• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید

کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 9K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_صد‌و‌هشت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


از تشبیه‌اش به شخصیت کارتونی ملکه‌ی برفی محبوبش خندیدم و ناخن‌های آمبره طلایی سفیدم را نشانش دادم. دستانش را به هم کوبید و خودش را به سمتم پرت کرد که خندان در آ*غ*و*ش کشیدمش.
- ماما خیلی خوشگلی! من خیلی خیلی دوست دارم‌.
بلندتر خندیم و او را در آغوشم گرداندم و همانند خودش محبت و عشقم را ابراز کردم.
- تو زیباترین دختری هستی که خدا می‌تونست به من بده!
خندید و روی زمین ایستاد.
- بسه دیگه! پس من چی؟ من هویجم؟
از لحن مثلاً طلبکار گرشا، هر دو وارفته و متعجب به سمتش چرخیدیم که ابرو در هم کشید و مقابل تلویریون دست به س*ی*نه ایستاد. نیم‌نگاهی حواله‌ی روشنا کردم که قصدم را فهمید و هم‌نوا با من با جیغ بلندی که کشیدیم به سمتش حمله‌ور شدیم و در مقابل چشمان گرد مبهوتش نقش بر زمینش کردیم. به کشتی و قلقلک‌هایمان ناسزاهای زیبایی ردیف کرد و درحالی‌که با خنده قصد دور کردن‌مان را داشت بلند فریاد کشید:
- خدایا گیر کیا افتادم من! این‌جا مرد خونه حرمت نداره‌.
روشنا خنده‌کنان سرش را بیشتر در شکم او‌ فرو کرد و با صدایی خفه گفت:
- بابایی قشنگم.
گرشا که بلندتر خندید انگشتانم را به آرامی دور حنجره‌اش انداختم و خیره در چشمانش ماندم. خنده‌ی بلندش عجیب ضربان قلبم را بالا برد و موسیقی زیبایی هم‌نوا با صدای دخترمان برایم نواخت. نگاه خندانش را از روشنایی که قصد قلقلک دادن عضلات سفتش را داشت گرفت و همین که چشم ‌در چشم شدیم، در میان هیاهوی صدای تلویزیون و روشنا با صدایی ضعیف که تنها گوش‌های مشتاق و تشنه‌ی من می‌شنید ل*ب زد:
- عین همیشه زیبایی عزیزم!
لبخند زدم و با انگشت اشاره و شصت، سیبک‌ گلویش را نوازش کردم و سرم را جلوتر بردم که بخاطر حضور روشنا لبخند روی ل*ب‌هایش ماسید و چشمانش درشت شد؛ اما در لحظه‌ی آخر که منتظر ب*وسه‌ام بود، مسیر کج کردم و سر در گریبانش فرو بردم که نقطه‌ی ضعفش بود و صدایش را بلند کرد. خنده‌کنان سرم را محکم‌تر در گ*ردنش فرو بردم که خنده‌ی بلندش در فضای خانه حکم‌فرما شد و قهقه‌های بریده بریده‌ی روشنا مرا به ادامه دادن تشویق کرد.

زمان آماده شدن و حرکت با ماشین‌ها و رسیدنمان خیلی زود گذشت و تا به خود آمدیم، در خاک قشم بودیم و ‌هوای نسبتاً خوبش نسبت به تهران و حتی کرج. شلوغی جزیره به‌خاطر ن*زد*یک*ی به تعطیلات نوروز پیش‌رو قابل قبول بود؛ اما برای منی که از شلوغی تهران گریزان بودم، معضلی بیش نبود.
بعد از استراحتی کوتاه و تحویل هتل و الباقی، برای گشت‌گذار ساحل را انتخاب کردیم و حالا روشنا دست در دست یسنا و در کنار عمویش با شوق و ذوق اطراف را تماشا می‌کرد و یک‌ریز از علایقش صحبت می‌کرد که هر دو با اشتیاق همراهی‌اش می‌کردند و برای ساعاتی گوش‌های مرا استراحت دادند. دستان گرم گرشا که کمرم را احاطه کردند، نگاه مستقیمم را از روی آن دو برداشتم که سعی داشتند با پنهان‌کاری و عادی انگاری ر*اب*طه‌ی میان‌شان را مخفی کنند؛ اما چشمان‌شان به خوبی آن‌ها را لو‌ می‌داد. خودم را به شانه‌ی گرشا تکیه دادم و زیر گوشش زمزمه کردم:
- یادته چقدر دوست‌ داشتم دریای جنوب رو ببینم؟
بدون نگاه کردن به چشمانش هم می‌توانستم لبخند بکر و خاصش را احساس کنم. خیره به دریای مقابل‌مان که در نارنجی غروب غوطه‌ور شده بود، قدم در ساحل گذاشتیم و صدای او پس‌زمینه‌ی امواج وحشی شد.
- یادمه من رو بیشتر از دریا دوست داشتی!
سخاوتمندانه خنده‌ام را رها کردم و هم‌سو با او به روی ماسه‌های براق طلایی و یک‌دست نشستم. آغوشش را از پشت سرم رد کرد و دستانش را به دور شانه‌هایم‌ حصار کرد. پاهای کشیده‌اش از کنار زانوهای جمع شده‌ام گذشتند و به حالت درازکش در آمدند. خودم را با اطمینان به عقب فرستادم و پشتم را به او تکیه دادم و خیره به خورشیدی که پایین و پایین‌تر می‌رفت، ل*ب زدم:
- من، تو رو بیشتر از همه دوست دارم.
و گردنم را به عقب کشیدم و به روی شانه‌ی راستش انداختم. با لبخندی پیروزمندانه سر کج کردم و نگاهم را از یقه‌ی لباس آبی‌اش بالاتر بردم و روی ل*ب‌هایش مکث کردم. گل از گلش شکفت و نگاه من این‌بار مقصدش را به چشمانش تغییر داد.
- وقتی بهت میگم افسونگری، می‌خندی؛ اما نمی‌دونی که چشم‌ها و صدات چه جادویی می‌کنه با من.
خندیدم؛ خندیدنی که حقم بود. خندیدنی که در اعماق س*ی*نه‌ام همچنان دلهره و‌ دلشوره موج می‌زد. انگشتانم را با سخاوت به روی گونه‌اش کشیدم و در آرامش میان‌مان عمیق و آسوده نفس کشیدم.
با بلند شدن صدای روشنا، یکه‌خورده به سمتش چرخیدیم که خنده‌کنان از مقابل‌مان گذشت و‌ آرشا هم آسوده و فارغ از کسانی که او را با دست نشان می‌دادند، او را دنبال می‌کرد و می‌خندید. آرشا، ر*اب*طه‌ی خیلی خوبی با روشنا پیدا کرده بود و تمام وقت خالی‌اش را به او اختصاص می‌داد و من ممنونش بودم که هم در تربیت و هم در سرگرم کردن روشنا کمک می‌کرد.
تنم را جلو کشیدم و با اشتیاق گرشا را خطاب قرار دادم:
- میرم پیش‌شون.
و به سرعت قامت کشیدم و خودم را به آن‌ها رساندم. یسنا هم به جمع‌مان پیوست و به پیشنهاد روشنا همه‌ی ما بره شدیم و عمویش گرگ. خنده‌کنان پابه‌پایش کودکی کردم تا هم او را خوشحال کرده باشم و هم ذهنم را از خیالات عجیب دور کنم.
نفس‌زنان در کنار روشنایی که باخته بود ایستادم و خنده بر ل*ب به جدال آرشا و یسنا چشم‌ دوختم. یسنا هیجان‌زده جیغ کشید و همین که قصد گریز از زیر دست آرشا را داشت در یک حرکت رمانتیک، در جا خشک شد. هین بلندی که از دهانم بیرون جهید؛ مصادف شد با قرار گرفتن دست یسنا به روی دهانش و خیره شدن به آرشایی که مقابلش روی یک زانو‌ خم شده بود و دست آزاد یسنا را در دست گرفت. مبهوت و متعجب قدمی به عقب برداشتم و فضا را برایشان خالی کردم. روشنا با ذوق و شوق انگشتان دستم را محکم فشرد و نگاه مرا به سمت خود جلب کرد. لبخندی زد و به آرامی اعتراف کرد.
- عمو به من گفت که خاله‌ای رو از وقتی که موهاش رو مثل من می‌بسته‌ دوست داشته.
و لبخند دندان‌نمایی به این همه غافلگیری من زد. لبخندی به این همه هیجان زدم و به سمت‌شان چرخیدم که صدای آرشا در میان هیاهوی ساحل، زیبا و دلنشین به دل‌هایمان ورود کرد.
- می‌دونم از غافلگیری خوشت نمیاد یسنای عزیزم؛ اما هر کاری کردم نتونستم بیشتر از این جلوی قلبم رو‌ بگیرم. روشنا به من یاد داد که باید مثل بچه‌ها احساساتت رو صادقانه به ز*ب*ون بیاری تا نتیجه‌ی خوبی بگیری.
نفسی چاق کرد و همین‌که دست دیگر یسنا پایین آمد و ل*ب‌هایش شروع به لرزیدن کردند، ادامه‌ی جملات گرم و ل*ذت‌بخشش را گرفت:
- پس صادقانه و ساده میگم دوست دارم یسنای عزیزم و دیگه نمی‌تونم این همه نقص توی زندگیم رو تحمل کنم. حاضری تکمیل کننده‌ی زندگی آرشا رستگار بشی؟
اولین قطره‌ی اشکی که به روی گونه‌ام روانه شد، با سقوط احساسات یسنا یکی شد و گونه‌هایش مهمان باران عشق شدند. سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و با صدایی که می‌دانستم از هیجان، ترس، نگرانی و عشق تواَم نشأت می‌گرفت، پاسخ مورد نظر آرشا را در مقابل لبخندهای اطرافیان و گاهاً لنزهای گوشی به زبان آورد.
- هوا خواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی!
و من سرمست شدم از پاسخ بسیار زیبا و متفاوتش. بغضم را فرو خوردم و این خواستگاری با قرار گرفتن گرشا در کنارم و بیرون آوردن جعبه‌ی انگشتر از جیب شلوار آرشا جذابیتش دوچندان شد. انگشتر نگین‌دار زیبا که در انگشت یسنا قرار گرفت، نگاه خیسم را به روشنایی دادم که مدام در جایش ورجه وورجه می‌کرد‌. وروجک کوچک ‌من با عمویش برنامه ریخته بود و گفته بود که خاله‌ی جوانش اهل تجملات و خیلی از علایق هم سن و سالانش نبوده و نیست.
دستی به روی موهایش کشیدم و با خودم نجوا کردم:
- کی این همه فهمیده شدی دخترم؟



کد:
از تشبیه‌اش به شخصیت کارتونی ملکه‌ی برفی محبوبش خندیدم و ناخن‌های آمبره طلایی سفیدم را نشانش دادم. دستانش را به هم کوبید و خودش را به سمتم پرت کرد که خندان در آ*غ*و*ش کشیدمش.
 - ماما خیلی خوشگلی! من خیلی خیلی دوست دارم‌.
بلندتر خندیم و او را در آغوشم گرداندم و همانند خودش محبت و عشقم را ابراز کردم.
- تو زیباترین دختری هستی که خدا می‌تونست به من بده!
خندید و روی زمین ایستاد.
- بسه دیگه! پس من چی؟ من هویجم؟
از لحن مثلاً طلبکار گرشا، هر دو وارفته و متعجب به سمتش چرخیدیم که ابرو در هم کشید و مقابل تلویریون دست به س*ی*نه ایستاد. نیم‌نگاهی حواله‌ی روشنا کردم که قصدم را فهمید و هم‌نوا با من با جیغ بلندی که کشیدیم به سمتش حمله‌ور شدیم و در مقابل چشمان گرد مبهوتش نقش بر زمینش کردیم. به کشتی و قلقلک‌هایمان ناسزاهای زیبایی ردیف کرد و درحالی‌که با خنده قصد دور کردن‌مان را داشت بلند فریاد کشید:
- خدایا گیر کیا افتادم من! این‌جا مرد خونه حرمت نداره‌.
روشنا خنده‌کنان سرش را بیشتر در شکم او‌ فرو کرد و با صدایی خفه گفت:
- بابایی قشنگم.
گرشا که بلندتر خندید انگشتانم را به آرامی دور حنجره‌اش انداختم و خیره در چشمانش ماندم. خنده‌ی بلندش عجیب ضربان قلبم را بالا برد و موسیقی زیبایی هم‌نوا با صدای دخترمان برایم نواخت. نگاه خندانش را از روشنایی که قصد قلقلک دادن عضلات سفتش را داشت گرفت و همین که چشم ‌در چشم شدیم، در میان هیاهوی صدای تلویزیون و روشنا با صدایی ضعیف که تنها گوش‌های مشتاق و تشنه‌ی من می‌شنید ل*ب زد:
- عین همیشه زیبایی عزیزم!
لبخند زدم و با انگشت اشاره و شصت، سیبک‌ گلویش را نوازش کردم و سرم را جلوتر بردم که بخاطر حضور روشنا لبخند روی ل*ب‌هایش ماسید و چشمانش درشت شد؛ اما در لحظه‌ی آخر که منتظر ب*وسه‌ام بود، مسیر کج کردم و سر در گریبانش فرو بردم که نقطه‌ی ضعفش بود و صدایش را بلند کرد. خنده‌کنان سرم را محکم‌تر در گ*ردنش فرو بردم که خنده‌ی بلندش در فضای خانه حکم‌فرما شد و قهقه‌های بریده بریده‌ی روشنا مرا به ادامه دادن تشویق کرد.

زمان آماده شدن و حرکت با ماشین‌ها و رسیدنمان خیلی زود گذشت و تا به خود آمدیم، در خاک قشم بودیم و ‌هوای نسبتاً خوبش نسبت به تهران و حتی کرج. شلوغی جزیره به‌خاطر ن*زد*یک*ی به تعطیلات نوروز پیش‌رو قابل قبول بود؛ اما برای منی که از شلوغی تهران گریزان بودم، معضلی بیش نبود.
بعد از استراحتی کوتاه و تحویل هتل و الباقی، برای گشت‌گذار ساحل را انتخاب کردیم و حالا روشنا دست در دست یسنا و در کنار عمویش با شوق و ذوق اطراف را تماشا می‌کرد و یک‌ریز از علایقش صحبت می‌کرد که هر دو با اشتیاق همراهی‌اش می‌کردند و برای ساعاتی گوش‌های مرا استراحت دادند. دستان گرم گرشا که کمرم را احاطه کردند، نگاه مستقیمم را از روی آن دو برداشتم که سعی داشتند با پنهان‌کاری و عادی انگاری ر*اب*طه‌ی میان‌شان را مخفی کنند؛ اما چشمان‌شان به خوبی آن‌ها را لو‌ می‌داد. خودم را به شانه‌ی گرشا تکیه دادم و زیر گوشش زمزمه کردم:
- یادته چقدر دوست‌ داشتم دریای جنوب رو ببینم؟
بدون نگاه کردن به چشمانش هم می‌توانستم لبخند بکر و خاصش را احساس کنم. خیره به دریای مقابل‌مان که در نارنجی غروب غوطه‌ور شده بود، قدم در ساحل گذاشتیم و صدای او پس‌زمینه‌ی امواج وحشی شد.
- یادمه من رو بیشتر از دریا دوست داشتی!
سخاوتمندانه خنده‌ام را رها کردم و هم‌سو با او به روی ماسه‌های براق طلایی و یک‌دست نشستم. آغوشش را از پشت سرم رد کرد و دستانش را به دور شانه‌هایم‌ حصار کرد. پاهای کشیده‌اش از کنار زانوهای جمع شده‌ام گذشتند و به حالت درازکش در آمدند. خودم را با اطمینان به عقب فرستادم و پشتم را به او تکیه دادم و خیره به خورشیدی که پایین و پایین‌تر می‌رفت، ل*ب زدم:
- من، تو رو بیشتر از همه دوست دارم.
و گردنم را به عقب کشیدم و به روی شانه‌ی راستش انداختم. با لبخندی پیروزمندانه سر کج کردم و نگاهم را از یقه‌ی لباس آبی‌اش بالاتر بردم و روی ل*ب‌هایش مکث کردم. گل از گلش شکفت و نگاه من این‌بار مقصدش را به چشمانش تغییر داد.
- وقتی بهت میگم افسونگری، می‌خندی؛ اما نمی‌دونی که چشم‌ها و صدات چه جادویی می‌کنه با من.
خندیدم؛ خندیدنی که حقم بود. خندیدنی که در اعماق س*ی*نه‌ام همچنان دلهره و‌ دلشوره موج می‌زد. انگشتانم را با سخاوت به روی گونه‌اش کشیدم و در آرامش میان‌مان عمیق و آسوده نفس کشیدم.
با بلند شدن صدای روشنا، یکه‌خورده به سمتش چرخیدیم که خنده‌کنان از مقابل‌مان گذشت و‌ آرشا هم آسوده و فارغ از کسانی که او را با دست نشان می‌دادند، او را دنبال می‌کرد و می‌خندید. آرشا، ر*اب*طه‌ی خیلی خوبی با روشنا پیدا کرده بود و تمام وقت خالی‌اش را به او اختصاص می‌داد و من ممنونش بودم که هم در تربیت و هم در سرگرم کردن روشنا کمک می‌کرد.
تنم را جلو کشیدم و با اشتیاق گرشا را خطاب قرار دادم:
- میرم پیش‌شون.
و به سرعت قامت کشیدم و خودم را به آن‌ها رساندم. یسنا هم به جمع‌مان پیوست و به پیشنهاد روشنا همه‌ی ما بره شدیم و عمویش گرگ. خنده‌کنان پابه‌پایش کودکی کردم تا هم او را خوشحال کرده باشم و هم ذهنم را از خیالات عجیب دور کنم.
نفس‌زنان در کنار روشنایی که باخته بود ایستادم و خنده بر ل*ب به جدال آرشا و یسنا چشم‌ دوختم. یسنا هیجان‌زده جیغ کشید و همین که قصد گریز از زیر دست آرشا را داشت در یک حرکت رمانتیک، در جا خشک شد. هین بلندی که از دهانم بیرون جهید؛ مصادف شد با قرار گرفتن دست یسنا به روی دهانش و خیره شدن به آرشایی که مقابلش روی یک زانو‌ خم شده بود و دست آزاد یسنا را در دست گرفت. مبهوت و متعجب قدمی به عقب برداشتم و فضا را برایشان خالی کردم. روشنا با ذوق و شوق انگشتان دستم را محکم فشرد و نگاه مرا به سمت خود جلب کرد. لبخندی زد و به آرامی اعتراف کرد.
- عمو به من گفت که خاله‌ای رو از وقتی که موهاش رو مثل من می‌بسته‌ دوست داشته.
و لبخند دندان‌نمایی به این همه غافلگیری من زد. لبخندی به این همه هیجان زدم و به سمت‌شان چرخیدم که صدای آرشا در میان هیاهوی ساحل، زیبا و دلنشین به دل‌هایمان ورود کرد.
- می‌دونم از غافلگیری خوشت نمیاد یسنای عزیزم؛ اما هر کاری کردم نتونستم بیشتر از این جلوی قلبم رو‌ بگیرم. روشنا به من یاد داد که باید مثل بچه‌ها احساساتت رو صادقانه به ز*ب*ون بیاری تا نتیجه‌ی خوبی بگیری.
نفسی چاق کرد و همین‌که دست دیگر یسنا پایین آمد و ل*ب‌هایش شروع به لرزیدن کردند، ادامه‌ی جملات گرم و ل*ذت‌بخشش را گرفت:
- پس صادقانه و ساده میگم دوست دارم یسنای عزیزم و دیگه نمی‌تونم این همه نقص توی زندگیم رو تحمل کنم. حاضری تکمیل کننده‌ی زندگی آرشا رستگار بشی؟
اولین قطره‌ی اشکی که به روی گونه‌ام روانه شد، با سقوط احساسات یسنا یکی شد و گونه‌هایش مهمان باران عشق شدند. سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و با صدایی که می‌دانستم از هیجان، ترس، نگرانی و عشق تواَم نشأت می‌گرفت، پاسخ مورد نظر آرشا را در مقابل لبخندهای اطرافیان و گاهاً لنزهای گوشی به زبان آورد.
- هوا خواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی!
و من سرمست شدم از پاسخ بسیار زیبا و متفاوتش. بغضم را فرو خوردم و این خواستگاری با قرار گرفتن گرشا در کنارم و بیرون آوردن جعبه‌ی انگشتر از جیب شلوار آرشا جذابیتش دوچندان شد. انگشتر نگین‌دار زیبا که در انگشت یسنا قرار گرفت، نگاه خیسم را به روشنایی دادم که مدام در جایش ورجه وورجه می‌کرد‌. وروجک کوچک ‌من با عمویش برنامه ریخته بود و گفته بود که خاله‌ی جوانش اهل تجملات و خیلی از علایق هم سن و سالانش نبوده و نیست.
دستی به روی موهایش کشیدم و با خودم نجوا کردم:
- کی این همه فهمیده شدی دخترم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_صدو‌نه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

نگاهش را بلند کرد و لبخندی دلنشین به سمتم روانه کرد که مقابلش نشستم و دستانش را در دست گرفتم. با عشق به صورت گل انداخته‌اش خیره شدم و تمام اجزای دوست‌‌ داشتنی صورتش را رصد کردم. چشمان هم‌رنگ خودم با درشتی زیبا، بینی کوچک سرخ و آن ل*ب‌های زیبایش، او را شبیه عروسک‌ها کرده بود. عروسکی که من به وجودش افتخار می‌کردم. روشنا، بیشتر از سنش می‌فهمید و این گاهی مرا نگران می‌کرد. نگران از ورودش به مشکلات میان من و پدرش.
- تو به عمو کمک کردی؟
با خباثت چشمکی زد و بله‌ی بلندی حواله‌ام کرد. دستان نیرومند گرشا که او را در برگرفتند و از زمین جدا کردند، مجبور به ایستادن شدم. نیم‌نگاهی به عقب انداختم و با ندیدن آن‌دو، لبخندم بزرگ‌تر شد و برایشان آرزو کردم هیچ‌وقت همانند من و گرشا در میان دوراهی‌ها قرار نگیرند.
- ای پدرسوخته! حالا دیگه واسه من برنامه‌ی خواستگاری می‌سازی؟
و ب*وسه‌ی محکمی که سهم گونه‌ی سرخ روشنا شد و قهقه‌اش را بلند کرد. دست به دور گر*دن پدرش انداخت و با شیرین‌زبانی گفت:
- من فقط به عمو گفتم چه خوب می‌شد خاله یسنا، زن‌عمومم بشه.
خنده‌ی ریزی سر دادم و به چشمان متعجب گرشا چشم دوختم.
- بهت گفته بودم عین‌ خودت پرروعه؟
نگاهش را از صورت روشنا گرفت و با ریز کردن مردمک‌هایش، شیطان را مهمان صورتش کرد و پاسخ داد.
- بله عزیزم. اینم گفته بودی که پررویی من رو چقدر دوست داری‌!
ل*ب گزیدم و مشت آرامی نصیب س*ی*نه‌‌اش کردم که با خنده، قدمی به عقب برداشت و‌ روشنا را با شوق و اشتیاق فراوان به هوا پرتاب کرد. خنده‌ی بلند روشنا، در تاریکی هوا همچپن الماسی گران‌بها برق زد و سکوت و آرامش ساحل درگیر ابتدای شب را در هم شکست. دست در دست پدرش به سمت جلو حرکت کردند و همین‌که دست دیگر گرشا به عقب افتاد، با اشتیاق به درخواستش پاسخ مثبت دادم و دستم را به او سپردم.
خانواده‌ی سه‌نفره‌مان اگر مزاحم و دشمن نداشت خوشحال بود، خرسند و خوشبخت بود؛ اما امان از مکر کسانی که قسم خورده بودند از زمان پا گذاشتن‌شان به زمین، دل بشکنند و زندگی خ*را*ب کنند.
رسیدن‌مان به هتل بخاطر ن*زد*یک*ی‌اش به ساحل اصلاً طولانی نبود. گرشا خسته از سفر و برنامه‌های سنگین این مدتش، به روشنا پیشنهاد استراحتی کوتاه تا زمان شام را داد که با استقبال دخترک‌اش روبه‌رو شد. گرشا می‌دانست که دخترک‌اش چقدر محتاج آ*غ*و*ش‌ پدر است و به هر دلیلی به او عشق می‌ورزید و آ*غ*و*ش امنش را بی‌دریغ به او‌ می‌سپارد. با به خواب رفتن دو موجود دوست‌داشتنی زندگی‌ام، آهسته و خرامان از اتاق بیرون زدم و خودم را به پذیرایی کوچک سوئیت رساندم. بهم ریختگی را مرتب کردم و بعد از خوردن لیوان آبی همین که قصد پیوستن به جمع‌شان را کردم، با بلند شدن صدای گوشی‌ام از درون جیب مانتویم، درجا ایستادم. به سمت آویز کنار در رفتم و گوشی را برداشتم. با دیدن نوتیف اینستاگرام، نوچی به فراموش‌کاری‌ام برای خاموش کردن اینترنت گوشی کردم و قفل صفحه را باز کردم. صفحه‌ را که پایین کشیدم و انگشتم را به سمت دیتا سوق دادم، با دیدن نامی که این روزها ترسناک‌ترین نام زندگی‌ام شده بود، رنگ باختم و قالب تهی کردم.
بهار به من پیام داده بود؟ دیگر چه فتنه‌ای در سر داشت؟
بزاق دهانم را پایین فرستادم و حین باز کردن دایرکتش، تمام زنان حیله‌گر دنیا را مورد لعن و نفرینم قرار دادم که آرامش را از هم‌ج*ن*س خود رباییده بودند.
- خیلی خوش گذشت.
همین! پیامی کوتاه که قبل از عکس برایم فرستاده بود. ابرو درهم کشیدم و کلافه عکس را دانلود کردم؛ اما دانلود شدن عکس مصادف شد با سیاه شدن چشمانم و خم شدن زانوانم. به ضرب در جایم زانو زدم و با دردی که در کمرم پیچید تنها توانستم خدا را صدا بزنم.
گرشا با من چه کرده بود؟ این صورت غرق خوابی که من شیفته‌اش بودم چرا باید شکار دوربین بهار می‌شد؟ خدای من! لعنت به زنانی که پوشیده در آن لباس گیپور سیاه، روزگارم را سیاه کردند. لعنت به تمام بهارها و گرشاهایی که این‌گونه کمرم را شکستند و غرور زنانه‌ام را نابود کردند. این‌بار هم بغض کردم، درد کشیدم و قلبم را بی‌رحمانه با درد طاقت‌فرسایش به حال خود رها کردم؛ اما دیگر اشک نریختم. اوج این قصه همین بود، من در خودم شکستم و نتوانستم اشک بریزم. مهره‌های پشت و عضلات زیرشکمم بی‌رحمانه به درد نشستند و من تنها توانستم گوشی به دست به دیوار تکیه بزنم. چه کرده بود گرشا؟ گرشا مرا نابود کرد، نابود!
طبق عادت به شکم دراز کشیده بود و عضلات برنزه‌ی بازوهایش برای خودنمایی از زیر پتو بیرون آمده بودند. لبخند سرخ بهار که جلوتر از او ایستاده بود به من مبهوت، د*ه*ان‌کجی می‌کرد. عصب‌های مغزم د*اغ کرده بودند و نفس‌هایم از شدت عصبانیت تند شده بودند. نگاهی به درِ بسته‌ی اتاق انداختم و دندان به روی هم ساییدم. شکست خورده بودم؛ اما عصبانیتم بر دلشکستگی‌ام چیره شده بود.
دلم می‌خواست گرشا را به بدترین شکل ممکن تنبیه کنم و بر سرش داد بزنم که چرا هم ‌خدا را می‌خواهی هم‌ خرما را؟ اگر بودن با بهار را می‌خواست، چرا به دنبال من و‌ روشنا آمد؟ و اگر ما را می‌خواست چرا باز هم به سمت بهار کشیده شده بود؟ یعنی تمام دلایل کوفتی‌اش برای صوری بودن آن نامزدی الکی بود؟ معلومه که الکی بود. مگر‌ گرشا می‌گذاشت نامزد صوری‌اش او را ببوسد؟ مگر نامزد صوری به اتاق خواب راه پیدا می‌کرد؟
دستی به صورت گر گرفته‌ام کشیدم‌ و همین که سوزش چشم و تورم گلویم از بغض بیشتر شد، ضربه‌ی نسبتاً محکمی در دهانم کوبیدم و غریدم:
- خفه خون بگیر رستا! هیس! نشنوم گریه کردیا.
ل*ب‌هایم را به روی هم فشردم و چشمانم را به بالا گرفتم تا اشک نریزم برای بختی که از هر طرف به سمتش می‌رفتم شوم بود و سیاه.
دستی به روی صورت خیس از عرقم کشیدم و انگشتانم را به روی اسم‌ آوش زدم تا عکس‌ را برایش فروارد کنم و دیگر به من امید ندهد؛ اما با یادآوری مخالفتش، به سرعت از صفحه‌اش بیرون آمدم و صفحه‌ی گوشی را خاموش کردم. در یک‌ عمل مالیخولیایی، به سرعت برخاستم و به سمت گوشی گرشا هجوم بردم. رمزش را وارد کردم و همین که اخطار «رمز اشتباه است» و لرزش گوشی در دستم رخ داد، فاتحه‌ی این زندگی را خواندم. خنده‌ی تلخی سر دادم و گوشی را روی میز انداختم. قدم‌های ضعیف را به سختی به روی کف‌پوش‌ها کشیدم و‌ نفهمیدم چه شد که راه بیرون از سوئیت را در پیش گرفتم.
ظلمت شب و سکوت دریا هم‌ نتوانست سنگینی که روی قلبم افتاده بود را کم کند. آن عکس باکیفیت که مدام جلوی چشمانم د*ه*ان‌کجی می‌کرد، قوایی که به سختی جمع‌آوری می‌کردم را از بین می‌برد و باز هم مرا به همان زن سرخورده‌ای تبدیل می‌کرد که صورت بی‌روحش نگاه اطرافیان را برای لحظه‌ای از آن خود می‌کرد.
زانوهایم که با خیسی ماسه‌ها یکی شدند، دیگر تاب نیاوردم و کمر خمیده‌ام را رها کردم و همان‌طور بی‌جان و تکیه زده به تخته‌سنگ کنارم، نشستم‌. حتی قهقه‌های جوانان اطرافم هم نتوانست نگاه سرد و یخی‌ام را از سیاهی آسمان جدا کند. رنگ دوست‌داشتنی بود این سیاهی. سیاهی که با تمام جوارح احساسش می‌کردم. سیاهی که به روی زندگی‌ام افتاده بود؛ اما این سیاهی دیگر با فرارسیدن روز، ناپدید نمی‌شد. زندگی من از این به بعد در سیاهی شب فرو رفته بود و دیگر رنگ روز را به خود نمی‌دید.
- خانم؟!
صدای مرد جوانی که در فاصله‌ی اندکی به گوشم رسید، مرا مجبور با پایان این خودخوری کرد. چشمانی که همچنان تار و بی‌فروغ بودند را به صورت برازنده‌اش سپردم و منتظر ماندم که کمرش را خم کرد و زمزمه کرد:
- حال‌تون خوبه؟
نفهمیدم چرا بدنم به این سوالش چنین واکنشی نشان داد و خنده بر صورتم نشست. خوب بودم؟ باید می‌پرسیدم اگر تو هم مدرک نابودی عشق و احساس پاکت را به دستت برسانند، خوب می‌مانی؟
- متاسفم، نمی‌خواستم مزاحم بشم! با دوستام نشسته بودیم که دیدم شما مدت زیادی توی این حالت هستین گفتم شاید خدایی ناکرده...
و ادامه‌ی جمله‌اش را به زبان نیاورد و کمر راست کرد. با عذرخواهی کوتاهی ازم دور شد و اجازه‌ی تشکر نداد. تشکر برای این‌که مرا دیده بود؛ اما همسرم مرا نمی‌دید. نمی‌دید که چطور از درون در حال پیر شدن و خرد شدن بودم.
سخت بود بلند شدن و همت کردن برای برگشت به اتاقی که هوایش هم سنگین شده بود؛ اما باید با گرشا روبه‌رو‌ می‌شدم. شاید هم به جای این خودداری، سیلی محکمی در صورتش می‌خواباندم و تقاص تمام اشک‌ها و شکست اعتمادبه‌نفسم را می‌گرفتم.
دست به تکه‌سنگ گرفتم و تمام وزنم را رویش انداختم بلکه کمرشکسته‌ام یاری کند و قامت راست کنم. دریا در مقابل چشمانم درحال نزدیک شدن بود و حالت تهوع در یک لحظه بر من چیره شد. همان‌جا عق زدم و چشم بستم؛ اما فقط جانم بود که قصد بیرون آمدن از دهانم را داشت. د*ه*ان گس‌ شده‌ام با بلعیدن آب دهانم بدتر شد و عق دیگری نصیبم شد؛ اما با قرار دادن دستم در مقابل د*ه*ان و بینی، مانع پیش‌روی بیشترش شدم. دستی به پیشانی عرق کرده‌ام کشیدم و اولین قدم را برداشتم که با دیدن نگاه خیره‌ی آن مرد جوان، تلخندی روی صورتم جای گرفت. سرم را پایین انداختم و فشاری ریزی به چشمانم وارد کردم تا قوای از دست رفته‌اش را پس بگیرد. باید استوار می‌ماندم. این‌بار نباید می‌گذاشتم مامان و بقیه سرکوفت بزنند. این‌بار دیگر قرار نبود سرخورده و سرافکنده‌ی این ماجرا باشم.




کد:
نگاهش را بلند کرد و لبخندی دلنشین به سمتم روانه کرد که مقابلش نشستم و دستانش را در دست گرفتم. با عشق به صورت گل انداخته‌اش خیره شدم و تمام اجزای دوست‌‌ داشتنی صورتش را رصد کردم. چشمان هم‌رنگ خودم با درشتی زیبا، بینی کوچک سرخ و آن ل*ب‌های زیبایش، او را شبیه عروسک‌ها کرده بود. عروسکی که من به وجودش افتخار می‌کردم. روشنا، بیشتر از سنش می‌فهمید و این گاهی مرا نگران می‌کرد. نگران از ورودش به مشکلات میان من و پدرش.
- تو به عمو کمک کردی؟
با خباثت چشمکی زد و بله‌ی بلندی حواله‌ام کرد. دستان نیرومند گرشا که او را در برگرفتند و از زمین جدا کردند، مجبور به ایستادن شدم. نیم‌نگاهی به عقب انداختم و با ندیدن آن‌دو، لبخندم بزرگ‌تر شد و برایشان آرزو کردم هیچ‌وقت همانند من و گرشا در میان دوراهی‌ها قرار نگیرند.
- ای پدرسوخته! حالا دیگه واسه من برنامه‌ی خواستگاری می‌سازی؟
و ب*وسه‌ی محکمی که سهم گونه‌ی سرخ روشنا شد و قهقه‌اش را بلند کرد. دست به دور گر*دن پدرش انداخت و با شیرین‌زبانی گفت:
- من فقط به عمو گفتم چه خوب می‌شد خاله یسنا، زن‌عمومم بشه.
خنده‌ی ریزی سر دادم و به چشمان متعجب گرشا چشم دوختم.
- بهت گفته بودم عین‌ خودت پرروعه؟
نگاهش را از صورت روشنا گرفت و با ریز کردن مردمک‌هایش، شیطان را مهمان صورتش کرد و پاسخ داد.
- بله عزیزم. اینم گفته بودی که پررویی من رو چقدر دوست داری‌!
ل*ب گزیدم و مشت آرامی نصیب س*ی*نه‌‌اش کردم که با خنده، قدمی به عقب برداشت و‌ روشنا را با شوق و اشتیاق فراوان به هوا پرتاب کرد. خنده‌ی بلند روشنا، در تاریکی هوا همچپن الماسی گران‌بها برق زد و سکوت و آرامش ساحل درگیر ابتدای شب را در هم شکست. دست در دست پدرش به سمت جلو حرکت کردند و همین‌که دست دیگر گرشا به عقب افتاد، با اشتیاق به درخواستش پاسخ مثبت دادم و دستم را به او سپردم.
خانواده‌ی سه‌نفره‌مان اگر مزاحم و دشمن نداشت خوشحال بود، خرسند و خوشبخت بود؛ اما امان از مکر کسانی که قسم خورده بودند از زمان پا گذاشتن‌شان به زمین، دل بشکنند و زندگی خ*را*ب کنند.
رسیدن‌مان به هتل بخاطر ن*زد*یک*ی‌اش به ساحل اصلاً طولانی نبود. گرشا خسته از سفر و برنامه‌های سنگین این مدتش، به روشنا پیشنهاد استراحتی کوتاه تا زمان شام را داد که با استقبال دخترک‌اش روبه‌رو شد. گرشا می‌دانست که دخترک‌اش چقدر محتاج آ*غ*و*ش‌ پدر است و به هر دلیلی به او عشق می‌ورزید و آ*غ*و*ش امنش را بی‌دریغ به او‌ می‌سپارد. با به خواب رفتن دو موجود دوست‌داشتنی زندگی‌ام، آهسته و خرامان از اتاق بیرون زدم و خودم را به پذیرایی کوچک سوئیت رساندم. بهم ریختگی را مرتب کردم و بعد از خوردن لیوان آبی همین که قصد پیوستن به جمع‌شان را کردم، با بلند شدن صدای گوشی‌ام از درون جیب مانتویم، درجا ایستادم. به سمت آویز کنار در رفتم و گوشی را برداشتم. با دیدن نوتیف اینستاگرام، نوچی به فراموش‌کاری‌ام برای خاموش کردن اینترنت گوشی کردم و قفل صفحه را باز کردم. صفحه‌ را که پایین کشیدم و انگشتم را به سمت دیتا سوق دادم، با دیدن نامی که این روزها ترسناک‌ترین نام زندگی‌ام شده بود، رنگ باختم و قالب تهی کردم.
بهار به من پیام داده بود؟ دیگر چه فتنه‌ای در سر داشت؟
بزاق دهانم را پایین فرستادم و حین باز کردن دایرکتش، تمام زنان حیله‌گر دنیا را مورد لعن و نفرینم قرار دادم که آرامش را از هم‌ج*ن*س خود رباییده بودند.
- خیلی خوش گذشت.
همین! پیامی کوتاه که قبل از عکس برایم فرستاده بود. ابرو درهم کشیدم و کلافه عکس را دانلود کردم؛ اما دانلود شدن عکس مصادف شد با سیاه شدن چشمانم و خم شدن زانوانم. به ضرب در جایم زانو زدم و با دردی که در کمرم پیچید تنها توانستم خدا را صدا بزنم.
گرشا با من چه کرده بود؟ این صورت غرق خوابی که من شیفته‌اش بودم چرا باید شکار دوربین بهار می‌شد؟ خدای من! لعنت به زنانی که پوشیده در آن لباس گیپور سیاه، روزگارم را سیاه کردند. لعنت به تمام بهارها و گرشاهایی که این‌گونه کمرم را شکستند و غرور زنانه‌ام را نابود کردند. این‌بار هم بغض کردم، درد کشیدم و قلبم را بی‌رحمانه با درد طاقت‌فرسایش به حال خود رها کردم؛ اما دیگر اشک نریختم. اوج این قصه همین بود، من در خودم شکستم و نتوانستم اشک بریزم. مهره‌های پشت و عضلات زیرشکمم بی‌رحمانه به درد نشستند و من تنها توانستم گوشی به دست به دیوار تکیه بزنم. چه کرده بود گرشا؟ گرشا مرا نابود کرد، نابود!
طبق عادت به شکم دراز کشیده بود و عضلات برنزه‌ی بازوهایش برای خودنمایی از زیر پتو بیرون آمده بودند. لبخند سرخ بهار که جلوتر از او ایستاده بود به من مبهوت، د*ه*ان‌کجی می‌کرد. عصب‌های مغزم د*اغ کرده بودند و نفس‌هایم از شدت عصبانیت تند شده بودند. نگاهی به درِ بسته‌ی اتاق انداختم و دندان به روی هم ساییدم. شکست خورده بودم؛ اما عصبانیتم بر دلشکستگی‌ام چیره شده بود.
دلم می‌خواست گرشا را به بدترین شکل ممکن تنبیه کنم و بر سرش داد بزنم که چرا هم ‌خدا را می‌خواهی هم‌ خرما را؟ اگر بودن با بهار را می‌خواست، چرا به دنبال من و‌ روشنا آمد؟ و اگر ما را می‌خواست چرا باز هم به سمت بهار کشیده شده بود؟ یعنی تمام دلایل کوفتی‌اش برای صوری بودن آن نامزدی الکی بود؟ معلومه که الکی بود. مگر‌ گرشا می‌گذاشت نامزد صوری‌اش او را ببوسد؟ مگر نامزد صوری به اتاق خواب راه پیدا می‌کرد؟
دستی به صورت گر گرفته‌ام کشیدم‌ و همین که سوزش چشم و تورم گلویم از بغض بیشتر شد، ضربه‌ی نسبتاً محکمی در دهانم کوبیدم و غریدم:
- خفه خون بگیر رستا! هیس! نشنوم گریه کردیا.
ل*ب‌هایم را به روی هم فشردم و چشمانم را به بالا گرفتم تا اشک نریزم برای بختی که از هر طرف به سمتش می‌رفتم شوم بود و سیاه.
دستی به روی صورت خیس از عرقم کشیدم و انگشتانم را به روی اسم‌ آوش زدم تا عکس‌ را برایش فروارد کنم و دیگر به من امید ندهد؛ اما با یادآوری مخالفتش، به سرعت از صفحه‌اش بیرون آمدم و صفحه‌ی گوشی را خاموش کردم. در یک‌ عمل مالیخولیایی، به سرعت برخاستم و به سمت گوشی گرشا هجوم بردم. رمزش را وارد کردم و همین که اخطار «رمز اشتباه است» و لرزش گوشی در دستم رخ داد، فاتحه‌ی این زندگی را خواندم. خنده‌ی تلخی سر دادم و گوشی را روی میز انداختم. قدم‌های ضعیف را به سختی به روی کف‌پوش‌ها کشیدم و‌ نفهمیدم چه شد که راه بیرون از سوئیت را در پیش گرفتم.
ظلمت شب و سکوت دریا هم‌ نتوانست سنگینی که روی قلبم افتاده بود را کم کند. آن عکس باکیفیت که مدام جلوی چشمانم د*ه*ان‌کجی می‌کرد، قوایی که به سختی جمع‌آوری می‌کردم را از بین می‌برد و باز هم مرا به همان زن سرخورده‌ای تبدیل می‌کرد که صورت بی‌روحش نگاه اطرافیان را برای لحظه‌ای از آن خود می‌کرد.
زانوهایم که با خیسی ماسه‌ها یکی شدند، دیگر تاب نیاوردم و کمر خمیده‌ام را رها کردم و همان‌طور بی‌جان و تکیه زده به تخته‌سنگ کنارم، نشستم‌. حتی قهقه‌های جوانان اطرافم هم نتوانست نگاه سرد و یخی‌ام را از سیاهی آسمان جدا کند. رنگ دوست‌داشتنی بود این سیاهی. سیاهی که با تمام جوارح احساسش می‌کردم. سیاهی که به روی زندگی‌ام افتاده بود؛ اما این سیاهی دیگر با فرارسیدن روز، ناپدید نمی‌شد. زندگی من از این به بعد در سیاهی شب فرو رفته بود و دیگر رنگ روز را به خود نمی‌دید.
- خانم؟!
صدای مرد جوانی که در فاصله‌ی اندکی به گوشم رسید، مرا مجبور با پایان این خودخوری کرد. چشمانی که همچنان تار و بی‌فروغ بودند را به صورت برازنده‌اش سپردم و منتظر ماندم که کمرش را خم کرد و زمزمه کرد:
- حال‌تون خوبه؟
نفهمیدم چرا بدنم به این سوالش چنین واکنشی نشان داد و خنده بر صورتم نشست. خوب بودم؟ باید می‌پرسیدم اگر تو هم مدرک نابودی عشق و احساس پاکت را به دستت برسانند، خوب می‌مانی؟
- متاسفم، نمی‌خواستم مزاحم بشم! با دوستام نشسته بودیم که دیدم شما مدت زیادی توی این حالت هستین گفتم شاید خدایی ناکرده...
و ادامه‌ی جمله‌اش را به زبان نیاورد و کمر راست کرد. با عذرخواهی کوتاهی ازم دور شد و اجازه‌ی تشکر نداد. تشکر برای این‌که مرا دیده بود؛ اما همسرم مرا نمی‌دید. نمی‌دید که چطور از درون در حال پیر شدن و خرد شدن بودم.
سخت بود بلند شدن و همت کردن برای برگشت به اتاقی که هوایش هم سنگین شده بود؛ اما باید با گرشا روبه‌رو‌ می‌شدم. شاید هم به جای این خودداری، سیلی محکمی در صورتش می‌خواباندم و تقاص تمام اشک‌ها و شکست اعتمادبه‌نفسم را می‌گرفتم.
دست به تکه‌سنگ گرفتم و تمام وزنم را رویش انداختم بلکه کمرشکسته‌ام یاری کند و قامت راست کنم. دریا در مقابل چشمانم درحال نزدیک شدن بود و حالت تهوع در یک لحظه بر من چیره شد. همان‌جا عق زدم و چشم بستم؛ اما فقط جانم بود که قصد بیرون آمدن از دهانم را داشت. د*ه*ان گس‌ شده‌ام با بلعیدن آب دهانم بدتر شد و عق دیگری نصیبم شد؛ اما با قرار دادن دستم در مقابل د*ه*ان و بینی، مانع پیش‌روی بیشترش شدم. دستی به پیشانی عرق کرده‌ام کشیدم و اولین قدم را برداشتم که با دیدن نگاه خیره‌ی آن مرد جوان، تلخندی روی صورتم جای گرفت. سرم را پایین انداختم و فشاری ریزی به چشمانم وارد کردم تا قوای از دست رفته‌اش را پس بگیرد. باید استوار می‌ماندم. این‌بار نباید می‌گذاشتم مامان و بقیه سرکوفت بزنند. این‌بار دیگر قرار نبود سرخورده و سرافکنده‌ی این ماجرا باشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_صد‌و‌ده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


قدم بعدی را با استواری و استقامت بیشتری برداشتم و قدم‌های بعدی، تندتر و محکم‌تر. خودم را به هر طریقی که شد، به هتل و سوئیت رساندم. در را که باز کردم و وارد شدم، صدای عصبی و بلندی مرا خطاب قرار داد.
- معلومه کجایی تو؟
چشمانم را بالا آوردم و همین که نگاهمان در هم گره خورد، من از درد لبخند زدم و او از دیدن چشمان به خون نشسته و حال زارم متعجب شد.
در را محکم بستم و با حفظ ظاهر پاسخ دادم.
- رفتم یکم ساحل‌گردی. نفهمیدم کی شب شد.
باز شدن دهانم مصادف شد با برگشتن حالت تهوع که این‌بار با هجوم محتویات معده‌ام به سرعت وارد توالت شدم و اسید معده‌ام را به روشور منتقل کردم. با احساس سبکی در معده و پهلودرد، با بی‌حال‌ترین حالت ممکن خودم را روی کاناپه رها کردم و چشم بستم به روی صورت به ظاهر نگران گرشا.
- رستا جان، چی شدی تو این مدت؟ این‌بار باید بریم دکتر. لباس بپوش.
بی‌توجه به حرف‌هایی که برایم رنگ و بوی لاپوشانی گرفته بودند، چشمان نیمه‌بازم را به اتاق‌خواب انداختم و ل*ب زدم:
- روشنا کجاست؟
- خوابیده.
دستی به صورت خیس از عرق و سردم کشیدم و با اخم تشر زدم.
- بیدارش کن! این موقع چه وقت خوابیدنه؟
او هم راه بی‌توجهی را در پیش گرفت و بی‌توجه به غر زدن‌هایم دستان به خیانت آلوده شده‌اش را بند بازویم کرد و با بلند کردنم صدای عصبی‌اش را در گوشم مهمان کرد:
- میریم دکتر، همین الان!
و با بلند کردن من و تماسش به یسنا برای رفتن در کنار روشنای خوابیده، به هر زوری که شد، ب*دن نیمه‌جانم را در اختیار خود قرار داد‌ و مرا به بیمارستان رساند.
دکتر مرد میانسالی که شیفت اورژانس بود، همین‌که فشارم را گرفت و قند خونم را سنجید، اخمی روی صورت نشاند و پرسید:
- باردار که نیستی؟
خنده‌دار بود؛ خنده‌دار بود به وجود آوردن کودکی بی‌گناه دیگر در این منجلاب.
سری به طرفین تکان دادم و بدون نگاه کردن به گرشایی که خبردار پشت صندلی‌ام ایستاده بود و آن دست لعنتی را از روی شانه‌ام بر نمی‌داشت، کوتاه پاسخ دادم.
-‌ نخیر.
-‌ ماهیانه هم نیستی؟
-‌ نه.
«خیلی خب» ضعیفی زمزمه کرد و حین کار با سیستم توضیحات لازم را بیان کرد.
-‌ چیز خاصی نیست. این مدت فشار عصبی و استرس رو از خودت دور کن. چندتا مولتی ویتامین و دارو برات می‌نویسم که بهتره استفاده کنی؛ اما تا می‌تونی خودت رو با غذا و میوه‌های طبیعی تقویت کن. ورزش هم برای کم کردن اضطراب و فشار عصبی خوبه.
نگاهش را به سمتم روانه کرد و حین برداشتن عینک مستطیلی‌اش ادامه داد:
- یه سرم هم نوشتم که بخش تزریقات برات بزنن. ببینم، این شوهرت خیلی اذیتت می‌کنه که با این سن می‌خوایی فشار عصبی بگیری؟
و نگاه اخم‌آلودش را به پشت سرم داد. ناخودآگاه از لحنش، لبخندی روی ل*ب‌هایم جا خوش کرد. همین‌که قصد تشکر کردم، صدای گرشا نگاه مبهوتم را به عقب برگرداند.
- شما درست میگی آقای دکتر. بیشتر حواسم رو بهش میدم.
و نگاه عجیبش را به پایین انداخت که ل*ب برچیدم و با آهی غلیظ رو گرفتم. مابقی حرف‌ها و توصیه‌های دکتر را با تکان دادن سر، تایید کردم و بعد از تزریق سرم روی همان تخت دراز کشیدم و چشمانم را به روی هم قرار دادم.
گرشا برای جواب دادن به تماس یسنا بیرون رفت و من فرصت کردم با فشردن چشمانم به روی هم، خوابی کوتاه را مهمان رستای دردمند کنم.
***
*فصل نهم*
صدای زیبای آرشا در سالن می‌پیچید و خیلی‌ها با صدایی بلند همراهی‌اش می‌کردند؛ اما تمام حواس من به مردی بود که در کنار دخترم، نشسته بود و یکی در میان، نگاهش با حفظ لبخند به برادرش بود و مشغول پیامک‌کاری. انگشت‌هایی که مرا در بر می‌گرفتند حالا با سرعتی بالا با گوشی برای دختری دیگر دلبری می‌کردند. چشمان نمناکم را بالا کشیدم و به لبخندش دوختم.
چندبار برای من چنین لبخند بزرگی زده بود؟ خدای من! گرشا داشت با زندگی‌مان چه می‌کرد؟ نابودتر از این هم مگه می‌شد؟ هنوزم همانند سابق بی‌وفا بود و نامرد. هنوزم من عاشقش بودم و احمق. من برای داشتن او از خیلی چیزها گذشته بودم. برای داشتن یک خانواده‌ی سه نفره، آه مادرم را به جان خریدم. حالا او، به راحتی این خانواده را به پیشواز نابودی می‌فرستاد. از زمانی که آن عکس را دانلود کردم و دنیایم ویران شد، شاید قریب هزاران‌بار از خود پرسیدم مگر من چی کم گذاشتم؟ مگر من چه کرده بودم که حقم نابودی رویاهایم بود؟ چقدر دیگه باید سکوت می‌کردم؟
نگاهم را به سمت روشنا سوق دادم که در جایش تکان می‌خورد و هم‌نوا با بقیه می‌خواند.
دخترکم! من برای این لبخند تو، خودم را فدا کردم. زندگی و شادی‌ام را قربانی تو کردم. منتی بر سرت نداشتم چراکه تو از من نخواستی؛ اما من نتوانستم پا به روی احساسات مادرانه‌ام بگذارم. اگر سکوت را انتخاب کرده بودم، دلیلش تو بودی. تو و زندگی عادی که آرزویش را داشتی. حق تو زندگی بدون مادر یا پدر نبود. تو، هنوز مدرسه هم نرفته بودی و من نمی‌گذاشتم روز اول مدرسه را در حسرت نبود یکی از والدینت سر کنی.
لباس اسپرت، تیشرت و جینی که به تن داشت، لبخند کمرنگی را به صورتم هدیه داد. او هم همانند پدرش بود. اخلاقیات و روحیاتش و حتی بسیاری از علایقش شبیه او بود. اگر پسر می‌شد بی‌شک گرشایی دیگر تحویل جامعه داده می‌شد و شاید او هم روزی زنی را همانند مادرش، خون به دل می‌کرد و قلبش را ناجوانمردانه می‌شکست؛ اما من امیدوار بودم به آینده‌ی دخترکم. چراکه با وجود اخلاقیات مشابه پدرش، همچنان او خلق و خوی دخترانه‌اش را داشت. روحیه‌ی یک دختر، می‌توانست در مقابل هر ناملایمتی پایدار بماند. اما اگر مردی در آینده قلب او را هدف می‌گرفت چه؟ او هم همانند مادرش از خودگذشتگی می‌کرد یا تصمیم عاقلانه‌ای می‌گرفت؟
دستانش را با هیجان بالا آورد و گوشی من که در دستانش بود را بالای سر برد و همانند بقیه با نور چراغ‌قوه گوشی را با حرکات دست آرشا هم‌سو و هم‌جهت ساخت.
تلخندی به هیجانات کودکانه‌اش زدم و دستم را پشت کمرش قرار دادم تا بداند مادرش همیشه حواسش به او بوده و هست. حواسش هست که بعضی شب‌ها از ترس دستشویی نمی‌رفت برای همین دلیل بیدار ماندنش تا نیمه‌ی شب راحتی او بود. حواسش بود که چقدر وابسته‌ی پدربزرگ و مادربزرگش شده که در خانه بند نمی‌شد. حواسش هست که پدرش جای مادرش را گرفته و تمام احساساتش را خرج پدرش می‌کند.
گاهی از محبت میان پدر و دختر دلم می‌گرفت؛ چراکه مرا فراموش می‌کردند؛ اما با یادآورش خلقت زن و مظلومیت مادر، به لبخندی اکتفا می‌کردم. من هم تمام مادران روی زمین فراموش می‌شدم و تنها زمانی قدر دانسته می‌شدم که نباشم. روشنای باهوشی که هرروز از زحمات من قدردانی می‌کرد، حالا نمی‌دانست که چقدر برای خوشحالی او تلاش می‌کردم. من، ساعات کاری‌ام را به حداقل رسانده بودم، حتی با وجود علاقه‌ی شدید که به خوابیدن و استراحت داشتم، بخاطر او در طول این سفر پابه‌پایش می‌رفتم و دم نمی‌زدم. اولین سفرش با پدر و مادرش بود و من قصد خ*را*ب کردنش را نداشتم. حتی با وجود بستنی خوردن‌های زیادش در اسفند.
به عقب چرخید و همین‌که نگاهم را روی خود دید، ردیف دندان‌های سفیدش را نشانم داد و پرسید:
- آهنگ دوست نداری ماما؟
کمرش را نوازش کردم و پاسخ دادم:
- دارم گوش میدم عزیزم؛ اما این‌قدر تو زیبایی که حواسم پرت شد.
خنده‌ی ریزی سر داد و با ذوق خودش را به آغوشم رساند و زیر گوشم به زبان دومی که یاد داشت، پچ زد:
- !you are the most beauitiful mom here
(تو زیباترین مامان اینجا هستی)
ل*ب گزیدم تا بغضم را رها نکنم. من، گمان می‌کردم او دیگر مرا نمی‌خواست؛ اما بار دیگر مرا کیش و مات کرد.




کد:
قدم بعدی را با استواری و استقامت بیشتری برداشتم و قدم‌های بعدی، تندتر و محکم‌تر. خودم را به هر طریقی که شد، به هتل و سوئیت رساندم. در را که باز کردم و وارد شدم، صدای عصبی و بلندی مرا خطاب قرار داد.
- معلومه کجایی تو؟
چشمانم را بالا آوردم و همین که نگاهمان در هم گره خورد، من از درد لبخند زدم و او از دیدن چشمان به خون نشسته و حال زارم متعجب شد.
در را محکم بستم و با حفظ ظاهر پاسخ دادم.
- رفتم یکم ساحل‌گردی. نفهمیدم کی شب شد.
باز شدن دهانم مصادف شد با برگشتن حالت تهوع که این‌بار با هجوم محتویات معده‌ام به سرعت وارد توالت شدم و اسید معده‌ام را به روشور منتقل کردم. با احساس سبکی در معده و پهلودرد، با بی‌حال‌ترین حالت ممکن خودم را روی کاناپه رها کردم و چشم بستم به روی صورت به ظاهر نگران گرشا.
- رستا جان، چی شدی تو این مدت؟ این‌بار باید بریم دکتر. لباس بپوش.
بی‌توجه به حرف‌هایی که برایم رنگ و بوی لاپوشانی گرفته بودند، چشمان نیمه‌بازم را به اتاق‌خواب انداختم و ل*ب زدم:
- روشنا کجاست؟
- خوابیده.
دستی به صورت خیس از عرق و سردم کشیدم و با اخم تشر زدم.
- بیدارش کن! این موقع چه وقت خوابیدنه؟
او هم راه بی‌توجهی را در پیش گرفت و بی‌توجه به غر زدن‌هایم دستان به خیانت آلوده شده‌اش را بند بازویم کرد و با بلند کردنم صدای عصبی‌اش را در گوشم مهمان کرد:
- میریم دکتر، همین الان!
و با بلند کردن من و تماسش به یسنا برای رفتن در کنار روشنای خوابیده، به هر زوری که شد، ب*دن نیمه‌جانم را در اختیار خود قرار داد‌ و مرا به بیمارستان رساند.
دکتر مرد میانسالی که شیفت اورژانس بود، همین‌که فشارم را گرفت و قند خونم را سنجید، اخمی روی صورت نشاند و پرسید:
- باردار که نیستی؟
خنده‌دار بود؛ خنده‌دار بود به وجود آوردن کودکی بی‌گناه دیگر در این منجلاب.
سری به طرفین تکان دادم و بدون نگاه کردن به گرشایی که خبردار پشت صندلی‌ام ایستاده بود و آن دست لعنتی را از روی شانه‌ام بر نمی‌داشت، کوتاه پاسخ دادم.
-‌ نخیر.
-‌ ماهیانه هم نیستی؟
-‌ نه.
«خیلی خب» ضعیفی زمزمه کرد و حین کار با سیستم توضیحات لازم را بیان کرد.
-‌ چیز خاصی نیست. این مدت فشار عصبی و استرس رو از خودت دور کن. چندتا مولتی ویتامین و دارو برات می‌نویسم که بهتره استفاده کنی؛ اما تا می‌تونی خودت رو با غذا و میوه‌های طبیعی تقویت کن. ورزش هم برای کم کردن اضطراب و فشار عصبی خوبه.
نگاهش را به سمتم روانه کرد و حین برداشتن عینک مستطیلی‌اش ادامه داد:
- یه سرم هم نوشتم که بخش تزریقات برات بزنن. ببینم، این شوهرت خیلی اذیتت می‌کنه که با این سن می‌خوایی فشار عصبی بگیری؟
و نگاه اخم‌آلودش را به پشت سرم داد. ناخودآگاه از لحنش، لبخندی روی ل*ب‌هایم جا خوش کرد. همین‌که قصد تشکر کردم، صدای گرشا نگاه مبهوتم را به عقب برگرداند.
- شما درست میگی آقای دکتر. بیشتر حواسم رو بهش میدم.
و نگاه عجیبش را به پایین انداخت که ل*ب برچیدم و با آهی غلیظ رو گرفتم. مابقی حرف‌ها و توصیه‌های دکتر را با تکان دادن سر، تایید کردم و بعد از تزریق سرم روی همان تخت دراز کشیدم و چشمانم را به روی هم قرار دادم.
گرشا برای جواب دادن به تماس یسنا بیرون رفت و من فرصت کردم با فشردن چشمانم به روی هم، خوابی کوتاه را مهمان رستای دردمند کنم.
***
*فصل نهم*
صدای زیبای آرشا در سالن می‌پیچید و خیلی‌ها با صدایی بلند همراهی‌اش می‌کردند؛ اما تمام حواس من به مردی بود که در کنار دخترم، نشسته بود و یکی در میان، نگاهش با حفظ لبخند به برادرش بود و مشغول پیامک‌کاری. انگشت‌هایی که مرا در بر می‌گرفتند حالا با سرعتی بالا با گوشی برای دختری دیگر دلبری می‌کردند. چشمان نمناکم را بالا کشیدم و به لبخندش دوختم.
چندبار برای من چنین لبخند بزرگی زده بود؟ خدای من! گرشا داشت با زندگی‌مان چه می‌کرد؟ نابودتر از این هم مگه می‌شد؟ هنوزم همانند سابق بی‌وفا بود و نامرد. هنوزم من عاشقش بودم و احمق. من برای داشتن او از خیلی چیزها گذشته بودم. برای داشتن یک خانواده‌ی سه نفره، آه مادرم را به جان خریدم. حالا او، به راحتی این خانواده را به پیشواز نابودی می‌فرستاد. از زمانی که آن عکس را دانلود کردم و دنیایم ویران شد، شاید قریب هزاران‌بار از خود پرسیدم مگر من چی کم گذاشتم؟ مگر من چه کرده بودم که حقم نابودی رویاهایم بود؟ چقدر دیگه باید سکوت می‌کردم؟
نگاهم را به سمت روشنا سوق دادم که در جایش تکان می‌خورد و هم‌نوا با بقیه می‌خواند.
دخترکم! من برای این لبخند تو، خودم را فدا کردم. زندگی و شادی‌ام را قربانی تو کردم. منتی بر سرت نداشتم چراکه تو از من نخواستی؛ اما من نتوانستم پا به روی احساسات مادرانه‌ام بگذارم. اگر سکوت را انتخاب کرده بودم، دلیلش تو بودی. تو و زندگی عادی که آرزویش را داشتی. حق تو زندگی بدون مادر یا پدر نبود. تو، هنوز مدرسه هم نرفته بودی و من نمی‌گذاشتم روز اول مدرسه را در حسرت نبود یکی از والدینت سر کنی.
لباس اسپرت، تیشرت و جینی که به تن داشت، لبخند کمرنگی را به صورتم هدیه داد. او هم همانند پدرش بود. اخلاقیات و روحیاتش و حتی بسیاری از علایقش شبیه او بود. اگر پسر می‌شد بی‌شک گرشایی دیگر تحویل جامعه داده می‌شد و شاید او هم روزی زنی را همانند مادرش، خون به دل می‌کرد و قلبش را ناجوانمردانه می‌شکست؛ اما من امیدوار بودم به آینده‌ی دخترکم. چراکه با وجود اخلاقیات مشابه پدرش، همچنان او خلق و خوی دخترانه‌اش را داشت. روحیه‌ی یک دختر، می‌توانست در مقابل هر ناملایمتی پایدار بماند. اما اگر مردی در آینده قلب او را هدف می‌گرفت چه؟ او هم همانند مادرش از خودگذشتگی می‌کرد یا تصمیم عاقلانه‌ای می‌گرفت؟
دستانش را با هیجان بالا آورد و گوشی من که در دستانش بود را بالای سر برد و همانند بقیه با نور چراغ‌قوه گوشی را با حرکات دست آرشا هم‌سو و هم‌جهت ساخت.
تلخندی به هیجانات کودکانه‌اش زدم و دستم را پشت کمرش قرار دادم تا بداند مادرش همیشه حواسش به او بوده و هست. حواسش هست که بعضی شب‌ها از ترس دستشویی نمی‌رفت برای همین دلیل بیدار ماندنش تا نیمه‌ی شب راحتی او بود. حواسش بود که چقدر وابسته‌ی پدربزرگ و مادربزرگش شده که در خانه بند نمی‌شد. حواسش هست که پدرش جای مادرش را گرفته و تمام احساساتش را خرج پدرش می‌کند.
گاهی از محبت میان پدر و دختر دلم می‌گرفت؛ چراکه مرا فراموش می‌کردند؛ اما با یادآورش خلقت زن و مظلومیت مادر، به لبخندی اکتفا می‌کردم. من هم تمام مادران روی زمین فراموش می‌شدم و تنها زمانی قدر دانسته می‌شدم که نباشم. روشنای باهوشی که هرروز از زحمات من قدردانی می‌کرد، حالا نمی‌دانست که چقدر برای خوشحالی او تلاش می‌کردم. من، ساعات کاری‌ام را به حداقل رسانده بودم، حتی با وجود علاقه‌ی شدید که به خوابیدن و استراحت داشتم، بخاطر او در طول این سفر پابه‌پایش می‌رفتم و دم نمی‌زدم. اولین سفرش با پدر و مادرش بود و من قصد خ*را*ب کردنش را نداشتم. حتی با وجود بستنی خوردن‌های زیادش در اسفند.
به عقب چرخید و همین‌که نگاهم را روی خود دید، ردیف دندان‌های سفیدش را نشانم داد و پرسید:
- آهنگ دوست نداری ماما؟
کمرش را نوازش کردم و پاسخ دادم:
- دارم گوش میدم عزیزم؛ اما این‌قدر تو زیبایی که حواسم پرت شد.
خنده‌ی ریزی سر داد و با ذوق خودش را به آغوشم رساند و زیر گوشم به زبان دومی که یاد داشت، پچ زد:
- !you are the most beauitiful mom here
(تو زیباترین مامان اینجا هستی)
ل*ب گزیدم تا بغضم را رها نکنم. من، گمان می‌کردم او دیگر مرا نمی‌خواست؛ اما بار دیگر مرا کیش و مات کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_صد‌و‌یازده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


خنده‌ی ریزش را با ب*وسه‌ای محکم به روی گونه‌ام رها کرد و عقب کشید. بدون آن‌که به روی مبارکش بیاورد، به همان حالت اولیه چرخید و به کارش ادامه داد. دستی به زیر پلک‌هایم کشیدم تا با هجوم احساسات، مرا رسوا نکنند. همین‌که سرم را بالا گرفتم، نگاه مچ‌گیرانه‌ی یسنا را روی خود دیدم. لبخندی زد و به سمتم خم شد و زیر گوشم پچ زد:
- چی گفت این وروجک که بالاخر بعد این مدت ما لبخندت رو دیدیم؟
او هم از بی‌احساسی و سردی که این مدت نصیبم شده بود در امان نمانده بود. در این برهه‌ی حساس باید کنارش می‌بودم و نبودم. او ر*اب*طه‌ی عاشقانه‌اش را آغاز کرده بود و من با هر بار دیدنش می‌خواستم قدم پیش بگذام و از ادامه دادنش او را باز دارم؛ اما در لحظه‌ی آخر به یاد می‌آوردم که آرشا، گرشا نیست و قرار نیست یسنا هم رستا شود. دلم مکالمه‌ی دو نفره‌ای می‌خواست که او را همانند خواهری بزرگتر نصیحت و راهنمایی کنم؛ اما آن‌قدر در غم و سکوت فرو رفته بودم که دیگر هیچ‌چیز از اطرافم نمی‌فهمیدم.
گردنم را به سمت مخالف روشنا و جایی که او حضور داشت کج کردم و پاسخ دادم.
- میگه من زیباترین مامان این‌جا هستم.
لبخندش گسترش یافت و با عشقی خواهرانه گفت:
- حقیقت رو گفت فروزن!
خندیدم و سرم را روی شانه‌اش قرار دادم که برای هم‌دردی کردن با من، دستش را نوازش‌وار روی بازویم قرار داد.
می‌دانست حالم خوب نیست. مگر کور بود؟ خواهر بود و مرا می‌شناخت. می‌دانست که هر زمان در لاک خود فرو می‌رفتم یا گندی زده بودم یا از شدت غصه بود و باید می‌دانست خواهرش از گند زدن شوهرش در زندگی‌شان غصه‌دار بود.
با عوض شدن ملودی و سکوت سالن، بغض کرده نگاهم را در همان حالت به آرشایی دادم که در گوش گیتاریست زمزمه‌ای کرد و با پایین انداختن سر، برای تغییر مودش وقت خرید. سر بلند کرد و میکروفون را بالا آورد و آهنگی را پلی کرد که ناخواسته بغض مرا شکست و اشکم را روانه کرد؛ اما به سرعت اشک‌هایم را کنار زدم و با ل*ب‌هایی لرزان، هم‌نوا با او و سالن شروع به خواندن کردم. خواندنی که از اعماق س*ی*نه‌ام بیرون جهید.
(تو از من بریدی، من از تو بریدم
خدا رو چه دیدی، شاید خواب دیدم
که تو رفتی و رفتم از این زمونه
چی به روزم اومد، آخه کی می‌دونه؟
هنوزم همونم، یکم مبتلاتر
هنوزم همونی، یکم بی‌وفاتر
یکم بی‌تفاوت، یه عالم غریبه
دل نیمه جونم، هنوزم غریبه!)
دستم را مقابل دهانم گذاشتم و بغضم را به سختی پایین فرستادم. ای کاش خواب دیده بودم! ای کاش! اما این از بیداری هم بیدارتر بود هنگامی که نگاهم بار دیگر خنده‌ی روی ل*ب‌های گرشا را شکار کرد. آهنگ که پایان یافت، سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و همانند بقیه برخاستم. به احترامش دست زدم و برایش گل پرت کردم. روشنا را در آ*غ*و*ش کشیدم و سعی کردم همانند او و یسنا هیجان به خرج بدهم؛ اما نهایت تلاشم لبخندی تلخ شد و چشمانی نمناک. یسنا با شوق و ذوق دسته گل را از کنارم برداشت و به جلوی سن رفت. با خم شدن آرشا و گرفتن دسته‌گل، بالاخره توانستم لبخندی که لایقش بودم را به ل*ب‌هایم هدیه بدهم. پروسه امضا خیلی وقت‌مان را گرفت و مجبور شدیم برای دیدن آرشا، به سالن خصوصی که از قبل هماهنگ کرده بود بریم. تعداد اندکی در سالن حضور داشتند و به احتمال زیاد خانواده یا دوست اعضای گروه بودند.
دستی به سر و صورت روشنا کشیدم و همان‌طوری که خودم را مشغول مرتب کردن ظاهر او نشان می‌دادم، نیم‌نگاهی حواله‌ی گرشای گوشی به دست کردم و غریدم:
- میشه اون کوفتی رو یه دقیقه بذاری کنار؟
چشمان مبهوت او و یسنا که به سمتم چرخید، اخم کرده رو گرفتم و با طعنه‌ای که ناخواسته بود، به جانش نیش زدم:
- نترس! می‌تونه یه دقیقه منتظر بمونه.
لباس روشنا را از شلوارش بیرون آوردم که یکهو با هیجان به سمتم چرخید و گفت:
- عمو اومد!
و دستانم را رها کرد و به سمت تنها درِ بزرگ چوبی سالن دوید. نامش را بلند خواندم؛ اما بی‌توجه به من، در آ*غ*و*ش باز عمویش فرو رفت. آرشا خندان او را بالا فرستاد و حین صحبت با تک و توک آدم‌هایی که در بخش خصوصی مانده بودند، او را نیز ب*وسه‌باران می‌کرد. از روشنا که مطمئن شدم، نگاهی حواله‌ی یسنای خندان کردم و همین‌که به سمت آرشا قدم برداشت، با اخم به گرشا گفتم:
- یه تماس بگیرم، میام.
سری تکان داد و قبل از رفتنم صدایم زد.
- رستا!
در جا ماندم و بدون برگشت به عقب، گوش تیز کردم.
- من که سعی کردم اذیتت نکنم. باز چی شده؟
باز هم غلیان احساسات زنانه‌ام؛ اما با نفسی عمیق خودم را کنترل کردم و در جلد همیشگی فرو رفتم و به سمتش چرخیدم. وای به من که هنوز هم با دیدن سیاهی چشمانش دل و دینم می‌رفت. لبخند اجباری به روی ل*ب نشاندم و گفتم:
- متأسفم. عصبی شدم از بی‌توجهی‌ات.
قدمی به سمتم برداشت و با در دست گرفتن دستانم، گرمایش را به من هدیه داد. شانه‌های پهنش ما را از دید بقیه حفظ کرد و چشمان مظلومش مرا به شک انداخت.
- مامانم بود. می‌خوای نشونت بدم؟
و دست به جیب شد که چشم بستم و برای حفظ غرورم که شده بود، بی‌جان ل*ب زدم:
- نه.
چشم که باز کردم لبخند به ل*ب داشت و شکمم از هجوم آن همه خواستنش، به سوزش افتاد. این چه احساسی بود که من به او داشتم؟ یقیناً دیوانه بودم که هنوزم دوستش داشتم.
- گفت برات یه سوپرایز داره.
ابرویی بالا انداختم و متعجب ل*ب زدم:
- چی؟
دستانم را رها کرد و این‌بار گرمای انگشتانش را به بازوهایم رساند که س*ی*نه‌ام به سوزش افتاد و بغضم بالاتر برای باری دیگر شکستن. چشمانم به درد نشستند که سر به زیر انداختم و او سخاوتمندانه صدای گرم و ل*ذت‌بخشش را به گوش‌های پُرنیازم هدیه داد.
- مامان و بابا، یه کاری انجام دادن که حتماً ازش خوشحال میشی. البته منم توش سهیم بودم.
گیج و سردرگم، نگاهم را به چهره‌ی بشاشش دوختم و همین‌که سعی کردم ل*ب‌های لرزان از بغضم را برای سوال پرسیدن تکان بدهم، صدای بشاش آرشا ما را خطاب قرار داد.
- مجنون‌های عاشق چطورن؟
به سرعت از گرشا فاصله گرفتم و همانند او به جمع سه‌نفره مقابل‌مان چشم دوختم. سوالش، خنده‌ام را بلند کرد و همه به پای خوشحالی گذاشتند؛ اما تنها من و خدا بودیم که می‌دانستیم این خنده‌ی من از چه بود! آرشا جوک تلخی گفته بود. با آن اوصاف سری برایش تکان دادم و گفتم:
- خیلی خوب. تبریک میگم.
روشنا را روی زمین گذاشت و خیره به صورت او گفت:
- من این روز قشنگ رو هدیه می‌کنم به دومین دختری که خیلی دوسش دارم.
روشنا با ذوق، نگاهی به همه انداخت و با پررویی تمام پرسید:
- اولیش خاله است؟



کد:
خنده‌ی ریزش را با ب*وسه‌ای محکم به روی گونه‌ام رها کرد و عقب کشید. بدون آن‌که به روی مبارکش بیاورد، به همان حالت اولیه چرخید و به کارش ادامه داد. دستی به زیر پلک‌هایم کشیدم تا با هجوم احساسات، مرا رسوا نکنند. همین‌که سرم را بالا گرفتم، نگاه مچ‌گیرانه‌ی یسنا را روی خود دیدم. لبخندی زد و به سمتم خم شد و زیر گوشم پچ زد:
- چی گفت این وروجک که بالاخر بعد این مدت ما لبخندت رو دیدیم؟
او هم از بی‌احساسی و سردی که این مدت نصیبم شده بود در امان نمانده بود. در این برهه‌ی حساس باید کنارش می‌بودم و نبودم. او ر*اب*طه‌ی عاشقانه‌اش را آغاز کرده بود و من با هر بار دیدنش می‌خواستم قدم پیش بگذام و از ادامه دادنش او را باز دارم؛ اما در لحظه‌ی آخر به یاد می‌آوردم که آرشا، گرشا نیست و قرار نیست یسنا هم رستا شود. دلم مکالمه‌ی دو نفره‌ای می‌خواست که او را همانند خواهری بزرگتر نصیحت و راهنمایی کنم؛ اما آن‌قدر در غم و سکوت فرو رفته بودم که دیگر هیچ‌چیز از اطرافم نمی‌فهمیدم.
گردنم را به سمت مخالف روشنا و جایی که او حضور داشت کج کردم و پاسخ دادم.
- میگه من زیباترین مامان این‌جا هستم.
لبخندش گسترش یافت و با عشقی خواهرانه گفت:
- حقیقت رو گفت فروزن!
خندیدم و سرم را روی شانه‌اش قرار دادم که برای هم‌دردی کردن با من، دستش را نوازش‌وار روی بازویم قرار داد.
می‌دانست حالم خوب نیست. مگر کور بود؟ خواهر بود و مرا می‌شناخت. می‌دانست که هر زمان در لاک خود فرو می‌رفتم یا گندی زده بودم یا از شدت غصه بود و باید می‌دانست خواهرش از گند زدن شوهرش در زندگی‌شان غصه‌دار بود.
با عوض شدن ملودی و سکوت سالن، بغض کرده نگاهم را در همان حالت به آرشایی دادم که در گوش گیتاریست زمزمه‌ای کرد و با پایین انداختن سر، برای تغییر مودش وقت خرید. سر بلند کرد و میکروفون را بالا آورد و آهنگی را پلی کرد که ناخواسته بغض مرا شکست و اشکم را روانه کرد؛ اما به سرعت اشک‌هایم را کنار زدم و با ل*ب‌هایی لرزان، هم‌نوا با او و سالن شروع به خواندن کردم. خواندنی که از اعماق س*ی*نه‌ام بیرون جهید.
(تو از من بریدی، من از تو بریدم
خدا رو چه دیدی، شاید خواب دیدم
که تو رفتی و رفتم از این زمونه
چی به روزم اومد، آخه کی می‌دونه؟
هنوزم همونم، یکم مبتلاتر
هنوزم همونی، یکم بی‌وفاتر
یکم بی‌تفاوت، یه عالم غریبه
دل نیمه جونم، هنوزم غریبه!)
دستم را مقابل دهانم گذاشتم و بغضم را به سختی پایین فرستادم. ای کاش خواب دیده بودم! ای کاش! اما این از بیداری هم بیدارتر بود هنگامی که نگاهم بار دیگر خنده‌ی روی ل*ب‌های گرشا را شکار کرد. آهنگ که پایان یافت، سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و همانند بقیه برخاستم. به احترامش دست زدم و برایش گل پرت کردم. روشنا را در آ*غ*و*ش کشیدم و سعی کردم همانند او و یسنا هیجان به خرج بدهم؛ اما نهایت تلاشم لبخندی تلخ شد و چشمانی نمناک. یسنا با شوق و ذوق دسته گل را از کنارم برداشت و به جلوی سن رفت. با خم شدن آرشا و گرفتن دسته‌گل، بالاخره توانستم لبخندی که لایقش بودم را به ل*ب‌هایم هدیه بدهم. پروسه امضا خیلی وقت‌مان را گرفت و مجبور شدیم برای دیدن آرشا، به سالن خصوصی که از قبل هماهنگ کرده بود بریم. تعداد اندکی در سالن حضور داشتند و به احتمال زیاد خانواده یا دوست اعضای گروه بودند.
دستی به سر و صورت روشنا کشیدم و همان‌طوری که خودم را مشغول مرتب کردن ظاهر او نشان می‌دادم، نیم‌نگاهی حواله‌ی گرشای گوشی به دست کردم و غریدم:
- میشه اون کوفتی رو یه دقیقه بذاری کنار؟
چشمان مبهوت او و یسنا که به سمتم چرخید، اخم کرده رو گرفتم و با طعنه‌ای که ناخواسته بود، به جانش نیش زدم:
- نترس! می‌تونه یه دقیقه منتظر بمونه.
لباس روشنا را از شلوارش بیرون آوردم که یکهو با هیجان به سمتم چرخید و گفت:
- عمو اومد!
و دستانم را رها کرد و به سمت تنها درِ بزرگ چوبی سالن دوید. نامش را بلند خواندم؛ اما بی‌توجه به من، در آ*غ*و*ش باز عمویش فرو رفت. آرشا خندان او را بالا فرستاد و حین صحبت با تک و توک آدم‌هایی که در بخش خصوصی مانده بودند، او را نیز ب*وسه‌باران می‌کرد. از روشنا که مطمئن شدم، نگاهی حواله‌ی یسنای خندان کردم و همین‌که به سمت آرشا قدم برداشت، با اخم به گرشا گفتم:
- یه تماس بگیرم، میام.
سری تکان داد و قبل از رفتنم صدایم زد.
- رستا!
در جا ماندم و بدون برگشت به عقب، گوش تیز کردم.
- من که سعی کردم اذیتت نکنم. باز چی شده؟
باز هم غلیان احساسات زنانه‌ام؛ اما با نفسی عمیق خودم را کنترل کردم و در جلد همیشگی فرو رفتم و به سمتش چرخیدم. وای به من که هنوز هم با دیدن سیاهی چشمانش دل و دینم می‌رفت. لبخند اجباری به روی ل*ب نشاندم و گفتم:
- متأسفم. عصبی شدم از بی‌توجهی‌ات.
قدمی به سمتم برداشت و با در دست گرفتن دستانم، گرمایش را به من هدیه داد. شانه‌های پهنش ما را از دید بقیه حفظ کرد و چشمان مظلومش مرا به شک انداخت.
- مامانم بود. می‌خوای نشونت بدم؟
و دست به جیب شد که چشم بستم و برای حفظ غرورم که شده بود، بی‌جان ل*ب زدم:
- نه.
چشم که باز کردم لبخند به ل*ب داشت و شکمم از هجوم آن همه خواستنش، به سوزش افتاد. این چه احساسی بود که من به او داشتم؟ یقیناً دیوانه بودم که هنوزم دوستش داشتم.
- گفت برات یه سوپرایز داره.
ابرویی بالا انداختم و متعجب ل*ب زدم:
- چی؟
دستانم را رها کرد و این‌بار گرمای انگشتانش را به بازوهایم رساند که س*ی*نه‌ام به سوزش افتاد و بغضم بالاتر برای باری دیگر شکستن. چشمانم به درد نشستند که سر به زیر انداختم و او سخاوتمندانه صدای گرم و ل*ذت‌بخشش را به گوش‌های پُرنیازم هدیه داد.
- مامان و بابا، یه کاری انجام دادن که حتماً ازش خوشحال میشی. البته منم توش سهیم بودم.
گیج و سردرگم، نگاهم را به چهره‌ی بشاشش دوختم و همین‌که سعی کردم ل*ب‌های لرزان از بغضم را برای سوال پرسیدن تکان بدهم، صدای بشاش آرشا ما را خطاب قرار داد.
- مجنون‌های عاشق چطورن؟
به سرعت از گرشا فاصله گرفتم و همانند او به جمع سه‌نفره مقابل‌مان چشم دوختم. سوالش، خنده‌ام را بلند کرد و همه به پای خوشحالی گذاشتند؛ اما تنها من و خدا بودیم که می‌دانستیم این خنده‌ی من از چه بود! آرشا جوک تلخی گفته بود. با آن اوصاف سری برایش تکان دادم و گفتم:
- خیلی خوب. تبریک میگم.
روشنا را روی زمین گذاشت و خیره به صورت او گفت:
- من این روز قشنگ رو هدیه می‌کنم به دومین دختری که خیلی دوسش دارم.
روشنا با ذوق، نگاهی به همه انداخت و با پررویی تمام پرسید:
- اولیش خاله است؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_صد‌و‌دوازده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


و نگاه من به سرعت به سمت یسنا چرخید که با لپ‌هایی سرخ، سر به زیر انداخت و با تشر نام روشنا را به زبان آورد. آرشا خنده‌ی محجوبی سر داد و با نوازش موهای دم اسبی او ل*ب زد:
- ای پدرسوخته!
لبخند دندان‌نمایش، خنده‌ی گرشا را نیز بلند کرد و من با حسرت به دهانی خیره شدم که با خندیدنش گویا عطری بی‌نظیر در هوا پخش کردند. انگشتانش که گوشی را بالا آوردند، از فاصله‌ی کوتاه میان‌مان سوءاستفاده کردم و برای قبول حرفش هم که شده به صفحه خیره شدم تا نام مادرش را بیینم؛ اما با دیدن نام بهار در صفحه‌ی قفل گوشی‌اش و علامت پیامک سبز رنگ کنارش، ل*ب برچیدم و قدم رفته را برگشتم.
دروغگویی را هم یاد گرفته بود و این یعنی به پایان این قصه نزدیک‌تر می‌شدیم.
بگو و بخندشان که به راه شد، کاملاً غیرارادی دستم را به سمت گوشی درون جیبم سوق دادم و صفحه‌ی آوش را باز کردم و همان بغضی که این روزها پایه‌ی ثابت گلویم شده بود و سر باز نمی‌زد برایش تایپ کردم:
- همونی شد که من می‌گفتم. خواهرت بازم باخت داداشی!
و برای در امان ماندن از تماس‌هایش در جمع، گوشی را روی سایلنت گذاشتم و درون جیبم سراندم.
رسماً بازنده بودن این بازی را اعلام کردم. رستا کرامت باز هم از مردی نارو خورد که گمان می‌کرد بعد از پدرش بهترین باشد؛ اما هنوز هم یاد نگرفته بود که تنها مردی که دختری را تاابد بدون هیچ چشم‌داشتی و از اعماق قلب دوست دارد، پدرش بوده و هست.
***
- خب آقای رستگار حالا میشه به سوال خصوصی ما هم جواب بدین؟
گرشا با آن موهای ریخته در صورتی که بعد از تمرین خیس شده بودند و جذاب‌ترش نشان می‌داد، لبخندی در گوشی زد و گفت:
- حتما در مورد شایعه‌های اخیره.
مجری و استارتر لایو خنده‌ای کرد و پاسخ داد:
- بله. خب ما دوست نداریم مربی به‌نام و برگزیده‌مون در چشم مردم بد جلوه داده بشه. می‌تونیم خواهش کنیم در مقابل نگاه میلیونی این مردم شفاف‌سازی کنید؟
گرشا دستی میان موهایش کشید و ل*ب باز کرد:
- من و خانم ربیعی ارتباطی به هم نداریم. ایشون دوست خانوادگی ما هستن...
- پس خانمی که توی عکس‌ها بوده چی؟
لبخند گرشا می‌توانست خوشحالم کند؛ اما منی که می‌دانستم تمام این‌ها دروغ است چرا باید خوشحال می‌شدم؟
- همسرم هستن که سال‌ها کانادا بودن و به تازگی برگشتن.
چشمان فرد که گرد شد سکوت لایو را در برگرفت. به پیام‌های زیر تصویر چشم دوختم که همگی تعجب کرده بودند. گویا گرشا هم پیام‌ها را خواند که شروع به توضیح کرد:
- من و همسرم سال‌ها پیش از هم جداشدیم و ایشون با دخترم رفتن کانادا. حدوداً یک‌سال پیش هم با پیشنهاد خانواده‌ها من و خانم ربیعی قصد نامزدی داشتیم اما خب به تفاهم نرسیدیم. من با وجود علاقه‌ای که به همسرم داشتم، تصمیم به رجوع گرفتم و ما الان کنار همیم.
- wow!
تنها واکنش مجری همین کلمه بود و بس.
- زندگی خصوصی شما از همون اولی که وارد این حرفه شدی برای همه مجهول بود و الان هم تعجب‌آوره.
گرشا تنها لبخندی زد و مجری فضول ادامه داد:
- گفتی دخترت؟ چندسالشه؟
- هفت سال.
بیشتر از آن در لایو نماندم و از اینستاگرام خارج شدم. ایرپادم را در آوردم و رو به روشنا که مشغول نقاشی کشیدن بود، پرسیدم:
- تموم شد دخترم؟
سرش را از روی دفتر بزرگش بالا آورد و گفت:
- هنوز نقاشیم رو رنگ نکردم.
لبخندی به صورتش زدم و به ادامه دادن تشویقش کردم. نگاهی کوتاه به شلوغی میزم انداختم و همین که از بررسی ماهیانه‌ی حساب‌ها با وجود مدیرعامل ماهر جدید آقای شهدادی خیالم راحت شد. میز را مرتب کردم و شماره منشی را گرفتم.
- جانم خانم کرامت؟
- اگه مدیرعامل کاری ندارن، بی‌زحمت یه لیوان شیر برای روشنا بیار.
- فقط شیر؟
- آره. توی دفتر بیسکوییت هست.
- چشم.
تشکری کردم و از جا برخاستم. خودم را به پنجره‌ی کوچک اتاق جدیدی که برای من تدارک دیده شده بود، رساندم و به هوای ابری خیره شدم.
سوپرایزی که گرشا از آن حرف می‌زد امشب بود و قرارمان هم خانه‌ی پدری‌اش. امیدوار بودم سوپرایزش آوردن بهار به آن خانه نباشد که من دیگر تاب این یکی را نداشتم. بهار از همان روز دیگر سراغم نیامد؛ اما نامش همچنان روی گوشی گرشا در حال رفت‌ و آمد بود و من ذره به ذره در این زندگی در حال از بین رفتن بودم.
با تقه‌ای که به در خورد، اجازه‌ی ورودم را در همان حالت صادر کردم. منشی با لیوانی شیر داخل شد و بعد از ب*وس*یدن گونه‌ی شیرین روشنا و خوش و بشی کوتاه باهم، خارج شد. روشنا دست از نقاشی کشید و حین خوردن شیرش، دفترش را جلوتر قرار داد تا محتویات لیوان نقاشی که برایش هیجان داشت را خ*را*ب نکند.
دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم و گفتم:
- خالی نخور عزیزم. بیسکوییت برات گرفتم.
تشکری کرد و با برداشتن یکی از بیسکوییت‌های محبوبش ادامه داد.
از بچگی همین بود. نیازی نبود یادش بدهم که برای برداشتن چیزی اجازه بگیرد. روشنا از همان کودکی، بزرگ شده بود و من دلم می‌گرفت از این حجم بزرگی‌اش. او باید اشتباه می‌کرد، خرابکاری می‌کرد و حتی این همه سکوت نمی‌کرد؛ اما نتوانست. جو خانه‌ای که بزرگ شد به او یاد داد برای ادامه‌ی زندگی باید بزرگ می‌شد.
صدای پیام گوشی‌ام مرا از پنجره‌ی محبوبم که نمایی از فضای سبز همیشه خلوت بود، جدا کرد و پشت میز برگرداند. هانی پیام داده بود تا واتس‌اپ را چک کنم. کاری که تمام این مدت برای آماده‌سازی‌اش برای عروسی‌شان انجام می‌داد. وارد صفحه‌اش شدم و عکس‌ها را باز کردم. از دیدنش در آن لباس عروس‌ها، لبخند واقعی به صورتم نشست و دلم برای زیبایی‌اش رفت.
- به نظرت کدوم بهتره؟
برایش ویس فرستادم.
- همه‌شون خوشگل هستن عزیزم. خودت کدوم رو بیشتر دوست داری؟



کد:
و نگاه من به سرعت به سمت یسنا چرخید که با لپ‌هایی سرخ، سر به زیر انداخت و با تشر نام روشنا را به زبان آورد. آرشا خنده‌ی محجوبی سر داد و با نوازش موهای دم اسبی او ل*ب زد:
- ای پدرسوخته!
لبخند دندان‌نمایش، خنده‌ی گرشا را نیز بلند کرد و من با حسرت به دهانی خیره شدم که با خندیدنش گویا عطری بی‌نظیر در هوا پخش کردند. انگشتانش که گوشی را بالا آوردند، از فاصله‌ی کوتاه میان‌مان سوءاستفاده کردم و برای قبول حرفش هم که شده به صفحه خیره شدم تا نام مادرش را بیینم؛ اما با دیدن نام بهار در صفحه‌ی قفل گوشی‌اش و علامت پیامک سبز رنگ کنارش، ل*ب برچیدم و قدم رفته را برگشتم.
دروغگویی را هم یاد گرفته بود و این یعنی به پایان این قصه نزدیک‌تر می‌شدیم.
بگو و بخندشان که به راه شد، کاملاً غیرارادی دستم را به سمت گوشی درون جیبم سوق دادم و صفحه‌ی آوش را باز کردم و همان بغضی که این روزها پایه‌ی ثابت گلویم شده بود و سر باز نمی‌زد برایش تایپ کردم:
- همونی شد که من می‌گفتم. خواهرت بازم باخت داداشی!
و برای در امان ماندن از تماس‌هایش در جمع، گوشی را روی سایلنت گذاشتم و درون جیبم سراندم.
رسماً بازنده بودن این بازی را اعلام کردم. رستا کرامت باز هم از مردی نارو خورد که گمان می‌کرد بعد از پدرش بهترین باشد؛ اما هنوز هم یاد نگرفته بود که تنها مردی که دختری را تاابد بدون هیچ چشم‌داشتی و از اعماق قلب دوست دارد، پدرش بوده و هست.
***
- خب آقای رستگار حالا میشه به سوال خصوصی ما هم جواب بدین؟
گرشا با آن موهای ریخته در صورتی که بعد از تمرین خیس شده بودند و جذاب‌ترش نشان می‌داد، لبخندی در گوشی زد و گفت:
- حتما در مورد شایعه‌های اخیره.
مجری و استارتر لایو خنده‌ای کرد و پاسخ داد:
- بله. خب ما دوست نداریم مربی به‌نام و برگزیده‌مون در چشم مردم بد جلوه داده بشه. می‌تونیم خواهش کنیم در مقابل نگاه میلیونی این مردم شفاف‌سازی کنید؟
گرشا دستی میان موهایش کشید و ل*ب باز کرد:
- من و خانم ربیعی ارتباطی به هم نداریم. ایشون دوست خانوادگی ما هستن...
- پس خانمی که توی عکس‌ها بوده چی؟
لبخند گرشا می‌توانست خوشحالم کند؛ اما منی که می‌دانستم تمام این‌ها دروغ است چرا باید خوشحال می‌شدم؟
- همسرم هستن که سال‌ها کانادا بودن و به تازگی برگشتن.
چشمان فرد که گرد شد سکوت لایو را در برگرفت. به پیام‌های زیر تصویر چشم دوختم که همگی تعجب کرده بودند. گویا گرشا هم پیام‌ها را خواند که شروع به توضیح کرد:
- من و همسرم سال‌ها پیش از هم جداشدیم و ایشون با دخترم رفتن کانادا. حدوداً یک‌سال پیش هم با پیشنهاد خانواده‌ها من و خانم ربیعی قصد نامزدی داشتیم اما خب به تفاهم نرسیدیم. من با وجود علاقه‌ای که به همسرم داشتم، تصمیم به رجوع گرفتم و ما الان کنار همیم.
- wow!
تنها واکنش مجری همین کلمه بود و بس.
 - زندگی خصوصی شما از همون اولی که وارد این حرفه شدی برای همه مجهول بود و الان هم تعجب‌آوره.
گرشا تنها لبخندی زد و مجری فضول ادامه داد:
- گفتی دخترت؟ چندسالشه؟
- هفت سال.
بیشتر از آن در لایو نماندم و از اینستاگرام خارج شدم. ایرپادم را در آوردم و رو به روشنا که مشغول نقاشی کشیدن بود، پرسیدم:
-  تموم شد دخترم؟
سرش را از روی دفتر بزرگش بالا آورد و گفت:
- هنوز نقاشیم رو رنگ نکردم.
لبخندی به صورتش زدم و به ادامه دادن تشویقش کردم. نگاهی کوتاه به شلوغی میزم انداختم و همین که از بررسی ماهیانه‌ی حساب‌ها با وجود مدیرعامل ماهر جدید آقای شهدادی خیالم راحت شد. میز را مرتب کردم و شماره منشی را گرفتم.
- جانم خانم کرامت؟
- اگه مدیرعامل کاری ندارن، بی‌زحمت یه لیوان شیر برای روشنا بیار.
- فقط شیر؟
- آره. توی دفتر بیسکوییت هست.
- چشم.
تشکری کردم و از جا برخاستم. خودم را به پنجره‌ی کوچک اتاق جدیدی که برای من تدارک دیده شده بود، رساندم و به هوای ابری خیره شدم.
سوپرایزی که گرشا از آن حرف می‌زد امشب بود و قرارمان هم خانه‌ی پدری‌اش. امیدوار بودم سوپرایزش آوردن بهار به آن خانه نباشد که من دیگر تاب این یکی را نداشتم. بهار از همان روز دیگر سراغم نیامد؛ اما نامش همچنان روی گوشی گرشا در حال رفت‌ و آمد بود و من ذره به ذره در این زندگی در حال از بین رفتن بودم.
با تقه‌ای که به در خورد، اجازه‌ی ورودم را در همان حالت صادر کردم. منشی با لیوانی شیر داخل شد و بعد از ب*وس*یدن گونه‌ی شیرین روشنا و خوش و بشی کوتاه باهم، خارج شد. روشنا دست از نقاشی کشید و حین خوردن شیرش، دفترش را جلوتر قرار داد تا محتویات لیوان نقاشی که برایش هیجان داشت را خ*را*ب نکند.
دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم و گفتم:
- خالی نخور عزیزم. بیسکوییت برات گرفتم.
تشکری کرد و با برداشتن یکی از بیسکوییت‌های محبوبش ادامه داد.
از بچگی همین بود. نیازی نبود یادش بدهم که برای برداشتن چیزی اجازه بگیرد. روشنا از همان کودکی، بزرگ شده بود و من دلم می‌گرفت از این حجم بزرگی‌اش. او باید اشتباه می‌کرد، خرابکاری می‌کرد و حتی این همه سکوت نمی‌کرد؛ اما نتوانست. جو خانه‌ای که بزرگ شد به او یاد داد برای ادامه‌ی زندگی باید بزرگ می‌شد.
صدای پیام گوشی‌ام مرا از پنجره‌ی محبوبم که نمایی از فضای سبز همیشه خلوت بود، جدا کرد و پشت میز برگرداند. هانی پیام داده بود تا واتس‌اپ را چک کنم. کاری که تمام این مدت برای آماده‌سازی‌اش برای عروسی‌شان انجام می‌داد. وارد صفحه‌اش شدم و عکس‌ها را باز کردم. از دیدنش در آن لباس عروس‌ها، لبخند واقعی به صورتم نشست و دلم برای زیبایی‌اش رفت.
- به نظرت کدوم بهتره؟
برایش ویس فرستادم.
- همه‌شون خوشگل هستن عزیزم. خودت کدوم رو بیشتر دوست داری؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_صد‌و‌سیزده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


به عکسی پاسخ داد و نوشت:
- این ساده‌تره و بخاطر پارچه‌اش که می‌درخشه، خیلی به دلم نشسته.
بالاتنه‌ی نگین‌دوزی‌اش چنان روی تنش خوش نشسته بود که فاتحه‌ی قلب دایی بی‌نوایم را خواندم. با هیجان برایش ویس فرستادم.
- خیلی نازه هانی! باورکن دلم به حال داییم می‌سوزه که نمی‌تونه قورتت بده.
استیکرخنده‌اش نشان از بودنش در کنار مادرش و مادرم را می‌داد و معذبی که نمی‌گذاشت به خوبی مورد لطفم قرار دهد.
برای تک به تک وسایلش که نظرم را پرسید، با جان و دل نظر دادم و بار دیگر به انتخاب دایی آفرین گفتم. نه لباس عروسی سفارشی از خارج خواست، نه دسته‌گلی از گل‌های کمیاب. سادگی و صدالبته زیبایی را انتخاب کرد و نگذاشت کسی روی حرفش، حرف بیاورد. شب عروسی، شب او بود. پس باید او رضایت کامل داشته باشد.
- فکر نکن که تونستی در بریا! برای روز عروسی بیست‌وچهارساعته کنار خودمی.
خنده‌ای سر دادم و برایش تایپ کردم:
- با جون و دل عزیزم. تو هم عین یسنا عزیزمی.
- قربونت بشم خب!
- خدانکنه عروسک زیبا.
سر بلند کردم و روشنا را خطاب قرار دادم:
- مامانی؟
سرش را از روی دفتر بلند کرد که با لبخند گفتم:
- بدو بیا زندایی رو ببین توی لباس عروس.
- آخ‌جون!
و با شوق و ذوق از صندلی پایین پرید و با در دست داشتن مداد زرد رنگش خودش را در کنارم قرار داد. گوشی را به دستش دادم که عکس‌ها را بالا آورد و تمام وجودش چشم شد.
- ماما، زندایی خیلی خوشگله!
ب*وسه‌ای روی گونه‌اش نشاندم و ل*ب زدم:
- همه‌ی آدم‌ها زیبا هستن دخترم.
لبخندی زیبا روی صورت نشاند و با شوق به بقیه‌ی عکس‌ها نگاه کرد.
- وای ماما، این تاج عین تاج ملکه‌هاست. زندایی خیلی خیلی قشنگ میشه!
به سرعت گوشی را روی میز قرار داد و پرسید:
- میشه منم لباس پرنسسی بپوشم؟ عین چشمام سبز باشه؟
لپ‌هایش را کشیدم و با ب*وسه‌ای محکم به روی صورتش پاسخ دادم:
- حتماً دختر قشنگم.
با بلند شدن صدای در، از یکدیگر فاصله گرفتیم و با اجازه‌ی ورودم، قامت رشید آوش در میان چارچوب نمایان شد.
- مزاحم نشدم؟
روشنا به سمتش دوید و با ذوق صدایش زد.
- آوش جونم!
آوش با محبت او را میان آغوشش فشرد و گفت:
- عشق من، می‌دونی پناه جون برات بستنی خریده؟
- جدی؟
آوش قامت راست کرد و با ذوق پاسخ داد:
- آره. پس بدو برو پیشش.
روشنا نگاهی سوالی به سمتم انداخت که با تکان دادن سر، اجازه‌ی رفتنش را صادر کردم و او به سرعت نور از اتاق بیرون زد. با بسته شدن در توسط آوش، لبخندی به سمتش انداختم و سلام زیرلبی صادر کردم.
- سلام عزیزم. امروز بهتری؟
و روی نزدیک‌ترین صندلی که قبل از او جایگاه روشنا بود، پناه برد. نگاهی به موهای خیلی ریزی که گوشه‌ی گوش‌هایش شروع به سفیدی می‌کردند، کردم و با تلخی ل*ب زدم:
- سعی می‌کنم با فریب دادن خودم خوب باشم.
ابرویی بالا انداخت و نفاشی روشنا را جلو کشید. تکیه به پشتی صندلی سپردم و پرسیدم:
- این‌جا چکار می‌کنی؟
همان‌طور که به صفحه‌ی رنگی شده خیره مانده بود، با آرامش کلمات را به روی زبان جاری کرد.
- اومدم یه سر بهت بزنم.
- من کارم تموم شده. می‌خوای بریم خونه؟
بالاخره سر بلند کرد و با بیرون فرستادن نفسش، خودش را به صندلی سپرد و گفت:
- نه، باید برم به کارهام برسم.
با اندوه نگاه به چشمانش دوختم و ل*ب زدم:
- کاش نمی‌رفتی آوش! دلم برات تنگ میشه.
با لرزش چانه و ل*ب‌هایم، ادامه‌ی جمله را بغضی بزرگ در بر گرفت.
- این‌جا بدون تو خیلی تنهام.
لبخندش را به سختی حفظ کرد و همین که گونه‌ام خیس شد، صدایش در آمد.
- خواهرکوچیکه، گریه نداشتیم دیگه!
به سرعت اشک‌هایم را با دست پاک کردم تا مبادا روز آخر ماندنش آزرده‌خاطر شود. دستانش را جلو آورد و انگشت‌های درهم پیچ و همیشه سردم را در گرمایش حل کرد. خیره به نگاه نمناکم، تمام احساساتش را در انگشتانش جمع کرد و با فشار ریزی به دستم ل*ب زد:
- برمی‌گردم عزیزم. من نمی‌ذارم این‌جا اذیت بشی.
«امید» یکی از بهترین کلماتی بود که تنها آوش لایق به یدک کشیدنش بود.
سری تکان دادم و با فرو فرستادن بزاق دهانم، بغضم را به انتها فرستادم.
- خیلی کارت طول می‌کشه؟
- نه عزیزم. تموم فعالیت‌هام رو طی این چندماه انجام دادم و باید برم برای یک‌سری امضا و واگذاری.
نگرانی خواهرانه‌ام در لحنم جا خوش کرد و تردید را به دلش انداخت.
- مطمئنی از این کار؟ این شرکتی که این‌جا انتخاب کردی چی؟ مطمئنه؟
خنده‌ای سر داد و دستانش را که عقب کشید، ناخواسته به هل و ولا افتادم و انگشتانش را چنگ زدم. ب*وسه‌ای بر دستانم زد و با کلامش مرا به آرامش دعوت کرد؛ آرامشی که از بعد از دیدن گرشا قصد برگشت به وجودم را نداشت.
- همه‌چیز مطمئنه عزیزم. این شرکت یکی از شرکت‌های نفتی که ما باهاش کار می‌کردیم و توی ایران و آسیا شناخته شده است.
نوچی کرده و پرسیدم:
- همه‌ی سرمایه‌ات رو میاری این‌جا؟
خندید و مرا به سخره گرفت.
- دکتر کوچولو! چطوری این‌جا رو مدیریت می‌کنی آخه؟ مگه میشه یه تاجر، تمام داراییش رو بذاره روی یه کار؟
ل*ب برچیدم و به پشتیبانی از خود برخاستم.
- خودم می‌دونم. برای همین پرسیدم خب.
با فشردن ل*ب‌هایش به روی هم، خنده‌اش را کنترل و مرا از تصمیماتش مطلع کرد.
- یه جای دیگه هم به عنوان سهامدار سرمایه‌گذاری کردم. برای کار کردن هم فعلا که مدیریت یک شرکت خوب رو قبول کردم. مطمئن باش الکی و از سر خوشحالی اون همه دارایی رو که خودت خوب می‌دونی با سختی به دست اوردم، توی این کشور حیف نمی‌کنم.



کد:
به عکسی پاسخ داد و نوشت:
- این ساده‌تره و بخاطر پارچه‌اش که می‌درخشه، خیلی به دلم نشسته.
بالاتنه‌ی نگین‌دوزی‌اش چنان روی تنش خوش نشسته بود که فاتحه‌ی قلب دایی بی‌نوایم را خواندم. با هیجان برایش ویس فرستادم.
- خیلی نازه هانی! باورکن دلم به حال داییم می‌سوزه که نمی‌تونه قورتت بده.
استیکرخنده‌اش نشان از بودنش در کنار مادرش و مادرم را می‌داد و معذبی که نمی‌گذاشت به خوبی مورد لطفم قرار دهد.
برای تک به تک وسایلش که نظرم را پرسید، با جان و دل نظر دادم و بار دیگر به انتخاب دایی آفرین گفتم. نه لباس عروسی سفارشی از خارج خواست، نه دسته‌گلی از گل‌های کمیاب. سادگی و صدالبته زیبایی را انتخاب کرد و نگذاشت کسی روی حرفش، حرف بیاورد. شب عروسی، شب او بود. پس باید او رضایت کامل داشته باشد.
- فکر نکن که تونستی در بریا! برای روز عروسی بیست‌وچهارساعته کنار خودمی.
خنده‌ای سر دادم و برایش تایپ کردم:
- با جون و دل عزیزم. تو هم عین یسنا عزیزمی.
- قربونت بشم خب!
- خدانکنه عروسک زیبا.
سر بلند کردم و روشنا را خطاب قرار دادم:
- مامانی؟
سرش را از روی دفتر بلند کرد که با لبخند گفتم:
- بدو بیا زندایی رو ببین توی لباس عروس.
- آخ‌جون!
و با شوق و ذوق از صندلی پایین پرید و با در دست داشتن مداد زرد رنگش خودش را در کنارم قرار داد. گوشی را به دستش دادم که عکس‌ها را بالا آورد و تمام وجودش چشم شد.
- ماما، زندایی خیلی خوشگله!
ب*وسه‌ای روی گونه‌اش نشاندم و ل*ب زدم:
- همه‌ی آدم‌ها زیبا هستن دخترم.
لبخندی زیبا روی صورت نشاند و با شوق به بقیه‌ی عکس‌ها نگاه کرد.
- وای ماما، این تاج عین تاج ملکه‌هاست. زندایی خیلی خیلی قشنگ میشه!
به سرعت گوشی را روی میز قرار داد و پرسید:
- میشه منم لباس پرنسسی بپوشم؟ عین چشمام سبز باشه؟
لپ‌هایش را کشیدم و با ب*وسه‌ای محکم به روی صورتش پاسخ دادم:
- حتماً دختر قشنگم.
با بلند شدن صدای در، از یکدیگر فاصله گرفتیم و با اجازه‌ی ورودم، قامت رشید آوش در میان چارچوب نمایان شد.
- مزاحم نشدم؟
روشنا به سمتش دوید و با ذوق صدایش زد.
- آوش جونم!
آوش با محبت او را میان آغوشش فشرد و گفت:
- عشق من، می‌دونی پناه جون برات بستنی خریده؟
- جدی؟
آوش قامت راست کرد و با ذوق پاسخ داد:
- آره. پس بدو برو پیشش.
روشنا نگاهی سوالی به سمتم انداخت که با تکان دادن سر، اجازه‌ی رفتنش را صادر کردم و او به سرعت نور از اتاق بیرون زد. با بسته شدن در توسط آوش، لبخندی به سمتش انداختم و سلام زیرلبی صادر کردم.
- سلام عزیزم. امروز بهتری؟
و روی نزدیک‌ترین صندلی که قبل از او جایگاه روشنا بود، پناه برد. نگاهی به موهای خیلی ریزی که گوشه‌ی گوش‌هایش شروع به سفیدی می‌کردند، کردم و با تلخی ل*ب زدم:
- سعی می‌کنم با فریب دادن خودم خوب باشم.
ابرویی بالا انداخت و نفاشی روشنا را جلو کشید. تکیه به پشتی صندلی سپردم و پرسیدم:
- این‌جا چکار می‌کنی؟
همان‌طور که به صفحه‌ی رنگی شده خیره مانده بود، با آرامش کلمات را به روی زبان جاری کرد.
- اومدم یه سر بهت بزنم.
- من کارم تموم شده. می‌خوای بریم خونه؟
بالاخره سر بلند کرد و با بیرون فرستادن نفسش، خودش را به صندلی سپرد و گفت:
- نه، باید برم به کارهام برسم.
با اندوه نگاه به چشمانش دوختم و ل*ب زدم:
- کاش نمی‌رفتی آوش! دلم برات تنگ میشه.
با لرزش چانه و ل*ب‌هایم، ادامه‌ی جمله را بغضی بزرگ در بر گرفت.
- این‌جا بدون تو خیلی تنهام.
لبخندش را به سختی حفظ کرد و همین که گونه‌ام خیس شد، صدایش در آمد.
- خواهرکوچیکه، گریه نداشتیم دیگه!
به سرعت اشک‌هایم را با دست پاک کردم تا مبادا روز آخر ماندنش آزرده‌خاطر شود. دستانش را جلو آورد و انگشت‌های درهم پیچ و همیشه سردم را در گرمایش حل کرد. خیره به نگاه نمناکم، تمام احساساتش را در انگشتانش جمع کرد و با فشار ریزی به دستم ل*ب زد:
- برمی‌گردم عزیزم. من نمی‌ذارم این‌جا اذیت بشی.
«امید» یکی از بهترین کلماتی بود که تنها آوش لایق به یدک کشیدنش بود.
سری تکان دادم و با فرو فرستادن بزاق دهانم، بغضم را به انتها فرستادم.
- خیلی کارت طول می‌کشه؟
- نه عزیزم. تموم فعالیت‌هام رو طی این چندماه انجام دادم و باید برم برای یک‌سری امضا و واگذاری.
نگرانی خواهرانه‌ام در لحنم جا خوش کرد و تردید را به دلش انداخت.
- مطمئنی از این کار؟ این شرکتی که این‌جا انتخاب کردی چی؟ مطمئنه؟
خنده‌ای سر داد و دستانش را که عقب کشید، ناخواسته به هل و ولا افتادم و انگشتانش را چنگ زدم. ب*وسه‌ای بر دستانم زد و با کلامش مرا به آرامش دعوت کرد؛ آرامشی که از بعد از دیدن گرشا قصد برگشت به وجودم را نداشت.
- همه‌چیز مطمئنه عزیزم. این شرکت یکی از شرکت‌های نفتی که ما باهاش کار می‌کردیم و توی ایران و آسیا شناخته شده است.
نوچی کرده و پرسیدم:
- همه‌ی سرمایه‌ات رو میاری این‌جا؟
خندید و مرا به سخره گرفت.
- دکتر کوچولو! چطوری این‌جا رو مدیریت می‌کنی آخه؟ مگه میشه یه تاجر، تمام داراییش رو بذاره روی یه کار؟
ل*ب برچیدم و به پشتیبانی از خود برخاستم.
- خودم می‌دونم. برای همین پرسیدم خب.
با فشردن ل*ب‌هایش به روی هم، خنده‌اش را کنترل  و مرا از تصمیماتش مطلع کرد.
- یه جای دیگه هم به عنوان سهامدار سرمایه‌گذاری کردم. برای کار کردن هم فعلا که مدیریت یک شرکت خوب رو قبول کردم. مطمئن باش الکی و از سر خوشحالی اون همه دارایی رو که خودت خوب می‌دونی با سختی به دست آوردم، توی این کشور حیف نمی‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_صد‌و‌چهارده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


با کلام صریح و قاطعش، خیالم را به کل راحت کرد. نفسی گرفتم و این‌بار من انگشتانم را عقب کشیدم تا دستانم را از عرق سردش نجات بدهم.
- خب؟ می‌خوای چیکار کنی؟
کف دستانم را به روی شلوارم کشیدم و با تعجب پرسیدم:
- در مورد چی؟
دستانش را در آ*غ*و*ش کشید و با قلاب کردن‌شان به روی قفسه‌ی س*ی*نه و جدی شدن چشمانش، لبخند را از صورتم کنار زد.
- در مورد خودت و گرشا. باهاش حرف می‌زنی؟
با آمدن نام گرشا و یادآوری نامردی‌اش، قلبم به لرزش افتاد و ضربان بالارفته‌اش را برای چند لحظه در شکمم احساس کردم. انگشتانم را مشت کردم و خیره به شیشه‌ی تمیز و مرتب میز مقابلم، با تلخی که ناخواسته با آمدن نام گرشا در وجودم حل می‌شد، زمزمه‌وار پاسخ دادم:
- آره، نمی‌تونم این‌جوری ادامه بدم.
- یعنی قصدت جداییه؟ نمی‌خوای ببینی اصلاً دلیلش برای این کارها چیه؟
انگار هسته‌ی زردآلوی تلخی که دهانم را گس کرده بود، حالا در گلویم جا خوش کرده بود که نفس کشیدنم را سخت کرد و سنگینی‌اش اشکی که مدت‌ها دَم مشکم بود را روانه ساخت. انگشتان بی‌قرار پاهایم، ناخواسته به ضربه زدن به زمین مشغول شدند و دستانم بی‌قرارتر از دردی که به وجودم افتاده بود به بازی وحشیانه‌ای با پارچه‌ی سوئیت و نرم مانتویم پرداختند. باریدن چشمانم به رگباری سهمگین مبدل شد و صدایم را به سان رعد و برقی هولناک کرد.
- دلیلش هرچی باشه قابل قبول نیست. فیلم که بازی نمی‌کنیم، زندگیه.
صورتش دقیقا همانند زمانی که برای اولین‌بار با یکدیگر به مزار بابا رفتیم، گرفته شد و نگاهش به غم نشست.
- نمی‌خوام کسی این انتخاب اشتباه رو به روت بیاره و دوباره اذیت بشی.
تلخ خندیدم. به تلخی همان زردآلو.
- من همین الانشم اذیتم؛ اذیت از انتخابات اشتباه زندگیم و بی‌پشت و پناه بودنم.
ابرو در هم کشید و صدایش را بلند کرد.
- من پشتتم، من پناهتم! من پدرتم.
کلمه‌ی آخرش، کارم را یک‌سره کرد که ریز گریه کردنم تبدیل به هق‌هقی بلند شد و شکسته از حال غریبم، برخاستم. قصدم را به خوبی دریافت که مقابلم قامت رشیدش را صاف و صامت کشید و دستانش را از هم باز کرد. فرو رفتن سرم در س*ی*نه‌ی حجیم مردانه‌اش و پیله شدن دستانش به دورم، به قلبم فرمان سرریز شدن داد. سرریز شدنی که شاید دقایق طولانی را سپری کرد. چشمانم را که باز کردم، بوی آشنای پدر را که زیر بینی‌ام احساس کردم، دلم که آرام‌تر شد نفس گرفتم و برایش عاشقانه سرودم:
- خیلی دوست دارم داداشی، خیلی!
فشار بازوهایش بر استخوان بازوهایم بیشتر شد و با صدای بم مردانه‌اش که هر زمان بغض در آن لانه می‌کرد بسیار شبیه بابا می‌شد، زیر گوشم پچ زد:
- «خیلی» کلمه‌ی لایقی برای اندازه‌گیری دوست داشتن من به تو نیست.
امان از او و طنازی کلامش که از زمین و زمان دل می‌‌برد. نفس گرفتم در هوای خوش برادرانه‌اش و شاید هم پدرانه‌اش. بابا رفت؛ بابا به تلخی و سختی از زندگیمان رفت؛ اما آوش را برایمان فرستاد. شاید هم برای رستا فرستاد؛ رستایی که خوب می‌دانست با وجود تکیه‌گاه بودنش برای بقیه، شکننده‌ترین موجود روی زمین بود. به شکنندگی شیشه‌های ظریف فنجان‌های ل*ب باریک مادربزرگ خدابیامرزمان.
جدا شدن و خداحافظی از کسی که بوی پدرم را می‌داد، سخت اما شدنی بود. آوش که رفت، دقایقی بعد روشنا به جای اولش برگشت. نقاشی تکمیل شده‌اش را نشانم داد و برای تک به تک اشکالی که کشیده بود دلیل و منطق رو کرد. این بچه، با استعداد عجیبش در حرافی و نقاشی، قطعاً هنرمند موفقی می‌شد.
زمان که به سرعت گذشت، بعد از خوردن یک عصرانه‌ی ساده با روشنا، به خانه رفتیم و بی‌توجه به پیغام گرشا که گفته بود دیرتر از ما می‌آید، لباس پوشیده خودمان را به خانه‌ی عمو رساندیم. روشنا از شدت خستگی در آ*غ*و*ش آقاجونش به خواب رفت و من هم با وجود مخالفت‌های زن‌عمو در کارهایش کمک کردم. وقتی که فارغ از کارها شدیم، صدای زنگ همه‌مان را از جا پراند. آرشا خنده‌ای کرد و برخاست.
- سکته‌مون دادن که!
لبخندی به صورت تازه اصلاح شده‌اش زدم که با سرخوشی به سمت آیفون رفت و دکمه را زد. زن‌عمو با هول‌ ولا از جا برخاست و با برداشتن منقل اسپند، به استقبال رفت. متعجب از آن همه هیجان‌شان، به سمت عمو چرخیدم و پرسیدم:
- مهمون دارین عمو؟
لبخندی زد و با در آ*غ*و*ش کشیدن روشنا و حین بردنش به یکی از اتاق‌ها پاسخ داد.
- مهمون مهمی داریم باباجان!
روشنا را که گذاشت، هردو با هم مقابل در ایستادیم و نگاه موشکافانه‌ی من به ورودی قفل شد که با دیدن فرد میان چارچوب، رنگ باختم و آن نیمچه لبخند نمایشی‌ام محو شد. جلوتر که آمد و نگاه خیره‌ی همه را به دنبال خود راه انداخت، با اخمی بزرگ رو گرفت و رو به عمو تشر زد.
- از این کارها نمی‌کردی آقا سالار.
ل*ب برچیدم از عکس‌العمل مادری که به شدت نگرانش بودم و صدالبته دلتنگ. عمو سر به زیر انداخت و با همان ابهت همیشگی‌اش مامان را ساکت کرد.
- این رفتارها در شان تو نیست زن‌داداش! حرمت دخترت رو حداقل جلوی ما حفظ کن.
مامان عصبی نفس گرفت و همین‌که عقب‌گرد کرد، به سمتش خیز برداشتم و بازویش را چنگ زدم.
- صبر کن مامان!
صورت خیسم را از نگاه بارانی یسنا و هانیه گرفتم و به نیم‌رخ سرخ مامان دادم.
- من میرم، شما بمون.
مقابلش ایستادم و با لبخندی عصبی درد دلم را برایش رو کردم.
- اونی که دلش می‌خواست بچه‌اش طعم داشتن یه خونواده رو بچشه، اشتباه کرده نه شمایی که توی بارداریمم نفرین به جون همون بچه می‌کردی.
دیدم که وا رفت و صدای هشدارآمیز عمو هم نتوانست از نابودی احساسات این مادر جلوگیری کند.
- اونی که دنبال یه لحظه آرامش بود اشتباه کرده، نه شمایی که هیچ‌وقت پشتش نبودی.
بازویش را رها کردم و همین‌که در مقابل چشمان اندوهگین همه، به سمت کیفم رفتم، صدای عصبی دایی شادمهر در خانه اکو انداخت.
- این کارها چیه خواهر؟ مگه خودت قبول نکردی به اومدن این دیدار؟ حالا این با پا پس کشیدنات برای چیه؟ برای حفظ غرورت؟ غرور جلوی کی؟ دخترت؟
ل*ب‌های لرزانم را درون د*ه*ان کشیدم و همان‌طور پشت به جمعیت هق زدم. دلم برایش پر می‌کشید و او مرا در پیش چشمان همسرم و بقیه خرد می‌کرد.
- این دختر گناهش چیه؟ گناهش اینه که جور تو و یسنا رو کشید تا زندگی راحتی داشته باشین. ساعت‌ها اومد توی اون کارخونه‌ی کوفتی و میون یه مشت مرد کار کرد تا گندکاری بقیه رو درست کنه و برای آینده‌ی مادر و خواهرش کاری کرده باشه. گناه اصلی رستا می‌دونی چیه؟ این‌که همیشه شماها توی الویتش بودین تا خودش. بسه دیگه! به والله که این دختر رو شماها افسرده کردین. از زندگی بریده! نمی‌بینید چشماش رو؟ کدوم زنی توی سی‌سالگی این‌قدر آشفته و سرده؟
صدای گریه‌ی مامان که بلند شد، قلبم به درد نشست و نگاهم به سرعت به دنبالش دوید. دیدمش که تکیه به شانه‌ی گرشا ناله کرد و پرسید:
- نگفتی بهش؟ به دخترم نگفتی که برای این‌که طلاقش بدی چه بدی در حقش کردم؟ به کسی نگفتی؟
نگاه نگران گرشا که بالا آمد و به روی صورتم نشست، یکه‌خورده ل*ب زدم:
- چی میگین شما؟





کد:
با کلام صریح و قاطعش، خیالم را به کل راحت کرد. نفسی گرفتم و این‌بار من انگشتانم را عقب کشیدم تا دستانم را از عرق سردش نجات بدهم.
- خب؟ می‌خوای چیکار کنی؟
کف دستانم را به روی شلوارم کشیدم و با تعجب پرسیدم:
- در مورد چی؟
دستانش را در آ*غ*و*ش کشید و با قلاب کردن‌شان به روی قفسه‌ی س*ی*نه و جدی شدن چشمانش، لبخند را از صورتم کنار زد.
- در مورد خودت و گرشا. باهاش حرف می‌زنی؟
با آمدن نام گرشا و یادآوری نامردی‌اش، قلبم به لرزش افتاد و ضربان بالارفته‌اش را برای چند لحظه در شکمم احساس کردم. انگشتانم را مشت کردم و خیره به شیشه‌ی تمیز و مرتب میز مقابلم، با تلخی که ناخواسته با آمدن نام گرشا در وجودم حل می‌شد، زمزمه‌وار پاسخ دادم:
- آره، نمی‌تونم این‌جوری ادامه بدم.
- یعنی قصدت جداییه؟ نمی‌خوای ببینی اصلاً دلیلش برای این کارها چیه؟
انگار هسته‌ی زردآلوی تلخی که دهانم را گس کرده بود، حالا در گلویم جا خوش کرده بود که نفس کشیدنم را سخت کرد و سنگینی‌اش اشکی که مدت‌ها دَم مشکم بود را روانه ساخت. انگشتان بی‌قرار پاهایم، ناخواسته به ضربه زدن به زمین مشغول شدند و دستانم بی‌قرارتر از دردی که به وجودم افتاده بود به بازی وحشیانه‌ای با پارچه‌ی سوئیت و نرم مانتویم پرداختند. باریدن چشمانم به رگباری سهمگین مبدل شد و صدایم را به سان رعد و برقی هولناک کرد.
- دلیلش هرچی باشه قابل قبول نیست. فیلم که بازی نمی‌کنیم، زندگیه.
صورتش دقیقا همانند زمانی که برای اولین‌بار با یکدیگر به مزار بابا رفتیم، گرفته شد و نگاهش به غم نشست.
- نمی‌خوام کسی این انتخاب اشتباه رو به روت بیاره و دوباره اذیت بشی.
تلخ خندیدم. به تلخی همان زردآلو.
- من همین الانشم اذیتم؛ اذیت از انتخابات اشتباه زندگیم و بی‌پشت و پناه بودنم.
ابرو در هم کشید و صدایش را بلند کرد.
- من پشتتم، من پناهتم! من پدرتم.
کلمه‌ی آخرش، کارم را یک‌سره کرد که ریز گریه کردنم تبدیل به هق‌هقی بلند شد و شکسته از حال غریبم، برخاستم. قصدم را به خوبی دریافت که مقابلم قامت رشیدش را صاف و صامت کشید و دستانش را از هم باز کرد. فرو رفتن سرم در س*ی*نه‌ی حجیم مردانه‌اش و پیله شدن دستانش به دورم، به قلبم فرمان سرریز شدن داد. سرریز شدنی که شاید دقایق طولانی را سپری کرد. چشمانم را که باز کردم، بوی آشنای پدر را که زیر بینی‌ام احساس کردم، دلم که آرام‌تر شد نفس گرفتم و برایش عاشقانه سرودم:
- خیلی دوست دارم داداشی، خیلی!
فشار بازوهایش بر استخوان بازوهایم بیشتر شد و با صدای بم مردانه‌اش که هر زمان بغض در آن لانه می‌کرد بسیار شبیه بابا می‌شد، زیر گوشم پچ زد:
- «خیلی» کلمه‌ی لایقی برای اندازه‌گیری دوست داشتن من به تو نیست.
امان از او و طنازی کلامش که از زمین و زمان دل می‌‌برد. نفس گرفتم در هوای خوش برادرانه‌اش و شاید هم پدرانه‌اش. بابا رفت؛ بابا به تلخی و سختی از زندگیمان رفت؛ اما آوش را برایمان فرستاد. شاید هم برای رستا فرستاد؛ رستایی که خوب می‌دانست با وجود تکیه‌گاه بودنش برای بقیه، شکننده‌ترین موجود روی زمین بود. به شکنندگی شیشه‌های ظریف فنجان‌های ل*ب باریک مادربزرگ خدابیامرزمان.
جدا شدن و خداحافظی از کسی که بوی پدرم را می‌داد، سخت اما شدنی بود. آوش که رفت، دقایقی بعد روشنا به جای اولش برگشت. نقاشی تکمیل شده‌اش را نشانم داد و برای تک به تک اشکالی که کشیده بود دلیل و منطق رو کرد. این بچه، با استعداد عجیبش در حرافی و نقاشی، قطعاً هنرمند موفقی می‌شد.
زمان که به سرعت گذشت، بعد از خوردن یک عصرانه‌ی ساده با روشنا، به خانه رفتیم و بی‌توجه به پیغام گرشا که گفته بود دیرتر از ما می‌آید، لباس پوشیده خودمان را به خانه‌ی عمو رساندیم. روشنا از شدت خستگی در آ*غ*و*ش آقاجونش به خواب رفت و من هم با وجود مخالفت‌های زن‌عمو در کارهایش کمک کردم. وقتی که فارغ از کارها شدیم، صدای زنگ همه‌مان را از جا پراند. آرشا خنده‌ای کرد و برخاست.
- سکته‌مون دادن که!
لبخندی به صورت تازه اصلاح شده‌اش زدم که با سرخوشی به سمت آیفون رفت و دکمه را زد. زن‌عمو با هول‌ ولا از جا برخاست و با برداشتن منقل اسپند، به استقبال رفت. متعجب از آن همه هیجان‌شان، به سمت عمو چرخیدم و پرسیدم:
- مهمون دارین عمو؟
لبخندی زد و با در آ*غ*و*ش کشیدن روشنا و حین بردنش به یکی از اتاق‌ها پاسخ داد.
- مهمون مهمی داریم باباجان!
روشنا را که گذاشت، هردو با هم مقابل در ایستادیم و نگاه موشکافانه‌ی من به ورودی قفل شد که با دیدن فرد میان چارچوب، رنگ باختم و آن نیمچه لبخند نمایشی‌ام محو شد. جلوتر که آمد و نگاه خیره‌ی همه را به دنبال خود راه انداخت، با اخمی بزرگ رو گرفت و رو به عمو تشر زد.
- از این کارها نمی‌کردی آقا سالار.
ل*ب برچیدم از عکس‌العمل مادری که به شدت نگرانش بودم و صدالبته دلتنگ. عمو سر به زیر انداخت و با همان ابهت همیشگی‌اش مامان را ساکت کرد.
- این رفتارها در شان تو نیست زن‌داداش! حرمت دخترت رو حداقل جلوی ما حفظ کن.
مامان عصبی نفس گرفت و همین‌که عقب‌گرد کرد، به سمتش خیز برداشتم و بازویش را چنگ زدم.
- صبر کن مامان!
صورت خیسم را از نگاه بارانی یسنا و هانیه گرفتم و به نیم‌رخ سرخ مامان دادم.
- من میرم، شما بمون.
مقابلش ایستادم و با لبخندی عصبی درد دلم را برایش رو کردم.
- اونی که دلش می‌خواست بچه‌اش طعم داشتن یه خونواده رو بچشه، اشتباه کرده نه شمایی که توی بارداریمم نفرین به جون همون بچه می‌کردی.
دیدم که وا رفت و صدای هشدارآمیز عمو هم نتوانست از نابودی احساسات این مادر جلوگیری کند.
- اونی که دنبال یه لحظه آرامش بود اشتباه کرده، نه شمایی که هیچ‌وقت پشتش نبودی.
بازویش را رها کردم و همین‌که در مقابل چشمان اندوهگین همه، به سمت کیفم رفتم، صدای عصبی دایی شادمهر در خانه اکو انداخت.
- این کارها چیه خواهر؟ مگه خودت قبول نکردی به اومدن این دیدار؟ حالا این با پا پس کشیدنات برای چیه؟ برای حفظ غرورت؟ غرور جلوی کی؟ دخترت؟
ل*ب‌های لرزانم را درون د*ه*ان کشیدم و همان‌طور پشت به جمعیت هق زدم. دلم برایش پر می‌کشید و او مرا در پیش چشمان همسرم و بقیه خرد می‌کرد.
- این دختر گناهش چیه؟ گناهش اینه که جور تو و یسنا رو کشید تا زندگی راحتی داشته باشین. ساعت‌ها اومد توی اون کارخونه‌ی کوفتی و میون یه مشت مرد کار کرد تا گندکاری بقیه رو درست کنه و برای آینده‌ی مادر و خواهرش کاری کرده باشه. گناه اصلی رستا می‌دونی چیه؟ این‌که همیشه شماها توی الویتش بودین تا خودش. بسه دیگه! به والله که این دختر رو شماها افسرده کردین. از زندگی بریده! نمی‌بینید چشماش رو؟ کدوم زنی توی سی‌سالگی این‌قدر آشفته و سرده؟
صدای گریه‌ی مامان که بلند شد، قلبم به درد نشست و نگاهم به سرعت به دنبالش دوید. دیدمش که تکیه به شانه‌ی گرشا ناله کرد و پرسید:
- نگفتی بهش؟ به دخترم نگفتی که برای این‌که طلاقش بدی چه بدی در حقش کردم؟ به کسی نگفتی؟
نگاه نگران گرشا که بالا آمد و به روی صورتم نشست، یکه‌خورده ل*ب زدم:
- چی میگین شما؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_صد‌و‌پانزده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



گرشا نگاه دزدید و با صدایی ضعیف پاسخ داد.
- یه اتفاق کوچیک بود که مامانت بخاطر همون نمی‌خواست...
مامان به سرعت به سمتم چرخید و با صدای بلند تقریباً فریاد کشید:
- باید داد می‌زدم از دیدن صورتت شرمم میشه؟ باید حتما به ز*ب*ون می‌آوردم که از عذاب‌وجدانم روی نگاه کردن بهت رو نداشتم؟
هق زد و جلوتر آمد.
- عمو سالارت اومد و رفت تا من رو راضی به اومدن به این‌جا کنه. شوهرت و خونواده‌اش هرکاری برای خوشحالیت کردن و من چیکار کردم؟ من همون زمانی که د*اغ‌دار پدرت بودی اصرار به طلاق کردم و تو رو این‌همه سال رنجوندم. الان که دیدمت دیدم هم، روی دیدنت رو ندارم؛ اما حالا که همه فکر می‌کنن من مادر ظالمیم بذار بگم آره! من مادر ظالمی هستم که هشت‌سال پیش رفتم پیش شوهرت و یه چک یه میلیاردی گذاشتم جلوش و گفتم دخترم رو طلاق بده و برو.
نفس گرفت و با مشت کردن دستش به روی قلب، بی‌رحمانه کلمات را روی تیربار به سمتم روانه کرد.
- مادر ظالمی‌ام که وقتی پول رو قبول نکرد بهش گفتم در ازای طلاق تو، رضایت میدم که پدرش رو قصاص نکنن.
روح از بدنم جدا شد وقتی که دلیل آن خوددرگیری‌های اولیه‌ای که گرشا برای رو کردن واقعیت داشت را برایم شرح می‌داد. دستم را به تاج مبل گرفتم و بی‌تعادل به سمتش قدمی برداشتم.
- چی میگی مامان؟ شما با من چکار کردی؟
اشک ریخت و قلب مرا بیشتر به درد آورد. مگر نمی‌دانست او را بیشتر از خودم دوست دارم که این همه در حق خود جفا می‌کرد؟
- من کردم؛ من زندگیت رو خ*را*ب کردم. حالا اونی که باید بخشیده بشه منم. منم که شمشیر رو از رو بسته بودم تا مبادا راز من فاش بشه و دخترم رو بیشتر از قبل از دست بدم.
تقریباً روی مبل فرود آمدم که گرشا به سمتم پرواز کرد و در کنارم ایستاد. دستش که روی شانه‌ام قرار گرفت، با بغض به سمتش چرخیدم و نالیدم:
- تو دیگه چرا؟ تو چرا؟
سر به زیر انداخت و شرمسار ل*ب زد:
- بابام داشت اعدام می‌شد. مادرم داشت دق می‌کرد. فکر می‌کردم می‌تونم تو رو دوباره به دست بیارم.
زن‌عمو با لیوان آب‌‌قند غلیظی که به سراغم آمد، دستش را رد کردم و با هق‌هق پرسیدم:
- شما هم می‌دونستی؟
صورت سرخ و خیسش را به طرفین تکان داد و ل*ب به قسم گشود.
- به ولای علی که من و سالار نمی‌دونستیم این بچه چه گناهی در حقت کرده! ما فقط خواستیم امشب تو و مادرت رو آشتی بدیم و این کینه رو تموم کنیم.
و رو کرد به گرشا و نالید:
- مادر این چه کاری بود که کردی؟ خدا ازت نگذره بچه.
شانه‌هایم دیگر نمی‌لرزیدند بلکه در جای خود به هوا می‌پریدند و نفس‌هایم منقطع شده بودند از شدت دردی که به جانم تزریق کردند. ‌مادرم را دوست داشتم؛ گرشا را هم دوست داشتم. اما زندگی مرا نابود کرده بودند، مرا دست انداخته بودند.
- من رو بازی دادین؟ من...
و نفهمیدم که چی شد به زیر دست گرشا زدم و با عصبانیت از جای برخاستم. مرا معامله کرده بودند.
بی‌توجه به ناله‌های مامان و گریه‌های بلند یسنا، با برداشتن کیفم به بیرون هجوم بردم و هرچه دایی صدایم کرد و عمو نامم را با التماس به زبان آورد، نماندم. نماندم که بیشتر بشکنم و دلایل مسخره‌شان را بشنوم.
مرا شکسته بودند، مرا نابود کرده بودند. حکایت کارشان حکایت فردی بود که گوسفندی را سلاخی کرده بود و همین‌که دلیلش را پرسیدند، نیاز داشتن به پوستش برای در امان ماندن از آفتاب و ساختن سایه‌بان را بهانه کرد. دلایل آن‌ها همین‌قدر بی‌ربط بودند و گیج کننده.
در را محکم به روی سر و صداهای داخل خانه بستم و مسیر خیابان را در پیش گرفتم.
آوش حق داشت از مامان بد می‌گفت؛ مامان با من بد تا کرده بود. همانند یک دشمن، رویاهایم را به آتش کشیده بود و حالا برایم ناز می‌آورد. چرا همیشه من باید می‌بخشیدم و می‌گذشتم؟ چرا همیشه من بودم که باید نارو می‌خوردم و می‌شکستم؟ گناه من چی بود؟ چندبار شده بود که پرسیده بودم و پاسخی دریافت نکردم برایش؟ من کینه‌ها را خیلی وقت بود که از یاد برده بودم؛ اما برای بخشیدن نیاز به دل بخشنده داشتم که مدت‌ها بود ترک برداشته و نابود شده بود. برای بخشیدن‌شان دیگر نمی‌توانستم روی قلبم حساب باز کنم. عقل بی‌نوایم هم که هنوز در سردرگمی به سر می‌برد.
با رسیدنم به خیابان و دیدن تاکسی زردرنگ، دست بلند کردم. سوار شدن و رسیدنم به مقصد که برای خیلی‌ها ترسناک بود و این خوفناکی که برای شب‌ها بیشتر هم می‌شد، در یک پلک خواباندن طول انجامید.
خودم را به خاک توی سنگ قبر سپردم و همین‌که نام اردشیر کرامت را در آ*غ*و*ش کشیدم، گریه‌ام سکوت قبرستان را در هم شکست و صدایم بلند شد.
- بابا، بابا چرا رفتی؟ چرا رفتی؟ بابا!
مشت به روی قبر کوبیدم و زجه زدم.
- بابا من رو ببر پیش خودت. از دست مامان و گرشا خسته شدم به خدا.
هق زدم و خیره در صورت پر ابهتش نالیدم.
- بگو خدا نوبت من رو جلو بندازه که دارم خفه می‌شم توی این دنیای لجن!
بار دیگر نام بابا را در آ*غ*و*ش کشیدم. لحظه‌ها اشک ریختم و فغان کردم از درد س*ی*نه‌ام. ناله کردم از بی‌وفایی اطرافیانم.
چشم بسته، ناله‌های دردناکم را ادامه دادم.
- آخه مامان رو چطوری ببخشم؟ چطوری از گرشا بگذرم که دیگه چوب خطش برام پر شده. کاش بودی بابایی! کاش بودی و من رو ب*غ*ل می‌کردی. خیلی بهت نیاز دارم. بد موقعی رفتی! ای کاش من به جات رفته بودم بابا!
صدای هق‌هق‌های ریزی که در گوشم پیچید، ترسیده در جایم نشستم و نگاه تارم را به اطراف دوختم. با دیدن صورت خیس هانیه و نگاه سرخ دایی، شانه پایین انداختم و گریه‌ام را آزادانه رها کردم.
- من دارم تقاص چی رو پس میدم هانیه؟ دارم تاوان کدوم ناحقی رو با جونم پس میدم دایی؟
دایی، تنها قدم مانده را طی کرد و در کنار قبر نشست. فاتحه‌ای برای بابا قرائت کرد و خیره به صورت زیبای بابا او را خطاب قرار داد.
- رستا راست میگه اردشیر. با رفتنت نظم زندگی خیلی‌ها بهم خورد. کاش بودی و نمی‌ذاشتی این همه دخترت، جگرگوشه‌ات، درد بکشه!
دست مشت کرد و صورت کبود شده‌اش را به سمت منی که در آ*غ*و*ش باز هانیه فرو می‌رفتم گرداند و با عصبانیت غرید:
- به خداوندی خدا قسم که اگه خواهرم از من بزرگتر نبود، می‌خوابوندم توی دهنش تا دیگه جرأت نکنه این همه خون به دلت کنه.
هانیه شانه‌ام را نوازش کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
- مادرت شرایط روحی خوبی نداشت رستا! اینا رو یادت بیار. یادت بیار که اگه حالش خوب بود، حاضر نبود خار به پات بره.
نگاهم را به صورتش دادم و مظلومانه آه کشیدم.
- پس چرا کسی به من فکر نکرد؟ چرا کسی فکر نکرد که منم حال خوشی نداشتم و با از دست دادن شوهرم، بیشتر می‌شکنم. چرا گرشا وقتی من بزرگ‌ترین مرد زندگیم رو از دست دادم، پشتم رو خالی کرد؟
گریه‌هایش بیشتر شدت گرفت و سری به طرفین تکان داد.
- پدرش داشت از دست می‌رفت. دوست داشتی اون هم عین تو بی‌پدر بشه؟



کد:
گرشا نگاه دزدید و با صدایی ضعیف پاسخ داد. 
- یه اتفاق کوچیک بود که مامانت بخاطر همون نمی‌خواست...
مامان به سرعت به سمتم چرخید و با صدای بلند تقریباً فریاد کشید:
- باید داد می‌زدم از دیدن صورتت شرمم میشه؟ باید حتما به ز*ب*ون می‌آوردم که از عذاب‌وجدانم روی نگاه کردن بهت رو نداشتم؟
هق زد و جلوتر آمد.
- عمو سالارت اومد و رفت تا من رو راضی به اومدن به این‌جا کنه. شوهرت و خونواده‌اش هرکاری برای خوشحالیت کردن و من چیکار کردم؟ من همون زمانی که د*اغ‌دار پدرت بودی اصرار به طلاق کردم و تو رو این‌همه سال رنجوندم. الان که دیدمت دیدم هم، روی دیدنت رو ندارم؛ اما حالا که همه فکر می‌کنن من مادر ظالمیم بذار بگم آره! من مادر ظالمی هستم که هشت‌سال پیش رفتم پیش شوهرت و یه چک یه میلیاردی گذاشتم جلوش و گفتم دخترم رو طلاق بده و برو.
نفس گرفت و با مشت کردن دستش به روی قلب، بی‌رحمانه کلمات را روی تیربار به سمتم روانه کرد.
- مادر ظالمی‌ام که وقتی پول رو قبول نکرد بهش گفتم در ازای طلاق تو، رضایت میدم که پدرش رو قصاص نکنن.
روح از بدنم جدا شد وقتی که دلیل آن خوددرگیری‌های اولیه‌ای که گرشا برای رو کردن واقعیت داشت را برایم شرح می‌داد. دستم را به تاج مبل گرفتم و بی‌تعادل به سمتش قدمی برداشتم.
- چی میگی مامان؟ شما با من چکار کردی؟
اشک ریخت و قلب مرا بیشتر به درد آورد. مگر نمی‌دانست او را بیشتر از خودم دوست دارم که این همه در حق خود جفا می‌کرد؟
- من کردم؛ من زندگیت رو خ*را*ب کردم. حالا اونی که باید بخشیده بشه منم. منم که شمشیر رو از رو بسته بودم تا مبادا راز من فاش بشه و دخترم رو بیشتر از قبل از دست بدم.
تقریباً روی مبل فرود آمدم که گرشا به سمتم پرواز کرد و در کنارم ایستاد. دستش که روی شانه‌ام قرار گرفت، با بغض به سمتش چرخیدم و نالیدم:
- تو دیگه چرا؟ تو چرا؟
سر به زیر انداخت و شرمسار ل*ب زد:
- بابام داشت اعدام می‌شد. مادرم داشت دق می‌کرد. فکر می‌کردم می‌تونم تو رو دوباره به دست بیارم.
زن‌عمو با لیوان آب‌‌قند غلیظی که به سراغم آمد، دستش را رد کردم و با هق‌هق پرسیدم:
- شما هم می‌دونستی؟
صورت سرخ و خیسش را به طرفین تکان داد و ل*ب به قسم گشود.
- به ولای علی که من و سالار نمی‌دونستیم این بچه چه گناهی در حقت کرده! ما فقط خواستیم امشب تو و مادرت رو آشتی بدیم و این کینه رو تموم کنیم.
و رو کرد به گرشا و نالید:
- مادر این چه کاری بود که کردی؟ خدا ازت نگذره بچه.
شانه‌هایم دیگر نمی‌لرزیدند بلکه در جای خود به هوا می‌پریدند و نفس‌هایم منقطع شده بودند از شدت دردی که به جانم تزریق کردند. ‌مادرم را دوست داشتم؛ گرشا را هم دوست داشتم. اما زندگی مرا نابود کرده بودند، مرا دست انداخته بودند.
- من رو بازی دادین؟ من...
و نفهمیدم که چی شد به زیر دست گرشا زدم و با عصبانیت از جای برخاستم. مرا معامله کرده بودند.
بی‌توجه به ناله‌های مامان و گریه‌های بلند یسنا، با برداشتن کیفم به بیرون هجوم بردم و هرچه دایی صدایم کرد و عمو نامم را با التماس به زبان آورد، نماندم. نماندم که بیشتر بشکنم و دلایل مسخره‌شان را بشنوم.
مرا شکسته بودند، مرا نابود کرده بودند. حکایت کارشان حکایت فردی بود که گوسفندی را سلاخی کرده بود و همین‌که دلیلش را پرسیدند، نیاز داشتن به پوستش برای در امان ماندن از آفتاب و ساختن سایه‌بان را بهانه کرد. دلایل آن‌ها همین‌قدر بی‌ربط بودند و گیج کننده.
در را محکم به روی سر و صداهای داخل خانه بستم و مسیر خیابان را در پیش گرفتم.
آوش حق داشت از مامان بد می‌گفت؛ مامان با من بد تا کرده بود. همانند یک دشمن، رویاهایم را به آتش کشیده بود و حالا برایم ناز می‌آورد. چرا همیشه من باید می‌بخشیدم و می‌گذشتم؟ چرا همیشه من بودم که باید نارو می‌خوردم و می‌شکستم؟ گناه من چی بود؟ چندبار شده بود که پرسیده بودم و پاسخی دریافت نکردم برایش؟ من کینه‌ها را خیلی وقت بود که از یاد برده بودم؛ اما برای بخشیدن نیاز به دل بخشنده داشتم که مدت‌ها بود ترک برداشته و نابود شده بود. برای بخشیدن‌شان دیگر نمی‌توانستم روی قلبم حساب باز کنم. عقل بی‌نوایم هم که هنوز در سردرگمی به سر می‌برد.
 با رسیدنم به خیابان و دیدن تاکسی زردرنگ، دست بلند کردم. سوار شدن و رسیدنم به مقصد که برای خیلی‌ها ترسناک بود و این خوفناکی که برای شب‌ها بیشتر هم می‌شد، در یک پلک خواباندن طول انجامید.
خودم را به خاک توی سنگ قبر سپردم و همین‌که نام اردشیر کرامت را در آ*غ*و*ش کشیدم، گریه‌ام سکوت قبرستان را در هم شکست و صدایم بلند شد.
- بابا، بابا چرا رفتی؟ چرا رفتی؟ بابا!
مشت به روی قبر کوبیدم و زجه زدم.
- بابا من رو ببر پیش خودت. از دست مامان و گرشا خسته شدم به خدا.
هق زدم و خیره در صورت پر ابهتش نالیدم.
- بگو خدا نوبت من رو جلو بندازه که دارم خفه می‌شم توی این دنیای لجن!
بار دیگر نام بابا را در آ*غ*و*ش کشیدم. لحظه‌ها اشک ریختم و فغان کردم از درد س*ی*نه‌ام. ناله کردم از بی‌وفایی اطرافیانم.
چشم بسته، ناله‌های دردناکم را ادامه دادم.
- آخه مامان رو چطوری ببخشم؟ چطوری از گرشا بگذرم که دیگه چوب خطش برام پر شده. کاش بودی بابایی! کاش بودی و من رو ب*غ*ل می‌کردی. خیلی بهت نیاز دارم. بد موقعی رفتی! ای کاش من به جات رفته بودم بابا!
صدای هق‌هق‌های ریزی که در گوشم پیچید، ترسیده در جایم نشستم و نگاه تارم را به اطراف دوختم. با دیدن صورت خیس هانیه و نگاه سرخ دایی، شانه پایین انداختم و گریه‌ام را آزادانه رها کردم.
- من دارم تقاص چی رو پس میدم هانیه؟ دارم تاوان کدوم ناحقی رو با جونم پس میدم دایی؟
دایی، تنها قدم مانده را طی کرد و در کنار قبر نشست. فاتحه‌ای برای بابا قرائت کرد و خیره به صورت زیبای بابا او را خطاب قرار داد.
- رستا راست میگه اردشیر. با رفتنت نظم زندگی خیلی‌ها بهم خورد. کاش بودی و نمی‌ذاشتی این همه دخترت، جگرگوشه‌ات، درد بکشه!
دست مشت کرد و صورت کبود شده‌اش را به سمت منی که در آ*غ*و*ش باز هانیه فرو می‌رفتم گرداند و با عصبانیت غرید:
- به خداوندی خدا قسم که اگه خواهرم از من بزرگتر نبود، می‌خوابوندم توی دهنش تا دیگه جرأت نکنه این همه خون به دلت کنه.
هانیه شانه‌ام را نوازش کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
- مادرت شرایط روحی خوبی نداشت رستا! اینا رو یادت بیار. یادت بیار که اگه حالش خوب بود، حاضر نبود خار به پات بره.
نگاهم را به صورتش دادم و مظلومانه آه کشیدم.
- پس چرا کسی به من فکر نکرد؟ چرا کسی فکر نکرد که منم حال خوشی نداشتم و با از دست دادن شوهرم، بیشتر می‌شکنم. چرا گرشا وقتی من بزرگ‌ترین مرد زندگیم رو از دست دادم، پشتم رو خالی کرد؟
گریه‌هایش بیشتر شدت گرفت و سری به طرفین تکان داد.
- پدرش داشت از دست می‌رفت. دوست داشتی اون هم عین تو بی‌پدر بشه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_صد‌و‌شانزده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



- نه! من عمو رو دوست دارم هانیه. عمو خوبه؛ خیلی خوبه.
شانه‌ام را بار دیگر نوازش کرد و گونه‌های خیسم را ب*و*سید.
- می‌دونم درد می‌کشی. حق داری اگه بخوایی دیگه نگاهت بهشون نیوفته؛ اما می‌دونی وقتی رفتی، روشنا از خواب بیدار شد اول سراغ کیو گرفت؟ می‌دونی اون بچه باید توی محیط آروم زندگی کنه؟
مکالمه‌ی من و هانیه همیشه همین‌قدر آرام و با لحنی ریز پیش می‌رفت. گویا دلم او و کلماتش را به خوبی می‌فهمید.
موهایم را نوازش کرد و با همان آرامش گفت:
- تو محق‌ترین فردی؛ اما می‌تونی به اون‌ها هم حق اشتباه کردن بدی. اون‌ها اشتباه کردن؛ اما برای جبرانش هر کاری بگی می‌کنن.
بازوهایش را فشردم و با صدایی خش گرفته هق زدم.
- گرشا برای پدرش جنگید؛ اما مادرم برای نابودی خوشحالی من!
سرم را مهمان س*ی*نه‌اش کرد و با کلامش مرا به سکوت دعوت کرد.
- می‌تونی بعدا بهشون فکر کنی. الان فقط من رو ب*غ*ل کن و گریه کن. کنار پدرت و داییت خودت رو سبک کن عزیزِ مظلوم من!
امان از زبان هانیه که مجالی برای مخالفت نمی‌داد. امان از «عزیز مظلوم من» که به من بست.
چشمانم را محکم به روی هم فشردم و با صدای بلند به زیر گریه زدم.
در همان حالت به بابا که مرا رها کرد براق شدم.
- همش تقصیر توئه بابایی! من رو تنها گذاشتی میون این همه آدم نالایق. من براشون جون دادم و اونا جونم رو دو دستی گرفتن. چرا رفتی بابا؟ چرا برای مامان رگ غیرت باد کردی که الان زیر این سنگ پوسیده باشی؟
پیشانی‌ام را به س*ی*نه‌ی لرزان هانیه فشردم و در میان آغوشش پرسیدم:
- هانیه، یادته من رو چقد دوست داشت؟ یادته چقدر من و یسنا رو پیش چشم همه بالا می‌برد؟
سر عقب کشیدم و خیره در سرخی چشمان خیسش مویه کردم:
- الان کجاست که زمین خوردم و بی‌پناهم؟ الان کجاست که از بی‌طاقتی بچه‌‌ام رو ول کردم و بهش پناه آوردم؟
بازوهایم را نوازش کرد و با صدای دورگه‌اش نالید:
- دردت به جونم خواهرم!
هق زدم و تنم را عقب کشیدم.
- دردم بزرگه هانیه! دل مهربون تو طاقتش رو نداره.
نگاهم را به دایی دادم که سر به زیر و خوددار خیره به سنگ قبر بابا نشسته بود.
- قدر داییم رو بدون هانیه. عین گرشا نیست که فریبت بده. داییم عاشقته!
سر دایی که بلند شد و اخم‌هایش نمایان، نگاه دزدیدم و گوش‌هایم را در مقابل فریادش کر گرفتم:
- باز چیکار کرده؟ به خدا من گرشا رو می‌کشم اگه بازم کاری کرده باشه که تو اشک بریزی.
تیز بود؛ حداقل نسبت به منی که از گوشت و خون خواهرش بودم تیز بود. به روی خود نیاوردم که می‌دانستم اگر بفهمد گرشا را زنده نمی‌گذارد.
دستی به صورتم کشیدم و فین فین کنان نجوا کردم:
- منو ببرین جایی که مامان و گرشا نباشن.
و به خواسته‌ام رسیدم زمانی که مرا به خانه‌ی خود بردند. خانه‌ای که با عشق درستش کرده بودند و در انتظار رسیدن عروسی‌شان به سر می‌برد. هانیه همانند مادری دلسوز مرا به اتاق مهمان برد و تنم را به روی تخت قرار داد. آرام‌بخشی به خوردم دادم و تا به خواب رفتن چشمان سوزانم، بالای سرم ایستاد.
صداهای ریز و ضعیفی که از پشت گوشم می‌شنیدم، ذره‌ذره خواب را از چشمانم گرفت و هوشیارم کرد. در جایم نشستم و نگاه مخمورم را سراسر اتاق گرداندم. روشنایی پشت پرده‌های زمستانه نشان از وجود مهتاب و شاید به نیمه رسیدن شب بود که دستی به روی صورتم کشیدم و با ذهنی که همه‌چی را از یاد نبرده بود و روحی خسته، پتو را کنار زدم.
- ‌این تصمیم منه مامان. با بابا در میون بذارید مطمئنم خوشحال میشه؛ چون خودشم از اول همین پیشنهاد رو داشت.
صدای محترمانه‌ی هانیه از پشت در اتاقی که باز بود، مرا وادار به ایستادن و پیش‌روی کرد.
- مطمئنی؟
با رسیدن به سالن و دیدن آن زن و مرد ریلکس که در میان سالن پر زرق و برق‌شان نشسته بودند و بساط سفره به روی زمین پهن بود، در جا ایستادم. قصد فالگوش ایستادن کنار دیوار را نداشتم؛ اما ناخودآگاه با شنیدن نامم از زبانشان، درجا میخکوب شدم.
- رستا ناراحت میشه. فوقش عقبش می‌ندازیم.
هانیه گوشی را روی مبل کاور شده قرار داد و به روی فرشینه نشست و حین باز کردن سفره‌ی کوچک یکبار مصرف گفت:
- نباید ناراحت شه. منم حوصله‌ی یه عروسی توی این شرایط رو ندارم شادمهر.
و ماهرانه از راهکارهای زنانه‌اش استفاده کرد و خود را در آ*غ*و*ش دایی جای داد.
- عشقم! می‌دونم دوست داشتی بهترین عروسی رو برام بگیری؛ اما باور کن من اصلاً اون‌جوری شاد نیستم. دلم نمی‌خواد بهترین فرد زندگیم رو با کسایی روبه‌روکنم که بهش زخم زدن.
و سرش را جلو کشید و زمزمه کرد:
- تو هم حرف من رو قبول می‌کنی، نه؟
و همین‌که وا دادن شادمهر را دید، لبخندش عمق گرفت و فاصله‌شان را به هیچ رساند. نگاه به زیر انداختم و قدمی به عقب برداشتم. به‌خاطر من می‌خواست از شب مهم زندگی‌اش بگذرد؟ من نباید می‌گذاشتم این اتفاق بیوفتد. نفسی چاق کردم و صدایم را بلند کردم.
- بچه‌ها، هستین؟
صدای دایی زودتر به گوشم رسید.
- داخل سالن هستیم عزیزم.
کمی طولش دادم و سپس خودم را به جمع‌شان رساند. هانیه لبخندی به سمتم روانه کرد و گفت:
- می‌خواستم بیدارت کنم. داییت برامون غذا گرفته.
و بدون آن‌که به روی خود بیاورد که دیشب بهترین رفیقش را از بهشت‌الزهرا به این‌جا آوردند، مشغول چیدن ظرف‌های یک‌بار مصرف به روی سفره‌ی کوچکش شد. نگاهم را به سمت دایی سوق دادم که لبخندی اجباری زد و سر به زیر انداخت. او به جای مادرم خجالت می‌کشید؟
دست و صورتم را که شستم، به جمع‌شان پیوستم و روی روزنامه‌های کف نشستم. هانیه ظرف غذا را به سمتم سوق داد و پرسید:
- بهتری عزیزم؟ نمی‌خوای به روشنا زنگ بزنی؟
سری تکان دادم و بی‌جان، زبانم را در حلق چرخاندم.
- زنگ می‌زنم. شایدم رفتم دستش رو گرفتم و یه مدت با خودم بردمش یه جایی که بابای دروغگوش نباشه.
قبل از آن‌که اخم‌های دایی و د*ه*ان باز هانیه مرا هدف قرار بدهند، با جدیت به جلو خم شدم و بدون مقدمه ل*ب باز کردم.
- صداتون رو از توی اتاق شنیدم. نبینم بخاطر من عروسی رو کنسل کنید.
وا رفتن هانیه را که دیدم، اخم کردم و با کنار زدن ظرف خوشبو، تشر زدم:
- من نیازی به ترحم ندارم هانیه! خوشبختی تو از ناراحتی من برام باارزش‌تره.
هوف کلافه‌ای کشید و به سمت دایی چرخید.
- عزیزم تو بهش بگو من از اولم عروسی نمی‌خواستم.
دایی باز ظرف را مقابلم قرار داد و با جدیت و لحنی که چاشنی دروغ نداشت، گفت:
- هانیه اصرار داشت بعد از گرفتن کلیپ فرمالیته و چندتا عکس، بریم خونه‌ی خودمون.




کد:
- نه! من عمو رو دوست دارم هانیه. عمو خوبه؛ خیلی خوبه.
شانه‌ام را بار دیگر نوازش کرد و گونه‌های خیسم را ب*و*سید.
- می‌دونم درد می‌کشی. حق داری اگه بخوایی دیگه نگاهت بهشون نیوفته؛ اما می‌دونی وقتی رفتی، روشنا از خواب بیدار شد اول سراغ کیو گرفت؟ می‌دونی اون بچه باید توی محیط آروم زندگی کنه؟
مکالمه‌ی من و هانیه همیشه همین‌قدر آرام و با لحنی ریز پیش می‌رفت. گویا دلم او و کلماتش را به خوبی می‌فهمید.
موهایم را نوازش کرد و با همان آرامش گفت:
- تو محق‌ترین فردی؛ اما می‌تونی به اون‌ها هم حق اشتباه کردن بدی. اون‌ها اشتباه کردن؛ اما برای جبرانش هر کاری بگی می‌کنن.
بازوهایش را فشردم و با صدایی خش گرفته هق زدم.
- گرشا برای پدرش جنگید؛ اما مادرم برای نابودی خوشحالی من!
سرم را مهمان س*ی*نه‌اش کرد و با کلامش مرا به سکوت دعوت کرد.
- می‌تونی بعدا بهشون فکر کنی. الان فقط من رو ب*غ*ل کن و گریه کن. کنار پدرت و داییت خودت رو سبک کن عزیزِ مظلوم من!
امان از زبان هانیه که مجالی برای مخالفت نمی‌داد. امان از «عزیز مظلوم من» که به من بست.
چشمانم را محکم به روی هم فشردم و با صدای بلند به زیر گریه زدم.
در همان حالت به بابا که مرا رها کرد براق شدم.
- همش تقصیر توئه بابایی! من رو تنها گذاشتی میون این همه آدم نالایق. من براشون جون دادم و اونا جونم رو دو دستی گرفتن. چرا رفتی بابا؟ چرا برای مامان رگ غیرت باد کردی که الان زیر این سنگ پوسیده باشی؟
پیشانی‌ام را به س*ی*نه‌ی لرزان هانیه فشردم و در میان آغوشش پرسیدم:
- هانیه، یادته من رو چقد دوست داشت؟ یادته چقدر من و یسنا رو پیش چشم همه بالا می‌برد؟
سر عقب کشیدم و خیره در سرخی چشمان خیسش مویه کردم:
- الان کجاست که زمین خوردم و بی‌پناهم؟ الان کجاست که از بی‌طاقتی بچه‌‌ام رو ول کردم و بهش پناه آوردم؟
بازوهایم را نوازش کرد و با صدای دورگه‌اش نالید:
- دردت به جونم خواهرم!
هق زدم و تنم را عقب کشیدم.
- دردم بزرگه هانیه! دل مهربون تو طاقتش رو نداره.
نگاهم را به دایی دادم که سر به زیر و خوددار خیره به سنگ قبر بابا نشسته بود.
- قدر داییم رو بدون هانیه. عین گرشا نیست که فریبت بده. داییم عاشقته!
سر دایی که بلند شد و اخم‌هایش نمایان، نگاه دزدیدم و گوش‌هایم را در مقابل فریادش کر گرفتم:
- باز چیکار کرده؟ به خدا من گرشا رو می‌کشم اگه بازم کاری کرده باشه که تو اشک بریزی.
تیز بود؛ حداقل نسبت به منی که از گوشت و خون خواهرش بودم تیز بود. به روی خود نیاوردم که می‌دانستم اگر بفهمد گرشا را زنده نمی‌گذارد.
دستی به صورتم کشیدم و فین  فین کنان نجوا کردم:
- منو ببرین جایی که مامان و گرشا نباشن.
و به خواسته‌ام رسیدم زمانی که مرا به خانه‌ی خود بردند. خانه‌ای که با عشق درستش کرده بودند و در انتظار رسیدن عروسی‌شان به سر می‌برد. هانیه همانند مادری دلسوز مرا به اتاق مهمان برد و تنم را به روی تخت قرار داد. آرام‌بخشی به خوردم دادم و تا به خواب رفتن چشمان سوزانم، بالای سرم ایستاد.
صداهای ریز و ضعیفی که از پشت گوشم می‌شنیدم، ذره‌ذره خواب را از چشمانم گرفت و هوشیارم کرد. در جایم نشستم و نگاه مخمورم را سراسر اتاق گرداندم. روشنایی پشت پرده‌های زمستانه نشان از وجود مهتاب و شاید به نیمه رسیدن شب بود که دستی به روی صورتم کشیدم و با ذهنی که همه‌چی را از یاد نبرده بود و روحی خسته، پتو را کنار زدم.
- ‌این تصمیم منه مامان. با بابا در میون بذارید مطمئنم خوشحال میشه؛ چون خودشم از اول همین پیشنهاد رو داشت.
صدای محترمانه‌ی هانیه از پشت در اتاقی که باز بود، مرا وادار به ایستادن و پیش‌روی کرد.
- مطمئنی؟
با رسیدن به سالن و دیدن آن زن و مرد ریلکس که در میان سالن پر زرق و برق‌شان نشسته بودند و بساط سفره به روی زمین پهن بود، در جا ایستادم. قصد فالگوش ایستادن کنار دیوار را نداشتم؛ اما ناخودآگاه با شنیدن نامم از زبانشان، درجا میخکوب شدم.
- رستا ناراحت میشه. فوقش عقبش می‌ندازیم.
هانیه گوشی را روی مبل کاور شده قرار داد و به روی فرشینه نشست و حین باز کردن سفره‌ی کوچک یکبار مصرف گفت:
- نباید ناراحت شه. منم حوصله‌ی یه عروسی توی این شرایط رو ندارم شادمهر.
و ماهرانه از راهکارهای زنانه‌اش استفاده کرد و خود را در آ*غ*و*ش دایی جای داد.
- عشقم! می‌دونم دوست داشتی بهترین عروسی رو برام بگیری؛ اما باور کن من اصلاً اون‌جوری شاد نیستم. دلم نمی‌خواد بهترین فرد زندگیم رو با کسایی روبه‌روکنم که بهش زخم زدن.
و سرش را جلو کشید و زمزمه کرد:
- تو هم حرف من رو قبول می‌کنی، نه؟
و همین‌که وا دادن شادمهر را دید، لبخندش عمق گرفت و فاصله‌شان را به هیچ رساند. نگاه به زیر انداختم و قدمی به عقب برداشتم. به‌خاطر من می‌خواست از شب مهم زندگی‌اش بگذرد؟ من نباید می‌گذاشتم این اتفاق بیوفتد. نفسی چاق کردم و صدایم را بلند کردم.
- بچه‌ها، هستین؟
صدای دایی زودتر به گوشم رسید.
- داخل سالن هستیم عزیزم.
کمی طولش دادم و سپس خودم را به جمع‌شان رساند. هانیه لبخندی به سمتم روانه کرد و گفت:
- می‌خواستم بیدارت کنم. داییت برامون غذا گرفته.
و بدون آن‌که به روی خود بیاورد که دیشب بهترین رفیقش را از بهشت‌الزهرا به این‌جا آوردند، مشغول چیدن ظرف‌های یک‌بار مصرف به روی سفره‌ی کوچکش شد. نگاهم را به سمت دایی سوق دادم که لبخندی اجباری زد و سر به زیر انداخت. او به جای مادرم خجالت می‌کشید؟
دست و صورتم را که شستم، به جمع‌شان پیوستم و روی روزنامه‌های کف نشستم. هانیه ظرف غذا را به سمتم سوق داد و پرسید:
- بهتری عزیزم؟ نمی‌خوای به روشنا زنگ بزنی؟
سری تکان دادم و بی‌جان، زبانم را در حلق چرخاندم.
- زنگ می‌زنم. شایدم رفتم دستش رو گرفتم و یه مدت با خودم بردمش یه جایی که بابای دروغگوش نباشه.
قبل از آن‌که اخم‌های دایی و د*ه*ان باز هانیه مرا هدف قرار بدهند، با جدیت به جلو خم شدم و بدون مقدمه ل*ب باز کردم.
- صداتون رو از توی اتاق شنیدم. نبینم بخاطر من عروسی رو کنسل کنید.
وا رفتن هانیه را که دیدم، اخم کردم و با کنار زدن ظرف خوشبو، تشر زدم:
- من نیازی به ترحم ندارم هانیه! خوشبختی تو از ناراحتی من برام باارزش‌تره.
هوف کلافه‌ای کشید و به سمت دایی چرخید.
- عزیزم تو بهش بگو من از اولم عروسی نمی‌خواستم.
دایی باز ظرف را مقابلم قرار داد و با جدیت و لحنی که چاشنی دروغ نداشت، گفت:
- هانیه اصرار داشت بعد از گرفتن کلیپ فرمالیته و چندتا عکس، بریم خونه‌ی خودمون.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_صد‌و‌هفده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


و ادامه‌ی کلامش را همسر مهربانش ادا کرد.
- بله عزیزم. با اون عقدی که شادمهر برام گرفت و نامزدی که بابام ترتیبش رو داد، انگاری دوتا عروسی تجربه کردم. من تصمیم دارم هزینه‌اش رو به یکی از آشناهامون بدم که می‌خواد دخترش رو عروس کنه؛ اما متاسفانه توان مالی برای خرید جهیزیه نداره. بابامم با این تصمیمم موافقه چون این عقد طولانی بوده و دیگه واقعا عروسی کیف و حالش پریده.
- اما...
به یک‌باره به جانم افتاد و غرید:
- بس کن رستا! این تصمیم منه و دوست ندارم کسی دخالت کنه.
و با ابروهای گره خورده ظرفش را باز کرد و مشغول خوردن شد.
ل*ب گزیدم و با بغض زمزمه کردم:
- من آرزومه تو و یسنا رو توی لباس عروس ببینم.
سر بلند کرد و با نیش بازی که در تضاد با آن توپ و تشرش بود گفت:
- خب می‌بینی خره! تو هم باهامون بیا تا فیلم فرمالیته‌مون قشنگ بشه.
نگاهم را به سمت دایی کشاندم که لبخندی زد و گفت:
- این تصمیم همون دیروز گرفته شد که هانیه رفت خرید عروسی. باور کن همه‌ی دلیلش تو نیستی.
- خب، من خودم هزینه‌ی جهیزیه‌ی فامیل‌شون رو میدم. هوم؟ چطوره؟
اعتراض هانیه سرم را به جای اول برگرداند.
- نخیرم! این تصمیم نیکوکارانه‌ی منه و دوست ندارم خرابش کنید.
قاشقی به دستم داد و تشر زد.
- یکمی بخور که بریم پیش روشنا. دلم به حال این بچه بیشتر از تو می‌سوزه.
بغضم ترکید و با بردن اول قاشق به دهانم و به سختی فرو دادنش، نالیدم:
- ‌بچه‌ام این زندگی و پدر و مادر حقش نبود. کاش تو شکم من رشد نمی‌کرد که این همه اذیت بشه!
- رستا!
اعتراض دایی هم نتوانست مانع اشک ریختن و سوختن قلبم شود. دستی به روی گونه‌هایم کشیدم و ل*ب زدم:
- کاش شما دوتا مامان و باباش بودین تا هیچ‌وقت غصه نخوره. آخه شماها خیلی خوبین!
با صدای عصبی هانیه، گریه‌‌ام بند آمد و ضربان قلبم به آخرین حد خود رسید.
- ما خودمون بچه داریم خانم به ظاهر افسرده! این چرندیاتم تموم کن.
با دیدن نگاه دو دو زنم، اخم‌هایش را بیشتر درهم کشید و با عصبانیت سرش را جلو کشید و دهانم را بست.
- بله! دلیل سومم برای عروسی نگرفتن، این حاملگی پنهونیه که دایی جونت براش میمیره و منم خرکیفم؛ اما اعصابِ نداشته‌ام نمی‌ذاره عین یه عروس خوب توی عروسی بمونم.
- هانیه، چی؟ حامله‌ای؟
ل*ب‌هایش را داخل د*ه*ان کشید و با تکان داد سر و لبخند بزرگش مهری تایید زد که به یک‌باره تمام غم‌هایم پر کشید و تنم به سمتش پرواز کرد. ب*وسه‌هایم را محکم به روی گونه‌اش نشاندم و عشقم را به فندق هنوز به دنیا نیامده با قربان صدقه ابراز کردم؛ اما خلق و خوی بهم ریخته‌اش، ذوقم را کور کرد و مرا عقب فرستاد.
- خیلی خب بسه! گشنمه رستا!
و مشغول خوردن باقی‌مانده‌‌ی غذایش شد که با گیجی به سمت دایی چرخیدم و برای اولین‌بار نگاه خجولش را رویت کردم.
سر به زیر انداخت و زمزمه کرد؛
- خدا خواست!
لبخند زدم و با شور و شعفی که قلبم را لبریز کرده بود ل*ب زدم:
- مبارکه.
***
با استرس از آسانسور بیرون زدم و با همان دستان لرزانم پیام بهار را بالا آوردم که برای نیم‌ساعت پیش بود.
- خونه‌ی قشنگی داری عزیزم. دکوراسیون جدید بهتر از قبلیه، مخصوصاً اتاق خواب‌تون.
گوشی را با عصبانیت به جیب شلوارم انتقال دادم و دستان یخ‌زده‌ام را به صورت گر گرفته‌ام کشیدم. دست پیش بردم و کلید را درون قفل انداختم؛ اما تصور دیدن گرشا و آن دخترک منفور درحالی که آن خانه، مأمن دخترم بود، اندامم را به رعشه انداخت و ضربان قلبم را به حدی بالا برد که شالم را تکان می‌داد و حتی صدایش در سرم می‌پیچید.
هانیه اولین بی‌خوابی بارداری‌اش را سپری می‌کرد و من که تا ساعاتی پیش با روشنا صحبت می‌کردم و خیالش را راحت کردم که فردا اول صبح او را از خانه‌ی پدربزرگش برمی‌دارم و به مسافرت می‌رویم، مشغول دلداری‌اش بودم و خوراندن یکی از دمنوش‌های مفید بارداری که این پیام برایم آمد و وای از من که با آن حال خرابم در ساعت چهارونیم ‌صبح و حالتی میان شب‌گیر و گرگ‌ومیش به ظاهر برای پیاده‌روی و تجدید نیرو او را تنها گذاشتم و با برداشتن ماشین شادمهر به این‌جا آمدم؛ اما حالا مقابل خانه‌ام ایستاده بودم و از دیدن زنی دیگر در خانه‌ام مطمئن بودم؛ اما برای پایان به این قصه نیاز به باور داشتم و دیدن با چشم‌های خودم. باید به چشم خود سوت پایان این بازی ناجوانمردانه را می‌دیدم.
در را هل دادم و وارد خانه شدم. خانه‌ای که از بوی تند عطر زنی دیگر، بوی تعفن و خفه‌ای گرفته بود. بدون بستن در و در آوردن کفش‌هایم، قدم دیگری برداشتم و خودم را لعنت کردم برای خودآزاری که به جان خودم انداخته بودم. قدم‌های بعدی را خدا قوت بخشید برای نابود شدن من و زمانی که گرشا را با ماگ مشکی در دستش، پشت به من و مقابل پنجره دیدم، در جا ایستادم. ایستادنم همانا و برگشتنش همان و بهاری که گویا بو کشید و از اتاق بیرون زد.
- گرشا جان!
تاریخ تکرار می‌شد.
«جانی» که قلبم را سوزاند و نگاه سرخی که از سمت گرشا به سمتم روانه شد. چشمانم توان دیدن زنی که از گوشه‌ی چشم هم عریانی بازوهایش در آن تاپ و شلوار جذب برق می‌زد را نداشت. برای همین دیدن مرد نامرد زندگی‌اش را به دیدن آن تن و ب*دن ترجیح داد. زانوهایم سر ناسازگاری برداشته بودند و قلبم برای مردن لباس به تن کرده بود و حی و حاضر در مقابل در ایستاده بود. از درون کوه یخی مرا در برگرفته بود و از بیرون آتشفشان دماوند که قله‌ی زیبایش زیاد هم با ما فاصله نداشت. دستانم مشت شدند تا مبادا حرمت باقی ‌مانده‌ی میان‌مان را من بشکنم و به یک‌باره به روی نسبتش با روشنا خاک بریزم. حال او به مراتب بهتر از من بود. گستاخی نگاهش همچنان صامت در جای خود مانده بود؛ اما رنگ پریدگی صورت و دو دو زدن نگاه سرخش را باید به پای چه می‌گذاشتم؟ لو رفتنش؟ شوک شدنش؟ توقع داشت چندروز دیگر در دوری از این خانه سپری کنم؟
دلم فریاد زدن می‌خواست، بغض مزاحم هم در آن شرایط گریبانم را سفت و سخت چسبیده بود و چشمانم هر لحظه تار و تارتر می‌شدند. به معنای کامل قصد سقوط داشتم؛ اما لبخندی که روی صورتم جان گرفت، مانع شد و مرا گیج‌تر کرد. همانند مرده‌ای شده بودم که لحظه‌ی آخر می‌خندید. شاید برای آن مرده زندگی دیگرش ل*ذت‌بخش بود؛ اما لبخند من از دردی بود که با اشک و ناله سبک نمی‌شد.
زبانم نمی‌چرخید بپرسم: «چرا؟» حتی نچرخید درشتی بار بهار کنم. فقط برای آخرین بار به تندیس مردی که مرا در آ*غ*و*ش می‌کشید و پدر فرزندم بود خیره شدم. لباس‌های راحتی‌اش به او می‌آمد! لعنتی در هر شرایطی آراسته و جذاب بود.
نگاه دزدیدنم و پناه بردن به اتاقی که بوی تعفن گرفته بود، فرمان عقل بود. وگرنه اگر قرار به اطاعت از قلبم بود، من آن وسط بلوا به پا کرده بودم و صورت گرشا را عین چشمانش سرخ می‌کردم. اما داد می‌زدم که چه؟ فریاد می‌کشیدم برای چه؟ دشنام می‌دادم به که؟ من، باز هم مقصر اصلی بودم. گلایه‌ای از گرشا نبود، من خ*را*ب کردم. من با اعتماد به او، این روز را ساختم.
چمدان بزرگ سیاهی که برای سفر بسته بودم را این‌بار برای همیشه بستم. چمدانم را توی راهرو گذاشتم که بلند شدن گرشا و آمدنش به سمتم را متوجه شدم؛ اما خودم را نباختم و با استواری ظاهری که از خود ساخته بودم به اتاق روشنا پناه بردم. در را بستم و قفلش را زدم. چمدان صورتی دخترم را پر کردم و این‌بار اشک ریختم. برای مظلومیت روشنا که من مادرش بودم و گرشا پدرش.
- رستا جان!
ای کاش لال می‌شد و من عقم نمی‌گرفت از شنیدن نامم از زبان مردی که عاشقش بودم! دستگیره را بالا و پایین کرد و با صدایی که رگه‌های عصبی در آن موج می‌زد مرا خطاب قرار داد.
- بچه نشو! بیا برات توضیح بدم چی شده؟ این خانمم هیچ ارتباطی به من نداره. من فقط خواستم کمکش کنم. بهار؟ تو بیا یه چیزی بگو.




کد:
و ادامه‌ی کلامش را همسر مهربانش ادا کرد.
- بله عزیزم. با اون عقدی که شادمهر برام گرفت و نامزدی که بابام ترتیبش رو داد، انگاری دوتا عروسی تجربه کردم. من تصمیم دارم هزینه‌اش رو به یکی از آشناهامون بدم که می‌خواد دخترش رو عروس کنه؛ اما متاسفانه توان مالی برای خرید جهیزیه نداره. بابامم با این تصمیمم موافقه چون این عقد طولانی بوده و دیگه واقعا عروسی کیف و حالش پریده.
- اما...
به یک‌باره به جانم افتاد و غرید:
- بس کن رستا! این تصمیم منه و دوست ندارم کسی دخالت کنه.
و با ابروهای گره خورده ظرفش را باز کرد و مشغول خوردن شد.
ل*ب گزیدم و با بغض زمزمه کردم:
-  من آرزومه تو و یسنا رو توی لباس عروس ببینم.
سر بلند کرد و با نیش بازی که در تضاد با آن توپ و تشرش بود گفت:
- خب می‌بینی خره! تو هم باهامون بیا تا فیلم فرمالیته‌مون قشنگ بشه.
نگاهم را به سمت دایی کشاندم که لبخندی زد و گفت:
- این تصمیم همون دیروز گرفته شد که هانیه رفت خرید عروسی. باور کن همه‌ی دلیلش تو نیستی.
- خب، من خودم هزینه‌ی جهیزیه‌ی فامیل‌شون رو میدم. هوم؟ چطوره؟
اعتراض هانیه سرم را به جای اول برگرداند.
- نخیرم! این تصمیم نیکوکارانه‌ی منه و دوست ندارم خرابش کنید.
قاشقی به دستم داد و تشر زد.
- یکمی بخور که بریم پیش روشنا. دلم به حال این بچه بیشتر از تو می‌سوزه.
بغضم ترکید و با بردن اول قاشق به دهانم و به سختی فرو دادنش، نالیدم:
- ‌بچه‌ام این زندگی و پدر و مادر حقش نبود. کاش تو شکم من رشد نمی‌کرد که این همه اذیت بشه!
- رستا!
اعتراض دایی هم نتوانست مانع اشک ریختن و سوختن قلبم شود. دستی به روی گونه‌هایم کشیدم و ل*ب زدم:
- کاش شما دوتا مامان و باباش بودین تا هیچ‌وقت غصه نخوره. آخه شماها خیلی خوبین!
با صدای عصبی هانیه، گریه‌‌ام بند آمد و ضربان قلبم به آخرین حد خود رسید.
- ما خودمون بچه داریم خانم به ظاهر افسرده! این چرندیاتم تموم کن.
با دیدن نگاه دو دو زنم، اخم‌هایش را بیشتر درهم کشید و با عصبانیت سرش را جلو کشید و دهانم را بست.
- بله! دلیل سومم برای عروسی نگرفتن، این حاملگی پنهونیه که دایی جونت براش میمیره و منم خرکیفم؛ اما اعصابِ نداشته‌ام نمی‌ذاره عین یه عروس خوب توی عروسی بمونم.
- هانیه، چی؟ حامله‌ای؟
ل*ب‌هایش را داخل د*ه*ان کشید و با تکان داد سر و لبخند بزرگش مهری تایید زد که به یک‌باره تمام غم‌هایم پر کشید و تنم به سمتش پرواز کرد. ب*وسه‌هایم را محکم به روی گونه‌اش نشاندم و عشقم را به فندق هنوز به دنیا نیامده با قربان صدقه ابراز کردم؛ اما خلق و خوی بهم ریخته‌اش، ذوقم را کور کرد و مرا عقب فرستاد.
- خیلی خب بسه! گشنمه رستا!
و مشغول خوردن باقی‌مانده‌‌ی غذایش شد که با گیجی به سمت دایی چرخیدم و برای اولین‌بار نگاه خجولش را رویت کردم.
سر به زیر انداخت و زمزمه کرد؛
- خدا خواست!
لبخند زدم و با شور و شعفی که قلبم را لبریز کرده بود ل*ب زدم:
- مبارکه.
***
با استرس از آسانسور بیرون زدم و با همان دستان لرزانم پیام بهار را بالا آوردم که برای نیم‌ساعت پیش بود.
- خونه‌ی قشنگی داری عزیزم. دکوراسیون جدید بهتر از قبلیه، مخصوصاً اتاق خواب‌تون.
گوشی را با عصبانیت به جیب شلوارم انتقال دادم و دستان یخ‌زده‌ام را به صورت گر گرفته‌ام کشیدم. دست پیش بردم و کلید را درون قفل انداختم؛ اما تصور دیدن گرشا و آن دخترک منفور درحالی که آن خانه، مأمن دخترم بود، اندامم را به رعشه انداخت و ضربان قلبم را به حدی بالا برد که شالم را تکان می‌داد و حتی صدایش در سرم می‌پیچید.
 هانیه اولین بی‌خوابی بارداری‌اش را سپری می‌کرد و من که تا ساعاتی پیش با روشنا صحبت می‌کردم و خیالش را راحت کردم که فردا اول صبح او را از خانه‌ی پدربزرگش برمی‌دارم و به مسافرت می‌رویم، مشغول دلداری‌اش بودم و خوراندن یکی از دمنوش‌های مفید بارداری که این پیام برایم آمد و وای از من که با آن حال خرابم در ساعت چهارونیم ‌صبح و حالتی میان شب‌گیر و گرگ‌ومیش به ظاهر برای پیاده‌روی و تجدید نیرو او را تنها گذاشتم و با برداشتن ماشین شادمهر به این‌جا آمدم؛ اما حالا مقابل خانه‌ام ایستاده بودم و از دیدن زنی دیگر در خانه‌ام مطمئن بودم؛ اما برای پایان به این قصه نیاز به باور داشتم و دیدن با چشم‌های خودم. باید به چشم خود سوت پایان این بازی ناجوانمردانه را می‌دیدم. 
در را هل دادم و وارد خانه شدم. خانه‌ای که از بوی تند عطر زنی دیگر، بوی تعفن و خفه‌ای گرفته بود. بدون بستن در و در آوردن کفش‌هایم، قدم دیگری برداشتم و خودم را لعنت کردم برای خودآزاری که به جان خودم انداخته بودم. قدم‌های بعدی را خدا قوت بخشید برای نابود شدن من و زمانی که گرشا را با ماگ مشکی در دستش، پشت به من و مقابل پنجره دیدم، در جا ایستادم. ایستادنم همانا و برگشتنش همان و بهاری که گویا بو کشید و از اتاق بیرون زد.
- گرشا جان!
تاریخ تکرار می‌شد.
 «جانی» که قلبم را سوزاند و نگاه سرخی که از سمت گرشا به سمتم روانه شد. چشمانم توان دیدن زنی که از گوشه‌ی چشم هم عریانی بازوهایش در آن تاپ و شلوار جذب برق می‌زد را نداشت. برای همین دیدن مرد نامرد زندگی‌اش را به دیدن آن تن و ب*دن ترجیح داد. زانوهایم سر ناسازگاری برداشته بودند و قلبم برای مردن لباس به تن کرده بود و حی و حاضر در مقابل در ایستاده بود. از درون کوه یخی مرا در برگرفته بود و از بیرون آتشفشان دماوند که قله‌ی زیبایش زیاد هم با ما فاصله نداشت. دستانم مشت شدند تا مبادا حرمت باقی ‌مانده‌ی میان‌مان را من بشکنم و به یک‌باره به روی نسبتش با روشنا خاک بریزم. حال او به مراتب بهتر از من بود. گستاخی نگاهش همچنان صامت در جای خود مانده بود؛ اما رنگ پریدگی صورت و دو دو زدن نگاه سرخش را باید به پای چه می‌گذاشتم؟ لو رفتنش؟ شوک شدنش؟ توقع داشت چندروز دیگر در دوری از این خانه سپری کنم؟
دلم فریاد زدن می‌خواست، بغض مزاحم هم در آن شرایط گریبانم را سفت و سخت چسبیده بود و چشمانم هر لحظه تار و تارتر می‌شدند. به معنای کامل قصد سقوط داشتم؛ اما لبخندی که روی صورتم جان گرفت، مانع شد و مرا گیج‌تر کرد. همانند مرده‌ای شده بودم که لحظه‌ی آخر می‌خندید. شاید برای آن مرده زندگی دیگرش ل*ذت‌بخش بود؛ اما لبخند من از دردی بود که با اشک و ناله سبک نمی‌شد.
زبانم نمی‌چرخید بپرسم: «چرا؟» حتی نچرخید درشتی بار بهار کنم. فقط برای آخرین بار به تندیس مردی که مرا در آ*غ*و*ش می‌کشید و پدر فرزندم بود خیره شدم. لباس‌های راحتی‌اش به او می‌آمد! لعنتی در هر شرایطی آراسته و  جذاب بود.
نگاه دزدیدنم و پناه بردن به اتاقی که بوی تعفن گرفته بود، فرمان عقل بود. وگرنه اگر قرار به اطاعت از قلبم بود، من آن وسط بلوا به پا کرده بودم و صورت گرشا را عین چشمانش سرخ می‌کردم. اما داد می‌زدم که چه؟ فریاد می‌کشیدم برای چه؟ دشنام می‌دادم به که؟ من، باز هم مقصر اصلی بودم. گلایه‌ای از گرشا نبود، من خ*را*ب کردم. من با اعتماد به او، این روز را ساختم.
چمدان بزرگ سیاهی که برای سفر بسته بودم را این‌بار برای همیشه بستم. چمدانم را توی راهرو گذاشتم که بلند شدن گرشا و آمدنش به سمتم را متوجه شدم؛ اما خودم را نباختم و با استواری ظاهری که از خود ساخته بودم به اتاق روشنا پناه بردم. در را بستم و قفلش را زدم. چمدان صورتی دخترم را پر کردم و این‌بار اشک ریختم. برای مظلومیت روشنا که من مادرش بودم و گرشا پدرش.
- رستا جان!
ای کاش لال می‌شد و من عقم نمی‌گرفت از شنیدن نامم از زبان مردی که عاشقش بودم! دستگیره را بالا و پایین کرد و با صدایی که رگه‌های عصبی در آن موج می‌زد مرا خطاب قرار داد.
- بچه نشو! بیا برات توضیح بدم چی شده؟ این خانمم هیچ ارتباطی به من نداره. من فقط خواستم کمکش کنم. بهار؟ تو بیا یه چیزی بگو.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا