کامل شده رمان کوتاه سناريوی جایگزین | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت18
#پارت18

اصلا حال و حوصله این ادم‌های غریبه را ندارم. مخصوصا با ان نگاه‌های عجیبشان که نشان می‌دهد هرکدام گذشته نه چندان جالبی با این دخترکی که من باشم، نداشته‌اند.
در اتاق مهمان را باز می‌کنم و منتظر به داخل اتاق اشاره می‌کنم:
- بفرمایید.
یک جوری با خنده نگاهم می‌کند.
هیچ نمی‌دانم معنای این نگاه‌های کثیف چیست اما اصلا حس خوبی به من نمی‌دهد.
وارد اتاق می‌شود و منتظر به منی که دم در ایستاده‌ام نگاه می‌کند.
انگار منتظر من است! یا علل للعجب... نکند انتظار دارد تا در توالت را برایش فرش قرمز پهن کنم و گوسفندی هم به صدقه سری سر گنده‌اش سر ببرم‌؟
با چشم‌های گرد شده چاک لباس را می‌گیرم و یک قدم عقب میرم:
- مشکلی هست؟ سرویس ته اتاقه!
جوان ته خند می‌زند و سری تکان می‌دهد.
متعجب سر کج می‌کنم و اخم‌هایم درهم می‌رود. روانیست؟
تا د*ه*ان باز می‌کنم حرفی بزنم جوان مچ دستم را می‌گیرد و مرا به داخل اتاق می‌کشد.
نمی‌دانم کی اما تا به خودم می‌آیم مرا به دیوار پرس کرده و نفس من چنان پس رفته که هیچ خبری از زمان و مکان ندارم.
مردک به زبان خودش چیزی می‌گوید.
اخم‌هایم در هم می‌رود و خودم را به دیوار می‌چسبانم:
- چه غلطی می‌کنی مر*تیکه؟
ارام و مرموز می‌خندد.
سرش را نزدیک گوشم می‌آورد و با افتضاح‌ترین لهجه ممکن فارسی حرف می‌زند:
- کارای رفتنت رو انجام دادم.
سرش را اهسته از گوشم فاصله می‌دهد و با نگاه خمار به چشم‌هایم خیره می‌شود. باور کنم دخترک آن‌قدر ساده بوده؟ به مقصد شکار لَب‌هایم خم می‌شود که پشت دستم به سرعت گونه‌ی استخوانی‌اش را می‌ساید.
جیغ می‌کشم و محکم او را به عقب هل می‌دهم.
دخترکه ع*و*ضی با تمام مرد‌های اطراف دنیل ر*اب*طه داشته... .
- پست فطرت به چه جرعتی به من دست میزنی؟
دستش روی گونه‌اش نشسته و متعجب به دیوار خیره است.
حالم از این دنیای کثیف بهم می‌خورد.
چرا من این همه ک*ثافت را نمی‌توانم باور کنم؟ یک نفر با چند نفر می‌تواند باشد؟ لامصب یکی، دوتا، سه تا... چند نفر به بهانه فراری دادنت از تنت استفاده می‌کرده‌اند؟ نمی‌توانم درک کنم دخترکی را که کابوس دریدن تنش را داشته و از همان تن برای ازادی استفاده می‌کرده. من ساده‌ام یا چی؟
به سمت خروجی اتاق می‌روم و در را محکم به هم می‌کوبم.
دیگر حالم از این زندگی لجن بهم می‌خورد.
همین که می‌چرخم با سر در سینِه دنیل فرو می‌روم.
اخ، فقط همین یکی را کم داشتم.
صدای عصبی و خش دارش، همه چیز را از یادم می‌برد:
- چی‌کار کرد؟
اصلا بهتر گور پدر همه اشان... .
چند نفس عمیق می‌کشم و اهسته از دنیل فاصله می‌گیرم:
- حالم از همه‌تون بهم می‌خوره! من می‌خوام برگردم ایران... .
می‌خواهم از کنارش رد شوم که محکم مچ دستم را می‌گیرد.
- گفتم چی‌کارت کرد؟
تک خند تلخی می‌زنم و مقابلش قرار می‌گیرم.
محکم به سینِه‌اش می‌کوبم که تکانی می‌خورد و سر بلند نمی‌کند، گستاخ و بی‌پروا با نگاهم او را سرزنش می‌کنم:
- من ادم این کثیف کاریا نیستم جناب اسکوبار! میرم ایران هر وقت بچه‌ات دنیا اومد بیا ببرش.
مچ دستم را می‌فشارد و از بین دندان‌هایش می‌غرد :
- چی‌کارت کرد؟
دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. استانه صبرم لبریز شده، دچار جنون آنی و گر گرفتگی کل تن شده‌ام.
حامی را می‌خواهم و حمایتش را... .
به زنم دست نزن‌هایش را و اصلا زن او بودن را... .
در این هیری بیری من چه می‌گویم!
- هیچی جناب اسکوبار، رفیق عزیزت قصد داشت به محبوبت دست* د*رازی کنه. خیالت راحت شد؟
خشکش می‌زند و گویی که صد سال است هیچ تکان نخورده.
قفسه سینِه‌اش ثابت می‌شود که انگار سال‌هاست نفس نمی‌کشیده!
در اتاق باز می‌شود و جنایت کار داستان، بی‌پروا و خشمگین در صورت من می‌غرد و به زبان چرت خودش حرف می‌زند اما حتم دارم فحش‌هایش خواهر مادر دار است!
حلالش باشد.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجن_تک_رمان

کد:
#پارت18

اصلا حال و حوصله این ادم‌های غریبه را ندارم. مخصوصا با ان نگاه‌های عجیبشان که نشان می‌دهد هرکدام گذشته نچندان جالبی با این دخترکی که من باشم، نداشته‌اند.
در اتاق مهمان را باز می‌کنم و منتظر به داخل اتاق اشاره می‌کنم:
- بفرمایید.
یک جوری با خنده نگاهم می‌کند.
هیچ نمی‌دانم معنای این نگاه‌های کثیف چیست اما اصلا حس خوبی به من نمی‌دهد.
وارد اتاق می‌شود و منتظر به منی که دم در ایستاده‌ام نگاه می‌کند.
انگار منتظر من است! یا علل للعجب... نکند انتظار دارد تا در توالت را برایش فرش قرمز پهن کنم و گوسفندی هم به صدقه سری سر گنده‌اش سر ببرم‌؟
با چشم‌های گرد شده چاک لباس را می‌گیرم و یک قدم عقب میرم:
- مشکلی هست؟ سرویس ته اتاقه!
جوان ته خند می‌زند و سری تکان می‌دهد.
متعجب سر کج می‌کنم و اخم‌هایم درهم می‌رود. روانیست؟
تا د*ه*ان باز می‌کنم حرفی بزنم جوان مچ دستم را می‌گیرد و مرا به داخل اتاق می‌کشد.
نمی‌دانم کی اما تا به خودم می‌آیم مرا به دیوار پرس کرده و نفس من چنان پس رفته که هیچ خبری از زمان و مکان ندارم.
مردک به زبان خودش چیزی می‌گوید.
اخم‌هایم در هم می‌رود و خودم را به دیوار می‌چسبانم:
- چه غلطی می‌کنی مر*تیکه؟
ارام و مرموز می‌خندد.
سرش را نزدیک گوشم می‌آورد و با افتضاح‌ترین لهجه ممکن فارسی حرف می‌زند:
- کارای رفتنت رو انجام دادم.
سرش را اهسته از گوشم فاصله می‌دهد و با نگاه خمار به چشم‌هایم خیره می‌شود. باور کنم دخترک آن‌قدر ساده بوده؟ به مقصد شکار لَب‌هایم خم می‌شود که پشت دستم به سرعت گونه‌ی استخوانی‌اش را می‌ساید.
جیغ می‌کشم و محکم او را به عقب هل می‌دهم.
دخترکه ع*و*ضی با تمام مرد‌های اطراف دنیل ر*اب*طه داشته... .
- پست فطرت به چه جرعتی به من دست میزنی؟
دستش روی گونه‌اش نشسته و متعجب به دیوار خیره است.
حالم از این دنیای کثیف بهم می‌خورد.
چرا من این همه ک*ثافت را نمی‌توانم باور کنم؟ یک نفر با چند نفر می‌تواند باشد؟ لامصب یکی، دوتا، سه تا... چند نفر به بهانه فراری دادنت از تنت استفاده می‌کرده‌اند؟ نمی‌توانم درک کنم دخترکی را که کابوس دریدن تنش را داشته و از همان تن برای ازادی استفاده می‌کرده. من ساده‌ام یا چی؟
به سمت خروجی اتاق می‌روم و در را محکم به هم می‌کوبم.
دیگر حالم از این زندگی لجن بهم می‌خورد.
همین که می‌چرخم با سر در سینِه دنیل فرو می‌روم.
اخ، فقط همین یکی را کم داشتم.
صدای عصبی و خش دارش، همه چیز را از یادم می‌برد:
- چی‌کار کرد؟
اصلا بهتر گور پدر همه اشان... .
چند نفس عمیق می‌کشم و اهسته از دنیل فاصله می‌گیرم:
- حالم از همه‌تون بهم می‌خوره! من می‌خوام برگردم ایران... .
می‌خواهم از کنارش رد شوم که محکم مچ دستم را می‌گیرد.
- گفتم چی‌کارت کرد؟
تک خند تلخی می‌زنم و مقابلش قرار می‌گیرم.
محکم به سینِه‌اش می‌کوبم که تکانی می‌خورد و سر بلند نمی‌کند، گستاخ و بی‌پروا با نگاهم او را سرزنش می‌کنم:
- من ادم این کثیف کاریا نیستم جناب اسکوبار! میرم ایران هر وقت بچه‌ات دنیا اومد بیا ببرش.
مچ دستم را می‌فشارد و از بین دندان‌هایش می‌غرد :
- چی‌کارت کرد؟
دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. استانه صبرم لبریز شده، دچار جنون آنی و گر گرفتگی کل تن شده‌ام.
حامی را می‌خواهم و حمایتش را... .
به زنم دست نزن‌هایش را و اصلا زن او بودن را... .
در این هیری بیری من چه می‌گویم!
- هیچی جناب اسکوبار، رفیق عزیزت قصد داشت به محبوبت دست* د*رازی کنه. خیالت راحت شد؟
خشکش می‌زند و گویی که صد سال است هیچ تکان نخورده.
قفسه سینِه‌اش ثابت می‌شود که انگار سال‌هاست نفس نمی‌کشیده!
در اتاق باز می‌شود و جنایت کار داستان، بی‌پروا و خشمگین در صورت من می‌غرد و به زبان چرت خودش حرف می‌زند اما حتم دارم فحش‌هایش خواهر مادر دار است!
حلالش باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت19

#پارت19

"حامی"

دود، جیغ، نور و پایکوبی‌های پیاپی مانند مته در سرم می‌رود.
یزدان کنارم نشسته و انگشت‌هایم، مشغول پایه بلند ان مایع سرخ رنگ ناب است... .
حتی این سرخی هم برایم اشناست! به اشنایی طعم شیرین لَبی که گرمایش فقط نصیب من می‌شد... .
می‌شد...
می‌شد... و دیگر نمی‌شود! مگر اهمیت دارد؟
یک امشبی را می‌خواهم او نباشد... به هیچ وجه و در هیچ کجا، چه ذهن چه جسم و چه در تصور من.
چند دختر گرد هم ایستاده و با لباس‌های بافت متفاوت و تقریبا در یک طیف کرم و خاکی، کنار هم بودند.
کم کم به سرمای استخوان سوز پاییز نزدیک می‌شدیم.
کمی به روند قدیم برگردم، می‌شود؟ چرا نشود؟ هنوز هم پیر نشده‌ام.
اهسته به یزدان می‌کوبم و با جلب شدن توجه‌اش، به جمع کوچک و خندان ان سه نفر اشاره می‌کنم:
- اون یقه اسکی بینی عملیه که موهاش مشکیه رو بیار.
یزدان با اخم‌های درهم رفته بلند می‌شود.
هنوز هم به وجود خائنی به نام یاس متعهد است!
این زندگی نفرت انگیز‌تر از ان است که واژه تعهد را بشود توضیح داد.
می‌خواهم این بار سلامتی او، با شخص دیگری بنوشم.
اسمش را چه می‌گذارند؟ لج؟ حسودی؟ چشم به هم چشمی؟ گور پدر واژه‌ها و هرچی لغات در جهان است، فقط سلامتی خودم و اخرین نفس‌های جوانی‌ام.
- بفرمایید اقای راد؟
کنج لَبم کج می‌شود و جام اهسته به لَب‌هایم می‌رسد.
از دخترهای مطیع خوشم نمی‌آید اما کمی تنوع هم بد نیست.
مخصوصا امشب که حدودا می‌توانم هر 30 نفری را که صاحب خانه برای سرگرمی مشتری‌هایش محیا ساخته، امتحان کنم.
ان روی به شدت مریضم عود می‌کند و دستم را به طرفش دراز می‌کنم تا ببوسد.
و او، بلافاصله و با مقدار زیادی تلاش، برای درگیر کردن سیستم حسی من، می‌بوسد.
اهسته سرش را از دستم کمی فاصله می‌دهد و درهمان حالت، نگاه ارایش شده و لنزهای سبزش را به من خیره می‌دوزد.
جام را از لَبم فاصله می‌دهم و خیره می‌شوم در چشم های شبیه گربه‌اش :
- از چشمات خوشم میاد.
لبخند عمیقی می‌زند و موهای صاف کوتاهش را به پشت گوش می‌فرستد.
اهسته کنارم می‌نشیند و انگشت‌هایش روی رانم به حرکت در می‌ایند:
- این چشم‌ها بسته به موقعیت میتونن زیباتر بشن.
عملا دارد نخ می‌دهد!
خودش می‌خارد، به من چه؟
لَبم کج می‌شود و تمام حال خوبم با دیدن اخم‌های یزدان می‌پرد.
کمی از محتویات جامم را به طرفش می‌ریزم که خنده‌ی دخترک و لبخند کج من، با هم توام می‌شود:
- اخمو نباش ربات، از فضا ل*ذت ببر، افغانستان خبری از این پلنگای خط کشی شده نیست.
از بالا و با فک سخت شده نگاهم می‌کند.
باقیمانده جام را یک نفس بالا می‌روم.
و سوزش معده‌ام را به اسایش نسبی بعد از بی‌خبری ان ترجیح می‌دهم.
امشب حال هیچ چیز نیست، فقط می‌خواهم دنیا را به یک طرفم بگیرم و آن‌قدر غرق بشوم که اسمم را یادم برود.
دست‌های ظریف و کشیده دختر روی سینِه‌ام می‌نشیند:
- بریم بالا؟
کنج ل*بم کج می‌شود و با اسیر کردن انگشت‌هایش، اهسته بر نرمی نوک ان ب*وسه‌ای می نشانم:
- بریم.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت19

"حامی"

دود، جیغ، نور و پایکوبی‌های پیاپی مانند مته در سرم می‌رود.
یزدان کنارم نشسته و انگشت‌هایم، مشغول پایه بلند ان مایع سرخ رنگ ناب است... .
حتی این سرخی هم برایم اشناست! به اشنایی طعم شیرین لَبی که گرمایش فقط نصیب من می‌شد... .
می‌شد...
می‌شد... و دیگر نمی‌شود! مگر اهمیت دارد؟
یک امشبی را می‌خواهم او نباشد... به هیچ وجه و در هیچ کجا، چه ذهن چه جسم و چه در تصور من.
چند دختر گرد هم ایستاده و با لباس‌های بافت متفاوت و تقریبا در یک طیف کرم و خاکی، کنار هم بودند.
کم کم به سرمای استخوان سوز پاییز نزدیک می‌شدیم.
کمی به روند قدیم برگردم، می‌شود؟ چرا نشود؟ هنوز هم پیر نشده‌ام.
اهسته به یزدان می‌کوبم و با جلب شدن توجه‌اش، به جمع کوچک و خندان ان سه نفر اشاره می‌کنم:
- اون یقه اسکی بینی عملیه که موهاش مشکیه رو بیار.
یزدان با اخم‌های درهم رفته بلند می‌شود.
هنوز هم به وجود خائنی به نام یاس متعهد است!
این زندگی نفرت انگیز‌تر از ان است که واژه تعهد را بشود توضیح داد.
می‌خواهم این بار سلامتی او، با شخص دیگری بنوشم.
اسمش را چه می‌گذارند؟ لج؟ حسودی؟ چشم به هم چشمی؟ گور پدر واژه‌ها و هرچی لغات در جهان است، فقط سلامتی خودم و اخرین نفس‌های جوانی‌ام.
- بفرمایید اقای راد؟
کنج لَبم کج می‌شود و جام اهسته به لَب‌هایم می‌رسد.
از دخترهای مطیع خوشم نمی‌آید اما کمی تنوع هم بد نیست.
مخصوصا امشب که حدودا می‌توانم هر 30 نفری را که صاحب خانه برای سرگرمی مشتری‌هایش محیا ساخته، امتحان کنم.
ان روی به شدت مریضم عود می‌کند و دستم را به طرفش دراز می‌کنم تا ببوسد.
و او، بلافاصله و با مقدار زیادی تلاش، برای درگیر کردن سیستم حسی من، می‌بوسد.
اهسته سرش را از دستم کمی فاصله می‌دهد و درهمان حالت، نگاه ارایش شده و لنزهای سبزش را به من خیره می‌دوزد.
جام را از لَبم فاصله می‌دهم و خیره می‌شوم در چشم های شبیه گربه‌اش :
- از چشمات خوشم میاد.
لبخند عمیقی می‌زند و موهای صاف کوتاهش را به پشت گوش می‌فرستد.
اهسته کنارم می‌نشیند و انگشت‌هایش روی رانم به حرکت در می‌ایند:
- این چشم‌ها بسته به موقعیت میتونن زیباتر بشن.
عملا دارد نخ می‌دهد!
خودش می‌خارد، به من چه؟
لَبم کج می‌شود و تمام حال خوبم با دیدن اخم‌های یزدان می‌پرد.
کمی از محتویات جامم را به طرفش می‌ریزم که خنده‌ی دخترک و لبخند کج من، با هم توام می‌شود:
- اخمو نباش ربات، از فضا ل*ذت ببر، افغانستان خبری از این پلنگای خط کشی شده نیست.
از بالا و با فک سخت شده نگاهم می‌کند.
باقیمانده جام را یک نفس بالا می‌روم.
و سوزش معده‌ام را به اسایش نسبی بعد از بی‌خبری ان ترجیح می‌دهم.
امشب حال هیچ چیز نیست، فقط می‌خواهم دنیا را به یک طرفم بگیرم و آن‌قدر غرق بشوم که اسمم را یادم برود.
دست‌های ظریف و کشیده دختر روی سینِه‌ام می‌نشیند:
- بریم بالا؟
کنج ل*بم کج می‌شود و با اسیر کردن انگشت‌هایش، اهسته بر نرمی نوک ان ب*وسه‌ای می نشانم:
- بریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت20

#پارت20

"یاس"

خودم را در سرویس بهداشتی حبس کرده‌ام تا از خشم او در امان بمانم.
ان مردک کثیف نیمون نام، همه چیز را به دنیل گفته و من، اش نخورده دهانم سوخته بود.
گفته بود رستای جان جانی‌اش برای رهایی از دست او با من بوده ان هم به مقدار زیاد و اصلا از کجا معلوم که بچه از ان نباشد!
سیرک جالبیست.
هنوز هم صدای خرد شدن وسایل اتاق و فریاد های پر تهدید او می‌آید که خواهان انجام ازمایش دی ان ای است!
و از طرف دیگر، دیاکوی بی‌شرف پیام داده که اگر دنیل بویی ببرد، عکس جنازه ابتینم را برایم خواهد فرستاد و اوضاع آن‌جا به اوج وخامت می‌رسد که شماره‌ی ناشناسی بیش از بیست عکس را برایم فرستاده و دست بردار هم نیست.
کلا امشب همه چیز دست به دست هم داده‌اند تا مرا روانی کنند!
اگر کار به ازمایش دی ان ای برسد مطمعنم دنیل تا ته ماجرا را در می‌آورد و من تا بخواهم بجنبم.... زبانم لال... .
زبان کوفتی‌ام لال شود و مغز لعنتی‌ام بمیرد که این چیزها را تصور می‌کند.
اخ ابتین شیرین زبانم.
بغض لعنتی بالا می‌آید و ناخواسته صدایم را خشدار می‌کند:
- تو رو به جون رستا اروم باش تا حرف بزنیم.
مشت محکمی به در سرویس می‌خورد و جیغ ناخواسته من بین سنگ‌های سرویس می‌پیچد.
- فقط خفه شو و بگو چی برات کم گذاشتم!؟ چی رستا؟
دستم را روی دَهانم می‌فشارم و چند نفس عمیق می‌کشم.
با امدن پیام از سمت همان شماره‌ی ناشناس، کلافه و عصبی زیر لَب جدش را اباد می‌کنم و صحفه‌اش را باز می‌کنم.
شماره از ایران است!
اخرین عکس را باز می‌کنم و نت در سرویس، کمی ضعیف است و طول می‌کشد تا ان عکس کذایی باز بشود.
اما ای کاش...
ای کاش کور می‌شدم!
ای کاش قلبم به یک باره یادش می‌رفت زنده است.
همه چیز برای ثانیه ای می‌ایستد...
زمان...
قلب من...
مغز من...
کل جانم... و...
ای کاش حامی‌ام را، مرد و پناهم را، خیمه زده و نیمه بر*ه*نه، روی ان دخترک خوش اندام غریبه نمی‌دیدم.
دَست‌هایم یخ می‌زند و چشم‌هایم به آن‌چه دیده شک می‌کند.
نفسم می‌برد و انگشتم، ناخداگاه تصویر را زوم می‌کند.
کور بشوم الهی... خودش بود!
سنگی به وسعت کوه دماوند در گلویم گیر می‌کند.
تَنم، اهسته آهسته منجمد می‌شود و قلبم تکه تکه و به سختی می‌‌تپد.
همه چیز و همه کس فراموش می‌شوند و هرچه هست و هرچه مانده منم و ان صحفه‌ی مسخره و عکسی که به نمایش می‌گذارد.
یک پیام دیگر از همان شماره!
«فقط خواستم بدونی برای چه چیزی باید به جنگی، این همه تلاش برای برگشتن پیش مردی که بعد یک هفته غیبتت جایگزین برات اورده؟ مسخره است»
انگشت‌هایم بی‌جان می‌شود و موبایل لعنتی به مقدار زیادی سنگین.
موبایل اهسته از بین انگشت‌هایم سر می‌خورد و بین دو پای بر*ه*نه و یخ زده‌ام سقوط می‌کند.
صدایش، در سرم می‌پیچد و بارها و بارها و بارها و بارها و بارها... دوباره از اول مرا می‌شکند.
نمی‌توانم حرف بزنم و نمی‌توانم نفس بکشم.
سیاهی عجیبی بر جانم خیمه زده و نیازمند گرمایی هستم که یخ جانم را بزداید وگرنه ادامه نفس کشیدن با این تن یخ زده غیر ممکن بود.
قطره‌ی اشک لجوجی، اهسته از گوشه‌ی چشمم سرازیر می‌شود.
من... من برای او میمردم و میمیرم و خواهم مرد و او...
حق دارد، من... من در حد او و لایق زیبایی و ثروت او نبودم و نیستم اما... اما انتظار این حد از حقارت و بی‌ارزشی را نداشتم.
انگشت‌های یخ زده‌ام، آهسته دستگیره در را لمس می‌کند.
تَنم اوار و خَراب‌تر از دیدن هر مصیبتی بین قاب در قرار می‌گیرد و نگاهم خیره به کفش کالج چرم اوست :
- من هیچ کاری نکردم.
دلم برای این حجم از معصومیت صدایم به درد می آید.
من خوب نبودم.
نقطه سر خط... .


#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
پارت20

"یاس"

خودم را در سرویس بهداشتی حبس کرده‌ام تا از خشم او در امان بمانم.
ان مردک کثیف نیمون نام، همه چیز را به دنیل گفته و من، اش نخورده دهانم سوخته بود.
گفته بود رستای جان جانی‌اش برای رهایی از دست او با من بوده ان هم به مقدار زیاد و اصلا از کجا معلوم که بچه از ان نباشد!
سیرک جالبیست.
هنوز هم صدای خرد شدن وسایل اتاق و فریاد های پر تهدید او می‌آید که خواهان انجام ازمایش دی ان ای است!
و از طرف دیگر، دیاکوی بی‌شرف پیام داده که اگر دنیل بویی ببرد، عکس جنازه ابتینم را برایم خواهد فرستاد و اوضاع آن‌جا به اوج وخامت می‌رسد که شماره‌ی ناشناسی بیش از بیست عکس را برایم فرستاده و دست بردار هم نیست.
کلا امشب همه چیز دست به دست هم داده‌اند تا مرا روانی کنند!
اگر کار به ازمایش دی ان ای برسد مطمعنم دنیل تا ته ماجرا را در می‌آورد و من تا بخواهم بجنبم.... زبانم لال... .
زبان کوفتی‌ام لال شود و مغز لعنتی‌ام بمیرد که این چیزها را تصور می‌کند.
اخ ابتین شیرین زبانم.
بغض لعنتی بالا می‌آید و ناخواسته صدایم را خشدار می‌کند:
- تو رو به جون رستا اروم باش تا حرف بزنیم.
مشت محکمی به در سرویس می‌خورد و جیغ ناخواسته من بین سنگ‌های سرویس می‌پیچد.
- فقط خفه شو و بگو چی برات کم گذاشتم!؟ چی رستا؟
دستم را روی دَهانم می‌فشارم و چند نفس عمیق می‌کشم.
با امدن پیام از سمت همان شماره‌ی ناشناس، کلافه و عصبی زیر لَب جدش را اباد می‌کنم و صحفه‌اش را باز می‌کنم.
شماره از ایران است!
اخرین عکس را باز می‌کنم و نت در سرویس، کمی ضعیف است و طول می‌کشد تا ان عکس کذایی باز بشود.
اما ای کاش...
ای کاش کور می‌شدم!
ای کاش قلبم به یک باره یادش می‌رفت زنده است.
همه چیز برای ثانیه ای می‌ایستد...
زمان...
قلب من...
مغز من...
کل جانم... و...
ای کاش حامی‌ام را، مرد و پناهم را، خیمه زده و نیمه بر*ه*نه، روی ان دخترک خوش اندام غریبه نمی‌دیدم.
دَست‌هایم یخ می‌زند و چشم‌هایم به آن‌چه دیده شک می‌کند.
نفسم می‌برد و انگشتم، ناخداگاه تصویر را زوم می‌کند.
کور بشوم الهی... خودش بود!
سنگی به وسعت کوه دماوند در گلویم گیر می‌کند.
تَنم، اهسته آهسته منجمد می‌شود و قلبم تکه تکه و به سختی می‌‌تپد.
همه چیز و همه کس فراموش می‌شوند و هرچه هست و هرچه مانده منم و ان صحفه‌ی مسخره و عکسی که به نمایش می‌گذارد.
یک پیام دیگر از همان شماره!
«فقط خواستم بدونی برای چه چیزی باید به جنگی، این همه تلاش برای برگشتن پیش مردی که بعد یک هفته غیبتت جایگزین برات اورده؟ مسخره است»
انگشت‌هایم بی‌جان می‌شود و موبایل لعنتی به مقدار زیادی سنگین.
موبایل اهسته از بین انگشت‌هایم سر می‌خورد و بین دو پای بر*ه*نه و یخ زده‌ام سقوط می‌کند.
صدایش، در سرم می‌پیچد و بارها و بارها و بارها و بارها و بارها... دوباره از اول مرا می‌شکند.
نمی‌توانم حرف بزنم و نمی‌توانم نفس بکشم.
سیاهی عجیبی بر جانم خیمه زده و نیازمند گرمایی هستم که یخ جانم را بزداید وگرنه ادامه نفس کشیدن با این تن یخ زده غیر ممکن بود.
قطره‌ی اشک لجوجی، اهسته از گوشه‌ی چشمم سرازیر می‌شود.
من... من برای او میمردم و میمیرم و خواهم مرد و او...
حق دارد، من... من در حد او و لایق زیبایی و ثروت او نبودم و نیستم اما... اما انتظار این حد از حقارت و بی‌ارزشی را نداشتم.
انگشت‌های یخ زده‌ام، آهسته دستگیره در را لمس می‌کند.
تَنم اوار و خَراب‌تر از دیدن هر مصیبتی بین قاب در قرار می‌گیرد و نگاهم خیره به کفش کالج چرم اوست :
- من هیچ کاری نکردم.
دلم برای این حجم از معصومیت صدایم به درد می آید.
من خوب نبودم.
نقطه سر خط... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت21

#پارت21

خیرگی نگاهش را حس می‌کنم. نگرانی و ترسش را هم...
- خوبی؟
این یک حقيقت غیر قابل انکار است؛ من خوب نبودم و معیارهای حالم با هیچ کدام از ویژگی‌های خوب بودن هم راستا نمی‌شد.
- نه.
و انگار شنیدن همین یک حرف، برای فرو کش کردن خشم، ناراحتی و عصیان او کافی بود.
برای این که ریس کارتل‌های مدلین مقابلم زانو بزند و انگشت‌های یخ زده‌ام را میان گرمای انگشت‌هایش بفشارد:
- باید بهم توضیح بدی رستا! من نمی‌تونم همچین خیانتی رو ببخشم.
لبخند تلخ کجی می‌زنم؛ من هم نمی‌توانم دنیل جان... ما هردو به یک درد گرفتاریم.
- الان حالم خوب نیست، فردا حرف بزنیم باشه؟
نگاه میشی‌اش نگران و کنکاش گر است.
اهسته بلند می‌شود و دست‌هایش، با احتیاط تن بی جان مرا به اغوش می‌کشد.
و من زیادی پر شده‌ام.
آن‌قدر که فراموش کنم این فرد کیست! فراموش کنم و بغضم بشکند.
طاقت نمی‌اورم و می‌شکنم...
من تشنه‌ی این اغوش بودم...
انگشت‌هایش اوموهایم را نوازش می‌کند و انگشت‌های من به پیراهنش چنگ می‌اندازد.
در گوشم هیش می‌کشد و محکم مرا به خود می‌فشارد.
ان تصویر لعنتی زنده می‌شود و مانند یک قاتل جانی، صح*نه زشتش را در اعماق قلبم فرو می‌کند و بافت به بافت قلبم را پاره می‌کند.
می‌سوزد...
قلبم، کل جانم و حتی قفسه سینِه پرتابم.
دنیل مرا از زمین بلند می‌کند و من، هیچ حس مخالفت ندارم.
عطر تلخ و ترکیب با قهوه‌اش مزاجم را ت*ح*ریک می‌کند.
هق هقم مانع‌ای برای ایجاد مانع برای دنیل می‌شود.
اهسته روی تخت فرو می‌آیم.
کتش را در می‌آورد و کفش و پیراهنش هم...
من می‌مانم و غم عظیم خیانت حامی و گرمای تن دنیلی که خود نوعی خیانت است.
من هنوز هق هق دارم که او کنارم دراز می‌کشد...
من هنوز ابر بهارم که سَرم را به سینِه عر*یا*نش چفت می‌کند...
من هنوز د*اغ ان کابوس تلخ بودم و او...
او زیادی خوب است.

***

"حامی"

صبح با سردرد مزخرف و لبخند عمیق ان دختر غریبه در اغوشم از خواب بیدار شده بودم.
معده‌ام بهم ریخته و تشنه‌ام.
دست خشک شده‌ام را از زیر سر دخترک بیرون می‌کشم.
خشک و درد ناک است!
- دکمت رو بزن.
متعجب نگاهم می‌کند، اخم‌هایم در هم است و حس کثیفی در تنم ریشه دوانده...
- چی‌کار کنم؟
به بیرون اتاق اشاره می‌کنم :
- دکمت رو بزن!
متعجب و مطیع از روی تخت بلند می‌شود.
به دنبال لباسش می‌گردد و از عمد مقابل من خم و راست می‌شود که مثلا مرا درگیر اندام بی‌نقصش کند:
- لباسات زیر لحاف افتاده.
«باشه» ارام و مطیعی می‌گوید.
لباس‌هایش را برمی‌دارد و بدون هیچ حرف دیگری با همان تن عر*یان اتاق را ترک می‌کند.
سرم دارد می‌ترکد.
پیشانی‌ام را می‌فشارم و با بلند شدن از روی تخت به طرف در سرویس حرکت می‌کنم.
به یک پاکت سیگار نیاز داشتم... .
در سرویس را باز می‌کنم و اولین چیزی که مقابلم قرار می‌گیرد چشم های گناهکار مردیست که برای تلافی خیانت همسرش با زن دیگری رفته... .
حالم از خودم و تمام کثیفی‌های این دنیا بهم می‌خورد.
حالم از خوابیدن با غریبه‌ها بهم می‌خورد.
حس کثیفی بیخ گلویم را گرفته...
اه، لعنت به عذاب وجدان و هرکوفت و زهر ماری که او را یادم می‌اورد.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت21

خیرگی نگاهش را حس می‌کنم. نگرانی و ترسش را هم...
- خوبی؟
این یک حقيقت غیر قابل انکار است؛ من خوب نبودم و معیارهای حالم با هیچ کدام از ویژگی‌های خوب بودن هم راستا نمی‌شد.
- نه.
و انگار شنیدن همین یک حرف، برای فرو کش کردن خشم، ناراحتی و عصیان او کافی بود.
برای این که ریس کارتل‌های مدلین مقابلم زانو بزند و انگشت‌های یخ زده‌ام را میان گرمای انگشت‌هایش بفشارد:
- باید بهم توضیح بدی رستا! من نمی‌تونم همچین خیانتی رو ببخشم.
لبخند تلخ کجی می‌زنم؛ من هم نمی‌توانم دنیل جان... ما هردو به یک درد گرفتاریم.
- الان حالم خوب نیست، فردا حرف بزنیم باشه؟
نگاه میشی‌اش نگران و کنکاش گر است.
اهسته بلند می‌شود و دست‌هایش، با احتیاط تن بی جان مرا به اغوش می‌کشد.
و من زیادی پر شده‌ام.
آن‌قدر که فراموش کنم این فرد کیست! فراموش کنم و بغضم بشکند.
طاقت نمی‌اورم و می‌شکنم...
من تشنه‌ی این اغوش بودم...
انگشت‌هایش اوموهایم را نوازش می‌کند و انگشت‌های من به پیراهنش چنگ می‌اندازد.
در گوشم هیش می‌کشد و محکم مرا به خود می‌فشارد.
ان تصویر لعنتی زنده می‌شود و مانند یک قاتل جانی، صح*نه زشتش را در اعماق قلبم فرو می‌کند و بافت به بافت قلبم را پاره می‌کند.
می‌سوزد...
قلبم، کل جانم و حتی قفسه سینِه پرتابم.
دنیل مرا از زمین بلند می‌کند و من، هیچ حس مخالفت ندارم.
عطر تلخ و ترکیب با قهوه‌اش مزاجم را ت*ح*ریک می‌کند.
هق هقم مانع‌ای برای ایجاد مانع برای دنیل می‌شود.
اهسته روی تخت فرو می‌آیم.
کتش را در می‌آورد و کفش و پیراهنش هم...
من می‌مانم و غم عظیم خیانت حامی و گرمای تن دنیلی که خود نوعی خیانت است.
من هنوز هق هق دارم که او کنارم دراز می‌کشد...
من هنوز ابر بهارم که سَرم را به سینِه عر*یا*نش چفت می‌کند...
من هنوز د*اغ ان کابوس تلخ بودم و او...
او زیادی خوب است.

***

"حامی"

صبح با سردرد مزخرف و لبخند عمیق ان دختر غریبه در اغوشم از خواب بیدار شده بودم.
معده‌ام بهم ریخته و تشنه‌ام.
دست خشک شده‌ام را از زیر سر دخترک بیرون می‌کشم.
خشک و درد ناک است!
- دکمت رو بزن.
متعجب نگاهم می‌کند، اخم‌هایم در هم است و حس کثیفی در تنم ریشه دوانده...
- چی‌کار کنم؟
به بیرون اتاق اشاره می‌کنم :
- دکمت رو بزن!
متعجب و مطیع از روی تخت بلند می‌شود.
به دنبال لباسش می‌گردد و از عمد مقابل من خم و راست می‌شود که مثلا مرا درگیر اندام بی‌نقصش کند:
- لباسات زیر لحاف افتاده.
«باشه» ارام و مطیعی می‌گوید.
لباس‌هایش را برمی‌دارد و بدون هیچ حرف دیگری با همان تن عر*یان اتاق را ترک می‌کند.
سرم دارد می‌ترکد.
پیشانی‌ام را می‌فشارم و با بلند شدن از روی تخت به طرف در سرویس حرکت می‌کنم.
به یک پاکت سیگار نیاز داشتم... .
در سرویس را باز می‌کنم و اولین چیزی که مقابلم قرار می‌گیرد چشم های گناهکار مردیست که برای تلافی خیانت همسرش با زن دیگری رفته... .
حالم از خودم و تمام کثیفی‌های این دنیا بهم می‌خورد.
حالم از خوابیدن با غریبه‌ها بهم می‌خورد.
حس کثیفی بیخ گلویم را گرفته...
اه، لعنت به عذاب وجدان و هرکوفت و زهر ماری که او را یادم می‌اورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت22
#پارت22

اواره و خسته تنم را به داخل عمارت خالی می‌اندازم.
هیچ صدایی نیست!
قبل از امدن یاس، من این عمارت درندشت را چگونه تحمل می‌کردم؟
دستی به گر*دن دردمندم می‌کشم و به طرف پله‌ها حرکت می‌کنم.
کراوات لعنتی را شل می‌کنم و نفس عمیقی می‌گیرم، هوا دلگیر است...
صدای تق و تق کفش کالجم در سالن خالی و ساکت می‌پیچد... ببین چه بلایی سر من اورده! این حال مزخرف گرفته چیست؟
پایم روی اولین پله قرار می‌گیرد و اهسته، با چفت شدن ماهیچه‌های کتفم کتم را در می‌اورم.
- مادام.
صدایم می‌پیچد و نتیجه‌اش صدای نفس نفس‌های سنگین مادام است که نشان از اضافه وزن شدید او و شاید هم پیری استانه شصت سالگی‌اش است.
- جانم اقا.
اهسته به طرفش بر می‌گردم.
دلم برای صورت گرد و لپ‌های اویزان گل‌ انداخته‌اش تنگ شده بود!
چقدر شکسته‌تر شده...
قبلا لباس فرم مشکی_سفیدش کمی گشاد بود و حالا لباس برایش تنگ شده!
لبخند کجی می‌زنم:
- دلم برات تنگ شده بود.
لَب‌هایش، به وضوح شکل لبخند می‌گیرد و همزمان بغض دارد.
می‌بینم اشک جمع شده در چشم‌هایش را و دست‌های مشت شده‌ای که پای چشمش می‌کشد:
- منم همین‌طور آقا... .
حس می‌کنم حرفی را که می‌خورد ربط به یاس دارد.
لَب‌هایم را به هم می‌فشارم و نفس سختی را که تا بیخ گلویم امده بیرون می‌فرستم :
- می‌دونم تنهایی دیگه سختته، سپردم یزدان یکی رو برای کمکت پیدا کنه.
لبخند تلخی می‌زند و سر به زیر می‌اندازد :
- ممنونم اقا.
لبخند کجی می‌زنم و اهسته سرم را به طرف طبقه بالا می‌چرخانم و حرکت می‌کنم.
الان به همچین چیزی نیاز دارم؛ یکی بالا از فریاد بکشد : «حامـــی میکشمت!» و ان بشود شروع ماجرا... .

***

"یاس"

بغض بیخ گلویم را چسبانده... دلتنگی، چنان سخت تنم را در اغوش کشیده که فرصتی برای نفس کشیدن نمی‌دهد.
نمی‌توانم روزهای خوبی که با حامی داشته بوده ام را فراموش کنم... حتی روزهای بدش را...
ان تصویر مزخرف، تا اسم او می‌آید زنده می‌شود و قلبم را بین مشت می‌فشارد و می‌فشارد و می‌فشارد...
ان تصویر یک روز قاتل من می‌شود...
- خانم بختیاری هستی؟
اهسته سرم را بلند می‌کنم و به شایان نگاه می‌کنم:
- بله، گفتم که، هنوز نتونستم چیزی راجب حلاف بفهمم.
محکم به پیشانی‌اش می‌کوبد و تکیه کمرش را به دیوار می‌دهد.
بغض لعنتی مانع از ان می‌شود که صدایم به راحتی بالا بیاید:
- خبری از... خبری از حا... خبری از بچم نشد؟
نیم نگاهی به اطراف می‌اندازد و اهسته کمرش را صاف می‌کند:
- تیم تفحص دارن دنبال مکان دیاکو می‌گر*دن، ولی خب، طرف کم کسی نیست، ممکن زمان زیادی طول بکشه ولی دیدن شما لطف بزرگی شد، اشنایی با این ادم و پیدا کردن اون یک هدیه خیلی با ارزش از یک افسر استعفا داده شد.
لبخند کجی می‌زنم و دستی پای چشمم می‌کشم:
- حتی من استعفا داده از شما بیشتر کاربرد دارم، یک سال این‌جایید و هنوز چیزی دستگیرتون نشده.
کج نگاهم می‌کند.
فرصت حرف زدن را به او نمی‌دهم و با مرتب کردن کلاه و یقه اسکی پیراهنم، دست در جیب جین مشکی ام می‌برم:
- دنیل منتظر منه.
و بدون هیچ حرفی او را در کنج سالن رها می‌کنم و به طرف خروجی می‌روم.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت22

اواره و خسته تنم را به داخل عمارت خالی می‌اندازم.
هیچ صدایی نیست!
قبل از امدن یاس، من این عمارت درندشت را چگونه تحمل می‌کردم؟
دستی به گر*دن دردمندم می‌کشم و به طرف پله‌ها حرکت می‌کنم.
کراوات لعنتی را شل می‌کنم و نفس عمیقی می‌گیرم، هوا دلگیر است...
صدای تق و تق کفش کالجم در سالن خالی و ساکت می‌پیچد... ببین چه بلایی سر من اورده! این حال مزخرف گرفته چیست؟
پایم روی اولین پله قرار می‌گیرد و اهسته، با چفت شدن ماهیچه‌های کتفم کتم را در می‌اورم.
- مادام.
صدایم می‌پیچد و نتیجه‌اش صدای نفس نفس‌های سنگین مادام است که نشان از اضافه وزن شدید او و شاید هم پیری استانه شصت سالگی‌اش است.
- جانم اقا.
اهسته به طرفش بر می‌گردم.
دلم برای صورت گرد و لپ‌های اویزان گل‌ انداخته‌اش تنگ شده بود!
چقدر شکسته‌تر شده...
قبلا لباس فرم مشکی_سفیدش کمی گشاد بود و حالا لباس برایش تنگ شده!
لبخند کجی می‌زنم:
- دلم برات تنگ شده بود.
لَب‌هایش، به وضوح شکل لبخند می‌گیرد و همزمان بغض دارد.
می‌بینم اشک جمع شده در چشم‌هایش را و دست‌های مشت شده‌ای که پای چشمش می‌کشد:
- منم همین‌طور آقا... .
حس می‌کنم حرفی را که می‌خورد ربط به یاس دارد.
لَب‌هایم را به هم می‌فشارم و نفس سختی را که تا بیخ گلویم امده بیرون می‌فرستم :
- می‌دونم تنهایی دیگه سختته، سپردم یزدان یکی رو برای کمکت پیدا کنه.
لبخند تلخی می‌زند و سر به زیر می‌اندازد :
- ممنونم اقا.
لبخند کجی می‌زنم و اهسته سرم را به طرف طبقه بالا می‌چرخانم و حرکت می‌کنم.
الان به همچین چیزی نیاز دارم؛ یکی بالا از فریاد بکشد : «حامـــی میکشمت!» و ان بشود شروع ماجرا... .

***

"یاس"

بغض بیخ گلویم را چسبانده... دلتنگی، چنان سخت تنم را در اغوش کشیده که فرصتی برای نفس کشیدن نمی‌دهد.
نمی‌توانم روزهای خوبی که با حامی داشته بوده ام را فراموش کنم... حتی روزهای بدش را...
ان تصویر مزخرف، تا اسم او می‌آید زنده می‌شود و قلبم را بین مشت می‌فشارد و می‌فشارد و می‌فشارد...
ان تصویر یک روز قاتل من می‌شود...
- خانم بختیاری هستی؟
اهسته سرم را بلند می‌کنم و به شایان نگاه می‌کنم:
- بله، گفتم که، هنوز نتونستم چیزی راجب حلاف بفهمم.
محکم به پیشانی‌اش می‌کوبد و تکیه کمرش را به دیوار می‌دهد.
بغض لعنتی مانع از ان می‌شود که صدایم به راحتی بالا بیاید:
- خبری از... خبری از حا... خبری از بچم نشد؟
نیم نگاهی به اطراف می‌اندازد و اهسته کمرش را صاف می‌کند:
- تیم تفحص دارن دنبال مکان دیاکو می‌گر*دن، ولی خب، طرف کم کسی نیست، ممکن زمان زیادی طول بکشه ولی دیدن شما لطف بزرگی شد، اشنایی با این ادم و پیدا کردن اون یک هدیه خیلی با ارزش از یک افسر استعفا داده شد.
لبخند کجی می‌زنم و دستی پای چشمم می‌کشم:
- حتی من استعفا داده از شما بیشتر کاربرد دارم، یک سال این‌جایید و هنوز چیزی دستگیرتون نشده.
کج نگاهم می‌کند.
فرصت حرف زدن را به او نمی‌دهم و با مرتب کردن کلاه و یقه اسکی پیراهنم، دست در جیب جین مشکی ام می‌برم:
- دنیل منتظر منه.
و بدون هیچ حرفی او را در کنج سالن رها می‌کنم و به طرف خروجی می‌روم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت23

#پارت23

دنیل، پر از عشق به صحبت‌های دکتر گوش می‌گیرد.
اصلا پای بچه که وسط می‌آید همه چیز را فراموش می‌کند.
دکتر از سلامت کودک دوماهه‌ام مطمعن می‌شود و تمام پیشگیری‌های لازم را به دنیل گفته و دنیل برای من ترجمه کرده بود.
دکتر هر گونه ر*اب*طه را ممنوع کرده و من هم که فقط منتظر همچین حرفی بودم ان را در هوا قاپیدم و در مغزم بهانه جدید را سنجاق کردم.
این طفل تنها یادگار خانواده‌ام در ایران است، می‌شود دوستش نداشته باشم؟ دستم، اهسته از روی لباس شکم کوچکم را لمس می‌کند.
معده دردهایی کم و بیشی که جدیدا گرفته‌ام و دل دردهای شدیدی که داشتم را دکتر پای عوارض جانبی بارداری و استرس گذاشت و گفته که کودکم مانند مادرش جان سخت بوده!
آهسته از روی تخت بلند می‌شوم و به دکتر زیبا و جوان نگاه می‌کنم.
شاید حدودا سی سال داشته باشد! چشم و ابروی مشکی و ظریف خانم دکتر نماد شرقی بودنش را می‌دهد اما پو*ست تیره‌اش چیز دیگری می‌گوید.
دنیل رو به من می‌کند و اخم‌هایش در‌هم می‌رود:
- صبر کن کمکت کنم.
میان حرف دکتر او را رها می‌کند و به طرف من می‌اید.
دستش پشت کمرم می‌نشیند و کمک می‌کند تا از تخت پایین بیایم.
خانم دکتر یک جمله کوتاه می‌گوید که اگر غلط نکنم به معنای «بعدا می‌بینمتون» باشه.
دنیل هم جواب کوتاهی می‌دهد و دست منی را که از تخت پایین امده‌ام می‌فشارد.
گرمای دست‌هایش عذابم می‌دهد.
نگاهی به تفاوت رنگ پوستمان می‌کنم و اهسته سرم را تا چشم‌های میشی او بالا می‌کشم؛ پر از عشق است!
اوی گندمی در مقابل پو*ست شفاف و سفید من، کمی تیره به نظر می‌رسید.
لبخند می‌زند و دستی به گونه‌ام می‌کشد:
- اسمش رو چی بذاریم؟
اسم بچه را باید او انتخاب کند؟ یعنی تا زمانی که کودکم دنیا بیاید باز هم در کنار او هستم؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و لَب می‌گزم.
- نمی‌دونم.
نگاه خیره‌اش روی لَب‌هایم می‌نشیند و سپس به چشم‌هایم میانبر می‌زند:
- پدرم همیشه می‌گفت زن ایرانی وقتی باردار میشه زیبایش از زیبای فصل بهار بیشتره، وقتی گونه‌اش گل میندازه و شکمش به زیبایی ب*ر*جسته میشه... .
بله پدر کثافتش قاتل یک دختر چهارده ساله ایرانی بوده... باید هم آن‌قدر عاشق گونه‌های گل انداخته زن حامله بوده باشد! اگر نبود که دنیل حاصل یک مادر چهارده ساله نمی‌شد.
لبخند کج تلخی می‌زنم و نیش زبانم را با گزیدن ان می‌گیرم.
درست نیست که گناه پدر را پای پسر نوشت!
گرمای لَب‌هایش گونه‌ام را می‌سوزاند.
اهسته سرش را بلند می‌کند و من رنگ می‌بازم از عذاب وجدانی که گلویم را فشرده.
دستی به گردنم می‌کشم و اهسته از او فاصله می‌گیرم:
- بریم.
ته گلو می‌خندد و با کشیدن لپم سرش را تکان می‌دهد:
- اهوی گریز پای من.
لبخند تلخی می‌زنم؛ من فقط جانور حامی‌ام، همین و بس... .
اهسته به طرف خروجی مطب زیادی زیبا حرکت می‌کنم و دنیل، بعد از یک خداحافظي کوتاه با دکتر، پشت سرم می اید.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت23

دنیل، پر از عشق به صحبت‌های دکتر گوش می‌گیرد.
اصلا پای بچه که وسط می‌آید همه چیز را فراموش می‌کند.
دکتر از سلامت کودک دوماهه‌ام مطمعن می‌شود و تمام پیشگیری‌های لازم را به دنیل گفته و دنیل برای من ترجمه کرده بود.
دکتر هر گونه ر*اب*طه را ممنوع کرده و من هم که فقط منتظر همچین حرفی بودم ان را در هوا قاپیدم و در مغزم بهانه جدید را سنجاق کردم.
این طفل تنها یادگار خانواده‌ام در ایران است، می‌شود دوستش نداشته باشم؟ دستم، اهسته از روی لباس شکم کوچکم را لمس می‌کند.
معده دردهایی کم و بیشی که جدیدا گرفته‌ام و دل دردهای شدیدی که داشتم را دکتر پای عوارض جانبی بارداری و استرس گذاشت و گفته که کودکم مانند مادرش جان سخت بوده!
آهسته از روی تخت بلند می‌شوم و به دکتر زیبا و جوان نگاه می‌کنم.
شاید حدودا سی سال داشته باشد! چشم و ابروی مشکی و ظریف خانم دکتر نماد شرقی بودنش را می‌دهد اما پو*ست تیره‌اش چیز دیگری می‌گوید.
دنیل رو به من می‌کند و اخم‌هایش در‌هم می‌رود:
- صبر کن کمکت کنم.
میان حرف دکتر او را رها می‌کند و به طرف من می‌اید.
دستش پشت کمرم می‌نشیند و کمک می‌کند تا از تخت پایین بیایم.
خانم دکتر یک جمله کوتاه می‌گوید که اگر غلط نکنم به معنای «بعدا می‌بینمتون» باشه.
دنیل هم جواب کوتاهی می‌دهد و دست منی را که از تخت پایین امده‌ام می‌فشارد.
گرمای دست‌هایش عذابم می‌دهد.
نگاهی به تفاوت رنگ پوستمان می‌کنم و اهسته سرم را تا چشم‌های میشی او بالا می‌کشم؛ پر از عشق است!
اوی گندمی در مقابل پو*ست شفاف و سفید من، کمی تیره به نظر می‌رسید.
لبخند می‌زند و دستی به گونه‌ام می‌کشد:
- اسمش رو چی بذاریم؟
اسم بچه را باید او انتخاب کند؟ یعنی تا زمانی که کودکم دنیا بیاید باز هم در کنار او هستم؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و لَب می‌گزم.
- نمی‌دونم.
نگاه خیره‌اش روی لَب‌هایم می‌نشیند و سپس به چشم‌هایم میانبر می‌زند:
- پدرم همیشه می‌گفت زن ایرانی وقتی باردار میشه زیبایش از زیبای فصل بهار بیشتره، وقتی گونه‌اش گل میندازه و شکمش به زیبایی ب*ر*جسته میشه... .
بله پدر کثافتش قاتل یک دختر چهارده ساله ایرانی بوده... باید هم آن‌قدر عاشق گونه‌های گل انداخته زن حامله بوده باشد! اگر نبود که دنیل حاصل یک مادر چهارده ساله نمی‌شد.
لبخند کج تلخی می‌زنم و نیش زبانم را با گزیدن ان می‌گیرم.
درست نیست که گناه پدر را پای پسر نوشت!
گرمای لَب‌هایش گونه‌ام را می‌سوزاند.
اهسته سرش را بلند می‌کند و من رنگ می‌بازم از عذاب وجدانی که گلویم را فشرده.
دستی به گردنم می‌کشم و اهسته از او فاصله می‌گیرم:
- بریم.
ته گلو می‌خندد و با کشیدن لپم سرش را تکان می‌دهد:
- اهوی گریز پای من.
لبخند تلخی می‌زنم؛ من فقط جانور حامی‌ام، همین و بس... .
اهسته به طرف خروجی مطب زیادی زیبا حرکت می‌کنم و دنیل، بعد از یک خداحافظي کوتاه با دکتر، پشت سرم می اید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت24

#پارت24

در اتاق را باز می‌کنم و نفس عمیقی را که می‌کشم به عمق جانم می‌فرستم.
اوایل پاییز است! باید هوا سرد باشد اما دما بیست تا هجده درجه است و این گرما مرا کلافه می‌کند! مخصوصا وقتی مجبورم حتی در اتاق خوابم هم لباس پوشیده داشته باشم.
- زیبای من.
اهسته به طرف دنیل برمی‌گردم. این کلمات زیادی لوس کمی چندش اور بود، من نیاز به کمی خشونت عاطفی مانند شنیدن کلمه‌ی «بزغاله، جانور و حتی گاو» داشتم!
کار خداست، عشق حتی صفت حیوانات هم برایت دلنشین می‌کند.
لبخند به لَب‌های دنیل است و عمیق نگاهم می‌کند:
- لباسات رو در نیار، اگرم خواستی یک لباس به زیبایی خودت بپوش، می‌ریم ساحل بچه‌ها دورهم جمع شدن.
لبخندم وا می‌رود.
گرم است، لامصب... از ما بیرون بکش، گرم است.
- میشه من نیام؟ گرممه!
لبخند عمیق می‌زند و به طرف اتاقک لباس‌هایش می‌رود:
- این جشن برای توِ پرنسس.
ابرو بالا می‌اندازم و بی‌حوصله دستی به صورتم می‌کشم. حتی از این جشن‌ها و خوشی‌های پر از بیس و مَستی هم خسته‌ام... .
- خیلی خب.
دنیل چیزی درون جیبش می‌گذارد، به طرف من می‌اید، عمیق روی موهایم را می‌بوسد و همزمان چیزی توی جیب جین زاپ دار مشکی‌اش می‌گذارد.
- منتظرتم.
سری تکان می‌دهم و به بیرون رفتنش خیره می‌شوم.
خدایا، اخر و عاقبت مرا با این جشن‌های بی سر و ته بخیر کن.
پوف بی‌حوصله می‌کشم و کلاهم را از سرم بر می‌دارم و محکم به تخت می‌کوبم... حوصله نقش بازی کردن را ندارم.

***

" حامی"

صحفه بزرگ نمایشگر، مشتری قدیمی ترکم را با لبخند بزرگش به نمایش گذاشته!
ریش و سیبل دارد با یک کلاه بافت مشکی و شال گر*دن مشکی... کنار ساحل قدم می‌زند و همزمان چشمش روی چند دختر در حال حرکت است:
- نیازه حضوری هم رو ببینیم یا به روش قدیم و همون قرداد قبلی عمل کنیم؟
لبخند کجی می‌زنم و تکیه کمرم را به صندلی می‌دهم:
- نسناس اون چشای هرزتو یک دقیقه کنترل کن بفهمم شوخی می‌کنی یا جدی... .
بلند می‌خندد و به صحفه مانیتور خیره می‌شود.
نگاه زیادی روشنش، زیر نور افتاب می‌درخشید؛ درست مانند یک روباه مکار... .
- جدی‌ام الدوم، باخ، شوکی موکی یوک.
لبخند کجی می‌زنم و دم عمیقی از سیگارم می‌گیرم.
دودش را همزمان از دماغ و دَهانم بیرون می‌دهم:
- گوزل! قراردادهای من تغیری نکردن.
دوباره چشم‌های سرکان هرز می‌پرد و زیر لَب چیزی می‌گوید. بی‌پدر در سواحل آنتالیا نشسته و حین چشم چرانی حرف از چنین قرار داد مهمی می‌زند.
با تاسف سری تکان می‌دهم. پوکی به سیگارم به زنم با لبخند کجی به برق چشمانش خیره می‌شوم:
- بی‌پدر یک درصدم تغییر نکردی، برو به کارت برس، هر چقدر سفارش داشتی با یزدان هماهنگ کن.
می‌خندد و تا می‌خواهد چیزی بگوید دستی تکان می‌دهم و تماس را قطع می‌کنم.
ریموت روشنایی اتاق را می‌فشارم و کنترل کوچکش را، روی میز و کنار خودکار مشکی می‌گذارم.
نفس عمیقی می‌کشم و با تکیه دادن سرم به پشتی صندلی، اهسته چشم می‌بندم.
وقف دادن این حامی جدید با حامی قدیم، کمی زمان بر و طاقت فرساست.
چند تقه به در اتاق می‌خورد.
- کیه؟
در اتاق اهسته باز می‌شود و صدای ظریفی در اتاق میپیچد:
- اقا مبینام.
اهسته لای چشمم را باز می‌کنم و به دخترک ظریف جثه‌ای که در لباس خدمه بین قاب در قرار گرفته نگاه می‌کنم.
موهای براق مشکی‌اش را دم اسبی بالا سرش بسته و یک دکمه بالای پیراهنش باز است.
- به من چه؟
دست و پایش را گم می‌کند و به من من می‌افتد.
بی‌حوصله و منتظر نگاهش می‌کنم:
- خیلی خب، خودت رو نکش، فهمیدم، خدمه جدیدی، حالا برو مزاحم خلوتم نشو... .
سرش را تا اخرین حد زیر می‌افتد.
به لرزیدن لَب‌های سرخ و چانه‌اش خیره می‌شوم... اخ، قلب دخترم شکست، پوف.
- چشم اقا.
صدایش می‌لرزد و بغض دارد.
یک قدم عقب می‌رود که خودکار لای انگشتهایم را به طرف لَب‌هایم می‌برم و متفکر چشم تنگ می‌کنم:
- چند سالته عمو جون؟
از حرکت می‌ایستد.
چرا ان‌قدر می‌ترسد؟ من این همه جذبه داشتم و بی‌خبر بودم؟
- بیست سالمه اقا... .
نورعلی نور شد! هرکس سمت من می‌اید کودک است. خوب که به یزدان سپرده بودم یک دختر عاقل و ارام باشد، این بچه دبستانی را از کجا اورده دیگر... .
- یزدان بهت گفته قوانین این عمارت چیه؟ فردا دم در نیاری بگی خبر نداشتم و فلان بهمان!
لَب‌هایش از شدت بغض می‌لرزد و دست‌هایش به سختی درهم قلاب شده :
- چشم اقا، نه اقا... .
پوف بی‌حوصله‌ای می‌کشم و به سقف و لوستر اسپرتش خیره می‌شوم:
- حرف دیگه‌ای هم به غیر از نه و چشم واقا بلدی؟
استین مشکی پیراهنش را زیر بینی استخوانی‌اش می‌کشد :
- نه اقا.
خیلی هم عالی... تربیت این کودک را به دست یزدان می‌سپارم، ذاتا حوصله‌ی این بچه بازی‌ها را ندارم.
- برو بیرون تا همین اول کاری دیوونم نکردی.
سرش را تا جایی که می‌تواند زیر می‌اندازد:
- چشم اقا.
کفرم بالا می‌اید و تا می‌آیم بر سرش به غرم بیرون می‌رود.
خدایا صبر... .

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت24

در اتاق را باز می‌کنم و نفس عمیقی را که می‌کشم به عمق جانم می‌فرستم.
اوایل پاییز است! باید هوا سرد باشد اما دما بیست تا هجده درجه است و این گرما مرا کلافه می‌کند! مخصوصا وقتی مجبورم حتی در اتاق خوابم هم لباس پوشیده داشته باشم.
- زیبای من.
اهسته به طرف دنیل برمی‌گردم. این کلمات زیادی لوس کمی چندش اور بود، من نیاز به کمی خشونت عاطفی مانند شنیدن کلمه‌ی «بزغاله، جانور و حتی گاو» داشتم!
کار خداست، عشق حتی صفت حیوانات هم برایت دلنشین می‌کند.
لبخند به لَب‌های دنیل است و عمیق نگاهم می‌کند:
- لباسات رو در نیار، اگرم خواستی یک لباس به زیبایی خودت بپوش، می‌ریم ساحل بچه‌ها دورهم جمع شدن.
لبخندم وا می‌رود.
گرم است، لامصب... از ما بیرون بکش، گرم است.
- میشه من نیام؟ گرممه!
لبخند عمیق می‌زند و به طرف اتاقک لباس‌هایش می‌رود:
- این جشن برای توِ پرنسس.
ابرو بالا می‌اندازم و بی‌حوصله دستی به صورتم می‌کشم. حتی از این جشن‌ها و خوشی‌های پر از بیس و مَستی هم خسته‌ام... .
- خیلی خب.
دنیل چیزی درون جیبش می‌گذارد، به طرف من می‌اید، عمیق روی موهایم را می‌بوسد و همزمان چیزی توی جیب جین زاپ دار مشکی‌اش می‌گذارد.
- منتظرتم.
سری تکان می‌دهم و به بیرون رفتنش خیره می‌شوم.
خدایا، اخر و عاقبت مرا با این جشن‌های بی سر و ته بخیر کن.
پوف بی‌حوصله می‌کشم و کلاهم را از سرم بر می‌دارم و محکم به تخت می‌کوبم... حوصله نقش بازی کردن را ندارم.

***

" حامی"

صحفه بزرگ نمایشگر، مشتری قدیمی ترکم را با لبخند بزرگش به نمایش گذاشته!
ریش و سیبل دارد با یک کلاه بافت مشکی و شال گر*دن مشکی... کنار ساحل قدم می‌زند و همزمان چشمش روی چند دختر در حال حرکت است:
- نیازه حضوری هم رو ببینیم یا به روش قدیم و همون قرداد قبلی عمل کنیم؟
لبخند کجی می‌زنم و تکیه کمرم را به صندلی می‌دهم:
- نسناس اون چشای هرزتو یک دقیقه کنترل کن بفهمم شوخی می‌کنی یا جدی... .
بلند می‌خندد و به صحفه مانیتور خیره می‌شود.
نگاه زیادی روشنش، زیر نور افتاب می‌درخشید؛ درست مانند یک روباه مکار... .
- جدی‌ام الدوم، باخ، شوکی موکی یوک.
لبخند کجی می‌زنم و دم عمیقی از سیگارم می‌گیرم.
دودش را همزمان از دماغ و دَهانم بیرون می‌دهم:
- گوزل! قراردادهای من تغیری نکردن.
دوباره چشم‌های سرکان هرز می‌پرد و زیر لَب چیزی می‌گوید. بی‌پدر در سواحل آنتالیا نشسته و حین چشم چرانی حرف از چنین قرار داد مهمی می‌زند.
با تاسف سری تکان می‌دهم. پوکی به سیگارم به زنم با لبخند کجی به برق چشمانش خیره می‌شوم:
- بی‌پدر یک درصدم تغییر نکردی، برو به کارت برس، هر چقدر سفارش داشتی با یزدان هماهنگ کن.
می‌خندد و تا می‌خواهد چیزی بگوید دستی تکان می‌دهم و تماس را قطع می‌کنم.
ریموت روشنایی اتاق را می‌فشارم و کنترل کوچکش را، روی میز و کنار خودکار مشکی می‌گذارم.
نفس عمیقی می‌کشم و با تکیه دادن سرم به پشتی صندلی، اهسته چشم می‌بندم.
وقف دادن این حامی جدید با حامی قدیم، کمی زمان بر و طاقت فرساست.
چند تقه به در اتاق می‌خورد.
- کیه؟
در اتاق اهسته باز می‌شود و صدای ظریفی در اتاق میپیچد:
- اقا مبینام.
اهسته لای چشمم را باز می‌کنم و به دخترک ظریف جثه‌ای که در لباس خدمه بین قاب در قرار گرفته نگاه می‌کنم.
موهای براق مشکی‌اش را دم اسبی بالا سرش بسته و یک دکمه بالای پیراهنش باز است.
- به من چه؟
دست و پایش را گم می‌کند و به من من می‌افتد.
بی‌حوصله و منتظر نگاهش می‌کنم:
- خیلی خب، خودت رو نکش، فهمیدم، خدمه جدیدی، حالا برو مزاحم خلوتم نشو... .
سرش را تا اخرین حد زیر می‌افتد.
به لرزیدن لَب‌های سرخ و چانه‌اش خیره می‌شوم... اخ، قلب دخترم شکست، پوف.
- چشم اقا.
صدایش می‌لرزد و بغض دارد.
یک قدم عقب می‌رود که خودکار لای انگشتهایم را به طرف لَب‌هایم می‌برم و متفکر چشم تنگ می‌کنم:
- چند سالته عمو جون؟
از حرکت می‌ایستد.
چرا ان‌قدر می‌ترسد؟ من این همه جذبه داشتم و بی‌خبر بودم؟
- بیست سالمه اقا... .
نورعلی نور شد! هرکس سمت من می‌اید کودک است. خوب که به یزدان سپرده بودم یک دختر عاقل و ارام باشد، این بچه دبستانی را از کجا اورده دیگر... .
- یزدان بهت گفته قوانین این عمارت چیه؟ فردا دم در نیاری بگی خبر نداشتم و فلان بهمان!
لَب‌هایش از شدت بغض می‌لرزد و دست‌هایش به سختی درهم قلاب شده :
- چشم اقا، نه اقا... .
پوف بی‌حوصله‌ای می‌کشم و به سقف و لوستر اسپرتش خیره می‌شوم:
- حرف دیگه‌ای هم به غیر از نه و چشم واقا بلدی؟
استین مشکی پیراهنش را زیر بینی استخوانی‌اش می‌کشد :
- نه اقا.
خیلی هم عالی... تربیت این کودک را به دست یزدان می‌سپارم، ذاتا حوصله‌ی این بچه بازی‌ها را ندارم.
- برو بیرون تا همین اول کاری دیوونم نکردی.
سرش را تا جایی که می‌تواند زیر می‌اندازد:
- چشم اقا.
کفرم بالا می‌اید و تا می‌آیم بر سرش به غرم بیرون می‌رود.
خدایا صبر... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت25
#پارت25

یک دکه کوچک با چندین میز و صندلی کوچک مقابل ان، که در این هوای نسبتا مطلوب عصر، جمعی جوان گرد هم جمع شده‌اند و فارغ از هیاهوی جهان می‌نوشند و می‌رقصند و می‌خندند.
برخی از توریست‌ها با لباس‌های که بدنشان را در معرض افتاب قرار بدهد افتاب می‌گیرند و برخی، مدلین را برای ماه عسل و لاو دادن انتخاب کرده‌اند.
سایه بان‌های رنگارنگ، در گوشه و کنار ساحل قابل مشاهده‌اند، صدای خنده و برخورد پیک‌های کوچک و بزرگ، عضو جدا نشدنی این قسمت ساحل است.
دنیل با موبایل صحبت می‌کند و من، در کنار بنیامین یا همان محسن، تکیه‌ام را به بار داده‌ام و به مردم خیره‌ام :
- خسته کننده است.
نیم نگاهی به من می‌اندازد و دوباره به جمعیت خیره می‌شود:
- دقیقا از کجاش خسته میشی!؟
پلک می‌بندم و اهسته دستم را روی شکمم می‌گذارم:
- از این‌جاش که بین این همه ادم غریب باشم.
«اها» بلند بالایی می‌گوید و متعجب می‌خندد.
به جمع دختر پسری که حدودا صد متر آن‌طرف‌تر دور دنیل جمع شده‌اند نگاه می‌کند:
- این‌ها یک داستانی دارن، حالا ببین کی گفتم.
شانه بالا می‌اندازم و عینک افتابی‌ام را تنظیم می‌کنم:
- به من و تو چه؟ بذار داستان داشته باشن، طرف تا دسته رفته توش بعد اومده جشن گرفته.
بنیامین، از خنده به سرفه می‌افتد و با رنگ پریده به پشت کمرش اشاره می‌کند که «بزن، بزن».
نامردی نمی‌کنم و تا جایی که جان دارم به کمرش می‌کوبم.
رنگش سرخ سرخ می‌شود و چشم‌هایش قلمبه بیرون می‌زند.
هم خنده‌ام می‌گیرد و هم نگران جوان مردم می‌شوم.
دستی دستی قاتل شدم رفت.
به دختری که پشت بار است اشاره می‌کنم و کلمه(water) را لَب می‌زنم.
خدا بیامرزد اموات کتاب زبان دبیرستان را، با اینکه هر شش سال را افتادم اما حداقل واتر، نو و یسی را از این همه سال فهمیدم.
دخترک فوری لیوان شیشه‌ای کوچیکی به دستم می‌رساند و من هم ان را به بنیامین در حال جان دادن می‌رسانم.
یک نفس و سراسیمه اب را می‌نوشد و با بند امدن سرفه‌اش چند نفس عمیق می‌کشد.
ته گلو به قیافه گوجه شده‌اش می‌خندم.
- نابود!
بی‌توجه به من فقط نفس عمیق می‌کشد و با صدای خش افتاده از دختر پشت بار اب می‌خواهد.
می‌خندم و با تاسف سر تکان می‌دهم... بی‌جنبه است دیگر، چه می‌شود کرد.
صدای دنیل می‌اید که اسم «رستا»ی مرحوم را صدا می‌زند. اها یادم رفت، من همان مرحومم...
عینکم را از روی چشم بر‌می‌دارم و به طرفش می‌روم.
گرم اســــت... .
دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و مقابل دنیل قرار می‌گیرم.
با لبخند نگاهم می‌کند و با برداشتن عینک افتابی‌اش، تازه موج عشق نگاهش را می‌شد فهمید.
- می‌خوایم بریم قایق سواری.
سری تکان می‌دهم و بدون هیچ حرفی پشت سرش راه میوفتم.
وقتی از کنار رفیق‌های دنیل که درواقع زیر دست‌هایش هستند رد می‌شویم، همه یک جوری با شیطنت و خنده نگاه می‌کنند.
یا حضرت صبر، من آخرش بین این بشرهای عجیب، دیوانه می‌شوم.
به کرانه دریا که می‌رسیم، دنیل کمکم می‌کند تا سوار یک قایق بزرگ سفید بشوم.
پایم که در اب قرار می‌گیرد و بوت‌هایم خیس می‌شود ناخواسته ذوق زده می‌خندم. یک وقت‌هایی به این نتیجه می‌رسم که هنوز کودکم... .
اول دنیل خودش سوار می‌شود و سپس مرا از زمین بلند می‌کند و روی قایق می‌گذارد.
با لق خوردن قایق، جیغی می‌کشم و به بازوی دنیل چنگ می‌اندازم.
ته گلو می‌خندد و با یک دستش مرا در اغوش نگه می‌دارد و با دست دیگرش، با پارو قایق را از ساحل فاصله می‌دهد.
***
تقریبا از ساحل دور شده‌ایم.
نیم ساعت_ یک ساعتی می‌شود که به ارامی روی اب حرکت می‌کنیم، من از نسیم ملایمی که توام شده با بوی دریا ل*ذت می‌برم و او، خیره نگاهم می‌کند... .
- چطور می‌تونی ان‌قدر زیبا و دلنشین باشی؟
لبخند کجی می‌زنم و اهسته لای پلکم را باز می‌کنم:
- عقلت ضایع شده عزیزم وگرنه من اون‌قدر افسانه‌ای نیستم.
انگار صدای مرا نشنیده.
عمیق نگاهم می‌کنم و اهسته پارو را داخل قایق می‌گذارد و در یک حرکت کنار من جا می‌گیرد.
دستش که دور کمرم قرار می‌گیرد، دوباره عذاب وجدان لعنتی بیخ گلویم را می‌چسبد.
- امیدوارم شوکه نشی... .
تا می‌خواهم حرفش را تجزیه و تحلیل کنم، مقابلم زانو می‌زند و یک جعبه مخملی کوچک را باز می‌کند.
نفسم از درخشش الماس بند می‌اید و مغزم از کار می‌افتد.
چشد؟

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت25

یک دکه کوچک با چندین میز و صندلی کوچک مقابل ان، که در این هوای نسبتا مطلوب عصر، جمعی جوان گرد هم جمع شده‌اند و فارغ از هیاهوی جهان می‌نوشند و می‌رقصند و می‌خندند.
برخی از توریست‌ها با لباس‌های که بدنشان را در معرض افتاب قرار بدهد افتاب می‌گیرند و برخی، مدلین را برای ماه عسل و لاو دادن انتخاب کرده‌اند.
سایه بان‌های رنگارنگ، در گوشه و کنار ساحل قابل مشاهده‌اند، صدای خنده و برخورد پیک‌های کوچک و بزرگ، عضو جدا نشدنی این قسمت ساحل است.
دنیل با موبایل صحبت می‌کند و من، در کنار بنیامین یا همان محسن، تکیه‌ام را به بار داده‌ام و به مردم خیره‌ام :
- خسته کننده است.
نیم نگاهی به من می‌اندازد و دوباره به جمعیت خیره می‌شود:
- دقیقا از کجاش خسته میشی!؟
پلک می‌بندم و اهسته دستم را روی شکمم می‌گذارم:
- از این‌جاش که بین این همه ادم غریب باشم.
«اها» بلند بالایی می‌گوید و متعجب می‌خندد.
به جمع دختر پسری که حدودا صد متر آن‌طرف‌تر دور دنیل جمع شده‌اند نگاه می‌کند:
- این‌ها یک داستانی دارن، حالا ببین کی گفتم.
شانه بالا می‌اندازم و عینک افتابی‌ام را تنظیم می‌کنم:
- به من و تو چه؟ بذار داستان داشته باشن، طرف تا دسته رفته توش بعد اومده جشن گرفته.
بنیامین، از خنده به سرفه می‌افتد و با رنگ پریده به پشت کمرش اشاره می‌کند که «بزن، بزن».
نامردی نمی‌کنم و تا جایی که جان دارم به کمرش می‌کوبم.
رنگش سرخ سرخ می‌شود و چشم‌هایش قلمبه بیرون می‌زند.
هم خنده‌ام می‌گیرد و هم نگران جوان مردم می‌شوم.
دستی دستی قاتل شدم رفت.
به دختری که پشت بار است اشاره می‌کنم و کلمه(water) را لَب می‌زنم.
خدا بیامرزد اموات کتاب زبان دبیرستان را، با اینکه هر شش سال را افتادم اما حداقل واتر، نو و یسی را از این همه سال فهمیدم.
دخترک فوری لیوان شیشه‌ای کوچیکی به دستم می‌رساند و من هم ان را به بنیامین در حال جان دادن می‌رسانم.
یک نفس و سراسیمه اب را می‌نوشد و با بند امدن سرفه‌اش چند نفس عمیق می‌کشد.
ته گلو به قیافه گوجه شده‌اش می‌خندم.
- نابود!
بی‌توجه به من فقط نفس عمیق می‌کشد و با صدای خش افتاده از دختر پشت بار اب می‌خواهد.
می‌خندم و با تاسف سر تکان می‌دهم... بی‌جنبه است دیگر، چه می‌شود کرد.
صدای دنیل می‌اید که اسم «رستا»ی مرحوم را صدا می‌زند. اها یادم رفت، من همان مرحومم...
عینکم را از روی چشم بر‌می‌دارم و به طرفش می‌روم.
گرم اســــت... .
دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و مقابل دنیل قرار می‌گیرم.
با لبخند نگاهم می‌کند و با برداشتن عینک افتابی‌اش، تازه موج عشق نگاهش را می‌شد فهمید.
- می‌خوایم بریم قایق سواری.
سری تکان می‌دهم و بدون هیچ حرفی پشت سرش راه میوفتم.
وقتی از کنار رفیق‌های دنیل که درواقع زیر دست‌هایش هستند رد می‌شویم، همه یک جوری با شیطنت و خنده نگاه می‌کنند.
یا حضرت صبر، من آخرش بین این بشرهای عجیب، دیوانه می‌شوم.
به کرانه دریا که می‌رسیم، دنیل کمکم می‌کند تا سوار یک قایق بزرگ سفید بشوم.
پایم که در اب قرار می‌گیرد و بوت‌هایم خیس می‌شود ناخواسته ذوق زده می‌خندم. یک وقت‌هایی به این نتیجه می‌رسم که هنوز کودکم... .
اول دنیل خودش سوار می‌شود و سپس مرا از زمین بلند می‌کند و روی قایق می‌گذارد.
با لق خوردن قایق، جیغی می‌کشم و به بازوی دنیل چنگ می‌اندازم.
ته گلو می‌خندد و با یک دستش مرا در اغوش نگه می‌دارد و با دست دیگرش، با پارو قایق را از ساحل فاصله می‌دهد.
***
تقریبا از ساحل دور شده‌ایم.
نیم ساعت_ یک ساعتی می‌شود که به ارامی روی اب حرکت می‌کنیم، من از نسیم ملایمی که توام شده با بوی دریا ل*ذت می‌برم و او، خیره نگاهم می‌کند... .
- چطور می‌تونی ان‌قدر زیبا و دلنشین باشی؟
لبخند کجی می‌زنم و اهسته لای پلکم را باز می‌کنم:
- عقلت ضایع شده عزیزم وگرنه من اون‌قدر افسانه‌ای نیستم.
انگار صدای مرا نشنیده.
عمیق نگاهم می‌کنم و اهسته پارو را داخل قایق می‌گذارد و در یک حرکت کنار من جا می‌گیرد.
دستش که دور کمرم قرار می‌گیرد، دوباره عذاب وجدان لعنتی بیخ گلویم را می‌چسبد.
- امیدوارم شوکه نشی... .
تا می‌خواهم حرفش را تجزیه و تحلیل کنم، مقابلم زانو می‌زند و یک جعبه مخملی کوچک را باز می‌کند.
نفسم از درخشش الماس بند می‌اید و مغزم از کار می‌افتد.
چشد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت26
«حامی»

با احساس صدای پچ پچی که از حیاط پشت می‌امد به لَب تراس امده بودم و حالا، با ابروی بالا رفته به صح*نه ی مقابلم خیره‌ام.
یزدان و این کار‌ها؟ عجیب است.
تای ابرویم به حالت عادی بر می‌گردد و لَبم، به خنده کج می‌شود.
نگاهم، اول به یزدانی که مبینا را کنج دیوار قفل کرده و سپس، به مبینای ریز جثه بین بازوان یزدان می‌افتد.
کمی زود نبود؟
گوش تیز می‌کنم تا متوجه محتوای سخنشان بشوم و... مدیونید اگر فکر کنید من کنجکاوم، فقط یزدان... اه خدای من، بلاخره فساد من یزدان را اسیر کرد.
پچ پچ می‌کند و صدا خیلی ضعیف است، اما با توجه به این‌که زیر تراس اتاق من ایستاده‌اند، می‌شود یک نوای ضعیف از ان را فهمید:
- یزدان من می‌ترسم، حامی خیلی ترسناکه...
ابرو‌هایم متعجب بالا می‌پرد.
حدس این‌که از قبل باهم بوده‌اند زیاد سخت نیست... .
صدای یک ب*وسه عمیق و صدا دار... اه یزدان، تو که خشن نبودی!
- حامی برادر منِ، اگر به من اعتماد داری باید به اونم اعتماد داشته باشی، بعدشم مگه من کنارت نیستم؟ از چی می‌ترسی؟
بله، طبیعی است که یزدان ادای سوپرمن را برای معشوقه اش بازی کند.
از این تقابل کودکانه خنده ام می‌گیرد... ابرو بالا می‌اندازم و اهسته به طرف اتاقم عقب گرد می‌کنم.
یادم باشد زیاد کار دستش ندهم که یزدان کار دستم بدهد.
در تراس را می‌بندم و به طرف میز مطالعه و کتابی که تقریبا بیشتر ان را خوانده ام می‌روم.
هنوز پشت میز ننشسته ام که در اتاق به صدا در می‌آید.
همان گونه که نگاهم خیره به دَر است، اهسته می نشینم:
- بفرمایید.
در باز می‌شود و مادام، با گونه‌های گل انداخته، و نفس نفس زنان، در حالی که سینی عصرانه را در دست دارد وارد می‌شود.
سرم را به طرف متن کتاب می‌برم و عینک مطالعه ام را به چشم می‌زنم:
- ممنون مادام، بذارش روی میز... .
نفس نفس می‌زند و پله ها حسابی امانش را بریده اند:
- چشم اقا... .
و بعد زیر لَب با خود نق می‌زند، درست مانند همیشه... .
- معلوم نیست این دختر کجا رفته که من پیرزن باید به خس خس بیوفتم تا بیام بالا... .
خبر نداری مادام جان، آن دختر در حال شارژ است!
لبخند کجی کنج لَبم می‌نشیند و آهسته شقیقه‌ام را می‌فشارم:
- مادام زیاد به این دختره سخت نگیر... .
سینی را روی میز می‌گذارد و با گرفتن زانو‌هایش بلند می‌شود.
دست‌های تپلش را روی چشم می‌گذارد و با یک لحن نالان و عاجز «چشم» می‌گوید.
می‌دانم اگر جا داشت تا یک ساعت برایم درد و دل می‌کرد.
- اقا، ابتین کی میاد؟ دل تو دلم نیست پسرم رو ببینم.
اخم‌هایم اهسته چفت می‌شود و چیزی در مغزم می‌کوبد.
- به زودی مادام... .
چرا اسم آبتین و یاس را به هم گره زده‌اند؟
بزاقم را به سختی فرو دادن یک گوی اهنی پایین می‌فرستم و به متن کتاب نگاه می‌کنم.
چشم‌هایم تار می‌شود و تمرکز ندارم.
چند نفس عمیق می‌کشم و با بیرون رفتن مادام، محکم کتاب را بهم می‌کوبم و لگدی به میز می‌زنم که با صدای بدی روی زمین می‌افتد.
حالم از این وضعیت بهم می‌خورد.

کد:
#پارت26
«حامی»

با احساس صدای پچ پچی که از حیاط پشت می‌امد به لَب تراس امده بودم و حالا، با ابروی بالا رفته به صح*نه ی مقابلم خیره‌ام.
یزدان و این کار‌ها؟ عجیب است.
تای ابرویم به حالت عادی بر می‌گردد و لَبم، به خنده کج می‌شود.
نگاهم، اول به یزدانی که مبینا را کنج دیوار قفل کرده و سپس، به مبینای ریز جثه بین بازوان یزدان می‌افتد.
کمی زود نبود؟
گوش تیز می‌کنم تا متوجه محتوای سخنشان بشوم و... مدیونید اگر فکر کنید من کنجکاوم، فقط یزدان... اه خدای من، بلاخره فساد من یزدان را اسیر کرد.
پچ پچ می‌کند و صدا خیلی ضعیف است، اما با توجه به این‌که زیر تراس اتاق من ایستاده‌اند، می‌شود یک نوای ضعیف از ان را فهمید:
- یزدان من می‌ترسم، حامی خیلی ترسناکه...
ابرو‌هایم متعجب بالا می‌پرد.
حدس این‌که از قبل باهم بوده‌اند زیاد سخت نیست... .
صدای یک ب*وسه عمیق و صدا دار... اه یزدان، تو که خشن نبودی!
- حامی برادر منِ، اگر به من اعتماد داری باید به اونم اعتماد داشته باشی، بعدشم مگه من کنارت نیستم؟ از چی می‌ترسی؟
بله، طبیعی است که یزدان ادای سوپرمن را برای معشوقه اش بازی کند.
از این تقابل کودکانه خنده ام می‌گیرد... ابرو بالا می‌اندازم و اهسته به طرف اتاقم عقب گرد می‌کنم.
یادم باشد زیاد کار دستش ندهم که یزدان کار دستم بدهد.
در تراس را می‌بندم و به طرف میز مطالعه و کتابی که تقریبا بیشتر ان را خوانده ام می‌روم.
هنوز پشت میز ننشسته ام که در اتاق به صدا در می‌آید.
همان گونه که نگاهم خیره به دَر است، اهسته می نشینم:
- بفرمایید.
در باز می‌شود و مادام، با گونه‌های گل انداخته، و نفس نفس زنان، در حالی که سینی عصرانه را در دست دارد وارد می‌شود.
سرم را به طرف متن کتاب می‌برم و عینک مطالعه ام را به چشم می‌زنم:
- ممنون مادام، بذارش روی میز... .
نفس نفس می‌زند و پله ها حسابی امانش را بریده اند:
- چشم اقا... .
و بعد زیر لَب با خود نق می‌زند، درست مانند همیشه... .
- معلوم نیست این دختر کجا رفته که من پیرزن باید به خس خس بیوفتم تا بیام بالا... .
خبر نداری مادام جان، آن دختر در حال شارژ است!
لبخند کجی کنج لَبم می‌نشیند و آهسته شقیقه‌ام را می‌فشارم:
- مادام زیاد به این دختره سخت نگیر... .
سینی را روی میز می‌گذارد و با گرفتن زانو‌هایش بلند می‌شود.
دست‌های تپلش را روی چشم می‌گذارد و با یک لحن نالان و عاجز «چشم» می‌گوید.
می‌دانم اگر جا داشت تا یک ساعت برایم درد و دل می‌کرد.
- اقا، ابتین کی میاد؟ دل تو دلم نیست پسرم رو ببینم.
اخم‌هایم اهسته چفت می‌شود و چیزی در مغزم می‌کوبد.
- به زودی مادام... .
چرا اسم آبتین و یاس را به هم گره زده‌اند؟
بزاقم را به سختی فرو دادن یک گوی اهنی پایین می‌فرستم و به متن کتاب نگاه می‌کنم.
چشم‌هایم تار می‌شود و تمرکز ندارم.
چند نفس عمیق می‌کشم و با بیرون رفتن مادام، محکم کتاب را بهم می‌کوبم و لگدی به میز می‌زنم که با صدای بدی روی زمین می‌افتد.
حالم از این وضعیت بهم می‌خورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت27

«یاس»

خیلی مسخره است! به جد مسخره است... .
تا به حال زنی که دو شوهر داشته باشد دیده‌اید؟ هر دو به صورتی هم باشند و هم نباشند! یکی به ص*ی*غه مسیحی و یکی به ص*ی*غه‌ی یک طالب تکفیری... .
به خدا که نام من را باید در گینس ثبت کرد.
به چشم‌های ستاره باران دنیل نگاه می‌کنم و جمعیتی که در کلیسا در کمال ارامش در انتظار جواب من هستند.
چه باید گفت؟ با توکل بر مسیح و مریم مقدس و با اجازه پدر تاند، بله؟... الله اکبر... خدایا خودت به دادم برس... .
اهسته با زبانم لَبم را تر می‌کنم و عرق نشسته بر پیشانی‌ام را می‌زدایم.
- بله.
همه دست می‌زنند برای این «بله» اجباری و پر از تردید... .
دنیل دست‌هایم را می‌فشارد و پدر کلیسا ما را « از همین لحظه زن و شوهر اعلام می کند.»
دلم به هم می‌پیچد و کودک دو ماه و نیمه‌ام اعلام حضور می‌کند.
دست‌هایم دیگر به دست‌های دنیل عادت کرده‌اند و ان عذاب وجدان روز‌های اول را ندارم و راستش را بخواهید، به مقدار زیادی برای این همه تباهی نگرانم... .
دنیل، دست چپ مرا با دست چپ می‌گیرد و با دست راست، حلقه ظریف و الماس نشانش را در انگشت تعهدم می اندازد... .
اگر خدا کمک کند رکورد را شکستم!
سرم اهسته در بین جمعیت می‌چرخد و روی دیاکو بی‌پدری می‌نشیند که وقتی جواب « نه» من به دنیل را شنید، با فاصله چند ساعت و با یک لایو زنده کنارم قرار گرفت.
یک قمه زیر گر*دن ابتین گریانم... .
و چقدر قلب من برای کودکم به تنگ امده بود... خدا چند بار او را لعنت کند جواب ظلمی که در حق من و خانواده‌ام کرده پس گرفته می‌شود؟ فکر کنم باید در زمره‌ی شمر و یزید قرارش داد.
یک لبخند کثیف به لَب دارد و با چشم‌هایی که مرا تایید می‌کند خیره‌ام مانده و دست می‌زند.
دلم می‌خواهد تمام بودن‌هایش را یک جا بالا بیاورم.
گرمای دست بزرگی روی گردنم قرار می‌گیرد و نگاهم، اهسته از چشم‌های مشکی دیاکو، به دنیل می‌چرخد.
در پشت نگاه مهربانش، قاتلی کثیف خفته! قاتلی که هشتاد درصد از کوکائین جهان را تامین می‌کند، افراد سیاسی کله گنده و دولت کشورش از او واهمه دارند.
چرا ان‌قدر متفاوت و دوروست؟
چگونه دیاکو توانسته سر همچین ادمی را شیره بمالد؟
این سوال‌ها دارند مغز مرا می‌خورند و پوچ می‌کنند.
با شنیدن زمزمه ی زیر لَبی او... و « دوستت دارم» آرامی که می‌گوید؛ منتظر حرکت بعدی‌ اش هستم و همان هم می‌شود.
چشم هایش بسته می شود...
سرش نزدیک می‌اید...
لَب‌هایش را تر می‌کند ...
و قلب من برای بار پنجم از کار می‌افتد...
چرا من نمی‌میرم؟
گرمی لَب‌هایش مغزم را می‌سوزاند و تَنم به یخ می‌نشیند.
رنگم می‌پرد و نفسم بند می‌اید...
گرمای انگشت‌هایش، پو*ست موهای ساده شنیون شده‌ام را می‌سوزاند و دست دیگرش مهره‌های نخاع‌ام را اب می‌کند.
چشم می‌بندم تا شاهد این رسوایی نباشم...
اگر حامی این‌جا بود، چه اتفاقی می‌افتاد؟
یا ابتین کوچک اما خوش غیرت مادر...
چه اعتمادی به دیاکوست؟ از کجا معلوم عکس نگیرد و قلب کودکم را با حرف‌هایش صد چاک نکند؟
از کجا معلوم ذهن کودکم را فاسد نکند...
اخ، من بمیرم برای ابتینم... .

کد:
#پارت27

«یاس»

خیلی مسخره است! به جد مسخره است... .
تا به حال زنی که دو شوهر داشته باشد دیده‌اید؟ هر دو به صورتی هم باشند و هم نباشند! یکی به ص*ی*غه مسیحی و یکی به ص*ی*غه‌ی یک طالب تکفیری... .
به خدا که نام من را باید در گینس ثبت کرد.
به چشم‌های ستاره باران دنیل نگاه می‌کنم و جمعیتی که در کلیسا در کمال ارامش در انتظار جواب من هستند.
چه باید گفت؟ با توکل بر مسیح و مریم مقدس و با اجازه پدر تاند، بله؟... الله اکبر... خدایا خودت به دادم برس... .
اهسته با زبانم لَبم را تر می‌کنم و عرق نشسته بر پیشانی‌ام را می‌زدایم.
- بله.
همه دست می‌زنند برای این «بله» اجباری و پر از تردید... .
دنیل دست‌هایم را می‌فشارد و پدر کلیسا ما را « از همین لحظه زن و شوهر اعلام می کند.»
دلم به هم می‌پیچد و کودک دو ماه و نیمه‌ام اعلام حضور می‌کند.
دست‌هایم دیگر به دست‌های دنیل عادت کرده‌اند و ان عذاب وجدان روز‌های اول را ندارم و راستش را بخواهید، به مقدار زیادی برای این همه تباهی نگرانم... .
دنیل، دست چپ مرا با دست چپ می‌گیرد و با دست راست، حلقه ظریف و الماس نشانش را در انگشت تعهدم می اندازد... .
اگر خدا کمک کند رکورد را شکستم!
سرم اهسته در بین جمعیت می‌چرخد و روی دیاکو بی‌پدری می‌نشیند که وقتی جواب « نه» من به دنیل را شنید، با فاصله چند ساعت و با یک لایو زنده کنارم قرار گرفت.
یک قمه زیر گر*دن ابتین گریانم... .
و چقدر قلب من برای کودکم به تنگ امده بود... خدا چند بار او را لعنت کند جواب ظلمی که در حق من و خانواده‌ام کرده پس گرفته می‌شود؟ فکر کنم باید در زمره‌ی شمر و یزید قرارش داد.
یک لبخند کثیف به لَب دارد و با چشم‌هایی که مرا تایید می‌کند خیره‌ام مانده و دست می‌زند.
دلم می‌خواهد تمام بودن‌هایش را یک جا بالا بیاورم.
گرمای دست بزرگی روی گردنم قرار می‌گیرد و نگاهم، اهسته از چشم‌های مشکی دیاکو، به دنیل می‌چرخد.
در پشت نگاه مهربانش، قاتلی کثیف خفته! قاتلی که هشتاد درصد از کوکائین جهان را تامین می‌کند، افراد سیاسی کله گنده و دولت کشورش از او واهمه دارند.
چرا ان‌قدر متفاوت و دوروست؟
چگونه دیاکو توانسته سر همچین ادمی را شیره بمالد؟
این سوال‌ها دارند مغز مرا می‌خورند و پوچ می‌کنند.
با شنیدن زمزمه ی زیر لَبی او... و « دوستت دارم» آرامی که می‌گوید؛ منتظر حرکت بعدی‌ اش هستم و همان هم می‌شود.
چشم هایش بسته می شود...
سرش نزدیک می‌اید...
لَب‌هایش را تر می‌کند ...
و قلب من برای بار پنجم از کار می‌افتد...
چرا من نمی‌میرم؟
گرمی لَب‌هایش مغزم را می‌سوزاند و تَنم به یخ می‌نشیند.
رنگم می‌پرد و نفسم بند می‌اید...
گرمای انگشت‌هایش، پو*ست موهای ساده شنیون شده‌ام را می‌سوزاند و دست دیگرش مهره‌های نخاع‌ام را اب می‌کند.
چشم می‌بندم تا شاهد این رسوایی نباشم...
اگر حامی این‌جا بود، چه اتفاقی می‌افتاد؟
یا ابتین کوچک اما خوش غیرت مادر...
چه اعتمادی به دیاکوست؟ از کجا معلوم عکس نگیرد و قلب کودکم را با حرف‌هایش صد چاک نکند؟
از کجا معلوم ذهن کودکم را فاسد نکند...
اخ، من بمیرم برای ابتینم... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا