#پست_صدوهشت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
از تشبیهاش به شخصیت کارتونی ملکهی برفی محبوبش خندیدم و ناخنهای آمبره طلایی سفیدم را نشانش دادم. دستانش را به هم کوبید و خودش را به سمتم پرت کرد که خندان در آ*غ*و*ش کشیدمش.
- ماما خیلی خوشگلی! من خیلی خیلی دوست دارم.
بلندتر خندیم و او را در آغوشم گرداندم و همانند خودش محبت و عشقم را ابراز کردم.
- تو زیباترین دختری هستی که خدا میتونست به من بده!
خندید و روی زمین ایستاد.
- بسه دیگه! پس من چی؟ من هویجم؟
از لحن مثلاً طلبکار گرشا، هر دو وارفته و متعجب به سمتش چرخیدیم که ابرو در هم کشید و مقابل تلویریون دست به س*ی*نه ایستاد. نیمنگاهی حوالهی روشنا کردم که قصدم را فهمید و همنوا با من با جیغ بلندی که کشیدیم به سمتش حملهور شدیم و در مقابل چشمان گرد مبهوتش نقش بر زمینش کردیم. به کشتی و قلقلکهایمان ناسزاهای زیبایی ردیف کرد و درحالیکه با خنده قصد دور کردنمان را داشت بلند فریاد کشید:
- خدایا گیر کیا افتادم من! اینجا مرد خونه حرمت نداره.
روشنا خندهکنان سرش را بیشتر در شکم او فرو کرد و با صدایی خفه گفت:
- بابایی قشنگم.
گرشا که بلندتر خندید انگشتانم را به آرامی دور حنجرهاش انداختم و خیره در چشمانش ماندم. خندهی بلندش عجیب ضربان قلبم را بالا برد و موسیقی زیبایی همنوا با صدای دخترمان برایم نواخت. نگاه خندانش را از روشنایی که قصد قلقلک دادن عضلات سفتش را داشت گرفت و همین که چشم در چشم شدیم، در میان هیاهوی صدای تلویزیون و روشنا با صدایی ضعیف که تنها گوشهای مشتاق و تشنهی من میشنید ل*ب زد:
- عین همیشه زیبایی عزیزم!
لبخند زدم و با انگشت اشاره و شصت، سیبک گلویش را نوازش کردم و سرم را جلوتر بردم که بخاطر حضور روشنا لبخند روی ل*بهایش ماسید و چشمانش درشت شد؛ اما در لحظهی آخر که منتظر ب*وسهام بود، مسیر کج کردم و سر در گریبانش فرو بردم که نقطهی ضعفش بود و صدایش را بلند کرد. خندهکنان سرم را محکمتر در گ*ردنش فرو بردم که خندهی بلندش در فضای خانه حکمفرما شد و قهقههای بریده بریدهی روشنا مرا به ادامه دادن تشویق کرد.
زمان آماده شدن و حرکت با ماشینها و رسیدنمان خیلی زود گذشت و تا به خود آمدیم، در خاک قشم بودیم و هوای نسبتاً خوبش نسبت به تهران و حتی کرج. شلوغی جزیره بهخاطر ن*زد*یک*ی به تعطیلات نوروز پیشرو قابل قبول بود؛ اما برای منی که از شلوغی تهران گریزان بودم، معضلی بیش نبود.
بعد از استراحتی کوتاه و تحویل هتل و الباقی، برای گشتگذار ساحل را انتخاب کردیم و حالا روشنا دست در دست یسنا و در کنار عمویش با شوق و ذوق اطراف را تماشا میکرد و یکریز از علایقش صحبت میکرد که هر دو با اشتیاق همراهیاش میکردند و برای ساعاتی گوشهای مرا استراحت دادند. دستان گرم گرشا که کمرم را احاطه کردند، نگاه مستقیمم را از روی آن دو برداشتم که سعی داشتند با پنهانکاری و عادی انگاری ر*اب*طهی میانشان را مخفی کنند؛ اما چشمانشان به خوبی آنها را لو میداد. خودم را به شانهی گرشا تکیه دادم و زیر گوشش زمزمه کردم:
- یادته چقدر دوست داشتم دریای جنوب رو ببینم؟
بدون نگاه کردن به چشمانش هم میتوانستم لبخند بکر و خاصش را احساس کنم. خیره به دریای مقابلمان که در نارنجی غروب غوطهور شده بود، قدم در ساحل گذاشتیم و صدای او پسزمینهی امواج وحشی شد.
- یادمه من رو بیشتر از دریا دوست داشتی!
سخاوتمندانه خندهام را رها کردم و همسو با او به روی ماسههای براق طلایی و یکدست نشستم. آغوشش را از پشت سرم رد کرد و دستانش را به دور شانههایم حصار کرد. پاهای کشیدهاش از کنار زانوهای جمع شدهام گذشتند و به حالت درازکش در آمدند. خودم را با اطمینان به عقب فرستادم و پشتم را به او تکیه دادم و خیره به خورشیدی که پایین و پایینتر میرفت، ل*ب زدم:
- من، تو رو بیشتر از همه دوست دارم.
و گردنم را به عقب کشیدم و به روی شانهی راستش انداختم. با لبخندی پیروزمندانه سر کج کردم و نگاهم را از یقهی لباس آبیاش بالاتر بردم و روی ل*بهایش مکث کردم. گل از گلش شکفت و نگاه من اینبار مقصدش را به چشمانش تغییر داد.
- وقتی بهت میگم افسونگری، میخندی؛ اما نمیدونی که چشمها و صدات چه جادویی میکنه با من.
خندیدم؛ خندیدنی که حقم بود. خندیدنی که در اعماق س*ی*نهام همچنان دلهره و دلشوره موج میزد. انگشتانم را با سخاوت به روی گونهاش کشیدم و در آرامش میانمان عمیق و آسوده نفس کشیدم.
با بلند شدن صدای روشنا، یکهخورده به سمتش چرخیدیم که خندهکنان از مقابلمان گذشت و آرشا هم آسوده و فارغ از کسانی که او را با دست نشان میدادند، او را دنبال میکرد و میخندید. آرشا، ر*اب*طهی خیلی خوبی با روشنا پیدا کرده بود و تمام وقت خالیاش را به او اختصاص میداد و من ممنونش بودم که هم در تربیت و هم در سرگرم کردن روشنا کمک میکرد.
تنم را جلو کشیدم و با اشتیاق گرشا را خطاب قرار دادم:
- میرم پیششون.
و به سرعت قامت کشیدم و خودم را به آنها رساندم. یسنا هم به جمعمان پیوست و به پیشنهاد روشنا همهی ما بره شدیم و عمویش گرگ. خندهکنان پابهپایش کودکی کردم تا هم او را خوشحال کرده باشم و هم ذهنم را از خیالات عجیب دور کنم.
نفسزنان در کنار روشنایی که باخته بود ایستادم و خنده بر ل*ب به جدال آرشا و یسنا چشم دوختم. یسنا هیجانزده جیغ کشید و همین که قصد گریز از زیر دست آرشا را داشت در یک حرکت رمانتیک، در جا خشک شد. هین بلندی که از دهانم بیرون جهید؛ مصادف شد با قرار گرفتن دست یسنا به روی دهانش و خیره شدن به آرشایی که مقابلش روی یک زانو خم شده بود و دست آزاد یسنا را در دست گرفت. مبهوت و متعجب قدمی به عقب برداشتم و فضا را برایشان خالی کردم. روشنا با ذوق و شوق انگشتان دستم را محکم فشرد و نگاه مرا به سمت خود جلب کرد. لبخندی زد و به آرامی اعتراف کرد.
- عمو به من گفت که خالهای رو از وقتی که موهاش رو مثل من میبسته دوست داشته.
و لبخند دنداننمایی به این همه غافلگیری من زد. لبخندی به این همه هیجان زدم و به سمتشان چرخیدم که صدای آرشا در میان هیاهوی ساحل، زیبا و دلنشین به دلهایمان ورود کرد.
- میدونم از غافلگیری خوشت نمیاد یسنای عزیزم؛ اما هر کاری کردم نتونستم بیشتر از این جلوی قلبم رو بگیرم. روشنا به من یاد داد که باید مثل بچهها احساساتت رو صادقانه به ز*ب*ون بیاری تا نتیجهی خوبی بگیری.
نفسی چاق کرد و همینکه دست دیگر یسنا پایین آمد و ل*بهایش شروع به لرزیدن کردند، ادامهی جملات گرم و ل*ذتبخشش را گرفت:
- پس صادقانه و ساده میگم دوست دارم یسنای عزیزم و دیگه نمیتونم این همه نقص توی زندگیم رو تحمل کنم. حاضری تکمیل کنندهی زندگی آرشا رستگار بشی؟
اولین قطرهی اشکی که به روی گونهام روانه شد، با سقوط احساسات یسنا یکی شد و گونههایش مهمان باران عشق شدند. سری به نشانهی تایید تکان داد و با صدایی که میدانستم از هیجان، ترس، نگرانی و عشق تواَم نشأت میگرفت، پاسخ مورد نظر آرشا را در مقابل لبخندهای اطرافیان و گاهاً لنزهای گوشی به زبان آورد.
- هوا خواه توام جانا و میدانم که میدانی!
و من سرمست شدم از پاسخ بسیار زیبا و متفاوتش. بغضم را فرو خوردم و این خواستگاری با قرار گرفتن گرشا در کنارم و بیرون آوردن جعبهی انگشتر از جیب شلوار آرشا جذابیتش دوچندان شد. انگشتر نگیندار زیبا که در انگشت یسنا قرار گرفت، نگاه خیسم را به روشنایی دادم که مدام در جایش ورجه وورجه میکرد. وروجک کوچک من با عمویش برنامه ریخته بود و گفته بود که خالهی جوانش اهل تجملات و خیلی از علایق هم سن و سالانش نبوده و نیست.
دستی به روی موهایش کشیدم و با خودم نجوا کردم:
- کی این همه فهمیده شدی دخترم؟
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
از تشبیهاش به شخصیت کارتونی ملکهی برفی محبوبش خندیدم و ناخنهای آمبره طلایی سفیدم را نشانش دادم. دستانش را به هم کوبید و خودش را به سمتم پرت کرد که خندان در آ*غ*و*ش کشیدمش.
- ماما خیلی خوشگلی! من خیلی خیلی دوست دارم.
بلندتر خندیم و او را در آغوشم گرداندم و همانند خودش محبت و عشقم را ابراز کردم.
- تو زیباترین دختری هستی که خدا میتونست به من بده!
خندید و روی زمین ایستاد.
- بسه دیگه! پس من چی؟ من هویجم؟
از لحن مثلاً طلبکار گرشا، هر دو وارفته و متعجب به سمتش چرخیدیم که ابرو در هم کشید و مقابل تلویریون دست به س*ی*نه ایستاد. نیمنگاهی حوالهی روشنا کردم که قصدم را فهمید و همنوا با من با جیغ بلندی که کشیدیم به سمتش حملهور شدیم و در مقابل چشمان گرد مبهوتش نقش بر زمینش کردیم. به کشتی و قلقلکهایمان ناسزاهای زیبایی ردیف کرد و درحالیکه با خنده قصد دور کردنمان را داشت بلند فریاد کشید:
- خدایا گیر کیا افتادم من! اینجا مرد خونه حرمت نداره.
روشنا خندهکنان سرش را بیشتر در شکم او فرو کرد و با صدایی خفه گفت:
- بابایی قشنگم.
گرشا که بلندتر خندید انگشتانم را به آرامی دور حنجرهاش انداختم و خیره در چشمانش ماندم. خندهی بلندش عجیب ضربان قلبم را بالا برد و موسیقی زیبایی همنوا با صدای دخترمان برایم نواخت. نگاه خندانش را از روشنایی که قصد قلقلک دادن عضلات سفتش را داشت گرفت و همین که چشم در چشم شدیم، در میان هیاهوی صدای تلویزیون و روشنا با صدایی ضعیف که تنها گوشهای مشتاق و تشنهی من میشنید ل*ب زد:
- عین همیشه زیبایی عزیزم!
لبخند زدم و با انگشت اشاره و شصت، سیبک گلویش را نوازش کردم و سرم را جلوتر بردم که بخاطر حضور روشنا لبخند روی ل*بهایش ماسید و چشمانش درشت شد؛ اما در لحظهی آخر که منتظر ب*وسهام بود، مسیر کج کردم و سر در گریبانش فرو بردم که نقطهی ضعفش بود و صدایش را بلند کرد. خندهکنان سرم را محکمتر در گ*ردنش فرو بردم که خندهی بلندش در فضای خانه حکمفرما شد و قهقههای بریده بریدهی روشنا مرا به ادامه دادن تشویق کرد.
زمان آماده شدن و حرکت با ماشینها و رسیدنمان خیلی زود گذشت و تا به خود آمدیم، در خاک قشم بودیم و هوای نسبتاً خوبش نسبت به تهران و حتی کرج. شلوغی جزیره بهخاطر ن*زد*یک*ی به تعطیلات نوروز پیشرو قابل قبول بود؛ اما برای منی که از شلوغی تهران گریزان بودم، معضلی بیش نبود.
بعد از استراحتی کوتاه و تحویل هتل و الباقی، برای گشتگذار ساحل را انتخاب کردیم و حالا روشنا دست در دست یسنا و در کنار عمویش با شوق و ذوق اطراف را تماشا میکرد و یکریز از علایقش صحبت میکرد که هر دو با اشتیاق همراهیاش میکردند و برای ساعاتی گوشهای مرا استراحت دادند. دستان گرم گرشا که کمرم را احاطه کردند، نگاه مستقیمم را از روی آن دو برداشتم که سعی داشتند با پنهانکاری و عادی انگاری ر*اب*طهی میانشان را مخفی کنند؛ اما چشمانشان به خوبی آنها را لو میداد. خودم را به شانهی گرشا تکیه دادم و زیر گوشش زمزمه کردم:
- یادته چقدر دوست داشتم دریای جنوب رو ببینم؟
بدون نگاه کردن به چشمانش هم میتوانستم لبخند بکر و خاصش را احساس کنم. خیره به دریای مقابلمان که در نارنجی غروب غوطهور شده بود، قدم در ساحل گذاشتیم و صدای او پسزمینهی امواج وحشی شد.
- یادمه من رو بیشتر از دریا دوست داشتی!
سخاوتمندانه خندهام را رها کردم و همسو با او به روی ماسههای براق طلایی و یکدست نشستم. آغوشش را از پشت سرم رد کرد و دستانش را به دور شانههایم حصار کرد. پاهای کشیدهاش از کنار زانوهای جمع شدهام گذشتند و به حالت درازکش در آمدند. خودم را با اطمینان به عقب فرستادم و پشتم را به او تکیه دادم و خیره به خورشیدی که پایین و پایینتر میرفت، ل*ب زدم:
- من، تو رو بیشتر از همه دوست دارم.
و گردنم را به عقب کشیدم و به روی شانهی راستش انداختم. با لبخندی پیروزمندانه سر کج کردم و نگاهم را از یقهی لباس آبیاش بالاتر بردم و روی ل*بهایش مکث کردم. گل از گلش شکفت و نگاه من اینبار مقصدش را به چشمانش تغییر داد.
- وقتی بهت میگم افسونگری، میخندی؛ اما نمیدونی که چشمها و صدات چه جادویی میکنه با من.
خندیدم؛ خندیدنی که حقم بود. خندیدنی که در اعماق س*ی*نهام همچنان دلهره و دلشوره موج میزد. انگشتانم را با سخاوت به روی گونهاش کشیدم و در آرامش میانمان عمیق و آسوده نفس کشیدم.
با بلند شدن صدای روشنا، یکهخورده به سمتش چرخیدیم که خندهکنان از مقابلمان گذشت و آرشا هم آسوده و فارغ از کسانی که او را با دست نشان میدادند، او را دنبال میکرد و میخندید. آرشا، ر*اب*طهی خیلی خوبی با روشنا پیدا کرده بود و تمام وقت خالیاش را به او اختصاص میداد و من ممنونش بودم که هم در تربیت و هم در سرگرم کردن روشنا کمک میکرد.
تنم را جلو کشیدم و با اشتیاق گرشا را خطاب قرار دادم:
- میرم پیششون.
و به سرعت قامت کشیدم و خودم را به آنها رساندم. یسنا هم به جمعمان پیوست و به پیشنهاد روشنا همهی ما بره شدیم و عمویش گرگ. خندهکنان پابهپایش کودکی کردم تا هم او را خوشحال کرده باشم و هم ذهنم را از خیالات عجیب دور کنم.
نفسزنان در کنار روشنایی که باخته بود ایستادم و خنده بر ل*ب به جدال آرشا و یسنا چشم دوختم. یسنا هیجانزده جیغ کشید و همین که قصد گریز از زیر دست آرشا را داشت در یک حرکت رمانتیک، در جا خشک شد. هین بلندی که از دهانم بیرون جهید؛ مصادف شد با قرار گرفتن دست یسنا به روی دهانش و خیره شدن به آرشایی که مقابلش روی یک زانو خم شده بود و دست آزاد یسنا را در دست گرفت. مبهوت و متعجب قدمی به عقب برداشتم و فضا را برایشان خالی کردم. روشنا با ذوق و شوق انگشتان دستم را محکم فشرد و نگاه مرا به سمت خود جلب کرد. لبخندی زد و به آرامی اعتراف کرد.
- عمو به من گفت که خالهای رو از وقتی که موهاش رو مثل من میبسته دوست داشته.
و لبخند دنداننمایی به این همه غافلگیری من زد. لبخندی به این همه هیجان زدم و به سمتشان چرخیدم که صدای آرشا در میان هیاهوی ساحل، زیبا و دلنشین به دلهایمان ورود کرد.
- میدونم از غافلگیری خوشت نمیاد یسنای عزیزم؛ اما هر کاری کردم نتونستم بیشتر از این جلوی قلبم رو بگیرم. روشنا به من یاد داد که باید مثل بچهها احساساتت رو صادقانه به ز*ب*ون بیاری تا نتیجهی خوبی بگیری.
نفسی چاق کرد و همینکه دست دیگر یسنا پایین آمد و ل*بهایش شروع به لرزیدن کردند، ادامهی جملات گرم و ل*ذتبخشش را گرفت:
- پس صادقانه و ساده میگم دوست دارم یسنای عزیزم و دیگه نمیتونم این همه نقص توی زندگیم رو تحمل کنم. حاضری تکمیل کنندهی زندگی آرشا رستگار بشی؟
اولین قطرهی اشکی که به روی گونهام روانه شد، با سقوط احساسات یسنا یکی شد و گونههایش مهمان باران عشق شدند. سری به نشانهی تایید تکان داد و با صدایی که میدانستم از هیجان، ترس، نگرانی و عشق تواَم نشأت میگرفت، پاسخ مورد نظر آرشا را در مقابل لبخندهای اطرافیان و گاهاً لنزهای گوشی به زبان آورد.
- هوا خواه توام جانا و میدانم که میدانی!
و من سرمست شدم از پاسخ بسیار زیبا و متفاوتش. بغضم را فرو خوردم و این خواستگاری با قرار گرفتن گرشا در کنارم و بیرون آوردن جعبهی انگشتر از جیب شلوار آرشا جذابیتش دوچندان شد. انگشتر نگیندار زیبا که در انگشت یسنا قرار گرفت، نگاه خیسم را به روشنایی دادم که مدام در جایش ورجه وورجه میکرد. وروجک کوچک من با عمویش برنامه ریخته بود و گفته بود که خالهی جوانش اهل تجملات و خیلی از علایق هم سن و سالانش نبوده و نیست.
دستی به روی موهایش کشیدم و با خودم نجوا کردم:
- کی این همه فهمیده شدی دخترم؟
کد:
از تشبیهاش به شخصیت کارتونی ملکهی برفی محبوبش خندیدم و ناخنهای آمبره طلایی سفیدم را نشانش دادم. دستانش را به هم کوبید و خودش را به سمتم پرت کرد که خندان در آ*غ*و*ش کشیدمش.
- ماما خیلی خوشگلی! من خیلی خیلی دوست دارم.
بلندتر خندیم و او را در آغوشم گرداندم و همانند خودش محبت و عشقم را ابراز کردم.
- تو زیباترین دختری هستی که خدا میتونست به من بده!
خندید و روی زمین ایستاد.
- بسه دیگه! پس من چی؟ من هویجم؟
از لحن مثلاً طلبکار گرشا، هر دو وارفته و متعجب به سمتش چرخیدیم که ابرو در هم کشید و مقابل تلویریون دست به س*ی*نه ایستاد. نیمنگاهی حوالهی روشنا کردم که قصدم را فهمید و همنوا با من با جیغ بلندی که کشیدیم به سمتش حملهور شدیم و در مقابل چشمان گرد مبهوتش نقش بر زمینش کردیم. به کشتی و قلقلکهایمان ناسزاهای زیبایی ردیف کرد و درحالیکه با خنده قصد دور کردنمان را داشت بلند فریاد کشید:
- خدایا گیر کیا افتادم من! اینجا مرد خونه حرمت نداره.
روشنا خندهکنان سرش را بیشتر در شکم او فرو کرد و با صدایی خفه گفت:
- بابایی قشنگم.
گرشا که بلندتر خندید انگشتانم را به آرامی دور حنجرهاش انداختم و خیره در چشمانش ماندم. خندهی بلندش عجیب ضربان قلبم را بالا برد و موسیقی زیبایی همنوا با صدای دخترمان برایم نواخت. نگاه خندانش را از روشنایی که قصد قلقلک دادن عضلات سفتش را داشت گرفت و همین که چشم در چشم شدیم، در میان هیاهوی صدای تلویزیون و روشنا با صدایی ضعیف که تنها گوشهای مشتاق و تشنهی من میشنید ل*ب زد:
- عین همیشه زیبایی عزیزم!
لبخند زدم و با انگشت اشاره و شصت، سیبک گلویش را نوازش کردم و سرم را جلوتر بردم که بخاطر حضور روشنا لبخند روی ل*بهایش ماسید و چشمانش درشت شد؛ اما در لحظهی آخر که منتظر ب*وسهام بود، مسیر کج کردم و سر در گریبانش فرو بردم که نقطهی ضعفش بود و صدایش را بلند کرد. خندهکنان سرم را محکمتر در گ*ردنش فرو بردم که خندهی بلندش در فضای خانه حکمفرما شد و قهقههای بریده بریدهی روشنا مرا به ادامه دادن تشویق کرد.
زمان آماده شدن و حرکت با ماشینها و رسیدنمان خیلی زود گذشت و تا به خود آمدیم، در خاک قشم بودیم و هوای نسبتاً خوبش نسبت به تهران و حتی کرج. شلوغی جزیره بهخاطر ن*زد*یک*ی به تعطیلات نوروز پیشرو قابل قبول بود؛ اما برای منی که از شلوغی تهران گریزان بودم، معضلی بیش نبود.
بعد از استراحتی کوتاه و تحویل هتل و الباقی، برای گشتگذار ساحل را انتخاب کردیم و حالا روشنا دست در دست یسنا و در کنار عمویش با شوق و ذوق اطراف را تماشا میکرد و یکریز از علایقش صحبت میکرد که هر دو با اشتیاق همراهیاش میکردند و برای ساعاتی گوشهای مرا استراحت دادند. دستان گرم گرشا که کمرم را احاطه کردند، نگاه مستقیمم را از روی آن دو برداشتم که سعی داشتند با پنهانکاری و عادی انگاری ر*اب*طهی میانشان را مخفی کنند؛ اما چشمانشان به خوبی آنها را لو میداد. خودم را به شانهی گرشا تکیه دادم و زیر گوشش زمزمه کردم:
- یادته چقدر دوست داشتم دریای جنوب رو ببینم؟
بدون نگاه کردن به چشمانش هم میتوانستم لبخند بکر و خاصش را احساس کنم. خیره به دریای مقابلمان که در نارنجی غروب غوطهور شده بود، قدم در ساحل گذاشتیم و صدای او پسزمینهی امواج وحشی شد.
- یادمه من رو بیشتر از دریا دوست داشتی!
سخاوتمندانه خندهام را رها کردم و همسو با او به روی ماسههای براق طلایی و یکدست نشستم. آغوشش را از پشت سرم رد کرد و دستانش را به دور شانههایم حصار کرد. پاهای کشیدهاش از کنار زانوهای جمع شدهام گذشتند و به حالت درازکش در آمدند. خودم را با اطمینان به عقب فرستادم و پشتم را به او تکیه دادم و خیره به خورشیدی که پایین و پایینتر میرفت، ل*ب زدم:
- من، تو رو بیشتر از همه دوست دارم.
و گردنم را به عقب کشیدم و به روی شانهی راستش انداختم. با لبخندی پیروزمندانه سر کج کردم و نگاهم را از یقهی لباس آبیاش بالاتر بردم و روی ل*بهایش مکث کردم. گل از گلش شکفت و نگاه من اینبار مقصدش را به چشمانش تغییر داد.
- وقتی بهت میگم افسونگری، میخندی؛ اما نمیدونی که چشمها و صدات چه جادویی میکنه با من.
خندیدم؛ خندیدنی که حقم بود. خندیدنی که در اعماق س*ی*نهام همچنان دلهره و دلشوره موج میزد. انگشتانم را با سخاوت به روی گونهاش کشیدم و در آرامش میانمان عمیق و آسوده نفس کشیدم.
با بلند شدن صدای روشنا، یکهخورده به سمتش چرخیدیم که خندهکنان از مقابلمان گذشت و آرشا هم آسوده و فارغ از کسانی که او را با دست نشان میدادند، او را دنبال میکرد و میخندید. آرشا، ر*اب*طهی خیلی خوبی با روشنا پیدا کرده بود و تمام وقت خالیاش را به او اختصاص میداد و من ممنونش بودم که هم در تربیت و هم در سرگرم کردن روشنا کمک میکرد.
تنم را جلو کشیدم و با اشتیاق گرشا را خطاب قرار دادم:
- میرم پیششون.
و به سرعت قامت کشیدم و خودم را به آنها رساندم. یسنا هم به جمعمان پیوست و به پیشنهاد روشنا همهی ما بره شدیم و عمویش گرگ. خندهکنان پابهپایش کودکی کردم تا هم او را خوشحال کرده باشم و هم ذهنم را از خیالات عجیب دور کنم.
نفسزنان در کنار روشنایی که باخته بود ایستادم و خنده بر ل*ب به جدال آرشا و یسنا چشم دوختم. یسنا هیجانزده جیغ کشید و همین که قصد گریز از زیر دست آرشا را داشت در یک حرکت رمانتیک، در جا خشک شد. هین بلندی که از دهانم بیرون جهید؛ مصادف شد با قرار گرفتن دست یسنا به روی دهانش و خیره شدن به آرشایی که مقابلش روی یک زانو خم شده بود و دست آزاد یسنا را در دست گرفت. مبهوت و متعجب قدمی به عقب برداشتم و فضا را برایشان خالی کردم. روشنا با ذوق و شوق انگشتان دستم را محکم فشرد و نگاه مرا به سمت خود جلب کرد. لبخندی زد و به آرامی اعتراف کرد.
- عمو به من گفت که خالهای رو از وقتی که موهاش رو مثل من میبسته دوست داشته.
و لبخند دنداننمایی به این همه غافلگیری من زد. لبخندی به این همه هیجان زدم و به سمتشان چرخیدم که صدای آرشا در میان هیاهوی ساحل، زیبا و دلنشین به دلهایمان ورود کرد.
- میدونم از غافلگیری خوشت نمیاد یسنای عزیزم؛ اما هر کاری کردم نتونستم بیشتر از این جلوی قلبم رو بگیرم. روشنا به من یاد داد که باید مثل بچهها احساساتت رو صادقانه به ز*ب*ون بیاری تا نتیجهی خوبی بگیری.
نفسی چاق کرد و همینکه دست دیگر یسنا پایین آمد و ل*بهایش شروع به لرزیدن کردند، ادامهی جملات گرم و ل*ذتبخشش را گرفت:
- پس صادقانه و ساده میگم دوست دارم یسنای عزیزم و دیگه نمیتونم این همه نقص توی زندگیم رو تحمل کنم. حاضری تکمیل کنندهی زندگی آرشا رستگار بشی؟
اولین قطرهی اشکی که به روی گونهام روانه شد، با سقوط احساسات یسنا یکی شد و گونههایش مهمان باران عشق شدند. سری به نشانهی تایید تکان داد و با صدایی که میدانستم از هیجان، ترس، نگرانی و عشق تواَم نشأت میگرفت، پاسخ مورد نظر آرشا را در مقابل لبخندهای اطرافیان و گاهاً لنزهای گوشی به زبان آورد.
- هوا خواه توام جانا و میدانم که میدانی!
و من سرمست شدم از پاسخ بسیار زیبا و متفاوتش. بغضم را فرو خوردم و این خواستگاری با قرار گرفتن گرشا در کنارم و بیرون آوردن جعبهی انگشتر از جیب شلوار آرشا جذابیتش دوچندان شد. انگشتر نگیندار زیبا که در انگشت یسنا قرار گرفت، نگاه خیسم را به روشنایی دادم که مدام در جایش ورجه وورجه میکرد. وروجک کوچک من با عمویش برنامه ریخته بود و گفته بود که خالهی جوانش اهل تجملات و خیلی از علایق هم سن و سالانش نبوده و نیست.
دستی به روی موهایش کشیدم و با خودم نجوا کردم:
- کی این همه فهمیده شدی دخترم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: