.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت18
#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجن_تک_رمان
#پارت18
اصلا حال و حوصله این ادمهای غریبه را ندارم. مخصوصا با ان نگاههای عجیبشان که نشان میدهد هرکدام گذشته نه چندان جالبی با این دخترکی که من باشم، نداشتهاند.
در اتاق مهمان را باز میکنم و منتظر به داخل اتاق اشاره میکنم:
- بفرمایید.
یک جوری با خنده نگاهم میکند.
هیچ نمیدانم معنای این نگاههای کثیف چیست اما اصلا حس خوبی به من نمیدهد.
وارد اتاق میشود و منتظر به منی که دم در ایستادهام نگاه میکند.
انگار منتظر من است! یا علل للعجب... نکند انتظار دارد تا در توالت را برایش فرش قرمز پهن کنم و گوسفندی هم به صدقه سری سر گندهاش سر ببرم؟
با چشمهای گرد شده چاک لباس را میگیرم و یک قدم عقب میرم:
- مشکلی هست؟ سرویس ته اتاقه!
جوان ته خند میزند و سری تکان میدهد.
متعجب سر کج میکنم و اخمهایم درهم میرود. روانیست؟
تا د*ه*ان باز میکنم حرفی بزنم جوان مچ دستم را میگیرد و مرا به داخل اتاق میکشد.
نمیدانم کی اما تا به خودم میآیم مرا به دیوار پرس کرده و نفس من چنان پس رفته که هیچ خبری از زمان و مکان ندارم.
مردک به زبان خودش چیزی میگوید.
اخمهایم در هم میرود و خودم را به دیوار میچسبانم:
- چه غلطی میکنی مر*تیکه؟
ارام و مرموز میخندد.
سرش را نزدیک گوشم میآورد و با افتضاحترین لهجه ممکن فارسی حرف میزند:
- کارای رفتنت رو انجام دادم.
سرش را اهسته از گوشم فاصله میدهد و با نگاه خمار به چشمهایم خیره میشود. باور کنم دخترک آنقدر ساده بوده؟ به مقصد شکار لَبهایم خم میشود که پشت دستم به سرعت گونهی استخوانیاش را میساید.
جیغ میکشم و محکم او را به عقب هل میدهم.
دخترکه ع*و*ضی با تمام مردهای اطراف دنیل ر*اب*طه داشته... .
- پست فطرت به چه جرعتی به من دست میزنی؟
دستش روی گونهاش نشسته و متعجب به دیوار خیره است.
حالم از این دنیای کثیف بهم میخورد.
چرا من این همه ک*ثافت را نمیتوانم باور کنم؟ یک نفر با چند نفر میتواند باشد؟ لامصب یکی، دوتا، سه تا... چند نفر به بهانه فراری دادنت از تنت استفاده میکردهاند؟ نمیتوانم درک کنم دخترکی را که کابوس دریدن تنش را داشته و از همان تن برای ازادی استفاده میکرده. من سادهام یا چی؟
به سمت خروجی اتاق میروم و در را محکم به هم میکوبم.
دیگر حالم از این زندگی لجن بهم میخورد.
همین که میچرخم با سر در سینِه دنیل فرو میروم.
اخ، فقط همین یکی را کم داشتم.
صدای عصبی و خش دارش، همه چیز را از یادم میبرد:
- چیکار کرد؟
اصلا بهتر گور پدر همه اشان... .
چند نفس عمیق میکشم و اهسته از دنیل فاصله میگیرم:
- حالم از همهتون بهم میخوره! من میخوام برگردم ایران... .
میخواهم از کنارش رد شوم که محکم مچ دستم را میگیرد.
- گفتم چیکارت کرد؟
تک خند تلخی میزنم و مقابلش قرار میگیرم.
محکم به سینِهاش میکوبم که تکانی میخورد و سر بلند نمیکند، گستاخ و بیپروا با نگاهم او را سرزنش میکنم:
- من ادم این کثیف کاریا نیستم جناب اسکوبار! میرم ایران هر وقت بچهات دنیا اومد بیا ببرش.
مچ دستم را میفشارد و از بین دندانهایش میغرد :
- چیکارت کرد؟
دیگر نمیتوانم تحمل کنم. استانه صبرم لبریز شده، دچار جنون آنی و گر گرفتگی کل تن شدهام.
حامی را میخواهم و حمایتش را... .
به زنم دست نزنهایش را و اصلا زن او بودن را... .
در این هیری بیری من چه میگویم!
- هیچی جناب اسکوبار، رفیق عزیزت قصد داشت به محبوبت دست* د*رازی کنه. خیالت راحت شد؟
خشکش میزند و گویی که صد سال است هیچ تکان نخورده.
قفسه سینِهاش ثابت میشود که انگار سالهاست نفس نمیکشیده!
در اتاق باز میشود و جنایت کار داستان، بیپروا و خشمگین در صورت من میغرد و به زبان چرت خودش حرف میزند اما حتم دارم فحشهایش خواهر مادر دار است!
حلالش باشد.
اصلا حال و حوصله این ادمهای غریبه را ندارم. مخصوصا با ان نگاههای عجیبشان که نشان میدهد هرکدام گذشته نه چندان جالبی با این دخترکی که من باشم، نداشتهاند.
در اتاق مهمان را باز میکنم و منتظر به داخل اتاق اشاره میکنم:
- بفرمایید.
یک جوری با خنده نگاهم میکند.
هیچ نمیدانم معنای این نگاههای کثیف چیست اما اصلا حس خوبی به من نمیدهد.
وارد اتاق میشود و منتظر به منی که دم در ایستادهام نگاه میکند.
انگار منتظر من است! یا علل للعجب... نکند انتظار دارد تا در توالت را برایش فرش قرمز پهن کنم و گوسفندی هم به صدقه سری سر گندهاش سر ببرم؟
با چشمهای گرد شده چاک لباس را میگیرم و یک قدم عقب میرم:
- مشکلی هست؟ سرویس ته اتاقه!
جوان ته خند میزند و سری تکان میدهد.
متعجب سر کج میکنم و اخمهایم درهم میرود. روانیست؟
تا د*ه*ان باز میکنم حرفی بزنم جوان مچ دستم را میگیرد و مرا به داخل اتاق میکشد.
نمیدانم کی اما تا به خودم میآیم مرا به دیوار پرس کرده و نفس من چنان پس رفته که هیچ خبری از زمان و مکان ندارم.
مردک به زبان خودش چیزی میگوید.
اخمهایم در هم میرود و خودم را به دیوار میچسبانم:
- چه غلطی میکنی مر*تیکه؟
ارام و مرموز میخندد.
سرش را نزدیک گوشم میآورد و با افتضاحترین لهجه ممکن فارسی حرف میزند:
- کارای رفتنت رو انجام دادم.
سرش را اهسته از گوشم فاصله میدهد و با نگاه خمار به چشمهایم خیره میشود. باور کنم دخترک آنقدر ساده بوده؟ به مقصد شکار لَبهایم خم میشود که پشت دستم به سرعت گونهی استخوانیاش را میساید.
جیغ میکشم و محکم او را به عقب هل میدهم.
دخترکه ع*و*ضی با تمام مردهای اطراف دنیل ر*اب*طه داشته... .
- پست فطرت به چه جرعتی به من دست میزنی؟
دستش روی گونهاش نشسته و متعجب به دیوار خیره است.
حالم از این دنیای کثیف بهم میخورد.
چرا من این همه ک*ثافت را نمیتوانم باور کنم؟ یک نفر با چند نفر میتواند باشد؟ لامصب یکی، دوتا، سه تا... چند نفر به بهانه فراری دادنت از تنت استفاده میکردهاند؟ نمیتوانم درک کنم دخترکی را که کابوس دریدن تنش را داشته و از همان تن برای ازادی استفاده میکرده. من سادهام یا چی؟
به سمت خروجی اتاق میروم و در را محکم به هم میکوبم.
دیگر حالم از این زندگی لجن بهم میخورد.
همین که میچرخم با سر در سینِه دنیل فرو میروم.
اخ، فقط همین یکی را کم داشتم.
صدای عصبی و خش دارش، همه چیز را از یادم میبرد:
- چیکار کرد؟
اصلا بهتر گور پدر همه اشان... .
چند نفس عمیق میکشم و اهسته از دنیل فاصله میگیرم:
- حالم از همهتون بهم میخوره! من میخوام برگردم ایران... .
میخواهم از کنارش رد شوم که محکم مچ دستم را میگیرد.
- گفتم چیکارت کرد؟
تک خند تلخی میزنم و مقابلش قرار میگیرم.
محکم به سینِهاش میکوبم که تکانی میخورد و سر بلند نمیکند، گستاخ و بیپروا با نگاهم او را سرزنش میکنم:
- من ادم این کثیف کاریا نیستم جناب اسکوبار! میرم ایران هر وقت بچهات دنیا اومد بیا ببرش.
مچ دستم را میفشارد و از بین دندانهایش میغرد :
- چیکارت کرد؟
دیگر نمیتوانم تحمل کنم. استانه صبرم لبریز شده، دچار جنون آنی و گر گرفتگی کل تن شدهام.
حامی را میخواهم و حمایتش را... .
به زنم دست نزنهایش را و اصلا زن او بودن را... .
در این هیری بیری من چه میگویم!
- هیچی جناب اسکوبار، رفیق عزیزت قصد داشت به محبوبت دست* د*رازی کنه. خیالت راحت شد؟
خشکش میزند و گویی که صد سال است هیچ تکان نخورده.
قفسه سینِهاش ثابت میشود که انگار سالهاست نفس نمیکشیده!
در اتاق باز میشود و جنایت کار داستان، بیپروا و خشمگین در صورت من میغرد و به زبان چرت خودش حرف میزند اما حتم دارم فحشهایش خواهر مادر دار است!
حلالش باشد.
#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجن_تک_رمان
کد:
#پارت18
اصلا حال و حوصله این ادمهای غریبه را ندارم. مخصوصا با ان نگاههای عجیبشان که نشان میدهد هرکدام گذشته نچندان جالبی با این دخترکی که من باشم، نداشتهاند.
در اتاق مهمان را باز میکنم و منتظر به داخل اتاق اشاره میکنم:
- بفرمایید.
یک جوری با خنده نگاهم میکند.
هیچ نمیدانم معنای این نگاههای کثیف چیست اما اصلا حس خوبی به من نمیدهد.
وارد اتاق میشود و منتظر به منی که دم در ایستادهام نگاه میکند.
انگار منتظر من است! یا علل للعجب... نکند انتظار دارد تا در توالت را برایش فرش قرمز پهن کنم و گوسفندی هم به صدقه سری سر گندهاش سر ببرم؟
با چشمهای گرد شده چاک لباس را میگیرم و یک قدم عقب میرم:
- مشکلی هست؟ سرویس ته اتاقه!
جوان ته خند میزند و سری تکان میدهد.
متعجب سر کج میکنم و اخمهایم درهم میرود. روانیست؟
تا د*ه*ان باز میکنم حرفی بزنم جوان مچ دستم را میگیرد و مرا به داخل اتاق میکشد.
نمیدانم کی اما تا به خودم میآیم مرا به دیوار پرس کرده و نفس من چنان پس رفته که هیچ خبری از زمان و مکان ندارم.
مردک به زبان خودش چیزی میگوید.
اخمهایم در هم میرود و خودم را به دیوار میچسبانم:
- چه غلطی میکنی مر*تیکه؟
ارام و مرموز میخندد.
سرش را نزدیک گوشم میآورد و با افتضاحترین لهجه ممکن فارسی حرف میزند:
- کارای رفتنت رو انجام دادم.
سرش را اهسته از گوشم فاصله میدهد و با نگاه خمار به چشمهایم خیره میشود. باور کنم دخترک آنقدر ساده بوده؟ به مقصد شکار لَبهایم خم میشود که پشت دستم به سرعت گونهی استخوانیاش را میساید.
جیغ میکشم و محکم او را به عقب هل میدهم.
دخترکه ع*و*ضی با تمام مردهای اطراف دنیل ر*اب*طه داشته... .
- پست فطرت به چه جرعتی به من دست میزنی؟
دستش روی گونهاش نشسته و متعجب به دیوار خیره است.
حالم از این دنیای کثیف بهم میخورد.
چرا من این همه ک*ثافت را نمیتوانم باور کنم؟ یک نفر با چند نفر میتواند باشد؟ لامصب یکی، دوتا، سه تا... چند نفر به بهانه فراری دادنت از تنت استفاده میکردهاند؟ نمیتوانم درک کنم دخترکی را که کابوس دریدن تنش را داشته و از همان تن برای ازادی استفاده میکرده. من سادهام یا چی؟
به سمت خروجی اتاق میروم و در را محکم به هم میکوبم.
دیگر حالم از این زندگی لجن بهم میخورد.
همین که میچرخم با سر در سینِه دنیل فرو میروم.
اخ، فقط همین یکی را کم داشتم.
صدای عصبی و خش دارش، همه چیز را از یادم میبرد:
- چیکار کرد؟
اصلا بهتر گور پدر همه اشان... .
چند نفس عمیق میکشم و اهسته از دنیل فاصله میگیرم:
- حالم از همهتون بهم میخوره! من میخوام برگردم ایران... .
میخواهم از کنارش رد شوم که محکم مچ دستم را میگیرد.
- گفتم چیکارت کرد؟
تک خند تلخی میزنم و مقابلش قرار میگیرم.
محکم به سینِهاش میکوبم که تکانی میخورد و سر بلند نمیکند، گستاخ و بیپروا با نگاهم او را سرزنش میکنم:
- من ادم این کثیف کاریا نیستم جناب اسکوبار! میرم ایران هر وقت بچهات دنیا اومد بیا ببرش.
مچ دستم را میفشارد و از بین دندانهایش میغرد :
- چیکارت کرد؟
دیگر نمیتوانم تحمل کنم. استانه صبرم لبریز شده، دچار جنون آنی و گر گرفتگی کل تن شدهام.
حامی را میخواهم و حمایتش را... .
به زنم دست نزنهایش را و اصلا زن او بودن را... .
در این هیری بیری من چه میگویم!
- هیچی جناب اسکوبار، رفیق عزیزت قصد داشت به محبوبت دست* د*رازی کنه. خیالت راحت شد؟
خشکش میزند و گویی که صد سال است هیچ تکان نخورده.
قفسه سینِهاش ثابت میشود که انگار سالهاست نفس نمیکشیده!
در اتاق باز میشود و جنایت کار داستان، بیپروا و خشمگین در صورت من میغرد و به زبان چرت خودش حرف میزند اما حتم دارم فحشهایش خواهر مادر دار است!
حلالش باشد.
آخرین ویرایش: