#پست_صدوهجده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
بهار را با فریاد صدا کرد؛ اما صدایی از سمتش نیامد. صورتم را از اشک زدودم و قاب عکس سهنفرهمان که محبوب دخترم بود را به چمدان منتقل کردم. مرا چه فرض کرده بود؟ ابله؟ هالو؟
تیر کشیدن سرم را همانند قلبم، پشت گوش فرستادم و با بستن زیپ چمدان، کمر شکستهام را به سختی راست کردم و با باز کردن قفل، فاصلهی میانمان را برداشتم. نگاه دزدیدم و به سمت سالن قدم برداشتم که عصبی و خشمگین فریاد کشید:
- صدام رو میشنوی؟ چی چی رو چمدون میبندی؟
و بیمحلیام را که دید، چمدان را به عقب کشید و با فریاد بلندش مرا به زمین و چمدان را دورتر انداخت. دستانم را به روی زمین مشت کردم و با فشردن ل*بهایم بهروی هم در جایم ایستادم.
بهار رفته بود. زهرش را ریخته بود و میدان خالی کرده بود.
به سمتش چرخیدم و همین که نگاهمان تلاقی کرد، قدمی به سمتم برداشت و با ملایمت بیشتری ل*ب باز کرد.
- اشتباه دیدی عزیز من!
رگهای ب*ر*جستهی پیشانی و آن صورت ملتهب دلم را بیشتر به چنگ میانداخت؛ اما رستایی دیگر در من ظهور کرده بود، قوی بود و محکم!
- ببین عزیزم، من با اون خانم ملاقات کردم؛ اما...
امایش را با سیلی محکمی قطع کردم که گوش خودم از پیچیدن صدایش در سکوت سالن سوت کشید و انگشتانم از برخورد با استخوان گونه و فکش به گزگز نشستند. دستان لرزانم را مشت کردم و همین که سد اشکهایم شکست، به سرعت راه کج کردم و با برداشتن چمدان روشنا و خودم، پشت به او شکستم. ل*بهای لرزانم را به سختی عین ادا کردن کلمات، صامت نگه داشتم و وای از کلماتی که بدون اذن من از دهانم خارج شدند:
- من و روشنا ترجیح میدیم با هم زندگی کنیم تا اینجا و کنار تو!
بغضم را پایین فرستادم و با اشکهایی که احساس کردنشان برای او راحت بود، بیشتر به دل خودم و او نیش زدم.
- به اسمت توی شناسنامهام نیاز دارم. تا وقتی که بازم مادرم شکست خوردنم رو توی سرم نزنه.
شانههایم به این شکستن ادامه دادند و با لرزیدنشان گریه کردنم را راحتتر کردند.
- تو آزادی!
- رستا!
بغض مردانهاش استحکام این زن را در هم شکست؛ اما نباید برمیگشتم و بیش از این از او متنفر میشدم.
- این کارو نکن! عجولانه قضاوتم نکن! من بدون تو و روشنا نابود میشم.
هق زدم و قدم دیگری برداشتم که صدایم زد و کوه مقاومتم به آن آتشفشان بیرونی برخورد کرد و عواطف سرکوب شدهام به غلیان افتاد. به عقب چرخیدم و در مقابل مرد نالان و شکنندهی مقابلم صدایم را بلند کردم.
- ازت بدم اومد گرشا. امروز ازت بیزار شدم و با این وقاحتت کار رو بدتر نکن.
دندان به روی هم ساییدم و همین که با ذکر نامم قدمی به سمتم برداشت داد کشیدم:
- جلو نیا!
ایستاد و من این کشش میانمان را تمام کردم.
- تمومه! این زندگی کوفتی تمومه! روشنا رو هر زمان که دوست داشته باشی میتونی ببینی. من نمیذارم دخترم میون دستای مردی که عادت به لجن بودن و هرز پریدن کرده، بزرگ بشه. این خونه بوی تعفن گرفته! وقت کردی حتما تمیزش کن که حالم داره بهم میخوره.
درمانده و مستأصل، دستان مشت شدهاش را بالا آورد و داد کشید:
- داری اشتباه میکنی لعنتی! بهم فرصت بده صحبت کنم.
- خفه شو!
گلویم به سوزش افتاد از فریاد بلندم. اولین قطرهی اشک که از صورتش به پایین چکید، گریهی من شدت گرفت و قلبم به دردهای بیشتر روی آورد.
- لعنت بهت گرشا! من بخاطر تو مادرم رو ناراحت کردم. چی کم گذاشتم برات که برای هوای نفس، اون زن رو توی حریممون راه دادی؟ چرا به روشنا فکر نکردی؟ میدونی چی به روزش میاد؟
- اشتباه میکنی.
سوزش گلویم اجازهی فریادی دیگر را نداد که با گرفتهترین لحن ممکن و شکنندهترین زن روی زمین نالیدم:
- تو بزرگترین اشتباه من بودی گرشا رستگار! و من این اشتباه رو برای همیشه کنار میذارم.
و به سرعت پشت کردم و با برداشتن چمدانها، از فضای خفهی خانه، بیرون زدم.
با آسانسور خودم را به پایین رساندم و همینکه در روشنایی صبح، چمدان به دست میان خیابان ایستادم، عمق فاجعه بر من روشن شد که مقاومتم در هم شکست و صدای شکستنم نیروی شهرداری را در جا پراند. اشکریزان به سمت ماشینی که ابتدای کوچه پارکش کرده بودم، قدم برداشتم و قدمهایی که از شدت بیرمقی، ضربههای چمدان را از آن خود میکردند و دردش به دردهای دیگرم اضافه میشد.
این سوال همهی زنهای خیانت دیده بود: «من چی کم گذاشتم؟» و پاسخش را من میدادم: «ما زیادی برای زندگیمان گذاشتیم و کاشتیم. زیادی بودیم و خوب بودیم و ماندیم. زیادی شدیم که دلزده شدند و رفتند و قدر ندانستند.»
قوت از پاهایم گرفته شد و ناخواسته بود که به جیغ و فریاد دلم پاسخ دادم و برای نالههایش س*ی*نهام به درد آمد. خواهشش را قبول کردم و برای آخرینبار، نگاهم را برگرداندم و به آن قاب پنجرهای دادم که حالا، مردی شکسته را در میان خود حبس کرده بود و به من د*ه*انکجی میکرد. مشتهایش که به روی قاب محبوبم فرود آمدند، چشم بستم و با زمزمهی خداحافظی، از او دل کندم، از قلهی دوستداشتی و قاب محبوبم.
چمدانها را به ماشین سپردم و همین که استارت فشردم و ماشین را روشن کردم، صدای بلند مردی در سکوت جارو کردن کارگر شهرداری و در شبگیر کوچه، تنم را لرزاند.
- رستا!
چشمانم دیدنش. دوان دوان به سمتم میآمد و آخ که دلم ریش شد از دیدن افتادن این مرد بدون هیچ پاپوشی در میان کوچه؛ اما دیگر بهایی به این دل نباید میدادم که هرچه بود، او خ*را*ب کرده بود.
ماشین را که حرکت دادم، چشمان خیسم به دنبال مردی بودند که از درون آینهی جلوی ماشین با دویدن و دستانش به ماندن التماس میکرد. صدایش آنقدر بلند بود که گریهی جیغ مانند مرا نیز در کابین ماشین بلند کرد.
- التماست میکنم، رستا!
آخ از زمانی که مردی زانوهایش تا میشد و زمین را میلرزاند.
من نخواستم این صح*نه را ببینم؛ اما دیدم و بیشتر شکستم. تا دور شدن از آن خیابان و پیش رفتن به سمت خانهی پدر گرشا، زجه زدم؛ چرا که من عزیزم را از دست داده بودم و همین امروز با دست خود، او را به گورستان فرستادم. من، عشقم را با عواطف زنانهام به گور فرستادم.
دیدن نام آوش به روی گوشیام تا وصل شدن تماسمان زمان نبرد.
- کجایی دختر؟ یسنا چی میگه؟ از دیشب دیوونه شدم بس همه جا دنبالت بودم. رستا! میشنوی صدام رو؟ پروازم رو لغو کردم. بگو کجایی بیام دنبالت! رستا!
گریههای بلندم او را ترسانده بود و من خوشحال از اینکه در این غصه تنها نبودم، تلخ و بلند گریستم و نالیدم:
- قصه به پایان رسید داداش!
****
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
بهار را با فریاد صدا کرد؛ اما صدایی از سمتش نیامد. صورتم را از اشک زدودم و قاب عکس سهنفرهمان که محبوب دخترم بود را به چمدان منتقل کردم. مرا چه فرض کرده بود؟ ابله؟ هالو؟
تیر کشیدن سرم را همانند قلبم، پشت گوش فرستادم و با بستن زیپ چمدان، کمر شکستهام را به سختی راست کردم و با باز کردن قفل، فاصلهی میانمان را برداشتم. نگاه دزدیدم و به سمت سالن قدم برداشتم که عصبی و خشمگین فریاد کشید:
- صدام رو میشنوی؟ چی چی رو چمدون میبندی؟
و بیمحلیام را که دید، چمدان را به عقب کشید و با فریاد بلندش مرا به زمین و چمدان را دورتر انداخت. دستانم را به روی زمین مشت کردم و با فشردن ل*بهایم بهروی هم در جایم ایستادم.
بهار رفته بود. زهرش را ریخته بود و میدان خالی کرده بود.
به سمتش چرخیدم و همین که نگاهمان تلاقی کرد، قدمی به سمتم برداشت و با ملایمت بیشتری ل*ب باز کرد.
- اشتباه دیدی عزیز من!
رگهای ب*ر*جستهی پیشانی و آن صورت ملتهب دلم را بیشتر به چنگ میانداخت؛ اما رستایی دیگر در من ظهور کرده بود، قوی بود و محکم!
- ببین عزیزم، من با اون خانم ملاقات کردم؛ اما...
امایش را با سیلی محکمی قطع کردم که گوش خودم از پیچیدن صدایش در سکوت سالن سوت کشید و انگشتانم از برخورد با استخوان گونه و فکش به گزگز نشستند. دستان لرزانم را مشت کردم و همین که سد اشکهایم شکست، به سرعت راه کج کردم و با برداشتن چمدان روشنا و خودم، پشت به او شکستم. ل*بهای لرزانم را به سختی عین ادا کردن کلمات، صامت نگه داشتم و وای از کلماتی که بدون اذن من از دهانم خارج شدند:
- من و روشنا ترجیح میدیم با هم زندگی کنیم تا اینجا و کنار تو!
بغضم را پایین فرستادم و با اشکهایی که احساس کردنشان برای او راحت بود، بیشتر به دل خودم و او نیش زدم.
- به اسمت توی شناسنامهام نیاز دارم. تا وقتی که بازم مادرم شکست خوردنم رو توی سرم نزنه.
شانههایم به این شکستن ادامه دادند و با لرزیدنشان گریه کردنم را راحتتر کردند.
- تو آزادی!
- رستا!
بغض مردانهاش استحکام این زن را در هم شکست؛ اما نباید برمیگشتم و بیش از این از او متنفر میشدم.
- این کارو نکن! عجولانه قضاوتم نکن! من بدون تو و روشنا نابود میشم.
هق زدم و قدم دیگری برداشتم که صدایم زد و کوه مقاومتم به آن آتشفشان بیرونی برخورد کرد و عواطف سرکوب شدهام به غلیان افتاد. به عقب چرخیدم و در مقابل مرد نالان و شکنندهی مقابلم صدایم را بلند کردم.
- ازت بدم اومد گرشا. امروز ازت بیزار شدم و با این وقاحتت کار رو بدتر نکن.
دندان به روی هم ساییدم و همین که با ذکر نامم قدمی به سمتم برداشت داد کشیدم:
- جلو نیا!
ایستاد و من این کشش میانمان را تمام کردم.
- تمومه! این زندگی کوفتی تمومه! روشنا رو هر زمان که دوست داشته باشی میتونی ببینی. من نمیذارم دخترم میون دستای مردی که عادت به لجن بودن و هرز پریدن کرده، بزرگ بشه. این خونه بوی تعفن گرفته! وقت کردی حتما تمیزش کن که حالم داره بهم میخوره.
درمانده و مستأصل، دستان مشت شدهاش را بالا آورد و داد کشید:
- داری اشتباه میکنی لعنتی! بهم فرصت بده صحبت کنم.
- خفه شو!
گلویم به سوزش افتاد از فریاد بلندم. اولین قطرهی اشک که از صورتش به پایین چکید، گریهی من شدت گرفت و قلبم به دردهای بیشتر روی آورد.
- لعنت بهت گرشا! من بخاطر تو مادرم رو ناراحت کردم. چی کم گذاشتم برات که برای هوای نفس، اون زن رو توی حریممون راه دادی؟ چرا به روشنا فکر نکردی؟ میدونی چی به روزش میاد؟
- اشتباه میکنی.
سوزش گلویم اجازهی فریادی دیگر را نداد که با گرفتهترین لحن ممکن و شکنندهترین زن روی زمین نالیدم:
- تو بزرگترین اشتباه من بودی گرشا رستگار! و من این اشتباه رو برای همیشه کنار میذارم.
و به سرعت پشت کردم و با برداشتن چمدانها، از فضای خفهی خانه، بیرون زدم.
با آسانسور خودم را به پایین رساندم و همینکه در روشنایی صبح، چمدان به دست میان خیابان ایستادم، عمق فاجعه بر من روشن شد که مقاومتم در هم شکست و صدای شکستنم نیروی شهرداری را در جا پراند. اشکریزان به سمت ماشینی که ابتدای کوچه پارکش کرده بودم، قدم برداشتم و قدمهایی که از شدت بیرمقی، ضربههای چمدان را از آن خود میکردند و دردش به دردهای دیگرم اضافه میشد.
این سوال همهی زنهای خیانت دیده بود: «من چی کم گذاشتم؟» و پاسخش را من میدادم: «ما زیادی برای زندگیمان گذاشتیم و کاشتیم. زیادی بودیم و خوب بودیم و ماندیم. زیادی شدیم که دلزده شدند و رفتند و قدر ندانستند.»
قوت از پاهایم گرفته شد و ناخواسته بود که به جیغ و فریاد دلم پاسخ دادم و برای نالههایش س*ی*نهام به درد آمد. خواهشش را قبول کردم و برای آخرینبار، نگاهم را برگرداندم و به آن قاب پنجرهای دادم که حالا، مردی شکسته را در میان خود حبس کرده بود و به من د*ه*انکجی میکرد. مشتهایش که به روی قاب محبوبم فرود آمدند، چشم بستم و با زمزمهی خداحافظی، از او دل کندم، از قلهی دوستداشتی و قاب محبوبم.
چمدانها را به ماشین سپردم و همین که استارت فشردم و ماشین را روشن کردم، صدای بلند مردی در سکوت جارو کردن کارگر شهرداری و در شبگیر کوچه، تنم را لرزاند.
- رستا!
چشمانم دیدنش. دوان دوان به سمتم میآمد و آخ که دلم ریش شد از دیدن افتادن این مرد بدون هیچ پاپوشی در میان کوچه؛ اما دیگر بهایی به این دل نباید میدادم که هرچه بود، او خ*را*ب کرده بود.
ماشین را که حرکت دادم، چشمان خیسم به دنبال مردی بودند که از درون آینهی جلوی ماشین با دویدن و دستانش به ماندن التماس میکرد. صدایش آنقدر بلند بود که گریهی جیغ مانند مرا نیز در کابین ماشین بلند کرد.
- التماست میکنم، رستا!
آخ از زمانی که مردی زانوهایش تا میشد و زمین را میلرزاند.
من نخواستم این صح*نه را ببینم؛ اما دیدم و بیشتر شکستم. تا دور شدن از آن خیابان و پیش رفتن به سمت خانهی پدر گرشا، زجه زدم؛ چرا که من عزیزم را از دست داده بودم و همین امروز با دست خود، او را به گورستان فرستادم. من، عشقم را با عواطف زنانهام به گور فرستادم.
دیدن نام آوش به روی گوشیام تا وصل شدن تماسمان زمان نبرد.
- کجایی دختر؟ یسنا چی میگه؟ از دیشب دیوونه شدم بس همه جا دنبالت بودم. رستا! میشنوی صدام رو؟ پروازم رو لغو کردم. بگو کجایی بیام دنبالت! رستا!
گریههای بلندم او را ترسانده بود و من خوشحال از اینکه در این غصه تنها نبودم، تلخ و بلند گریستم و نالیدم:
- قصه به پایان رسید داداش!
****
کد:
بهار را با فریاد صدا کرد؛ اما صدایی از سمتش نیامد. صورتم را از اشک زدودم و قاب عکس سهنفرهمان که محبوب دخترم بود را به چمدان منتقل کردم. مرا چه فرض کرده بود؟ ابله؟ هالو؟
تیر کشیدن سرم را همانند قلبم، پشت گوش فرستادم و با بستن زیپ چمدان، کمر شکستهام را به سختی راست کردم و با باز کردن قفل، فاصلهی میانمان را برداشتم. نگاه دزدیدم و به سمت سالن قدم برداشتم که عصبی و خشمگین فریاد کشید:
- صدام رو میشنوی؟ چی چی رو چمدون میبندی؟
و بیمحلیام را که دید، چمدان را به عقب کشید و با فریاد بلندش مرا به زمین و چمدان را دورتر انداخت. دستانم را به روی زمین مشت کردم و با فشردن ل*بهایم بهروی هم در جایم ایستادم.
بهار رفته بود. زهرش را ریخته بود و میدان خالی کرده بود.
به سمتش چرخیدم و همین که نگاهمان تلاقی کرد، قدمی به سمتم برداشت و با ملایمت بیشتری ل*ب باز کرد.
- اشتباه دیدی عزیز من!
رگهای ب*ر*جستهی پیشانی و آن صورت ملتهب دلم را بیشتر به چنگ میانداخت؛ اما رستایی دیگر در من ظهور کرده بود، قوی بود و محکم!
- ببین عزیزم، من با اون خانم ملاقات کردم؛ اما...
امایش را با سیلی محکمی قطع کردم که گوش خودم از پیچیدن صدایش در سکوت سالن سوت کشید و انگشتانم از برخورد با استخوان گونه و فکش به گزگز نشستند. دستان لرزانم را مشت کردم و همین که سد اشکهایم شکست، به سرعت راه کج کردم و با برداشتن چمدان روشنا و خودم، پشت به او شکستم. ل*بهای لرزانم را به سختی عین ادا کردن کلمات، صامت نگه داشتم و وای از کلماتی که بدون اذن من از دهانم خارج شدند:
- من و روشنا ترجیح میدیم با هم زندگی کنیم تا اینجا و کنار تو!
بغضم را پایین فرستادم و با اشکهایی که احساس کردنشان برای او راحت بود، بیشتر به دل خودم و او نیش زدم.
- به اسمت توی شناسنامهام نیاز دارم. تا وقتی که بازم مادرم شکست خوردنم رو توی سرم نزنه.
شانههایم به این شکستن ادامه دادند و با لرزیدنشان گریه کردنم را راحتتر کردند.
- تو آزادی!
- رستا!
بغض مردانهاش استحکام این زن را در هم شکست؛ اما نباید برمیگشتم و بیش از این از او متنفر میشدم.
- این کارو نکن! عجولانه قضاوتم نکن! من بدون تو و روشنا نابود میشم.
هق زدم و قدم دیگری برداشتم که صدایم زد و کوه مقاومتم به آن آتشفشان بیرونی برخورد کرد و عواطف سرکوب شدهام به غلیان افتاد. به عقب چرخیدم و در مقابل مرد نالان و شکنندهی مقابلم صدایم را بلند کردم.
- ازت بدم اومد گرشا. امروز ازت بیزار شدم و با این وقاحتت کار رو بدتر نکن.
دندان به روی هم ساییدم و همین که با ذکر نامم قدمی به سمتم برداشت داد کشیدم:
- جلو نیا!
ایستاد و من این کشش میانمان را تمام کردم.
- تمومه! این زندگی کوفتی تمومه! روشنا رو هر زمان که دوست داشته باشی میتونی ببینی. من نمیذارم دخترم میون دستای مردی که عادت به لجن بودن و هرز پریدن کرده، بزرگ بشه. این خونه بوی تعفن گرفته! وقت کردی حتما تمیزش کن که حالم داره بهم میخوره.
درمانده و مستأصل، دستان مشت شدهاش را بالا آورد و داد کشید:
- داری اشتباه میکنی لعنتی! بهم فرصت بده صحبت کنم.
- خفه شو!
گلویم به سوزش افتاد از فریاد بلندم. اولین قطرهی اشک که از صورتش به پایین چکید، گریهی من شدت گرفت و قلبم به دردهای بیشتر روی آورد.
- لعنت بهت گرشا! من بخاطر تو مادرم رو ناراحت کردم. چی کم گذاشتم برات که برای هوس، اون زن رو کشیدی روی تختی که روش من رو ب*غ*ل میکردی؟ چرا به روشنا فکر نکردی؟ میدونی چی به روزش میاد؟
- اشتباه میکنی.
سوزش گلویم اجازهی فریادی دیگر را نداد که با گرفتهترین لحن ممکن و شکنندهترین زن روی زمین نالیدم:
- تو بزرگترین اشتباه من بودی گرشا رستگار! و من این اشتباه رو برای همیشه کنار میذارم.
و به سرعت پشت کردم و با برداشتن چمدانها، از فضای خفهی خانه، بیرون زدم.
با آسانسور خودم را به پایین رساندم و همینکه در روشنایی صبح، چمدان به دست میان خیابان ایستادم، عمق فاجعه بر من روشن شد که مقاومتم در هم شکست و صدای شکستنم نیروی شهرداری را در جا پراند. اشکریزان به سمت ماشینی که ابتدای کوچه پارکش کرده بودم، قدم برداشتم و قدمهایی که از شدت بیرمقی، ضربههای چمدان را از آن خود میکردند و دردش به دردهای دیگرم اضافه میشد.
این سوال همهی زنهای خیانت دیده بود: «من چی کم گذاشتم؟» و پاسخش را من میدادم: «ما زیادی برای زندگیمان گذاشتیم و کاشتیم. زیادی بودیم و خوب بودیم و ماندیم. زیادی شدیم که دلزده شدند و رفتند و قدر ندانستند.»
قوت از پاهایم گرفته شد و ناخواسته بود که به جیغ و فریاد دلم پاسخ دادم و برای نالههایش س*ی*نهام به درد آمد. خواهشش را قبول کردم و برای آخرینبار، نگاهم را برگرداندم و به آن قاب پنجرهای دادم که حالا، مردی شکسته را در میان خود حبس کرده بود و به من د*ه*انکجی میکرد. مشتهایش که به روی قاب محبوبم فرود آمدند، چشم بستم و با زمزمهی خداحافظی، از او دل کندم، از قلهی دوستداشتی و قاب محبوبم.
چمدانها را به ماشین سپردم و همین که استارت فشردم و ماشین را روشن کردم، صدای بلند مردی در سکوت جارو کردن کارگر شهرداری و در شبگیر کوچه، تنم را لرزاند.
- رستا!
چشمانم دیدنش. دوان دوان به سمتم میآمد و آخ که دلم ریش شد از دیدن افتادن این مرد بدون هیچ پاپوشی در میان کوچه؛ اما دیگر بهایی به این دل نباید میدادم که هرچه بود، او خ*را*ب کرده بود.
ماشین را که حرکت دادم، چشمان خیسم به دنبال مردی بودند که از درون آینهی جلوی ماشین با دویدن و دستانش به ماندن التماس میکرد. صدایش آنقدر بلند بود که گریهی جیغ مانند مرا نیز در کابین ماشین بلند کرد.
- التماست میکنم، رستا!
آخ از زمانی که مردی زانوهایش تا میشد و زمین را میلرزاند.
من نخواستم این صح*نه را ببینم؛ اما دیدم و بیشتر شکستم. تا دور شدن از آن خیابان و پیش رفتن به سمت خانهی پدر گرشا، زجه زدم؛ چرا که من عزیزم را از دست داده بودم و همین امروز با دست خود، او را به گورستان فرستادم. من، عشقم را با عواطف زنانهام به گور فرستادم.
دیدن نام آوش به روی گوشیام تا وصل شدن تماسمان زمان نبرد.
- کجایی دختر؟ یسنا چی میگه؟ از دیشب دیوونه شدم بس همه جا دنبالت بودم. رستا! میشنوی صدام رو؟ پروازم رو لغو کردم. بگو کجایی بیام دنبالت! رستا!
گریههای بلندم او را ترسانده بود و من خوشحال از اینکه در این غصه تنها نبودم، تلخ و بلند گریستم و نالیدم:
- قصه به پایان رسید داداش!
****
آخرین ویرایش توسط مدیر: