کتاب در حال تایپ کتاب باشگاه پنج صبحی‌ها | اثر رابین شارما

  • نویسنده موضوع .Melina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 152
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,289
Points
3,866
و به من، جاه طلبی داده است. با این حال، فوت پدرم درون من را خالی کرده است. من فهمیدم که این جالی خالی او را، با تحت فشار دادن خودم برای کارِ زیاد پُر کنم، چون باور دارم که وقتی
موفق‌تر باشم، میتوانم عشق از دست رفته‌ام را پیدا کنم.
من تلاش میکردم تا شکاف‌های عاطفی خودم را با دنبال کردن پول زیاد پُر کنم. برای منزلت اجتماعی بسیار تلاش کرده‌ام. و همانطور که گفتم حالا درک میکنم که دلیل رفتار من، چالش‌هایی بوده که از دوران نوجوانی داشته‌ام. حرف‌های افسونگر، واقعاً به من انگیزه داد، وقتی که گفت هرگز کاری را به خاطر پولش انجام ندهید، بلکه به دنبال شخص و رهبری کالس جهانی باشید، به دنبال موقعیت‌هایی باشید تا رشد کنید و به دنبال هدفی باشید تا دنیا را متحول کنید. حرف‌های او واقعاً به من امید داد. من می‌خواهم مانند حرف‌های او زندگی کنم، اما در حال حاضر، خیلی از آن شرایط دور هستم. و اخیراً اتفاقی که در شرکتم افتاد، مشکلات زیادی را برای من به وجود آورده است. در حال حاضر، واقعاً زندگی خوبی ندارم. تنها دلیل من برای آمدن به این کنفرانس، این بود که مادرم بلیط آن را به من داده بود. من واقعاً می‌خواهم شرایط را تغییر دهم.
کارآفرین نفس عمیقی کشید. او به نظر خجالت‌زده میرسید و از هنرمند عذرخواهی کرد. ببخشید.
من اصلاً تو را نمیشناسم و نمیدانم چرا این حرف‌ها را به تو میزنم. فکر میکنم باهات راحتم. نمیدانم چرا. ببخشید اگر بیش از حد باهات راحت حرف زدم.
هنرمند که زبان بدنش نشان میداد درگیر حرف‌هایش شده است، گفت:
- مشکلی نیست.
کد:
و به من، جاه طلبی داده است. با این حال، فوت پدرم درون من را خالی کرده است. من فهمیدم که این جالی خالی او را، با تحت فشار دادن خودم برای کارِ زیاد پُر کنم، چون باور دارم که وقتی

موفق‌تر باشم، میتوانم عشق از دست رفته‌ام را پیدا کنم.

من تلاش میکردم تا شکاف‌های عاطفی خودم را با دنبال کردن پول زیاد پُر کنم. برای منزلت اجتماعی بسیار تلاش کرده‌ام. و همانطور که گفتم حالا درک میکنم که دلیل رفتار من، چالش‌هایی بوده که از دوران نوجوانی داشته‌ام. حرف‌های افسونگر، واقعاً به من انگیزه داد، وقتی که گفت هرگز کاری را به خاطر پولش انجام ندهید، بلکه به دنبال شخص و رهبری کالس جهانی باشید، به دنبال موقعیت‌هایی باشید تا رشد کنید و به دنبال هدفی باشید تا دنیا را متحول کنید. حرف‌های او واقعاً به من امید داد. من می‌خواهم مانند حرف‌های او زندگی کنم، اما در حال حاضر، خیلی از آن شرایط دور هستم. و اخیراً اتفاقی که در شرکتم افتاد، مشکلات زیادی را برای من به وجود آورده است. در حال حاضر، واقعاً زندگی خوبی ندارم. تنها دلیل من برای آمدن به این کنفرانس، این بود که مادرم بلیط آن را به من داده بود. من واقعاً می‌خواهم شرایط را تغییر دهم.

کارآفرین نفس عمیقی کشید. او به نظر خجالت‌زده میرسید و از هنرمند عذرخواهی کرد. ببخشید.

من اصلاً تو را نمیشناسم و نمیدانم چرا این حرف‌ها را به تو میزنم. فکر میکنم باهات راحتم. نمیدانم چرا. ببخشید اگر بیش از حد باهات راحت حرف زدم.

هنرمند که زبان بدنش نشان میداد درگیر حرف‌هایش شده است، گفت:

- مشکلی نیست.
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,289
Points
3,866
او دیگر با اضطراب با ریش و موهای بافته‌اش بازی نمیکرد.
کارآفرین ادامه داد:
- ما وقتی با راننده تاکسی یا افرادی که نمیشناسیم حرف میزنیم، خیلی راحت و صادقانه حرف میزنیم، درسته؟ میخواهم بگویم که واقعاً آماده تحول هستم. و احساسم به من میگوید که این بیخانمان میتواند واقعاً به من و در واقع به ما کمک کند تا با کمک عادت‌های صبحگاهی امپراطوری خلاقیت، بهره‌وری، مالی و خوشحالی را به وجود بیاوریم.
هنرمند گفت:
- منم اون رو دوست دارم. او برای خودش شخصیتی دارد. خیلی دوست دارم که خودش را شاعرانه و پُراحساس نشان میدهد.
او خیلی روشن فکر میکند. واقعاً باحاله. اما هنوز هم نمیتوانم به او اعتماد کنم.
هنرمند مشتش را به دست دیگرش زد و گفت:
- احتمالاً آن ساعت را از یک ثروتمند احمق دزدیده
است.
کارآفرین گفت:
- میدانم چه حسی داری. من هم احساس مشابهی دارم. و البته من و تو تازه با هم آشنا شده‌ایم. مطمئن نیستم اگر با تو به سفر بروم، چگونه خواهد شد. امیدوارم از حرفم ناراحت نشوی. تو واقعاً انسان مهربانی به نظر میرسی. ولی الان شرایطم خوب نیست. ولی میدانم که آدم خوبی هستی. از این موضوع مطمئنم.
هنرمند کاملاً خوشحال بود. به بیخانمان نگاه کرد. او داشت تکه‌ای از آواکادو میخورد.
کد:
او دیگر با اضطراب با ریش و موهای بافته‌اش بازی نمیکرد.

کارآفرین ادامه داد:

- ما وقتی با راننده تاکسی یا افرادی که نمیشناسیم حرف میزنیم، خیلی راحت و صادقانه حرف میزنیم، درسته؟ میخواهم بگویم که واقعاً آماده تحول هستم. و احساسم به من میگوید که این بیخانمان میتواند واقعاً به من و در واقع به ما کمک کند تا با کمک عادت‌های صبحگاهی امپراطوری خلاقیت، بهره‌وری، مالی و خوشحالی را به وجود بیاوریم.

هنرمند گفت:

- منم اون رو دوست دارم. او برای خودش شخصیتی دارد. خیلی دوست دارم که خودش را شاعرانه و پُراحساس نشان میدهد.

او خیلی روشن فکر میکند. واقعاً باحاله. اما هنوز هم نمیتوانم به او اعتماد کنم.

هنرمند مشتش را به دست دیگرش زد و گفت:

- احتمالاً آن ساعت را از یک ثروتمند احمق دزدیده

است.

کارآفرین گفت:

- میدانم چه حسی داری. من هم احساس مشابهی دارم. و البته من و تو تازه با هم آشنا شده‌ایم. مطمئن نیستم اگر با تو به سفر بروم، چگونه خواهد شد. امیدوارم از حرفم ناراحت نشوی. تو واقعاً انسان مهربانی به نظر میرسی. ولی الان شرایطم خوب نیست. ولی میدانم که آدم خوبی هستی. از این موضوع مطمئنم.

