در حال ویرایش رمان حکم گناه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
آئورا، با ترس و لرز به طرف اتاق خان خزید. پشت درب ایستاد و دستش را بر روی درب قرار داد و با انگشترش ضربه‌ی مضبوطی زد و دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و کشید.
- این‌جا چه‌ خبره؟
زمانی که زاغ چشمانش بر روی صورت پر از غم اوتم چرخید، سرش را کج کرد و با همان صورت عبوس در اعضای صورت اوتم دقیق شد و فریاد زد:
- توی همچین حال بدی هم خان رو ول نمی‌کنی؟ باز چی بهش گفتی که صدای داد و فریادش تا توی سالن اومد؟
اوتم، بی‌تاب و مستأصل بغضش را با بزاق دهانش قورت داد و گفت:
- هیچی... هیچی خانم بزرگ.
- اوتم، از اتاق خان برو بیرون... میری توی اتاقت و تا زمانی که مشکل حل و فصل نشده، حق نداری از اتاقت بیرون بیای. تفهیم شد؟
اوتم، بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش، باعث خیس شدن صورتش شد. در حینی که هق‌هق می‌کرد. سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفش گفت:
- چشم.
سپس، دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و کشید و از اتاق خارج شد.
آئورا، نگاهش را از درب گرفت و به طرف خان گام نهاد‌. گوشه‌ای از تخت نشست و دست سرد و لرزان خان را در دست گرم و ظریفش گرفت و گفت:
- خان... بهتری؟
- چطور می‌تونم خوب باشم؟ د*اغ دلم تازه شده. نوه‌م داره بهم پشت می‌کنه، خانواده‌م داره از دست میره. آئورا، چطور خوب باشم؟
آئورا، صورت آغشته به اشک خان را قاب گرفت و ل*ب ورچید:
- لطفاً با خودت این کار رو نکن... مارک جوونه، توی جوونی داره این همه بار درد رو به دوش می‌کشه‌. بذار آب از آسیاب بیفته. اون‌وقت برو باهاش حرف بزن. الان بذار توی حال خودش باشه. اون به آرامش نیاز داره نه این‌که ما بخوایم شرایط رو براش سخت‌تر و دشوارتر کنیم.
خان، شانه‌ای بالا انداخت و نگاهش به طرف قاب عکس‌هایی که بر روی دیوار بود چرخ خورد.
- چقدر کوین توی اون عکس قشنگ می‌خنده. می‌دونی چندین ساله خنده‌هاش رو ندیدم؟ درست سی و پنج سال پیش بود که پسرم این‌قدر شاد و سرزنده بود‌. حالا خنده‌هاش زیر خروارها خاکه.
چطور می‌تونم خوش‌حال باشم؟
آئورا، اشک‌هایش را با بلندی سر آستین لباسش پاک کرد و گفت:
- کلووی بیست سالش بود که عاشق و دل‌باخته‌ی داداش قاتل کوین شد. یادته؟ بارها بخاطر اون مرد مقابل ما وایستاد و گفت که یا اون یا خودش رو می‌کشه. آخرش چیشد؟ اون مرد پست فترت گوشت تنش رو تکه‌تکه کرد و بی‌رحمانه جلوی عمارت گذاشت و رفت. رفت و به زندگیش رسید.
این‌جا کی د*اغ‌دار شد؟ ما... اون که چیزیش نشد.
خان، بغضش شکست و بلند زار زد. آئورا، سرش را بر روی تاج‌تخت گذاشت و همراه خان اشک ریخت. شانه‌ی خان به طرز عجیبی بر اثر گریه می‌لرزید. آن‌قدر قلبش درد می‌کرد که با هر نفس کشیدن عذاب می‌کشید. صدای درب باعث شد تا آئورا سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا بیاورد و به سرعت اشک‌هایش را پاک کند.
لی‌لی درب هلالی شکل اتاق را گرفت و کشید. سپس چمدانش را گوشه‌ای از اتاق گذاشت و گفت:
- سلام.
آئورا، لبخند ملیحی مزین ل*ب‌هایش شد.
- سلام لی‌لی، خوبی؟
- خوب که نیستم... فعلاً شرایطتون ناهمواره‌. بعداً براتون تعریف می‌کنم.
آئورا، سرش را کج کرد و گفت:
- پس امیلی و آدرین کجاست؟
- پیش پدرشونن.
خان، بر روی تخت نشست و گوشه‌ی سرش را خاراند و گفت:
- مارک هم اومده.
لی‌لی، گوشه‌ی ل*ب باریکش را گ*از کوچکی گرفت و حیرت‌زده گفت:
- مارک؟
- پسر کوین.
هر دو چشمان لی‌لی از شدت تعجب گرد شد. چند گام برداشت.
- الان کجاست؟
آئورا سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و با یک حرکت از جای برخاست.
- توی اتاقش داره استراحت می‌کنه‌‌‌.
لی‌لی، دستانش را در هم گره زد.
- خودش تنهاست؟
- نه، دوستش تام و دافنی هم هست.
لی‌لی، چشمان مشکی رنگش را ریز کرد و گفت:
- تام؟ دافنی؟ این‌ها کی‌ان؟
- تام دوستشه... دافنی، دختر لوکینگه.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آئورا، با ترس و لرز به طرف اتاق خان خزید. پشت درب ایستاد و دستش را بر روی درب قرار داد و با انگشترش ضربه‌ی مضبوطی زد و دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و کشید.

- این‌جا چه‌ خبره؟

زمانی که زاغ چشمانش بر روی صورت پر از غم اوتم چرخید، سرش را کج کرد و با همان صورت عبوس در اعضای صورت اوتم دقیق شد و فریاد زد:

- توی همچین حال بدی هم خان رو ول نمی‌کنی؟ باز چی بهش گفتی که صدای داد و فریادش تا توی سالن اومد؟

اوتم، بی‌تاب و مستأصل بغضش را با بزاق دهانش قورت داد و گفت:

- هیچی... هیچی خانم بزرگ.

- اوتم، از اتاق خان برو بیرون... میری توی اتاقت و تا زمانی که مشکل حل و فصل نشده، حق نداری از اتاقت بیرون بیای. تفهیم شد؟

اوتم، بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورتش شد. در حینی که هق‌هق می‌کرد. سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفش گفت:

- چشم.

سپس، دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و کشید و از اتاق خارج شد.

آئورا، نگاهش را از درب گرفت و به طرف خان گام نهاد‌. گوشه‌ای از تخت نشست و دست سرد و لرزان خان را در دست گرم و ظریفش گرفت و گفت:

- خان... بهتری؟

- چطور می‌تونم خوب باشم؟ د*اغ دلم تازه شده. نوه‌م داره بهم پشت می‌کنه، خانواده‌م داره از دست میره. آئورا، چطور خوب باشم؟

آئورا، صورت آغشته به اشک خان را قاب گرفت و ل*ب ورچید:

- لطفاً با خودت این کار رو نکن... مارک جوونه، توی جوونی داره این همه بار درد رو به دوش می‌کشه‌. بذار آب از آسیاب بگذره اون‌وقت برو باهاش حرف بزن. الان بذار توی حال خودش باشه. اون به آرامش نیاز داره نه این‌که ما بخوایم شرایط رو براش سخت‌تر و دشوارتر کنیم.

خان، شانه‌ای بالا انداخت و نگاهش به طرف قاب عکس‌هایی که بر روی دیوار بود چرخ خورد.

- چقدر کوین توی اون عکس قشنگ می‌خنده. می‌دونی چندین ساله خنده‌هاش رو ندیدم؟ درست سی و پنج سال پیش بود که پسرم این‌قدر شاد و سرزنده بود‌. حالا خنده‌هاش زیر خروارها خاکه.

چطور می‌تونم خوش‌حال باشم؟

آئورا، اشک‌هایش را با بلندی سر آستین لباسش پاک کرد و گفت:

- کلووی بیست سالش بود که عاشق و دل‌باخته‌ی داداش قاتل کوین شد. یادته؟ بارها بخاطر اون مرد مقابل ما وایستاد و گفت که یا اون یا خودش رو می‌کشه. آخرش چیشد؟ اون مرد پست فترت گوشت تنش رو تکه‌تکه کرد و بی‌رحمانه جلوی عمارت گذاشت و رفت. رفت و به زندگیش رسید.

این‌جا کی د*اغ‌دار شد؟ ما... اون که چیزیش نشد.

خان، بغضش شکست و بلند زار زد. آئورا، سرش را بر روی تاج‌تخت گذاشت و همراه خان اشک ریخت. شانه‌ی خان به طرز عجیبی بر اثر گریه می‌لرزید. آن‌قدر قلبش درد می‌کرد که با هر نفس کشیدن عذاب می‌کشید. صدای درب باعث شد تا آئورا سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا بیاورد و به سرعت اشک‌هایش را پاک کند.

لی‌لی درب هلالی شکل اتاق را گرفت و کشید. سپس چمدانش را گوشه‌ای از اتاق گذاشت و گفت:

- سلام.

آئورا، لبخند ملیحی مزین ل*ب‌هایش شد.

- سلام لی‌لی، خوبی؟

- خوب که نیستم... فعلاً شرایطتون ناهمواره‌. بعداً براتون تعریف می‌کنم.

آئورا، سرش را کج کرد و گفت:

- پس امیلی و آدرین کجاست؟

- پیش پدرشونن.

خان، بر روی تخت نشست و گوشه‌ی سرش را خاراند و گفت:

- مارک هم اومده.

لی‌لی، گوشه‌ی ل*ب باریکش را گ*از کوچکی گرفت و حیرت‌زده گفت:

- مارک؟

- پسر کوین.

هر دو چشمان لی‌لی از شدت تعجب گرد شد. چند گام برداشت.

- الان کجاست؟

آئورا سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و با یک حرکت از جای برخاست.

- توی اتاقش داره استراحت می‌کنه‌‌‌.

لی‌لی، دستانش را در هم گره زد.

- خودش تنهاست؟

- نه، دوستش تام و دافنی هم هست.

لی‌لی، چشمان مشکی رنگش را ریز کرد و گفت:

- تام؟ دافنی؟ این‌ها کی‌ان؟

- تام دوستشه... دافنی، دختر لوکینگه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
لی‌لی، انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید.
- میشه ببینمش؟
خان، سرش را کج کرد و گفت:
- نه.
لی‌لی، با ل*ب و لوچه‌ای آویزان ل*ب ورچید:
- چرا؟
آئورا، دستی بر روی چتری‌هایش کشید و گفت:
- چون با پدرت بحثش شد.
- چرا؟
خان، با یک حرکت از جای برخاست و رو به آئورا گفت:
- من میرم کتاب‌خونه.
یک تای ابروان شلاقی آئورا بالا پرید.
- این وقت شب؟
- آره.
خان، عینکش را بر روی چشمانش گذاشت و با قدم‌های نامتعادلی از اتاق خارج شد. لی‌لی چنگی به موهای مجعد و شرابی رنگش زد و گفت:
- چرا مارک و پدر با هم بحث کردن؟
- چون مارک تونسته بفهمه قاتل پدرش کیه. گفت خودم می‌خوام به قتل برسونمش، خان اجازه نداد و در آخر بحث بالا گرفت و دعواشون شد.
لی‌لی، از فرط تعجب و هیجان، با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- قاتلش کیه؟
- آبراهام آدلر، داداشش اونیکس هم قاتل کلوویه.
هین کشداری از گلوی لی‌لی خارج شد. موهای شرابی رنگش را به وسیله‌ی گیره‌ی مو بالا جمع کرد و گفت:
- یعنی آبراهام برادرم رو به قتل رسونده و اونیکس خواهرم؟
هوم کشداری از گلوی آئورا خارج شد. لی‌لی، بغضش را شکست و دانه‌های مرواریدی اشک‌هایش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. چنگی به موهای شرابی‌اش زد و گفت:
- من میرم توی حیاط یکم حال و هوام عوض شه.
با یک حرکت از جای برخاست، کُت مشکی رنگ چرمش را بر روی شانه‌اش انداخت و دسته‌ی دری هلالی شکل را گرفت و کشید. نگاهش به طرف مارک چرخ خورد. چشمانش از شدت تعجب گرد شد گرچه دو به شک بود که این مارک باشد اما ناخودآگاه به طرف او گام نهاد. مارک، رویش را برگرداند. زمانی که لی‌لی را دید نگاهش به طرف او میخ‌کوب شد. لی‌لی مقابل مارک قرار گرفت تا آمد حرفی بزند، حس کرد زبانش به سقف دهانش چسبیده است. مارک، یک تای ابروان پر پشت و هشتی‌اش بالا پرید.
- تو می‌خوای به من‌ چیزی بگی؟
لی‌لی، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. مارک ادامه داد:
- چی؟
لی‌لی بریده‌بریده ل*ب ورچید:
- تو... تو مارک... مارکی... یا.... یا دوستش؟
- مارکم، تو کی هستی؟ از کجا اسمم رو می‌دونی؟
لی‌لی، بی‌هیچ حرفی مارک را در آ*غ*و*ش می‌کشد. پرده‌ای از اشک هر دو چشمانش را می‌پوشاند. در حینی که دستان ظریفش را بر روی کمر مارک می‌کشد، می‌گوید:
- من عمت هستم!
مارک، مات و مبهوت مانده به حرکات دستان لی‌لی خیره می‌شود، انگار زبانش به سقف دهانش چسبیده است. لی‌لی ادامه می‌دهد:
- اسمم لی‌لیه!
مارک، دستان مردانه‌اش را دور کمر لی‌لی حلقه می‌کند‌.
- من... من هم مارک... مارکم!
دافنی، همچنان به مارک که لی‌لی را در آ*غ*و*ش کشیده است، خیره می‌شود به قدری آن دو را تماشا می‌کند که حتی خودش هم خسته‌اش می‌شود‌. طبق معمول فقط براساس صح*نه‌ها مارک را قضاوت می‌کند. چند گام عقب‌گرد می‌کند و وارد اتاق می‌شود، درب را با ضربه‌ی مضبوطی به هم می‌کوبد و پشت درب می‌نشیند. بغضش را می‌شکند. دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش می‌شود. برای این‌که صدای هق‌هقش بلند نشود لبانش را داخل دهانش می‌کشد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- اون دختره کی بود که مارک بغلش گرفته بود و اون‌طوری توی ب*غ*ل هم گریه می‌کردن؟
با فکر کردن به این صح*نه، گریه‌اش شدت می‌گیرد. اما با ضربه‌ای که به درب اتاق زده می‌شود، دافنی با بلندی سر آستین لباسش، دانه‌های مرواریدی چشمانش را پاک می‌کند و چند رشته‌های از موهایش که جلوی دیدش را پنهان کرده است، کنار می‌زند. در حینی که می‌خواهد دسته‌ی درب هلالی شکل را بگیرد و بکشد، با صدای ضعیف و دردمندش می‌گوید:
- کی هستی؟
با دیدن تام که ابروانش را در هم کشیده است، ادامه می‌دهد:
- اوم، تو هستی؟
تام، با خشم در چشمان آبی رنگ دافنی خیره می‌شود و ل*ب می‌زند:
- انتظار داشتی مارک باشه؟ اون پیش یه زنی توی سالن نشسته گرم تعریفن!
نیشخندی مزین لبان دافنی می‌شود، بر روی تخت می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش می‌گذارد.
- فکر می‌کنی این موضوع به من مربوط میشه؟
تام، بر روی صندلی راک چوبی می‌نشیند.
- مربوط نمی‌شه؟ از چشم‌هات مشخصه که چقدر این موضوع به تو مربوط میشه!
دافنی، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین می‌اندازد و با انگشتانش بازی می‌کند.
- که چی؟
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد و با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و یقه‌ی پیراهن تام را در دستانش می‌گیرد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌دهد، می‌غرد:
- این‌ها رو میگی که من عصبی شم، آره؟
تام، از شدت عصبانیت ابروانش را در هم می‌کشد، بلافاصله چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش می‌افتد. هر دو دستان ظریف دافنی را اسیر دستان زمخت و منبسطش می‌کند و او را هُل می‌دهد‌ و فریاد می‌زند:
- خیال کردی دختر لوکینگی، دیگه سرم داد بزنی احترامت رو نگه می‌دارم؟
تام، دو طرف یقه‌ی لباسش را می‌گیرد و به آرامی می‌کشد تا صاف شود، سپس ادامه می‌دهد:
- نه... من احترام سرم نمی‌شه، پس حدت رو بدون دختر جون!
دافنی، با یک حرکت از جای بلند می‌شود و مقابل تام می‌ایستد و فریاد می‌زند:
- تو انگشت کوچیکه‌ی پدر من هم حساب نمی‌شی، بهتره که تو حدت رو بدونی پسرجون!
تام، تلخندی می‌زند و یک گام به سوی دافنی برمی‌دارد و با خشم در چشمان آبی رنگ او زل می‌زند.
- اگر حدم رو ندونم چی میشه؟ فقط بخاطر مارک که رفیقمه و ازم خواهش کرده که باهات بد برخورد نکنم کاریت ندارم، وگرنه... .
درب توسط مارک گشوده می‌شود و در حینی که ابروانش از شدت خشم در هم گره خورده است فریاد می‌زند:
- وگرنه؟

#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
لی‌لی، انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید.

- میشه ببینمش؟

خان، سرش را کج کرد و گفت:

- نه.

لی‌لی، با ل*ب و لوچه‌ای آویزان ل*ب ورچید:

- چرا؟

آئورا، دستی بر روی چتری‌هایش کشید و گفت:

- چون با پدرت بحثش شد.

- چرا؟

خان، با یک حرکت از جای برخاست و رو به آئورا گفت:

- من میرم کتاب‌خونه.

یک تای ابروان شلاقی آئورا بالا پرید.

- این وقت شب؟

- آره.

خان، عینکش را بر روی چشمانش گذاشت و با قدم‌های نامتعادلی از اتاق خارج شد. لی‌لی چنگی به موهای مجعد و شرابی رنگش زد و گفت:

- چرا مارک و پدر با هم بحث کردن؟

- چون مارک تونسته بفهمه قاتل پدرش کیه. گفت خودم می‌خوام به قتل برسونمش، خان اجازه نداد  و در آخر بحث بالا گرفت و دعواشون شد.

لی‌لی، از فرط تعجب و هیجان، با یک حرکت از جای برخاست و گفت:

- قاتلش کیه؟

- آبراهام آدلر، داداشش اونیکس هم قاتل کلوویه.

هین کشداری از گلوی لی‌لی خارج شد. موهای شرابی رنگش را به وسیله‌ی گیره‌ی مو بالا جمع کرد و گفت:

- یعنی آبراهام برادرم رو به قتل رسونده و اونیکس خواهرم؟

هوم کشداری از گلوی آئورا خارج شد. لی‌لی، بغضش را شکست و دانه‌های مرواریدی اشک‌هایش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. چنگی به موهای شرابی‌اش زد و گفت:

- من میرم توی حیاط یکم حال و هوام عوض شه.

با یک حرکت از جای برخاست، کُت مشکی رنگ چرمش را بر روی شانه‌اش انداخت و دسته‌ی دری هلالی شکل را گرفت و کشید. نگاهش به طرف مارک چرخ خورد. چشمانش از شدت تعجب گرد شد گرچه دو به شک بود که این مارک باشد اما ناخودآگاه به طرف او گام نهاد. مارک، رویش را برگرداند. زمانی که لی‌لی را دید نگاهش به طرف او میخ‌کوب شد. لی‌لی مقابل مارک قرار گرفت تا آمد حرفی بزند، حس کرد زبانش به سقف دهانش چسبیده است. مارک، یک تای ابروان پر پشت و هشتی‌اش بالا پرید.

- تو می‌خوای به من‌ چیزی بگی؟

لی‌لی، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. مارک ادامه داد:

- چی؟

لی‌لی بریده‌بریده ل*ب ورچید:

- تو... تو مارک... مارکی... یا.... یا دوستش؟

- مارکم، تو کی هستی؟ از کجا اسمم رو می‌دونی؟

لی‌لی، بی‌هیچ حرفی مارک را در آ*غ*و*ش می‌کشد. پرده‌ای از اشک هر دو چشمانش را می‌پوشاند. در حینی که دستان ظریفش را بر روی کمر مارک می‌کشد، می‌گوید:

- من عمت هستم!

مارک، مات و مبهوت مانده به حرکات دستان لی‌لی خیره می‌شود، انگار زبانش به سقف دهانش چسبیده است. لی‌لی ادامه می‌دهد:

- اسمم لی‌لیه!

مارک، دستان مردانه‌اش را دور کمر لی‌لی حلقه می‌کند‌.

- من... من هم مارک... مارکم!

دافنی، همچنان به مارک که لی‌لی را در آ*غ*و*ش کشیده است، خیره می‌شود به قدری آن دو را تماشا می‌کند که حتی خودش هم خسته‌اش می‌شود‌. طبق معمول فقط براساس صح*نه‌ها مارک را قضاوت می‌کند. چند گام عقب‌گرد می‌کند و وارد اتاق می‌شود، درب را با ضربه‌ی مضبوطی به هم می‌کوبد و پشت درب می‌نشیند. بغضش را می‌شکند. دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش می‌شود. برای این‌که صدای هق‌هقش بلند نشود لبانش را داخل دهانش می‌کشد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- اون دختره کی بود که مارک بغلش گرفته بود و اون‌طوری توی ب*غ*ل هم گریه می‌کردن؟

با فکر کردن به این صح*نه، گریه‌اش شدت می‌گیرد. اما با ضربه‌ای که به درب اتاق زده می‌شود، دافنی با بلندی سر آستین لباسش، دانه‌های مرواریدی چشمانش را پاک می‌کند و چند رشته‌های از موهایش که جلوی دیدش را پنهان کرده است، کنار می‌زند. در حینی که می‌خواهد دسته‌ی درب هلالی شکل را بگیرد و بکشد، با صدای ضعیف و دردمندش می‌گوید:

- کی هستی؟

با دیدن تام که ابروانش را در هم کشیده است، ادامه می‌دهد:

- اوم، تو هستی؟

تام، با خشم در چشمان آبی رنگ دافنی خیره می‌شود و ل*ب می‌زند:

- انتظار داشتی مارک باشه؟ اون پیش یه زنی توی سالن نشسته گرم تعریفن!

نیشخندی مزین لبان دافنی می‌شود، بر روی تخت می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش می‌گذارد.

- فکر می‌کنی این موضوع به من مربوط میشه؟

تام، بر روی صندلی راک چوبی می‌نشیند.

- مربوط نمی‌شه؟ از چشم‌هات مشخصه که چقدر این موضوع به تو مربوط میشه!

دافنی، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین می‌اندازد و با انگشتانش بازی می‌کند.

- که چی؟

سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد و با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و یقه‌ی پیراهن تام را در دستانش می‌گیرد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌دهد، می‌غرد:

- این‌ها رو میگی که من عصبی شم، آره؟

تام، از شدت عصبانیت ابروانش را در هم می‌کشد، بلافاصله چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش می‌افتد. هر دو دستان ظریف دافنی را اسیر دستان زمخت و منبسطش می‌کند و او را هُل می‌دهد‌ و فریاد می‌زند:

- خیال کردی دختر لوکینگی، دیگه سرم داد بزنی احترامت رو نگه می‌دارم؟

تام، دو طرف یقه‌ی لباسش را می‌گیرد و به آرامی می‌کشد تا صاف شود، سپس ادامه می‌دهد:

- نه... من احترام سرم نمی‌شه، پس حدت رو بدون دختر جون!

دافنی، با یک حرکت از جای بلند می‌شود و مقابل تام می‌ایستد و فریاد می‌زند:

- تو انگشت کوچیکه‌ی پدر من هم حساب نمی‌شی، بهتره که تو حدت رو بدونی پسرجون!

تام، تلخندی می‌زند و یک گام به سوی دافنی برمی‌دارد و با خشم در چشمان آبی رنگ او زل می‌زند.

- اگر حدم رو ندونم چی میشه؟ فقط بخاطر مارک که رفیقمه و ازم خواهش کرده که باهات بد برخورد نکنم کاریت ندارم، وگرنه... .

درب توسط مارک گشوده می‌شود و در حینی که ابروانش از شدت خشم در هم گره خورده است فریاد می‌زند:

- وگرنه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
دافنی و تام، هر دو نگاهشان به طرف اعضای صورت مارک چرخ می‌خورد‌. دافنی مات و مبهوت مانده سر تا پای مارک را آنالیز می‌کند. مارک، چند گام استوار برمی‌دارد و دست مُشت شده‌اش را بر روی درب می‌کوبد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌دهد، می‌غرد:
- وگرنه چی؟ چرا لال‌مونی گرفتی؟
تام، چند گام به‌سوی مارک برمی‌دارد، اما مارک انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تهدید بالا می‌آورد و پی‌در‌پی تکان می‌دهد.
- اگر یه قدم دیگه به طرفم برداری، به ارواح خاک پدرم قسم که می‌کشمت و همین‌جا که کلفتی صدات رو به رخ یه دختر کشیدی، چال می‌کنم!
تام، چند گام عقب‌گرد می‌کند و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین می‌اندازد. مارک ادامه می‌دهد:
- حالا هم از این اتاق گمشو بیرون، فردا صبح زود برگرد!
تام، بی‌هیچ حرفی از اتاق خارج می‌شود، مارک بر روی پاشنه‌ی پایش می‌چرخد و فریاد می‌زند:
- در رو هم پشت سرت ببند!
تام، با چهره‌ای عبوس که با غم بی‌جلایی همراه است در اعضای صورت مارک نیم‌نگاهی گذرا می‌اندازد و درب را می‌بندد. مارک، نگاهش را از درب می‌گیرد و بر روی صندلی راک چوبی می‌نشیند. دافنی، به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره می‌ماند، اما با صدای بشاش و پر از خشم مارک، بر روی کاناپه‌ی تک نفره می‌نشیند.
- بشین!
مارک، دست لرزیده‌اش را بر روی چانه‌ی منقبضش قرار می‌دهد و در چشمان آبی رنگ نافذ دافنی خیره می‌شود.
- تو درباره من چه فکری می‌کنی؟ فکر می‌کنی که یه پسر بی‌رحم و تنهام؟
دافنی، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد اما در برابر نگاه‌های پر از خشم و بی‌تفاوت مارک دوام نمی‌آورد و سیاه‌چاله‌ی صورتش را پایین می‌اندازد.
- فکر کردی که اون‌قدر بدبخت و بی‌چاره‌ام که از یه دختر عشق و محبّت گدایی کنم؟
مارک، از روی صندلی راک چوبی بلند می‌شود و به طرف دافنی می‌خزد، بر روی زانویش می‌نشیند و چانه‌ی منقبض دافنی را در دست زمختش می‌گیرد جوری که جای رد انگشتانش بر روی پو*ست او می‌ماند، سپس سرش را بالا می‌آورد و ادامه می‌دهد:
- از این حرف‌ها بگذریم، میشه بدونم برای چی گریه کردی؟
دافنی، در چشمان مارک خیره می‌شود و بی‌تاب و مستأصل بغضش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد.
- برات مهمه؟
مارک، دستش را بر روی چانه‌ی دافنی برمی‌دارد و می‌گوید:
- اگر مهم نبود، می‌پرسیدم؟ نه، بی‌تفاوت می‌گذشتم.
- مهمه، ولی نه اون‌طور که من انتظار دارم.
یک تای ابروان هشتی و پرپشت مارک بالا می‌پرد:
- تو چطور انتظاری از من داری؟
- که عاشقم باشی!
نیشخندی مزین ل*ب‌های مارک می‌شود، سپس ل*ب می‌زند:
- برای چی باید عاشقت باشم؟
دافنی، ولم صدایش را بالاتر می‌برد:
- چرا باید عاشق اون زنه باشی و اون‌قدر محکم بغلش بگیری؟
مارک، از شدت عصبانیت قهقهه‌ای سر می‌دهد و می‌گوید:
- اون عممه، حرف بعدیت؟
دافنی، باری دیگر متوجه می‌شود که مارک را زود قضاوت کرده است، اما بحث را عوض می‌کند.
- برای چی نباید عاشق من بشی؟ مگه من برات چی کم گذاشتم؟ مگه من چی کم دارم؟ چرا من رو نمی‌بینی؟ هوم؟
مارک، چند گام برمی‌دارد و از پنجره‌ی بزرگ، نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ می‌خورد.
- چون عشق رو باور ندارم. مدام براش می‌جنگی که بهش برسی ولی چشمت رو می‌بندی و باز می‌کنی و می‌بینی که قسمت یکی دیگه شده. پدرم سر عشق به قتل رسید، متوجه‌ای؟
دافنی، با یک حرکت از روی کاناپه برمی‌خیزد و کنار مارک می‌ایستد و نگاهش را در اعضای صورت او می‌چرخاند‌.
- تو برای کی جنگیدی که ته داستان متوجه شدی اون کنار یکی دیگه خوشه؟
مارک، صورتش را به طرف صورت دافنی می‌چرخاند‌‌.
- هیچ‌کس!
- نه، من حس می‌کنم پشت این همه بی‌تفاوت بودن یه دلیل محکم وجود داره.
- نداره!
- داره!
مارک، بر روی تخت دراز می‌کشد و به سقف خیره می‌شود‌.
- چرا سعی داری از حقیقت‌ها فرار کنی؟
دافنی، گوشه‌ی تخت می‌نشیند.
- کدوم حقیقت؟
مارک، پتو را بر روی تنش می‌کشد و به طرف دنده‌ی راست می‌چرخد.
- این‌که من عشق رو قبول ندارم؟
دافنی، به طرف مارک می‌خزد و دست مردانه‌اش را می‌گیرد و می‌گوید:
- تو یه فرصت به من بده، اگر از این فرصت به خوبی استفاده نکردم. دیگه هیچ‌وقت حتی یه گوشه چشم هم به من نشون نده.
مارک، دستش را از زیر دست دافنی بیرون می‌آورد و ل*ب می‌زند:
- تا صبح هم که ازم خواهش کنی، من چنین اشتباهی رو نمی‌پذیرم‌.
دافنی، پرده‌ای از اشک چشمانش را می‌پوشاند. با صدای ضعیف و پر از بغضش ل*ب می‌زند:
- کی گفته عشق اشتباهه؟
- این اسمش عشق نیست، حماقته!
دافنی، ل*بش را داخل دهانش فرو می‌برد.
- چرا حماقته؟
- چون حست یک طرفه‌ست و من به تو حسی ندارم!
دانه‌های مرواریدی چشمان دافنی، باعث خیس شدن صورت زیبایش می‌شود. سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- من با این حس یک طرفه چی‌کار کنم؟ چرا درک نمی‌کنی که من تاب و تحمل این‌که ازم دور باشی رو ندارم؟ یعنی راهی نداره توی زندگیت باشم؟
مارک، هر دو چشمانش را می‌بندد.
- نه!
- چرا؟
مارک، چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:
- تا صبح هم دلیل بیارم تو قانع نمی‌شی.
- چون تو دلیل قانع کننده‌ای نمیاری!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دافنی و تام، هر دو نگاهشان به طرف اعضای صورت مارک چرخ می‌خورد‌. دافنی مات و مبهوت مانده سر تا پای مارک را آنالیز می‌کند. مارک، چند گام استوار برمی‌دارد و دست مُشت شده‌اش را بر روی درب می‌کوبد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌دهد، می‌غرد:

- وگرنه چی؟ چرا لال‌مونی گرفتی؟

تام، چند گام به‌سوی مارک برمی‌دارد، اما مارک انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تهدید بالا می‌آورد و پی‌در‌پی تکان می‌دهد.

- اگر یه قدم دیگه به طرفم برداری، به ارواح خاک پدرم قسم که می‌کشمت و همین‌جا که کلفتی صدات رو به رخ یه دختر کشیدی، چال می‌کنم!

تام، چند گام عقب‌گرد می‌کند و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین می‌اندازد. مارک ادامه می‌دهد:

- حالا هم از این اتاق گمشو بیرون، فردا صبح زود برگرد!

تام، بی‌هیچ حرفی از اتاق خارج می‌شود، مارک بر روی پاشنه‌ی پایش می‌چرخد و فریاد می‌زند:

- در رو هم پشت سرت ببند!

تام، با چهره‌ای عبوس که با غم بی‌جلایی همراه است در اعضای صورت مارک نیم‌نگاهی گذرا می‌اندازد و درب را می‌بندد. مارک، نگاهش را از درب می‌گیرد و بر روی صندلی راک چوبی می‌نشیند. دافنی، به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره می‌ماند، اما با صدای بشاش و پر از خشم مارک، بر روی کاناپه‌ی تک نفره می‌نشیند.

- بشین!

مارک، دست لرزیده‌اش را بر روی چانه‌ی منقبضش قرار می‌دهد و در چشمان آبی رنگ نافذ دافنی خیره می‌شود.

- تو درباره من چه فکری می‌کنی؟ فکر می‌کنی که یه پسر بی‌رحم و تنهام؟

دافنی، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد اما در برابر نگاه‌های پر از خشم و بی‌تفاوت مارک دوام نمی‌آورد و سیاه‌چاله‌ی صورتش را پایین می‌اندازد.

- فکر کردی که اون‌قدر بدبخت و بی‌چاره‌ام که از یه دختر عشق و محبّت گدایی کنم؟

مارک، از روی صندلی راک چوبی بلند می‌شود و به طرف دافنی می‌خزد، بر روی زانویش می‌نشیند و چانه‌ی منقبض دافنی را در دست زمختش می‌گیرد جوری که جای رد انگشتانش بر روی پو*ست او می‌ماند، سپس سرش را بالا می‌آورد و ادامه می‌دهد:

- از این حرف‌ها بگذریم، میشه بدونم برای چی گریه کردی؟

دافنی، در چشمان مارک خیره می‌شود و بی‌تاب و مستأصل بغضش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد.

- برات مهمه؟

مارک، دستش را بر روی چانه‌ی دافنی برمی‌دارد و می‌گوید:

- اگر مهم نبود، می‌پرسیدم؟ نه، بی‌تفاوت می‌گذشتم.

- مهمه، ولی نه اون‌طور که من انتظار دارم.

یک تای ابروان هشتی و پرپشت مارک بالا می‌پرد:

- تو چطور انتظاری از من داری؟

- که عاشقم باشی!

نیشخندی مزین ل*ب‌های مارک می‌شود، سپس ل*ب می‌زند:

- برای چی باید عاشقت باشم؟

دافنی، ولم صدایش را بالاتر می‌برد:

- چرا باید عاشق اون زنه باشی و اون‌قدر محکم بغلش بگیری؟

مارک، از شدت عصبانیت قهقهه‌ای سر می‌دهد و می‌گوید:

- اون عممه، حرف بعدیت؟

دافنی، باری دیگر متوجه می‌شود که مارک را زود قضاوت کرده است، اما بحث را عوض می‌کند.

- برای چی نباید عاشق من بشی؟ مگه من برات چی کم گذاشتم؟ مگه من چی کم دارم؟ چرا من رو نمی‌بینی؟ هوم؟

مارک، چند گام برمی‌دارد و از پنجره‌ی بزرگ، نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ می‌خورد.

- چون عشق رو باور ندارم. مدام براش می‌جنگی که بهش برسی ولی چشمت رو می‌بندی و باز می‌کنی و می‌بینی که قسمت یکی دیگه شده. پدرم سر عشق به قتل رسید، متوجه‌ای؟

دافنی، با یک حرکت از روی کاناپه برمی‌خیزد و کنار مارک می‌ایستد و نگاهش را در اعضای صورت او می‌چرخاند‌.

- تو برای کی جنگیدی که ته داستان متوجه شدی اون کنار یکی دیگه خوشه؟

مارک، صورتش را به طرف صورت دافنی می‌چرخاند‌‌.

- هیچ‌کس!

- نه، من حس می‌کنم پشت این همه بی‌تفاوت بودن یه دلیل محکم وجود داره.

- نداره!

- داره!

مارک، بر روی تخت دراز می‌کشد و به سقف خیره می‌شود‌.

- چرا سعی داری از حقیقت‌ها فرار کنی؟

دافنی، گوشه‌ی تخت می‌نشیند.

- کدوم حقیقت؟

مارک، پتو را بر روی تنش می‌کشد و به طرف دنده‌ی راست می‌چرخد.

- این‌که من عشق رو قبول ندارم؟

دافنی، به طرف مارک می‌خزد و دست مردانه‌اش را می‌گیرد و می‌گوید:

- تو یه فرصت به من بده، اگر از این فرصت به خوبی استفاده نکردم. دیگه هیچ‌وقت حتی یه گوشه چشم هم به من نشون نده.

مارک، دستش را از زیر دست دافنی بیرون می‌آورد و ل*ب می‌زند:

- تا صبح هم که ازم خواهش کنی، من چنین اشتباهی رو نمی‌پذیرم‌.

دافنی، پرده‌ای از اشک چشمانش را می‌پوشاند. با صدای ضعیف و پر از بغضش ل*ب می‌زند:

- کی گفته عشق اشتباهه؟

- این اسمش عشق نیست، حماقته!

دافنی، ل*بش را داخل دهانش فرو می‌برد.

- چرا حماقته؟

- چون حست یک طرفه‌ست و من به تو حسی ندارم!

دانه‌های مرواریدی چشمان دافنی، باعث خیس شدن صورت زیبایش می‌شود. سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- من با این حس یک طرفه چی‌کار کنم؟ چرا درک نمی‌کنی که من تاب و تحمل این‌که ازم دور باشی رو ندارم؟ یعنی راهی نداره توی زندگیت باشم؟

مارک، هر دو چشمانش را می‌بندد.

- نه!

- چرا؟

مارک، چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:

- تا صبح هم دلیل بیارم تو قانع نمی‌شی.

- چون تو دلیل قانع کننده‌ای نمیاری!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
- برای تو قانع‌کننده نیست، وگرنه من جای تو بودم قانع می‌شدم.
دافنی، سرش را پایین انداخت و گفت:
- اوکی، شب به‌خیر.
- شب تو هم به‌خیر.
دافنی، کوسن بنفش رنگ را از روی کاناپه چنگ زد و پتوی نرم و نازکی از میان مابقی پتوها برداشت و دسته‌ی هلالی طلایی‌ رنگ درب را گرفت و کشید.
به جز اتاق خان، چراغ تمام اتاق‌ها خاموش بود. نگاهش را از اتاق‌ها گرفت و حول کاناپه چرخاند، تام بر روی کاناپه به خواب عمیقی فرو رفته بود. نگاهش را از تام گرفت و کوسن را بر روی کاناپه قرار داد. بر روی کاناپه دراز کشید و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره ماند. طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفت.
***
صبح با سروصدای زیادی از خواب برخاست گویی عرق‌های سرد همانند مرواریدی می‌مانست که از پیشانی‌اش لیز خورد و راه انتهایی آن به گ*ردنش رسید. چشمان پر از حیرتش را گشود و حول چهار طرف خانه چرخاند. خبری از کسی نبود گویا این سروصداها از حیاط عمارت به طرف پنجره‌ی بزرگ سالن خطور می‌کرد و به گوش دافنی می‌رسید. آرام پتو را کنار زد و با یک حرکت از روی کاناپه بلند شد. چند رشته از موهای خرمایی رنگش که صورت زیبایش را پوشانده بود، کنار زد و به طرف سرویس بهداشتی که انتهای سالن قرار داشت خزید. چشمانش همانند همیشه سو نداشت. حس کرد زمان زیادی‌ست که به خواب عمیقی فرو رفته است خوابی ناز که هیچ‌کَس در این عمارت دلش نیامده او را بیدار کند. پی‌در‌پی آب به صورتش زد. سپس، وارد اتاق مارک شد و دسته‌ی کیفش را گرفت و تا آمد روی پاشنه‌ی پایش بچرخد، صدای خان در گوشش نجوا شد.
- چرا دیشب توی سالن، روی کاناپه خوابیده بودی؟
دافنی، بی‌آن‌که اجازه دهد با خان چشم در چشم بشود، در جواب به حرف او ل*ب ورچید:
- چون توی اتاق، مارک بود. مابقی اتاق‌ها هم که اعضای خانواده بودن تنها جایی که به ذهنم رسید روی کاناپه توی سالن بود.
خان، قدم‌هایی خرامان به سوی دافنی برداشت و مقابل او ایستاد.
- پدرت برای من خیلی عزیزه، کی گفته تو باید روی کاناپه بخوابی؟ من حتی خدمه‌های این‌جا هم برام به طرز عجیبی عزیزن به‌جای این‌که روی کاناپه بخوابن، ترجیح دادم مثل خودم و همسرم روی بهترین تخت بخوابن، به اون‌ها جای خواب دادم.
دافنی، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد.
- من برام فرقی نداره کجا بخوابم، چه روی کاناپه چه بهترین تخت مهم اینه‌که دلم خوش باشه.
- مگه دلت خوش نیست؟
به زبان آوردن حقیقت برای دختری مثل او گلوسوز و زجرآور است، گرچه سختش بود که حقیقت را از خان دور نگه دارد، اما مجبور بود به طریقی پاسخگوی سؤال او باشد.
- دلم خوشه، برای چی این سؤال رو می‌پرسی؟
خان، به چهارچوب درب تکیه داد و آهی زیر ل*ب کشید.
- چشم‌ها هیچ‌وقت دروغ نمی‌گن. از چشم‌هات می‌خونم که از یه چیزی می‌رنجی.
- یکم نگران پدرمم.
- نگران پدرت؟ برای چی؟
دافنی، دسته‌ی کیف کوچکش را بر روی شانه‌اش تنظیم کرد و گفت:
- چون با یه مرد قاتل سروکله می‌زنه.
- مرد قاتل؟
دافنی، هر دو دستش را پشت کمرش گره زد.
- آبراهام!
با شنیدن نام آبراهام از زبان دافنی، خان ابروانش در هم فرو رفت و چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش افتاد.
- کم‌کم ما هم حرکت می‌کنیم. ولی تو پیش آئورا بمون. فقط آدرس رو به من بگو کافیه!
- میشه من هم باهاتون بیام؟
خان، با لبخند ملتمسانه‌ای ل*ب ورچید:
- نه، اون‌جا ممکنه کسی جون سالم به در نکنه یا زخمی بشیم. پس تو کنار دخترم و همسرم بمون اون‌ها به تو نیاز دارن.
دافنی پافشاری نکرد، زیرا به خوبی حال خان را درک می‌کرد او درد بزرگی بر روی دوشش بود حتی در قلبش ریشه می‌دواند. لبخند ملیحی بر ل*ب طرح زد و گفت:
- هر چی شما بگین روی سر می‌ذارم.
خان، دست پر از چین و چروکش را بر روی موهای خرمایی رنگ دافنی کشید.
- مواظب خودت باش... خیالت راحت مواظب مارک هستم.
هر دو چشمان دافنی گرد و به وضوح شوکه شد.
- چرا من باید نگران مارک باشم؟
- بذار دلیلش پیش خودم بمونه.
دافنی، از شدت ترس و استرس گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت.
- چشم.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
- برای تو قانع‌کننده نیست، وگرنه من جای تو بودم قانع می‌شدم.

دافنی، سرش را پایین انداخت و گفت:

- اوکی، شب به‌خیر.

- شب تو هم به‌خیر.

دافنی، کوسن بنفش رنگ را از روی کاناپه چنگ زد و پتوی نرم و نازکی از میان مابقی پتوها برداشت و دسته‌ی هلالی طلایی‌ رنگ درب را گرفت و کشید.

به جز اتاق خان، چراغ تمام اتاق‌ها خاموش بود.  نگاهش را از اتاق‌ها گرفت و حول کاناپه چرخاند، تام بر روی کاناپه به خواب عمیقی فرو رفته بود. نگاهش را از تام گرفت و کوسن را بر روی کاناپه قرار داد. بر روی کاناپه دراز کشید و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره ماند. طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفت.

***

صبح با سروصدای زیادی از خواب برخاست گویی عرق‌های سرد همانند مرواریدی می‌مانست که از پیشانی‌اش لیز خورد و راه انتهایی آن به گ*ردنش رسید. چشمان پر از حیرتش را گشود و حول چهار طرف خانه چرخاند. خبری از کسی نبود گویا این سروصداها از حیاط عمارت به طرف پنجره‌ی بزرگ سالن خطور می‌کرد و به گوش دافنی می‌رسید. آرام پتو را کنار زد و با یک حرکت از روی کاناپه بلند شد. چند رشته از موهای خرمایی رنگش که صورت زیبایش را پوشانده بود، کنار زد و به طرف سرویس بهداشتی که انتهای سالن قرار داشت خزید. چشمانش همانند همیشه سو نداشت. حس کرد زمان زیادی‌ست که به خواب عمیقی فرو رفته است خوابی ناز که هیچ‌کَس در این عمارت دلش نیامده او را بیدار کند. پی‌در‌پی آب به صورتش زد. سپس، وارد اتاق مارک شد و دسته‌ی کیفش را گرفت و تا آمد روی پاشنه‌ی پایش بچرخد، صدای خان در گوشش نجوا شد.

- چرا دیشب توی سالن، روی کاناپه خوابیده بودی؟

دافنی، بی‌آن‌که اجازه دهد با خان چشم در چشم بشود، در جواب به حرف او ل*ب ورچید:

- چون توی اتاق، مارک بود. مابقی اتاق‌ها هم که اعضای خانواده بودن تنها جایی که به ذهنم رسید روی کاناپه توی سالن بود.

خان، قدم‌هایی خرامان به سوی دافنی برداشت و مقابل او ایستاد.

- پدرت برای من خیلی عزیزه، کی گفته تو باید روی کاناپه بخوابی؟ من حتی خدمه‌های این‌جا هم برام به طرز عجیبی عزیزن به‌جای این‌که روی کاناپه بخوابن، ترجیح دادم مثل خودم و همسرم روی بهترین تخت بخوابن، به اون‌ها جای خواب دادم.

دافنی، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد.

- من برام فرقی نداره کجا بخوابم، چه روی کاناپه چه بهترین تخت مهم اینه‌که دلم خوش باشه.

- مگه دلت خوش نیست؟

به زبان آوردن حقیقت برای دختری مثل او گلوسوز و زجرآور است، گرچه سختش بود که حقیقت را از خان دور نگه دارد، اما مجبور بود به طریقی پاسخگوی سؤال او باشد.

- دلم خوشه، برای چی این سؤال رو می‌پرسی؟

خان، به چهارچوب درب تکیه داد و آهی زیر ل*ب کشید.

- چشم‌ها هیچ‌وقت دروغ نمی‌گن. از چشم‌هات می‌خونم که از یه چیزی می‌رنجی.

- یکم نگران پدرمم.

- نگران پدرت؟ برای چی؟

دافنی، دسته‌ی کیف کوچکش را بر روی شانه‌اش تنظیم کرد و گفت:

- چون با یه مرد قاتل سروکله می‌زنه.

- مرد قاتل؟

دافنی، هر دو دستش را پشت کمرش گره زد.

- آبراهام!

با شنیدن نام آبراهام از زبان دافنی، خان ابروانش در هم فرو رفت و چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش افتاد.

- کم‌کم ما هم حرکت می‌کنیم. ولی تو پیش آئورا بمون. فقط آدرس رو به من بگو کافیه!

- میشه من هم باهاتون بیام؟

خان، با لبخند ملتمسانه‌ای ل*ب ورچید:

- نه، اون‌جا ممکنه کسی جون سالم به در نکنه یا زخمی بشیم. پس تو کنار دخترم و همسرم بمون اون‌ها به تو نیاز دارن.

دافنی پافشاری نکرد، زیرا به خوبی حال خان را درک می‌کرد او درد بزرگی بر روی دوشش بود حتی در قلبش ریشه می‌دواند. لبخند ملیحی بر ل*ب طرح زد و گفت:

- هر چی شما بگین روی سر می‌ذارم.

خان، دست پر از چین و چروکش را بر روی موهای خرمایی رنگ دافنی کشید.

- مواظب خودت باش... خیالت راحت مواظب مارک هستم.

هر دو چشمان دافنی گرد و به وضوح شوکه شد.

- چرا من باید نگران مارک باشم؟

- بذار دلیلش پیش خودم بمونه.

دافنی، از شدت ترس و استرس گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت.

- چشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
خان، خود را به درب رساند و گفت:
- آدرس رو روی شماره‌ی تام یا مارک بفرست. تا تیلور و نورا چیزهایی که توی راه رو نیاز داریم آماده کنن. بعدش حرکت می‌کنیم.
دافنی، با استرسی که داشت با تکان دادن سرش اکتفا کرد و گفت:
- مواظب خودتون باشین، سلامت برین سلامت برگردین.
خان، فشار دستش را بر روی عصایش بیشتر کرد و با صدای ضعیف و دردمندش «مرسی‌ای» گفت و به‌سرعت از اتاق خارج شد. دافنی، تا آمد از اتاق خارج شود با مارک رو‌به‌رو شد. اما حتی نیم‌نگاهی گذرا به او نینداخت و از اتاق خارج شد. مارک، درب را با ضربه‌ی مضبوطی به هم کوبید. دافنی، با صدای درب، ترسید و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ای کاش هیچ‌وقت از حسم بهش نگفته بودم. ای کاش لال‌مونی گرفته بودم و این عشق رو یا توی قلبم نگه می‌داشتم یا از بین می‌بردم.
شانه‌ای بالا انداخت و بر روی کاناپه‌ی تک نفره نشست و کیف و چمدانش را کنار خود گذاشت. آئورا، نگاهش به طرف دافنی چرخ خورد در حینی که کُت و شلوار مارک را محکم‌تر در دستش می‌گرفت به طرف دافنی گام نهاد و گفت:
- دخترم، جایی میری؟
دافنی، رشته‌ی افکارش پاره شد.
- نه، میشه بدونم من باید توی کدوم اتاق استراحت کنم؟
آئورا، پس از اندکی مکث ل*ب زد:
- این لباس‌ها رو برای مارک ببر تا من هم برم به اوتم خبر بدم و بگم که برای تو طبقه‌ی پایین، یه اتاق حاضر کنه.
دافنی، نگاهش به طرف کُت و شلوار اتو شده‌ی مارک چرخ خورد. آن‌ را از دست آئورا گرفت و گفت:
- باشه خانم جون.
تا آمد چند گام بردارد، آئورا ل*ب زد:
- بعدش آدرس رو هم روی این برگه که روی میز می‌ذارم یادداشت کن تا به‌دست خان برسونم.
دافنی، بی‌آن‌که رویش را برگرداند، سری به نشانه‌ی‌ تأیید تکان داد. سپس، به‌طرف اتاق مارک پاتند کرد هر گامی که برمی‌داشت، حرف‌های مارک در گوشش نجوا می‌شد. بغضش را با بزاق دهانش قورت داد. دو جفت کفش زیبایش جلوی درب اتاق مارک قرار گرفت نگاهش حول درب اتاق او چرخ خورد. تا آمد ضربه‌ای به درب بزند، مارک دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و کشید. دافنی مات و مبهوت مانده به مارک که چند تا از دکمه‌ی‌ لباسش را گشوده بود خیره شد، طولی نکشید که رویش را برگرداند و با لکنت بریده‌بریده ل*ب زد:
- این لباس رو آئورا خانم گفت که بهت بدم!
مارک، سر تا پای دافنی را آنالیز کرد. پس از آن، کُت و شلوارش را از دست دافنی گرفت و تشکر خشک و خالی‌ای کرد و درب را بست.
دافنی، بی‌آن‌که سرش را برگرداند به‌سرعت به طرف انتهای سالن دوید و وارد سرویس بهداشتی شد. بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. پی‌در‌پی دست ظریفش را بر روی گر*دن سردش کشید. عجیب احساس خفگی می‌کرد. چند بار آب به صورتش زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چرا مارک با من این رفتارها رو می‌کنه؟ پشت این بی‌تفاوت بودن یه دلیل محکم وجود داره.
صورتش را با دستمال خشک کرد و از درب خارج شد. در حینی که اطراف را آنالیز می‌کرد، یکی از بادیگاردها با صدای بشاش رو به مارک ل*ب زد:
- اون دختره... اسمش رو نمی‌دونم، اون کجاست؟
مارک، نیم‌نگاهی گذرا به دافنی انداخت و انگشت اشاره‌اش را به طرف او گرفت و گفت:
- اون دختر رو میگی؟
هوم کشداری از گلوی بادیگارد خارج شد. تا آمد به طرف دافنی گام بردارد، مارک سد راهش شد و مچ دست او را اسیر دست زمخت خود کرد و به حرفش افزود:
- تو با دافنی چی‌کار داری؟
بادیگارد، یک تای ابروانش بالا پرید. سپس‌ نگاهش به طرف دست مردانه‌ی مارک که بر روی مچ دستش قرار گرفته بود، چرخ خورد.
- خان گفت که ازش آدرس رو بپرسم.
- من خودم آدرس رو بلدم، نیاز نیست از دافنی بپرسی.
دافنی، پشت سر مارک قرار گرفت و نگاه سراپا تمسخرش را به مارک داد و ژست مغرورانه‌ای گرفت.
- تو آدرس رو بلدی؟
مارک، بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید.
- بلدم، که چی؟
- پس خودت زحمتم رو کم کن!
سی*ن*ه ستبر از کنار مارک و بادیگارد گذر کرد. بادیگارد همچنان با تیله‌هایش رفتن دافنی را دنبال کرد. مارک، ضربه‌ی مضبوطی به کمر بادیگارد زد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- چشم‌هات رو درویش کن، بجنب به کارت برس مردک!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
خان، خود را به درب رساند و گفت:

- آدرس رو روی شماره‌ی تام یا مارک بفرست. تا تیلور و نورا چیزهایی که توی راه رو نیاز داریم آماده کنن. بعدش حرکت می‌کنیم.
دافنی، با استرسی که داشت با تکان دادن سرش اکتفا کرد و گفت:
- مواظب خودتون باشین، سلامت برین سلامت برگردین.
خان، فشار دستش را بر روی عصایش بیشتر کرد و با صدای ضعیف و دردمندش «مرسی‌ای» گفت و به‌سرعت از اتاق خارج شد. دافنی، تا آمد از اتاق خارج شود با مارک رو‌به‌رو شد. اما حتی نیم‌نگاهی گذرا به او نینداخت و از اتاق خارج شد. مارک، درب را با ضربه‌ی مضبوطی به هم کوبید. دافنی، با صدای درب، ترسید و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ای کاش هیچ‌وقت از حسم بهش نگفته بودم. ای کاش لال‌مونی گرفته بودم و این عشق رو یا توی قلبم نگه می‌داشتم یا از بین می‌بردم.
شانه‌ای بالا انداخت و بر روی کاناپه‌ی تک نفره نشست و کیف و چمدانش را کنار خود گذاشت. آئورا، نگاهش به طرف دافنی چرخ خورد در حینی که کُت و شلوار مارک را محکم‌تر در دستش می‌گرفت به طرف دافنی گام نهاد و گفت:
- دخترم، جایی میری؟
دافنی، رشته‌ی افکارش پاره شد.
- نه، میشه بدونم من باید توی کدوم اتاق استراحت کنم؟
آئورا، پس از اندکی مکث ل*ب زد:
- این لباس‌ها رو برای مارک ببر تا من هم برم به اوتم خبر بدم و بگم که برای تو طبقه‌ی پایین، یه اتاق حاضر کنه.
دافنی، نگاهش به طرف کُت و شلوار اتو شده‌ی مارک چرخ خورد. آن‌ را از دست آئورا گرفت و گفت:
- باشه خانم جون.
تا آمد چند گام بردارد، آئورا ل*ب زد:
- بعدش آدرس رو هم روی این برگه که روی میز می‌ذارم یادداشت کن تا به‌دست خان برسونم.
دافنی، بی‌آن‌که رویش را برگرداند، سری به نشانه‌ی‌ تأیید تکان داد. سپس، به‌طرف اتاق مارک پاتند کرد هر گامی که برمی‌داشت، حرف‌های مارک در گوشش نجوا می‌شد. بغضش را با بزاق دهانش قورت داد. دو جفت کفش زیبایش جلوی درب اتاق مارک قرار گرفت نگاهش حول درب اتاق او چرخ خورد. تا آمد ضربه‌ای به درب بزند، مارک دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و کشید. دافنی مات و مبهوت مانده به مارک که چند تا از دکمه‌ی‌ لباسش را گشوده بود خیره شد، طولی نکشید که رویش را برگرداند و با لکنت بریده‌بریده ل*ب زد:
- این لباس رو آئورا خانم گفت که بهت بدم!
مارک، سر تا پای دافنی را آنالیز کرد. پس از آن، کُت و شلوارش را از دست دافنی گرفت و تشکر خشک و خالی‌ای کرد و درب را بست.
دافنی، بی‌آن‌که سرش را برگرداند به‌سرعت به طرف انتهای سالن دوید و وارد سرویس بهداشتی شد. بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. پی‌در‌پی دست ظریفش را بر روی گر*دن سردش کشید. عجیب احساس خفگی می‌کرد. چند بار آب به صورتش زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چرا مارک با من این رفتارها رو می‌کنه؟ پشت این بی‌تفاوت بودن یه دلیل محکم وجود داره.
صورتش را با دستمال خشک کرد و از درب خارج شد. در حینی که اطراف را آنالیز می‌کرد، یکی از بادیگاردها با صدای بشاش رو به مارک ل*ب زد:
- اون دختره... اسمش رو نمی‌دونم، اون کجاست؟
مارک، نیم‌نگاهی گذرا به دافنی انداخت و انگشت اشاره‌اش را به طرف او گرفت و گفت:
- اون دختر رو میگی؟
هوم کشداری از گلوی بادیگارد خارج شد. تا آمد به طرف دافنی گام بردارد، مارک سد راهش شد و مچ دست او را اسیر دست زمخت خود کرد و به حرفش افزود:
- تو با دافنی چی‌کار داری؟
بادیگارد، یک تای ابروانش بالا پرید. سپس‌ نگاهش به طرف دست مردانه‌ی مارک که بر روی مچ دستش قرار گرفته بود، چرخ خورد.
- خان گفت که ازش آدرس رو بپرسم.
- من خودم آدرس رو بلدم، نیاز نیست از دافنی بپرسی.
دافنی، پشت سر مارک قرار گرفت و نگاه سراپا تمسخرش را به مارک داد و ژست مغرورانه‌ای گرفت.
- تو آدرس رو بلدی؟
مارک، بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید.
- بلدم، که چی؟
- پس خودت زحمتم رو کم کن!
سی*ن*ه ستبر از کنار مارک و بادیگارد گذر کرد. بادیگارد همچنان با تیله‌هایش رفتن دافنی را دنبال کرد. مارک، ضربه‌ی مضبوطی به کمر بادیگارد زد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- چشم‌هات رو درویش کن، بجنب به کارت برس مردک!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
بادیگارد، خجل‌وار سرش را پایین انداخت و به‌سرعت از پله‌ها، دو تا یکی پایین رفت. مارک، کراوات شطرنجی‌اش را محکم کشید. دستانش را مشت کرد و پارچه‌ی لباسش را در بین انگشتانش، فشرد. از پله‌ها به‌سرعت پایین رفت. تیلور در حینی که به‌سرعت به طرف مارک می‌دوید، گفت:
- آقا، آقا وایستا.
مارک، رویش را برگرداند و با تیلور روبه‌رو شد. تیلور آن‌قدر عمیق نفس می‌کشید که به ریه‌هایش فشار وارد می‌شد. بریده‌بریده به حرفش اضافه کرد.
- به خان بگو که تیلور تموم وسایل‌هایی که گفتین آماده کرده، قرص‌هاش هم توی زیپ کوچیک چمدون هست حواستون باشه حتماً بهش بگین.
مارک، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. بلافاصله از پله‌ها پایین رفت. خان نگاهش به طرف مارک میخ‌کوب شد. مارک، با دیدن پدربزرگش، سگرمه‌هایش در هم فرو رفت بی‌آن‌که به او سلامی دهد، رو به یکی از بادیگاردها گفت:
- تام کجاست؟
- آقا، تام صبح زود یه مرد تقریباً چهل ساله‌ای اومد دنبالش و رفت.
نیشخندی مزین لبان مارک شد. نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:
- خیله‌خب، چمدون‌ها رو توی صندوق عقب ماشین بذارین تا هر چه سریع‌تر حرکت کنیم!
تمام بادیگاردها به طرف چمدان‌ها گام برداشتند. آئورا و تیلور هم‌زمان با هم از پله پایین آمدند. تیلور در حینی که دانه‌های مرواریدی چشمانش صورت زیبایش را خیس از اشک می‌کرد، رو به آئورا ل*ب گشود:
- یعنی خان تصمیمش رو گرفته؟
- آره، خان سی سال منتظر چنین روزی بود، روز موعود فرا رسیده. این سی‌ سال دست روی دست نذاشت، می‌خوای الان که قاتل‌ دختر و پسرش رو پیدا کرده، دست روی دست بذاره؟ تیلور، خیلی انتظار بالایی داره.
تیلور، نیم‌نگاهی گذرا به پشت سرش انداخت با دیدن نورا ل*ب زد:
- برای آقا غذایی که گفت درست کردی؟
- آره، قرص‌هاش رو براش گذاشتی؟
تیلور، چنگی به موهای شرابی‌اش زد و ل*ب گشود:
- آره. مگه میشه مهم‌ترین چیز رو فراموش کنم؟
بالاخره همگی کنار خان ایستادند، اوتم و مادرش هم‌زمان با هم از پله پایین آمدند. مادر اوتم، رو به دخترش گفت:
- خیلی استرس دارم، اگر خان یا نوه‌ش چیزیش بشه چی؟
اوتم، از شدت استرس و ترس ناخنش را جوید و ل*ب زد:
- نمی‌دونم، هیچ‌کی جلودار خان و نوه‌ش نیست. به‌نظرت کار اشتباهی می‌کنن؟
- کار اشتباهی که هست، اما خب خان درد بدی روی دوششه شاید ما هم جای خان بودیم؛ همچین تصمیمی می‌گرفتیم.
اوتم و مادرش، کنار نورا ایستادند. تمام چشم‌ها به طرف خان و مارک میخ‌کوب شده بود. نگاه مارک، برای بار آخر به طرف نمای موزون عمارت چرخ خورد. در حینی که نگاهی به نمای عمارت می‌انداخت، اتفاقی نگاهش به طرف دافنی که پرده را میان انگشتانش گرفته بود و با چشمانی آغشته به اشک از پشت پنجره مارک را تماشا می‌کرد، چرخ خورد. اما رفته‌رفته نگاهش بی‌تفاوت شد و دسته‌ی درب ماشین را گرفت و کشید، با یک حرکت سوار ماشین شد. دافنی، پرده را کشید و رویش را برگرداند و بر روی زمین نشست و صدای گریه و هق‌هقش، سکوت حکم‌فرمای عمارت را شکست. چنگی به موهایش زد و سرش را بر روی زانویش قرار داد. اما صدای نوتفیکیشن تلفنش باعث شد تا به گریه‌اش پایان دهد. صورت آغشته به اشکش را بالا آورد و نگاهش به طرف تلفنش چرخ خورد. گرچه اشک‌ها جلوی دیدش را گرفته بودند؛ اما متوجه شد که پدرش است. به تماس جواب داد.
- سلام دافنی، کجایی؟
- بابا، من خونه‌ی پدربزرگ مارکم.
- استفان دیکنز؟
دافنی، با یک حرکت از جای برخاست و پرده را کنار زد و از پشت پنجره نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت که با هم در حال تکاپو و صحبت بودند، چرخ خورد سپس‌ گفت:
- آره، خان و نوه‌ش مارک همراه دو الی سه ماشین که آدم‌های خان داخلش هست به طرف جایی که به من آدرس دادی حرکت کردن.
لوکینگ، حیرت‌زده از جا برخاست و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- چی؟ پدربزرگش با آدم‌هاش دارن میان؟ تو کجایی؟
دافنی، بغضش را با بزاق دهانش قورت داد و با صدایی ضعیف همانند یک‌ نوار ضبط شده ل*ب ورچید:
- عمارت.
- چرا تو نیومدی؟ دخترم، من به تو نیاز دارم.
- خان قبول نکرد. مارک از دیشب تا حالا الم‌شنگه به پا کرد جوری که خان حالش بد شد من نخواستم بیش از این غم و غصه برای خان درست کنم.
- اوکی، پس من به مارتیک خبر میدم، مارتیک گفته که تا پدربزرگم نیاد این مرد باید سرو مرو گنده همین‌جا بمونه.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بادیگارد، خجل‌وار سرش را پایین انداخت و به‌سرعت از پله‌ها، دو تا یکی پایین رفت. مارک، کراوات شطرنجی‌اش را محکم کشید. دستانش را مشت کرد و پارچه‌ی لباسش را در بین انگشتانش، فشرد. از پله‌ها به‌سرعت پایین رفت. تیلور در حینی که به‌سرعت به طرف مارک می‌دوید، گفت:

- آقا، آقا وایستا.

مارک، رویش را برگرداند و با تیلور روبه‌رو شد. تیلور آن‌قدر عمیق نفس می‌کشید که به ریه‌هایش فشار وارد می‌شد. بریده‌بریده به حرفش اضافه کرد.

- به خان بگو که تیلور تموم وسایل‌هایی که گفتین آماده کرده، قرص‌هاش هم توی زیپ کوچیک چمدون هست حواستون باشه حتماً بهش بگین.

مارک، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. بلافاصله از پله‌ها پایین رفت. خان نگاهش به طرف مارک میخ‌کوب شد. مارک، با دیدن پدربزرگش، سگرمه‌هایش در هم فرو رفت بی‌آن‌که به او سلامی دهد، رو به یکی از بادیگاردها گفت:

- تام کجاست؟

- آقا، تام صبح زود یه مرد تقریباً چهل ساله‌ای اومد دنبالش و رفت.

نیشخندی مزین لبان مارک شد. نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:

- خیله‌خب، چمدون‌ها رو توی صندوق عقب ماشین بذارین تا هر چه سریع‌تر حرکت کنیم!

تمام بادیگاردها به طرف چمدان‌ها گام برداشتند. آئورا و تیلور هم‌زمان با هم از پله پایین آمدند. تیلور در حینی که دانه‌های مرواریدی چشمانش صورت زیبایش را خیس از اشک می‌کرد، رو به آئورا ل*ب گشود:

- یعنی خان تصمیمش رو گرفته؟

- آره، خان سی سال منتظر چنین روزی بود، روز موعود فرا رسیده. این سی‌ سال دست روی دست نذاشت، می‌خوای الان که قاتل‌ دختر و پسرش رو پیدا کرده، دست روی دست بذاره؟ تیلور، خیلی انتظار بالایی داره.

تیلور، نیم‌نگاهی گذرا به پشت سرش انداخت با دیدن نورا ل*ب زد:

- برای آقا غذایی که گفت درست کردی؟

- آره، قرص‌هاش رو براش گذاشتی؟

تیلور، چنگی به موهای شرابی‌اش زد و ل*ب گشود:

- آره. مگه میشه مهم‌ترین چیز رو فراموش کنم؟

بالاخره همگی کنار خان ایستادند، اوتم و مادرش هم‌زمان با هم از پله پایین آمدند. مادر اوتم، رو به دخترش گفت:

- خیلی استرس دارم، اگر خان یا نوه‌ش چیزیش بشه چی؟

اوتم، از شدت استرس و ترس ناخنش را جوید و ل*ب زد:

- نمی‌دونم، هیچ‌کی جلودار خان و نوه‌ش نیست. به‌نظرت کار اشتباهی می‌کنن؟

- کار اشتباهی که هست، اما خب خان درد بدی روی دوششه شاید ما هم جای خان بودیم؛ همچین تصمیمی می‌گرفتیم.

اوتم و مادرش، کنار نورا ایستادند. تمام چشم‌ها به طرف خان و مارک میخ‌کوب شده بود. نگاه مارک، برای بار آخر به طرف نمای موزون عمارت چرخ خورد. در حینی که نگاهی به نمای عمارت می‌انداخت، اتفاقی نگاهش به طرف دافنی که پرده را میان انگشتانش گرفته بود و با چشمانی آغشته به اشک از پشت پنجره مارک را تماشا می‌کرد، چرخ خورد. اما رفته‌رفته نگاهش بی‌تفاوت شد و دسته‌ی درب ماشین را گرفت و کشید، با یک حرکت سوار ماشین شد. دافنی، پرده را کشید و رویش را برگرداند و بر روی زمین نشست و صدای گریه و هق‌هقش، سکوت حکم‌فرمای عمارت را شکست. چنگی به موهایش زد و سرش را بر روی زانویش قرار داد. اما صدای نوتفیکیشن تلفنش باعث شد تا به گریه‌اش پایان دهد. صورت آغشته به اشکش را بالا آورد و نگاهش به طرف تلفنش چرخ خورد. گرچه اشک‌ها جلوی دیدش را گرفته بودند؛ اما متوجه شد که پدرش است. به تماس جواب داد.

- سلام دافنی، کجایی؟

- بابا، من خونه‌ی پدربزرگ مارکم.

- استفان دیکنز؟

دافنی، با یک حرکت از جای برخاست و پرده را کنار زد و از پشت پنجره نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت که با هم در حال تکاپو و صحبت بودند، چرخ خورد سپس‌ گفت:

- آره، خان و نوه‌ش مارک همراه دو الی سه ماشین که آدم‌های خان داخلش هست به طرف جایی که به من آدرس دادی حرکت کردن.

لوکینگ، حیرت‌زده از جا برخاست و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:

- چی؟ پدربزرگش با آدم‌هاش دارن میان؟ تو کجایی؟

دافنی، بغضش را با بزاق دهانش قورت داد و با صدایی ضعیف همانند یک‌ نوار ضبط شده ل*ب ورچید:

- عمارت.

- چرا تو نیومدی؟ دخترم، من به تو نیاز دارم.

- خان قبول نکرد. مارک از دیشب تا حالا الم‌شنگه به پا کرد جوری که خان حالش بد شد من نخواستم بیش از این غم و غصه برای خان درست کنم.

- اوکی، پس من به مارتیک خبر میدم، مارتیک گفته که تا پدربزرگم نیاد این مرد باید سرو مرو گنده همین‌جا بمونه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
دافنی با دو چشمان گرد شده پرسید:
- یعنی آبراهام هنوز زنده‌ست؟
- آره، بی‌مروت هنوز نفس می‌کشه ولی یک هفته‌ست بهش غذا ندادیم.
دافنی، به وضوح شوکه شد. در حینی که بر روی کاناپه می‌نشست، گفت:
- چرا؟
- دستور مارتیک بود، چون به مدت یک هفته به مارک غذا نداده بوده این یه جورهایی تلافی کارهاشه.
هوم کشداری از گلوی دافنی خارج شد. نگاهش به طرف اوتم و مادرش میخ‌کوب شد سپس گفت:
- پدر، من دیگه باید تماس رو قطع کنم. مجدداً باهات تلفنی صحبت می‌کنم.
- دخترم مواظب خودت باش، نگران مارک هم نباش خودم هوای جفتشون رو دارم.
- اوکی، بای!
- بای!
***
مارک، به ابرهای شکننده چشم دوخت سپس رو به بادیگارد گفت:
- آدرس جایی که اون قاتل بی‌همه چیز رو گروگان گرفتن، توی خود آمریکاست.
بادیگارد، یک تای ابروان کم پشت و مشکی رنگش بالا پرید:
- کدوم شهر آمریکاست؟
- شهر شیکاگو، خیابون بیرگام سیتی.
بادیگارد، پایش را بر روی پدال گ*از فشرد. مارک، نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت شهر شیکاگو چرخ خورد. همچنان مشتاق بود تا با قاتل پدرش روبه‌رو شود، اما این را هم می‌داند که حرصش کامل فروکش نمی‌شود زیرا پدربزرگش قصد دارد یا خود آبراهام را به قتل برساند یا آدم‌هایش ولی همین که انتقام خون ریخته‌ی پدرش گرفته می‌شود، تا حدودی روح و جسم مارک، آرامش می‌گیرد. در حوالی فکرهایش پرسه می‌زد که با صدای بوق ماشین استفان، نگاهش به طرف پدربزرگش چرخ خورد.
- همین‌جاست، ماشین رو نگه‌دار.
بادیگارد، از آینه‌ی جلو به ماشین خان که پشت سر ماشین خودش پارک شده بود، چشم چرخاند و با یک حرکت ساده، کمربند را از بالا تنه‌اش جدا کرد‌. گویی اضطرابی که با فرط هیجان هر دو در یک روز، یک زمان و مکان آمیخته شده بودند.
از چشمان همه‌ی آن‌ها به خوبی می‌توانست حس کرد، به‌خصوص استفان و مارک که منتظر چنین روزی بودند که بالاخره روز موعود فرا رسید. مارک، کمربند را از بالا تنه‌اش جدا کرد. درب توسط مارتیک گشوده شد، این اتفاق، از چشمان مارک دور نماند. به راستی، او حتی منتظر چنین روزی بود تا برادر خود را پس از بیست و پنج سال ببیند، او سن و سالی نداشت که بی‌پدر و مادر در عمارت بزرگ لوکینگ قد کشید و حال به سن سی سالگی رسید. مارتیک، با دو چشمان آغشته به اشک، سر تا پای مارک را آنالیز کرد‌. دیگر ترس و دلهره‌ای در چشمان زیبایش موج نمی‌زد، زیرا برادرش سرو مرو گنده، شاد و سرزنده پیش به‌سوی او و قاتل پدرش، س*ی*نه‌ستبر کرده و با غرور کاذبش، ژست مغرورانه‌ای را گرفته است و با قدم‌های محکم و استواری گام برمی‌دارد.
مارتیک، حتی فکرش را هم نمی‌کرد که یک روز با برادر بزرگ‌ترش در چنین روزی رو‌به‌رو می‌شود و ملاقات می‌کند‌. پس از آنالیز کردن‌ همدیگر، هر دو دستانشان هم‌زمان با هم گشوده شد و یکدیگر را در آ*غ*و*ش کشیدند‌. بادیگاردها از ماشین‌ها خارج شدند. گویی، امروز روزی‌ست که همه به خون آبراهام تشنه‌اند. سرنوشت آبراهام چه خواهد شد؟ آن طناب‌داری که برای مارک و مارتیک بافته بود، حال به گر*دن خودش می‌اندازند؟ مارتیک، بغضش شکست. دانه‌‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. استفان، گرچه حال ناخوشایندی را تجربه می‌کرد، اما به طرف نوه‌ی دیگرش، مارتیک گام نهاد. مارک، از آ*غ*و*ش برادر کوچکش دل کند و ترجیح داد آ*غ*و*ش گرم و مردانه‌ی مارتیک را، لحظه‌ای در اختیار پدربزرگش بگذارد.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دافنی با دو چشمان گرد شده پرسید:
- یعنی آبراهام هنوز زنده‌ست؟
- آره، بی‌مروت هنوز نفس می‌کشه ولی یک هفته‌ست بهش غذا ندادیم.
دافنی، به وضوح شوکه شد. در حینی که بر روی کاناپه می‌نشست، گفت:
- چرا؟
- دستور مارتیک بود، چون به مدت یک هفته به مارک غذا نداده بوده این یه جورهایی تلافی کارهاشه.
هوم کشداری از گلوی دافنی خارج شد. نگاهش به طرف اوتم و مادرش میخ‌کوب شد سپس گفت:
- پدر، من دیگه باید تماس رو قطع کنم. مجدداً باهات تلفنی صحبت می‌کنم.
- دخترم مواظب خودت باش، نگران مارک هم نباش خودم هوای جفتشون رو دارم.
- اوکی، بای!
- بای!
***
مارک، به ابرهای شکننده چشم دوخت سپس رو به بادیگارد گفت:
- آدرس جایی که اون قاتل بی‌همه چیز رو گروگان گرفتن، توی خود آمریکاست.
بادیگارد، یک تای ابروان کم پشت و مشکی رنگش بالا پرید:
- کدوم شهر آمریکاست؟
- شهر شیکاگو، خیابون بیرگام سیتی.
بادیگارد، پایش را بر روی پدال گ*از فشرد. مارک، نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت شهر شیکاگو چرخ خورد. همچنان مشتاق بود تا با قاتل پدرش روبه‌رو شود، اما این را هم می‌داند که حرصش کامل فروکش نمی‌شود زیرا پدربزرگش قصد دارد یا خود آبراهام را به قتل برساند یا آدم‌هایش ولی همین که انتقام خون ریخته‌ی پدرش گرفته می‌شود، تا حدودی روح و جسم مارک، آرامش می‌گیرد. در حوالی فکرهایش پرسه می‌زد که با صدای بوق ماشین استفان، نگاهش به طرف پدربزرگش چرخ خورد.
- همین‌جاست، ماشین رو نگه‌دار.
بادیگارد، از آینه‌ی جلو به ماشین خان که پشت سر ماشین خودش پارک شده بود، چشم چرخاند و با یک حرکت ساده، کمربند را از بالا تنه‌اش جدا کرد‌. گویی اضطرابی که با فرط هیجان هر دو در یک روز، یک زمان و مکان آمیخته شده بودند.
از چشمان همه‌ی آن‌ها به خوبی می‌توانست حس کرد، به‌خصوص استفان و مارک که منتظر چنین روزی بودند که بالاخره روز موعود فرا رسید. مارک، کمربند را از بالا تنه‌اش جدا کرد. درب توسط مارتیک گشوده شد، این اتفاق، از چشمان مارک دور نماند. به راستی، او حتی منتظر چنین روزی بود تا برادر خود را پس از بیست و پنج سال ببیند، او سن و سالی نداشت که بی‌پدر و مادر در عمارت بزرگ لوکینگ قد کشید و حال به سن سی سالگی رسید. مارتیک، با دو چشمان آغشته به اشک، سر تا پای مارک را آنالیز کرد‌. دیگر ترس و دلهره‌ای در چشمان زیبایش موج نمی‌زد، زیرا برادرش سرو مرو گنده، شاد و سرزنده پیش به‌سوی او و قاتل پدرش، س*ی*نه‌ستبر کرده و با غرور کاذبش، ژست مغرورانه‌ای را گرفته است و با قدم‌های محکم و استواری گام برمی‌دارد.
مارتیک، حتی فکرش را هم نمی‌کرد که یک روز با برادر بزرگ‌ترش در چنین روزی رو‌به‌رو می‌شود و ملاقات می‌کند‌. پس از آنالیز کردن‌ همدیگر، هر دو دستانشان هم‌زمان با هم گشوده شد و یکدیگر را در آ*غ*و*ش کشیدند‌. بادیگاردها از ماشین‌ها خارج شدند. گویی، امروز روزی‌ست که همه به خون آبراهام تشنه‌اند. سرنوشت آبراهام چه خواهد شد؟ آن طناب‌داری که برای مارک و مارتیک بافته بود، حال به گر*دن خودش می‌اندازند؟ مارتیک، بغضش شکست. دانه‌‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. استفان، گرچه حال ناخوشایندی را تجربه می‌کرد، اما به طرف نوه‌ی دیگرش، مارتیک گام نهاد. مارک، از آ*غ*و*ش برادر کوچکش دل کند و ترجیح داد آ*غ*و*ش گرم و مردانه‌ی مارتیک را، لحظه‌ای در اختیار پدربزرگش بگذارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
دستانشان همدیگر را در آ*غ*و*ش گرفتند. مارک، رو به بادیگاردها گفت:
- برین داخل!
با گفتن «چشم» بسنده کردند و به‌طرف حیاط باغی رفتند. مارک، نیم‌نگاهی گذرا به مارتیک و استفان انداخت و بلافاصله وارد حیاط شد. نگاهش حول درختانی که توسط باد همانند کبریت خم شده بودند، چرخ خورد. همه جا سبزسبز بود. این سبزی و درختان تنومند از چشمان زیبای مارک دور نماند.
چشمانش به طرف دو تاب بزرگ چرخ خورد نیشخندی مزین لبان گوشتی‌اش شد. قدم‌های خرامانی به طرف درب برداشت همچنان مشتاق بود تا با قاتل پدرش روبه‌رو شود. آستین لباسش را بالا کشید و دسته‌ی درب هلالی شکل طلایی رنگ را با یک حرکت کشید و وارد شد. تمامی بادیگاردها پشت سر هم دور تا دور آبراهام را حصار کرده بودند. آبراهام هر دو چشمانش را که سو نداشت بالا آورد و با مارک روبه‌رو شد. خودش را بر روی زمین کشید تا بالاخره خود را به مارک رساند. دست زمخت و آغشته به خونش را بر روی پاچه‌ی شلوار مارک قرار داد و د*ه*ان خشک و پر از خونش را گشود و به سختی ل*ب زد:
- خواهش... خواهش... می‌کنم... می‌کنم... ولم... ولم کن.
مارک، پایش را از میان انگشتان لرزیده‌ی آبراهام بیرون کشید و بر روی پاشنه‌ی پایش نشست و دست زمخت و پر زورش را بر روی چانه‌ی زخم‌آلود و منقبض آبراهام گذاشت که انگشتانش در پوستش فرو رفت. سپس گفت:
- ولت کنم؟ دمار از روزگارت در میارم مردک.
پایش را عقب برد و به سرعت یک پلک بر هم زدن جلو آورد و ضربه‌ی مضبوطی به صورت آبراهام زد که حاصل دردش آخ کوچک و بی‌جانی شد. درد در گوشتش پیچید و به مغز و استخوانش نفوذ کرد. استفان بر روی صندلی راک چوبی نشست و گفت:
- دیگه کتکش نزنین باهاش دو کلمه حرف دارم!
مارک، بر روی صندلی دیگر نشست و پای راستش را بر روی پای چپش نهاد. مارتیک کنار پدربزرگش ایستاد و آرام ل*ب زد:
- چه حرفی؟ با یه گلوله خلاصش کن!
استفان، بی‌آن‌که گوشه چشمی به مارتیک بیندازد صدایش را صاف کرد و به حرفش افزود:
- آبراهام، من رو می‌شناسی؟
آبراهام، سرش را کج کرد و گفت:
- نه.
استفان، از جای برخاست و قدم‌های شتابان به طرف آبراهام برداشت و چانه‌ی او را محکم فشرد که انگشتش در پوستش فرو رفت.
- من پدر کوینم!
آبراهام، گوشه‌ی پلکش پرید. زبان بر روی لبان قلوه‌ایش کشید و گفت:
- پدر... پدر... کو... کوین؟
هوم کشداری از گلوی استفان خارج شد.
دستش را از روی چانه‌ی منقبض آبراهام برداشت و با یک حرکت از جای برخاست و چند قدم خرامان به طرف مارک و مارتیک برداشت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- برین طبقه‌ی بالا توی یکی از اتاق‌ها منتظرم بمونین تا بیام!
مارک و مارتیک هم‌زمان با هم سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادند و هر دو به طرف طبقه‌‌ی بالای خانه‌ی آبراهام حرکت کردنند. استفان، صورتش را به طرف صورت پر از غم بی‌جلای آبراهام برگرداند و ادامه داد:
- کدوم گاراژ پسرم رو به قتل رسوندی؟
دانه‌های سرد از پیشانی استفان لیز می‌خورد و انتهای آن به گ*ردنش می‌رسید. تکه دستمالی از جعبه بیرون کشید و به وسیله‌ی آن رد دانه‌های عرق را پاک کرد. دستمال را جلوی ‌پای آبراهام انداخت. زمانی که متوجه‌ی مکث طولانی آبراهام شد ابروانش از شدت خشم در هم فرو رفت و با صدایی بشاش فریاد زد:
- پرسیدم پسرم رو توی کدوم گاراژ به قتل رسوندی مردک روانی؟
آبراهام، با صدای ضعیف و دردمندش ل*ب از ل*ب گشود:
- گاراژ نبود.
- پس چی بود؟
- پارکینگ رباتیک
استفان، دستی بر روی بلندی ریش جو گندمی‌اش کشید و عصایش را بر روی زمین کوبید و گفت:
- پس طرف شهر نیویورکه!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دستانشان همدیگر را در آ*غ*و*ش گرفتند. مارک، رو به بادیگاردها گفت:

- برین داخل!

با گفتن «چشم» بسنده کردند و به‌طرف حیاط باغی رفتند. مارک، نیم‌نگاهی گذرا به مارتیک و استفان انداخت و بلافاصله وارد حیاط شد. نگاهش حول درختانی که توسط باد همانند کبریت خم شده بودند، چرخ خورد. همه جا سبزسبز بود. این سبزی و درختان تنومند از چشمان زیبای مارک دور نماند.

چشمانش به طرف دو تاب بزرگ چرخ خورد نیشخندی مزین لبان گوشتی‌اش شد. قدم‌های خرامانی به طرف درب برداشت همچنان مشتاق بود تا با قاتل پدرش روبه‌رو شود. آستین لباسش را بالا کشید و دسته‌ی درب هلالی شکل طلایی رنگ را با یک حرکت کشید و وارد شد. تمامی بادیگاردها پشت سر هم دور تا دور آبراهام را حصار کرده بودند. آبراهام هر دو چشمانش را که سو نداشت بالا آورد و با مارک روبه‌رو شد. خودش را بر روی زمین کشید تا بالاخره خود را به مارک رساند. دست زمخت و آغشته به خونش را بر روی پاچه‌ی شلوار مارک قرار داد و د*ه*ان خشک و پر از خونش را گشود و به سختی ل*ب زد:

- خواهش... خواهش... می‌کنم... می‌کنم... ولم... ولم کن.

مارک، پایش را از میان انگشتان لرزیده‌ی آبراهام بیرون کشید و بر روی پاشنه‌ی پایش نشست و دست زمخت و پر زورش را بر روی چانه‌ی زخم‌آلود و منقبض آبراهام گذاشت که انگشتانش در پوستش فرو رفت. سپس گفت:

- ولت کنم؟ دمار از روزگارت در میارم مردک.

پایش را عقب برد و به سرعت یک پلک بر هم زدن جلو آورد و ضربه‌ی مضبوطی به صورت آبراهام زد که حاصل دردش آخ کوچک و بی‌جانی شد. درد در گوشتش پیچید و به مغز و استخوانش نفوذ کرد. استفان بر روی صندلی راک چوبی نشست و گفت:

- دیگه کتکش نزنین باهاش دو کلمه حرف دارم!

مارک، بر روی صندلی دیگر نشست و پای راستش را بر روی پای چپش نهاد. مارتیک کنار پدربزرگش ایستاد و آرام ل*ب زد:

- چه حرفی؟ با یه گلوله خلاصش کن!

استفان، بی‌آن‌که گوشه چشمی به مارتیک بیندازد صدایش را صاف کرد و به حرفش افزود:

- آبراهام، من رو می‌شناسی؟

آبراهام، سرش را کج کرد و گفت:

- نه.

استفان، از جای برخاست و قدم‌های شتابان به طرف آبراهام برداشت و چانه‌ی او را محکم فشرد که انگشتش در پوستش فرو رفت.

- من پدر کوینم!

آبراهام، گوشه‌ی پلکش پرید. زبان بر روی لبان قلوه‌ایش کشید و گفت:

- پدر... پدر... کو... کوین؟

هوم کشداری از گلوی استفان خارج شد.

دستش را از روی چانه‌ی منقبض آبراهام برداشت و با یک حرکت از جای برخاست و چند قدم خرامان به طرف مارک و مارتیک برداشت و به ادامه‌ی حرفش افزود:

- برین طبقه‌ی بالا توی یکی از اتاق‌ها منتظرم بمونین تا بیام!

مارک و مارتیک هم‌زمان با هم سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادند و هر دو به طرف طبقه‌‌ی بالای خانه‌ی آبراهام حرکت کردنند. استفان، صورتش را به طرف صورت پر از غم بی‌جلای آبراهام برگرداند و ادامه داد:

- کدوم گاراژ پسرم رو به قتل رسوندی؟

دانه‌های سرد از پیشانی استفان لیز می‌خورد و انتهای آن به گ*ردنش می‌رسید. تکه دستمالی از جعبه بیرون کشید و به وسیله‌ی آن رد دانه‌های عرق را پاک کرد. دستمال را جلوی ‌پای آبراهام انداخت. زمانی که متوجه‌ی مکث طولانی آبراهام شد ابروانش از شدت خشم در هم فرو رفت و با صدایی بشاش فریاد زد:

- پرسیدم پسرم رو توی کدوم گاراژ به قتل رسوندی مردک روانی؟

آبراهام، با صدای ضعیف و دردمندش ل*ب از ل*ب گشود:

- گاراژ نبود.

- پس چی بود؟

- پارکینگ رباتیک

استفان، دستی بر روی بلندی ریش جو گندمی‌اش کشید و عصایش را بر روی زمین کوبید و گفت:

- پس طرف شهر نیویورکه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
آبراهام، چشمانی را که از فرط بی‌خوابی به قرمزی می‌زد را بست و پس از چند ثانیه پلک‌های خسته‌اش را گشود. آن‌قدر از بی‌آبی دهانش خشک شده بود که نه می‌توانست به سؤال‌های استفان پاسخ دهد و نه می‌توانست چشمانش را باز نگه دارد. گرچه رمقی برای درخاست کمک نداشت اما سعی کرد پاسخی به سؤال استفان دهد. در حینی که دستش را بر روی زمین آغشته به خون می‌گذاشت، هوم کشداری از گلویش خارج شد.
استفان، پشت مژه‌های محصور شده‌اش اشک جمع شد. با دست سبابه‌اش چانه‌ی‌ منقبض و افتاده‌ی آبراهام را بالا آورد و آن‌قدر فشار دست زمختش را بر روی چانه‌ی او بیشتر کرد که انگشتش در پو*ست کلفت و سفیدش فرو رفت، اما لرزش دستانش باعث شد تا آبراهام قهقهه‌ای مستانه سر دهد. میان قهقهه‌هایش با صدای ضعیف و دردمندش به ادامه‌ی حرفش افزود:
- لعنت به دستی که بلرزه، لعنت به گوشتی که از گوشت بترسه!
استفان، پوزخند تلخی زد و گفت:
- درد من با درد تو یکی نیست. درد من از غم نبود دو تا از عزیزهامه ولی درد تو به قتل رسوندن دو تا جوون ناکامه. دستی که باید از درد و غم بلرزه دست منه و گوشتی که باید از گوشت بترسه گوشت توهه.
آبراهام، خیره به مردمک چشمان استفان که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- این گوشت که در اختیارته، می‌خوای تکه‌تکش کنی؟ پس بجنب!
استفان، احساسات لگدمالش را در مشتش جمع‌و‌جور کرد و قولنج انگشتانش را یکی‌یکی شکاند و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید گفت:
- از تکه‌تکه شدنش گذشته، می‌خوام نیست و نابودش کنم جوری که انگار مادرت پسری به اسم آبراهام نزاییده!
آبراهام، سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزن و آبی رنگ، صورت پر از غم بی‌جلای استفان را بیابد.
- مرگ خیلی شیرینه، اون هم به دست تویی که نوه‌ت رو به قتل رسوندم. اون لحظه مرگش رو با چشم‌های خودم دیدم و جنازش رو سوزوندم و استخون‌هاش رو جلوی سگ انداختم. می‌دونی چرا؟ چون اون از اول لایق همچین مرگ ناشیانه‌ای بود نه خوش و خرم با کایلی زندگیش رو سپری کنه و من یه گوشه بشینم و غصه بخورم به امید این‌که کایلی یه گوشه چشمی به من نشون بده.
استفان، یقه‌ی پیراهن پاره و پوسیده‌ی آبراهام را میان دستانش گرفت و فشرد. از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- به بادیگاردها دستور میدم که یک ماه فیکس اجازه ندن حتی یه قطره آب از گلوت پایین بره. جوری عذابت میدم که از زاده‌ی خودت پشیمون و خار و ذلیل بشی!
آبراهام، بازدم عمیقش را بیرون داد و با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای کلفت فوق‌العاده بَمش بود، ل*ب زد:
- حاضرم از گشنگی و تشنگی بمیرم، اما یه قطره آب و یه لقمه غذا از دست تو نخورم.
استفان، با یک حرکت از جای برخاست. بادیگاردها برای استقبال از جای برخاستند. همه‌ی آن‌ها گوش به زنگ ایستاده بودند تا استفان حکم گناه آبراهام را صادر کند.

#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آبراهام، چشمانی را که از فرط بی‌خوابی به قرمزی می‌زد را بست و پس از چند ثانیه پلک‌های خسته‌اش را گشود. آن‌قدر از بی‌آبی دهانش خشک شده بود که نه می‌توانست به سؤال‌های استفان پاسخ دهد و نه می‌توانست چشمانش را باز نگه دارد. گرچه رمقی برای درخاست کمک نداشت اما سعی کرد پاسخی به سؤال استفان دهد. در حینی که دستش را بر روی زمین آغشته به خون می‌گذاشت، هوم کشداری از گلویش خارج شد.

استفان، پشت مژه‌های محصور شده‌اش اشک جمع شد. با دست سبابه‌اش چانه‌ی‌ منقبض و افتاده‌ی آبراهام را بالا آورد و آن‌قدر فشار دست زمختش را بر روی چانه‌ی او بیشتر کرد که انگشتش در پو*ست کلفت و سفیدش فرو رفت، اما لرزش دستانش باعث شد تا آبراهام قهقهه‌ای مستانه سر دهد. میان قهقهه‌هایش با صدای ضعیف و دردمندش به ادامه‌ی حرفش افزود:

- لعنت به دستی که بلرزه، لعنت به گوشتی که از گوشت بترسه!

استفان، پوزخند تلخی زد و گفت:

- درد من با درد تو یکی نیست. درد من از غم نبود دو تا از عزیزهامه ولی درد تو به قتل رسوندن دو تا جوون ناکامه. دستی که باید از درد و غم بلرزه دست منه و گوشتی که باید از گوشت بترسه گوشت توهه.

آبراهام، خیره به مردمک چشمان استفان که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:

- این گوشت که در اختیارته، می‌خوای تکه‌تکش کنی؟ پس بجنب!

استفان، احساسات لگدمالش را در مشتش جمع‌و‌جور کرد و قولنج انگشتانش را یکی‌یکی شکاند و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید گفت:

- از تکه‌تکه شدنش گذشته، می‌خوام نیست و نابودش کنم جوری که انگار مادرت پسری به اسم آبراهام نزاییده!

آبراهام، سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزن و آبی رنگ، صورت پر از غم بی‌جلای استفان را بیابد.

- مرگ خیلی شیرینه، اون هم به دست تویی که نوه‌ت رو به قتل رسوندم. اون لحظه مرگش رو با چشم‌های خودم دیدم و جنازش رو سوزوندم و استخون‌هاش رو جلوی سگ انداختم. می‌دونی چرا؟ چون اون از اول لایق همچین مرگ ناشیانه‌ای بود نه خوش و خرم با کایلی زندگیش رو سپری کنه و من یه گوشه بشینم و غصه بخورم به امید این‌که کایلی یه گوشه چشمی به من نشون بده.

استفان، یقه‌ی پیراهن پاره و پوسیده‌ی آبراهام را میان دستانش گرفت و فشرد. از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:

- به بادیگاردها دستور میدم که یک ماه فیکس اجازه ندن حتی یه قطره آب از گلوت پایین بره. جوری عذابت میدم که از زاده‌ی خودت پشیمون و خار و ذلیل بشی!

آبراهام، بازدم عمیقش را بیرون داد و با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای کلفت  فوق‌العاده بَمش بود، ل*ب زد:

- حاضرم از گشنگی و تشنگی بمیرم، اما یه قطره آب و یه لقمه غذا از دست تو نخورم.

استفان، با یک حرکت از جای برخاست. بادیگاردها برای استقبال از جای برخاستند. همه‌ی آن‌ها گوش به زنگ ایستاده بودند تا استفان حکم گناه آبراهام را صادر کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
استفان، ابروان پرپشتش را بالا انداخت و خشمگین و عبوس، رو به بادیگاردها کرد و گفت:
- آبراهام و آدم‌هاش رو به آدرس پارکینگ رباتیک می‌برین، اگر شخصی اون‌جا بود بهش شلیک کنین.
یکی از بادیگاردها، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و گفت:
- اطاعت میشه. بعدش با آبراهام و محافظ‌هاش چی‌کار کنیم؟
استفان، نگاهش به طرف آبراهام و محافظ‌هایش چرخ خورد، سپس روی پاشنه‌ی پایش چرخید و گفت:
- آبراهام رو فعلاً نکشین، ولی محافظ‌هاش رو همین امروز به قتل برسونین.
جوئل، چشمانش را بست و پس از چند ثانیه پلک‌های سنگین و آغشته به اشکش را‌ گشود و با دو چشمانی که اشک در آن موج می‌زد، ل*ب زد:
- لطفاً من و دوست‌هام رو به قتل نرسونین، ما هیچ کاری با مارک نداشتیم. ما فقط تنها خلافمون این بوده که بارهای مواد مخدر آیشید رو به کشورهای مختلف انتقال می‌دادیم. هیچ خطایی از ما سر نزده. آقا، دست بوست میشم و حاضرم به پات بیفتم اما جونمون رو ازمون نگیر. ما هنوز خیلی جوونیم.
مابقی دوستانش حرف جوئل را با تکان دادن سرشان تأیید کردند، اما خان گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود‌. چطور می‌توانست حرف‌هایشان را باور کند؟ از کجا معلوم حقیقت داشته باشد؟ استفان لبخندی مریض‌گونه آمیخته با شرارت ذاتی‌اش بر ل*ب نشاند و گفت:
- متاسفانه تر و خشک پای هم می‌سوزن.
جوئل، انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و در حینی که فین‌فین می‌کرد، گفت:
- چرا زمانی که می‌دونین مقصر اصلی داستان آبراهامه می‌خواین ما رو به قتل برسونین؟
آبراهام، پوزخند تلخی زد و دست زخم‌آلود و آغشته به اشکش را بر روی گر*دن جوئل گذاشت، اما نتوانست فشاری بر روی گر*دن او وارد کند. ابروانش از شدت خشم در هم فرو رفت، یقه‌ی پیراهن جوئل را لای انگشتانش فشرد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- به حساباً شما محافظ‌های من هستین؟ به‌جای این‌که یه راه پیدا کنین جون من رو نجات بدین دارین کاری می‌کنین خودتون نجات پیدا کنین و جون من از دست بره؟
تفی در صورت جوئل انداخت، جوئل صورتش را با عصبانیت برگرداند و با سر آستین لباسش که تار و پودی از آن باقی مانده بود، رد پای تف را از روی صورتش پاک کرد. استفان سری تکان داد و رو به بادیگاردها گفت:
- آبراهام رو جایی که گفتم ببرین، چهار چشمی حواستون بهش باشه. مبادا حواس پرتی کنین که راه فرار براش باز باشه.
تمامی بادیگاردها سری به نشانه‌ی تایید تکان دادند.‌ آبراهام را از روی زمین بلند کردند، یکی از آن‌ها گفت:
- آقا، چند روز دیگه تکه‌تکه شده‌ی گوشتش رو براتون بیاریم؟
- بیشتر از یک هفته نشه.
آبراهام، چشمان بی‌حالتش را بست و پس از چند ثانیه گشود و گفت:
- با تکه‌تکه شدن گوشت من، پسر و دخترت برنمی‌گر*دن، ولی هر کاری که دوست داری انجام بده چون من به سیم آخر زدم.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
استفان، ابروان پرپشتش را بالا انداخت و خشمگین و عبوس، رو به بادیگاردها کرد و گفت:
- آبراهام و آدم‌هاش رو به آدرس پارکینگ رباتیک می‌برین، اگر شخصی اون‌جا بود بهش شلیک کنین.
یکی از بادیگاردها، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و گفت:
- اطاعت میشه. بعدش با آبراهام و محافظ‌هاش چی‌کار کنیم؟
استفان، نگاهش به طرف آبراهام و محافظ‌هایش چرخ خورد، سپس روی پاشنه‌ی پایش چرخید و گفت:
- آبراهام رو فعلاً نکشین، ولی محافظ‌هاش رو همین امروز به قتل برسونین.
جوئل، چشمانش را بست و پس از چند ثانیه پلک‌های سنگین و آغشته به اشکش را‌ گشود و با دو چشمانی که اشک در آن موج می‌زد، ل*ب زد:
- لطفاً من و دوست‌هام رو به قتل نرسونین، ما هیچ کاری با مارک نداشتیم. ما فقط تنها خلافمون این بوده که بارهای مواد مخدر آیشید رو به کشورهای مختلف انتقال می‌دادیم. هیچ خطایی از ما سر نزده. آقا، دست بوست میشم و حاضرم به پات بیفتم اما جونمون رو ازمون نگیر. ما هنوز خیلی جوونیم.
مابقی دوستانش حرف جوئل را با تکان دادن سرشان تأیید کردند، اما خان گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود‌. چطور می‌توانست حرف‌هایشان را باور کند؟ از کجا معلوم حقیقت داشته باشد؟ استفان لبخندی مریض‌گونه آمیخته با شرارت ذاتی‌اش بر ل*ب نشاند و گفت:
- متاسفانه تر و خشک پای هم می‌سوزن.
جوئل، انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و در حینی که فین‌فین می‌کرد، گفت:
- چرا زمانی که می‌دونین مقصر اصلی داستان آبراهامه می‌خواین ما رو به قتل برسونین؟
آبراهام، پوزخند تلخی زد و دست زخم‌آلود و آغشته به اشکش را بر روی گر*دن جوئل گذاشت، اما نتوانست فشاری بر روی گر*دن او وارد کند. ابروانش از شدت خشم در هم فرو رفت، یقه‌ی پیراهن جوئل را لای انگشتانش فشرد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- به حساباً شما محافظ‌های من هستین؟ به‌جای این‌که یه راه پیدا کنین جون من رو نجات بدین دارین کاری می‌کنین خودتون نجات پیدا کنین و جون من از دست بره؟
تفی در صورت جوئل انداخت، جوئل صورتش را با عصبانیت برگرداند و با سر آستین لباسش که تار و پودی از آن باقی مانده بود، رد پای تف را از روی صورتش پاک کرد. استفان سری تکان داد و رو به بادیگاردها گفت:
- آبراهام رو جایی که گفتم ببرین، چهار چشمی حواستون بهش باشه. مبادا حواس پرتی کنین که راه فرار براش باز باشه.
تمامی بادیگاردها سری به نشانه‌ی تایید تکان دادند.‌ آبراهام را از روی زمین بلند کردند، یکی از آن‌ها گفت:
- آقا، چند روز دیگه تکه‌تکه شده‌ی گوشتش رو براتون بیاریم؟
- بیشتر از یک هفته نشه.
آبراهام، چشمان بی‌حالتش را بست و پس از چند ثانیه گشود و گفت:
- با تکه‌تکه شدن گوشت من، پسر و دخترت برنمی‌گر*دن، ولی هر کاری که دوست داری انجام بده چون من به سیم آخر زدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا