پارت ۲۹
دازای درحالی که سرش را میمالید، کنایهآمیز گفت:
- خیلی خوش شانسی که توی هوشیاری کامل موهبتش رو ندیدی!
دنیا مصرانه ادامه داد :
- اما فک نکنم موهبت یوسانو چندان ترسناک باشه! بار اول هم وقتی من رو درمان کرد، توی خواب و بیداری کلی پروانه طلایی دیدم، که دورم میچرخیدند.
از روی تخت پایین آمد، دستی به موهای دازای کشید و آن را کنار زد گفت:
- حالت خوبه؟ سر گیجه که نداری؟ بد زدت! چرا جا خالی ندادی؟
دازای با ناراحتی پاسخ داد:
- اخیرأ نوع عصبانیتش دیگه به جوش خوردن ختم نمیشه، روم دست بلند میکنه، باید یک فکری کنم.
دنیا برخواست به سمت کمد کناری تخت بود رفت، مقداری پماد آورد و آن را روی سر ژولیده دازای زد.
صورت دازای به خاطر درد مچاله شد و گفت:
- آی! درد داره!
دنیا با تعجب گفت:
- بچه که نیستی تحمل کن!
دازای با خشم غرید:
- تو داشتی با تانیزاکی خودکشی میکردی! به نظرت این قابل بخشش است؟
دنیا با لحنی پر از خشم گفت:
- میخوای یکی دیگه بزنم این ور کلت متقارن بشه؟
تمام وجودش پر از خشم شده بود، دوباره آن جنون به او دست داده بود، از عشق شدید ناگهان به غضب شدید تغییر یافت، البته این بار خود دازای هم بی تقصیر نبود.
دازای پاسخ داد:
- نه ممنون میشم بزاری همین طوری بمونه این طوری بهتره.
دازای که متوجه شد خشم دنیا شد گفت:
- خب من میرم راحت استراحت کنی، امیدوارم زود خوب بشی.
فردا
دنیادرحالی که مشغول انجام کارهای دفتری بود دازای به سمت او اومد و گفت:
- میگم دنیا میایی امشب صد شمع بازی کنیم؟
دنیا بدون آنکه سرش را بالا بیاورد گفت:
- صد شمع چیه نکنه میخوای خودتو با شمعا بکشی؟
دازای خندید و گفت:
- نه این جور نیست.
سپس با لحن متفکرانهای گفت:
- ولی ایده بدی نیست، فقط اگه دردش زیاد نبود حتما امتحان میکردم، ولی خیلی خلاقانه بود،خوشم اومد.
دنیا نگاهی به صورت دازای که غرق خوشی بود انداخت و نچ نچی کرد
دازای خودش را جمع کرد و نفسی گرفت، توضیح داد:
- در واقع صد شمع یه بازیه چند نفر دور هم جمع میشن و داستانای ترسناک تعریف میکنند، بعد یکی یکی از شمعا رو خاموش کنند.
سپس لبخندی شرورانه روی ل*بش نشست، با لحن مرموزی ادامه داد:
- میگن بعداز خاموش شدن آخرین شمع اتفاق شومی میافته.
ل*ب های دنیا از شدت هیجان کش آمدن، او شنیده بود ژاپنیها داستانهای ترسناک زیادی در مورد ارواح و شیاطین برای گفتن دارن، مطمئن بود که شب ترسناک به یاد ماندنی خواهد بود.
برای همین با همان لبخندی که بر ل*ب داشت پرسید:
- دیگه کیا هستند؟
دازای پاسخ داد:
- دفعه قبل من بودم کونیکیدا و آتسوشی و کیوکا ولی کیوکا و آتسوشی اینقدر ترسیدن که ترجیح دادن این دفعه رو نیان.( یکی از قسمت های بانگو ون این چهار نفر بازی کردن و تو
صیه میکنم حتما اون قسمت رو تماشا کنید)
دازای درحالی که سرش را میمالید، کنایهآمیز گفت:
- خیلی خوش شانسی که توی هوشیاری کامل موهبتش رو ندیدی!
دنیا مصرانه ادامه داد :
- اما فک نکنم موهبت یوسانو چندان ترسناک باشه! بار اول هم وقتی من رو درمان کرد، توی خواب و بیداری کلی پروانه طلایی دیدم، که دورم میچرخیدند.
از روی تخت پایین آمد، دستی به موهای دازای کشید و آن را کنار زد گفت:
- حالت خوبه؟ سر گیجه که نداری؟ بد زدت! چرا جا خالی ندادی؟
دازای با ناراحتی پاسخ داد:
- اخیرأ نوع عصبانیتش دیگه به جوش خوردن ختم نمیشه، روم دست بلند میکنه، باید یک فکری کنم.
دنیا برخواست به سمت کمد کناری تخت بود رفت، مقداری پماد آورد و آن را روی سر ژولیده دازای زد.
صورت دازای به خاطر درد مچاله شد و گفت:
- آی! درد داره!
دنیا با تعجب گفت:
- بچه که نیستی تحمل کن!
دازای با خشم غرید:
- تو داشتی با تانیزاکی خودکشی میکردی! به نظرت این قابل بخشش است؟
دنیا با لحنی پر از خشم گفت:
- میخوای یکی دیگه بزنم این ور کلت متقارن بشه؟
تمام وجودش پر از خشم شده بود، دوباره آن جنون به او دست داده بود، از عشق شدید ناگهان به غضب شدید تغییر یافت، البته این بار خود دازای هم بی تقصیر نبود.
دازای پاسخ داد:
- نه ممنون میشم بزاری همین طوری بمونه این طوری بهتره.
دازای که متوجه شد خشم دنیا شد گفت:
- خب من میرم راحت استراحت کنی، امیدوارم زود خوب بشی.
فردا
دنیادرحالی که مشغول انجام کارهای دفتری بود دازای به سمت او اومد و گفت:
- میگم دنیا میایی امشب صد شمع بازی کنیم؟
دنیا بدون آنکه سرش را بالا بیاورد گفت:
- صد شمع چیه نکنه میخوای خودتو با شمعا بکشی؟
دازای خندید و گفت:
- نه این جور نیست.
سپس با لحن متفکرانهای گفت:
- ولی ایده بدی نیست، فقط اگه دردش زیاد نبود حتما امتحان میکردم، ولی خیلی خلاقانه بود،خوشم اومد.
دنیا نگاهی به صورت دازای که غرق خوشی بود انداخت و نچ نچی کرد
دازای خودش را جمع کرد و نفسی گرفت، توضیح داد:
- در واقع صد شمع یه بازیه چند نفر دور هم جمع میشن و داستانای ترسناک تعریف میکنند، بعد یکی یکی از شمعا رو خاموش کنند.
سپس لبخندی شرورانه روی ل*بش نشست، با لحن مرموزی ادامه داد:
- میگن بعداز خاموش شدن آخرین شمع اتفاق شومی میافته.
ل*ب های دنیا از شدت هیجان کش آمدن، او شنیده بود ژاپنیها داستانهای ترسناک زیادی در مورد ارواح و شیاطین برای گفتن دارن، مطمئن بود که شب ترسناک به یاد ماندنی خواهد بود.
برای همین با همان لبخندی که بر ل*ب داشت پرسید:
- دیگه کیا هستند؟
دازای پاسخ داد:
- دفعه قبل من بودم کونیکیدا و آتسوشی و کیوکا ولی کیوکا و آتسوشی اینقدر ترسیدن که ترجیح دادن این دفعه رو نیان.( یکی از قسمت های بانگو ون این چهار نفر بازی کردن و تو
صیه میکنم حتما اون قسمت رو تماشا کنید)