هنرمند کاملاً خوشحال بود. به بیخانمان نگاه کرد. او داشت تکه‌ای از آواکادو میخورد.
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,289
Points
3,866
کارآفرین در حالی که به بی‌خانمان اشاره میکرد، گفت:
- باید به اداره زنگ بزنم و ببینم می‌توانم برنامه‌هایم را مرتب کنم تا بتوانم به این سفر بیایم.
بیخانمان داشت میوه‌اش را میخورد. او همزمان به سقف نگاه میکرد و با گوشی‌اش حرف میزد. کارآفرین ادامه داد:
- کم کم داره از ایده‌اش خوشم می‌آید. میتوانیم زمانی را در دهکده‌ای به نام خلوتگاه بگذرانیم، غذاهای عالی بخوریم و با دلفین‌ها شنا کنیم. حس میکنم این یکی ماجراجویی
عالی خواهد بود. احساس میکنم دوباره زنده شده‌ام.
هنرمند گفت:
- خوب حالا که تو این حرف‌ها را میزنی، من هم خوشم می‌آید. فکر میکنم یک دیوانگی ل*ذت‌بخش در کار خواهد بود. یک موقعیت خاص برای داشتن یک دنیای کاملاً جدید. شاید میگوید:
- برخی از این بهترین اتفاق ممکن برای هنرم باشد. همانطور که چارلز بوکوفسکی افراد، هیچوقت دیوانگی نمی‌کنند. واقعاً این‌ها زندگی بسیار وحشتناکی دارند.
و افسونگر هم گفت که باید مرزهای زندگی‌های خودمان عبور کنیم تا موهبت‌ها، استعدادها و توانایی‌هایمان را رشد دهیم. احساسم به من میگوید این کار را انجام بدهم. اگر تو باشی، من هم هستم.
کارآفرین گفت:
- میدونی چیه؟ من باهاش میرم. کاملاً پایه‌ام.
کد:
کارآفرین  در حالی که به بی‌خانمان اشاره میکرد، گفت:

- باید به اداره زنگ بزنم و ببینم می‌توانم برنامه‌هایم را مرتب کنم تا بتوانم به این سفر بیایم.

بیخانمان داشت میوه‌اش را میخورد. او همزمان به سقف نگاه میکرد و با گوشی‌اش حرف میزد. کارآفرین ادامه داد:

- کم کم داره از ایده‌اش خوشم می‌آید. میتوانیم زمانی را در دهکده‌ای به نام خلوتگاه بگذرانیم، غذاهای عالی بخوریم و با دلفین‌ها شنا کنیم. حس میکنم این یکی ماجراجویی

عالی خواهد بود. احساس میکنم دوباره زنده شده‌ام.

هنرمند گفت:

- خوب حالا که تو این حرف‌ها را میزنی، من هم خوشم می‌آید. فکر میکنم یک دیوانگی ل*ذت‌بخش در کار خواهد بود. یک موقعیت خاص برای داشتن یک دنیای کاملاً جدید. شاید میگوید:

- برخی از این بهترین اتفاق ممکن برای هنرم باشد. همانطور که چارلز بوکوفسکی افراد، هیچوقت دیوانگی نمی‌کنند. واقعاً این‌ها زندگی بسیار وحشتناکی دارند.

و افسونگر هم گفت که باید مرزهای زندگی‌های خودمان عبور کنیم تا موهبت‌ها، استعدادها و توانایی‌هایمان را رشد دهیم. احساسم به من میگوید این کار را انجام بدهم. اگر تو باشی، من هم هستم.

کارآفرین گفت:

- میدونی چیه؟ من باهاش میرم. کاملاً پایه‌ام.
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,289
Points
3,866
هنرمند گفت:
- منم کاملاً پایه‌ام.
هر دو نفر بلند شدند و به سوی بیخانمان رفتند. او در جای خودش نشسته و چشمانش را بسته بود.
هنرمند پرسید:
- داری چه کار میکنی؟
بیخانمان پاسخ داد:
- تجسم عمیقی از تمام چیزی که میخواهم باشم و زندگی والاتری که میخواهم داشته باشم.
اگر دعوت من را بپذیرید، در مورد آنها به شما خواهم گفت.
در مورد اینکه چرا چشم‌هایم را بسته بودم، باید بگویم که من تقریباً هر روز عملکرد ایده‌آل خودم در آن روز را تجسم میکنم. همچنین، کاملاً به درون احساسات خودم میروم تا حس کنم وقتی به آن اهداف برنامه‌ریزی شده‌ام برسم، چه احساسی خواهم داشت. من خودم را در وضعیتی کاملاً مطمئن نگه میدارم و در آن، همه چیز ممکن است. سپس بیرون میروم و نهایت تلاشم را میکنم تا آن روز را عالی کنم.
کارآفرین، مجذوب حرف‌های بیخانمان شده بود و گفت:
- جالبه.
بله. این یکی از روال های روزانه من است که هر روز برای در اوج ماندن به آن عمل میکنم. برای من اثبات شده است که این تمرین، به من کمک میکند تا ژنم را نظم دهم و ژن هایی را که
قبلاً غیرفعال بودند، بیدار کنم. دی اِن ای شما، سرنوشت شما نیست. دوستان عزیزم، وقتی به جزیره
کد:
هنرمند  گفت:

- منم کاملاً پایه‌ام.

هر دو نفر بلند شدند و به سوی بیخانمان رفتند. او در جای خودش نشسته و چشمانش را بسته بود.

هنرمند پرسید:

- داری چه کار میکنی؟

بیخانمان پاسخ داد:

- تجسم عمیقی از تمام چیزی که میخواهم باشم و زندگی والاتری که میخواهم داشته باشم.

اگر دعوت من را بپذیرید، در مورد آنها به شما خواهم گفت.

در مورد اینکه چرا چشم‌هایم را بسته بودم، باید بگویم که من تقریباً هر روز عملکرد ایده‌آل خودم در آن روز را تجسم میکنم. همچنین، کاملاً به درون احساسات خودم میروم تا حس کنم وقتی به آن اهداف برنامه‌ریزی شده‌ام برسم، چه احساسی خواهم داشت. من خودم را در وضعیتی کاملاً مطمئن نگه میدارم و در آن، همه چیز ممکن است. سپس بیرون میروم و نهایت تلاشم را میکنم تا آن روز را عالی کنم.

کارآفرین، مجذوب حرف‌های بیخانمان شده بود و گفت:

- جالبه.

بله. این یکی از روال های روزانه من است که هر روز برای در اوج ماندن به آن عمل میکنم. برای من اثبات شده است که این تمرین، به من کمک میکند تا ژنم را نظم دهم و ژن هایی را که

قبلاً غیرفعال بودند، بیدار کنم. دی اِن ای شما، سرنوشت شما نیست. دوستان عزیزم، وقتی به جزیره
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,289
Points
3,866
من آمدید، در مورد آن بیشتر خواهید دانست. شما روش‌های فوق‌العاده‌ای را یاد خواهید گرفت تا چگونه از تمرکز ذهنی و انرژی جسمانیتان محافظت کنید. شما یاد خواهید گرفت چگونه
موفق‌ترین افراد، تجارت شرکت‌های موفقشان را ساخته‌اند و همچنین در مورد یک سیستم درجه‌بندی شده، به شما میگویم که بیشتر افراد خوشحال، هر روز صبح در زندگیشان اعمال
میکنند تا یک زندگی بسازند که از مرزهای جادویی عبور میکند. فکر میکنم شما دو تا با من خواهید آمد. درسته؟
کارآفرین با لحنی سرحال گفت:
- بله. از دعوتتان ممنونیم.
هنرمند که کمی آرامتر شده بود، گفت:
- آره، ممنونم رفیق.
کارآفرین مشتاقانه گفت:
- خواهش میکنم همه چیز را در مورد عادت‌های صبحگاهی به ما یاد بده تا بتوانیم رهبری مؤثر و فردی بسیار موفق باشیم. من واقعاً میخواهم عملکردم و بهره‌وری روزانه‌ام را ارتقاء دهم. میخواهم کمکم کنی تا دوباره زندگی‌ام را بسازم. راستش را بخواهی، امروز
بیشتر از هر زمان دیگری انگیزه دارم. اما الان شرایطم خوب نیست.
هنرمند گفت:
- آره رفیق، رازهای عادت‌های صبحگاهی خودت را به ما هم بگو تا بتوانم بهترین نقاش باشم. من میدانم که میتوانم.
وقتی این حرفها را زد، دفترچه‌اش را در هوا تکان میداد.
- بگو هواپیما را بفرستند. ما را به دهکده‌ی خودت ببر. کمی نارگیل به ما بده. میخواهیم با دلفین‌ها بازی کنیم و زندگیمان را ارتقاء بخشیم. ما کاملاً پایه‌ایم.
کد:
من آمدید، در مورد آن بیشتر خواهید دانست. شما روش‌های فوق‌العاده‌ای را یاد خواهید گرفت تا چگونه از تمرکز ذهنی و انرژی جسمانیتان محافظت کنید. شما یاد خواهید گرفت چگونه

موفق‌ترین افراد، تجارت شرکت‌های موفقشان را ساخته‌اند و همچنین در مورد یک سیستم درجه‌بندی شده، به شما میگویم که بیشتر افراد خوشحال، هر روز صبح در زندگیشان اعمال

میکنند تا یک زندگی بسازند که از مرزهای جادویی عبور میکند. فکر میکنم شما دو تا با من خواهید آمد. درسته؟

کارآفرین با لحنی سرحال گفت:

- بله. از دعوتتان ممنونیم.

هنرمند که کمی آرامتر شده بود، گفت:

- آره، ممنونم رفیق.

کارآفرین مشتاقانه گفت:

- خواهش میکنم همه چیز را در مورد عادت‌های صبحگاهی به ما یاد بده تا بتوانیم رهبری مؤثر و فردی بسیار موفق باشیم. من واقعاً میخواهم عملکردم و بهره‌وری روزانه‌ام را ارتقاء دهم. میخواهم کمکم کنی تا دوباره زندگی‌ام را بسازم. راستش را بخواهی، امروز

بیشتر از هر زمان دیگری انگیزه دارم. اما الان شرایطم خوب نیست.

هنرمند گفت:

- آره رفیق، رازهای عادت‌های صبحگاهی خودت را به ما هم بگو تا بتوانم بهترین نقاش باشم. من میدانم که میتوانم.

 وقتی این حرفها را زد، دفترچه‌اش را در هوا تکان میداد.

- بگو هواپیما را بفرستند. ما را به دهکده‌ی خودت ببر. کمی نارگیل به ما بده. میخواهیم با دلفین‌ها بازی کنیم و زندگیمان را ارتقاء بخشیم. ما کاملاً پایه‌ایم.
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,289
Points
3,866
بی‌خانمان با کمی جدیت که پیشتر در او دیده نمیشد، گفت: - - - - هیچ‌کدام از چیزهایی که یاد خواهید گرفت، محرکی برای شما نخواهد بود. تمام آنها بدون شک در مورد تحول است. علاوه
بر این، آخرین یافته‌ها و روش‌های کاملا عملی را به شما خواهم گفت که بهترین نتایج را داشته‌اند. رفقا برای بزرگترین ماجراجویی خودتان آماده باشید.
کارآفرین گفت:
- دقیقاً. باید بگویم که حرف‌هایت و این برنامه، واقعاً ما دو نفر را غافلگیر کرده است، اما به هر دلیلی که هست، ما به تو اعتماد میکنیم. ما کاملا آماده‌ی این تجربه جدید هستیم.
هنرمند در حالی که گویی از بخشندگی بیخانمان متعجب شده بود، گفت:
- تو نسبت به هر دوی ما لطف داری. ممنونم.
بیخانمان با حالتی شورانگیز گفت:
- عالیه. تصمیم بسیار هوشمندانه گرفتید. لطفاً فردا صبح بیرون
این اتاق کنفرانس باشید و حداقل برای چند روز با خودتان لباس بیاورید. همین کافیه. همان‌طور که قبلاً گفتم بقیه چیزها را به من بسپارید. تمام مخارج شما با من. من هم از شما ممنونم.
کارآفرین تعجب کرد و گفت:
- چرا از ما تشکر میکنی؟
بیخانمان لبخندی زد و گفت:
- مارتین لوتر کینگ، در آخرین خطاب‌هاش، قبل از اینکه او را ترور کنند،
گفت:
- همه میتوانند عالی باشند، زیرا همه میتوانند خدمت کنند. لازم نیست به دانشگاه بروید تا خدمت کنید. لازم نیست افلاطون و ارسطو را بشناسید تا بتوانید خدمت کنید. برای خدمت
کد:
بی‌خانمان با کمی جدیت که پیشتر در او دیده نمیشد، گفت: - - - - هیچ‌کدام از چیزهایی که یاد خواهید گرفت، محرکی برای شما نخواهد بود. تمام آنها بدون شک در مورد تحول است. علاوه

بر این، آخرین یافته‌ها و روش‌های کاملا عملی را به شما خواهم گفت که بهترین نتایج را داشته‌اند. رفقا برای بزرگترین ماجراجویی خودتان آماده باشید.

کارآفرین گفت:

- دقیقاً. باید بگویم که حرف‌هایت و این برنامه، واقعاً ما دو نفر را غافلگیر کرده است، اما به هر دلیلی که هست، ما به تو اعتماد میکنیم. ما کاملا آماده‌ی این تجربه جدید هستیم.

هنرمند در حالی که گویی از بخشندگی بیخانمان متعجب شده بود، گفت:

- تو نسبت به هر دوی ما لطف داری. ممنونم.

بیخانمان با حالتی شورانگیز گفت:

- عالیه. تصمیم بسیار هوشمندانه گرفتید. لطفاً فردا صبح بیرون

این اتاق کنفرانس باشید و حداقل برای چند روز با خودتان لباس بیاورید. همین کافیه. همان‌طور که قبلاً گفتم بقیه چیزها را به من بسپارید. تمام مخارج شما با من. من هم از شما ممنونم.

کارآفرین تعجب کرد و گفت:

- چرا از ما تشکر میکنی؟

بیخانمان لبخندی زد و گفت:

- مارتین لوتر کینگ، در آخرین خطاب‌هاش، قبل از اینکه او را ترور کنند،

 گفت:

- همه میتوانند عالی باشند، زیرا همه میتوانند خدمت کنند. لازم نیست به دانشگاه بروید تا خدمت کنید. لازم نیست افلاطون و ارسطو را بشناسید تا بتوانید خدمت کنید. برای خدمت
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,289
Points
3,866
کردن، لازم نیست نظریه نسبیت انیشتین را بدانید. برای خدمت کردن لازم نیست فیزیک و قانون دوم ترمودینامیک را بدانید. تنها باید قلبی پُر از حسن نیت داشته باشید و باید زاده عشق باشید.
بیخانمان، مقداری از آواکادو را از گوشه دهنش پاک کرد و ادامه داد.
- یکی از بزرگترین درس‌هایی که یاد گرفته‌ام، این است که کمک کردن به دیگران، کمک کردن به خودتان است. خوشحالی دیگران را بیشتر کنید و اینگونه شادی و خوشحالی شما بیشتر میشود. شرایط همنوعان خودتان را بهتر کنید و به طور طبیعی شرایط خودتان بهتر میشود. موفقیت، حس خوبی دارد. اما بخشندگی و سخاوت، ویژگی تمام افراد موفق است که جهان را به مکان بهتری تبدیل کرده‌اند. و ما به رهبران خالصی نیاز داریم، نه به
افراد خودبزرگبینی که در مورد نفع خودشان وسواس دارند.
بیخانمان برای آخرین بار به ساعت بزرگش نگاه کرد و گفت:
- وقتی از این دنیا میروید، نمیتوانید دارایی مادی خودتان را با خودتان ببرید.
کارآفرین به آرامی‌گفت:
- حرف‌های تو، مانند یک گنجینه با ارزش هستند.
هنرمند گفت:
- کاملاً درست می‌گویی.
کد:
کردن، لازم نیست نظریه نسبیت انیشتین را بدانید. برای خدمت کردن لازم نیست فیزیک و قانون دوم ترمودینامیک را بدانید. تنها باید قلبی پُر از حسن نیت داشته باشید و باید زاده عشق باشید.

بیخانمان، مقداری از آواکادو را از گوشه دهنش پاک کرد و ادامه داد.

- یکی از بزرگترین درس‌هایی که یاد گرفته‌ام، این است که کمک کردن به دیگران، کمک کردن به خودتان است. خوشحالی دیگران را بیشتر کنید و اینگونه شادی و خوشحالی شما بیشتر میشود. شرایط همنوعان خودتان را بهتر کنید و به طور طبیعی شرایط خودتان بهتر میشود. موفقیت، حس خوبی دارد. اما بخشندگی و سخاوت، ویژگی تمام افراد موفق است که جهان را به مکان بهتری تبدیل کرده‌اند. و ما به رهبران خالصی نیاز داریم، نه به

افراد خودبزرگبینی که در مورد نفع خودشان وسواس دارند.

بیخانمان برای آخرین بار به ساعت بزرگش نگاه کرد و گفت:

- وقتی از این دنیا میروید، نمیتوانید دارایی مادی خودتان را با خودتان ببرید.

کارآفرین به آرامی‌گفت:

-  حرف‌های تو، مانند یک گنجینه با ارزش هستند.

هنرمند گفت:

- کاملاً درست می‌گویی.
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,289
Points
3,866
بی‌خانمان با فصاحت و بلاغت گفت:
- تنها چیزهایی که در آخرین روز زندگیتان اهمیت دارند، استفاده از توانایی‌هایتان، شجاعت و از خودگذشتگی و زندگی افرادی است که آنها را ارتقاء داده‌اید.
سپس ساکت شد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- خیلی خوبه که دعوت من را قبول کردید. مطمئن هستم که به ما خوش خواهد گذشت.
هنرمند، مؤدبانه پرسید:
- راستی میتوانم وسایل نقاشی‌ام را با خودم بیاورم؟
بیخانمان گفت:
- بله. اگر میخواهی در بهشت نقاشی کنی.
و چشمکی زد. سپس ادامه داد:
- پنج صبح. صبحتان را در اختیار داشته باشید تا
زندگیتان را تعالی بخشید.
کد:
بی‌خانمان با فصاحت و بلاغت گفت:

- تنها چیزهایی که در آخرین روز زندگیتان اهمیت دارند، استفاده از توانایی‌هایتان، شجاعت و از خودگذشتگی و زندگی افرادی است که آنها را ارتقاء داده‌اید.

سپس ساکت شد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

- خیلی خوبه که دعوت من را قبول کردید. مطمئن هستم که به ما خوش خواهد گذشت.

هنرمند، مؤدبانه پرسید:

- راستی میتوانم وسایل نقاشی‌ام را با خودم بیاورم؟

بیخانمان گفت:

- بله. اگر میخواهی در بهشت نقاشی کنی.

و چشمکی زد. سپس ادامه داد:

- پنج صبح. صبحتان را در اختیار داشته باشید تا

زندگیتان را تعالی بخشید.
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,289
Points
3,866
فصل۶: :پروازی به سوی اوج بهره‌وری، هنرمندى و شکست‌ناپذیری
《زمان شما محدود است، آن را با زندگی کردن به روش سایر افراد، هدر ندهید. اسیر یک زندگی بر اساس نتایج افکار دیگران نشوید. اجازه ندهید سر و صدای نظرات دیگران، ندای درونتان را خاموش کند. و از همه مهم‌تر، شجاعت آن را داشته باشید تا به دنبال قلب و احساستان بروید. آن‌ها میدانند که شما واقعاً باید چه کسی باشید.》
استیو جابز

کارآفرین در حالی که فنجان قهوه بزرگی در دستش بود، گفت: - - خیلی خسته‌ام. این سفر، شاید سختتر از چیزی باشد که فکرش را میکردم. دارم احساس میکنم که قدم در دنیای دیگری گذاشته‌ام. همان‌طور که دیروز بعد از سمینار بهت گفتم، من واقعاً آماده تغییر هستم. میخواهم شروع جدیدی داشته باشم. اما همچنین احساس میکنم این کار آسانی نیست. دیشب
اصلا نخوابیدم. خواب‌های وهم‌آور و بدی داشتم و این تجربه‌ای که در حال انجام آن هستیم، میتواند خطرناک باشد.
هنرمند گفت:
- حس میکنم دارم میمیرم. واقعاً متنفرم از اینکه اینقدر زود بیدار شوم. واقعاً ایده‌ی بدی بود.
کد:
فصل۶: :پروازی به سوی اوج بهره‌وری، هنرمندى و شکست‌ناپذیری

《زمان شما محدود است، آن را با زندگی کردن به روش سایر افراد، هدر ندهید. اسیر یک زندگی بر اساس نتایج افکار دیگران نشوید. اجازه ندهید سر و صدای نظرات دیگران، ندای درونتان را خاموش کند. و از همه مهم‌تر، شجاعت آن را داشته باشید تا به دنبال قلب و احساستان بروید. آن‌ها میدانند که شما واقعاً باید چه کسی باشید.》

استیو جابز
کارآفرین در حالی که فنجان قهوه بزرگی در دستش بود، گفت: - - خیلی خسته‌ام. این سفر، شاید سختتر از چیزی باشد که فکرش را میکردم. دارم احساس میکنم که قدم در دنیای دیگری گذاشته‌ام. همان‌طور که دیروز بعد از سمینار بهت گفتم، من واقعاً آماده تغییر هستم. میخواهم شروع جدیدی داشته باشم. اما همچنین احساس میکنم این کار آسانی نیست. دیشب

اصلا نخوابیدم. خواب‌های وهم‌آور و بدی داشتم و این تجربه‌ای که در حال انجام آن هستیم، میتواند خطرناک باشد.

هنرمند گفت:

- حس میکنم دارم میمیرم. واقعاً متنفرم از اینکه اینقدر زود بیدار شوم. واقعاً ایده‌ی بدی بود.

#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,289
Points
3,866
هنرمند و کارآفرین، در پیاده‌روی سالن کنفرانسی ایستاده بودند که افسونگر مهارت‌های افسانه‌ای خودش را در آنجا شروع کرده بود و روز قبلش با افتادن روی صح*نه، قلب‌های زیادی را شکسته
بود.ساعت 49:4 صبح بود. هنرمند با ناراحتی گفت:
- او نمی‌آید.
هنرمند لباس سیاهی پوشیده بود و دستمال گلدار قرمزی روی دستش بسته شده بود. همان پوتین‌های دیروز را به پا کرده بود. آب دهنش را به خیابان سوت و کور آنجا پرت کرد و به آسمان نگاه کرد.کارآفرین، کیفی را روی شانه‌اش انداخته بود. یک بلوز ابریشمی به تن داشت. با نیشخندی گفت:
- شرط میبندم بیخانمان به ما دروغ گفته است. اهمیتی به ساعتش نمیدهم. برایم مهم نیست که چگونه توانست این‌قدر فصیح باشد. دیگر برایم مهم نیست که من را به یاد پدرم می‌انداخت. خدای من، واقعاً خسته‌ام. احتمالاً دیروز به آن سمینار آمده بود تا چند ساعتی را در آنجا استراحت کند. احتمال، بخشی از اجرای افسونگر در مورد عادت‌های صبحگاهی باشگاه 5 صبح را شنیده- و یا دزدیده- به همین دلیل، در مورد آن میدانست. و هواپیمای خصوصی که از آن حرف میزد، احتمالاً بخشی از توهم او بود.
کارآفرین، دوباره به شک افتاده بود. امیدواری دیروز او کاملاً از بین رفته بود. درست در همان لحظه، نور درخشان چراغ جلوی ماشینی، تاریکی شب را شکافت. آن دو نفر به همدیگر نگاه کردند.
کارآفرین خندید و به خودش گفت:
- بسیار خوب. شاید احساس، واقعاً از دلیل هوشمندتر است.
کد:
هنرمند و کارآفرین، در پیاده‌روی سالن کنفرانسی ایستاده بودند که افسونگر مهارت‌های افسانه‌ای خودش را در آنجا شروع کرده بود و روز قبلش با افتادن روی صح*نه، قلب‌های زیادی را شکسته

بود.ساعت 49:4 صبح بود. هنرمند با ناراحتی گفت:

- او نمی‌آید.

هنرمند لباس سیاهی پوشیده بود و دستمال گلدار قرمزی روی دستش بسته شده بود. همان پوتین‌های دیروز را به پا کرده بود. آب دهنش را به خیابان سوت و کور آنجا پرت کرد و به آسمان نگاه کرد.کارآفرین، کیفی را روی شانه‌اش انداخته بود. یک بلوز ابریشمی به تن داشت. با نیشخندی گفت:

- شرط میبندم بیخانمان به ما دروغ گفته است. اهمیتی به ساعتش نمیدهم. برایم مهم نیست که چگونه توانست این‌قدر فصیح باشد. دیگر برایم مهم نیست که من را به یاد پدرم می‌انداخت. خدای من، واقعاً خسته‌ام. احتمالاً دیروز به آن سمینار آمده بود تا چند ساعتی را در آنجا استراحت کند. احتمال، بخشی از اجرای افسونگر در مورد عادت‌های صبحگاهی باشگاه 5 صبح را شنیده- و یا دزدیده- به همین دلیل، در مورد آن میدانست. و هواپیمای خصوصی که از آن حرف میزد، احتمالاً بخشی از توهم او بود.

کارآفرین، دوباره به شک افتاده بود. امیدواری دیروز او کاملاً از بین رفته بود. درست در همان لحظه، نور درخشان چراغ جلوی ماشینی، تاریکی شب را شکافت. آن دو نفر به همدیگر نگاه کردند.

کارآفرین خندید و به خودش گفت:

- بسیار خوب. شاید احساس، واقعاً از دلیل هوشمندتر است.
#کتاب_باشگاه_پنج_صبحی‌ها
#رابین_شارما
#مهدی_قراچه_داغی
#ملینا_نامور
#انجمن‌_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا