کامل شده رمان واژگون | @Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت19
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان







#رمان_واژگون
#صبا_نصیری
#صبا_نوشت

کد:
هُوالحق!
[HASH=3530]#پارت19[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]







[THANKS]









و همین که سر به سمت صدای خزان می‌چرخاند، از دیدن نرگس و شادی، متعجب می‌شود. در به در دنبال این دو نفر بود و اینها در پیِ خزان بودند؟

اعصابش در کسری از ثانیه به هم می‌ریزد. اخم می‌کند و بی‌توجه به حضور سپهر نامِ کنارش و بی‌توجه به اینکه با این لحن اصلا شبیه به یک خانم باکلاس و موقر نمی‌شود، جیغ می‌زند:

-هیچ معلوم هست شماها کدوم گوری بودین؟

سپهر نرم می‌خندد و با قدم به عقب برداشتن، کوتاه ل*ب می‌زند:

-خب دیگه، بهتره که من برم!

حنا به او نگاه می‌کند. کوتاه و گذرا... انقدری اعصابش از دست خزان، شادی و نرگس خورد هست که یادش برود از سپهر تشکر و یا حتی با او خداحافظی کند! با رفتنِ او به سمت آن سه نفر می‌چرخد.

و خزان است که با لحنی متعجب جواب می‌دهد:

-چت شده تو؟

بغض می‌کند. اصلاً کجا بودند وقتی که آنقدر ترسیده بود؟ دم عمیقی می‌گیرد و بهتر می‌بیند که هیچ کدام از قضایای اتفاق افتاده را با هیچ‌کدامشان در میان نگذارد. فقط می‌گوید:

-تمامِ مدت تنها بودم. خیرِ سرم باهم به این مهمونیِ کوفتی اومدیم. رفتارِ دیگه‌ای مدنظرتونه؟؟

و خزان مثل اینکه تازه به یک نتیجه‌هایی می‌رسد. ل*ب برمی‌چیند و چهره‌اش به آنی ناراحت و غمگین می‌شود. جلو می‌آید و حنا را در آ*غ*و*ش می‌کشد:

-ببخشید تورو خدا جوجه‌م. پاک یادمون رفت تورو!

و دل‌نازک‌تر از این حرف‌هاست که نبخشد. خزان را ب*غ*ل می‌گیرد و با لحنی بچگانه حرص می‌زند:

-ع*بضی... دیگه دوسِت ندالم...

شادی می‌خندد:

-وای حنا... جات خیلی خالی بود. با یکی آشنا شدم. اُوف؛ نگم از جمال و کمالش که...

و همان لحظه گوشیِ شادی زنگ می‌خورد. می‌بیند برق افتادنِ تیله‌‎هایش و بعد، ذوق نهفته در جیغش را که می‌گوید:

-وای... خودشه! خزان؟ بدو بریم پایین.

پوکر نگاهِ شادی می‌کند و از آ*غ*و*شِ خزان بیرون می‌آید. با همان اخم کمرنگش تشر می‌زند:

-زر زر نکن بابا. جمع کنید برمی‌گردیم خونه!

خزان وا می‌رود:

-یعنی چی؟

هنوز سردرد دارد و حالش خوب، نیست!

-حوصله‌م ساییده. برگردیم بهتره...

شادی چون بچه‌های پنج شش ساله پا به زمین می‌کوبد:

-حنا تورو خدا... بابا تازه داره بهم خوش می‌گذره!

و حنا برای لحظه‌ای یادِ شادیِ روزهای پیش می‌افتد. این شادی، همانی بود که به قربانِ سامان، برادر سوسن می‌رفت و برایش غش و ضعف می‌کرد؟ یک مهمانی تا انقدر عوضش کرده بود یا عشقی که شادی از آن دَم می‌زد، عشق نبود؟

لبانش تکان نمی‌خورند که شادی و خزان باهم و بیشتر اصرار می‌کنند:

-تورو خدا حنا... بدجنس نباش دیگه!

و حنا آدمِ بترس و درس عبرت بگیری نبوده و نیست! شیطان می‌خندد:

-باشه، قبوله! منم با نرگس میرم یه بهترش رو تور کنم.

خودش هم می‌داند که جمله‌اش چاخانی بیش نیست و حنا، بعد از آرمان به دنبال تور کردن هیچ بنی بشری نیوفتاده بود...

همگی می‌خندند و حنا، فراموش‌کار و خُل و دیوانه است. اتفاقات و ترس و وحشتِ چندی قبل را دفن می‌کند و سپس بیخیالِ خزان و شادیِ به دو از پله‌ها پایین رفته، می‌شود و رو به نرگس می‌پرسد:

-آرایشم ریخته؟

نرگس می‌خندد و موهای فرفری‌اش را پشت گوش می‌فرستد:

-نه دیوونه. اتفاقاً بهتر از چند ساعتِ قبل رو صورتت خوابیده!

می‌خندند و با هم از پله‌های ویلا پایین می‌آیند. پسرکی جوان، شاید حدوداً هجده هفده ساله‌ای نزدیکشان می‌آید. بسته‌ای در دست دارد. خندان و چشمک‌زنان می‌پرسد:

-چند تا بدم خدمتتون خوشگلا؟

متوجه نمی‌شود؛ اما با یک نگاه به محتوی بسته و دیدنِ آن قرص‌های رنگارنگ شکل‌دار، اخم می‌کند و با لحن تند و تیزی تشر می‌زند:

-نگه‌دار واسه عمه‌ت!

و بدون هیچ حرف دیگری، دست نرگس را می‌گیرد و به دنبال خود و به سمت حیاط به بیرون می‌کشد. نرگس است که کنجکاوی می‌کند:

-چی بودن مگه؟!

نرگس ساده است. ساده و مهربان و به دور از حاشیه...

می‌خندد:

-جیز بودن!

نرگس اخم می‌کند و مُشتی حوالی بازوی حنا می‌کند:

-اذیت نکن دیگه. جون نرگس بگو!

اخمش پررنگ‌تر میشود و خاطره‌ی چندان جالبی از آن قرص‌ها ندارد؛ اما به اجبار ل*ب می‌زند:

-یه سری قرص‌های روان‌گردان و توهم‌زا تحتِ عنوان‌های مختلف اکستازی و سایکو اکتیو و غیره... تو اینجور مهمونی‌ها پخش میشه.

نرگس هین می‌کشد:

-خطرناک نیست؟

می‌خندد به زیادی ساده بودنِ رفیقی که چون خودش بیست سال سن دارد و اَمان از جانور بودن خودش!

توجهی به پذیرایی‌های توی مهمانی نمی‌کند و از اول هم تاکید داشت که نه خودش و نه نرگس و شادی؛ هیچ‌کدام و تحت هیچ شرایطی چیزی نخورند و ننوشند!

نگاهش به دختران و پسران پشت درختان باغ می‌افتد و... ناگهان با آن چیزی که می‌بیند، روح از تنش پَر می‌کشد و درجا یخ می‌کند. آن مردِ م*ستِ جام به دست که دارد با چندی از دختران و پسران می‌رقصد و بابا کرم می‌خواند، آرمان است؟ آرمان خودش؟؟

نگاهش می‌کند. همان تیله‌های سیاه و همان موهای شب‌رنگ و لَخت و همان ل*ب‌ها و... خنده‌اش را می‌بیند. همان خنده و همان دو دندانِ جلویی که کمی درشت بودند و باعث شده بود که روزهای اول، برایش در زیر پست‌ها کامنت کند که دندان خرگوشی‌ست!

به بلوز مردانه‌ی توی تنش نگاه می‌کند. دکمه‌هایش تماماً باز هستند و دارد بدنش را می‌بیند. انگاری چیزی خار می‌شود و می‌رود توی چشمش.

نرگس دستش را می‌کشد:

-چیشدی تو؟

اشکش می‌چکد. انگاری خواب باشد و رویا... تمامِ آنچه را که دیده و باور کرده بود دارد خط می‌خورد...

می‌بیند که نرگس، خط نگاهش را دنبال می‌کند و... حیرتِ صدایش مو به تن حنا سیخ می‌کند:

-آرمان؟

خنده‌دار و دردآور است؛ اما بله... آرمان!

سخت است. خیلی سخت و انگاری کسی قلبش را مُشت کرده باشد و بفشارد!

دیدنِ اینکه آرمان خم بشود و گونه‌‌ی یکی از دختران رقاصه را ببوسد، سخت و وحشتناک است و... تطابق دادن و مقایسه کردن این صح*نه‌ها با آنچه که در ذهن و قلبش جاخوش کرده بود، سخت‌تر و وحشتناک‌تر!

[/THANKS]









[HASH=13505]#رمان_واژگون[/HASH]

[HASH=7151]#صبا_نصیری[/HASH]

[HASH=4362]#صبا_نوشت[/HASH]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت20
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان



کد:
هُوالحق!



[HASH=3532]#پارت20[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]









[THANKS]







از تمام تنش حرارت و گرما متساعد می‌شود و سرش از درد، رو به انفجار است؛ اما دارد خوش می‌گذرد!

با جامِ توی دستش بازی بازی می‌کند و همگام با جمعِ هشت نُه نفره‌شان بلند بلند می‌خوانَد و می‌رقصد. معین همراهش است و طبقِ ساعات گذشته، هیچ خبری از سپهر و فوآد ندارد. بعد از قِر دادنِ آن ماهک‌نامِ به دردنخور، برای شکارِ بعدی به حیاط آمده بود تا ضیافت امشبش تکمیل شود و آخرین چیزی که از ماهک به یاد می‌آورد، تنها صدای جیغ و گریه‌هایش است و آن صورتی که از ریمل و خط چشم چکیده‌اش به زشت‌ترین حالت ممکن مبدل شده بود.

یکی از دختران، زیادی برای معین ناز می‌کند. جانش می‌خارد و برای خودنمایی بیشتر در لبه‌ی استخر بزرگ توی حیاط، دلبری می‌کند. هیکل پُر و خوبی هم دارد؛ اما خنده‌ی مستانه‌ی معین با آن طعنه‌اش همه را به قهقهه وا می‌دارد جز خود آن دختر...

-بپا میری توی آب، شناور نشی! آخه کُلاً پلاستیکی...

و تا می‌خواهد چیزی به معین بگوید، نگاهش به رو می‌افتد و قفلِ دو تیله‌ی مات مانده به خودش می‌شود. چشمانش از خنده و شاید هم مستی آب انداخته‌اند. زیادی خوب نمی‌بیند؛ اما آن نگاهِ روبه‌رو آشناست! خیلی آشنا...

اخم کمرنگی می‌کند و انگاری در میان شلوغی و درد بیش از حد سرش دارد به دنبالِ ردی از آن نگاه می‌گردد. موهای چتریِ رنگ به رنگش و آن اجزای صورت...

سرش تیر می‌کشد. چرا یادش نمی‌آید؟ می‌خندد؛ اما جدای هر چیزی، دخترک زیباست. یک‌طورِ نفس‌گیری زیباست... فقط، گریه می‌کند؟!

کسی بازویش را می‌کشد و حواسش، نیست... تکان می‌خورد و می‌رقصد. می‌خوانَد؛ اما... پسِ ذهنش هنوز به دنبال ردی از آن نگاهِ آشناست...

به روبه‌رو نگاه می‌کند. دخترک نیست. بی‌اراده چشم توی حیاط می‌چرخاند و... نگاهش دو دو می‌زند. با ساکت شدنِ جمع و دست کشیدنشان از خواندن، به سمتِ آنها می‌چرخد و با چیزی که می‌بیند، نفس در س*ی*نه‌اش حبس می‌شود.

موهای چتری‌اش را از نظر می‌گذراند. قد و بالای فنچ؛ اما هیکلِ خوبش را...

به تیله‌هایش می‌رسد. مکث می‌کند و... چشمانش، طوسی خاکستری‌ست؟

-میشه... حرف بزنیم؟

به صورت معصومش نگاه می‌کند و اشکی که همزمان با درخواستش از آرمین، به روی گونه‌اش می‌چکد. قلبش یک‌طوری می‌کوبد؛ اما او آرمین است. شر، شیطان، پایه‌ی خوشگذرانی و... به دور از هر آنکه اهلِ گریه و ماتم‌زدگی و خزعبلات بود!

یاد نوشین می‌افتد. همان روان‌پریشِ احمق که روزگارِ فوآد را سیاه کرده و هر بار با جیغ و گریه و ناله به سراغش رفته بود...

راستش چندشش می‌شود از این لحنِ بغض‌آلود و غم‌انگیز دخترک. چینی به دماغش می‌دهد و تخس جواب می‌دهد:

-نه!

معین قهقهه می‌زند:

-جوون... مقاومتتو قربون!

دخترک اخم می‌کند. و اِی خاک برسرت آرمینِ هَوَل که با اخمش هم دلت یک‌طوری قیلی ویلی می‌رود.

-می‌خوام که حرف بزنیم!

می‌خندد! می‌خواهد؟ چه مزخرف! مگر آرمین به خواسته‌ی این و آن، کار انجام می‌داد؟

با لحنِ بدِ آلوده به خنده‌ای می‌پرسد:

-مگه به خواستنِ توعه؟

و بی‌اینکه منتظرِ حرفی از جانبِ دخترک باشد، پشت بندش اضافه می‌کند:

-بی برو رَدِ کارِت!

و همین که سر به سمتِ یکی از دافی‌های توی جمع می‌چرخاند، دادِ پر از حرصِ دخترک، مات و مبهوتش می‌کند:

-آره ع*و*ضی. به خواستنِ منه! وقتی بهت میگم باید حرف بزنیم، یعنی باید بزنیم!

چیزی توی‌ س*ی*نه‌اش تکانِ سختی می‌خورد. به او گفته بود ع*و*ضی؟ به آرمینِ بهمنش؟

می‌خندد. پر حرص و هیستریک. نگاهِ به خون نشسته‌اش را به صورت او می‌دوزد؛ اما برای جمعِ دور و برش با تحکیم اَمر می‌کند:

-همگی مرخصید تا من تکلیفِ یه نفرو روشن کنم!

و از زیرِ چشم می‌بیند که همگی با قیافه‌ی هاج و واج دور می‌شوند. معین می‌پرسد:

-داداش من بمونم دهنشو...

میانِ حرفش می‌آید و تک کلمه‌ای دستور می‌دهد:

-برو!

و با رفتنِ معین، دوباره حرصی می‌خندد. چشم باریک می‌کند و با قدم برداشتن به سمتِ دخترک، یک‌طور با نفود و ترسناکی سوال می‌کند:

-که من ع*و*ضی‌ام؟ دیدی ع*و*ضی بودنمو یا نشونت بدم کوچولو؟

دخترک بغض دارد. باز اشکش می‌چکد و چقدر این صح*نه برای آرمین تهوع برانگیز است!

-مـ... من...

عصبی می‌شود. اصلاً این یکی کُره‌خرِ کدام محل بود که می‌خواست با آرمین حرف بزند آن هم وقتی ارمین حتی او را نمی‌شناخت؟

بی‌حوصله و عصبی داد می‌زند:

-مِن مِن چرا؟ بنال دیگه. مگه نمی‌خواستی حرف بزنی؟

باز هم گریه می‌کند و باز هم صدایش آلوده به بغض است وقتی که می‌گوید:

-خسته نشدی از تظاهر و نقش اومدن؟ بالاخره کدومشی؟ اونی که خودساخته و مغروره یا یه هَوَلِ عیاش؟

نمی‌فهمد! هیستریک می‌خندد:

-چی میگی تو اُسکول؟

می‌بیند لرزیدنِ لبان دخترک را از زورِ بغض و لحظه‌ای حواسش پرتِ آن ل*ب‌های خدادادیِ بدون ژل می‌شود. صورتی‌اش بکر است انگار...

اما می‌شنود:

-حنام. یه طوری نگاه نکن که انگار نمی‌شناسی!

ماتش می‌برد. حنا؟ به والله قسم که حنا نمی‌شناسد! جام توی دستش را یک نفس سر می‌کشد و اجازه می‌دهد تا گلو و معده‌اش باهم بسوزند. جام را محکم به زیر پایش پرت می‌کند و از صدایِ بدِ شکستن، پلک دخترک که هیچ، تنش هم می‌لرزد.

و آرمین است که کلافه و بی‌حوصله ل*ب می‌زند:

-ببین من از این مُدلا زیاد دیدم. یه دو مین دیگه می‌خوای بگی ازم حامله‌ای و این زِرت و پِرتا؛ ولی بزار یه چیزو قشنگ برات روشن کنم. من؛ خر نیستم!

دستش را بالا می‌آورد و با انگشت اشاره‌اش، نسبتاً محکم به پیشانیِ دخترک می‌کوبد:

-اینو توی اون مغزِ پوکِت فرو کن!

حنا نامِ پیش رویش همچنان اشک می‌ریزد و نمی‌فهمد چرا واقعاً ناباوری و حیرت در نگاهِ طوسی‌‌اش موج می‌زند وقتی که زیر ل*ب می‌گوید:

-تو دیوونه‌ای. داری... داری باورامو خ*را*ب می‌کنی. تو... تو داری با من چیکار می‌کنی آرمان؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت۲۱
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان





کد:
هُوالحق!



[HASH=13807]#پارت۲۱[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]







[THANKS]



آرمان؟! سیبک گلویش با مکث تکان می‌خورد و آب د*ه*ان فرو می‌دهد. آرمان؟

از اینکه توسط دختر پیش رویش آرمان شمرده شده است، توی دریای عظیمی از بهت و حیرت غرق می‌شود. صبر کن ببینم... نکند... نکند آرمان با این دختر سَر و سِری دارد که...

سرش درد می‌کند و تنها آرمانِ توی زندگی‌اش هم آن برادرِ دوقلویِ بداخلاق است. نمی‌داند چه باید بگوید؟ زبانش به طرز عجیبی قفل می‌شود. و نگوید از مغزِ د*اغ‌شده‌اش...

بی‌اراده و برای به دست اوردن اطلاعاتِ بیشتر، کوتاه بر ل*ب می‌رانَد:

-نمی‌فهمم چی میگی.

و کاش که خدا در آن لحظه که آرمین، این جواب را بر ل*ب رانده بود، پتکی توی سرش فرود می‌آورد و کاش که بازیِ تقدیر را جورِ دیگری می‌نوشت...

دخترک میان بغض و اشک، غمگین می‌خندد:

-باشه... باشه؛ اما من هر دو مُدلتو دوست دارم!

قلبش سخت می‌لرزد و به تپش می‌اُفتد. نگاهِ طوسی دخترک که پشت پرده‌ای از اشک دارد برق می‌زند و آن صداقت توی لحنش و آن طرزِ بیان مغموم و دل‌فریبش، همه و همه برای لحظه‌ای او را در خلسه‌ای عمیق فرو می‌برد و اولین بار است که دختری توی رویش می‌ایستد و انقدر صادق و بی‌ریا از دوست داشتن حرف می‌زند!

زبانش بند می‌آید و... تا به خود بجُنبَد، دخترک عقب گرد می‌کند و به دو می‌رود. قلبش هنوز سخت می‌کوبد و نگاهش هنوز روی دخترکِ در حال دویدن است. انقدری نگاهش می‌کند که بالاخره از دایره‌ی دیدش خارج می‌شود و... آن دوست داشتنی که از آن ل*ب می‌زد، برای آرمان بود؟!

گیج است. سرش درد می‌کند و نمی‌داند چرا به آنی حالش خ*را*ب می‌شود؟

روی آلاچیقِ کنار درخت فرود می‌آید. گرمش می‌شود و هزارجور فکر در سرش جولان می‌دهد و... ر*اب*طه‌ی آن دختر با آرمان...؟

پوفِ کلافه‌ای و حوصله‌اش ته می‌کشد. و برای اولین بار است که در این ساعت از مهمانی دلش رفتن به خانه را می‌خواهد. گوشی را از جیب پشتی شلوارش بیرون می‌آورد. شماره‌ی سپهر را می‌گیرد و به دو ثانیه هم نمی‌کشد که صدای گرمش در گوش آرمین می‌پیچد:

-جونم دادا؟

ذهنش به هم ریخته است. کوتاه می‌گوید:

-بیا منو ببر خونه.

سپهر نگران می‌شود و از صدای موزیک، مشخص است که توی ویلاست. بلند می‌پرسد:

-چیزی شده؟

چیزی شده بود؟ نمی‌داند! فقط می‌داند که حس و حالش را یک دخترِ چشم طوسی به کُل عوض کرده بود. و آرمان... هوف می‌کشد و صورتش را با دست می‌مالد:

-نه. فقط بیا.

سپهر باز هم می‌پرسد:

-به معین و فوآد هم بگم؟

اعصابش از سوال‌های سپهر خورد می‌شود. کلافه می‌غرد:

-نه سپهر. میگم فقط خودت بیا و منو برسون خونه.

و بی‌اینکه منتظرِ حرف دیگری باشد، تماس را قطع می‌کند. به زور خود را بلند می‌کند و با گرفتن دست به گ*ردنش، راهِ دویست و شش سفیدش را در پیش می‌گیرد. از میان باغ و درختان رد می‌شود. چشم می‌گرداند و ماشین خود را می‌بیند. تکیه‌اش را به آن می‌دهد و از آنجایی که سوییچ دستِ فوآد بود، باید منتظرِ آمدنِ سپهر می‌ماند.

تنش می‌سوزد و بی‌اینکه بخواهد، دارد به آن دختر، حرف‌هایش، آرمان و ارتباطشان فکر می‌کند. صدای اِصرار بلند دختری باعث می‌شود که سر به سمتی بچرخاند.

-نمیشه من با خزان برگردم؟ تورو خدا...

نگاه می‌کند و دوباره به حیرت می‌نشیند. آن دخترِ حنا نام است که دربِ راننده‌ی آن اتومبیل آلبالویی رنگ را باز کرده است و دارد سوار می‌شود. و دختری در حال اصرار و آویزان از درب سمتِ شاگرد و... لعنتی! یادش می‌آید. همان اتومبیلِ توی بلوار است که آن شب معین گفته بود که حتما گُل زده‌اند! و همان دختران. منتها انگاری آنی که آن شب در صندلیِ شاگرد بود، امشب نیست!

به پلاک نگاه می‌کند و... غیربومی‌ هم هستند.

ماشین استارت می‌خورد. صدای حنا را نمی‌شنود؛ اما آنی که اصرار می‌کرد، مجبور به جاگرفتن در ماشین می‌شود. در حال و هوای آنهاست که با صدای باز شدن قفل ماشین، به خود می‌آید. تنه‌اش را از بدنه‌ی سفید خودرو می‌گیرد و با دیدنِ سپهر که دارد به سمتش می‌آید، درب را باز و خود را داخل می‌کشد.[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت22
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان





کد:
هُوالحق!



[HASH=3540]#پارت22[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]







[THANKS]



نمی‌داند کجاست و چه ساعتی از شبانه روز است؟ فقط می‌فهمد که تمام تنش به عرق نشسته و کوفته شده است. نای پلک از هم گشودن ندارد و اصوات دور و برش را ناواضح می‌شنود. سرش درد می‌کند و گیج می‌رود. زیر ل*ب می‌نالد:

-داره میره.

و دست سنگین شده‌اش را بالا می‌آورد و روی چشم‌ها و پیشانیِ دردناکش می‌گذارد. در حال و هوای گیج و سنگینِ خودش است که با سیلی شدنِ مقدار زیادی از آبِ سرد بر سر و صورتش، نفس در س*ی*نه‌اش حبس می‌شود و یخ می‌زند. چشمانش تا اخرین درجه ممکن باز می‌شوند و حالا تصویرِ آرمانِ پارچ به دست را به خوبی تشخیص می‌دهد. فی‌الفور و ترسیده روی تخت می‌نشیند و س*ی*نه‌اش با شتاب بالا و پایین می‌شود. عصبی و بی‌نفس می‌غرد:

-حیوون!

آرمان قهقهه می‌زند و تمسخر از جزء به جزء کلامش می‌ریزد:

-بی‌خوابت کردم؟ آخِی... ببخشید.

دست روی صورت و س*ی*نه‌ی بر*ه*نه‌ی حالا خیس‌شده‌اش می‌کشد. قلبش هنوز تند می‌کوبد و... اُوف! چه بیدار شدنِ وحشتناکی...

سردردش اوج می‌گیرد. با اخم کمرنگی حرص می‌زند:

-سر صبحی چی می‌خوای از جونم؟

و آرمانِ گرمکن‌پوش است که بی‌توجه به اینکه در اتاق آرمین حضور دارد، کمدها را باز و بسته می‌کند و رو و زیر میز را می‌گردد. انگار که دنبالِ چیزی باشد.

می‌خندد:

-لنگِ ظهرِ.

به ساعتِ روی پاتختی نگاه می‌کند. یک ربع مانده به یک ظهر! دود از کله‌اش بلند می‌شود و دیشب، ساعتِ چند رسیده بود؟ یادش نمی‌آید.

عصبی به آرمانِ در حال تجسس، می‌توپد:

-میشه بدونم دنبالِ چی الآن؟

و آرمان، جیب شلوار جین‌های آرمین را می‌گردد. تخس سر بالا می‌اندازد:

-نه.

حرصش می‌گیرد. بالشت را محکم بر روی تخت می‌کوبد. ملحفه را کنار می‌زند و از جا بلند می‌شود. به سراغِ آرمان می‌رود و شلوارها را از دستش می‌کشد. می‌غرد:

-گمشو بیرون. سربه‌سرم نزار آرمان.

آرمان بی‌خیالِ شلوارها می‌شود و بلند می‌خندد. به سمتِ درب اتاق می‌رود:

-آخر که پیداش می‌کنم!

نمی‌فهمد. با اخم و سوالی نگاهش می‌کند:

-چی رو؟

که آرمان جدی اضافه می‌کند:

-اون زهرماری که می‌زنی رو!

بی‌اراده می‌خندد. بلند، عصبی و شاید حتی ناباور! اینکه برادرش به اویی که جز با سیگار و وِیپ با چیز دیگری سر و کار نداشت شک دارد، مزخرف و تهوع‌برانگیز است!

قیافه‌اش چین می‌خورد:

-خاک تو سرت که هنوز بهم شک داری.

آرمان تکیه به درب اتاق می‌دهد و می‌خندد:

-با اون سر و وضعی که دیشب من ازت دیدم، چاره‌ای جز این ندارم که بهت شک کنم!

دیشب؟ دیشب مگر سر و وضعش چه بود؟ تصویرها و فکرها را پس می‌زند تا به جوابی برسد و آرمان که مکث کردنش را می‌بیند، ادامه می‌دهد:

-می‌خوای سعی کنی که یادت بیاد؟

می‌خندد:

-بزار من بهت بگم. وقتی سپهر تورو رسوند خونه، انقدر مَست و گیج بودی که وقتی اومدی داخل، حتی نمی‌تونستی درست راه بری! مُدام می‌خندیدی و از سر و ب*دنِ یکی به اسم ماهک تعریف می‌کردی. گمون کنم مشروبا اثرشون رو یه کم دیر گذاشته بودن.

باورش نمی‌شود.

و آرمان در اوجِ بیخیالی و تمسخر اضافه می‌کند:

-نمی‌دونم چی زده بودی که اونقدر می‌خندیدی؟ و قسمتِ فاجعه‌ش اینجاست که شلوارت رو خیس کردی!

ماتش می‌برد. شلوارش را خیس کرده بود؟ ناباور می‌خندد:

-امکان نداره!

آرمان شانه بالا می‌اندازد:

-اینی که حتی یادت نمیاد که دیشب چی بهت گذشته، شکِ منو به اینکه یه چی می‌زنی به یقین تبدیل می‌کنه.

واقعاً دیشب را اینطور گذرانده بود؟ وحشتناک است. دستش را به سر می‌گیرد و هنوز توی شوک حرف‌های آرمان است و... آرمان، اَمر می‌کند:

-یه دوش بگیر که بویِ گندِ ا*ل*ک*ل میدی. بعدش بیا ناهار.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت23
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان




#رمان_واژگون
#صبا_نصیری
#صبا_نوشت

کد:
هُوالحق!



[HASH=3542]#پارت23[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]





[THANKS]



بوی قیمه بادمجان معده‌اش را قیلی ویلی می‌دهد و حنا در زندگی هیچ غذایی را به قدرِ بادمجان دوست نداشت. بو می‌کشد و تمام روح و جسمش غرق ل*ذت می‌شود. با لبخندی از روی رضایت، از سوسن تعریف می‌کند:

-قربونِ دست و پنجه‌ت سوسی جون.

نرگس می‌خندد و همانطور که به گوشت‌های قیمه ناخنک می‌زند، به حرف می‌آید:

-داره دلبری می‌کنه که شرمنده‌ش بشیم.

شادی برای خود سالاد شیرازی می‌کشد:

-شرمنده چرا؟

حنا همانطور که بشقابش را از بادمجان و لپه پُر می‌کند، ریز و نخودی می‌خندد و جوابِ شادی را می‌دهد:

-تولدِ عمه‌م که نیست! تولدِ سوسن نزدیکه. می‌خواد با اینکارا جا واسه‌ کادوهاش باز کنه.

بالاخره سوسن هم به جمعشان ملحق می‌شود. موهایش را با باندانا بسته است و دقیقا شبیه زنان خانه‌دار و وظیفه شناس شده است.

حنا می‌خندد:

-درست نمیگم سوسی؟

سوسن پشت چشم نازک می‌کند و چقدرِ دیگر باید روی اینکه او را سوسی صدا نزنند، تاکید کند؟

با اخم به غذا اشاره می‌کند:

-بخور، یخ کرد.

شادی است که کاسه‌ی سالادش را با آبغوره پُر می‌کند:

-آره والا. سریع‌تر بخور که تو آرایش و سانتالت فقط دو ساعت زمان میبره. ساعتِ چهار هم که کلاس داری.

قاشق از دستِ نرگس می‌افتد. یک‌طورِ ناباور، ناراحت و مضطربی می‌پرسد:

-میری کلاس؟ اصلاً مگه صبح نبود کلاس‌هات؟ فکر می‌کردم کنسل کردی.

سوسن متحیر می‌خندد:

-وا! خل شدی؟ بچه‌م این همه راه کوبیده و اومده که پاش به کلاسِ این مر*تیکه یابو باز شه. چرا کنسل کنه؟

و حنا برای نرگس چشم درشت می‌کند. مگر قرارشان را یادش رفته بود؟ که نه از اتفاقات دیشب برای کسی جز خودِ دونفرشان بگویند و نه از دیدنِ آرمان! از هیچ چیزی!

مضطرب می‌خندد و پشت بندِ حرفِ سوسن را می‌گیرد:

-نه بابا. چون دیشب خوب نخوابیدم، نرگس گمون می‎کرد که کلاس رو تعطیل کنم. مگه نه؟

و سوسن تیزتر از این حرف‌هاست:

-شما دو نفر چرا اینجوری به هم نگاه می‌کنید؟

نرگس بی‌حال می‌خندد:

-هیچی دیوونه.

و همان لحظه اعلان پیامِ گوشیِ حنا بلند می‌شود. قاشق پلو و خورش را توی د*ه*ان می‌گذارد و دولُپی مشغول خوردن می‌شود. قفل تلفن را باز می‌کند و وارد واتساپ می‌شود. و غذا توی گلویش می‌پرد وقتی که می‌بیند پیامِ ارسالی در گروهِ مخصوص کلاس هنرش و آرمان، فایل صوتی ارسال کرده است.

لیوانِ نوشابه را چنگ می‌زند و با سر کشیدنِ تقریباً نیمی از محتویِ آن، صدای گوشی را بالا می‌برد و فایل را پخش می‌کند و اصلاً به جهنم که هنذفری وصل نکرده است:

«سلام. انشالله که حال همه خوب باشه. دوستان طبقِ هماهنگیِ قبلی، امروز کلاسِ صبحمون کنسل شد. ساعت چهار بعد از ظهر در خدمتتون هستم. آوردنِ برگه‌ی تمرین‌هاتون الزامیه. در ضمن؛ بعد از بررسی طراحی‌هاتون به این نتیجه رسیدم که کلاس رو به سه گروه تقسیم کنم. گروهِ اول با روندِ نُرمال کلاس پیش میرن و خداروشکر از کارشون راضی‌ام. گروه دوم تمریناتِ بیشتری بهشون داده می‌شه و کمی عقب‌تر از روند کلاس هستن. و... راجع‌به گروه سوم باید بگم که متاسفانه اگر با همین روند پیش برن، از اعضای این کلاس جدا می‌شن و با گروهِ دیگه‌ای به آموزششون ادامه میدن. یعنی تدریسشون رو می‌سپارم به همکارم، آقای رسولی! ختم کلام و روز خوش!».

وُیس که تمام می‌شود، تازه یادش می‌آید که باید نفس بکشد. دم عمیقی می‌گیرد و قلبش محکم و نامنظم می‌کوبد.

شادی می‌خندد:

-فقط اون روز خوشِ آخری که گفت!

سوسن با لحنی که انزجار از آن می‌بارد، ل*ب می‌زند:

-اسمشو باید بزاره مِستر سیس! فقط ادعا و شوآفِ بخدا.

و حنا بی‌اراده می‌خندد و حال و هوایش قلبی‌ست. صورتی و ملایم و عاشقانه... فایل را دوباره پخش می‌کند و دیوانه است که می‌میرد برای آن تکه که فقط می‌گوید سلام؟ و چه صدایی هم دارد لعنتیِ جذابِ پدر درآور...

ناخداگاه ل*ب می‌زند:

-من غَشش...

و گر*دن کج می‌کند و سرش را به شانه‌ی سوسنِ نشسته در کنارش تکیه می‌دهد.

سوسن می‌خندد:

-غش نکن اسکول خانوم. برو بپرس یه وقت تو گروه سوم نیوفتاده باشی که بفرستَتِت پهلوی همکارش.

شادی قهقهه می‌زند:

-وای! فکر کن جدی جدی بری پیشِ این یارو رسولی...

حرصش می‌گیرد و به آنی حس و حالِ صورتی‌اش خ*را*ب می‌شود. دوست که نبودند، یه پا دشمن بودند بس که با حنا و رسیدنش به آرمان مشکل داشتند.

نفسش می‌رود و نکند جدی جدی قسمتِ گروهِ سوم بشود؟

استرس به جانش می‌افتد. آیکونِ میکروفون را نگه می‌دارد و بی‌اینکه حتی صدا صاف کند و یا حتی ناز و عشوه در کلامش بریزد، با هُول و وَلا می‌پرسد:

-من چی اُستاد؟ من تو گروهِ سومم؟

و بلافاصله ارسال می‌کند.

[/THANKS]



[HASH=13505]#رمان_واژگون[/HASH]

[HASH=7151]#صبا_نصیری[/HASH]

[HASH=4362]#صبا_نوشت[/HASH]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت24
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان





اینم همون ترانه‌ای که لاله خوند:




#رمان_واژگون
#صبا_نوشت
#صبا_نصیری

کد:
هُوالحق!



[HASH=3544]#پارت24[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]







[THANKS]





روی تخت نرم و گرمش دراز کشیده است و به امروز و هیجاناتش فکر می‌کند. به رفتارِ عجیبِ آرمان. به آن جوابی که بعد از ویس ارسالیِ حنا به گروه، فرستاده بود. وقتی که در جوابِ «من چی اُستاد؟ من تو گروهِ سومم؟»ِ حنا، فایل صوتی فرستاده و در ابتدای آن خندیده بود!

دستش روی قلبش مُشت می‌شود و آخ که بمیرد برای خنده‌های دلبرش! توانسته بود که او را بخنداند؟ حال و هوایش باز صورتی و ملایم می‌شود.

و ضربان قلبِ حنا، صد را رد کرده وقتی که آرمان ل*ب زده بود:

«حنا خانم شما که کاپیتانِ گروهِ اولی!».

و این اولین بار بود که حنا را به نام صدا می‌زد و نمی‌گفت خانمِ کشاورز! آخ که قلب کوچکش طاقتِ این حجم از خوشی و هیجان را ندارد و وای از کلاسِ محشری که امروز گذرانده بود.

لبخند می‌زند و یادِ آن لحظاتِ شورآورِ سرکلاس می‌کند. یادِ لحظه‌ای که برای نشان دادنِ طراحی جدیدش بر سر میز آرمان رفته و برایش پر از ناز و عشوه، گر*دن کج کرده و میو سر داده بود! چون گربه‌های لوس، سرتق؛ اما یک‌طوری معصوم.

آرمان متعجب خندیده و نگاهش به طراحیِ خارج از تکلیفِ کلاسِ حنا افتاده بود. به یک گربه! یک گربه‌ی چشم درشتِ سیاه و سفید که گر*دن کج کرده است...

و بمیرد برای آن لحظه که آرمان بلند قهقهه سر داده و گفته بود:

-درست شکلِ خودته...

با صدایِ بلند شدنِ زنگ تلفنش از خلسه‌ی شیرین خود بیرون می‌آید. عمه جانش است. نگاهش گِرد می‌شود. ساعت از دوازده نیمه شب می‌گذرد و نکند اتفاقی افتاده باشد؟ بی‌درنگ تماس را وصل می‌کند:

-سلام. خیر باشه نصفِ شبی!

با شنیدنِ صدای خنده‌ی ریز عمه، تمام اضطراب و حال بدش پَر می‌کشد. چرا که عمه لاله‌اش را خوب می‌شناسد. اگر بخندد، یعنی جای هیچ نگرانی از بابتِ افتادن اتفاق بدی نیست.

-سلام بلایِ عمه. خوبی؟

یک مقدار مشکوک نیست که عمه‌اش در این ساعت از شب بخواهد جویای احوال حنا باشد؟

مستقیم به سراغِ اصل مطلب می‌رود:

-من خوبم؛ ولی تو اون چیزی رو بگو که بخاطرش این وقت شب بهم زنگ زدی.

عمه‌اش می‌خندد و این خنده، یک‌طور عجیبی درد و دلتنگی دارد انگار...

-دلم گرفته بود. بد کردم زنگ کردم؟

لبخند می‌زند و حنا نیست که اگر دلیل دل‌گرفتگی‌اش را نداند. می‌پرسد:

-میخوای برام بخونی؟

و اِی به قربانِ این زن که الکی خود و احساساتش را از این دختر پنهان می‌کند:

-چی بخونم؟

برای دلِ هنوز عاشق عمه‌اش، شیطنت می‌کند:

-همون ترانه‌ای که می‌گفتی برای اون یارو خدابیامرز می‌خوندی.

صدای عمه که نمی‌آید، ادامه می‌دهد:

-خسته نشدی از اینکه همش بخاطر حس پاِکت خجالت بکشی؟ بابا درستته که نه سرِ قضیه رو بهمون گفتی و نه تهش رو؛ اما مونسِ هم که هستیم. بخون تا آرروم بشی.

انگاری که عمه‌جانش مردد است:

-آخه...

به میان حرفش می‌آید:

-عاشقی که خجالت نداره زنِ مومن!

با لبخندی اضافه می‌کند:

-اونم عاشقی مثلِ تو. به قولِ خودت، عمری سال از مرگ طرف می‌گذره و تو هنوز به پای اون نشستی. چهل و پنج سالت شده و ازدواج نکردی. نه بچه‌ای، نه همدمی.

لاله نرم می‌خندد و فی‌الفور اعتراض می‌کند:

-تو چی هستی پس جیرجیرک خانوم؟

می‌خندد:

-من؟ من بلای جونتم.

آهِ عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد:

-یادگارِ داداش و زن‌داداشِ خدابیامرزتم. بچه‌ت که نیستم!

و به والله قسم که از لحنِ تندِ لاله، اخمش را هم تصور می‌کند. وقتی که آنطور محکم و تیز می‌غرد:

-دیگه نشنوما!

کوتاه می‌آید؛ اما هر چند که حرفِ دلش را زده بود:

-چشم.

و سکوتِ لاله برایش دلگیر و اذیت کننده است. می‌پرسد:

-اسمش چی بود؟ می‌خوای طلسمِ این همه سال رو بشکنی و از اون برام بگی؟

و لاله است و آن خنده‌های مرموزش...

-چی بگم آخه؟

خودش هم نمی‌داند. برای همین کوتاه می‌گوید:

-هر چی که دوست داری!

نمی‌داند چند ثانیه می‌گذرد که بالاخره سکوتِ لاله می‌شکند و زبان باز می‌کند تا از عشق شیرین، پر از غم و دلتنگی و کهنه‌اش بگوید:

-یادمه شبایی که پیشِ من می‌موند تا اون ترانه رو نمی‌خوندم براش، خوابش نمی‌بُرد. عادت کرده بودیم. من به اون. اون به من، به اون ترانه، کلبه‌ی چوبیِ توی جنگل، سوختنِ هیزم‌ها. اون حتی به خواب رفتنش روی پاهای من عادت کرده بود.

چیزی نمی‌گوید که لاله با لحنِ آمیخته به درد و دلتنگی، ادامه می‌دهد:

-از شهر، شلوغی و آدماش خسته شده بود. اصلاً همیشه خسته بود. می‌گفت من براش بوی چشمه میدم.

بغضش می‌گیرد انگار... چرا که صدایش می‌لرزد وقتی که می‌گوید:

-از زنش خسته شده بود. از زندگی که می‌گفت یکنواخت شده و بوی تعفن گرفته.

ماتش می‌برد و برای لحظه‌ای به گوش‌هایش شک می‌کند. نفسش می‌رود و... عمه لاله‌اش، با مردِ متاهل برای خود داستان عشق و عاشقی نوشته بود؟

قلبش جمع می‌شود. ناباور می‌پرسد:

-زن... داشت؟

لاله غمگین می‌خندد. و حنا، صدای دماغ بالا کشیدن و گریه‌اش را به خوبی می‌شنود و وای از شوکِ جمله‌ی بعدی:

-حتی بچه!

باورش سخت است. راستش کمی... فقط کمی بدش می‌آید. از لحنش دلخوری و سرزنش می‌بارد وقتی که صدا می‌زند:

-عمه؟!

لاله حالا هق می‌زند:

-دیدی خجالت داره؟ قصه‌ی عشقِ من جز درد، پشیمونی و خجالت هیچی نداره!

ل*ب می‌گزد. نمی‌خواهد نمک بپاشد روی زخم‎‌‌های کهنه‌ی لاله‌ای که پانزده شانزده‌ سال از زندگی و جوانی‌اش را به پای حنا گذاشته است تا بزرگش کند. که هیچ‌وقت هیچ کم و کسری نداشته باشد و مانندِ بچه‌های روستایی بار نیاید، درس بخواند، شیطنت و عاشقی کند و برخلافِ عقاید روستایی‌ها، هر طور که می‌خواهد باشد و اصلاً رنگ مو بگذارد و آرایش هفت قلم کند!

پشیمان از آن‌طور صدا زدن و سوال کردنش، کوتاه خواهش می‌کند:

-میشه همون ترانه رو بخونی؟

و دقیقه‌ای طول می‌کشد تا لاله هق زدنش را کنار بگذارد، آرام شود. هرچند که هنوز صدایش از غم و دلتنگی می‌لرزد؛ اما با این حال می‌خوانَد:

-آی فلک بوچ من دورله لیلا بم...

انقدری که لاله با درد، غم و دلتنگی می‌خواند، بی‌اراده اشک از گوشه‌ی چشم حنا پایین می‌چکد و نمی‌داند چقدر می‌گذرد و اصلا کِی می‌شود که خواب چشمانش را گرم می‌کند؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت25
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان




#رمان_واژگون
#صبا_نصیری

کد:
هُوالحق!



[HASH=3546]#پارت25[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]





[THANKS]





پا روی پا می‌اندازد و روی مبل بیشتر کِش می‌آید. انگشتِ میانه و اشاره‌اش را به پاپ سوکتِ گوشی گرفته و مشغولِ خواندن رمانِ جدید عاشقانه است. آقا سهندِ رمان، مغرور و عاشق است و وای از آن سکانسی که از پشت تلفن برای دخترکِ قصه، ل*ب به اعتراف گشوده بود. چشمانش به نم می‌نشینند. همیشه‌ی خدا همین وضع بود. رمان‌های عاشقانه و رمانتیک می‌خواند و بعد، از ذوق و یا غمِ دوریِ عاشقانِ توی رمان اشک می‌ریخت. یادِ خودش می‌افتد و قصه‌ی عشقِ شاید مسخره و یک‌طرفه‌اش! ل*ب برمی‌چیند و ای کاش هیچوقت با صفحه‌ی مجازیِ آرمان بهمنش و آموزشگاهِ هنرش آشنا نمی‌شد. چنین دختری نبود و حالا می‌فهمد که چقدر بی‌هوا و زود زود دلش برای آرمان تنگ می‌شود. چنین روحیه‌ای نداشت و بعد از آرمان، همه چیز با حساسیتِ تمام جلو می‌رفت. اشک می‌ریخت. حسادت می‌کرد و گاهاً دیوانگی!

می‌خندد. یعنی می‌شود یک شب که دارد چون روناکِ توی رمان، از تبِ دلتنگی و عشق می‌سوزد؛ آرمان هم، چون سهندِ مغرور زنگ بزند و بگوید خیلی وقت است که دلش رفته؟ آه می‌کشد و ته دلش از تصور چنین چیزی مالش می‌رود. از کانال ت*ل*گرام نویسنده بیرون می‌آید و با حالی دگرگون وارد واتساپ می‌شود. دلش شیطنت می‌خواهد. از بین لیست افرادِ عضو شده‌ی توی گروهِ هنر، صاف به سراغِ اَدمین می‌رود؛ به سراغِ آرمانِ بهمنشِ خوش پروفایل! جیغِ پر هیجانِ خفه‌‎ای می‌کشد و برای هزارمین بار، تصویرِ نمایه‌اش را چِک می‌کند و وای از آن نیم‌رخ جذابِ پدردرارش! گوشی را جلو می‌آورد و جایی حوالیِ گونه‌ی آرمان را از توی تصویر به ل*ب می‌چسباند. می‌بوسد. محکم و با صدا:

-آخ که چقد جذابی شوما عشقِ من!

می‌خندد و به والله قسم که تا آخرِ این ماجرا و عاشق کردنِ آقا آرمان، ایستاده و ثابت قدم است. لبخندش کِش می‌آید. از تصویرِ آرمان که نمی‌شود دل کَند؛ اما به هر حال کارِ مهم‌تری دارد...

وارد صفحه‌ی چت با او می‌شود و عجب کویرِ لوتی‌ست این صفحه‌ی چت! خبیث می‌خندد و شروع به تایپ می‌کند:

«سلام عرض شد اُستاد. خوبین؟ چخبر؟»

ل*ب توی د*ه*ان می‌کشد. کمی مسخره نیست که شاگردِ کلاس هنرش چنین پیامی به او بدهد؟ هوممم... پاک می‌کند و دوباره می‌نویسد:

«سلام حاجی. حال و احوال؟»

و این بار بلند می‌خندد. آرمان اگر چشمش به چنین پیامی بیوفتد، سر به تنِ حنا نمی‌گذارد. پاک می‌کند و برای بار سوم می‌نویسد و اصلاً هر چه پیش آید، خوش آید. بگذار خودش باشد. خودِ خودش. همان حنای کِرمو و پررو و شیطان:

«سلام».

همین! همین یک کلمه و می‌فرستد. و به محضِ ارسال، تمام جانش به استرس بدی می‌افتد. طوری که ضربان قلبش به طرز وحشتناکی بالا می‌رود و نوک انگشتانش یخ می‌کنند. و زمانی این هیجان بیشتر می‌شود که دو تیکِ کنار پیام، آبی و آرمان ایز تایپینگ می‌شود:

«؟»

جـان؟ همین؟ همین یک علامتِ سوال را فرستاده است؟ می‌خندد. حریص، مضطرب و پر از حس ل*ذتِ شیطنت... اصلاً عاشق همین سگ بودن‌ها و سگ محلی‌هایش شده است دیگر. خوشش می‌آید.

می‌نویسد:

«حال و احوال؟ روالِ همه چی؟»

خودش می‌داند که نهایتِ پررویی‌ست؛ اما... به جهنم!

پیامِ مغرورِ دست نیافتنی‌اش چه زود می‌رسد و آه قلبش! چقدر جذاب و دور از دسترس است این بی‌شرف!

«میشه بدونم با چه اجازه‌ای به خصوصیِ من پیغام می‌دید؟»

دلش می‌خواهد بیشتر اذیتش کند. برای همین می‌خندد و انگشتانش تند و تند روی صفحه کلید می‌رقصند:

«با اجازه‌ی بزرگترا دیگه! راستی، یه سوال داشتم».

ایز تایپینگِ آرمان را نگاه می‌کند. یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه و پیامی نمی‌رسد! هم می‌ترسد و هم می‌خندد. حتماً مستر جذابش بین گفتن و نگفتن مردد است. می‌خواهد بیخیال و از صفحه‌ی چت خارج شود که می‌بیند زیر پروفایلِ آرمان، در حال ضبط صدا می‌نویسد. از شدت هیجان مور مورش می‌شود. زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

-دور صدات بگردم من. ویس بده. ویس بده که من خ*را*بِ اون صدایِ دورگه‌ی بَمِتَم.

بیشتر می‌خندد و این نهایتِ دیوانگی‌ست. بالاخره ویس می‌رسد. بله... چه کوتاه هم هست. فقط هفت ثانیه؟

بازش می‌کند:

«باز من دو خط بهت خندیدم، دفتر صد برگتو باز کردی حنا خانوم؟ هوم؟»

جیغ می‌کشد و گوشی دارد زیر فشار انگشتانش له می‌شود و آخ از صدای تهدیدآمیزِ آرمانی که این بار دوم شخص مفرد خطابش کرده بود!

و تا می‌خواهد چیزی بنویسد، آرمان دوباره فایلِ صوتی می‌فرستد:

«باید توی گروه پیام میدادی؛ ولی چه کنیم که سرتق‌تر از خودت نیست؟ بپرس سوالت رو».

و جیغِ پر هیجان و کمی بلندترِ بعدی. سرتق؟ بیشتر و بیشتر خوشش می‌آید. بهتر نیست که او هم ویس بدهد؟ از حالت درازکش بیرون می‌آید و روی مبل می‌نشیند. دستی به موهای ابریشمی‌اش می‌کشد و با صدا صاف کردنی، ویس می‌گیرد. هر چه ناز دارد در صدا می‌ریزد و می‌پرسد:

-سوالم شخصیه‌هاا... بپرسم؟

فی‌الفور سین می‌خورد و جواب، صوتی و تند می‌رسد. دو ثانیه است:

-بپرس.

دست روی صورتش می‌گذارد. د*اغِ د*اغ است. چون کوره و تنور... می‌خندد و از این ویس بازی ل*ذت می‌برد. دستش را روی آیکون میکروفون می‌گذارد. سوالی که قرار بود برایش تجسس و کنکاش کند را مستقیم و بدون حاشیه، از خودِ آرمان بهمنش می‌پرسد:

-شما تو ر*اب*طه‌این؟ منظورم اینه که... دوس‌دختری، زِیدی چیزی...

و می‌فرستد. و خودش خنده‌اش می‌گیرد از آن کلمه‌ی زیدی که گفته بود. منتظرِ جواب می‌مانَد و... بالاخره ویس می‌رسد. اُوهَه! کِه می‌رود این همه راه را؟ یک دقیقه و چهار ثانیه؟

[/THANKS]



[HASH=13505]#رمان_واژگون[/HASH]

[HASH=7151]#صبا_نصیری[/HASH]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت26
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان





کد:
هُوالحق!



[HASH=3572]#پارت26[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]







[THANKS]





دل توی دلش نیست و از طرفی هم می‌ترسد. کمی و شاید حتی بیشتر از کمی... نمی‌داند. فایل صوتی را باز می‌کند و اِی وای از جدیتِ کلام آرمان:

« اجازه بده یه سری چیزها رو برات مشخص کنم حنا خانم! من اصلاً دوست ندارم فردِ با استعدادی مثلِ شما رو به کلاس و یا حتی همکارِ دیگه‌ای بسپارم. چرا؟ به قطع این حرفم هیچ ارتباطی به سیاهیِ بیشتر چشم و ابروی شما نداره. من از شاگردای هنرمندم برای جشنواره‌ها و مسابقات استفاده می‌کنم و این استفاده، دوسویه‌ست! هم من ترفیع گرفتم و جای پام محکم شده، هم اونا شناخته شدن! امیدوارم لُپِ کلام رو گرفته باشید!».

ل*بش آویزان می‌شود. لُپِ کلام دقیقا چه بود؟ تهدیدش می‌کرد که امکانِ انتقالِ حنا به کلاس دیگری وجود دارد؟

حوصله‌ی ویس دادنش به آنی ته می‌کشد. می‌نویسد:

-واضح‌تر میگین؟ متاسفانه نگرفتم!

و طولِ چندانی نمی‌کشد که ویس آرمان از راه می‌رسد. با اخم‌های کمرنگِ توی همش، گوش به صدای جدی و تندی لحنش می‌سپارد:

-واضح‌ترش این میشه که شما حدِ شاگرد بودنِ خودت رو بدون! درسته که من گاهاً نرم‌تر برخورد می‌کنم؛ اما باید فهمیده باشین که این نرمی صرفاً فقط مختصِ شما نیست! برای تمامیِ شاگردهام اعمال میشه.

مات می‌شود؛ اما خود را نمی‌بازد. یعنی یک سوال انقدر آرمان را به هم ریخته بود؟ تند و تند می‌نویسد:

-ولی من فقط یه سوال کردم!

جوابِ آرمان هم می‌رسد. به صورتِ تایپ، کوتاه و خیلی تیز:

-ارتباطِ شخصیِ من که نباید دَخلی به شاگردهام داشته باشه!

بغضش می‌گیرد. شاگرد، شاگرد، شاگرد! چقدرِ دیگر می‌خواهد این کلمه را تکرار کند و توی سر حنا بکوبد؟! حرص تمام تنش را ب*غ*ل می‌کند. لجباز می‌شود. بچه می‌شود و بدون فکر می‌نویسد:

-مگه من در حدِ یه شاگرد رفتار می‌کنم؟

آرمان است که اموجیِ خنده فرستاده است:

-اگه غیرِ این رو دارین انجام میدین، اشتباهه! فقط به ضررِ خودتون تموم میشه.

بغضش بیشتر می‌شود؛ اما محال است که قیدِ آرمان را بزند. می‌نویسد:

-خیلی بدی!

جوابِ آرمان فی‌الفور می‌رسد و حنا می‌تواند چهره‌ی سخت شده و لحن محکم و حرصی‌اش را هنگامِ خواندن این پیام، تصور کند:

-حنا خانم!

اشکش می‌چکد. دیوانه است که اینطور دیوانه‌وار برای داشتنِ آرمان تلاش می‌کند؟

می‌فرستد:

-واقعاً حس و حالم براتون مهم نیست؟

و بی‌اراده است که چون آرمان، جمع می‌بندد. یکی دو دقیقه‌ای می‌گذرد. البته که با استرس، با غم و بغض و تلخی...

و بالاخره، آن پیامِ کوتاهِ آرمان:

-می‌افته از سرتون.

و پیامِ کوتاهترِ بعدی‌اش:

-می‌گذره چون از سر هَوَس و بچگیه!

دلش جمع می‌شود. یعنی واقعاً یک هوس گذرا و بچگی، حنا را چنان به وجد آورده و به جنون رسانده بود که حنا این همه راه را بکوبد و به شهری بی در و پیکر پا بگذارد، در کلاس‌های آرمان شرکت کند، خانه‌ی اجاره‌ای بگیرد و از هر دری بخواهد وارد شود که فقط یک نگاه و توجه‌ی معمولی از جانب آرمان به دست بیاورد و بعد... دلش را؟ می‌خندد. تلخ و مزخرف... دوست داشتنش را حس و حالی گذرا و بچگانه می‌خواند؟

می‌نویسد:

-اگه از سرِ بچگی نبود چی؟

و جوابِ آرمان تا مغز و استخوانش را می‌سوزاند:

-طول می‌کشه؛ اما خوب میشه.

اشک بعدی درشت‌تر می‌چکد. طول می‌کشد؛ اما خوب می‌شود؟ یعنی... ممکن بود که آرمان هم بعد از مدتی طولانی، خوب شده باشد که چنین می‌گوید؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت27
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان




کد:
هُوالحق!



[HASH=13915]#پارت27[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]





[THANKS]



کِش و قوسی به بدنش می‌دهد و نگاهِ ساعت می‌کند. هفت و نیمِ عصر و هنوز سفارش‌های مشتری‌هایش را تمام نکرده است. هشت یا نُه‌تایی عکس مانده که باید طراحی‌شان کند و سپس قاب بگیرد و بعد آنها را برایشان ببرد.

چشم‌هایش را با پشت دست می‌مالد و خمیازه می‌کشد. بهتر نیست که کمی استراحت کند؟ تکیه‌اش را به صندلی می‌دهد و با بستنِ چشم‌هایش به موزیک قدیمی در حال پخش در اتاق گوش می‌سپارد. قمیشی می‌خوانَد و مگر می‌شود که آرمان به یادِ شهرامِ بهمنش نیوفتد؟ لبخندِ کجی روی ل*ب‌هایش جا خشک می‌کند و یادِ آن روزهایی که بابا شهرامش تک به تکِ موزیک‌های قمیشی را برایش می‌خواند و اجرا می‌کرد و... ناگهان رعد می‌زند. صدای باران می‌آید و فقط یک لحظه... فقط برای یک لحظه در پس ذهنِ آرمان طوفان و خاطره‌ای از آن دور دورها برایش یادآوری می‌شود. لبخندِ نصفه و نیمه‌اش می‌خشکد و اخم، میان ابروانِ پُر و سیاهش جا می‌گیرد. دوباره و دوباره دهانش گس و تلخ می‌شود و از رعد و از باران متنفر است. پسرکی پانزده ساله در پسِ ذهنش می‌گرید. التماس می‌کند. باران می‌آید و سیلی‌ها می‌کوبد بر تنِ نحیف و غرقِ رنجِ پسرک... پرتگاه می‌غرد. آوازِ مرگ سر می‌دهد و تمام کوه و سنگ می‌خندند به پسرکی که با طناب به درخت بسته شده است و دارد فریاد می‌کشد.

قفسه‌ی س*ی*نه‌اش از یادآوریِ آن روز، می‌سوزد و درد می‌کند. چشم باز می‌کند و انگاری در بیداریِ تمام دارد کابوس می‌بیند. یک کابوسِ بسی وحشتناک و دردآور... چشمش به پنجره‌ی قدی و بزرگِ روبه‌رویش می‌افتد. باران می‌بارد. آسمان می‌غرد و پرده‌ها را چه کسی کنار زده بود؟ عصبی و رنجور از پشت میز کارش بلند می‌شود و به سراغ پنجره می‌رود. پرده‌ را می‌کشد و از تماشای باران فرار می‌کند. به سراغِ دستگاه پخش می‌رود و صدای موزیک را بالا می‌برد. نمی‌خواهد کوبش باران را بشنود و اصلا از پاییز و زمستان متنفر است. می‌خواهد به پشت میزِ کارش برگردد که درب اتاقش طاق به طاق باز و قامتِ آرمین، برادرِ دوقلوی همسانش در چهارچوب نمایان می‌شود. اخم می‌کند:

-من هنوز اُمید دارم که بزرگ بشی و در زدن یاد بگیری!

آرمین می‌خندد و فی‌الفور خود را روی تخت پرتاب می‌کند:

-اُمیدوار جان زر نزن. بشین که کارِت دارم بَلا!

ناخداگاه کوتاه می‌خندد و وقتی که این برادرِ کله‌شقش از کلمه‌ی بَلا استفاده می‌کرد، یعنی خواب‌هایی برای آرمان دیده است که خودِ آرمان که هیچ، حتی روحش هم از آن خبر ندارد!

به پشت میز کارش برمی‌گردد. دست‌هایش را توی هم قلاب می‌کند و به پشت گ*ردنش می‌اندازد. چشم باریک می‌کند:

-می‌شنوم.

آرمین است که به پهلو می‌چرخد و همانطور که ساعدش را جک قرار می‌دهد، بی‌هوا می‌پرسد:

-حنا می‌شناسی؟

جا می‌خورد! اخم می‌کند و نمی‌داند چرا اولین نفری که به ذهنش خطور می‌کند، همان شاگردِ پررو و سرتقش است؟ اما... آرمین از کجا چنین چیزی به ذهنش خطور کرده است؟

صادق‌تر از آن است که بخواهد پنهان کند و مسخره بازی دربیاورد. کوتاه ل*ب می‌زند:

-می‌شناسم.

بالا پریدنِ ابروهای آرمین را که می‌بیند، نرم می‌خندد:

-چیشد؟ انتظارِ شنیدنِ نه رو داشتی؟

آرمین جا خورده می‌خندد؛ اما همچنان می‌پرسد:

-از کجا؟

اخم می‌کند:

-میدونی که تو حقِ بازجویی از منو نداری؟ این فقط مختصِ منه!

آرمین قهقهه می‌زند:

-زِرر... چیز، یعنی اَلکی نباف. جوابِ منو بده تو.

می‌خندد. برادر است دیگر... با خمیازه‌ی دیگری، صادقانه ل*ب باز می‌کند:

-از شاگردای جدیدِ کلاسِ هُنرمه.

و با چشمکی، می‌پرسد:

-چطور؟

آرمین است و آن سر تکان دادن‌های معنادار و مرموزش:

-هومم... عجب! فقط شاگرد دیگه؟

می‌خندد. بلند، پوچ و پر از تمسخر. یعنی آرمین در این همه سالی که گذشته، او را نشناخته بود؟

-فقط شاگرد.

می‌خندد و باز دَمِ آرمین گرم که با این سوالاتِ مزخرفش، کمی آرمان را از حال و هوای تلخ و سیاه گذشته دور کرده بود.

خیره در سیاه‌چال‌های شیطان، ناباور و شاید حتی مشکوکِ آرمین، پرخنده می‌پرسد:

-آخه حنا کشاورز جز یه شاگردِ سرتقِ عاشق‌پیشه چی می‌تونه باشه برام؟

می‌بیند که آرمین جا می‌خورد. به یکباره از حالتِ درازکش خارج می‌شود و روی تخت می‌نشیند. لکنت می‌گیرد انگار:

-کـ... کشاورز؟

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت28
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان



#رمان_واژگون
#صبا_نوشت
#رمان_عاشقانه

کد:
هُوالحق!



[HASH=3578]#پارت28[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]



[THANKS]



هومِ کشیده‌ای سر می‌دهد که آرمین بلند قهقهه می‌زند و دوباره به پشت روی تخت می‌خوابد:

-این فامیلیِ شُخمی چقدر زیاد شده اَه!

می‌خندد. کوتاه و تلخ. تای ابرو بالا می‌فرستد و بالاخره می‌پرسد آن چیزی را که چند دقیقه‌ایست که دارد ذهنش را چون خوره می‌خورد:

-از کجا می‌شناسیش؟

ته ریشش را می‌خارانَد:

-اصلا چطوری شد که داری سراغِ شاگردِ منو از من می‌گیری؟

نگاهِ جاخوردگیِ آرمین می‌کند. مکث کردنش و آن تنگ و باریک شدنِ تیله‌هایش...

منتظر است که آرمین بالاخره ل*ب از هم باز می‌کند:

-نوتیف اومدنی، اسمشو دیدم.

و این بار نوبتِ خوش است که یکه بخورد:

-گوشیِ منو چک کردی؟

یادِ گذشته می‌افتد. از آرمین بعید نیست که اینکار را کرده باشد و خب، انقدری که پرونده‌ی گذشته‌اش در هر مورد شر و شیطان و بدی، پُر و سیاه است که...

آه می‌کشد و متاسف ل*ب می‌زند:

-خاک بر سرت آرمین. کِی می‌خوای این عادت‌های حال بهم زنت رو ترک کنی؟

و آرمین، عادت دارد که حرف‌های آرمان را باور کند؛ چرا که می‌داند آرمان صادق‌ترین است. بی‌اهمیت به جمله‌ی متاسفِ آرمان، حرف خودش را می‌زند:

-خیالم راحت شد. گمون کردم یه حنایِ مزرعه‌ای از راه رسیده و می‌خواد دل داداشمو که هیچ، خودشو بدزده!

می‌خندد. خصوصاً به آن تکه‌ی حنایِ مزرعه‌ای!

-برنامه‌ی امشبت چیه؟

با این حال که می‌داند آرمین، جز عیاشی و ول چرخیدن برنامه‌ی دیگری نمی‌تواند داشته باشد؛ اما باز هم پرسیده بود.

و آرمین با بلند شدن از روی تخت، پلیورش را توی تن مرتب می‌کند و آخ از آن لحن شوخش که یک طورِ تخسی می‌گوید:

-برنامه‌های من فقط هسته‌ای و اتمی‌ان! تو چیجوری دوست داری؟

می‌خندد:

-کمتر خوشمزه باش پسر. من جدی‌ام.

می‌بیند او را که به پیشِ آینه‌ی دراور توی اتاق آرمان می‌رود.

-یه سر میرم کافه پیشِ سپهر. باید فوآد و باهاش آشتی بدم. معلوم نیست اصلا سر چی باز اینا سگ و گربه شدن؟

و تا می‌خواهد د*ه*ان باز کند، آرمین از ماسک موی آرمان برمی‌دارد و به موهایش می‌مالَد. دماغ چین می‌دهد:

-بو سگ مُرده میده چرا؟ اینو چطوری می‌زنی به موهات؟

قهقهه می‌زند. بلند و ناخداگاه و این برادرِ دوقلو، زیادی دلیلِ خنده‌هایش است. گوشیِ آرمین زنگ می‎خورد. نمی‌داند کیست؟ اما می‌شنود که آرمین برای فرد پشت خط ل*ب می‌زند:

-تو راهم، ترافیکه. دو سه مین دیگه می‌رسم.

و تماسش را قطع می‌کند. آرمان باز هم می‌خندد و با قدم برداشتنِ آرمین به سمتِ در، کوتاه پچ می‌زند:

-خوش بگذره.

آرمین هم می‌خندد. لوده است و لوتی:

-بی‌تو هرگز... فعلا!

و تا بخواهد خداحافظی کند، برادرش اتاق را ترک کرده است. آه خسته و کلافه‌ای می‌کشد و هاله‌ی سیاهِ شاید افسردگی، باز دور و برش را احاطه می‌کند. خسته است و شاید مقدارِ زیادی تنها و دور افتاده... قلمو و پاکن خمیری‌اش را برمی‌دارد و با اخم‌های در هم تنیده‌اش، دوباره به جانِ طراحی‌ها و سفارش‌هایش می‌افتد. باران می‌آید. نباید بشنود و نباید فکر کند و کاش کسی طناب را از دورِ آن پسرکِ پانزده‌ساله‌ی پس ذهنش، باز کند و نجاتش بدهد!

[/THANKS]



[HASH=13505]#رمان_واژگون[/HASH]

[HASH=4362]#صبا_نوشت[/HASH]

[HASH=13938]#رمان_عاشقانه[/HASH]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا