دافنی به سوی اتاقش روانه میشود کلافه و خسته کیفش را بر روی تختش میاندازد و بر روی تخت دراز میکشد و مردمک چشمانش را به سقف میدوزد، درب توسط استیو با صدای قیژ مانندی گشوده میشود. بدون آنکه گامی بردارد روبه او میگوید:
- میشه یکم حرف بزنیم؟
دافنی خونسردیاش را حفظ میکند و در حینی که چند تکانی میخورد و به تاجتخت تکیه میدهد ل*ب میزند:
- آره!
استیو چند گام بر میدارد و گوشهی تخت مینشیند و در حینی که با انگشتانش بازی میکند سرش را پایین میاندازد.
- واسه اتفاق امشب عذر میخوام، یهو کنترلم رو از دست دادم.
سرش را بالا میآورد و در تیلههای آبیرنگ دافنی خیره میشود و ادامه میدهد:
- من رو میبخشی؟
دافنی چشمانش را در اعضای صورت استیو میچرخاند و سپس سرش را پایین میاندازد.
- بیخیال، گذشت تموم شد و رفت. اما دیگه تکرار نشه!
استیو زبان بر ل*بهای قلوهای و سرخرنگش میکشد و با چند خیز خود را به دافنی میرساند و او را در آ*غ*و*ش میگیرد و میگوید:
- من با هر کی بد رفتار کردم، با تو همیشه خوب بودم سیسترم!
دافنی حس تنفرش را از خود دور میکند و دستان ظریف و لطیفگونهاش را میگشاید و او را در آ*غ*و*ش میکشد.
- راستش من هم تعجب کردم، اما پیش میاد و اونقدر برام عزیزی که به دل نمیگیرم و اگر ازت دلخور شم زود میبخشمت!
استیو چند رشته از موهای خرماییرنگ دافنی را به نوازش میکشد و در حینی که به قابعکس بر روی دیوار که تصویر دافنی و خودش را نشان میدهد چشم میدوزد و میگوید:
- یادته این عکس رو کی گرفتیم؟
دافنی از آ*غ*و*ش استیو بیرون میآید و چند رشته از موهایش که جلوی ماورای دیدش را گرفته است پشت گوشش میاندازد و سرش را میچرخاند.
- زمانی که من ده سالم بود و تو پونزده!
لبان قلوهای و سرخرنگ استیو از شدت خنده کش میآید و دو چال گونهاش جذابیتش را بیشتر میکند سپس میگوید:
- براوو، اون زمان خیلی شیطون بودی من هم از شیطنتهات عاجز شده بودم. حتی توی عکس هم ادا و اطفار در میآوردی. یادته؟
دافنی بلندبلند قهقهه میزند و انگشتان ظریف و باریکش را بر روی لبان باریک و صورتیرنگش میگذارد و پیدرپی سرش را تکان میدهد:
- آره... آره یادمه! وای چه روزهای خوبی بود هیچوقت این روزها رو یادم نمیره. یادته چهقدر از مدرسه فرار میکردی؟ آخرش هم مدیر و معلم میدیدن و تنبیهت میکردن!
استیو از خجالت سرش را پایین میاندازد و ریزریز میخندد و میگوید:
- مگه میشه یادم نباشه؟ اصلاً یادم میاد هم خجالت میکشم هم از کارهام خندهام میگیره. اما تو هم کم شیطنت نمیکردی ها. یادته یهبار سوزن گذاشتی رو صندلی معلم زبان بعدش اون هم روی صندلی نشست و جیغ بنفشی کشید؟ همون روز همهی معلمها و دانشآموزها ریختن تو کلاس!
ولی سئوال اینجاست، چرا تو رو تنبیه نکرد و فاز نصیحت برداشت؟
دافنی در حینی که میخندد شانهای به نشانهی نمیدانم بالا میاندازد و ل*ب میگشاید:
- شاید چون زیادی مهربون و فداکار بوده!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
- میشه یکم حرف بزنیم؟
دافنی خونسردیاش را حفظ میکند و در حینی که چند تکانی میخورد و به تاجتخت تکیه میدهد ل*ب میزند:
- آره!
استیو چند گام بر میدارد و گوشهی تخت مینشیند و در حینی که با انگشتانش بازی میکند سرش را پایین میاندازد.
- واسه اتفاق امشب عذر میخوام، یهو کنترلم رو از دست دادم.
سرش را بالا میآورد و در تیلههای آبیرنگ دافنی خیره میشود و ادامه میدهد:
- من رو میبخشی؟
دافنی چشمانش را در اعضای صورت استیو میچرخاند و سپس سرش را پایین میاندازد.
- بیخیال، گذشت تموم شد و رفت. اما دیگه تکرار نشه!
استیو زبان بر ل*بهای قلوهای و سرخرنگش میکشد و با چند خیز خود را به دافنی میرساند و او را در آ*غ*و*ش میگیرد و میگوید:
- من با هر کی بد رفتار کردم، با تو همیشه خوب بودم سیسترم!
دافنی حس تنفرش را از خود دور میکند و دستان ظریف و لطیفگونهاش را میگشاید و او را در آ*غ*و*ش میکشد.
- راستش من هم تعجب کردم، اما پیش میاد و اونقدر برام عزیزی که به دل نمیگیرم و اگر ازت دلخور شم زود میبخشمت!
استیو چند رشته از موهای خرماییرنگ دافنی را به نوازش میکشد و در حینی که به قابعکس بر روی دیوار که تصویر دافنی و خودش را نشان میدهد چشم میدوزد و میگوید:
- یادته این عکس رو کی گرفتیم؟
دافنی از آ*غ*و*ش استیو بیرون میآید و چند رشته از موهایش که جلوی ماورای دیدش را گرفته است پشت گوشش میاندازد و سرش را میچرخاند.
- زمانی که من ده سالم بود و تو پونزده!
لبان قلوهای و سرخرنگ استیو از شدت خنده کش میآید و دو چال گونهاش جذابیتش را بیشتر میکند سپس میگوید:
- براوو، اون زمان خیلی شیطون بودی من هم از شیطنتهات عاجز شده بودم. حتی توی عکس هم ادا و اطفار در میآوردی. یادته؟
دافنی بلندبلند قهقهه میزند و انگشتان ظریف و باریکش را بر روی لبان باریک و صورتیرنگش میگذارد و پیدرپی سرش را تکان میدهد:
- آره... آره یادمه! وای چه روزهای خوبی بود هیچوقت این روزها رو یادم نمیره. یادته چهقدر از مدرسه فرار میکردی؟ آخرش هم مدیر و معلم میدیدن و تنبیهت میکردن!
استیو از خجالت سرش را پایین میاندازد و ریزریز میخندد و میگوید:
- مگه میشه یادم نباشه؟ اصلاً یادم میاد هم خجالت میکشم هم از کارهام خندهام میگیره. اما تو هم کم شیطنت نمیکردی ها. یادته یهبار سوزن گذاشتی رو صندلی معلم زبان بعدش اون هم روی صندلی نشست و جیغ بنفشی کشید؟ همون روز همهی معلمها و دانشآموزها ریختن تو کلاس!
ولی سئوال اینجاست، چرا تو رو تنبیه نکرد و فاز نصیحت برداشت؟
دافنی در حینی که میخندد شانهای به نشانهی نمیدانم بالا میاندازد و ل*ب میگشاید:
- شاید چون زیادی مهربون و فداکار بوده!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دافنی به سوی اتاقش روانه میشود کلافه و خسته کیفش را بر روی تختش میاندازد و بر روی تخت دراز میکشد و مردمک چشمانش را به سقف میدوزد، درب توسط استیو با صدای قیژ مانندی گشوده میشود. بدون آنکه گامی بردارد روبه او میگوید:
- میشه یکم حرف بزنیم؟
دافنی خونسردیاش را حفظ میکند و در حینی که چند تکانی میخورد و به تاجتخت تکیه میدهد ل*ب میزند:
- آره!
استیو چند گام بر میدارد و گوشهی تخت مینشیند و در حینی که با انگشتانش بازی میکند سرش را پایین میاندازد.
- واسه اتفاق امشب عذر میخوام، یهو کنترلم رو از دست دادم.
سرش را بالا میآورد و در تیلههای آبیرنگ دافنی خیره میشود و ادامه میدهد:
- من رو میبخشی؟
دافنی چشمانش را در اعضای صورت استیو میچرخاند و سپس سرش را پایین میاندازد.
- بیخیال، گذشت تموم شد و رفت. اما دیگه تکرار نشه!
استیو زبان بر ل*بهای قلوهای و سرخرنگش میکشد و با چند خیز خود را به دافنی میرساند و او را در آ*غ*و*ش میگیرد و میگوید:
- من با هر کی بد رفتار کردم، با تو همیشه خوب بودم سیسترم!
دافنی حس تنفرش را از خود دور میکند و دستان ظریف و لطیفگونهاش را میگشاید و او را در آ*غ*و*ش میکشد.
- راستش من هم تعجب کردم، اما پیش میاد و اونقدر برام عزیزی که به دل نمیگیرم و اگر ازت دلخور شم زود میبخشمت!
استیو چند رشته از موهای خرماییرنگ دافنی را به نوازش میکشد و در حینی که به قابعکس بر روی دیوار که تصویر دافنی و خودش را نشان میدهد چشم میدوزد و میگوید:
- یادته این عکس رو کی گرفتیم؟
دافنی از آ*غ*و*ش استیو بیرون میآید و چند رشته از موهایش که جلوی ماورای دیدش را گرفته است پشت گوشش میاندازد و سرش را میچرخاند.
- زمانی که من ده سالم بود و تو پونزده!
لبان قلوهای و سرخرنگ استیو از شدت خنده کش میآید و دو چال گونهاش جذابیتش را بیشتر میکند سپس میگوید:
- براوو، اون زمان خیلی شیطون بودی من هم از شیطنتهات عاجز شده بودم. حتی توی عکس هم ادا و اطفار در میآوردی. یادته؟
دافنی بلندبلند قهقهه میزند و انگشتان ظریف و باریکش را بر روی لبان باریک و صورتیرنگش میگذارد و پیدرپی سرش را تکان میدهد:
- آره... آره یادمه! وای چه روزهای خوبی بود هیچوقت این روزها رو یادم نمیره. یادته چهقدر از مدرسه فرار میکردی؟ آخرش هم مدیر و معلم میدیدن و تنبیهت میکردن!
استیو از خجالت سرش را پایین میاندازد و ریزریز میخندد و میگوید:
- مگه میشه یادم نباشه؟ اصلاً یادم میاد هم خجالت میکشم هم از کارهام خندهام میگیره. اما تو هم کم شیطنت نمیکردی ها. یادته یهبار سوزن گذاشتی رو صندلی معلم زبان بعدش اون هم روی صندلی نشست و جیغ بنفشی کشید؟ همون روز همهی معلمها و دانشآموزها ریختن تو کلاس!
ولی سئوال اینجاست، چرا تو رو تنبیه نکرد و فاز نصیحت برداشت؟
دافنی در حینی که میخندد شانهای به نشانهی نمیدانم بالا میاندازد و ل*ب میگشاید:
- شاید چون زیادی مهربون و فداکار بوده!