در حال ویرایش رمان حکم گناه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
دافنی به سوی اتاقش روانه می‌شود کلافه و خسته کیفش را بر روی تختش می‌اندازد و بر روی تخت دراز می‌کشد و مردمک چشمانش را به سقف می‌دوزد، درب توسط استیو با صدای قیژ مانندی گشوده می‌شود. بدون آن‌که گامی بردارد روبه او می‌گوید:
- میشه یکم حرف بزنیم؟
دافنی خونسردی‌اش را حفظ می‌کند و در حینی که چند تکانی می‌خورد و به تاج‌تخت تکیه می‌دهد ل*ب می‌زند:
- آره!
استیو چند گام بر می‌دارد و گوشه‌ی‌ تخت می‌نشیند و در حینی که با انگشتانش بازی می‌کند سرش را پایین می‌اندازد.
- واسه اتفاق امشب عذر می‌خوام، یهو کنترلم رو از دست دادم.
سرش را بالا می‌آورد و در تیله‌های آبی‌رنگ دافنی خیره می‌شود و ادامه می‌دهد:
- من رو می‌بخشی؟
دافنی چشمانش را در اعضای صورت استیو می‌چرخاند و سپس سرش را پایین می‌اندازد.
- بی‌خیال، گذشت تموم شد و رفت. اما دیگه تکرار نشه!
استیو زبان بر ل*ب‌های قلوه‌ای و سرخ‌رنگش می‌کشد و با چند خیز خود را به دافنی می‌رساند و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و می‌گوید:
- من با هر کی بد رفتار کردم، با تو همیشه خوب بودم سیسترم!
دافنی حس تنفرش را از خود دور می‌کند و دستان ظریف و لطیف‌گونه‌اش را می‌گشاید و او را در آ*غ*و*ش می‌کشد.
- راستش من هم تعجب کردم، اما پیش میاد و اون‌قدر برام عزیزی که به دل نمی‌گیرم و اگر ازت دل‌خور شم زود می‌بخشمت!
استیو چند رشته از موهای خرمایی‌رنگ دافنی را به نوازش می‌کشد و در حینی که به قاب‌عکس بر روی دیوار که تصویر دافنی و خودش را نشان می‌دهد چشم می‌دوزد و می‌گوید:
- یادته این عکس رو کی گرفتیم؟
دافنی از آ*غ*و*ش استیو بیرون می‌آید و چند رشته از موهایش که جلوی ماورای دیدش را گرفته است پشت گوشش می‌اندازد و سرش را می‌چرخاند‌.
- زمانی که من ده سالم بود و تو پونزده!
لبان قلوه‌ای و سرخ‌رنگ استیو از شدت خنده کش می‌آید و دو چال گونه‌اش جذابیتش را بیشتر می‌کند سپس می‌گوید:
- براوو، اون زمان خیلی شیطون بودی من هم از شیطنت‌هات عاجز شده بودم. حتی توی عکس هم ادا و اطفار در می‌آوردی. یادته؟
دافنی بلندبلند قهقهه می‌زند و انگشتان ظریف و باریکش را بر روی لبان باریک و صورتی‌رنگش می‌گذارد و پی‌در‌پی سرش را تکان می‌دهد:
- آره... آره یادمه! وای چه روزهای خوبی بود هیچ‌وقت این روزها رو یادم نمیره. یادته چه‌قدر از مدرسه فرار می‌کردی؟ آخرش هم مدیر و معلم می‌دیدن و تنبیهت می‌کردن!
استیو از خجالت سرش را پایین می‌اندازد و ریز‌ریز می‌خندد و می‌گوید:
- مگه میشه یادم نباشه؟ اصلاً یادم میاد هم خجالت می‌کشم هم از کارهام خنده‌ام می‌گیره. اما تو هم کم شیطنت نمی‌کردی ها. یادته یه‌بار سوزن گذاشتی رو صندلی معلم زبان بعدش اون هم روی صندلی نشست و جیغ بنفشی کشید؟ همون روز همه‌ی معلم‌ها و دانش‌آموزها ریختن تو کلاس!
ولی سئوال این‌جاست، چرا تو رو تنبیه نکرد و فاز نصیحت برداشت؟
دافنی در حینی که می‌خندد شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم بالا می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:
- شاید چون زیادی مهربون و فداکار بوده!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دافنی به سوی اتاقش روانه می‌شود کلافه و خسته کیفش را بر روی تختش می‌اندازد و بر روی تخت دراز می‌کشد و مردمک چشمانش را به سقف می‌دوزد، درب توسط استیو با صدای قیژ مانندی گشوده می‌شود. بدون آن‌که گامی بردارد روبه او می‌گوید:

- میشه یکم حرف بزنیم؟

دافنی خونسردی‌اش را حفظ می‌کند و در حینی که چند تکانی می‌خورد و به تاج‌تخت تکیه می‌دهد ل*ب می‌زند:

- آره!

استیو چند گام بر می‌دارد و گوشه‌ی‌ تخت می‌نشیند و در حینی که با انگشتانش بازی می‌کند سرش را پایین می‌اندازد.

- واسه اتفاق امشب عذر می‌خوام، یهو کنترلم رو از دست دادم.

سرش را بالا می‌آورد و در تیله‌های آبی‌رنگ دافنی خیره می‌شود و ادامه می‌دهد:

- من رو می‌بخشی؟

دافنی چشمانش را در اعضای صورت استیو می‌چرخاند و سپس سرش را پایین می‌اندازد.

- بی‌خیال، گذشت تموم شد و رفت. اما دیگه تکرار نشه!

استیو زبان بر ل*ب‌های قلوه‌ای و سرخ‌رنگش می‌کشد و با چند خیز خود را به دافنی می‌رساند و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و می‌گوید:

- من با هر کی بد رفتار کردم، با تو همیشه خوب بودم سیسترم!

دافنی حس تنفرش را از خود دور می‌کند و دستان ظریف و لطیف‌گونه‌اش را می‌گشاید و او را در آ*غ*و*ش می‌کشد.

- راستش من هم تعجب کردم، اما پیش میاد و اون‌قدر برام عزیزی که به دل نمی‌گیرم و اگر ازت دل‌خور شم زود می‌بخشمت!

استیو چند رشته از موهای خرمایی‌رنگ دافنی را به نوازش می‌کشد و در حینی که به قاب‌عکس بر روی دیوار که تصویر دافنی و خودش را نشان می‌دهد چشم می‌دوزد و می‌گوید:

- یادته این عکس رو کی گرفتیم؟

دافنی از آ*غ*و*ش استیو بیرون می‌آید و چند رشته از موهایش که جلوی ماورای دیدش را گرفته است پشت گوشش می‌اندازد و سرش را می‌چرخاند‌.

- زمانی که من ده سالم بود و تو پونزده!

لبان قلوه‌ای و سرخ‌رنگ استیو از شدت خنده کش می‌آید و دو چال گونه‌اش جذابیتش را بیشتر می‌کند سپس می‌گوید:

- براوو، اون زمان خیلی شیطون بودی من هم از شیطنت‌هات عاجز شده بودم. حتی توی عکس هم ادا و اطفار در می‌آوردی. یادته؟

دافنی بلندبلند قهقهه می‌زند و انگشتان ظریف و باریکش را بر روی لبان باریک و صورتی‌رنگش می‌گذارد و پی‌در‌پی سرش را تکان می‌دهد:

- آره... آره یادمه! وای چه روزهای خوبی بود هیچ‌وقت این روزها رو یادم نمیره. یادته چه‌قدر از مدرسه فرار می‌کردی؟ آخرش هم مدیر و معلم می‌دیدن و تنبیهت می‌کردن!

استیو از خجالت سرش را پایین می‌اندازد و ریز‌ریز می‌خندد و می‌گوید:

- مگه میشه یادم نباشه؟ اصلاً یادم میاد هم خجالت می‌کشم هم از کارهام خنده‌ام می‌گیره. اما تو هم کم شیطنت نمی‌کردی ها. یادته یه‌بار سوزن گذاشتی رو صندلی معلم زبان بعدش اون هم روی صندلی نشست و جیغ بنفشی کشید؟ همون روز همه‌ی معلم‌ها و دانش‌آموزها ریختن تو کلاس!

ولی سئوال این‌جاست، چرا تو رو تنبیه نکرد و فاز نصیحت برداشت؟

دافنی در حینی که می‌خندد شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم بالا می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:

- شاید چون زیادی مهربون و فداکار بوده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
چشمانش را ریز می‌کند و بینی قلمی‌اش را چینی می‌دهد.
- بعداً کی دلش میاد دختر به این نازی و خوشگلی رو تنبیه کنه؟
استیو ل*ب و لوچه‌اش را کج می‌کند و با حالت خاصی می‌گوید:
- آخی کوچولو، بیا بغلم ببینم!
دافنی در حینی که لبخند زیبایی روی لبانش طرح می‌بندد ابروان پر پشت و شلاقی‌اش را بالا می‌اندازد و استیو را در آ*غ*و*ش می‌کشد.
همان لحظه جکی ضربه‌ای به درب می‌زند و سپس درب را می‌گشاید. با سینی‌ای که سه فنجان قهوه در آن قرار دارد وارد اتاق می‌شود و ل*ب می‌زند:
- اوهو، تا چند ساعت پیش مثل موش و گربه بودن حالا همچین چسبیدن به هم که آدم خیال می‌کنه داره خواب می‌بینه!
استیو نیم‌نگاهی گذرا به جکی می‌اندازد و دست مردانه و زمختش را بر روی دستان ظریف او می‌گذارد و می‌گوید:
- مامانِ حسود خودمی، من که تو رو بیشتر از همه دوست دارم!
جکی رویش را بر می‌گرداند.
- البته اگر ناتالی بذاره!
استیو نگاهی به جکی می‌اندازد و سپس می‌گوید:
- اون به‌خاطر این‌که چشم دیدنش رو ندارین همچین خواسته‌ای از من کرد. یه فرصت بهش بدین بیاد خونمون اگر دختر بدی بود اون‌وقت اگر من ترکش نکردم هر چی تو بگی همونه!
جکی رویش را بر می‌گرداند و دستان استیو را می‌گیرد و پی‌در‌پی تکان می‌دهد.
- پس بگو فردا بیاد این‌جا، اما اگر اون دختری که‌ این همه تعریفش می‌کنی نبود. اون‌وقت چی؟
استیو ب*وسه‌ای بر روی دست جکی می‌زند و سپس می‌گوید:
- کسی که به عزیزهای من احترام نذاره و احترام و عزت به بزرگتر خودش رو بلد نباشه. من با اون هیچ‌جوره ارتباط برقرار نمی‌کنم و تر‌کش می‌کنم، پس اگر فردا به شماها احترام نذاشت من اون رو از صفحه‌ی زندگی‌ام حذف می‌کنم!
دافنی از آ*غ*و*ش استیو بیرون می‌آید و فنجانی که عکس خودش بر روی آن حکاکی شده است را بر می‌دارد و جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد.
- این شد یه چیزی!
به فنجان قهوه‌ها اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
- قهوه‌هاتون رو بخورین تا سرد نشده. بعدش هم برین بیرون می‌خوام توی اتاقم استراحت کنم!
صدای تلفن دافنی سکوت حکم‌فرمای بینشان را می‌شکند. هر سه، سرشان به سوی تلفن می‌چرخد. جکی تا می‌آید تلفن را از روی میز عسلی بنفش رنگ بردارد دافنی معترض می‌گوید:
- نه، نمی‌خواد تلفن رو برام بیاری حتماً پیام تبلیغاتیه!
جکی یک تای ابروانش بالا می‌پرد و در حینی‌ که دستانش را به سوی تلفن بلند می‌کند ل*ب می‌زند:
- شاید پدرت باشه!
ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند ضربان قلبش به مراتب بالاتر می‌رود و دستانش به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لرزد. فنجان قهوه را بر روی سینی قرار می‌دهد، جکی لبخندی زیبا کنج لبانش نقش می‌بندد سپس رو به دافنی می‌گوید:
- دیدی گفتم پدرته!
دافنی با لکنت‌زبان می‌گوید:
- چی... چی گف... گفت... گفته؟
جکی در حینی که تلفن را به سمت دافنی می‌گیرد زبان بر روی لبان باریک و صورتی رنگش می‌کشد و گوشه‌ی پلکش را می‌خاراند.
- نوشته دخترم کجایی؟
دافنی خیالش راحت می‌شود و نفس آسوده‌ای می‌کشد و تک خنده‌ای می‌کند.
- آها، الان جوابش رو میدم!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
چشمانش را ریز می‌کند و بینی قلمی‌اش را چینی می‌دهد.

- بعداً کی دلش میاد دختر به این نازی و خوشگلی رو تنبیه کنه؟

استیو ل*ب و لوچه‌اش را کج می‌کند و با حالت خاصی می‌گوید:

- آخی کوچولو، بیا بغلم ببینم!

دافنی در حینی که لبخند زیبایی روی لبانش طرح می‌بندد ابروان پر پشت و شلاقی‌اش را بالا می‌اندازد و استیو را در آ*غ*و*ش می‌کشد.

همان لحظه جکی ضربه‌ای به درب می‌زند و سپس درب را می‌گشاید. با سینی‌ای که سه فنجان قهوه در آن قرار دارد وارد اتاق می‌شود و ل*ب می‌زند:

- اوهو، تا چند ساعت پیش مثل موش و گربه بودن حالا همچین چسبیدن به هم که آدم خیال می‌کنه داره خواب می‌بینه!

استیو نیم‌نگاهی گذرا به جکی می‌اندازد و دست مردانه و زمختش را بر روی دستان ظریف او می‌گذارد و می‌گوید:

- مامانِ حسود خودمی، من که تو رو بیشتر از همه دوست دارم!

جکی رویش را بر می‌گرداند.

- البته اگر ناتالی بذاره!

استیو نگاهی به جکی می‌اندازد و سپس می‌گوید:

- اون به‌خاطر این‌که چشم دیدنش رو ندارین همچین خواسته‌ای از من کرد. یه فرصت بهش بدین بیاد خونمون اگر دختر بدی بود اون‌وقت اگر من ترکش نکردم هر چی تو بگی همونه!

جکی رویش را بر می‌گرداند و دستان استیو را می‌گیرد و پی‌در‌پی تکان می‌دهد.

- پس بگو فردا بیاد این‌جا، اما اگر اون دختری که‌ این همه تعریفش می‌کنی نبود. اون‌وقت چی؟

استیو ب*وسه‌ای بر روی دست جکی می‌زند و سپس می‌گوید:

- کسی که به عزیزهای من احترام نذاره و احترام و عزت به بزرگتر خودش رو بلد نباشه. من با اون هیچ‌جوره ارتباط برقرار نمی‌کنم و تر‌کش می‌کنم، پس اگر فردا به شماها احترام نذاشت من اون رو از صفحه‌ی زندگی‌ام حذف می‌کنم!

دافنی از آ*غ*و*ش استیو بیرون می‌آید و فنجانی که عکس خودش بر روی آن حکاکی شده است را بر می‌دارد و جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد.

- این شد یه چیزی!

به فنجان قهوه‌ها اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:

- قهوه‌هاتون رو بخورین تا سرد نشده. بعدش هم برین بیرون می‌خوام توی اتاقم استراحت کنم!

صدای تلفن دافنی سکوت حکم‌فرمای بینشان را می‌شکند. هر سه، سرشان به سوی تلفن می‌چرخد. جکی تا می‌آید تلفن را از روی میز عسلی بنفش رنگ بردارد دافنی معترض می‌گوید:

- نه، نمی‌خواد تلفن رو برام بیاری حتماً پیام تبلیغاتیه!

جکی یک تای ابروانش بالا می‌پرد و در حینی‌ که دستانش را به سوی تلفن بلند می‌کند ل*ب می‌زند:

- شاید پدرت باشه!

ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند ضربان قلبش به مراتب بالاتر می‌رود و دستانش به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لرزد. فنجان قهوه را بر روی سینی قرار می‌دهد، جکی لبخندی زیبا کنج لبانش نقش می‌بندد سپس رو به دافنی می‌گوید:

- دیدی گفتم پدرته!

دافنی با لکنت‌زبان می‌گوید:

- چی... چی گف... گفت... گفته؟

جکی در حینی که تلفن را به سمت دافنی می‌گیرد زبان بر روی لبان باریک و صورتی رنگش می‌کشد و گوشه‌ی پلکش را می‌خاراند.

- نوشته دخترم کجایی؟

دافنی خیالش راحت می‌شود و نفس آسوده‌ای می‌کشد و تک خنده‌ای می‌کند.

- آها، الان جوابش رو میدم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
جکی در حینی که فنجان‌های خالی قهوه را در سینی قرار می‌دهد دستی بر روی لباس بنفش رنگش می‌کشد و رو به دافنی و استیو می‌گوید:
- Good Night Sweet Dreams
دافنی لبخند ملیحی بر روی لبانش طرح می‌بندد.
- Good Night mom
استیو در حینی که تلفنش را میان دستانش رد و بدل می‌کند با یک حرکت از جای بر می‌خیزد.
- Good Night mother
سپس هر دو از اتاقِ دافنی خارج می‌شوند و به‌سوی اتاق خود می‌روند.
دافنی در حینی که متوجه می‌شود جکی و استیو هر دو به اتاقشان رفته‌اند با یک حرکت از روی تخت خود بر می‌خیزد و دسته‌ی درب را می‌گیرد و بر هم می‌کوبد و قفل می‌کند.
سپس صفحه‌ی تلفنش را روشن می‌کند و برای لوکینگ مسیج می‌فرستد.
- سلام تازه سرم خلوت شده و مامان و استیو رفتن بخوابن چند دقیقه دیگه حرکت می‌کنم و میام!

لوکینگ در حینی که غذا سفارش می‌دهد تا مردمک چشمانش به‌سوی مسیج دافنی می‌افتد بی‌خیال غذا سفارش دادن می‌شود و مسیج دخترکش را اولویت اول می‌داند.
سپس بعد از خواندن مسیج برای دافنی می‌نویسد.
- اوکی، پس منتظر خبرتم!
دافنی در حینی که کُتی از میان‌ کُت‌های دیگر انتخاب می‌کند مسیج لوکینگ را می‌خواند. سپس در جواب به او می‌گوید:
- امیدوارم بتونم پیداش کنم، اما زمانی که مامان دید من نیستم و زنگ زد بگم کجا هستم؟
لوکینگ زبان بر روی لبان سرخ رنگ خشکیده‌اش می‌کشد و سپس می‌نویسد.
- من فکر اونجاهاش هم کردم، فعلاً برو اگر چیزی دستگیرت شد خبرم کن!
دافنی کُتش را بر تن می‌کند و دستی بر روی آن می‌کشد تا صاف بر روی تنش بنشیند.
لوکینگ مسیج دیگری هم می‌فرستد.
- تموم امیدمون تو هستی، امیدوارم ناامیدمون نکنی.
دافنی زیر ل*ب آهی می‌کشد.
- باباجون من تموم سعی و تلاشم رو می‌کنم اگر امشب نتونستم حتماً فردا به نتیجه می‌رسم!
سپس پوتین‌هایش را می‌پوشد و چتر کوچکش را هم از کمدش بیرون می‌آورد و در دستانش می‌گیرد. به‌ آرامی چند گام بر می‌دارد و درب اتاقش را نیمه باز می‌گذارد. از پله‌ها به آرامی پایین می‌رود ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند و از هر پله که پایین می‌رود ضربان قلبش به مراتب بالاتر می‌رود و حس می‌کند الان است که قلبش از جای در آید. دست لرزانش را بر روی ل*بش قرار می‌دهد و از چند پله‌ی دیگر هم به همین منوال پایین می‌رود‌. درب خانه را به آرامی جوری که نه جکی و نه استیو از خواب بپرند می‌گشاید و درب را بر هم می‌کوبد. اطراف را آنالیز می‌کند و سپس به سرعت می‌دود آنقدر ترسیده است که دلش می‌خواهد هم گریه کند هم جیغ بکشد. لوکینگ برای دافنی مسیج می‌فرستد.
- یه ماشین شخصی برات فرستادم سوار شو!
دافنی مردمک چشمانش را اطراف می‌چرخاند و سپس نگاهش را به‌ صفحه تلفنش می‌دهد.
- پدر اون مرد کیه؟
- یکی از بادیگاردهامه، سوار شو دخترم زمان داره الکی می‌گذره برای ما یه دقیقه هم یه دقیقه‌ست!
دافنی چند رشته از موهای خرمایی رنگش را پشت گوشش می‌اندازد و با عجله به سوی ماشین می‌دود در حینی که اطراف را آنالیز می‌کند مردمک چشمانش را به سمت عمارت می‌چرخاند که چراغ‌های اتاق جکی و استیو خاموش است اندکی خیالش آسوده می‌شود و دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد و در حالی که نفس در س*ی*نه‌اش حبس شده است رو به بادیگارد می‌گوید:
- بجنب حرکت کن!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
جکی در حینی که فنجان‌های خالی قهوه را در سینی قرار می‌دهد دستی بر روی لباس بنفش رنگش می‌کشد و رو به دافنی و استیو می‌گوید:

- Good Night Sweet Dreams

دافنی لبخند ملیحی بر روی لبانش طرح می‌بندد.

-  Good Night mom

استیو در حینی که تلفنش را میان دستانش رد و بدل می‌کند با یک حرکت از جای بر می‌خیزد.

- Good Night mother

سپس هر دو از اتاقِ دافنی خارج می‌شوند و به‌سوی اتاق خود می‌روند.

دافنی در حینی که متوجه می‌شود جکی و استیو هر دو به اتاقشان رفته‌اند با یک حرکت از روی تخت خود بر می‌خیزد و دسته‌ی درب را می‌گیرد و بر هم می‌کوبد و قفل می‌کند.

سپس صفحه‌ی تلفنش را روشن می‌کند و برای لوکینگ مسیج می‌فرستد.

- سلام تازه سرم خلوت شده و مامان و استیو رفتن بخوابن چند دقیقه دیگه حرکت می‌کنم و میام!

 لوکینگ در حینی که غذا سفارش می‌دهد تا مردمک چشمانش به‌سوی مسیج دافنی می‌افتد بی‌خیال غذا سفارش دادن می‌شود و مسیج دخترکش را اولویت اول می‌داند.

سپس بعد از خواندن مسیج برای دافنی می‌نویسد.

- اوکی، پس منتظر خبرتم!

دافنی در حینی که کُتی از میان‌ کُت‌های دیگر انتخاب می‌کند مسیج لوکینگ را می‌خواند. سپس در جواب به او می‌گوید:

- امیدوارم بتونم پیداش کنم، اما زمانی که مامان دید من نیستم و زنگ زد بگم کجا هستم؟

لوکینگ زبان بر روی لبان سرخ رنگ خشکیده‌اش می‌کشد و سپس می‌نویسد.

- من فکر اونجاهاش هم کردم، فعلاً برو اگر چیزی دستگیرت شد خبرم کن!

دافنی کُتش را بر تن می‌کند و دستی بر روی آن می‌کشد تا صاف بر روی تنش بنشیند.

لوکینگ مسیج دیگری هم می‌فرستد.

- تموم امیدمون تو هستی، امیدوارم ناامیدمون نکنی.

دافنی زیر ل*ب آهی می‌کشد.

- باباجون من تموم سعی و تلاشم رو می‌کنم اگر امشب نتونستم حتماً فردا به نتیجه می‌رسم!

سپس پوتین‌هایش را می‌پوشد و چتر کوچکش را هم از کمدش بیرون می‌آورد و در دستانش می‌گیرد. به‌ آرامی چند گام بر می‌دارد و درب اتاقش را نیمه باز می‌گذارد. از پله‌ها به آرامی پایین می‌رود ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند و از هر پله که پایین می‌رود ضربان قلبش به مراتب بالاتر می‌رود و حس می‌کند الان است که قلبش از جای در آید. دست لرزانش را بر روی ل*بش قرار می‌دهد و از چند پله‌ی دیگر هم به همین منوال پایین می‌رود‌. درب خانه را به آرامی جوری که نه جکی و نه استیو از خواب بپرند می‌گشاید و درب را بر هم می‌کوبد. اطراف را آنالیز می‌کند و سپس به سرعت می‌دود آنقدر ترسیده است که دلش می‌خواهد هم گریه کند هم جیغ بکشد. لوکینگ برای دافنی مسیج می‌فرستد.

- یه ماشین شخصی برات فرستادم سوار شو!

دافنی مردمک چشمانش را اطراف می‌چرخاند و سپس نگاهش را به‌ صفحه تلفنش می‌دهد.

- پدر اون مرد کیه؟

- یکی از بادیگاردهامه، سوار شو دخترم زمان داره الکی می‌گذره برای ما یه دقیقه هم یه دقیقه‌ست!

دافنی چند رشته از موهای خرمایی رنگش را پشت گوشش می‌اندازد و با عجله به سوی ماشین می‌دود در حینی که اطراف را آنالیز می‌کند مردمک چشمانش را به سمت عمارت می‌چرخاند که چراغ‌های اتاق جکی و استیو خاموش است اندکی خیالش آسوده می‌شود و دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد و در حالی که نفس در س*ی*نه‌اش حبس شده است رو به بادیگارد می‌گوید:

- بجنب حرکت کن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
بادیگارد در آینه نیم نگاهی گذرا به دافنی می‌اندازد سپس پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد.
دافنی در حینی که استرس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند چند رشته از موهای خرمایی رنگش را پشت گوشش می‌اندازد.
- برو کافه Kobrick Coffee Company اونجا پیاده میشم!
بادیگارد زبانش را بر روی لبان باریکش می‌کشد.
- پدرتون گفتن که جلوی کافه منتظرتون بمونم!
دافنی کلافه پوفی می‌کشد.
- آقا، لطفاً چیزی که من میگم رو انجام بده نه چیزی که پدرم گفته!
بادیگارد سری به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد و دستی بر روی ریش‌های پروفسوری‌اش می‌کشد.
- چشم!
دافنی سرش را بر روی شیشه‌ی ماشین قرار می‌دهد. آنقدر ذهنش درگیر مارک است که دیگر حال و حوصله‌ی سر و کله زدن با بادیگارد را ندارد.
بادیگارد هر از گاهی در آینه کوچک ماشین نیم نگاهی گذرا به دافنی می‌اندازد و سپس مردمک چشمانش را به‌سمت اطراف می‌چرخاند.
دافنی در حینی که گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی‌ می‌گیرد رو به بادیگارد می‌گوید:
- وارد همین خیابون بشو!
بادیگارد بی‌آن‌که چیزی بگوید تنها نیم نگاهی گذرا به دافنی می‌اندازد و سپس وارد خیابان می‌شود.
دافنی در حینی که بند کیفش را بر روی شانه‌اش تنظیم می‌کند ادامه می‌دهد:
- همین‌جا وایستا!

رو به بادیگارد می‌گوید:
- کُلتت رو بده!
بادیگارد به‌سمت دافنی می‌چرخد و در چشمان آبی رنگ او زل می‌زند و چشمان عسلی رنگش گرد می‌شود.
- کُلت برای چی می‌خوای؟
دافنی سگرمه‌هایش در هم می‌رود و با ابروانی که از شدت عصبانیت در هم گره خورده است دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد. از ماشین پیاده می‌شود و تا می‌آید چند گام بردارد و وارد پیاده‌رو شود بادیگارد کُلت را از کنار شلوارش بیرون‌ می‌کشد و سوتی بلند می‌زند.
دافنی رویش را بر می‌گرداند و منتظر می‌ماند تا حرفش را بزند.
- بیا کُلت!
دافنی چند گام عقب‌گرد می‌کند و کُلت را از بادیگارد می‌گیرد و گوشه‌ی لباسش می‌گذارد.
دستی بر روی موهای خرمایی رنگش می‌کشد و از پله‌های کافه یکی دو تا بالا می‌رود.
می‌ترسد امیدش به ناامیدی تبدیل شود او همه‌ی جوانب را در نظر گرفته و تمام اتفاق‌های شوم‌ را به جان خریده است تا با امیدی نو به خانه بازگردد‌‌. سپس به آخرین پله که می‌رسد چشمانش را می‌بندد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند.
- خدایا مارک اینجا باشه، اگر نباشه تموم امیدهام به ناامیدی تبدیل میشه!
پلک‌هایش را می‌گشاید و سپس چند گام بر می‌دارد زمانی که می‌بیند فقط زنی بر روی صندلی آخر کافه نشسته است صورتش را غم فرا می‌گیرد و رو به صاحب کافه می‌گوید:
- سلام خسته نباشین، شخصی به نام مارک اینجا نیومده؟
صاحب کافه دستی بر روی ریش کوتاه و جعبه‌ای‌اش می‌کشد و مردمک چشمان سبز رنگش را متقابل تیله‌های آغشته به اشک دافنی می‌گیرد.
- نمی‌شناسم، عکسش رو نداری؟
دافنی در حینی که تلفنش را از کیفش خارج می‌کند سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- بله دارم!
سپس وارد گالری‌اش می‌شود و یکی از عکس‌های مارک را انتخاب می‌کند و تلفن را به‌سمت صاحب کافه می‌گیرد.
- بله، بله فهمیدم‌ کی رو میگی ده دقیقه پیش اینجا بود با دوستش رفت!
دافنی اندکی خوشحال می‌شود و می‌پرسد:
- شماره‌ای از مارک یا دوستش نداری؟
صاحب کافه شقیقه‌‌اش را می‌خاراند.
- شماره مارک رو که نه.
اندکی‌ مکث می‌کند و در حینی که کارت کوچکی از میان کارت‌های دیگر بیرون می‌کشد و به طرف دافنی می‌گیرد ادامه می‌دهد:
- اما شماره پدر دوستش رو دارم، خدمت شما!
دافنی خوشحالی‌اش چندین برابر می‌شود سپس کارت را از صاحب کافه می‌گیرد.
- مچکرم، لطف بزرگی در حقم ‌کردین! خسته نباشی!
صاحب کافه لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند.
- خواهش می‌کنم!
دافنی به سرعت از پله‌های کافه پایین می‌رود در همین حین شماره تماس پدرش را می‌گیرد و پس از گذشت دو بوق پاسخ می‌دهد و صدای بَم و کلفتش از پشت تلفن پخش می‌شود.
- سلام، چیشد؟
دافنی در حینی که لبانش از شدت خنده کش‌ می‌آید مردمک چشمانش را به سمت کارت می‌چرخاند و میان خنده‌هایش می‌گوید:
- با بادیگارد رفتم کافه... مارک اونجا نبود اما صاحب کافه گفت که مارک رو توی کافه با دوستش دیده و شماره تماس پدر دوستش رو بهم داد!
لوکینگ اندکی خوشحال می‌شود.
- دخترم مستقیم شماره‌ی مارک رو می‌گرفتی. شماره پدر دوست مارک که به کار ما نمیاد!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بادیگارد در آینه نیم نگاهی گذرا به دافنی می‌اندازد سپس پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد.

دافنی در حینی که استرس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند چند رشته از موهای خرمایی رنگش را پشت گوشش می‌اندازد.

- برو کافه Kobrick Coffee Company اونجا پیاده میشم!

بادیگارد زبانش را بر روی لبان باریکش می‌کشد.

- پدرتون گفتن که جلوی کافه منتظرتون بمونم!

دافنی کلافه پوفی می‌کشد.

- آقا، لطفاً چیزی که من میگم رو انجام بده نه چیزی که پدرم گفته!

بادیگارد سری به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد و دستی بر روی ریش‌های پروفسوری‌اش می‌کشد.

- چشم!

دافنی سرش را بر روی شیشه‌ی ماشین قرار می‌دهد. آنقدر ذهنش درگیر مارک است که دیگر حال و حوصله‌ی سر و کله زدن با بادیگارد را ندارد.

بادیگارد هر از گاهی در آینه کوچک ماشین نیم نگاهی گذرا به دافنی می‌اندازد و سپس مردمک چشمانش را به‌سمت اطراف می‌چرخاند.

دافنی در حینی که گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی‌ می‌گیرد رو به بادیگارد می‌گوید:

- وارد همین خیابون بشو!

بادیگارد بی‌آن‌که چیزی بگوید تنها نیم نگاهی گذرا به دافنی می‌اندازد و سپس وارد خیابان می‌شود.

دافنی در حینی که بند کیفش را بر روی شانه‌اش تنظیم می‌کند ادامه می‌دهد:

- همین‌جا وایستا!

 رو به بادیگارد می‌گوید:

- کُلتت رو بده!

بادیگارد به‌سمت دافنی می‌چرخد و در چشمان آبی رنگ او زل می‌زند و چشمان عسلی رنگش گرد می‌شود.

- کُلت برای چی می‌خوای؟

دافنی سگرمه‌هایش در هم می‌رود و با ابروانی که از شدت عصبانیت در هم گره خورده است دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد. از ماشین پیاده می‌شود و تا می‌آید چند گام بردارد و وارد پیاده‌رو شود بادیگارد کُلت را از کنار شلوارش بیرون‌ می‌کشد و سوتی بلند می‌زند.

دافنی رویش را بر می‌گرداند و منتظر می‌ماند تا حرفش را بزند.

- بیا کُلت!

دافنی چند گام عقب‌گرد می‌کند و کُلت را از بادیگارد می‌گیرد و گوشه‌ی لباسش می‌گذارد.

دستی بر روی موهای خرمایی رنگش می‌کشد و از پله‌های کافه یکی دو تا بالا می‌رود.

می‌ترسد امیدش به ناامیدی تبدیل شود او همه‌ی جوانب را در نظر گرفته و تمام اتفاق‌های شوم‌ را به جان خریده است تا با امیدی نو به خانه بازگردد‌‌. سپس به آخرین پله که می‌رسد چشمانش را می‌بندد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند.

- خدایا مارک اینجا باشه، اگر نباشه تموم امیدهام به ناامیدی تبدیل میشه!

پلک‌هایش را می‌گشاید و سپس چند گام بر می‌دارد زمانی که می‌بیند فقط زنی بر روی صندلی آخر کافه نشسته است صورتش را غم فرا می‌گیرد و رو به صاحب کافه می‌گوید:

- سلام خسته نباشین، شخصی به نام مارک اینجا نیومده؟

صاحب کافه دستی بر روی ریش کوتاه و جعبه‌ای‌اش می‌کشد و مردمک چشمان سبز رنگش را متقابل تیله‌های آغشته به اشک دافنی می‌گیرد.

- نمی‌شناسم، عکسش رو نداری؟

دافنی در حینی که تلفنش را از کیفش خارج می‌کند سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:

- بله دارم!

سپس وارد گالری‌اش می‌شود و یکی از عکس‌های مارک را انتخاب می‌کند و تلفن را به‌سمت صاحب کافه می‌گیرد.

- بله، بله فهمیدم‌ کی رو میگی ده دقیقه پیش اینجا بود با دوستش رفت!

دافنی اندکی خوشحال می‌شود و می‌پرسد:

- شماره‌ای از مارک یا دوستش نداری؟

صاحب کافه شقیقه‌‌اش را می‌خاراند.

- شماره مارک رو که نه.

اندکی‌ مکث می‌کند و در حینی که کارت کوچکی از میان کارت‌های دیگر بیرون می‌کشد و به طرف دافنی می‌گیرد ادامه می‌دهد:

- اما شماره پدر دوستش رو دارم، خدمت شما!

دافنی خوشحالی‌اش چندین برابر می‌شود سپس کارت را از صاحب کافه می‌گیرد.

- مچکرم، لطف بزرگی در حقم ‌کردین! خسته نباشی!

صاحب کافه لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند.

- خواهش می‌کنم!

دافنی به سرعت از پله‌های کافه پایین می‌رود در همین حین شماره تماس پدرش را می‌گیرد و پس از گذشت دو بوق پاسخ می‌دهد و صدای بَم و کلفتش از پشت تلفن پخش می‌شود.

- سلام، چیشد؟

دافنی در حینی که لبانش از شدت خنده کش‌ می‌آید مردمک چشمانش را به سمت کارت می‌چرخاند و میان خنده‌هایش می‌گوید:

- با بادیگارد رفتم کافه... مارک اونجا نبود اما صاحب کافه گفت که مارک رو توی کافه با دوستش دیده و شماره تماس پدر دوستش رو بهم داد!

لوکینگ اندکی خوشحال می‌شود.

- دخترم مستقیم شماره‌ی مارک رو می‌گرفتی. شماره پدر دوست مارک که به کار ما نمیاد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
دافنی کلافه پوفی می‌کشد و بر روی صندلی زیر باران می‌نشیند و چتر را بر روی صندلی قرار می‌دهد.
- شماره تماس مارک رو نداشت. حالا چیکار کنم؟
لوکینگ در حینی که چند گام بر می‌دارد ل*ب می‌زند:
- آدرس مغازه‌ای خونه‌ای چیزی بهت نداد؟
دافنی در حینی که روی کارت را می‌خواند ل*ب می‌زند:
- آدرس یه می‌خونه روی کارت حکاکی شده. آدرس رو مسیج کنم یا خودم فردا برم؟
لوکینگ سیگاری از پک بیرون می‌کشد و میان لبانش قرار می‌دهد.
- آدرس رو بفرست. فردا خودم میرم تو هم شب برو هتل بمون فردا صبح زود بیا آدرسی که برات می‌فرستم!
دافنی از روی صندلی بر می‌خیزد و چتر کوچکش را بر می‌دارد و در حالی که به طرف ماشین می‌رود ل*ب می‌زند:
- اوکی بای!
سپس به تماس پایان می‌دهد و دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد. رو به بادیگارد می‌گوید:
- من رو برسون هتل بعدش هم برگرد پیش پدرم!
بادیگارد در حینی که دستی بر روی ریش‌های پروفسوری‌اش می‌کشد ل*ب می‌زند:
- کدوم هتل؟
دافنی کلافه پوفی می‌کشد.
- یعنی هتلی که پدرم آدرس داده رو بلد نیستی؟
برو هتل «Alessandra»
بادیگارد که نام او هانتر است سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و به سمت هتلی که دافنی از او خواسته است حرکت می‌کند. موزیکی دل‌نشین‌ پلی می‌کند و اندکی از شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشد.
Come up to meet you' tell you I'm sorry

اومدم ببینمت بهت بگم پشیمونم.
You don't know how lovely you are
نمی‌دونی چقدر خواستنی هستی.
I had to find you
بایستی پیدات می‌کردم.
Tell you I need you
تا بهت بگم که بهت نیاز دارم.
Tell you I set you apart
بگم که تو برام با بقیه فرق داری!
Tell me your secrets
رازهات رو باهام در میون بذار.
And ask me your questions
و سئوالاتت رو ازم بپرس.
Oh, let’s go back to the start
بیا برگردیم به نقطه شروع
Running in circles
هر روز دور خودمون می‌چرخیم و کارهای تکراری و بی‌نتیجه می‌کنیم.
Coming up tails
شیر یا خط می‌ندازم و خط میاد (به قلبم گوش میدم)
چشمان دافنی از شدت خستگی بسته می‌شود و به خوابی عمیق فرو می‌رود. هانتر از آینه‌ی جلو نیم‌نگاهی گذرا به دافنی می‌اندازد و صدای موزیک را کم می‌کند سپس وارد خیابان می‌شود.
در حینی که جلوی هتل ماشین را متوقف می‌کند چند دقیقه‌ای مردمک چشمانش را در اعضای صورت دافنی می‌چرخاند و سپس او را صدا می‌زند.
- دافنی!
دافنی آرام پلک خسته‌اش را می‌گشاید و با چشمانی گرد شده اطراف را آنالیز می‌کند و سپس مردمک چشمانش را به سمت صورت هانتر می‌اندازد و با صدایی ضعیف ل*ب از ل*ب می‌گشاید:
- بله؟
هانتر در حینی که هتل را آنالیز می‌کند کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد.
- رسیدیم!
دافنی‌ که تازه متوجه این موضوع شده است هین کوچکی می‌کشد و خجل‌وار سرش را پایین می‌اندازد.
- من خیال کردم‌ راه دوریه به همین خاطر خوابیدم نمی‌دونستم به این سرعت می‌رسیم!
لبخندی ملیح مزین لبان قلوه‌ای هانتر می‌شود سپس می‌گوید:
- اشکال نداره!
دافنی‌ کُلت را به طرف هانتر می‌گیرد و سپس سرش را بالا می‌آورد و به نیم رخ هانتر خیره می‌شود.
- این هم اسلحه‌ت!
هانتر در آینه مردمک چشمانش را در اعضای صورت دافنی می‌چرخاند و ل*ب می‌گشاید:
- پیشت بمونه!
دافنی معترض می‌گوید:
- بهش نیازی ندارم، اگر بهش نیاز پیدا کردم بهت میگم!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دافنی کلافه پوفی می‌کشد و بر روی صندلی زیر باران می‌نشیند و چتر را بر روی صندلی قرار می‌دهد.

- شماره تماس مارک رو نداشت. حالا چیکار کنم؟

لوکینگ در حینی که چند گام بر می‌دارد ل*ب می‌زند:

- آدرس مغازه‌ای خونه‌ای چیزی بهت نداد؟

دافنی در حینی که روی کارت را می‌خواند ل*ب می‌زند:

- آدرس یه می‌خونه روی کارت حکاکی شده. آدرس رو مسیج کنم یا خودم فردا برم؟

لوکینگ سیگاری از پک بیرون می‌کشد و میان لبانش قرار می‌دهد.

- آدرس رو بفرست. فردا خودم میرم تو هم شب برو هتل بمون فردا صبح زود بیا آدرسی که برات می‌فرستم!

دافنی از روی صندلی بر می‌خیزد و چتر کوچکش را بر می‌دارد و در حالی که به طرف ماشین می‌رود ل*ب می‌زند:

- اوکی بای!

سپس به تماس پایان می‌دهد و دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد. رو به بادیگارد می‌گوید:

- من رو برسون هتل بعدش هم برگرد پیش پدرم!

بادیگارد در حینی که دستی بر روی ریش‌های پروفسوری‌اش می‌کشد ل*ب می‌زند:

- کدوم هتل؟

دافنی کلافه پوفی می‌کشد.

- یعنی هتلی که پدرم آدرس داده رو بلد نیستی؟

برو هتل «Alessandra»

بادیگارد که نام او هانتر است سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و به سمت هتلی که دافنی از او خواسته است حرکت می‌کند. موزیکی دل‌نشین‌ پلی می‌کند و اندکی از شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشد.

Come up to meet you' tell you I'm sorry

اومدم ببینمت بهت بگم پشیمونم.

You don't know how lovely you are

نمی‌دونی چقدر خواستنی هستی.

I had to find you

بایستی پیدات می‌کردم.

Tell you I need you

تا بهت بگم که بهت نیاز دارم.

Tell you I set you apart

بگم که تو برام با بقیه فرق داری!

Tell me your secrets

رازهات رو باهام در میون بذار.

And ask me your questions

و سئوالاتت رو ازم بپرس.

Oh, let’s go back to the start

بیا برگردیم به نقطه شروع

Running in circles

هر روز دور خودمون می‌چرخیم و کارهای تکراری و بی‌نتیجه می‌کنیم.

Coming up tails

شیر یا خط می‌ندازم و خط میاد (به قلبم گوش میدم)

چشمان دافنی از شدت خستگی بسته می‌شود و به خوابی عمیق فرو می‌رود. هانتر از آینه‌ی جلو نیم‌نگاهی گذرا به دافنی می‌اندازد و صدای موزیک را کم می‌کند سپس وارد خیابان می‌شود.

در حینی که جلوی هتل ماشین را متوقف می‌کند چند دقیقه‌ای مردمک چشمانش را در اعضای صورت دافنی می‌چرخاند و سپس او را صدا می‌زند.

- دافنی!

دافنی آرام پلک خسته‌اش را می‌گشاید و با چشمانی گرد شده اطراف را آنالیز می‌کند و سپس مردمک چشمانش را به سمت صورت هانتر می‌اندازد و با صدایی ضعیف ل*ب از ل*ب می‌گشاید:

- بله؟

هانتر در حینی که هتل را آنالیز می‌کند کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد.

- رسیدیم!

دافنی‌ که تازه متوجه این موضوع شده است هین کوچکی می‌کشد و خجل‌وار سرش را پایین می‌اندازد.

- من خیال کردم‌ راه دوریه به همین خاطر خوابیدم نمی‌دونستم به این سرعت می‌رسیم!

لبخندی ملیح مزین لبان قلوه‌ای هانتر می‌شود سپس می‌گوید:

- اشکال نداره!

دافنی‌ کُلت را به طرف هانتر می‌گیرد و سپس سرش را بالا می‌آورد و به نیم رخ هانتر خیره می‌شود.

- این هم اسلحه‌ت!

هانتر در آینه مردمک چشمانش را در اعضای صورت دافنی می‌چرخاند و ل*ب می‌گشاید:

- پیشت بمونه!

دافنی معترض می‌گوید:

- بهش نیازی ندارم، اگر بهش نیاز پیدا کردم بهت میگم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
هانتر سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد. دافنی به سرعت از ماشین پیاده می‌شود هانتر پایش را بر روی پدال‌ گ*از می‌فشرد و ماشینش را در پارکینگ پارک می‌کند.
***«یک روز بعد»
تام کروز پلک‌های خسته‌اش را می‌گشاید احساس می‌کند دهانش تلخی را به خود گرفته است پارچ آب را بر می‌دارد سپس برای خود لیوانی پر از آب می‌کند و جرعه‌ای از آن را می‌نوشد. مارک اندکی بر روی تختش تکان می‌خورد سپس چشمانش را می‌بندد.
تام مردمک‌ چشمانش را در اعضای صورت مارک می‌چرخاند و می‌گوید:
- داداش ساعت ده و نیمه صبحه نمی‌خوای بیدار شی؟
مارک لای چشمانش را می‌گشاید و کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد سپس بر روی دنده چپش می‌خوابد.
تام ادامه می‌دهد:
- مامانم صدامون زد برای صبحونه. بجنب پسر!
مارک رویش را به طرف تام می‌چرخاند و با چشمانی که پر از خشم است رو‌به‌رو می‌شود سپس می‌گوید:
- تو برو من هم الان میام!
تام «چشمی» زیر ل*ب می‌گوید با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و از اتاقش خارج می‌شود.
مارک در حینی که به سقف خیره شده است با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و پتو را کنار می‌زند و از درب خارج می‌شود سپس رو به آماندا می‌گوید:
- سلام!
آماندا در حینی که بر روی صندلی نشسته و‌ پای چپش را بر روی پای راستش نهاده است ل*ب می‌زند:
- سلام پسرم!
مارک به حیاط عمارت می‌رود صدای پرنده‌ها گوشش را به نوازش می‌کشند. از پله‌های عمارت به سرعت پایین می‌رود و وارد سرویس بهداشتی می‌شود چند بار آب به صورتش می‌زند و چند دستمال از جعبه بیرون می‌کشد و صورتش را خشک می‌کند. تام ل*ب می‌زند:
- خوب خوابیدی؟
مارک دستمال را در سطل زباله کوچک بنفش رنگ می‌اندازد سپس بی‌حوصله می‌گوید:
- آره!
چند گام بر می‌دارد و بر روی تابی که کنار استخر است می‌نشیند. چشمان خسته‌اش را می‌بندد و ذهنش به طرف برادر کوچکش مارتیک کشیده می‌شود سپس زیر ل*ب زمزمه می‌کند.
- یعنی اون کجاست؟ چیکار می‌کنه؟
پلک‌هایش را می‌گشاید. صدای کشیده شدن کفش تام بر روی سنگ ریزه‌ها گوشش را خراش می‌دهد و آرامشش را بر هم می‌زند.
چشمانش را می‌گشاید و با یک حرکت از جای بر می‌خیزد موجی از سرما موهای طلایی رنگش را به رقصی زیبا در می‌آورد. نور کم رنگی از لابه‌لای درختان خانه ویلایی ساطع میشد چند رشته از موهای مجعدش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند و از پله‌ها بالا می‌رود گرچه دلش نمی‌خواهد چنین محیطی را ترک کند اما صدای شکمش هم امانش را بریده است تا می‌آید پای راستش را بر روی آخرین پله بگذارد تام می‌گوید:
- وایستا!
حرکت پاهای مارک متوقف می‌شود سرش را بر می‌گرداند نور بی‌رمق خورشید چشمانش را اذیت می‌کند هر دو تیله‌های آبی رنگش در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید گرد می‌شود. سپس می‌گوید:
- جانم؟
تام آن‌قدر عمیق نفس می‌کشد که به شش‌هایش فشار وارد می‌شود دستش را زیر عینکش می‌برد و چشمانش را می‌فشرد.
- می‌خوام راجب موضوع مهمی باهات حرف بزنم!
یک تای ابروان مارک بالا می‌پرد و زاغ چشمانش برق خاصی می‌زند.
- چه موضوعی؟
تام دستانش را دور گر*دن مارک می‌اندازد.
- بیا بریم داخل... بعد از ناهار مامانم همه چیز رو برات تعریف می‌کنه. اوکی؟
مارک سری به نشانه‌ی‌ تائید تکان و بزاق دهانش را قورت می‌دهد و با صدایی ضعیف می‌گوید:
- اوکی!
تام چند بار بر روی شانه‌ی مارک می‌زند و هر دو وارد ویلا می‌شوند. بوی خوش مرغ استیک مشامشان را قلقلک می‌دهد. تام در حینی که بوی خوب را به مشامش می‌کشد می‌گوید:
- اوه... چه کردی تو مام؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
هانتر سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد. دافنی به سرعت از ماشین پیاده می‌شود هانتر پایش را بر روی پدال‌ گ*از می‌فشرد و ماشینش را در پارکینگ پارک می‌کند.

***«یک روز بعد»

تام کروز پلک‌های خسته‌اش را می‌گشاید احساس می‌کند دهانش تلخی را به خود گرفته است پارچ آب را بر می‌دارد سپس برای خود لیوانی پر از آب می‌کند و جرعه‌ای از آن را می‌نوشد. مارک اندکی بر روی تختش تکان می‌خورد سپس چشمانش را می‌بندد.
تام مردمک‌ چشمانش را در اعضای صورت مارک می‌چرخاند و می‌گوید:
- داداش ساعت ده و نیمه صبحه نمی‌خوای بیدار شی؟
مارک لای چشمانش را می‌گشاید و کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد سپس بر روی دنده چپش می‌خوابد.
تام ادامه می‌دهد:
- مامانم صدامون زد برای صبحونه. بجنب پسر!
مارک رویش را به طرف تام می‌چرخاند و با چشمانی که پر از خشم است رو‌به‌رو می‌شود سپس می‌گوید:
- تو برو من هم الان میام!
تام «چشمی» زیر ل*ب می‌گوید با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و از اتاقش خارج می‌شود.
مارک در حینی که به سقف خیره شده است با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و پتو را کنار می‌زند و از درب خارج می‌شود سپس رو به آماندا می‌گوید:
- سلام!
آماندا در حینی که بر روی صندلی نشسته و‌ پای چپش را بر روی پای راستش نهاده است ل*ب می‌زند:
- سلام پسرم!
مارک به حیاط عمارت می‌رود صدای پرنده‌ها گوشش را به نوازش می‌کشند. از پله‌های عمارت به سرعت پایین می‌رود و وارد سرویس بهداشتی می‌شود چند بار آب به صورتش می‌زند و چند دستمال از جعبه بیرون می‌کشد و صورتش را خشک می‌کند. تام ل*ب می‌زند:
- خوب خوابیدی؟
مارک دستمال را در سطل زباله کوچک بنفش رنگ می‌اندازد سپس بی‌حوصله می‌گوید:
- آره!
چند گام بر می‌دارد و بر روی تابی که کنار استخر است می‌نشیند. چشمان خسته‌اش را می‌بندد و ذهنش به طرف برادر کوچکش مارتیک کشیده می‌شود سپس زیر ل*ب زمزمه می‌کند.
- یعنی اون کجاست؟ چیکار می‌کنه؟
پلک‌هایش را می‌گشاید. صدای کشیده شدن کفش تام بر روی سنگ ریزه‌ها گوشش را خراش می‌دهد و آرامشش را بر هم می‌زند.
چشمانش را می‌گشاید و با یک حرکت از جای بر می‌خیزد موجی از سرما موهای طلایی رنگش را به رقصی زیبا در می‌آورد. نور کم رنگی از لابه‌لای درختان خانه ویلایی ساطع میشد چند رشته از موهای مجعدش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند و از پله‌ها بالا می‌رود گرچه دلش نمی‌خواهد چنین محیطی را ترک کند اما صدای شکمش هم امانش را بریده است تا می‌آید پای راستش را بر روی آخرین پله بگذارد تام می‌گوید:
- وایستا!
حرکت پاهای مارک متوقف می‌شود سرش را بر می‌گرداند نور بی‌رمق خورشید چشمانش را اذیت می‌کند هر دو تیله‌های آبی رنگش در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید گرد می‌شود. سپس می‌گوید:
- جانم؟
تام آن‌قدر عمیق نفس می‌کشد که به شش‌هایش فشار وارد می‌شود دستش را زیر عینکش می‌برد و چشمانش را می‌فشرد.
- می‌خوام راجب موضوع مهمی باهات حرف بزنم!
یک تای ابروان مارک بالا می‌پرد و زاغ چشمانش برق خاصی می‌زند.
- چه موضوعی؟
تام دستانش را دور گر*دن مارک می‌اندازد.
- بیا بریم داخل... بعد از ناهار مامانم همه چیز رو برات تعریف می‌کنه. اوکی؟
مارک سری به نشانه‌ی‌ تائید تکان و بزاق دهانش را قورت می‌دهد و با صدایی ضعیف می‌گوید:
- اوکی!
تام چند بار بر روی شانه‌ی مارک می‌زند و هر دو وارد ویلا می‌شوند. بوی خوش مرغ استیک مشامشان را قلقلک می‌دهد. تام در حینی که بوی خوب را به مشامش می‌کشد می‌گوید:
- اوه... چه کردی تو مام؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آماندا از آشپزخانه خارج می‌شود از شدت گرما چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش میفتد سپس بر روی اولین کاناپه‌ی تک نفره‌ای که آخر سالن کنار ورودی آشپزخانه قرار دارد می‌نشیند و می‌گوید:
- مارک بشین!
مارک با سر آستین لباسش چند قطره از عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند سپس بر روی کاناپه‌ی چند نفره می‌نشیند آماندا به کاناپه تکیه می‌دهد.
- دوست داری راجب خانواده‌ت چیزی بدونی؟
با شنیدن این حرف، مارک سرش را بالا می‌آورد و چشمان آبی رنگش گرد می‌شود و هُل شده ل*ب از ل*ب می‌گشاید:
- بل... بله!
آماندا فنجان قهوه را در دست راستش می‌گیرد جرعه‌ای از آن را می‌نوشد و زبان بر روی لبان باریکش می‌کشد و پس از اندکی مکث ل*ب می‌گشاید:
- اول از پدر و مادربزرگت و عموهات بگم یا از مادر و پدرت؟
مارک که دو به شک است و نمی‌داند کدام یک را انتخاب کند هر دو شانه‌اش را بالا می‌اندازد و با صدای ضعیف ل*ب از ل*ب می‌گشاید:
- نمی‌دونم!
تام از روی کاناپه بر می‌خیزد و دو فنجان قهوه را از سینی‌ای که روبه‌روی آماندا بر روی میز کوچکی قرار دارد بر می‌دارد و سپس رو به مارک می‌گوید:
- بهتره اول از مادر و پدربزرگت چیزهایی بدونی!
مارک فنجان قهوه را از دست تام می‌گیرد.
- فکر خوبیه... پس اول از مادر و پدربزرگم بگو!
آماندا از روی کاناپه بر می‌خیزد و شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- مادربزرگت به اجبار زن خان یعنی پدربزرگت شد اون به شخص دیگه‌ای علاقه‌مند بود اما زمان‌های قدیم دخترها توی هیچ موضوع و بحثی حق دخالت نداشتن و از طرفی پدربزرگت چون خان بود به پدر، مادربزرگت مبلغ پول زیادی داد و پس از مدت طولانی‌ای مادربزرگت باهاش ازدواج کرد. در واقع پدربزرگت دشمن زیاد داشت که یکی از اون‌ها پدر آبراهام بود که با پدربزرگت یه شرکت رو شریک شدن و پدر آبراهام موفق شد تا سهام پدربزرگت رو بالا بکشه بعد از این کار خبر رسید که پدر آبراهام فوت شده اون زمان آبراهام هجده سالش بود و خیلی به پدرش علاقه‌مند بود.
آمانده چانه‌ی منقبضش را ماساژ می‌دهد و پایش را صاف می‌کند‌. پس از اندکی مکث ادامه می‌دهد:
- یه روز خبر رسید که عمه‌ت به داداش آبراهام علاقه‌مند شده اون‌ها با هم رفت و آمد داشتن. در واقع عمه‌ت دختر خان بود و خیلی کم پیش می‌اومد از خونه بیرون بره فقط زمانی که می‌خواست بره برای خودش و مادرش خرید کنه می‌رفت بیرون و خان هم یک الی دو بادیگارد همراهش می‌فرستاد که اتفاقی برای تک دخترش نیفته زمانی که خان متوجه شد دخترش با داداش دشمنش در ارتباطه اون رو خیلی کتک زد و فرستادش یه کشور دیگه... اما پس از مدتی با داداش آبراهام ازدواج کرد و داداشش همون شب عروسی ترکش کرد و رفت. به عمه‌ت ثابت شد که اصلاً به اون علاقه‌ای نداشته و اون فقط یه عروسک خیمه شب بازی بوده نمی‌دونم چیشد که پدر و پسری ناپدید شدن و آبروی خان توی محله رفت. جوری که مدام از عمه‌ات می‌گفتن و خان روش نمی‌شد پا توی محله بذاره. یه زمان خبر رسید که پدرت عاشق و دل‌باخته‌ی دختری به نام کایلی شده کایلی خیلی دختر خوبی بود خیلی براش خواستگار می‌اومد اما پدرش نظرش روی این بود که آبراهام که خیلی پولداره به خواستگاری دخترش بیاد اما کایلی دل باخته‌ی کوئین بود هر بار توی محله می‌اومد از جلوی مغازه کوئین رد میشد و برای اون لبخند میزد کوئین خیلی به کایلی علاقه داشت جوری که بارها با پدرش دعواش شد و رفت توی مغازه خوابید گرچه مغازه سرد بود حتی پتو و تشکی نداشت اما از عشق کایلی شرایط سخت رو تحمل می‌کرد.
آماندا دستش را بر روی چشمانش گذاشت و اندکی فشرد سپس جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید و ادامه داد:
- بارها با آبراهام دعواش شد اما یه روز توی محله خبر پیچید که آبراهام برای مراسم خواستگاری به خونه‌ی کایلی رفته و خونوادش از اون حسابی پذیرایی کردن با اجبار خواستن کایلی رو به عقد آبراهام در بیارن اما کوین با آدم‌های خان به محضر اومدن و تا می‌تونستن آبراهام رو کتک زدن همون روز خانواده کایلی نیومده بودن چون کایلی با اون‌ها دعوا کرده بود و آبراهام برای این‌که حال کایلی بد نشه به اون‌ها گفته بود نیاین. اون‌ها هم دخترشون کایلی رو قربانی این ماجرا کرده بودن و فقط پول براشون مهم بود و خوشبختی و بدبختی دخترشون رو در نظر نگرفته بود.
نیشخندی مزین لبان مار‌ک می‌شود و پاهایش به طرز عجیبی می‌لرزید. آماندا لیوانی را پر از آب کرد و به دست او داد. مارک به سختی جرعه‌ای از آب را نوشید.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آماندا از آشپزخانه خارج می‌شود از شدت گرما چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش میفتد سپس بر روی اولین کاناپه‌ی تک نفره‌ای که آخر سالن کنار ورودی آشپزخانه قرار دارد می‌نشیند و می‌گوید:

- مارک بشین!

مارک با سر آستین لباسش چند قطره از عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند سپس بر روی کاناپه‌ی چند نفره می‌نشیند آماندا به کاناپه تکیه می‌دهد.

- دوست داری راجب خانواده‌ت چیزی بدونی؟

با شنیدن این حرف، مارک سرش را بالا می‌آورد و چشمان آبی رنگش گرد می‌شود و هُل شده ل*ب از ل*ب می‌گشاید:

- بل... بله!

آماندا فنجان قهوه را در دست راستش می‌گیرد جرعه‌ای از آن را می‌نوشد و زبان بر روی لبان باریکش می‌کشد و پس از اندکی مکث ل*ب می‌گشاید:

- اول از پدر و مادربزرگت و عموهات بگم یا از مادر و پدرت؟

مارک که دو به شک است و نمی‌داند کدام یک را انتخاب کند هر دو شانه‌اش را بالا می‌اندازد و با صدای ضعیف ل*ب از ل*ب می‌گشاید:

- نمی‌دونم!

تام از روی کاناپه بر می‌خیزد و دو فنجان قهوه را از سینی‌ای که روبه‌روی آماندا بر روی میز کوچکی قرار دارد بر می‌دارد و سپس رو به مارک می‌گوید:

- بهتره اول از مادر و پدربزرگت چیزهایی بدونی!

مارک فنجان قهوه را از دست تام می‌گیرد.

- فکر خوبیه... پس اول از مادر و پدربزرگم بگو!

آماندا از روی کاناپه بر می‌خیزد و شانه‌ای بالا می‌اندازد.

- مادربزرگت به اجبار زن خان یعنی پدربزرگت شد اون به شخص دیگه‌ای علاقه‌مند بود اما زمان‌های قدیم دخترها توی هیچ موضوع و بحثی حق دخالت نداشتن و از طرفی پدربزرگت چون خان بود به پدر، مادربزرگت مبلغ پول زیادی داد و پس از مدت طولانی‌ای مادربزرگت باهاش ازدواج کرد. در واقع پدربزرگت دشمن زیاد داشت که یکی از اون‌ها پدر آبراهام بود که با پدربزرگت یه شرکت رو شریک شدن و پدر آبراهام موفق شد تا سهام پدربزرگت رو بالا بکشه بعد از این کار خبر رسید که پدر آبراهام فوت شده اون زمان آبراهام هجده سالش بود و خیلی به پدرش علاقه‌مند بود.

آمانده چانه‌ی منقبضش را ماساژ می‌دهد و پایش را صاف می‌کند‌. پس از اندکی مکث ادامه می‌دهد:

- یه روز خبر رسید که عمه‌ت به داداش آبراهام علاقه‌مند شده اون‌ها با هم رفت و آمد داشتن. در واقع عمه‌ت دختر خان بود و خیلی کم پیش می‌اومد از خونه بیرون بره فقط زمانی که می‌خواست بره برای خودش و مادرش خرید کنه می‌رفت بیرون و خان هم یک الی دو بادیگارد همراهش می‌فرستاد که اتفاقی برای تک دخترش نیفته زمانی که خان متوجه شد دخترش با داداش دشمنش در ارتباطه اون رو خیلی کتک زد و فرستادش یه کشور دیگه... اما پس از مدتی با داداش آبراهام ازدواج کرد و داداشش همون شب عروسی ترکش کرد و رفت. به عمه‌ت ثابت شد که اصلاً به اون علاقه‌ای نداشته و اون فقط یه عروسک خیمه شب بازی بوده نمی‌دونم چیشد که پدر و پسری ناپدید شدن و آبروی خان توی محله رفت. جوری که مدام از عمه‌ات می‌گفتن و خان روش نمی‌شد پا توی محله بذاره. یه زمان خبر رسید که پدرت عاشق و دل‌باخته‌ی دختری به نام کایلی شده کایلی خیلی دختر خوبی بود خیلی براش خواستگار می‌اومد اما پدرش نظرش روی این بود که آبراهام که خیلی پولداره به خواستگاری دخترش بیاد اما کایلی دل باخته‌ی کوئین بود هر بار توی محله می‌اومد از جلوی مغازه کوئین رد میشد و برای اون لبخند میزد کوئین خیلی به کایلی علاقه داشت جوری که بارها با پدرش دعواش شد و رفت توی مغازه خوابید گرچه مغازه سرد بود حتی پتو و تشکی نداشت اما از عشق کایلی شرایط سخت رو تحمل می‌کرد.

آماندا دستش را بر روی چشمانش گذاشت و اندکی فشرد سپس جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید و ادامه داد:

- بارها با آبراهام دعواش شد اما یه روز توی محله خبر پیچید که آبراهام برای مراسم خواستگاری به خونه‌ی کایلی رفته و خونوادش از اون حسابی پذیرایی کردن با اجبار خواستن کایلی رو به عقد آبراهام در بیارن اما کوین با آدم‌های خان به محضر اومدن و تا می‌تونستن آبراهام رو کتک زدن همون روز خانواده کایلی نیومده بودن چون کایلی با اون‌ها دعوا کرده بود و آبراهام برای این‌که حال کایلی بد نشه به اون‌ها گفته بود نیاین. اون‌ها هم دخترشون کایلی رو قربانی این ماجرا کرده بودن و فقط پول براشون مهم بود و خوشبختی و بدبختی دخترشون رو در نظر نگرفته بود.

نیشخندی مزین لبان مار‌ک می‌شود و پاهایش به طرز عجیبی می‌لرزید. آماندا لیوانی را پر از آب کرد و به دست او داد. مارک به سختی جرعه‌ای از آب را نوشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آماندا ادامه می‌دهد:
اون روز فرار کردن انگار مدتی میشد خبری از آبراهام نبود و طبق گفته‌ی همسر اولش، اون پس از شنیدن خبر ازدواج کایلی به کشور دیگه‌ای اعذام شده و اون‌جا به قتل رسیده کایلی این خبر رو باور کرده بود و رابطش به کل با خانواده‌اش به هم خورده بود اما پس از این‌که تو رو به دنیا آورد و کوین تو رو به یتیم‌خونه فرستاد و بعد از مدتی مادرت باز باردارشد و مارتیک رو به دنیا آورد چند سال بعد پدرت برای یه قرار داد کاری به شرکت بزرگی می‌رفت فکر نمی‌کرد این یه پا پوش از طرف آبراهامه اون‌جا توسط آدم‌های آبراهام دزدیده شد.
چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمان مارک فرو می‌چکد با سر آستین لباسش اشکش را پاک می‌کند و می‌پرسد:
- چرا پدرم من رو به یتیم خونه فرستاد؟ مگه من پسر کوین نیستم؟
آماندا زبان بر روی لبان خشکش می‌کشد و می‌گوید:
- پسرش هستی. اما چون فکر می‌کرد که تو پسر آبراهامی تو رو به یتیم خونه فرستاد... البته مامانت به خیلی از یتیم خونه‌ها سر زد ولی تو رو پیدا نکرد. اما در ادامه متوجه میشی که کی تو رو به فرزند خوندگی گرفت بهتره این سئوال رو از لوکینگ بپرسی اون قطعاً برای سئوالت جواب داره!
آماندا موهای مجعدش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند و ادامه می‌دهد:
- اون رو به گاراژ بردن و اون‌جا گروگان گرفتن. در واقع حس و علاقه‌ی آبراهام نسبت به کایلی کم نشده بود یه مدت رفته بود خارج کشور که جلوی چشم کایلی و کوین آفتابی نشه و زمانی که پدرت رو کشت کسی متوجه‌ نشه که کوین به دستش به قتل رسیده یه روز با مادرت تماس می‌گیره و به اون میگه یا خودت رو به آدرسی که میگم برسون یا کوین رو می‌کشیم مادرت عاشق و دل‌باخته‌ی کوین بود و مجبور شد مارتیک رو به دست همسر اول کوین بسپاره و به آدرسی که گفته بره صدا براش آشنا بود کسی رو هم نداشت همراه خودش ببره تک و تنها به گاراژ رفت اون‌جا با دستمال بی‌هوشی، بی‌هوشش کردن و آبراهام دهنش با چسب و پاهاش رو با طناب بست.
مارک از شدت خشم، ابروانش در هم فرو می‌رود و فریاد نه چندان بلندی می‌زند:
- مگه مادرم زن پاکی نبود؟ پس چرا پدرم فکر کرد من پسر آبراهامم؟
آماندا شقیقه‌اش را ماساژ می‌دهد و با دو چشمان گرد شده ل*ب می‌زند:
- چون آبراهام مردی بود که هر کاری از دستش بر می‌اومد. فکر می‌کرد که اتفاقی بینشون افتاده و کایلی چیزی به اون نگفته به هر حال چه فرقی می‌کنه بچه از آبراهام باشه یا از کوین؟ هر دو برای یه مادر می‌تونه عزیز باشه به هر حال بچشه!
مارک نیشخندی می‌زند و ادامه می‌دهد:
- آبراهام قبل این‌که عاشق و دل باخته‌ی مادرم بشه همسر داشته؟
آماندا سیاه چاله‌اش را به طرفی دیگر می‌گیرد و می‌گوید:
- آره. اون زمان که اومد خواستگاری، کایلی بیست سالش میشد و خودش چهل و پنج سالش بود کوین هم سی سالش بود. آبراهام بیش از پنج فرزند داره حتی روز مراسم عقدشون توی محضر پسرهاش و دخترهاش هم همراه همسر اولش حضور داشتن شاید برای آبراهام روز شادی بود اما برای کایلی و همسر و فرزندهاش روز غم و غصه بود و گریه می‌کردن.
مارک نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:
- خب... پدرم چه‌طور به قتل رسید؟ مادرم چی؟
آماندا بغض گلویش را فرا می‌گیرد و چشمان آغشته به اشکش بر روی چشمان پر از اشک و بی‌قرار مارک می‌لغزد سپس ادامه می‌دهد:
- اون روز آبراهام به وسیله‌ی اسلحه به قلب پدرت شلیک کرد هر چی کایلی التماس کرد گوش آبراهام به این حرف‌ها بدهکار نبود و رمقی برای التماس نداشت. التماس‌هاش بی‌فایده بود چون آبراهام توی افکار غلط خودش پرسه میزد و فکر می‌کرد با به قتل رسوندن عشق کایلی، می‌تونه به اون برسه و دیگه هیچ مانعه‌ای سد راهش نیست؛ اما اون روز‌کایلی دیونه شد جنون دامانش رو گرفت اون‌قدر نسبت به آبراهام حس تنفر پیدا کرد که دلش می‌خواست اون رو خفه کنه. کُلت رو برداشت که شلیک کنه اما مارتیک بدون این‌که متوجه‌ی قضایا باشه و بدونه که قضیه از چه قراره جلوی آبراهام وایستاد و گفت حالا شلیک کن!
اشک از رخسار مارک سرازیر می‌شود شانه‌اش به طرز نامحسوسی می‌لرزد و بلند هق‌هق می‌کند و میان هق‌هق‌هایش و لای دندان‌هایی که فشار می‌دهد می‌غرد:
- پس چرا مادرم نرفت همه چیز رو به پلیس گزارش بده؟ چرا برادرم نذاشت مادرم با یه تیر آبراهام رو به قتل برسونه؟
آماندا صورتش از شدت غم بی‌جلا کدر می‌شود و سپس می‌گوید:
- مادرت پس از یک هفته حتی یک ماه هیچ خبری ازش نشد انگار زمین دهن باز کرد و مادرت رفت داخل. حتی خبری از آبراهام نبود. برادرت هم به تازگی متوجه شده که پدرت توسط آبراهام به قتل رسیده حتی اگر دفتر خاطره‌ مامانت رو باز نمی‌کرد شاید متوجه نمی‌شد که علت مرگ پدرت چیه. اون هم در اطلاع این قضایا نبود!
سوزش پیشانی مارک، باعث در هم رفتن ابروانش می‌شود سپس با حرص می‌گوید:
- ممکنه که مادرم زنده باشه؟
آماندا شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم بالا می‌اندازد و نفس‌های کوتاهی می‌کشد تا قفسه‌ی س*ی*نه‌اش درد نگیرد سپس می‌گوید:
- ممکنه زنده باشه... چون آبراهام اون‌قدر به مادرت علاقه داشت که نمی‌ذاشت خاری توی پاش بره چه برسه به این‌که بخواد اون رو به قتل رسونده باشه!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آماندا ادامه می‌دهد:

اون روز فرار کردن انگار مدتی میشد خبری از آبراهام نبود و طبق گفته‌ی همسر اولش، اون پس از شنیدن خبر ازدواج کایلی به کشور دیگه‌ای اعذام شده و اون‌جا به قتل رسیده کایلی این خبر رو باور کرده بود و رابطش به کل با خانواده‌اش به هم خورده بود اما پس از این‌که تو رو به دنیا آورد و کوین تو رو به یتیم‌خونه فرستاد و بعد از مدتی مادرت باز باردارشد و مارتیک رو به دنیا آورد چند سال بعد پدرت برای یه قرار داد کاری به شرکت بزرگی می‌رفت فکر نمی‌کرد این یه پا پوش از طرف آبراهامه اون‌جا توسط آدم‌های آبراهام دزدیده شد.

چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمان مارک فرو می‌چکد با سر آستین لباسش اشکش را پاک می‌کند و می‌پرسد:

- چرا پدرم من رو به یتیم خونه فرستاد؟ مگه من پسر کوین نیستم؟

آماندا زبان بر روی لبان خشکش می‌کشد و می‌گوید:

- پسرش هستی. اما چون فکر می‌کرد که تو پسر آبراهامی تو رو به یتیم خونه فرستاد... البته مامانت به خیلی از یتیم خونه‌ها سر زد ولی تو رو پیدا نکرد. اما در ادامه متوجه میشی که کی تو رو به فرزند خوندگی گرفت بهتره این سئوال رو از لوکینگ بپرسی اون قطعاً برای سئوالت جواب داره!

آماندا موهای مجعدش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند و ادامه می‌دهد:

- اون رو به گاراژ بردن و اون‌جا گروگان گرفتن. در واقع حس و علاقه‌ی آبراهام نسبت به کایلی کم نشده بود یه مدت رفته بود خارج کشور که جلوی چشم کایلی و کوین آفتابی نشه و زمانی که پدرت رو کشت کسی متوجه‌ نشه که کوین به دستش به قتل رسیده یه روز با مادرت تماس می‌گیره و به اون میگه یا خودت رو به آدرسی که میگم برسون یا کوین رو می‌کشیم مادرت عاشق و دل‌باخته‌ی کوین بود و مجبور شد مارتیک رو به دست همسر اول کوین بسپاره و به آدرسی که گفته بره صدا براش آشنا بود کسی رو هم نداشت همراه خودش ببره تک و تنها به گاراژ رفت اون‌جا با دستمال بی‌هوشی، بی‌هوشش کردن و آبراهام دهنش با چسب و پاهاش رو با طناب بست.

مارک از شدت خشم، ابروانش در هم فرو می‌رود و فریاد نه چندان بلندی می‌زند:

- مگه مادرم زن پاکی نبود؟ پس چرا پدرم فکر کرد من پسر آبراهامم؟

آماندا شقیقه‌اش را ماساژ می‌دهد و با دو چشمان گرد شده ل*ب می‌زند:

- چون آبراهام مردی بود که هر کاری از دستش بر می‌اومد. فکر می‌کرد که اتفاقی بینشون افتاده و کایلی چیزی به اون نگفته به هر حال چه فرقی می‌کنه بچه از آبراهام باشه یا از کوین؟ هر دو برای یه مادر می‌تونه عزیز باشه به هر حال بچشه!

مارک نیشخندی می‌زند و ادامه می‌دهد:

- آبراهام قبل این‌که عاشق و دل باخته‌ی مادرم بشه همسر داشته؟

آماندا سیاه چاله‌اش را به طرفی دیگر می‌گیرد و می‌گوید:

- آره. اون زمان که اومد خواستگاری، کایلی بیست سالش میشد و خودش چهل و پنج سالش بود کوین هم سی سالش بود. آبراهام بیش از پنج فرزند داره حتی روز مراسم عقدشون توی محضر پسرهاش و دخترهاش هم همراه همسر اولش حضور داشتن شاید برای آبراهام روز شادی بود اما برای کایلی و همسر و فرزندهاش روز غم و غصه بود و گریه می‌کردن.

مارک نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:

- خب... پدرم چه‌طور به قتل رسید؟ مادرم چی؟

آماندا بغض گلویش را فرا می‌گیرد و چشمان آغشته به اشکش بر روی چشمان پر از اشک و بی‌قرار مارک می‌لغزد سپس ادامه می‌دهد:

- اون روز آبراهام به وسیله‌ی اسلحه به قلب پدرت شلیک کرد هر چی کایلی التماس کرد گوش آبراهام به این حرف‌ها بدهکار نبود و رمقی برای التماس نداشت. التماس‌هاش بی‌فایده بود چون آبراهام توی افکار غلط خودش پرسه میزد و فکر می‌کرد با به قتل رسوندن عشق کایلی، می‌تونه به اون برسه و دیگه هیچ مانعه‌ای سد راهش نیست؛ اما اون روز‌کایلی دیونه شد جنون دامانش رو گرفت اون‌قدر نسبت به آبراهام حس تنفر پیدا کرد که دلش می‌خواست اون رو خفه کنه. کُلت رو برداشت که شلیک کنه اما مارتیک بدون این‌که متوجه‌ی قضایا باشه و بدونه که قضیه از چه قراره جلوی آبراهام وایستاد و گفت حالا شلیک کن!

اشک از رخسار مارک سرازیر می‌شود شانه‌اش به طرز نامحسوسی می‌لرزد و بلند هق‌هق می‌کند و میان هق‌هق‌هایش و لای دندان‌هایی که فشار می‌دهد می‌غرد:

- پس چرا مادرم نرفت همه چیز رو به پلیس گزارش بده؟ چرا برادرم نذاشت مادرم با یه تیر آبراهام رو به قتل برسونه؟

آماندا صورتش از شدت غم بی‌جلا کدر می‌شود و سپس می‌گوید:

- مادرت پس از یک هفته حتی یک ماه هیچ خبری ازش نشد انگار زمین دهن باز کرد و مادرت رفت داخل. حتی خبری از آبراهام نبود. برادرت هم به تازگی متوجه شده که پدرت توسط آبراهام به قتل رسیده حتی اگر دفتر خاطره‌ مامانت رو باز نمی‌کرد شاید متوجه نمی‌شد که علت مرگ پدرت چیه. اون هم در اطلاع این قضایا نبود!

سوزش پیشانی مارک، باعث در هم رفتن ابروانش می‌شود سپس با حرص می‌گوید:

- ممکنه که مادرم زنده باشه؟

آماندا شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم بالا می‌اندازد و نفس‌های کوتاهی می‌کشد تا قفسه‌ی س*ی*نه‌اش درد نگیرد سپس می‌گوید:

- ممکنه زنده باشه... چون آبراهام اون‌قدر به مادرت علاقه داشت که نمی‌ذاشت خاری توی پاش بره چه برسه به این‌که بخواد اون رو به قتل رسونده باشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مارک لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌فشرد و دستان مردانه‌اش مُشت می‌شود ل*ب می‌زند:
- اون مردک پست فترت کجاست؟ آدرسی ازش داری؟

آماندا با صدایی لرزان اما آرام ل*ب می‌ورچاند:
- نمی‌دونم... نه ازش خبری ندارم! بذار پدر تام بیاد ببینم می‌تونه چه کاری برات انجام بده!
صورت مارک از شدت درد ملتهب می‌شود و دستی بر روی ریشش می‌کشد و می‌گوید:
- می‌خوام فردا برم دیدن پدر و مادربزرگم... آدرسی ازش داری؟
آماندا چند دانه عرق سردی که از روی پیشانی‌اش لیز می‌خورد را با سر آستین لباسش پاک می‌کند و با صورتی جمع شده ل*ب می‌ورچاند:
- دارم!
مارک دیگر تعجیلی در حرف زدن ندارد و سکوت را به حرف زدن ترجیح می‌دهد و با تکان دادن سرش بسنده می‌کند و با یک حرکت از جای بر می‌خیزد.
آماندا مردمک چشمانش را در اعضای صورت مارک می‌چرخاند و با دو چشمان گشاد شده می‌پرسد:
- کجا میری؟
نیشخندی مزین لبانش می‌شود سرش را کج می‌کند و فریاد می‌زند:
- قبرستون، کجا رو دارم برم؟ می‌خوام برم اون مردک رو بکشم می‌خوام برم مادرم رو از دست این مردک نجات بدم! اون حتی من رو هم سه سال یه جا اسیر کرده بود... یک هفته بهم غذا نداده بود هر هفته یه نون خشک جلوی من می‌نداخت می‌گفت بخور حس می‌کرد من سگشم نه یه آدم! تفهیم شد یا باز بگم؟
آماندا با دو چشمان گرد شده و دستانی لرزان از جای بر می‌خیزد و متقابل مارک می‌ایستد و می‌غرد:
- تو داری چی میگی؟ چرا باید آبراهام تو رو یه جا اسیر کنه؟ یه جای کار داره می‌لنگه!
مارک بی‌تاب و مستاصل پی‌در‌پی آب دهانش را قورت می‌دهد و فریاد می‌زند:
- چرا باید یه جا اسیر کنه؟ چون هم نوه‌ی خان هستم هم پسر دشمنش اون‌وقت اسیر کردن من و گروگان گرفتنم تا این حد برای تو سئوال و تعجب برانگیزه؟
تام با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و پی‌در‌پی در سالن راه می‌رود و چنگی به موهای مجعدش می‌زند و می‌گوید:
- من و مارک امشب می‌ریم خونه‌ی خان! باید همه چیز رو به خان بگیم!
آماندا اعتراف حرفی برایش گلوسوز و زجرآور است اما او قصد دارد سکوت کند. حال زمان مناسبی برای اعتراف راز نهفته در قلبش نیست. سپس بزاق دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید:
- کاش صبر کنین آقای کروز مات هم بیاد بعد برین... اون بیشتر سر در میاره و با خان دوسته!
مارک شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر تکان می‌دهد و نیشخندی مزین لبانش می‌شود سپس زاغ چشمانش را در اعضای صورت آماندا می‌چرخاند و می‌گوید:
- من نوه‌ی خانم... چه ایرادی داره برم دیدن پدربزرگم؟ میگی اون مرد رو ول کنم تا راحت زندگی کنه؟
آماندا قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهد و چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:
- راحتش بذارن؟ باور کن لوکینگ و مارتیک دست روی دست نگذاشتن و تا الان کار آبراهام رو تموم کردن!
مارک گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و چند گام بر می‌دارد و سپس بر روی پاشنه‌ی پایش می‌چرخد.
- آدرس رو برام روی کاغذ بنویس... من و تام می‌ریم بعدش از پدر تام بگو فردا خودش رو برسونه!
آماندا دستان ظریف و گرمش را بر روی دست سرد مارک قرار می‌دهد و ل*ب از ل*ب می‌گشاید:
- می‌خوای با اون مرد چی‌کار کنی؟
مارک بدون تعلل سرش را بر می‌گرداند و با حرص در دو چشمان آماندا خیره می‌شود و می‌گوید:
- کاری رو باهاش می‌کنم که با پدرم کرد!
آماندا با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه می‌زند با لکنت زبان ل*ب می‌زند:
- اون رو به قتل می‌رسونی؟
مارک لبخندی مریض‌گونه بر ل*ب طرح می‌زند و سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
آماندا با گریه و التماس رو به مارک ل*ب می‌زند:
- فقط خواهش می‌کنم تام رو وارد این قضیه نکن!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مارک لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌فشرد و دستان مردانه‌اش مُشت می‌شود ل*ب می‌زند:

- اون مردک پست فترت کجاست؟ آدرسی ازش داری؟

آماندا با صدایی لرزان اما آرام ل*ب می‌ورچاند:

- نمی‌دونم... نه ازش خبری ندارم! بذار پدر تام بیاد ببینم می‌تونه چه کاری برات انجام بده!

صورت مارک از شدت درد ملتهب می‌شود و دستی بر روی ریشش می‌کشد و می‌گوید:

- می‌خوام فردا برم دیدن پدر و مادربزرگم... آدرسی ازش داری؟

آماندا چند دانه عرق سردی که از روی پیشانی‌اش لیز می‌خورد را با سر آستین لباسش پاک می‌کند و با صورتی جمع شده ل*ب می‌ورچاند:

- دارم!

مارک دیگر تعجیلی در حرف زدن ندارد و سکوت را به حرف زدن ترجیح می‌دهد و با تکان دادن سرش بسنده می‌کند و با یک حرکت از جای بر می‌خیزد.

آماندا مردمک چشمانش را در اعضای صورت مارک می‌چرخاند و با دو چشمان گشاد شده می‌پرسد:

- کجا میری؟

نیشخندی مزین لبانش می‌شود سرش را کج می‌کند و فریاد می‌زند:

- قبرستون، کجا رو دارم برم؟ می‌خوام برم اون مردک رو بکشم می‌خوام برم مادرم رو از دست این مردک نجات بدم! اون حتی من رو هم سه سال یه جا اسیر کرده بود... یک هفته بهم غذا نداده بود هر هفته یه نون خشک جلوی من می‌نداخت می‌گفت بخور حس می‌کرد من سگشم نه یه آدم!  تفهیم شد یا باز بگم؟

آماندا با دو چشمان گرد شده و دستانی لرزان از جای بر می‌خیزد و متقابل مارک می‌ایستد و می‌غرد:

- تو داری چی میگی؟ چرا باید آبراهام تو رو یه جا اسیر کنه؟ یه جای کار داره می‌لنگه!

مارک بی‌تاب و مستاصل پی‌در‌پی آب دهانش را قورت می‌دهد و فریاد می‌زند:

- چرا باید یه جا اسیر کنه؟ چون هم نوه‌ی خان هستم هم پسر دشمنش اون‌وقت اسیر کردن من و گروگان گرفتنم تا این حد برای تو سئوال و تعجب برانگیزه؟

تام با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و پی‌در‌پی در سالن راه می‌رود و چنگی به موهای مجعدش می‌زند و می‌گوید:

- من و مارک امشب می‌ریم خونه‌ی خان! باید همه چیز رو به خان بگیم!

آماندا اعتراف حرفی برایش گلوسوز و زجرآور است اما او قصد دارد سکوت کند. حال زمان مناسبی برای اعتراف راز نهفته در قلبش نیست. سپس بزاق دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید:

- کاش صبر کنین آقای کروز مات هم بیاد بعد برین... اون بیشتر سر در میاره و با خان دوسته!

مارک شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر تکان می‌دهد و نیشخندی مزین لبانش می‌شود سپس زاغ چشمانش را در اعضای صورت آماندا می‌چرخاند و می‌گوید:

- من نوه‌ی خانم... چه ایرادی داره برم دیدن پدربزرگم؟ میگی اون مرد رو ول کنم تا راحت زندگی کنه؟

آماندا قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهد و چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:

- راحتش بذارن؟ باور کن لوکینگ و مارتیک دست روی دست نگذاشتن و تا الان کار آبراهام رو تموم کردن!

مارک گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد و چند گام بر می‌دارد و سپس بر روی پاشنه‌ی پایش می‌چرخد.

- آدرس رو برام روی کاغذ بنویس... من و تام می‌ریم بعدش از پدر تام بگو فردا خودش رو برسونه!

آماندا دستان ظریف و گرمش را بر روی دست سرد مارک قرار می‌دهد و ل*ب از ل*ب می‌گشاید:

- می‌خوای با اون مرد چی‌کار کنی؟

مارک بدون تعلل سرش را بر می‌گرداند و با حرص در دو چشمان آماندا خیره می‌شود و می‌گوید:

- کاری رو باهاش می‌کنم که با پدرم کرد!

آماندا با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه می‌زند با لکنت زبان ل*ب می‌زند:

- اون رو به قتل می‌رسونی؟

مارک لبخندی مریض‌گونه بر ل*ب طرح می‌زند و سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.

آماندا با گریه و التماس رو به مارک ل*ب می‌زند:

- فقط خواهش می‌کنم تام رو وارد این قضیه نکن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
مارک لبخندی مریض‌گونه و آمیخته با شرارت ذاتی‌اش مزین لبان سرخ رنگ و خشکیده‌اش می‌شود.
- زمانی که تام من رو به خونه‌ی پدربزرگم رسوند بر می‌گرده ویلا!
آماندا نگاهش را با ل*ذت به اعضای صورت مارک می‌دهد و سپس زاغ چشمانش را به طرف دیگری می‌چرخاند.
- حداقل غذا می‌خوردین بعد می‌رفتین!
تام از شدت خشم صورتش در هم فرو می‌رود و دستانش مُشت می‌شود. کلفتی صدایش را به رخ مادرش می‌کشد و می‌غرد:
- یعنی چی که تام رو وارد این قضیه نکن؟ من و مارک بیش از بیست ساله که دوستیم... من تا لحظه‌ی آخر همراه مارکم!
آماندا سکوت می‌کند و وارد آشپزخانه می‌شود مارک بی‌آن‌که چیزی بگوید با چند خیز خود را به دو جفت کفش‌هایش می‌رساند و با عجله آن‌ها را می‌پوشد و بند را دور مچ پاهایش دو دور می‌پیچد و دو گره شُل می‌زند. آماندا با عجله غذایی که با عشق برای تام و مارک درست کرده است را در ظرفی قرار می‌دهد و با چند خیز خود را به تام می‌رساند و می‌گوید:
- این غذا رو توی راه بخورین. مسیر زیادیه ممکنه که گرسنه بشین!
تام شانه‌اش را با تمسخر بالا می‌اندازد و در حینی که هر دو چشمانش را در حدقه می‌چرخاند. ظرف را از دست مادرش می‌گیرد و لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سابد ل*ب می‌ورچاند:
- آدرس؟
آماندا مردمک چشمانش را به طرف کاغذی که بر روی آن آدرس عمارت خان را حکاکی کرده است و بر روی کاناپه تک نفره جا گذاشته می‌چرخاند و می‌گوید:
- الان میارمش!
تام ظرف غذا را گوشه‌ای از خانه رها می‌کند سپس با عجله کفش‌هایش را می‌پوشد. سوئیچ از میان انگشتان لرزان و زمختش میفتد. صدای تق مانند آن طنین‌انداز می‌شود و سکوت حزن‌آلود بینشان را می‌‌شکند. آماندا با چند خیز خود را به تام می‌رساند و سپس کاغذ را به طرف او می‌گیرد. آن‌قدر عمیق نفس می‌کشد که به شش‌هایش فشار وارد می‌شود سپس بریده‌بریده ل*ب می‌گشاید:
- این... این‌جا... آدرس... آدرس... عما... عمارت... خا... خان... رو... رو نوش... نوشتم!
تام با یک حرکت کاغذ را از میان انگشتان باریک و ظریف آماندا بیرون می‌کشد سپس نیم‌خیز می‌شود و ظرف غذا را بر می‌دارد و رو به او ل*ب می‌زند:
- دارم میرم. پدر پرسید بگو کجا رفتیم و بهش تاکید کن که سریع خودش رو به عمارت خان برسونه!
مارک به سرعت از خانه خارج می‌شود و گوشه‌ای از کوچه می‌ایستد. آماندا با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه زده است گوشه‌ی لبان باریکش را گ*از کوچکی می‌گیرد و می‌گوید:
- مواظب خودت باش. مبادا با خان بحث کنی!
نیشخندی مزین لبان خشکیده‌ی تام می‌شود پی‌در‌پی بزاق دهانش را قورت می‌دهد و سپس بی‌حرفی از خانه خارج می‌شود زاغ چشمانش را به طرف مارک می‌چرخاند و سپس با چند خیز خود را به ماشین می‌رساند و ل*ب می‌زند:
- سوار شو!
مارک نیم نگاهی گذرا به تام می‌اندازد سپس دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد و سوار می‌شود. تام ماشین را روشن می‌کند و پایش را بر روی پدال گ*از می‌فشرد و ادامه می‌دهد:
- آدرس خونه‌ی خان کجاست؟
مارک کاغذ را از روی صندلی خود بر می‌دارد و با چشمانی که از شدت خشم، به کاسه‌ی خونی بدل شده است به کاغذ چشم می‌دوزد و سپس آدرس را با صدایی نه چندان بلند می‌خواند:
- شهر بوستون ماساچوست... خیابان ساوت اِند... کلومبوس... .
پس از خواندن آدرس، کاغذ را میان دستان زمختش مچاله می‌کند و محکم بر روی کفش‌پوش ماشین می‌کوبد.
تام سرعتش را بیشتر می‌کند و میان ماشین‌ها لایی می‌کشد صدای تلفنش، سکوت حکم‌فرمای بینشان را می‌شکند. سرعتش را کمتر می‌کند و تماس را جواب می‌دهد.
- سلام، بله پدر؟
صدای بَم و کلفت آقای کروز مات در تلفن پخش می‌شود و گوش تام و مارک را خراش می‌دهد.
- کجا هستی؟ آماندا گفت که می‌خوای بری جلوی درب خونه‌ی خان... دیوونه شدی پسر؟ اگر بری اون‌جا می‌کشنت.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مارک لبخندی مریض‌گونه و آمیخته با شرارت ذاتی‌اش مزین لبان سرخ رنگ و خشکیده‌اش می‌شود.

 - زمانی که تام من رو به خونه‌ی پدربزرگم رسوند بر می‌گرده ویلا!

آماندا نگاهش را با ل*ذت به اعضای صورت مارک می‌دهد و سپس زاغ چشمانش را به طرف دیگری می‌چرخاند.

- حداقل غذا می‌خوردین بعد می‌رفتین!

تام از شدت خشم صورتش در هم فرو می‌رود و دستانش مُشت می‌شود. کلفتی صدایش را به رخ مادرش می‌کشد و می‌غرد:

- یعنی چی که تام رو وارد این قضیه نکن؟ من و مارک بیش از بیست ساله که دوستیم... من تا لحظه‌ی آخر همراه مارکم!

آماندا سکوت می‌کند و وارد آشپزخانه می‌شود مارک بی‌آن‌که چیزی بگوید با چند خیز خود را به دو جفت کفش‌هایش می‌رساند و با عجله آن‌ها را می‌پوشد و بند را دور مچ پاهایش دو دور می‌پیچد و دو گره شُل می‌زند. آماندا با عجله غذایی که با عشق برای تام و مارک درست کرده است را در ظرفی قرار می‌دهد و با چند خیز خود را به تام می‌رساند و می‌گوید:

- این غذا رو توی راه بخورین. مسیر زیادیه ممکنه که گرسنه بشین!

تام شانه‌اش را با تمسخر بالا می‌اندازد و در حینی که هر دو چشمانش را در حدقه می‌چرخاند. ظرف را از دست مادرش می‌گیرد و لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سابد ل*ب می‌ورچاند:

- آدرس؟

آماندا مردمک چشمانش را به طرف کاغذی که بر روی آن آدرس عمارت خان را حکاکی کرده است و بر روی کاناپه تک نفره جا گذاشته می‌چرخاند و می‌گوید:

- الان میارمش!

تام ظرف غذا را گوشه‌ای از خانه رها می‌کند سپس با عجله کفش‌هایش را می‌پوشد. سوئیچ از میان انگشتان لرزان و زمختش میفتد. صدای تق مانند آن طنین‌انداز می‌شود و سکوت حزن‌آلود بینشان را می‌‌شکند. آماندا با چند خیز خود را به تام می‌رساند و سپس کاغذ را به طرف او می‌گیرد. آن‌قدر عمیق نفس می‌کشد که به شش‌هایش فشار وارد می‌شود سپس بریده‌بریده ل*ب می‌گشاید:

- این... این‌جا... آدرس... آدرس... عما... عمارت... خا... خان... رو... رو نوش... نوشتم!

تام با یک حرکت کاغذ را از میان انگشتان باریک و ظریف آماندا بیرون می‌کشد سپس نیم‌خیز می‌شود و ظرف غذا را بر می‌دارد و رو به او ل*ب می‌زند:

- دارم میرم. پدر پرسید بگو کجا رفتیم و بهش تاکید کن که  سریع خودش رو به عمارت خان برسونه!

مارک به سرعت از خانه خارج می‌شود و گوشه‌ای از کوچه می‌ایستد. آماندا با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه زده است گوشه‌ی لبان باریکش را گ*از کوچکی می‌گیرد و می‌گوید:

- مواظب خودت باش. مبادا با خان بحث کنی!

نیشخندی مزین لبان خشکیده‌ی تام می‌شود پی‌در‌پی بزاق دهانش را قورت می‌دهد و سپس بی‌حرفی از خانه خارج می‌شود زاغ چشمانش را به طرف مارک می‌چرخاند و سپس با چند خیز خود را به ماشین می‌رساند و ل*ب می‌زند:

- سوار شو!

مارک نیم نگاهی گذرا به تام می‌اندازد سپس دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد و سوار می‌شود. تام ماشین را روشن می‌کند و پایش را بر روی پدال گ*از می‌فشرد و ادامه می‌دهد:

- آدرس خونه‌ی خان کجاست؟

مارک کاغذ را از روی صندلی خود بر می‌دارد و با چشمانی که از شدت خشم، به کاسه‌ی خونی بدل شده است به کاغذ چشم می‌دوزد و سپس آدرس را با صدایی نه چندان بلند می‌خواند:

- شهر بوستون ماساچوست... خیابان ساوت اِند... کلومبوس... .

پس از خواندن آدرس، کاغذ را میان دستان زمختش مچاله می‌کند و محکم بر روی کفش‌پوش ماشین می‌کوبد.

تام سرعتش را بیشتر می‌کند و میان ماشین‌ها لایی می‌کشد صدای تلفنش، سکوت حکم‌فرمای بینشان را می‌شکند. سرعتش را کمتر می‌کند و تماس را جواب می‌دهد.

- سلام، بله پدر؟

صدای بَم و کلفت آقای کروز مات در تلفن پخش می‌شود و گوش تام و مارک را خراش می‌دهد.

- کجا هستی؟ آماندا گفت که می‌خوای بری جلوی درب خونه‌ی خان... دیوونه شدی پسر؟ اگر بری اون‌جا می‌کشنت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا