در حال ویرایش رمان حکم گناه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
نیشخندی مزین لبان تام می‌شود تلفن را میان دستانش رد و بدل می‌کند و ل*ب می‌ورچاند:
- چرا باید من رو بکشه؟ خان یه عمر دنبال قاتل پسرشه اگر من و مارک بریم جلوی عمارتش و بگیم که قاتل پسرش کیه دست بوسمون هم میشه. بعد شما میگی ما رو می‌کشه؟
چشمان قیر گونه‌ی آقای کروز درشت می‌شود زبان بر روی لبان باریک و خشکیده‌اش می‌کشد.
- خوددانی پسرجون... من دیگه طبق شناختی که نسبت به خان داشتم بهت گفتم. امیدوارم نقشتون همون‌طوری که می‌خواین پیش بره و بتونین با یه تیر دو نشون بزنین ولی توی همچین شرایطی تنهاتون نمی‌ذارم تقریباً ربع ساعت دیگه پروژه‌ی کاریم تموم میشه میام عمارت خان!
تام شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا می‌اندازد و لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌دهد می‌غرد:
- بهتره نیای! ممکنه خان شما رو هم بکشه. یادم رفت از مامان بپرسم ببینم پدربزرگ مارک، خانه یا خلاف‌کار و قاتل زنجیره‌ای!
با این حرف، مارک شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا می‌اندازد و لبانش از شدت خنده کش می‌آید و می‌گوید:
- شاید هم قاتل زنجیره‌ایه!
هر دو با هم قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهند. اما آقای کروز جدی و پر جذبه ل*ب می‌زند:
- خنده نداره... حال مارک و تو گریه داره!
مارک، غبار غمی بی‌پایان، گونه‌ی گلگونش را می‌آزرد. نفس عمیقی می‌کشد و سکوت را به حرف زدن در برابر این حرف سنگین آقای کروز ترجیح می‌دهد. تام از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو می‌رود و بلندتر از قبل، نفس کش‌داری می‌کشد و می‌گوید:
- درسته... نیاز نیست بیای عمارت خان!
سپس صفحه‌ی تلفنش را روشن می‌کند و به تماس پایان می‌دهد فشار پایش را بر روی پدال گ*از بیشتر می‌کند. دانه‌های عرق سرد، از پیشانی مارک لیز می‌خورد و چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش میفتد سپس ل*ب از ل*ب می‌گشاید:
- به نظرت چه‌قدر دیگه می‌رسیم عمارت خان؟
تام دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشد و متفکر می‌گوید:
- نیم ساعت دیگه، اگر گرسنته ماشین رو گوشه‌ای نگه دارم غذا بخوری؟
مارک چنگی به موهای مجعدش می‌زند و سپس دستی بر روی سبیل‌های بورش می‌کشد و می‌گوید:
- نه... اون‌قدر حالم داغونه که گشنه‌ام هم باشه غذا از گلوم پایین نمیره!
تام سیاه چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد و در حینی که اندکی بر روی صندلی جابه‌جا می‌شود ل*ب می‌زند:
- همه چیز درست میشه! اون مردک... آبراهام اون تقاص کارش رو پس میده. یه عمر گناه‌کار بود ولی برای تو و داداشت حکم داد حالا باید تقاص گناه‌هاش رو پس بده!
چشمان مارک، متقابل چشمان تام با بی‌قراری می‌لغزد. دلش می‌خواهد هر چه زودتر با آبراهام روبه‌رو شود. گرچه طبق گفته‌ی آماندا، لوکینگ و مارتیک تا الان حسابش را کف دستش گذاشته‌اند و منتظر ننشسته‌اند تا مارک بیاید و حکم دهد. خود حکم آبراهام که گناه‌کار است را صادر کرده‌اند. مارک سرش را بر روی شیشه‌ی ماشین می‌گذارد و می‌گوید:
- امیدوارم‌ پدربزرگم با دیدن من خشمگین نشه... فرد خبیث یا خشنی نباشه که من رو اسیر خودش و آدم‌هاش کنه!
تام چانه‌ی منقبضش را اندکی ماساژ می‌دهد و سرش را کج می‌کند.
- چرا باید همچین کاری کنه؟ مگه قاتل کوین تو هستی؟ نه!
مارک شانه‌ای بالا می‌اندازد و هر دو چشمان آغشته به اشکش را متقابل هر دو چشمان پر از خشم و هیاهوی تام قرار می‌دهد و با صدایی نه چندان بلند می‌گوید:
- نکنه خان مادرم رو یه جا اسیر کرده باشه؟ آخه قبل این‌که با پدرم ازدواج کنه با آبراهام سر سفره‌ی عقد توی محضر نشسته!
یک تای ابروان پر پشت و بلند تام بالا می‌پرد و می‌گوید:
- در این ر*اب*طه اطلاعی ندارم. باید از مادرم می‌پرسیدی... ولی نه همچین چیزی نمی‌تونه باشه. آخه مادرت که با خواست خودش نمی‌خواسته با آبراهام ازدواج کنه! با زور و اجبار خانواده‌اش مجبور به ازدواج با آبراهام میشه که سر وقت کوین می‌رسه و این اجازه رو نمیده. ولی ناپدید شدن مادرت هم امر طبیعی یا منطقی‌ای نیست. یا توسط آبراهام گروگان گرفته شده یا خان!
سرمایی که از گوشه‌ی شیشه‌ی ماشین به داخل درز می‌کند تن مارک را می آزرد و به لرزه می‌اندازد. دستش را بر روی دکمه قرار می‌دهد و شیشه کامل بسته می‌شود سپس می‌گوید:
- طبق گفته‌ی لوکینگ و آماندا... لوکینگ من رو به عنوان فرزند خوندگی بپذیرفته. لوکینگ این‌جا چه حکمی برای من داره؟ یعنی از اذن خدا گفته این پسر یتیمه مثل پدر بالای سرش باشم؟ این کارش بی‌دلیل نیست! حتماً این وسط یه راز و رمزهایی وجود داره!
تام گیج و منگ در افکار پوسیده‌ی خود پرسه می‌زند فکرهای زیادی در سرش می‌گذرد که نمی‌داند کدام صحیح و درست و کدام غلط‌انداز است اما سعی می‌کند به مارک کمک کند تا بتوانند راهی پیدا کنند و بدانند این همه سال، کایلی توسط چه کسی و چرا ناپدید شده است.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
نیشخندی مزین لبان تام می‌شود تلفن را میان دستانش رد و بدل می‌کند و ل*ب می‌ورچاند:

- چرا باید من رو بکشه؟ خان یه عمر دنبال قاتل پسرشه اگر من و مارک بریم جلوی عمارتش و بگیم که قاتل پسرش کیه دست بوسمون هم میشه. بعد شما میگی ما رو می‌کشه؟

چشمان قیر گونه‌ی آقای کروز درشت می‌شود زبان بر روی لبان باریک و خشکیده‌اش می‌کشد.

- خوددانی پسرجون... من دیگه طبق شناختی که نسبت به خان داشتم بهت گفتم. امیدوارم نقشتون همون‌طوری که می‌خواین پیش بره و بتونین با یه تیر دو نشون بزنین ولی توی همچین شرایطی تنهاتون نمی‌ذارم تقریباً ربع ساعت دیگه پروژه‌ی کاریم تموم میشه میام عمارت خان!

تام شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا می‌اندازد و لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌دهد می‌غرد:

- بهتره نیای! ممکنه خان شما رو هم بکشه. یادم رفت از مامان بپرسم ببینم پدربزرگ مارک، خانه یا خلاف‌کار و قاتل زنجیره‌ای!

با این حرف، مارک شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا می‌اندازد و لبانش از شدت خنده کش می‌آید و می‌گوید:

- شاید هم قاتل زنجیره‌ایه!

هر دو با هم قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهند. اما آقای کروز جدی و پر جذبه ل*ب می‌زند:

- خنده نداره... حال مارک و تو گریه داره!

مارک، غبار غمی بی‌پایان، گونه‌ی گلگونش را می‌آزرد. نفس عمیقی می‌کشد و سکوت را به حرف زدن در برابر این حرف سنگین آقای کروز ترجیح می‌دهد. تام از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو می‌رود و بلندتر از قبل، نفس کش‌داری می‌کشد و می‌گوید:

- درسته... نیاز نیست بیای عمارت خان!

سپس صفحه‌ی تلفنش را روشن می‌کند و به تماس پایان می‌دهد فشار پایش را بر روی پدال گ*از بیشتر می‌کند. دانه‌های عرق سرد، از پیشانی مارک لیز می‌خورد و چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش میفتد سپس ل*ب از ل*ب می‌گشاید:

- به نظرت چه‌قدر دیگه می‌رسیم عمارت خان؟

تام دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشد و متفکر می‌گوید:

- نیم ساعت دیگه، اگر گرسنته ماشین رو گوشه‌ای نگه دارم غذا بخوری؟

مارک چنگی به موهای مجعدش می‌زند و سپس دستی بر روی سبیل‌های بورش می‌کشد و می‌گوید:

- نه... اون‌قدر حالم داغونه که گشنه‌ام هم باشه غذا از گلوم پایین نمیره!

تام سیاه چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد و در حینی که اندکی بر روی صندلی جابه‌جا می‌شود ل*ب می‌زند:

- همه چیز درست میشه! اون مردک... آبراهام اون تقاص کارش رو پس میده. یه عمر گناه‌کار بود ولی برای تو و داداشت حکم داد حالا باید تقاص گناه‌هاش رو پس بده!

چشمان مارک، متقابل چشمان تام با بی‌قراری می‌لغزد. دلش می‌خواهد هر چه زودتر با آبراهام روبه‌رو شود. گرچه طبق گفته‌ی آماندا، لوکینگ و مارتیک تا الان حسابش را کف دستش گذاشته‌اند و منتظر ننشسته‌اند تا مارک بیاید و حکم دهد. خود حکم آبراهام که گناه‌کار است را صادر کرده‌اند. مارک سرش را بر روی شیشه‌ی ماشین می‌گذارد و می‌گوید:

- امیدوارم‌ پدربزرگم با دیدن من خشمگین نشه... فرد خبیث یا خشنی نباشه که من رو اسیر خودش و آدم‌هاش کنه!

تام چانه‌ی منقبضش را اندکی ماساژ می‌دهد و سرش را کج می‌کند.

- چرا باید همچین کاری کنه؟ مگه قاتل کوین تو هستی؟ نه!

مارک شانه‌ای بالا می‌اندازد و هر دو چشمان آغشته به اشکش را متقابل هر دو چشمان پر از خشم و هیاهوی تام قرار می‌دهد و با صدایی نه چندان بلند می‌گوید:

- نکنه خان مادرم رو یه جا اسیر کرده باشه؟ آخه قبل این‌که با پدرم ازدواج کنه با آبراهام سر سفره‌ی عقد توی محضر نشسته!

یک تای ابروان پر پشت و بلند تام بالا می‌پرد و می‌گوید:

- در این ر*اب*طه اطلاعی ندارم. باید از مادرم می‌پرسیدی... ولی نه همچین چیزی نمی‌تونه باشه. آخه مادرت که با خواست خودش نمی‌خواسته با آبراهام ازدواج کنه! با زور و اجبار خانواده‌اش مجبور به ازدواج با آبراهام میشه که سر وقت کوین می‌رسه و این اجازه رو نمیده. ولی ناپدید شدن مادرت هم امر طبیعی یا منطقی‌ای نیست. یا توسط آبراهام گروگان گرفته شده یا خان!

سرمایی که از گوشه‌ی شیشه‌ی ماشین به داخل درز می‌کند تن مارک را می آزرد و به لرزه می‌اندازد. دستش را بر روی دکمه قرار می‌دهد و شیشه کامل بسته می‌شود سپس می‌گوید:

- طبق گفته‌ی لوکینگ و آماندا... لوکینگ من رو به عنوان فرزند خوندگی بپذیرفته. لوکینگ این‌جا چه حکمی برای من داره؟ یعنی از اذن خدا گفته این پسر یتیمه مثل پدر بالای سرش باشم؟ این کارش بی‌دلیل نیست! حتماً این وسط یه راز و رمزهایی وجود داره!

تام گیج و منگ در افکار پوسیده‌ی خود پرسه می‌زند فکرهای زیادی در سرش می‌گذرد که نمی‌داند کدام صحیح و درست و کدام غلط‌انداز است اما سعی می‌کند به مارک کمک کند تا بتوانند راهی پیدا کنند و بدانند این همه سال، کایلی توسط چه کسی و چرا ناپدید شده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
ماشین را در زمین خاکی‌ای که آن طرف‌ترش زمین کشاورزی و کوه است نگه می‌دارد سپس ل*ب از ل*ب می‌گشاید:
- من می‌خوام شنیسل مرغ بخورم... تو هم می‌خوری؟
مارک چنگی به موهای مجعدش می‌زند و چند انگشتش را بر روی لپش قرار می‌دهد. انگشتانش در پو*ست ظریف و لطیف گونه‌اش فرو می‌رود. سپس می‌گوید:
- نه گشنه‌ام نیست؛ بخور نوش‌جونت!
نور کم‌رنگی از لابه‌لای درختان با همان عظمت و به سختی به طرف ماشین تام ساطع می‌شود. رویش را اندکی به طرف مارک کج می‌کند تا اشعه‌های ریز و درشت خورشید صورتش را آزار ندهد. مارک در حینی که با انگشتان مردانه‌اش بازی می‌کند زبان بر روی لبانش می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- الان که به این موضوع فکر می‌کنم حدس می‌زنم که مادرم رو پدربزرگم اسیر و گروگان نگرفته. فکر می‌کنم این کار، کار آبراهام یا لوکینگه!
تام جرعه‌ای از نو*شی*دنی را می‌نوشد و نفس عمیقی می‌کشد.
- من هم با تو هم عقیده‌ام. اما از طرفی ممکنه حقه بازی پدربزرگت هم از سر لج و لجبازی و انتقام باشه. باید بریم پرس و جو کنیم ببینیم چه‌خبر شده.
مارک، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را به اطراف جاده خاکی می‌دهد سپس به سرعت سرش را کج می‌کند و مردمک چشمانش را در اعضای صورت تام می‌چرخاند و ل*ب از ل*ب می‌گشاید:
- ممکنه آماندا یا لوکینگ این همه سال ما رو فریب داده باشن.
تام گ*از کوچکی به شنیسل مرغ می‌زند سپس هنگام جویدن آن، ل*ب می‌زند:
- شک نکن، ولی چرا باید مامانم ما رو فریب بده؟ اصلاً از کجا معلوم لوکینگ دوست بچگی‌های پدرم و آبراهام شریک پدرم باشه؟ این لوکینگ یا آبراهام یه ربطی به خانواده‌ی من هم داره!
مارک نگاه سر تا پا تمسخرش را به تام می‌دهد و شانه‌ای بالا می‌اندازد و ل*ب و لوچه‌اش را کج می‌کند.
- چرا از کاه، کوه می‌سازی؟ مثلاً آبراهام یا لوکینگ می‌تونه با مادرت یا پدرت چه صنمی داشته باشه؟ جز این‌که لوکینگ یه دوست و آبراهام یه شریکه؟
تام گوشه‌ی سرش را می‌خاراند و چند دستمال از جعبه بیرون می‌کشد و دستانش را به وسیله‌ی آن تمیز می‌کند.
- در این باره دو به شکم، می‌ریم تا ببینیم قضیه از چه قراره!
تام، ظرف غذا را بر روی صندلی عقب قرار می‌دهد سپس طبق عادتش پس از سرو غذا، دستانش را بر روی هم می‌کوبد و ماشین را روشن می‌کند و پایش را بر روی پدال گ*از می‌فشارد و ادامه می‌دهد:
- از کجا‌ معلوم خان عمارت باشه؟ اگر نبود کجا می‌خوابیم؟
مارک پرده‌ای از اشک، چشمانش را می‌پوشاند. سپس بزاق دهانش را بی‌تاب و مستاصل قورت می‌دهد و می‌گوید:
- اگر بود که می‌ریم اون‌جا می‌خوابیم اگر هم که نبود داخل ماشین می‌خوابیم تا ببینیم کی میاد.
تام سری به نشانه‌ی تائید تکان داد؛ سپس پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و رو به مارک که هر دو چشمانش را بسته بود. گفت:
- می‌خوای یکم بخوابی؟ رسیدیم بیدارت می‌کنم!
نیشخندی مزین لبان خشکیده‌ی مارک می‌شود. پی‌درپی چنگی به موهای مجعدش می‌زند و زاغ چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و می‌گوید:
- هنوز توی شرایطی که من قرار گرفتم قرار نگرفتی پسر! یه زمان، نه حوصله‌ی غذا و آب رو داری نه خواب و خنده؛ دلت می‌خواد یه جایی که سرشار از سکوته بشینی و اون‌قدر غصه بخوری که دیگه تاب و تحمل این‌که بخوای به زندگیت ادامه بدی رو نداشته باشی.
تام آنقدر عمیق نفس می‌کشد که به ریه‌هایش فشار وارد می‌شود. پک سیگار را از جیب شلوارش بیرون می‌کشد سپس دو نخ را میان انگشتانش قرار می‌دهد و یکی را میان لبانش می‌گذارد و یکی دیگر را به طرف مارک می‌گیرد و می‌گوید:
- هر چی بگی حق داری داداش، این یه نخ سیگار رو بکش. شاید آروم شدی!
با آمدن نام سیگار، چشمان زیبا و آبی رنگ مارک درخشش می‌گیرد و لبان قلوه‌ایش از شدت خنده کش می‌آید. دست لرزانش را بر روی سیگار قرار می‌دهد و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد و ل*ب می‌گشاید:
- مرسی... تام!
تام چشمکی برای مارک می‌زند سپس دنده را عوض می‌کند و در حین کام گرفتنش از سیگار، ل*ب می‌زند:
- هر وقت عصبی باشم... سیگار می‌کشم!
مارک نیشخندی می‌زند و چشمانش را ریز می‌کند و می‌پرسد:
- چرا؟
تام خاکستر سیگارش را می‌تکاند و نیم نگاهی گذرا به صورت مارک، که غمی بی‌پایان و بی‌جلا آن را کدر کرده است می‌اندازد و در جوابش ل*ب می‌ورچاند:
- چون آرومم می‌کنه. از من بخوای سیگار رو توصیف کنم این‌طور توصیفش می‌کنم.... یه حس آرام‌بخشی توی توتون سیگاره که تا دودش به ریه‌هات می‌رسه مغزت آروم، حال طوفانی قلبت به ساحل آرام‌بخشی تبدیل میشه و حس آرام‌بخشی مثل مورفین و مسکن به تن خسته‌ات تزریق میشه! از این رو، دیگه خبری از اخم و عصبانیت نیست. گرچه ریه‌هات و دندون‌هات رو نابود می‌کنه اما در عوضش یه دوستیه که همیشه و توی تموم دردهات، اگر اراده کنی کنارته و تا آرومت نکنه ازت فاصله نمی‌گیره!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
ماشین را در زمین خاکی‌ای که آن طرف‌ترش زمین کشاورزی و کوه است نگه می‌دارد سپس ل*ب از ل*ب می‌گشاید:

- من می‌خوام شنیسل مرغ بخورم... تو هم می‌خوری؟

مارک چنگی به موهای مجعدش می‌زند و چند انگشتش را بر روی لپش قرار می‌دهد. انگشتانش در پو*ست ظریف و لطیف گونه‌اش فرو می‌رود. سپس می‌گوید:

- نه گشنه‌ام نیست؛ بخور نوش‌جونت!

نور کم‌رنگی از لابه‌لای درختان با همان عظمت و به سختی به طرف ماشین تام ساطع می‌شود. رویش را اندکی به طرف مارک کج می‌کند تا اشعه‌های ریز و درشت خورشید صورتش را آزار ندهد. مارک در حینی که با انگشتان مردانه‌اش بازی می‌کند زبان بر روی لبانش می‌کشد و ادامه می‌دهد:

- الان که به این موضوع فکر می‌کنم حدس می‌زنم که مادرم رو پدربزرگم اسیر و گروگان نگرفته. فکر می‌کنم این کار، کار آبراهام یا لوکینگه!

تام جرعه‌ای از نو*شی*دنی را می‌نوشد و نفس عمیقی می‌کشد.

- من هم با تو هم عقیده‌ام. اما از طرفی ممکنه حقه بازی پدربزرگت هم از سر لج و لجبازی و انتقام باشه. باید بریم پرس و جو کنیم ببینیم چه‌خبر شده.

مارک، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را به اطراف جاده خاکی می‌دهد سپس به سرعت سرش را کج می‌کند و مردمک چشمانش را در اعضای صورت تام می‌چرخاند و ل*ب از ل*ب می‌گشاید:

- ممکنه آماندا یا لوکینگ این همه سال ما رو فریب داده باشن.

تام گ*از کوچکی به شنیسل مرغ می‌زند سپس هنگام جویدن آن، ل*ب می‌زند:

- شک نکن، ولی چرا باید مامانم ما رو فریب بده؟ اصلاً از کجا معلوم لوکینگ دوست بچگی‌های پدرم و آبراهام شریک پدرم باشه؟ این لوکینگ یا آبراهام یه ربطی به خانواده‌ی من هم داره!

مارک نگاه سر تا پا تمسخرش را به تام می‌دهد و شانه‌ای بالا می‌اندازد و ل*ب و لوچه‌اش را کج می‌کند.

- چرا از کاه، کوه می‌سازی؟ مثلاً آبراهام یا لوکینگ می‌تونه با مادرت یا پدرت چه صنمی داشته باشه؟ جز این‌که لوکینگ یه دوست و آبراهام یه شریکه؟

تام گوشه‌ی سرش را می‌خاراند و چند دستمال از جعبه بیرون می‌کشد و دستانش را به وسیله‌ی آن تمیز می‌کند.

- در این باره دو به شکم، می‌ریم تا ببینیم قضیه از چه قراره!

تام، ظرف غذا را بر روی صندلی عقب قرار می‌دهد سپس طبق عادتش پس از سرو غذا، دستانش را بر روی هم می‌کوبد و ماشین را روشن می‌کند و پایش را بر روی پدال گ*از می‌فشارد و ادامه می‌دهد:

- از کجا‌ معلوم خان عمارت باشه؟ اگر نبود کجا می‌خوابیم؟

مارک پرده‌ای از اشک، چشمانش را می‌پوشاند. سپس بزاق دهانش را بی‌تاب و مستاصل قورت می‌دهد و می‌گوید:

- اگر بود که می‌ریم اون‌جا می‌خوابیم اگر هم که نبود داخل ماشین می‌خوابیم تا ببینیم کی میاد.

تام سری به نشانه‌ی تائید تکان داد؛ سپس پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و رو به مارک که هر دو چشمانش را بسته بود. گفت:

- می‌خوای یکم بخوابی؟ رسیدیم بیدارت می‌کنم!

نیشخندی مزین لبان خشکیده‌ی مارک می‌شود. پی‌درپی چنگی به موهای مجعدش می‌زند و زاغ چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و می‌گوید:

- هنوز توی شرایطی که من قرار گرفتم قرار نگرفتی پسر! یه زمان، نه حوصله‌ی غذا و آب رو داری نه خواب و خنده؛ دلت می‌خواد یه جایی که سرشار از سکوته بشینی و اون‌قدر غصه بخوری که دیگه تاب و تحمل این‌که بخوای به زندگیت ادامه بدی رو نداشته باشی.

تام آنقدر عمیق نفس می‌کشد که به ریه‌هایش فشار وارد می‌شود. پک سیگار را از جیب شلوارش بیرون می‌کشد سپس دو نخ را میان انگشتانش قرار می‌دهد و یکی را میان لبانش می‌گذارد و یکی دیگر را به طرف مارک می‌گیرد و می‌گوید:

- هر چی بگی حق داری داداش، این یه نخ سیگار رو بکش. شاید آروم شدی!

با آمدن نام سیگار، چشمان زیبا و آبی رنگ مارک درخشش می‌گیرد و لبان قلوه‌ایش از شدت خنده کش می‌آید. دست لرزانش را بر روی سیگار قرار می‌دهد و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد و ل*ب می‌گشاید:

- مرسی... تام!

تام چشمکی برای مارک می‌زند سپس دنده را عوض می‌کند و در حین کام گرفتنش از سیگار، ل*ب می‌زند:

- هر وقت عصبی باشم... سیگار می‌کشم!

مارک نیشخندی می‌زند و چشمانش را ریز می‌کند و می‌پرسد:

- چرا؟

تام خاکستر سیگارش را می‌تکاند و نیم نگاهی گذرا به صورت مارک، که غمی بی‌پایان و بی‌جلا آن را کدر کرده است می‌اندازد و در جوابش ل*ب می‌ورچاند:

- چون آرومم می‌کنه. از من بخوای سیگار رو توصیف کنم این‌طور توصیفش می‌کنم.... یه حس آرام‌بخشی توی توتون سیگاره که تا دودش به ریه‌هات می‌رسه مغزت آروم، حال طوفانی قلبت به ساحل آرام‌بخشی تبدیل میشه و حس آرام‌بخشی مثل مورفین و مسکن به تن خسته‌ات تزریق میشه! از این رو، دیگه خبری از اخم و عصبانیت نیست. گرچه ریه‌هات و دندون‌هات رو نابود می‌کنه اما در عوضش یه دوستیه که همیشه و توی تموم دردهات، اگر اراده کنی کنارته و تا آرومت نکنه ازت فاصله نمی‌گیره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
انگار سلول به سلول تن مارک برایش می‌گریستند اما چشمانش خشک بود. کاسه‌ی صبرش لبریز شد و دست زمخت مشت شده‌اش را بر روی داشبرد ماشین کوبید. تام زیر ضربه‌‌اش به شدت لرزید و هر دو چشمانش گرد شد.
- چی‌شده؟
مارک، با کج خلقی و بی‌حوصله جوابی ساده تحویل تام می‌دهد:
- هیچی!
سپس زاغ چشمانش نظاره‌گر منظره‌ می‌شود. درختان همان‌قدر سبز، همان‌قدر پر طراوت شانه به شانه‌ی یکدیگر خوابیده بودند و ستون‌های برق، همانند پیکر قول‌هایی بودند که در این وقت نگهبانی می‌دادند. مارک زبان بر روی لبانش کشید و گفت:
- چقدر دیگه می‌رسیم؟
تام، اندکی مکث کرد و سپس گفت:
- ده دقیقه دیگه.
تام، حسابی خسته‌اش شده بود. کش و قوسی به تنش داد و سپس ادامه داد:
- خیلی عجله داری پسر!
پرده‌ای از اشک، چشمان نافذ و زیبای مارک را پوشانده بود. پلکش را برای لحظه‌ای بر روی هم فشرد و شبیه یک نوار ضبط شده ل*ب ورچید:
- تو جای من بودی چه حسی داشتی؟
تام، به وضوح شوکه می‌شود. در حینی که دنده را عوض می‌کند به سختی جواب می‌دهد:
- نمی‌تونم توی تصوراتم فکر کنم که من الان توی شرایط تو قرار گرفتم!
سپس میان ماشین‌ها لایی می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- فقط می‌تونم بگم توی شرایط خیلی سختی داری به سر می‌بری. من بودم دیونه می‌شدم پسر!
نیشخندی مزین لبان مارک‌ می‌شود. سپس بابت این حرف، تام را توبیخ کرد و فریاد زد:
- پس چرا مدام من رو بابت رفتارهام و عجول بودنم سرزنش می‌کنی؟
تام، با تُن صدای مارک بالا پرید و با صدایی که همراه با ترس بود ل*ب می‌ورچاند:
- داداش... من... من... فق... فقط... نگران... نگرانت... بود... بودم!
مارک، دیگر تعجیلی برای حرف زدن نداشت. زمانی که می‌داند شخصی همانند تام و امثالش نمی‌توانند شرایط شوم و سخت او را درک کند. ترجیح می‌دهد سکوت کند.
تام، وارد شهر بوستون ماساچوست می‌شود سپس روبه‌روی دکه‌ی کوچکی ماشین را نگه می‌دارد. مارک گوشه‌ی سرش را می‌خاراند و با بی‌حوصلگی بی‌آن‌که نگاهی به صورت تام بیندازد می‌گوید:
- چرا ماشین رو نگه داشتی؟
تام، کمربند ایمنی را از روی تنش جدا می‌کند. سپس می‌گوید:
- می‌خوام چند تا نو*شی*دنی بخرم. تو چیزی می‌خوری؟
مارک، شقیقه‌اش را ماساژ می‌دهد:
- یه ساندویچ سرد، با یه نو*شی*دنی خنک و با طعم زهر!
لبان تام، از شدت خنده کش می‌آید اما تا نگاه‌های خشن و دو چشمان به خون نشسته‌ی مارک‌ را می‌بیند. خنده‌اش را می‌خورد و می‌گوید:
- دیگه چیزی نمی‌خوای؟
مارک، از پشت شیشه نگاهش به طرف دختری که خیلی برایش آشنا است میخ‌کوب می‌شود بی‌هیچ‌ حرفی از ماشین پیاده می‌شود. تام برای این حرکت ناگهانی مارک، چشمانش از شدت تعجب گرد و شوکه می‌شود و با صدایی لرزان اما آرام می‌پرسد:
- چی‌شده؟ چرا از ماشین پیاده شدی؟ مارک... خوبی؟ پسر... چی‌شده؟
اما مارک، بی‌هیچ حرفی فقط به قدم زدن‌هایش ادامه می‌دهد و نگاهش به طرف دختر دقیق‌تر می‌شود. زمانی که به آن می‌رسد دافنی رو به صاحب مغازه ل*ب می‌زند:
- این رو هم حساب کن!
هانتر، به سرعت خود را به مارک می‌رساند و با صدای بم و کلفتش ل*ب می‌گشاید:
- تو کی هستی؟
مارک بی‌آن‌که سرش را برگرداند دست زمخت و لرزیده‌اش را بر روی شانه‌ی بر*ه*نه‌ی دافنی می‌گذارد. دافنی تا بوی عطر مارک به مشامش می‌رسد. زاغ چشمانش درخشش می‌گیرد و هر دو چشمان نافذ زیبایش گرد و به وضوح شوکه می‌شود. سرش را بر می‌گرداند و مردمک چشمانش را در اعضای صورت مارک می‌چرخاند و هر دو، هم‌زمان با هم ل*ب می‌گشایند:
- مارک؟!
- دافنی؟!
هانتر چنگی به موهای مجعدش می‌زند و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌دهد ل*ب می‌زند:
- این بود پسری که شبانه روز دنبالش می‌گشتی؟ اوه! بالاخره پیدا شد.
سپس نگاه سر تا پا تمسخرش را به صورت زیبای مارک می‌دهد.
- خب حالا به پدرت زنگ بزن بگو پسری که دربه‌در دنبالش بودی پیدا شده. حتماً برادرش الان خیلی بی‌تاب و آشفته حاله!
مارک، دستانش مُشت می‌شود و دست زمختش را بر روی چانه‌ی منقبض دافنی قرار می‌دهد و به ندرت فشار دستانش را بیشتر می‌کند. طوری که انگشتش در پو*ست نرم و ظریف آن فرو می‌رود. سپس با خشم در چشمان دافنی که پرده‌ای از اشک آن را پوشانده است خیره می‌شود و فریاد می‌زند:
- چرا دنبال من می‌گشتی؟ تو من رو تعقیب می‌کردی؟ پدرت با من چی‌کار داره؟
دافنی دست ظریفش را بر روی دست زمخت و مردانه‌ی مارک قرار می‌دهد و میان خنده‌هایش ل*ب می‌زند:
- مارک... مارک... خیلی... خیلی خوش... خوش... حالم... که پیدا... پیدات... کردم.
سپس قطره اشکی از گوشه‌ی چشمانش فرو می‌چکد و راه انتهایی آن بر روی دست مارک می‌رسد.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
CSS:
انگار سلول به سلول تن مارک برایش می‌گریستند اما چشمانش خشک بود. کاسه‌ی صبرش لبریز شد و دست زمخت مشت شده‌اش را بر روی داشبرد ماشین کوبید. تام زیر ضربه‌‌اش به شدت لرزید و هر دو چشمانش گرد شد.

- چی‌شده؟

مارک، با کج خلقی و بی‌حوصله جوابی ساده تحویل تام می‌دهد:

- هیچی!

سپس زاغ چشمانش نظاره‌گر منظره‌ می‌شود. درختان همان‌قدر سبز، همان‌قدر پر طراوت شانه به شانه‌ی یکدیگر خوابیده بودند و ستون‌های برق، همانند پیکر قول‌هایی بودند که در این وقت نگهبانی می‌دادند. مارک زبان بر روی لبانش کشید و گفت:

- چقدر دیگه می‌رسیم؟

تام، اندکی مکث کرد و سپس گفت:

- ده دقیقه دیگه.

تام، حسابی خسته‌اش شده بود. کش و قوسی به تنش داد و سپس ادامه داد:

- خیلی عجله داری پسر!

پرده‌ای از اشک، چشمان نافذ و زیبای مارک را پوشانده بود. پلکش را برای لحظه‌ای بر روی هم فشرد و شبیه یک نوار ضبط شده ل*ب ورچید:

- تو جای من بودی چه حسی داشتی؟

تام، به وضوح شوکه می‌شود. در حینی که دنده را عوض می‌کند به سختی جواب می‌دهد:

- نمی‌تونم توی تصوراتم فکر کنم که من الان توی شرایط تو قرار گرفتم!

سپس میان ماشین‌ها لایی می‌کشد و ادامه می‌دهد:

- فقط می‌تونم بگم توی شرایط خیلی سختی داری به سر می‌بری. من بودم دیونه می‌شدم پسر!

نیشخندی مزین لبان مارک‌ می‌شود. سپس بابت این حرف، تام را توبیخ کرد و فریاد زد:

- پس چرا مدام من رو بابت رفتارهام و عجول بودنم سرزنش می‌کنی؟

تام، با تُن صدای مارک بالا پرید و با صدایی که همراه با ترس بود ل*ب می‌ورچاند:

- داداش... من... من... فق... فقط... نگران... نگرانت... بود... بودم!

مارک، دیگر تعجیلی برای حرف زدن نداشت. زمانی که می‌داند شخصی همانند تام و امثالش نمی‌توانند شرایط شوم و سخت او را درک کند. ترجیح می‌دهد سکوت کند.

تام، وارد شهر بوستون ماساچوست می‌شود سپس روبه‌روی دکه‌ی کوچکی ماشین را نگه می‌دارد. مارک گوشه‌ی سرش را می‌خاراند و با بی‌حوصلگی بی‌آن‌که نگاهی به صورت تام بیندازد می‌گوید:

- چرا ماشین رو نگه داشتی؟

تام، کمربند ایمنی را از روی تنش جدا می‌کند. سپس می‌گوید:

- می‌خوام چند تا نو*شی*دنی بخرم. تو چیزی می‌خوری؟

مارک، شقیقه‌اش را ماساژ می‌دهد:

- یه ساندویچ سرد، با یه نو*شی*دنی خنک و با طعم زهر!

لبان تام، از شدت خنده کش می‌آید اما تا نگاه‌های خشن و دو چشمان به خون نشسته‌ی مارک‌ را می‌بیند. خنده‌اش را می‌خورد و می‌گوید:

- دیگه چیزی نمی‌خوای؟

مارک، از پشت شیشه نگاهش به طرف دختری که خیلی برایش آشنا است میخ‌کوب می‌شود بی‌هیچ‌ حرفی از ماشین پیاده می‌شود. تام برای این حرکت ناگهانی مارک، چشمانش از شدت تعجب گرد و شوکه می‌شود و با صدایی لرزان اما آرام می‌پرسد:

- چی‌شده؟ چرا از ماشین پیاده شدی؟ مارک... خوبی؟ پسر... چی‌شده؟

اما مارک، بی‌هیچ حرفی فقط به قدم زدن‌هایش ادامه می‌دهد و نگاهش به طرف دختر دقیق‌تر می‌شود. زمانی که به آن می‌رسد دافنی رو به صاحب مغازه ل*ب می‌زند:

- این رو هم حساب کن!

هانتر، به سرعت خود را به مارک می‌رساند و با صدای بم و کلفتش ل*ب می‌گشاید:

- تو کی هستی؟

مارک بی‌آن‌که سرش را برگرداند دست زمخت و لرزیده‌اش را بر روی شانه‌ی بر*ه*نه‌ی دافنی می‌گذارد. دافنی تا بوی عطر مارک به مشامش می‌رسد. زاغ چشمانش درخشش می‌گیرد و هر دو چشمان نافذ زیبایش گرد و به وضوح شوکه می‌شود. سرش را بر می‌گرداند و مردمک چشمانش را در اعضای صورت مارک می‌چرخاند و هر دو، هم‌زمان با هم ل*ب می‌گشایند:

- مارک؟!

- دافنی؟!

هانتر چنگی به موهای مجعدش می‌زند و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌دهد ل*ب می‌زند:

- این بود پسری که شبانه روز دنبالش می‌گشتی؟ اوه! بالاخره پیدا شد.

سپس نگاه سر تا پا تمسخرش را به صورت زیبای مارک می‌دهد.

- خب حالا به پدرت زنگ بزن بگو پسری که دربه‌در دنبالش بودی پیدا شده. حتماً برادرش الان خیلی بی‌تاب و آشفته حاله!

مارک، دستانش مُشت می‌شود و دست زمختش را بر روی چانه‌ی منقبض دافنی قرار می‌دهد و به ندرت فشار دستانش را بیشتر می‌کند. طوری که انگشتش در پو*ست نرم و ظریف آن فرو می‌رود. سپس با خشم در چشمان دافنی که پرده‌ای از اشک آن را پوشانده است خیره می‌شود و فریاد می‌زند:

- چرا دنبال من می‌گشتی؟ تو من رو تعقیب می‌کردی؟ پدرت با من چی‌کار داره؟

دافنی دست ظریفش را بر روی دست زمخت و مردانه‌ی مارک قرار می‌دهد و میان خنده‌هایش ل*ب می‌زند:

- مارک... مارک... خیلی... خیلی خوش... خوش... حالم... که پیدا... پیدات... کردم.

سپس قطره اشکی از گوشه‌ی چشمانش فرو می‌چکد و راه انتهایی آن بر روی دست مارک می‌رسد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
نیشخندی مزین ل*ب‌های مارک و دستش بر روی صورت دافنی مُشت شد. سرش را برگرداند و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد غرید:
- خوش‌حالی که من رو دیدی؟ پدرت از جون من چی‌ می‌خواد؟
دافنی، انگار عشق و محبّتش نسبت به مارک سیالی شده و بر روی موهایش جاری بود. چنگی به موهای مجعدش می‌زند.
- مارتیک از پدرم درخواست کمک کرده. آدرس آبراهام رو گرفته و سر وقت بالای سرش رسیده. داداشت دربه‌در دنبال توهه.
با این حرف، هر دو چشمان مارک درخشش می‌گیرد و آفتاب صداقت در چشمانش موج می‌زند.
- تو آدرس اون‌جا رو بلدی؟
دافنی شانه‌ای بالا انداخت و پس از اندکی مکث ل*ب زد:
- نه، ولی بخوای از پدرم می‌پرسم.
مارک، سوزش پیشانی‌اش باعث در هم رفتن ابروانش شد سپس گفت:
- نه... نیاز نیست.
سپس به طرف ماشین تام خزید. تام همچنان از دورادور با دو چشمانی گرد شده به آن دو زل زده بود. گرچه از شدت تعجب زبانش به سقف دهانش چسبیده بود اما؛ سعی کرد حرف بزند:
- این... این... دختر... کی... کیه؟
مارک، وجود تام را به سخره گرفت و رویش را به طرف دافنی چرخاند و با صدایی که با فریاد آمیخته شده بود گفت:
- بیا سوار ماشین شو.
صورت دافنی از غم جمع شد. اما لحظه‌ای درنگ نکرد و به طرف ماشین تام پا تند کرد.
- اوکی.
مارک به خوبی توانسته بود تا دافنی را مغلوبش کند. پرده‌ای از اشک چشمان او را پوشانده بود. شبیه یک نوار ضبط شده ل*ب ورچید:
- می‌ریم کجا؟
مارک، بی‌هیچ جوابی دسته‌ی درب ماشین را گرفت و کشید. سپس با عجله سوار شد. دافنی، نگاهش به سمت هانتر چرخ خورد.
- تو هم پشت سر ما بیا.
دافنی، سوار ماشین شد و در حینی که انگشتانش را به بازی گرفته بود ل*ب زد:
- پرسیدم می‌ریم کجا؟
مارک، با عصبانیت انگشتش را زیر بینی‌اش کشید.
- خونه‌ی پدربزرگم.
دافنی، با دو چشمان گرد شده ل*ب ورچید:
- خونه‌ی پدربزرگت؟ من رو هم می‌بری اون‌جا؟
مارک، بی‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت داد و زاغ چشمانش را متقابل دو چشمان زیبای دافنی چرخاند. چشمان مارک بر روی چشمان او با بی‌قراری لغزید. سپس با صدایی بشاش فریاد زد:
- داری بیش از حد سئوال و جوابم می‌کنی.
دافنی، در برابر نگاه‌های پر از خشم مارک تاب نیاورد و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت.
مارک، نگاهش را به طرف صورت پر از تعجب تام چرخاند و ادامه داد:
- حرکت کن.
تام، با صدای بشاش و پر از حرص مارک افکار پوسیده‌اش پاره شد سپس پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و بی‌هیچ حرف یا اعتراضی ماشین را به حرکت در آورد.
دافنی، بغضش را شکست و آنقدر گریه کرد که قطره‌های مرواریدی اشک‌هایش، باعث خیس شدن صورت زیبایش شد.
نتوانست به این سکوت حزن‌آلود ادامه دهد سپس سکوت میانشان را شکست و با صدایی لرزان اما بلند ل*ب ورچید:
- این همه وقت کجا بودی؟ سه سال دربه‌در دنبالت بودیم. نگفتی دافنی از دوری من چه به حال و روزش میاد؟
مارک، بابت این حرفش توبیخش کرد و با حرص ل*ب ورچید:
- حدس می‌زنی کجا بودم؟ اسیر قاتل پدرم... اسیر اون قاتل بی‌مروت و بی‌وجود بودم.
سپس سرش را برگرداند و شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا انداخت و ادامه داد:
- چی‌کار می‌کردم؟ فکر کردی آدم‌های آبراهام‌ کم بود؟ من تک و تنها اون‌جا بی‌هیچ آب و غذایی روزهام رو شب می‌کردم. به نظرت آدم‌های آبراهام اجازه دادن من فرار کنم؟ نه، من اون‌قدر قتل کردم تا بالاخره تونستم جون سالم به در بیارم.
دافنی، با دو چشمانی گرد شده در اعضای صورت مارک دقیق شد و با لکنتی که با ترس همراه بود گفت:
- یعنی... یعنی... تو... تو... باز‌... باز... قتل... قتل... کردی؟
مارک، هستریک‌وار سرش را به نشانه‌ی تائید تکان داد. سپس صورتش را به صورت مارک نزدیک کرد و ادامه داد:
- اگر پلیس‌ها متوجه بشن چی؟ اعدامت می‌کنن.
مارک، بلند قهقهه‌ای مستانه سر داد و میان خنده‌هایش ل*ب زد:
- مهم نیست اما؛ تا آبراهام رو نکشم از این دنیا نمیرم.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
نیشخندی مزین ل*ب‌های مارک و  دستش بر روی صورت دافنی مُشت شد. سرش را برگرداند و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد غرید:

- خوش‌حالی که من رو دیدی؟ پدرت از جون من چی‌ می‌خواد؟

دافنی، انگار عشق و محبّتش نسبت به مارک سیالی شده و بر روی موهایش جاری بود. چنگی به موهای مجعدش می‌زند.

- مارتیک از پدرم درخواست کمک کرده. آدرس آبراهام رو گرفته و سر وقت بالای سرش رسیده. داداشت دربه‌در دنبال توهه.

با این حرف، هر دو چشمان مارک درخشش می‌گیرد و آفتاب صداقت در چشمانش موج می‌زند.

- تو آدرس اون‌جا رو بلدی؟

دافنی شانه‌ای بالا انداخت و پس از اندکی مکث ل*ب زد:

- نه، ولی بخوای از پدرم می‌پرسم.

مارک، سوزش پیشانی‌اش باعث در هم رفتن ابروانش شد سپس گفت:

- نه... نیاز نیست.

سپس به طرف ماشین تام خزید. تام همچنان از دورادور با دو چشمانی گرد شده به آن دو زل زده بود. گرچه از شدت تعجب زبانش به سقف دهانش چسبیده بود اما؛ سعی کرد حرف بزند:

- این... این... دختر... کی... کیه؟

مارک، وجود تام را به سخره گرفت و رویش را به طرف دافنی چرخاند و با صدایی که با فریاد آمیخته شده بود گفت:

- بیا سوار ماشین شو.

صورت دافنی از غم جمع شد. اما لحظه‌ای درنگ نکرد و به طرف ماشین تام پا تند کرد.

- اوکی.

مارک به خوبی توانسته بود تا دافنی را مغلوبش کند. پرده‌ای از اشک چشمان او را پوشانده بود. شبیه یک نوار ضبط شده ل*ب ورچید:

- می‌ریم کجا؟

مارک، بی‌هیچ جوابی دسته‌ی درب ماشین را گرفت و کشید. سپس با عجله سوار شد.  دافنی، نگاهش به سمت هانتر چرخ خورد.

- تو هم پشت سر ما بیا.

دافنی، سوار ماشین شد و در حینی که انگشتانش را به بازی گرفته بود ل*ب زد:

- پرسیدم می‌ریم کجا؟

مارک، با عصبانیت انگشتش را زیر بینی‌اش کشید.

- خونه‌ی پدربزرگم.

دافنی، با دو چشمان گرد شده ل*ب ورچید:

- خونه‌ی پدربزرگت؟ من رو هم می‌بری اون‌جا؟

مارک، بی‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت داد و زاغ چشمانش را متقابل دو چشمان زیبای دافنی چرخاند. چشمان مارک بر روی چشمان او با بی‌قراری لغزید. سپس با صدایی بشاش فریاد زد:

- داری بیش از حد سئوال و جوابم می‌کنی.

دافنی، در برابر نگاه‌های پر از خشم مارک تاب نیاورد و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت.

مارک، نگاهش را به طرف صورت پر از تعجب تام چرخاند و ادامه داد:

- حرکت کن.

تام، با صدای بشاش و پر از حرص مارک افکار پوسیده‌اش پاره شد سپس پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و بی‌هیچ حرف یا اعتراضی ماشین را به حرکت در آورد.

دافنی، بغضش را شکست و آنقدر گریه کرد که قطره‌های مرواریدی اشک‌هایش، باعث خیس شدن صورت زیبایش شد.

نتوانست به این سکوت حزن‌آلود ادامه دهد سپس سکوت میانشان را شکست و با صدایی لرزان اما بلند ل*ب ورچید:

- این همه وقت کجا بودی؟ سه سال دربه‌در دنبالت بودیم. نگفتی دافنی از دوری من چه به حال و روزش میاد؟

مارک، بابت این حرفش توبیخش کرد و با حرص ل*ب ورچید:

- حدس می‌زنی کجا بودم؟ اسیر قاتل پدرم... اسیر اون قاتل بی‌مروت و بی‌وجود بودم.

سپس سرش را برگرداند و شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا انداخت و ادامه داد:

- چی‌کار می‌کردم؟ فکر کردی آدم‌های آبراهام‌ کم بود؟ من تک و تنها اون‌جا بی‌هیچ آب و غذایی روزهام رو شب می‌کردم. به نظرت آدم‌های آبراهام اجازه دادن من فرار کنم؟ نه، من اون‌قدر قتل کردم تا بالاخره تونستم جون سالم به در بیارم.

دافنی، با دو چشمانی گرد شده در اعضای صورت مارک دقیق شد و با لکنتی که با ترس همراه بود گفت:

- یعنی... یعنی... تو... تو... باز‌... باز... قتل... قتل... کردی؟

مارک، هستریک‌وار سرش را به نشانه‌ی تائید تکان داد. سپس صورتش را به صورت مارک نزدیک کرد و ادامه داد:

- اگر پلیس‌ها متوجه بشن چی؟ اعدامت می‌کنن.

مارک، بلند قهقهه‌ای مستانه سر داد و میان خنده‌هایش ل*ب زد:

- مهم نیست اما؛ تا آبراهام رو نکشم از این دنیا نمیرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
نیشخندی مزین ل*ب‌های دافنی شد، سرش را کج کرد و گفت:
- تو به‌دنیا اومدی که فقط قتل کنی؟
مارک، با ابروانی که از شدت عصبانیت در هم فرو رفته بود سرش را برگرداند.
- تو هم پشت سر من‌ راه افتادی که من رو سئوال و جواب کنی؟
دافنی، سرش را پایین انداخت و گفت:
- من دنبال تو بودم، ولی پشت سرت راه نیفتادم‌. خیلی اتفاقی این‌جا دیدمت.
مارک، زبان بر روی‌ ل*ب‌های قلوه‌ایش کشید و ل*ب ورچید:
- خب، کارت چیه؟
- لطفاً اجازه بده به پدرم تماس بگیرم و بگم که تو رو پیدا کردم.
مارک، کلافه پوفی صدادار کشید و رو به تام ل*ب زد:
- ماشین رو همین‌جا نگه‌دار، می‌خوام توی پارک بشینم تا لوکینگ و داداشم بیان.
دافنی معترض گفت:
- نه، آدرس رو می‌گیرم و خودمون می‌ریم اون‌جا.
مارک که حال و حوصله‌ی کل‌کل کردن با دافنی را نداشت. سرش را کج کرد و گفت:
- باشه، اصلاً هر چی تو بگی همونه، خوبه؟ مثل همیشه فقط حرف خودت رو به کرسی می‌شونی‌.
هانتر، ماشینش را پشت سر ماشین تام پارک کرد و همچنان به دافنی خیره شد. دافنی تلفنش را از کیفش خارج کرد و شماره تماس لوکینگ را گرفت. پس از گذشت سه بوق، صدای بَم و کلفت لوکینگ‌ از پشت تلفن پخش شد:
- سلام دافنی، چیشد؟ تونستی مارک رو پیدا کنی؟
- سلام، آره پدر پیداش کردم. آدرس رو پیامک کن تا بیایم.
- شیکاگو، بیرگام سیتی.
- مرسی پدر، می‌بینمت بای.
دافنی به تماس پایان داد و رو به تام گفت:
- به سمت خیابون شیکاگو بیرگام سیتی حرکت کن.
تام، با تکان دادن سرش اکتفا کرد. مارک کامل رویش را به طرف صورت پر از غم دافنی چرخاند و گفت:
- اون مردک پیش لوکینگه؟
- آره، ظاهراً توی خونه‌ی دیگه‌اش مخفی شده که پدرم و مارتیک پیداش نکنن. اما پدرم ردش رو زده و الان گروگان گرفتنش.
مارک، قهقهه‌ای مستانه سر داد و ل*ب ورچید:
- بعد از بیست سال، انتقام خون پدرم رو می‌گیرم.
مردمک‌ چشمان دافنی، بر روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد سپس ل*ب زد:
- می‌خوای اون رو به قتل برسونی؟ پدرم هرگز همچین اجازه‌ای رو بهت نمیده. می‌دونی که، تو رو به اندازه‌ی من و استیو دوست داره؟
- من برای انتقامم هرگز از کسی اجازه نمی‌گیرم و تسلیم این سیرک نمی‌شم، تفهیم شد؟
- فکر کردی آبراهام رو به قتل برسونی، همه چیز همین‌جا تموم میشه؟ پس می‌خوای پسرهاش و چی‌کار کنی؟ آیشید که یه باند خلافکار تشکیل داده و بار مواد مخدر می‌فرسته به کشورهای دیگه رو می‌خوای چی‌کار کنی؟
تام دست مشت شده‌اش را بر روی فرمان ماشین کوبید. دافنی زیر ضربه‌اش لرزید و چشمانش را بست.
- کافیه، الان می‌ریم عمارت خان، فردا هم با آدم‌های خان می‌ریم به آدرسی که پدرت داده. الان هم دهنت رو ببند کم زر بزن.
دافنی، آرام چشمانش را گشود. پرده‌ای از اشک چشمان زیبایش را پوشاند. از پشت شیشه‌ی ماشین بیرون را تماشا کرد. مارک مردمک چشمانش را در اعضای صورت تام چرخاند.
- می‌ریم خونه‌ی پدربزرگم؟
- آره، الان دارم وارد کوچه میشم.
مارک رویش را برگرداند و چشمانش را بست. تام ماشین را جلوی عمارت بزرگی که بیش از چهار بادیگارد جلوی درب آن ایستاده بودند، پارک کرد. مارک، چشمانش را گشود و رو به تام گفت:
- عمارت این‌جاست؟
- آره، ولی بذار اول من برم بپرسم اگر بود تو و دافنی هم بیاین.
تام، کمربند را از تنش جدا کرد و سپس با یک حرکت از ماشین پیاده شد. به طرف بادیگاردها خزید و با یکی از آن‌ها دست داد و گفت:
- سلام خسته نباشین، این‌جا عمارت خان استفان دیکنز هست؟
- بله، شما کی هستی و با خان چی‌کار داری؟
تام، سرش را برگرداند و رو به مارک گفت:
- بیا.
سپس صورتش را طرف بادیگارد گرفت و ادامه داد:
- ظاهراً مدت طولانیه که خان دنبال نوه‌اش مارک دیکنز می‌گرده. ما بالاخره آدرس عمارت خان رو پیدا کردیم که به دیدنش بیایم. بهشون خبر برسون بگو پسر آقای کروز و نوه‌ات مارک دیکنز به دیدنت اومده.
بادیگارد، مردمک چشمانش در اعضای صورت مارک چرخ خورد. مات و مبهوت مانده به او خیره ماند. پس از اندکی مکث ل*ب زد:
- منتظر بمون تا برم به خان اطلاع بدم.
تام، سری به نشانه‌ی تائید تکان داد. دافنی از ماشین پیاده شد و بر روی تکه سنگی نشست و سرش را بر روی زانویش قرار داد. مارک، نگاهش به طرف دافنی دقیق شد سپس گفت:
- چرا با دافنی اون‌طوری حرف زدی؟ من ازت عصبی شدم.
تام، متقابل مارک ایستاد و ل*ب ورچید:
- چون دختره به تو گیر سه پیچ داده، تو می‌خوای قتل کنی چه ربطی به اون داره؟
مارک، در چشمان تام خیره شد و ل*ب زد:
- اون دختر از سن کم عاشق و دل‌باخته‌ی من بوده. ربطش هم اینه‌که می‌ترسه اتفاقی برای من بیفته. طبیعی نیست؟
تام، سرش را پایین انداخت.
- معذرت می‌خوام، نمی‌دونستم اون بهت علاقه‌منده.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
نیشخندی مزین ل*ب‌های دافنی شد، سرش را کج کرد و گفت:

- تو به‌دنیا اومدی که فقط قتل کنی؟

مارک، با ابروانی که از شدت عصبانیت در هم فرو رفته بود سرش را برگرداند.

- تو هم پشت سر من‌ راه افتادی که من رو سئوال و جواب کنی؟

دافنی، سرش را پایین انداخت و گفت:

- من دنبال تو بودم، ولی پشت سرت راه نیفتادم‌. خیلی اتفاقی این‌جا دیدمت.

مارک، زبان بر روی‌ ل*ب‌های قلوه‌ایش کشید و ل*ب ورچید:

- خب، کارت چیه؟

- لطفاً اجازه بده به پدرم تماس بگیرم و بگم که تو رو پیدا کردم.

مارک، کلافه پوفی صدادار کشید و رو به تام ل*ب زد:

- ماشین رو همین‌جا نگه‌دار، می‌خوام توی پارک بشینم تا لوکینگ و داداشم بیان.

دافنی معترض گفت:

- نه، آدرس رو می‌گیرم و خودمون می‌ریم اون‌جا.

مارک که حال و حوصله‌ی کل‌کل کردن با دافنی را نداشت. سرش را کج کرد و گفت:

- باشه، اصلاً هر چی تو بگی همونه، خوبه؟ مثل همیشه فقط حرف خودت رو به کرسی می‌شونی‌.

هانتر، ماشینش را پشت سر ماشین تام پارک کرد و همچنان به دافنی خیره شد. دافنی تلفنش را از کیفش خارج کرد و شماره تماس لوکینگ را گرفت. پس از گذشت سه بوق، صدای بَم و کلفت لوکینگ‌ از پشت تلفن پخش شد:

- سلام دافنی، چیشد؟ تونستی مارک رو پیدا کنی؟

- سلام، آره پدر پیداش کردم. آدرس رو پیامک کن تا بیایم.

- شیکاگو، بیرگام سیتی.

- مرسی پدر، می‌بینمت بای.

دافنی به تماس پایان داد و رو به تام گفت:

- به سمت خیابون شیکاگو بیرگام سیتی حرکت کن.

تام، با تکان دادن سرش اکتفا کرد. مارک کامل رویش را به طرف صورت پر از غم دافنی چرخاند و گفت:

- اون مردک پیش لوکینگه؟

- آره، ظاهراً توی خونه‌ی دیگه‌اش مخفی شده که پدرم و مارتیک پیداش نکنن. اما پدرم ردش رو زده و الان گروگان گرفتنش.

مارک، قهقهه‌ای مستانه سر داد و ل*ب ورچید:

- بعد از بیست سال، انتقام خون پدرم رو می‌گیرم.

مردمک‌ چشمان دافنی، بر روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد سپس ل*ب زد:

- می‌خوای اون رو به قتل برسونی؟ پدرم هرگز همچین اجازه‌ای رو بهت نمیده. می‌دونی که، تو رو به اندازه‌ی من و استیو دوست داره؟

- من برای انتقامم هرگز از کسی اجازه نمی‌گیرم و تسلیم این سیرک نمی‌شم، تفهیم شد؟

- فکر کردی آبراهام رو به قتل برسونی، همه چیز همین‌جا تموم میشه؟ پس می‌خوای پسرهاش و چی‌کار کنی؟ آیشید که یه باند خلافکار تشکیل داده و بار مواد مخدر می‌فرسته به کشورهای دیگه رو می‌خوای چی‌کار کنی؟

تام دست مشت شده‌اش را بر روی فرمان ماشین کوبید. دافنی زیر ضربه‌اش لرزید و چشمانش را بست.

- کافیه، الان می‌ریم عمارت خان، فردا هم با آدم‌های خان می‌ریم به آدرسی که پدرت داده. الان هم دهنت رو ببند کم زر بزن.

دافنی، آرام چشمانش را گشود. پرده‌ای از اشک چشمان زیبایش را پوشاند. از پشت شیشه‌ی ماشین بیرون را تماشا کرد. مارک مردمک چشمانش را در اعضای صورت تام چرخاند.

- می‌ریم خونه‌ی پدربزرگم؟

- آره، الان دارم وارد کوچه میشم.

مارک رویش را برگرداند و چشمانش را بست. تام ماشین را جلوی عمارت بزرگی که بیش از چهار بادیگارد جلوی درب آن ایستاده بودند، پارک کرد. مارک، چشمانش را گشود و رو به تام گفت:

- عمارت این‌جاست؟

- آره، ولی بذار اول من برم بپرسم اگر بود تو و دافنی هم بیاین.

تام، کمربند را از تنش جدا کرد و سپس با یک حرکت از ماشین پیاده شد. به طرف بادیگاردها خزید و با یکی از آن‌ها دست داد و گفت:

- سلام خسته نباشین، این‌جا عمارت خان استفان دیکنز هست؟

- بله، شما کی هستی و با خان چی‌کار داری؟

تام، سرش را برگرداند و رو به مارک گفت:

- بیا.

سپس صورتش را طرف بادیگارد گرفت و ادامه داد:

- ظاهراً مدت طولانیه که خان دنبال نوه‌اش مارک دیکنز می‌گرده. ما بالاخره آدرس عمارت خان رو پیدا کردیم که به دیدنش بیایم. بهشون خبر برسون بگو پسر آقای کروز و نوه‌ات مارک دیکنز به دیدنت اومده.

بادیگارد، مردمک چشمانش در اعضای صورت مارک چرخ خورد. مات و مبهوت مانده به او خیره ماند. پس از اندکی مکث ل*ب زد:

- منتظر بمون تا برم به خان اطلاع بدم.

تام، سری به نشانه‌ی تائید تکان داد. دافنی از ماشین پیاده شد و بر روی تکه سنگی نشست و سرش را بر روی زانویش قرار داد. مارک، نگاهش به طرف دافنی دقیق شد سپس گفت:

- چرا با دافنی اون‌طوری حرف زدی؟ من ازت عصبی شدم.

تام، متقابل مارک ایستاد و ل*ب ورچید:

- چون دختره به تو گیر سه پیچ داده، تو می‌خوای قتل کنی چه ربطی به اون داره؟

مارک، در چشمان تام خیره شد و ل*ب زد:

- اون دختر از سن کم عاشق و دل‌باخته‌ی من بوده. ربطش هم اینه‌که می‌ترسه اتفاقی برای من بیفته. طبیعی نیست؟

تام، سرش را پایین انداخت.

- معذرت می‌خوام، نمی‌دونستم اون بهت علاقه‌منده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
مارک، دستش را زیر بینی‌اش کشید و گفت:
- اشکال نداره‌.
بادیگارد، سراسیمه وارد کوچه شد و در حینی که نفس‌نفس
می‌زد، ل*ب ورچید:
- سلام آقا، خیلی خوش‌اومدی... خان منتظر شماست!
مارک، لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند. سپس رو به تام کرد و گفت:
- تو برو داخل حیاط وایستا، من هم می‌خوام یکم با دافنی صحبت کنم که حالش خوب بشه بعدش با هم میایم.
تام سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و وارد حیاط عمارت شد.
مارک، گره‌ی کراوات شطرنجی‌اش را گرفت و کشید. به طرف دافنی گام نهاد.

- دافنی؟
دافنی، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد. چند رشته از موهای خرمایی رنگش را کنار زد و گفت:
- بله؟
- خوبی؟
دافنی، با یک حرکت از جای برخاست. نیشخندی مزین‌ ل*ب‌هایش شد:
- مگه من خوب نباشم، برات اهمیتی هم داره؟
- اهمیت داره... نداشت مطمئن باش که نمی‌پرسیدم.
هر دو چشمان دافنی از شدت خوش‌حالی درخشش گرفت.
- حقیقتاً خوب نیستم، اما حالا که باهام حرف زدی خیلی بهتر شدم.
لبخند ملیحی بر روی ل*ب‌های قلوه‌ای مارک طرح بست.
- خداروشکر... خان منتظر ماست، بریم؟
هوم کشداری از گلوی دافنی خارج شد. با همدیگر وارد حیاط عمارت شدند. دور تا دور حیاط عمارت پر از درخت بود که انگار در حیاط نگهبانی می‌دادند. استخری بزرگ با ارتفاع دو الی سه متر که اشعه‌های ریز و درشت خورشید به سختی از لابه‌لای درختان عبور می‌کردند و روی آب استخر می‌تابیدند. آن طرف‌تر دو صندلی مدل تابی ریلکسی که نصفی از آن را سایه و نصف دیگرش را آفتاب در بر گرفته بود. با صدای بَم و کلفت بادیگارد، مارک زاغ چشمانش را از اطراف عمارت گرفت.
- از پله‌ها برین بالا... طبقه‌ی بالا برای خان و طبقه‌ی پایین برای خدمه‌هاست.
مارک و دافنی هم‌زمان با هم از پله‌هایی که همانند مار به دور عمارت چنبره زده بود، دو تا یکی بالا رفتند. خان جلوی درب ایستاده بود. مارک، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد. هنوز چند پله باقی مانده بود تا به خانه برسد که نگاهش در اعضای صورت خان چرخ خورد. خان، مات و مبهوت مانده به مارک خیره شده بود. باورش نمی‌شد بعد از این همه سال کسی متقابلش با قدی رشید و چهار شانه ایستاده است که او بزرگترین نوه‌اش است. بی‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان اما آرام گفت:
- پسر... پسرم!
پرده‌‌ای از اشک چشمان زیبای مارک را پوشاند. شانه‌اش به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لرزید. هر قدمی که برمی‌داشت، ضربان قلبش به مراتب بالاتر می‌رفت. به آخرین پله که رسید، تا آمد قدمی بردارد خان او را در آ*غ*و*ش کشید. شانه‌های خان، بر اثر گریه بالا و پایین می‌پرید. مارک آن‌قدر حیرت‌زده شده بود که نمی‌دانست چه کند. اما دستانش را بالا آورد و بر روی کمر خان قرار داد و با لکنت زبان گفت:
- شما... شما پدربزرگ... پدربزرگ منی؟
گرچه بغض گلویش را می‌فشرد ولی ل*ب از ل*ب گشود:
- آره.
مارک، فشار دستانش را بر روی کمر خان بیشتر کرد و ل*ب گشود:
- خیلی خوش‌حالم که با شما دیدار کردم.
- من هم.
***
نورا، در حینی که فنجان‌ها را در سینی قرار می‌داد رو به تیلور ل*ب ورچید:
- خان خیلی‌ خوشحاله!
- چرا؟
نورا، در فنجان‌ها قهوه ریخت و ل*ب زد:
- نمی‌دونم... قهوه‌ها رو که بردم طبقه بالا بهتون میگم که قضیه از چه قراره.
تیلور، دستمال را بر روی میز کشید و رو به اوتم گفت:
- دختر بجنب، چرا این‌قدر دست و پا چلفتی هستی؟
- خانم‌ جون دارم که دست می‌جنبونم. باید دیگه چطور کارها رو انجام بدم؟
تیلور، چشمانش را در حدقه چرخاند.
- ز*ب*ون درازی نکن... به خان میگم ها!
پایپر وارد آشپزخانه شد، در حینی که دستمال سر را بر روی سرش می‌بست گفت:
- هی تیلور، اگر بری چاپلوسی دخترم رو کنی... من هم میرم به خان میگم که مدام پشت در اتاقش فال‌گوش وایمیستی، تفهیم شد؟
تیلور، عرق‌های سرد از پیشانی‌اش لیز خورد و چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش افتاد.
- برو بگو، فکر کردی باور می‌کنه؟ دخترت مدام توی حیاط پشتی با نوه‌ی خان حرف می‌زنه. فکر کردی این‌ها رو ندیدم؟
نورا، زیر ل*ب «نوچی» گفت و گوشه‌ی ل*ب نازکش را گ*از گرفت و گفت:
- وای‌، بسه دیگه... چرا مدام مثل سگ و گربه به هم می‌پرین؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مارک، دستش را زیر بینی‌اش کشید و گفت:

- اشکال نداره‌.

بادیگارد، سراسیمه وارد کوچه شد و در حینی که نفس‌نفس

می‌زد، ل*ب ورچید:

- سلام آقا، خیلی خوش‌اومدی... خان منتظر شماست!

مارک، لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند. سپس رو به تام کرد و گفت:

- تو برو داخل حیاط وایستا، من هم می‌خوام یکم با دافنی صحبت کنم که حالش خوب بشه بعدش با هم میایم.

تام سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و وارد حیاط عمارت شد.

مارک، گره‌ی کراوات شطرنجی‌اش را گرفت و کشید. به طرف دافنی گام نهاد.

 - دافنی؟

دافنی، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد. چند رشته از موهای خرمایی رنگش را کنار زد و گفت:

- بله؟

- خوبی؟

دافنی، با یک حرکت از جای برخاست. نیشخندی مزین‌ ل*ب‌هایش شد:

- مگه من خوب نباشم، برات اهمیتی هم داره؟

- اهمیت داره... نداشت مطمئن باش که نمی‌پرسیدم.

هر دو چشمان دافنی از شدت خوش‌حالی درخشش گرفت.

- حقیقتاً خوب نیستم، اما حالا که باهام حرف زدی خیلی بهتر شدم.

لبخند ملیحی بر روی ل*ب‌های قلوه‌ای مارک طرح بست.

- خداروشکر... خان منتظر ماست، بریم؟

هوم کشداری از گلوی دافنی خارج شد. با همدیگر وارد حیاط عمارت شدند. دور تا دور حیاط عمارت پر از درخت بود که انگار در حیاط نگهبانی می‌دادند. استخری بزرگ با ارتفاع دو الی سه متر که اشعه‌های ریز و درشت خورشید به سختی از لابه‌لای درختان عبور می‌کردند و روی آب استخر می‌تابیدند. آن طرف‌تر دو صندلی مدل تابی ریلکسی که نصفی از آن را سایه و نصف دیگرش را آفتاب در بر گرفته بود. با صدای بَم و کلفت بادیگارد، مارک زاغ چشمانش را از اطراف عمارت گرفت.

- از پله‌ها برین بالا... طبقه‌ی بالا برای خان و طبقه‌ی پایین برای خدمه‌هاست.

مارک و دافنی هم‌زمان با هم از پله‌هایی که همانند مار به دور عمارت چنبره زده بود، دو تا یکی بالا رفتند. خان جلوی درب ایستاده بود. مارک، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد. هنوز چند پله باقی مانده بود تا به خانه برسد که نگاهش در اعضای صورت خان چرخ خورد. خان، مات و مبهوت مانده به مارک خیره شده بود. باورش نمی‌شد بعد از این همه سال کسی متقابلش با قدی رشید و چهار شانه ایستاده است که او بزرگترین نوه‌اش است. بی‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان اما آرام گفت:

- پسر... پسرم!

پرده‌‌ای از اشک چشمان زیبای مارک را پوشاند. شانه‌اش به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لرزید. هر قدمی که برمی‌داشت، ضربان قلبش به مراتب بالاتر می‌رفت. به آخرین پله که رسید، تا آمد قدمی بردارد خان او را در آ*غ*و*ش کشید. شانه‌های خان، بر اثر گریه بالا و پایین می‌پرید. مارک آن‌قدر حیرت‌زده شده بود که نمی‌دانست چه کند. اما دستانش را بالا آورد و بر روی کمر خان قرار داد و با لکنت زبان گفت:

- شما... شما پدربزرگ... پدربزرگ منی؟

گرچه بغض گلویش را می‌فشرد ولی ل*ب از ل*ب گشود:

- آره.

مارک، فشار دستانش را بر روی کمر خان بیشتر کرد و ل*ب گشود:

- خیلی خوش‌حالم که با شما دیدار کردم.

- من هم.

***

نورا، در حینی که فنجان‌ها را در سینی قرار می‌داد رو به تیلور ل*ب ورچید:

- خان خیلی‌ خوشحاله!

- چرا؟

نورا، در فنجان‌ها قهوه ریخت و ل*ب زد:

- نمی‌دونم... قهوه‌ها رو که بردم طبقه بالا بهتون میگم که قضیه از چه قراره.

تیلور، دستمال را بر روی میز کشید و رو به اوتم گفت:

- دختر بجنب، چرا این‌قدر دست و پا چلفتی هستی؟

- خانم‌ جون دارم که دست می‌جنبونم. باید دیگه چطور کارها رو انجام بدم؟

تیلور، چشمانش را در حدقه چرخاند.

- ز*ب*ون درازی نکن... به خان میگم ها!

پایپر وارد آشپزخانه شد، در حینی که دستمال سر را بر روی سرش می‌بست گفت:

- هی تیلور، اگر بری چاپلوسی دخترم رو کنی... من هم میرم به خان میگم که مدام پشت در اتاقش فال‌گوش وایمیستی، تفهیم شد؟

تیلور، عرق‌های سرد از پیشانی‌اش لیز خورد و چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش افتاد.

- برو بگو، فکر کردی باور می‌کنه؟ دخترت مدام توی حیاط پشتی با نوه‌ی خان حرف می‌زنه. فکر کردی این‌ها رو ندیدم؟

نورا، زیر ل*ب «نوچی» گفت و گوشه‌ی ل*ب نازکش را گ*از گرفت و گفت:

- وای‌، بسه دیگه... چرا مدام مثل سگ و گربه به هم می‌پرین؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
آئورا خانم، انگشتر الماسش را بر روی درب آشپزخانه کوبید و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- این‌جا چه‌خبره؟ نوه‌ام اومده چرا این‌قدر سروصدا می‌کنین؟
سپس نگاهش به طرف تیلور چرخ خورد.
- تیلور... خان باهات کار داره‌. اون فنجون‌های قهوه رو توی سینی بچین ببر طبقه‌ی بالا.
تیلور، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و گفت:
- چشم... دیگه تکرار نمی‌شه، شرمنده.
آئورا، زبان بر روی ل*ب‌های باریکش کشید و ادامه داد:
- نورا، تو هم برو اتاق رو برای نوه‌ام آماده کن. تازه از راه رسیده خستشه!
نورا، دستی بر روی لباس بالا و بلند گل‌گلی‌اش کشید و به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
اوتم همچنان در حال شست‌وشوی ظرف‌ها بود که آئورا گفت:
- اوتم... بیا این‌جا ببینم!
اوتم، ضربان قلبش به مراتب بالا رفت. دستانش به طرز عجیب و نامحسوسی شروع به لرزیدن کرد. با قدم‌های نامتعادلی به طرف آئورا خانم گام نهاد. بی‌آن‌که سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا بیاورد، ل*ب زد:
- بله خانم؟
- بله و بلا... از خدمه‌ها یه چیزهایی شنیدم، حقیقت داره یا دارن پشت سرت صفحه می‌ذارن؟
اوتم با صدای ضعیف و نازک و دردمندش همانند یک نوار ضبط شده ل*ب زد:
- نه... نه... خا... خانم، دروغه.
آئورا خانم چند گام به طرف اوتم برداشت و چانه‌ی منقبضش را در دست زمختش گرفت، جوری که انگشتش در پو*ست او فرو رفت و جای رد انگشتانش بر روی آن باقی ماند. به ندرت موفق شد تا صورت او را بالا بیاورد، هر دو چشمان سبز رنگ اوتم را پرده‌ای از اشک پوشاند.
- مطمئنی خودت دروغ نمی‌گی؟
اوتم، در برابر نگاه‌های پر از خشم و صورت عبوس آئورا خانم دوام و تاب نیاورد و سیاه‌چاله‌ی نگاهش به طرف دو جفت کفش سورمه‌ای رنگ آن چرخ خورد. با ترس ل*ب گشود:
- دروغ گفتم ولی... .
آئورا، دستش را به نشانه‌ی «کافی است» بالا آورد. سپس گفت:
- آدم برای دروغ گفتن دلیل نمیاره. فقط بگو چرا دروغ گفتی؟ بالای سرت چماق گرفتم یا با طناب به تنه‌ی درخت بستمت و بالای سرت یه اسلحه؟
اوتم، بغضش را شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. دنور، سراسیمه وارد آشپزخانه شد. اوتم با نگاه مظلوم و آغشته به اشکش از آئورا خانم خواهش و تمنا می‌کرد تا به پدرش در این باره چیزی نگوید‌. آئورا باری دیگر برای اوتم دل سوزاند و سرش را کج کرد و گفت:
- دخترم... اشکال نداره از این سوتفاهم‌ها پیش میاد. تو که تیلور رو می‌شناسی؟ چون سن و سالش بالاست مدام غر و فریاد می‌زنه. تو بهش توجه نکن!
دنور، در حینی که از یخچال، پارچ آب را برمی‌داشت دستی بر روی ریش پروفسوری‌اش کشید و با دو چشمان عسلی رنگش که از فرط بی‌خوابی قرمز می‌زد با خشم در صورت اوتم خیره شد و سپس زاغ چشمانش را در اعضای صورت آئورا چرخاند و گفت:
- خانم بزرگ... چه خطایی از این دختره‌ی خیره سر و چشم سفید سر زده؟ به خودم بگو تا ادبش کنم!
آئورا، تک خنده‌ای کرد و گفت:
- چیزی نشده. طبق معمول تیلور سرش غر زد. اون هم ناراحت شد و شکایت تیلور رو پیش من کرد‌.
- حق با تیلوره، این دختر همیشه بازی گوشی می‌کنه. باید گوشش رو بپیچم.
از ترس، مو به تن اوتم سیخ شد. چشمانش را بست و به سرعت از آشپزخانه خارج شد و بر روی تاب نشست و چشمان نافذ خیس از اشکش را بست، اما طولی نکشید که با صدای مارک چشمانش را گشود.
- چرا گریه می‌کنی؟
چشمان اوتم از شدت تعجب‌ گرد و به وضوح شوکه شد.
- تو... تو... کی... کی هستی؟
مارک، کلاهش را از روی سرش برداشت و چنگی به موهای مجعدش زد و گفت:
- من مارکم.
دستش را به طرف او گرفت و در اعضای صورتش دقیق شد. اوتم دستش را جلو که نیاورد حتی از روی تاب بلند شد و به سرعت چند گام برداشت. اما با حرف مارک سرجایش میخ‌کوب شد.
- چرا از من فرار می‌کنی؟
رویش را برگرداند و اشک از رخسارش جاری شد.
- خانم بزرگ متوجه شده که با نوه‌ی خان حرف می‌زنم. اگر به پدرم بگه... پدرم من رو زنده نمی‌ذاره.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان

کد:
آئورا خانم، انگشتر الماسش را بر روی درب آشپزخانه کوبید و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:

- این‌جا چه‌خبره؟ نوه‌ام اومده چرا این‌قدر سروصدا می‌کنین؟
سپس نگاهش به طرف تیلور چرخ خورد.
- تیلور... خان باهات کار داره‌. اون فنجون‌های قهوه رو توی سینی بچین ببر طبقه‌ی بالا.
تیلور، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و گفت:
- چشم... دیگه تکرار نمی‌شه، شرمنده.
آئورا، زبان بر روی ل*ب‌های باریکش کشید و ادامه داد:
- نورا، تو هم برو اتاق رو برای نوه‌ام آماده کن. تازه از راه رسیده خستشه!

نورا، دستی بر روی لباس بالا و بلند گل‌گلی‌اش کشید و به سرعت از آشپزخانه خارج شد.

اوتم همچنان در حال شست‌وشوی ظرف‌ها بود که آئورا گفت:
- اوتم... بیا این‌جا ببینم!
اوتم، ضربان قلبش به مراتب بالا رفت. دستانش به طرز عجیب و نامحسوسی شروع به لرزیدن کرد. با قدم‌های نامتعادلی به طرف آئورا خانم گام نهاد. بی‌آن‌که سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا بیاورد، ل*ب زد:
- بله خانم؟
- بله و بلا... از خدمه‌ها یه چیزهایی شنیدم، حقیقت داره یا دارن پشت سرت صفحه می‌ذارن؟
اوتم با صدای ضعیف و نازک و دردمندش همانند یک نوار ضبط شده ل*ب زد:
- نه... نه... خا... خانم، دروغه.
آئورا خانم چند گام به طرف اوتم برداشت و چانه‌ی منقبضش را در دست زمختش گرفت، جوری که انگشتش در پو*ست او فرو رفت و جای رد انگشتانش بر روی آن باقی ماند. به ندرت موفق شد تا صورت او را بالا بیاورد، هر دو چشمان سبز رنگ اوتم را پرده‌ای از اشک پوشاند.
- مطمئنی خودت دروغ نمی‌گی؟
اوتم، در برابر نگاه‌های پر از خشم و صورت عبوس آئورا خانم دوام و تاب نیاورد و سیاه‌چاله‌ی نگاهش به طرف دو جفت کفش سورمه‌ای رنگ آن چرخ خورد. با ترس ل*ب گشود:
- دروغ گفتم ولی... .

آئورا، دستش را به نشانه‌ی «کافی است» بالا آورد. سپس گفت:

- آدم برای دروغ گفتن دلیل نمیاره. فقط بگو چرا دروغ گفتی؟ بالای سرت چماق گرفتم یا با طناب به تنه‌ی درخت بستمت و بالای سرت یه اسلحه؟
اوتم، بغضش را شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. دنور، سراسیمه وارد آشپزخانه شد. اوتم با نگاه مظلوم و آغشته به اشکش از آئورا خانم خواهش و تمنا می‌کرد تا به پدرش در این باره چیزی نگوید‌. آئورا باری دیگر برای اوتم دل سوزاند و سرش را کج کرد و گفت:
- دخترم... اشکال نداره از این سوتفاهم‌ها پیش میاد. تو که تیلور رو می‌شناسی؟ چون سن و سالش بالاست مدام غر و فریاد می‌زنه. تو بهش توجه نکن!
دنور، در حینی که از یخچال، پارچ آب را برمی‌داشت دستی بر روی ریش پروفسوری‌اش کشید و با دو چشمان عسلی رنگش که از فرط بی‌خوابی قرمز می‌زد با خشم در صورت اوتم خیره شد و سپس زاغ چشمانش را در اعضای صورت آئورا چرخاند و گفت:
- خانم بزرگ... چه خطایی از این دختره‌ی خیره سر و چشم سفید سر زده؟ به خودم بگو تا ادبش کنم!
آئورا، تک خنده‌ای کرد و گفت:
- چیزی نشده. طبق معمول تیلور سرش غر زد. اون هم ناراحت شد و شکایت تیلور رو پیش من کرد‌.
- حق با تیلوره، این دختر همیشه بازی گوشی می‌کنه. باید گوشش رو بپیچم.
از ترس، مو به تن اوتم سیخ شد. چشمانش را بست و به سرعت از آشپزخانه خارج شد و بر روی تاب نشست و چشمان نافذ خیس از اشکش را بست، اما طولی نکشید که با صدای مارک چشمانش را گشود.
- چرا گریه می‌کنی؟
چشمان اوتم از شدت تعجب‌ گرد و به وضوح شوکه شد.
- تو... تو... کی... کی هستی؟
مارک، کلاهش را از روی سرش برداشت و چنگی به موهای مجعدش زد و گفت:
- من مارکم.
دستش را به طرف او گرفت و در اعضای صورتش دقیق شد. اوتم دستش را جلو که نیاورد حتی از روی تاب بلند شد و به سرعت چند گام برداشت. اما با حرف مارک سرجایش میخ‌کوب شد.
- چرا از من فرار می‌کنی؟
رویش را برگرداند و اشک از رخسارش جاری شد.
- خانم بزرگ متوجه شده که با نوه‌ی خان حرف می‌زنم. اگر به پدرم بگه... پدرم من رو زنده نمی‌ذاره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
مارک، قهقهه‌ای مستانه سر داد و گفت:
- مگه پدرت قاتله؟
اوتم، با بلندی سر آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد.
- نه.
- پس چرا میگی تو رو می‌کُشه؟
اوتم، رویش را برگرداند و گفت:
- بی‌خیال... من برم تا خانم بزرگ ندیده.
نیشخندی مزین ل*ب‌های گوشتی مارک شد.
- اون خانم بزرگی که میگی، مادربزرگ منه.
با این حرف، هر دو چشمان اوتم گرد و به وضوح شوکه شد. روی پاشنه‌ی پایش چرخید و گفت:
- مادربزرگت؟
- آره، چرا تعجب کردی؟!
اوتم، شقیقه‌اش را ماساژ داد و به طرف مارک خزید.
- چطور نوه‌ش هستی که من تو رو تا به حال، توی عمارت به این بزرگی ندیدم؟
- جریانش مفصله.
اوتم، سرش را کج کرد.
- پس باید یه روز جریان رو برام تعریف کنی.
مارک، انگشتش را زیر بینی‌اش کشید.
- چرا؟ من‌ که تو رو نمی‌شناسم، چطور بهت اعتماد کنم؟
اوتم، شانه‌ای بالا انداخت و خودش را عقب کشید.
- خوددانی، می‌تونی اعتماد کنی یا برعکس، می‌تونی اعتماد نکنی.
مارک، انگشتانش را در هم قفل کرد و چند گام برداشت.
- معرفی نمی‌کنی؟
- اوتم، خدمه هستم.
یک تای ابروان پر پشت و شلاقی مارک بالا پرید.
- تا الان فکر می‌کردم با دختر عمو یا عمه‌م حرف می‌زنم..‌. به هر حال، خوش‌بختم.
غبار غم بی‌جلایی صورت اوتم را فرا گرفت. اما طولی نکشید که خنده‌ای زیبا جای غم، صورت گرد و زیبایش را قاب گرفت.
- من هم خوش‌بختم.
با صدای خانم بزرگ، به سرعت از مارک فاصله گرفت و بلندی لباس آبی فیروزه‌ای رنگش را در دستانش گرفت. در حینی که نفس‌نفس می‌زد، گفت:
- بله خانم... خانم بزرگ؟
آئورا، یک تای ابروان نازک و جو گندمی‌اش بالا پرید. چشمان کهربایی‌اش گرد شد و عصایش را بر روی اولین پله کوبید و فریاد زد:
- دو ساعته کجایی؟ بیا بالا خان باهات کار داره.
- خانم بزرگ، نکنه همه چیز رو به خان گفتی؟
آئورا، چشمان کهربایی‌اش که در آن سُرمه کشیده بود را در حدقه چرخاند و کلافه پوفی صدادار کشید.
- نه، مگه دوست داری آبرو و حیثیتت جلوی خان و محله بره؟
- نه.
آئورا، سرش را کج کرد و ادامه داد:
- پس یک درصد هم به این موضوع فکر نکن که برم به خان بگم.
- چشم.
مارک، دو تا یکی از پله‌ها بالا رفت. خنده‌ای زیبا مزین ل*ب‌های خشکیده و باریک آئورا شد. نگاهش به طرف مارک دقیق‌تر شد و گفت:
- مارک، پسرم؟
اوتم، سرش را کامل برگرداند و سر تا پای مارک را آنالیز کرد. اما با صدای آئورا که پر از خشم غلیظی بود. زاغ چشمانش را پایین انداخت.
- مبادا به مارک نزدیک بشی... برو بیشتر از این خان رو منتظر نذار، اگر عصبی شد ممکنه دست به هر کاری بزنه.
- چشم، خانم... خانم بزرگ.
اوتم، به طرف سالن گام نهاد. مارک، پشت دست مادربزرگش را ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل کاشت و ل*ب ورچید:
- خیلی از فضای عمارت خوشم اومده.
مادربزرگ، یه سئوال؟
آئورا سرش را کج کرد و گفت:
- نوه‌ی عزیزم، بپرس؟
- اون دختره... همون دختره‌ی مو طلاییه که لباس بلند فیروزه‌ای تنشه... .
آئورا، اجازه نداد مارک حرفش را تکمیل کند و ابروانش را در هم کشید و با حرص گفت:
- اوتم... اوتم چی‌کار کرده؟
مارک، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و چشمان آبی رنگش را در اعضای صورت او چرخاند و گفت:
- کاری نکرده، ولی چرا روی تاب نشسته بود و گریه می‌کرد؟
نیشخندی مزین ل*ب‌های باریک و صورتی رنگ آئورا شد. چند رشته از موهای جو گندمی‌اش را پشت گوشش انداخت.
- چون مرتکب اشتباه شده و حاضر نیست از اشتباهاتش بگذره، اما من بارها از اشتباهاتش گذشتم و چشم‌پوشی کردم. برای بار آخر بهش اخطار دادم؛ اما بار بعدی اشتباهاتش رو تکرار کنه، میرم به پدرش میگم.
- نه، نمی‌گی!
هر دو چشمان کهربایی آئورا از شدت تعجب گرد شد.
- چرا؟
- چون من میگم.
- پسر، تو برای چی میگی؟
مارک، کلافه نفسش را فوت کرد و چنگی به موهای مجعدش زد و گفت:
- چون پدرش به اون صدمه می‌زنه. چه مشکلی داره با نوه‌ی خان هم‌کلام بشه؟
آئورا، نیشخندی زد و سرش را کج کرد.
- پس با تو هم حرف زده؟ این دختر نمی‌تونه یه حرف رو درونش نگه داره. تا سرزنشش
کردم، دوید گذاشت کف دستت، آره؟
مارک، زبان بر روی ل*ب‌هایش کشید و گفت:
- خودم ازش پرسیدم... با اصرار من به حرف اومد. اون یه دختر هست، متوجه‌ای؟
آئورا، دستش مُشت شد. دست مُشت شده‌اش را بر روی میز کوچک کوبید و فریاد زد:
- چرا بدون این‌که این دختر بی‌حیا رو

بشناسی، ازش طرفداری می‌کنی؟
- چون اگر دختر بد و بی‌حیایی بود؛ هرگز اشک نمی‌ریخت. از شما و پدرش انتقام می‌گرفت و جای این‌که بشینه گریه کنه و از فرط گریه چشم‌هاش به کاسه‌ی خونی بدل بشه. به‌جاش از شما و پدرش انتقام می‌گرفت و جای گریه، بلند قهقهه می‌زد.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مارک، قهقهه‌ای مستانه سر داد و گفت:

- مگه پدرت قاتله؟

اوتم، با بلندی سر آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد.

- نه.

- پس چرا میگی تو رو می‌کُشه؟

اوتم، رویش را برگرداند و گفت:

- بی‌خیال... من برم تا خانم بزرگ ندیده.

نیشخندی مزین ل*ب‌های گوشتی مارک شد.

- اون خانم بزرگی که میگی، مادربزرگ منه.

با این حرف، هر دو چشمان اوتم گرد و به وضوح شوکه شد. روی پاشنه‌ی پایش چرخید و گفت:

- مادربزرگت؟

- آره، چرا تعجب کردی؟!

اوتم، شقیقه‌اش را ماساژ داد و به طرف مارک خزید.

- چطور نوه‌ش هستی که من تو رو تا به حال، توی عمارت به این بزرگی ندیدم؟

- جریانش مفصله.

اوتم، سرش را کج کرد.

- پس باید یه روز جریان رو برام تعریف کنی.

مارک، انگشتش را زیر بینی‌اش کشید.

- چرا؟ من‌ که تو رو نمی‌شناسم، چطور بهت اعتماد کنم؟

اوتم، شانه‌ای بالا انداخت و خودش را عقب کشید.

- خوددانی، می‌تونی اعتماد کنی یا برعکس، می‌تونی اعتماد نکنی.

مارک، انگشتانش را در هم قفل کرد و چند گام برداشت.

- معرفی نمی‌کنی؟

- اوتم، خدمه هستم.

یک تای ابروان پر پشت و شلاقی مارک بالا پرید.

- تا الان فکر می‌کردم با دختر عمو یا عمه‌م حرف می‌زنم..‌. به هر حال، خوش‌بختم.

غبار غم بی‌جلایی صورت اوتم را فرا گرفت. اما طولی نکشید که خنده‌ای زیبا جای غم، صورت گرد و زیبایش را قاب گرفت.

- من هم خوش‌بختم.

با صدای خانم بزرگ، به سرعت از مارک فاصله گرفت و بلندی لباس آبی فیروزه‌ای رنگش را در دستانش گرفت. در حینی که نفس‌نفس می‌زد، گفت:

- بله خانم... خانم بزرگ؟

آئورا، یک تای ابروان نازک و جو گندمی‌اش بالا پرید. چشمان کهربایی‌اش گرد شد و عصایش را بر روی اولین پله کوبید و فریاد زد:

- دو ساعته کجایی؟ بیا بالا خان باهات کار داره.

- خانم بزرگ، نکنه همه چیز رو به خان گفتی؟

آئورا، چشمان کهربایی‌اش که در آن سُرمه کشیده بود را در حدقه چرخاند و کلافه پوفی صدادار کشید.

- نه، مگه دوست داری آبرو و حیثیتت جلوی خان و محله بره؟

- نه.

آئورا، سرش را کج کرد و ادامه داد:

- پس یک درصد هم به این موضوع فکر نکن که برم به خان بگم.

- چشم.

مارک، دو تا یکی از پله‌ها بالا رفت. خنده‌ای زیبا مزین ل*ب‌های خشکیده و باریک آئورا شد. نگاهش به طرف مارک دقیق‌تر شد و گفت:

- مارک، پسرم؟

اوتم، سرش را کامل برگرداند و سر تا پای مارک را آنالیز کرد. اما با صدای آئورا که پر از خشم غلیظی بود. زاغ چشمانش را پایین انداخت.

- مبادا به مارک نزدیک بشی... برو بیشتر از این خان رو منتظر نذار، اگر عصبی شد ممکنه دست به هر کاری بزنه.

- چشم، خانم... خانم بزرگ.

اوتم، به طرف سالن گام نهاد. مارک، پشت دست مادربزرگش را ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل کاشت و ل*ب ورچید:

- خیلی از فضای عمارت خوشم اومده.

مادربزرگ، یه سئوال؟

آئورا سرش را کج کرد و گفت:

- نوه‌ی عزیزم، بپرس؟

- اون دختره... همون دختره‌ی مو طلاییه که لباس بلند فیروزه‌ای تنشه... .

آئورا، اجازه نداد مارک حرفش را تکمیل کند و ابروانش را در هم کشید و با حرص گفت:

- اوتم... اوتم چی‌کار کرده؟

مارک، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و چشمان آبی رنگش را در اعضای صورت او چرخاند و گفت:

- کاری نکرده، ولی چرا روی تاب نشسته بود و گریه می‌کرد؟

نیشخندی مزین ل*ب‌های باریک و صورتی رنگ آئورا شد. چند رشته از موهای جو گندمی‌اش را پشت گوشش انداخت.

- چون مرتکب اشتباه شده و حاضر نیست از اشتباهاتش بگذره، اما من بارها از اشتباهاتش گذشتم و چشم‌پوشی کردم. برای بار آخر بهش اخطار دادم؛ اما بار بعدی اشتباهاتش رو تکرار کنه، میرم به پدرش میگم.

- نه، نمی‌گی!

هر دو چشمان کهربایی آئورا از شدت تعجب گرد شد.

- چرا؟

- چون من میگم.

- پسر، تو برای چی میگی؟

مارک، کلافه نفسش را فوت کرد و چنگی به موهای مجعدش زد و گفت:

- چون پدرش به اون صدمه می‌زنه. چه مشکلی داره با نوه‌ی خان هم‌کلام بشه؟

آئورا، نیشخندی زد و سرش را کج کرد.

- پس با تو هم حرف زده؟ این دختر نمی‌تونه یه حرف رو درونش نگه داره. تا سرزنشش

کردم، دوید گذاشت کف دستت، آره؟

مارک، زبان بر روی ل*ب‌هایش کشید و گفت:

- خودم ازش پرسیدم... با اصرار من به حرف اومد. اون یه دختر هست، متوجه‌ای؟

آئورا، دستش مُشت شد. دست مُشت شده‌اش را بر روی میز کوچک کوبید و فریاد زد:

- چرا بدون این‌که این دختر بی‌حیا رو

 بشناسی، ازش طرفداری می‌کنی؟

- چون اگر دختر بد و بی‌حیایی بود؛ هرگز اشک نمی‌ریخت. از شما و پدرش انتقام می‌گرفت و جای این‌که بشینه گریه کنه و از فرط گریه چشم‌هاش به کاسه‌ی خونی بدل بشه. به‌جاش از شما و پدرش انتقام می‌گرفت و جای گریه، بلند قهقهه می‌زد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
آئورا، از شدت خشم ابروانش در هم فرو رفت و چین عمیقی روی پیشانی بلندش افتاد.
- بهتره ادامه ندی، چون ناراحتت می‌کنم.
مارک، سکوت را ترجیح داد و به طرف سالن گام نهاد. نگاه‌های دافنی و اوتم هم‌زمان با هم بر روی مارک چرخ خورد. مارک تا آمد از پله بالا برود صدای خان باعث شد تا منصرف شود.
- مارک، بیا اینجا!
مارک، روی پاشنه‌ی پایش چرخید و گره‌ی کراوات شطرنجی‌اش را شُل‌تر کرد و بر روی کاناپه تک نفره‌ روبه‌روی اوتم و دافنی نشست.
- این دختر کیه؟
- دختر لوکینگ.
خان، یک تای ابروان پر پشت و شلاقی‌اش بالا پرید.
- لوکینگ؟
- بله.
- می‌شناسمش.
سپس، مردمک چشمانش را در اعضای صورت دافنی چرخاند و ادامه داد:
- پدرت خوبه؟
دافنی بی‌آن‌که سرش را بالا بیاورد، ل*ب گشود:
- بله خوبه.
خان، دست زمختش را زیر چانه‌ی منقبض دافنی قرار داد و با یک حرکت صورتش را بالا آورد و گفت:
- چرا خجالت می‌کشی؟
دافنی، لحظه‌ای در چشمان نافذ خان نگاهی انداخت.
- خجالت نمی‌کشم.
- از گونه‌هات که گل‌گون و مثل لبو قرمز شده مشخصه... بگذریم‌.
خان، فشار دستش را بر روی عصایش بیشتر کرد و رو به مارک گفت:
- راجب پدر و مادرت چیزی می‌دونی؟
- بله.
خان، با دو چشمان گرد شده از تعجب گفت:
- از کجا فهمیدی؟!
مارک، نیم‌نگاهی گذرا به صورت دافنی انداخت و سپس مردمک چشمانش در اعضای صورت خان چرخ خورد.
- مادر تام برام تعریف کرد.
- تام کیه؟ مادرش؟
خان، نیشخندی مزین ل*ب‌های گوشتی و سرخ رنگش شد. دستی بر روی ریش‌های پروفسوری‌اش کشید و ادامه داد:
- پسرم، این‌ها کی‌ان؟
- تام دوست بچگی‌هامه... مادرش هم آماندا هست.
خان، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و فنجان قهوه را در دست لرزانش گرفت و جرعه‌ای از آن را نوشید.
- متأسفانه پدرت به دست شخصی به قتل رسیده و بعد از مرگ پدرت، مادرت میره که اون رو نجات بده و خودش هم توی دام میفته. حتی مادرت هم ناپدید میشه، این‌ها رو هم می‌دونی؟
هوم کشداری از گلوی مارک خارج شد.
- بله می‌دونم، حتی می‌دونم قاتلش کیه!
خان، با دو چشمان گرد شده از جای برخاست و با خشم عصایش را بر روی زمین کوبید. صدای آن طنین‌نواز شد. بعد از بلند شدن خان، عموهای مارک هم از جا برخاستند اما طولی نکشید که با فریاد خان همه‌ی آن‌ها سرجایشان نشستند.
- اون کیه؟ آدرسی چیزی ازش داری؟
- شخصی به نام آبراهام آدلر، دافنی آدرسش رو بلده. پدرش اون رو گروگان گرفته.
خان، چند گام برداشت و گفت:
- فردا صبح زود به آدرسی که گروگانش گرفتن میرم.
- میری نه، من خودم و تام و دافنی میرم.
خان، باری دیگر عصایش را با ضربه‌ی مضبوطی روی پارکت کوبید و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- من خودم با آدم‌هام میرم... تو همین‌جا کنار مادربزرگت و عموهات می‌مونی.
مارک، دست مُشت شده‌اش را بر روی میز کوبید و فریاد زد:
- من اجازه نمیدم آدم‌هات اون رو بکشن خان، من خودم می‌خوام کار اون رو تموم کنم. تفهیم شد؟
- خان نه و پدربزرگ، در ضمن پسرجون... من پسرم رو از دست دادم اما نمی‌خوام نوه‌م رو هم از دست بدم‌.
مارک، نیشخندی مزین ل*ب‌های گوشتی‌اش شد و با چند خیز خود را به خان رساند.
- پسرت؟ نوه‌ت؟ اون زمان که پدرم رو اون مرد قاتل گروگان گرفت، تو کجا بودی؟
پرده‌ای از اشک هر دو چشمان نافذ زیبا و پر از غم بی‌جلای خان را پوشاند. سپس سیاه‌چاله‌ی چشمانش را پایین انداخت.
- د*اغ دلم رو تازه نکن، بهت همه چیز رو نگفتن!
- د*اغ دلت رو تازه نکنم؟ تو می‌دونی این‌ همه سال به این پسر چی گذشته؟ نه، نمی‌دونی! حقیقت چیه؟ می‌خوای چه دلیلی بیاری که من رو قانع کنی؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آئورا، از شدت خشم ابروانش در هم فرو رفت و چین عمیقی روی پیشانی بلندش افتاد.

- بهتره ادامه ندی، چون ناراحتت می‌کنم.

مارک، سکوت را ترجیح داد و به طرف سالن گام نهاد. نگاه‌های دافنی و اوتم هم‌زمان با هم بر روی مارک چرخ خورد. مارک تا آمد از پله بالا برود صدای خان باعث شد تا منصرف شود.

- مارک، بیا اینجا!

مارک، روی پاشنه‌ی پایش چرخید و گره‌ی کراوات شطرنجی‌اش را شُل‌تر کرد و بر روی کاناپه تک نفره‌ روبه‌روی اوتم و دافنی نشست.

- این دختر کیه؟

- دختر لوکینگ.

خان، یک تای ابروان پر پشت و شلاقی‌اش بالا پرید.

- لوکینگ؟

- بله.

- می‌شناسمش.

سپس، مردمک چشمانش را در اعضای صورت دافنی چرخاند و ادامه داد:

- پدرت خوبه؟

دافنی بی‌آن‌که سرش را بالا بیاورد، ل*ب گشود:

- بله خوبه.

خان، دست زمختش را زیر چانه‌ی منقبض دافنی قرار داد و با یک حرکت صورتش را بالا آورد و گفت:

- چرا خجالت می‌کشی؟

دافنی، لحظه‌ای در چشمان نافذ خان نگاهی انداخت.

- خجالت نمی‌کشم.

- از گونه‌هات که گل‌گون و مثل لبو قرمز شده مشخصه... بگذریم‌.

خان، فشار دستش را بر روی عصایش بیشتر کرد و رو به مارک گفت:

- راجب پدر و مادرت چیزی می‌دونی؟

- بله.

خان، با دو چشمان گرد شده از تعجب گفت:

- از کجا فهمیدی؟!

مارک، نیم‌نگاهی گذرا به صورت دافنی انداخت و سپس مردمک چشمانش در اعضای صورت خان چرخ خورد.

- مادر تام برام تعریف کرد.

- تام کیه؟ مادرش؟

خان، نیشخندی مزین ل*ب‌های گوشتی و سرخ رنگش شد. دستی بر روی ریش‌های پروفسوری‌اش کشید و ادامه داد:

- پسرم، این‌ها کی‌ان؟

- تام دوست بچگی‌هامه... مادرش هم آماندا هست.

خان، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و فنجان قهوه را در دست لرزانش گرفت و جرعه‌ای از آن را نوشید.

- متأسفانه پدرت به دست شخصی به قتل رسیده و بعد از مرگ پدرت، مادرت میره که اون رو نجات بده و خودش هم توی دام میفته. حتی مادرت هم ناپدید میشه، این‌ها رو هم می‌دونی؟

هوم کشداری از گلوی مارک خارج شد.

- بله می‌دونم، حتی می‌دونم قاتلش کیه!

خان، با دو چشمان گرد شده از جای برخاست و با خشم عصایش را بر روی زمین کوبید. صدای آن طنین‌نواز شد. بعد از بلند شدن خان، عموهای مارک هم از جا برخاستند اما طولی نکشید که با فریاد خان همه‌ی آن‌ها سرجایشان نشستند.

- اون کیه؟ آدرسی چیزی ازش داری؟

- شخصی به نام آبراهام آدلر، دافنی آدرسش رو بلده. پدرش اون رو گروگان گرفته.

خان، چند گام برداشت و گفت:

- فردا صبح زود به آدرسی که گروگانش گرفتن میرم.

- میری نه، من خودم و تام و دافنی میرم.

خان، باری دیگر عصایش را با ضربه‌ی مضبوطی روی پارکت کوبید و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:

- من خودم با آدم‌هام میرم... تو همین‌جا کنار مادربزرگت و عموهات می‌مونی.

مارک، دست مُشت شده‌اش را بر روی میز کوبید و فریاد زد:

- من اجازه نمیدم آدم‌هات اون رو بکشن خان، من خودم می‌خوام کار اون رو تموم کنم. تفهیم شد؟

- خان نه و پدربزرگ، در ضمن پسرجون... من پسرم رو از دست دادم اما نمی‌خوام نوه‌م رو هم از دست بدم‌.

مارک، نیشخندی مزین ل*ب‌های گوشتی‌اش شد و با چند خیز خود را به خان رساند.

- پسرت؟ نوه‌ت؟ اون زمان که پدرم رو اون مرد قاتل گروگان گرفت، تو کجا بودی؟

پرده‌ای از اشک هر دو چشمان نافذ زیبا و پر از غم بی‌جلای خان را پوشاند. سپس سیاه‌چاله‌ی چشمانش را پایین انداخت.

- د*اغ دلم رو تازه نکن، بهت همه چیز رو نگفتن!

- د*اغ دلت رو تازه نکنم؟ تو می‌دونی این‌ همه سال به این پسر چی گذشته؟ نه، نمی‌دونی! حقیقت چیه؟ می‌خوای چه دلیلی بیاری که من رو قانع کنی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,151
لایک‌ها
3,401
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,033
خان، سرش را کج کرد و گفت:
- بشین تا برات تعریف کنم.
مارک بر روی کاناپه نشست. پای راستش را بر روی پای چپش گذاشت و هم‌چنان منتظر ماند تا خان به حرف آید.
- همه چیز رو می‌دونی، پس میرم سر اصل مطلب.
اون زمان که پدرت با کایلی ازدواج کرد. مردی به عمت نزدیک شد و بارها به دروغ ثابت کرد که به عمه‌ت علاقه داره ولی این کارش نقشه بود و زمانی که با اون ازدواج کرد فردا روز ولش کرد و رفت. آبرو و حیثیت ما رو زیر سؤال برد. عمه‌ت رو به یه کشور دیگه فرستادم تا کمتر انگشت‌نما بشه. پس از مدتی، متوجه شدیم که برادر قاتل پدرته... یه زمان خبر رسید باز عمه‌ت گول اون مرد بی‌همه چیز رو خورده و توسط اون به گروگان گرفته شده. اون مرد در برابر جون عمه‌ت مبلغ پول بالایی می‌خواست من هم این پول رو بهش ندادم چون می‌دونستم اگر این پول رو بهش بدم اون بارها برای پول به طرفم میاد و مدام به وسیله‌ی عمه‌ت تهدیدمون کنه. فکر نمی‌کردم این‌قدر روانی باشه.... .
به این‌جای حرفش که رسید، بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث شد تا صورت زیبایش خیس از اشک شود. اما سعی کرد ادامه دهد:
- عمه‌ت رو به قتل رسوند و گوشت تنش رو تکه‌تکه کرد و اون‌ها رو توی کیسه‌ی پلاستیکی مخصوص جسد گذاشت و به عمارت فرستاد.
مارک، از شدت خشم هر دو چشمانش بسته شد. اما نتوانست خشمش را کنترل کند و با یک حرکت از جای برخاست و اسلحه‌اش را روی سرش قرار داد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- می‌ذاری برم اون مرد و داداشش رو بکشم یا خودم رو با یه گلوله خلاص کنم؟
دستان خان به قدری لرزید که هر لحظه حس کرد حالش دارد بد می‌شود و دیگر نای ندارد. چشمانش سیاهی رفت و پخش زمین شد. دافنی به سرعت به طرف مارک رفت و اسلحه را از میان دست زمختش بیرون کشید و با دو دست ظریفش صورت او را قاب گرفت و گفت:
- مارک، خواهش می‌کنم آروم باش! قول میدم فردا صبح زود به آدرسی که پدرم داده می‌ریم. بیا بریم اتاق یکم تنها باش.
مارک، با خشم در اعضای صورت دافنی خیره شد. اما سکوت را ترجیح داد و با دافنی به طرف اتاق گام نهادند. دانه‌های عرق‌های سرد، از روی پیشانی خان لیز خورد. اوتم به سرعت به طرف آشپزخانه رفت و از میان دیگر قرص‌ها، قرص زیر زبانی را پیدا کرد و یکی از آن را از جلدش بیرون آورد و در د*ه*ان خان قرار داد و به سختی آب را به او داد.
آئورا خانم که متوجه شده بود خان حالش بد شده است. به سرعت وارد سالن شد و با ترس و لرز گفت:
- خان... خان، تو خوبی؟
خان، چشمان نیمه بازش را گشود و با صدای ضعیف و دردمندش ل*ب ورچید:
- خوبم... خوبم آئورا.
آئورا که خیالش راحت شده بود نفسی عمیق کشید و گفت:
- خداروشکر... خداروشکر.
آئورا، با همان اخم ظریفی که میان ابروانش جای گرفته بود سیاه‌چاله‌ی نگاهش را در اعضای صورت اوتم چرخاند و گفت:
- خان رو به اتاقش ببر تا استراحت کنه.
- خانم بزرگ، چشم.
اوتم، دست خان را گرفت و گفت:
- خان، لطفاً همکاری کن تا به اتاقتون ببرمتون.
خان، به سختی از جای برخاست. قلبش آن‌قدر درد می‌کرد که نمی‌توانست درست نفس بکشد. آن‌قدر عمیق نفس می‌کشید که به ریه‌هایش فشار وارد شد. آرام نفس کشید تا دردش کمتر شود با کمک اوتم، چند گام نامتعادل برداشت و با لکنت زبان بریده‌بریده ل*ب ورچید:
- مار... مارک... کجا... کجاست؟
- مارک با دافنی به اتاق رفتن تا استراحت کنن. مارک زیاد حالش خوب نیست.
- نوه‌... نوه‌م چش شده؟
اوتم، ل*بش را داخل دهانش کشید و پس از اندکی مکث گفت:
- خیلی عصبیه.
به خان کمک کرد که بر روی تختش دراز بکشد. سپس ادامه داد:
- البته حق داره، این چیزهایی که هممون شنیدیم به وضوح شوکه شدیم‌.
خان، بی‌آن‌که حرفی بزند روی دنده‌ی چپ چرخید. هم‌چنان اوتم ادامه داد:
- یعنی فردا میره قاتل پدرش رو به قتل می‌رسونه؟
خان، از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو رفت. دستش زیر بلندی سر آستینش مشت شد. آن‌قدر عصبی بود که پارچه‌ی زبر و ضخیم لباس را چنگ زد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- اوتم، برای بار آخر اخطار میدم که توی کارهای خانواده‌ی من هیچ دخل و تصرفی نداشته باشی.
بلندتر از قبل فریاد زد:
- برو بیرون!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
خان، سرش را کج کرد و گفت:

- بشین تا برات تعریف کنم.

مارک بر روی کاناپه نشست. پای راستش را بر روی پای چپش گذاشت و هم‌چنان منتظر ماند تا خان به حرف آید.

- همه چیز رو می‌دونی، پس میرم سر اصل مطلب.

اون زمان که پدرت با کایلی ازدواج کرد. مردی به عمت نزدیک شد و بارها به دروغ ثابت کرد که به عمه‌ت علاقه داره ولی این کارش نقشه بود و زمانی که با اون ازدواج کرد فردا روز ولش کرد و رفت. آبرو و حیثیت ما رو زیر سؤال برد. عمه‌ت رو به یه کشور دیگه فرستادم تا کمتر انگشت‌نما بشه. پس از مدتی، متوجه شدیم که برادر قاتل پدرته... یه زمان خبر رسید باز عمه‌ت گول اون مرد بی‌همه چیز رو خورده و توسط اون به گروگان گرفته شده. اون مرد در برابر جون عمه‌ت مبلغ پول بالایی می‌خواست من هم این پول رو بهش ندادم چون می‌دونستم اگر این پول رو بهش بدم اون بارها برای پول به طرفم میاد و مدام به وسیله‌ی عمه‌ت تهدیدمون می‌کنه. فکر نمی‌کردم این‌قدر روانی باشه.... .

به این‌جای حرفش که رسید، بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث شد تا صورت زیبایش خیس از اشک شود. اما سعی کرد ادامه دهد:

- عمه‌ت رو به قتل رسوند و گوشت تنش رو تکه‌تکه کرد و اون‌ها رو توی کیسه‌ی پلاستیکی مخصوص جسد گذاشت و به عمارت فرستاد.

مارک، از شدت خشم هر دو چشمانش بسته شد. اما نتوانست خشمش را کنترل کند و با یک حرکت از جای برخاست و اسلحه‌اش را روی سرش قرار داد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:

- می‌ذاری برم اون مرد و داداشش رو بکشم یا خودم رو با یه گلوله خلاص کنم؟

دستان خان به قدری لرزید که هر لحظه حس کرد حالش دارد بد می‌شود و دیگر نای ندارد. چشمانش سیاهی رفت و پخش زمین شد. دافنی به سرعت به طرف مارک رفت و اسلحه را از میان دست زمختش بیرون کشید و با دو دست ظریفش صورت او را قاب گرفت و گفت:

- مارک، خواهش می‌کنم آروم باش! قول میدم فردا صبح زود به آدرسی که پدرم داده می‌ریم. بیا بریم اتاق یکم تنها باش.

مارک، با خشم در اعضای صورت دافنی خیره شد. اما سکوت را ترجیح داد و با دافنی به طرف اتاق گام نهادند. دانه‌های عرق‌های سرد، از روی پیشانی خان لیز خورد. اوتم به سرعت به طرف آشپزخانه رفت و از میان دیگر قرص‌ها، قرص زیر زبانی را پیدا کرد و یکی از آن را از جلدش بیرون آورد و در د*ه*ان خان قرار داد و به سختی آب را به او داد.

آئورا خانم که متوجه شده بود خان حالش بد شده است. به سرعت وارد سالن شد و با ترس و لرز گفت:

- خان... خان، تو خوبی؟

خان، چشمان نیمه بازش را گشود و با صدای ضعیف و دردمندش ل*ب ورچید:

- خوبم... خوبم آئورا.

آئورا که خیالش راحت شده بود نفسی عمیق کشید و گفت:

- خداروشکر... خداروشکر.

آئورا، با همان اخم ظریفی که میان ابروانش جای گرفته بود سیاه‌چاله‌ی نگاهش را در اعضای صورت اوتم چرخاند و گفت:

- خان رو به اتاقش ببر تا استراحت کنه.

- خانم بزرگ، چشم.

اوتم، دست خان را گرفت و گفت:

- خان، لطفاً همکاری کن تا به اتاقتون ببرمتون.

خان، به سختی از جای برخاست. قلبش آن‌قدر درد می‌کرد که نمی‌توانست درست نفس بکشد. آن‌قدر عمیق نفس می‌کشید که به ریه‌هایش فشار وارد شد. آرام نفس کشید تا دردش کمتر شود با کمک اوتم، چند گام نامتعادل برداشت و با لکنت زبان بریده‌بریده ل*ب ورچید:

- مار... مارک... کجا... کجاست؟

- مارک با دافنی به اتاق رفتن تا استراحت کنن. مارک زیاد حالش خوب نیست.

- نوه‌... نوه‌م چش شده؟

اوتم، ل*بش را داخل دهانش کشید و پس از اندکی مکث گفت:

- خیلی عصبیه.

به خان کمک کرد که بر روی تختش دراز بکشد. سپس ادامه داد:

- البته حق داره، این چیزهایی که هممون شنیدیم به وضوح شوکه شدیم‌.

خان، بی‌آن‌که حرفی بزند روی دنده‌ی چپ چرخید. همچنان اوتم ادامه داد:

- یعنی فردا میره قاتل پدرش رو به قتل می‌رسونه؟

خان، از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو رفت. دستش زیر بلندی سر آستینش مشت شد. آن‌قدر عصبی بود که پارچه‌ی زبر و ضخیم لباس را چنگ زد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:

- اوتم، برای بار آخر اخطار میدم که توی کارهای خانواده‌ی من هیچ دخل و تصرفی نداشته باشی.

بلندتر از قبل فریاد زد:

- برو بیرون!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا