کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_صد‌و‌هجده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



بهار را با فریاد صدا کرد؛ اما صدایی از سمتش نیامد. صورتم را از اشک زدودم و قاب عکس سه‌نفره‌مان که محبوب دخترم بود را به چمدان منتقل کردم. مرا چه فرض کرده بود؟ ابله؟ هالو؟
تیر کشیدن سرم را همانند قلبم، پشت گوش فرستادم و با بستن زیپ چمدان، کمر شکسته‌ام را به سختی راست کردم و با باز کردن قفل، فاصله‌ی میان‌مان را برداشتم. نگاه دزدیدم و به سمت سالن قدم برداشتم که عصبی و خشمگین فریاد کشید:
- صدام رو می‌شنوی؟ چی چی رو چمدون می‌بندی؟
و بی‌محلی‌ام را که دید، چمدان را به عقب کشید و با فریاد بلندش مرا به زمین و چمدان را دورتر انداخت. دستانم را به روی زمین مشت کردم و با فشردن ل*ب‌هایم به‌روی هم در جایم ایستادم.
بهار رفته بود. زهرش را ریخته بود و میدان خالی کرده بود.
به سمتش چرخیدم و همین که نگاه‌مان تلاقی کرد، قدمی به سمتم برداشت و با ملایمت بیشتری ل*ب باز کرد.
- اشتباه دیدی عزیز من!
رگ‌های ب*ر*جسته‌ی پیشانی و آن صورت ملتهب دلم را بیشتر به چنگ می‌انداخت؛ اما رستایی دیگر در من ظهور کرده بود، قوی بود و محکم!
- ببین عزیزم، من با اون خانم ملاقات کردم؛ اما...
امایش را با سیلی محکمی قطع کردم که گوش خودم از پیچیدن صدایش در سکوت سالن سوت کشید و انگشتانم از برخورد با استخوان گونه و فکش به گزگز نشستند. دستان لرزانم را مشت کردم و همین که سد اشک‌هایم شکست، به سرعت راه کج کردم و با برداشتن چمدان روشنا و خودم، پشت به او شکستم. ل*ب‌های لرزانم را به سختی عین ادا کردن کلمات، صامت نگه ‌داشتم و وای از کلماتی که بدون اذن من از دهانم خارج شدند:
- من و روشنا ترجیح میدیم با هم زندگی کنیم تا این‌جا و کنار تو!
بغضم را پایین فرستادم و با اشک‌هایی که احساس کردن‌شان برای او راحت بود، بیشتر به دل خودم و او نیش زدم.
- به اسمت توی شناسنامه‌ام نیاز دارم. تا وقتی که بازم مادرم شکست خوردنم رو توی سرم نزنه.
شانه‌هایم به این شکستن ادامه دادند و با لرزیدن‌شان گریه کردنم را راحت‌تر کردند.
- تو آزادی!
- رستا!
بغض مردانه‌اش استحکام این زن را در هم شکست؛ اما نباید برمی‌گشتم و بیش از این از او متنفر می‌شدم.
- این کارو نکن! عجولانه قضاوتم نکن! من بدون تو و روشنا نابود میشم.
هق زدم و قدم دیگری برداشتم که صدایم زد و کوه مقاومتم به آن آتشفشان بیرونی برخورد کرد و عواطف سرکوب شده‌ام به غلیان افتاد. به عقب چرخیدم و در مقابل مرد نالان و شکننده‌ی مقابلم صدایم را بلند کردم.
- ازت بدم اومد گرشا. امروز ازت بی‌زار شدم و با این وقاحتت کار رو بدتر نکن.
دندان به روی هم ساییدم و همین که با ذکر نامم قدمی به سمتم برداشت داد کشیدم:
- جلو نیا!
ایستاد و من این کشش میان‌مان را تمام کردم.
- تمومه! این زندگی کوفتی تمومه! روشنا رو هر زمان که دوست داشته باشی می‌تونی ببینی. من نمی‌ذارم دخترم میون دستای مردی که عادت به لجن بودن و هرز پریدن کرده، بزرگ بشه. این خونه بوی تعفن گرفته! وقت کردی حتما تمیزش کن که حالم داره بهم می‌خوره.
درمانده و مستأصل، دستان مشت شده‌اش را بالا آورد و داد کشید:
- داری اشتباه می‌کنی لعنتی! بهم فرصت بده صحبت کنم.
- خفه شو!
گلویم به سوزش افتاد از فریاد بلندم. اولین قطره‌ی اشک که از صورتش به پایین چکید، گریه‌ی من شدت گرفت و قلبم به دردهای بیشتر روی آورد.
- لعنت بهت گرشا! من بخاطر تو مادرم رو ناراحت کردم. چی کم گذاشتم برات که برای هوای نفس، اون زن رو توی حریم‌مون راه دادی؟ چرا به روشنا فکر نکردی؟ می‌دونی چی به روزش میاد؟
- اشتباه می‌کنی.
سوزش گلویم اجازه‌ی فریادی دیگر را نداد که با گرفته‌ترین لحن ممکن و شکننده‌ترین زن روی زمین نالیدم:
- تو بزرگ‌ترین اشتباه من بودی گرشا رستگار! و من این اشتباه رو برای همیشه کنار می‌ذارم.
و به سرعت پشت کردم و با برداشتن چمدان‌ها، از فضای خفه‌ی خانه، بیرون زدم.
با آسانسور خودم را به پایین رساندم و همین‌که در روشنایی صبح، چمدان به دست میان خیابان ایستادم، عمق فاجعه بر من روشن شد که مقاومتم در هم شکست و صدای شکستنم نیروی شهرداری را در جا پراند. اشک‌‌ریزان به سمت ماشینی که ابتدای کوچه پارکش کرده بودم، قدم برداشتم و قدم‌هایی که از شدت بی‌رمقی، ضربه‌های چمدان را از آن خود می‌کردند و دردش به دردهای دیگرم اضافه می‌شد.
این سوال همه‌ی زن‌های خیانت دیده بود: «من چی کم گذاشتم؟» و پاسخش را من می‌دادم: «ما زیادی برای زندگی‌مان گذاشتیم و کاشتیم. زیادی بودیم و خوب بودیم و ماندیم. زیادی شدیم که دلزده شدند و رفتند و قدر ندانستند.»
قوت از پاهایم گرفته شد و ناخواسته بود که به جیغ و فریاد دلم پاسخ دادم و برای ناله‌هایش س*ی*نه‌ام به درد آمد. خواهشش را قبول کردم و برای آخرین‌بار، نگاهم را برگرداندم و به آن قاب پنجره‌ای دادم که حالا، مردی شکسته را در میان خود حبس کرده بود و به من د*ه*ان‌کجی می‌کرد. مشت‌هایش که به روی قاب محبوبم فرود آمدند، چشم بستم و با زمزمه‌ی خداحافظی، از او دل کندم، از قله‌ی دوست‌داشتی و قاب محبوبم.
چمدان‌ها را به ماشین سپردم و همین که استارت فشردم و ماشین را روشن کردم، صدای بلند مردی در سکوت جارو کردن کارگر شهرداری و در شبگیر کوچه، تنم را لرزاند.
- رستا!
چشمانم دیدنش. دوان دوان به سمتم می‌آمد و آخ که دلم ریش شد از دیدن افتادن این مرد بدون هیچ پاپوشی در میان کوچه؛ اما دیگر بهایی به این دل نباید می‌دادم که هرچه بود، او خ*را*ب کرده بود.
ماشین را که حرکت دادم، چشمان خیسم به دنبال مردی بودند که از درون آینه‌ی جلوی ماشین با دویدن و دستانش به ماندن التماس می‌کرد. صدایش آن‌قدر بلند بود که گریه‌ی جیغ مانند مرا نیز در کابین ماشین بلند کرد.
- التماست می‌کنم، رستا!
آخ از زمانی که مردی زانوهایش تا می‌شد و زمین را می‌لرزاند.
من نخواستم این صح*نه را ببینم؛ اما دیدم و بیشتر شکستم. تا دور شدن از آن خیابان و پیش رفتن به سمت خانه‌ی پدر گرشا، زجه زدم؛ چرا که من عزیزم را از دست داده بودم و همین امروز با دست خود، او را به گورستان فرستادم. من، عشقم را با عواطف زنانه‌ام به گور فرستادم.
دیدن نام آوش به روی گوشی‌ام تا وصل شدن تماس‌مان زمان نبرد.
- کجایی دختر؟ یسنا چی میگه؟ از دیشب دیوونه شدم بس همه جا دنبالت بودم. رستا! می‌شنوی صدام رو؟ پروازم رو لغو کردم. بگو کجایی بیام دنبالت! رستا!
گریه‌های بلندم او را ترسانده بود و من خوشحال از این‌که در این غصه تنها نبودم، تلخ و بلند گریستم و نالیدم:
- قصه به پایان رسید داداش!
****



کد:
بهار را با فریاد صدا کرد؛ اما صدایی از سمتش نیامد. صورتم را از اشک زدودم و قاب عکس سه‌نفره‌مان که محبوب دخترم بود را به چمدان منتقل کردم. مرا چه فرض کرده بود؟ ابله؟ هالو؟
تیر کشیدن سرم را همانند قلبم، پشت گوش فرستادم و با بستن زیپ چمدان، کمر شکسته‌ام را به سختی راست کردم و با باز کردن قفل، فاصله‌ی میان‌مان را برداشتم. نگاه دزدیدم و به سمت سالن قدم برداشتم که عصبی و خشمگین فریاد کشید:
- صدام رو می‌شنوی؟ چی چی رو چمدون می‌بندی؟
و بی‌محلی‌ام را که دید، چمدان را به عقب کشید و با فریاد بلندش مرا به زمین و چمدان را دورتر انداخت. دستانم را به روی زمین مشت کردم و با فشردن ل*ب‌هایم به‌روی هم در جایم ایستادم.
بهار رفته بود. زهرش را ریخته بود و میدان خالی کرده بود.
به سمتش چرخیدم و همین که نگاه‌مان تلاقی کرد، قدمی به سمتم برداشت و با ملایمت بیشتری ل*ب باز کرد.
- اشتباه دیدی عزیز من!
رگ‌های ب*ر*جسته‌ی پیشانی و آن صورت ملتهب دلم را بیشتر به چنگ می‌انداخت؛ اما رستایی دیگر در من ظهور کرده بود، قوی بود و محکم!
- ببین عزیزم، من با اون خانم ملاقات کردم؛ اما...
امایش را با سیلی محکمی قطع کردم که گوش خودم از پیچیدن صدایش در سکوت سالن سوت کشید و انگشتانم از برخورد با استخوان گونه و فکش به گزگز نشستند. دستان لرزانم را مشت کردم و همین که سد اشک‌هایم شکست، به سرعت راه کج کردم و با برداشتن چمدان روشنا و خودم، پشت به او شکستم. ل*ب‌های لرزانم را به سختی عین ادا کردن کلمات، صامت نگه ‌داشتم و وای از کلماتی که بدون اذن من از دهانم خارج شدند:
- من و روشنا ترجیح میدیم با هم زندگی کنیم تا این‌جا و کنار تو!
بغضم را پایین فرستادم و با اشک‌هایی که احساس کردن‌شان برای او راحت بود، بیشتر به دل خودم و او نیش زدم.
- به اسمت توی شناسنامه‌ام نیاز دارم. تا وقتی که بازم مادرم شکست خوردنم رو توی سرم نزنه.
شانه‌هایم به این شکستن ادامه دادند و با لرزیدن‌شان گریه کردنم را راحت‌تر کردند.
- تو آزادی!
- رستا!
بغض مردانه‌اش استحکام این زن را در هم شکست؛ اما نباید برمی‌گشتم و بیش از این از او متنفر می‌شدم.
- این کارو نکن! عجولانه قضاوتم نکن! من بدون تو و روشنا نابود میشم.
هق زدم و قدم دیگری برداشتم که صدایم زد و کوه مقاومتم به آن آتشفشان بیرونی برخورد کرد و عواطف سرکوب شده‌ام به غلیان افتاد. به عقب چرخیدم و در مقابل مرد نالان و شکننده‌ی مقابلم صدایم را بلند کردم.
- ازت بدم اومد گرشا. امروز ازت بی‌زار شدم و با این وقاحتت کار رو بدتر نکن.
دندان به روی هم ساییدم و همین که با ذکر نامم قدمی به سمتم برداشت داد کشیدم:
- جلو نیا!
ایستاد و من این کشش میان‌مان را تمام کردم.
- تمومه! این زندگی کوفتی تمومه! روشنا رو هر زمان که دوست داشته باشی می‌تونی ببینی. من نمی‌ذارم دخترم میون دستای مردی که عادت به لجن بودن و هرز پریدن کرده، بزرگ بشه. این خونه بوی تعفن گرفته! وقت کردی حتما تمیزش کن که حالم داره بهم می‌خوره.
درمانده و مستأصل، دستان مشت شده‌اش را بالا آورد و داد کشید:
- داری اشتباه می‌کنی لعنتی! بهم فرصت بده صحبت کنم.
- خفه شو!
گلویم به سوزش افتاد از فریاد بلندم. اولین قطره‌ی اشک که از صورتش به پایین چکید، گریه‌ی من شدت گرفت و قلبم به دردهای بیشتر روی آورد.
- لعنت بهت گرشا! من بخاطر تو مادرم رو ناراحت کردم. چی کم گذاشتم برات که برای هوس، اون زن رو کشیدی روی تختی که روش من رو ب*غ*ل می‌کردی؟ چرا به روشنا فکر نکردی؟ می‌دونی چی به روزش میاد؟
- اشتباه می‌کنی.
سوزش گلویم اجازه‌ی فریادی دیگر را نداد که با گرفته‌ترین لحن ممکن و شکننده‌ترین زن روی زمین نالیدم:
- تو بزرگ‌ترین اشتباه من بودی گرشا رستگار! و من این اشتباه رو برای همیشه کنار می‌ذارم.
و به سرعت پشت کردم و با برداشتن چمدان‌ها، از فضای خفه‌ی خانه، بیرون زدم.
با آسانسور خودم را به پایین رساندم و همین‌که در روشنایی صبح، چمدان به دست میان خیابان ایستادم، عمق فاجعه بر من روشن شد که مقاومتم در هم شکست و صدای شکستنم نیروی شهرداری را در جا پراند. اشک‌‌ریزان به سمت ماشینی که ابتدای کوچه پارکش کرده بودم، قدم برداشتم و قدم‌هایی که از شدت بی‌رمقی، ضربه‌های چمدان را از آن خود می‌کردند و دردش به دردهای دیگرم اضافه می‌شد.
این سوال همه‌ی زن‌های خیانت دیده بود: «من چی کم گذاشتم؟» و پاسخش را من می‌دادم: «ما زیادی برای زندگی‌مان گذاشتیم و کاشتیم. زیادی بودیم و خوب بودیم و ماندیم. زیادی شدیم که دلزده شدند و رفتند و قدر ندانستند.»
قوت از پاهایم گرفته شد و ناخواسته بود که به جیغ و فریاد دلم پاسخ دادم و برای ناله‌هایش س*ی*نه‌ام به درد آمد. خواهشش را قبول کردم و برای آخرین‌بار، نگاهم را برگرداندم و به آن قاب پنجره‌ای دادم که حالا، مردی شکسته را در میان خود حبس کرده بود و به من د*ه*ان‌کجی می‌کرد. مشت‌هایش که به روی قاب محبوبم فرود آمدند، چشم بستم و با زمزمه‌ی خداحافظی، از او دل کندم، از قله‌ی دوست‌داشتی و قاب محبوبم.
چمدان‌ها را به ماشین سپردم و همین که استارت فشردم و ماشین را روشن کردم، صدای بلند مردی در سکوت جارو کردن کارگر شهرداری و در شبگیر کوچه، تنم را لرزاند.
- رستا!
چشمانم دیدنش. دوان دوان به سمتم می‌آمد و آخ که دلم ریش شد از دیدن افتادن این مرد بدون هیچ پاپوشی در میان کوچه؛ اما دیگر بهایی به این دل نباید می‌دادم که هرچه بود، او خ*را*ب کرده بود.
ماشین را که حرکت دادم، چشمان خیسم به دنبال مردی بودند که از درون آینه‌ی جلوی ماشین با دویدن و دستانش به ماندن التماس می‌کرد. صدایش آن‌قدر بلند بود که گریه‌ی جیغ مانند مرا نیز در کابین ماشین بلند کرد.
- التماست می‌کنم، رستا!
آخ از زمانی که مردی زانوهایش تا می‌شد و زمین را می‌لرزاند.
من نخواستم این صح*نه را ببینم؛ اما دیدم و بیشتر شکستم. تا دور شدن از آن خیابان و پیش رفتن به سمت خانه‌ی پدر گرشا، زجه زدم؛ چرا که من عزیزم را از دست داده بودم و همین امروز با دست خود، او را به گورستان فرستادم. من، عشقم را با عواطف زنانه‌ام به گور فرستادم.
دیدن نام آوش به روی گوشی‌ام تا وصل شدن تماس‌مان زمان نبرد.
- کجایی دختر؟ یسنا چی میگه؟ از دیشب دیوونه شدم بس همه جا دنبالت بودم. رستا! می‌شنوی صدام رو؟ پروازم رو لغو کردم. بگو کجایی بیام دنبالت! رستا!
گریه‌های بلندم او را ترسانده بود و من خوشحال از این‌که در این غصه تنها نبودم، تلخ و بلند گریستم و نالیدم:
- قصه به پایان رسید داداش!
****
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_صد‌و‌نوزده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



«فصل آخر»
آخرین شبگیر اندوه
آخرین راز برملا شده


ماشین را در گوشه‌ی خیابان درگیر ترافیک رها کردم و برای رسیدن به روشنا، دوان‌دوان به سمت خیابان دیگر دویدم.
صدای مدیر مدرسه‌شان هنوز در سرم می‌کوبید و حال ناخوش روشنا را بریم تداعی می‌کرد.
«خانم کرامت ما به پدرشونم خبر دادیم؛ اما روشنا اصرار داشت شما کنارش باشید.»
تلنگری که با برخوردم به یک آشغال میوه ایجاد شد، زانوهایم را تا کرد و جیغم را در صدای «وای» گفتن چندنفر گم کرد.
درد داشتم؛ اما دخترم به من نیاز داشت.
- خوبی خانم؟
قصد بی‌ادبی نداشتم؛ اما قدرت درک و حرف زدنم با آن تماس از من گرفته شده بود که بدون پاسخ به زن جوان، با دردی که در زانوهایم می‌پیچید، برخاستم و خودم را درون مدرسه انداختم. از میان هیاهوی بچه‌هایی که روی محوطه مشغول بازی بودند، گذشتم و نفس‌زنان و لنگ‌لنگان وارد دفتر بزرگ شدم. تقریباً خودم را در دفتر انداختم و در مقابل چشم‌های زیاد، نفس‌زنان نالیدم:
- دخترم!
ا‌ولین کسی که به خود آمد، مدیر بود که به سرعت از پشت میز برخاست و مبهوت مرا نگریست.
- رستا!
صدای متعجب مردانه‌ای، نگاهم را تغییر جهت داد که با دیدن نگاه لرزانش، س*ی*نه‌ام به سوزش افتاد و بدنم به عقب افتاد و کمرم دیوار را لمس کرد. پلک‌هایم به بالا پریدند و چشمانم آخرین صح*نه‌ای که او را دیده بودم برایم به نمایش در آوردند. قدمی به سمتم برداشت که به سرعت رو گرفتم و با صدایی لرزان مدیر را خطاب قرار دادم.
- چی شده خانم محمودی؟
زن بی‌نوا، با رنگی پریده و لیوان آب قندی که خودش بیشتر نیاز داشت مقابلم ایستاد و ل*ب زد:
- آروم باشید. حال‌تون خوبه؟
با قرار دادن دستش به روی بازو، مرا به روی صندلی نشاند و لیو‌ان را به دستم داد. دست آزادم را روی صورتم کشیدم و در حالی که سعی می‌کردم نگاهم، گرشای ایستاده را شکار نکند، زمزمه کردم:
- دخترم کجاست خانم محمودی؟
صدای معلم روشنا بلند شد که سعی در آرام کردنم داشت:
- خانم کرامت، خواهش می‌کنم اول آب قند رو بخورید! دخترتون حالش خوبه.
دست من نبود. به خداوندی خدا که این رستای بی‌ادب و نامحترمی که این‌جا نشسته بود، از دست من خارج شده بود و تنها مقصرش حضور مردی بود که ساکت و صامت عین برج زهرمار مقابلم ایستاده بود.
لیوان را با حرص روی میز کوبیدم و با عصبانیت داد زدم:
- حرف حالی‌تون نمیشه؟ چه بلایی سرش آوردین؟
اخم‌های ناظم و معلمش را با چشم‌غره پاسخ دادم و قامت کشیدم.
- اگه بلایی سرش اومده باشه از هیچکس نمی‌گذرم!
و انگشت تهدیدم را بالا آوردم که صدای بلند گرشا، تنم را لرزاند و عصبانیتم را دو چندان کرد.
- آروم باش رستا! این برخوردت اصلاً صحیح نیست وقتی روشنا مقصر بوده.
دندان به روی هم ساییدم و بالاخره نگاهش را دنبال کردم. قدمی به سمتش برداشتم و از میان دندان‌های کلید شده‌ام غریدم:
- بچه‌ی من این‌قدر خوب تربیت شده که بدونه دعوا کردن و کتک زدن کار خیلی بدیه.
س*ی*نه به س*ی*نه‌ام ایستاد و خیره در چشمانم، بی‌حرف و با انبوهی اخم بی‌حرکت ماند.
در این چندماه چقدر پخته‌تر و پیرتر شده بود. موهای سفیدی که در سیاهی‌ها خودنمایی می‌کردند، دل هر بیننده‌ای را می‌لرزاند؛ اما من با گذشت تمام این مدت هنوز هم او را منفورترین مرد تاریخ می‌دانستم.
- ماما!
صدای پر از بغض روشنا که در گوش چپم پیچید، نفهمیدم چه شد که به سرعت عقبگرد کردم و خودم را به دخترکم رساندم که پوشیده در لباس‌های صورتی‌اش، با صورتی سرخ و خیس کنار مشاور مدرسه‌شان ایستاده بود. مقابلش زانو زدم و بی‌توجه به سوزش زانوهایم، خودم را به سمتش کشیدم و حین نوازش صورتش با دستانم، پرسیدم:
- جاییت درد نمی‌کنه عزیزم؟
سری به طرفین تکان داد و با ل*ب‌هایی لرزان و گریان گفت:
- ساره گفت من بچه‌ی طلاقم! گفت مامان و بابات از هم بدشون میاد برای همین جدا زندگی می‌کنن. من، به‌خدا نمی‌خواستم بزنمش. فقط... فقط...
به معنای واقعی وا رفتم.
دستانم را به بازوهایش رساندم و ناباور ل*ب زدم:
- چکار کردی؟
با مشت‌های کوچکش چشمانش را مالش داد و نالید:
- فقط هولش دادم، اون اول موهام رو کشید. آخه خیلی به موهام حسودی می‌کنه.
هق‌هقش که بلند شد، شرمسار از رفتار چند لحظه پیشم، ل*ب گزیدم و صورت در هم کشیدم.
- کار خیلی بدی کردی روشنا! ما بهت این چیزا رو یاد دادیم؟
ل*ب‌های لرزانش در مقابل نطق گرشا کلمه‌ی «بابا» را ادا کردند و رنگ از رخسارش پرید. برای همین به عقب چرخیدم و با اخم توپیدم:
- سرش داد نزن!
ابروهایش را بیشتر درهم کشید و این‌بار رگبارش را به سمت من نشانه گرفت:
- ازش دفاع نکن! در عوضش یادش بده وقتی کار اشتباهی می‌کنه مثل مادرش دنبال توجیه کردن نباشه!
به کل روشنا و دفتر شلوغ را از یاد بردم که ایستادم و عصبی به جانش توپیدم.
- آره من یادش دادم که همیشه برنده باشه و نذاره کسی نقطه ضعف ازش بگیره. حتی اگه اشتباهم کرده باشه من پشتشم. اتفاقا دخترم کار درستی کرده و دهن اون بچه‌ی بی‌ادب رو بسته.
- رستا!
- چیه؟ اصلاً تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ تویی که بلد نیستی از خونواده‌ات حمایت کنی!
لرزش فک و سرخی چشمانش بیشتر شد و دهانش بازتر؛ اما همین که قصد داد و فریاد کرد، صدای عصبی مشاور و مدیر ما را به خودمان آورد.
مدیر: آقای رستگار!
مشاور: خانم کرامت!
ل*ب‌هایم را با حرص به دندان کشیدم و با نفس‌هایی د*اغ و عصبی رو گرفتم.
خانم مشاور، اخمی به روی صورت نشاند و گفت:
- قبل از رفتن‌تون بیایید دفتر من.
و به همراه معلم روشنا و ناظم بیرون زدند. چندی بعد در حالی که سعی در آرام کردن اعصابم داشتم و در کنار روشنا نشسته بودم، مدیر را خطاب قرار دادم:
- اون دختر کجاست؟ حالش خوبه؟
مدیر سری تکان داد و مقنعه‌ی مشکی‌اش را مرتب کرد.
- حالش خوبه. معلم خیلی زود جداشون کرده. پدرش اما اصرار به دیدن شما داره.
- من باهاشون حرف می‌زنم.
و با موافقت او، روشنا و پدرش را تنها گذاشتیم و به اتاق مشاور رفتیم. تقه‌ای به در زدم و وارد شدم که دختری گریان و مردی برافروخته در انتظارم نشسته بودند. نفسی گرفتم و برخلاف چندلحظه‌ی پیش، خجول از رفتار دخترم سلام دادم. مرد به سرعت برخاست که نفس در س*ی*نه‌ام حبس شد از هیبتش و ای کاش گرشا به جای من آمده بود.
مقابلم که ایستاد، همه گارد گرفتن برای حملات احتمالی‌اش؛ اما او با کلامش مرا شوکه کرد.
- خانم رستگار، بنده خیلی شرمنده‌ام از رفتار دخترم!
متأسفانه نتونستم بهش یاد بدم توی زندگی خصوصی دوستاش فضولی نکنه.



کد:
«فصل آخر»
آخرین شبگیر اندوه
آخرین راز برملا شده


ماشین را در گوشه‌ی خیابان درگیر ترافیک رها کردم و برای رسیدن به روشنا، دوان‌دوان به سمت خیابان دیگر دویدم.
صدای مدیر مدرسه‌شان هنوز در سرم می‌کوبید و حال ناخوش روشنا را بریم تداعی می‌کرد.
«خانم کرامت ما به پدرشونم خبر دادیم؛ اما روشنا اصرار داشت شما کنارش باشید.»
تلنگری که با برخوردم به یک آشغال میوه ایجاد شد، زانوهایم را تا کرد و جیغم را در صدای «وای» گفتن چندنفر گم کرد.
درد داشتم؛ اما دخترم به من نیاز داشت.
- خوبی خانم؟
قصد بی‌ادبی نداشتم؛ اما قدرت درک و حرف زدنم با آن تماس از من گرفته شده بود که بدون پاسخ به زن جوان، با دردی که در زانوهایم می‌پیچید، برخاستم و خودم را درون مدرسه انداختم. از میان هیاهوی بچه‌هایی که روی محوطه مشغول بازی بودند، گذشتم و نفس‌زنان و لنگ‌لنگان وارد دفتر بزرگ شدم. تقریباً خودم را در دفتر انداختم و در مقابل چشم‌های زیاد، نفس‌زنان نالیدم:
- دخترم!
ا‌ولین کسی که به خود آمد، مدیر بود که به سرعت از پشت میز برخاست و مبهوت مرا نگریست.
- رستا!
صدای متعجب مردانه‌ای، نگاهم را تغییر جهت داد که با دیدن نگاه لرزانش، س*ی*نه‌ام به سوزش افتاد و بدنم به عقب افتاد و کمرم دیوار را لمس کرد. پلک‌هایم به بالا پریدند و چشمانم آخرین صح*نه‌ای که او را دیده بودم برایم به نمایش در آوردند. قدمی به سمتم برداشت که به سرعت رو گرفتم و با صدایی لرزان مدیر را خطاب قرار دادم.
- چی شده خانم محمودی؟
زن بی‌نوا، با رنگی پریده و لیوان آب قندی که خودش بیشتر نیاز داشت مقابلم ایستاد و ل*ب زد:
- آروم باشید. حال‌تون خوبه؟
با قرار دادن دستش به روی بازو، مرا به روی صندلی نشاند و لیو‌ان را به دستم داد. دست آزادم را روی صورتم کشیدم و در حالی که سعی می‌کردم نگاهم، گرشای ایستاده را شکار نکند، زمزمه کردم:
- دخترم کجاست خانم محمودی؟
صدای معلم روشنا بلند شد که سعی در آرام کردنم داشت:
- خانم کرامت، خواهش می‌کنم اول آب قند رو بخورید! دخترتون حالش خوبه.
دست من نبود. به خداوندی خدا که این رستای بی‌ادب و نامحترمی که این‌جا نشسته بود، از دست من خارج شده بود و تنها مقصرش حضور مردی بود که ساکت و صامت عین برج زهرمار مقابلم ایستاده بود.
لیوان را با حرص روی میز کوبیدم و با عصبانیت داد زدم:
- حرف حالی‌تون نمیشه؟ چه بلایی سرش آوردین؟
اخم‌های ناظم و معلمش را با چشم‌غره پاسخ دادم و قامت کشیدم.
- اگه بلایی سرش اومده باشه از هیچکس نمی‌گذرم!
و انگشت تهدیدم را بالا آوردم که صدای بلند گرشا، تنم را لرزاند و عصبانیتم را دو چندان کرد.
- آروم باش رستا! این برخوردت اصلاً صحیح نیست وقتی روشنا مقصر بوده.
دندان به روی هم ساییدم و بالاخره نگاهش را دنبال کردم. قدمی به سمتش برداشتم و از میان دندان‌های کلید شده‌ام غریدم:
- بچه‌ی من این‌قدر خوب تربیت شده که بدونه دعوا کردن و کتک زدن کار خیلی بدیه.
س*ی*نه به س*ی*نه‌ام ایستاد و خیره در چشمانم، بی‌حرف و با انبوهی اخم بی‌حرکت ماند.
در این چندماه چقدر پخته‌تر و پیرتر شده بود. موهای سفیدی که در سیاهی‌ها خودنمایی می‌کردند، دل هر بیننده‌ای را می‌لرزاند؛ اما من با گذشت تمام این مدت هنوز هم او را منفورترین مرد تاریخ می‌دانستم.
- ماما!
صدای پر از بغض روشنا که در گوش چپم پیچید، نفهمیدم چه شد که به سرعت عقبگرد کردم و خودم را به دخترکم رساندم که پوشیده در لباس‌های صورتی‌اش، با صورتی سرخ و خیس کنار مشاور مدرسه‌شان ایستاده بود. مقابلش زانو زدم و بی‌توجه به سوزش زانوهایم، خودم را به سمتش کشیدم و حین نوازش صورتش با دستانم، پرسیدم:
- جاییت درد نمی‌کنه عزیزم؟
سری به طرفین تکان داد و با ل*ب‌هایی لرزان و گریان گفت:
- ساره گفت من بچه‌ی طلاقم! گفت مامان و بابات از هم بدشون میاد برای همین جدا زندگی می‌کنن. من، به‌خدا نمی‌خواستم بزنمش. فقط... فقط...
به معنای واقعی وا رفتم.
دستانم را به بازوهایش رساندم و ناباور ل*ب زدم:
- چکار کردی؟
با مشت‌های کوچکش چشمانش را مالش داد و نالید:
- فقط هولش دادم، اون اول موهام رو کشید. آخه خیلی به موهام حسودی می‌کنه.
هق‌هقش که بلند شد، شرمسار از رفتار چند لحظه پیشم، ل*ب گزیدم و صورت در هم کشیدم.
- کار خیلی بدی کردی روشنا! ما بهت این چیزا رو یاد دادیم؟
ل*ب‌های لرزانش در مقابل نطق گرشا کلمه‌ی «بابا» را ادا کردند و رنگ از رخسارش پرید. برای همین به عقب چرخیدم و با اخم توپیدم:
- سرش داد نزن!  
ابروهایش را بیشتر درهم کشید و این‌بار رگبارش را به سمت من نشانه گرفت:
- ازش دفاع نکن! در عوضش یادش بده وقتی کار اشتباهی می‌کنه مثل مادرش دنبال توجیه کردن نباشه!
به کل روشنا و دفتر شلوغ را از یاد بردم که ایستادم و عصبی به جانش توپیدم.
- آره من یادش دادم که همیشه برنده باشه و نذاره کسی نقطه ضعف ازش بگیره. حتی اگه اشتباهم کرده باشه من پشتشم. اتفاقا دخترم کار درستی کرده و دهن اون بچه‌ی بی‌ادب رو بسته.
- رستا!
- چیه؟ اصلاً تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ تویی که بلد نیستی از خونواده‌ات حمایت کنی!
لرزش فک و سرخی چشمانش بیشتر شد و دهانش بازتر؛ اما همین که قصد داد و فریاد کرد، صدای عصبی مشاور و مدیر ما را به خودمان آورد.
مدیر: آقای رستگار!
مشاور: خانم کرامت!
ل*ب‌هایم را با حرص به دندان کشیدم و با نفس‌هایی د*اغ و عصبی رو گرفتم.
خانم مشاور، اخمی به روی صورت نشاند و گفت:
- قبل از رفتن‌تون بیایید دفتر من.
و به همراه معلم روشنا و ناظم بیرون زدند. چندی بعد در حالی که سعی در آرام کردن اعصابم داشتم و در کنار روشنا نشسته بودم، مدیر را خطاب قرار دادم:
- اون دختر کجاست؟ حالش خوبه؟
مدیر سری تکان داد و مقنعه‌ی مشکی‌اش را مرتب کرد.
- حالش خوبه. معلم خیلی زود جداشون کرده. پدرش اما اصرار به دیدن شما داره.
- من باهاشون حرف می‌زنم.
و با موافقت او، روشنا و پدرش را تنها گذاشتیم و به اتاق مشاور رفتیم. تقه‌ای به در زدم و وارد شدم که دختری گریان و مردی برافروخته در انتظارم نشسته بودند. نفسی گرفتم و برخلاف چندلحظه‌ی پیش، خجول از رفتار دخترم سلام دادم. مرد به سرعت برخاست که نفس در س*ی*نه‌ام حبس شد از هیبتش و ای کاش گرشا به جای من آمده بود.
مقابلم که ایستاد، همه گارد گرفتن برای حملات احتمالی‌اش؛ اما او با کلامش مرا شوکه کرد.
- خانم رستگار، بنده خیلی شرمنده‌ام از رفتار دخترم! 
متأسفانه نتونستم بهش یاد بدم توی زندگی خصوصی دوستاش فضولی نکنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_صد‌و‌بیست
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



نگاه مبهوتم از چشمان عسلی‌اش به سمت دختر سر به زیرش کشیده شد. فین فین کنان سر بلند کرد و با هق‌هق ل*ب زد:
- من، من فکر کردم روشنا هم مثل منه، آخه مامان و بابای من همدیگه رو دوست ندارن.
بغض صدایش، دلم را لرزاند و چشمان خیسش اشک را روانه‌ی چشمانم کرد. صدای نفس عمیق پدرش توجهم را به خود برگرداند. اخم کرده نگاه دزدید و گفت:
- اگه نیازه که دخترتون رو ببریم دکتر، من در خدمتم.
نفسم را به آرامی رها کردم و با درهم پیچیدن انگشتانم، سر به زیر عذرخواهی کردم:
- عذرخواهی من رو بپذیرید‌. دختر من توی برهه‌ی روحی سختیه و متأسفانه پرخاشگر شده.
- درک می‌کنم. بچه‌ها مقصر نبودن، ما اونا رو درگیر مشکلات‌مون کردیم.
- درسته.
حرفش حق بود. من بودم که دختر بی‌نوایم را مدت‌ها از همه دور کرده بودیم و این حال روحی را برایش رقم زدم.
به سمت دختر قدم برداشتم و صدایش زدم.
- دخترم!
سر بلند کرد و ترسیده به چشمانم خیره شد.
- همه‌ی پدر و مادرها نمی‌تونن همیشه کنار هم باشن، اگه پدر و مادر تو و روشنا از هم جدا زندگی می‌کنن دلیل نمیشه که از هم بدشون میاد! بعضی وقت‌ها ما بزرگ‌ترها بخاطر شماها باید یه کارایی انجام بدیم که شماها نمی‌فهمین‌.
موهایش را به داخل مقنعه‌ی سفیدش فرستادم و با لبخند ادامه دادم:
- و تو نباید کسی که این مشکل رو داره اذیت کنی. تو و روشنا باید با همه‌ی هم‌کلاسی‌هاتون خوب باشید.
سری بالا و پایین کرد و با مظلومیت پرسید:
- اگه روشنا رو ب*و*س کنم، دیگه دعوام نمی‌کنید؟
لبخندی بزرگ‌تر به سمتش روانه کردم.
- بله. اگه با هم دوست باشین، من و باباتم دیگه غصه نمی‌خوریم.
- باشه.
مدیر، روشنا و گرشا را به اتاق خواند و همین که دخترها با گریه در آ*غ*و*ش هم فرو رفتند، جو سنگین از بین رفت و نفس من آسوده بیرون پرید. آقای محبی با نهایت تشکر دست دخترش را گرفت و به همراه مدیر از اتاق خارج شدند.
- آقا و خانم رستگار!
بار دوم بود که امروز مرا با فامیلی این مرد می‌خواندند و من دندان به روی جگر می‌گذاشتم تا عصبی نشوم. هوفی کلافه سر دادم و رو به خانم مشاور گفتم:
- کرامت هستم. بفرمایید؟
چینی به روی ابرو انداخت و ادامه‌ی کلامش را به دست گرفت.
- حال روحی روشنا روز به روز بدتر میشه و من وظیفه‌ی خودم دونستم که با شما صحبت کنم. این جدایی شما جلوی استعداد روشنا رو گرفته و پرخاشگرش کرده.
نگاهم به سمت روشنایی که لرزان و سر به زیر روی صندلی نشسته بود کشیده شد و صدای مشاور در گوشم طنین انداخت:
- من بهتون یک‌هفته زمان میدم که این وضعیت رو درست کنید؛ وگرنه ما مجبوریم پرونده‌اش رو بهتون برگردونیم.
خدای من! یعنی می‌خواستند اخراجش کنند؟ به سرعت اعتراض گرشا بلند شد:
- یعنی چی؟ بخاطر یه بحث کوچیک می‌خوایین دختر من رو اخراج کنید؟
دستانش را در هم گره کرد و همین که ل*ب گشود، گرشا عصبی‌تر ادامه داد.
- اصلاً مسائل خونوادگی ما به کسی ربط نداره که برای ما زمان تعیین می‌کنید.
- آقای رستگار!
عصبانیت مشاور بر خروش گرشا دامن زد که غرید:
- دختر من از خودش دفاع کرده و در عوض این‌که آرومش کنید، مدام بهش توپ و تشر زدین! درسته خطا کرده اما چطور به خودتون اجازه دادین که سرش داد بزنید؟
رنگ از رخسارش پرید و من مبهوت ل*ب زدم:
- روشنا رو تنبیه کردین؟
به سرعت به توجیه خودش پرداخت:
- دخترتون داره بزرگش می‌کنه. من فقط اشتباهش رو گوشزد کردم.
قامت بلند گرشا در اتاق سایه انداخت و صدایش بلند شد:
- شما بیخود کردی که به دختر من سیلی زدی! فکر کردی بچه‌ی من از ترسش چیزی نمیگه؟ همه‌چی رو به من گفت و مطمئن باشید ازتون شکایت می‌کنم.
د*ه*ان بازم را بستم و مبهوت به صورت سرخ روشنا نگریستم. گرشا در یک حرکت ناگهانی، دست من و روشنا را گرفت و با دادوغال از اتاق بیرون زد. پرونده‌ی روشنا را زیر ب*غ*ل زد و به التماس مدیر و معلم هم توجهی نشان نداد. خشمگین از مشاور بار دیگر تکرار کرد که منتظر شکایتش باشد و زن لرزان و مبهوت به داخل اتاقش پناه برد.
چندی بعد بود که من و روشنا در کمال ناباوری و تعجب در ماشینش نشسته بودیم و او عصبی رانندگی می‌کرد.
- چطور به خودش اجازه داده بچه‌ی من رو تنبیه بدنی کنه؟ من اگه اون مدرک کوفتیش رو باطل نکنم که پدر نیستم!
زمزمه‌اش دلم را به درد آورد و بی‌حواس از ر*اب*طه‌ی شکرآب میان‌مان با بغض از روشنا پرسیدم:
- واقعا روت دست بلند کرد؟
روشنا اشک‌ریزان خودش را بیشتر به در چسباند و صدای بلند گرشا، گریه‌اش را بلندتر کرد.
- بله! به خدا می‌خواستم بکشمش رستا. خیلی جلوی خودمو گرفتم.
به زیر گریه زدم و صورتم را میان دستانم کشیدم.
- همش تقصیر من و توئه! همش تقصیر ماست.
هق‌هق روشنا بلندتر شد که گرشا کفری صدایش زد.
- روشنا، جاییت درد می‌کنه؟
به سرعت به سمتش چرخیدم که بالاخره بعد از ماه‌ها با گریه خودش را خالی کرد:
- من ماما و شما رو کنار هم می‌خوام. دلم برا آقاجونم تنگ شده. عمو آرشا رو می‌خوام. من بابایی رو می‌خوام.
هق زد و این‌بار دادی زد که من و گرشا را مبهوت کرد.
- ازتون بدم میاد. شماها منو دوست ندارین!
اگر جلوی احساساتم را نمی‌گرفتم، یقیناً سکته کرده بودم. گرشا به روی ترمز زد و همانند من ناباور و سرافکنده به عقب چرخید. روشنا با ل*ب‌هایی لرزان و گلویی خش‌دار نفرتش را بیشتر جار زد.
- همه‌ی دوست‌هام وقتی می‌فهمن با مامانم تنها زندگی می‌کنم مسخره‌ام می‌کنن. از همه بدم میاد که من رو اذیت می‌کنن.
نامش را با دنیایی پشیمانی و اشک به زبان آوردم که جیغ کشید:
- می‌خوام برم پیش آقاجون! نمی‌خوام بچه‌ی شماها باشم.
این حق من بود؟ حق منی که بخاطرش جنگیدم تا روی دیگر پدر بی‌وفایش را نبیند؟ حتی دخترم از من بیزار بود و من بیشتر از این نمی‌توانستم مقابل شکسته شدنم را بگیرم. درسته که من و او ماه‌ها از همه دور بودیم و گاهی گرشا او را از مدرسه با یک پیغام کوچک به خانه‌اش می‌برد؛ اما من سعی کرده بودم همانند آن شش‌سال برایش کم نگذارم. این حقم نبود! حقم نبود آن همه تنهایی!





کد:
نگاه مبهوتم از چشمان عسلی‌اش به سمت دختر سر به زیرش کشیده شد. فین فین کنان سر بلند کرد و با هق‌هق ل*ب زد:
- من، من فکر کردم روشنا هم مثل منه، آخه مامان و بابای من همدیگه رو دوست ندارن.
بغض صدایش، دلم را لرزاند و چشمان خیسش اشک را روانه‌ی چشمانم کرد. صدای نفس عمیق پدرش توجهم را به خود برگرداند. اخم کرده نگاه دزدید و گفت:
- اگه نیازه که دخترتون رو ببریم دکتر، من در خدمتم.
نفسم را به آرامی رها کردم و با درهم پیچیدن انگشتانم، سر به زیر عذرخواهی کردم:
- عذرخواهی من رو بپذیرید‌. دختر من توی برهه‌ی روحی سختیه و متأسفانه پرخاشگر شده.
- درک می‌کنم. بچه‌ها مقصر نبودن، ما اونا رو درگیر مشکلات‌مون کردیم.
- درسته.
حرفش حق بود. من بودم که دختر بی‌نوایم را مدت‌ها از همه دور کرده بودیم و این حال روحی را برایش رقم زدم.
به سمت دختر قدم برداشتم و صدایش زدم.
- دخترم!
سر بلند کرد و ترسیده به چشمانم خیره شد.
- همه‌ی پدر و مادرها نمی‌تونن همیشه کنار هم باشن، اگه پدر و مادر تو و روشنا از هم جدا زندگی می‌کنن دلیل نمیشه که از هم بدشون میاد! بعضی وقت‌ها ما بزرگ‌ترها بخاطر شماها باید یه کارایی انجام بدیم که شماها نمی‌فهمین‌.
موهایش را به داخل مقنعه‌ی سفیدش فرستادم و با لبخند ادامه دادم:
- و تو نباید کسی که این مشکل رو داره اذیت کنی. تو و روشنا باید با همه‌ی هم‌کلاسی‌هاتون خوب باشید.
سری بالا و پایین کرد و با مظلومیت پرسید:
- اگه روشنا رو ب*و*س کنم، دیگه دعوام نمی‌کنید؟
لبخندی بزرگ‌تر به سمتش روانه کردم.
- بله. اگه با هم دوست باشین، من و باباتم دیگه غصه نمی‌خوریم.
- باشه.
مدیر، روشنا و گرشا را به اتاق خواند و همین که دخترها با گریه در آ*غ*و*ش هم فرو رفتند، جو سنگین از بین رفت و نفس من آسوده بیرون پرید. آقای محبی با نهایت تشکر دست دخترش را گرفت و به همراه مدیر از اتاق خارج شدند.
- آقا و خانم رستگار!
بار دوم بود که امروز مرا با فامیلی این مرد می‌خواندند و من دندان به روی جگر می‌گذاشتم تا عصبی نشوم. هوفی کلافه سر دادم و رو به خانم مشاور گفتم:
- کرامت هستم. بفرمایید؟
چینی به روی ابرو انداخت و ادامه‌ی کلامش را به دست گرفت.
- حال روحی روشنا روز به روز بدتر میشه و من وظیفه‌ی خودم دونستم که با شما صحبت کنم. این جدایی شما جلوی استعداد روشنا رو گرفته و پرخاشگرش کرده.
نگاهم به سمت روشنایی که لرزان و سر به زیر روی صندلی نشسته بود کشیده شد و صدای مشاور در گوشم طنین انداخت:
- من بهتون یک‌هفته زمان میدم که این وضعیت رو درست کنید؛ وگرنه ما مجبوریم پرونده‌اش رو بهتون برگردونیم.
 خدای من! یعنی می‌خواستند اخراجش کنند؟ به سرعت اعتراض گرشا بلند شد:
- یعنی چی؟ بخاطر یه بحث کوچیک می‌خوایین دختر من رو اخراج کنید؟
دستانش را در هم گره کرد و همین که ل*ب گشود، گرشا عصبی‌تر ادامه داد.
- اصلاً مسائل خونوادگی ما به کسی ربط نداره که برای ما زمان تعیین می‌کنید.
- آقای رستگار!
عصبانیت مشاور بر خروش گرشا دامن زد که غرید:
- دختر من از خودش دفاع کرده و در عوض این‌که آرومش کنید، مدام بهش توپ و تشر زدین! درسته خطا کرده اما چطور به خودتون اجازه دادین که سرش داد بزنید؟
رنگ از رخسارش پرید و من مبهوت ل*ب زدم:
- روشنا رو تنبیه کردین؟
به سرعت به توجیه خودش پرداخت:
- دخترتون داره بزرگش می‌کنه. من فقط اشتباهش رو گوشزد کردم.
قامت بلند گرشا در اتاق سایه انداخت و صدایش بلند شد:
- شما بیخود کردی که به دختر من سیلی زدی! فکر کردی بچه‌ی من از ترسش چیزی نمیگه؟ همه‌چی رو به من گفت و مطمئن باشید ازتون شکایت می‌کنم.
د*ه*ان بازم را بستم و مبهوت به صورت سرخ روشنا نگریستم. گرشا در یک حرکت ناگهانی، دست من و روشنا را گرفت و با دادوغال از اتاق بیرون زد. پرونده‌ی روشنا را زیر ب*غ*ل زد و به التماس مدیر و معلم هم توجهی نشان نداد. خشمگین از مشاور بار دیگر تکرار کرد که منتظر شکایتش باشد و زن لرزان و مبهوت به داخل اتاقش پناه برد.
چندی بعد بود که من و روشنا در کمال ناباوری و تعجب در ماشینش نشسته بودیم و او عصبی رانندگی می‌کرد.
- چطور به خودش اجازه داده بچه‌ی من رو تنبیه بدنی کنه؟ من اگه اون مدرک کوفتیش رو باطل نکنم که پدر نیستم!
زمزمه‌اش دلم را به درد آورد و بی‌حواس از ر*اب*طه‌ی شکرآب میان‌مان با بغض از روشنا پرسیدم:
- واقعا روت دست بلند کرد؟
روشنا اشک‌ریزان خودش را بیشتر به در چسباند و صدای بلند گرشا، گریه‌اش را بلندتر کرد.
- بله! به خدا می‌خواستم بکشمش رستا. خیلی جلوی خودمو گرفتم.
 به زیر گریه زدم و صورتم را میان دستانم کشیدم.
- همش تقصیر من و توئه! همش تقصیر ماست.
هق‌هق روشنا بلندتر شد که گرشا کفری صدایش زد.
- روشنا، جاییت درد می‌کنه؟
به سرعت به سمتش چرخیدم که بالاخره بعد از ماه‌ها با گریه خودش را خالی کرد:
- من ماما و شما رو کنار هم می‌خوام. دلم برا آقاجونم تنگ شده. عمو آرشا رو می‌خوام. من بابایی رو می‌خوام.
هق زد و این‌بار دادی زد که من و گرشا را مبهوت کرد.
- ازتون بدم میاد. شماها منو دوست ندارین!
اگر جلوی احساساتم را نمی‌گرفتم، یقیناً سکته کرده بودم. گرشا به روی ترمز زد و همانند من ناباور و سرافکنده به عقب چرخید. روشنا با ل*ب‌هایی لرزان و گلویی خش‌دار نفرتش را بیشتر جار زد.
- همه‌ی دوست‌هام وقتی می‌فهمن با مامانم تنها زندگی می‌کنم مسخره‌ام می‌کنن. از همه بدم میاد که من رو اذیت می‌کنن.
نامش را با دنیایی پشیمانی و اشک به زبان آوردم که جیغ کشید:
- می‌خوام برم پیش آقاجون! نمی‌خوام بچه‌ی شماها باشم.
این حق من بود؟ حق منی که بخاطرش جنگیدم تا روی دیگر پدر بی‌وفایش را نبیند؟ حتی دخترم از من بیزار بود و من بیشتر از این نمی‌توانستم مقابل شکسته شدنم را بگیرم. درسته که من و او ماه‌ها از همه دور بودیم و گاهی گرشا او را از مدرسه با یک پیغام کوچک به خانه‌اش می‌برد؛ اما من سعی کرده بودم همانند آن شش‌سال برایش کم نگذارم. این حقم نبود! حقم نبود آن همه تنهایی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_صد‌و‌بیست‌و‌یک
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



نشسته بر روی مبل و مغموم خیره به دستان بی‌نمکم بی‌هیچ حرفی منتظر بیرون آمدن عمو از اتاق بودم. گرشا، بدون حرفی اضافه، ما را به این‌جا آورد و روشنا را به آ*غ*و*ش عمو سپرد. حالا یکی منتظر و دیگری ناراحت و گرفته روی مبل‌ها نشسته بودیم و زن‌عمو و آرشا هم به سکوت تلخ سالن دامن می‌زدند.
دستانم را محکم‌تر درهم گره کردم و با پشت دست، اشک‌هایم را کنار فرستادم. با بیرون آمدن عمو، هراسان سر بلند کردم که در را پشت سرش بست و با لبخند به جمع‌مان پیوست.
- بهتره؟
به سوال زن‌عمو با لبخند جواب داد.
- خوابید.
نفسی چاق کرد و رو کرد به منی که مدت‌ها بود ندیده بودمش و پرسید:
- خوبی دخترم؟
با صراحت تمام ل*ب زدم:
- خیلی وقته خوب نیستم!
لبخند از روی صورتش کنار رفت و صورت همه کدر شد. هنوز هم گمان می‌کردند از کینه‌های گذشته مادر و همسرم را ترک کرده بودم؛ اما نمی‌‌داستند بر من چه گذشته بودم. نمی‌دانستند یک شب در میان، با آوش بیمارستان بودم و تنهام همدم دخترم، پناه بود. نمی‌دانستند که بخاطر شرایط بحرانی هانیه در بارداری، حتی زیاد به سراغ آن‌ها نمی‌رفتم تا مبادا اذیت شوند. نمی‌دانستند که من، خواهرم را نیز از خود رنجانده بودم.
- رستا جان!
به سمت زن‌عمو چرخیدم که با صورتی گرفته پرسید:
- نمیشه بخاطر روشنا این کینه‌ها رو دور بریزی؟ به خدا که حق داری و من از بابت پسرم نمیگم. بخاطر دل این بچه کوتاه بیا.
سکوت کرده بودم برای حفظ حرمت‌ها؛ اما نگاه شماتت‌بارش نگذاشت زبانم در جای خود بیکار بماند.
- من با مردی که خیانت کرده زیر یه سقف نمیرم. به زودی هم دادخواست طلاق میدم و این زندگی پوچ رو تموم می‌کنم.
- تو بیخود می‌کنی!
صدای عصبی و بلند گرشا، من دل‌شکسته را مجاب به چرخاندن نگاهم کرد.
در جایش وول خورد و بیشتر گر*دن‌کشی کرد.
- یه مدت بهت فضا دادم حالا دور برداشتی؟ نتیجه‌ی کارت رو نمی‌بینی؟ دختر بیچاره‌ی من بخاطر ندونم کاری تو به این روز افتاده.
قبل از داد و فریاد من، عمو رو ترش کرد و با پرت کردن کوسن مبل در صورت گرشا جمع را مبهوت ساخت.
- خفه شو! نبینم دیگه این دهن بی‌چاک و بستت باز شه!
گرشا عصبی و طغیان کرده کوسن را به گوشه‌ای پرت کرد و داد زد:
- ازش حمایت نکن بابا! چندماهه زندگیش رو ول کرده رفته و حالا هر انگی میشه به من می‌چسبونه.
دستانم را مشت کردم و صدایم را روی سر انداختم.
- کدوم زندگی؟ به پدرت گفتی وقتی من خونه نبودم یه زن دیگه تو خونه بود؟
دندان به‌روی هم سایید.
- مگه گذاشتی توضیح بدم؟
و در کمال تعجب با بغضی مردانه در هم شکست:
- به جون خودت که من، دستم هم بهش نخورد. تو من رو این‌جوری شناختی؟ من برای زندگی‌مون داشتم می‌جنگیدم.
اشک روی گونه‌اش، مقاومت مرا نیز درهم شکست که گریه‌کنان رو گرفتم از صورت سرخش و با ضعف و درد رازها را بر ملا کردم:
- خودم پیام‌ها و عکس‌تون رو دیدم. این‌ها رو که نمی‌تونی انکار کنی!
- رستا چی میگه؟ گرشا با تواَم بی‌پدر!
طغیان عمو و گریه‌ی زن‌عمو، نفسم را برید و تا به خود آمدم مشت‌هایش بر تن و صورت گرشا فرود آمدند و هر چه زن‌عمو ناله کرد و آرشا مداخله، عمو ناسزاهایش را قطع نکرد ‌و گرشا همان‌طور سر به زیر کتک‌ها را به جان خرید. تمام تن و بدنم به لرزش افتاد که به سختی نام عمو را ناله کردم و او دست برداشت. صورت کبودش را به‌سمت زن‌عمو سوق داد و حین عقب راندن آرشا، غرید:
- زهرا! به ولای علی، به چشمات قسم می‌کشمش.
و باز به سمت گرشا هجوم برد که جیغ من و زن‌عمو بلند شد و این‌بار من بودم که ناخودآگاه مقابل گرشا سپر شدم و مشت محکم عمو، قفسه‌ی س*ی*نه‌ام را هدف گرفت. جیغ روشنا و ناله‌ی زن‌عمو، آخرین اصواتی بودند که در گوش‌هایم پیچیدند و با دردی عمیق نفس بریدم و پلک خواباندم.

لبخند بزرگ بابا، در میان زیبایی و سرسبزی اطرافش، دیدنی‌تر بود که به سرعت به سمتش هجوم بردم و دلتنگ بوسیدمش و بوییدمش. آغوشش را برایم گسترده کرد و با عشق ل*ب زد:
- دختر قشنگ بابا!
سرم را مهمان س*ی*نه‌اش کردم و با این‌که می‌دانستم او مرده، باز‌هم خیالش را سفت در آ*غ*و*ش کشیدم. دستش سخاوتمندانه روی موهایم کشیده شد و زبری سبیل‌هایش را به روی گونه‌ام کشید.
- رستا جان، من اومدم!
صدای آوش از دوردست‌ها، آ*غ*و*ش بابا را شل کرد و در کسری از زمان، او را از من ربود. مغموم و گرفته به اطراف چشم دوختم که صدای آوش بار دیگر نامم را خطاب کرد که زیر پاهایم خالی شد و در کمال تعجب با آرامشی عجیب خود را مهمان چاله‌ی بزرگ زیر پاهایم کردم.
دَم بلندی کشیدم و ناخواسته چشم گشودم به روی صدای مهربان برادرم.
- عزیزدلم بیدار شدی؟
نگاه ترسیده‌ام را به دنبال رد و نشانی از بابا به اطراف دوختم؛ اما غیر از سالن شلوغ و چندجفت چشم که متعلق به بابا نبودند، او را نیافتم. نفسی که گرفته بودم، دردی را مهمان س*ی*نه‌ام کرد و صورتم را در هم که صدای آوش زیر گوشم پیچید:
- درد داری؟
نگاه نم‌زده‌ی دردناکم را با آرامشی عجیب به سمت صدا برگرداندم که آوش با حفظ لبخند، دستم را در دست گرفت و ل*ب زد:
- من این‌جام. دیگه درد نداشته باش.
زبانم به سختی چرخید تا نسبت دوست‌داشتنی‌اش را بگویم.
- داداش!
- جانم!
نگاه گیجم را به اطراف گرداندم. بیمار خوابیده روی تخت کنارم با تعجب به من می‌نگریست و غیر از او نگاه ترسیده‌ی گرشا و سرخ عمو و یک زن روپوش سفید به من بود که ل*ب زدم:
- چرا این‌جام؟
در اورژانس شلوغ چه می‌کردم؟ دکتر جلو آمد و پرسید:
- بهتری خانم کرامت؟ درد نداری؟
درد قفسه‌ی س*ی*نه‌ام با دیدن مشت عمو، یادآورم شد که ابرو درهم کشیدم و پاسخ دادم:
- قلبم می‌سوزه.
گوشی‌اش را روی مانتویم قرار داد و گفت:
- اِکوت خوب بوده عزیزم. نوار قلبتم مشکل نداشته. دردت احتمالاً بخاطر ضربه‌ی شدید به دنده‌هاته.
خودش را عقب کشید و صدایش را بلند کرد.
- خانم معافی! بیمار تخت سی‌و‌چهار باید تحت مراقبت باشه.
و با عذرخواهی کوتاهی به سراغ بیمار بعدی رفت. پرستار که معافی نام داشت، در کنارم قرار گرفت و حین تنظیم سرم، سه مرد اطرافم را مخاطب قرار داد.
- دیدین که حال‌شون خوبه. چندساعتی مهمون ما هستن و فقط به یک همراه میشه اجازه‌ی موندن داد. لطفاً بقیه‌تون برید بیرون و اون خانم و آقا و بچه رو هم همراه‌تون ببرید.
آمپولی در سرم خالی کرد و بدون توجه به عمویی که کنارم ایستاده بود، مشغول گرفتن فشارخونم شد.
- بابا جان! من جلوی بیمارستان توی ماشینم. رو سیاهم دختر! الهی که دستم بشکنه.
پرستار کنار کشید و مشغول یادداشت در دفترش شد. نفسی گرفتم و با یادآوری حمله‌اش به گرشا ضعیف و دردمند زمزمه کردم:
- خدانکنه، مواظب روشنا باشید!
پیشانی‌ام را ب*و*سید و با گریه زمزمه کرد:
- خدا از من نگذره اگر از قصد زده باشم.
- می‌دونم عمو! خودم اومدم جلو.
گریه‌اش که بلندتر شد نامش را با اعتراض به زبان آوردم که تاب نیاورد و به سرعت به سمت خروجی رفت.



کد:
نشسته بر روی مبل و مغموم خیره به دستان بی‌نمکم بی‌هیچ حرفی منتظر بیرون آمدن عمو از اتاق بودم. گرشا، بدون حرفی اضافه، ما را به این‌جا آورد و روشنا را به آ*غ*و*ش عمو سپرد. حالا یکی منتظر و دیگری ناراحت و گرفته روی مبل‌ها نشسته بودیم و زن‌عمو و آرشا هم به سکوت تلخ سالن دامن می‌زدند.
دستانم را محکم‌تر درهم گره کردم و با پشت دست، اشک‌هایم را کنار فرستادم. با بیرون آمدن عمو، هراسان سر بلند کردم که در را پشت سرش بست و با لبخند به جمع‌مان پیوست.
- بهتره؟
به سوال زن‌عمو با لبخند جواب داد.
- خوابید.
نفسی چاق کرد و رو کرد به منی که مدت‌ها بود ندیده بودمش و پرسید:
- خوبی دخترم؟
با صراحت تمام ل*ب زدم:
- خیلی وقته خوب نیستم!
لبخند از روی صورتش کنار رفت و صورت همه کدر شد. هنوز هم گمان می‌کردند از کینه‌های گذشته مادر و همسرم را ترک کرده بودم؛ اما نمی‌‌داستند بر من چه گذشته بودم. نمی‌دانستند یک شب در میان، با آوش بیمارستان بودم و تنهام همدم دخترم، پناه بود. نمی‌دانستند که بخاطر شرایط بحرانی هانیه در بارداری، حتی زیاد به سراغ آن‌ها نمی‌رفتم تا مبادا اذیت شوند. نمی‌دانستند که من، خواهرم را نیز از خود رنجانده بودم.
- رستا جان!
به سمت زن‌عمو چرخیدم که با صورتی گرفته پرسید:
- نمیشه بخاطر روشنا این کینه‌ها رو دور بریزی؟ به خدا که حق داری و من از بابت پسرم نمیگم. بخاطر دل این بچه کوتاه بیا.
سکوت کرده بودم برای حفظ حرمت‌ها؛ اما نگاه شماتت‌بارش نگذاشت زبانم در جای خود بیکار بماند.
- من با مردی که خیانت کرده زیر یه سقف نمیرم. به زودی هم دادخواست طلاق میدم و این زندگی پوچ رو تموم می‌کنم.
- تو بیخود می‌کنی!
صدای عصبی و بلند گرشا، من دل‌شکسته را مجاب به چرخاندن نگاهم کرد.
در جایش وول خورد و بیشتر گر*دن‌کشی کرد.
- یه مدت بهت فضا دادم حالا دور برداشتی؟ نتیجه‌ی کارت رو نمی‌بینی؟ دختر بیچاره‌ی من بخاطر ندونم کاری تو به این روز افتاده.
قبل از داد و فریاد من، عمو رو ترش کرد و با پرت کردن کوسن مبل در صورت گرشا جمع را مبهوت ساخت.
- خفه شو! نبینم دیگه این دهن بی‌چاک و بستت باز شه!
گرشا عصبی و طغیان کرده کوسن را به گوشه‌ای پرت کرد و داد زد:
- ازش حمایت نکن بابا! چندماهه زندگیش رو ول کرده رفته و حالا هر انگی میشه به من می‌چسبونه.
دستانم را مشت کردم و صدایم را روی سر انداختم.
- کدوم زندگی؟ به پدرت گفتی وقتی من خونه نبودم یه زن دیگه تو خونه بود؟
دندان به‌روی هم سایید.
- مگه گذاشتی توضیح بدم؟
و در کمال تعجب با بغضی مردانه در هم شکست:
- به جون خودت که من، دستم هم بهش نخورد. تو من رو این‌جوری شناختی؟ من برای زندگی‌مون داشتم می‌جنگیدم.
اشک روی گونه‌اش، مقاومت مرا نیز درهم شکست که گریه‌کنان رو گرفتم از صورت سرخش و با ضعف و درد رازها را بر ملا کردم:
- خودم پیام‌ها و عکس‌تون رو دیدم. این‌ها رو که نمی‌تونی انکار کنی!
- رستا چی میگه؟ گرشا با تواَم بی‌پدر!
طغیان عمو و گریه‌ی زن‌عمو، نفسم را برید و تا به خود آمدم مشت‌هایش بر تن و صورت گرشا فرود آمدند و هر چه زن‌عمو ناله کرد و آرشا مداخله، عمو ناسزاهایش را قطع نکرد ‌و گرشا همان‌طور سر به زیر کتک‌ها را به جان خرید. تمام تن و بدنم به لرزش افتاد که به سختی نام عمو را ناله کردم و او دست برداشت. صورت کبودش را به‌سمت زن‌عمو سوق داد و حین عقب راندن آرشا، غرید:
- زهرا! به ولای علی، به چشمات قسم می‌کشمش.
و باز به سمت گرشا هجوم برد که جیغ من و زن‌عمو بلند شد و این‌بار من بودم که ناخودآگاه مقابل گرشا سپر شدم و مشت محکم عمو، قفسه‌ی س*ی*نه‌ام را هدف گرفت. جیغ روشنا و ناله‌ی زن‌عمو، آخرین اصواتی بودند که در گوش‌هایم پیچیدند و با دردی عمیق نفس بریدم و پلک خواباندم.

لبخند بزرگ بابا، در میان زیبایی و سرسبزی اطرافش، دیدنی‌تر بود که به سرعت به سمتش هجوم بردم و دلتنگ بوسیدمش و بوییدمش. آغوشش را برایم گسترده کرد و با عشق ل*ب زد:
- دختر قشنگ بابا!
سرم را مهمان س*ی*نه‌اش کردم و با این‌که می‌دانستم او مرده، باز‌هم خیالش را سفت در آ*غ*و*ش کشیدم. دستش سخاوتمندانه روی موهایم کشیده شد و زبری سبیل‌هایش را به روی گونه‌ام کشید.
- رستا جان، من اومدم!
صدای آوش از دوردست‌ها، آ*غ*و*ش بابا را شل کرد و در کسری از زمان، او را از من ربود. مغموم و گرفته به اطراف چشم دوختم که صدای آوش بار دیگر نامم را خطاب کرد که زیر پاهایم خالی شد و در کمال تعجب با آرامشی عجیب خود را مهمان چاله‌ی بزرگ زیر پاهایم کردم.
دَم بلندی کشیدم و ناخواسته چشم گشودم به روی صدای مهربان برادرم.
- عزیزدلم بیدار شدی؟
نگاه ترسیده‌ام را به دنبال رد و نشانی از بابا به اطراف دوختم؛ اما غیر از سالن شلوغ و چندجفت چشم که متعلق به بابا نبودند، او را نیافتم. نفسی که گرفته بودم، دردی را مهمان س*ی*نه‌ام کرد و صورتم را در هم که صدای آوش زیر گوشم پیچید:
- درد داری؟
نگاه نم‌زده‌ی دردناکم را با آرامشی عجیب به سمت صدا برگرداندم که آوش با حفظ لبخند، دستم را در دست گرفت و ل*ب زد:
- من این‌جام. دیگه درد نداشته باش.
زبانم به سختی چرخید تا نسبت دوست‌داشتنی‌اش را بگویم.
- داداش!
- جانم!
نگاه گیجم را به اطراف گرداندم. بیمار خوابیده روی تخت کنارم با تعجب به من می‌نگریست و غیر از او نگاه ترسیده‌ی گرشا و سرخ عمو و یک زن روپوش سفید به من بود که ل*ب زدم:
- چرا این‌جام؟
در اورژانس شلوغ چه می‌کردم؟ دکتر جلو آمد و پرسید:
- بهتری خانم کرامت؟ درد نداری؟
درد قفسه‌ی س*ی*نه‌ام با دیدن مشت عمو، یادآورم شد که ابرو درهم کشیدم و پاسخ دادم:
- قلبم می‌سوزه.
گوشی‌اش را روی مانتویم قرار داد و گفت:
- اِکوت خوب بوده عزیزم. نوار قلبتم مشکل نداشته. دردت احتمالاً بخاطر ضربه‌ی شدید به دنده‌هاته.
خودش را عقب کشید و صدایش را بلند کرد.
- خانم معافی! بیمار تخت سی‌و‌چهار باید تحت مراقبت باشه.
و با عذرخواهی کوتاهی به سراغ بیمار بعدی رفت. پرستار که معافی نام داشت، در کنارم قرار گرفت و حین تنظیم سرم، سه مرد اطرافم را مخاطب قرار داد.
- دیدین که حال‌شون خوبه. چندساعتی مهمون ما هستن و فقط به یک همراه میشه اجازه‌ی موندن داد. لطفاً بقیه‌تون برید بیرون و اون خانم و آقا و بچه رو هم همراه‌تون ببرید.
آمپولی در سرم خالی کرد و بدون توجه به عمویی که کنارم ایستاده بود، مشغول گرفتن فشارخونم شد.
- بابا جان! من جلوی بیمارستان توی ماشینم. رو سیاهم دختر! الهی که دستم بشکنه.
پرستار کنار کشید و مشغول یادداشت در دفترش شد. نفسی گرفتم و با یادآوری حمله‌اش به گرشا ضعیف و دردمند زمزمه کردم:
- خدانکنه، مواظب روشنا باشید!
پیشانی‌ام را ب*و*سید و با گریه زمزمه کرد:
- خدا از من نگذره اگر از قصد زده باشم.
- می‌دونم عمو! خودم اومدم جلو.
گریه‌اش که بلندتر شد نامش را با اعتراض به زبان آوردم که تاب نیاورد و به سرعت به سمت خروجی رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_صد‌و‌بیست‌و‌دو
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



به سمت آوش چرخیدم و با التماس نگاهش کردم که سری تکان داد و گفت:
- باشه، آروم‌شون که کردم برمی‌گردم.
سری تکان دادم و او به دنبال عمو رفت. اشک‌های نشسته در چشمانم را به راحتی روان کردم و پرستار حین چک کردن اکسیژن خون و ضربان قلب به نرمش تشر زد:
- گریه نکن چشم خوشگله! وقتی می‌پری وسط دعوا و سوپرمن میشی، گذرت میوفته به بداخلاق‌هایی مثل ما.
نتوانستم مقابل خنده‌ام بایستم که لبخندش بزرگ‌تر شد و حین کنار زدن اشک‌هایم با دستمال گفت:
- حالت خوبه خوبه عزیزم. یه چند ساعت ما رو تحمل کن تا مطمئن بشیم دنده‌هات ترک برنداشتن و عکس‌هات بیاد. او‌ن‌وقت بازم برو دعوا کن.
خندیدم که س*ی*نه‌ام به درد افتاد و آخم را بلند کرد.
- ای بابا، عجب نازنازی هستی دختر خوب!
محبت عجیبش به بیمار، دردم را کمتر کرد که ل*ب‌هایش بیشتر کش آمدند و سرش پایین افتاد.
- حالام یه کلوم حرف عاشقونه با شوهرت بزن تا من برم دنبال عکس‌هات.
و با چشمکی ریز، عقب رفت و بعد از کشیدن تمام پرده‌ها، لبخندم را با خود برد.
- رستا!
سعی کرده بو‌دم نادیده‌اش بگیرم؛ اما با اوج دردی که در صدایش بود تاب نیا‌ردم و نگاهم را به مرد رو به موت مقابلم دادم. دستان یخ کرده‌اش را بند آستینم کرد و با همان تیشرت سیاه ‌که یقه‌اش پاره شده بود به سمتم خم شد و نالید:
- چرا این کار رو کردی؟
این آرامشی که در لحن و نگاهم جاری شده بود، یقیناً از برکت حضور بابا در رویاهایم بود که صدایم را بالا نبردم و بعد از مدت‌ها بدون جنگ و بحث ل*ب به حرف زدن گشودم:
- می‌دونی چیه گرشا؟ من واقعاً احمقم! احمقم که ترسیدم بلایی سرت بیاد و از دستت بدم.
لرزش چانه و ل*ب‌هایش، مرا زودتر به گریه انداخت که بی‌صدا چشم بستم به روی آن صورت مهربانی که نامردی بهش نمی‌آمد. صدای گرفته‌اش که در گوشم پیچید، برای اعترافاتش تمام حواسم را به سمتش دادم و او بالاخره توانست مرا به شنیدن ترغیب کند.
- وقتی برای اولین‌بار بعد از اون قضیه‌ی رستوران و اومدن مادرت، باهاش تماس گرفتم. گفت یه دختر جوون زنگ زده خونه و با دعوا که دست از سر گرشا بردار. وقتی فهمیده که مخاطبش تو نیستی و مادرت انکار که گرشایی وجود نداره، عصبی میشه و میگه خودش فلان رستوران ما رو دیده. این‌که چطوری شماره خونه رو گیر آورده نمی‌دونم؛ اما می‌دونم صاحب رستوران که به ظاهر دوستم بود، آمارم رو براش می‌فرستاده.
کنجکاوی باعث باز کردن پلک‌ها و دوختن نگاهم به ل*ب‌های کبود و خشکش شد و او خیره به صورتم، با اعتماد به ‌نفس و اطمینان ادامه داد:
- بهار بود. وقتی با تهدید از دوستم پرسیدم به کسی گفته یا نه؟ اونم لو داد که با بهار در ارتباط بوده.
آمدن نامش، عضلات دردگرفته‌ی س*ی*نه‌ام را بیشتر به درد نشاند که برای تحمل و خودداری، دندان به روی هم چفت کردم و دستانم را مشت.
- پیام دادم بهار تا فکر کنه دلم هواش رو کرده و بو نبره برای چی پیشش رفتم. اون‌جا از تو بد گفتم ‌و این‌که کاش می‌شد ازت جدا بشم، اونم با حماقت تمام در صورتی که ضبط صدای گوشیم از بدو ورودم روشن بود، اعتراف کرد که اون بوده که وقتی بی‌خبری و عصبانیت مادرت رو دیده، همه‌چی رو بهش گفته و می‌تونیم با هم باشیم. هیچی نگفتم چون به مدرک بیشتری برای شکایت ازش نیاز داشتم. هی پیام می‌داد تا منو ت*ح*ریک به ر*اب*طه کنه و من اون پیام‌ها رو هم محفوظ نگه‌ داشتم.
نفس گرفت و نفس من مبهوت از حیله‌گری او و بهار به سختی از دهانم خارج شد. چشمان صادقش نمی‌گذاشت که فریاد بزنم «ساکت باش!» و او صداقت را در مابقی کلامش جریان داد:
- با مدارکی که از قبل ازش داشتم که برای پدرش از تیم من جاسوسی می‌کرد، خیلی راحت می‌تونستم ازش شکایت کنم. پس دیگه به پیام‌ها و تماسش جواب ندادم تا این‌که شبی که تو نبودی، بهم زنگ زد و با گریه که با پدرش دعوا کرده و از خونه زده بیرون و الان نزدیک خونه‌ی منه که از قضا چندتا لات مزاحمش شدن. نتونستم بی‌تفاوت باشم که بهار هر چقدرم لجن بود، هنوزم یکی از دخترهای کشورم بود. سریع رفتم دنبالش و همین‌که گریه و جیغش رو شنیدم دیدم این‌بار دروغی در کار نیست و دوتا پسر داشتن سر به سرش می‌ذاشتن که تا من رو دیدن و چند تا مشت خوردن در رفتن. بهار اومد تو خونه به قصد خوردن یه قهوه و من توی حال غریبی که از دوریت بود توی هپروت بودم و نفهمیدم کجا رفت و کی مانتو و شالش در اومد که تو سر رسیدی.
ل*ب لرزاندم و این‌بار بیشتر گریستم که قلبم سیخ‌زنان در جایش وول خورد و نفسم را تنگ کرد.
دروغ بود؛ می‌خواست مرا فریب بدهد. همه‌ی حرف‌هایش دروغ... اما نه! چشم‌های خیس این مرد مگر می‌توانستند دروغ بگویند؟
حال نامساعد و رنگ باختنم را دید و ناجوانمردانه ادامه داد:
- ازش شکایت کردم و حتی از همسایه‌ام خواستم که فیلم درگیری من و مزاحماش رو که دوربیناش گرفتن بفرسته تا روزی که اجازه دادی حرف بزنم نشونت بدم. مدارکی هم که توی کلانتری هست نشون میده بهار چه قصدی داشته. پرونده رو همین امروز صبح تکمیل کردن و شکایت به جریان افتاد. رستا! با وجود زن کاملی مثل تو من چرا باید دنبال بهار می‌رفتم؟ من، فقط خواستم دست اون دختر رو از زندگی‌مون کوتاه کنم و خبر نداشتم که تو از من و احساسم مطمئن نیستی.
دستش، نم گونه‌هایش را کنار زد و صدای مرتعشش در بلندی گریه‌ی من، پنهان شد.
- چرا نذاشتی بهت توضیح بدم؟
هق زدم و بریده بریده از درد و اشک نالیدم:
- عکست، عکست رو دیدم! خودم دیدم.
هق زدم و دست آزادم را روی س*ی*نه مشت کردم که با گرفته‌ترین حالت صورت جلو آمد و ناباور پرسید:
- عکس؟ کدوم عکس؟
- گوشیم! توی گوشیمه.
سری تکان داد و به سرعت صورتش را پاک کرد و ل*ب زد:
- پیش مامانه. الان میارمش.
صدایش زدم و او به سرعت جبهه گرفت:
- نمی‌ذارم سوءتفاهم دیگه‌ای به وجود بیاد. نمی‌خوام از دستت بدم رستا!
و به سرعت پرده‌ها را کنار زد و مرا با انبوهی درد و فکر و خیال تنها گذاشت.
اگر کلامش حقیقت داشت یعنی من مقصر آن همه شب زنده‌داری خودم بودم؟ یعنی مقصر پرخاشگری روشنا من شده بودم؟ یعنی، وای خدای من! ما چه کرده بودیم با زندگی‌مان. چرا زندگی‌مان را بدون اعتماد جلو بردیم؟ چرا؟ زمانی که بهار تخم خیانت را در ذهنم می‌کاشت می‌بایستی سیلی محکمی بر صورتش می‌زدم تا اعتبار گرشا را نزد من خدشه‌دار نکند.
- کدوم عکس؟
چشمانم خیسم را شتاب‌زده به گرشای نفس‌زنان سپردم که گوشی را مقابلم گرفت و من با دست‌ها لرزان و نگاه ملتمس گرفتمش. نگاهم را خواند که شاکی ل*ب زد:
- بس نمی‌کنم رستا! همین‌جا باید بفهمی من چجور آدمیم و برگردی خونه.
به اجبار و به سختی عکس سیو شده را بالا آوردم و مقابلش گرفتم. نگاه دقیقش را در تمام اجزای عکس به گردش در آورد و در آخر مبهوت و ناباور خنده‌ی حرصی سر داد. گوشی را روی تخت گذاشتم و بینی‌ام را بالا کشیدم. زمان میان سوزش س*ی*نه‌ام و اسپاسم عضلاتم بیشتر شده بود؛ اما دردش همچنان پابرجا بود.
- این مال همون شب مهمونیه که با حال خ*را*ب اومدم پیشت. وقتی با آوش دیدمت و عصبی رفتم خونه بهار جلوی مجتمع منتظرم بود و باهام اومد بالا تا مثلاً بفهمه چقدر کاراش موثر بوده. من با خوردن یه مسکن رفتم تو تخت و بهش گفتم بره خونه‌اش. چند وقت بعد هم که گفتم دیگه بازی تمومه و کاراش رو شد، همین عکس رو برام فرستاد تا تهدیدم کنه. از اون‌جایی که مطمئن بودم پیاماش رو پاک می‌کنه یه اسکرین ش*ات گرفتم که تاریخ و ساعت و همه‌چی توشه.
و به سرعت گوشی‌اش را از جیب جین مردانه‌اش بیرون کشید و بعد از بالا آوردن صفحه‌ی موردنظر، مقابلم گرفت که چشمانم از هجوم کلمات و درگیری میان‌شان به دو دو زدن افتاد. عکسی که ساعت و تاریخ گوشی نشان از قدیمی بودن و مکالمه‌ای که نشان از وجود یک عکس ساختگی می‌داد. گوشی را که کنار کشید، باران نگاهم شدت گرفت و صدای گریه‌ام بلند شد؛ اما مجالی نداد و با قرار دادن سرش به روی شانه‌ام، نفسم را برید و ریه‌های دلتنگم را ترغیب به ورود عطرش به خودشان کردند.
- گریه نکن عزیزم، خواهش می‌کنم!
دستانم را محکم‌تر از قبل مشت کردم و با بغضی عظیم در گوشش نالیدم:
- معذرت می‌خوام. من...
سر عقب کشید و با سرخی چشم‌هایش نطقم را خفه کرد. دستم را از روی شانه‌هایش پایین انداختم و او با در بر گرفتن شانه‌های لرزانم، خیره در سبز چشمانم ل*ب زد:
- رستا!
و من جان دادم زمانی که قطره‌ی اشکش به روی ل*ب‌هایم سقوط کرد و صدای زمخت شده و درمانده‌اش هم‌نظر با صورت گرفته‌اش قلبم را به طغیان نشاند. گوش‌هایم از شنیدن صدای گرفته‌اش به تلاطم افتادند و مویرگ‌های مغزی‌ام را ت*ح*ریک به شنیدن کردند.
- هیچ موجودی به اندازه‌ی تو برام خواستنی نیست!
عضلات قلبم انقباض شدیدی را تجربه کردند که نفسم برید و تمام وجودم به عرق سرد نشست. انگشت سبابه‌اش را برای کنار زدن اشک‌های مزاحمم به روی گونه‌هایم کشید و با درد شکسته شدن غرورش نجوا کرد:
- هنوزم برای حرف زدنت می‌میرم و نمی‌دونی که این مدت با من چه کردی افسونگر! هنوز اونقدر پست نشدم که بنده‌ی نفس و تن بشم. من تمام روح تو رو برای خودم می‌خواستم. روحی که پاکیش من رو دیوونه می‌کنه.




کد:
به سمت آوش چرخیدم و با التماس نگاهش کردم که سری تکان داد و گفت:
- باشه، آروم‌شون که کردم برمی‌گردم.
سری تکان دادم و او به دنبال عمو رفت. اشک‌های نشسته در چشمانم را به راحتی روان کردم و پرستار حین چک کردن اکسیژن خون و ضربان قلب به نرمش تشر زد:
- گریه نکن چشم خوشگله! وقتی می‌پری وسط دعوا و سوپرمن میشی، گذرت میوفته به بداخلاق‌هایی مثل ما.
نتوانستم مقابل خنده‌ام بایستم که لبخندش بزرگ‌تر شد و حین کنار زدن اشک‌هایم با دستمال گفت:
- حالت خوبه خوبه عزیزم. یه چند ساعت ما رو تحمل کن تا مطمئن بشیم دنده‌هات ترک برنداشتن و عکس‌هات بیاد. او‌ن‌وقت بازم برو دعوا کن.
خندیدم که س*ی*نه‌ام به درد افتاد و آخم را بلند کرد.
- ای بابا، عجب نازنازی هستی دختر خوب!
محبت عجیبش به بیمار، دردم را کمتر کرد که ل*ب‌هایش بیشتر کش آمدند و سرش پایین افتاد.
- حالام یه کلوم حرف عاشقونه با شوهرت بزن تا من برم دنبال عکس‌هات.
و با چشمکی ریز، عقب رفت و بعد از کشیدن تمام پرده‌ها، لبخندم را با خود برد.
- رستا!
سعی کرده بو‌دم نادیده‌اش بگیرم؛ اما با اوج دردی که در صدایش بود تاب نیا‌ردم و نگاهم را به مرد رو به موت مقابلم دادم. دستان یخ کرده‌اش را بند آستینم کرد و با همان تیشرت سیاه ‌که یقه‌اش پاره شده بود به سمتم خم شد و نالید:
- چرا این کار رو کردی؟
این آرامشی که در لحن و نگاهم جاری شده بود، یقیناً از برکت حضور بابا در رویاهایم بود که صدایم را بالا نبردم و بعد از مدت‌ها بدون جنگ و بحث ل*ب به حرف زدن گشودم:
- می‌دونی چیه گرشا؟ من واقعاً احمقم! احمقم که ترسیدم بلایی سرت بیاد و از دستت بدم.
لرزش چانه و ل*ب‌هایش، مرا زودتر به گریه انداخت که بی‌صدا چشم بستم به روی آن صورت مهربانی که نامردی بهش نمی‌آمد. صدای گرفته‌اش که در گوشم پیچید، برای اعترافاتش تمام حواسم را به سمتش دادم و او بالاخره توانست مرا به شنیدن ترغیب کند.
- وقتی برای اولین‌بار بعد از اون قضیه‌ی رستوران و اومدن مادرت، باهاش تماس گرفتم. گفت یه دختر جوون زنگ زده خونه و با دعوا که دست از سر گرشا بردار. وقتی فهمیده که مخاطبش تو نیستی و مادرت انکار که گرشایی وجود نداره، عصبی میشه و میگه خودش فلان رستوران ما رو دیده. این‌که چطوری شماره خونه رو گیر آورده نمی‌دونم؛ اما می‌دونم صاحب رستوران که به ظاهر دوستم بود، آمارم رو براش می‌فرستاده.
کنجکاوی باعث باز کردن پلک‌ها و دوختن نگاهم به ل*ب‌های کبود و خشکش شد و او خیره به صورتم، با اعتماد به ‌نفس و اطمینان ادامه داد:
- بهار بود. وقتی با تهدید از دوستم پرسیدم به کسی گفته یا نه؟ اونم لو داد که با بهار در ارتباط بوده.
آمدن نامش، عضلات دردگرفته‌ی س*ی*نه‌ام را بیشتر به درد نشاند که برای تحمل و خودداری، دندان به روی هم چفت کردم و دستانم را مشت.
- پیام دادم بهار تا فکر کنه دلم هواش رو کرده و بو نبره برای چی پیشش رفتم. اون‌جا از تو بد گفتم ‌و این‌که کاش می‌شد ازت جدا بشم، اونم با حماقت تمام در صورتی که ضبط صدای گوشیم از بدو ورودم روشن بود، اعتراف کرد که اون بوده که وقتی بی‌خبری و عصبانیت مادرت رو دیده، همه‌چی رو بهش گفته و می‌تونیم با هم باشیم. هیچی نگفتم چون به مدرک بیشتری برای شکایت ازش نیاز داشتم. هی پیام می‌داد تا منو وادار به برگشت کنه و من اون پیام‌ها رو هم محفوظ نگه‌ داشتم.
نفس گرفت و نفس من مبهوت از حیله‌گری او و بهار به سختی از دهانم خارج شد. چشمان صادقش نمی‌گذاشت که فریاد بزنم «ساکت باش!» و او صداقت را در مابقی کلامش جریان داد:
- با مدارکی که از قبل ازش داشتم که برای پدرش از تیم من جاسوسی می‌کرد، خیلی راحت می‌تونستم ازش شکایت کنم. پس دیگه به پیام‌ها و تماسش جواب ندادم تا این‌که شبی که تو نبودی، بهم زنگ زد و با گریه که با پدرش دعوا کرده و از خونه زده بیرون و الان نزدیک خونه‌ی منه که از قضا چندتا لات مزاحمش شدن. نتونستم بی‌تفاوت باشم که بهار هر چقدرم لجن بود، هنوزم یکی از دخترهای کشورم بود. سریع رفتم دنبالش و همین‌که گریه و جیغش رو شنیدم دیدم این‌بار دروغی در کار نیست و دوتا پسر داشتن سر به سرش می‌ذاشتن که تا من رو دیدن و چند تا مشت خوردن در رفتن. بهار اومد تو خونه به قصد خوردن یه قهوه و من توی حال غریبی که از دوریت بود توی هپروت بودم و نفهمیدم کجا رفت و کی مانتو و شالش در اومد که تو سر رسیدی.
ل*ب لرزاندم و این‌بار بیشتر گریستم که قلبم سیخ‌زنان در جایش وول خورد و نفسم را تنگ کرد.
دروغ بود؛ می‌خواست مرا فریب بدهد. همه‌ی حرف‌هایش دروغ... اما نه! چشم‌های خیس این مرد مگر می‌توانستند دروغ بگویند؟
حال نامساعد و رنگ باختنم را دید و ناجوانمردانه ادامه داد:
- ازش شکایت کردم و حتی از همسایه‌ام خواستم که فیلم درگیری من و مزاحم‌هاش رو که دوربین‌هاش گرفتن بفرسته تا روزی که اجازه دادی حرف بزنم نشونت بدم. مدارکی هم که توی کلانتری هست نشون میده بهار چه قصدی داشته. پرونده رو همین امروز صبح تکمیل کردن و شکایت به جریان افتاد. رستا! با وجود زن کاملی مثل تو من چرا باید دنبال بهار می‌رفتم؟ من، فقط خواستم دست اون دختر رو از زندگی‌مون کوتاه کنم و خبر نداشتم که تو از من و احساسم مطمئن نیستی.
دستش، نم گونه‌هایش را کنار زد و صدای مرتعشش در بلندی گریه‌ی من، پنهان شد.
- چرا نذاشتی بهت توضیح بدم؟
هق زدم و بریده بریده از درد و اشک نالیدم:
- عکست، عکست رو دیدم! خودم دیدم.
هق زدم و دست آزادم را روی س*ی*نه مشت کردم که با گرفته‌ترین حالت صورت جلو آمد و ناباور پرسید:
- عکس؟ کدوم عکس؟
- گوشیم! توی گوشیمه.
سری تکان داد و به سرعت صورتش را پاک کرد و ل*ب زد:
- پیش مامانه. الان میارمش.
صدایش زدم و او به سرعت جبهه گرفت:
- نمی‌ذارم سوءتفاهم دیگه‌ای به وجود بیاد. نمی‌خوام از دستت بدم رستا!
و به سرعت پرده‌ها را کنار زد و مرا با انبوهی درد و فکر و خیال تنها گذاشت.
اگر کلامش حقیقت داشت یعنی من مقصر آن همه شب زنده‌داری خودم بودم؟ یعنی مقصر پرخاشگری روشنا من شده بودم؟ یعنی، وای خدای من! ما چه کرده بودیم با زندگی‌مان. چرا زندگی‌مان را بدون اعتماد جلو بردیم؟ چرا؟ زمانی که بهار تخم خیانت را در ذهنم می‌کاشت می‌بایستی سیلی محکمی بر صورتش می‌زدم تا اعتبار گرشا را نزد من خدشه‌دار نکند.
- کدوم عکس؟
چشمانم خیسم را شتاب‌زده به گرشای نفس‌زنان سپردم که گوشی را مقابلم گرفت و من با دست‌ها لرزان و نگاه ملتمس گرفتمش. نگاهم را خواند که شاکی ل*ب زد:
- بس نمی‌کنم رستا! همین‌جا باید بفهمی من چجور آدمیم و برگردی خونه.
به اجبار و به سختی عکس سیو شده را بالا آوردم و مقابلش گرفتم. نگاه دقیقش را در تمام اجزای عکس به گردش در آورد و در آخر مبهوت و ناباور خنده‌ی حرصی سر داد. گوشی را روی تخت گذاشتم و بینی‌ام را بالا کشیدم. زمان میان سوزش س*ی*نه‌ام و اسپاسم عضلاتم بیشتر شده بود؛ اما دردش همچنان پابرجا بود.
- این مال همون شب مهمونیه که با حال خ*را*ب اومدم پیشت. وقتی با آوش دیدمت و عصبی رفتم خونه بهار جلوی مجتمع منتظرم بود و باهام اومد بالا تا مثلاً بفهمه چقدر کاراش موثر بوده. من با خوردن یه مسکن رفتم تو تخت و بهش گفتم بره خونه‌اش. چند وقت بعد هم که گفتم دیگه بازی تمومه و کاراش رو شد، همین عکس رو برام فرستاد تا تهدیدم کنه. از اون‌جایی که مطمئن بودم پیاماش رو پاک می‌کنه یه اسکرین ش*ات گرفتم که تاریخ و ساعت و همه‌چی توشه.
و به سرعت گوشی‌اش را از جیب جین مردانه‌اش بیرون کشید و بعد از بالا آوردن صفحه‌ی موردنظر، مقابلم گرفت که چشمانم از هجوم کلمات و درگیری میان‌شان به دو دو زدن افتاد. عکسی که ساعت و تاریخ گوشی نشان از قدیمی بودن و مکالمه‌ای که نشان از وجود یک عکس ساختگی می‌داد. گوشی را که کنار کشید، باران نگاهم شدت گرفت و صدای گریه‌ام بلند شد؛ اما مجالی نداد و با قرار دادن سرش به روی شانه‌ام، نفسم را برید و ریه‌های دلتنگم را ترغیب به ورود عطرش به خودشان کردند.
- گریه نکن عزیزم، خواهش می‌کنم!
دستانم را محکم‌تر از قبل مشت کردم و با بغضی عظیم در گوشش نالیدم:
- معذرت می‌خوام. من...
سر عقب کشید و با سرخی چشم‌هایش نطقم را خفه کرد. دستم را از روی شانه‌هایش پایین انداختم و او با در بر گرفتن شانه‌های لرزانم، خیره در سبز چشمانم ل*ب زد:
- رستا!
و من جان دادم زمانی که قطره‌ی اشکش به روی ل*ب‌هایم سقوط کرد و صدای زمخت شده و درمانده‌اش هم‌نظر با صورت گرفته‌اش قلبم را به طغیان نشاند. گوش‌هایم از شنیدن صدای گرفته‌اش به تلاطم افتادند و مویرگ‌های مغزی‌ام را ت*ح*ریک به شنیدن کردند.
- هیچ موجودی به اندازه‌ی تو برام خواستنی نیست!
عضلات قلبم انقباض شدیدی را تجربه کردند که نفسم برید و تمام وجودم به عرق سرد نشست. انگشت سبابه‌اش را برای کنار زدن اشک‌های مزاحمم به روی گونه‌هایم کشید و با درد شکسته شدن غرورش نجوا کرد:
- هنوزم برای حرف زدنت می‌میرم و نمی‌دونی که این مدت با من چه کردی افسونگر! هنوز اونقدر پست نشدم که بنده‌ی نفس و تن بشم. من تمام روح تو رو برای خودم می‌خواستم. روحی که پاکیش من رو دیوونه می‌کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_صد‌و‌بیست‌و‌سه
#پست_پایانی
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



هق‌هق و گریه‌ی بلندم را با فشردن ل*ب‌هایم و قرار دادن دندان‌هایم به روی هم خاموش کردم و بی‌توجه به سر و صدای اورژانس و کد احیا برای بیماری بی‌نوا، گوش و قلب و باورهایم را به مردی دادم که تنش را بار دیگر عقب کشید و گوشی‌‌اش را مقابلم قرار داد. نام سروان رضایی که روی گوشی‌اش خودنمایی کرد و تماس برقرار شد، برای آن همه تلاشش بر اثبات بی‌گناهی‌اش شرمسار شدم.
ای کاش کسی مرا احیا می‌کرد که از شدت عذاب‌وجدان داشتم جان می‌دادم و یکی در میان نفس می‌کشیدم.
صدای مرد که سکوت میان‌مان پیچید، پلک خواباندم به روی جان دادنم.
- سلام آقای رستگار، وقت بخیر!
- سلام آقای رضایی. ممنونم.
- زنگ زدم بگم که ساعت پنج عصر بیایید کلانتری، خانم بهار ربیعی امروز فراخوانده شدن و ادعاهای شما رو تایید کردن. برای تنظیم شکایت باید بیایید.
- ممنونم. خدمت میرسم.
- خدانگهدار.
- خدافظ.
تماس که خاتمه یافت، ل*ب‌های بی‌جانم را به سختی تکان دادم و زمزمه کردم:
- بسه! تمومش کن.
پلک باز کردم و به ابهت مردانه‌ای چشم دوختم که در مقابل من و عشقم هزاران‌بار شکسته بود.
باورش کردم. این‌بار با تمام وجود صداقت و پاکی‌اش را باور کردم و امیدوار ماندم به بخشیده شدن.
طبق خواسته‌ام، سکوت اختیار کرد و کنار ایستاد. با کنار رفتن پرده، سرخی سبزهایم را به پرستار دادم که لبخندزنان عکس‌ها را کنارم گذاشت و ل*ب زد:
- باید زودتر بری خونه که حالت خوبه خوبه. یه کوچولو کوفتگی داری که وقتی دخترت رو ب*غ*ل بگیری بهتر میشه.
به امیدواری‌اش لبخند زدم و او با خارج کردن سرم از دستم و گرفتن فشارم جهت اطمینان، برگه‌ی ترخیصم را نزد پزشک برد. به آرامی و با کمک گرشا روی تخت نشستم و با یادآوری روشنا ل*ب زدم:
- مدرسه‌ی روشنا...
حین کمک کردن به پایین آمدن از آن تخت مرتفع، زیر گوشم پچ‌پچ کرد:
- می‌بریمش جایی که بهش احترام بذارن نه جایی که تنبیه بدنیش کنن.
سرم را به سمتش چرخاندم که نگاه از پاهای پوشیده شده در کفشم گرفت و به چشمانم داد و ادامه داد:
- دخترمون اشتباه کرد؛ اما نباید تنبیه می‌شد. باید بهش یاد داد که برای اشتباهاتش دنبال جبران کردن باشه.
لبخند زدم. من هم این اشتباه را برایش جبران می‌کردم. با تمام وجود زنانه و مادرانه‌ام اشتباهات زندگی‌ام را جبران می‌کردم و نمی‌گذاشتم خم به ابروهایشان بیاید.
زیر بازویم را گرفت و مرا به سالن برد. حین گرفتن برگه‌ی ترخیص و تسویه حساب، تمام نگاهش به منی بود که روی صندلی نشسته بودم و با انبوهی فکر و خیال به صورت خسته‌اش می‌نگریستم.
بیرون رفتن‌مان از بیمارستان و پروسه‌ی در آ*غ*و*ش کشیده شدنم توسط عمو، زن‌عمو، آوش و دخترم کمی طولانی شد؛ اما من به واسطه‌ی آرامشی که روح بابا هدیه داده بود و حرف‌های سنگین گرشا، تاب آوردم و تا نشستن در ماشین گرشا صبر پیشه کردم. روشنا با آوش همراه شد تا مثلاً دایی‌اش را به خانه‌ی پدربزرگش هدایت کند و راه را نشانش بدهد. با این‌که فقط خیابان و کوچه‌ی منتهی به خانه‌شان را بلد بود؛ اما آوش به رویش نیاورد که راه را بلد است و قبول کرد. آرشا و زن‌عمو و عمو جلوتر از ما رفتن و سراسیمه قصد آماده کردن جای استراحتی برای من داشتند. نگاه آخر عمو که شرمسار بود و خجول را با در آ*غ*و*ش کشیدن و ب*و*سیدنش به محبت پدرانه تبدیل کردم و راهی‌اش کردم.
نگاه خیره‌ام را از خورشید ظهر بهمن‌ماه گرفتم و به سمت گرشا چرخیدم که با لبخند صورتم را ب*وسه زد و سرعتش را بیشتر کرد.
گرشا و مادرم در حق من بد کرده بودند؛ اما من امروز به حرمت حضور بابا و خودشان بود که کینه‌ها را به آتش خورشید سپردم و سوزاندمشان. حقی که آن‌ها به گردنم داشتند، بیشتر از گلایه‌های من بود. چقدر دلم هوای مادرم را کرده بودم؛ اما بی‌محبتی من، او و خواهرم را از من دور کرده بود. چقدر دلم برای دایی، هانیه و هامین کوچولو تنگ شده بود که هنوز گ*ردنش را نمی‌توانست صاف بگیرد. کوچولوی چندروزه‌ی دوست‌داشتنی که کمی زودتر از موعد به‌ جمع‌مان اضافه شده بود.
- به چی فکر می‌کنی؟
گویا لبخندم را احساس کرده بود که می‌پرسید.
ناخودآگاه خندیدم به یاد درماندگی هانیه و خستگی‌هایش و ل*ب زدم:
- دلم هوای جمع کرده. هوای مادرم، خواهرم، دایی و هانیه و حتی هامین نق‌نقو. چند وقته مرصاد و خونواده‌اش رو ندیدم و چقدر دلتنگ همه هستم گرشا!
دستم را در مشت راستش گرفت و فشار ریزی به لرزش‌شان داد.
- می‌تونم امشب خونه‌ی بابا، همه رو بیارم کنارت. خوبه؟
قلبم فرمان موافقت داد و زبانم اجازه را صادر کرد.
لبخندش بزرگ‌تر شد و کلامش مستقیم احساساتم را هدف قرار داد:
- مادرتم خیلی دلتنگته.
و این مهر تاییدی شد بر رفع دلتنگی و قرار دادن گوشی‌ام به روی گوش و شنیدن صدای متعجب مادر زخم دیده‌ام.
- دخترم!
نسبتش را با نفسی عمیق و دلتنگی عجیب زمزمه کردم:
- مامان!
- جان مامان؟
بغض صدایش، به من هم سرایت کرد که ل*ب‌هایم لرزیدند و صدایم زلزله راه انداخت:
- بیا فراموش کنیم این چندماه رو. دلم برات تنگ شده.
صدای گریه‌اش، تاب را از من گرفت که اشک ریختم و گوشی خاموش را پایین آوردم. انگشتانم حمایت‌گرایانه توسط همسرم فشرده شدند و من بی‌طاقت‌تر از قبل زمزمه کردم:
- من رو ببخش گرشا! بد شده بودم.
صدای او هم زمزمه و نجوا را برگزید که به زیبایی در مویرگ‌های گوشم جا خوش کرد:
- تو همیشه برای من خوب‌ترینی عزیزم!
رستا، اشتباهات زیادی کرد و زخم‌های زیادی خورد؛ اما یقیناً مرد کنارش و حمایت‌هایش جزو اشتباهات خوبش بود. من، در آن شبگیر ترسناک، ضربه‌ی سختی از تصمیمات عجولانه‌ام خوردم که دیگر قرار به تکرارشان نبود. زندگی من همچنان در انتظار تصمیمات و بحث‌ها و شاید ناراحتی‌هایم بود؛ اما او هم می‌دانست که رستا و گرشا دیگر فریب ناملایمتی‌ها را نمی‌خوردند و قرار بر کنار هم ماندن‌شان داشتند. تا روزی که فرزندهای دیگر بیاورند و پدر و مادر خوب و فداکاری بمانند.
- دلت بستنی می‌خواد؟
با ‌پیشنهادش، خنده‌ای بر ل*ب‌هایم نشست که صورتش را باز کرد.
- بهتره پیام بدم به خورشید که همراه خودش بستنی هم بیاره.
«هومی» درون گلو سر داد و با خنده گفت:
- به این میگن سوءاستفاده‌ی ابزاری.
خندیدم و با عشق به خط لبخندش خیره شدم که قرار بود هرروز خودی نشان بدهند.
من، دیگر هیچ شبگیری را بدون او بیدار نمی‌شدم.

«قسم که این صبح، آخرین صبحی بود که بی او آغاز می‌شد.»


پایان!

#مهدیه_نوشت
آخرین شبگیر هم با تموم کاستی‌هایی که داشت با همراهی قشنگ شما پایان رسید.
امیدوارم که این کوتاهی‌ها رو ببخشید و قصه‌ی رستا و گرشا به دل‌تون خوش نشسته باشه.
یقیناً که این رمان جای کار و تلاش بیشتری داشت و از قلم تازه‌کار من بر نمی‌اومد، پس شرمندگیش با من می‌مونه.
به امید دیداری دوباره💚
در این روزهای تاریك و سیاه، سبز بمونید🍀






کد:
هق‌هق و گریه‌ی بلندم را با فشردن ل*ب‌هایم و قرار دادن دندان‌هایم به روی هم خاموش کردم و بی‌توجه به سر و صدای اورژانس و کد احیا برای بیماری بی‌نوا، گوش و قلب و باورهایم را به مردی دادم که تنش را بار دیگر عقب کشید و گوشی‌‌اش را مقابلم قرار داد. نام سروان رضایی که روی گوشی‌اش خودنمایی کرد و تماس برقرار شد، برای آن همه تلاشش بر اثبات بی‌گناهی‌اش شرمسار شدم.
ای کاش کسی مرا احیا می‌کرد که از شدت عذاب‌وجدان داشتم جان می‌دادم و یکی در میان نفس می‌کشیدم.
صدای مرد که سکوت میان‌مان پیچید، پلک خواباندم به روی جان دادنم.
- سلام آقای رستگار، وقت بخیر!
- سلام آقای رضایی. ممنونم.
- زنگ زدم بگم که ساعت پنج عصر بیایید کلانتری، خانم بهار ربیعی امروز فراخوانده شدن و ادعاهای شما رو تایید کردن. برای تنظیم شکایت باید بیایید.
- ممنونم. خدمت میرسم.
- خدانگهدار.
- خدافظ.
تماس که خاتمه یافت، ل*ب‌های بی‌جانم را به سختی تکان دادم و زمزمه کردم:
- بسه! تمومش کن.
پلک باز کردم و به ابهت مردانه‌ای چشم دوختم که در مقابل من و عشقم هزاران‌بار شکسته بود.
باورش کردم. این‌بار با تمام وجود صداقت و پاکی‌اش را باور کردم و امیدوار ماندم به بخشیده شدن.
طبق خواسته‌ام، سکوت اختیار کرد و کنار ایستاد. با کنار رفتن پرده، سرخی سبزهایم را به پرستار دادم که لبخندزنان عکس‌ها را کنارم گذاشت و ل*ب زد:
- باید زودتر بری خونه که حالت خوبه خوبه. یه کوچولو کوفتگی داری که وقتی دخترت رو ب*غ*ل بگیری بهتر میشه.
به امیدواری‌اش لبخند زدم و او با خارج کردن سرم از دستم و گرفتن فشارم جهت اطمینان، برگه‌ی ترخیصم را نزد پزشک برد. به آرامی و با کمک گرشا روی تخت نشستم و با یادآوری روشنا ل*ب زدم:
- مدرسه‌ی روشنا...
حین کمک کردن به پایین آمدن از آن تخت مرتفع، زیر گوشم پچ‌پچ کرد:
- می‌بریمش جایی که بهش احترام بذارن نه جایی که تنبیه بدنیش کنن.
سرم را به سمتش چرخاندم که نگاه از پاهای پوشیده شده در کفشم گرفت و به چشمانم داد و ادامه داد:
- دخترمون اشتباه کرد؛ اما نباید تنبیه می‌شد. باید بهش یاد داد که برای اشتباهاتش دنبال جبران کردن باشه.
لبخند زدم. من هم این اشتباه را برایش جبران می‌کردم. با تمام وجود زنانه و مادرانه‌ام اشتباهات زندگی‌ام را جبران می‌کردم و نمی‌گذاشتم خم به ابروهایشان بیاید.
زیر بازویم را گرفت و مرا به سالن برد. حین گرفتن برگه‌ی ترخیص و تسویه حساب، تمام نگاهش به منی بود که روی صندلی نشسته بودم و با انبوهی فکر و خیال به صورت خسته‌اش می‌نگریستم.
بیرون رفتن‌مان از بیمارستان و پروسه‌ی در آ*غ*و*ش کشیده شدنم توسط عمو، زن‌عمو، آوش و دخترم کمی طولانی شد؛ اما من به واسطه‌ی آرامشی که روح بابا هدیه داده بود و حرف‌های سنگین گرشا، تاب آوردم و تا نشستن در ماشین گرشا صبر پیشه کردم. روشنا با آوش همراه شد تا مثلاً دایی‌اش را به خانه‌ی پدربزرگش هدایت کند و راه را نشانش بدهد. با این‌که فقط خیابان و کوچه‌ی منتهی به خانه‌شان را بلد بود؛ اما آوش به رویش نیاورد که راه را بلد است و قبول کرد. آرشا و زن‌عمو و عمو جلوتر از ما رفتن و سراسیمه قصد آماده کردن جای استراحتی برای من داشتند. نگاه آخر عمو که شرمسار بود و خجول را با در آ*غ*و*ش کشیدن و ب*و*سیدنش به محبت پدرانه تبدیل کردم و راهی‌اش کردم.
نگاه خیره‌ام را از خورشید ظهر بهمن‌ماه گرفتم و به سمت گرشا چرخیدم که با لبخند صورتم را ب*وسه زد و سرعتش را بیشتر کرد.
گرشا و مادرم در حق من بد کرده بودند؛ اما من امروز به حرمت حضور بابا و خودشان بود که کینه‌ها را به آتش خورشید سپردم و سوزاندمشان. حقی که آن‌ها به گردنم داشتند، بیشتر از گلایه‌های من بود. چقدر دلم هوای مادرم را کرده بودم؛ اما بی‌محبتی من، او و خواهرم را از من دور کرده بود. چقدر دلم برای دایی، هانیه و هامین کوچولو تنگ شده بود که هنوز گ*ردنش را نمی‌توانست صاف بگیرد. کوچولوی چندروزه‌ی دوست‌داشتنی که کمی زودتر از موعد به‌ جمع‌مان اضافه شده بود.
- به چی فکر می‌کنی؟
گویا لبخندم را احساس کرده بود که می‌پرسید.
ناخودآگاه خندیدم به یاد درماندگی هانیه و خستگی‌هایش و ل*ب زدم:
- دلم هوای جمع کرده. هوای مادرم، خواهرم، دایی و هانیه و حتی هامین نق‌نقو. چند وقته مرصاد و خونواده‌اش رو ندیدم و چقدر دلتنگ همه هستم گرشا!
دستم را در مشت راستش گرفت و فشار ریزی به لرزش‌شان داد.
- می‌تونم امشب خونه‌ی بابا، همه رو بیارم کنارت. خوبه؟
قلبم فرمان موافقت داد و زبانم اجازه را صادر کرد.
لبخندش بزرگ‌تر شد و کلامش مستقیم احساساتم را هدف قرار داد:
- مادرتم خیلی دلتنگته.
و این مهر تاییدی شد بر رفع دلتنگی و قرار دادن گوشی‌ام به روی گوش و شنیدن صدای متعجب مادر زخم دیده‌ام.
- دخترم!
نسبتش را با نفسی عمیق و دلتنگی عجیب زمزمه کردم:
- مامان!
- جان مامان؟
بغض صدایش، به من هم سرایت کرد که ل*ب‌هایم لرزیدند و صدایم زلزله راه انداخت:
- بیا فراموش کنیم این چندماه رو. دلم برات تنگ شده.
صدای گریه‌اش، تاب را از من گرفت که اشک ریختم و گوشی خاموش را پایین آوردم. انگشتانم حمایت‌گرایانه توسط همسرم فشرده شدند و من بی‌طاقت‌تر از قبل زمزمه کردم:
- من رو ببخش گرشا! بد شده بودم.
صدای او هم زمزمه و نجوا را برگزید که به زیبایی در مویرگ‌های گوشم جا خوش کرد:
- تو همیشه برای من خوب‌ترینی عزیزم!
رستا، اشتباهات زیادی کرد و زخم‌های زیادی خورد؛ اما یقیناً مرد کنارش و حمایت‌هایش جزو اشتباهات خوبش بود. من، در آن شبگیر ترسناک، ضربه‌ی سختی از تصمیمات عجولانه‌ام خوردم که دیگر قرار به تکرارشان نبود. زندگی من همچنان در انتظار تصمیمات و بحث‌ها و شاید ناراحتی‌هایم بود؛ اما او هم می‌دانست که رستا و گرشا دیگر فریب ناملایمتی‌ها را نمی‌خوردند و قرار بر کنار هم ماندن‌شان داشتند. تا روزی که فرزندهای دیگر بیاورند و پدر و مادر خوب و فداکاری بمانند.
- دلت بستنی می‌خواد؟
با ‌پیشنهادش، خنده‌ای بر ل*ب‌هایم نشست که صورتش را باز کرد.
- بهتره پیام بدم به خورشید که همراه خودش بستنی هم بیاره.
«هومی» درون گلو سر داد و با خنده گفت:
- به این میگن سوءاستفاده‌ی ابزاری.
خندیدم و با عشق به خط لبخندش خیره شدم که قرار بود هرروز خودی نشان بدهند.
من، دیگر هیچ شبگیری را بدون او بیدار نمی‌شدم.

«قسم که این صبح، آخرین صبحی بود که بی او آغاز می‌شد.»


پایان!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

Pegah.a

مدیرتالار ویرایش و زبان+مدرس زبان ترکی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدرس انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-08
نوشته‌ها
456
لایک‌ها
2,296
امتیازها
73
محل سکونت
تهران
کیف پول من
57,457
Points
396
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : Pegah.a

Star

مقام‌دار بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-12
نوشته‌ها
683
لایک‌ها
831
امتیازها
63
محل سکونت
معلوم نیست:/
کیف پول من
19,620
Points
811
امضا : Star
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا