#پست_نودوهشت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
و به سرعت گرمایش را با خود برد و نگاهم را به دنبال خود کشاند. از اتاق بیرون شد و در را پشت سرش بست. دستی به موهای عرق کردهام کشیدم و چشمانم را پایین کشیدم. هرجای تنم از خود ردی گذاشته بود و مطمئناً این ک*بودیها تا مدتها میماندند. خودم را بالاتر کشیدم و بیتوجه به درد خفیفی که با مراجعه به پزشک و خوردن انواع ویتامینهها درحال کنترل بود، تنم را تنظیم کردم و پتو را بالاتر کشیدم. انگشتانم را میان موهایم کشیدم و مرتبشان کردم. هنوز هم صدای عجیب قلبم را میشنیدم و عجیبتر از آن عشق و تمنای بیحد و اندازهای بود که هنوز هم در سرم جولان میداد.
با باز شدن در و نمایان شدن گرشای خندان، لبخندی به سمتش روانه کردم و ل*بهای خشکیدهام را زبان زدم.
در را بست و همینکه قفلش را زد، لبخندم بزرگتر شد و پتو را خواسته کنار زدم. هومی درون گلو سر داد و خودش را به من رساند. با فشار دستش دراز کشیدم و به وجودم تنم سایه انداخت.
- روشنا رو توی تختش گذاشتم.
سری جنباندم و انگشتانم را به نوازش بازوهایش فرستادم. فاصلهمان را کمتر کرد و با چشمانی براق ل*ب زد:
- تو مثل نارنگی میمونی رستا!
خنده بر صورتم چیره شد و ادامه داد.
- همونقدر خوشبو، جذاب و خواستنی!
سرش را پیش کشید و خندهام را خفه کرد.
صدایش، نگاهش، خندهها و حتی اخمهایش مرا به وجد میآورد و همچون تشنهای سیریناپذیر او را برای همیشه برای خود میخواستم. وجودش در تک به تک لحظههایم اجباری شده بود و چه اجبار شیرینی بود، داشتن او.
صدای ضعیفش در گوشم پیچید و این خواستن را به آخرین حد خود رساند:
- اینجا عایق عزیزم! بازم با دهن خوشگلت برام ناز کن!
****
دستی به موهای مرتبش کشیدم و به صورت اخمویش لبخند زدم.
- چیه دخترم؟ چرا اخم کردی؟
با حالت قهر دستانش را در آ*غ*و*ش گرفت و صورتش را در جهت مخالفم قرار داد و با ل*بهایی لرزان همان حرفهای تکراری را ردیف کرد:
- اون خونه خیلی بزرگه! من اونجا تنهام. میخوام پیش بابام بمونم.
و اولین قطرهی اشک که به روی صورتش چکید، اعصاب خرابم دوباره عود کرد و با کلافگی به سمت گرشا چرخیدم و گفتم:
- تو یه چیزی بهش بگو. خستهام کرد. اَه!
و دستم را روی پیشانی قرار دادم که گریهی روشنا بیشتر شد و صدایش بیشتر روی ذهنم میخ کشید.
- خب من بابایی رو میخوام! همه پیش باباهاشون زندگی میکنن و من...
با عصبانیت به سمتش چرخیدم و نمیدانم چه شد که کنترلم را از دست دادم و صدایم کمی بلند شد:
- بس کن روشنا! این همه باهات حرف زدم، الکی بود؟
- رستا!
با توبیخ گرشا، نگاه از صورت خیس از اشک روشنا گرفتم و بیتوجه به چشمان عصبی گرشا و اخمهای درهمش، از پشت میز شام برخاستم و به سمت توالت قدم تند کردم. آبی به دست و صورتم زدم و تکیهی دستانم را به روشور سپردم.
همهچی خوب بود تا این که از تصمیم به رجوعم به گرشا با مامان در میان گذاشتم و او بی هیچ حرفی تماس را به رویم قطع کرد. وای اگر میفهمید واقعی و اجرا شده. همین شد دلیل بر بدخلقیهایی که هم دامن گرشا و روشنا را گرفت و هم کارخانه و یسنا را. یسنای بینوایی که با مزه ریختنش، صدایم را بلند کرد و دلش را ناجوانمردانه شکستم.
مامان هیچی به زبان نیاورد؛ اما من به گرشا اعتماد کردم و فقط کمی آمادهاش کردم و او آنگونه برخورد کرد. وای به این که میفهمید. میترسیدم؛ میترسیدم از بهم ریختن حالش، از دلگیریاش و احساس تنهایی کردنش. من، قول داده بودم کنارش بمانم حتی اگر ناخواسته به من ظلم کرد.
نگاه از چهرهی رنگ پریدهام که در آینه خودنمایی میکرد، گرفتم و بعد از خشک کردن دست و صورتم، به سالن رستوران برگشتم. از میان جمعیت اندک گذشتم و خودم را به میزمان رساندم. نگاهم را از بشقاب نیمه خوردهی پاستایم گرفتم و با شرمندگی به سمت روشنا چرخیدم که مشغول خوردن پاستا آلفردو محبوبش بود.
- دخترم!
چنگالش را درون ظرف قرار داد و نگاه کنجکاوش را بالا کشید که لبخندی به نشانهی عذرخواهی به روی صورتم نشاندم و ل*ب زدم:
- میدونی که مامان خیلی دوست داره؟
با پشت دستش، نم باقیمانده از اشکهایش را کنار زد و با همان لحنی که مرا شیفته و حیرتزده میکرد همانند بزرگسالی برای حفظ غرور مادرش جنگید.
- میدونم ماما جون. بیا فراموش کنیم ناراحت شدنمون رو. منم قول میدم دیگه بهونه نگیرم.
و در مقابل نگاه حیران و مبهوتم، لبخندی زد و به خوردن مابقی غذایش پرداخت. گرمای دست گرشا که به قصد آرام کردنم، انگشتانم را احاطه کرد، بغض برآمده از بزرگی بیش از حد دخترم را فرو دادم و به سمتش چرخیدم.
ل*بهایم را از میان دندان بیرون کشیدم و ل*ب زدم:
- متأسفم.
چشمانش را به حالت اطمینان به روی هم قرار داد و خودش را به سمتم کشید و زمزمه کرد:
- تو، بهترین مادری هستی که روشنا میتونه داشته باشه.
بغض، بالاتر آمد و همین که اولین قطرهی اشک روانهی گونهام شد، با شنیدن صدای ظریفی قالب تهی کردم:
- همیشه از سوپرایز متنفر بودم.
همهی اتفاقها شاید در کمتر از یکدقیقه اتفاق افتاد، چشمان خشمگینی که مرا شوکه کردند و زبان گرشا را قفل. زنی عصبانی که با پوزخندی عصبیتر بر سرم فریاد کشید. قامتم صاف شد و ل*بهایم تکان خوردند:
- مامان!
یسنا هراسان پشت سرش قرار گرفت و نفسزنان دستش را به بازوی مامان رساند و گفت:
- مامان زشته! نکن این کار رو.
مامان چشمغرهای به سمتش رفت و دستش را به ضرب کنار کشید و در کمال تعجب که منتظر طوفانی شدیدتر بودم، نیشخندی تحویلم داد و نگاهی به جمع سهنفرهمان انداخت.
- از همون شبی که نیومدی خونه و با این مرد سر کردی، فهمیدم که بازم اشتباه گذشته رو تکرار کردی. آره! زندگی خودته پس با افتخار گند بزن بهش.
به سرعت عقبگرد کرد و جان از تن من ربود.
- راستی!
پاهایی که به زمین چسبیده بودند، با تلنگرش لرزیدند و آماده باش شدند برای همراهیاش.
اصلا او اینجا چکار میکرد؟ مرا از کجا دیده بود؟ اصلا...
به عقب چرخید و با چشمانی که س*ی*نهام را به درد آوردند از حجم زیاد نفرتش.
- دیگه سمت من و یسنا پیدات نشه! تو، انتخابت رو کردی. پس پاش بمون و هر وقتم پشیمون شدی، بدون جایی توی خونهی اردشیر کرامت نداری.
و به سرعت نیمبوتهای گرانقیمتش را به زمین کوبید و از کنار یسنای گریان گذشت، شنیدن صدای گرشا برای خطابش، ذهن سوختهام را به کار انداخت و فرمان حرکت به پاهایم داد. به سرعت به سمتش پرواز کردم و بازویش را بیرحمانه به پنجه کشیدم.
- مامان!
با عصبانیت به سمتم چرخید و صدایش را روی سرش انداخت:
- مامان مُرد! دیگه سمت من نیا رستا.
بازویش را عقب کشید که تقریبا به عقب پرت شدم و او بیرحمانه مسیر کج کرد و رفت.
پ.ن:
دوستان جان سلام.
ضمن قبولی طاعات و عباداتتون باید بگم که رمان روی یکسوم نهایی قرار گرفته و از اونجایی که پارتها طولانی هستن( هر پارت حدود ۵ صفحه به بالای ورد) خیلی زود به انتهای #آخرین_شبگیر میرسیم. پس عقب نمونید که اتفاقات زیادی توی راهه!
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
و به سرعت گرمایش را با خود برد و نگاهم را به دنبال خود کشاند. از اتاق بیرون شد و در را پشت سرش بست. دستی به موهای عرق کردهام کشیدم و چشمانم را پایین کشیدم. هرجای تنم از خود ردی گذاشته بود و مطمئناً این ک*بودیها تا مدتها میماندند. خودم را بالاتر کشیدم و بیتوجه به درد خفیفی که با مراجعه به پزشک و خوردن انواع ویتامینهها درحال کنترل بود، تنم را تنظیم کردم و پتو را بالاتر کشیدم. انگشتانم را میان موهایم کشیدم و مرتبشان کردم. هنوز هم صدای عجیب قلبم را میشنیدم و عجیبتر از آن عشق و تمنای بیحد و اندازهای بود که هنوز هم در سرم جولان میداد.
با باز شدن در و نمایان شدن گرشای خندان، لبخندی به سمتش روانه کردم و ل*بهای خشکیدهام را زبان زدم.
در را بست و همینکه قفلش را زد، لبخندم بزرگتر شد و پتو را خواسته کنار زدم. هومی درون گلو سر داد و خودش را به من رساند. با فشار دستش دراز کشیدم و به وجودم تنم سایه انداخت.
- روشنا رو توی تختش گذاشتم.
سری جنباندم و انگشتانم را به نوازش بازوهایش فرستادم. فاصلهمان را کمتر کرد و با چشمانی براق ل*ب زد:
- تو مثل نارنگی میمونی رستا!
خنده بر صورتم چیره شد و ادامه داد.
- همونقدر خوشبو، جذاب و خواستنی!
سرش را پیش کشید و خندهام را خفه کرد.
صدایش، نگاهش، خندهها و حتی اخمهایش مرا به وجد میآورد و همچون تشنهای سیریناپذیر او را برای همیشه برای خود میخواستم. وجودش در تک به تک لحظههایم اجباری شده بود و چه اجبار شیرینی بود، داشتن او.
صدای ضعیفش در گوشم پیچید و این خواستن را به آخرین حد خود رساند:
- اینجا عایق عزیزم! بازم با دهن خوشگلت برام ناز کن!
****
دستی به موهای مرتبش کشیدم و به صورت اخمویش لبخند زدم.
- چیه دخترم؟ چرا اخم کردی؟
با حالت قهر دستانش را در آ*غ*و*ش گرفت و صورتش را در جهت مخالفم قرار داد و با ل*بهایی لرزان همان حرفهای تکراری را ردیف کرد:
- اون خونه خیلی بزرگه! من اونجا تنهام. میخوام پیش بابام بمونم.
و اولین قطرهی اشک که به روی صورتش چکید، اعصاب خرابم دوباره عود کرد و با کلافگی به سمت گرشا چرخیدم و گفتم:
- تو یه چیزی بهش بگو. خستهام کرد. اَه!
و دستم را روی پیشانی قرار دادم که گریهی روشنا بیشتر شد و صدایش بیشتر روی ذهنم میخ کشید.
- خب من بابایی رو میخوام! همه پیش باباهاشون زندگی میکنن و من...
با عصبانیت به سمتش چرخیدم و نمیدانم چه شد که کنترلم را از دست دادم و صدایم کمی بلند شد:
- بس کن روشنا! این همه باهات حرف زدم، الکی بود؟
- رستا!
با توبیخ گرشا، نگاه از صورت خیس از اشک روشنا گرفتم و بیتوجه به چشمان عصبی گرشا و اخمهای درهمش، از پشت میز شام برخاستم و به سمت توالت قدم تند کردم. آبی به دست و صورتم زدم و تکیهی دستانم را به روشور سپردم.
همهچی خوب بود تا این که از تصمیم به رجوعم به گرشا با مامان در میان گذاشتم و او بی هیچ حرفی تماس را به رویم قطع کرد. وای اگر میفهمید واقعی و اجرا شده. همین شد دلیل بر بدخلقیهایی که هم دامن گرشا و روشنا را گرفت و هم کارخانه و یسنا را. یسنای بینوایی که با مزه ریختنش، صدایم را بلند کرد و دلش را ناجوانمردانه شکستم.
مامان هیچی به زبان نیاورد؛ اما من به گرشا اعتماد کردم و فقط کمی آمادهاش کردم و او آنگونه برخورد کرد. وای به این که میفهمید. میترسیدم؛ میترسیدم از بهم ریختن حالش، از دلگیریاش و احساس تنهایی کردنش. من، قول داده بودم کنارش بمانم حتی اگر ناخواسته به من ظلم کرد.
نگاه از چهرهی رنگ پریدهام که در آینه خودنمایی میکرد، گرفتم و بعد از خشک کردن دست و صورتم، به سالن رستوران برگشتم. از میان جمعیت اندک گذشتم و خودم را به میزمان رساندم. نگاهم را از بشقاب نیمه خوردهی پاستایم گرفتم و با شرمندگی به سمت روشنا چرخیدم که مشغول خوردن پاستا آلفردو محبوبش بود.
- دخترم!
چنگالش را درون ظرف قرار داد و نگاه کنجکاوش را بالا کشید که لبخندی به نشانهی عذرخواهی به روی صورتم نشاندم و ل*ب زدم:
- میدونی که مامان خیلی دوست داره؟
با پشت دستش، نم باقیمانده از اشکهایش را کنار زد و با همان لحنی که مرا شیفته و حیرتزده میکرد همانند بزرگسالی برای حفظ غرور مادرش جنگید.
- میدونم ماما جون. بیا فراموش کنیم ناراحت شدنمون رو. منم قول میدم دیگه بهونه نگیرم.
و در مقابل نگاه حیران و مبهوتم، لبخندی زد و به خوردن مابقی غذایش پرداخت. گرمای دست گرشا که به قصد آرام کردنم، انگشتانم را احاطه کرد، بغض برآمده از بزرگی بیش از حد دخترم را فرو دادم و به سمتش چرخیدم.
ل*بهایم را از میان دندان بیرون کشیدم و ل*ب زدم:
- متأسفم.
چشمانش را به حالت اطمینان به روی هم قرار داد و خودش را به سمتم کشید و زمزمه کرد:
- تو، بهترین مادری هستی که روشنا میتونه داشته باشه.
بغض، بالاتر آمد و همین که اولین قطرهی اشک روانهی گونهام شد، با شنیدن صدای ظریفی قالب تهی کردم:
- همیشه از سوپرایز متنفر بودم.
همهی اتفاقها شاید در کمتر از یکدقیقه اتفاق افتاد، چشمان خشمگینی که مرا شوکه کردند و زبان گرشا را قفل. زنی عصبانی که با پوزخندی عصبیتر بر سرم فریاد کشید. قامتم صاف شد و ل*بهایم تکان خوردند:
- مامان!
یسنا هراسان پشت سرش قرار گرفت و نفسزنان دستش را به بازوی مامان رساند و گفت:
- مامان زشته! نکن این کار رو.
مامان چشمغرهای به سمتش رفت و دستش را به ضرب کنار کشید و در کمال تعجب که منتظر طوفانی شدیدتر بودم، نیشخندی تحویلم داد و نگاهی به جمع سهنفرهمان انداخت.
- از همون شبی که نیومدی خونه و با این مرد سر کردی، فهمیدم که بازم اشتباه گذشته رو تکرار کردی. آره! زندگی خودته پس با افتخار گند بزن بهش.
به سرعت عقبگرد کرد و جان از تن من ربود.
- راستی!
پاهایی که به زمین چسبیده بودند، با تلنگرش لرزیدند و آماده باش شدند برای همراهیاش.
اصلا او اینجا چکار میکرد؟ مرا از کجا دیده بود؟ اصلا...
به عقب چرخید و با چشمانی که س*ی*نهام را به درد آوردند از حجم زیاد نفرتش.
- دیگه سمت من و یسنا پیدات نشه! تو، انتخابت رو کردی. پس پاش بمون و هر وقتم پشیمون شدی، بدون جایی توی خونهی اردشیر کرامت نداری.
و به سرعت نیمبوتهای گرانقیمتش را به زمین کوبید و از کنار یسنای گریان گذشت، شنیدن صدای گرشا برای خطابش، ذهن سوختهام را به کار انداخت و فرمان حرکت به پاهایم داد. به سرعت به سمتش پرواز کردم و بازویش را بیرحمانه به پنجه کشیدم.
- مامان!
با عصبانیت به سمتم چرخید و صدایش را روی سرش انداخت:
- مامان مُرد! دیگه سمت من نیا رستا.
بازویش را عقب کشید که تقریبا به عقب پرت شدم و او بیرحمانه مسیر کج کرد و رفت.
پ.ن:
دوستان جان سلام.
ضمن قبولی طاعات و عباداتتون باید بگم که رمان روی یکسوم نهایی قرار گرفته و از اونجایی که پارتها طولانی هستن( هر پارت حدود ۵ صفحه به بالای ورد) خیلی زود به انتهای #آخرین_شبگیر میرسیم. پس عقب نمونید که اتفاقات زیادی توی راهه!
کد:
و به سرعت گرمایش را با خود برد و نگاهم را به دنبال خود کشاند. از اتاق بیرون شد و در را پشت سرش بست. دستی به موهای عرق کردهام کشیدم و چشمانم را پایین کشیدم. هر جای تنم از خود ردی گذاشته بود و مطمئناً این ک*بودیها تا مدتها میماندند. خودم را بالاتر کشیدم و بیتوجه به درد خفیفی که با مراجعه به پزشک و خوردن انواع ویتامینهها در حال کنترل بود، تنم را تنظیم کردم و پتو را بالاتر کشیدم. انگشتانم را میان موهایم کشیدم و مرتبشان کردم. هنوز هم صدای عجیب قلبم را میشنیدم و عجیبتر از آن عشق و تمنای بی حد و اندازهای بود که هنوز هم در سرم جولان میداد.
با باز شدن در و نمایان شدن گرشای خندان، لبخندی به سمتش روانه کردم و ل*بهای خشکیدهام را زبان زدم.
در را بست و همین که قفلش را زد، لبخندم بزرگتر شد و پتو را خواسته کنار زدم. هومی درون گلو سر داد و خودش را به من رساند. با فشار دستش دراز کشیدم و به وجودم تنم سایه انداخت.
- روشنا رو توی تختش گذاشتم.
سری جنباندم و انگشتانم را به نوازش بازوهایش فرستادم. فاصلهمان را کمتر کرد و با چشمانی براق ل*ب زد:
- تو مثل نارنگی میمونی رستا!
خنده بر صورتم چیره شد و ادامه داد:
- همونقدر خوشبو، جذاب و خواستنی!
سرش را پیش کشید و خندهام را خفه کرد.
صدایش، نگاهش، خندهها و حتی اخمهایش مرا به وجد میآورد و همچون تشنهای سیریناپذیر او را برای همیشه برای خود میخواستم. وجودش در تک به تک لحظههایم اجباری شده بود و چه اجبار شیرینی بود، داشتن او.
صدای ضعیفش در گوشم پیچید و این خواستن را به آخرین حد خود رساند:
- اینجا عایق عزیزم! بازم با دهن خوشگلت برام ناز کن!
****
دستی به موهای مرتبش کشیدم و به صورت اخمویش لبخند زدم.
- چیه دخترم؟ چرا اخم کردی؟
با حالت قهر دستانش را در آ*غ*و*ش گرفت و صورتش را در جهت مخالفم قرار داد و با ل*بهایی لرزان همان حرفهای تکراری را ردیف کرد:
- اون خونه خیلی بزرگه! من اونجا تنهام. میخوام پیش بابام بمونم.
و اولین قطرهی اشک که به روی صورتش چکید، اعصاب خرابم دوباره عود کرد و با کلافگی به سمت گرشا چرخیدم و گفتم:
- تو یه چیزی بهش بگو. خستهام کرد. اَه!
و دستم را روی پیشانی قرار دادم که گریهی روشنا بیشتر شد و صدایش بیشتر روی ذهنم میخ کشید.
- خب من بابایی رو میخوام! همه پیش باباهاشون زندگی میکنن و من...
با عصبانیت به سمتش چرخیدم و نمیدانم چه شد که کنترلم را از دست دادم و صدایم کمی بلند شد:
- بس کن روشنا! این همه باهات حرف زدم، الکی بود؟
- رستا!
با توبیخ گرشا، نگاه از صورت خیس از اشک روشنا گرفتم و بیتوجه به چشمان عصبی گرشا و اخمهای درهمش، از پشت میز شام برخاستم و به سمت توالت قدم تند کردم. آبی به دست و صورتم زدم و تکیهی دستانم را به روشور سپردم.
همهچی خوب بود تا این که از تصمیم به رجوعم به گرشا با مامان در میان گذاشتم و او بی هیچ حرفی تماس را به رویم قطع کرد. وای اگر میفهمید واقعی و اجرا شده. همین شد دلیل بر بدخلقیهایی که هم دامن گرشا و روشنا را گرفت و هم کارخانه و یسنا را. یسنای بینوایی که با مزه ریختنش، صدایم را بلند کرد و دلش را ناجوانمردانه شکستم.
مامان هیچی به زبان نیاورد؛ اما من به گرشا اعتماد کردم و فقط کمی آمادهاش کردم و او آنگونه برخورد کرد. وای به این که میفهمید. میترسیدم؛ میترسیدم از بهم ریختن حالش، از دلگیریاش و احساس تنهایی کردنش. من، قول داده بودم کنارش بمانم حتی اگر ناخواسته به من ظلم کرد.
نگاه از چهرهی رنگ پریدهام که در آینه خودنمایی میکرد، گرفتم و بعد از خشک کردن دست و صورتم، به سالن رستوران برگشتم. از میان جمعیت اندک گذشتم و خودم را به میزمان رساندم. نگاهم را از بشقاب نیمه خوردهی پاستایم گرفتم و با شرمندگی به سمت روشنا چرخیدم که مشغول خوردن پاستا آلفردو محبوبش بود.
- دخترم!
چنگالش را درون ظرف قرار داد و نگاه کنجکاوش را بالا کشید که لبخندی به نشانهی عذرخواهی به روی صورتم نشاندم و ل*ب زدم:
- میدونی که مامان خیلی دوست داره؟
با پشت دستش، نم باقیمانده از اشکهایش را کنار زد و با همان لحنی که مرا شیفته و حیرتزده میکرد همانند بزرگسالی برای حفظ غرور مادرش جنگید.
- میدونم ماما جون. بیا فراموش کنیم ناراحت شدنمون رو. منم قول میدم دیگه بهونه نگیرم.
و در مقابل نگاه حیران و مبهوتم، لبخندی زد و به خوردن مابقی غذایش پرداخت. گرمای دست گرشا که به قصد آرام کردنم، انگشتانم را احاطه کرد، بغض برآمده از بزرگی بیش از حد دخترم را فرو دادم و به سمتش چرخیدم.
ل*بهایم را از میان دندان بیرون کشیدم و ل*ب زدم:
- متأسفم.
چشمانش را به حالت اطمینان به روی هم قرار داد و خودش را به سمتم کشید و زمزمه کرد:
- تو، بهترین مادری هستی که روشنا میتونه داشته باشه.
بغض، بالاتر آمد و همین که اولین قطرهی اشک روانهی گونهام شد، با شنیدن صدای ظریفی قالب تهی کردم:
- همیشه از سوپرایز متنفر بودم.
همهی اتفاقها شاید در کمتر از یکدقیقه اتفاق افتاد، چشمان خشمگینی که مرا شوکه کردند و زبان گرشا را قفل. زنی عصبانی که با پوزخندی عصبیتر بر سرم فریاد کشید. قامتم صاف شد و ل*بهایم تکان خوردند:
- مامان!
یسنا هراسان پشت سرش قرار گرفت و نفسزنان دستش را به بازوی مامان رساند و گفت:
- مامان زشته! نکن این کار رو.
مامان چشمغرهای به سمتش رفت و دستش را به ضرب کنار کشید و در کمال تعجب که منتظر طوفانی شدیدتر بودم، نیشخندی تحویلم داد و نگاهی به جمع سهنفرهمان انداخت.
- از همون شبی که نیومدی خونه و با این مرد سر کردی، فهمیدم که بازم اشتباه گذشته رو تکرار کردی. آره! زندگی خودته پس با افتخار گند بزن بهش.
به سرعت عقبگرد کرد و جان از تن من ربود.
- راستی!
پاهایی که به زمین چسبیده بودند، با تلنگرش لرزیدند و آماده باش شدند برای همراهیاش.
اصلا او اینجا چکار میکرد؟ مرا از کجا دیده بود؟ اصلا...
به عقب چرخید و با چشمانی که س*ی*نهام را به درد آوردند از حجم زیاد نفرتش.
- دیگه سمت من و یسنا پیدات نشه! تو، انتخابت رو کردی. پس پاش بمون و هر وقتم پشیمون شدی، بدون جایی توی خونهی اردشیر کرامت نداری.
و به سرعت نیمبوتهای گرانقیمتش را به زمین کوبید و از کنار یسنای گریان گذشت، شنیدن صدای گرشا برای خطابش، ذهن سوختهام را به کار انداخت و فرمان حرکت به پاهایم داد. به سرعت به سمتش پرواز کردم و بازویش را بیرحمانه به پنجه کشیدم.
- مامان!
با عصبانیت به سمتم چرخید و صدایش را روی سرش انداخت:
- مامان مُرد! دیگه سمت من نیا رستا.
بازویش را عقب کشید که تقریبا به عقب پرت شدم و او بیرحمانه مسیر کج کرد و رفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: