کامل شده رمان واژگون | @Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت9
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان





کد:
هُوالحق!



[HASH=2370]#پارت9[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]





[THANKS]



محسن یگانه است و آن موزیکِ شاد و معروفِ وابستگی‌اش. سپهر و معین بشکن‌زنان و همگام با آن می‌خوانند و می‌رقصند و آرمین؛ اما در پیِ آن دویست و شش آلبالوییِ خوش‌رنگ! و همین که پرادویِ سفید رنگ را جا می‌گذارد، ابروهایش از فرط تعجب بالا می‌پرند. دو دویست و شش آلبالویی رنگ و هردو پُر شده از دافی می‌بیند! بیخیالِ آن سرعت بالایِ توی لاینِ چپ می‌شود و با آنی که در لاین راست می‌راند، ب*غ*ل به ب*غ*ل می‌کند. فوآد است که شیشه پایین می‌دهد و بی‌اینکه حتی کلمه‌ای بگوید، فقط نگاهِ آنها می‌کند و مخصوصاً نگاهِ راننده که بسی بلوند است و لوند. سنش بالا می‌زند و اگر اشتباه نکند، این یکی هم بیوه است. البته بیوه که نگوید، میوه برایش بهتر است. آن هم میوه‌ی رسیده. و...

مثلِ همیشه، این نگاهِ فوآد است که دخترها را تسلیم و قفلِ زبانشان را باز می‌کند. آن دافیِ پشت رل است که میان خنده‌هایش می‌پرسد:

-چیه عمویی؟ دختر ندیدی؟

و تیکه‌ی دافی‌جان به نگاهِ خیره‌ی فوآد است. انتظارِ دلبری کردن از فوآد دارد و شاید حتی مُخ زدن؛ اما در کمالِ حیرت می‌شنود که فوآد با نیشخندِ پُررنگی ل*ب می‌زند:

-نه این مُدلی بی‌ریختشو!

و سپس همزمان با بالا دادنِ شیشه، برای آرمینِ مبهوت و متحیر حرص می‌زند:

-گ*از بده برو بابا...

و آرمین، صدای جیغِ پرحرص دافی‌ها را می‌شنود و تنها می‌تواند صحبت فوآد را اطاعت کند. از آینه‌ی جلو می‌بیند که دویست و ششِ آنها از حرکت می‌ایستد. گ*از می‌دهد که معین، متعجب و خندان ل*ب می‌زند:

-پسر دیوونه‌ای؟ رسما تِر زدی به شبمون. چه زری بود زدی آخه؟

و فوآد کلافه است.

آرمین است که کنجکاو ل*ب می‌زند:

-چِت شد تو یهو؟

فوآد صورتش را می‌مالد. شیشه را دوباره و تا انتها پایین می‌کشد و صدایش کمی عصبی به نظر می‌رسد وقتی که می‌پرسد:

-نوشین به اون گُندِگی رو ندیدی تو ماشین که واسه من ب*غ*ل به ب*غ*ل می‌کنی؟

آرمین ماتش می‌برد. نوشین؟ همان دخترکِ روان‌پریش که روزگار فوآد را سیاه کرده بود؟

با اخم پچ می‌زند:

-ندیدم.

و تا فوآد می‌خواهد چیزی بگوید، صدای جیغِ کرکننده‌ی چندی دختر، قاطی شده با موزیک به گوش می‌رسد. سرِ هر چهار سرنشین به سمت چپ می‌چرخد و دویست و شش آلبالویی که سرنشینانش با آن آلبالوییِ چندلحظه پیش فرق دارد و... ای جان! چه ناز و ملوس هم تشریف دارند!

دخترها جیغ می‌کشند:

-خودشه. به قرآن خودشه...

نمی‌فهمد!

از سرعتش می‌کاهد و معین است که با پایین دادن شیشه‌ی عقب، از پشتِ سر آرمین برای دختران، مزه می‌ریزد:

-نیمه‌ی گمشده‌تون رو میگید؟

سپهر قهقهه می‌زند و آرمین، حواسش پیِ مات ماندگی و زیباییِ دخترکِ راننده است. فوآد هم خوشش آمده است انگار:

-در خدمت باشیم؟

دخترک روی صندلی شاگرد، چشمان سبز و وحشی دارد. نمی‌داند نگاهش چرا انقدر متعجب و لحنش انقدر متاسف است وقتی که خیره در تیله‌های سیاه و سرخوشِ آرمین می‌گوید:

-به والله که فقط کرور کرور ادعا دارید! از شما انتظار نداشتم!

اخم می‌کند و جا می‌خورد. ماشین را کمی به کنار جاده می‌کشد تا از شر بوق‌های ماشین‌های پشت سری در امان باشد. می‌خندد:

-ببخشید؟!

و این یعنی متوجه نشده است!

و همان دَم دخترکی از صندلیِ عقب به شانه‌ی آن چشم سبز می‌کوبد:

-ولی این تیپش خیلی بیشتر بهش میاد، نه سوسن؟

سوسن؟ نامش سوسن بود این چشم سبزِ وحشی؟!

ابروهایش بالا می‌پرند. حرصی می‌خندد و واقعا سر از رفتارها و گفتارهای آنان در نمی‌آورد. فوآد متاسف ل*ب می‌زند:

-برو داداش. فقط برو. مثل اینکه امشب زدیم به گوهدون.

می‌خندد. دخترها به قطع یک چیزی مصرف کرده بودند که این چنین شیش و هشت می‌زدند و... بیخیالِ نگاهِ متعجب همه و آن جیغ و دادشان، گازش را می‌‎گیرد و می‌رود.

سپهر می‌خندد:

-یحتمل گُل زده بودن.

و معین با لش کردن روی صندلی عقب، ناله سر می‌دهد:

-ای سگ بزنه به این مهرماه. آقایون اراذل و افاضل؟ دارم می‌میرم از بی‌حوصلگی. یکی یه غلطی بکنه واسم.

و آرمین اما می‌بیند که آن دویست و شش آلبالویی، با آن راننده‌ی ملوس موچتری دارد به دنبالشان می‌آید. می‌ترسد که شر بشود. دیوانه‌ها تعادل نداشتند که انطور چرت و پرت می‌گفتند. برای همین گازش را می‌گیرد و می‌رود و تا حد ممکن باید قالشان بگذارد![/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت10
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان





کد:
هُوالحق!



[HASH=2561]#پارت10[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]





[THANKS]





شال را پرحرص از روی سرش می‌کَنَد و بغض کرده است . بگوید از آن طور دیدنِ آرمان، کسی نمی‌خندد؟

هودی را هم درمی‌آورد و حالا با یک تاپ دو بنده‌ی مشکی و شلوار جین روی مبل چنباتمه زده است. سرش درد می‌کند و پس... پشت صح*نه‌ی آرمان این شکلی بود؟! بغض، بیشتر می‌شود. از حرص، کش موهایِ دم اسبی بسته‌ شده‌اش را محکم‌تر می‌کشد که صدایِ سوسن بالاخره می‌آید و می‌داند که قرار است کلی حرف بشنود و... آهِ بلندی از میان لبانش خارج می‌شود. یعنی حماقت کرده است که بر سر هیچ و پوچ این همه راه را تا شهر آمده است؟

-روزِ اولی که عکسِ این شاه‌پسر رو نشونم دادی، چی گفتم بهت حنا؟

جوابی ندارد بدهد. فقط می‌داند که او هم دلش می‌خواست چون آن دخترکِ روستایی تحصیل نکرده که به آن مدلینگ معروف و محبوب کشور رسیده بود، به آرمان برسد. هر چند که حنا، صد هیچ از آن دختر جلوتر است و از همه لحآظ!

صدای سوسن می‌آید:

-گفتم نگاه به این دَک و پُزِ مجازیش نکن. اینم یکی لنگه‌ی همین آب زیر‌کاه‌های دور و برمونه. مگه میشه پسر باشی، اون هم سی‌ساله و هیچ‌وقت، با هیچ‌کس هیچ‌چیزی رو تجربه نکرده باشی؟

حرصی می‌خندد و بی‌اینکه منتظر تک کلمه‌ای از جانب حنا باشد، اضافه می‌کند:

-خر بودی دیگه! پاتو کردی تو یه کفش که می‌خوای اولینِ این حاجی باشی، شانستو امتحان کنی، مخشو بزنی و چه بدونم؟ برسی بهش. چیشد حنا؟ هوم؟

نرگس هم زبان باز می‌کند:

-بابا این مر*تیکه واسه خودش یه پا گرگِ گرسنه‌ست. به سیسِ متانت و وقارش سر کلاس و لایوهاش نگاه نکن. ندیدی هیزیِ نگاهشو؟ رفقاشو دیدی؟ یکی از یکی هَوَل‌تر!

شادی متفکر ل*ب می‌زند:

-سلولام از دیدنِ این ورژنش تَرَک برداشت؛ ولی خدایی این مُدلش جذاب‌تر بود! و دوستاش، جذاب‌تر!

و حنا به چیزهایی که دیده بود، فکر می‌کند! به آن نگاه نافذ، تیز و بی‌پروا. آن مدل موهای پریشان. آن هودیِ اُوِرسایز و طرح‌دار و آن دویست و شش سفید و... آهنگِ شادِ بیس‌دارِ یگانه؟

تصورش از آرمانِ قمیشی‌گوشِ سانتافه‌سوار کمی به هم می‌ریزد و... بغض؛ اذیتش می‌کند؛ اما... آرمان همه‌جوره برایش جذاب بود. چه این مُدل و چه آن مُدل و...

شادی دوباره به میان می‌آید:

-دیدی فازِ بی‌پدرشو؟ یه جوری وانمود کرد که انگار اصلا نه مایی رو دیده و نه می‌شناسه!

حنا می‌خندد. خالی، بدحال، پریشان و عصبی...

جلویِ خزان نتوانسته بود بروز بدهد؛ اما حالا واقعا دلش گریه می‌خواهد و ممکن بود که آرمان در ر*اب*طه باشد؟

سوسن با آه بلندی ل*ب می‌زند:

-بیشتر از این عقلم قد نمیده. فقط می‌دونم من یکی عمراً دیگه پامو توی کلاسش بزارم.

و حنا به یکباره و ترسیده سر بلند می‌کند:

-یعنی چـی؟؟

سوسن نرم می‌خندد. همان‌طور که تِلِ گُلدارش را روی فرهای درشت و طلایی‌اش مرتب می‌کند، جواب حنای رنگ پریده را می‌دهد:

-نترس قربون اون چتری‌هات بشم من. قرار نیست برگردم روستا و یا اینکه تنهات بزارم؛ اما مایلم بعد از این تنها توی کلاس‌ها شرکت کنی. این طوری نه پولِ نرگس و شادیِ بی‌استعداد در زمینه‌ی طراحی هدر می‌ره و نه من حرصِ اون مر*تیکه رو می‌خورم!

حنا ل*ب برمی‌چیند:

-نمیشه که!

شادی می‌خندد:

-چرا نشه؟ بابا منم می‌تونم راحت تا لنگِ ظهر بخوابم، نرگسم آشپزی می‌کنه، عصرها هم که واسه خودمون میریم عشق و حال. خوب نیست؟

خوب که هست؛ اما...

سوسن اجازه‌ی فکر بیشتر به او نمی‌دهد:

-به هیچی فکر نکن. یا از پسش برمیای، یا نمیای. قرار نیست دنیا به آخر برسه که!

شادی قهقهه می‌زند:

-بابا نمی‌دونم چرا انقدر این قضیه رو بزرگش می‌کنید؟

از قندانِ روی میز هال، یک حبه قند می‌دارد و نشانِ همه می‌دهد:

-به همین برکت قسم، حنا یه کِرمیِ که رو دستش نیست. من مطمئنم اگه آرمان شُل کنه، حنا آن کراشش می‌کنه و برمی‌گردیم روستا.

نمی‌تواند به حرکاتش نخندد. می‌خندد. بلند و با صدا...

سوسن است که پشتِ حرف شادی را می‌گیرد:

-انشالله که همینطوره.

و حنا به ترکیبِ گذشته و آینده فکر می‌کند. تا به امروز، هر پسری را که خواسته، جذب کرده بود. با افراد زیادی در مجازی چَت کرده بود. و البته که در چهارچوب! برخلافِ ظاهرِ شیطان و هفت خطش، برخلافِ تیپ‌ها و رنگارنگیِ چتری‌هایش تا کنون حتی بوسیده هم نشده بود! دلش نلرزیده بود؛ مگر برای آرمان.

آرمان، آرمان، آرمان!

فقط یک چیز را می‌داند. که لوس است و دیوانه و پایه‌ی دیوانه‌بازی! حالا که تا اینجا و به عشقِ آرمان آمده بود، محال بود که پاپس بکشد. بغض، پس‌زده می‌شود و به جایش نیشخند پررنگی کنج لبانش می‌نشیند. بگذار آقا آرمان بتازاند. هرچقدر که می‌خواهد و می‌تواند بتازاند که حنا، جان می‌دهد برای دوزِ بالای سرسختی!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت11
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان





کد:
هُوالحق!



[HASH=2838]#پارت11[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]







[THANKS]



بی‌توجه به اینکه در کلاس و میانِ دختران و پسران و از همه مهم‌تر، آرمان حضور دارد؛ آینه‌ی گردِ نگین‌کاری شده را در یک دستش می‌گیرد و با آن یکی دست، مشغولِ تمدید رژ ل*ب قرمزِ آتشینش می‌شود. و ای جان که بمیرد برای متانت امروزش و این تیپِ رسمی‌اش و این اُورکُتِ بلند و مشکی. خنده‌اش می‌گیرد و یادِ فیونایِ شِرِک می‌افتد. شب‌ها یک چیز بود و صبحش چیز دیگر! آرمان هم چون فیونا بود. نه به آن چُلمنگیِ دیشب و نه به سیسِ غرورِ امروز!

صدای پیس پیسی می‌شنود که دست از رژ ل*ب کشیدن برمی‌دارد و به عقب می‌چرخد. و همان دم نگاهش با یکی از پسران کلاس تلاقی می‌کند. خوش پوش است؛ اما نه انقدری که حنا را به کراش زدن بیاندازد و راستش، بعد از چندماه هنوز کسی بعد از آرمان توجهش را جلب نکرده است.

 میان ابروانش گره می‌اندازد که پسرک با لحن آرام و آهسته‌ای تیکه می‌پراند:

-نه رژ لبتو تموم کن، نه انگشتاتو خسته کن. بیا خودم برات سرخش می‌کنم. انقدری که به بنفش بادمجونی بزنه اصلاً!

آرام می‌خندد و خاک بر سرِ پسرک اگر گمان می‌کند که حنا اهلِ خجالت کشیدن و سر به یقه فرو بردن است. می‌بیند که باربُد سر تا پا گوش است و دارد به مکالمه‌شان گوش می‌دهد. توجهی نمی‌کند و بی‌خیال نسبت به اینکه شالش از روی موهایش به شانه‌هایش سُر می‌خورد، جوابِ آن مر*تیکه را می‌دهد:

-باید نمونه کارهاتو ببینم. فعلا از عمه و خاله‌هات شروع کن، اگه خوشم اومد مزاحم می‌شم.

و پشت بند حرفش، قهقهه‌ی باربد به هوا شلیک می‌شود. بیخیال باز و بسته شدن پره‌های دماغ پسرِ به حرص و خشم نشسته، می‌شود. به حالتِ قبل برمی‌گردد که مستر جذاب رویاهایش، محکم و عصبی بر ام‌دی‌اف میز می‌کوبد:

-چخبره اونجا؟

هول می‌شود و آخ از این حجمِ جذبه و صلابت! و آیا کسی به او گفته بود هنگامی که عصبانی می‌شود جذاب‌تر است؟!

ریز می‌خندد:

-هیچی اُستاد. فقط یکی دماغش بد سوخته!

باربُد قهقهه می‌زند و پشت بندِ حرف حنا را می‌گیرد:

-والا از قدیم گفتن گر به ن*ا*موسِ ملت زنی ناخونک، با چنگک بَرَند ناموست را!

می‌خندد و آخ از اخم‌های گره خورده در همِ آرمان و دستِ مشت شده‌اش و آن فک سخت‌شده از حرص!

می‌بیند که آرمان چپ نگاهش می‌کند و یک "همه‌ی این آتیش‌ها از گورِ تو بلند میشه‌ای" از نگاهش پیداست.

نرم می‌خندد:

-شما خودت رو درگیر نکن استاد. به طرحمون برسیم.

و به عمد اضافه می‌کند:

-اصلاً یگانه گوش بدید. ریلکستون می‌کنه!

و تیکه‌اش به دیشب است و به جهنم که آرمان، محل نداده و خودش را به نشناختن زده بود. حنا که کاملاً به یاد دارد!

و غش و ضعف برای این چنین مهارت داشتنِ آرمان در حفظ ظاهر، که حتی ذره‌ای تغییرِ میمیکِ صورت نمی‌دهد وقتی که جدی می‌گوید:

-تمومش کنید خانم کشاورز. جلسه‌ی قبلی اتمام حجت نکردم خدمتتون؟

اصلاً برایش مهم نیست که در جمع است و دارد از اُستاد طراحی چهره‌اش تذکر می‌گیرد. پرروتر از این حرف‌هاست...

با لبخند گشاده‌ای، چتری‌هایش را کمی از روی مژه‌هایش به کنار می‌زند و نمی‌داند این حجم از ناز را از کجا می‌آورد که این چنین پر عشوه جواب می‌دهد:

-منتظرِ حجتِ این جلسه‌م اُستاد! آخه هر جلسه حکم خودش رو داره.

و با ناز، گر*دن کج می‌کند و خیره در تیله‌های سیاه چون شبِ آرمان یک‌طوری پلک می‌زند:

-مگه نه؟

و می‌بیند که آرمان مات می‌شود. حتی رفتنِ نفسش را هم می‌‌بیند و تپش قلب خودش بالا می‌رود و از این بازی ل*ذت می‌برد.

و درست لحظه‌ای این بازی نفس‌گیرتر می‌شود که آرمان با اخمی وحشتناک، سرد و جدی جواب می‌دهد و پشتِ این جوابِ پرنفوذ، تهدیدهایی‌ست انگار:

-صد البته!

ضربان قلبش بالا و بالاتر می‌رود و زمانی به اوج می‌رسد که آرمان از پشت میز بلند می‌شود و بالای سرش می‌ایستد. نگاهِ حنا به صورت زاویه‌دار و جذابِ او و نگاهِ آرمان، جایی میانِ آن دو چشمِ طراحی شده در کاغذ و تیله‌های معصوم و در عین حال وحشیِ دخترک. حنا مضطرب می‌خندد:

-چطور شده اُستاد؟

و به والله که از این فاصله و در این ن*زد*یک*ی نمی‌‌تواند همان حنای کرمو باشد!

آرمان است که دست توی جیب‌ها فرو می‌کند و بافتِ یقه‌ اسکی‌اش دارد در این تنِ ورزیده جر می‌خورد و حنا چرا به زیرِ آن فکر می‌کند و به آن تکه‌های لعنتی؟

-پیشرفتتون قابلِ تحسینه!

آخ که کیلو کیلو قند در دلش آب می‌شود و حال و هوایش بوی شکوفه‌های گیلاس می‌گیرد.

و آرمان با اخم و همان صدای سرد که حالا آغشته به تمسخر هم هست، می‌پرسد:

-برای جوجه‌ها دون کردین؟

و با چشم به پاکن خمیریِ حنا اشاره می‌زند که هزار تکه شده است. ل*ب می‌گزد و  باید حس خوبی از این حرف بگیرد و بگذاردش پای شوخی یا حس بد بگیرد و بگذاردش پای تحقیر و تمسخر؟

حنا پرروست. می‌خندد و گزینه‌ی اول خوب‌تر است. نگاهش را تا ل*ب‌ها و بعد، چشم‌های آرمان بالا می‌آورد و با ل*ب غنچه‌ کردنی، پچ می‌زند:

-هوم... واسه جوجه‌ها دون کردم.

و نمی‌داند چه می‌شود که تیله‌های آرمان برای لحظه‌ای رنگِ دگر می‌گیرد. حواسش پرت می‌شود و حتی؛ عصبی و کلافه می‌شود. بدونِ حرف به سراغِ میزِ باربد می‎‌رود و حنا، ماتِ رفتارِ نامتعادلِ او فقط می‌تواند که حیرت‌زده بخندد.




[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت12
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان






کد:
هُوالحق!



[HASH=2895]#پارت12[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]







[THANKS]



ساعت از یک و خورده‌ای شب هم می‌گذرد که به خانه آمده است و خداروشکر، خانه در تاریکی فرو رفته است و کسی بیدار نیست که سوال و جوابش کند. درب را با آرامترین حالت ممکن می‌بندد و سوییچ ماشین را روی کنسولِ سمت در می‌گذارد. مستقیم به سمت آشپزخانه می‌رود. با بچه‌ها شام خورده بودند و حسابی تشنه است. درب یخچال را باز می‌کند و بطریِ آب را بی‌درنگ به ل*ب می‌رساند و سر می‌کشد. نگاهش به دربِ باز کابینت است و خنکیِ آب، وجودش را پر از حس خوب می‌کند.

-لیوان نداریم مگه؟

از شنیدنِ صدای مردانه‌ی آرمان و در این فاصله‌ی نزدیک و از پشت سرش، آب در گلویش می‌پرد و چشمانش گرد می‌شوند. سرفه می‌کند و به عقب می‌چرخد که آرمان را می‌‌بیند که با بالاتنه‌ی بر*ه*نه و یک گرمکن اسپرت دارد با اخم نگاهش می‌کند. راه نفسش که باز می‌شود، حرص می‌زند:

-چرا مثل جن یهو ظاهر میشی؟

آرمان است که دربِ یخچال را می‌بندد و در کمالِ خونسردی بطری را از دست آرمین می‌گیرد و داخل سینک می‌گذارد:

-کجا بودی؟

آرمین صورتش را با دست می‌مالد. مردک تعادل روانی ندارد. ضربان قلبش هنوز بالاست وقتی که بی‌حوصله جواب می‌دهد:

-با بچه‌ها شام رفتیم بیرون.

آرمان تکیه‌‌اش را به اُپِن آشپزخانه می‌دهد. در تاریک و روشنِ فضا، تیز نگاهش می‌کند و با ابرو بالا دادنی می‌پرسد:

-به چه مناسبت؟!

آرمین حرصی می‌خندد. عجب غلطی کرده بود که دیر آمده بود و عجب بی‌فکر بود که گمان می‌کرد قرار نیست بازجویی شود!

-آرمان نصفه شبی ولمون کن تورو خدا!

آرمان نرم می‌خندد و با گرفتنِ تکیه‌اش از اُپِن، کوتاه اَمر می‌کند:

-فردا بیرون نمیری! تحتِ هیچ شرایطی.

آرمین وا می‌رود:

-چه ربطی داشت الآن؟

آرمان است که بیخیال از کنار آرمین رد می‌شود:

-شب بخیر!

و تا می‌خواهد د*ه*ان باز کند، لامپِ راهرو روشن می‌شود و صدای متعجب زنانه‌ای به گوش می‌رسد:

-چخبر شده؟

ا*و*ف! مادرش است و خدا را صدهزار مرتبه شکر...

آرمان است که چون همیشه سرد و خشک و جدی با او رفتار می‌کند:

-اگه دخالت نکنی و بری به خوابت برسی بهتره!

نازنین است که موهایش را دم اسبی بسته و چهره‌اش خواب‌آلود است؛ اما انگار با این رفتارِ آرمان جری می‌شود. چرا که حرص می‌زند:

-هر لحظه باید یادآوری کنم که جایگاهم چیه؟ که مادرتونم و هر اتفاقی که بیوفته به من ربط داره؟

آرمان تک‌خندی می‌کند. گاردش برای مادری چون نازنین که تا به حال کمتر از گل به او نگفته است، زیادی بی‌خود است:

-مادر مادر نکن نازنین. تو اگه مادر بودن بلد بودی، اگه زن بودن بلد بودی، نه شوهرت زیر خروار خروار خاک بود و نه ر*اب*طه‌ی من و تو انقدر گوه می‌شد!

نازنین، بلند نامش را صدا می‌زند. پر از تحکیم و تشر و اخطار:

-آرمان؟!

و آرمان بدون حتی کلمه‌ای جواب دادن، راهِ اتاقش را می‌گیرد و می‌رود و درب را به هم می‌کوبد.

نازنین است که بازوی آرمین را می‌کشد و نگرانی از تک به تک اجزای صورت و لحنش پیداست وقتی که می‌گوید:

-کجا بودی؟ اتفاقی افتاده که باز آرمان شکارِ؟!

پوفِ کلافه‌ای می‌کند و بازویش را بیرون می‌کشد:

-چه اتفاقی می‌تونه افتاده باشه؟ مگه اولین بارشه که سگ میشه میوفته به جون من؟!

نازنین است و دلِ رحمش... بغض می‌کند فوراً:

-نکن دردت به جونم. اخلاقش تنده؛ ولی...

حوصله‌اش می‌بُرد واقعا...

یادِ گذشته و تمام روزهایی که آرمان از این بدترها را سر نازنین آورده بود. نازنین را مقصرِ از هم فرو پاشیدنِ زندگی‌شان دانسته و حتی مقصرِ مرگ پدرشان! و نازنینِ احمق! کِی می‌خواست که یاد بگیرد که کمتر مهربان باشد با کسانی که با او نامهربانی می‌کنند؟

نازنین را کنار می‌زند و با در نطفه خفه کردنِ صحبتش، به طرف اتاق خود قدم برمی‌دارد:

-خستمه مامان. شبت بخیر!

و نازنینِ بیچاره وا می‌رود و تنها می‌تواند شاهدِ رفتن آرمین به اتاق خوابش بشود و آرمین، با داخل شدن به اتاق، درب را به هم می‌کوبد. پلیورش را از تن خارج می‌کند و حتی شلوار جینش را هم! و با لباس زیر به زیر پتو می‌خزد. سر روی بالشت می‎‌گذارد و بعد از مدت‌ها به گذشته فکر می‌کند. به نبودنِ طولانی مدت و پانزده ساله‌ی پدرشان. به ویرانیِ بعد از خودکُشیِ شهرامِ بهمنش و ر*اب*طه‌ی مادر، پسریِ آرمان و نازنین که روز به روز بدتر و بدتر می‌شد...

خمیازه می‌کشد و نمی‌داند چند دقیقه می‌گذرد که خواب، در آغوشش می‌گیرد؟!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت13
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان





کد:
هُوالحق!



[HASH=3090]#پارت13[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]







[THANKS]





تمام روز را با گوش کردن به موزیک، بحث کردن با آرمان و گاهاً چت کردن در گروه‌های تلگرامی گذرانده بود و حالا... ساعت حوالیِ ده شب و دارد از شدت کلافگی و بی‌حوصلگی جان می‌دهد. بوی غذا می‌آید و صدای جلز و ولز کردن غذا در روغن...

بوی خوشش حسابی معده‌اش را ت*ح*ریک می‌کند. صدا بالا می‌برد:

-شام چی داریم خوشگله؟

صدای خنده‌ی نازنین می‌آید و سپس لحنِ مهربانش:

-مرغِ تنوری با سیب زمینیِ سرخ‌شده!

آخ که بمیرد برای این خانمِ دلسوز و عسل! دقیقا همانی را پخته است که دوست دارد. کنترل تلویزون را روی مبل پرتاب می‌کند و به دو به سمت آشپزخانه‌ی بزرگ ویلا می‌رود. نگاهش را از کابینت‌های سفید و طلایی و قامتِ بلند و بشاشِ مادرش  می‌گیرد و به سراغ میز می‌رود؛ میزِ غذاخوری! با چنگال به جانِ مرغِ تنوری توی ظرف می‌افتد و بَـه! چه کرده است نازنین بانو؟ خوش طعم، فلفلی و خوش‌عطر!

سر جلو می‌برد و با این حال که علاقه‌ای به گُل و گیاه ندارد، گُلِ توی گُلدان را هم بو می‌کشد:

-خودت شاه گُلی، این مصنوعی فیلان‌ها چیه گذاشتی رو میز؟

و تا نازنین با لبخند و دست به تابه به سمتش می‌چرخد، صدای تخس، سرد و حتی کماکان پر از تمسخر آرمان به گوش هردویشان می‌رسد:

-من اگه جات بودم، هیچوقت حتی سراغِ کلماتی که با لام شروع می‌شن هم نمیرفتم چه برسه به اینکه گُل لاله بزارم روی میز! خجسته‌ که میگن تویی نازنین.

فکِ آرمین سخت می‌شود. اعصاب و روان و حال خوشش در کمتر از چند ثانیه به هم می‌ریزد. آرمان کِی می‌خواهد تمامش کند؟

صدای به عقب کشیده شدنِ صندلی می‌آید. می‌بیند که آرمان پشتِ میز جا می‌گیرد. و... نمی‌تواند زبان به د*ه*ان بگیرد؛ برای همین عصبی حرص می‌زند:

-اون قضیه تموم شد رفت! تو نمی‌خوای یاد بگیری تمومش کنی؟!

و آرمان همین است. همین‌قدر بی‌شعور و کج‌فهم و کینه‌ای! که چنگال به هویج‌های بخارپز شده‌ی کنار مرغ بزند و پر از حس تمسخر بپرسد:

-قضیه‌ی لاله رو میگی؟!

و آرمین واقعا کلافه می‌شود. این برادر، بی‌شعورترین است!

دست روی میز می‌کوبد:

-مگه دلیلِ دیگه‌ای جز لاله کشاورز واسه این عقده‎‌ای بازیات داری؟

آرمان نرم و حرص‌درار می‌خندد:

-بشین شلوغش نکن. واسه من فازِ لاتی گرفته!

هوفِ کلافه‎‌ای می‌کند و دیگر چیزی نمی‌گوید. آرمان همین است خُب! نگاهِ نازنین می‌کند. نگاهِ آن شوق خاموش شده در نگاهش. نگاه آشفتگی و پریشانی‌اش که چطور بی‌حوصله زیر گ*از را خاموش می‌کند و دستش می‌لرزد. نگاهِ حواس‌پرتیِ نازنین که ندانسته و یکهو تمام تابه را که حاویِ سیب‌زمینی‌های سرخ شده بود را توی سینک خالی می‌کند و بعد، خودش هین می‌کشد! ترسیده به سمتِ آرمین می‌چرخد:

-حواسم... نبود! الان دوباره درست می‌کنم.

زهرمار بخورد، بهتر از این وضع شام خوردن است. عصبی و کوتاه امر می‌کند:

-نمی‌خواد. بیا بشین شاممون رو کوفت کنیم.

آرمان تکه‌ای از مرغ و هویج و گوجه برمی‌دارد. حالا که زهرِمارِ نازنین و آرمین کرده است، اشتهای خودش باز شده است انگار!

می‌بیند که نازنین هم پشت میز جا می‌گیرد. با تکه نانِ توی دستش بازی بازی می‌کند. عصبی می‌شود. عصبی از اینکه آرمان، همیشه دو قورت و نیمش باقی و طلبکار بود و نازنینِ بی‌گناه و آرمین باید بدهکار می‌شدند!

چنگال را محکم توی پیش دستی پرت می‌کند و برای آرمانِ مشغولِ رانِ مرغ خوردن حرص می‌زند:

-از دماغِ آدم میاری، بعد راحت شامتو می‌خوری؟

آرمان خونسرد نگاهش می‌کند و فقط خدا می‌داند که آرمین تا چه حد از این حرکتِ او متنفر است. که خود را به نفهمی بزند. که اهمیت ندهد و نادیده بگیرد!

با تمام کینه و خاطرات تلخی که از گذشته سراغ دارد، با یک حالت چندشی ل*ب می‌زند:

-دقیقاً لنگه‌ی باباتی!

و این نقطه، یعنی پدرِ آرمان؛ تنها نقطه ضعفِ آرمان بود! حالا که آرمان از دماغ آنها می‌آورد، بگذارد آرمین هم کمی این نقطه را فشار بدهد و با اعصابِ او بازی کند!

بالاخره آقا جری می‌شود:

-غلطِ اضافه نکن آرمین!

نازنین دخالت می‌کند و همیشه‌ی خدا از دعوا و درگیری ترس دارد:

-بس کنید! با جفتتونم!

آرمین آلوده به حرص می‌خندد و همانطور که برای خود لقمه می‌گیرد، زیر ل*ب نق می‌زند:

-من نمی‌فهمم این گُل پسرِ مستر شهرامِ خدابیامرز چرا از منو تو شاکیه؟ بابای خوش‌شرفش رفت روی زن و دوتا پسرِ نره‌خرش زنِ ص*ی*غه‌ای آورد. روزگارِ خوش نزاشت واسمون بس که سرِ اون پتیاره هی تِر می‌زد به ما و دعوا و درگیری راه مینداخت. خودش کم آورد و سرِ نرسیدن به عشقش خودکُشی کرد. اون‌وقت این گُل پسرش زرت و زرت به ما گند میزنه!

آرمان کوتاه میغرد:

-خفه‌شو!

آرمین اما در عین بیخیالی گازی به لقمه‌ی توی دستش می‌زند. قلپی که از نوشابه‌اش می‌خورد، ادامه می‌دهد:

-اِی من گِل بگیرم ریخت و نمایِ اون زنیکه‌ لاله کشاورزو! بابامونو که بُرد زیرِ خاک هیچی، این بچه رو هم جادو کرده گذاشته آینه‌ی دق بالای سرِ ما!

آرمان اما انگاری پریشان است. چرا که موهایش را چنگ می‌زند. نگاهش سرما و غم را باهم دارد و صدایش می‌گیرد وقتی که می‌گوید:

-تو عذابِ قبلِ مردنشو ندیدی! پس خفه‌شو و هیچی نگو!

آرمین پُر از حرص است. مگر می‌شود انقدری بی‌شرف باشی که عشقِ پدرت به زنی دیگر را تایید و پافشاری به عذابِ مادرت کنی؟!

می‌خندد. عصبی و هیستریک و کوتاه:

-آخ بمیرم واسه دلِ عاشقش. چیا کشیده بابات!

آرمان تیز نگاهش می‌کند. پوزخند می‌زند و صحبتش نمک و فلفل است به روی کِبله‌های باز شده‌ی زخم‌های نازنین؛ وقتی که می‌گوید:

-دردِ تنهایی و خواسته نشدن! مامان جونت اگه زن بود، اگه فقط یه کم... فقط یه کم آدم بود و اونو می‌فهمید هیچی مثلِ الآن نبود!

آرمین حالش بد می‌شود. نمی‌خواهد بخاطر این‌طور بی‌شرفی و ناعدالتیِ آرمان با او دشمن شود؛ اما...

عصبی‌تر می‌شود. با این‌حال آرام می‌خندد:

-یعنی میگی کار به لاله نمی‌کشید؟

دست‌های مشت شده به روی میز آرمان، خبر از حال آشوب درونش می‌دهد. با مکث ل*ب می‌زند:

-نمی‌کشید!

جری‌تر می‌شود. حالا که زخم‌ها باز شده‌اند، بگذار بپرسد:

-اون پاپتی چیکار کرد که مامان نکرد؟ چی داشت که مامان نداشت؟ هوم؟

بغضِ نازنین می‌شکند. همیشه همین است. بی‌صدا و یکهو می‌شکند!

و آرمان، بی‌رحم‌ترین و بی‌انصاف‌ترین است وقتی که جواب می‌دهد:

-یه قلبِ صاف و ساده! اون عشق داشت. چیزی که مامانت نه به بابا؛ که به پول و ثروت و مقام داشت! صداقت داشت. چیزی که هیچ‌وقت از نازنین ندیدم و یاد نگرفتم!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت14
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان







عقل حکم می‌کرد آهنگی که آرمین باهاش می‌رقصید رو باهاتون به اشتراک بزارم:



کد:
هُوالحق!



[HASH=3158]#پارت14[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]







[THANKS]



روی صندلیِ شاگرد نشسته و برخلافِ اکثریت روزها به جایِ پشتِ رُل نشستن، فوآد را جای خود گذاشته است. شیشه‌ها تا انتها پایین هستند و صدای کرکننده‌ی موزیکِ آذری که دارند با آن می‌خوانند و می‌رقصند، زیادِ از حد توجه می‌خرد!

برایش مهم، نیست!

دست‌هایش را از هم باز می‌کند و با شانه می‌رقصد و همزمان با ر*ق*ص، با حالِ خوشی بلند می‌خواند:

-باخ باخ بیر مَنَه باخ اُولورَم سَنین ایچین، یانیرام سَنین ایچین...

سپهر و معین هم در صندلیِ عقب می‌رقصند و پشتِ بندِ آرمین، اضافه می‌کنند:

-یاندی بو دیل یاندی دُوداخ، اُولورَم سَنین ایچین...

فوآد هم می‌خواند؛ اما بدونِ ر*ق*ص!

می‌خوانند و می‌رقصند و نگاهِ تشنه‌ی آرمین میانِ آن حال خوش و تُنبَک زدنِ هماهنگ با موزیک بر روی داشبوردِ ماشین، در خیابان‌ها و عابرپیاده‌ها به دخترانِ طناز سرزمینش است...

فوآد است که با راهنما زدنی توی کوچه‌ای خلوت، تاریک و طولانی می‌پیچد. صدای موزیک را کم می‌کند که معین ناراضی اعتراض می‌زند:

-حاجی داشتیم می‌رقصیدیما مثلاً!

سپهر با قهقهه و به جای فوآد پاسخ می‌دهد:

-باقیِ انرژی رو نگه دار واسه مجلس داداش.

آرمین بلند می‌خندد و نگاهش به صفِ بلندِ ماشین‌های پارک شده توی کوچه است. سوت می‌زند:

-اُلَ‌لَ... چه کرده اَمیر پَشه! این همه مهمون؟

و عادتشان بود که اَمیر را بخاطر جثه‌ی لاغر، نحیف و آن لنگ‌های درازش پَشه صدا بزنند!

فوآد است که ماشین را جلوی دروازه می‌برد. همان دروازه‌ی سلطنتیِ تمام طلایی که آغازگرِ تمامِ لحظآت خوش بود. مهمانی‌‌های آمیر، ناب بود و درجه یک!

فوآد بوق می‌زند و آرمین، دل توی دلش نیست که هرچه زودتر داخل بروند و بعد از مدت‌ها دلی از عزا دربیاورد. و واقعاً تاسف برانگیز است که در این مدت، تماماً سینگل مانده بوده است.

دروازه از دو طرف باز می‌شود و آرمین است که با لذتی وصف نشدنی و خیره به حیاطِ نورانی و پُر از مهمان، زیر ل*ب پچ می‌زند:

-اِی من قربونِ آقا اَمیر. پشه چیه مردِ حسابی؟ این پسر با این کیفیتِ  مهمونی فقط لایقِ پسوندِ آقاست.

و همزمان که فوآد برای پارکِ ماشین و کنار درختانِ بلند حیاط در جدال و تلاش است، آرمین نگاهِ دختران کمر باریک و دافیِ سرگردانِ توی حیاط می‌کند.

معین است که بی‌طاقت برایِ فوآدِ در حالِ درست پارک کردنِ ماشینن، ل*ب می‌زند:

-بابا چه گیری دادی به صاف پارک شدنِ این یابو؟ نگه دار من پیاده شم اَه!

و فوآد است که همان لحظه ماشین را پارک می‌کند.

معین، بی‌توجه به "مر*تیکه هَوَل" گفتنِ فوآد از ماشین به بیرون می‌پرد. سپهر هم پیاده می‌شود و همینطور فوآد و آرمین...

نگاهش هنوز به دخترانِ توی باغ بزرگِ ویلاست که همان لحظه صدای گرم، پرانرژی و مردانه‌ای باعث می‌شود که سر به طرف صدا بچرخاند.

-بَـــه... ببین کی اینجاست؟

می‌خندد. اَمیر است. اَمیر است و آن تیشرت‌های مسخره‌ی رنگ به رنگش و شلوار جینی قد کوتاه!

با هم دست می‌دهند. با تک‌خندی جواب می‌دهد:

-گفتیم امشب هم منور کنیم.

فوآد هم می‌خندد و با اَمیر دست می‌دهد:

-کیا هستن حالا؟

و آرمین از جوابِ هر چند کوتاهِ اَمیر، خوشش می‌آید. بدجور هم خوشش می‌آید:

-هر کسی که فکرشو بکنی و میدونم نظرت به نظرشون مثبته!

آرمین می‌خندد... یک‌طورِ با ل*ذت و سرخوشی...

کسی امیر را صدا می‌زند و فوآد در کسری از ثانیه سر به زیرِ گوشِ آرمین می‌برد:

-این اُسکولایِ بیرون همه جفتن. بریم بالا...

می‌خندد. الحق که فوآد رسالتش را در زمینه‌ی شرافت و برادری به پای آرمین تمام کرده بود!

نگاهِ آخرش را هم به حیاط و جمعیت می‌اندازد که چشمش به یک دویست و شش آلبالویی رنگ پارک شده در کنارِ حوض می‌خورد! خنده‌اش عمق می‌گیرد و این روزها مثلِ اینکه با دویست و شش آلبالویی بدجور داشت به جفت شیش آوردن می‌افتاد. تیله‌هایش بی‌اراده روی پلاک می‌نشینند و... پلاک، غیربومی‌ست! مهمانِ ناخوانده و غیرهم‌شهری هم دارند؟ ل*بش کِش می‌آید. دختر باشد که کولاک می‌شود و...

از پله‌های نیم دایره و سنگیِ ویلا بالا می‌روند. دربِ تمام چوب و بزرگ را باز و همین که داخل می‌شوند، فقط ر*ق*ص نور است و بخار و دود و صدای وحشتناکِ موزیک و جیغ!

چیزی توی بدنش چون هیجان و ل*ذت، جوش و غُل می‌خورد! خیلی‌وقت بود که دلش برای این‌طور مهمانی‌ها و سرگرمی‌هایش تنگ شده بود. از راهروی باریک ویلا رد میشوند که بی‌حواس تنه‌ای به کسی می‌کوبد.

-آخ!

 و اِی جان که این لاجانِ ضرب دیده‌ی آخ کُنان دختر است.

زیر یک صدم ثانیه لوده می‌شود:

-جون؟ خیلی دردت اومد؟

میان تاریک و روشنِ فضا، بافت نیم‌تنه و دامن کوتاه چرم دخترک را با آن بوت‌های مشکی بلندش از نظر می‌گذراند و هوم... بد چیزی نیست!

دختر، نرم می‌خندد:

-نه. من خیلی حساسم.

متوجه می‌شود که فوآد از کنارش رد می‌شود و تنهایش می‌گذارد و خُب... مهم نیست! خصوصاً حالا که اولِ کاری شکار به دام انداخته است...

تنه‌اش را سمت دخترک می‌کشد. نامحسوس و دل‌فریب... و لبخندِ زیادی جذابش برای قلبِ به تپش افتاده‌ی دخترک، زیادی هیجان می‌آورد وقتی که یک‌طور کشداری می‌گوید:

-آرمین قربونِ حساس بودنت.

نگاهش به چشمان کشیده و خط چشم دارِ دخترک است. چشمک می‌زند:

-تنهایی؟

و این ملوسِ ل*ب صورتی، مثل اینکه زیاده وارد است. چرا که با ل*ب غنچه کردنی، نرم پچ می‌زند:

-هوم... تو چی؟!

اگر تنها نبود هم الان غلط می‌کند که بگوید تنها نیست! دلش می‌خواهد کار را یکسره کندها؛ منتها کِرمِ درونش نمی‌گذارد. دلش دل دل کردنِ دختران را در مقابل خود می‌خواهد و خُب گاهی، فقط کمی سر به سرشان می‌گذارد و اذیت می‌دهد. پُر از وسوسه می‌پرسد:

-می‌خوای که باشم؟

دخترک می‎‌خندد. موهای باز و لختش را پشت گوش می‌فرستد:

-می‌خوام!

کمی به ذوقش می‌خورد و دخترکِ لامصب چرا کمی ناز نکرد؟ در همان وهله‌ی اول نخ را گرفت و به خود دوخت؟

اما سعی می‌کند به روی خود نیاورد. برای همین با همان لبخند و لحنِ نرم چند لحظه پیش ل*ب می‌زند:

-تنهام!

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت15
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان





کد:
هُوالحق!



[HASH=3174]#پارت15[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]







[THANKS]



بعد از دو کلام پرسش و پاسخِ توی راهرو با آن دخترک، نه او را دیده بود و نه حتی به دنبالش گشته بود؛ چرا که میانِ آن صحبتِ تازه باز شده‌شان، سپهر سر رسیده و گفته بود که فروغ هم توی مهمانی حضور دارد و سراغِ آرمین را می‌گیرد.

و احمق بود اگر فروغِ بیوه‌ی کاربلد را با آن آشناهایی که در دور و برش داشت، پس می‌زد و می‌چسبید به این لاجانِ مُردنی!

بدونِ حرف، دخترک را در خماری رها کرده و به دو با سپهر به سراغ فروغ رفته بود. و فروغ، چون همیشه با موهایی بلوند و آرایشی غلیظ در مهمانی حاضر شده بود. بعد از سلام و احوالپرسی و چندی شوخیِ خرکی، فروغ گفته بود که قصد دارد کسی را با آرمین آشنا کند و حالا... بیست دقیقه‌ای می‌شود که با سپهر روی کاناپه لم داده‌اند و نو*شی*دنی توی جامشان را مزه می‌کنند. توی حال و هوای خوشِ انتظار است که معین هم به جمعشان اضافه می‌شود. نگاهش می‌کند. موهایش خیسِ عرق است و برق می‌زند، بس که توی پیست ر*ق*ص و به همراه دختر و پسرها بالا و پایین پریده بود. با تک‌خندی ل*ب می‌زند:

-دِ با این وضعی که تو عرق کردی، سگِ اِسمال آقا هم نزدیکت نمیاد. چه برسه به دافی جماعت؟

سپهر می‌خندد:

-ولش کن. خرجش یه دوش گرفتنه دیگه. معین به اتاق‌های این ویلا و حموم‌های این ویلا به معین عادت دارن.

و تیکه‌اش به خوشگذرانی‌های آخر شبی بود که معین بعد از هر مهمانی برای خود ترتیب می‌داد.

معین؛ اما حواسش پرتِ دختر کمر باریک توی پیست ر*ق*ص است که دارد با ضرب و ریتم خاصی کمر می‌تکاند و تخلیه انرژی می‌کند. همزمان با اینکه از میزِ جلویی‌شان برای خود ش*ات پُر می‌کند، با لحن خماری حرف را می‌کِشَد:

-اُووف! سلامتیِ دافیه که عجب مالیه!

سپهر نچی می‌کند:

-باز نشستی زیر و روی دخترا رو سانت بزنی؟

و آرمین به شدت موافقِ تریپِ همگام با مهمانیِ معین است. نگاهش به همان دختری‌ست که معین به سلامتی‌اش پیک زده بود و با حرفِ سپهر، کمی قاطی می‌کند. بی‌حوصله نق می‌زند:

-یه امشبو سیسِ پسرِ پیغمبرو نگیر جونِ آرمین.

معین هم پشت بندِ حرفِ آرمین به سپهر می‌توپد:

-آخه تو چی میدونی از ل*ذت زندگی؟ شاتتو بزن یابو.

کلافه می‌شود. انتظارش برای رسیدن آن دافی زیادی طولانی نشده بود؟ نگاهش دو دو می‌زند میانِ جمع و ر*ق*ص نور و مثل اینکه م*ش*رو*ب دارد یواش یواش اثر می‌کند. صدای اعلان پیامک گوشی‌اش بلند می‌شود. با اثر انگشت بازش می‌کند و با دیدنِ نامِ آرمان، بی‌حوصله سرش را به پشتی کاناپه می‌کوبد. پیام را باز می‌کند:

«خوش دارم قبل از ساعتِ یازده توی خونه ببینمت!»

پوزخند می‌زند و آرمان قابلیت این را دارد که در کمتر از یک دقیقه به تمام اعصاب داشته و نداشته‌اش تِر بزند!

جوابی نمی‌دهد که پیام بعدی هم از جانب آرمان می‌رسد:

«به ارواحِ خاکِ بابا، اگه نیومدی یه جوری از دماغت بیارم که مثل سگ بیوفتی به پام!»

چشم می‌بندد و با فشردن دکمه‌ی کنار بدنه‌ی گوشی، کُلاً خاموشش می‌کند. نمی‌تواند که برود. بعد از مدت‌ها به مهمانی آمده بود و به خانه می‌رفت و اخم و تَخمِ آقا را تماشا می‌کرد که چه؟!

در همین فکرهاست که متوجه‌ی پایین رفتنِ کاناپه می‌شود و در کسری از ثانیه، عطر ناآشنایی زیر دماغش می‌پیچد. به آرامی پلک باز می‌کند که دختری را کنار خود می‌بیند که دارد با اشتیاق نگاهش می‌کند. جا می‌خورد و لنگه‌ی ابرو بالا می‌دهد. موهای کوتاه یخی دارد و چشمانِ آبی! عجب دافیِ فِیکی! به لباسش نگاه می‌کند. نیم متر پارچه‌ی پولکیِ مشکی رنگ و... عجب پاهای روی هم انداخته شده‌ی خوش‌تراشی. خوشش می‌آید:

-جونم؟

دختر اغواگرانه می‌خندد:

-ماهکم! فروغ جون معرفی نکرد؟

آهان! پس فروغ این لعبت را می‌گفت؟

دلش می‌خواهد بگوید قربان اسمت که عجب با منظرت هم سِت است؛ اما فکرِ آرمان و پیامک‌هایی که فرستاده بود برای لحظه‌ای رهایش نمی‌کند.

لبخندش بی‌جان است وقتی که جواب می‌دهد:

-آرمینم.

دخترک با طنازی ل*ب می‌زند:

-می‌دونم. از الف شناسنامه‌ت بگیر تا ی زندگیت رو بلدم آقایِ بهمنش!

جا می‌خورد؛ اما نه انقدری که نشان بدهد:

-از کجا؟

دختر ل*بش را گ*از می‌گیرد و چشم توی کاسه می‌چرخاند که دل آرمین بلرزد؟ خب باید برایش کف بزنند، چرا که دل آرمین که هیچ، تمام هورمون‌های مردانه‌اش می‌لرزنند:

-کراشم بودی. منم زیادی پیگیر!

نیشش شُل می‌شود. دخترهایی که رویت کراش داشته باشند تا چه حد می‌توانستند جذاب باشند و این را آرمین به خوبی می‌دانست!

افکارِ آرمان و تهدیدهایش را کنار می‌گذارد و به جایش با تنی گُر گرفته از حرارت، بازو می‌گشاید:

-بیا بینَمِت توله‌سگ!

و ماهک از خدا خواسته، لوند و پر کرشمه به آ*غ*و*ش آرمین می‌خزد و آرمین، می‌بیند که معین و سپهر همزمان دورش را خلوت و ترک می‌کنند.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت16
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان





کد:
هُوالحق!



[HASH=6244]#پارت16[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]







[THANKS]



مستی دارد کمی اذیتش می‌کند. چرا که ل*ب‌هایش گزگز می‌کنند و سرش دارد از درد منفجر می‌شود. و به حتم این علائم تا فردا بدتر می‌شدند و اگر آرمان او را این وضعی می‌دید....

اعصابش به هم می‌ریزد و در دل یک گورِ پدرِ آرمان و خودشِ غلیظی نثار آرمان می‌کند. به جایش با انگشت توی موهای ل*خت و یخی رنگ دخترک، بازی راه می‌اندازد. و دخترک، با آن ناخن‌های بلند و کاشت‌شده‌ی مشکی به جان س*ی*نه‌ی ستبر آرمین می‌افتد بس که روی آن خط فرضی می‌کشد.

-دوست دختر داری؟

آرمین است که بی‌حال و سرخوش می‌خندد. بگوید که این مدت را بدونِ حتی یک ماده مگس گذرانده است؟

با مکث جواب می‌دهد:

-نه بابا. دوست‌دخترم کجا بود؟

دخترک می‌خندد و قبل از اینکه د*ه*ان باز کند، آرمین پیش دستی می‌کند:

-زن دارم.

و حتی به یک ثانیه هم نمی‌کشد که دخترک با چشمان درشت و گرد شده از تعجب و جیغ‌کشان از آ*غ*و*ش آرمین بیرون می‌پرد:

-چی؟؟ زن داری؟

دردِ سرش دارد اَمانش را می‌بُرَد:

-هوم... چطور؟

ماهک یک‌طورِ دمقی نگاهش می‌کند که آرمین پر از تمسخر می‌پرسد:

-چیشد؟ اگه می‌دونستی زن دارم، نمی‌اومدی بغلم؟

و ماهک، کارکُشته‌تر و بی‌حیاتر از این حرف‌هاست وقتی که با ل*ب برچیدنی نق می‌زند:

-خاک تو سرِ بی‌لیاقتش که همچین شوهرِ عشقی رو ول داده تو کوچه و خیابونا...

آرمین است که بی‌حوصله می‌خندد و دلش چیزهای دیگری جز حرف زدن می‌خواهد:

-ولش کن اون بی‌پدر رو... برنامه‌مون چیه الان؟ اونو بگو.

ماهک خود را با طنازی جلو می‌کشد و چشمکش حتی از لباسِ بازِ آن دختری که اولِ راهرو دیده بود، کارسازتر است. چرا که حالا از تمام تنش گرما متساعد می‌شود.

-می‌خوای طلاقش بدی؟

می‌خندد و نگاهش جایی میان گر*دن باریک و پو*ست شفاف دختر چرخ می‌خورد:

-آره. بعدش هم تورو می‌گیرم.

تیله‌های آبی دخترک برق می‌زنند:

-واقعاً می‌خوای طلاقش بدی؟

کلافه می‌شود. وضعیت روحی و جسمی‌اش هیچ مناسب توی جمع ماندن نیست. تنِ سنگینش را از روی کاناپه بلند می‌کند که ماهک هم پابه‌پایش می‌ایستد. می‌پرسد:

-کجا؟

و آرمین نگاهش به پیست ر*ق*ص است. سپهر را می‌بیند و همینطور معین را... فوآد کجا بود؟!

بیخیالِ آنها شده و دستِ ماهک را همزمان با قدم برداشتنش، به دنبال خود می‌کشد:

-میریم طبقه‌ی بالا تا کمالاتتو بسنجم ببینم به دردِ زن دوم شدنم می‌خوری یا نه؟

ماهک میان خنده و کشیده شدنش به دنبالِ او، صدا بالا می‌برد و حرص می‌زند:

-نمیشه دو کَلوم حرف زد. همتون لنگه‌ی همید!

آرمین او را با خود از پله‌های توی ویلا به طبقه‌ی دوم می‌برد. بلند می‌خندد:

-بسوزه پدر تجربه که همه‌مونو امتحان کرده. دست خوشِت ماهک خانوم!

ماهک فک می‌فشارد و دندان قروچه می‌کند و چه گافِ بدی داده بود!

آخرین پله‌ را هم طی می‌کنند که صدای بلندِ دخترانه‌ای میان آن حجم از موزیک و جیغ و همهمه به گوش می‌رسد:

-بهت گفتم ولم کن ع*و*ضی!

می‌خندد. خدا می‌داند کدام کاربلدی‌ست که دارد اَدا می‌آید و ضدحال می‌زند. بی‌توجه به آنها راهِ اتاقِ همیشگی را در پیش می‌گیرد و اصلا ویلایِ اَمیر، ویلای‌ اوست! درب چوبی را باز می‌کند و با داخل بُردنِ ماهک نگاهی به سالن نسبتاً خلوتِ بالا می‌اندازد و سپس با گفتنِ "من جایِ تو بودم، هر چی بلد بودم رو می‌کردم ماهک"، درب را محکم به هم می‌کوبد و کلید را توی قفل می‌چرخاند.

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت17
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان






کد:
هُوالحق!



[HASH=3516]#پارت17[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]







[THANKS]







نمی‌داند چرا برخلافِ ساعاتِ قبل که دل توی دلش نبود به این مهمانی بیاید، حالا انقدر دلشوره دارد و مضطرب است؟!

دستی به موهای دُم اسبی بسته شده‌اش می‌کشد و شومیز حریر و کوتاهش را در تن مرتب می‌کند. گرمش شده است و اصلاً همه‌ی این‌ها از گورِ خزان بلند می‌شود. خزان بود که پیشنهاد داد که یکی از دوستانِ رلش مهمانی خفن گرفته است و حنا و اکیپش هم باید بیایند. دلش یک‌طوری‌ست. اصلاً خاک بر سر خودش که قبول کرده بود بیاید و... این اولین باری بود که پا به چنین جاهایی می‌گذاشت. نگاهش به دختران و پسرانی‌ست که توی آ*غ*و*ش و پَر و بال همدیگر خزیده‌اند. عده‌ای می‌رقصند، عده‌ای مشغولِ دود و دَم و م*ش*رو*ب‌خوری و عده‌ای...

آه از نهادش بلند می‌شود. و چه کارِ مزخرفی که قبول کرده و با خزان رقصیده بود! ناخداگاه بغض می‌کند و می‌ترسد. به شادی نگاه می‌کند که مشغولِ بگو و بخند با نرگس و یک پسرِ حدوداً بیست و شیش یا هفت ساله است. سوسن به همراهشان نیامده بود و واقعاً نبودنش حس می‌شد و باید اعتراف می‌کرد که بدون سوسن، تیمش هیچ مدافعی ندارد؟

در همین فکرهاست که کسی کنارش می‌نشیند. ترسیده هین می‌کشد و عقب می‌رود که چشمش به دختری تقریباً هم سن و سال خود می‌افتد.

دخترک می‌خندد:

-ترسوندمت عزیزم؟

چشمانِ وق‌زده‌اش به حالت قبل برمی‌گردند و نفس حبس شده‌اش آزاد می‌شود. تپش قلبِ بالا رفته‌اش اما همچنان پابرجاست وقتی که می‌گوید:

-یه کم...

دخترک همچون حنا موهایی چتری دارد که مابقی‌اش را در بالای سر دم اسبی بسته است. البته با این تفاوت که لباسش به قدری باز است که حنا خودش شرمش می‌شود. می‌خندد:

-اِی جان... ببخشید.

و سپس دست جلو می‌برد و اضافه می‌کند:

-به خواسته‌ی خزان‌جون اومدم تا تنها نباشی. خودش یه کم سرش شلوغ بود.

خزان سرش شلوغ بود؟ مزخرف است. آخر چه کاری می‌توانست داشته باشد جز پیچیدن به آ*غ*و*ش آن دوست پسرِ لوده و مسخره‌اش! مضطرب، کوتاه و مصنوعی می‌خندد و با دخترک دست می‌دهد:

-ممنون؛ ولی تنها نیستم. دوستام همراهمن.

و گر*دن می‌چرخاند تا نرگس و شادی را نشانش دهد که با ندیدنِ آنها و کاناپه‌ی خالی از حتی یک نفر، چشمانش گرد می‌شوند و دلشوره بیشتر دلش را چنگ می‌زند. به سمت دخترک می‌چرخد و بی‌اینکه منتظرِ حرفی از جانب او باشد، از روی کاناپه بلند می‌شود و به دنبالِ پیدا کردنِ آن دو برای دخترک حیرت‌زده ل*ب می‌زند:

-متاسفم... باید برم.

می‌گوید و بی‌اینکه هیچ شناختی از این کاخِ بی‌در و پیکر داشته باشد، میان جمعیت نگاه می‌چرخاند. قلبش توی دهانش می‌کوبد. گوشی را از جیب شلوار جینش بیرون می‌کشد و شماره‌ی نرگس را می‌گیرد. صدای کرکننده‌ی موزیک وحشتش را بیشتر و بیشتر می‌کند و چرا کسی جواب نمی‌دهد؟ می‌ترسد. عرق سردی روی تیره‌ی کمرش می‌نشیند. شماره‌ی خزان را می‌گیرد و با شنیدن اینکه مخاطب مورد نظر خاموش است، عصبی می‌شود. استرس دارد جانش را می‌گیرد. عقب عقب می‌رود که ناگهان توی س*ی*نه‌ی ستبر و مردانه‌ای فرو می‌رود. ترسیده جیغ می‌زند و عقب گرد می‌کند که تیله‌هایش روی صورت خشن و مردانه‌ای فرود می‌آیند. از نگاه نافذ و سیاه مرد پیش رویش می‌ترسد و از پوزخندِ کنج ل*بش بیشتر. بغض می‌کند؛ اما... صبر کن ببینم!

این مرد، همانی نیست که آن شب کنار دستِ آرمان و توی دویست و شش سفید نشسته بود؟ لبانش بی‌اراده تکان می‌خورند:

-بـ.... ببخشید!

و هیکلِ بزرگِ سایه انداخته‌ی مرد روی تن نحیف خودش او را تا سر حد مرگ می‌ترساند.

-آشنا می‌زنی!

و با جمله‌ی موذی‌طور و سردِ مرد بیشتر می‌ترسد. یخ می‌کند و الان دقیقا باید چه بگوید؟

حالش خوب نیست. تند و تند سری تکان می‌دهد و طوطی‌وار و بی‌اختیار ل*ب می‌زند:

-او... اون شب... همون دویست و شیشِ قرمز... مـ... من...

و بگوید از این خنده‌ی بی‌هوا و ناگهانی مرد آن هم وسطِ صحبتش، تا مرز سکته می‌رود کسی باور می‌کند؟

-اُوه! ببین کجا پیدا کردیمت لِیدی؟

بی‌معنا می‌خندد و نمی‌داند که چرا توانِ تکان خوردن را ندارد. می‌ترسد قدم از هم بردارد و...

-فوآدم!

به دستِ جلو آمده‌اش نگاه می‌کند. چقدر بزرگ است و مردانه! نفسش می‌رود و شاید که بتواند از او برای پیدا کردنِ شادی و نرگس کمک بخواهد، ها؟ آن‌چنان که چهره‌اش نشان می‌دهد بد نیست‌ها... البته که شاید... نمی‌داند!

مضطرب می‌خندد و دست لاغر و کشیده‌اش را توی دستِ او می‌گذارد و وای از این حجمِ گرما و حرارتِ دست او!

-حنام...

[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق!

#پارت18
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان





#رمان_واژگون
#صبا_نوشت
#صبا_نصیری


کد:
هُوالحق!



[HASH=3528]#پارت18[/HASH]

[HASH=12832]#واژگون[/HASH]









[THANKS]



و همینکه دستش توسطِ فوآد نامِ پیشِ رو فشرده می‌شود، بی‌اختیار دست عقب می‌کشد و د*ه*ان باز می‌کند:

-دنبالِ دوستام می‌گردم.

و می‌بیند که مردِ دلهره‌آورِ پیش رویش نرم و موذی می‌خندد:

-کمک نمی‌خوای؟

هول می‌کند و تپش قلبش بی‌اختیار بالا می‌رود. باید فرار کند؛ برای همین همزمان با گفتنِ "نه، ممنون" از کنارش رد می‌شود و به قدم‌هایش سرعت می‌بخشد. هوفِ بی‌نفسش را آزاد می‌کند و همانطور که با چشم به دنبال ردی از نرگس و شادی می‌گردد، زیر ل*ب آیه می‌خواند:

-الله لا اله الا هوالحی القیوم...

از شدت اضطراب و استرس، سردرد گرفته است. چشمش به پله‌ی بلند و بالای ویلا می‌خورد. مثل اینکه طبقه‌ی بالا هم دارد. همین که می‌خواهد به طرف پله بپیچد، بازویش از پشت سر کشیده می‌شود. با جیغِ خفه‌ای به سمت کسی می‌چرخد که بازویش را کشیده بود و... چشمانش از ترس و تعجب با هم، گرد می‌شوند. باز هم او؟ این بار چه می‌خواست دیگر؟

-کجا؟

اخم می‌کند:

-متوجه نشدم؟!

و همان فوآد نامِ مرموز و خشن‌چهره است که با گر*دن کج کردنی، یک‌طورِ بدی می‌پرسد:

-اینکاره‌ای؟

چشم و گوش بازتر از این حرف‌هاست که منظورِ فوآد را نفهمد!

عصبی حرص می‌زند:

-حرف دهنتو بفهم حیوون!

و پشت بند حرفش، بازویش را پر حرص از دست او بیرون می‌کشد؛ اما دریغ از آزاد شدن!

و فوآد، دخترک را از بازو به سمت خود می‌کشد و س*ی*نه به س*ی*نه‌ی خود می‌کند. از میان فک کلید شده‌اش با ل*ذت و حرص می‌غرد:

-آخ که چقدر وحشی دوست دارم!

بغض، گلویش را تیغ می‌کشد؛ اما قوی‌تر و محکم‌تر از این حرف‌هاست. ترس را پس می‌زند و با تمام توان، مردکِ چسبیده به خود را به عقب هُل می‌دهد و جیغ می‌زند:

-ولم کن...

و چرا کسی صدایش را نمی‎شنود و توجهی به این سمت نمی‌کند؟ انقدر برایشان عادی و راحت است که دخترکی شکار شود؟

آن یکی دستِ فوآد به دور کمرش حلقه می‌شود. سخت و محکم...

-تازه پیدا کردمت... کجا ولت کنم بری چشم خوشگل؟

د*ه*انِ مرد بوی ا*ل*ک*ل می‌دهد و حنا... صدایش می‎‌لرزد. تنش هم...

بلند، درمانده و عصبی جیغ می‌زند:

-بهت گفتم ولم کن ع*و*ضی!

و درست در همان لحظه، دستی از پشت سر حنا به میانشان می‌آید و با هُل دادنِ فوآد به عقب، در کسری از ثانیه به صورت فوآد مُشت می‌کوبد و نعره می‌کشد:

-نمی‌فهمی میگه ول کن؟

دست روی د*ه*ان می‌گیرد و حالا نگاهِ چند نفری روی آنهاست و مسخره است که اگر بگوید هنوز هم تعدادِ افرادِ متوجه به وضعِ آنها کم است...

بغضش می‌شکند و اشکش می‌چکد!

فوآد است که خونِ کنار ل*بش را با شست می‌گیرد و نگاهِ غیضی‌اش را به صورتِ کسی می‌دوزد که به او مشت زده بود. حرص می‌زند؛ اما از صدایش بهت و حیرت می‌بارد وقتی که می‌گوید:

-چه غلطی کردی تو؟

و آن مردِ منجیِ چهارشانه و موطلایی بی‌اینکه جوابِ فوآد را بدهد، به سمت حنا می‌چرخد. نگاهش که به تیله‌های خیس از اشک حنا می‌افتد، اخم می‌کند. جلو می‌آید و با کشیدنِ حنا به دنبالش اَمر می‌کند:

-با من بیا...

بغضش می‌ترکد و حالا واقعاً ترسیده است و دلش برگشتن به خانه را می‌خواهد. میان گریه با حال زاری خواهش می‌کند:

-کجا می‌بری منو؟ ولم کن.

و مردی که حتی اسمش را هم نمی‌داند او را با خود به طبقه‌ی بالا می‌برد. نگاهش به اتاق‌های در بسته و سالن نسبتاً خالی از جمعیتِ سالن بالاست که دستش رها می‌شود.

-با کی اومدی؟

قلبش هنوز توی د*ه*ان می‌کوبد. نگاهش هنوز خیس است و صدایش... هنوز می‌لرزد:

-خـ... خزان. خزانِ شادفر...

نگاهش از صورتِ زاویه‌دارِ مرد پیش رویش به بازوهای ب*ر*جسته و تیشرت جذب مشکی‌اش می‌رسد و حتی نمی‌داند که چرا دارد به او جواب پس می‌دهد؟

تنها چیزی که می‌داند و می‌خواهد را بر زبان می‌آورد:

-می‌خوام برم خونه...

و این یکی انگاری ج*ن*س خود و نگاهش فرق دارد. انگاری که اصلا حنا را نمی‌بیند وقتی که آنطور متاسف و شرمنده ل*ب می‌زند:

-فوآد نمی‌خواست اذیتت کنه...

فکش سخت می‌شود. با یادآوریِ لحظآت چند دقیقه پیش، راه نفسش باز می‌گیرد و کاسه‌ی چشمش پُر می‌شود:

-اگه سر نمی‌رسیدی، مر*تیکه‌ی ع*و*ضی...

به میان حرفش می‌پرد:

-فوآد مقصر نیست! اگه با این چیزا مشکل داری، پس... پس اینجا چیکار می‌کنی؟ اون فقط تو رو با امثالِ توی این مهمونی یکی به حساب آورده.

صدایش می‌لرزد و قطره اشکِ بعدی‌اش هم می‌چکد:

-منِ احمق دعوتِ خزان رو قبول کردم. نگفته بود که مهمونی که میگه یه همچین جاییه...

مرد پیش رویش نرم می‌خندد:

-خوبه که حماقتت رو قبول داری!

و تا می‌خواهد چیزی بگوید، مرد گوشی به زیرِ گوشش می‌برد. نمی‌داند فرد پشتِ خط کیست؟ اما می‌شنود که او کوتاه و نسبتاً عصبی اَمر می‌کند:

-به خزان بگو بیاد طبقه‌ی بالا. زود!

و باز هم نمی‌داند فرد پشت خط کیست و چه می‌گوید؟ که جواب می‌گیرد:

-تو دخالت نکن. بگو خانوم هر چی سریعتر بیاد گندی که زده رو جمعش کنه!

و بی‌حرف اضافه‌ای، تماس را قطع می‌کند. اشکش خشک شده و تا حدودی ترسش ریخته است و این را هم مدیونِ این مرد مو طلایی‎‌ست.

دستی به چتری‌ها و سپس پیشانی عرق کرده و تبدارش می‌کشد و نگاهش به تیله‌های عسلیِ اوست وقتی که می‌گوید:

-خیلی ممنون...

و می‌بیند که او دست میانِ طلایی‌هایش می‌کشد و لبخند نرمی می‌زند:

-خواهش می‌کنم.

چیزی چون خوره جانش را می‌خورد. دل دل می‌کند که بپرسد یا نپرسد؛ اما...

با مکث پچ می‌زند:

-چی صداتون بزنم؟

و حتی نمی‌داند که چرا یکهو جمع خطابش می‌کند؟!

نگاهِ مرد به جایی حوالیِ چتری‌های رنگ به رنگِ حناست وقتی که خودش را معرفی می‌کند:

-سپهرِ جهانیفر. صاحب کافه رومَنس. تا به حال تشریف نیاوردید؟

اُوه! صاحب کافه است؟

نرم می‌خندد:

-نه. راستش بومیِ اینجا نیستم. انشالله در همین مدتی که توی این شهرم، حتما یه سر میزنم.

سپهر نامِ پیشِ رویش متعجب ابرو بالا می‌دهد:

-جداً؟

و تا می‌خواهد د*ه*ان باز کند و جوابش را بدهد، صدای حیرت‌زده‌ی خزان در نزدیک‌ترین فاصله به گوش می‌رسد:

-حنا؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟

[/THANKS]



[HASH=13505]#رمان_واژگون[/HASH]

[HASH=4362]#صبا_نوشت[/HASH]

[HASH=7151]#صبا_نصیری[/HASH]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا