خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • با توجه به عدم اقدام فرد واجد شرایط برای خرید انجمن، بالا رفتن هزینه ها و عدم امکان پرداخت، متاسفانه در سال 1404 کنار شما نخواهیم بود. رمان ها دلنوشته ها و سایر اطلاعات موجود در انجمن را ذخیره کنید. چند روز آینده تنها برای ذخیره سازی اطلاعات انجمن فعال است. از همراهی شما تا این لحظه ممنونم. اگر قصد خرید انجمن را دارید به آیدی Zahra_jim80 در تلگرام یا ایتا پیام بدهید. در صورت فروش، انجمن همچنان فعال می ماند. ❤️نکته مهم: سایت taakroman.ir از دسترس خارج نشده و رمان های شما حذف نمی شود. رمان های در حال تایپ خود را هم می توانید در آینده و زمانی که کامل شد، بفرستید تا روی سایت اصلی قرار گیرد.

فن فیکشن فن فیکشن جنون خون| به قلم رویا پرداز تاریک (dark dreamer) عضو انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Dark dreamer

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-27
نوشته‌ها
71
کیف پول من
787
Points
84
پارت ۲۹
دازای درحالی که سرش را می‌مالید، کنایه‌آمیز گفت:
- خیلی خوش شانسی که توی هوشیاری کامل موهبتش رو ندیدی!
دنیا مصرانه ادامه داد :
- اما فک نکنم موهبت یوسانو چندان ترسناک باشه! بار اول هم وقتی من رو درمان کرد، توی خواب و بیداری کلی پروانه طلایی دیدم، که دورم می‌چرخیدند.
از روی تخت پایین آمد، دستی به موهای دازای کشید و آن را کنار زد گفت:
- حالت خوبه؟ سر گیجه که نداری؟ بد زدت! چرا جا خالی ندادی؟
دازای با ناراحتی پاسخ داد:
- اخیرأ نوع عصبانیتش دیگه به جوش خوردن ختم نمی‌شه، روم دست بلند می‌کنه، باید یک فکری کنم.
دنیا برخواست به سمت کمد کناری تخت بود رفت، مقداری پماد آورد و آن را روی سر ژولیده دازای زد.
صورت دازای به خاطر درد مچاله شد و گفت:
- آی! درد داره!
دنیا با تعجب گفت:
- بچه که نیستی تحمل کن!
دازای با خشم غرید:
- تو داشتی با تانیزاکی خودکشی می‌کردی! به نظرت این قابل بخشش است؟
دنیا با لحنی پر از خشم گفت:
- می‌خوای یکی دیگه بزنم این ور کلت متقارن بشه؟
تمام وجودش پر از خشم شده بود، دوباره آن جنون به او دست داده بود، از عشق شدید ناگهان به غضب شدید تغییر یافت، البته این بار خود دازای هم بی تقصیر نبود.
دازای پاسخ داد:
- نه ممنون میشم بزاری همین طوری بمونه این طوری بهتره.
دازای که متوجه شد خشم دنیا شد گفت:
- خب من می‌رم راحت استراحت کنی، امیدوارم زود خوب بشی.
فردا
دنیادرحالی که مشغول انجام کارهای دفتری بود دازای به سمت او اومد و گفت:
- می‌گم دنیا میایی امشب صد شمع بازی کنیم؟
دنیا بدون آنکه سرش را بالا بیاورد گفت:
- صد شمع چیه نکنه می‌خوای خودتو با شمعا بکشی؟
دازای خندید و گفت:
- نه این جور نیست.
سپس با لحن متفکرانه‌ای گفت:
- ولی ایده بدی نیست، فقط اگه دردش زیاد نبود حتما امتحان می‌کردم، ولی خیلی خلاقانه بود،خوشم اومد.
دنیا نگاهی به صورت دازای که غرق خوشی بود انداخت و نچ نچی کرد
دازای خودش را جمع کرد و نفسی گرفت، توضیح داد:
- در واقع صد شمع یه بازیه چند نفر دور هم جمع می‌شن و داستانای ترسناک تعریف می‌کنند، بعد یکی یکی از شمعا رو خاموش کنند.
سپس لبخندی شرورانه روی ل*بش نشست، با لحن مرموزی ادامه داد:
- می‌گن بعداز خاموش شدن آخرین شمع اتفاق شومی می‌افته.
ل*ب های دنیا از شدت هیجان کش آمدن، او شنیده بود ژاپنی‌ها داستان‌های ترسناک زیادی در مورد ارواح و شیاطین برای گفتن دارن، مطمئن بود که شب ترسناک به یاد ماندنی خواهد بود.
برای همین با همان لبخندی که بر ل*ب داشت پرسید:
- دیگه کیا هستند؟
دازای پاسخ داد:
- دفعه قبل من بودم کونیکیدا و آتسوشی و کیوکا ولی کیوکا و آتسوشی این‌قدر ترسیدن که ترجیح دادن این دفعه رو نیان.( یکی از قسمت های بانگو ون این چهار نفر بازی کردن و تو
صیه می‌کنم حتما اون قسمت رو تماشا کنید)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Dark dreamer

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-01-27
نوشته‌ها
71
کیف پول من
787
Points
84
پارت ۳۰
دنیا با شنیدن این سخن بیشتر برای انجام این بازی شوم و شیطانی مشتاق شد.
دازای نفسی گرفت و ادامه داد:
- الان منم و کونیکیدا و یوسانو و اگه تو باشی می‌شیم چهار نفر
دنیا نگاهی شیطنت آمیزی به دازای انداخت و گفت:
- باشه قبوله هر وقت بازی رو شروع کردید بهم خبر بده.
خورشید پایین آمد پتو را بالای سرش کشید، خوابید ماه بالا رفت و رفت و رفت از نفس افتاد نتوانست، زیاد اوج بگیرد همین تصمیم گرفت سرجایش باقی بماند.
اکنون زمان توی داستان در سه چهار خط گذشت و شب فرا رسید،ولی برای کسی که مشتاقانه افتادن یک اتفاق هیجان انگیز است زمان مثل یک حلزون حامله حرکت می‌کند. این برای دنیا که کاراکتر اصلی داستانمان هم صدق می‌کند.
در همان لحظه که عقربه ساعت بر روی عدد دوازده ایستاد صدای گوشی دنیا که روی میز بود بلند شد.
او نگاهی به گوشی اش انداخت با دیدن ایموجی شمعی که از طرف دازای فرستاده شده بود، لبخند شیطانی بر لبانش نشست.
کاغذها را مرتب کرد و از روی صندلی‌ بلند شد به قدری خوشحال بود، که به زور جلوی فریادش را گرفته بود
حس فردی را داشت که به او حکم حبس داده بودند که ناگهان شامل عفو رهبری شده بود.
همین که از جایش بلند شد ناگهان یاد تصادف چند روز پیش افتاد.
تمام ذوق و شوقی که داشت ناگهانی تبدیل به یک ترس و وحشت شد بازی هنوز شروع نشده بود، اما او می‌ترسید.
دو دستش را بالا برد، و به سرش کوبید و گفت:
- خاک تو سرت با این قبول کردنت، تو هیچی نشده همچین توهمی وسط جاده می‌زنی! فک می‌کنی روح بابات رو دیدی، بعد همچین مراسمی رو قبول کردی؟ می‌ری یه چیزی می‌شنوی این بار می‌فرستند تیمارستان.
درحالی که از شدت استرس دست و پایش به لرزه در آمده بود و ناخن به دندان کنار میزش ایستاده بود با لحنی پر از وحشت به خود گفت :
- اشکالی نداره! اشکالی نداره! دختر خودتو کنترل کن. یوسانو سمت توعه بقیه هم زن ذلیلن ازش می‌ترسن اگه اشاره کنی می‌تونی فرار کنی، خب بزن بریم.
نگاهی به دستانش انداخت خون از بانداژ می‌چکید سابقه نداشت که همچین اتفاقی برایش رخ دهد، شاید به خاطر استرس و ترس ناخودآگاه موهبتش فعال شده است، برای همین با خود تصمیم گرفت بیشتر مراقب این موهبت باشد.
کشوی کنار میز را بیرون کشید و دو بسته بانداژ بیرون آورد و راهی سرویس بهداشتی شد.
چراغ را روشن کرد در همان لحظه که صورت رنگ پریده و بدون آرایش و وحشتناک خود را در آینه دید از شدت جیغی کشید و روی زمین افتاد.
درحالی که سرش را می‌مالید از روی زمین بلند شد و گفت:
- من با این قیافه از چی می‌ترسم جن باید وقتی من رو ببینه بسم الله گویان فرار کنه.
بانداژ دستش را باز کرد و دستش را با آب تمیز شست و سپس درحالی که دستش را با لباسش تمیز می‌کرد با کنایه گفت:
- خدا رو شکر عادت صحبت کردن با خودمم اضافه شده، دیگه نمی‌تونم جلوشو بگیرم، هرکی ببینه دیگه واقعاً باور می‌کنه من تیمارستانی‌ام.
بعداز آن‌که دستانش را دوباره بانداژ پیچی کرد، دوباره از سرویس بهداشتی بیرون آمد و به سراغ میز خودش رفت با رژ ل*ب و کرم پودر کمی صورتش را آرایش کرد، زیبایی به جهنم حداقل
حالت انسانی صورتش برگردد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا