آئورا، با ترس و لرز به طرف اتاق خان خزید. پشت درب ایستاد و دستش را بر روی درب قرار داد و با انگشترش ضربهی مضبوطی زد و دستهی درب هلالی شکل را گرفت و کشید.
- اینجا چه خبره؟
زمانی که زاغ چشمانش بر روی صورت پر از غم اوتم چرخید، سرش را کج کرد و با همان صورت عبوس در اعضای صورت اوتم دقیق شد و فریاد زد:
- توی همچین حال بدی هم خان رو ول نمیکنی؟ باز چی بهش گفتی که صدای داد و فریادش تا توی سالن اومد؟
اوتم، بیتاب و مستأصل بغضش را با بزاق دهانش قورت داد و گفت:
- هیچی... هیچی خانم بزرگ.
- اوتم، از اتاق خان برو بیرون... میری توی اتاقت و تا زمانی که مشکل حل و فصل نشده، حق نداری از اتاقت بیرون بیای. تفهیم شد؟
اوتم، بغضش شکست و دانههای مرواریدی چشمانش، باعث خیس شدن صورتش شد. در حینی که هقهق میکرد. سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفش گفت:
- چشم.
سپس، دستهی درب هلالی شکل را گرفت و کشید و از اتاق خارج شد.
آئورا، نگاهش را از درب گرفت و به طرف خان گام نهاد. گوشهای از تخت نشست و دست سرد و لرزان خان را در دست گرم و ظریفش گرفت و گفت:
- خان... بهتری؟
- چطور میتونم خوب باشم؟ د*اغ دلم تازه شده. نوهم داره بهم پشت میکنه، خانوادهم داره از دست میره. آئورا، چطور خوب باشم؟
آئورا، صورت آغشته به اشک خان را قاب گرفت و ل*ب ورچید:
- لطفاً با خودت این کار رو نکن... مارک جوونه، توی جوونی داره این همه بار درد رو به دوش میکشه. بذار آب از آسیاب بیفته. اونوقت برو باهاش حرف بزن. الان بذار توی حال خودش باشه. اون به آرامش نیاز داره نه اینکه ما بخوایم شرایط رو براش سختتر و دشوارتر کنیم.
خان، شانهای بالا انداخت و نگاهش به طرف قاب عکسهایی که بر روی دیوار بود چرخ خورد.
- چقدر کوین توی اون عکس قشنگ میخنده. میدونی چندین ساله خندههاش رو ندیدم؟ درست سی و پنج سال پیش بود که پسرم اینقدر شاد و سرزنده بود. حالا خندههاش زیر خروارها خاکه.
چطور میتونم خوشحال باشم؟
آئورا، اشکهایش را با بلندی سر آستین لباسش پاک کرد و گفت:
- کلووی بیست سالش بود که عاشق و دلباختهی داداش قاتل کوین شد. یادته؟ بارها بخاطر اون مرد مقابل ما وایستاد و گفت که یا اون یا خودش رو میکشه. آخرش چیشد؟ اون مرد پست فترت گوشت تنش رو تکهتکه کرد و بیرحمانه جلوی عمارت گذاشت و رفت. رفت و به زندگیش رسید.
اینجا کی د*اغدار شد؟ ما... اون که چیزیش نشد.
خان، بغضش شکست و بلند زار زد. آئورا، سرش را بر روی تاجتخت گذاشت و همراه خان اشک ریخت. شانهی خان به طرز عجیبی بر اثر گریه میلرزید. آنقدر قلبش درد میکرد که با هر نفس کشیدن عذاب میکشید. صدای درب باعث شد تا آئورا سیاهچالهی نگاهش را بالا بیاورد و به سرعت اشکهایش را پاک کند.
لیلی درب هلالی شکل اتاق را گرفت و کشید. سپس چمدانش را گوشهای از اتاق گذاشت و گفت:
- سلام.
آئورا، لبخند ملیحی مزین ل*بهایش شد.
- سلام لیلی، خوبی؟
- خوب که نیستم... فعلاً شرایطتون ناهمواره. بعداً براتون تعریف میکنم.
آئورا، سرش را کج کرد و گفت:
- پس امیلی و آدرین کجاست؟
- پیش پدرشونن.
خان، بر روی تخت نشست و گوشهی سرش را خاراند و گفت:
- مارک هم اومده.
لیلی، گوشهی ل*ب باریکش را گ*از کوچکی گرفت و حیرتزده گفت:
- مارک؟
- پسر کوین.
هر دو چشمان لیلی از شدت تعجب گرد شد. چند گام برداشت.
- الان کجاست؟
آئورا سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت و با یک حرکت از جای برخاست.
- توی اتاقش داره استراحت میکنه.
لیلی، دستانش را در هم گره زد.
- خودش تنهاست؟
- نه، دوستش تام و دافنی هم هست.
لیلی، چشمان مشکی رنگش را ریز کرد و گفت:
- تام؟ دافنی؟ اینها کیان؟
- تام دوستشه... دافنی، دختر لوکینگه.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
- اینجا چه خبره؟
زمانی که زاغ چشمانش بر روی صورت پر از غم اوتم چرخید، سرش را کج کرد و با همان صورت عبوس در اعضای صورت اوتم دقیق شد و فریاد زد:
- توی همچین حال بدی هم خان رو ول نمیکنی؟ باز چی بهش گفتی که صدای داد و فریادش تا توی سالن اومد؟
اوتم، بیتاب و مستأصل بغضش را با بزاق دهانش قورت داد و گفت:
- هیچی... هیچی خانم بزرگ.
- اوتم، از اتاق خان برو بیرون... میری توی اتاقت و تا زمانی که مشکل حل و فصل نشده، حق نداری از اتاقت بیرون بیای. تفهیم شد؟
اوتم، بغضش شکست و دانههای مرواریدی چشمانش، باعث خیس شدن صورتش شد. در حینی که هقهق میکرد. سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفش گفت:
- چشم.
سپس، دستهی درب هلالی شکل را گرفت و کشید و از اتاق خارج شد.
آئورا، نگاهش را از درب گرفت و به طرف خان گام نهاد. گوشهای از تخت نشست و دست سرد و لرزان خان را در دست گرم و ظریفش گرفت و گفت:
- خان... بهتری؟
- چطور میتونم خوب باشم؟ د*اغ دلم تازه شده. نوهم داره بهم پشت میکنه، خانوادهم داره از دست میره. آئورا، چطور خوب باشم؟
آئورا، صورت آغشته به اشک خان را قاب گرفت و ل*ب ورچید:
- لطفاً با خودت این کار رو نکن... مارک جوونه، توی جوونی داره این همه بار درد رو به دوش میکشه. بذار آب از آسیاب بیفته. اونوقت برو باهاش حرف بزن. الان بذار توی حال خودش باشه. اون به آرامش نیاز داره نه اینکه ما بخوایم شرایط رو براش سختتر و دشوارتر کنیم.
خان، شانهای بالا انداخت و نگاهش به طرف قاب عکسهایی که بر روی دیوار بود چرخ خورد.
- چقدر کوین توی اون عکس قشنگ میخنده. میدونی چندین ساله خندههاش رو ندیدم؟ درست سی و پنج سال پیش بود که پسرم اینقدر شاد و سرزنده بود. حالا خندههاش زیر خروارها خاکه.
چطور میتونم خوشحال باشم؟
آئورا، اشکهایش را با بلندی سر آستین لباسش پاک کرد و گفت:
- کلووی بیست سالش بود که عاشق و دلباختهی داداش قاتل کوین شد. یادته؟ بارها بخاطر اون مرد مقابل ما وایستاد و گفت که یا اون یا خودش رو میکشه. آخرش چیشد؟ اون مرد پست فترت گوشت تنش رو تکهتکه کرد و بیرحمانه جلوی عمارت گذاشت و رفت. رفت و به زندگیش رسید.
اینجا کی د*اغدار شد؟ ما... اون که چیزیش نشد.
خان، بغضش شکست و بلند زار زد. آئورا، سرش را بر روی تاجتخت گذاشت و همراه خان اشک ریخت. شانهی خان به طرز عجیبی بر اثر گریه میلرزید. آنقدر قلبش درد میکرد که با هر نفس کشیدن عذاب میکشید. صدای درب باعث شد تا آئورا سیاهچالهی نگاهش را بالا بیاورد و به سرعت اشکهایش را پاک کند.
لیلی درب هلالی شکل اتاق را گرفت و کشید. سپس چمدانش را گوشهای از اتاق گذاشت و گفت:
- سلام.
آئورا، لبخند ملیحی مزین ل*بهایش شد.
- سلام لیلی، خوبی؟
- خوب که نیستم... فعلاً شرایطتون ناهمواره. بعداً براتون تعریف میکنم.
آئورا، سرش را کج کرد و گفت:
- پس امیلی و آدرین کجاست؟
- پیش پدرشونن.
خان، بر روی تخت نشست و گوشهی سرش را خاراند و گفت:
- مارک هم اومده.
لیلی، گوشهی ل*ب باریکش را گ*از کوچکی گرفت و حیرتزده گفت:
- مارک؟
- پسر کوین.
هر دو چشمان لیلی از شدت تعجب گرد شد. چند گام برداشت.
- الان کجاست؟
آئورا سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت و با یک حرکت از جای برخاست.
- توی اتاقش داره استراحت میکنه.
لیلی، دستانش را در هم گره زد.
- خودش تنهاست؟
- نه، دوستش تام و دافنی هم هست.
لیلی، چشمان مشکی رنگش را ریز کرد و گفت:
- تام؟ دافنی؟ اینها کیان؟
- تام دوستشه... دافنی، دختر لوکینگه.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آئورا، با ترس و لرز به طرف اتاق خان خزید. پشت درب ایستاد و دستش را بر روی درب قرار داد و با انگشترش ضربهی مضبوطی زد و دستهی درب هلالی شکل را گرفت و کشید.
- اینجا چه خبره؟
زمانی که زاغ چشمانش بر روی صورت پر از غم اوتم چرخید، سرش را کج کرد و با همان صورت عبوس در اعضای صورت اوتم دقیق شد و فریاد زد:
- توی همچین حال بدی هم خان رو ول نمیکنی؟ باز چی بهش گفتی که صدای داد و فریادش تا توی سالن اومد؟
اوتم، بیتاب و مستأصل بغضش را با بزاق دهانش قورت داد و گفت:
- هیچی... هیچی خانم بزرگ.
- اوتم، از اتاق خان برو بیرون... میری توی اتاقت و تا زمانی که مشکل حل و فصل نشده، حق نداری از اتاقت بیرون بیای. تفهیم شد؟
اوتم، بغضش شکست و دانههای مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورتش شد. در حینی که هقهق میکرد. سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفش گفت:
- چشم.
سپس، دستهی درب هلالی شکل را گرفت و کشید و از اتاق خارج شد.
آئورا، نگاهش را از درب گرفت و به طرف خان گام نهاد. گوشهای از تخت نشست و دست سرد و لرزان خان را در دست گرم و ظریفش گرفت و گفت:
- خان... بهتری؟
- چطور میتونم خوب باشم؟ د*اغ دلم تازه شده. نوهم داره بهم پشت میکنه، خانوادهم داره از دست میره. آئورا، چطور خوب باشم؟
آئورا، صورت آغشته به اشک خان را قاب گرفت و ل*ب ورچید:
- لطفاً با خودت این کار رو نکن... مارک جوونه، توی جوونی داره این همه بار درد رو به دوش میکشه. بذار آب از آسیاب بگذره اونوقت برو باهاش حرف بزن. الان بذار توی حال خودش باشه. اون به آرامش نیاز داره نه اینکه ما بخوایم شرایط رو براش سختتر و دشوارتر کنیم.
خان، شانهای بالا انداخت و نگاهش به طرف قاب عکسهایی که بر روی دیوار بود چرخ خورد.
- چقدر کوین توی اون عکس قشنگ میخنده. میدونی چندین ساله خندههاش رو ندیدم؟ درست سی و پنج سال پیش بود که پسرم اینقدر شاد و سرزنده بود. حالا خندههاش زیر خروارها خاکه.
چطور میتونم خوشحال باشم؟
آئورا، اشکهایش را با بلندی سر آستین لباسش پاک کرد و گفت:
- کلووی بیست سالش بود که عاشق و دلباختهی داداش قاتل کوین شد. یادته؟ بارها بخاطر اون مرد مقابل ما وایستاد و گفت که یا اون یا خودش رو میکشه. آخرش چیشد؟ اون مرد پست فترت گوشت تنش رو تکهتکه کرد و بیرحمانه جلوی عمارت گذاشت و رفت. رفت و به زندگیش رسید.
اینجا کی د*اغدار شد؟ ما... اون که چیزیش نشد.
خان، بغضش شکست و بلند زار زد. آئورا، سرش را بر روی تاجتخت گذاشت و همراه خان اشک ریخت. شانهی خان به طرز عجیبی بر اثر گریه میلرزید. آنقدر قلبش درد میکرد که با هر نفس کشیدن عذاب میکشید. صدای درب باعث شد تا آئورا سیاهچالهی نگاهش را بالا بیاورد و به سرعت اشکهایش را پاک کند.
لیلی درب هلالی شکل اتاق را گرفت و کشید. سپس چمدانش را گوشهای از اتاق گذاشت و گفت:
- سلام.
آئورا، لبخند ملیحی مزین ل*بهایش شد.
- سلام لیلی، خوبی؟
- خوب که نیستم... فعلاً شرایطتون ناهمواره. بعداً براتون تعریف میکنم.
آئورا، سرش را کج کرد و گفت:
- پس امیلی و آدرین کجاست؟
- پیش پدرشونن.
خان، بر روی تخت نشست و گوشهی سرش را خاراند و گفت:
- مارک هم اومده.
لیلی، گوشهی ل*ب باریکش را گ*از کوچکی گرفت و حیرتزده گفت:
- مارک؟
- پسر کوین.
هر دو چشمان لیلی از شدت تعجب گرد شد. چند گام برداشت.
- الان کجاست؟
آئورا سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت و با یک حرکت از جای برخاست.
- توی اتاقش داره استراحت میکنه.
لیلی، دستانش را در هم گره زد.
- خودش تنهاست؟
- نه، دوستش تام و دافنی هم هست.
لیلی، چشمان مشکی رنگش را ریز کرد و گفت:
- تام؟ دافنی؟ اینها کیان؟
- تام دوستشه... دافنی، دختر لوکینگه.
آخرین ویرایش: