در حال ویرایش رمان حکم گناه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
او می‌خواهد که مارتیک نوشته‌های رویِ کاغذ را با چشم ببیند و با زبان بلند بخواند تا او متوجه شود که برادرش کجاست! تا متوجه شود که داستان غم انگیزش از چه قرار خواهد بود؟
صفحاتی را که خوانده است را به آرامی ورق می‌زند و حال به صفحه‌ای می‌رسد که حتی کلمه و یا خطی از آن را نخوانده است. حسش باورنکردنی است گویی شوکه‌وار است اما سابین اتوماتیک‌وار منتظر است تا مارتیک نوشته‌ها را بخواند.

من در این چهار دیواری از دوریِ مارک خواهم مُرد او تنها امیدِ تمامِ ناامیدی‌هایم بود؛ او لبخندِ رویِ لبانم بود او مرحمی بر رویِ زخمانم بود. حال کوین با او و سرنوشتش چه خواهد کرد؟ می‌خواهد سرنوشتِ او را هم با قلمی که آغشته به خون است بنویسد؟ چه‌طور می‌توانم پلکانم را رویِ کودکم ببندم؟ او مثلِ خون در رگ‌هایِ من است، او مثلِ نفس در قفسه‌ی س*ی*نه‌ی من است. اگر او برود این پایان من خواهد بود! اگر او برود من چه‌طور بتوانم شب و روزم را از هم تشخیص دهم؟ اگر او برود روحم از جسمم جدا می‌شود. خدایا او را به من برگردان؛ گریه‌هایم همراه با جیغ و فریاد است، پرستارها چه می‌دانند از دلِ یک مادر؟ چرا نمی‌گذارند بروم و مارکم را از کوین پس بگیرم؟ چرا نمی‌گذارند من به حالِ خودم رویِ این تخت و تویِ این چهار دیواری بمیرم؟ تا کی باید دست و پا بزنم؟ حال که پرستارها آرام‌بخش را به تنم تزریق کرده‌اند و از اتاق بیرون رفته‌اند؛ سروم را از دستانم جدا می‌کنم. شالم را رویِ سرم تنظیم می‌کنم و اطرافم را دید می‌زنم و سر و گوشی آب می‌دهم و با تمامِ قدرتم می‌دوم، عاقبتش برایم این چنین مهم نیست. من فقط پیش به سویِ کودکم می‌دوم آن‌قدر قدم‌هایم را تند می‌کنم که سوار بر ماشین هم که شوند نمی‌توانند جلویِ رفتنم را بگیرند، من یک مادرم! حتی اگر به پایش هم برسد کلِ جهان را به آتش می‌کشم تا لحظه‌ای کودکم را ببینم. نمی‌گذارم همانندِ من درد نامادری بکشد. نمی‌گذارم آرزویش لحظه‌ای نوازش مادرانه در گوشه‌ی دلش باقی بماند. نمی‌گذارم لحظه‌ای صدایِ لالایی مادرانه در دلش بماند‌. او به من نیاز دارد و من به او، من او را به زندگی‌ام برمی‌گردانم.
مارتیک لحظه‌ای مکث کرد چون سیلِ اشکانش جاری شده و نفس در س*ی*نه‌اش حبس شده بود.
چند صفحه‌‌ای را ورق زد و باز شروع به خواندن کرد:
- وقتی چشمانش را گشود نتوانستم حتی در یک ثانیه او را در آ*غ*و*ش بگیرم، تلاش‌هایم بی‌فایده بود. سن و سالم در هر سال اضاف‌تر میشد ولی من دو برابر سنم از فراغِ دوری کودکم پیر شده بودم. نصف موهایم همانند دندانم سفید شده بود. اما او را ندیدم هرگز تلاش‌هایم نتیجه‌ی مطلوبی نداد و من روز به روز ناامیدتر می‌شدم. حال پانزده سالی می‌گذشت که من از او خبر نداشتم. با کوین مثل سابق حرف نمی‌زدم، من بعد از آن کارش و جدا کردنِ من از مارک دیگر با او هم‌کلام نشدم و او را مثل قبل نتوانستم دوست داشته باشم؛ چند ماهی گذشت تا متوجه شدم که من قرار است باز هم بچه‌دار شوم. دعا می‌کردم که جنسیتِ آن پسر باشد. اما می‌ترسیدم باز کوین حماقت کند و او را هم به پرورشگاه تحویل دهد، حال روزی بود که کودکم می‌خواست چشم به دنیا بگشاید و به ناامیدی‌هایم امید و به خانه‌ی تاریکی‌هایم نوری روشنی‌بخش، ببخشد. او به دنیا آمد گریه‌هایش ‌اشک مرا هم بیرون آورده بود؛ به اندازه‌ای که مارک را بو نکشیده بودم دو برابر مارتیک را بو کشیدم. به اندازه‌ای که برایِ مارک لالایی نخواندم برایِ مارتیک دو برابرش را خواندم. او گویی لبخندِ لبانم و مرهم زخم‌هایم شده بود.
انگار با متولد شدنِ او، من هم دوباره متولد شدم و انگار او به من جانی تازه‌ای بخشید؛ او را در آ*غ*و*ش محکم گرفتم و چشمانم را بستم و با تمامِ وجود او را بو کشیدم. بویِ تنِ او، بویِ بهشت می‌داد بویِ عشق می‌داد بویِ عطرِ گلِ یاس می‌داد. چه‌قدر این بو را دوست داشتم صدایِ گریه‌هایش در گوشم می‌پیچید و من طاقتِ صدایِ گریه‌هایش را نداشتم. روزها می‌گذشت و می‌گذشت و من بیشتر به او وابستگی پیدا می‌کردم و کنارش هم، مارتیک بیشتر به آ*غ*و*شِ گرم و مادرانه‌ی من وابسته شده بود و ثانیه‌ای نمی‌توانستم او را رها کنم و تمامِ کارهایم رویِ دستم مانده بود، آن‌قدر غرقِ کودکم بودم که انگار ساعت رویِ دستانم باد کرده بود؛ فقط وقت‌هایی که خواب بود می‌توانستم به کارهایِ پیش و پا افتاده‌ام برسم. البته آن‌قدر زیبا می‌خوابید.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
او می‌خواهد که مارتیک نوشته‌های رویِ کاغذ را با چشم ببیند و با زبان بلند بخواند تا او متوجه شود که برادرش کجاست! تا متوجه شود که داستان غم انگیزش از چه قرار خواهد بود؟

صفحاتی را که خوانده است را به آرامی ورق می‌زند و حال به صفحه‌ای می‌رسد که حتی کلمه و یا خطی از آن را نخوانده است. حسش باورنکردنی است گویی شوکه‌وار است اما سابین اتوماتیک‌وار منتظر است تا مارتیک نوشته‌ها را بخواند.

من در این چهار دیواری از دوریِ مارک خواهم مُرد او تنها امیدِ تمامِ ناامیدی‌هایم بود؛ او لبخندِ رویِ لبانم بود او مرحمی بر رویِ زخمانم بود. حال کوین با او و سرنوشتش چه خواهد کرد؟ می‌خواهد سرنوشتِ او را هم با قلمی که آغشته به خون است بنویسد؟ چه‌طور می‌توانم پلکانم را رویِ کودکم ببندم؟ او مثلِ خون در رگ‌هایِ من است، او مثلِ نفس در قفسه‌ی س*ی*نه‌ی من است. اگر او برود این پایان من خواهد بود! اگر او برود من چه‌طور بتوانم شب و روزم را از هم تشخیص دهم؟ اگر او برود روحم از جسمم جدا می‌شود. خدایا او را به من برگردان؛ گریه‌هایم همراه با جیغ و فریاد است، پرستارها چه می‌دانند از دلِ یک مادر؟ چرا نمی‌گذارند بروم و مارکم را از کوین پس بگیرم؟ چرا نمی‌گذارند من به حالِ خودم رویِ این تخت و تویِ این چهار دیواری بمیرم؟ تا کی باید دست و پا بزنم؟ حال که پرستارها آرام‌بخش را به تنم تزریق کرده‌اند و از اتاق بیرون رفته‌اند؛ سروم را از دستانم جدا می‌کنم. شالم را رویِ سرم تنظیم می‌کنم و اطرافم را دید می‌زنم و سر و گوشی آب می‌دهم و با تمامِ قدرتم می‌دوم، عاقبتش برایم این چنین مهم نیست. من فقط پیش به سویِ کودکم می‌دوم آن‌قدر قدم‌هایم را تند می‌کنم که سوار بر ماشین هم که شوند نمی‌توانند جلویِ رفتنم را بگیرند، من یک مادرم! حتی اگر به پایش هم برسد کلِ جهان را به آتش می‌کشم تا لحظه‌ای کودکم را ببینم. نمی‌گذارم همانندِ من درد نامادری بکشد. نمی‌گذارم آرزویش لحظه‌ای نوازش مادرانه در گوشه‌ی دلش باقی بماند. نمی‌گذارم لحظه‌ای صدایِ لالایی مادرانه در دلش بماند‌. او به من نیاز دارد و من به او، من او را به زندگی‌ام برمی‌گردانم.

مارتیک لحظه‌ای مکث کرد چون سیلِ اشکانش جاری شده و نفس در س*ی*نه‌اش حبس شده بود.

چند صفحه‌‌ای را ورق زد و باز شروع به خواندن کرد:

- وقتی چشمانش را گشود نتوانستم حتی در یک ثانیه او را در آ*غ*و*ش بگیرم، تلاش‌هایم بی‌فایده بود. سن و سالم در هر سال اضاف‌تر میشد ولی من دو برابر سنم از فراغِ دوری کودکم پیر شده بودم. نصف موهایم همانند دندانم سفید شده بود. اما او را ندیدم هرگز تلاش‌هایم نتیجه‌ی مطلوبی نداد و من روز به روز ناامیدتر می‌شدم. حال پانزده سالی می‌گذشت که من از او خبر نداشتم. با کوین مثل سابق حرف نمی‌زدم، من بعد از آن کارش و جدا کردنِ من از مارک دیگر با او هم‌کلام نشدم و او را مثل قبل نتوانستم دوست داشته باشم؛ چند ماهی گذشت تا متوجه شدم که من قرار است باز هم بچه‌دار شوم. دعا می‌کردم که جنسیتِ آن پسر باشد. اما می‌ترسیدم باز کوین حماقت کند و او را هم به پرورشگاه تحویل دهد، حال روزی بود که کودکم می‌خواست چشم به دنیا بگشاید و به ناامیدی‌هایم امید و به خانه‌ی تاریکی‌هایم نوری روشنی‌بخش، ببخشد. او به دنیا آمد گریه‌هایش ‌اشک مرا هم بیرون آورده بود؛ به اندازه‌ای که مارک را بو نکشیده بودم دو برابر مارتیک را بو کشیدم. به اندازه‌ای که برایِ مارک لالایی نخواندم برایِ مارتیک دو برابرش را خواندم. او گویی لبخندِ لبانم و مرهم زخم‌هایم شده بود.

انگار با متولد شدنِ او، من هم دوباره متولد شدم و انگار او به من جانی تازه‌ای بخشید؛ او را در آ*غ*و*ش محکم گرفتم و چشمانم را بستم و با تمامِ وجود او را بو کشیدم. بویِ تنِ او، بویِ بهشت می‌داد بویِ عشق می‌داد بویِ عطرِ گلِ یاس می‌داد. چه‌قدر این بو را دوست داشتم صدایِ گریه‌هایش در گوشم می‌پیچید و من طاقتِ صدایِ گریه‌هایش را نداشتم. روزها می‌گذشت و می‌گذشت و من بیشتر به او وابستگی پیدا می‌کردم و کنارش هم، مارتیک بیشتر به آ*غ*و*شِ گرم و مادرانه‌ی من وابسته شده بود و ثانیه‌ای نمی‌توانستم او را رها کنم و تمامِ کارهایم رویِ دستم مانده بود، آن‌قدر غرقِ کودکم بودم که انگار ساعت رویِ دستانم باد کرده بود؛ فقط وقت‌هایی که خواب بود می‌توانستم به کارهایِ پیش و پا افتاده‌ام برسم. البته آن‌قدر زیبا می‌خوابید
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
که هر ثانیه دلم برایش غش می‌رفت و گاه او را تماشا می‌کردم و باز به کارهایم می‌رسیدم، آن‌قدر رفت و آمد کرده و او را تماشا کرده بودم که دیگر نا نداشتم، روی کاناپه نشستم و به خوابی عمیق فرو رفتم، اما با صدایِ گریه‌هایش بیدار شدم و به طرفش رفتم. در حالی که می‌خواستم او را در آ*غ*و*ش بگیرم با پیغامی که بر روی گوشی‌ام آمد حرکات دستانم به طرفِ مارتیک متوقف، و سرعت دستانم به طرفِ گوشی تندتر شد و او را در دست گرفتم و پیغامی که از طرف شماره‌ی ناشناس برایم ارسال شده بود را خواندم:
- زندگی‌ام را خ*را*ب کردی، حالا وقتش رسیده من زندگی‌ات را خ*را*ب کنم. اما چه‌طوری را نمی‌گم!
روزها گذشت و گذشت و من بیشتر حواسم به مارتیک بود؛ او دیگر پنج سالش شده بود. من آن روز به او گفتم که می‌روم خرید، ولی اگر او قول بدهد در خانه بماند من هم برایش یک ماشینِ اسباب بازی و کلی خوراکی‌هایِ خوشمزه بخرم و به او بدهم؛ او هم حرف‌هایم را گوش کرد و روی کاناپه نشست و کارتون نگاه کرد. تا این‌که کسی مرا تعقیب می‌کرد؛ آن مرد برایم حتی ذره‌ای آشنا نبود. گفتم شاید اشتباه متوجه شده‌ام؛ آخر مگر من چه گناهی کرده‌ام که بخواهد حکمش این چنین باشد و من آن را بپذیرم؟ پس به راهم ادامه دادم ولی آن ماشین هنوز هم در آینه نگاه می‌کرد و مرا تعقیب می‌کرد‌. خریدهایم تمام شد و برای مارتیک ماشینی را که قول داده بودم را بخرم، خریدم. در راهِ برگشت هنوز هم آن ماشین مرا تعقیب کرد؛ حتی تا جلویِ در خانه پشت سرم راه افتاد و وقتی من سرم را برگرداندم و وارد خانه شدم پاهایش را روی گ*از گذاشت و رفت. مارتیک روی کاناپه خوابش برده بود او را در آ*غ*و*ش گرفتم و به اتاقش بردم و او را آرام روی تخت خوابش گذاشتم، ماشینی را که به او قول داده بودم بخرم را، از نایلون بیرون آوردم و دستی رویِ آن کشیدم و لبخندی کنج لبانم نقش بست. عاشقِ رنگِ ماشین بودم؛ دستی رویِ در و سقفِ قرمز رنگش کشیدم و او را رویِ میز کوچکِ کنارِ تختش گذاشتم‌. چراغ را خاموش کردم و برگشتم و پیشانی‌اش را ب*و*سیدم و دسته‌ی در را گرفتم و در حین بستنِ در نگاهی به او انداختم و بعد در را به آرامی بر هم زدم و خریدهایم را در یخچال گذاشتم‌. و برای شام مشغولِ درست کردن غذا شدم.
امروز صبح کوین گفته بود که ساعت زنگی را رویِ شش کوک کنم تا زود از خواب بیدار شود و برایِ یک قرارداد کاری به شرکت برود؛ آن‌قدر خوش‌حال بود که انگار کلِ دنیا را فرشِ زیرِ پاهایش کرده بودند. حتی منی که از او دل‌خور بودم تا خنده‌هایش را دیدم کیفِ دلم کوک شد و دو برابر او خوش‌حال بودم پس از خوردن صبحانه کُت و شلوارش را پوشید و از خانه بیرون زد، اما ترسی به دلم چنگ میزد انگار گریبانم را گرفته بود و سخت می‌فشرد، دلم می‌خواست بگویم امروز از خانه بیرون نزن چون دلم سخت شور میزد. اما آن‌قدر خوش‌حال بود که دلم نیامد خوشی‌اش را خ*را*ب کنم. باید برای امروز غذایی را که پسرم و کوین دوست دارد درست کنم. امروز روز مهمی برای ما خواهد بود؛ باید امروز را جشن می‌گرفتیم. ساعت‌ می‌گذشت و می‌گذشت قرار بود کوین تا خورشید غروب نکرده است به خانه بازگردد اما خبری از او نشد، حتی بارها شماره‌اش را گرفتم اما پاسخگویم نبود و همین باعث میشد ترسم چندین برابر شود، کاش صبح او را از خواب بیدار نمی‌کردم، ای کاش نمی‌گذاشتم او برود. حال اگر اتفاقی برایِ او افتاده باشد چه کنم؟ اگر کسی به او صدمه زده باشد من چه‌طور مارتیک را به نبودنِ پدرش قانع کنم؟ با فکرهایِ تویِ ذهنم کلنجار می‌رفتم که پیغامی رویِ گوشی‌ام آمد:
- به آدرسی که می‌فرستم بیا.
یعنی این شماره کیست؟ از جانم چه می‌خواهد؟ اگر زندگیِ مرا خ*را*ب کند چه از آن او خواهد شد؟ این شماره‌ی ناشناس نمی‌توانست آبراهام باشد زیرا او چندین سال است که از آمریکا به آلمان رفته است و گویا می‌گویند حتی خبری از او نیست و شاید هم مُرده باشد، من که جز او دشمنی نداشتم که بخواهد این چنین پیغام تهدید برایم بفرستد یا قصد خ*را*ب کردنِ زندگی‌ام و جانم را کرده باشد. این اتفاق برایم به طرز عجیبی باور نکردنی بود. حال باید چه کنم؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
که هر ثانیه دلم برایش غش می‌رفت و گاه او را تماشا می‌کردم و باز به کارهایم می‌رسیدم، آن‌قدر رفت و آمد کرده و او را تماشا کرده بودم که دیگر نا نداشتم، روی کاناپه نشستم و به خوابی عمیق فرو رفتم، اما با صدایِ گریه‌هایش بیدار شدم و به طرفش رفتم. در حالی که می‌خواستم او را در آ*غ*و*ش بگیرم با پیغامی که بر روی گوشی‌ام آمد حرکات دستانم به طرفِ مارتیک متوقف، و سرعت دستانم به طرفِ گوشی تندتر شد و او را در دست گرفتم و پیغامی که از طرف شماره‌ی ناشناس برایم ارسال شده بود را خواندم:

- زندگی‌ام را خ*را*ب کردی، حالا وقتش رسیده من زندگی‌ات را خ*را*ب کنم. اما چه‌طوری را نمی‌گم!

روزها گذشت و گذشت و من بیشتر حواسم به مارتیک بود؛ او دیگر پنج سالش شده بود. من آن روز به او گفتم که می‌روم خرید، ولی اگر او قول بدهد در خانه بماند من هم برایش یک ماشینِ اسباب بازی و کلی خوراکی‌هایِ خوشمزه بخرم و به او بدهم؛ او هم حرف‌هایم را گوش کرد و روی کاناپه نشست و کارتون نگاه کرد. تا این‌که کسی مرا تعقیب می‌کرد؛ آن مرد برایم حتی ذره‌ای آشنا نبود. گفتم شاید اشتباه متوجه شده‌ام؛ آخر مگر من چه گناهی کرده‌ام که بخواهد حکمش این چنین باشد و من آن را بپذیرم؟ پس به راهم ادامه دادم ولی آن ماشین هنوز هم در آینه نگاه می‌کرد و مرا تعقیب می‌کرد‌. خریدهایم تمام شد و برای مارتیک ماشینی را که قول داده بودم را بخرم، خریدم. در راهِ برگشت هنوز هم آن ماشین مرا تعقیب کرد؛ حتی تا جلویِ در خانه پشت سرم راه افتاد و وقتی من سرم را برگرداندم و وارد خانه شدم پاهایش را روی گ*از گذاشت و رفت. مارتیک روی کاناپه خوابش برده بود او را در آ*غ*و*ش گرفتم و به اتاقش بردم و او را آرام روی تخت خوابش گذاشتم، ماشینی را که به او قول داده بودم بخرم را، از نایلون بیرون آوردم و دستی رویِ آن کشیدم و لبخندی کنج لبانم نقش بست. عاشقِ رنگِ ماشین بودم؛ دستی رویِ در و سقفِ قرمز رنگش کشیدم و او را رویِ میز کوچکِ کنارِ تختش گذاشتم‌. چراغ را خاموش کردم و برگشتم و پیشانی‌اش را ب*و*سیدم و دسته‌ی در را گرفتم و در حین بستنِ در نگاهی به او انداختم و بعد در را به آرامی بر هم زدم و خریدهایم را در یخچال گذاشتم‌. و برای شام مشغولِ درست کردن غذا شدم.

امروز صبح کوین گفته بود که ساعت زنگی را رویِ شش کوک کنم تا زود از خواب بیدار شود و برایِ یک قرارداد کاری به شرکت برود؛ آن‌قدر خوش‌حال بود که انگار کلِ دنیا را فرشِ زیرِ پاهایش کرده بودند. حتی منی که از او دل‌خور بودم تا خنده‌هایش را دیدم کیفِ دلم کوک شد و دو برابر او خوش‌حال بودم پس از خوردن صبحانه کُت و شلوارش را پوشید و از خانه بیرون زد، اما ترسی به دلم چنگ میزد انگار گریبانم را گرفته بود و سخت می‌فشرد، دلم می‌خواست بگویم امروز از خانه بیرون نزن چون دلم سخت شور میزد. اما آن‌قدر خوش‌حال بود که دلم نیامد خوشی‌اش را خ*را*ب کنم. باید برای امروز غذایی را که پسرم و کوین دوست دارد درست کنم. امروز روز مهمی برای ما خواهد بود؛ باید امروز را جشن می‌گرفتیم. ساعت‌ می‌گذشت و می‌گذشت قرار بود کوین تا خورشید غروب نکرده است به خانه بازگردد اما خبری از او نشد، حتی بارها شماره‌اش را گرفتم اما پاسخگویم نبود و همین باعث میشد ترسم چندین برابر شود، کاش صبح او را از خواب بیدار نمی‌کردم، ای کاش نمی‌گذاشتم او برود. حال اگر اتفاقی برایِ او افتاده باشد چه کنم؟ اگر کسی به او صدمه زده باشد من چه‌طور مارتیک را به نبودنِ پدرش قانع کنم؟ با فکرهایِ تویِ ذهنم کلنجار می‌رفتم که پیغامی رویِ گوشی‌ام آمد:

- به آدرسی که می‌فرستم بیا.

یعنی این شماره کیست؟ از جانم چه می‌خواهد؟ اگر زندگیِ مرا خ*را*ب کند چه از آن او خواهد شد؟ این شماره‌ی ناشناس نمی‌توانست آبراهام باشد زیرا او چندین سال است که از آمریکا به آلمان رفته است و گویا می‌گویند حتی خبری از او نیست و شاید هم مُرده باشد، من که جز او دشمنی نداشتم که بخواهد این چنین پیغام تهدید برایم بفرستد یا قصد خ*را*ب کردنِ زندگی‌ام و جانم را کرده باشد. این اتفاق برایم به طرز عجیبی باور نکردنی بود. حال باید چه کنم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
من چه‌طور می‌توانم مارتیک را در خانه ترک کنم و به آدرسی که معلوم نیست آن شماره‌ی ناشناس جنسیتش چیست بروم؟ اگر کوین برایش اتفاقی افتاده باشد و من هم اتفاقی برایم بیفتد چه کسی کنار مارتیک بماند و چه کسی به او غذا دهد؟
نه‌نه، هرگز من او را ترک نخواهم کرد. منتظر می‌مانم تا خبری از کوین به من بدهند آن‌قدر دل نگران بودم که سیلِ اشکانم جاری شد نتوانستم خود را کنترل کنم و بلندبلند گریه کردم. جوری که خودم هم باورم‌ نمی‌شد که چه‌طور می‌توانم بدون این‌که چیزی شده باشد این چنین بلند و با زجه اشک بریزم؟ دسته‌ی در را کشیدم نسیمی خنک گونه‌هایم را نوازش کشید. باد موهایِ ژولیده‌ام را به بازی گرفته بود و قصد داشت آن‌ها را با دستانش ببافد. دمپایی‌هایِ قرمز رنگم را که در کنارِ هم مرتب جفت شده بودند پوشیدم و آرام قدم برداشتم. پرندگان در آسمان دستِ جمعی پرواز می‌کردند. کاش من هم یک پرنده بودم و پرواز می‌کردم.
از این شهر بی‌ثباط و نفس‌گیر دور می‌شدم. روی صندلی نشستم و به آسمان خیره شدم. کم‌کم شب خورشید را پس میزد و خود جایِ او لباسی سیاه رنگ و براق بر تن می‌کرد. ستارگان در آسمان سوسو می‌کردند؛ هنوز هم دل بی‌قرار بودم و دلم آرام نمی‌گرفت چرا پس خبری از کوین نشده بود؟ کاش به شرکت می‌رفتم تا حداقل بدانم چه‌خبر شده است! از حیاط خلوت به خانه رفتم مارتیک از خواب بیدار شده بود و به نقطه‌ای مبهم خیره مانده بود. از او خواستم آبی به دست و صورتش بزند و بعد لباس‌هایی را که برایش رویِ تختش می‌گذارم بر تن کند و من تا آن موقع در ظرفی غذا بگذارم و در مسیر رفتن به شرکت به او بدهم تا بخورد. زیرا او حتی ناهار هم نخورده بود و خواب را به غذا ترجیح داده بود و من او را مجبور نکردم که اول غذایش را بخورد و بعد استراحت کند یا بخوابد.
وارد آشپزخانه شدم و ظرفی را پر از غذا کردم.
مارتیک از اتاقش بیرون آمد و در حالی که چشمانش را با دستانش می‌مالوند ل*ب زد:
- مادر، من آماده‌ام میریم شهر بازی؟
با این حرف دلم خون و چشمانم از شدتِ اشک کاسه‌ی خون شد. بدون این‌که رویم را برگردانم و حرفم را بزنم گفتم:
- نه پسر عزیزم، قراره بریم شرکت بابا.
اشک‌هایم را پاک کردم و رویم را برگرداندم اما خبری از مارتیک نبود؛ حتماً او با من قهر کرده است. اما در چنین شرایطی نمی‌توانم او را به شهر بازی ببرم باید هر چه زودتر به شرکت بروم و از کوین خبردار شوم. وگرنه در این چهار دیواری میانِ این همه فکرهایی که مدام در سرم می‌گذرد حتماً دیوانه خواهم شد. ظرف غذا را در نایلون گذاشتم و با صدایی رسا گفتم:
- پسرم کجایی؟ بیا کفش‌هات رو بپوش می‌خوایم بریم.
در حالی که پالتوام را می‌پوشیدم و دستی رویِ آن می‌کشیدم که مرتب بشود مارتیک گفت:
- مادر، تو همیشه من رو می‌بردی شهر بازی من با دوست‌هام بازی می‌کردم چرا امروز نمی‌ریم؟
کاش می‌مردم و چنین روزی را نمی‌دیدم که پسرکم برای یک شهر بازی این‌ چنین اشک می‌ریزد و لحظه‌ای نمی‌تواند آرام بگیرد.
با بغضِ او، من هم بغضم گرفت و اشک‌هایم از چشمانم جاری شد؛ به طرفش رفتم و او را در آ*غ*و*ش گرفتم و گفتم:
- باشه، پس اول می‌ریم شهر بازی بعد میریم شرکت، اما مارتیکم به مادر قول بده که فقط پنج دقیقه بازی می‌کنی و بعدش میریم شرکت؟
حال جایِ گریه خنده‌هایِ شیرینی صورتِ مارتیک را قاب گرفت و در همین حین دستانش را بر هم کوبید و گفت:
- باشه مادر، قول میدم، قول!
از این‌که این‌قدر خوش‌حال شد خیالم راحت شد و دستانش را گرفتم و از خانه بیرون رفتیم.‌ کنار خانه‌مان شهر بازی بود او را سوار بر تاب کردم و پشتِ سرش ایستادم و او را هُل دادم. خودم در شهر بازی بودم اما فکرم پیشِ کوین پر کشید.
به جز فکرم حتی دلم هم پیشش پر کشید، من با او خیلی بد رفتار کردم من او را خیلی مورد آزار قرار دادم و سخت پشیمانم، من به‌خاطر غرورم او را رنجاندم حال او کجاست که من از او عذرخواهی کنم؟ یعنی او عذرخواهیِ مرا می‌پذیرد یا نه؟ کاش بتوانم او را ببینم آن‌قدر او را در آ*غ*و*ش می‌گیرم و می‌فشرم تا او مرا ببخشد، با صدایِ مارتیک از فکر بیرون آمدم:
- مادر، میشه سوار اون ماشین‌ها بشم؟
نگاهی به انگشتِ کوچکش که متقابل و راسِ ماشین‌های برقی قرار گرفته بود کردم و به ناچار لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- معلومه پسرم.
با ذوق و شوق به طرفِ ماشین‌ها رفت و من هم رفتنش را تماشا می‌کردم، اگر بلایی سر کوین بیاید من چه‌طور زنده بمانم؟ چه‌طور پسرم را به نبودش قانع کنم؟ به طرفِ صندلی رفتم و رویِ صندلی نشستم؛ اون‌قدر باد می‌آمد که کلِ تنم از سرما به لرزیدن افتاده بود؛ کمی پالتوام را جذبِ تنم کردم. دندان‌هایم از شدتِ سرما به یک‌دیگر می‌خوردند.
چند دقیقه‌ای گذشت مارتیک با خنده به طرفم آمد و ل*ب زد:
- مادر، میشه یه بازی دیگه هم کنم بعد بریم؟
دلم نمی‌‌آمد در جوابِ این حرفش که با ذوق و شوق همراه بود نه را به زبان بیاورم، اما از شدتِ نگرانی قلبم داشت از جای بیرون می‌آمد. پسرکم با همان خنده‌ی زیبایش روبه‌رویم ایستاده بود و با چشمانش از من خواهش می‌کرد؛ چه‌طور می‌توانستم خوش‌حالی‌اش را خ*را*ب کنم؟
با دستانم صورتش را قاب گرفتم و پیشانی‌اش را ب*وسه‌ای زدم و گفتم:
- باشه پسرم، ولی بعدش باید بریم باشه؟
یه سر به نشانه‌ی تایید تکان داد و در صورتی که با ذوق و شوق می‌دوید سرش را برگرداند و گفت:
- قول میدم مامان!
در همین حین به مردی برخورد کرد و زمین خورد.
اشک در چشمانم حلقه زد و رویِ گونه‌هایم افتاد.
صدایِ گریه‌هایش بلند شد در همین حین گفتم:
- مارتیکم!
به طرفش دویدم و نگاهی به مرد که صورتش پر از ترس و نگرانی بود کردم و دستانِ مارتیک را گرفتم و با یک حرکت از روی زمین بلندش کردم و در حالی که شلوارش را می‌تکاندم گفتم:
- پسرم، قربونت برم خوبی؟ چیزیت که نشده نه؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
من چه‌طور می‌توانم مارتیک را در خانه ترک کنم و به آدرسی که معلوم نیست آن شماره‌ی ناشناس جنسیتش چیست بروم؟ اگر کوین برایش اتفاقی افتاده باشد و من هم اتفاقی برایم بیفتد چه کسی کنار مارتیک بماند و چه کسی به او غذا دهد؟

نه‌نه، هرگز من او را ترک نخواهم کرد. منتظر می‌مانم تا خبری از کوین به من بدهند آن‌قدر دل نگران بودم که سیلِ اشکانم جاری شد نتوانستم خود را کنترل کنم و بلندبلند گریه کردم. جوری که خودم هم باورم‌ نمی‌شد که چه‌طور می‌توانم بدون این‌که چیزی شده باشد این چنین بلند و با زجه اشک بریزم؟ دسته‌ی در را کشیدم نسیمی خنک گونه‌هایم را نوازش کشید. باد موهایِ ژولیده‌ام را به بازی گرفته بود و قصد داشت آن‌ها را با دستانش ببافد. دمپایی‌هایِ قرمز رنگم را که در کنارِ هم مرتب جفت شده بودند پوشیدم و آرام قدم برداشتم. پرندگان در آسمان دستِ جمعی پرواز می‌کردند. کاش من هم یک پرنده بودم و پرواز می‌کردم.

از این شهر بی‌ثباط و نفس‌گیر دور می‌شدم. روی صندلی نشستم و به آسمان خیره شدم. کم‌کم شب خورشید را پس میزد و خود جایِ او لباسی سیاه رنگ و براق بر تن می‌کرد. ستارگان در آسمان سوسو می‌کردند؛ هنوز هم دل بی‌قرار بودم و دلم آرام نمی‌گرفت چرا پس خبری از کوین نشده بود؟ کاش به شرکت می‌رفتم تا حداقل بدانم چه‌خبر شده است! از حیاط خلوت به خانه رفتم مارتیک از خواب بیدار شده بود و به نقطه‌ای مبهم خیره مانده بود. از او خواستم آبی به دست و صورتش بزند و بعد لباس‌هایی را که برایش رویِ تختش می‌گذارم بر تن کند و من تا آن موقع در ظرفی غذا بگذارم و در مسیر رفتن به شرکت به او بدهم تا بخورد. زیرا او حتی ناهار هم نخورده بود و خواب را به غذا ترجیح داده بود و من او را مجبور نکردم که اول غذایش را بخورد و بعد استراحت کند یا بخوابد.

وارد آشپزخانه شدم و ظرفی را پر از غذا کردم.

مارتیک از اتاقش بیرون آمد و در حالی که چشمانش را با دستانش می‌مالوند ل*ب زد:

- مادر، من آماده‌ام میریم شهر بازی؟

با این حرف دلم خون و چشمانم از شدتِ اشک کاسه‌ی خون شد. بدون این‌که رویم را برگردانم و حرفم را بزنم گفتم:

- نه پسر عزیزم، قراره بریم شرکت بابا.

اشک‌هایم را پاک کردم و رویم را برگرداندم اما خبری از مارتیک نبود؛ حتماً او با من قهر کرده است. اما در چنین شرایطی نمی‌توانم او را به شهر بازی ببرم باید هر چه زودتر به شرکت بروم و از کوین خبردار شوم. وگرنه در این چهار دیواری میانِ این همه فکرهایی که مدام در سرم می‌گذرد حتماً دیوانه خواهم شد. ظرف غذا را در نایلون گذاشتم و با صدایی رسا گفتم:

- پسرم کجایی؟ بیا کفش‌هات رو بپوش می‌خوایم بریم.

در حالی که پالتوام را می‌پوشیدم و دستی رویِ آن می‌کشیدم که مرتب بشود مارتیک گفت:

- مادر، تو همیشه من رو می‌بردی شهر بازی من با دوست‌هام بازی می‌کردم چرا امروز نمی‌ریم؟

کاش می‌مردم و چنین روزی را نمی‌دیدم که پسرکم برای یک شهر بازی این‌ چنین اشک می‌ریزد و لحظه‌ای نمی‌تواند آرام بگیرد.

با بغضِ او من هم بغضم گرفت و اشک‌هایم از چشمانم جاری شد؛ به طرفش رفتم و او را در آ*غ*و*ش گرفتم و گفتم:

- باشه، پس اول می‌ریم شهر بازی بعد میریم شرکت، اما مارتیکم به مادر قول بده که فقط پنج دقیقه بازی می‌کنی و بعدش میریم شرکت؟

حال جایِ گریه خنده‌هایِ شیرینی صورتِ مارتیک را قاب گرفت و در همین حین دستانش را بر هم کوبید و گفت:

- باشه مادر، قول میدم، قول!

از این‌که این‌قدر خوش‌حال شد خیالم راحت شد و دستانش را گرفتم و از خانه بیرون رفتیم.‌ کنار خانه‌مان شهر بازی بود او را سوار بر تاب کردم و پشتِ سرش ایستادم و او را هُل دادم. خودم در شهر بازی بودم اما فکرم پیشِ کوین پر کشید.
پارت بعدی)
به جز فکرم حتی دلم هم پیشش پر کشید، من با او خیلی بد رفتار کردم من او را خیلی مورد آزار قرار دادم و سخت پشیمانم، من به‌خاطر غرورم او را رنجاندم حال او کجاست که من از او عذرخواهی کنم؟ یعنی او عذرخواهیِ مرا می‌پذیرد یا نه؟ کاش بتوانم او را ببینم آن‌قدر او را در آ*غ*و*ش می‌گیرم و می‌فشرم تا او مرا ببخشد، با صدایِ مارتیک از فکر بیرون آمدم:

- مادر، میشه سوار اون ماشین‌ها بشم؟

نگاهی به انگشتِ کوچکش که متقابل و راسِ ماشین‌های برقی قرار گرفته بود کردم و به ناچار لبخند ملیحی زدم و گفتم:

- معلومه پسرم.

با ذوق و شوق به طرفِ ماشین‌ها رفت و من هم رفتنش را تماشا می‌کردم، اگر بلایی سر کوین بیاید من چه‌طور زنده بمانم؟ چه‌طور پسرم را به نبودش قانع کنم؟ به طرفِ صندلی رفتم و رویِ صندلی نشستم؛ اون‌قدر باد می‌آمد که کلِ تنم از سرما به لرزیدن افتاده بود؛ کمی پالتوام را جذبِ تنم کردم. دندان‌هایم از شدتِ سرما به یک‌دیگر می‌خوردند.

چند دقیقه‌ای گذشت مارتیک با خنده به طرفم آمد و ل*ب زد:

- مادر، میشه یه بازی دیگه هم کنم بعد بریم؟

دلم نمی‌‌آمد در جوابِ این حرفش که با ذوق و شوق همراه بود نه را به زبان بیاورم، اما از شدتِ نگرانی قلبم داشت از جای بیرون می‌آمد. پسرکم با همان خنده‌ی زیبایش روبه‌رویم ایستاده بود و با چشمانش از من خواهش می‌کرد؛ چه‌طور می‌توانستم خوش‌حالی‌اش را خ*را*ب کنم؟

با دستانم صورتش را قاب گرفتم و پیشانی‌اش را ب*وسه‌ای زدم و گفتم:

- باشه پسرم، ولی بعدش باید بریم باشه؟

یه سر به نشانه‌ی تایید تکان داد و در صورتی که با ذوق و شوق می‌دوید سرش را برگرداند و گفت:

- قول میدم مامان!

در همین حین به مردی برخورد کرد و زمین خورد.

اشک در چشمانم حلقه زد و رویِ گونه‌هایم افتاد.

صدایِ گریه‌هایش بلند شد در همین حین گفتم:

- مارتیکم!

به طرفش دویدم و نگاهی به مرد که صورتش پر از ترس و نگرانی بود کردم و دستانِ مارتیک را گرفتم و با یک حرکت از روی زمین بلندش کردم و در حالی که شلوارش را می‌تکاندم گفتم:

- پسرم، قربونت برم خوبی؟ چیزیت که نشده نه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
در حالی که اشک‌هایش را با دستانِ کوچکش پاک می‌کرد برگشت و مرا در آ*غ*و*ش گرفت. مرد نگاهی به ما کرد و با شرمنده‌گی گفت:
- من رو ببخشید، شرمنده من این پسر کوچولوی زیبا رو ندیدم. متاسفم
لبخند ملیحی زدم و در جوابش گفتم:
- خواهش می‌کنم، ولی بیشتر دقت کنین.
یک سر به نشانه‌ی تایید تکان داد و دستانش را بر رویِ س*ی*نه‌هایش قرار داد و باز معذرت خواهی کرد و بعد هم با به زبان آوردنِ با اجازتون از کنارم رد شد و رفت.
مارتیک را از آغوشم جدا کردم و در حالی که صورتش را قاب می‌گرفتم گفتم:
- خوبی؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و دستانش را گرفتم.
مارتیک صفحه‌ی دیگری را ورق زد و ادامه داد:
- به شرکت رفتم اما کسی از او خبری نداشت؛ حتی گفتن کسی به نام کوین نمی‌شناسند، همین بیشتر مرا ناراحت و دل نگران کرد. پسرکم پیشِ منشی با ماشین اسباب بازیِ زیبایی بازی می‌کرد تا من را دید گفت:
- مادر، خاله به من ماشینِ اسباب بازی داد.
اما من در فکر کوین داشتم جان می‌دادم و اصلاً متوجه نشدم مارتیک چه می‌گوید تا این‌که مرا چند باری تکان داد و باز ادامه داد:
- مادر، ماشینم قشنگه؟
نگاهی به او کردم و در جوابش لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- آره، کی اون رو بهت داده پسرکم؟
با خنده نگاهی به منشی کرد و با سر اشاره‌ای به منشی که روی صندلی نشسته بود و چیزی یادداشت می‌کرد کرد و گفت:
- خاله بهم داده.
از او تشکر کرد و در آخر خانوم منشی به او شکلاتی داد و از شرکت خارج شدیم. نگرانی‌هایم به حدی رسید که دیگر نتوانستم آرام بگیرم و خودم را کنترل کنم و تا از شرکت بیرون آمدیم اشک‌هایم از چشمانم سرازیر شدند و گوشه‌ای از خیابان نشستم و بلند اشک ریختم.
با زنگ خوردنِ تلفنم اشک‌هایم پایان یافت و جایِ اشک‌هایم را خنده‌‌ فرا گرفت. اشک‌هایم را پاک کردم و تماس را جواب دادم:
- سلام کایلی؟
- بله خودمم!
- به آدرسی که می‌فرستم بیا.
- تو کی هستی؟ از جونم چی می‌خوای؟
- به آدرستی که پیامک می‌کنم بیا می‌فهمی!
ترس کلِ تنم را فرا گرفته بود او چه کسی بود که به من زنگ می‌زد؟ نکند کوین را به عنوانِ گروگان گرفته‌اند تا من هم بروم و مرا هم گروگان بگیرند؟ حال پسرم را به کی بسپارم؟ به چه کسی او را امانت دهم که مثلِ من مواظبِ او باشد؟ ذهنم قد نمی‌داد و نمی‌دانستم که پسرم را به دستِ کی بسپارم. چند دقیقه‌ای را قدم برداشتم مارتیک مات و مبهوت به من زل زده بود تا مردمکِ چشمانم به طرفش چرخید سیلِ اشکانم جاری شد و او را در آ*غ*و*ش گرفتم و ل*ب زدم:
- پسرم، من رو ببخش. من معذرت می‌خوام.
در حالی که از آغوشش جدا می‌شدم شماره‌ی کاترین را گرفتم بعد از گذشتِ چند بوق جواب داد:
- سلام، خوابه یا واقعیته؟ کایلی تویی دخترم؟
- سلام، بله خودم هستم! راستش کارم گیر بود وگرنه زنگ‌تون نمی‌زدم.
- جانم؟
- می‌تونم به مدت چند ساعت پسرم رو به دستِ شما بسپارم؟
- البته، کجا بیام؟
- آدرس رو پیامک می‌کنم.
تلفن را قطع کردم و آدرس را پیامک کردم. نگاهی به مارتیک انداختم در حالی که ماشینِ اسباب بازی‌اش را در دست گرفته بود و به او زل زده بود گفت:
- مادر، برای چی تو رو ببخشم؟ مگه اشتباهی از تو سر زده؟
در حالی که اشک‌هایم را پاک می‌کردم به طرفش رفتم و ل*ب زدم:
- پسرم، باید بری پیش خاله کاترین قول میدم تا شب برگردم باشه؟
ماشین اسباب بازی‌اش از دستانش افتاد و در حالی که اشک از چشمانش جاری شده بود گفت:
- می‌خوای من رو تنها بذاری و پیشِ خاله کاترین ببری؟
اسباب‌بازی‌اش را رها کرد و دوید و با گریه از کنارم رفت. کیفم را بر رویِ شانه‌هایم تنظیم کردم و به دنبالِ مارتیک دویدم و گفتم:
- پسرم، پسرم مارتیک! وایسا نرو.
همان لحظه کاترین سوارِ ماشین بود و راننده‌اش بادیگارد بود مارتیک نگاهی به پشتِ سرش کرد و گفت:
- تو مادرِ من نیستی.
نفس در س*ی*نه‌ام حبس شده بود و ماشین به مارتیک نزدیک بود با صدایی رسا گفتم:
- پسرِ یکی یه دونه‌ام مواظب باش!
بادیگارد پاهایش را رویِ ترمز گذاشت و کاترین زیر ل*ب چیزی را زمزمه کرد پسرکم رویِ کاپوت ماشین پرتاب شد و بعد هم پخشِ زمین شد کاترین از ماشین پیاده شد و بعد نگاهی به من که با گریه می‌دویدم و اسم مارتیک را به زبان می‌آوردم کرد و گفت:
- پسرِ تو بود؟
با گریه مارتیک را در آ*غ*و*ش گرفتم و بلند گریه کردم و زجه زدم و گفتم:
- پسرم، پسرم چشم‌هات رو باز کن! قربونِ اون شکلِ ماهت برم من رو تنها نذار‌.
کاترین در حالی که دست‌پاچه شده بود و ترس کلِ تنش را فرا گرفته بود ل*ب زد:
- وای خدایِ من! اون هنوز خیلی بچه‌ست!
کاترین با حرص و جوش نگاهی به بادیگارد کرد و کُلتش را بیرون آورد و ل*ب زد:
- مر*تیکه، اگر چیزیش بشه خودم می‌کشمت!
مارتیک چشمانش را باز کرد و با گریه گفت:
- مادر، مادر کجایی؟
در حالی که دستانم را در موهایش فرو برده بودم و صورتش را نوازش می‌کردم گفتم:
- این‌جام پسرم، این‌جام دردونه‌ام نترس!
کاترین کلتش را در پشتِ شلوارش گذاشت و گفت:
- خداروشکر که خوبه! پس من اون رو می‌برم خونه‌مون خب؟
از رویِ زمین بلند شدم و در حالی که موهایم را از صورتم کنار می‌زدم گفتم:
- اون مرد، همون آبراهام، به پسرم که آسیب نمی‌زنه، نه؟
کاترین در حالی که دستانش را در جیبش فرو می‌برد نگاهی به بادیگارد و بعد نگاهی به من کرد و گفت:
- نه، خیالت راحت اون به بچه‌ها آسیبی نمی‌زنه. من به اون نمی‌گم که پسر توهه خوبه؟
در حالی که دستانِ مارتیک را در دستانم قفل کرده بودم گفتم:
- پس، پسرم رو به دستِ تو می‌سپارم، خیال کن پسر خودتِ از اون مواظبت کن!

#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
در حالی که اشک‌هایش را با دستانِ کوچکش پاک می‌کرد برگشت و مرا در آ*غ*و*ش گرفت. مرد نگاهی به ما کرد و با شرمنده‌گی گفت:

- من رو ببخشید، شرمنده من این پسر کوچولوی زیبا رو ندیدم. متاسفم

لبخند ملیحی زدم و در جوابش گفتم:

- خواهش می‌کنم، ولی بیشتر دقت کنین.

یک سر به نشانه‌ی تایید تکان داد و دستانش را بر رویِ س*ی*نه‌هایش قرار داد و باز معذرت خواهی کرد و بعد هم با به زبان آوردنِ با اجازتون از کنارم رد شد و رفت.

مارتیک را از آغوشم جدا کردم و در حالی که صورتش را قاب می‌گرفتم گفتم:

- خوبی؟

سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و دستانش را گرفتم.

مارتیک صفحه‌ی دیگری را ورق زد و ادامه داد:

- به شرکت رفتم اما کسی از او خبری نداشت؛ حتی گفتن کسی به نام کوین نمی‌شناسند، همین بیشتر مرا ناراحت و دل نگران کرد. پسرکم پیشِ منشی با ماشین اسباب بازیِ زیبایی بازی می‌کرد تا من را دید گفت:

- مادر، خاله به من ماشینِ اسباب بازی داد.

اما من در فکر کوین داشتم جان می‌دادم و اصلاً متوجه نشدم مارتیک چه می‌گوید تا این‌که مرا چند باری تکان داد و باز ادامه داد:

- مادر، ماشینم قشنگه؟

نگاهی به او کردم و در جوابش لبخند ملیحی زدم و گفتم:

- آره، کی اون رو بهت داده پسرکم؟

با خنده نگاهی به منشی کرد و با سر اشاره‌ای به منشی که روی صندلی نشسته بود و چیزی یادداشت می‌کرد کرد و گفت:

- خاله بهم داده.

از او تشکر کرد و در آخر خانوم منشی به او شکلاتی داد و از شرکت خارج شدیم. نگرانی‌هایم به حدی رسید که دیگر نتوانستم آرام بگیرم و خودم را کنترل کنم و تا از شرکت بیرون آمدیم اشک‌هایم از چشمانم سرازیر شدند و گوشه‌ای از خیابان نشستم و بلند اشک ریختم.

با زنگ خوردنِ تلفنم اشک‌هایم پایان یافت و جایِ اشک‌هایم را خنده‌‌ فرا گرفت. اشک‌هایم را پاک کردم و تماس را جواب دادم:

- سلام کایلی؟

- بله خودمم!

- به آدرسی که می‌فرستم بیا.

- تو کی هستی؟ از جونم چی می‌خوای؟

- به آدرستی که پیامک می‌کنم بیا می‌فهمی!

ترس کلِ تنم را فرا گرفته بود او چه کسی بود که به من زنگ می‌زد؟ نکند کوین را به عنوانِ گروگان گرفته‌اند تا من هم بروم و مرا هم گروگان بگیرند؟ حال پسرم را به کی بسپارم؟ به چه کسی او را امانت دهم که مثلِ من مواظبِ او باشد؟ ذهنم قد نمی‌داد و نمی‌دانستم که پسرم را به دستِ کی بسپارم. چند دقیقه‌ای را قدم برداشتم مارتیک مات و مبهوت به من زل زده بود تا مردمکِ چشمانم به طرفش چرخید سیلِ اشکانم جاری شد و او را در آ*غ*و*ش گرفتم و ل*ب زدم:

- پسرم، من رو ببخش. من معذرت می‌خوام.

در حالی که از آغوشش جدا می‌شدم شماره‌ی کاترین را گرفتم بعد از گذشتِ چند بوق جواب داد:

- سلام، خوابه یا واقعیته؟ کایلی تویی دخترم؟

- سلام، بله خودم هستم! راستش کارم گیر بود وگرنه زنگ‌تون نمی‌زدم.

- جانم؟

- می‌تونم به مدت چند ساعت پسرم رو به دستِ شما بسپارم؟

- البته، کجا بیام؟

- آدرس رو پیامک می‌کنم.

تلفن را قطع کردم و آدرس را پیامک کردم. نگاهی به مارتیک انداختم در حالی که ماشینِ اسباب بازی‌اش را در دست گرفته بود و به او زل زده بود گفت:

- مادر، برای چی تو رو ببخشم؟ مگه اشتباهی از تو سر زده؟

در حالی که اشک‌هایم را پاک می‌کردم به طرفش رفتم و ل*ب زدم:

- پسرم، باید بری پیش خاله کاترین قول میدم تا شب برگردم باشه؟

ماشین اسباب بازی‌اش از دستانش افتاد و در حالی که اشک از چشمانش جاری شده بود گفت:

- می‌خوای من رو تنها بذاری و  پیشِ خاله کاترین ببری؟

اسباب‌بازی‌اش را رها کرد و دوید و با گریه از کنارم رفت. کیفم را بر رویِ شانه‌هایم تنظیم کردم و به دنبالِ مارتیک دویدم و گفتم:

- پسرم، پسرم مارتیک! وایسا نرو.

همان لحظه کاترین سوارِ ماشین بود و راننده‌اش بادیگارد بود مارتیک نگاهی به پشتِ سرش کرد و گفت:

- تو مادرِ من نیستی.

نفس در س*ی*نه‌ام حبس شده بود و ماشین به مارتیک نزدیک بود با صدایی رسا گفتم:

- پسرِ یکی یه دونه‌ام مواظب باش!

بادیگارد پاهایش را رویِ ترمز گذاشت و کاترین زیر ل*ب چیزی را زمزمه کرد پسرکم رویِ کاپوت ماشین پرتاب شد و بعد هم پخشِ زمین شد کاترین از ماشین پیاده شد و بعد نگاهی به من که با گریه می‌دویدم و اسم مارتیک را به زبان می‌آوردم کرد و گفت:

- پسرِ تو بود؟

با گریه مارتیک را در آ*غ*و*ش گرفتم و بلند گریه کردم و زجه زدم و گفتم:

- پسرم، پسرم چشم‌هات رو باز کن! قربونِ اون شکلِ ماهت برم من رو تنها نذار‌.

کاترین در حالی که دست‌پاچه شده بود و ترس کلِ تنش را فرا گرفته بود ل*ب زد:

- وای خدایِ من! اون هنوز خیلی بچه‌ست!

کاترین با حرص و جوش نگاهی به بادیگارد کرد و کُلتش را بیرون آورد و ل*ب زد:

- مر*تیکه، اگر چیزیش بشه خودم می‌کشمت!

مارتیک چشمانش را باز کرد و با گریه گفت:

- مادر، مادر کجایی؟

در حالی که دستانم را در موهایش فرو برده بودم و صورتش را نوازش می‌کردم گفتم:

- این‌جام پسرم، این‌جام دردونه‌ام نترس!

کاترین کلتش را در پشتِ شلوارش گذاشت و گفت:

- خداروشکر که خوبه! پس من اون رو می‌برم خونه‌مون خب؟

از رویِ زمین بلند شدم و در حالی که موهایم را از صورتم کنار می‌زدم گفتم:

- اون مرد، همون آبراهام، به پسرم که آسیب نمی‌زنه، نه؟

کاترین در حالی که دستانش را در جیبش فرو می‌برد نگاهی به بادیگارد و بعد نگاهی به من کرد و گفت:

- نه، خیالت راحت اون به بچه‌ها آسیبی نمی‌زنه. من به اون نمی‌گم که پسر توهه خوبه؟

در حالی که دستانِ مارتیک را در دستانم قفل کرده بودم گفتم:

- پس، پسرم رو به دستِ تو می‌سپارم، خیال کن پسر خودتِ از اون مواظبت کن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
نمی‌دانستم دارم با خود و زندگی‌ام چه‌کار می‌کنم اما زندگیِ من به زندگیِ کوین بند است خدا می‌داند او کجاست و چرا تا به حال به خانه برنگشته است! باز همان شماره تماس گرفت؛ صدایِ کسی که د*ه*انِ او را بسته بودند و تلاش می‌کرد حرفی بزند از پشتِ گوشی در گوشم پیچید؛ اما به مراتب صدا کمتر شد و در همین حین صدایِ کلفت و بمی در گوشم نجوا شد:
- چی‌شد؟ نیومدی که!
با لکنت و اشک ل*ب گشودم:
- سوار تاکسی‌ام. تا یه ربعِ دیگه خودم رو می‌رسونم!
- بیست دقیقه بیشتر وقت نداری؛ مبادا خودت رو دیر برسونی‌ها!
تلفن را قطع کردم و کلاهم را رویِ سرم تنظیم کردم و سوارِ تاکسی شدم و به آدرسی که داده بودند رفتم.
جایی تاریک و خلوتی بود، آن‌قدر خلوت که حتی پرنده‌ای پر نمی‌زد. این‌جا درست تصویری همانندِ جهنم در ذهنم به بند کشیده شده بود. این‌جا کجاست؟ آن مرد کیست؟ از جانم و زندگی‌ام چه می‌خواهد؟ در حالی که تعداد زیادی سئوال‌های بی‌جوابی در قلکِ ذهنم انباشته شده بود دستی رویِ لبانم قرار گرفت. اما انگار دست نبود او دستمالِ بی‌هوشی بود که توسطِ کسی رویِ لبانم قرار گرفته بود؛ در حالی که دست و پا می‌زدم در گوشم زمزمه کرد:
- وای‌وای! کایلی بالاخره تویِ دامم افتادی و تویِ مشتم گرفتمت!
جلویِ دیدم را سیاهی فرا گرفته بود و دیگر توانِ این‌که دست و پا بزنم و میانِ آن دستِ بزرگ که بر رویِ دهانم و صورتم قرار گرفته بود تلاش کنم را نداشتم و دیگر فهمیدنِ این اتفاقات از دیدم پنهان شده بود؛ نوری در لا به لایِ پنجره‌ی کوچک به صورتم می‌تابید وقتی چشمانم را باز کردم در اتاقِ کوچک و سردی بودم که از سقفِ اتاقش آب می‌چکید؛ نگاهی به اطرافم انداختم، دست و پاهایم را با طناب بسته بودند؛ ردِ طناب بر رویِ پوستم همانند خون قرمز کرده بود، ترس کلِ تنم را فرا گرفته بود من این‌جا چه می‌کردم؟ قبل از آمدن به این جهنم، حدسم درست از آب در آمده بود درست کوین را گروگان گرفته‌اند و مرا هم در دامِ خود انداخته‌اند حال باید چه کنم؟ اگر کوین را بکشند چی؟ من جز کوین کسی را ندارم حال چه کسی باید جانِ ما را نجات دهد؟ انگار چیزی یادم آمده است. آن صدا؟ آن صدا چه‌قدر برایم آشناست؟ صدایِ کلفتی که در گوشم چیزی می‌گفت؟ او صدایِ آبراهام است! وقتی می‌خواهم اسمِ آبراهام را به زبان بیاورم؛ زبانم نمی‌چرخد و لبانم را از ترس می‌گزم و در همین حین زیر ل*ب زمزمه می‌کنم:
- او که آلمان بود! او که مرده بود پس چه شد؟
همانند دیوانه‌ها بلند قهقهه می‌زدم، دلیلِ بلند خندیدن‌هایم این بود که، من چه‌قدر ساده‌لوام!
گفتند او در آلمان مرده است و من هم باور کردم.
آخ کایلی. آخ دختر! تو چه‌قدر ساده‌ای و آبراهام و آدم‌هایش ریاکار و پست و زبل!
در توسطِ کسی باز می‌شود، اخم‌هایم در هم گره می‌خورد و حرص کلِ صورتم را در بر می‌گیرد. وقتی آبراهام با لبخند در را می‌گشاید و به طرفم قدم برمی‌دارد؛ دلم می‌خواهد گلویِ او را بگیرم و آن‌قدر بفشارم که در دستانِ خودم جان بدهد، او هر قدمی که به طرفِ من برمی‌دارد دلم می‌خواهد طناب را از میانِ پاهایم جدا، و از او فرار کنم. اما چه حیف که دست و پاهایم بسته است؛ اگر آن‌ها را باز کند خودم با یک گلوله او را خلاص خواهم کرد و قول می‌دهم خودم او را یک تنه گوشه‌ی قبرستان بفرستم!
در همین حین ل*ب می‌زند:
- خیال کردی چند سال بگذره عشقت هم از سرم می‌پره؟
بلندبلند قهقهه می‌زند و در حالی که ماشینِ اسباب بازی کوچکی را در میانِ انگشتانش تکان می‌دهد رویش را برمی‌گرداند و دو دستانش را پشتِ سرش قرار می‌دهد و آن‌ها را در هم قفل می‌کند و ادامه می‌دهد:
- نه، لامصب! عشقت از سرم نپرید متوجه‌ای؟
رویش را برمی‌گرداند و صندلیِ چوبی را با عصبانیت به طرفِ من می‌کشد و رویِ آن می‌نشیند و کمی به طرفِ صورتم خم می‌شود و در حالی که به چشمانِ پر از اشکم خیره می‌ماند می‌گوید:
- این ماشین رو یادته؟
اندکی که در شناختِ ماشین دقیق‌تر می‌شوم گریه‌ام شدت می‌گیرد، او ماشینی بود که برایِ پسرم مارک خریده بودم، اما دستِ آبراهام چه‌کار می‌کرد؟ آن روز فقط من و کوین در بیمارستان حضور داشتیم و آن روز آبراهام اصلاً آمریکا نبود و در آلمان بود! حال ماشینی که من برایِ پسرم خریده بودم دستِ او چه می‌کرد؟
دستانش را به طرفِ دهانم می‌برد اما با اکراه و حس تنفر سرم را برمی‌گردانم و چند سانتی از دستانش دور می‌شوم اما او با خون‌سردی و آرامی لبخند می‌زند و می‌گوید:
- کایلی، می‌خوام دستمال رو از رویِ لبت بردارم چرا سرت رو برمی‌گردونی؟ هنوز هم از من متنفری تو؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
نمی‌دانستم دارم با خود و زندگی‌ام چه‌کار می‌کنم اما زندگیِ من به زندگیِ کوین بند است خدا می‌داند او کجاست و چرا تا به حال به خانه برنگشته است! باز همان شماره تماس گرفت؛ صدایِ کسی که د*ه*انِ او را بسته بودند و تلاش می‌کرد حرفی بزند از پشتِ گوشی در گوشم پیچید؛ اما به مراتب صدا کمتر شد و در همین حین صدایِ کلفت و بمی در گوشم نجوا شد:

- چی‌شد؟ نیومدی که!

با لکنت و اشک ل*ب گشودم:

- سوار تاکسی‌ام. تا یه ربعِ دیگه خودم رو می‌رسونم!

- بیست دقیقه بیشتر وقت نداری؛ مبادا خودت رو دیر برسونی‌ها!

تلفن را قطع کردم و کلاهم را رویِ سرم تنظیم کردم و سوارِ تاکسی شدم و به آدرسی که داده بودند رفتم.

جایی تاریک و خلوتی بود، آن‌قدر خلوت که حتی پرنده‌ای پر نمی‌زد. این‌جا درست تصویری همانندِ جهنم در ذهنم به بند کشیده شده بود. این‌جا کجاست؟ آن مرد کیست؟ از جانم و زندگی‌ام چه می‌خواهد؟ در حالی که تعداد زیادی سئوال‌های بی‌جوابی در قلکِ ذهنم انباشته شده بود دستی رویِ لبانم قرار گرفت. اما انگار دست نبود او دستمالِ بی‌هوشی بود که توسطِ کسی رویِ لبانم قرار گرفته بود؛ در حالی که دست و پا می‌زدم در گوشم زمزمه کرد:

- وای‌وای! کایلی بالاخره تویِ دامم افتادی و تویِ مشتم گرفتمت!

جلویِ دیدم را سیاهی فرا گرفته بود و دیگر توانِ این‌که دست و پا بزنم و میانِ آن دستِ بزرگ که بر رویِ دهانم و صورتم قرار گرفته بود تلاش کنم را نداشتم و دیگر فهمیدنِ این اتفاقات از دیدم پنهان شده بود؛ نوری در لا به لایِ پنجره‌ی کوچک به صورتم می‌تابید وقتی چشمانم را باز کردم در اتاقِ کوچک و سردی بودم که از سقفِ اتاقش آب می‌چکید؛ نگاهی به اطرافم انداختم، دست و پاهایم را با طناب بسته بودند؛ ردِ طناب بر رویِ پوستم همانند خون قرمز کرده بود، ترس کلِ تنم را فرا گرفته بود من این‌جا چه می‌کردم؟ قبل از آمدن به این جهنم، حدسم درست از آب در آمده بود درست کوین را گروگان گرفته‌اند و مرا هم در دامِ خود انداخته‌اند حال باید چه کنم؟ اگر کوین را بکشند چی؟ من جز کوین کسی را ندارم حال چه کسی باید جانِ ما را نجات دهد؟ انگار چیزی یادم آمده است. آن صدا؟ آن صدا چه‌قدر برایم آشناست؟ صدایِ کلفتی که در گوشم چیزی می‌گفت؟ او صدایِ آبراهام است! وقتی می‌خواهم اسمِ آبراهام را به زبان بیاورم؛ زبانم نمی‌چرخد و لبانم را از ترس می‌گزم و در همین حین زیر ل*ب زمزمه می‌کنم:

- او که آلمان بود! او که مرده بود پس چه شد؟

همانند دیوانه‌ها بلند قهقهه می‌زدم، دلیلِ بلند خندیدن‌هایم این بود که، من چه‌قدر ساده‌لوام!

گفتند او در آلمان مرده است و من هم باور کردم.

آخ کایلی. آخ دختر! تو چه‌قدر ساده‌ای و آبراهام و آدم‌هایش ریاکار و پست و زبل!

در توسطِ کسی باز می‌شود، اخم‌هایم در هم گره می‌خورد و حرص کلِ صورتم را در بر می‌گیرد. وقتی آبراهام با لبخند در را می‌گشاید و به طرفم قدم برمی‌دارد؛ دلم می‌خواهد گلویِ او را بگیرم و آن‌قدر بفشارم که در دستانِ خودم جان بدهد، او هر قدمی که به طرفِ من برمی‌دارد دلم می‌خواهد طناب را از میانِ پاهایم جدا، و از او فرار کنم. اما چه حیف که دست و پاهایم بسته است؛ اگر آن‌ها را باز کند خودم با یک گلوله او را خلاص خواهم کرد و قول می‌دهم خودم او را یک تنه گوشه‌ی قبرستان بفرستم!

در همین حین ل*ب می‌زند:

- خیال کردی چند سال بگذره عشقت هم از سرم می‌پره؟

بلندبلند قهقهه می‌زند و در حالی که ماشینِ اسباب بازی کوچکی را در میانِ انگشتانش تکان می‌دهد رویش را برمی‌گرداند و دو دستانش را پشتِ سرش قرار می‌دهد و آن‌ها را در هم قفل می‌کند و ادامه می‌دهد:

- نه، لامصب! عشقت از سرم نپرید متوجه‌ای؟

رویش را برمی‌گرداند و صندلیِ چوبی را با عصبانیت به طرفِ من می‌کشد و رویِ آن می‌نشیند و کمی به طرفِ صورتم خم می‌شود و در حالی که به چشمانِ پر از اشکم خیره می‌ماند می‌گوید:

- این ماشین رو یادته؟

اندکی که در شناختِ ماشین دقیق‌تر می‌شوم گریه‌ام شدت می‌گیرد، او ماشینی بود که برایِ پسرم مارک خریده بودم، اما دستِ آبراهام چه‌کار می‌کرد؟ آن روز فقط من و کوین در بیمارستان حضور داشتیم و آن روز آبراهام اصلاً آمریکا نبود و در آلمان بود! حال ماشینی که من برایِ پسرم خریده بودم دستِ او چه می‌کرد؟

دستانش را به طرفِ دهانم می‌برد اما با اکراه و حس تنفر سرم را برمی‌گردانم و چند سانتی از دستانش دور می‌شوم اما او با خون‌سردی و آرامی لبخند می‌زند و می‌گوید:

- کایلی، می‌خوام دستمال رو از رویِ لبت بردارم چرا سرت رو برمی‌گردونی؟ هنوز هم از من متنفری تو؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
در حالی که دستانم را باز می‌کرد سیلی‌ای به او زدم، سرش به طرفِ در برگشته بود وقتی سرش را برگرداند بلندبلند خندید و ادامه داد:
- جوابم رو گرفتم، پس معلومه حسِ تنفرت کمتر که نشده هیچ، حتی بیشتر هم شده عجب!
دستمال را از رویِ لبانم برداشت در حالی که دندان قروچه می‌کردم گفتم:
- کوین کجاست؟
سرش را به سمتِ پاهایم خم کرده بود ولی تا اسمِ کوین را از زبانم شنید سرش به طرفِ صورتم چرخید و حرکاتِ دستانش متوقف شد.
آن‌قدر خشمش زیاد بود که ترس کلِ تنم را فرا گرفت. صندلی را بلند کرد و به طرفِ دیوار پرتاب کرد و بلند زجه زد و گفت:
- کوین‌کوین‌کوین‌کوین! خسته شده‌ام دیگه. اون مرد چی داره که تو مدام اسمش رو میاری؟ هان؟
از رویِ کاناپه بلند شدم و به طرفش رفتم و دستانم را رویِ س*ی*نه‌هایش قرار دادم و ل*ب زدم:
- او مردونگی و غیرت داره، اون ذات داره و مثلِ تو پست و خار و ذلیل نیست، اون... .
دستانش را رویِ لبانم قرار داد و من را به طرفِ خودش کشید و با حرص ل*ب گشود:
- خفه‌شو کایلی... خفه‌شو تا یه کار دستت ندادم!
با این حرف هُلش دادم و بلندبلند خندیدم و بعد با اشک ل*ب زدم:
- آره خب، آبراهام آدلری تو، تو می‌تونی کار دستِ همه بدی! ولی ببین من رو، باید از رویِ نعشِ من رد شی که بتونی به کوینم آسیب بزنی اوکی؟
آبراهام در حالی که با حرص دستی بر رویِ ته‌ریش‌هایش می‌کشید با صدایی رسا گفت:
- آقایِ ژاک!
مردی که فامیلِ آن ژاک بود در را گشود و ل*ب زد:
- بفرما آقا؟
آبراهام سرش را برگرداند و گفت:
- کوین رو این‌جا بیارین!
با شنیدنِ اسم کوین تپشِ قلب گرفتم و نفس در س*ی*نه‌ام حبس شد. درست شنیدم؟ او گفت کوین؟ یعنی کوین از صبح تا الان این‌جا است؟ نکند او را اذیت کرده و کتک زده باشند؟ وای خدایِ من! قرار است چه به روزمان بیاید؟
وقتی آقایِ ژاک کوین را آورد با دیدنش پاهایم بی‌جان شد و قلبم آتش گرفت. آن‌قدر او را کتک زده بودند که همه‌جایش غرق از خون بود و جان نداشت که بر رویِ پاهایش بایستد. تا آمدم به طرفِ او بروم آبراهام دستانم را گرفت و گفت:
- عمراً بذارم بری طرفش کایلی!
آبراهام با سر به ژاک اشاره‌ای کرد و ژاک هم سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و کُلتش را بیرون آورد، با صدایی بلند ل*ب زدم:
- کوین!
کوین با انگشت به من زل زد و بلند گفت:
- کایلی!
دست و پا می‌زدم تا آبراهام مرا ول کند، اما باز هم زورم به او نمی‌رسید. نگاهی به چشمانِ بی‌رحمِ آبراهام کردم و گفتم:
- خواهش می‌کنم با کوین کاری نداشته باش. به پاهات می‌افتم تا یک عمر نوکری‌ خودت و بچه‌هات رو می‌کنم به اون کاری نداشته باش!
اما بادیگارد کُلت را رویِ سرِ کوین گذاشت و کوین با اشک گفت:
- کایلی، خیلی دوست دارم می‌دونی که؟ می‌دونی که حتی اگر بمیرم هم؛ باز تو مالِ من خواهی بود؟
زیر ل*ب زمزمه کردم:
- نه‌نه. نه کوین! این حرف‌ها رو نزن من هم دوست دارم ولی پسرمون بهت نیاز داره لطفاً نرو! لطفاً ترکم نکن!
آبراهام عصبی شد و از کوره در رفت و بلند داد زد:
- دِ لعنتی، ماشه رو بکش و یه گلوله تویِ مغزش خالی کن!
بادیگارد ماشه را کشید، با تمامِ قدرت تلاش کردم و خودم را از آبراهام جدا کردم و در حالی که می‌دویدم ل*ب زدم:
- نه کوین، نه نمی‌ذارم بمیری!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
در حالی که دستانم را باز می‌کرد سیلی‌ای به او زدم، سرش به طرفِ در برگشته بود وقتی سرش را برگرداند بلندبلند خندید و ادامه داد:

- جوابم رو گرفتم، پس معلومه حسِ تنفرت کمتر که نشده هیچ، حتی بیشتر هم شده عجب!

دستمال را از رویِ لبانم برداشت در حالی که دندان قروچه می‌کردم گفتم:

- کوین کجاست؟

سرش را به سمتِ پاهایم خم کرده بود ولی تا اسمِ کوین را از زبانم شنید سرش به طرفِ صورتم چرخید و حرکاتِ دستانش متوقف شد.

آن‌قدر خشمش زیاد بود که ترس کلِ تنم را فرا گرفت. صندلی را بلند کرد و به طرفِ دیوار پرتاب کرد و بلند زجه زد و گفت:

- کوین‌کوین‌کوین‌کوین! خسته شده‌ام دیگه. اون مرد چی داره که تو مدام اسمش رو میاری؟ هان؟

از رویِ کاناپه بلند شدم و به طرفش رفتم و دستانم را رویِ س*ی*نه‌هایش قرار دادم و ل*ب زدم:

- او مردونگی و غیرت داره، اون ذات داره و مثلِ تو پست و خار و ذلیل نیست، اون... .

دستانش را رویِ لبانم قرار داد و من را به طرفِ خودش کشید و با حرص ل*ب گشود:

- خفه‌شو کایلی... خفه‌شو تا یه کار دستت ندادم!

با این حرف هُلش دادم و بلندبلند خندیدم و بعد با اشک ل*ب زدم:

- آره خب، آبراهام آدلری تو، تو می‌تونی کار دستِ همه بدی! ولی ببین من رو، باید از رویِ نعشِ من رد شی که بتونی به کوینم آسیب بزنی اوکی؟

آبراهام در حالی که با حرص دستی بر رویِ ته‌ریش‌هایش می‌کشید با صدایی رسا گفت:

- آقایِ ژاک!

مردی که فامیلِ آن ژاک بود در را گشود و ل*ب زد:

- بفرما آقا؟

آبراهام سرش را برگرداند و گفت:

- کوین رو این‌جا بیارین!

با شنیدنِ اسم کوین تپشِ قلب گرفتم و نفس در س*ی*نه‌ام حبس شد. درست شنیدم؟ او گفت کوین؟ یعنی کوین از صبح تا الان این‌جا است؟ نکند او را اذیت کرده و کتک زده باشند؟ وای خدایِ من! قرار است چه به روزمان بیاید؟

وقتی آقایِ ژاک کوین را آورد با دیدنش پاهایم بی‌جان شد و قلبم آتش گرفت. آن‌قدر او را کتک زده بودند که همه‌جایش غرق از خون بود و جان نداشت که بر رویِ پاهایش بایستد. تا آمدم به طرفِ او بروم آبراهام دستانم را گرفت و گفت:

- عمراً بذارم بری طرفش کایلی!

آبراهام با سر به ژاک اشاره‌ای کرد و ژاک هم سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و کُلتش را بیرون آورد، با صدایی بلند ل*ب زدم:

- کوین!

کوین با انگشت به من زل زد و بلند گفت:

- کایلی!

دست و پا می‌زدم تا آبراهام مرا ول کند، اما باز هم زورم به او نمی‌رسید. نگاهی به چشمانِ بی‌رحمِ آبراهام کردم و گفتم:

- خواهش می‌کنم با کوین کاری نداشته باش. به پاهات می‌افتم تا یک عمر نوکری‌ خودت و بچه‌هات رو می‌کنم به اون کاری نداشته باش!

اما بادیگارد کُلت را رویِ سرِ کوین گذاشت و کوین با اشک گفت:

- کایلی، خیلی دوست دارم می‌دونی که؟ می‌دونی که حتی اگر بمیرم هم؛ باز تو مالِ من خواهی بود؟

زیر ل*ب زمزمه کردم:

- نه‌نه. نه کوین! این حرف‌ها رو نزن من هم دوست دارم ولی پسرمون بهت نیاز داره لطفاً نرو! لطفاً ترکم نکن!

آبراهام عصبی شد و از کوره در رفت و بلند داد زد:

- دِ لعنتی، ماشه رو بکش و یه گلوله تویِ مغزش خالی کن!

بادیگارد ماشه را کشید، با تمامِ قدرت تلاش کردم و خودم را از آبراهام جدا کردم و در حالی که می‌دویدم ل*ب زدم:

- نه کوین، نه نمی‌ذارم بمیری!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
صدایِ شلیک در گوشم پی‌چید و خنده‌هایِ آبراهام بلند شد. نگاهی به کوین که غرق از خون بود و رویِ زمین افتاده بود کردم. انگار خواب می‌دیدم، این خواب بود نه؟ کوینم نمرده درست است دیگر؟ او نمی‌توانست با من و زندگیِ کوینم چنین کاری کرده باشد! او نمی‌توانست این‌قدر بی‌وجدان و بی‌رحم و بدجنس باشد! نه او نمرده است. خنده‌هایِ آبراهام در گوشم مثلِ بمب انفجاری بود او با خنده‌هایش مرا دیوانه می‌کرد. بادیگارد کُلت را رویِ زمین رها کرد؛ به طرفِ کُلت رفتم و او را در دست گرفتم و ل*ب زدم:
- کوینم را کشتی؟ اگر زمین برایِ کوین جایی نداشت برایِ تو هم جایی نداره آبراهام آدلر!
کُلت را در دستانم گرفتم، دستانم از شدتِ عصبانیت می‌لرزید. ماشه را کشیدم در همین حین آبراهام ل*ب گشود:
- حماقت نکن، اسلحه رو بیار پایین!
صدایِ گریه‌هایِ مارتیک در گوشم پی‌چید:
- مادر اون رو نکش!
پسرکم نمی‌دانست پدرش توسطِ این مرد مرده است، او نمی‌دانست کسی که رویش را با پارچه‌ای سفید رنگ پوشانده‌اند پدرش است اما وقتِ آن رسیده که من هم این مرد را گوشه‌ی قبرستان بفرستم‌. تا آمدم شلیک کنم مارتیک خود را جلویِ آبراهام سپر کرد و ادامه داد:
- حالا بزن!
پسرکم داشت از چه کسی دفاع می‌کرد؟ او داشت جانِ خود را در متقابلِ چنین فردِ پست و بی‌رحمی که قاتلِ پدرش است سپر و فدا می‌کرد؟
در همین حین که بغض سخت گلویم را می‌فشرد و اشک از فراغم جاری شده بود ل*ب زدم:
- پسرم، برو کنار بذار این مرد رو بکشم.
بلند داد زدم و ادامه دادم:
- بذار بکشمش پسرم!
مارتیک دفترِ خاطرات را بست و بلند زجه زد و رویِ زمین نشست و بلندبلند گریه کرد؛ در همین حین قالی را چنگ میزد و به خودش لعنت می‌فرستاد، برای این‌که چرا آن روز جانش را در برابر جانِ چنین مردِ پستی سپر کرده است. که چرا آن روز نگذاشته است مادرش کارِ نیمه تمامِ او را تمام‌ کند!
حتی سابین هم نمی‌تواند به اشک‌هایِ او پایان دهد یا کاری کند تا او آرام شود و گوشه‌ای از خنده‌هایِ جهان برایِ او باشد، شاید باید در این لحظه کنارش بماند یا شاید هم نه باید او را تنها بگذارد و او در خلوتِ خود به سر ببرد. هر آن‌چه که باید انجام دهد دو دلی جلویِ راهش را سد کرده است. نمی‌داند باید چه تصمیمی بگیرد اما مارتیک با هیچ چیز، دیگر حالش خوب نخواهد شد. دیگر هیچ چیزی او را آرام نخواهد کرد. حال سرنوشتِ آن مرد آغشته به خون است. حال فکرهایی که در سرِ مارتیک می‌گذرد مزه‌ی خون می‌دهد مزه‌ی انتقام می‌دهد. نمی‌داند با سرنوشتِ خود چه خواهد کرد، اما حقِ آبراهام را کفِ دستانش می‌گذارد. حتی اگر او مرده باشد یا زیرِ هزاران خروار خاک باشد باز هم او را از قبر بیرون می‌آورد و او را می‌کشد. با تمامِ ناتوانی‌هایش از رویِ زمین بلند می‌شود این‌بار هم از دیوار یا از دسته‌ی صندلی کمک نمی‌گیرد. این‌بار طور دیگری از جای بلند می‌شود. حال همه چیز را فهمیده است!
حال با انتقام بلند می‌شود. می‌خواهد هر قدمش را با انتقام و حرص بردارد. سابین گوشه‌ای نشسته است و مات و مبهوت به مارتیک خیره مانده است. او سعی دارد تمامِ حرکاتِ مارتیک را نظارت کند. می‌خواهد به او کمک کند اما نمی‌داند چه‌طور!
او می‌خواهد دستانِ مارتیک را بگیرد اما این کار برایش غیر ممکن است. چون خیال می‌کند اگر طرفِ او برود د*اغِ دلش را تازه‌تر می‌کند. پس باید او فقط یک تماشاگر باشد؟ باید فقط ببیند و حس کند؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان

کد:
صدایِ شلیک در گوشم پی‌چید و خنده‌هایِ آبراهام بلند شد. نگاهی به کوین که غرق از خون بود و رویِ زمین افتاده بود کردم. انگار خواب می‌دیدم، این خواب بود نه؟ کوینم نمرده درست است دیگر؟ او نمی‌توانست با من و زندگیِ کوینم چنین کاری کرده باشد! او نمی‌توانست این‌قدر بی‌وجدان و بی‌رحم و بدجنس باشد! نه او نمرده است. خنده‌هایِ آبراهام در گوشم مثلِ بمب انفجاری بود او با خنده‌هایش مرا دیوانه می‌کرد. بادیگارد کُلت را رویِ زمین رها کرد؛ به طرفِ کُلت رفتم و او را در دست گرفتم و ل*ب زدم:

- کوینم را کشتی؟ اگر زمین برایِ کوین جایی نداشت برایِ تو هم جایی نداره آبراهام آدلر!

کُلت را در دستانم گرفتم، دستانم از شدتِ عصبانیت می‌لرزید. ماشه را کشیدم در همین حین آبراهام ل*ب گشود:

- حماقت نکن، اسلحه رو بیار پایین!

صدایِ گریه‌هایِ مارتیک در گوشم پی‌چید:

- مادر اون رو نکش!

پسرکم نمی‌دانست پدرش توسطِ این مرد مرده است، او نمی‌دانست کسی که رویش را با پارچه‌ای سفید رنگ پوشانده‌اند پدرش است اما وقتِ آن رسیده که من هم این مرد را گوشه‌ی قبرستان بفرستم‌. تا آمدم شلیک کنم مارتیک خود را جلویِ آبراهام سپر کرد و ادامه داد:

- حالا بزن!

پسرکم داشت از چه کسی دفاع می‌کرد؟ او داشت جانِ خود را در متقابلِ چنین فردِ پست و بی‌رحمی که قاتلِ پدرش است سپر و فدا می‌کرد؟

در همین حین که بغض سخت گلویم را می‌فشرد و اشک از فراغم جاری شده بود ل*ب زدم:

- پسرم، برو کنار بذار این مرد رو بکشم.

بلند داد زدم و ادامه دادم:

- بذار بکشمش پسرم!

مارتیک دفترِ خاطرات را بست و بلند زجه زد و رویِ زمین نشست و بلندبلند گریه کرد؛ در همین حین قالی را چنگ میزد و به خودش لعنت می‌فرستاد، برای این‌که چرا آن روز جانش را در برابر جانِ چنین مردِ پستی سپر کرده است. که چرا آن روز نگذاشته است مادرش کارِ نیمه تمامِ او را تمام‌ کند!

حتی سابین هم نمی‌تواند به اشک‌هایِ او پایان دهد یا کاری کند تا او آرام شود و گوشه‌ای از خنده‌هایِ جهان برایِ او باشد، شاید باید در این لحظه کنارش بماند یا شاید هم نه باید او را تنها بگذارد و او در خلوتِ خود به سر ببرد. هر آن‌چه که باید انجام دهد دو دلی جلویِ راهش را سد کرده است. نمی‌داند باید چه تصمیمی بگیرد اما مارتیک با هیچ چیز، دیگر حالش خوب نخواهد شد. دیگر هیچ چیزی او را آرام نخواهد کرد. حال سرنوشتِ آن مرد آغشته به خون است. حال فکرهایی که در سرِ مارتیک می‌گذرد مزه‌ی خون می‌دهد مزه‌ی انتقام می‌دهد. نمی‌داند با سرنوشتِ خود چه خواهد کرد، اما حقِ آبراهام را کفِ دستانش می‌گذارد. حتی اگر او مرده باشد یا زیرِ هزاران خروار خاک باشد باز هم او را از قبر بیرون می‌آورد و او را می‌کشد. با تمامِ ناتوانی‌هایش از رویِ زمین بلند می‌شود این‌بار هم از دیوار یا از دسته‌ی صندلی کمک نمی‌گیرد. این‌بار طور دیگری از جای بلند می‌شود. حال همه چیز را فهمیده است!

حال با انتقام بلند می‌شود. می‌خواهد هر قدمش را با انتقام و حرص بردارد. سابین گوشه‌ای نشسته است و مات و مبهوت به مارتیک خیره مانده است. او سعی دارد تمامِ حرکاتِ مارتیک را نظارت کند. می‌خواهد به او کمک کند اما نمی‌داند چه‌طور!

او می‌خواهد دستانِ مارتیک را بگیرد اما این کار برایش غیر ممکن است. چون خیال می‌کند اگر طرفِ او برود د*اغِ دلش را تازه‌تر می‌کند. پس باید او فقط یک تماشاگر باشد؟ باید فقط ببیند و حس کند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
مارتیک دسته‌ی در را می‌گیرد و در حالی که به او فشاری وارد می‌کند در باز می‌شود. سابین در حالی که نشسته است زانوهایش را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و مردمکِ چشمانش را به طرفی دیگر می‌چرخاند.
مارتیک با تمامِ دردهایش باز هم تا چهره‌ی مظلوم و چشمانِ آغشته به اشکِ سابین را می‌بیند لبخندی می‌زند، نمی‌خواهد این طفلِ معصوم را وارد بازی کند. با دستانِ سرد و لرزانش چانه‌ی سابین را در دست می‌گیرد و به آرامی بالا می‌آورد، حال صورتِ سابین متقابلِ دو چشمانِ آغشته به اشکِ مارتیک قرار می‌گیرد و در همین حین ل*ب می‌زند:
- من میرم... میرم ولی مواظبِ خودت باش. قول میدم برگردم اما... اما نمی‌دونم جنازه‌ام برمی‌گرده این‌جا یا این‌که زنده برمی‌گردم. ولی بدون که خیلی دوستت دارم و یکی مثلِ پدر یکی مثلِ برادر همیشه پشت و پناهته!
سابین اشک در چشمانش حلقه زده است نه می‌تواند به مارتیک بگوید نرو نه می‌تواند به او بگوید برو اما دلش نمی‌خواهد لحظه‌ای از او دور بماند. دلش می‌خواهد بی‌خیالِ خطرها و عاقبت بشود و با مارتیک همراه شود و با او برود. اما می‌داند که مارتیک چنین عذری را نمی‌پذیرد. پس حال فقط تنها کارش اشک ریختن شده است.
او می‌ترسد که این آخرین دیدار باشد آخرین دیداری که مزه‌ی زهر می‌دهد زهری که مزه‌ی تلخی را به خود گرفته است، می‌ترسد این آخرین باری باشد که می‌تواند مارتیک را در آ*غ*و*ش بگیرد و دقایقی در آغوشش آرام گیرد، او ترس‌هایِ زیادی را در وجودش حس می‌کند اما نمی‌داند این ترس‌ها به او جوابِ مثبت خواهند داد یا بر خلافِ فکرهایِ در سرش جوابِ منفی به او خواهند داد.‌ حال که دیگر دستانِ گرمِ مارتیک را در اطرافِ کمرش احساس نمی‌کند ناودانی چشمانش که خیس از اشک است از چشمانش آرام‌آرام می‌چکد و رویِ گونه‌هایش سُر می‌خورد. مارتیک نمی‌تواند به راحتی از این اشک‌ها بگذرد شاید حس می‌کند سابین را به بودنش امیدوار کرده است و حال که او را با چشمانی خیس از اشک رها می‌کند تمامِ امیدهایش را به ناامیدی تبدیل می‌کند، اما نمی‌تواند در این چهار دیواری گوشه‌ای بنشیند و دست رویِ دست بگذارد تا آن مرد پست فترت به راحتی به زندگی‌اش ادامه دهد.
در حالی که به طرفِ اتاقش قدم برمی‌داشت یاد روزی افتاد که مردی به او گفت:
- مارتیک پسرم، معلومه پسر زرنگی هستی اگر روزی دوست داشتی می‌تونی بیای و برای من کار کنی‌.
کمد کشویی‌اش را باز کرد و در حالی که به لباس‌ها چنگ میزد و آن‌ها رویِ زمین می‌انداخت چیز دیگری هم به یاد آورد:
- این شماره‌ی منه می‌تونی هر وقت که بهم نیاز داشتی زنگم بزنی!
مارتیک دنبالِ آن برگه‌ای می‌گشت که آن روز آن مرد شماره‌اش را بر روی آن نوشت و به او داد. وقتی کمدِ خالی را دید و برگه‌ای که می‌خواست را پیدا نکرد ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره خورد. لگدی به کمد کشویی زد و به طرفِ کمد دیگری رفت و وقتی برگه را دید لبخندی گوشه‌ی لبانش نقش بست. گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد و شماره‌ی آن مرد را گرفت.
بعد از گذشت چند بوق صدایی کلفت و بَم در گوشی نجوا شد:
- بفرما؟
مارتیک چند‌ لحظه‌ای سکوت کرد و گفت:
- سلام قربان، با لوک تماس گرفتم؟
لوک: بله خودم هستم امرت؟
مارتیک: من مارتیکم می‌شناسی؟
لوک: نمی‌دونم کی هستی، خب کارت‌ رو بگو پسر جون؟
مارتیک در حالی که دستانش مُشت شده بود و برگه‌ را در دستانش مچاله می‌کرد با حرص گفت:
- چه‌طور ممکنه که نشناسی آدرست رو برام پیامک کن میام دیدنت اون‌جا حتماً یادت میاد که من کی‌ام!
بلافاصله تماس را قطع کرد و گوشی را در جیبش گذاشت و کُتش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. خبری از سابین در سالن نبود حتماً آن‌قدر از رفتنِ مارتیک‌ دل‌گیر است که خود را در اتاق حبس کرده است و در خلوت خود اشک می‌ریزد، مارتیک کفش‌هایش را که از روز قبل واکس کشیده بود را پوشید و در حالی که بندهایِ کفش‌هایش را می‌بست پیغامی رویِ گوشی‌اش آمد، با عجله گوشی‌اش را از جیبش بیرون اورد و پیام را باز کرد:
- شیکاگو، خیابان بیرگام سیتی!
بلافاصله گوشی‌‌ را در جیبش قرار داد و زیر ل*ب چند بار زمزمه کرد:
- شیکاگو، خیابان بیرگام سیتی.
- شیکاگو، خیابان بیرگام سیتی.
- شیکاگو، خیابان بیرگام سیتی.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
مارتیک دسته‌ی در را می‌گیرد و در حالی که به او فشاری وارد می‌کند در باز می‌شود. سابین در حالی که نشسته است زانوهایش را در ب*غ*ل می‌گیرد و مردمکِ چشمانش را به طرفی دیگر می‌چرخاند.

مارتیک با تمامِ دردهایش باز هم تا چهره‌ی مظلوم و چشمانِ آغشته به اشکِ سابین را می‌بیند لبخندی می‌زند، نمی‌خواهد این طفلِ معصوم را وارد بازی کند. با دستانِ سرد و لرزانش چُونه‌ی سابین را در دست می‌گیرد و به آرامی بالا می‌اورد، حال صورتِ سابین متقابلِ دو چشمانِ آغشته به اشکِ مارتیک قرار می‌گیرد و در همین حین ل*ب می‌زند:

- من میرم... میرم ولی مواظبِ خودت باش. قول میدم برگردم اما... اما نمی‌دونم جنازه‌ام برمی‌گرده این‌جا یا این‌که زنده برمی‌گردم. ولی بدون که خیلی دوستت دارم و یکی مثلِ پدر یکی مثلِ برادر همیشه پشت و پناهته!

سابین اشک در چشمانش حلقه زده است نه می‌تواند به مارتیک بگوید نرو نه می‌تواند به او بگوید برو اما دلش نمی‌خواهد لحظه‌ای از او دور بماند. دلش می‌خواهد بی‌خیالِ خطرها و عاقبت بشود و با مارتیک همراه شود و با او برود. اما می‌داند که مارتیک چنین عذری را نمی‌پذیرد. پس حال فقط تنها کارش اشک ریختن شده است.

او می‌ترسد که این آخرین دیدار باشد آخرین دیداری که مزه‌ی زهر می‌دهد زهری که مزه‌ی تلخی را به خود گرفته است، می‌ترسد این آخرین باری باشد که می‌تواند مارتیک را در آ*غ*و*ش بگیرد و دقایقی در آغوشش آرام گیرد، او ترس‌هایِ زیادی را در وجودش حس می‌کند اما نمی‌داند این ترس‌ها به او جوابِ مثبت خواهند داد یا بر خلافِ فکرهایِ در سرش جوابِ منفی به او خواهند داد.‌ حال که دیگر دستانِ گرمِ مارتیک را در اطرافِ کمرش احساس نمی‌کند ناودانی چشمانش که خیس از اشک است از چشمانش آرام‌آرام می‌چکد و رویِ گونه‌هایش سُر می‌خورد. مارتیک نمی‌تواند به راحتی از این اشک‌ها بگذرد شاید حس می‌کند سابین را به بودنش امیدوار کرده است و حال که او را با چشمانی خیس از اشک رها می‌کند تمامِ امیدهایش را به ناامیدی تبدیل می‌کند، اما نمی‌تواند در این چهار دیواری گوشه‌ای بنشیند و دست رویِ دست بگذارد تا آن مرد پست فترت به راحتی به زندگی‌اش ادامه دهد.

در حالی که به طرفِ اتاقش قدم برمی‌داشت یاد روزی افتاد که مردی به او گفت:

- مارتیک پسرم، معلومه پسر زرنگی هستی اگر روزی دوست داشتی می‌تونی بیای و برای من کار کنی‌.

کمد کشویی‌اش را باز کرد و در حالی که به لباس‌ها چنگ میزد و آن‌ها رویِ زمین می‌انداخت چیز دیگری هم به یاد آورد:

- این شماره‌ی منه می‌تونی هر وقت که بهم نیاز داشتی زنگم بزنی!

مارتیک دنبالِ آن برگه‌ای می‌گشت که آن روز آن مرد شماره‌اش را بر روی آن نوشت و به او داد. وقتی کمدِ خالی را دید و برگه‌ای که می‌خواست را پیدا نکرد ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره خورد. لگدی به کمد کشویی زد و به طرفِ کمد دیگری رفت و وقتی برگه را دید لبخندی گوشه‌ی لبانش نقش بست. گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد و شماره‌ی آن مرد را گرفت.

بعد از گذشت چند بوق صدایی کلفت و بَم در گوشی نجوا شد:

- بفرما؟

مارتیک چند‌ لحظه‌ای سکوت کرد و گفت:

- سلام قربان، با لوک تماس گرفتم؟

لوک: بله خودم هستم امرت؟

مارتیک: من مارتیکم می‌شناسی؟

لوک: نمی‌دونم کی هستی، خب کارت‌ رو بگو پسر جون؟

مارتیک در حالی که دستانش مُشت شده بود و برگه‌ را در دستانش مچاله می‌کرد با حرص گفت:

- چه‌طور ممکنه که نشناسی آدرست رو برام پیامک کن میام دیدنت اون‌جا حتماً یادت میاد که من کی‌ام!

بلافاصله تماس را قطع کرد و گوشی را در جیبش گذاشت و کُتش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. خبری از سابین در سالن نبود حتماً آن‌قدر از رفتنِ مارتیک‌ دل‌گیر است که خود را در اتاق حبس کرده است و در خلوت خود اشک می‌ریزد، مارتیک کفش‌هایش را که از روز قبل واکس کشیده بود را پوشید و در حالی که بندهایِ کفش‌هایش را می‌بست پیغامی رویِ گوشی‌اش آمد، با عجله گوشی‌اش را از جیبش بیرون اورد و پیام را باز کرد:

- شیکاگو، خیابان بیرگام سیتی!

بلافاصله گوشی‌‌ را در جیبش قرار داد و زیر ل*ب چند بار زمزمه کرد:

- شیکاگو، خیابان بیرگام سیتی.

- شیکاگو، خیابان بیرگام سیتی.

- شیکاگو، خیابان بیرگام سیتی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
وقتی بندهای کفشش را دور پاهایش پی‌چید و آن‌ها را بست دسته‌ی در را گرفت و به آرامی کشید. در حینی که نفسی عمیق می‌کشید سرش را برگرداند و نگاهی به خانه، و موزائیک‌های قهوه‌ای رنگ آن انداخت و در حالی که اولین قدم را برداشت نگاهش را از موزائیک‌ها دزدید. ل*ب‌های آغشته به خونش را از هم باز کرد و باری دیگر آدرسی که لوک به او داده بود را زیر ل*ب زمزمه کرد، دیگر طاقتش طاق شده بود دیگر کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود و نمی‌توانست بیشتر از این، این اتفاق شوم را تحمل کند. حرکات پاهایش به سمت خیابان بیرگام سیتی تندتر و استوارتر شد. خاطرات‌های شوم مادرش در ذهنش مجسم شد انگار هر بار که این خاطرات را مرور می‌کرد یک پله به دیوانگی نزدیک‌تر میشد. انگار فکر می‌کند زمانی است که آن مرد هم این اتفاقات را تجربه کند، فکر می‌کند زمانی است که داغی که روی دلش است روی دل آن هم باید باشد. وقتی به این اتفاق‌ها فکر می‌کند حس می‌کند نفس در س*ی*نه‌اش حبس شده است و کسی یقه‌اش را سخت گرفته است و می‌فشرد. کمی یقه‌ی لباسش را از گ*ردنش فاصله داد و کراواتش را آزادتر کرد. انگار می‌خواهد این مسافت را با پاهای خودش طی کند می‌خواهد خودش شاهد تمام این قضایا باشد. باد موهای طلایی رنگش را به رقصی زیبا در آورده بود. چشمانش را کاسه‌ای از ج*ن*س مایه‌ی قرمز رنگی پُر کرده بود. حال انگار غیرتش حکم‌رانی می‌کند و حرف اول را می‌زند، اینک انگار مادر و پدرش خط قرمزش و مرگ آن‌ها نقطه ضعفش است. کمی مانده است تا به خیابان بیرگام سیتی برسد، او کسی را ملاقات می‌کند که پیدا کردن ک*سی مثلِ آبراهام برایش مثل آب خوردن راحت است. او ک*سی را ملاقات می‌کند که بارها دستش را به خون هزاران تن آغشته کرده است. ل*ب‌های خشکیده‌اش را با بزاق دهانش کمی تَر می‌کند. ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد و از ظواهرش مشخص است که خون گریه می‌کند. اینک حتی نگاهش، نفس‌هایش، بغضش، حرف‌هایش دستانِ مشت‌ شده‌اش، ضربان قلبش همه چیز بوی انتقام می‌دهد. انگار می‌خواهد خود حکم این مرد پست فترت را بر روی س*ی*نه‌هایش بگذارد. وقتی به خیابان بیرگام سیتی می‌رسد و تابلو را نگاه می‌کند هر دو دستانش مُشت می‌شوند و ضربان قلبش بالاتر می‌رود. حال خاک و زمین و آسمان برای اوست، این گوی و این میدان سهم اوست می‌خواهد برای انتقامش دست به هر کاری بزند. او دیگر مغزش همانند عقربه‌ی ساعت از کار افتاده است و می‌خواهد بقیه‌ی عمرش را بقای خاک پدر و مادرش باشد.
متقابل گاراژی بزرگ می‌ایستد، با خشم نگاهی به در سفید رنگ او می‌اندازد و دستی بر روی دسته‌ی در می‌‌کشد در حالی که می‌آید دسته‌ی در را بکشد و باز کند مردی با قامتی بلند در را می‌گشاید. سر افتاده‌اش را بالا می‌آورد و از کفش‌های مشکی رنگ لوک شروع و سر تا پاهایِ او را آنالیز می‌کند. این مرد همان مردی است که مارتیک برای راه افتادن کارش به ملاقاتی‌اش آمده است؛ اما شک دارد که بدون شرط کار او را انجام دهد. با دلهره و کمی استرس در دو چشمانِ عسلی رنگ لوک خیره می‌شود، انگار ماتش برده است و نمی‌تواند حتی کلمه‌ای حرف بزند‌. اما باید سلام می‌کرد و به مردی که هر کاری چه کوچک چه بزرگ از دست او بر‌می‌آمد احترام بگذارد؛ ناگهان به خود می‌آید و چند گام به طرفِ لوک برمی‌دارد و می‌گوید:
- سلام قربان، من مارت... .
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
متقابل گاراژی بزرگ می‌ایستد، با خشم نگاهی به در سفید رنگ او می‌اندازد و دستی بر روی دسته‌ی در می‌‌کشد در حالی که می‌آید دسته‌ی در را بکشد و باز کند مردی با قامتی بلند در را می‌گشاید. سر افتاده‌اش را بالا می‌آورد و از کفش‌های مشکی رنگ لوک شروع و سر تا پاهایِ او را آنالیز می‌کند. این مرد همان مردی است که مارتیک برای راه افتادن کارش به ملاقاتی‌اش آمده است؛ اما شک دارد که بدون شرط کار او را انجام دهد. با دلهره و کمی استرس در دو چشمانِ عسلی رنگ لوک خیره می‌شود، انگار ماتش برده است و نمی‌تواند حتی کلمه‌ای حرف بزند‌. اما باید سلام می‌کرد و به مردی که هر کاری چه کوچک چه بزرگ از دست او بر‌می‌آمد احترام بگذارد؛ ناگهان به خود می‌آید و چند گام به طرفِ لوک برمی‌دارد و می‌گوید:

- سلام قربان، من مارت... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
لوک تک خنده‌ای می‌کند و در حالی که در حرف او می‌پرد لبخندی شیرین مهمان صورتِ پر از خشمش می‌شود و می‌گوید:
- علیک سلام جوون، می‌شناسمت!
لبخندی ملیح و پر از غم صورت مارتیک را نقاشی می‌کند؛ لوک چند گام برمی‌دارد و مارتیک در حالی که اطراف گاراژ را آنالیز می‌کند چند قدم برمی‌دارد و هم‌چنان به تماشا کردن گاراژ می‌پردازد، صدایی بَم و بلند در سه متری‌اش در گوشش می‌پیچد:
- قربان، خواهش می‌کنم بذار برم من زن و بچه دارم، اون‌ها به من نیاز دارن خواهش می‌کنم بذار از این‌جا برم قول میدم تا هفته‌ی نو پول رو بهت پس بدم!
مارتیک با دقتی زیاد به کلمه‌کلمه‌ی حرف‌های آن مرد که همراه با بغض و اشک است گوش می‌دهد، با چشمانش اطراف گاراژ را می‌گردد تا آن مرد را ببیند. شاید بتواند او را فراری دهد یا شاید بتواند از او دفاع کند، گاراژ آن‌قدر بزرگ است که هر چه‌قدر هم اطراف آن را بگردد شاید آن مرد را پیدا نکند؛ با صدایی تقریباً بلند ل*ب زد:
- هی آقا! کجا هستی؟ ببین من اومدم کمکت کنم میشه بگی کدوم طرفی؟
مرد کمی سکوت می‌کند و دستی روی ل*ب‌های آغشته به خونش می‌کشد و در حالی که کمی خود را روی صندلی تکان می‌دهد می‌گوید:
- این‌جام، خواهش می‌کنم نجاتم بده اگر این‌جا بمونم من رو می‌کشن!
مارتیک که تازه متوجه شده است آن مرد در ن*زد*یک*ی اوست به طرفش می‌رود و می‌گوید:
- تو خوبی؟ خیلی خون‌ریزی داری که!
مرد در حالی که با مهربانی به چهره‌ی زیبای مارتیک خیره مانده است می‌گوید:
- لعنت به آدم‌های سنگ‌دل!
با این حرف حرکات دستانِ مارتیک متوقف می‌شود و در حالی که آرام سرش را بالا می‌آورد می‌گوید:
- بر منکرش لعنت!
مارتیک می‌ترسد که نتواند آن مرد را نجات دهد و دقیقه‌ی نود لوک فرا برسد و نقشه‌اش نقشه بر آب شود، در حالی که سعی می‌کرد آخرین گره‌های کور را باز کند صدایی مانعِ این کار مارتیک شد:
- هی، این پسرِ مارتیک چی‌شد؟ همین الان این‌جا بود!
مرد که دیگر امیدش را از دست داده بود و احساس پوچی می‌کرد پلک‌هایِ آغشته به اشکش را چند بار بر هم زد و گفت:
- از این‌جا برو!
مارتیک که می‌دانست این مرد را امیدوار کرده است و حال اگر در چنین شرایط و حالی ترکش کند و بذارد و برود او را ناامید کرده است و این نامردی‌ست به همین‌خاطر به حرف مرد توجه‌ای نکرد و بیشتر از قبل تلاش کرد تا گره‌ی کور را باز کند. او می‌دانست که اگر کاری را شروع کند به هر طریق و راهی که باشد آن کار را با موفقیت به سرانجام و پایان می‌رساند. عرق از پیشانی‌اش سرازیر شده بود و اکنون دست از تلاش نکشیده بود، تا حدی که می‌توانست تلاش کرد تا بالاخره موفق شد تا گره را باز کند. مرد که طناب از پا و دستانش آزاد شده بود و دیگر درد را بر روی تنش احساس نمی‌کرد لبخندی گوشه‌ی ل*ب‌های آغشته به خونش نقش بست.
در حالی که کمی پاهایش را تکان می‌داد به سختی چند گام به طرفِ مارتیک برداشت و دستان پینه‌دوزش که آغشته به خون و چروک زیادی بر روی آن دیده میشد را دور صورتِ مارتیک قاب کرد و با چشمانی که غرق از اشک بود گفت:
- پسرم، این لطفت رو هرگز فراموش نخواهم کرد!
مارتیک که می‌ترسید کم‌کم لوک برسد و این مرد نتواند فرار کند به همین‌خاطر دستانِ مرد را در دستانش گرفت و گفت:
- الان وقت تشکر نیست، فقط برو!
مرد نگاهی گذرا در چشمانِ مارتیک کرد و بلافاصله با پاهایی که غرق از خون و درد بود از گاراژ فرار کرد.
مارتیک از این‌که توانسته بود به این مرد کمک کند و او را از این زندانِ سرد و تاریک نجات دهد خیلی خوش‌حال شده بود.
دستانِ آغشته به خاکش را تکاند و چند گامی برنداشته بود که کُلتی رویِ سرش قرار گرفت.
در حالی که فشار و سنگینی کُلت را رویِ سرش احساس می‌کرد کمی سرش را تکان داد و دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
لوک تک خنده‌ای می‌کند و در حالی که در حرف او می‌پرد لبخندی شیرین مهمان صورتِ پر از خشمش می‌شود و می‌گوید:

- علیک سلام جوون، می‌شناسمت!
لبخندی ملیح و پر از غم صورت مارتیک را نقاشی می‌کند؛ لوک چند گام برمی‌دارد و مارتیک در حالی که اطراف گاراژ را آنالیز می‌کند چند قدم برمی‌دارد و هم‌چنان به تماشا کردن گاراژ می‌پردازد، صدایی بَم و بلند در سه متری‌اش در گوشش می‌پیچد:
- قربان، خواهش می‌کنم بذار برم من زن و بچه دارم، اون‌ها به من نیاز دارن خواهش می‌کنم بذار از این‌جا برم قول میدم تا هفته‌ی نو پول رو بهت پس بدم!
مارتیک با دقتی زیاد به کلمه‌کلمه‌ی حرف‌های آن مرد که همراه با بغض و اشک است گوش می‌دهد، با چشمانش اطراف گاراژ را می‌گردد تا آن مرد را ببیند. شاید بتواند او را فراری دهد یا شاید بتواند از او دفاع کند، گاراژ آن‌قدر بزرگ است که هر چه‌قدر هم اطراف آن را بگردد شاید آن مرد را پیدا نکند؛ با صدایی تقریباً بلند ل*ب زد:
- هی آقا! کجا هستی؟ ببین من اومدم کمکت کنم میشه بگی کدوم طرفی؟
مرد کمی سکوت می‌کند و دستی روی ل*ب‌های آغشته به خونش می‌کشد و در حالی که کمی خود را روی صندلی تکان می‌دهد می‌گوید:
- این‌جام، خواهش می‌کنم نجاتم بده اگر این‌جا بمونم من رو می‌کشن!
مارتیک که تازه متوجه شده است آن مرد در ن*زد*یک*ی اوست به طرفش می‌رود و می‌گوید:
- تو خوبی؟ خیلی خون‌ریزی داری که!
مرد در حالی که با مهربانی به چهره‌ی زیبای مارتیک خیره مانده است می‌گوید:
- لعنت به آدم‌های سنگ‌دل!
با این حرف حرکات دستانِ مارتیک متوقف می‌شود و در حالی که آرام سرش را بالا می‌آورد می‌گوید:
- بر منکرش لعنت!

مارتیک می‌ترسد که نتواند آن مرد را نجات دهد و دقیقه‌ی نود لوک فرا برسد و نقشه‌اش نقشه بر آب شود، در حالی که سعی می‌کرد آخرین گره‌های کور را باز کند صدایی مانعِ این کار مارتیک شد:

- هی، این پسرِ مارتیک چی‌شد؟ همین الان این‌جا بود!

مرد که دیگر امیدش را از دست داده بود و احساس پوچی می‌کرد پلک‌هایِ آغشته به اشکش را چند بار بر هم زد و گفت:

- از این‌جا برو!

مارتیک که می‌دانست این مرد را امیدوار کرده است و حال اگر در چنین شرایط و حالی ترکش کند و بذارد و برود او را ناامید کرده است و این نامردی‌ست به همین‌خاطر به حرف مرد توجه‌ای نکرد و بیشتر از قبل تلاش کرد تا گره‌ی کور را باز کند. او می‌دانست که اگر کاری را شروع کند به هر طریق و راهی که باشد آن کار را با موفقیت به سرانجام و پایان می‌رساند. عرق از پیشانی‌اش سرازیر شده بود و اکنون دست از تلاش نکشیده بود، تا حدی که می‌توانست تلاش کرد تا بالاخره موفق شد تا گره را باز کند. مرد که طناب از پا و دستانش آزاد شده بود و دیگر درد را بر روی تنش احساس نمی‌کرد لبخندی گوشه‌ی ل*ب‌های آغشته به خونش نقش بست.

در حالی که کمی پاهایش را تکان می‌داد به سختی چند گام به طرفِ مارتیک برداشت و دستان پینه‌دوزش که آغشته به خون و چروک زیادی بر روی آن دیده میشد را دور صورتِ مارتیک قاب کرد و با چشمانی که غرق از اشک بود گفت:

- پسرم، این لطفت رو هرگز فراموش نخواهم کرد!

مارتیک که می‌ترسید کم‌کم لوک برسد و این مرد نتواند فرار کند به همین‌خاطر دستانِ مرد را در دستانش گرفت و گفت:

- الان وقت تشکر نیست، فقط برو!

مرد نگاهی گذرا در چشمانِ مارتیک کرد و بلافاصله با پاهایی که غرق از خون و درد بود از گاراژ فرار کرد.

مارتیک از این‌که توانسته بود به این مرد کمک کند و او را از این زندانِ سرد و تاریک نجات دهد خیلی خوش‌حال شده بود.

دستانِ آغشته به خاکش را تکاند و چند گامی برنداشته بود که کُلتی رویِ سرش قرار گرفت.

در حالی که فشار و سنگینی کُلت را رویِ سرش احساس می‌کرد کمی سرش را تکان داد و دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا