کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_نود‌و‌هشت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



و به سرعت گرمایش را با خود برد و نگاهم را به دنبال‌ خود کشاند‌. از اتاق بیرون شد و در را پشت سرش بست. دستی به موهای عرق کرده‌ام کشیدم و چشمانم را پایین کشیدم. هرجای تنم از خود ردی گذاشته بود و مطمئناً این ک*بودی‌ها تا مدت‌ها می‌ماندند. خودم را بالاتر کشیدم و بی‌توجه به درد خفیفی که با مراجعه به پزشک و خوردن انواع ویتامینه‌ها درحال کنترل بود، تنم را تنظیم کردم و پتو را بالاتر کشیدم. انگشتانم را میان موهایم کشیدم و مرتب‌شان کردم. هنوز هم صدای عجیب قلبم را می‌شنیدم و عجیب‌تر از آن عشق و تمنای بی‌‌‌حد و اندازه‌ای بود که هنوز هم در سرم جولان می‌داد.
با باز شدن در و نمایان شدن گرشای خندان، لبخندی به سمتش روانه کردم و ل*ب‌های خشکیده‌ام را زبان زدم.
در را بست و همین‌که قفلش را زد، لبخندم بزرگ‌تر شد و پتو را خواسته کنار زدم. هومی درون گلو سر داد و خودش را به من رساند. با فشار دستش دراز کشیدم و به وجودم تنم سایه انداخت.
- روشنا رو توی تختش گذاشتم.
سری جنباندم و انگشتانم را به نوازش بازوهایش فرستادم. فاصله‌مان را کمتر کرد و با چشمانی براق ل*ب زد:
- تو مثل نارنگی می‌مونی رستا!
خنده بر صورتم چیره شد و ادامه داد.
- همون‌قدر خوش‌بو، جذاب و خواستنی!
سرش را پیش کشید و خنده‌ام را خفه کرد.
صدایش، نگاهش، خنده‌ها و حتی اخم‌هایش مرا به وجد می‌آورد و همچون تشنه‌ای سیری‌ناپذیر او را برای همیشه برای خود می‌خواستم. وجودش در تک به تک لحظه‌هایم اجباری شده بود و چه اجبار شیرینی بود، داشتن او.
صدای ضعیفش در گوشم پیچید و این خواستن را به آخرین حد خود رساند:
- اینجا عایق عزیزم! بازم با دهن خوشگلت برام ناز کن!


****

دستی به موهای مرتبش کشیدم و به صورت اخمویش لبخند زدم.
- چیه دخترم؟ چرا اخم کردی؟
با حالت قهر دستانش را در آ*غ*و*ش گرفت و صورتش را در جهت مخالفم قرار داد و با ل*ب‌هایی لرزان همان حرف‌های تکراری را ردیف کرد:
- اون خونه خیلی بزرگه! من اونجا تنهام. می‌خوام پیش بابام بمونم.
و اولین قطره‌ی اشک که به روی صورتش چکید، اعصاب خرابم دوباره عود کرد و با کلافگی به سمت گرشا چرخیدم و گفتم:
- تو یه چیزی بهش بگو. خسته‌ام کرد. اَه!
و دستم را روی پیشانی قرار دادم که گریه‌ی روشنا بیشتر شد و صدایش بیشتر روی ذهنم میخ کشید.
- خب من بابایی رو می‌خوام! همه پیش باباهاشون زندگی می‌کنن و من...
با عصبانیت به سمتش چرخیدم و نمی‌دانم چه شد که کنترلم را از دست دادم و صدایم کمی بلند شد:
- بس کن روشنا! این همه باهات حرف زدم، الکی بود؟
- رستا!
با توبیخ گرشا، نگاه از صورت خیس از اشک روشنا گرفتم و بی‌توجه به چشمان عصبی گرشا و اخم‌های درهمش، از پشت میز شام برخاستم و به سمت توالت قدم تند کردم. آبی به دست و صورتم زدم و تکیه‌ی دستانم را به روشور سپردم.
همه‌چی خوب بود تا این که از تصمیم به رجوعم به گرشا با مامان در میان گذاشتم و او بی هیچ حرفی تماس را به رویم قطع کرد. وای اگر می‌فهمید واقعی و اجرا شده. همین شد دلیل بر بدخلقی‌هایی که هم دامن گرشا و روشنا را گرفت و هم کارخانه و یسنا را. یسنای بی‌نوایی که با مزه ریختنش، صدایم را بلند کرد و دلش را ناجوانمردانه شکستم.
مامان هیچی به زبان نیاورد؛ اما من به گرشا اعتماد کردم و فقط کمی آماده‌اش کردم و او آن‌گونه برخورد کرد. وای به این که می‌فهمید. می‌ترسیدم؛ می‌ترسیدم از بهم ریختن حالش، از دلگیری‌اش و احساس تنهایی کردنش. من، قول داده بودم کنارش بمانم حتی اگر ناخواسته به من ظلم کرد.
نگاه از چهره‌ی رنگ پریده‌ام که در آینه خودنمایی می‌کرد، گرفتم و بعد از خشک کردن دست و صورتم، به سالن رستوران برگشتم. از میان جمعیت اندک گذشتم و خودم را به میزمان رساندم. نگاهم را از بشقاب نیمه خورده‌ی پاستایم گرفتم و با شرمندگی به سمت روشنا چرخیدم که مشغول خوردن پاستا آلفردو محبوبش بود.
- دخترم!
چنگالش را درون ظرف قرار داد و نگاه کنجکاوش را بالا کشید که لبخندی به نشانه‌ی عذرخواهی به روی صورتم نشاندم و ل*ب زدم:
- می‌دونی که مامان خیلی دوست داره؟
با پشت دستش، نم باقی‌مانده از اشک‌هایش را کنار زد و با همان لحنی که مرا شیفته و حیرت‌زده می‌کرد همانند بزرگسالی برای حفظ غرور مادرش جنگید.
- می‌دونم ماما جون. بیا فراموش کنیم ناراحت شدن‌مون رو. منم قول میدم دیگه بهونه نگیرم.
و در مقابل نگاه حیران و مبهوتم، لبخندی زد و به خوردن مابقی غذایش پرداخت. گرمای دست گرشا که به قصد آرام کردنم، انگشتانم را احاطه کرد، بغض برآمده از بزرگی بیش از حد دخترم را فرو دادم و به سمتش چرخیدم.
ل*ب‌هایم را از میان دندان بیرون کشیدم و ل*ب زدم:
- متأسفم.
چشمانش را به حالت اطمینان به روی هم قرار داد و خودش را به سمتم کشید و زمزمه کرد:
- تو، بهترین مادری هستی که روشنا می‌تونه داشته باشه.
بغض، بالاتر آمد و همین که اولین قطره‌ی اشک روانه‌ی گونه‌ام شد، با شنیدن صدای ظریفی قالب تهی کردم:
- همیشه از سوپرایز متنفر بودم.
همه‌ی اتفاق‌ها شاید در کمتر از یک‌دقیقه اتفاق افتاد، چشمان خشمگینی که مرا شوکه کردند و زبان گرشا را قفل. زنی عصبانی که با پوزخندی عصبی‌تر بر سرم فریاد کشید. قامتم صاف شد و ل*ب‌هایم تکان خوردند:
- مامان!
یسنا هراسان پشت سرش قرار گرفت و نفس‌زنان دستش را به بازوی مامان رساند و گفت:
- مامان زشته! نکن این کار رو.
مامان چشم‌غره‌ای به سمتش رفت و دستش را به ضرب کنار کشید و در کمال تعجب که منتظر طوفانی شدیدتر بودم، نیشخندی تحویلم داد و نگاهی به جمع سه‌نفره‌مان انداخت.
- از همون شبی که نیومدی خونه و با این مرد سر کردی، فهمیدم که بازم اشتباه گذشته رو تکرار کردی. آره! زندگی خودته پس با افتخار گند بزن بهش.
به سرعت عقب‌گرد کرد و جان از تن من ربود.
- راستی!
پاهایی که به زمین چسبیده بودند، با تلنگرش لرزیدند و آماده باش شدند برای همراهی‌اش.
اصلا او اینجا‌ چکار می‌کرد؟ مرا از کجا دیده بود؟ اصلا...
به عقب چرخید و با چشمانی که س*ی*نه‌ام را به درد آوردند از حجم زیاد نفرتش.
- دیگه سمت من و یسنا پیدات نشه! تو، انتخابت رو کردی. پس پاش بمون و هر وقتم پشیمون شدی، بدون جایی توی خونه‌ی اردشیر کرامت نداری.
و به سرعت نیم‌بوت‌های گران‌قیمتش را به زمین کوبید و از کنار یسنای گریان گذشت، شنیدن صدای گرشا برای خطابش، ذهن سوخته‌ام را به کار انداخت و فرمان حرکت به پاهایم داد. به سرعت به سمتش پرواز کردم و بازویش را بی‌رحمانه به پنجه کشیدم.
- مامان!
با عصبانیت به سمتم چرخید و صدایش را روی سرش انداخت:
- مامان مُرد! دیگه سمت من نیا رستا.
بازویش را عقب کشید که تقریبا به عقب پرت شدم و او‌ بی‌رحمانه مسیر کج کرد و رفت.


پ.ن:
دوستان جان سلام.
ضمن قبولی طاعات و عبادات‌تون باید بگم که رمان روی یک‌سوم نهایی قرار گرفته و از اونجایی که پارت‌ها طولانی هستن( هر پارت حدود ۵ صفحه به بالای ورد) خیلی زود به انتهای #آخرین_شبگیر می‌رسیم. پس عقب نمونید که اتفاقات زیادی توی راهه!



کد:
و به سرعت گرمایش را با خود برد و نگاهم را به دنبال‌ خود کشاند‌. از اتاق بیرون شد و در را پشت سرش بست. دستی به موهای عرق کرده‌ام کشیدم و چشمانم را پایین کشیدم. هر جای تنم از خود ردی گذاشته بود و مطمئناً این ک*بودی‌ها تا مدت‌ها می‌ماندند. خودم را بالاتر کشیدم و بی‌توجه به درد خفیفی که با مراجعه به پزشک و خوردن انواع ویتامینه‌ها در حال کنترل بود، تنم را تنظیم کردم و پتو را بالاتر کشیدم. انگشتانم را میان موهایم کشیدم و مرتب‌شان کردم. هنوز هم صدای عجیب قلبم را می‌شنیدم و عجیب‌تر از آن عشق و تمنای بی‌ حد و اندازه‌ای بود که هنوز هم در سرم جولان می‌داد.
با باز شدن در و نمایان شدن گرشای خندان، لبخندی به سمتش روانه کردم و ل*ب‌های خشکیده‌ام را زبان زدم.
در را بست و همین که قفلش را زد، لبخندم بزرگ‌تر شد و پتو را خواسته کنار زدم. هومی درون گلو سر داد و خودش را به من رساند. با فشار دستش دراز کشیدم و به وجودم تنم سایه  انداخت.
- روشنا رو توی تختش گذاشتم.
سری جنباندم و انگشتانم را به نوازش بازوهایش فرستادم. فاصله‌مان را کمتر کرد و با چشمانی براق ل*ب زد:
- تو مثل نارنگی می‌مونی رستا!
خنده بر صورتم چیره شد و ادامه داد:
- همون‌‌قدر خوش‌بو، جذاب و خواستنی!
سرش را پیش کشید و خنده‌ام را خفه کرد.
صدایش، نگاهش، خنده‌ها و حتی اخم‌هایش مرا به وجد می‌آورد و همچون تشنه‌ای سیری‌ناپذیر او را برای همیشه برای خود می‌خواستم. وجودش در تک به تک لحظه‌هایم اجباری شده بود و چه اجبار شیرینی بود، داشتن او.

صدای ضعیفش در گوشم پیچید و این خواستن را به آخرین حد خود رساند:

- اینجا عایق عزیزم! بازم با دهن خوشگلت برام ناز کن!


****

دستی به موهای مرتبش کشیدم و به صورت اخمویش لبخند زدم.
- چیه دخترم؟ چرا اخم کردی؟
با حالت قهر دستانش را در آ*غ*و*ش گرفت و صورتش را در جهت مخالفم قرار داد و با ل*ب‌هایی لرزان همان حرف‌های تکراری را ردیف کرد:
- اون خونه خیلی بزرگه! من اونجا تنهام. می‌خوام پیش بابام بمونم.
و اولین قطره‌ی اشک که به روی صورتش چکید، اعصاب خرابم دوباره عود کرد و با کلافگی به سمت گرشا چرخیدم و گفتم:
- تو یه چیزی بهش بگو. خسته‌ام کرد. اَه!
و دستم را روی پیشانی قرار دادم که گریه‌ی روشنا بیشتر شد و صدایش بیشتر روی ذهنم میخ کشید.
- خب من بابایی رو می‌خوام! همه پیش باباهاشون زندگی می‌کنن و من...
با عصبانیت به سمتش چرخیدم و نمی‌دانم چه شد که کنترلم را از دست دادم و صدایم کمی بلند شد:
- بس کن روشنا! این همه باهات حرف زدم، الکی بود؟
- رستا!
با توبیخ گرشا، نگاه از صورت خیس از اشک روشنا گرفتم و بی‌توجه به چشمان عصبی گرشا و اخم‌های درهمش، از پشت میز شام برخاستم و به سمت توالت قدم تند کردم. آبی به دست و صورتم زدم و تکیه‌ی دستانم را به روشور سپردم.
همه‌چی خوب بود تا این که از تصمیم به رجوعم به گرشا با مامان در میان گذاشتم و او بی هیچ حرفی تماس را به رویم قطع کرد. وای اگر می‌فهمید واقعی و اجرا شده. همین شد دلیل بر بدخلقی‌هایی که هم دامن گرشا و روشنا را گرفت و هم کارخانه و یسنا را. یسنای بی‌نوایی که با مزه ریختنش، صدایم را بلند کرد و دلش را ناجوانمردانه شکستم.
مامان هیچی به زبان نیاورد؛ اما من به گرشا اعتماد کردم و فقط کمی آماده‌اش کردم و او آن‌گونه برخورد کرد. وای به این که می‌فهمید. می‌ترسیدم؛ می‌ترسیدم از بهم ریختن حالش، از دلگیری‌اش و احساس تنهایی کردنش. من، قول داده بودم کنارش بمانم حتی اگر ناخواسته به من ظلم کرد.
نگاه از چهره‌ی رنگ پریده‌ام که در آینه خودنمایی می‌کرد، گرفتم و بعد از خشک کردن دست و صورتم، به سالن رستوران برگشتم. از میان جمعیت اندک گذشتم و خودم را به میزمان رساندم. نگاهم را از بشقاب نیمه خورده‌ی پاستایم گرفتم و با شرمندگی به سمت روشنا چرخیدم که مشغول خوردن پاستا آلفردو محبوبش بود.
- دخترم!
چنگالش را درون ظرف قرار داد و نگاه کنجکاوش را بالا کشید که لبخندی به نشانه‌ی عذرخواهی به روی صورتم نشاندم و ل*ب زدم:
- می‌دونی که مامان خیلی دوست داره؟
با پشت دستش، نم باقی‌مانده از اشک‌هایش را کنار زد و با همان لحنی که مرا شیفته و حیرت‌زده می‌کرد همانند بزرگسالی برای حفظ غرور مادرش جنگید.
- می‌دونم ماما جون. بیا فراموش کنیم ناراحت شدن‌مون رو. منم قول میدم دیگه بهونه نگیرم.
و در مقابل نگاه حیران و مبهوتم، لبخندی زد و به خوردن مابقی غذایش پرداخت. گرمای دست گرشا که به قصد آرام کردنم، انگشتانم را احاطه کرد، بغض برآمده از بزرگی بیش از حد دخترم را فرو دادم و به سمتش چرخیدم.
ل*ب‌هایم را از میان دندان بیرون کشیدم و ل*ب زدم:
- متأسفم.
چشمانش را به حالت اطمینان به روی هم قرار داد و خودش را به سمتم کشید و زمزمه کرد:
- تو، بهترین مادری هستی که روشنا می‌تونه داشته باشه.
بغض، بالاتر آمد و همین که اولین قطره‌ی اشک روانه‌ی گونه‌ام شد، با شنیدن صدای ظریفی قالب تهی کردم:
- همیشه از سوپرایز متنفر بودم.
همه‌ی اتفاق‌ها شاید در کمتر از یک‌دقیقه اتفاق افتاد، چشمان خشمگینی که مرا شوکه کردند و زبان گرشا را قفل. زنی عصبانی که با پوزخندی عصبی‌تر بر سرم فریاد کشید. قامتم صاف شد و ل*ب‌هایم تکان خوردند:
- مامان!
یسنا هراسان پشت سرش قرار گرفت و نفس‌زنان دستش را به بازوی مامان رساند و گفت:
- مامان زشته! نکن این کار رو.
مامان چشم‌غره‌ای به سمتش رفت و دستش را به ضرب کنار کشید و در کمال تعجب که منتظر طوفانی شدیدتر بودم، نیشخندی تحویلم داد و نگاهی به جمع سه‌نفره‌مان انداخت.
- از همون شبی که نیومدی خونه و با این مرد سر کردی، فهمیدم که بازم اشتباه گذشته رو تکرار کردی. آره! زندگی خودته پس با افتخار گند بزن بهش.
به سرعت عقب‌گرد کرد و جان از تن من ربود.
- راستی!
پاهایی که به زمین چسبیده بودند، با تلنگرش لرزیدند و آماده باش شدند برای همراهی‌اش.
اصلا او اینجا‌ چکار می‌کرد؟ مرا از کجا دیده بود؟ اصلا...
به عقب چرخید و با چشمانی که س*ی*نه‌ام را به درد آوردند از حجم زیاد نفرتش.
- دیگه سمت من و یسنا پیدات نشه! تو، انتخابت رو کردی. پس پاش بمون و هر وقتم پشیمون شدی، بدون جایی توی خونه‌ی اردشیر کرامت نداری.
و به سرعت نیم‌بوت‌های گران‌قیمتش را به زمین کوبید و از کنار یسنای گریان گذشت، شنیدن صدای گرشا برای خطابش، ذهن سوخته‌ام را به کار انداخت و فرمان حرکت به پاهایم داد. به سرعت به سمتش پرواز کردم و بازویش را بی‌رحمانه به پنجه کشیدم.
- مامان!
با عصبانیت به سمتم چرخید و صدایش را روی سرش انداخت:
- مامان مُرد! دیگه سمت من نیا رستا.
 بازویش را عقب کشید که تقریبا به عقب پرت شدم و او‌ بی‌رحمانه  مسیر کج کرد و رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_نود‌و‌نه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


تلو تلو خوران و حیران همانند کسی که دلخوشی‌هایش را به یک‌باره از او گرفته باشند، به سمت پله‌ها قدم برداشتم و صفت زیبای «مادر» را نالیدم؛ اما او رفته بود و از خود گردوخاکی عظیم بر پا گذاشته بود.
- رستا جان!
اولین قطره‌ی اشک که روی گونه‌ام چکید، بقیه نیز جسارت به خرج دادند و هلهله‌کنان به پایین خزیدند. صدای گرشا بار دیگر بلند شد و س*ی*نه‌ی من مالامال از پشیمان، اندوه و حسرت شد. چشمان نمناکم را به سمت گرشا گرداندم و با تلخندی عصبی نالیدم:
- تو گفتی اینجوری نمیشه! بهت اعتماد کردم گرشا.
اما او فقط خیره نگاهم کرد و با صورتی که رگی از پشیمانی در خود جای داده بود، بی‌حرف و بی‌هیچ‌ حرکتی در جایش ماند.
- تقصر گرشا نیست! منم داشتم مامان رو آماده می‌کردم و حتی یادمه چقدر خودش رو سرزنش می‌کرد که آینده‌ات رو خ*را*ب کرده؛ اما...
با امای پر از بغضش، مقصد چشمانم را به صورت خیس یسنا دادم و‌ او ادامه داد:
- با یه تلفن ناشناس از سمت یه ع*و*ضی همه ‌چی عوض شد! ما می‌خواستیم بیاییم و سوپرایزت کنیم و همین که امروز صبح رسیدیم اینجا، اون تلفن به خونه شد و مامان برزخی اومد به اینجا.
دستی به صورتم کشیدم و به قلبی که بی‌مهابا می‌زد و قفسه‌‌ی س*ی*نه‌ام را تحت فشار قرار داده بود چنگ انداختم. تنم را روی اولین صندلی که در دسترس بود، انداختم و صدایم با اصواتی ناله‌وار بیرون جهید:
- خدای من!
دستان گرم یسنا به سرعت به سراغ بازوهای مور مور شده‌ام شتافتند و صدایش در گوشم پیچید:
- خوبی؟ آبجی!
پلک‌هایم را محکم‌تر به روی هم فشردم و آب دهانم را به سختی از د*ه*ان گس و خشک شده پایین فرستادم. نفسی چاق کردم و برای آسودگی‌اش سری جنباندم. انگشتانش به بازویم فشار آوردند و این‌بار گرشا مرا مخاطب قرار داد:
- رستا جان! بریم خونه استراحت کنی؟
با به میان آمدن کلمه‌‌ی «خونه» بغض بالاتر آمد و اشک‌هایم بیشتر به بازی پرداختند. ل*ب‌هایم را از میان دندان‌های نیش آزاد کردم و با گرفته‌ترین و شکست خورده‌ترین حالت ممکن پاسخ دادم:
- کدوم خونه؟ مامان دیگه منو نمی‌خواد!
و همانند کودکی‌های روشنا هق زدم و صورتم را با سردی دستانم پوشاندم. تکان ریزی که به شانه‌ام وارد شد از گرشا بود که اجباراً سر بلند کردم و نگاه خیسم را به صورت گرفته‌اش دوختم.
- درست میشه. من درستش می‌کنم.
ل*ب لرزاندم و در ناجوانمردانه‌ترین حالت ممکن او را به توبره کشیدم:
- همش تقصیر توعه. تو گفتی مامانت خوب شده، تو گفتی بهش بگیم!
و به زیر دستش زدم و صدایم را بلندتر کردم:
- بهت اعتماد کردم گرشا!
کفرش در آمد که با آن صورت برزخی چنگ به بازویم انداخت و حین بیرون کشاندم از آن رستوران کذایی، یسنا را برای نگهداری از دخترمان مأمور کرد. تا به خود بیایم، پشتم به ضرب با صندلی شاگرد اصابت کرد و صورت سرخ از خشمش مقابلم قرار گرفت. با چشمانی وق زده و لرزان به اویی چشم دوختم که تا نیمه در ماشین و سمت من خم شده بود و با پاهایی بیرون مانده از ماشین و دستانی که یکی بند صندلی و دیگری به در چفت شده بودند، حالت تدافعی خود را تکمیل کرده بود.
- باز شروع کردی! ببینم! نکنه از این که بازم با منی ناراحتی؟ اصلا تعارف نکن.
از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید و من عصبی‌تر به جانش نق زدم:
- چرند نگو.
سرش را جلوتر آورد که ناخواسته عقب کشیدم و ترس به جانم افتاد؛ ترس از کتک خوردن.
در صورتی که او هیچ وقت دست بزن نداشت الا آن شب در گذشته که سیلی بدی را از خود به جا گذاشت‌.
- حرفای من چرنده؟ هوم؟ باشه.
و به سرعت عقب کشید و پشت رول قرار گرفت. با چنان عصبانیتی ماشین را از زمین کند که قلب در س*ی*نه‌ام برای لحظاتی عملکردش را از یاد برد و عرق سرد تمام تنم را مهمان کرد.
دستانم را محکم در نرمی صندلی فرو بردم و با لکنتی عجیب زمزمه کردم:
- رو... رو... روشنا!
چنان عربده‌ای کشید که در جا قالب تهی کردم و چشمانم لباب شدند.
- بمونه پیش خاله‌اش! فعلا هیچی نگو‌ رستا‌.
به سرعت به زیر گریه زدم و بیشتر در خود جمع شدم.
- همه‌تون برین به جهنم! فقط قصد دارین منو اذیت کنین؟ مگه من چکارتون کردم؟
گفتم و با صدای بلندتری گلایه‌هایم را ردیف کردم؛ اما او در خنثی‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین حالت خود به رانندگی ترسناکش ادامه داد تا این که مقابل خانه‌ی پدری‌ام ایستاد و گریه‌ام را بی‌صدا کرد.
- پیاده‌شو!
در یک صدم ثانیه تمام عواطف و احساساتم جریانی دیگر به خود گرفتند. تمام اشک‌هایم خشک، تمام لرزش‌هایم متوقف و قلبم در کم‌ترین ضربان خود قرار گرفت‌. نگاه مبهوتم را از خانه گرفتم و با ضعفی که در صدایم موج می‌زد، پرسیدم:
- چرا؟
به سرعت به سمتم چرخید و در حالی که آتش به جانش افتاده بود، خود را کنترل کرد و ل*ب زد:
- برو پیش مامان جونت‌! برو!
انگشتانم به خارش افتادند و چشمانم کمی تار شدند. زبانم باز چرخید و ناله‌اش را سر داد:
- چی میگی؟ پس... روشنا و تو...
به یک‌باره همان کوه آتشفشانی که در انتظارش بودم، منفجر شد و صدایش تمام کابین را پر کرد:
- ما به جهنم! ما به درک! تو باش و مادری که اصلا خوشبختی تو براش مهم نیست‌. مگه من و دخترم مانع خوشحالی تو و مادرت نیستیم؟ پس گم و گور میشیم تا تو راحت باشی‌.
- گرشا!
جیغ کشیدم و کاملاً غیرارادی به سمتش هجوم بردم و ‌در مقابل چشمان بهت زده‌اش سیلی محکمی نثار گونه‌ی مردانه‌اش کردم و در چند سانتی صورتش بیشتر جیغ کشیدم:
- خفه شو! بس کن! بس کن! تو هم فقط به فکر خودتی. چرا منو درک نمی‌کنی؟ چرا؟ خسته شدم از همه‌تون. لعنت بهت...
جیغ کشیدم و مشت‌های محکمم را به سرشانه‌ی عضلانی‌اش کوبیدم و ادامه دادم:
- لعنت بهت با این اخلاق گندت.
و به سرعت از ماشین پیاده شدم و مسیر خلاف خانه را با دو در پیش گرفتم. دویدم بی هیچ مقصدی، با صدای بلند اشک ریختم و لعنت و نفرین فرستادم به بخت سیاهم و در آخر نفس‌زنان و لرزان از سرما، خودم را روی نیمکتی سردتر انداختم. بدون کیف پول، گوشی و حتی پالتو، به روی نیمکت خودم را در آ*غ*و*ش کشیدم و بیشتر اشک ریختم.
من، تنهاترین زن بودم. زنی که نه از حمایت شوهرش برخوردار بود نه خانواده‌اش. ای کاش بابا بود! بابا که بود، من تنها نبودم. نمی‌گذاشت مامان زندگی‌ام را سیاه کند، نمی‌گذاشت گرشا هوار بکشد و دخترم را گروکشی کند. باید چکار می‌کردم؟ مادرم؟ همسرم؟ دخترم؟ چرا باید برای آرامش، یکی‌شان را انتخاب می‌کردم؟
- اینجا جای مناسبی برای نشستن نیست.
به سرعت سر بلند کردم و به صورت اخمویش تشر زدم:
- برو گرشا! نمی‌خوام ببینمت.
نوچی کلافه سر داد و دستی میان موهای بهم ریخته‌اش کشید که چند تار موی سفید و مشکی میان انگشتانش قرار گرفتند و دل من لرزید از پیری زودرسش.
ل*ب برچیدم و گله‌مند نالیدم:
- تو که منو دم خونه‌ی بابام ول کردی، برگشتی که چی بشه؟


کد:
#پست_نود‌و‌نه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


تلو تلو خوران و حیران همانند کسی که دلخوشی‌هایش را به یک‌باره از او گرفته باشند، به سمت پله‌ها قدم برداشتم و صفت زیبای «مادر» را نالیدم؛ اما او رفته بود و از خود گردوخاکی عظیم بر پا گذاشته بود.
- رستا جان!
اولین قطره‌ی اشک که روی گونه‌ام چکید، بقیه نیز جسارت به خرج دادند و هلهله‌کنان به پایین خزیدند. صدای گرشا بار دیگر بلند شد و س*ی*نه‌ی من مالامال از پشیمان، اندوه و حسرت شد. چشمان نمناکم را به سمت گرشا گرداندم و با تلخندی عصبی نالیدم:
- تو گفتی اینجوری نمیشه! بهت اعتماد کردم گرشا.
اما او فقط خیره نگاهم کرد و با صورتی که رگی از پشیمانی در خود جای داده بود، بی‌حرف و بی‌هیچ‌ حرکتی در جایش ماند.
- تقصر گرشا نیست! منم داشتم مامان رو آماده می‌کردم و حتی یادمه چقدر خودش رو سرزنش می‌کرد که آینده‌ات رو خ*را*ب کرده؛ اما...
با امای پر از بغضش، مقصد چشمانم را به صورت خیس یسنا دادم و‌ او ادامه داد:
- با یه تلفن ناشناس از سمت یه ع*و*ضی همه ‌چی عوض شد! ما می‌خواستیم بیاییم و سوپرایزت کنیم و همین که امروز صبح رسیدیم اینجا، اون تلفن به خونه شد و مامان برزخی اومد به اینجا.
دستی به صورتم کشیدم و به قلبی که بی‌مهابا می‌زد و قفسه‌‌ی س*ی*نه‌ام را تحت فشار قرار داده بود چنگ انداختم. تنم را روی اولین صندلی که در دسترس بود، انداختم و صدایم با اصواتی ناله‌وار بیرون جهید:
- خدای من!
دستان گرم یسنا به سرعت به سراغ بازوهای مور مور شده‌ام شتافتند و صدایش در گوشم پیچید:
- خوبی؟ آبجی!
پلک‌هایم را محکم‌تر به روی هم فشردم و آب دهانم را به سختی از د*ه*ان گس و خشک شده پایین فرستادم. نفسی چاق کردم و برای آسودگی‌اش سری جنباندم. انگشتانش به بازویم فشار آوردند و این‌بار گرشا مرا مخاطب قرار داد:
- رستا جان! بریم خونه استراحت کنی؟
با به میان آمدن کلمه‌‌ی «خونه» بغض بالاتر آمد و اشک‌هایم بیشتر به بازی پرداختند. ل*ب‌هایم را از میان دندان‌های نیش آزاد کردم و با گرفته‌ترین و شکست خورده‌ترین حالت ممکن پاسخ دادم:
- کدوم خونه؟ مامان دیگه منو نمی‌خواد!
و همانند کودکی‌های روشنا هق زدم و صورتم را با سردی دستانم پوشاندم. تکان ریزی که به شانه‌ام وارد شد از گرشا بود که اجباراً سر بلند کردم و نگاه خیسم را به صورت گرفته‌اش دوختم.
- درست میشه. من درستش می‌کنم.
ل*ب لرزاندم و در ناجوانمردانه‌ترین حالت ممکن او را به توبره کشیدم:
- همش تقصیر توعه. تو گفتی مامانت خوب شده، تو گفتی بهش بگیم!
و به زیر دستش زدم و صدایم را بلندتر کردم:
- بهت اعتماد کردم گرشا!
کفرش در آمد که با آن صورت برزخی چنگ به بازویم انداخت و حین بیرون کشاندم از آن رستوران کذایی، یسنا را برای نگهداری از دخترمان مأمور کرد. تا به خود بیایم، پشتم به ضرب با صندلی شاگرد اصابت کرد و صورت سرخ از خشمش مقابلم قرار گرفت. با چشمانی وق زده و لرزان به اویی چشم دوختم که تا نیمه در ماشین و سمت من خم شده بود و با پاهایی بیرون مانده از ماشین و دستانی که یکی بند صندلی و دیگری به در چفت شده بودند، حالت تدافعی خود را تکمیل کرده بود.
- باز شروع کردی! ببینم! نکنه از این که بازم با منی ناراحتی؟ اصلا تعارف نکن.
از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید و من عصبی‌تر به جانش نق زدم:
- چرند نگو.
سرش را جلوتر آورد که ناخواسته عقب کشیدم و ترس به جانم افتاد؛ ترس از کتک خوردن.
در صورتی که او هیچ وقت دست بزن نداشت الا آن شب در گذشته که سیلی بدی را از خود به جا گذاشت‌.
- حرفای من چرنده؟ هوم؟ باشه.
و به سرعت عقب کشید و پشت رول قرار گرفت. با چنان عصبانیتی ماشین را از زمین کند که قلب در س*ی*نه‌ام برای لحظاتی عملکردش را از یاد برد و عرق سرد تمام تنم را مهمان کرد.
دستانم را محکم در نرمی صندلی فرو بردم و با لکنتی عجیب زمزمه کردم:
- رو... رو... روشنا!
چنان عربده‌ای کشید که در جا قالب تهی کردم و چشمانم لباب شدند.
- بمونه پیش خاله‌اش! فعلا هیچی نگو‌ رستا‌.
به سرعت به زیر گریه زدم و بیشتر در خود جمع شدم.
- همه‌تون برین به جهنم! فقط قصد دارین منو اذیت کنین؟ مگه من چکارتون کردم؟
گفتم و با صدای بلندتری گلایه‌هایم را ردیف کردم؛ اما او در خنثی‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین حالت خود به رانندگی ترسناکش ادامه داد تا این که مقابل خانه‌ی پدری‌ام ایستاد و گریه‌ام را بی‌صدا کرد.
- پیاده‌شو!
در یک صدم ثانیه تمام عواطف و احساساتم جریانی دیگر به خود گرفتند. تمام اشک‌هایم خشک، تمام لرزش‌هایم متوقف و قلبم در کم‌ترین ضربان خود قرار گرفت‌. نگاه مبهوتم را از خانه گرفتم و با ضعفی که در صدایم موج می‌زد، پرسیدم:
- چرا؟
به سرعت به سمتم چرخید و در حالی که آتش به جانش افتاده بود، خود را کنترل کرد و ل*ب زد:
- برو پیش مامان جونت‌! برو!
انگشتانم به خارش افتادند و چشمانم کمی تار شدند. زبانم باز چرخید و ناله‌اش را سر داد:
- چی میگی؟ پس... روشنا و تو...
به یک‌باره همان کوه آتشفشانی که در انتظارش بودم، منفجر شد و صدایش تمام کابین را پر کرد:
- ما به جهنم! ما به درک! تو باش و مادری که اصلا خوشبختی تو براش مهم نیست‌. مگه من و دخترم مانع خوشحالی تو و مادرت نیستیم؟ پس گم و گور میشیم تا تو راحت باشی‌.
- گرشا!
جیغ کشیدم و کاملاً غیرارادی به سمتش هجوم بردم و ‌در مقابل چشمان بهت زده‌اش سیلی محکمی نثار گونه‌ی مردانه‌اش کردم و در چند سانتی صورتش بیشتر جیغ کشیدم:
- خفه شو! بس کن! بس کن! تو هم فقط به فکر خودتی. چرا منو درک نمی‌کنی؟ چرا؟ خسته شدم از همه‌تون. لعنت بهت...
جیغ کشیدم و مشت‌های محکمم را به سرشانه‌ی عضلانی‌اش کوبیدم و ادامه دادم:
- لعنت بهت با این اخلاق گندت.
و به سرعت از ماشین پیاده شدم و مسیر خلاف خانه را با دو در پیش گرفتم. دویدم بی هیچ مقصدی، با صدای بلند اشک ریختم و لعنت و نفرین فرستادم به بخت سیاهم و در آخر نفس‌زنان و لرزان از سرما، خودم را روی نیمکتی سردتر انداختم. بدون کیف پول، گوشی و حتی پالتو، به روی نیمکت خودم را در آ*غ*و*ش کشیدم و بیشتر اشک ریختم.
من، تنهاترین زن بودم. زنی که نه از حمایت شوهرش برخوردار بود نه خانواده‌اش. ای کاش بابا بود! بابا که بود، من تنها نبودم. نمی‌گذاشت مامان زندگی‌ام را سیاه کند، نمی‌گذاشت گرشا هوار بکشد و دخترم را گروکشی کند. باید چکار می‌کردم؟ مادرم؟ همسرم؟ دخترم؟ چرا باید برای آرامش، یکی‌شان را انتخاب می‌کردم؟
- اینجا جای مناسبی برای نشستن نیست.
به سرعت سر بلند کردم و به صورت اخمویش تشر زدم:
- برو گرشا! نمی‌خوام ببینمت.
نوچی کلافه سر داد و دستی میان موهای بهم ریخته‌اش کشید که چند تار موی سفید و مشکی میان انگشتانش قرار گرفتند و دل من لرزید از پیری زودرسش.
ل*ب برچیدم و گله‌مند نالیدم:
- تو که منو دم خونه‌ی بابام ول کردی، برگشتی که چی بشه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_صد
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



هوف کلافه‌ی دیگری سر داد و موهای درون دستش را با باز کردن مشتش روی زمین رها و فاصله‌مان را کمتر کرد و با آن هیبت پوشیده در پالتوی سیاه، به روی صورتم تاریکی را نقاشی کرد.
- می‌خواستم بترسونمت. چه می‌دونم! گفتم شاید این‌جوری دست برداری از این کارات و یکمم به فکر من و دخترت باشی.
لرزش چانه‌ام بیشتر شد و بغضم بی‌رحمانه‌تر به شکستن پیاپی‌اش ادامه داد. پشت دستم را به روی گونه‌هایم کشیدم و هق زدم. دستانش را دو طرف برآمدگی نیمکت در کنار شانه‌هایم قرار داد و نیم‌تنه‌اش را به سمتم خم کرد. ناخواسته سرم را بالاتر گرفتم و فاصله‌ی نگاه‌هایمان را کوتاه کردم. چشمان پشیمانش را یک دور در صورتم گرداند و با صدایی ملایم‌تر از آن دیوی که در ماشین بود، ل*ب زد:
- گریه‌ نکن عزیزم! مگه نگفتم درستش می‌کنم؟ کسی که باعث شده اشکت در بیاد رو خودم خفه می‌کنم. این‌جور اشک نریز قربونت بشم.
بی‌جنبه بودم که با دو ‌کلمه قربان صدقه وا دادم و با صدای گرفته‌ام نامش را زمزمه کردم.
- گرشا! مامانم تنهاست. گناه داره به خدا! من اگه این همه روش حساسم به‌خاطر اینه چندسال برای بهتر شدن حالش زجر کشیدم. من توهین شنیدم و دم‌ نزدم، انگ بی‌عفتی بهم زد و هیچی نگفتم و حتی کتکم زد و من چیزی نگفتم چرا؟ چون مامانم شکست خورده بود و حال روحیش خ*را*ب بود! حالا که زحماتم جواب داده دلم رضا نیست به برگشت به اون دوران. به خدا سخت بود. خیلی سخت.
سری تکان داد و انگشتان دست راستش را به گونه‌هایم رساند و زمزمه کرد:
- متأسفم. من، حسادت بی‌جا کردم. تو حق داری.
اشک‌هایم را کنار زد و با دست دیگر کمرم را برای بلند شدن در برگرفت‌. در میان گرمای تنش ایستادم و سر سنگین شده‌ام را به شانه‌ی پهنش سپردم و با بی‌پناه‌ترین حالت ممکن بدبختی‌ام را جار زدم.
- چکار کنم؟ چرا مامان من رو‌ درک نمی‌کنه؟ چرا کینه‌ها رو کنار نمی‌ذاره؟ من دلم می‌خواد کنار همه‌تون شاد باشم! من، همه‌تون رو می‌خوام!
نفس عمیقی در سرمای هوا کشید و ضربه‌های ریز و آرامی به منظور هم‌دردی به پشتم زد و در کنار گوشم هرم نفس‌هایش را رها کرده و صدای پشیمانش را به قلبم سرازیر کرد.
- کنارم بمون رستا بمون تا با همدیگه همه‌چی رو درست کنیم. حالا نوبت منه که خانواده‌ها رو کنار هم بیارم. به‌خاطر تو، به‌خاطر روشنا و خوشبختی‌مون.
هق‌هقم را آزادانه سر دادم و چشمانم را محکم‌تر به روی هم بستم تا شاید از یاد ببرم این لحظات طوفانی که در کسری از زمان رخ داد. ما، قربانی گناهی ناخواسته شده بودیم و حالا باید همه، تاوان این گناه را پس می‌دادیم؛ اما حق روشنا این نبود. حق دخترم این زندگی پر از نفرت و کینه نبود. روشنا به پاکی و لطافت گل‌های بهاری می‌مانست که لایق زیبایی و خوب زیستن بود، نه این زندگی که من برایش ساخته بودم.
***
سه روز تمام بود که تماس‌هایم را بی‌پاسخ می‌گذاشت. مادرم بود؛ اما دلش از سنگ ساخته شده بود که تمناهای مرا نمی‌دید و اگر می‌دید هم بی‌پاسخ می‌گذاشت. ای کاش حداقل می‌گفت دردش چیست تا من بدانم به کدام گناه محکومم! به گناه خوشبخت شدن یا ساختن زندگی برای دخترم؟
گوشی که نامحسوس میان انگشتانم مشغول گرفتن شماره‌ی مامان بود را با اندوهی که دیگر جزو جدایی ناپذیری از من شده بود، پایین آوردم و به مکالمه‌ی عصبی میان زن‌عمو و گرشا چشم‌ دوختم.
- شماها ما رو آدم حساب نکردین. نه؟ حالا طلبکارم شدی پسرم؟
گرشا درمانده‌تر از من، دستی به پیشانی سرخش کشید و سرش را به تاج مبل تکیه داد. نفسش را با شدت بیرون فرستاد که نگاهم به قفسه‌ی س*ی*نه‌ی فراخش افتاد که امروز زیاد از حد متحمل درد و رنج شده بود.
دکمه‌ دوم بلوز سفید رنگش را باز کرد و مکالمه را از سر گرفت:
- مامان، شرایط ما رو درک کردن به ولای علی که نشدنی نیست! یه‌بار خودتون رو بذارید جای ما، با وجود روشنا و این علاقه چطور می‌تونستیم جدا باشیم؟
و کمر راست کرد و خودش را جلوتر کشید و به صورت برافروخته‌ی زن‌عمو دقیق شد.
- مگه نه این‌که خودتون می‌گفتید نگاه‌هات معصیت داره و فلان! منم کاری کردم که دیگه نه به گناه برم، نه پیش دخترم رو سیاه بشم.
و نگاه خسته‌اش را به سمت عمویی که از ابتدا مسکوت و صامت مقابلش نشسته بود، گرفت و در انتظار تایید ل*ب زد:
- مگه نه بابا؟
زن‌عمو نفس سنگین شده‌اش را با ذکری زیرلب رها کرد و صورتش را به سمت عمو گرداند تا او به این مکالمه‌ی بی سر و ته پایان بدهد. عمو، این تسلسل نگاه را به سمت من هدایت کرد و با آرامش همیشگی در صورتم خیره شد.
از شرم بود یا خجالت که ل*ب گزیدم و انگشتانم را محکم در گوشت کف دستم فرو‌ کردم تا خودداری کنم و با احساسات بهم ریخته‌ام به این جنجال دامن نزنم.
- برای همین مادرت جوابت رو نمیده؟
از چشمان تیزبینش، نفسم گرفت و چشمانم گرد شدند. لیوان چای یخ کرده‌ی میان انگشتانش را به همان سینی برنزه برگرداند و با زدن ضربه‌های ریز به زانوهایش، کمرش را صاف کرد.
- اشتباه کردین باباجان!
نگاهش را میان من و گرشا به گردش در آورد و قبل از اعتراض گرشا، مخاطب قرارش داد.
- ازدواج‌تون اصلاً اشتباه نبوده. بحث مادرتم این نیست. خدا شاهده من و زهرا نبود یه شب بدون دعای شما سر روی بالشت بذاریم!
و سپس مرا مخاطب چشمانش قرار داد و پرسید:
- می‌دونی اشتباه شما چی بوده؟
می‌دانستم؛ اما گرشا اصرار داشت مقابل پدر و مادرش خلافش را نشان دهد و ثابت کند که اهل اشتباه نیست.
زبانم را به‌روی ل*ب‌هایم کشیدم و برای رهایی از حرارت نگاه عمو، سر به زیر انداختم و ل*ب زدم:
- بله و همه‌ی این‌ها تقصیر منه عمو. من بودم که گفتم مخفی کنیم تا حال مادرم با یادآوری گذشته خ*را*ب نشه؛ وگرنه گرشا کلی برنامه داشت.
بغض لعنتی که صاحب‌خانه‌ی همیشگی گلویم شده بود، صدایم را ضعیف‌تر و گرفته‌تر کرد.
سر بلند کردم و با همان صدا ادامه دادم:
- من خ*را*ب کردم. مادرم دیگه جوابم رو‌ نمیده، توروخدا شما دیگه از ما رو‌ی نگیرید! من با این اخلاق مامان کنار اومدم اما گرشا بدون شماها نمی‌تونه. تنهاش نذارید! اون، اون...
و دیگه نتوانستم مقابل احساسات به غلیان افتاده‌ی زنانه‌ام بایستم و به گریه افتادم. به سرعت برخاستم و فضای سنگین میان‌شان را به قصد رسیدن به هوای تازه و سرکوب عواطفم ترک کردم. خودم را به شب‌های ترسناک این خانه و خنده‌های بلند روشنا در میان درختان بلندش سپردم و تکیه زده به ستون گچ‌بری شده، به روشنایی چشم دوختم که با عموی معلوم‌الحالش مشغول سلفی و فیلم گرفتن بودند. در میان اشک و ناله، لبخندی کمرنگ کنج ل*ب‌هایم شکوفه زد و برای رهایی از عذاب‌ وجدان و هر احساس منفی ریشه کرده در وجودم، اشک‌هایم را کنار زدم و به صدای زیبای آرشا گوش سپردم که در مقابل دوربین و با در آ*غ*و*ش کشیدن روشنا در سکوت باغ می‌پیچید.
- دلبر ناز من، ناز که می‌کنی دلم آب میشه
تو بخند که خنده‌هات مسکنِ آب روی آتیشه
عشق ینی این‌که هستی و واسم همه‌چی جذاب میشه

«تو دستته رگ خواب دلم، می‌دونی عاشقتم چطوری بگو دل بکنم؟
هنوز برام مثل خوابی و پس چی میشه یه نفس صدات بزنم؟
دلبر ناز من، ناز که می‌کنی دلم آب میشه
تو بخند که خنده‌هات مسکنِ آب روی آتیشه
عشق ینی این که هستی و واسم همه‌چی جذاب میشه»
«رگ‌خواب، حمید حسام»



کد:
هوف کلافه‌ی دیگری سر داد و موهای درون دستش را با باز کردن مشتش روی زمین رها و فاصله‌مان را کمتر کرد و با آن هیبت پوشیده در پالتوی سیاه، به روی صورتم تاریکی را نقاشی کرد.
- می‌خواستم بترسونمت. چه می‌دونم! گفتم شاید این‌جوری دست برداری از این کارات و یکمم به فکر من و دخترت باشی.
لرزش چانه‌ام بیشتر شد و بغضم بی‌رحمانه‌تر به شکستن پیاپی‌اش ادامه داد. پشت دستم را به روی گونه‌هایم کشیدم و هق زدم. دستانش را دو طرف برآمدگی نیمکت در کنار شانه‌هایم قرار داد و نیم‌تنه‌اش را به سمتم خم کرد. ناخواسته سرم را بالاتر گرفتم و فاصله‌ی نگاه‌هایمان را کوتاه کردم. چشمان پشیمانش را یک دور در صورتم گرداند و با صدایی ملایم‌تر از آن دیوی که در ماشین بود، ل*ب زد:
- گریه‌ نکن عزیزم! مگه نگفتم درستش می‌کنم؟ کسی که باعث شده اشکت در بیاد رو خودم خفه می‌کنم. این‌جور اشک نریز قربونت بشم.
بی‌جنبه بودم که با دو ‌کلمه قربان صدقه وا دادم و با صدای گرفته‌ام نامش را زمزمه کردم.
- گرشا! مامانم تنهاست. گناه داره به خدا! من اگه این همه روش حساسم به‌خاطر اینه چندسال برای بهتر شدن حالش زجر کشیدم. من توهین شنیدم و دم‌ نزدم، انگ بی‌عفتی بهم زد و هیچی نگفتم و حتی کتکم زد و من چیزی نگفتم چرا؟ چون مامانم شکست خورده بود و حال روحیش خ*را*ب بود! حالا که زحماتم جواب داده دلم رضا نیست به برگشت به اون دوران. به خدا سخت بود. خیلی سخت.
سری تکان داد و انگشتان دست راستش را به گونه‌هایم رساند و زمزمه کرد:
- متأسفم. من، حسادت بی‌جا کردم. تو حق داری.
اشک‌هایم را کنار زد و با دست دیگر کمرم را برای بلند شدن در برگرفت‌. در میان گرمای تنش ایستادم و سر سنگین شده‌ام را به شانه‌ی پهنش سپردم و با بی‌پناه‌ترین حالت ممکن بدبختی‌ام را جار زدم.
- چکار کنم؟ چرا مامان من رو‌ درک نمی‌کنه؟ چرا کینه‌ها رو کنار نمی‌ذاره؟ من دلم می‌خواد کنار همه‌تون شاد باشم! من، همه‌تون رو می‌خوام!
نفس عمیقی در سرمای هوا کشید و ضربه‌های ریز و آرامی به منظور هم‌دردی به پشتم زد و در کنار گوشم هرم نفس‌هایش را رها کرده و صدای پشیمانش را به قلبم سرازیر کرد.
- کنارم بمون رستا بمون تا با همدیگه همه‌چی رو درست کنیم. حالا نوبت منه که خانواده‌ها رو کنار هم بیارم. به‌خاطر تو، به‌خاطر روشنا و خوشبختی‌مون.
هق‌هقم را آزادانه سر دادم و چشمانم را محکم‌تر به روی هم بستم تا شاید از یاد ببرم این لحظات طوفانی که در کسری از زمان رخ داد. ما، قربانی گناهی ناخواسته شده بودیم و حالا باید همه، تاوان این گناه را پس می‌دادیم؛ اما حق روشنا این نبود. حق دخترم این زندگی پر از نفرت و کینه نبود. روشنا به پاکی و لطافت گل‌های بهاری می‌مانست که لایق زیبایی و خوب زیستن بود، نه این زندگی که من برایش ساخته بودم.
***
سه روز تمام بود که تماس‌هایم را بی‌پاسخ می‌گذاشت. مادرم بود؛ اما دلش از سنگ ساخته شده بود که تمناهای مرا نمی‌دید و اگر می‌دید هم بی‌پاسخ می‌گذاشت. ای کاش حداقل می‌گفت دردش چیست تا من بدانم به کدام گناه محکومم! به گناه خوشبخت شدن یا ساختن زندگی برای دخترم؟
گوشی که نامحسوس میان انگشتانم مشغول گرفتن شماره‌ی مامان بود را با اندوهی که دیگر جزو جدایی ناپذیری از من شده بود، پایین آوردم و به مکالمه‌ی عصبی میان زن‌عمو و گرشا چشم‌ دوختم.
- شماها ما رو آدم حساب نکردین. نه؟ حالا طلبکارم شدی پسرم؟
گرشا درمانده‌تر از من، دستی به پیشانی سرخش کشید و سرش را به تاج مبل تکیه داد. نفسش را با شدت بیرون فرستاد که نگاهم به قفسه‌ی س*ی*نه‌ی فراخش افتاد که امروز زیاد از حد متحمل درد و رنج شده بود.
دکمه‌ دوم بلوز سفید رنگش را باز کرد و مکالمه را از سر گرفت:
- مامان، شرایط ما رو درک کردن به ولای علی که نشدنی نیست! یه‌بار خودتون رو بذارید جای ما، با وجود روشنا و این علاقه چطور می‌تونستیم جدا باشیم؟
و کمر راست کرد و خودش را جلوتر کشید و به صورت برافروخته‌ی زن‌عمو دقیق شد.
- مگه نه این‌که خودتون می‌گفتید نگاه‌هات معصیت داره و فلان! منم کاری کردم که دیگه نه به گناه برم، نه پیش دخترم رو سیاه بشم.
و نگاه خسته‌اش را به سمت عمویی که از ابتدا مسکوت و صامت مقابلش نشسته بود، گرفت و در انتظار تایید ل*ب زد:
- مگه نه بابا؟
زن‌عمو نفس سنگین شده‌اش را با ذکری زیرلب رها کرد و صورتش را به سمت عمو گرداند تا او به این مکالمه‌ی بی سر و ته پایان بدهد. عمو، این تسلسل نگاه را به سمت من هدایت کرد و با آرامش همیشگی در صورتم خیره شد.
از شرم بود یا خجالت که ل*ب گزیدم و انگشتانم را محکم در گوشت کف دستم فرو‌ کردم تا خودداری کنم و با احساسات بهم ریخته‌ام به این جنجال دامن نزنم.
- برای همین مادرت جوابت رو نمیده؟
از چشمان تیزبینش، نفسم گرفت و چشمانم گرد شدند. لیوان چای یخ کرده‌ی میان انگشتانش را به همان سینی برنزه برگرداند و با زدن ضربه‌های ریز به زانوهایش، کمرش را صاف کرد.
- اشتباه کردین باباجان!
نگاهش را میان من و گرشا به گردش در آورد و قبل از اعتراض گرشا، مخاطب قرارش داد.
 - ازدواج‌تون اصلاً اشتباه نبوده. بحث مادرتم این نیست. خدا شاهده من و زهرا نبود یه شب بدون دعای شما سر روی بالشت بذاریم!
و سپس مرا مخاطب چشمانش قرار داد و پرسید:
- می‌دونی اشتباه شما چی بوده؟
می‌دانستم؛ اما گرشا اصرار داشت مقابل پدر و مادرش خلافش را نشان دهد و ثابت کند که اهل اشتباه نیست.
زبانم را به‌روی ل*ب‌هایم کشیدم و برای رهایی از حرارت نگاه عمو، سر به زیر انداختم و ل*ب زدم:
- بله و همه‌ی این‌ها تقصیر منه عمو. من بودم که گفتم مخفی کنیم تا حال مادرم با یادآوری گذشته خ*را*ب نشه؛ وگرنه گرشا کلی برنامه داشت.
بغض لعنتی که صاحب‌خانه‌ی همیشگی گلویم شده بود، صدایم را ضعیف‌تر و گرفته‌تر کرد.
سر بلند کردم و با همان صدا ادامه دادم:
- من خ*را*ب کردم. مادرم دیگه جوابم رو‌ نمیده، توروخدا شما دیگه از ما رو‌ی نگیرید! من با این اخلاق مامان کنار اومدم اما گرشا بدون شماها نمی‌تونه. تنهاش نذارید! اون، اون...
و دیگه نتوانستم مقابل احساسات به غلیان افتاده‌ی زنانه‌ام بایستم و به گریه افتادم. به سرعت برخاستم و فضای سنگین میان‌شان را به قصد رسیدن به هوای تازه و سرکوب عواطفم ترک کردم. خودم را به شب‌های ترسناک این خانه و خنده‌های بلند روشنا در میان درختان بلندش سپردم و تکیه زده به ستون گچ‌بری شده، به روشنایی چشم دوختم که با عموی معلوم‌الحالش مشغول سلفی و فیلم گرفتن بودند. در میان اشک و ناله، لبخندی کمرنگ کنج ل*ب‌هایم شکوفه زد و برای رهایی از عذاب‌ وجدان و هر احساس منفی ریشه کرده در وجودم، اشک‌هایم را کنار زدم و به صدای زیبای آرشا گوش سپردم که در مقابل دوربین و با در آ*غ*و*ش کشیدن روشنا در سکوت باغ می‌پیچید.
- دلبر ناز من، ناز که می‌کنی دلم آب میشه
تو بخند که خنده‌هات مسکنِ آب روی آتیشه
عشق ینی این‌که هستی و واسم همه‌چی جذاب میشه

«تو دستته رگ خواب دلم، می‌دونی عاشقتم چطوری بگو دل بکنم؟
هنوز برام مثل خوابی و پس چی میشه یه نفس صدات بزنم؟
دلبر ناز من، ناز که می‌کنی دلم آب میشه
تو بخند که خنده‌هات مسکنِ آب روی آتیشه
عشق ینی این که هستی و واسم همه‌چی جذاب میشه»
«رگ‌خواب، حمید حسام»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_صد‌و‌یک
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



- صدای خوبی داره، نه؟
لبخندی به گفته‌اش زدم و خیره به جذابیت عمو و برادر‌زادگی آن‌ دو، گرشایی که پشت سرم کمین کرده بود را مخاطب قرار دادم:
- از بچگی همینجور بود. یادته بابام همش کتاب‌ شعراش رو می‌داد آرشا براش بخونه؟ می‌گفت صدای این بچه نابه، خاصه!
نفسی گرفت و تنش را به کنارم رساند و با ب*غ*ل زدن دستانش به همان نقطه‌ای خیره شد که مقصد چشمان من نیز بود.
- یادمه. یادمه چقدر دوست داشت آرشا و یسنا وصله تن هم بشه.
لبخندم به سرعت کنار رفت و با یادآوری رازی که تنها میان ما سه‌نفر بود، اخم‌آلود به سمتش چرخیدم. متقابلاً نگاه گرفت و به سمتم چرخید و ادامه داد:
- منم به همون اندازه دوست دارم برادرم، شوهر خاله‌ی دخترم بشه.
گیج و سردرگم از کلمات دوپهلویش، چشم ریز کردم و تکیه از ستون گرفتم.
- چی میگی؟
لبخندی به سمتم روانه کرد و ل*ب‌هایش را محکم به روی هم فشرد و این یعنی فعلا قصد بازگو کردن ندارد؛ ولی من فاصله‌مان را کمتر کردم و خیره در نگاه پر حرفش، ل*ب زدم:
- بگو گرشا! ر*اب*طه‌ای بین یسنا و آرشا شکل گرفته؟ سکوتت اصلا کمک نمی‌کنه‌.
پوزخند حرصی زد و با آرامش یک به یک کلمات را ادا کرد:
- ر*اب*طه که خیلی وقته! ماها همه درگیر خودمون بودیم و نفهمیدیم اینا چطور دل باختن.
- چی؟!
چی بلندم، صدای آرشا را قطع کرد و نگاه ناباور من و عصبی گرشا به سمتش کشیده شد. روشنا با ذوق و شوق در آن لباس ورزشی‌های زمستانه بالا و پایین شد و با موهای گیس شده‌اش ما را خطاب قرار داد:
- داریم لایو می‌گیریم. لطفا هیس باشین!
و دوباره به سمت عمویش چرخید و هر دو فارغ از حضور ما به کارشان ادامه دادند.
- لطفا هیس باشین؟!
با صدای متعجب گرشا، نگاه از هیجان آن دو گرفتم و با نازک کردن پشت چشمی توجیحش کردم:
- عذرمی‌خوام؛ اما منظورش همون خفه‌شید بود.
ابرویی بالا انداخت و با حالت طلبکاری به جانم نق زد:
- به‌به! چه تربیتی!
در کمال وقاحت، لبخند زدم.
- خون تو، توی رگاشه عزیزم.
- رستا!
توبیخش را بی‌جواب گذاشتم و دستانم را به بازوهایش رساندم و سرم را بالا گرفتم.
- آرشا و یسنا چه جور ر*اب*طه‌ای دارن؟ از کجا فهمیدی؟
چشم ریز کرد و توجهش را به حرکت ل*ب‌هایم داد و با طمأنینه پاسخ داد:
- نمی‌دونم‌. فقط امروز اتفاقی شنیدم داشتن تلفنی حرف می‌زدن‌.
هوم کش‌داری سر دادم و همین‌که قصد مُهر کردن خطوط لبخندش را کردم، صدای زن‌عمو مرا به سرعت کنار انداخت و گرشا را خبردار نگه‌داشت.
- وقت شامه!
لبخندی به صورت مهربانش که در میان چارچوب ایستاده بود زدم و به عقب چرخیدم. رو به آرشایی که فارغ از گوشی شده بود و با روشنا پچ پچ می‌کرد صدایم را بلند کردم:
- وقت شامه بچه‌ها!
و به دنبال زن‌عمو راهی ساختمان شدم. میز را با کمک زن‌عمو و روشنا چیدیم و چندی بعد همگی مشغول خوردن دستپخت بی‌نظیر زن‌عمو و آن لوبیاپلوهای مشتی‌اش شدیم‌....

دلم همچنان طلب گریه داشت؛ اما زن‌ها یاد گرفته‌اند که همیشه در جمع خودشان را شادترین فرد نشان بدهند و من نیز باید از این قانون پیروی می‌کردم و برای لحظاتی از رستای نالان فاصله می‌گرفتم...

حین جمع کردن ظرف‌ها، صدای عمو، مرا از کار واداشت‌:
- بهتره یه مهمونی بگیرید.
نگاهم را به سمتش روانه کردم و پرسیدم:
- چه مهمونی؟
سینی حاوی ظروف کثیف را برداشت و گفت:
- یه مهمونی که همه فامیل از این محرمیت خبردار بشن‌. دوست ندارم پشت عروسم حرف بزنن.
و به سمت آشپزخانه رفت و به زن‌عمو پیوست. لبخندی به این محبت ریزش زدم و از این که آن‌ها بهتر از مامان با این قضیه کنار آمده بودند، صدها بار خدا را شکر کردم‌. دستمال را روی میز کشیدم و با حفظ همان لبخند با از اتمام کارهایم، به جمع گرشا، آرشا و روشنا پیوستم‌.
- نظرت چیه عزیزم؟
گرشا بود که مرا مخاطبش قرار داد. مبل کنارش را تسخیر کردم و حین نوازش موهای روشنا پرسیدم:
- درمورد؟
روشنا خسته از بازی‌های پیاپی‌اش، سرش را روی رانم قرار داد و در همان حالت نیمه دازکش، به تماشای انیمیشنش پرداخت‌. ب*وسه‌ای به روی گونه‌اش کاشتم و به سمت گرشا چرخیدم که پاسخ داد:
- آرشا این هفته کنسرت داره. ما هم بریم همراهش.
ابرویی بالا انداختم و به آرشا خیره شدم که لبخندی زد و ادامه‌ی کلام گرشا را به دست گرفت:
- آخر هفته توی قشم. که من فردا می‌رم. هم مسافرته هم انجام وظیفه. اگه مشکلی نیست زن‌عمو و یسنایی رو هم دعوت کنیم.
هنوز هم او را «یسنایی» خطاب می‌کرد و حین ادای اسمش چشمانش عجیب برق می‌زدند. من چه هالویی بودم که این نگاه و جدال میان‌شان را پای نساختن می‌گذاشتم‌.
زبانم را به روی ل*ب‌هایم کشیدم و قبل از هر کلامی صدای ذوق‌زده‌ی روشنا تصمیمم را برگرداند:
- وای! منم میام عمو! من آهنگ و کنسرت خیلی دوست دارم‌. من همراه شما بیام، باشه؟
و با ادای کلمه‌ی «باشه» به من چشم دوخت که لبخندی زدم و به سمت آرشا چرخیدم‌.
- سعی می‌کنم کارام رو مرتب کنم و بیام. به این سفر نیاز دارم‌؛ اما قول نمیدم مامانم بیاد. چون اصلا جوابم رو نمیده.
- خیلی خوبه. بازم اگه زن‌عمو اکی شد من جا براش از قبل کنار گذاشتم‌.
از محبتش لبخندم گسترش یافت و خرسند شدم از وجود چنین عمویی برای روشنای پر انرژی‌ام.
گوشی‌ام را از جیب جینم بیرون کشیدم و وارد صفحه‌ی چت با یسنا شدم.
- خوبی؟ مامان چطوره؟ هنوز آتشفشانه؟
به سرعت پاسخ داد:
- خوبم. خوبه. فقط حس می‌کنم پشیمونه؛ اما غرور داره‌.
- به نظرت زنگش بزنم؟
- نه. بذار بعدا. الان رفته با عکسای بابا خلوت کرده.
قلبم به چنگ افتاد از تنهایی مامان؛ اما بخاطر یسنا عقب‌نشینی کردم.
- می‌خواییم بریم کنسرت آرشا. قشم... میایی؟
- تنها بیام؟
- کسی برای همراهی مدنظرته؟





کد:
- صدای خوبی داره، نه؟
لبخندی به گفته‌اش زدم و خیره به جذابیت عمو و برادر‌زادگی آن‌ دو، گرشایی که پشت سرم کمین کرده بود را مخاطب قرار دادم:
- از بچگی همینجور بود. یادته بابام همش کتاب‌ شعراش رو می‌داد آرشا براش بخونه؟ می‌گفت صدای این بچه نابه، خاصه!
نفسی گرفت و تنش را به کنارم رساند و با ب*غ*ل زدن دستانش به همان نقطه‌ای خیره شد که مقصد چشمان من نیز بود.
- یادمه. یادمه چقدر دوست داشت آرشا و یسنا وصله تن هم بشه.
لبخندم به سرعت کنار رفت و با یادآوری رازی که تنها میان ما سه‌نفر بود، اخم‌آلود به سمتش چرخیدم. متقابلاً نگاه گرفت و به سمتم چرخید و ادامه داد:
- منم به همون اندازه دوست دارم برادرم، شوهر خاله‌ی دخترم بشه.
گیج و سردرگم از کلمات دوپهلویش، چشم ریز کردم و تکیه از ستون گرفتم.
- چی میگی؟
لبخندی به سمتم روانه کرد و ل*ب‌هایش را محکم به روی هم فشرد و این یعنی فعلا قصد بازگو کردن ندارد؛ ولی من فاصله‌مان را کمتر کردم و خیره در نگاه پر حرفش، ل*ب زدم:
- بگو گرشا! ر*اب*طه‌ای بین یسنا و آرشا شکل گرفته؟ سکوتت اصلا کمک نمی‌کنه‌.
پوزخند حرصی زد و با آرامش یک به یک کلمات را ادا کرد:
- ر*اب*طه که خیلی وقته! ماها همه درگیر خودمون بودیم و نفهمیدیم اینا چطور دل باختن.
- چی؟!
چی بلندم، صدای آرشا را قطع کرد و نگاه ناباور من و عصبی گرشا به سمتش کشیده شد. روشنا با ذوق و شوق در آن لباس ورزشی‌های زمستانه بالا و پایین شد و با موهای گیس شده‌اش ما را خطاب قرار داد:
- داریم لایو می‌گیریم... لطفا هیس باشین!
و دوباره به سمت عمویش چرخید و هر دو فارغ از حضور ما به کارشان ادامه دادند.
- لطفا هیس باشین؟!
با صدای متعجب گرشا، نگاه از هیجان آن دو گرفتم و با نازک کردن پشت چشمی توجیحش کردم:
- عذرمی‌خوام؛ اما منظورش همون خفه‌شید بود.
ابرویی بالا انداخت و با حالت طلبکاری به جانم نق زد:
- به‌به! چه تربیتی!
در کمال وقاحت، لبخند زدم.
- خون تو، توی رگاشه عزیزم.
- رستا!
توبیخش را بی‌جواب گذاشتم و دستانم را به بازوهایش رساندم و سرم را بالا گرفتم.
- آرشا و یسنا چه جور ر*اب*طه‌ای دارن؟ از کجا فهمیدی؟
چشم ریز کرد و توجهش را به حرکت ل*ب‌هایم داد و با طمأنینه پاسخ داد:
- نمی‌دونم‌. فقط امروز اتفاقی شنیدم داشتن تلفنی حرف می‌زدن‌.
هوم کش‌داری سر دادم و همین‌که قصد مُهر کردن خطوط لبخندش را کردم، صدای زن‌عمو مرا به سرعت کنار انداخت و گرشا را خبردار نگه‌داشت.
- وقت شامه!
لبخندی به صورت مهربانش که در میان چارچوب ایستاده بود زدم و به عقب چرخیدم. رو به آرشایی که فارغ از گوشی شده بود و با روشنا پچ پچ می‌کرد صدایم را بلند کردم:
- وقت شامه بچه‌ها!
و به دنبال زن‌عمو راهی ساختمان شدم. میز را با کمک زن‌عمو و روشنا چیدیم و چندی بعد همگی مشغول خوردن دستپخت بی‌نظیر زن‌عمو و آن لوبیاپلوهای مشتی‌اش شدیم‌....

دلم همچنان طلب گریه داشت؛ اما زن‌ها یاد گرفته‌اند که همیشه در جمع خودشان را شادترین فرد نشان بدهند و من نیز باید از این قانون پیروی می‌کردم و برای لحظاتی از  رستای نالان فاصله می‌گرفتم...

حین جمع کردن ظرف‌ها، صدای عمو، مرا از کار واداشت‌:
- بهتره یه مهمونی بگیرید.
نگاهم را به سمتش روانه کردم و پرسیدم:
- چه مهمونی؟
سینی حاوی ظروف کثیف را برداشت و گفت:
- یه مهمونی که همه فامیل از این محرمیت خبردار بشن‌. دوست ندارم پشت عروسم حرف بزنن.
و به سمت آشپزخانه رفت و به زن‌عمو پیوست. لبخندی به این محبت ریزش زدم و از این که آن‌ها بهتر از مامان با این قضیه کنار آمده بودند، صدها بار خدا را شکر کردم‌. دستمال را روی میز کشیدم و با حفظ همان لبخند با از اتمام کارهایم، به جمع گرشا، آرشا و روشنا پیوستم‌.
- نظرت چیه عزیزم؟
گرشا بود که مرا مخاطبش قرار داد. مبل کنارش را تسخیر کردم و حین نوازش موهای روشنا پرسیدم:
- درمورد؟
روشنا خسته از بازی‌های پیاپی‌اش، سرش را روی رانم قرار داد و در همان حالت نیمه دازکش، به تماشای انیمیشنش پرداخت‌. ب*وسه‌ای به روی گونه‌اش کاشتم و به سمت گرشا چرخیدم که پاسخ داد:
- آرشا این هفته کنسرت داره. ما هم بریم همراهش.
ابرویی بالا انداختم و به آرشا خیره شدم که لبخندی زد و ادامه‌ی کلام گرشا را به دست گرفت:
- آخر هفته توی قشم. که من فردا می‌رم. هم مسافرته هم انجام وظیفه. اگه مشکلی نیست زن‌عمو و یسنایی رو هم دعوت کنیم.
هنوز هم او را «یسنایی» خطاب می‌کرد و حین ادای اسمش چشمانش عجیب برق می‌زدند. من چه هالویی بودم که این نگاه و جدال میان‌شان را پای نساختن می‌گذاشتم‌.
زبانم را به روی ل*ب‌هایم کشیدم و قبل از هر کلامی صدای ذوق‌زده‌ی روشنا تصمیمم را برگرداند:
- وای! منم میام عمو! من آهنگ و کنسرت خیلی دوست دارم‌. من همراه شما بیام، باشه؟
و با ادای کلمه‌ی «باشه» به من چشم دوخت که لبخندی زدم و به سمت آرشا چرخیدم‌.
- سعی می‌کنم کارام رو مرتب کنم و بیام. به این سفر نیاز دارم‌؛ اما قول نمیدم مامانم بیاد. چون اصلا جوابم رو نمیده.
- خیلی خوبه. بازم اگه زن‌عمو اکی شد من جا براش از قبل کنار گذاشتم‌.
از محبتش لبخندم گسترش یافت و خرسند شدم از وجود چنین عمویی برای روشنای پر انرژی‌ام.
گوشی‌ام را از جیب جینم بیرون کشیدم و وارد صفحه‌ی چت با یسنا شدم.
- خوبی؟ مامان چطوره؟ هنوز آتشفشانه؟
به سرعت پاسخ داد:
- خوبم. خوبه. فقط حس می‌کنم پشیمونه؛ اما غرور داره‌.
- به نظرت زنگش بزنم؟
- نه. بذار بعدا. الان رفته با عکسای بابا خلوت کرده.
قلبم به چنگ افتاد از تنهایی مامان؛ اما بخاطر یسنا عقب‌نشینی کردم.
- می‌خواییم بریم کنسرت آرشا. قشم... میایی؟
- تنها بیام؟
- کسی برای همراهی مدنظرته؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_صد‌و‌دو
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


- نه! آخه مامان نمیاد‌.
- خورشید کنار مامان هست.
- من که از خدامه!
استیکر خنده فرستاد که لبخندی زدم و با نوشتن اوکی از صفحه چت خارج شدم. وارد صفحه‌ی آوش شدم که با دیدن آنلاین بودنش به سرعت تایپ کردم:
- سلام. در چه حالی؟
کمی طول کشید تا پاسخ داد:
- سلام خانم پنهان‌کار! مادرت من رو هم به فحش بست. الانم از ترس داد و بیدادش پناه اوردم به پناهم!
خندیدم و برایش ویس فرستادم:
- خیلی بیشعوری آوش! این‌ وقت شب میری خونه‌‌ی دختره که چی؟ از نبود خونواده‌اش سواستفاده نکن. این‌جا که کشور خودت نیست ع*و*ضی!
متقابلاً ویس فرستاد که صدای گوشی را از احتمالات بی‌چاک و بستی دهانش کم کردم.
- همون دختره من رو مهمون کرده. من که بی‌اجازه جایی نمیرم مامور بهشت! ع*و*ضی هم اون داییته که مدام هانیه رو به خونه دعوت می‌کنه.
قهقه‌ام بلند شد و به سرعت تایپ کردم:
- بی‌ادب! هردوتاتون لنگه‌ی همین.
- اوه! فکر کردی گرشا جونت خوبه؟ نذار یادت بیارم.
نگاهی به سمت گرشا کردم که مشغول ریز ریز حرف زدن با برادرش بود. دستی به صورت خواب‌آلود روشنا کشیدم و برای بیدار نشدنش گوشی را سایلنت کردم و تایپ کردم:
- خیلی بیشعوری! اصلاً برو‌ پیش همون پناه جانت.
- معلومه که میرم. تازه برام پیتزا درست کرده بیا و ببین.
و عکسی برایم فرستاد که با دیدن خوش‌رنگ و لعابی‌اش دهانم آب افتاد.
- کوفتت بشه یالغوز!
- هی! من فرهنگ لغتم خیلی خیلی پیشرفت کرده.
و استیکر عصبی که برایش زبان‌درازی کردم و از صفحه چت بیرون آمدم. گوشی را درون جیبم قرار دادم و به نوازش موهای روشنا پرداختم‌. تکان ریزی خورد و پهلو به پهلو شد و‌ صورتش را به شکمم فشرد که قلبم از احساسات مادرانه‌ام به تکاپو افتاد و صورتم گل انداخت.
مامان به‌خاطر روشنا هم که شده، مرا رها نمی‌کرد. بالاخره از خر شیطان پیاده می‌شد. شاید مرا کنار می‌گذاشت اما روشنا را نه. دخترکم که در زمان بارداری‌ام هیچ محبتی از مادربزرگش ندید؛ اما به محض اولین آ*غ*و*ش، دُردانه‌ و دلیل زندگی‌اش شد.
با آمدن عمو و زن‌عمو، بازهم تشکر کردم از زحمتی که برای امشب کشیده بودند و آن دو فارغ از تعارفات، ما را راهی خانه کردند.
گرشا، روشنای غرق خواب را روی تختش قرار داد و به سالن برگشت. لباس‌هایم را با شلوار و تیشرت ساده‌ای تعویض کردم و موهایم را با کش محکم بستم. به سمت آشپزخانه رفتم و پرسیدم:
- آب می‌خوری؟
صدایش از پشت جزیره آمد.
- نه‌‌. میرم بخوابم، میای که؟
لیوان را زیر شیرآب قرار دادم و به صورت خسته‌اش چشم دوختم.
- آره برو.
سری جنباند و تکیه برداشت و به سرعت به اتاق پناه برد. بعد از خوردن آب، به اتاق‌خواب رفتم و روی تخت نشستم. گرشا با نیم‌تنه‌ی عر*یا*نش به شکم چرخید و دستانش را به زیر بالشت قرار داد که حاصل زحمات چندساله‌اش را به رخم کشید.
لبخندی به صورت غرق خوابش زدم و ل*ب زدم:
- مامان و بابات خیلی خوبن!
چشمان بسته‌اش را باز کرد و با ولومی آرامش‌بخش زمزمه کرد:
- تو خوبی که همه رو خوب می‌بینی.
ل*ب‌هایم بیشتر کش آمدند و انگشتانش به بازویم چنگ انداختند که به اجبار در کنارش دراز کشیدم و دمی عمیق در هوای میان‌مان کشیدم‌. خیره به سقف سفید صدایش زدم.
- گرشا!
«هومی» درون گلو گفت و من برایش حرف زدم.
- فردا به مامان زنگ می‌زنم اگه جواب نداد میرم خونه، دلم نمی‌خواد ازم ناراحت باشه. کار خوبیه نه؟
و برای تایید شدنم سر چرخاندم که با نگاه خیره‌اش روبه‌رو شدم. گرمای پرمحبت دستانش را به موهای بسته شده‌ام رساند و نجوا کرد:
- خیلی خوبه. منم یه روز تنهایی میرم پیشش.
- ممنون.
چشمانش را با اطمینان بست و باز کرد که از دیدن خستگی‌اش، ل*ب‌هایم را به گونه‌اش چسباندم و با گفتن «شب‌بخیر» راهی خوابی عمیق کردمش.
خواب، از چشم‌هایم فراری شده بود و ذهنم از هر موضوعی برای دامن زدن به این بی‌خوابی دریغ نمی‌کرد. به یسنا فکر کردم که گمان عاشق شدنش را نداشتم. به آرشا که باید به پای من و برادرش می‌سوخت. به روشنا که بیشتر وقتش را به پدرش و خانواده‌ی پدری‌اش اختصاص داده. حتی به مامان و عمو. به کینه‌ها و آوشی که دلم لک زده بود برای برادرانه‌هایش را خارج از کارخانه.
با بلند شدن صدای پیامک گوشی گرشا، دستم را به سمتش دراز کردم و از روی پاتختی برداشتم تا اگر پیام مهمی که از سوی مربی تیم که منتظرش بود، باشد طبق خواسته‌اش بیدارش کنم؛ اما با دیدن آن نام کذایی و استیکر قلبی که در صفحه‌ی قفل نمایان بود، خون در رگ‌هایم منجمد شد و تمام وجودم به سردی نشست. نگاه مبهوتم را به گرشایی دادم که غرق خواب بود و مرا با آن عذاب تنها گذاشته بود. ل*ب‌هایم به لرزش افتادند و انگشتان پایم گزگز کنان در نرمی تشک فرو رفتند. بغضی که بالا می‌آمد را به سختی پایین فرستادم و برخلاف اخلاقم، قفل را باز کردم‌. وارد صفحه‌ی چت‌شان شدم و شروع پیام‌هایی که از امروز صبح بود را از اول خواندم. گرشا، شروع کننده‌ی این مکالمه‌ی لعنتی بود.
- کجایی؟
- سلام عزیزم! فکر نمی‌کردم از بلاکی در اومده باشم. اصلاً شوک شدم. خونه‌ی خودمم. جونم؟
در کمال تعجب به طور واقعی عقم گرفت از «جونم» غلیظی که انتهای پیامش بود. بزاق تلخ دهانم را فرو فرستادم و حریصانه بی‌توجه به سری که دنگ‌دنگ می‌کوبید، به خواندن ادامه دادم:
- می‌خوام ببینمت. کار واجبی دارم.
- دلت برام تنگ شده؟ پس اون همه تاهل و تعهدی که می‌گفتی چی شد؟
- حرف مفت نزن! حالم خرابه و بهت نیاز دارم. حالا یه کلوم! می‌خوای هم رو ببینیم یا نه؟
- معلومه که می‌خوام. امشب بیا منتظرتم با سوپرایز.
- امشب مشغولم. فردا چطوره؟
و پیام نهایی که حالا برای گرشا ارسال شده بود:
- اوکی، حله عزیزم. همون رنگی رو می‌پوشم که دوست داری‌.
و استیکر لعنتی قلب در انتهای پیامش.
صدای توجیهات گرشا در سرم می‌پیچید و پیام‌ها برایم دهن کجی می‌کردند. لرزش دست‌هایم به وضوح قابل رویت بودند و‌ صفحه‌ی گوشی مدام میان انگشتانم تکان می‌خورد؛ اما همچنان نام لاتین «BAHAR» در مقابل چشمانم صامت و استوار مانده بود. اجازه‌ی باریدن ندادم و پیام را به حالت خوانده نشده برگرداندم و گوشی را در حالت اولیه قرار دادم. به سرعت از تخت پایین رفتم و خودم را به آشپزخانه رساندم. سیاهی چشمانم، ترس را بر تمام احساساتم چیره کرد و همین‌که قدم دیگری به سمت جزیره برداشتم، انفجاری عجیب در سرم رخ داد و گوش‌هایم سوت کشیدند. سوت بلندی که باعث بلندتر شدن صدایم که نام گرشا را ادا می‌کرد، شد.



پ.ن:
ناملایمتی‌های روزگار باز، آغاز، شد...


کد:
- نه! آخه مامان نمیاد‌.
- خورشید کنار مامان هست.
- من که از خدامه!
استیکر خنده فرستاد که لبخندی زدم و با نوشتن اوکی از صفحه چت خارج شدم. وارد صفحه‌ی آوش شدم که با دیدن آنلاین بودنش به سرعت تایپ کردم:
- سلام. در چه حالی؟
کمی طول کشید تا پاسخ داد:
- سلام خانم پنهان‌کار! مادرت من رو هم به فحش بست. الانم از ترس داد و بیدادش پناه اوردم به پناهم!
خندیدم و برایش ویس فرستادم:
- خیلی بیشعوری آوش! این‌ وقت شب میری خونه‌‌ی دختره که چی؟ از نبود خونواده‌اش سواستفاده نکن. این‌جا که کشور خودت نیست ع*و*ضی!
متقابلاً ویس فرستاد که صدای گوشی را از احتمالات بی‌چاک و بستی دهانش کم کردم.
- همون دختره من رو مهمون کرده. من که بی‌اجازه جایی نمیرم مامور بهشت! ع*و*ضی هم اون داییته که مدام هانیه رو به خونه دعوت می‌کنه.
قهقه‌ام بلند شد و به سرعت تایپ کردم:
- بی‌ادب! هردوتاتون لنگه‌ی همین.
- اوه! فکر کردی گرشا جونت خوبه؟ نذار یادت بیارم.
نگاهی به سمت گرشا کردم که مشغول ریز ریز حرف زدن با برادرش بود. دستی به صورت خواب‌آلود روشنا کشیدم و برای بیدار نشدنش گوشی را سایلنت کردم و تایپ کردم:
-  خیلی بیشعوری! اصلاً برو‌ پیش همون پناه جانت.
- معلومه که میرم. تازه برام پیتزا درست کرده بیا و ببین.
و عکسی برایم فرستاد که با دیدن خوش‌رنگ و لعابی‌اش دهانم آب افتاد.
- کوفتت بشه یالغوز!
- هی! من فرهنگ لغتم خیلی خیلی پیشرفت کرده.
و استیکر عصبی که برایش زبان‌درازی کردم و از صفحه چت بیرون آمدم. گوشی را درون جیبم قرار دادم و به نوازش موهای روشنا پرداختم‌. تکان ریزی خورد و پهلو به پهلو شد و‌ صورتش را به شکمم فشرد که قلبم از احساسات مادرانه‌ام به تکاپو افتاد و صورتم گل انداخت.
مامان به‌خاطر روشنا هم که شده، مرا رها نمی‌کرد. بالاخره از خر شیطان پیاده می‌شد. شاید مرا کنار می‌گذاشت اما روشنا را نه. دخترکم که در زمان بارداری‌ام هیچ محبتی از مادربزرگش ندید؛ اما به محض اولین آ*غ*و*ش، دُردانه‌ و دلیل زندگی‌اش شد.
با آمدن عمو و زن‌عمو، بازهم تشکر کردم از زحمتی که برای امشب کشیده بودند و آن دو فارغ از تعارفات، ما را راهی خانه کردند.
گرشا، روشنای غرق خواب را روی تختش قرار داد و به سالن برگشت. لباس‌هایم را با شلوار و تیشرت ساده‌ای تعویض کردم و موهایم را با کش محکم بستم. به سمت آشپزخانه رفتم و پرسیدم:
- آب می‌خوری؟
صدایش از پشت جزیره آمد.
- نه‌‌. میرم بخوابم، میای که؟
لیوان را زیر شیرآب قرار دادم و به صورت خسته‌اش چشم دوختم.
- آره برو.
سری جنباند و تکیه برداشت و به سرعت به اتاق پناه برد. بعد از خوردن آب، به اتاق‌خواب رفتم و روی تخت نشستم. گرشا با نیم‌تنه‌ی عر*یا*نش به شکم چرخید و دستانش را به زیر بالشت قرار داد که حاصل زحمات چندساله‌اش را به رخم کشید.
لبخندی به صورت غرق خوابش زدم و ل*ب زدم:
- مامان و بابات خیلی خوبن!
چشمان بسته‌اش را باز کرد و با ولومی آرامش‌بخش زمزمه کرد:
- تو خوبی که همه رو خوب می‌بینی.
ل*ب‌هایم بیشتر کش آمدند و انگشتانش به بازویم چنگ انداختند که به اجبار در کنارش دراز کشیدم و دمی عمیق در هوای میان‌مان کشیدم‌. خیره به سقف سفید صدایش زدم.
- گرشا!
«هومی» درون گلو گفت و من برایش حرف زدم.
- فردا به مامان زنگ می‌زنم اگه جواب نداد میرم خونه، دلم نمی‌خواد ازم ناراحت باشه. کار خوبیه نه؟
و برای تایید شدنم سر چرخاندم که با نگاه خیره‌اش روبه‌رو شدم. گرمای پرمحبت دستانش را به موهای بسته شده‌ام رساند و نجوا کرد:
- خیلی خوبه. منم یه روز تنهایی میرم پیشش.
- ممنون.
چشمانش را با اطمینان بست و باز کرد که از دیدن خستگی‌اش، ل*ب‌هایم را به گونه‌اش چسباندم و با گفتن «شب‌بخیر» راهی خوابی عمیق کردمش.
خواب، از چشم‌هایم فراری شده بود و ذهنم از هر موضوعی برای دامن زدن به این بی‌خوابی دریغ نمی‌کرد. به یسنا فکر کردم که گمان عاشق شدنش را نداشتم. به آرشا که باید به پای من و برادرش می‌سوخت. به روشنا که بیشتر وقتش را به پدرش و خانواده‌ی پدری‌اش اختصاص داده. حتی به مامان و عمو. به کینه‌ها و آوشی که دلم لک زده بود برای برادرانه‌هایش را خارج از کارخانه.
با بلند شدن صدای پیامک گوشی گرشا، دستم را به سمتش دراز کردم و از روی پاتختی برداشتم تا اگر پیام مهمی که از سوی مربی تیم که منتظرش بود، باشد طبق خواسته‌اش بیدارش کنم؛ اما با دیدن آن نام کذایی و استیکر قلبی که در صفحه‌ی قفل نمایان بود، خون در رگ‌هایم منجمد شد و تمام وجودم به سردی نشست. نگاه مبهوتم را به گرشایی دادم که غرق خواب بود و مرا با آن عذاب تنها گذاشته بود. ل*ب‌هایم به لرزش افتادند و انگشتان پایم گزگز کنان در نرمی تشک فرو رفتند. بغضی که بالا می‌آمد را به سختی پایین فرستادم و برخلاف اخلاقم، قفل را باز کردم‌. وارد صفحه‌ی چت‌شان شدم و شروع پیام‌هایی که از امروز صبح بود را از اول خواندم. گرشا، شروع کننده‌ی این مکالمه‌ی لعنتی بود.
- کجایی؟
- سلام عزیزم! فکر نمی‌کردم از بلاکی در اومده باشم. اصلاً شوک شدم. خونه‌ی خودمم. جونم؟
در کمال تعجب به طور واقعی عقم گرفت از «جونم» غلیظی که انتهای پیامش بود. بزاق تلخ دهانم را فرو فرستادم و حریصانه بی‌توجه به سری که دنگ‌دنگ می‌کوبید، به خواندن ادامه دادم:
- می‌خوام ببینمت. کار واجبی دارم.
- دلت برام تنگ شده؟ پس اون همه تاهل و تعهدی که می‌گفتی چی شد؟
- حرف مفت نزن! حالم خرابه و بهت نیاز دارم. حالا یه کلوم! می‌خوای هم رو ببینیم یا نه؟
- معلومه که می‌خوام. امشب بیا منتظرتم با سوپرایز.
- امشب مشغولم. فردا چطوره؟
و پیام نهایی که حالا برای گرشا ارسال شده بود:
- اوکی، حله عزیزم. همون رنگی رو می‌پوشم که دوست داری‌.
و استیکر لعنتی قلب در انتهای پیامش.
صدای توجیهات گرشا در سرم می‌پیچید و پیام‌ها برایم دهن کجی می‌کردند. لرزش دست‌هایم به وضوح قابل رویت بودند و‌ صفحه‌ی گوشی مدام میان انگشتانم تکان می‌خورد؛ اما همچنان نام لاتین «BAHAR» در مقابل چشمانم صامت و استوار مانده بود. اجازه‌ی باریدن ندادم و پیام را به حالت خوانده نشده برگرداندم و گوشی را در حالت اولیه قرار دادم. به سرعت از تخت پایین رفتم و خودم را به آشپزخانه رساندم. سیاهی چشمانم، ترس را بر تمام احساساتم چیره کرد و همین‌که قدم دیگری به سمت جزیره برداشتم، انفجاری عجیب در سرم رخ داد و گوش‌هایم سوت کشیدند. سوت بلندی که باعث بلندتر شدن صدایم که نام گرشا را ادا می‌کرد، شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_صد‌و‌سه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



بار دیگر میان دو کتفم را نوازش کرد و پرسید:
- بهتری عزیزم؟
چشمان نمناکم را به صورتش دادم که نگرانی از تمام اجزایش می‌بارید؛ اما با دل شکسته‌ام چه‌ می‌کردم که دیگر این مرد را باور نمی‌کرد؟
بدون منتظر ماندن برای جوابم، لیوان آب قند را مقابل ل*ب‌هایم قرار داد که بالاجبار مابقی محتویاتش را نوشیدم و سرم را عقب کشیدم. به پشتی مبل تکیه دادم و چشمان بی‌جانم را در حدقه گرداندم که با صورت گریان و سرخ روشنا روبه‌رو شدم. لبخندی به روی صورت نشاندم و آغوشم را برایش باز کردم.
- چیزی نیست دخترم. بیا بغلم!
به سرعت از روی مبل تک‌نفره جهید و میان دستانم قرار گرفت. سرش را به س*ی*نه‌ی سنگینم فشردم و به‌ چشمانم فرمان مقاومت دادم تا دیگر اشک نریزند. برای منی که هرچه کردم، خودم کردم. ب*وسه‌ای به روی موهای نامرتبش زدم و به زیر گوشش زمزمه کردم:
- امشب درست شام نخوردم برای همین حالم بد شد.
با بغض سری تکان داد و پرسید:
- می‌خوای برات از خوراکی‌های خودم بیارم؟
و بدون آن‌که منتظر پاسخی از سمتم باشد، به‌سرعت به اتاقش پناه برد‌. دست گرم گرشا که به نوازش شانه‌هایم پرداخت، نام بهار در پس ذهنم اکو شد و چشمانم باز به سیاهی کشیده شدند که به سرعت عقب کشیدم و‌ با نگاهی گریزان از صورتش ل*ب زدم:
- خوبم.
ب*وسه‌اش حکم نیش عقرب را داشت وقتی به روی شقیقه‌ام نشست و آغوشش از زهر، تلخ‌تر بود‌.
- من رو ترسوندی. می‌خوای بریم بیمارستان؟
سری به طرفین تکان دادم و با وجود تنهایی که بدنم طلب می‌کرد، در میان بازوانش ماندم و چشم بستم‌. اصلا،ً اصلاً شاید خیانتی در کار نبود و من بازهم اشتباه گذشته را تکرار می‌کردم. یک دیدار ساده که این‌همه شک و تردید نداشت! گرشا به من قول داده بود و مطمئناً بخاطر روشنا هم که شده این بلا را سر زندگی‌مان نمی‌آورد. اصلاً من چه چیزی کم گذاشته بودم؟ در زندگی که پابه‌پایش می‌آمدم، در بزرگ کردن دخترمان که بیشتر مسئولیتش را به جان می‌خریدم و به جز شش ساعت کار مفید در کارخانه، مابقی روز در اختیارشان بودم. من، به عنوان یک زن، دیگر باید چقدر از خودگذشتگی می‌کردم؟
انگشتانش آرام و با محبت بازویم را نوازش کردند که غرق در حس گناه و پشیمانی از تصورم از او‌ شدم. گرشا خوب بود، نگاهش پاک و دلش پاک‌تر بود. ناخواسته شد که از افکار رستای درونم بغض کردم و او را خطاب قرار دادم:
- ببخشید.
و او عذرخواهی‌ام را به پای نگران شدنش گذاشت که حصارش را تنگ‌تر کرد و زمزمه‌اش را هم‌نوا با ب*وسه‌ی محکمش به روی استخوان ریز پشت گوشم رها کرد.
- عزیزدلم! چیزی نیست.
با آمدن روشنا، اصلاً تکان نخورد و دخترمان را نیز در میان آغوشش جای داد. روشنا ویفر شکلاتی در دستش را به سرعت باز کرد و مقابل دهانم قرار داد.
- بخور ماما‌! من قول میدم بعد از خوردنش دیگه چشمات بسته نشن.
من روزی هزاربار برای چرخیدن زبان شیرینش در کام کودکانه‌اش جان می‌دادم‌ و این‌بار هم استثنایی نبود. به خواسته‌اش جامه‌ی عمل پوشاندم و با جان و دل هدیه‌ی دوست‌داشتنی‌اش را قبول کردم. در میان آ*غ*و*ش‌ مردانه‌ی همسرم و نوازش دستان کوچک فرزندم، تمام افکار منفی‌ام را به گورستان ذهنم فرستادم و خودم را برای فردایی به مراتب بدتر آماده کردم. فارغ از این‌که این افکار جرقه‌ی نابودی من بود.
****
تقریباً جیغ کشیدم که در جایش صامت ماند.
- مامان!
پا به زمین کوبیدم و با صورتی خیس از اشک نالیدم:
- چرا دوباره پشتم رو خالی می‌کنی؟ چرا برای یک‌بارم که شده نشون نمیدی من رو دوست داری؟
بغضی که در گلویم رخنه کرده بود، صدایم را گرفته و مردانه کرده بود؛ اما او همان‌طور پشت به من با دلی سنگی در میان سالن ایستاده بود.
با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و قدمی به سمتش برداشتم.
- از بچگی همین بوده. حتی وقتی از گرشا جدا شدم تو پشتم رو خالی کردی. می‌دونی چه حالی داشتم؟ اگه تو شوهرت رو از دست داده بودی، من پدر و همسر و رویاهام رو یک‌جا از دست دادم؛ اما به‌خاطر شما و یسنا دم نزدم و لال شدم.
هق زدم و قدمی بیشتر نزدیکش شدم و با صدایی لرزان خطابش قرار دادم:
- مامان!
شانه‌هایم که شروع به لرزیدن کردند، نتوانستم غرورم را حفظ کنم و در همان حالت دستانم را به دور شانه‌هایش حلقه کردم و صورت خیسم را با هق هق به کتفش چسباندم. هنوز پنج دقیقه از آمدنم و دیدن صورت اخم‌آلود و بی‌حرف او نمی‌گذشت؛ اما به اندازه‌ی سال‌ها برایش اشک ریختم و صدایش زدم.
- چرا این همه سنگ‌دلی مامان؟ مگه من بچه‌ات نیستم؟ چرا من رو دوست نداری؟
صدای گرفته‌اش دلم را چنگ انداخت؛ اما کلامش قلبم را درهم شکست.
- تو هیچ‌وقت دختر من نبودی.
گفت و بی‌رحمانه دستانم را کنار زد و به سمتم‌ چرخید. در مقابل صورت مبهوتم، اخم‌هایش را بیشتر درهم کشید و نم چشمانش را کنار زد.
- من همیشه تو رو همدم خودم می‌دونستم رستا، نه دخترم! تو رفیقم بودی و همدمم؛ برای همین کوچک‌ترین اشتباهت من رو به حد مرگ می‌ترسوند. اگه اشتباهات تو رو یسنا انجام می‌داد می‌تونستم بگذرم چون یسنا پاره‌ی تنمه، دخترمه؛ اما تو همدمم بودی و نمی‌تونستم با اشتباهاتت کنار بیام. دست خودم نبود که از اولش فکر می‌کردم تو بیشتر از سنت می‌فهمی و بزرگ می‌دیدمت‌.
چانه لرزاندم و هق‌هقم را با فشردن دندان‌ها و ل*ب‌هایم به روی هم در د*ه*ان خاموش کردم.
- درد من انتخاب‌هات نیست، درد من کمرنگ شدنم توی زندگیته. من، منی که مادرتم باید از یه غریبه بشنوم که دخترم ازدواج کرده؟ باید از یه غریبه بشنوم که...
دستانش را با عصبانیت به طرفین تکان داد و صدایش را بلند کرد.
- اصلاً چرا دارم نبش قبر می‌کنم؟ برو رستا! حضورت این‌جا من رو عصبی می‌کنه و من نمی‌خوام موقع عروسی برادرم مثل قبل گوشه‌گیر و دپرس باشم. برو!
دستانم را به سمتش دراز کردم که قدمی به عقب برداشت و غرید:
- نمی‌فهمی چی میگم؟ دوست‌داری بیرونت کنم؟
مبهوت‌تر از قبل در جایم میخکوب شدم و سرمای نگاهش تنم را به چالش کشاند. از آچمز شدنم استفاده کرد و با عقب‌گردی سریع خودش را به پله‌ها رساند و حین بالارفتن از آن‌ها صدایش را بلند کرد:
- به شوهرت بگو این‌قدر به من زنگ نزنه. من هیچ مشکلی باهاش ندارم. کسی که من رو بی‌عرج و‌ قرب کرده دختر خودمه! بهش بگو نوه‌‌ام رو بیاره می‌خوام ببینمش.
و مرا با دلی شکسته و‌ رنجور تنها گذاشت و سکوت و سرمای سالن را به وجودم تقدیم کرد.
دلم می‌خواست بر سرش فریاد بزنم که این همدمی و توقعت از من را نمی‌خواهم، من دلم می‌خواهد دخترت باشم نه رفیقت!
ای کاش هیچکس از من توقعی نداشت که من هم انسان بودم و خسته می‌شدم از برآورده کردن توقعات دیگران. به خدا که از این‌همه انتظار بریده بودم. با قرار گرفتن دستمال کاغذی مقابل صورتم، چشمان بارانی‌ام را از راه‌پله‌های خاموش گرفتم و با گرفتن دستمال به سمت فرد یاری‌رسان برگشتم.
آوش نگاه سردش را به صورتم انداخت و پرسید:
- بازم می‌خوای جا بزنی؟ بازم می‌خوای به‌خاطر بقیه از خودت بگذری؟
- داداش!
شانه‌ام را به سرعت در میان دستانش اسیر کرد و زیر گوشم پچ زد:
- جان داداش! من می‌میرم وقتی این‌جور ضعیف میشی.
سرم را به س*ی*نه‌ی امنش سپردم و با دستمال اشک را از صورتم کنار زدم. پلک خواباندم و با بغض، دردم را نالیدم.
- دیگه تموم شد! تا وقتی کسی به من اهمیت نده، منم مثل خودش رفتار می‌کنم. از راضی کردن همه خسته شدم.




کد:
بار دیگر میان دو کتفم را نوازش کرد و پرسید:
- بهتری عزیزم؟
چشمان نمناکم را به صورتش دادم که نگرانی از تمام اجزایش می‌بارید؛ اما با دل شکسته‌ام چه‌ می‌کردم که دیگر این مرد را باور نمی‌کرد؟
بدون منتظر ماندن برای جوابم، لیوان آب قند را مقابل ل*ب‌هایم قرار داد که بالاجبار مابقی محتویاتش را نوشیدم و سرم را عقب کشیدم. به پشتی مبل تکیه دادم و چشمان بی‌جانم را در حدقه گرداندم که با صورت گریان و سرخ روشنا روبه‌رو شدم. لبخندی به روی صورت نشاندم و آغوشم را برایش باز کردم.
- چیزی نیست دخترم. بیا بغلم!
به سرعت از روی مبل تک‌نفره جهید و میان دستانم قرار گرفت. سرش را به س*ی*نه‌ی سنگینم فشردم و به‌ چشمانم فرمان مقاومت دادم تا دیگر اشک نریزند. برای منی که هرچه کردم، خودم کردم. ب*وسه‌ای به روی موهای نامرتبش زدم و به زیر گوشش زمزمه کردم:
- امشب درست شام نخوردم برای همین حالم بد شد.
با بغض سری تکان داد و پرسید:
- می‌خوای برات از خوراکی‌های خودم بیارم؟
و بدون آن‌که منتظر پاسخی از سمتم باشد، به‌سرعت به اتاقش پناه برد‌. دست گرم گرشا که به نوازش شانه‌هایم پرداخت، نام بهار در پس ذهنم اکو شد و چشمانم باز به سیاهی کشیده شدند که به سرعت عقب کشیدم و‌ با نگاهی گریزان از صورتش ل*ب زدم:
- خوبم.
ب*وسه‌اش حکم نیش عقرب را داشت وقتی به روی شقیقه‌ام نشست و آغوشش از زهر، تلخ‌تر بود‌.
- من رو ترسوندی. می‌خوای بریم بیمارستان؟
سری به طرفین تکان دادم و با وجود تنهایی که بدنم طلب می‌کرد، در میان بازوانش ماندم و چشم بستم‌. اصلا،ً اصلاً شاید خیانتی در کار نبود و من بازهم اشتباه گذشته را تکرار می‌کردم. یک دیدار ساده که این‌همه شک و تردید نداشت! گرشا به من قول داده بود و مطمئناً بخاطر روشنا هم که شده این بلا را سر زندگی‌مان نمی‌آورد. اصلاً من چه چیزی کم گذاشته بودم؟ در زندگی که پابه‌پایش می‌آمدم، در بزرگ کردن دخترمان که بیشتر مسئولیتش را به جان می‌خریدم و به جز شش ساعت کار مفید در کارخانه، مابقی روز در اختیارشان بودم. من، به عنوان یک زن، دیگر باید چقدر از خودگذشتگی می‌کردم؟
انگشتانش آرام و با محبت بازویم را نوازش کردند که غرق در حس گناه و پشیمانی از تصورم از او‌ شدم. گرشا خوب بود، نگاهش پاک و دلش پاک‌تر بود. ناخواسته شد که از افکار رستای درونم بغض کردم و او را خطاب قرار دادم:
- ببخشید.
و او عذرخواهی‌ام را به پای نگران شدنش گذاشت که حصارش را تنگ‌تر کرد و زمزمه‌اش را هم‌نوا با ب*وسه‌ی محکمش به روی استخوان ریز پشت گوشم رها کرد.
- عزیزدلم! چیزی نیست.
با آمدن روشنا، اصلاً تکان نخورد و دخترمان را نیز در میان آغوشش جای داد. روشنا ویفر شکلاتی در دستش را به سرعت باز کرد و مقابل دهانم قرار داد.
- بخور ماما‌! من قول میدم بعد از خوردنش دیگه چشمات بسته نشن.
من روزی هزاربار برای چرخیدن زبان شیرینش در کام کودکانه‌اش جان می‌دادم‌ و این‌بار هم استثنایی نبود. به خواسته‌اش جامه‌ی عمل پوشاندم و با جان و دل هدیه‌ی دوست‌داشتنی‌اش را قبول کردم. در میان آ*غ*و*ش‌ مردانه‌ی همسرم و نوازش دستان کوچک فرزندم، تمام افکار منفی‌ام را به گورستان ذهنم فرستادم و خودم را برای فردایی به مراتب بدتر آماده کردم. فارغ از این‌که این افکار جرقه‌ی نابودی من بود.
****
تقریباً جیغ کشیدم که در جایش صامت ماند.
- مامان!
پا به زمین کوبیدم و با صورتی خیس از اشک نالیدم:
- چرا دوباره پشتم رو خالی می‌کنی؟ چرا برای یک‌بارم که شده نشون نمیدی من رو دوست داری؟
بغضی که در گلویم رخنه کرده بود، صدایم را گرفته و  مردانه کرده بود؛ اما او همان‌طور پشت به من با دلی سنگی در میان سالن ایستاده بود.
با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و قدمی به سمتش برداشتم.
- از بچگی همین بوده. حتی وقتی از گرشا جدا شدم تو پشتم رو خالی کردی. می‌دونی چه حالی داشتم؟ اگه تو شوهرت رو از دست داده بودی، من پدر و همسر و رویاهام رو یک‌جا از دست دادم؛ اما به‌خاطر شما و یسنا دم نزدم و لال شدم.
هق زدم و قدمی بیشتر نزدیکش شدم و با صدایی لرزان خطابش قرار دادم:
- مامان!
شانه‌هایم که شروع به لرزیدن کردند، نتوانستم غرورم را حفظ کنم و در همان حالت دستانم را به دور شانه‌هایش حلقه کردم و صورت خیسم را با هق هق به کتفش چسباندم. هنوز پنج دقیقه از آمدنم و دیدن صورت اخم‌آلود و بی‌حرف او نمی‌گذشت؛ اما به اندازه‌ی سال‌ها برایش اشک ریختم و صدایش زدم.
- چرا این همه سنگ‌دلی مامان؟ مگه من بچه‌ات نیستم؟ چرا من رو دوست نداری؟
صدای گرفته‌اش دلم را چنگ انداخت؛ اما کلامش قلبم را درهم شکست.
- تو هیچ‌وقت دختر من نبودی.
گفت و بی‌رحمانه دستانم را کنار زد و به سمتم‌ چرخید. در مقابل صورت مبهوتم، اخم‌هایش را بیشتر درهم کشید و نم چشمانش را کنار زد.
- من همیشه تو رو همدم خودم می‌دونستم رستا، نه دخترم! تو رفیقم بودی و همدمم؛ برای همین کوچک‌ترین اشتباهت من رو به حد مرگ می‌ترسوند. اگه اشتباهات تو رو یسنا انجام می‌داد می‌تونستم بگذرم چون یسنا پاره‌ی تنمه، دخترمه؛ اما تو همدمم بودی و نمی‌تونستم با اشتباهاتت کنار بیام. دست خودم نبود که از اولش فکر می‌کردم تو بیشتر از سنت می‌فهمی و بزرگ می‌دیدمت‌.
چانه لرزاندم و هق‌هقم را با فشردن دندان‌ها و ل*ب‌هایم به روی هم در د*ه*ان خاموش کردم.
- درد من انتخاب‌هات نیست، درد من کمرنگ شدنم توی زندگیته. من، منی که مادرتم باید از یه غریبه بشنوم که دخترم ازدواج کرده؟ باید از یه غریبه بشنوم که...
دستانش را با عصبانیت به طرفین تکان داد و صدایش را بلند کرد.
- اصلاً چرا دارم نبش قبر می‌کنم؟ برو رستا! حضورت این‌جا من رو عصبی می‌کنه و من نمی‌خوام موقع عروسی برادرم مثل قبل گوشه‌گیر و دپرس باشم. برو!
دستانم را به سمتش دراز کردم که قدمی به عقب برداشت و غرید:
- نمی‌فهمی چی میگم؟ دوست‌داری بیرونت کنم؟
مبهوت‌تر از قبل در جایم میخکوب شدم و سرمای نگاهش تنم را به چالش کشاند. از آچمز شدنم استفاده کرد و با عقب‌گردی سریع خودش را به پله‌ها رساند و حین بالارفتن از آن‌ها صدایش را بلند کرد:
- به شوهرت بگو این‌قدر به من زنگ نزنه. من هیچ مشکلی باهاش ندارم. کسی که من رو بی‌عرج و‌ قرب کرده دختر خودمه! بهش بگو نوه‌‌ام رو بیاره می‌خوام ببینمش.
و مرا با دلی شکسته و‌ رنجور تنها گذاشت و سکوت و سرمای سالن را به وجودم تقدیم کرد.
دلم می‌خواست بر سرش فریاد بزنم که این همدمی و توقعت از من را نمی‌خواهم، من دلم می‌خواهد دخترت باشم نه رفیقت!
ای کاش هیچکس از من توقعی نداشت که من هم انسان بودم و خسته می‌شدم از برآورده کردن توقعات دیگران. به خدا که از این‌همه انتظار بریده بودم. با قرار گرفتن دستمال کاغذی مقابل صورتم، چشمان بارانی‌ام را از راه‌پله‌های خاموش گرفتم و با گرفتن دستمال به سمت فرد یاری‌رسان برگشتم.
آوش نگاه سردش را به صورتم انداخت و پرسید:
- بازم می‌خوای جا بزنی؟ بازم می‌خوای به‌خاطر بقیه از خودت بگذری؟
- داداش!
شانه‌ام را به سرعت در میان دستانش اسیر کرد و زیر گوشم پچ زد:
- جان داداش! من می‌میرم وقتی این‌جور ضعیف میشی.
سرم را به س*ی*نه‌ی امنش سپردم و با دستمال اشک را از صورتم کنار زدم. پلک خواباندم و با بغض، دردم را نالیدم.
- دیگه تموم شد! تا وقتی کسی به من اهمیت نده، منم مثل خودش رفتار می‌کنم. از راضی کردن همه خسته شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_صد‌و‌چهار
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


ب*وسه‌اش بر روی موهایم آزاد شده از زیر شال بافتم تایید مثبتی شد بر گفته‌ام.
آ*غ*و*ش برادر، همان آ*غ*و*ش پدر است در ابعاد کمتر و عطری متفاوت. همان امنیت و همان احساس را به تو القا می‌کند؛ اما هرچه کنی باز هم آ*غ*و*ش پدر گرم‌تر، معطرتر و معجزه‌گرتر است؛ اما برای من، آوش همان آ*غ*و*ش پدری را داشت.
با آوش بند و بساط گریه و زاری را جمع کردم و بعد از خداحافظی از خورشید، به کارخانه رفتیم. دایی هم در آن‌جا حضور داشت و من طبق قرار قبلی‌مان، مدیریت را به فردی که مورد تایید هر سه نفرمان بود، سپردم. آقای شهدادی بهترین مورد برای مدیریت کارخانه بود. یکی از دوست‌های دایی که سال‌ها در انگلیس تدریس می‌کرد و تجربه‌ی بالایی نیز در صنعت مد و کفش داشت. با فراغ‌بالی، آوش را در کنار ریاحی رها کردم و با برداشتن کیف کوچکم بدون خداحافظی از دایی که سرگرم پذیرایی و خوش‌وبش با دوستش بود، سوار ماشین شدم و مسیر خانه را پیش گرفتم. روشنا را همان اول صبح به خانه‌ی عمو رسانده بودم و سکوت و تنهایی خانه، خیلی زود مرا پشیمان کرد از بردنش؛ اما باید به این دوری‌ها عادت می‌کردم چرا که او روز به روز بزرگ‌تر می‌شد و از سال دیگر به مدرسه می‌رفت‌.
دستی به سر و صورتم کشیدم و از آرایشگرم برای چندروز قبل از رفتن به قشم نوبت گرفتم و برای بیخیال نشان خودم از تمام اتفاقات دلگیر، خودم را مشغول آشپزی کردم. در کمال ناباوری در چندساعت فینگرفودهای موردعلاقه‌ی روشنا را آماده کرده بودم و یک غذای خوش عطر به روی گ*از قرار داده بودم. زعفران دم‌کرده را به مرغ‌ها اضافه کردم و با کم کردن زیرشان آن‌ها را دَم دادم تا زمان رسیدن گرشا و روشنا جا بیوفتد‌. تنها آشپزخانه بود که هر زنی را لحظاتی برای وقت گذاشتن به خودش وادار می‌کرد و من همانند مابقی زنان احساس شور و شعف می‌کردم هنگامی که بوی خوش غذا در خانه‌ام می‌پیچید. البته، احترام به حقوق زنی هم که با این مقوله ناسازگار بود، همچنان باید حفظ می‌شد که این انتخاب او بود و محترم.
گوشی‌ام را بعد از خشک‌کردن دستانم برداشتم و بار دیگر از زن‌عمو احوالات روشنا را جویا شدم و تاکید کردم که من بعد زحمتی روی دوشش نیست و با بی‌کاری علنی‌ام رسماً خانه‌نشین می‌شدم که شروع به نصحیت کرد و این که مبادا بخاطر روشنا کار و علاقه‌ام را کنار بگذارم و این شد تلنگری برای من که حداقل روزی دو الی سه‌ساعت را به علاقه‌ام بپردازم و به کارخانه سر بزنم. با اصرارش، روشنا برای ناهار ماند و با حفظ لبخند تماس را پایان دادم...
با پیچیدن صدای چرخش کلید در قفل،‌ ناخواسته شد که بند دلم پاره شد و نام گرشا و بهار در ذهنم تداعی شد.
تا الان باید دلتنگی‌اش رفع شده و آن حال خرابی که می‌گفت رفع شده باشد. به یک‌باره کینه بر دلم حاکم شد و احساسات زنانه‌ام به غلیان افتاد از بی‌مهری گرشا. پوزخندی عصبی کنج ل*بم نشست و بدون آن که همانند سابق با ذوق و اشتیاق به پیشوازش بروم، خودم را مشغول چیدن میز ناهار کردم و با پلی کردن یک موزیک خودم را با ایرپاد مشغول نشان دادم. با این که می‌دانستم این راه اشتباه است؛ اما دل شکسته‌ام نمی‌توانست در مقابل آن پیامک‌کاری عجیب عقب‌نشینی کند و نشکند.
- سلام عزیزم‌.
«عزیزم» گفتنش به تلخی همان کلماتی بود که در گوشی او و مقابل چشمانم رژه می‌رفتند. خودم را به آن راه زدم و حین بیرون آوردن لیوان‌ها از کابینت، نیم‌نگاهی کوچک به سمتش روانه کردم و بدون خیره شدن به چشمان ریز شده‌اش، لیوان‌ها را روی میز گذاشتم.
- سلام. خسته نباشی.
تشکر ریزش را شنیدم و به قرار دادن سبد نان و آب مشغول شدم. برای او که خوردن فیبر و لبنیات بعد از تمرین برایش مضر بود، زیتون سبز گذاشتم و برای خودم ماست چکیده‌ی دلخواهم. دیس برنج را پر کردم و مابقی غذاها را تا برگشتنش به آشپزخانه مرتب چیدم. روی صندلی نشستم و موزیک را قطع کردم و ایرپاد را از گوشم در آوردم. بالاجبار برای عادی جلوه دادن، با دلم جنگیدم و سر بلند کردم که تن خسته‌اش را روی صندای انداخت و پرسید:
- فسقل هنوز‌ خونه مامانه؟
لبخندی زوری زدم و پاسخ دادم.
- آره. از زن‌عمو جدا نمیشه.
لبخند بزرگی زد و بشقابم را از مقابلم برداشت و حین کشیدن برنج ل*ب زد:
- به‌به! چه کرده بانوجان.
بشقاب را مقابلم گذاشت و گفت:
- جون رستا از گشنگی داشتم پاچه‌ی همه رو می‌گرفتم‌.
لبخندم را وسعت بخشیدم و با گفتن «نوش‌جان» سر به زیر انداختم و خودم را مشغول غذایم نشان دادم.
- رفتی پیش مامانت؟
درد من که یکی دوتا نبود! چه باید می‌کردم با این قلب شرحه‌شرحه شده‌ام؟!
قاشق را به بشقابم برگرداندم و با ضعیف‌ترین صدایی که از خود سراغ داشتم زمزمه کردم:
- بهتره در موردش حرف نزنیم.
سکوت که کرد، دست دراز کردم و زیتون سبزی از پیاله‌اش کش رفتم و به د*ه*ان انداختم.
«باشه» ضعیفش را نشنیده گرفتم و ادامه دادم:
- گفت با روشنا بری دیدنش‌.
- حتما! یه خورده استراحت کنم، عصری می‌ریم.
تلخندی زدم و نگاه عصبی‌ام را بلند کردم. حتما بهار خوب از خجالتش در آمده بود!
- تصحیح می‌کنم! گفت تو و روشنا... نه من.
و در مقابل چشمان متعجبش با منظور ل*ب زدم:
- خستگی در کردی، برو سر بزن دلش تنگه.
و ابرو در هم کشیدم و به خوردن غذایم مشغول شدم‌. ناهار در سکوت عجیبی خورده شد و گرشا با بی‌محلی‌های من ترجیح داد به اتاق‌خواب پناه ببرد و همان‌جا استراحت کند. من هم خودم را با شستن ظروف و مرتب کردن خانه سرگرم کردم. گوشی‌ام را به شارژ زدم و فارغ از دنیای پیش‌رو روی مبل کنار پریز دراز کشیدم. برنامه‌ای برای خود چیدم که در آن آرایشگاه و باشگاه و وقت برای روشنا جای داده شده باشند. در همین حین با سنگین شدن چشمانم، گوشی را کنار گذاشتم و با ب*غ*ل زدن خودم به خوابی عمیق رفتم.....
وقتی بیدار شدم که گرشا رفته بود و از شدت خستگی زمان را از یاد برده بودم. پیامی برایم گذاشته بود که با روشنا به دیدن مادرم رفته‌اند و نگران نشوم. پیامش را بی‌پاسخ گذاشتم و به پیام آرشا که برای آماده شدن برای سفر یادآوری کرده بود پاسخ دادم و مشغول جمع کردن وسایل موردنیاز شدم. پروازش را عقب انداخت و بخاطر ما، فردا عصر را برای حرکت در نظر گرفت و گفت خودش با گرشا و بقیه هماهنگ می‌کند. چمدان روشنا را آماده کردم و به سراغ اتاق خودمان رفتم. چمدان‌ها را بیرون کشیدم و وسایل‌مان را مجزا درون‌شان قرار دادم. از چمدان‌ها که فراغ شدم، سراغ لباس‌های کثیف رفتم تا به اتاق رخت‌شویی منتقل‌شان کنم؛ اما آن آتش خفته و خودداری‌ام بالاخره با دیدن تار موی مشکی زنانه به روی بلوز گرشا، در هم شکست و به طغیانی عجیب تبدیل شد که نتیجه‌ای جز شکستن شیشه‌های ادکلن و بهم ریختن اتاق‌خواب در بر نداشت...
خسته و شکست‌خورده کنار تخت فرود آمدم و لباسی که در میان چنگال‌هایم در حال منفجر شدن بود را با عصبانیت به گوشه‌ای پرت کردم و داد کشیدم:
- بی‌لیاقت! بوالهوس ع*و*ضی! حالم ازت بهم می‌خوره.
و مشتانم را با حرص فراوان به روی تخت کوبیدم و سرم را میان نرمی تشک فرو کردم. بغض خفته‌ی در گلویم بالاخره سر باز زد و س*ی*نه‌ی سنگین شده‌ام را برای سبک‌بالی تشویق کرد. با صدای بلند به حال خودم گریستم که همانند کودکی خردسال ضعیف و شکننده شده بودم و نمی‌دانستم بخاطر خطایی که مرتکب شده بودم چطور و با چه رویی داد بزنم که باز هم غلط کردم و پشیمان بودم. پشیمانی آن هم زمانی که همه‌چی علنی شده بود و روشنا با پدرش عجیب اخت گرفته بود چه فایده داشت؟ چرا باید بخاطر دخترم باز هم از خودم می‌گذشتم و دم نمی‌زدم برای خیانت مردی که هنوز هم دوستش داشتم و با پیچیدن بوی عطرش به زیر بینی‌ام ضربان قلبم شدت می‌گرفت؟! چرا؟ چه اشتباهی مرتکب شده بودم که مدام باید ضربه می‌خوردم؟ یقیناً این حال و روزم از آه مامان بود و بس‌. آه مادری که بی‌خبر از او دل را به دریا زدم و این شد! مطمئناً اگر قصه‌ی این تار مو را می‌فهمید، به جای آن که کنارم باشد باز هم سرکوفت می‌زد و مرا از خود می‌راند. چرا من کسی را نداشتم که به او تکیه کنم؟ چرا! آوش بود؛ اما دیگر از این همه ضعف و پشیمانی‌ام خجالت می‌کشیدم با او در میان بذارم. او که گناه نکرده بود مرا به خواهری انتخاب کرده بود.
صدای زنگ گوشی‌ام که بلند شد، سرم را بالا گرفت و از پس چشمان تار و خیسم به دنبالش گشتم که با دیدنش روی چمدان، صحیح و‌ سالم، کمر راست کردم و بینی‌ام را بالا کشیدم. با پشت دست اشک‌هایم را کنار زدم و به گوشی چنگ انداختم. خود حلال‌زاده‌اش بود که لبخند را روی صورتم نشاند. گلویم را صاف کردم و تماس را برقرار.
- این پیامت یعنی چی؟ یعنی می‌خوایی بازم دهن خودت رو...





کد:
#پست_صد‌و‌چهار
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


ب*وسه‌اش بر روی موهایم آزاد شده از زیر شال بافتم تایید مثبتی شد بر گفته‌ام.
آ*غ*و*ش برادر، همان آ*غ*و*ش پدر است در ابعاد کمتر و عطری متفاوت. همان امنیت و همان احساس را به تو القا می‌کند؛ اما هرچه کنی باز هم آ*غ*و*ش پدر گرم‌تر، معطرتر و معجزه‌گرتر است؛ اما برای من، آوش همان آ*غ*و*ش پدری را داشت.
با آوش بند و بساط گریه و زاری را جمع کردم و بعد از خداحافظی از خورشید، به کارخانه رفتیم. دایی هم در آن‌جا حضور داشت و من طبق قرار قبلی‌مان، مدیریت را به فردی که مورد تایید هر سه نفرمان بود، سپردم. آقای شهدادی بهترین مورد برای مدیریت کارخانه بود. یکی از دوست‌های دایی که سال‌ها در انگلیس تدریس می‌کرد و تجربه‌ی بالایی نیز در صنعت مد و کفش داشت. با فراغ‌بالی، آوش را در کنار ریاحی رها کردم و با برداشتن کیف کوچکم بدون خداحافظی از دایی که سرگرم پذیرایی و خوش‌وبش با دوستش بود، سوار ماشین شدم و مسیر خانه را پیش گرفتم. روشنا را همان اول صبح به خانه‌ی عمو رسانده بودم و سکوت و تنهایی خانه، خیلی زود مرا پشیمان کرد از بردنش؛ اما باید به این دوری‌ها عادت می‌کردم چرا که او روز به روز بزرگ‌تر می‌شد و از سال دیگر به مدرسه می‌رفت‌.
دستی به سر و صورتم کشیدم و از آرایشگرم برای چندروز قبل از رفتن به قشم نوبت گرفتم و برای بیخیال نشان خودم از تمام اتفاقات دلگیر، خودم را مشغول آشپزی کردم. در کمال ناباوری در چندساعت فینگرفودهای موردعلاقه‌ی روشنا را آماده کرده بودم و یک غذای خوش عطر به روی گ*از قرار داده بودم. زعفران دم‌کرده را به مرغ‌ها اضافه کردم و با کم کردن زیرشان آن‌ها را دَم دادم تا زمان رسیدن گرشا و روشنا جا بیوفتد‌. تنها آشپزخانه بود که هر زنی را لحظاتی برای وقت گذاشتن به خودش وادار می‌کرد و من همانند مابقی زنان احساس شور و شعف می‌کردم هنگامی که بوی خوش غذا در خانه‌ام می‌پیچید. البته، احترام به حقوق زنی هم که با این مقوله ناسازگار بود، همچنان باید حفظ می‌شد که این انتخاب او بود و محترم.
گوشی‌ام را بعد از خشک‌کردن دستانم برداشتم و بار دیگر از زن‌عمو احوالات روشنا را جویا شدم و تاکید کردم که من بعد زحمتی روی دوشش نیست و با بی‌کاری علنی‌ام رسماً خانه‌نشین می‌شدم که شروع به نصحیت کرد و این که مبادا بخاطر روشنا کار و علاقه‌ام را کنار بگذارم و این شد تلنگری برای من که حداقل روزی دو الی سه‌ساعت را به علاقه‌ام بپردازم و به کارخانه سر بزنم. با اصرارش، روشنا برای ناهار ماند و با حفظ لبخند تماس را پایان دادم...
با پیچیدن صدای چرخش کلید در قفل،‌ ناخواسته شد که بند دلم پاره شد و نام گرشا و بهار در ذهنم تداعی شد.
تا الان باید دلتنگی‌اش رفع شده و آن حال خرابی که می‌گفت رفع شده باشد. به یک‌باره کینه بر دلم حاکم شد و احساسات زنانه‌ام به غلیان افتاد از بی‌مهری گرشا. پوزخندی عصبی کنج ل*بم نشست و بدون آن که همانند سابق با ذوق و اشتیاق به پیشوازش بروم، خودم را مشغول چیدن میز ناهار کردم و با پلی کردن یک موزیک خودم را با ایرپاد مشغول نشان دادم. با این که می‌دانستم این راه اشتباه است؛ اما دل شکسته‌ام نمی‌توانست در مقابل آن پیامک‌کاری عجیب عقب‌نشینی کند و نشکند.
- سلام عزیزم‌.
«عزیزم» گفتنش به تلخی همان کلماتی بود که در گوشی او و مقابل چشمانم رژه می‌رفتند. خودم را به آن راه زدم و حین بیرون آوردن لیوان‌ها از کابینت، نیم‌نگاهی کوچک به سمتش روانه کردم و بدون خیره شدن به چشمان ریز شده‌اش، لیوان‌ها را روی میز گذاشتم.
- سلام. خسته نباشی.
تشکر ریزش را شنیدم و به قرار دادن سبد نان و آب مشغول شدم. برای او که خوردن فیبر و لبنیات بعد از تمرین برایش مضر بود، زیتون سبز گذاشتم و برای خودم ماست چکیده‌ی دلخواهم. دیس برنج را پر کردم و مابقی غذاها را تا برگشتنش به آشپزخانه مرتب چیدم. روی صندلی نشستم و موزیک را قطع کردم و ایرپاد را از گوشم در آوردم. بالاجبار برای عادی جلوه دادن، با دلم جنگیدم و سر بلند کردم که تن خسته‌اش را روی صندای انداخت و پرسید:
- فسقل هنوز‌ خونه مامانه؟
لبخندی زوری زدم و پاسخ دادم.
- آره. از زن‌عمو جدا نمیشه.
لبخند بزرگی زد و بشقابم را از مقابلم برداشت و حین کشیدن برنج ل*ب زد:
- به‌به! چه کرده بانوجان.
بشقاب را مقابلم گذاشت و گفت:
- جون رستا از گشنگی داشتم پاچه‌ی همه رو می‌گرفتم‌.
لبخندم را وسعت بخشیدم و با گفتن «نوش‌جان» سر به زیر انداختم و خودم را مشغول غذایم نشان دادم.
- رفتی پیش مامانت؟
درد من که یکی دوتا نبود! چه باید می‌کردم با این قلب شرحه‌شرحه شده‌ام؟!
قاشق را به بشقابم برگرداندم و با ضعیف‌ترین صدایی که از خود سراغ داشتم زمزمه کردم:
- بهتره در موردش حرف نزنیم.
سکوت که کرد، دست دراز کردم و زیتون سبزی از پیاله‌اش کش رفتم و به د*ه*ان انداختم.
«باشه» ضعیفش را نشنیده گرفتم و ادامه دادم:
- گفت با روشنا بری دیدنش‌.
- حتما! یه خورده استراحت کنم، عصری می‌ریم.
تلخندی زدم و نگاه عصبی‌ام را بلند کردم. حتما بهار خوب از خجالتش در آمده بود!
- تصحیح می‌کنم! گفت تو و روشنا... نه من.
و در مقابل چشمان متعجبش با منظور ل*ب زدم:
- خستگی در کردی، برو سر بزن دلش تنگه.
و ابرو در هم کشیدم و به خوردن غذایم مشغول شدم‌. ناهار در سکوت عجیبی خورده شد و گرشا با بی‌محلی‌های من ترجیح داد به اتاق‌خواب پناه ببرد و همان‌جا استراحت کند. من هم خودم را با شستن ظروف و مرتب کردن خانه سرگرم کردم. گوشی‌ام را به شارژ زدم و فارغ از دنیای پیش‌رو روی مبل کنار پریز دراز کشیدم. برنامه‌ای برای خود چیدم که در آن آرایشگاه و باشگاه و وقت برای روشنا جای داده شده باشند. در همین حین با سنگین شدن چشمانم، گوشی را کنار گذاشتم و با ب*غ*ل زدن خودم به خوابی عمیق رفتم.....
وقتی بیدار شدم که گرشا رفته بود و از شدت خستگی زمان را از یاد برده بودم. پیامی برایم گذاشته بود که با روشنا به دیدن مادرم رفته‌اند و نگران نشوم. پیامش را بی‌پاسخ گذاشتم و به پیام آرشا که برای آماده شدن برای سفر یادآوری کرده بود پاسخ دادم و مشغول جمع کردن وسایل موردنیاز شدم. پروازش را عقب انداخت و بخاطر ما، فردا عصر را برای حرکت در نظر گرفت و گفت خودش با گرشا و بقیه هماهنگ می‌کند. چمدان روشنا را آماده کردم و به سراغ اتاق خودمان رفتم. چمدان‌ها را بیرون کشیدم و وسایل‌مان را مجزا درون‌شان قرار دادم. از چمدان‌ها که فراغ شدم، سراغ لباس‌های کثیف رفتم تا به اتاق رخت‌شویی منتقل‌شان کنم؛ اما آن آتش خفته و خودداری‌ام بالاخره با دیدن تار موی مشکی زنانه به روی بلوز گرشا، در هم شکست و به طغیانی عجیب تبدیل شد که نتیجه‌ای جز شکستن شیشه‌های ادکلن و بهم ریختن اتاق‌خواب در بر نداشت...
خسته و شکست‌خورده کنار تخت فرود آمدم و لباسی که در میان چنگال‌هایم در حال منفجر شدن بود را با عصبانیت به گوشه‌ای پرت کردم و داد کشیدم:
- بی‌لیاقت! بوالهوس ع*و*ضی! حالم ازت بهم می‌خوره.
و مشتانم را با حرص فراوان به روی تخت کوبیدم و سرم را میان نرمی تشک فرو کردم. بغض خفته‌ی در گلویم بالاخره سر باز زد و س*ی*نه‌ی سنگین شده‌ام را برای سبک‌بالی تشویق کرد. با صدای بلند به حال خودم گریستم که همانند کودکی خردسال ضعیف و شکننده شده بودم و نمی‌دانستم بخاطر خطایی که مرتکب شده بودم چطور و با چه رویی داد بزنم که باز هم غلط کردم و پشیمان بودم. پشیمانی آن هم زمانی که همه‌چی علنی شده بود و روشنا با پدرش عجیب اخت گرفته بود چه فایده داشت؟ چرا باید بخاطر دخترم باز هم از خودم می‌گذشتم و دم نمی‌زدم برای خیانت مردی که هنوز هم دوستش داشتم و با پیچیدن بوی عطرش به زیر بینی‌ام ضربان قلبم شدت می‌گرفت؟! چرا؟ چه اشتباهی مرتکب شده بودم که مدام باید ضربه می‌خوردم؟ یقیناً این حال و روزم از آه مامان بود و بس‌. آه مادری که بی‌خبر از او دل را به دریا زدم و این شد! مطمئناً اگر قصه‌ی این تار مو را می‌فهمید، به جای آن که کنارم باشد باز هم سرکوفت می‌زد و مرا از خود می‌راند. چرا من کسی را نداشتم که به او تکیه کنم؟ چرا! آوش بود؛ اما دیگر از این همه ضعف و پشیمانی‌ام خجالت می‌کشیدم با او در میان بذارم. او که گناه نکرده بود مرا به خواهری انتخاب کرده بود.
صدای زنگ گوشی‌ام که بلند شد، سرم را بالا گرفت و از پس چشمان تار و خیسم به دنبالش گشتم که با دیدنش روی چمدان، صحیح و‌ سالم، کمر راست کردم و بینی‌ام را بالا کشیدم. با پشت دست اشک‌هایم را کنار زدم و به گوشی چنگ انداختم. خود حلال‌زاده‌اش بود که لبخند را روی صورتم نشاند. گلویم را صاف کردم و تماس را برقرار.
- این پیامت یعنی چی؟ یعنی می‌خوایی بازم دهن خودت رو...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_صد‌و‌پنج
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


هوفی که کشید، توانستم از حرص خوردنش بخندم. آب دهانم را پایین فرستادم و پرسیدم:
- چی میگی تو‌ غرغرو؟
نفس عمیق کشید و پاسخ داد:
- می‌خوایی بیایی کارخونه که چی؟ یکم به خودت فکر‌ کن! استراحت کن. گردش برو! شاد باش.
- ممنونم داداش. می‌دونم که به فکرمی؛ اما روزی دو ساعت که چیزی نیست. خودت می‌دونی که من عاشق کار کردنم.
- مطمئنی همون دو ساعته؟ من نمی‌خوام بخاطر فکر و خیال کارخونه تو هم عین داییت مریض شی.
دلم چنگ انداخت برای مهربانی‌اش، نفهمیدم چه شد که باز هم‌ چشمانم لبریز از اشک شدند و دلم به درد آمد. نفهمیدم چرا به جای پاسخ دادن به مهربانی‌اش نامش را با گریه و بغض ادا کردم. فقط وقتی به خود آمدم که او نگران و‌ ترسیده نام مرا صدا می‌زد و من اشک می‌ریختم.
- رستا! با تواَم دختر. دارم نگران میشم خواهرم.
بینی‌ام را بالا کشیدم و با صدای گرفته بار دیگر با پسوند زیبایش صدایش زدم:
- داداش آوش؟!
- جانم؟
- خیلی بهت نیاز دارم.
- خونه تنهایی؟ چیزی شده؟
به جای پاسخ دادن به سوالاتش، با بغض امر کردم:
- بیا پیشم.
و او بی‌هیچ‌ مخالفتی پذیرفت و تماس را خاتمه داد. مشت به س*ی*نه‌ام کوبیدم که هر لحظه سنگین‌تر می‌شد و نفسم را بیشتر به گیر می‌انداخت. سر به روی زانو گذاشتم و با ب*غ*ل کردن زانوانم خودم را در آ*غ*و*ش کشیدم و چشم انتظار برای برادرم ماندم. آمدنش زیاد طول نکشید، تمام مدت انتظار را اشک ریختم و به حال خودم افسوس‌ خوردم. حتی مقابل آینه عر*یان شدم تا عیب و ایرادی در خود ببینم؛ اما هر چه بود، عادی بود و حداقل از بهار یک سر و دست بالاتر بودم که هر چه داشتم از خودم بود و پول بابا را برای این ادا و اطوارها حرام نکردم.
مقابل یکدیگر نشسته بودیم و در تمام ربع ساعتی که او بی‌حرف به صورت سرخم چشم دوخته بود، من اشک ریختم و راز دلم را برملا کردم. از پیامک لعنتی و آن تار مو و بشاشی گرشا و این شد که او هم سکوت اختیار کرد و چای سرد شده‌اش را تا آخر نوشید. هق‌هقم که رفته‌رفته تمام شد و احساس سبکی به قلبم چیره گشت، سر بلند کردم و دستمال‌های مچاله شده را روی زمین انداختم که نگاهم به ل*ب‌هایش فرمان حرکت داد.
- شاید دلیلی برای دیدن بهار داشته.
ل*ب برچیدم و حق به جانب پاسخ دادم:
- چه دلیلی؟ وقتی میگه حالم خرابه دلیلش چیه که به اون پناه برده؟ تو که مردی بگو معنی این کلماتش چیه؟ چرا از حال ناخوشش به منی که زنشم نگفت و از قضا رفت پیش دختری که یه‌روزی نامزد صوریش بوده؟!
نفس گرفت و فنجان خالی‌اش را روی میز قرار داد پرسید:
- با خودشم حرف زدی؟
کوتاه پاسخ دادم:
- نه.
ابرو‌ در هم کشید.
- بهتره حرف بزنی. نذار مثل گذشته بشه و‌ گند بخوره به احساساتت.
ل*ب‌هایم لرزیدند و با گمانی که عین خوره به جانم افتاد باز هم بغضم بالا آمد و با گریه پرسیدم:
- اگه کارش رو قبول کنه چی؟ اگه با بهار باشه چی؟ من چطوری به روشنا بگم؟ چطوری روم میشه بازم عین شکست خورده‌ها برگردم خونه بابام؟ اصلا چطوری با یه مرد خیانت‌کار ادامه بدم؟
- بسه!
توبیخش آرام و در عین حال محکم بود که ل*ب بهم دوختم و بغضم را مجاب به خاموشی و سرکوب کردم.
- چندسال پیشم عجله کردی و خودت رو عذاب دادی. بهتره اشک ریختن رو فراموش کنی و عاقلانه با گرشا حرف بزنی.
با جرقه‌ای که در ذهنم زده شد، به سرعت سر بلند کردم و‌ گفتم:
- باشه؛ اما اول باید یه کاری کنم.
- چکار؟
- تعقیبش کنیم. اگه بازم رفت پیش بهار که مشخصه داره خیانت می‌کنه؛ اما اگر اون چند روز سرش به کار خودش بود و ...
نفهمیدم کجای حرفم اشتباه بود که عصبانیتش به اوج رسید و صدایش بلند شد:
- بسه دیگه رستا! این دزد و پلیس‌بازیا چیه؟
دستانم را مستأصل و درمانده بالا آوردم و مقابل چشمانم گذاشتم. تمام تنم هنوز هم‌ می‌لرزید و این ترس مرا رها نمی‌کرد.
چه باید می‌کردم؟ یقیناً تعقیب کردن کار من نبود؛ اما این شک و دودلی مرا از پا در می‌آورد.‌ من، گرشا را دوست داشتم و نمی‌توانستم او را با کسی تقسیم کنم. اصلا کدام زن با تقسیم احساسات و عواطفش کنار می‌آمد که من دومی باشم؟
- عزیزم! نمی‌خواستم سرت داد بزنم.
صدایش در زیر گوشم پیچید و سپس سرم در آغوشش فرو رفتم. چشمانم را محکم به روی هم فشردم و دردم را در صدایم ریختم:
- دارم دیوونه میشم آوش. من، اهل شک کردن و این چیزا نبودم و نیستم؛ اما وقتی به چشم خودم دیدم نمی‌تونم طبیعی رفتار کنم.
- می‌فهمم عزیزم. درکت می‌کنم.
بغضم را به سختی پایین فرستادم و دستانم را به دورش حلقه کردم و سرم را محکم‌تر به مأمن گرمش سپردم.
- بهتره به این سفر کوتاه بری، بهش نیاز داری. بعدش با همدیگه در مورد این قضیه فکر می‌کنیم. فقط بدون من پشتتم و نمی‌ذارم بخاطر روشنا از خودت بگذری‌.
چه خوب بود داشتن برادری از ج*ن*س آوش. با آن که خیلی سال از هم دور بودیم؛ اما مرا به خوبی می‌شناخت و درک می‌کرد. مرا دوست داشت و برایم تکیه‌گاهی بود.
- خیلی خب دخترخوب! بلند شو گندی که زدی رو جمع کنیم حداقل.
و‌ مرا به کنار فرستاد که متعجب به سمتش چرخیدم و خیره به قامت کشیده‌اش ل*ب زدم:
- چکار کنیم؟
با سر به اتاق‌خواب اشاره کرد که در بدو ورودش تنها با اخمی غلیظ مرا از آن‌جا دور کرد. نگاهم و سپس پاهایم به دنبالش راه افتادند. فضاحت اتاق خواب را با نق زدن‌هایش جمع و جور کردیم و خرده شیشه‌ها را درون سطل انداختیم و خداراشکر که شیشه‌ی عطر روی میز خالی بود وگرنه بوی تندش دیوانه می‌کرد. چمدان‌ها را گوشه‌ای گذاشتم و به اصرارم برای شام در کنارم ماند. غذای ظهر را گرم کردم و میز را برای تک برادرم به زیبایی آراستم.
- این مرغ زعفرونیا خیلی خوشمزه‌ان.
لبخندی بزرگ به سمتش انداختم و ل*ب زدم:
- نوش جونت‌.
و برایش از نو*شی*دنی محبوبش لیموناد ریختم و مقابلش گذاشتم. با بذله‌گویی تمام در صورتم خیره شد و ل*ب زد:
- یه‌بار من و پناه رو دعوت کن پیشت. می‌خوام‌ پز دستپختت رو‌ بهش بدم بچه پررو ادعا رو!
خندیدم و حین به قاشق بردن غذایم پرسیدم:
- با پناه می‌خوایی چکار کنی؟ می‌دونی که خونواده‌اش آبرو دارن و نمیشه یه ر*اب*طه‌ی امروزی با عقاید شما پیش برد.
با نشستن چین‌های ریز به روی پیشانی‌اش، برای جلوگیری از ناراحتی‌اش بحث را خاتمه دادم و خودم را مشغول غذایم نشان دادم. در کمال تعجب که گمان می‌کردم قصد توضیح ندارد، بعد از جمع شدن میز با لبخندی کوچک سر بلند کرد و بدون مقدمه‌چینی ل*ب به اعتراف گشود:
- اولش یه سرگرمی شد برام تا بعد از مدتی تنهایی هیجاناتم رو با پناه خالی کنم؛ اما رستا! می‌دونی چیه؟ پناه مثل اسمش می‌مونه. پناه من شد. پناه تنهاییام، پناه غصه خوردن‌هام و حتی جای خالی که توی س*ی*نه‌ام بود رو داره پر می‌کنه. دست من نبود و نیست، خودت می‌دونی از تعهد داشتن به یک شخص چقدر واهمه دارم؛ اما نتونستم کنترلش کنم و حالا احساس جدیدی بهش دارم. قسم می‌خورم در تمام این مدت هیچ‌وقت ر*اب*طه‌مون رو به زور و خواهش جلو نبردم. هر چی بوده با رضایتش بوده. اونم...اونم منو دوست داره.




کد:
#پست_صد‌و‌پنج
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


هوفی که کشید، توانستم از حرص خوردنش بخندم. آب دهانم را پایین فرستادم و پرسیدم:
- چی میگی تو‌ غرغرو؟
نفس عمیق کشید و پاسخ داد:
- می‌خوایی بیایی کارخونه که چی؟ یکم به خودت فکر‌ کن! استراحت کن. گردش برو! شاد باش.
- ممنونم داداش. می‌دونم که به فکرمی؛ اما روزی دو ساعت که چیزی نیست. خودت می‌دونی که من عاشق کار کردنم.
- مطمئنی همون دو ساعته؟ من نمی‌خوام بخاطر فکر و خیال کارخونه تو هم عین داییت مریض شی.
دلم چنگ انداخت برای مهربانی‌اش، نفهمیدم چه شد که باز هم‌ چشمانم لبریز از اشک شدند و دلم به درد آمد. نفهمیدم چرا به جای پاسخ دادن به مهربانی‌اش نامش را با گریه و بغض ادا کردم. فقط وقتی به خود آمدم که او نگران و‌ ترسیده نام مرا صدا می‌زد و من اشک می‌ریختم.
- رستا! با تواَم دختر. دارم نگران میشم خواهرم.
بینی‌ام را بالا کشیدم و با صدای گرفته بار دیگر با پسوند زیبایش صدایش زدم:
- داداش آوش؟!
- جانم؟
- خیلی بهت نیاز دارم.
- خونه تنهایی؟ چیزی شده؟
به جای پاسخ دادن به سوالاتش، با بغض امر کردم:
- بیا پیشم.
و او بی‌هیچ‌ مخالفتی پذیرفت و تماس را خاتمه داد. مشت به س*ی*نه‌ام کوبیدم که هر لحظه سنگین‌تر می‌شد و نفسم را بیشتر به گیر می‌انداخت. سر به روی زانو گذاشتم و با ب*غ*ل کردن زانوانم خودم را در آ*غ*و*ش کشیدم و چشم انتظار برای برادرم ماندم. آمدنش زیاد طول نکشید، تمام مدت انتظار را اشک ریختم و به حال خودم افسوس‌ خوردم. حتی مقابل آینه عر*یان شدم تا عیب و ایرادی در خود ببینم؛ اما هر چه بود، عادی بود و حداقل از بهار یک سر و دست بالاتر بودم که هر چه داشتم از خودم بود و پول بابا را برای این ادا و اطوارها حرام نکردم.
مقابل یکدیگر نشسته بودیم و در تمام ربع ساعتی که او بی‌حرف به صورت سرخم چشم دوخته بود، من اشک ریختم و راز دلم را برملا کردم. از پیامک لعنتی و آن تار مو و بشاشی گرشا و این شد که او هم سکوت اختیار کرد و چای سرد شده‌اش را تا آخر نوشید. هق‌هقم که رفته‌رفته تمام شد و احساس سبکی به قلبم چیره گشت، سر بلند کردم و دستمال‌های مچاله شده را روی زمین انداختم که نگاهم به ل*ب‌هایش فرمان حرکت داد.
- شاید دلیلی برای دیدن بهار داشته.
ل*ب برچیدم و حق به جانب پاسخ دادم:
- چه دلیلی؟ وقتی میگه حالم خرابه دلیلش چیه که به اون پناه برده؟ تو که مردی بگو معنی این کلماتش چیه؟ چرا از حال ناخوشش به منی که زنشم نگفت و از قضا رفت پیش دختری که یه‌روزی نامزد صوریش بوده؟!
نفس گرفت و فنجان خالی‌اش را روی میز قرار داد پرسید:
- با خودشم حرف زدی؟
کوتاه پاسخ دادم:
- نه.
ابرو‌ در هم کشید.
- بهتره حرف بزنی. نذار مثل گذشته بشه و‌ گند بخوره به احساساتت.
ل*ب‌هایم لرزیدند و با گمانی که عین خوره به جانم افتاد باز هم بغضم بالا آمد و با گریه پرسیدم:
- اگه کارش رو قبول کنه چی؟ اگه با بهار باشه چی؟ من چطوری به روشنا بگم؟ چطوری روم میشه بازم عین شکست خورده‌ها برگردم خونه بابام؟ اصلا چطوری با یه مرد خیانت‌کار ادامه بدم؟
- بسه!
توبیخش آرام و در عین حال محکم بود که ل*ب بهم دوختم و بغضم را مجاب به خاموشی و سرکوب کردم.
- چندسال پیشم عجله کردی و خودت رو عذاب دادی. بهتره اشک ریختن رو فراموش کنی و عاقلانه با گرشا حرف بزنی.
با جرقه‌ای که در ذهنم زده شد، به سرعت سر بلند کردم و‌ گفتم:
- باشه؛ اما اول باید یه کاری کنم.
- چکار؟
- تعقیبش کنیم. اگه بازم رفت پیش بهار که مشخصه داره خیانت می‌کنه؛ اما اگر اون چند روز سرش به کار خودش بود و ...
نفهمیدم کجای حرفم اشتباه بود که عصبانیتش به اوج رسید و صدایش بلند شد:
- بسه دیگه رستا! این دزد و پلیس‌بازیا چیه؟
دستانم را مستأصل و درمانده بالا آوردم و مقابل چشمانم گذاشتم. تمام تنم هنوز هم‌ می‌لرزید و این ترس مرا رها نمی‌کرد.
چه باید می‌کردم؟ یقیناً تعقیب کردن کار من نبود؛ اما این شک و دودلی مرا از پا در می‌آورد.‌ من، گرشا را دوست داشتم و نمی‌توانستم او را با کسی تقسیم کنم. اصلا کدام زن با تقسیم احساسات و عواطفش کنار می‌آمد که من دومی باشم؟
- عزیزم! نمی‌خواستم سرت داد بزنم.
صدایش در زیر گوشم پیچید و سپس سرم در آغوشش فرو رفتم. چشمانم را محکم به روی هم فشردم و دردم را در صدایم ریختم:
- دارم دیوونه میشم آوش. من، اهل شک کردن و این چیزا نبودم و نیستم؛ اما وقتی به چشم خودم دیدم نمی‌تونم طبیعی رفتار کنم.
- می‌فهمم عزیزم. درکت می‌کنم.
بغضم را به سختی پایین فرستادم و دستانم را به دورش حلقه کردم و سرم را محکم‌تر به مأمن گرمش سپردم.
- بهتره به این سفر کوتاه بری، بهش نیاز داری. بعدش با همدیگه در مورد این قضیه فکر می‌کنیم. فقط بدون من پشتتم و نمی‌ذارم بخاطر روشنا از خودت بگذری‌.
چه خوب بود داشتن برادری از ج*ن*س آوش. با آن که خیلی سال از هم دور بودیم؛ اما مرا به خوبی می‌شناخت و درک می‌کرد. مرا دوست داشت و برایم تکیه‌گاهی بود.
- خیلی خب دخترخوب! بلند شو گندی که زدی رو جمع کنیم حداقل.
و‌ مرا به کنار فرستاد که متعجب به سمتش چرخیدم و خیره به قامت کشیده‌اش ل*ب زدم:
- چکار کنیم؟
با سر به اتاق‌خواب اشاره کرد که در بدو ورودش تنها با اخمی غلیظ مرا از آن‌جا دور کرد. نگاهم و سپس پاهایم به دنبالش راه افتادند. فضاحت اتاق خواب را با نق زدن‌هایش جمع و جور کردیم و خرده شیشه‌ها را درون سطل انداختیم و خداراشکر که شیشه‌ی عطر روی میز خالی بود وگرنه بوی تندش دیوانه می‌کرد. چمدان‌ها را گوشه‌ای گذاشتم و به اصرارم برای شام در کنارم ماند. غذای ظهر را گرم کردم و میز را برای تک برادرم به زیبایی آراستم.
- این مرغ زعفرونیا خیلی خوشمزه‌ان.
لبخندی بزرگ به سمتش انداختم و ل*ب زدم:
- نوش جونت‌.
و برایش از نو*شی*دنی محبوبش لیموناد ریختم و مقابلش گذاشتم. با بذله‌گویی تمام در صورتم خیره شد و ل*ب زد:
- یه‌بار من و پناه رو دعوت کن پیشت. می‌خوام‌ پز دستپختت رو‌ بهش بدم بچه پررو ادعا رو!
خندیدم و حین به قاشق بردن غذایم پرسیدم:
- با پناه می‌خوایی چکار کنی؟ می‌دونی که خونواده‌اش آبرو دارن و نمیشه یه ر*اب*طه‌ی امروزی با عقاید شما پیش برد.
با نشستن چین‌های ریز به روی پیشانی‌اش، برای جلوگیری از ناراحتی‌اش بحث را خاتمه دادم و خودم را مشغول غذایم نشان دادم. در کمال تعجب که گمان می‌کردم قصد توضیح ندارد، بعد از جمع شدن میز با لبخندی کوچک سر بلند کرد و بدون مقدمه‌چینی ل*ب به اعتراف گشود:
- اولش یه سرگرمی شد برام تا بعد از مدتی تنهایی هیجاناتم رو با پناه خالی کنم؛ اما رستا! می‌دونی چیه؟ پناه مثل اسمش می‌مونه. پناه من شد. پناه تنهاییام، پناه غصه خوردن‌هام و حتی جای خالی که توی س*ی*نه‌ام بود رو داره پر می‌کنه. دست من نبود و نیست، خودت می‌دونی از تعهد داشتن به یک شخص چقدر واهمه دارم؛ اما نتونستم کنترلش کنم و حالا احساس جدیدی بهش دارم. قسم می‌خورم در تمام این مدت هیچ‌وقت ر*اب*طه‌مون رو به زور و خواهش جلو نبردم. هر چی بوده با رضایتش بوده. اونم...اونم منو دوست داره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_صد‌و‌شش
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


لبخندی واقعی راه ل*ب‌هایم را در پیش گرفت. بالاخره او هم دلش بند کسی شده بود و من سراپا خوشحالی بودم.
- چه عالی! خونه‌ی دامادیت پای من! با این که تو قبول نداری اما ما با ارثیه‌ات برات یه خونه خریدیم.
و ردیف دندان‌هایم را نشانش دادم که برق چشمانش به سرعت کنار رفت و با اخم تشر زد:
- نه دیگه ما...
به سرعت میان کلامش پریدم:
- به تو مربوط نیست. حالا بگو کی باید بریم خواستگاری؟
باز هم حالت چهره‌اش عوض شد و لبخند زد.
- هنوز با پناه حرف نزدم. راستش نمی‌دونم خونواده‌اش دامادی مثل منو می‌خوان یا...
اخم‌کردم و حق به جانب طرفداری‌اش را کردم:
- از خداشونم باشه! داداشم هم خوشگله، هم خوشتیپ، هم کار داره و سرمایه. تازه! دخترشونم دوست داره.
خنده‌ای سر داد و بی‌تعارف تخریب شخصیتی‌ام کرد:
- عین همون خواهرشوهرهای توی تلویزیون‌تون شدی.
ل*ب برچیدم و فحش آبداری نثارش کردم که قهقه‌اش بلند شد و لگد پرانی من همزمان شد با باز شدن در و‌ پیچیدن صدای بشاش روشنا در خانه:
- ما اومدیم ماما جونم!
و به سرعت به سمت آشپزخانه قدم تند کرد و با آن صورتِ صورتی شده از سرمای کوتاهی که به گونه‌هایش خورده بود، خودش را در آغوشی که برایش گشودم انداخت. با عشق ب*و*سیدم و بوییدم آن موجود ریزی که هر بار با دیدنش به من یادآور می‌شد روزهای روشنی هم هست. کمی کنار کشید و همین که چشمش به جمال خندان آوش روشن شد، جیغ بلندی سر داد و مرا رها کرد. آ*غ*و*ش مردانه‌ی دایی‌اش را پذیرفت و طبق عادت او را با نام خواند که آوش خیلی دوست داشت.
- آوش جونم! دلم برات کلی کوچیک شده بود.
آوش خندید و او را سفت و سخت در برگرفت.
- منم فسقل خانم.
و موهای خرگوشی‌اش را ب*وسه‌ای نشاند و در همان حالت نگاهش را به پشت سرم انداخت. نفسم را به سختی رها کردم و لبخندی کمرنگ روی صورت نشاندم و به عقب چرخیدم. گرشا کلیدهاش را روی میز ناهارخوری قرار داد و با مهربانی به جمع‌مان اضافه شد. حین چاق‌سلامتی با آوش، دستش را به دور شانه‌ام حلقه کرد و مُهری گداخته به روی پیشانی‌ام نشاند و آرام نجوا کرد:
- دلم برات تنگ شده بود افسونگر!
و باز هم دلم برایش بی‌قرار و عجیب تپید؛ اما افکار لعنتی‌ام و شک خانه ‌خ*را*ب کن مانع ابراز احساسات متقابل شد.
- امروز چطور گذشت آوش؟
گفت و بعد از فاصله گرفتن از من به جزیره تکیه زد. روشنا را به آ*غ*و*ش خودم دعوت کردم و حین صحبت کردن آن‌دو خودم را با سوال پرسیدن از او مشغول کردم.
- همه‌چی خوب بود؟ مامانی سرش درد نمی‌کرد؟
سری به طرفین تکان داد و با صدای رسایش و آن لبخند کودکانه پاسخ داد:
- مامانی خوب خوب بود. برام کیک پخته بود و حتی شامم پیتزا درست کرده بود.
لبخندی به ذوقش زدم و خط‌های ریز کنار ل*بش را با انگشت شصت نوازش کردم.
- مامان‌جون رو هم که اذیت نکردی؟
خنده‌ای سر داد و خودش را کنار کشید و روی صندلی نشست. آوش و گرشا با خنده روی مبلمان پذیرایی جای گرفتند و نگاه من به سمت س*ی*نه‌ی ستبر مردی قرار گرفت که مأمن زن دیگری شده بود. آه کشیدم و به قصد درست کردن قهوه از جای برخاستم.
- مامان‌جون و آقاجون کلی باهام بازی کردن! آقاجون برام خونه‌ی بادی خریده بود ماما! باید ببینی چقدر خوشگله.
چینی به روی صورت نشاندم و حین قراردادن فنجان‌ها درون سینی تشر زدم:
- تو نباید اونا رو اذیت کنی! کار درستی نیست که مدام توی زحمت بندازیشون.
- نه! باور کن من چیزی نگفتم بهشون؛ چون خودم عروسک دارم و دیگه نیازی به وسیله نداشتم؛ اما آقاجون گفت می‌خواد چون من نوه‌ی خوشگل و عزیزشم برام بخره.
از شیرین‌زبانی‌اش خندیدم و بعد از خالی کردن محتوای اسپرسوساز درون فنجان‌ها، به سمتش چرخیدم.
- آفرین دخترخوب.
لبخندی زد که چشمانش که از شدت خواب به سرخی نشسته بودند ریزتر شدند.
- خوابت میاد دخترم؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان داد که ب*وسه‌ی روی سرش زدم و گفتم:
- اول به دایی و بابات شب‌بخیر بگو بعد برو بخواب.
- چشم.
و به سرعت از روی صندلی برخاست و به سالن رفت. ب*وسه‌های شب‌بخیرش را که گرفت به اتاقش رفت ‌و من هم با گذاشتن سینی به روی میز، در کنار آوش نشستم که به لبخندی تشکر کرد و دستش را به دور شانه‌هایم پیچید.
نگاه عجیب گرشا تا صورتم آمد که سر به زیر انداختم و با جلو کشیدن سینی قهوه تعارف زدم. آوش بعد از خوردن قهوه‌اش، خداحافظی کرد و نصایحش را با پچ پچکی زیر گوشم یادآوری کرد تا مبادا گند بزنم به این زندگی‌؛ اما چه می‌دانست وقتی شک و تردید به وجود یک زن می‌افتاد، تا جانش را نمی‌مکید ول‌کنش نبود.
روی مبل نشستم و نمی‌دانم چه شد که به جای رفتن به اتاق‌خواب، گوشی به دست روی مبل نشستم و کلمه‌ی نامأنوس «خیانت» را سرچ کردم. اولین مورد را باز کردم و شروع به خواندن کردم.
لعنت به کلماتی که بر شکم دامن می‌زدند و لعنت بیشتر بر آن متنی که دلیل خیانت را زن نشان می‌داد؛ اگر زن فلان نکرده بود، اگر بهمان نکرده بود و اگرها‌... چرا یک‌بار هم که شده آن کلمه‌ی دردناک را به لاابالی بودن و پیروی از هوای نفس نمی‌گذاشتند. چرا زن باید مدام آرایش می‌کرد و عطرهای گران می‌زد؟ مگر او انسان نبود؟ مگر انسان‌ها حق راحتی و آزادی نداشتند؟ پس چرا برای راحتی خودش نمی‌توانست بی‌خیال آن مواد آرایشی مضر بشود؟ چرا باید برخلاف میل باطنی‌اش به سفر و گردش نمی‌رفت که مبادا همسرش احساس تنهایی کند. نتیجه این بود: زن، همیشه خطاکار بوده و هست. زن، یک ربات است که بی‌وقفه برای راحتی دیگران باید تلاش می‌کرد.
لینک بعدی را با عصبانیت باز کردم و آن جمله‌ی بولد شده‌ی سیاه، قلبم را به چنگ انداخت.
« در اکثر مواقع شک و تردیدی که به دل زن می‌افتد، از روی ناخودآگاه او و غریضه‌اش شکل می‌گیرد. زن، موجودی تیزبین است که علائم خیانت را...»
به سرعت دکمه‌ی برگشت را زدم و گوشی را با عصبانیت کنار انداختم که با صدای بلند گرشا، در جا پریدم و ترسیده به سمت صدایش برگشتم:
- چرا نمیایی؟
با آن اخم‌های حق به جانب و نیم تنه‌ی عر*یان دلم برایش ضعف رفت و این دلیلی شد بر نشستن اشک درون چشمانم.
چرا عشق، انسان را ضعیف می‌کرد؟ مگر نه این که می‌گفتند:« نقطه‌ی قوت هر فردی عشق ورزیدن و عشق طلبیدن است» ؟!
ل*ب برچیدم و بغض کرده نگاهم را از شلوارک نایک تیره‌اش گرفتم و به انگشتان یخ‌زده‌ی دستم سپردم.
- الان میام.
صدایم چنان گرفته بود که خودم را متعجب کرد چه برسد به اویی که منتظر پاسخی از سمتم بود. دستی به صورتم کشیدم و اشک‌هایی که بی‌اذن من یکی یکی گونه‌ام را خیس می‌کردند، کنار زدم. با تکان خوردن مبل کنار دستم، ل*ب برچیدم و سرم را بیشتر به س*ی*نه‌ام نزدیک کردم. انگشت گرم و مردانه‌اش چانه‌ام را از آن خود کرد و با حرکتی خفیف مرا مجبور به نگریستن به چشمانش کرد.



کد:
#پست_صد‌و‌شش
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


لبخندی واقعی راه ل*ب‌هایم را در پیش گرفت. بالاخره او هم دلش بند کسی شده بود و من سراپا خوشحالی بودم.
- چه عالی! خونه‌ی دامادیت پای من! با این که تو قبول نداری اما ما با ارثیه‌ات برات یه خونه خریدیم.
و ردیف دندان‌هایم را نشانش دادم که برق چشمانش به سرعت کنار رفت و با اخم تشر زد:
- نه دیگه ما...
به سرعت میان کلامش پریدم:
- به تو مربوط نیست. حالا بگو کی باید بریم خواستگاری؟
باز هم حالت چهره‌اش عوض شد و لبخند زد.
- هنوز با پناه حرف نزدم. راستش نمی‌دونم خونواده‌اش دامادی مثل منو می‌خوان یا...
اخم‌کردم و حق به جانب طرفداری‌اش را کردم:
- از خداشونم باشه! داداشم هم خوشگله، هم خوشتیپ، هم کار داره و سرمایه. تازه! دخترشونم دوست داره.
خنده‌ای سر داد و بی‌تعارف تخریب شخصیتی‌ام کرد:
- عین همون خواهرشوهرهای توی تلویزیون‌تون شدی.
ل*ب برچیدم و فحش آبداری نثارش کردم که قهقه‌اش بلند شد و لگد پرانی من همزمان شد با باز شدن در و‌ پیچیدن صدای بشاش روشنا در خانه:
- ما اومدیم ماما جونم!
و به سرعت به سمت آشپزخانه قدم تند کرد و با آن صورتِ صورتی شده از سرمای کوتاهی که به گونه‌هایش خورده بود، خودش را در آغوشی که برایش گشودم انداخت. با عشق ب*و*سیدم و بوییدم آن موجود ریزی که هر بار با دیدنش به من یادآور می‌شد روزهای روشنی هم هست. کمی کنار کشید و همین که چشمش به جمال خندان آوش روشن شد، جیغ بلندی سر داد و مرا رها کرد. آ*غ*و*ش مردانه‌ی  دایی‌اش را پذیرفت و طبق عادت او  را با نام خواند که آوش خیلی دوست داشت.
- آوش جونم! دلم برات کلی کوچیک شده بود.
آوش خندید و او را سفت و سخت در برگرفت.
- منم فسقل خانم.
و موهای خرگوشی‌اش را ب*وسه‌ای نشاند و در همان حالت نگاهش را به پشت سرم انداخت. نفسم را به سختی رها کردم و لبخندی کمرنگ روی صورت نشاندم و به عقب چرخیدم. گرشا کلیدهاش را روی میز ناهارخوری قرار داد و با مهربانی به جمع‌مان اضافه شد. حین چاق‌سلامتی با آوش، دستش را به دور شانه‌ام حلقه کرد و مُهری گداخته به روی پیشانی‌ام نشاند و آرام نجوا کرد:
- دلم برات تنگ شده بود افسونگر!
و باز هم دلم برایش بی‌قرار و عجیب تپید؛ اما افکار لعنتی‌ام و شک خانه ‌خ*را*ب کن مانع ابراز احساسات متقابل شد.
- امروز چطور گذشت آوش؟
گفت و بعد از فاصله گرفتن از من به جزیره تکیه زد. روشنا را به آ*غ*و*ش خودم دعوت کردم و حین صحبت کردن آن‌دو خودم را با سوال پرسیدن از او مشغول کردم.
- همه‌چی خوب بود؟ مامانی سرش درد نمی‌کرد؟
سری به طرفین تکان داد و با صدای رسایش و آن لبخند کودکانه پاسخ داد:
- مامانی خوب خوب بود. برام کیک پخته بود و حتی شامم پیتزا درست کرده بود.
لبخندی به ذوقش زدم و خط‌های ریز کنار ل*بش را با انگشت شصت نوازش کردم.
- مامان‌جون رو هم که اذیت نکردی؟
خنده‌ای سر داد و خودش را کنار کشید و روی صندلی نشست. آوش و گرشا با خنده روی مبلمان پذیرایی جای گرفتند و نگاه من به سمت س*ی*نه‌ی ستبر مردی قرار گرفت که مأمن زن دیگری شده بود. آه کشیدم و به قصد درست کردن قهوه از جای برخاستم.
- مامان‌جون و آقاجون کلی باهام بازی کردن! آقاجون برام خونه‌ی بادی خریده بود ماما! باید ببینی چقدر خوشگله.
چینی به روی صورت نشاندم و حین قراردادن فنجان‌ها درون سینی تشر زدم:
- تو نباید اونا رو اذیت کنی! کار درستی نیست که مدام توی زحمت بندازیشون.
- نه! باور کن من چیزی نگفتم بهشون؛ چون خودم عروسک دارم و دیگه نیازی به وسیله نداشتم؛ اما آقاجون گفت می‌خواد چون من نوه‌ی خوشگل و عزیزشم برام بخره.
از شیرین‌زبانی‌اش خندیدم و بعد از خالی کردن محتوای اسپرسوساز درون فنجان‌ها، به سمتش چرخیدم.
- آفرین دخترخوب.
لبخندی زد که چشمانش که از شدت خواب به سرخی نشسته بودند ریزتر شدند.
- خوابت میاد دخترم؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان داد که ب*وسه‌ی روی سرش زدم و گفتم:
- اول به دایی و بابات شب‌بخیر بگو بعد برو بخواب.
- چشم.
و به سرعت از روی صندلی برخاست و به سالن رفت. ب*وسه‌های شب‌بخیرش را که گرفت به اتاقش رفت ‌و من هم با گذاشتن سینی به روی میز، در کنار آوش نشستم که به لبخندی تشکر کرد و دستش را به دور شانه‌هایم پیچید.
نگاه عجیب گرشا تا صورتم آمد که سر به زیر انداختم و با جلو کشیدن سینی قهوه تعارف زدم. آوش بعد از خوردن قهوه‌اش، خداحافظی کرد و نصایحش را با پچ پچکی زیر گوشم یادآوری کرد تا مبادا گند بزنم به این زندگی‌؛ اما چه می‌دانست وقتی شک و تردید به وجود یک زن می‌افتاد، تا جانش را نمی‌مکید ول‌کنش نبود.
روی مبل نشستم و نمی‌دانم چه شد که به جای رفتن به اتاق‌خواب، گوشی به دست روی مبل نشستم و کلمه‌ی نامأنوس «خیانت» را سرچ کردم. اولین مورد را باز کردم و شروع به خواندن کردم.
لعنت به کلماتی که بر شکم دامن می‌زدند و لعنت بیشتر بر آن متنی که دلیل خیانت را زن نشان می‌داد؛ اگر زن فلان نکرده بود، اگر بهمان نکرده بود و اگرها‌... چرا یک‌بار هم که شده آن کلمه‌ی دردناک را به لاابالی بودن و پیروی از هوای نفس نمی‌گذاشتند. چرا زن باید مدام آرایش می‌کرد و عطرهای گران می‌زد؟ مگر او انسان نبود؟ مگر انسان‌ها حق راحتی و آزادی نداشتند؟ پس چرا برای راحتی خودش نمی‌توانست بی‌خیال آن مواد آرایشی مضر بشود؟ چرا باید برخلاف میل باطنی‌اش به سفر و گردش نمی‌رفت که مبادا همسرش احساس تنهایی کند. نتیجه این بود: زن، همیشه خطاکار بوده و هست. زن، یک ربات است که بی‌وقفه برای راحتی دیگران باید تلاش می‌کرد.
لینک بعدی را با عصبانیت باز کردم و آن جمله‌ی بولد شده‌ی سیاه، قلبم را به چنگ انداخت.
« در اکثر مواقع شک و تردیدی که به دل زن می‌افتد، از روی ناخودآگاه او و غریضه‌اش شکل می‌گیرد. زن، موجودی تیزبین است که علائم خیانت را...»
به سرعت دکمه‌ی برگشت را زدم و گوشی را با عصبانیت کنار انداختم که با صدای بلند گرشا، در جا پریدم و ترسیده به سمت صدایش برگشتم:
- چرا نمیایی؟
با آن اخم‌های حق به جانب و نیم تنه‌ی عر*یان دلم برایش ضعف رفت و این دلیلی شد بر نشستن اشک درون چشمانم.
چرا عشق، انسان را ضعیف می‌کرد؟ مگر نه این که می‌گفتند:« نقطه‌ی قوت هر فردی  عشق ورزیدن و عشق طلبیدن است» ؟!
ل*ب برچیدم و بغض کرده نگاهم را از شلوارک نایک تیره‌اش گرفتم و به انگشتان یخ‌زده‌ی دستم سپردم.
- الان میام.
صدایم چنان گرفته بود که خودم را متعجب کرد چه برسد به اویی که منتظر پاسخی از سمتم بود. دستی به صورتم کشیدم و اشک‌هایی که بی‌اذن من یکی یکی گونه‌ام را خیس می‌کردند، کنار زدم. با تکان خوردن مبل کنار دستم، ل*ب برچیدم و سرم را بیشتر به س*ی*نه‌ام نزدیک کردم. انگشت گرم و مردانه‌اش چانه‌ام را از آن خود کرد و با حرکتی خفیف مرا مجبور به نگریستن به چشمانش کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_صد‌و‌هفت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

سرش را پیش کشید و ل*ب زد:
- چی شدی عزیزم؟ امروز اصلاً خوب نبودی.
دلم می‌خواست بگویم: «مگر مرا می‌بینی که از حالم باخبر باشی؟» اما جلوی زبانم را گرفتم و با فروخوردن بزاق دهانم راه برای کلمات‌ باز کردم.
- چیزی نیست.
نمی‌دانم چه شد که به سیم آخر زد و با عصبانیت به بازویم چنگ انداخت. یکه‌خورده و ترسیده به چشمان وق شده‌اش خیره شدم و باگیجی تمام منتظر داد و فریادش شدم که به سختی جلوی بلند شدن صدایش را گرفت و از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- پس چت شده که به من توجه‌ای نمی‌کنی و‌ برام اخم و تخم داری؟ اصلاً دوست ندارم‌ ناراحتیت از بقیه رو‌ سر من خالی کنی.
ای کاش می‌فهمید که درد من، او‌ بود! کاش می‌توانستم به زبان بیاورم؛ اما می‌دانستم حتی فکر کردن به آن موضوع هم خونم را می‌مکید و‌ جانم را می‌ستاند.
زبان به روی ل*ب‌های خشکیده‌ام‌ کشیدم و راه دروغ را در پیش گرفتم. چراکه این چشم‌های عصبی و دندان‌های چفت شده تا پاسخی نمی‌شنیدند، عقب‌نشینی نمی‌کردند.
- امرو، مامان حالم رو بهم ریخت؛ برای همین، ناراحت بودم و خب، خب نمی‌خواستم تو رو هم ناراحت کنم.
نفس سخت شده‌ام را بیرون فرستادم و در مقابل نگاه تیز و مچ‌گیرانه‌اش زمزمه‌وار ادامه دادم:
- همین!
ابروهایش به یکدیگر نزدیک‌تر و تیزی نگاهش بیشتر شد. لپم را از درون گ*از گرفتم و به آرامی عمل دم و بازدم را اجرا کردم تا مبادا ازحرکاتم دروغم را بفهمد. فشاری به بازویم وارد کرد که درد را در گلو خفه و پنهان کردم.
گویا بازیگری را به خوبی یاد گرفته بودم که این‌بار باورم کرد و با صدایی ضعیف و‌ در عین حال دل‌جویانه و در اندکفاصله‌ای ازنفس‌های رنجیده‌ام نجوا کرد:
- مگه من مردم تو غصه می‌خوری؟ خودم کنارتم حتی اگه مادرت کوتاه نیاد، من نمی‌ذارم خم به ابروهات بیاد.
چه خوب حرف می‌زد، زیبا و امیدوار کننده. دلم می‌خواست غصه‌هایم را به دست فراموشی بسپارم و ساعت‌ها گوش‌هایم را به او قرض‌ بدهم تا برایم حرف بزند و امیدوارم کند؛ اما اعماق ذهنی که قصد فراموشی داشت، یک نارضایتی عجیب جولان می‌داد که حتی مانع لبخند زدنم شد.
سرش را پیش کشید و لبخند نمایشی‌ام را به تاراج برد و در میان حصارش از شدت هجوم احساسات ضد و نقیض ترسیدم و دستانم بند بازوهایش شدند. دست‌هایش معجزه‌ای شدند برای بی‌قراری بیست‌وچهارساعته‌ای که بر وجودم چیره شده بود. به اندازه‌ی چاق کردن نفس، فاصله گرفت و گیجی و بهت در من ادامه داشت تا زمانی خود را در اتاق‌مان یافتم. راه آرام کردنم را یاد گرفته بود و کام شیرینش اجازه‌ی راه یافتن هیچ فکر و خیالی به ذهن و قلبم را نداد. بازی انگشت‌ها و وجودش مرا آرام کرده بود و او را به هیجان انداخته بود. کمر مرا به عضلات سفت شکمش چسباندم و سرم را به روی ساعدش چفت کردم و چشم بستم‌. احساس عجیبی داشتم. حالا که عطر موهایم میان ته‌ریش‌های مردانه‌اش احساس می‌شد و گرمای دستانم جای‌جای تنش را مُهر زده بودند، مالکیتش بیشتر به رخ کشیده می‌شد و ازنبودن اثری از یک ‌زن دیگر در میان موهای نرم و زیبایش، دلم را آرام می‌کرد که همه‌ی آن افکار، توهم ذهن مریضم بوده. من چقدر عجیب‌وغریب تشنه‌ی محبت این مرد بودم که تنها با توگه‌های ریز و نوازش‌هایش، دلم آرام گرفت و قلبم بر ذهن ترسناکم برای لحظاتی چیره گشت. دلتنگ کسی بودن که هرروز او را به چشم دیدن، احساس عجیبی بود که کلمات نمی‌توانستند معنا و مفهومش را شرح دهند.
با آسودگی خاطری که زورش به فکرها و‌ توهمات منفی‌ام می‌چربید، چشمانم را به‌‌روی هم فشردم و نفس عمیقی از هوای پاک میان‌مان کشیدم. انگشتان دست آزادش همچنان مشغول بازی با ساقه‌ی موهایم بودند و نفس‌هایش موسیقی می‌نواختند در زیر گوشم.
سرش را با کمی جابه‌جایی به روی سرم فیکس کرد و زمزمه‌وار گفت:
- درست میشه عزیزم. هیچ مادری توی دنیا وجود نداره که دوری از بچه‌اش رو بتونه تاب بیاره.
ای کاش گرشا هم هیچ‌وقت تاب دوری از من را نداشته باشد!
سری جنباندم و برای دور شدن از حس خوبی که در آن لحظه بر من چیره شده بود و عدم‌برگشت فریادهای ترسناک ذهن و عقلم، ل*ب زدم:
- نمی‌خوام بهش فکر کنم.
با لمس لاله‌ی مهر تاییدی بر خواسته‌ام زد. ل*ب‌هایم را به دندان کشیدم تا از او نخواهم این بازی عجیب را ادامه بدهد.
- بوی خوبی میدی رستا! وقتی کنارت نیستم، دلم برای این عطر تنگ میشه. بوی زیبایی، بوی تعهد، مهربونی و فداکاری میدی.
نفس‌هایش سرباز قهاری شد برای شکست حصار کامم و دیوانه‌کننده‌تر از همیشه ادامه داد. پرستیده شدم و او ذهنم را بیشتر از قبل‌خالی کرد. بوییده شدم و او بار دیگر زور زیادش را به رخ کشید.

***
دستی میان موهای ترکیبی صدفی، خاکستری‌ام کشیدم و راضی از رنگ دوست‌داشتنی‌اش در آینه به خود لبخند زدم و‌ رو به ساناز ل*ب زدم:
- خیلی خوب شد سانازی. ممنونم.
با رضایت سشوار را کنار گذاشت و دستکش‌هایش را در آورد.
- مبارکه عزیزم. فقط روتین یادت نره. موهات به مرز آسیب‌دیدگی رسیدن و نیاز به مراقبت دارن.
سری تکان دادم و حین بازی با نرمی‌شان ل*ب زدم:
- حتما عزیزم.
با دستمال عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و دست به کمر جین تنگش زد و گفت:
- خب! کار ناخن‌هاتم تموم شد که. اینم رنگ... پدیکور پا هم خوب پیش رفت. فکر کنم دیگه چیزی نمونده.
سری به حالت نفی تکان دادم و نگاه مشتاقم را از آینه‌ی طلایی مقابلم گرفتم و قامت کشیدم. پیش‌بند مخصوص را روی میز گذاشتم و در میان هیاهوی سالنش ذوق‌زده تشکر کردم:
- خیلی ممنونم که وقتت رو بهم دادی.
لبخن پهنی حواله‌ام کرد و دستی به بازویم کشید.
- من حض می‌برم تو رو زیباتر از هرروز ببینم.
- خیلی خوبی.
چشمکی حواله‌ام کرد که بالاخره رضایت به رفتن دادم و بعد از حساب کردن، پالتوی کتی خزم را به روی بلوز ضخیمم پوشیدم و شالم را به روی موهایم انداختم. سوار ماشین شدم و مقصد خانه و همراهی با روشنا و گرشا را در پیش گرفتم. ماشین را در پارکینگ مجتمع پارک کردم و قبل از پیاده شدنم رژلب کالباسی دلخواهم را به روی ل*ب‌هایم نشاندم و با ذوقی کودکانه پیاده شدم. از آسانسور برای رسیدن به واحد استفاده کردم و مقابل در ایستادم. کلید انداختم و با شوق و ذوق صدایم را بلند کردم:
- من اومدم!
صدای تلویزیون از پذیرایی با صدای هیجان‌‌زده‌ی روشنا تلفیق شد و مرا برای پرواز به سمتش هدایت کرد. بوت‌هایم را رها کردم و به سرعت خودم را به اویی که میان سالن با ذوق مرا تماشا می‌کرد رساندم‌. لبخندی دندان‌نما به گرشای متعجب و روشنای خندان زدم و درجایم چرخی زدم و‌ پرسیدم:
- چطورم؟
و بلافاصله شال و پالتویم را روی دسته‌ی مبل انداختم. روشنا با اشتیاق در جایش پرید و تقریبا فریاد کشید:
- وای! ماما عین فروزن شدی.


#مهدیه‌نوشت
سلام خوشگلا🌹بخاطر وقفه.ی بوجود اومده عذر می‌خوام. شرایط نرمالی برای تایپ نداشتم

کد:
سرش را پیش کشید و ل*ب زد:
- چی شدی عزیزم؟ امروز اصلاً خوب نبودی.
دلم می‌خواست بگویم: «مگر مرا می‌بینی که از حالم باخبر باشی؟» اما جلوی زبانم را گرفتم و با فروخوردن بزاق دهانم راه برای کلمات‌ باز کردم.
- چیزی نیست.
نمی‌دانم چه شد که به سیم آخر زد و با عصبانیت به بازویم چنگ انداخت. یکه‌خورده و ترسیده به چشمان وق شده‌اش خیره شدم و باگیجی تمام منتظر داد و فریادش شدم که به سختی جلوی بلند شدن صدایش را گرفت و از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- پس چت شده که به من توجه‌ای نمی‌کنی و‌ برام اخم و تخم داری؟ اصلاً دوست ندارم‌ ناراحتیت از بقیه رو‌ سر من خالی کنی.
ای کاش می‌فهمید که درد من، او‌ بود! کاش می‌توانستم به زبان بیاورم؛ اما می‌دانستم حتی فکر کردن به آن موضوع هم خونم را می‌مکید و‌ جانم را می‌ستاند.
زبان به روی ل*ب‌های خشکیده‌ام‌ کشیدم و راه دروغ را در پیش گرفتم. چراکه این چشم‌های عصبی و دندان‌های چفت شده تا پاسخی نمی‌شنیدند، عقب‌نشینی نمی‌کردند.
- امرو، مامان حالم رو بهم ریخت؛ برای همین، ناراحت بودم و خب، خب نمی‌خواستم تو رو هم ناراحت کنم.
نفس سخت شده‌ام را بیرون فرستادم و در مقابل نگاه تیز و مچ‌گیرانه‌اش زمزمه‌وار ادامه دادم:
- همین!
ابروهایش به یکدیگر نزدیک‌تر و تیزی نگاهش بیشتر شد. لپم را از درون گ*از گرفتم و به آرامی عمل دم و بازدم را اجرا کردم تا مبادا ازحرکاتم دروغم را بفهمد. فشاری به بازویم وارد کرد که درد را در گلو خفه و پنهان کردم.
گویا بازیگری را به خوبی یاد گرفته بودم که این‌بار باورم کرد و با صدایی ضعیف و‌ در عین حال دل‌جویانه و در اندکفاصله‌ای ازنفس‌های رنجیده‌ام نجوا کرد:
- مگه من مردم تو غصه می‌خوری؟ خودم کنارتم حتی اگه مادرت کوتاه نیاد، من نمی‌ذارم خم به ابروهات بیاد.
چه خوب حرف می‌زد، زیبا و امیدوار کننده. دلم می‌خواست غصه‌هایم را به دست فراموشی بسپارم و ساعت‌ها گوش‌هایم را به او قرض‌ بدهم تا برایم حرف بزند و امیدوارم کند؛ اما اعماق ذهنی که قصد فراموشی داشت، یک نارضایتی عجیب جولان می‌داد که حتی مانع لبخند زدنم شد.
سرش را پیش کشید و لبخند نمایشی‌ام را به تاراج برد و در میان حصارش از شدت هجوم احساسات ضد و نقیض ترسیدم و دستانم بند بازوهایش شدند. دست‌هایش معجزه‌ای شدند برای بی‌قراری بیست‌وچهارساعته‌ای که بر وجودم چیره شده بود. به اندازه‌ی چاق کردن نفس، فاصله گرفت و گیجی و بهت در من ادامه داشت تا زمانی خود را در اتاق‌مان یافتم. راه آرام کردنم را یاد گرفته بود و کام شیرینش اجازه‌ی راه یافتن هیچ فکر و خیالی به ذهن و قلبم را نداد. بازی انگشت‌ها و وجودش مرا آرام کرده بود و او را به هیجان انداخته بود. کمر مرا به عضلات سفت شکمش چسباندم و سرم را به روی ساعدش چفت کردم و چشم بستم‌. احساس عجیبی داشتم. حالا که عطر موهایم میان ته‌ریش‌های مردانه‌اش احساس می‌شد و گرمای دستانم جای‌جای تنش را مُهر زده بودند، مالکیتش بیشتر به رخ کشیده می‌شد و ازنبودن اثری از یک ‌زن دیگر در میان موهای نرم و زیبایش، دلم را آرام می‌کرد که همه‌ی آن افکار، توهم ذهن مریضم بوده. من چقدر عجیب‌وغریب تشنه‌ی محبت این مرد بودم که تنها با توگه‌های ریز و نوازش‌هایش، دلم آرام گرفت و قلبم بر ذهن ترسناکم برای لحظاتی چیره گشت. دلتنگ کسی بودن که هرروز او را به چشم دیدن، احساس عجیبی بود که کلمات نمی‌توانستند معنا و مفهومش را شرح دهند.
با آسودگی خاطری که زورش به فکرها و‌ توهمات منفی‌ام می‌چربید، چشمانم را به‌‌روی هم فشردم و نفس عمیقی از هوای پاک میان‌مان کشیدم. انگشتان دست آزادش همچنان مشغول بازی با ساقه‌ی موهایم بودند و نفس‌هایش موسیقی می‌نواختند در زیر گوشم.
سرش را با کمی جابه‌جایی به روی سرم فیکس کرد و زمزمه‌وار گفت:
- درست میشه عزیزم. هیچ مادری توی دنیا وجود نداره که دوری از بچه‌اش رو بتونه تاب بیاره.
ای کاش گرشا هم هیچ‌وقت تاب دوری از من را نداشته باشد!
سری جنباندم و برای دور شدن از حس خوبی که در آن لحظه بر من چیره شده بود و عدم‌برگشت فریادهای ترسناک ذهن و عقلم، ل*ب زدم:
- نمی‌خوام بهش فکر کنم.
با لمس لاله‌ی مهر تاییدی بر خواسته‌ام زد. ل*ب‌هایم را به دندان کشیدم تا از او نخواهم این بازی عجیب را ادامه بدهد. 
- بوی خوبی میدی رستا! وقتی کنارت نیستم، دلم برای این عطر تنگ میشه. بوی زیبایی، بوی تعهد، مهربونی و فداکاری میدی.
نفس‌هایش سرباز قهاری شد برای شکست حصار کامم و دیوانه‌کننده‌تر از همیشه ادامه داد. پرستیده شدم و او ذهنم را بیشتر از قبل‌ خالی کرد. بوییده شدم و او بار دیگر زور زیادش را به رخ کشید.
***
دستی میان موهای ترکیبی صدفی، خاکستری‌ام کشیدم و راضی از رنگ دوست‌داشتنی‌اش در آینه به خود لبخند زدم و‌ رو به ساناز ل*ب زدم:
- خیلی خوب شد سانازی. ممنونم.
با رضایت سشوار را کنار گذاشت و دستکش‌هایش را در آورد.
- مبارکه عزیزم. فقط روتین یادت نره. موهات به مرز آسیب‌دیدگی رسیدن و نیاز به مراقبت دارن.
سری تکان دادم و حین بازی با نرمی‌شان ل*ب زدم:
- حتما عزیزم.
با دستمال عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و دست به کمر جین تنگش زد و گفت:
- خب! کار ناخن‌هاتم تموم شد که. اینم رنگ... پدیکور پا هم خوب پیش رفت. فکر کنم دیگه چیزی نمونده.
سری به حالت نفی تکان دادم و نگاه مشتاقم را از آینه‌ی طلایی مقابلم گرفتم و قامت کشیدم. پیش‌بند مخصوص را روی میز گذاشتم و در میان هیاهوی سالنش ذوق‌زده تشکر کردم:
- خیلی ممنونم که وقتت رو بهم دادی.
لبخن پهنی حواله‌ام کرد و دستی به بازویم کشید.
- من حض می‌برم تو رو زیباتر از هرروز ببینم.
- خیلی خوبی.
چشمکی حواله‌ام کرد که بالاخره رضایت به رفتن دادم و بعد از حساب کردن، پالتوی کتی خزم را به روی بلوز ضخیمم پوشیدم و شالم را به روی موهایم انداختم. سوار ماشین شدم و مقصد خانه و همراهی با روشنا و گرشا را در پیش گرفتم. ماشین را در پارکینگ مجتمع پارک کردم و قبل از پیاده شدنم رژلب کالباسی دلخواهم را به روی ل*ب‌هایم نشاندم و با ذوقی کودکانه پیاده شدم. از آسانسور برای رسیدن به واحد استفاده کردم و مقابل در ایستادم. کلید انداختم و با شوق و ذوق صدایم را بلند کردم:
- من اومدم!
صدای تلویزیون از پذیرایی با صدای هیجان‌‌زده‌ی روشنا تلفیق شد و مرا برای پرواز به سمتش هدایت کرد. بوت‌هایم را رها کردم و به سرعت خودم را به اویی که میان سالن با ذوق مرا تماشا می‌کرد رساندم‌. لبخندی دندان‌نما به گرشای متعجب و روشنای خندان زدم و درجایم چرخی زدم و‌ پرسیدم:
- چطورم؟
و بلافاصله شال و پالتویم را روی دسته‌ی مبل انداختم. روشنا با اشتیاق در جایش پرید و تقریبا فریاد کشید:
- وای! ماما عین فروزن شدی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا