نیشخندی مزین لبان تام میشود تلفن را میان دستانش رد و بدل میکند و ل*ب میورچاند:
- چرا باید من رو بکشه؟ خان یه عمر دنبال قاتل پسرشه اگر من و مارک بریم جلوی عمارتش و بگیم که قاتل پسرش کیه دست بوسمون هم میشه. بعد شما میگی ما رو میکشه؟
چشمان قیر گونهی آقای کروز درشت میشود زبان بر روی لبان باریک و خشکیدهاش میکشد.
- خوددانی پسرجون... من دیگه طبق شناختی که نسبت به خان داشتم بهت گفتم. امیدوارم نقشتون همونطوری که میخواین پیش بره و بتونین با یه تیر دو نشون بزنین ولی توی همچین شرایطی تنهاتون نمیذارم تقریباً ربع ساعت دیگه پروژهی کاریم تموم میشه میام عمارت خان!
تام شانهای به نشانهی تمسخر بالا میاندازد و لای دندانهایی که بر روی هم فشار میدهد میغرد:
- بهتره نیای! ممکنه خان شما رو هم بکشه. یادم رفت از مامان بپرسم ببینم پدربزرگ مارک، خانه یا خلافکار و قاتل زنجیرهای!
با این حرف، مارک شانهای به نشانهی تمسخر بالا میاندازد و لبانش از شدت خنده کش میآید و میگوید:
- شاید هم قاتل زنجیرهایه!
هر دو با هم قهقههای مستانه سر میدهند. اما آقای کروز جدی و پر جذبه ل*ب میزند:
- خنده نداره... حال مارک و تو گریه داره!
مارک، غبار غمی بیپایان، گونهی گلگونش را میآزرد. نفس عمیقی میکشد و سکوت را به حرف زدن در برابر این حرف سنگین آقای کروز ترجیح میدهد. تام از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو میرود و بلندتر از قبل، نفس کشداری میکشد و میگوید:
- درسته... نیاز نیست بیای عمارت خان!
سپس صفحهی تلفنش را روشن میکند و به تماس پایان میدهد فشار پایش را بر روی پدال گ*از بیشتر میکند. دانههای عرق سرد، از پیشانی مارک لیز میخورد و چین عمیقی بر روی پیشانیاش میفتد سپس ل*ب از ل*ب میگشاید:
- به نظرت چهقدر دیگه میرسیم عمارت خان؟
تام دستی بر روی ریشهایش میکشد و متفکر میگوید:
- نیم ساعت دیگه، اگر گرسنته ماشین رو گوشهای نگه دارم غذا بخوری؟
مارک چنگی به موهای مجعدش میزند و سپس دستی بر روی سبیلهای بورش میکشد و میگوید:
- نه... اونقدر حالم داغونه که گشنهام هم باشه غذا از گلوم پایین نمیره!
تام سیاه چالهی نگاهش را بالا میآورد و در حینی که اندکی بر روی صندلی جابهجا میشود ل*ب میزند:
- همه چیز درست میشه! اون مردک... آبراهام اون تقاص کارش رو پس میده. یه عمر گناهکار بود ولی برای تو و داداشت حکم داد حالا باید تقاص گناههاش رو پس بده!
چشمان مارک، متقابل چشمان تام با بیقراری میلغزد. دلش میخواهد هر چه زودتر با آبراهام روبهرو شود. گرچه طبق گفتهی آماندا، لوکینگ و مارتیک تا الان حسابش را کف دستش گذاشتهاند و منتظر ننشستهاند تا مارک بیاید و حکم دهد. خود حکم آبراهام که گناهکار است را صادر کردهاند. مارک سرش را بر روی شیشهی ماشین میگذارد و میگوید:
- امیدوارم پدربزرگم با دیدن من خشمگین نشه... فرد خبیث یا خشنی نباشه که من رو اسیر خودش و آدمهاش کنه!
تام چانهی منقبضش را اندکی ماساژ میدهد و سرش را کج میکند.
- چرا باید همچین کاری کنه؟ مگه قاتل کوین تو هستی؟ نه!
مارک شانهای بالا میاندازد و هر دو چشمان آغشته به اشکش را متقابل هر دو چشمان پر از خشم و هیاهوی تام قرار میدهد و با صدایی نه چندان بلند میگوید:
- نکنه خان مادرم رو یه جا اسیر کرده باشه؟ آخه قبل اینکه با پدرم ازدواج کنه با آبراهام سر سفرهی عقد توی محضر نشسته!
یک تای ابروان پر پشت و بلند تام بالا میپرد و میگوید:
- در این ر*اب*طه اطلاعی ندارم. باید از مادرم میپرسیدی... ولی نه همچین چیزی نمیتونه باشه. آخه مادرت که با خواست خودش نمیخواسته با آبراهام ازدواج کنه! با زور و اجبار خانوادهاش مجبور به ازدواج با آبراهام میشه که سر وقت کوین میرسه و این اجازه رو نمیده. ولی ناپدید شدن مادرت هم امر طبیعی یا منطقیای نیست. یا توسط آبراهام گروگان گرفته شده یا خان!
سرمایی که از گوشهی شیشهی ماشین به داخل درز میکند تن مارک را می آزرد و به لرزه میاندازد. دستش را بر روی دکمه قرار میدهد و شیشه کامل بسته میشود سپس میگوید:
- طبق گفتهی لوکینگ و آماندا... لوکینگ من رو به عنوان فرزند خوندگی بپذیرفته. لوکینگ اینجا چه حکمی برای من داره؟ یعنی از اذن خدا گفته این پسر یتیمه مثل پدر بالای سرش باشم؟ این کارش بیدلیل نیست! حتماً این وسط یه راز و رمزهایی وجود داره!
تام گیج و منگ در افکار پوسیدهی خود پرسه میزند فکرهای زیادی در سرش میگذرد که نمیداند کدام صحیح و درست و کدام غلطانداز است اما سعی میکند به مارک کمک کند تا بتوانند راهی پیدا کنند و بدانند این همه سال، کایلی توسط چه کسی و چرا ناپدید شده است.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
- چرا باید من رو بکشه؟ خان یه عمر دنبال قاتل پسرشه اگر من و مارک بریم جلوی عمارتش و بگیم که قاتل پسرش کیه دست بوسمون هم میشه. بعد شما میگی ما رو میکشه؟
چشمان قیر گونهی آقای کروز درشت میشود زبان بر روی لبان باریک و خشکیدهاش میکشد.
- خوددانی پسرجون... من دیگه طبق شناختی که نسبت به خان داشتم بهت گفتم. امیدوارم نقشتون همونطوری که میخواین پیش بره و بتونین با یه تیر دو نشون بزنین ولی توی همچین شرایطی تنهاتون نمیذارم تقریباً ربع ساعت دیگه پروژهی کاریم تموم میشه میام عمارت خان!
تام شانهای به نشانهی تمسخر بالا میاندازد و لای دندانهایی که بر روی هم فشار میدهد میغرد:
- بهتره نیای! ممکنه خان شما رو هم بکشه. یادم رفت از مامان بپرسم ببینم پدربزرگ مارک، خانه یا خلافکار و قاتل زنجیرهای!
با این حرف، مارک شانهای به نشانهی تمسخر بالا میاندازد و لبانش از شدت خنده کش میآید و میگوید:
- شاید هم قاتل زنجیرهایه!
هر دو با هم قهقههای مستانه سر میدهند. اما آقای کروز جدی و پر جذبه ل*ب میزند:
- خنده نداره... حال مارک و تو گریه داره!
مارک، غبار غمی بیپایان، گونهی گلگونش را میآزرد. نفس عمیقی میکشد و سکوت را به حرف زدن در برابر این حرف سنگین آقای کروز ترجیح میدهد. تام از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو میرود و بلندتر از قبل، نفس کشداری میکشد و میگوید:
- درسته... نیاز نیست بیای عمارت خان!
سپس صفحهی تلفنش را روشن میکند و به تماس پایان میدهد فشار پایش را بر روی پدال گ*از بیشتر میکند. دانههای عرق سرد، از پیشانی مارک لیز میخورد و چین عمیقی بر روی پیشانیاش میفتد سپس ل*ب از ل*ب میگشاید:
- به نظرت چهقدر دیگه میرسیم عمارت خان؟
تام دستی بر روی ریشهایش میکشد و متفکر میگوید:
- نیم ساعت دیگه، اگر گرسنته ماشین رو گوشهای نگه دارم غذا بخوری؟
مارک چنگی به موهای مجعدش میزند و سپس دستی بر روی سبیلهای بورش میکشد و میگوید:
- نه... اونقدر حالم داغونه که گشنهام هم باشه غذا از گلوم پایین نمیره!
تام سیاه چالهی نگاهش را بالا میآورد و در حینی که اندکی بر روی صندلی جابهجا میشود ل*ب میزند:
- همه چیز درست میشه! اون مردک... آبراهام اون تقاص کارش رو پس میده. یه عمر گناهکار بود ولی برای تو و داداشت حکم داد حالا باید تقاص گناههاش رو پس بده!
چشمان مارک، متقابل چشمان تام با بیقراری میلغزد. دلش میخواهد هر چه زودتر با آبراهام روبهرو شود. گرچه طبق گفتهی آماندا، لوکینگ و مارتیک تا الان حسابش را کف دستش گذاشتهاند و منتظر ننشستهاند تا مارک بیاید و حکم دهد. خود حکم آبراهام که گناهکار است را صادر کردهاند. مارک سرش را بر روی شیشهی ماشین میگذارد و میگوید:
- امیدوارم پدربزرگم با دیدن من خشمگین نشه... فرد خبیث یا خشنی نباشه که من رو اسیر خودش و آدمهاش کنه!
تام چانهی منقبضش را اندکی ماساژ میدهد و سرش را کج میکند.
- چرا باید همچین کاری کنه؟ مگه قاتل کوین تو هستی؟ نه!
مارک شانهای بالا میاندازد و هر دو چشمان آغشته به اشکش را متقابل هر دو چشمان پر از خشم و هیاهوی تام قرار میدهد و با صدایی نه چندان بلند میگوید:
- نکنه خان مادرم رو یه جا اسیر کرده باشه؟ آخه قبل اینکه با پدرم ازدواج کنه با آبراهام سر سفرهی عقد توی محضر نشسته!
یک تای ابروان پر پشت و بلند تام بالا میپرد و میگوید:
- در این ر*اب*طه اطلاعی ندارم. باید از مادرم میپرسیدی... ولی نه همچین چیزی نمیتونه باشه. آخه مادرت که با خواست خودش نمیخواسته با آبراهام ازدواج کنه! با زور و اجبار خانوادهاش مجبور به ازدواج با آبراهام میشه که سر وقت کوین میرسه و این اجازه رو نمیده. ولی ناپدید شدن مادرت هم امر طبیعی یا منطقیای نیست. یا توسط آبراهام گروگان گرفته شده یا خان!
سرمایی که از گوشهی شیشهی ماشین به داخل درز میکند تن مارک را می آزرد و به لرزه میاندازد. دستش را بر روی دکمه قرار میدهد و شیشه کامل بسته میشود سپس میگوید:
- طبق گفتهی لوکینگ و آماندا... لوکینگ من رو به عنوان فرزند خوندگی بپذیرفته. لوکینگ اینجا چه حکمی برای من داره؟ یعنی از اذن خدا گفته این پسر یتیمه مثل پدر بالای سرش باشم؟ این کارش بیدلیل نیست! حتماً این وسط یه راز و رمزهایی وجود داره!
تام گیج و منگ در افکار پوسیدهی خود پرسه میزند فکرهای زیادی در سرش میگذرد که نمیداند کدام صحیح و درست و کدام غلطانداز است اما سعی میکند به مارک کمک کند تا بتوانند راهی پیدا کنند و بدانند این همه سال، کایلی توسط چه کسی و چرا ناپدید شده است.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
نیشخندی مزین لبان تام میشود تلفن را میان دستانش رد و بدل میکند و ل*ب میورچاند:
- چرا باید من رو بکشه؟ خان یه عمر دنبال قاتل پسرشه اگر من و مارک بریم جلوی عمارتش و بگیم که قاتل پسرش کیه دست بوسمون هم میشه. بعد شما میگی ما رو میکشه؟
چشمان قیر گونهی آقای کروز درشت میشود زبان بر روی لبان باریک و خشکیدهاش میکشد.
- خوددانی پسرجون... من دیگه طبق شناختی که نسبت به خان داشتم بهت گفتم. امیدوارم نقشتون همونطوری که میخواین پیش بره و بتونین با یه تیر دو نشون بزنین ولی توی همچین شرایطی تنهاتون نمیذارم تقریباً ربع ساعت دیگه پروژهی کاریم تموم میشه میام عمارت خان!
تام شانهای به نشانهی تمسخر بالا میاندازد و لای دندانهایی که بر روی هم فشار میدهد میغرد:
- بهتره نیای! ممکنه خان شما رو هم بکشه. یادم رفت از مامان بپرسم ببینم پدربزرگ مارک، خانه یا خلافکار و قاتل زنجیرهای!
با این حرف، مارک شانهای به نشانهی تمسخر بالا میاندازد و لبانش از شدت خنده کش میآید و میگوید:
- شاید هم قاتل زنجیرهایه!
هر دو با هم قهقههای مستانه سر میدهند. اما آقای کروز جدی و پر جذبه ل*ب میزند:
- خنده نداره... حال مارک و تو گریه داره!
مارک، غبار غمی بیپایان، گونهی گلگونش را میآزرد. نفس عمیقی میکشد و سکوت را به حرف زدن در برابر این حرف سنگین آقای کروز ترجیح میدهد. تام از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو میرود و بلندتر از قبل، نفس کشداری میکشد و میگوید:
- درسته... نیاز نیست بیای عمارت خان!
سپس صفحهی تلفنش را روشن میکند و به تماس پایان میدهد فشار پایش را بر روی پدال گ*از بیشتر میکند. دانههای عرق سرد، از پیشانی مارک لیز میخورد و چین عمیقی بر روی پیشانیاش میفتد سپس ل*ب از ل*ب میگشاید:
- به نظرت چهقدر دیگه میرسیم عمارت خان؟
تام دستی بر روی ریشهایش میکشد و متفکر میگوید:
- نیم ساعت دیگه، اگر گرسنته ماشین رو گوشهای نگه دارم غذا بخوری؟
مارک چنگی به موهای مجعدش میزند و سپس دستی بر روی سبیلهای بورش میکشد و میگوید:
- نه... اونقدر حالم داغونه که گشنهام هم باشه غذا از گلوم پایین نمیره!
تام سیاه چالهی نگاهش را بالا میآورد و در حینی که اندکی بر روی صندلی جابهجا میشود ل*ب میزند:
- همه چیز درست میشه! اون مردک... آبراهام اون تقاص کارش رو پس میده. یه عمر گناهکار بود ولی برای تو و داداشت حکم داد حالا باید تقاص گناههاش رو پس بده!
چشمان مارک، متقابل چشمان تام با بیقراری میلغزد. دلش میخواهد هر چه زودتر با آبراهام روبهرو شود. گرچه طبق گفتهی آماندا، لوکینگ و مارتیک تا الان حسابش را کف دستش گذاشتهاند و منتظر ننشستهاند تا مارک بیاید و حکم دهد. خود حکم آبراهام که گناهکار است را صادر کردهاند. مارک سرش را بر روی شیشهی ماشین میگذارد و میگوید:
- امیدوارم پدربزرگم با دیدن من خشمگین نشه... فرد خبیث یا خشنی نباشه که من رو اسیر خودش و آدمهاش کنه!
تام چانهی منقبضش را اندکی ماساژ میدهد و سرش را کج میکند.
- چرا باید همچین کاری کنه؟ مگه قاتل کوین تو هستی؟ نه!
مارک شانهای بالا میاندازد و هر دو چشمان آغشته به اشکش را متقابل هر دو چشمان پر از خشم و هیاهوی تام قرار میدهد و با صدایی نه چندان بلند میگوید:
- نکنه خان مادرم رو یه جا اسیر کرده باشه؟ آخه قبل اینکه با پدرم ازدواج کنه با آبراهام سر سفرهی عقد توی محضر نشسته!
یک تای ابروان پر پشت و بلند تام بالا میپرد و میگوید:
- در این ر*اب*طه اطلاعی ندارم. باید از مادرم میپرسیدی... ولی نه همچین چیزی نمیتونه باشه. آخه مادرت که با خواست خودش نمیخواسته با آبراهام ازدواج کنه! با زور و اجبار خانوادهاش مجبور به ازدواج با آبراهام میشه که سر وقت کوین میرسه و این اجازه رو نمیده. ولی ناپدید شدن مادرت هم امر طبیعی یا منطقیای نیست. یا توسط آبراهام گروگان گرفته شده یا خان!
سرمایی که از گوشهی شیشهی ماشین به داخل درز میکند تن مارک را می آزرد و به لرزه میاندازد. دستش را بر روی دکمه قرار میدهد و شیشه کامل بسته میشود سپس میگوید:
- طبق گفتهی لوکینگ و آماندا... لوکینگ من رو به عنوان فرزند خوندگی بپذیرفته. لوکینگ اینجا چه حکمی برای من داره؟ یعنی از اذن خدا گفته این پسر یتیمه مثل پدر بالای سرش باشم؟ این کارش بیدلیل نیست! حتماً این وسط یه راز و رمزهایی وجود داره!
تام گیج و منگ در افکار پوسیدهی خود پرسه میزند فکرهای زیادی در سرش میگذرد که نمیداند کدام صحیح و درست و کدام غلطانداز است اما سعی میکند به مارک کمک کند تا بتوانند راهی پیدا کنند و بدانند این همه سال، کایلی توسط چه کسی و چرا ناپدید شده است.
آخرین ویرایش: