• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان واژگون | @Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
31,078
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,611
Points
1,430
هُوالحق!

#پارت29
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان





کد:
هُوالحق!
#پارت_29
#واژگون


نگاهش سر تا سرِ کافه‌ی حسابی شلوغِ سپهرِ جهانیفر را رصد می‌کند؛ اما مخاطب‌ِ صحبتش فوآد است. فوآدِ آژگان:
-آشتی کن دِ تموم شه بره دیگه پسر!
معین می‌خندد و همانطور که تنه‌اش را جلو می‌کشد، ل*ب می‌زند:
-ببین یه نیم وجبه دختر چطوری همه چیزو به هم زد.
نگاهش به درب کافه است؛ اما... حواسش همزمان با صحبتِ معین، پرتِ حنا می‌شود. پرتِ حنای کشاورز... همان دخترکی که فوآد از لوند بودنش حرف می‌زند. همانی که فوآد مزاحمش شده و بعد، بخاطرِ او از سپهر مُشت خورده بود!
همانی که سپهر می‌گفت دوستانش را به اویی که در جست و جویِ آنها بود، ملحق کرده است. حنا... شاگردِ کلاس هنرِ آرمان! شاگردی که آرمان ادعا می‌کند که عاشق‌پیشه و سرتق است و... آرمان با او، کاری ندارد! حنا... همانی که آن شبِ توی بلوار و از پشتِ رُل، عجیب و غریب نگاهش می‌کرد. حنایی که آرمین را با آرمان اشتباه گرفته و برای آرمین، دَم از دوست داشتن زده بود.
نرم می‌خندد. منتها او از علاقه‌اش نسبت به آرمان می‌گفت؛ اما برای آرمین!
و مثل اینکه روحش هم از وجودِ برادرِ دوقلویی به اسمِ آرمین خبر نداشت!
-دفعه‌ی دیگه دندون توی دهنت نمی‌زارم. مفهومه؟
با صدای خشن، تند و تهدیدآمیزِ فوآد، رشته‌ی افکارش پاره می‌شود. سر به سمتِ جمعِ دور میزشان می‌چرخاند که فوآدِ اخم‌آلود؛ اما سپهر خندان را می‌بیند که با در آ*غ*و*ش گرفتنِ فوآد ل*ب می‌زند:
-مفهومه.
می‌خندد و با بهم ریختنِ موهای پریشانش نگاهِ معین می‌کند. ناخداگاه یادِ نگین می‌افتد. یادِ همانی که معین، مجبورش کرده بود که به او پیغام بدهد. و دخترک آنقدری بقچه‌پیچ و آکبند بود که وقتی آرمین در ت*ل*گرام برایش فرستاده بود:
«اصل؟»
سین زده و جواب داده بود:
«بله؟ اصلِ چی؟"
دود از کله‌اش بلند شده بود. گمان می‌کرد که دخترک دارد اَدا می‌آید؛ منتها هنگامی که بعد از چند دقیقه، دخترک برایش نوشته بود «بله. اکانتِ اصلیمه»، به کل بیخیالِ او شده بود و آرمین، ر*اب*طه با تازه‌کارها را چیزی جز دردسر نمی‌دید!
برای معین می‌گوید:
-راستی؛ دفعه‌ی آخرت باشه که یه دختر شوت میندازی بهم.
معین قهقهه می‌زند:
-چیشد؟ با اینم نشد؟
اخم می‌کند و ناخداگاه لحنش به حرص می‌نشیند وقتی که زیر لبی میغرد:
-حیوون زرت و زرت منو می‌تیغی که واسم دافی جور کنی، بعد شماره‌ی یه مغز تعطیلِ گونی‌پوش رو می‌فرستی واسم؟ تازه میگی با اینم نشد؟
فوآد ته ریشش را می‌خارانَد:
-دِ خُب تقصیرِ این ز*ب*ون‌‌بسته چیه؟ بختتو بستن رِه. از من گفتن! اتفافاً خودِ اون داداشِ قوزمیتت سیاه کرده بختِتو! ببین کِی گفتم؟
اخم می‌کند و تا می‌خواهد د*ه*ان باز کند، سپهر با خنده به میان می‌آید:
-کجایِ بختِ اینو بستن آخه؟ شوهر عمه‌ی من چند شب پیش با اون دختره ماهک رفت رو کار یا ایشون؟
حرصش می‌گیرد و از طرفی خنده‌اش...
می‌خندد:
-زهرمار!
معین نچی می‌کند:
-ماهک و امثالهم که واسه یکی دو ساعتن، برای تنظیم فشارخون و تبِ پسرمونن! وگرنه که یه ماهی میشه بچه‌م نرفته تو ر*اب*طه.
تکیه‌اش را به پشتی مبل می‌دهد و بی‌توجه به صحبت‌های آنها، سر به سمتِ دیگری می‌چرخاند و... همزمان با سر چرخاندنش، نگاهش روی دختری که به پشت و بیرون درب شیشه‎‌ایِ کافه ایستاده و دارد با تلفن همراهمش صحبت می‌کند، خیره می‌مانَد. خوشش می‌آید و بَـه از تیپِ آرمین دوستِ او...
شلوار جاگر و هودی مشکی به تن دارد. و یک کاپشن کوتاهِ سفید بدون آستین! کلاهِ روی سر و کتانی‌های لاکچری‌اش هم سفیدند و خُب؛ آرمین این مُدلی دوست دارد. ل*بش به خنده‌ی پُر لذتی کِش می‌آید و از زیر میز به معینِ در حال گپ و گفت با فوآد، لگدی می‌زند.
معین است که ترسیده می‌غرد:
-چته تو؟
می‌خندد و با سر و نگاه، اشاره‌ای به بیرون دربِ کافه می‌زند:
-چشمایِ کورت رو وا کن و خوب ببین! وقتی میگم کِیسی که جور می‌کنی، رِنجِ سلیقه‌ی من باشه منظورم همچین چیزیه نه اون اُم‌الجَوادی که دیشب شمارشو دادی!
فوآد بلند قهقهه می‌زند:
-بابا ول کن ریشِ این بی‌شرفو. رِنجِ سلیقه‌ت همین بیرونیه‌ست؟ خب بسم الله. خودت پیش‌قدم شو ببینیم چه میکنی؟
می‌خندد و تا می‌خواهد جوابِ فوآد را بدهد، صدای باز شدنِ درب می‌آید و سپس صدای حیرت‌زده‌ی معین که نه چندان آرام است:
-باو این دختره که حناست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
31,078
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,611
Points
1,430
هُوالحق!

#پارت30
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان





کد:
هُوالحق!
#پارت_30
#واژگون
اسپرسو در گلوی فوآد پُشتَک می‌زند که باعث می‌شود فوآد به سرفه بیوفتد. و خون در رگ‌های آرمین یخ می‌بندد. حنا؟ سر به سمتِ ورودیِ کافه می‌چرخاند و... تازه یادش می‌افتد که باید نفس بکشد! دقیق می‌شود. خودش است. همان چتری‌ها، همان تیله‌های طوسی و همان ل*ب‌های وسوسه‌انگیز. اخم می‌کند. دارد چه غلطی می‌کند؟ به ل*ب‌های حنا گفته بود وسوسه‌انگیز؟
زمزمه‌ی نه چندان آرامِ فوآد هم نمی‌تواند قفلِ نگاهِ آرمین را از صورت و اندام دخترک، باز کند:
-اُسکول به چیِ اون دختر زُل زدی؟
بی‌اراده است در جواب دادن:
-مگه همین دختر، هورموناتو بالا و پایین نکرده بود که از سپهر مُشت خوردی؟
فوآد حرص می‌زند؛ منتها برای سپهر:
-یه دهنی ازت صاف کنم من سپهر! اون سرش ناپیدا.
و قضیه زمانی نفس‌گیرتر می‌شود که تیله‌های دخترک روی آرمین می‌نشینند. بی‌اراده می‌خندد. حتماً دارد در آن مغز پوک و کوچکش از خود می‌پرسد که چرا آرمان به جای کت و شلوار، هودی به تن دارد؟ آن هم انقدر گشاده و لش!
ل*ذت می‌برد از حیرت‌زدگیِ نگاهش و آن گیجی توی صورتش. و حنا، عجیب عاشق است که با دست تکان دادنی از همانجا سلام می‌کند:
-سلام اُستاد!
آن شب، اشک‌های روی صورتش و نادیده گرفته شدنش را یادش رفته بود که چنین با ذوق سلام می‌داد؟
و قلبِ آرمین، برای لحظه‌ای نمی‌زند. اُستاد خطاب شده بود؟
فوآد، شیطان است؛ مثلِ آرمین منتها سه چهار پله‌ای از او بالاتر و سرتر و شرتر... آرام برای آرمینِ مات مانده پچ می‌زند:
-ایسگاش کن بره دیگه پسر!
هیجان می‌گیرد؛ اما برایِ چه؟ نمی‌داند! و کاش خدا زبانش را ببندد تا آنچه که پسِ ذهنش جولان می‌دهد را، نگوید!
چیزی زبان، قلب، روح و کل وجودش را قلقلک می‌دهد. نمی‌شود که نگوید. نمی‌شود که...
و لعنتی! د*ه*ان باز می‌کند:
-سلام. چطوری شاگرد؟
معین توی گلو می‌غرد:
-ا*و*ف! اینه آدرنالین...
اما سپهر مضطرب است و هنوز چیزی نشده دست و پایش را گُم کرده است. آرام حرص می‌زند:
-دارین چه غلطی می‌کنین؟؟
می‌خندد و برقِ توی نگاهِ حنا را پایِ چه بگذارد؟ آخ! طفلک حتما دارد رویا می‌بافد که بالاخره آرمان کوتاه آمده و رویِ دومش را هم تایید زده و دارد نشانِ حنا می‌دهد!
و آرمین راضی‌ست از جلو آمدنِ حنا تا پایِ میزشان و راضی‌تر است از این هیجان، انرژی و نازِ توی لحنش وقتی که می‌گوید:
-پس بالاخره قبول کردی!
حرفش... نمی‌آید!
و جان بدهد برای فوآدِ رفیقِ شفیق که فی‌الفور به کمکش می‌آید و رشته‌ی کلام را به دست می‌گیرد:
-از این وَرا ملوچ؟
عرق می‌کند. نمیداند چرا؟
و جوابِ حنا و آن اخمش چرا انقدر خوردنی‌ست؟ وقتی که می‌گوید:
-شرمنده باید زودتر از اینا به عیادتِ فکِ لِه‌شده‌تون می‌اومدم؛ ولی چه کنیم که نشد؟
می‌خندد. بلند! و نگاهش را به فوآدی می‌دهد که لبخند زورکی بر ل*ب دارد؛ اما مگر از رو می‌رود؟
-قسمت نبوده حتماً!
و حنا چرا انقدر شیطان است؟ وقتی که آنطور حرص‌درار برای فوآد و خیره در مشکی‌هایش، می‌گوید:
-پایِ قسمت نزاریم. حتما کم سعادتی از شما بوده!
معین قهقهه می‌زند:
-کم آتیش بسوزون دخترر!
و خنده‌های بلند و بی‌پروایِ حنا با آن ل*ب‌های سرخ، زیادی توجه نمی‌خرد؟
گرمش می‌شود.
و حنا انگاری برای چیز دیگری اینجاست:
-آقا سپهر میشه اتاقِ تولد کافه رو نشونم بدین؟ قرار بود امروز بیام برای هماهنگی. دیشب پیام دادم. خاطرتون نیست؟
و آخ که آرمین دلش می‌خواهد سپهر را دو شقه کند. با حنا پیام و پیامک بازی می‌کرد، قرار می‌گذاشت و هیچ نمی‌گفت و به گروه، نم پس نمی‌داد؟!
یک‌طور برزخی نگاهِ چهره‌ی جاخورده‌ی سپهر می‌کند و نمی‌داند حنا چه از نگاهش می‌خوانَد که فی‌الفور و با خنده پشت بند حرفش اضافه می‌کند:
-سوسن! با آیدیِ رفیقم پی‌ام داده بودم.
و سپهر راه نفسش تازه باز می‌شود. می‌خندد؛ اما هنوز هول و مضطرب است. از جا بلند می‌شود:
-آهان! بله یادم اومد. خیلی خوش اومدین.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
31,078
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,611
Points
1,430
هُوالحق!

#پارت31
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان




کد:
هُوالحق!
#پارت31
#واژگون
ساعت از سه و نیمِ صبح هم می‌گذرد و خواب به چشمانش، نمی‌آید. به کافه رومنس فکر می‌کند. به آن لحظه‌ای که آرمان، بلند پرسیده بود:
-چطوری شاگرد؟
ته دلش مالش می‌رود از تصور دوباره‌ی اوی خوشتیپِ جذاب و از طرفی...
آرمان پذیرفته بود که آرمان است! و اینجایِ کار، کمی اذیت‌کننده است؛ چرا که حالا حنا می‌داند که آرمان، علاوه بر آن استایل خشک، رسمی و مردانه و آن سیسش توی پیج اینستاگرام و آموزشگاهش، یک روی شیطان دارد. اهلِ م*ش*رو*ب و میهمانی‌های مختلط است؛ اهلِ خوشگذرانی! شب‌ها یکی‌ست و روزها کسی دیگر...
اما...
لبخند نرمی روی صورتش می‌نشیند. همین که قبول کرده، کافی‌ست!
دلش باز هم تنگ می‌شود. برای آرمان؛ آرمانِ دوست‌داشتنی! چیزی تا پایانِ مهرماه نمانده و هنوز نتوانسته است که حتی به اندازه‌ی یک قدم هم به او نزدیک شود! دلش می‌گیرد...
یادِ حرف‌های سوسن می‌افتد. و به راستی؛ اگر آرمان بداند که اصالتِ او برمی‌گردد به یک روستا و در نهایتِ همه‌ی این تیپ و فیس و استایل، یک پسوندِ روستایی خوابیده است، باز هم او را قبول می‌کند؟
تلخ می‌خندد و شاید که سوسن درست بگوید که حنا، در نهایت یک دخترِ روستایی‌ست؛ اما هیچ چیزی از دخترهای مدرن و امروزی کم ندارد. بعلاوه، انسان وقتی عاشق باشد، دیگر چه فرقی می‌کند معشوق، اهل فیل‌بندِ مازندران باشد یا که اهلِ پوزیتانویِ ایتالیا؟
از روی تخت‌خواب بلند می‌شود. نگاهش را از درب بسته‌ی اتاق، به بالکن کوچک می‌دهد. درب کشویی بالکن را باز می‌کند و با پوشیدنِ دمپایی‌های سفید، پا به محوطه‌ی کوچک آن می‌گذارد. باران می‌آید و حنا، دیوانه‌ی باران است. تنها یک تاپِ بندی به تن دارد و یک شلوارِ پشمی که پر از طرح‌های عروسکی‌ست.
به سیاهیِ حاکم بر کوچه نگاه می‌کند. به تیربرق‌های روشن... سردش می‌شود! بازوهایش را ب*غ*ل می‌کند و شکمش را به نرده‌های سرد و کمی خیس می‌چسباند. خنده‌اش می‌گیرد که همان لحظه، سوتِ بلندی خنده‌اش را جمع می‌کند. سر بالا می‌گیرد که نگاهش به ساختمانِ روبه‌رو می‌افتد. به پسری که سیگار به ل*ب در بالکنِ اتاقش ایستاده است و دارد حنا را می‌کاود و تنها فاصله‌شان همین کوچه‌ی باریک و خلوت است.
چشم گرد می‌کند و با دست تکانی حرص می‌زند:
-چته بِر و بِر نیگا می‌کنی؟
به خوبی خنده‌ی روی ل*ب‌هایش را در این تاریک و روشنِ هوا تشخیص می‌دهد. و اِی کرم بزند به مردک با این طرزِ رفتارِ غیرِ جنتلمنانه‌اش وقتی که آنطور ه*یز و چندش می‌گوید:
-چه همسایه‌ی خوشمزه‌ای! تازه اومدین؟
پشت چشمی برایش نازک می‌کند و اصلا از دماغش آمد این هوای بارانی و به بالکن آمدن! بی‌اینکه جوابش را بدهد، عقب‌گرد می‌کند و با کوبیدن درب کشویی، داخل اتاق می‌شود. پرده را هم می‌کشد و سپس به سراغ ت*خت خو*اب می‌رود. آهِ بلندی سر می‌دهد و چرا خوابش نمی‌آید؟ اصلاً برای آخرین بار هم گوشی‌‌اش را چک کند، قول می‌دهد که کپه‎‌ی مرگش را بگذارد!
و همینکه رمز را می‌زند، متوجه‌ی آرمِ اینستاگرام در بالای صفحه می‌شود. صفحه را پایین می‌کشد و اوه! دایرکت دارد؛ آن هم از جانبِ کافه رومنس...
خودش پیجِ خود را به سپهر داده بود تا دیگر پیغامی به صفحه‌ی سوسن نیامده و  سوسن راجع‌به سوپرایز تولدش از چیزی با خبر نشود.
هیجان فی‌الفور زیر پوستش می‌دود و نکند خبری چیزی راجع به آرمان باشد؟ و از فکر خودش به خنده می‌افتد.
پیام را باز می‌کند:
«سلام. شبتون بخیر. برای فردا ساعت چهار الی هفت عصر، کس دیگه‌ای مایل به رزرو اتاق تولده. خواستم بپرسم تصمیمتون قطعیه که دیگه اون اتاق رو نمی‌خواید؟»
لبخندی روی ل*بش کِش می‌آید و آخر چقدر مودب و گُل است این پسر؟
می‌نویسد:
«سلام. شب شما هم بخیر. بله. قسمتِ بغلیِ اتاق تولد رو بیشتر پسندیدم».
می‌فرستد و پشت بندش اضافه می‌کند:
«خیلی ممنون که سوال کردید».
پیام سین می‌خورد. ایز تایپینگ می‌شود و...
«پس اون قسمت رو بدم بچه‌ها تزیین کنن درسته؟»
به آن اتاق فکر می‌کند. پنجره‌ی قدی دارد و یک فضای دنجِ طوسی و سفید. پرده‌های کنفی بلند و مبلمانِ سبزِ کله‌غازی و طوسی... هوم...
تند و تند تایپ می‌کند:
«درسته»
پیامش لایک می‌شود و دیگر هیچ! و حالا به فردا فکر می‌کند. به تولد سوسن. و کاش که در تولد و جشنِ فردا، آرمان هم باشد! نه که بخواهد شرکت کندها، نه! که فقط باشد. اصلا روی همان مبل بنشیند و فقط باشد که حنا بتواند فقط نگاهش کند! آنقدری نگاه کند که عقده‌های تمامِ دقایقی که در کلاس هنر، مشغول به طراحی‌ست و نمی‌تواند نگاهش کند را دربیاورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
31,078
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,611
Points
1,430
هُوالحق!

#پارت۳۲
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان



کد:
هُوالحق!

#پارت32
#واژگون

بعد از تحمل ساعت‌ها غُرغُر کردنِ سوسن راجع‌به اینکه دوست ندارد که به کافه بیاید و با جشن گرفتنِ تولدش میان شلوغی جمعیت توجه بخرد، بالاخره به کافه رسیده‌اند. نرگس و حنا در یک سمتِ میز و سوسن و شادی روبه‌ی آنها...
دور و بر میز پر شده از بادکنک و لوازم تزیینی و همه به رنگ طوسی و سبز و آخر سوسن دیوانه‌ی رنگ سبز است...
و حناست که با لبخندِ گشاده‌ای به کیک جا گرفته در وسط میز اشاره می‌کند:
-چطوره؟ عاشقش شدی، نه؟
سوسن است که حرصی می‌خندد و فرهای درشت و طلایی رنگش را به زیرِ شال می‌فرستد. خیره به کیکی که طرحِ آن هیولای سبز رنگِ تک چشمی‌ست، زیر لبی حرص می‌زند:
-بخوره تو سرتون! همیشه از مایک متنفر بودم.
شادی می‌خندد و آخر این که طرح کیک، مایکِ تک چشمیِ توی کارتونِ دانشگاهِ هیولاها باشد، کارِ خودش است:
-چشه مگه؟ به این نازی. توام که سبز دوست داری، پس حرف نباشه!
حنا بلند می‌خندد و همانطور که با ناخن‌های کاشت شده‌اش از خامه‌ی سبز روشنِ کیک برمی‌دارد، اضافه می‌کند:
-حالا کادوهاشو ندیده. اون وقت حتما سرمون رو می‌‌بُره!
می‌گوید و می‌خندد. سفارش می‌دهند؛ آن هم پُر پَر و پیمان! اما حواسِ حنا جایِ دگری سِیر می‌کند و... می‌شود که آرمان، امروز هم به کافه‌ی دوستش بیاید؟
دلش می‌گیرد. تولد صمیمی‌ترینش است؛ اما یک‌طورِ ناجوری ذهن، قلب و روحش درگیرِ کسی‌ست که نیست!
سوسن شمع‌های روی کیک را فوت می‌کند. بیست و یک ساله می‌شود!
دست می‌زنند. سوسن آرزو می‌کند و دخترها آمین می‌گویند. حنا می‌خندد. سوسن عاشقِ موزیک‌های استانبولی‌ست. و به محض اینکه سوسن دست از آرزو کردن برمی‌دارد و سر از روی کیک بلند می‌کند؛ نرگس، شادی و حنا یک صدا برایش موزیکی را می‌خوانند که سوسن دیوانه‌ی اوست. موزیکی که حالا در فضای کافه هم پخش می‌شود و آخر، حنا از قبل با سپهر جهانیفر هماهنگ کرده است.
با ریتم، دست و بشکن می‌زند و بی‌توجه به نگاه‌های خیره و حتی برق‌افتاده‌ی جمعیتِ توی کافه، برای صمیمی‌ترین رفیقش می‌خوانَد و اِی چاکر پروردگارِ الهی که به او صدا داده است و لهجه‌ی خوبِ استانبولی به هنگامِ آواز خواندن:

-Hadi vur beni sen yak beni öldür beni sevgilim (هی تو بزن منو، بسوزون منو، اصلاً بُکُش منو عشقم)

تکان می‌خورد و می‌خواند و هر چه ناز و اَدا دارد برای سوسن می‌آید. و به جهنم که شالِ مشکی‌اش سُر می‌خورد و به روی شانه‌هایش می‌افتد. حالا جمعیت هم همگام با آنها دست می‌زنند و آنهایی که موزیک را بلدند، همراهی می‌کنند. هیجان می‌گیرد و این هیجان دقیقاً زمانی به اوج خود می‌رسد که دربِ کافه باز می‌شود و چون رُخ دادنِ معجزه‌ای، آرمان پا به داخل کافه می‌گذارد. برای لحظه‌ای نفسش می‌رود و نمی‌خواند و رشته‌ی کلام از دستش در می‌رود. نرگس به بازویش می‌کوبد. کماکان به خود می‌آید و دوباره خواندن را از سر می‌گیرد؛ منتها نگاهش آرمان را دنبال می‌کند. آرمانی که یک پلیور اسپرتِ طوسی روشن به تن دارد و یک شلوار زغالی و... اولین بار است که دارد او را با یک کلاه پشمی می‌بیند! آن هم طوسی رنگ است. کلاهش یک گردالیِ پشمکیِ آویزان دارد. خنده‌اش می‌گیرد؛ اما همچنان می‌خواند و در این حالت، آرمان شبیه به یک پسر بچه‌ی تخس و شیطان به نظر می‌رسد و وای از آن لحظه‌ای که آرمان دورتر از آنها؛ ولی روبه‌روی حنا می‌نشیند و آخ از آن نگاهِ نافذِ سیاهش! قلبش می‌ایستد انگار... زمان هم...
موزیک به پایان می‌رسد. سوت و دست و جیغِ حاضرانِ کافه بلند می‌شود. پسرکی تحسین برانگیز می‌گوید:
-نازِ نفست قناری!
می‌خندد. بلند و پر از عشوه و تا می‌خواهد د*ه*ان باز کند،
نرگس زیر گوشش حرص می‌زند:
-بسه خوردیش با اون چشمات!





موزیکی که سوسن (و البته خودِ نویسنده!) عاشقشه...!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
31,078
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,611
Points
1,430
هُوالحق!

#پارت33
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان



کد:
هُوالحق!
#پارت33
#واژگون
نگاهش به دخترکِ زیبای روبه‌روست. بله؛ اعتراف می‌کند که زیباست. ترکیب چشمان طوسی‌اش با آن چتری‌های رنگ به رنگ و آن لبانِ خوش طرح، واقعا زیباست! منتها این زیبایی، تاثیر چندانی در روحیه‌ی تنوع‌طلب آرمین، ندارد! بهتر است بگوییم هیچ تاثیری ندارد. چرا که آرمین از آن دست مردانی‌ست که بعد از رسیدنِ دستش به گوشت و چندی بازی بازی دادنش، دل‌زده می‌شود و می‌رود سراغِ بعدی...
چون همیشه با اکیپ خودش و در جایِ همیشگی نشسته است. نگاه از حنای زیادی لوند می‌گیرد و رو به فوآدِ اخم‌آلود که سر توی گوشی بُرده و دارد تند و تند تایپ می‌کند، ل*ب می‌زند:
-چته؟ پاچه‌ی کیو داری تو چَت می‌گیری که انگشتات دارن ر*ق*ص پا میرن؟
معین کوتاه می‌خندد و به جای فوآد جواب می‎‌دهد:
-داره با اون مهنای عفریته کات می‌کنه. ولش کن.
و تا می‌خواهد چیزی بگوید، سپهر به جمعشان اضافه می‌شود. سپهری که خسته است و بی‌حوصله.
با حالت چندشی صورت جمع می‌کند و متاسف بر زبان می‌آورد:
-دِ خاک تو سرت. تو که فرزندِ اول و آخر خونوادتی، کافه زدنت برای چی بود؟ بشین رو کیسه‌های پول و سکه‌ی بابات و خرج کن دیگه.
معین تایید می‌کند:
-همونو بگو. نه مثلِ من کلی خواهر و برادر ریخته دورش، نه مثلِ تو گیرِ یه آرمانِ مریضِ روانیه و نه مثلِ فوآد تک و تنها.
سپهر کوتاه می‌خندد و با تکیه زدنش به پشتی مبل، صادقانه‌ترین دلیل کافه زدنش را بازگو می‌کند:
-من اگه کافه زدم واسه پولش و مستقل شدنم و این حرفا نیست. برا اینه که آهنگای مورد علاقمو توی گوش ملت فرو کنم!
معین قهقهه می‌زند و چشمانِ سیاهِ آرمین از دلیلِ احمقانه‌ی سپهر چهارتا می‌شود. ناباور ل*ب می‌زند:
-پسر تو اسکولی چیزی هستی؟
و همان دَم فوآد گوشی را محکم تختِ میز می‎‌کوبد و با انگشت کشیدن به میان موهای سیاه و کوتاهش، بی‌اعصاب و حوصله تشر می‌زند:
-خفه شین دو دقیقه ببینم چه غلطی باید بکنم؟
زنگ خطر برای آرمین، سپهر و معین روشن می‌شود و این مُدل بی‌اعصابیِ فوآد و این مُدل گفتنِ "ببینم چه غلطی باید بکنم؟" به معنایِ افتادن اتفاقِ بدی‌ست...
آرمین است که پیش‌قدم می‌شود و می‌پرسد:
-چیشده؟
نگاهِ فک سخت‌شده‌ی فوآد می‌کند و آن چهره‌ی در هم و عصبانی‌اش...
-این دختره... مهنای پاپتی حامله‌ست.
آرمین جا می‌خورد و نگاهش گرد می‌شود. هر چند دوهزاری‌اش می‌افتد؛ اما باز هم می‌خواهد که آن موضوعِ پس ذهنش را پس بزند و از د*ه*ان خود فوآد بشنود:
-خب؟ ربطش به تو؟
و مثلِ اینکه معین از قبل در جریانِ قضیه بوده است. چرا که خیلی عادی و ریلکس جواب می‌دهد:
-ربطش اینجاست که مهنا نه بلده مثلِ نخودفرنگی خودلقاحی انجام بده و نه می‌تونه مثلِ سوسک و زنبور گرده‌افشانی کنه. کار، کارِ داوشته!
آرمین، چپ چپ نگاهِ معین می‌کند. و سپهر باز هم مثل همیشه زودتر از همه خود را گُم می‌کند. مضطرب می‌پرسد:
-آره فوآد؟ اصلا... اصلا شاید داره چرت می‌بافه. از کجا معلوم از تو حامله‌ست؟
و فوآد، خود گیج‌ترین است. دست روی سر می‌کشد. کلافه است. نگاهش به گوشی‌ست و زبانش تمام آنچه را که از آن می‌ترسد را می‌گوید:
-فقط می‌دونم اگه باباحاجی بفهمه، بیچاره‌ام!
و آرمین، خوب دلیلِ ترسِ فوآد را می‌فهمد. از آن آخرین گندِ لعنتی و باز شدنِ پای فوآد به زندان، باباحاجی‌اش او را تهدید به صفر رساندن کرده بود. شرط بر این بنا بود که در صورتِ تکرار یک غلط و گند دیگر از جانبِ فوآد، باباحاجی‌اش او را از هرگونه پول، ثروت و سرمایه محروم می‌کند. و فرازِ آژگان اگر حرفی می‌زد، تا آخرین پله‌ی به انجام رساندنش می‌رفت. و اگر دروغ نباشد، فراز می‌توانست حتی تا پلیورِ توی تن تک پسرش را بیرون بکشد و او را ل*خت و عور در خیابان‌ها رها کند.
گوشیِ فوآد که زنگ می‌خورد، آرمین بی‌اراده می‌غرد:
-اگه اون دختره‌ی هرجاییه، بِدِه من جوابشو بزارم تو کاسه‌ش!
و نگاهِ فوآد با دیدنِ نام تماس‌گیرنده به تعجب می‌نشیند. معین می‌پرسد:
-کیه؟
و فوآد بدون دادن هیچ جوابی به دوستان دور و برش، تماس را وصل می‌کند:
-جونم اَمیر؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
31,078
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,611
Points
1,430
هُوالحق!

#پارت33
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان





کد:
هُوالحق!
#پارت34
#واژگون
به محضِ پایان یافتن تماسِ فوآد با اَمیری که نمی‌داند اصلا کدام امیر بود، ل*ب می‌زند:
-کی بود؟ چی می‌گفت؟
به قیافه‌ی توی فکر فوآد نگاه می‌کند و... نه! مثلِ اینکه اینجاها سِیر نمی‌کرد.
بشکنی مقابلِ صورتش می‌زند:
-پیشت، با توام!
فوآد است که اخم می‌کند و گیج می‌پرسد:
-ها؟
آرمین پوکر فیس نگاهش می‌کند که معین بلند می‌خندد:
-حواست کجاست؟ داره میگه با کی حرف میزدی؟ چی گفت یارو؟
فوآد اخم می‌کند و فکش سخت می‌شود وقتی که آنطور مشکوک و حرصی پچ می‌زند:
-این حنا مزرعه‌ای دیگه داره خیلی بهمون گِرِه می‌خوره! منتها نه چراشو می‌دونم و نه از کجاشو!
آرمین مبهوت از شنیدنِ نام حنا و پسوندِ مزرعه‌ای، کوتاه می‌خندد:
-چی‌شد؟
فوآد دستی لای موهایش می‌کشد:
-اَمیر بود؛ اَمیرِ مفتاح. پرسید آمارِ این دختره حنا کشاورزو دارم یا نه؟ که منم گفتم ندارم.
معین متعجب صدا بالا می‌برد:
-یعنی چی؟ مگه این دختره بچه شهرستان نیست؟ امیر از کجا شناخت اینو؟
و آرمین به کُل توانایی تجزیه و تحلیلش را از دست می‌دهد. حنا، شاگرد کلاس هنر آرمان و عاشقِ اوست. بچه شهرستان و غیربومی‌ست و ربطش به امیرِ مفتاح؟!
کنجکاو است برای ادامه...
کمی به جلو خم می‌شود و با دست کشیدن به صورت و ته‌ریش‌هایش، آرام پچ می‌زند:
-خُـب؟ بقیه‌ش؟
و فوآد با چشم‌های باریک‌شده‌اش، متفکر نگاه معین می‌کند و جواب سوالهای او را می‌دهد:
-مثلِ اینکه اون شب یکی از رفیقای امیر بد کراشی زده رو این بی‌پدر. بی‌سیم زدن فهمیدن دختره فابِ جدیدِ خزانِ شادفرِ! خزانم که هیچی نم پس نداده. می‌شناسیش که؟ دختره‌ی بی‌خاصیت رو فقط اون اَمیرعلیِ مشنگ می‌تونه تحمل کنه.
سپهر پوزخند می‌زند:
-تحمل نمی‌کنه. فقط نمی‌خواد یه دخترِ پایه‌ی مایه‌دار رو از دست بده!
آرمین بیخیالِ قسمتِ خزان شادفر و امیرعلی و غیره می‌شود. به سراغِ اصل مطلب می‌رود. همانی که ذهنش را درگیر کرده است. می‌پرسد:
-چرا به تو زنگ زد؟!
معین پر از حس تمسخر می‌خندد:
-پَ به عمه‌‌ی من زنگ می‌زد؟ کی جز فوآد ریز به ریز آمارِ ملت رو داره آخه؟
فوآد نچی می‌کند:
-ربطی نداره. گفت اون شب دیدم با دختره حرف زدی، گفتم شاید جینگ شدین.
سپهر نرم می‌خندد و خطاب به فوآدِ عصبی، ل*ب می‌زند:
-خب حالا تو چرا آمپر سوزوندی؟
فوآد بی‌حوصله و بی‌اعصاب حرص می‌زند:
-این عنترخانوم دو روزه سر و کله‌ش پیدا شده، منتهی حس می‌کنم قراره تر بزنه به همه چی!
معین متعجب می‌گوید:
-واا!
فوآد پوزخندِ پر از حرص، کینه و نفرتی می‌زند:
-ازش خوشم نمیاد. آخ پوزشو بمالم به خاک!
سپهر اعتراض می‌کند:
-باز شروع کردی؟ بدبخت تو به جا مالیدنِ پوز اون دختره‌ی بی‌نوا، بگرد ببین چه خاکی باید به سرت بریزی که حاج آژگان پوزه‌ت رو که هیچ، کلِ وجودت رو به خاک نماله؟!
فوآد حرص می‌زند:
-سپهر بپا پَرم به پَرِت گِره نخوره بی‌شعور!
بحث می‌کنند و... آرمین، فقط می‌تواند که به آنها بی‌توجه باشد. به صحبت‌های فوآد  فکر کند. به امیری که به دنبالِ حنا برای دوستش است و...
به روبه‌رو نگاه می‌کند و حنا، کراش‌زدنی‌ست؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
31,078
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,611
Points
1,430
هُوالحق!

#پارت35
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان




کد:
هُوالحق!

#پارت35
#واژگون
 
نان باگتش را پُر از اُلویه می‌کند و سپس تکیه‌اش را به پشتی صندلی میز غذاخوری می‌دهد. نگاهش به نازنین است. نازنینی که چون همیشه موهایش را بلوند و کاهی رنگ کرده و پشتش به آرمان است و دارد برای دُردانه‌اش، برای آرمینِ جانش ماکارونی درست می‌کند.
پوزخند می‌زند و مشغولِ خوردن می‌شود و کاش که خاطرات گذشته برای یک لحظه هم که شده رهایش کنند. تنهایش بگذراند تا که نخواهد نیش و زخم بزند! اما‌‌‌...
بالاخره د*ه*ان باز می‌کند:
-این هنرات رو پونزده سالِ پیش، رو می‌کردی چی‌میشد نازنین، هوم؟
نازنین اما آرام است. عادت دارد به این زخم زبان‌های آرمان. به این تند بودنِ او، به بی‌رحمی‌اش و حتی به بند و وصل بودنش به گذشته! به اینکه نازنین را مقصر مرگ شهرام بداند و از موضع خود پایین نیاید.
-آرمان؟ تو بگو تا کِی می‌خوای ادامه بدی؟ هوم؟ تا کِی می‌خوای با حرفات زجرم بدی؟
می‌خندد. کوتاه و پر از تمسخر...
شانه بالا می‌اندازد و در خونسردترین حالت ممکن، با بی‌رحمی ل*ب می‌زند:
-تا وقتی که بمیری. من حتی سر سنگ قبرت هم از بی‌عرضه و مقصر بودنت میگم نازنین.
دلِ زن بیچاره چنگ می‌خورد. بغضش می‌گیرد باز. نازنین همین است. همین قدر دل نازک که سریعا بغض کند.
دستش می‌لرزد وقتی که سیب زمینی و پیازِ توی تابه را هم می‌زند. صدایش تحلیل می‌رود:
-شهرام، بی‌‌رحمی رو یادِت نداده بود. سنگ‌دلی آرمان. خیلی هم سنگ‌دلی.
می‌خندد:
-تو اصلا بودی که ببینی شهرام چیا یادم میده؟
بی‌اینکه منتظرِ ل*ب زدنِ نازنین باشد، خودش تمام گذشته را صادقانه؛ اما تلخ بازگو می‌کند:
-نه! معلومه که نبودی! تو فقط بلد بودی جیب و کارتت رو پُر کنی و بعد با خواهر و خواهرزاده‌های کودنت کلِ شهر رو سانت بزنی. تو خالی بودی نازنین. تو یه زنِ عقده‌ایِ پول‌پرست بودی.
کفگیر چوبی از دستِ زن به روی سرامیک‌های کف آشپزخانه می‌افتد و آرمان نمی‌داند چرا از گفتن حرف‌های تکراری و زخم زدن به او سیر نمی‌شود؟
با تلخی و تندی اضافه می‌کند:
-فقط نمی‌دونم چرا هنوز داری نقش بازی می‌کنی؟ چرا دست از اَدا اومدن برنمی‌داری؟
هیستریک می‌خندد:
-ماکارونی درست کن. آره. با اینکارا فقط میتونی آرمین رو خر کنی، نه منو!
می‌بیند ریختن اشک روی گونه‌های نازنین را و حسی توی دلش جوش و غُل می‌خورد. چیزی شبیه به دل خنکیِ از روی حرص، کینه و نفرت...
دوباره مشغولِ خوردن ساندویچش می‌شود که صدای لرزان نازنین به گوشش می‌رسد و راستش؛ آرمان، جز حس تهوع و چندشی، هیچ حسی به این صدای الکی غم زده‌ی او ندارد!
-شاید توی یه دوره‌ای برای زندگی و خونواده‌م کم کاری کرده باشم؛ اما هیچ‌کس اندازه‌ی من شهرام رو دوست نداشت. من عاشق تو، آرمین و شوهرم بودم. هنوزم هستم.
در سکوت فقط نگاهِ نازنین می‌کند که نازنین با لبخند تلخی، ادامه می‌دهد:
-فقط یادمه بعد از اون سفرِ یک‌ماهه‌ی لعنتی که شهرام همراهِ دانوش رفت، دیگه منو نمی‌دید. دیگه با من آروم نمی‌شد.
قطره اشک زن می‌چکد. درشت و پر از غم...
-عاشق شده بود.
آرمان، حرفی ندارد. حس می‌کند چیزی میان س*ی*نه‌اش می‌گدازد. چیزی شبیه به یک غم بزرگ و حسرتِ وایرانگر...
نفس‌هایش تند می‌شود؛ اما گوش می‌سپارد به حرف‌های نازنین...
نازنینی که حالا به سمت آرمان برگشته است. تکیه به کابینت زده است و همزمان با اشک ریختنش حرف می‌زند. حرف‌هایی که بوی مرگ می‌دهد. بوی یک دل‌مردگی. بوی خاک و آجرهای شکسته‌ی یک زندگی وایران‌شده...
-تقصیرِ من چی بود که شهرام دلشو به یه زنِ روستایی باخت؟ مگه من گفتم دلش گِره بخوره به اون زن؟ به اون لباسای محلیش؟
گریه می‌کند.
-همه اشتباه می‌کنن. منم اشتباه کردم؛ ولی شهرام چیکار کرد؟ به جای گرفتنِ دستم و برگردوندنم سر وظیفه و زندگیم، ولم کرد. شب و روزش شده بود دل و ماشینو به جاده زدن. اینکه بره پیِ اون زنِ روستایی...
بغضش می‌شکند و دیوارهای آشپزخانه می‌لرزند از هق‌هق‌های ویرانِ نازنین...
-اگه میگی من کم کاری کردم و بابات حق داشته که عاشق بشه... پس... پس من چی؟ منم می‌تونستم بعد از خیانت‌های اون برم و عاشق بشم. با مردِ دیگه‌ای بریزم رو هم... اما من نکردم آرمان. نکردم چون دلم بند به این خونه و خونواده بود.
به تیله‌های نازنین نگاه می‌کند. به زنی که خیلی قبل‌ترها یک شهر از زیبایی‌اش می‌گفتند و حالا... فقط یک‌زن شکسته و پیر شده در میان‌سالی‌ست... به هق‌هق‌هایش نگاه می‌کند. به سوختن و تمام شدنش... دلش می‌گیرد و این صح*نه در مقایسه با مرگ پدرش برابری می‌کند؟
پوزخند می‌زند. این سکانس تنها یک تراژدی ترحم‌برانگیز است. یک سکانس دل‌گیر برای جلب توجه، که نازنین بازیگرش است و... شهرام خودکشی کرده بود. بغض، شاهراه گلوی مردانه‌اش را تیغ می‌کشد. شهرام را مقابل چشم‌های خود از دست داده بود...
این صح*نه..‌.
این صح*نه، فقط حال بهم زن است. نگاهش مات است و ل*ب‌هایش تکان می‌خورند:
-تو... خیانت نکردی؛ اما... اما کُشتیش!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
31,078
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,611
Points
1,430

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
31,078
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,611
Points
1,430

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
31,078
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,611
Points
1,430
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا