رو به آلبرت گفت:

- جرم‌گیر دوراکلین رو بردار. بیا کمکم ماشین رو بشوریم.

آلبرت، پوفی کش‌دار کشید و جرم‌گیر را برداشت و با چند خیز، خود را به او رساند.

« چند ساعت بعد»

همان لحظه، صدای زنگ آیفونی خانه به صدا در آمد. چشمانش از شدت تعجب، گرد شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- یعنی این وقت شب کیه؟

با چند خیز، خود را به درب رساند. دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و به آرامی کشید.‌ زمانی که کریستوف را دید. نگران از چند پله پایین رفت و ل*ب زد:

- سلام... کریستوف، چی‌شده؟

کریستوف، سیاه چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و دستی بر روی ریش‌های مشکی رنگش کشید.

- چند تا مشتری دارم که باید همین امشب یا تا فردا صبح، ساعت هشت ماشین‌هاشون رو تحویلشون بدم. مدام سروصدا می‌کنن. میشه شبی تا صبح بری کارواش و ماشین‌ها رو بشوری؟ قول میدم این ماه حقوقت رو بیشتر کنم.

مارتیک، نگاه خاموشش را به او دوخت.

- ناچارم برم. میشه منتظر بمونی تا لباس‌هام رو عوض کنم؟

کریستوف، سوزش پیشانی‌اش باعث در هم رفتن ابروان پر پشت و بلندش شد. سپس؛ گفت:

- منتظرم، ولی بجنب پسر جون.

مارتیک، سری به نشانه‌ی تائید تکان داد. سپس؛ با عجله به طرف اتاقش خزید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
دسته‌ی درب هلالی شکل اتاقش را گرفت و کشید. سپس؛ چند لباس را بیرون کشید و آن‌ها را بر تن کرد. در حینی که خود را در آینه‌ی قدی آنالیز می‌کرد. صدای کلفت و بَم کریستوف در گوشش نجوا شد:
- مارتیک، یکم عجله کن!
مارتیک، کیف پولی و تلفنش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش گذاشت و در حینی که چنگی به موهای خرمایی رنگ مجعدش می‌زد به سرعت به طرف درب خزید و با صدایی بشاش گفت:
- اومدم... اومدم کریس... کریستوف.
کریستوف، دستی بر روی ریش‌های پروفسوری‌اش کشید.
- چه زود لباس پوشیدی!
مارتیک، به طرف ماشین لامبورگینی کریستوف گام برداشت و تک خنده‌ای کرد.
- نمی‌خواستم معطل بشی رئیس.
کریستوف، دسته‌ی درب ماشین را گرفت و کشید. با یک حرکت سوار ماشین شدند. کریستوف، در حینی که ماشین را روشن می‌کرد ل*ب ورچید:
- کاش همه مثل تو، با فکر و مسئولیت‌پذیر بودن.
مارتیک، شانه‌ای بالا انداخت و سکوت را ترجیح داد. اما؛ کریستوف پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و ادامه داد:
- زمانی که سنم کم بود توی کارواش برای پدرم کار می‌کردم. هیچ‌وقت اجازه نداد حتی یه روز خونه استراحت کنم. تو رو می‌بینم یاد جوونی‌های خودم میفتم.
مارتیک، سیاه‌چاله‌ی نگاهش در اعضای صورت کریستوف چرخ خورد و پس از اندکی مکث ل*ب ورچید:
- الان هم جوونی.
زاغ چشمان کریستوف برق زد.
- درسته... ولی از ظاهر جوون و از دل پیرم.
صورت مارتیک، از شدت غم بی‌جلا در هم فرو رفت. سرش را کج کرد و گفت:
- این روزگار، بی‌رحمانه موهای سرمون رو سفید می‌کنه. سن و سال نمی‌شناسه.
کریستوف، غبار غمی بی‌پایان صورت گل‌گونش را آزرد.
- لعنت به روزگار... ولی روزگار چرخ‌گردونه امروز به یکی بدی کنی فردا خودت توی همون شرایط قرار می‌گیری و یکی پیدا میشه و بهت بدی می‌کنه.
مارتیک، بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
- دل ما صاف و ساده بود. بدی کردن به آدم‌ها رو بلد نیست.
کریستوف، ماشین را جلوی کارواش متوقف کرد.
- آدم‌های صاف و ساده همیشه غرورشون خورد میشه، ولی قوی‌تر از قبل، از جا بلند میشن و می‌بخشن، ولی هیچ‌وقت یادشون نمی‌ره کی هُلشون داده و زمین خوردن. دیگه هیچ‌وقت هم به اون اعتماد نمی‌کنن و زمین نمی‌خورن.
کریستوف، قفل کمربند ایمنی را از روی تنش آزاد کرد و ادامه داد:
- نیاز هست بیام کمکت یا به تنهایی از عهده‌ی کار بر میای؟
مارتیک، زبان بر روی ل*ب‌های باریک و خشکیده‌اش کشید و ل*ب ورچید:
- نه رئیس، خودم از پسش بر میام‌.
کریستوف، شقیقه‌اش را ماساژ داد.
- اون ماشین لنکروزی که امروز با کمک آلبرت شستی... اون ماشین برای یکی از مشتری‌های ثابتمونه.
مارتیک، سرش را کج کرد و گفت:
- ماشین رو خوب شسته بودیم؟
کریستوف، با ل*ب و لوچه‌ای آویزان گفت:
- توی دوربین مداربسته چک کردم، کار تو عالیه. اما اون پسره... ‌.
به این‌جای حرف که می‌رسد، سکوت می‌کند. سکوتی که پشت آن پر از حر‌ف‌هاست‌ حرف‌هایی که دو به شک است. نمی‌داند آن‌ها را به زبان بیاورد یا نه. با این حرف مارتیک، سرش را برگرداند‌.
- پسره چی؟ آلبرت چی‌کار کرده؟
پس از مکث طولانی‌ای بالاخره موفق شد تا بتواند ادامه‌ی حرفش را به مارتیک برساند.
- در برابر کاری که بهش سپردم مسئولیت‌هایی بر عهده داره اما همه‌ش وارد حاشیه میشه و از زیر کار، قسر در میره. شاید اخراجش کنم.
مارتیک، قهقهه‌ای مستانه سر داد اما سکوت را ترجیح داد.
کریستوف، تک خنده‌ای کرد و ادامه داد:
- پسرهای مایه‌دار همینن. من موندم پدرش برای چی پسرش رو فرستاده این‌جا کار کنه؟ پدرش یه تاجر بزرگ توی شیکاگو هست. بیش از پنج تا شرکت زیر دستشه، اما پسرش رو فرستاده که کارگری کنه؟
مارتیک، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم رئیس، حتماً مرتکب اشتباهی شده و خواسته این‌طوری تنبیه‌اش کنه.
کریستوف، ماشین را روشن کرد و ضربه‌ی آرامی بر روی شانه‌ی مارتیک زد و گفت:
- ذهنت رو درگیر این موضوع‌ها نکن. هر وقت کارت تموم شد باهام تماس بگیر تا بیام دنبالت. فردا نمی‌خواد صبح زود بیای کارواش، ساعت نه صبح بیا.
مارتیک، سری به نشانه‌ی تائید تکان داد و از ماشین پیاده شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
با صدای بوق ماشین کریستوف، دستش را بالا برد و به نشانه‌ی «بای» تکان داد. به طرف کارواش خزید و کلید را در قفل درب چرخاند، پس از یک حرکت درب با صدای قیژ مانندی گشوده شد. دسته‌ی درب حلالی شکل را گرفت و کشید.
با دیدن ده ماشین که در کارواش کنار هم پارک شده بودند، برق از چشمانش پرید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این همه ماشین رو باید به تنهایی بشورم؟
به طرف ماشین‌ها خزید، یکی از ماشین‌ها به طرز عجیب و غریبی پر از خاک و شُل بود. زیر ل*ب «نوچی» گفت و شروع به شستن ماشین کرد. دانه‌های عرق سرد، از پیشانی‌اش سُر می‌خورد. با سر آستین لباسش، رد عرق را از روی پیشانی‌اش پاک کرد. صدای نوتفیکیشن تلفنش باعث شد تا حرکت دستش متوقف شود‌. با تکه پارچه‌ای که روی میز کوچک سفید رنگ قرار داشت. دستانش را خشک کرد و تلفن را از جیبش خارج کرد. با دیدن شماره تماس آلبرت، از شدت تعجب هر دو چشمانش گرد شد. تماس را جواب داد و گفت:
- سلام آلبرت، خیر باشه این وقت شب تماس گرفتی؟
آلبرت، در حینی که روبه‌روی کارواش قرار گرفته بود. چنگی به موهای خرمایی مجعدش زد و ل*ب ورچید:
- سلام رفیق، جلوی در کارواشم میشه بیای بیرون؟
- نمی‌تونم بیام، ده تا ماشین نشسته این‌جا هست که باید تا صبح تحویل کریستوف بدم.
آلبرت، قدم‌هایی خرامان به‌طرف درب مشکی رنگ کارواش برداشت و گفت:
- حداقل تا جلوی در که می‌تونی بیای و بازش کنی؟
- آره.
مارتیک، به تماس پایان داد بلافاصله به‌طرف درب خزید و با چند حرکت سخت، درب کارواش را گشود در حینی که چند گام عقب‌گرد می‌کرد
آلبرت وارد شد و ل*ب زد:
- بیرون به شدت یخ‌بندونه. پسر، چطور با لباس نازک زدی بیرون؟ از سرما قندیل بستم.
آلبرت، به‌سرعت خود را به شومینه رساند و با فاصله‌ی اندکی کنار آن ایستاد و به حرفش اضافه کرد:
- چرا این وقت شب داری ماشین‌ها رو می‌شوری؟ کمک می‌خوای؟
مارتیک، تک خنده‌ای کرد و ل*ب زد:
- اگر قرار بود کار کنی، دیروز کار می‌کردی که روز اول کاری صاحب کار تصمیم به اخراجت نگیره. نه الان که آب از آسیاب گذشته.
چین عمیقی بر روی پیشانی آلبرت افتاد، بلافاصله یک تای ابروانش بالا پرید.
- چی؟ چرا باید من رو اخراج کنه؟
مارتیک، شانه‌ای بالا انداخت. در حینی که مشغول شست‌و‌شوی ماشین بود، ل*ب زد:
- از من می‌پرسی؟ پسرجون، از خودت بپرس!
- چی رو از خودم بپرسم؟ چیزی به من نگفته و مستقیماً به تو گفته. بعد میگی از خودم بپرسم؟
مارک، نفس عمیقش را از پره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد و کلافه پوف صداداری کشید و گفت:
- اومدی این‌جا یقه‌ی من رو بگیری؟ مگه شماره تماس کریستوف رو نداری؟ برو تمامی حرف‌هات رو به اون بزن.
نیشخندی مزین لبان گوشتی آلبرت شد، از شدت عصبانیت لبانش را داخل دهانش کشید و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- تو از اون خواستی که من رو اخراج کنه؟ بچه‌ی گدا و بیچاره، رفتی چقولیم رو کردی، چی نصیبت شد؟ چرا به من حسودی می‌کنی؟
مارک، دستانش را مشت کرد و پارچه‌‌ی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد.
- داری لقمه بزرگ‌تر از دهنت می‌گیری، الان عصبی هستی داری من رو هم ت*ح*ریک می‌کنی. پس، امروز رو بی‌خیال فردا بیا خونه‌م با هم حرف می‌زنیم.
آلبرت، گوشه‌ی چشمش را مالید و ادامه داد:
- چی‌شد؟ جرئت این‌که بخوای حرف بزنی رو نداری؟ بچه‌های فقیر که خیلی ادعاشون میشه و می‌زنن دهن آدم رو صاف می‌کنن. تو گویا برعکسی؟
اخم ظریفی میان دو ابروان پرپشت و بلند مارتیک قرار گرفت. قدم‌های نامتعادلی به‌طرف آلبرت برداشت و در چشمان پر از خشم او زل زد:
- هر چیز به جای خودش، رفاقت ما سرجاشه این بحث هم سرجاشه. من توی محیط کارم برای همکار و مشتری‌هام ارزش قائلم، فردا هر جا بگی میام. اون‌جا حرف می‌زنیم.
آلبرت، نگاهش حول فضای به هم ریخته‌ی‌‌ کارواش چرخ خورد، با فکری که در ذهنش جرقه زد. ل*ب ورچید:
- اوکی... پس، فردا شب جلوی خونه‌ی ما یه پارک هست اون‌جا می‌بینمت!
مارک، انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و گفت:
- مواظب خودت باش!
- تو بیشتر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
آلبرت، نگاهش را حول کارواش به هم ریخته چرخاند. هم‌چنان دنبال کلید کارواش گشت. زمانی که سرش را به‌طرف راست چرخاند با دیدن کلید، هر دو چشمانش درخشش گرفت. بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید زمانی که متوجه شد مارتیک مشغول شست‌و‌شوی ماشین است. دسته‌ی کلید را برداشت و در جیب شلوار اتو کشیده‌اش گذاشت و گفت:
- خسته نباشی رفیق!
مارک، لبخندی زیبا صورت زیبایش را نقاشی کرد
سپس گفت:
- سلامت باشی رفیق!
نیشخندی مزین لبان گوشتی آلبرت شد، با تکان دادن سرش بسنده کرد و از کارواش خارج شد.
صدای رعد و برق، رعب و وحشت را به جان مارتیک انداخت. در انتهای سالن کارواش، هوای سردی می‌لولد. زیپ لباسش را بست و کلاه بافتش را بر روی سرش نهاد به طرف شومینه گام برداشت و چند هیزم در آن انداخت تا هوای سالن کارواش گرم‌تر شود. به طرف ماشین آلفا رومئو پا تند کرد. شروع به شستن ماشین کرد صورتش از فرط سوز و سرما، قرمز‌‌ کرده بود. دستی بر روی پو*ست ملتهبش کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باید یکم دست بجنبم، تا صبح ماشین‌ها رو تمیز و برق انداخته باید به کریستوف تحویل بدم.
حرکت دستش را تندتر کرد، صدای زنگ آیفونی به صدا در آمد. هر دو چشمانش از شدت تعجب گرد شد.
- این نصفه شبی، کی می‌تونه باشه؟
هم‌زمان با زنگ آیفونی، صدای نوتفیکیشن تلفنش هم در گوشش نجوا شد. دستش را با دستمال خشک کرد و تلفن را داخل جیب شلوار اتو کشیده‌اش بیرون آورد. با دیدن شماره تماس کریستوف، ترس و اضطراب به چانش چنگ زد.
به تماس پاسخ داد و گفت:
- سلام، بفرما رئیس؟
- سلام، تا الان چند تا ماشین شستی؟
- سه تا، مگه چطور؟
کریستوف، دستش را داخل شلوار پارچه‌ایش فرو برد و ل*ب زد:
- تا صبح می‌تونی شست‌و‌شوی ماشین‌ها رو تموم کنی؟ یا بیام کمکت؟
- نه رئیس، خودم از پسشون بر میام.
- خیله‌خب، در رو باز کن!
یک تای ابروان هشتی و پرپشت مارتیک بالا پرید.
- الان شما جلوی در کارواشی؟
- آره، در رو باز کن.
مارتیک، به تماس پایان داد به طرف درب کارواش شتافت و دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و کشید. کریستوف، در حینی که از شدت سرما، به وسیله‌ی دهانش دستانش را گرم می‌کرد، گفت:
- بیرون به شدت سرده.
کنار شومینه ایستاد، نگاهش حول ماشین‌های شسته و نشسته چرخ خورد. سپس به حرفش افزود:
- اون ماشین استون مارتین قرمز و کادیلاک مشکی و فیات قرمز رو فعلاً نیاز نیست بشوری. ولی ماشین آئودی مشکی و مزدای قرمز رنگ، مرسدس بنز رو بشور چون مشتری‌ها صبح زود نهایت هفت الی هشت میان کارواش برای تحویل ماشین‌هاشون.
مارتیک، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و ل*ب زد:
- آلبرت بهت زنگ زد؟
- نه، مگه چطور؟
مارتیک، دو فنجان چایی ریخت و گفت:
- ربع ساعت پیش این‌جا بود.
یک تای ابروان پرپشت و شلاقی کریستوف بالا پرید.
- برای چی اومده بود؟
مارتیک، یک فنجان چای را بر روی میز قرار داد و فنجان دیگر را به‌طرف کریستوف گرفت و ادامه داد:
- ظاهراً اومده بود با من بحث و جدل کنه.
جرعه‌ای از چایی را نوشید و گفت:
- بحث! علتش؟
- چون فکر می‌کنه من چغولیش رو پیش شما کردم و ازتون خواستم که اخراجش کنی.
کریستوف، تک خنده‌ای کرد و جرعه‌ای دیگر از چایی را نوشید و ل*ب زد:
- چرا تو باید یه همچین کاری کنی؟ جایزه‌ی اسکار که بهت نمیدن. پس نگران نباش خودم از پس این پسر بر میام.
مارتیک، مشغول شست‌و‌شوی ماشین آئودی شد در حین شستن، ل*ب زد:
- حتی به من توهین کرد؛ ولی چون عصبی بود ترجیح دادم سکوت کنم تا فردا که آروم شد و سر عقل اومد، باهاش صحبت کنم.
کریستوف، دست مُشت شده‌اش را بر روی میز کوبید، مارتیک زیر ضربه‌اش لرزید. کریستوف، سرش را کج کرد و پوزخندی زد.
- نیاز نیست باهاش صحبت کنی، من خودم حسابش رو کف دستش می‌ذارم. تو فقط به کارت برس بچه‌ جون.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
چنگی به موهای مجعدش زد. گویا عشق و محبتش سیالی شده بود و روی موهای آن جاری بود.
- داری میری؟
- نرم؟
دستش را بالا برد و با انگشت سبابه‌اش گوشه‌ی چشمانش را مالید. در همین حین نرمخند لبانش کش آمد و ل*ب ورچید:
- باشی عالیه، نباشی هم موردی نداره.
شانه‌ای بالا انداخت و کنار چهارچوب درب ایستاد و پس از اندکی سکوت ل*ب زد:
- پسرجون خیلی گرفتارم و باید برم.
- اوکی.
به تکان دادن سرش بسنده کرد و با عجله درب را گشود و از کارواش خارج شد. گرچه هوا سرد بود؛ ولی دانه‌های عرق‌های گرم از روی پیشانی‌اش سر خورد و راه انتهایی آن به ابروانش رسید. مشغول شست‌و‌شوی آئودی مشکی رنگ شد و به وسیله‌ی سر آستین لباسش، رد عرق‌ها را از روی پیشانی‌اش پاک کرد. سرمای جان‌سوز هوا تنش را می‌آزرد؛ اما ناچار بود در چنین ساعتی مشغول شست‌وشوی ماشین‌ها شود تا بتواند در زمان موعود که فردا صبح زود فرا می‌رسد، آن‌ها را به صاحبشان تحویل دهد‌.
از شدت خستگی، خمیازه‌ای بلند بالا کشید و به دیوار کارواش تکیه داد. شاید به‌نظر می‌رسید که از این شرایط کاری‌اش خسته شده است؛ اما او به کار کردن در چنین ساعتی عادت کرده بود و دیگر خبری از غر زدن‌هایش نبود. درواقع به آینده‌اش فکر می‌کرد و جز خود کسی را نداشت؛ پس باید به تنهایی این مسیر را طی کند تا به هدف و آرزوهایش برسد. آخرین ماشین را شست و بر روی صندلی نشست. هوا به‌قدری تاریک شده بود که چشمانش به‌درستی بیرون از کارواش و خیابان‌ را نمی‌دید. سرش را بر روی میز نهاد و هردو چشمانش را بست؛ ولی طولی نکشید که با صدای غرش کوبنده‌ی آسمان و ابرهای سفید و سیاه، هر دو گوی زمردینش را گشود و با یک حرکت از جای برخاست. در فنجان مقداری قهوه ریخت و جرعه‌ای از آن را نوشید. چشمانش از شدت خستگی و بی‌خوابی، به قرمزی‌ می‌زد و تنش خسته و کسل بود. جرعه‌ای دیگر از قهوه را نوشید و فنجان را بر روی میز کوچک نهاد و کتش را پوشید. برای آخرین بار، نیم‌نگاهی گذرا به ماشین‌ها انداخت. لبخند کم‌رنگی‌ گوشه‌ی لبان سرخ رنگش طرح بست. به چهارچوب درب که رسید، کلید مغازه نبود، گویا زمین د*ه*ان باز کرده بود و کلید را بلعیده بود. کمان ابروانش را درهم کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- آخرین بار کلید این‌جا بود، مگه میشه که حالا اثری از اون نباشه؟
اطراف را زیر ذره‌بین گرفت و با ندیدن کلید، ضربه‌ی مضبوطی به پیشانی‌اش زد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- حالا جواب رئیس رو چی بدم؟
یک مسیر تکراری را چند مرتبه رفت و برگشت.
- رئیس این ساعت خوابه و اگر باهاش تماس بگیرم و بگم اثری از کلید نیست، عصبی میشه.
باری دیگر جایی که کلید را نهاده بود، نگاه کرد و با پیدا نشدن کلید، گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی گرفت.
- تنها راهم اینه‌که به خونه برم و چند ساعت استراحت کنم و پس از اون با کلید ساز هماهنگ کنم و بگم برای مغازه چند تا کلید زاپاس درست کنه.
دستی بر روی کتش که خاکی شده بود کشید و درب مغازه را بست و از پیاده‌رو گذر کرد. خیابان به‌قدری خلوت بود که گویا هیچ شخصی در این شهر زندگی نمی‌کند و تنها خودش در این حوالی و خیابان پرسه می‌زند. چون در چنین ساعاتی خبری از تاکسی نبود، مجبور بود تا مسیر خانه را بی‌هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای طی کند. چنگی به موهای نمناکش زد و با تعجب زیر ل*ب گفت:
- هیچ‌وقت این اتفاق رخ نداده بود که رئیس بخواد کلید من رو همراه خودش ببره، پس دیشب چی‌شد که رئیس کلید رو با خودش برد؟!
شانه‌ای بالا انداخت و به طرف خانه‌اش پاتند کرد. در حینی که از جلوی خانه‌ی اوزی گذر می‌کرد، درب خانه‌شان گشوده شد. حرکات پای مارتیک متوقف شد و روی پاشنه‌ی پایش چرخید. با دیدن اوزی که دسته‌ی گرد خانه‌شان را گرفته بود و به آرامی به طرف خود می‌کشید، حیرت‌زده شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این ساعت اوزی چه کار مهمی داره که از خونه بیرون زد؟
اوزی کلاه بافتش را بر روی سرش نهاد و دستی بر روی آن کشید تا مرتب و صاف بر روی سرش بایستد، سپس سرش را که به پشت سرش چرخاند، با مارتیک روبه‌رو شد. مارتیک هردو دستانش را در جیب کتش نهاد و به‌طرف اوزی پاتند کرد. او هم چند گام برداشت و از دورادور ل*ب ورچید:
- مارتیک پسر، این‌ وقت شب این‌جا چی‌کار می‌کنی داداش؟ مشکلی پیش اومده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
مارتیک دستی بر روی ته ریش‌هایش کشید و گوشه‌ی چشمش را مالید.
- من طبق معمول سرکار، نه مشکلی که پیش نیومده؛ ولی ظاهراً برای تو مشکلی پیش اومده که این وقت شب از خونه بیرون زدی.
اوزی، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید.
- بی‌خیال، کجا می‌خوای بری تا یه مسیری برسونمت؟
- مزاحم کارت نمی‌شم، تا مسیر خونه خیلی راهی نیست و خودم میرم.
اوزی کمان ابروانش را درهم‌ کشید و ل*ب زد:
- مگه من غریبه‌ام؟ بیا تا پارکینگ باهم بریم من تا مسیر خونه همراهمت میام، این وقت شب خوبیت نداره که تنها اون هم این همه راه رو پیاده‌روی کنی.
مارتیک به تکان دادن سرش بسنده کرد و بی‌هیچ حرف یا اعتراضی، هردو پایش با پای اوزی هم‌قدم شد. در حین راه رفتن، هیچ حرف یا حدیثی بین آن دو رد و بدل نشد و هم‌چنان به سکوت مطلق بینشان ادامه داده بودند و جان می‌بخشیدند.
اوزی دکمه‌ی ریموت پارکینگ را زد و پس از چند ثانیه، درب گشوده شد. چشمانش را در اعضای صورت مارتیک چرخاند و ل*ب زد:
- همین‌جا منتظر بمون تا من برم و ماشین رو بیارم.
مارتیک سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و رفتن اوزی را تماشا کرد. اوزی دسته‌ی درب ماشین را گرفت و به آرامی کشید.
نفسش را از پره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد و قولنج انگشتانش را شکست. نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:
- این هم موجی شده.
اوزی ماشینش را بیرون از پارکینگ توقف کرد و سرش را از شیشه‌ی ماشین بیرون آورد و ل*ب زد:
- داداش، دکمه‌ی ریموت رو بزن تا در پارکینگ بسته بشه.
دکمه‌ی ریموت را زد و پس از این‌که بسته شد، دسته‌ی درب ماشین را گرفت و به آرامی کشید و سوار شد. اوزی، در حالی که آینه‌ی ماشین را تنظیم می‌کرد، ل*ب زد:
- چرا آشفته حالی؟ اگر مشکلی برات پیش اومده به من بگو تا باهم حلش کنیم.
مارتیک زبانش را بر روی لبانش کشید و پس از اندکی سکوت، گفت:
- چیزی نشده فقط یکم خسته‌ام.
- ولی من به‌جز خستگی، چیزهای دیگه‌ای هم احساس می‌کنم.
مارتیک در دو چشمان عسلی رنگ اوزی که بین مژه‌های پرپشتش محصور شده بود، زل زد و گفت:
- جز خستگی چیز دیگه‌ای نیست. مگه تو جز این چی احساس کردی؟
- حس می‌کنم یه مشکل سد راهت قرار گرفته که به تنهایی نمی‌تونی اون رو از جلوی راهت برداری.
گوشه‌ی سرش را خاراند و گفت:
- درست حس کردی؛ اما... .
- اما چی؟
نگاهی به ابرهای شکننده که در آسمان خودنمایی می‌کردند انداخت و ادامه داد:
- اما هیچ کاری ازت ساخته نیست.
ماشین را جلوی درب خانه‌ی مارتیک توقف کرد و کمربند را گشود و ل*ب زد:
- تا نگی قضیه از چه قراره که نمی‌تونی بفهمی که کاری از من ساخته هست یا نه. پس بگو که چی‌شده تا ببینم می‌تونم چه کاری برات انجام بدم.
پوزخند تلخی زد و احساسات لگدمال شده‌اش را در انگشتانش جمع‌ کرد و ل*ب زد:
- کلید کارواش رو روی میز‌ گذاشته بودم؛ اما زمانی که کارم‌ تموم شد و خواستم کلید رو بردارم، اثری از اون نبود.
- شاید یه جای دیگه گذاشتی و فراموش کردی. همه جا رو با دقت گشتی؟
با حالتی مضطرب زیر نگاه پرحیرت اوزی بر روی صندلی تکانی خورد.
- همه جا رو با دقت گشتم؛ اما اثری از کلید نبود.
- خیلی عجیبه!
برای مهار کردن خشمش، چند ثانیه چشمانش را بست و ل*ب زد:
- امیدوارم اون چیزی که فکر می‌کنم‌ اتفاق نیفتاده باشه!
- به چی فکر می‌کنی؟
ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید، لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید.
- یه همکار مایه‌دار به نام آلبرت داشتم که چند روزی می‌شد به اجبار پدرش مشغول به کار شد؛ اما سر یه موضوع میونمون شکر و آب شد. دیشب قبل از این‌که رئیس بیاد اون‌جا بود و به من‌ توی شست‌و‌شوی ماشین‌ها کمک می‌کرد؛ ولی رفع زحمت کرد و رفت.
- خب حالا مشکل چیه و کجای کارش اشتباه بوده؟ قصدش کمک به تو بوده و مرتکب اشتباهی نشده.
با بی‌رحمی نیشخندی زد و کمان ابروانش را درهم کشید.
- گرچه از قضاوت کردن و تهمت زدن بدم میاد و همچین شخصیتی ندارم؛ اما حدس می‌زنم که دزدیده شدن کلید و ناپدید شدنش کار اون پسر‌ه‌ست.
قیافه‌ی اوزی با شنیدن حرف مارتیک وا رفت.
- نمی‌شه با این اوصاف جلو رفت؛ ولی شکت نسبت به این پسر هم بی‌تاثیر نیست.
نگاه سردی به اوزی انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید:
- باید اول یه کلیدساز پیدا کنم زمانی که کلید به دستم رسید، حساب اون رو هم کف دستش می‌ذارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
هردو چشمانش از شدت تعجب گرد شد.
- کلیدساز؟!
با حالتی مضطرب، زیر نگاه پرحیرت خود که در آینه‌ی ماشینش نمایش داده شده بود، بر روی صندلی تکانی خورد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- پسر، تو نمی‌دونی که من مغازه‌ی کلیدسازی دارم؟
با لبخند به او، با تیله‌های آبی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی در جواب به سوالش گفت:
- اگر بگم نمی‌دونم که دروغ گفتم؛ اما این اواخر به قدری مشکل‌های زندگیم زیاد شده که فراموش کرده بودم داخل مغازه‌ی کلید سازی کار می‌کنی.
اوزی آهی زیر ل*ب کشید و ماشین را جلوی درب خانه‌ی مارتیک توقف کرد و شانه‌ای بالا انداخت.
- پس این مشکل رو بسپار به خودم تا برات حلش کنم.
لبخندی زیبا بر روی گونه‌ی‌ گل‌گون مارتیک طرح بست.
- با این‌کارت خیلی خوش‌حالم کردی.
ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید، لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و ل*ب زد:
- یعنی می‌خوای بگی از این‌که یه‌جا به‌ کارت اومدم و فرشته‌ی نجاتت شدم، خیلی خوش‌حالی؟
دستش را زیر عینکش برد و چشمانش را فشرد. نگاهش نظاره‌گر محله‌ی کوچکی شد که مارتیک در انتهای کوچه‌ی این خیابان،‌ به تنهایی زندگی می‌کرد، در همین حین که اطراف را نظاره‌ می‌کرد، به ادامه‌ی حرفش افزود:
- من که برای اون موضوع قبلی هر چی که تلاش کردم هیچ سرنخی پیدا نکردم، حداقل برای این موضوع که از دستم کاری ساخته هست، کم‌ کاری نکنم.
گره کراوات لباسش را گشادتر کرد و با دو چشمان گرد شده از شدت تعجب، پرسید:
- کدوم موضوع؟
شانه‌ای بالا انداخت و با دستمال، شیشه‌ی عینکش را تمیز کرد. زمانی که متوجه‌ی لق بودن یکی از شیشه‌ی عینکش شد، آن را تکانی داد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این هم موجی شده.
سیاه‌چاله‌ی‌ نگاهش را بالا برد و هر دو چشمانش را در اعضای صورت مارتیک چرخاند.
- موضوعی که راجع به خانواده‌ات بود.
انگار سلول به سلول تنش، برایش می‌گریستند؛ اما چشمانش خشک بود. نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد. چیزی تا شکسته شدن بغضش باقی نمانده بود که برای جلوگیری از چکیدن دانه‌های مرواریدی چشمانش و خشمش، پلک‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. اوزی که متوجه شده بود با یادآوری چنین موضوعی، مارتیک را ناراحت کرده است، زبان بر روی لبان سرخ رنگش‌ کشید و دست مردانه‌اش را بر روی دست سرد و لرزان او گذاشت و به نرمی فشرد.
- عذر می‌خوام، قصد نداشتم‌ که با یادآوری کردن این موضوع، تو رو برنجونم یا اذیتت کنم.
پلک‌های خیس از اشکش را گشود و پی‌در‌پی‌ سرش را تکان داد و بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- می‌دونم... می‌دونم‌‌ که تو همچین پسری‌ نیستی؛ اما نمی‌خوام‌ که بیش از این تو رو توی زحمت بندازم، پس... .
اوزی میان حرف نیمه تمام او پرید و ل*ب زد:
- نه پسر، حتی فکرش رو هم نکن‌ که توی همچین شرایطی تو رو تنها میون این همه آدم خبیث و بی‌رحم ترک کنم و برم. تو به‌جز من هیچ‌کی رو نداری، پس لطفاً دستم‌ رو که به عنوان‌ کمک به طرفت دراز کردم و پس‌ نزن.
مارتیک با دو چشمان آبی رنگ و دودو زنش اعضای صورت اوزی را از زیر نظر گذراند. ناخودآگاه لابه‌لای بغضش، تک خنده‌ای سر داد و دستان مردانه‌اش را حصار شانه‌ی‌ اوزی که می‌شد به او به عنوان تکیه‌گاه، پناه برد، کرد و گفت:
- از صمیم قلب ازت ممنونم که توی سختی‌ها کنارمی و توی خوشی‌هام، جیم میشی و خبری ازت نیست.
اوزی چند بار به آرامی به کمر او ضربه زد و گفت:
- اگر توی سختی‌ها کنار هم نباشیم که یعنی رفیق نیستیم، پس تو به این موضوع‌ها فکر‌ نکن و برو خونه‌ات و استراحت کن تا من هم به مغازه برم و ابزار و لوازم‌های مورد نیازم رو بردارم و برای ساخت کلید، به کارواش برم. نمی‌خوام رئیست متوجه‌ی‌ این موضوع بشه و از کارت اخراج بشی؛ ولی نبینم دست به کار اشتباهی بزنی ها، باشه پسر؟
چشمانش را که از فرط بی‌خوابی به قرمزی می‌زد را بست و پس از چند ثانیه گشود.
- باز هم ازت متشکرم.‌ خیالت راحت باشه که دست به کار اشتباهی نمی‌زنم و اگر قرار باشه کاری انجام بدم، تو رو در جریان می‌ذارم که تنها نباشم.
دستش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش فرو برد. کلید خانه‌اش را خارج کرد و گفت:
- مواظب خودت باش.
- تو هم مواظب خودت باش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا