- تاریخ ثبتنام
- 2020-05-31
- نوشتهها
- 2,595
- لایکها
- 24,995
- امتیازها
- 138
- محل سکونت
- رُم، ایتالیا
- کیف پول من
- 82,667
- Points
- 1,469
هُوالحق!
#پارت19
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
#رمان_واژگون
#صبا_نصیری
#صبا_نوشت
#پارت19
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
#رمان_واژگون
#صبا_نصیری
#صبا_نوشت
کد:
هُوالحق!
[HASH=3530]#پارت19[/HASH]
[HASH=12832]#واژگون[/HASH]
[THANKS]
و همین که سر به سمت صدای خزان میچرخاند، از دیدن نرگس و شادی، متعجب میشود. در به در دنبال این دو نفر بود و اینها در پیِ خزان بودند؟
اعصابش در کسری از ثانیه به هم میریزد. اخم میکند و بیتوجه به حضور سپهر نامِ کنارش و بیتوجه به اینکه با این لحن اصلا شبیه به یک خانم باکلاس و موقر نمیشود، جیغ میزند:
-هیچ معلوم هست شماها کدوم گوری بودین؟
سپهر نرم میخندد و با قدم به عقب برداشتن، کوتاه ل*ب میزند:
-خب دیگه، بهتره که من برم!
حنا به او نگاه میکند. کوتاه و گذرا... انقدری اعصابش از دست خزان، شادی و نرگس خورد هست که یادش برود از سپهر تشکر و یا حتی با او خداحافظی کند! با رفتنِ او به سمت آن سه نفر میچرخد.
و خزان است که با لحنی متعجب جواب میدهد:
-چت شده تو؟
بغض میکند. اصلاً کجا بودند وقتی که آنقدر ترسیده بود؟ دم عمیقی میگیرد و بهتر میبیند که هیچ کدام از قضایای اتفاق افتاده را با هیچکدامشان در میان نگذارد. فقط میگوید:
-تمامِ مدت تنها بودم. خیرِ سرم باهم به این مهمونیِ کوفتی اومدیم. رفتارِ دیگهای مدنظرتونه؟؟
و خزان مثل اینکه تازه به یک نتیجههایی میرسد. ل*ب برمیچیند و چهرهاش به آنی ناراحت و غمگین میشود. جلو میآید و حنا را در آ*غ*و*ش میکشد:
-ببخشید تورو خدا جوجهم. پاک یادمون رفت تورو!
و دلنازکتر از این حرفهاست که نبخشد. خزان را ب*غ*ل میگیرد و با لحنی بچگانه حرص میزند:
-ع*بضی... دیگه دوسِت ندالم...
شادی میخندد:
-وای حنا... جات خیلی خالی بود. با یکی آشنا شدم. اُوف؛ نگم از جمال و کمالش که...
و همان لحظه گوشیِ شادی زنگ میخورد. میبیند برق افتادنِ تیلههایش و بعد، ذوق نهفته در جیغش را که میگوید:
-وای... خودشه! خزان؟ بدو بریم پایین.
پوکر نگاهِ شادی میکند و از آ*غ*و*شِ خزان بیرون میآید. با همان اخم کمرنگش تشر میزند:
-زر زر نکن بابا. جمع کنید برمیگردیم خونه!
خزان وا میرود:
-یعنی چی؟
هنوز سردرد دارد و حالش خوب، نیست!
-حوصلهم ساییده. برگردیم بهتره...
شادی چون بچههای پنج شش ساله پا به زمین میکوبد:
-حنا تورو خدا... بابا تازه داره بهم خوش میگذره!
و حنا برای لحظهای یادِ شادیِ روزهای پیش میافتد. این شادی، همانی بود که به قربانِ سامان، برادر سوسن میرفت و برایش غش و ضعف میکرد؟ یک مهمانی تا انقدر عوضش کرده بود یا عشقی که شادی از آن دَم میزد، عشق نبود؟
لبانش تکان نمیخورند که شادی و خزان باهم و بیشتر اصرار میکنند:
-تورو خدا حنا... بدجنس نباش دیگه!
و حنا آدمِ بترس و درس عبرت بگیری نبوده و نیست! شیطان میخندد:
-باشه، قبوله! منم با نرگس میرم یه بهترش رو تور کنم.
خودش هم میداند که جملهاش چاخانی بیش نیست و حنا، بعد از آرمان به دنبال تور کردن هیچ بنی بشری نیوفتاده بود...
همگی میخندند و حنا، فراموشکار و خُل و دیوانه است. اتفاقات و ترس و وحشتِ چندی قبل را دفن میکند و سپس بیخیالِ خزان و شادیِ به دو از پلهها پایین رفته، میشود و رو به نرگس میپرسد:
-آرایشم ریخته؟
نرگس میخندد و موهای فرفریاش را پشت گوش میفرستد:
-نه دیوونه. اتفاقاً بهتر از چند ساعتِ قبل رو صورتت خوابیده!
میخندند و با هم از پلههای ویلا پایین میآیند. پسرکی جوان، شاید حدوداً هجده هفده سالهای نزدیکشان میآید. بستهای در دست دارد. خندان و چشمکزنان میپرسد:
-چند تا بدم خدمتتون خوشگلا؟
متوجه نمیشود؛ اما با یک نگاه به محتوی بسته و دیدنِ آن قرصهای رنگارنگ شکلدار، اخم میکند و با لحن تند و تیزی تشر میزند:
-نگهدار واسه عمهت!
و بدون هیچ حرف دیگری، دست نرگس را میگیرد و به دنبال خود و به سمت حیاط به بیرون میکشد. نرگس است که کنجکاوی میکند:
-چی بودن مگه؟!
نرگس ساده است. ساده و مهربان و به دور از حاشیه...
میخندد:
-جیز بودن!
نرگس اخم میکند و مُشتی حوالی بازوی حنا میکند:
-اذیت نکن دیگه. جون نرگس بگو!
اخمش پررنگتر میشود و خاطرهی چندان جالبی از آن قرصها ندارد؛ اما به اجبار ل*ب میزند:
-یه سری قرصهای روانگردان و توهمزا تحتِ عنوانهای مختلف اکستازی و سایکو اکتیو و غیره... تو اینجور مهمونیها پخش میشه.
نرگس هین میکشد:
-خطرناک نیست؟
میخندد به زیادی ساده بودنِ رفیقی که چون خودش بیست سال سن دارد و اَمان از جانور بودن خودش!
توجهی به پذیراییهای توی مهمانی نمیکند و از اول هم تاکید داشت که نه خودش و نه نرگس و شادی؛ هیچکدام و تحت هیچ شرایطی چیزی نخورند و ننوشند!
نگاهش به دختران و پسران پشت درختان باغ میافتد و... ناگهان با آن چیزی که میبیند، روح از تنش پَر میکشد و درجا یخ میکند. آن مردِ م*ستِ جام به دست که دارد با چندی از دختران و پسران میرقصد و بابا کرم میخواند، آرمان است؟ آرمان خودش؟؟
نگاهش میکند. همان تیلههای سیاه و همان موهای شبرنگ و لَخت و همان ل*بها و... خندهاش را میبیند. همان خنده و همان دو دندانِ جلویی که کمی درشت بودند و باعث شده بود که روزهای اول، برایش در زیر پستها کامنت کند که دندان خرگوشیست!
به بلوز مردانهی توی تنش نگاه میکند. دکمههایش تماماً باز هستند و دارد بدنش را میبیند. انگاری چیزی خار میشود و میرود توی چشمش.
نرگس دستش را میکشد:
-چیشدی تو؟
اشکش میچکد. انگاری خواب باشد و رویا... تمامِ آنچه را که دیده و باور کرده بود دارد خط میخورد...
میبیند که نرگس، خط نگاهش را دنبال میکند و... حیرتِ صدایش مو به تن حنا سیخ میکند:
-آرمان؟
خندهدار و دردآور است؛ اما بله... آرمان!
سخت است. خیلی سخت و انگاری کسی قلبش را مُشت کرده باشد و بفشارد!
دیدنِ اینکه آرمان خم بشود و گونهی یکی از دختران رقاصه را ببوسد، سخت و وحشتناک است و... تطابق دادن و مقایسه کردن این صح*نهها با آنچه که در ذهن و قلبش جاخوش کرده بود، سختتر و وحشتناکتر!
[/THANKS]
[HASH=13505]#رمان_واژگون[/HASH]
[HASH=7151]#صبا_نصیری[/HASH]
[HASH=4362]#صبا_نوشت[/HASH]
آخرین ویرایش توسط مدیر: