• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 9K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
...به نام ایزدمنان...

نام: آخرین شبگیر

نویسنده: مهدیه سیف‌الهی

ژانر: عاشقانه

ناظر عزیز: SaRa.Ss

ویراستار: Pegah.a Itsmelikw
تک جلد.jpg



جلد رمان آخرین شبگیر (1).jpg

خلاصه:
«رستا کرامت» فرزند ارشد «اردشیر کرامت»، مادرش را در کانادا تنها می‌گذارد و به ایران می‌آید تا به مشکلات‌ کاری‌شان رسیدگی کند. ناگهان با خبری که به او می‌رسد، تصمیم نابودی مردی در سرش جولان می‌دهد. مردی که خواسته یا ناخواسته گذشته و خانواده‌اش را به لجن و غم کشیده و او را درگیر غربت کشوری دیگر کرده بود. گرشا رستگار، همسر سابق رستا و مربی بدنسازی به‌نام یکی از تیم‌های فوتبالی، با نامزدی‌اش، آتش خشم او را برمی‌انگیزد تا با رستای جدید و جذابی که از خود ساخته، این مرد را به تخت خیانت بکشاند و آینده‌ و شهرتش را به نابودی مطلق برساند؛ اما با دیدن دوباره‌ی او ورق برمی‌گردد و...

مقدمه:
و آن صبحی که در انتظارش به سر می‌بردی رسید.
زنی چمدان به دست به سمت خیابان منتهی به رشته‌کوه دماوند، از کوچه‌ی عاشقیت گذشت و تو، برای حفظ غرورت صامت و استوار هم‌چون بیدمجنونی عاشق پشت پنجره ایستادی. نه داد زدی، نه مانع شدی و نه حتی برایش آرزوی خوشبختی کردی. گویا تو هم همانند او که درمانده و دلشکسته میانه‌ی راه ایستاده بود، می‌دانستی که این آخرین شبگیر است. آخرین صبح زودی که با او آغاز می‌شد؛ اما نگاه منتظرش که قاب پنجره را شکار کرد، تاب نیاوردی و مقابل غرور مردانه‌ات ایستادی و برای رسیدن به آن چشم‌های زیبا دویدی!


کد:
...به نام ایزدمنان...



نام: آخرین شبگیر



نویسنده: مهدیه سیف‌الهی



ژانر: عاشقانه



ناظر عزیز: @SaRa.Ss



خلاصه:

 «رستا کرامت» فرزند ارشد «اردشیر کرامت»، مادرش را در کانادا تنها می‌گذارد و به ایران می‌آید تا به مشکلات‌ کاری‌شان رسیدگی کند. ناگهان با خبری که به او می‌رسد، تصمیم نابودی مردی در سرش جولان می‌دهد، مردی که خواسته یا ناخواسته گذشته و خانواده‌اش را به لجن و غم کشیده و او را درگیر غربت کشوری دیگر کرده بود. گرشا رستگار، همسر سابق رستا و مربی بدنسازی به‌نام یکی از تیم‌های فوتبالی، با نامزدی‌اش، آتش خشم او را برمی‌انگیزد تا با رستای جدید و جذابی که از خود ساخته، این مرد را به تخت خیانت بکشاند و آینده‌ و شهرتش را به نابودی مطلق برساند؛ اما با دیدن دوباره‌ی او ورق برمی‌گردد و...



مقدمه:

و آن صبحی که در انتظارش به سر می‌بردی رسید.

زنی چمدان به دست به سمت خیابان منتهی به رشته‌کوه دماوند، از کوچه‌ی عاشقیت گذشت و تو، برای حفظ غرورت صامت و استوار هم‌چون بیدمجنونی عاشق پشت پنجره ایستادی. نه داد زدی، نه مانع شدی و نه حتی برایش آرزوی خوشبختی کردی. گویا تو هم همانند او که درمانده و دلشکسته میانه‌ی راه ایستاده بود، می‌دانستی که این آخرین شبگیر است. آخرین صبح زودی که با او آغاز می‌شد؛ اما نگاه منتظرش که قاب پنجره را شکار کرد، تاب نیاوردی و مقابل غرور مردانه‌ات ایستادی و برای رسیدن به آن چشم‌های زیبا دویدی!

#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف_الهی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

بی نهایت

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-16
نوشته‌ها
1,423
لایک‌ها
19,472
امتیازها
93
کیف پول من
2,667
Points
102

1625898069615.png


خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_اول
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی
#انجمن_تک_رمان



«فصل اول»

چمدانم را درون جعبه‌ی عقب ماشینی که به سفارش دایی و توسط راننده‌اش در پارکینگ پارک شده بود، جای دادم و به سرعت پشت رول قرار گرفتم. کفش‌های پاشنه میخی مشکی‌ام را در آوردم و حرکتی به انگشت‌های کرختم دادم که درد کوچکی را به استخوان‌های ریزم وارد کرد. آخی پر ل*ذت سر دادم و دستی به گردنم کشیدم. شالم را روی شانه‌هایم رها کردم و نفس خسته‌ام را به شدت بیرون فرستادم و چشمانم را بستم. این شهر را با هر شکل و شمایلی دوست نداشتم، هیچ‌جوره از بازگشتم راضی نبودم و می‌دانستم پا در این خاک نگذاشته مجبور به کنار آمدن با خیلی اتفافات خواهم بود. به چه زبانی باید می‌گفتم من از این شهر و آدم‌هایش متنفر بودم؟ مخصوصا او. آن مرد ع*و*ضی و پست!
هوفی عصبی سر دادم و پلک گشودم.
آینه‌ جیبی کوچکم را از درون کیف دستی بیرون آوردم و صورتم را رصد کردم. بخاطر گرمای ظهر، عرقی روی صورتم نشسته و کرم، صورتم را کمی بهم ریخته بود. با دستمال مرطوب کرم پودرم را پاک کردم و صورتم را برای تنفسی چندساعته به استراحت فرستادم. ل*ب‌های تیره‌ی مشکی‌ام را به روی هم فشردم و آینه را محکم بستم. کیفم را روی صندلی رها کردم و دکمه‌ی استارت ماشین را فشردم.
بالاخره برگشته بودم و باید به این شهر عادت می‌کردم. باید برای بهتر شدن احوال مامان و مطمئن کردنش از دایی، تن به این جبر می‌دادم. جبری که یقیناً آن‌چنان هم برای من بد نبود. شاید دلم هم‌چنان در گوشه‌ای دنج برای او جای گذاشته بود.
صدای زنگ گوشی‌ام که بلند شد، متعجب از سرعت عمل یکی از آن دو نفری که در انتظارم بود، ابرویی بالا انداختم و نگاهم را به سمت مانیتور گرداندم. شماره‌ی رند هانی بود و حدس این‌که خودش باشد، نسبت به سرعت‌عمل بالای همیشگی‌اش کار آسانی بود. کلمه‌ی پاسخ را لمس کردم و عینک آفتابی شش ضلعی‌ام را روی بینی مرتب کردم.
صدای هیجان‌زده‌اش به سرعت در کابین ماشین پیچید و از کلافگی‌ام کمی کاست.
- خوش اومدی پلنگ روسی!
خنده‌ی بلندم خودم را شگفت‌زده کرد چه برسد به هانی بی‌نوا که مدت‌ها بداخلاقی مرا به عینه دیده و لمس کرده بود.
- جانم خوش‌صدا!
شالم را روی سر انداختم و انگشتان لاک‌زده‌ام را به دور فرمان ضرب گرفتم و پرسیدم:
- چی‌شده این همه مهربون شدی؟ گفته باشم خبری از سوغاتی نیست!
ایشی کشدار و جذاب سر داد که لبخندم را وسعت بخشید.
مهربانی‌هایش همیشه بی‌دریغ بود و بی‌مثال.
- بس‌که همه باهات سگ‌ اخلاق بودند، عادت کردی.
گوشه‌ی ل*بم را میان دندان کشیدم که مزه‌ی شاه‌توت رژلب در دهانم پیچید و برای چندمین‌بار به انتخاب این مارک و رنگ به خود بالیدم. بهترین‌ها را دوست داشتم. همیشه!
- خوش رسیدی عزیزم؟
نفسی گرفتم و با عشقی خواهرانه پاسخ دادم:
- ممنونم عزیزم. تازه رسیدم و دارم میام پیشت.


کد:
[HASH=13466]#پست_اول[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]







«فصل اول»



چمدانم را درون جعبه‌ی عقب ماشینی که به سفارش دایی و توسط راننده‌اش در پارکینگ پارک شده بود، جای دادم و به سرعت پشت رول قرار گرفتم. کفش‌های پاشنه میخی مشکی‌ام را در آوردم و حرکتی به انگشت‌های کرختم دادم که درد کوچکی را به استخوان‌های ریزم وارد کرد. آخی پر ل*ذت سر دادم و دستی به گردنم کشیدم. شالم را روی شانه‌هایم رها کردم و نفس خسته‌ام را به شدت بیرون فرستادم و چشمانم را بستم. این شهر را با هر شکل و شمایلی دوست نداشتم، هیچ‌جوره از بازگشتم راضی نبودم و می‌دانستم پا در این خاک نگذاشته مجبور به کنار آمدن با خیلی اتفافات خواهم بود. به چه زبانی باید می‌گفتم من از این شهر و آدم‌هایش متنفر بودم؟ مخصوصا او. آن مرد ع*و*ضی و پست!
هوفی عصبی سر دادم و پلک گشودم.
آینه‌ جیبی کوچکم را از درون کیف دستی بیرون آوردم و صورتم را رصد کردم. بخاطر گرمای ظهر، عرقی روی صورتم نشسته و کرم، صورتم را کمی بهم ریخته بود. با دستمال مرطوب کرم پودرم را پاک کردم و صورتم را برای تنفسی چندساعته به استراحت فرستادم. ل*ب‌های تیره‌ی مشکی‌ام را به روی هم فشردم و آینه را محکم بستم. کیفم را روی صندلی رها کردم و دکمه‌ی استارت ماشین را فشردم.
بالاخره برگشته بودم و باید به این شهر عادت می‌کردم. باید برای بهتر شدن احوال مامان و مطمئن کردنش از دایی، تن به این جبر می‌دادم. جبری که یقیناً آن‌چنان هم برای من بد نبود. شاید دلم هم‌چنان در گوشه‌ای دنج برای او جای گذاشته بود.
صدای زنگ گوشی‌ام که بلند شد، متعجب از سرعت عمل یکی از آن دو نفری که در انتظارم بود، ابرویی بالا انداختم و نگاهم را به سمت مانیتور گرداندم. شماره‌ی رند هانی بود و حدس این‌که خودش باشد، نسبت به سرعت‌عمل بالای همیشگی‌اش کار آسانی بود. کلمه‌ی پاسخ را لمس کردم و عینک آفتابی شش ضلعی‌ام را روی بینی مرتب کردم.
صدای هیجان‌زده‌اش به سرعت در کابین ماشین پیچید و از  کلافگی‌ام کمی کاست.
- خوش اومدی پلنگ روسی!
خنده‌ی بلندم خودم را شگفت‌زده کرد چه برسد به هانی بی‌نوا که مدت‌ها بداخلاقی مرا به عینه دیده و لمس کرده بود.
- جانم خوش‌صدا!
شالم را روی سر انداختم و انگشتان لاک‌زده‌ام را به دور فرمان ضرب گرفتم و پرسیدم:
- چی‌شده این همه مهربون شدی؟ گفته باشم خبری از سوغاتی نیست!
ایشی کشدار و جذاب سر داد که لبخندم را وسعت بخشید.
مهربانی‌هایش همیشه بی‌دریغ بود و بی‌مثال.
- بس که همه باهات سگ‌ اخلاق بودند، عادت کردی.
گوشه‌ی ل*بم را میان دندان کشیدم که مزه‌ی شاه‌توت رژلب در دهانم پیچید و برای چندمین‌بار به انتخاب این مارک و رنگ به خود بالیدم. بهترین‌ها را دوست داشتم. همیشه!
- خوش رسیدی عزیزم؟
نفسی گرفتم و با عشقی خواهرانه پاسخ دادم:
- ممنونم عزیزم. تازه رسیدم و دارم میام پیشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_دوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی
#انجمن_تک_رمان


- جانم! خدا می‌دونه چقد دل‌مون برات تنگ شده.
موجود ناحسابی و ناکوکی که در س*ی*نه‌ام بود، با محبتش به تب و تاب افتاد و حرکاتش را شدت بخشید.
- منم همینطور. دایی چطوره؟
نفسی عمیق چاق کرد و لحن بذله‌گو و شوخش به یک‌باره کنار رفت.
- تو رو ببینه خوب میشه.
- می‌تونم الان ببینمش؟
می‌توانستم اخم‌های زیبایش را هم از پشت تلفن احساس کنم.
- خسته و کوفته از کشور غریب بلند شدی اومدی این‌جا. چیه یه کاره پا بذاری بیمارستان؟
گوشه‌ی ل*بم را از میان دندان‌هایم آزاد کردم و با بغضی که بالا می‌آمد تا چاشنی صدایم شود، به آرامی زمزمه کردم:
- دلم براش تنگ شده. طاقت ندارم. باید با چشمای خودم ببینم که خوبه.
- رستا؟
آب دهانم را فرو دادم و سرعتم را بیشتر کردم و به سختی پاسخ دادم:
- جان؟
- مگه دروغ دارم بهت بگم؟ داییتم راضی نیست یه‌کاره بلند شی بیای این‌جا.
کلافه هوفی کشیدم و انگشتانم را به حالت نوازش و ‌ماساژ روی عضلات گردنم به حرکت در آوردم.
- باشه.
نفسی چاق کرد و با سکوتش به من زمان داد تا آدرس خانه را در ذهنم مرور کنم و به نقشه بسپارم. خیابان‌ها خلوت بود که یقیناً ساعت خاص آمدنم این شانس را به من بخشیده بود.
- یه خبر دارم.
نگاهی کوتاه به مانیتور آبی انداختم و با نگرانی که ناگهان به جانم نشست، پرسیدم:
- چی شده؟ دایی...
به سرعت میان کلامم پرید:
- در مورد داییت نیست.
چینی به روی ابروهایم نشاندم و منتظر ماندم که با جمله‌اش، خون در رگ‌هایم منجمد شد و برای لحظاتی چشمانم به تاریکی نشستند.
- گویا گرشا نامزد کرده.
نفسش را به سرعت بیرون فرستاد و انگشتان من به دور گلویم مشت شدند. چشمانم چنان به د*اغ نشستند که تابستان را در خود نشاندند. نفس کشیدن از یادم رفت و برای ثانیه‌ای هوس مرگ به جانم افتاد؛ اما همین که جیغ‌های مامان و صورت خونی بابا در ذهنم نقش بست، پلک خواباندم و با فشاری محکم باز کردم.
نفسی چاق کردم و با بلعیدن آب دهانم خشکسالی گلویم را درمان بخشیدم.
- اصلا یادشون نمیاد چه بلایی سر تو آوردند. دارند خوش خوشان می‌گردند و...
با صدای عصبی دایی از پشت گوشی، ناخودآگاه به روی صندلی سیخ نشستم و لبخندی مضحک و نمایشی روی صورت نشاندم.
- آتش بیار نشو هانیه!
داد زد و نفس هانی رفت. نقابی که باید را به روی صورت نشاندم و سعی کردم همانند تمام این سال‌ها که فریب‌شان می‌دادم، برخورد کنم. سرفه‌ای درون گلویم سر دادم و بی‌توجه به چشمانم که سیاه و روشن می‌شدند و انگشتانی که به‌ دور فرمان سفت شده بودند، گفتم:
- یه استراحت کوچیک می‌کنم و میام ملاقات‌.
صدای بغض‌آلود هانی نشان از همان قدرت و غرور دایی می‌داد که مرا هم می‌ترساند و ازش حساب می‌بردم.
- نمی‌خواد. فردا صبح بیا که شادمهر هم راضی‌تره.
رضایت دایی از همه‌ چیز برایم مهم‌تر بود. حتی د*اغ دلی که داشت زیر بار این همه گرما و آتش جزغاله می‌شد.
- باشه.
- کاری داشتی، بهم زنگ بزن.
- مراقب خودتون باشین. من که بچه نیستم! فعلا.
و همین که خداحافظی کرد، به سرعت تماس را خاتمه دادم و ل*ب‌های لرزانم را به روی هم فشردم.
ولوله و غوغایی که از انتهای گلویم بالا می‌آمد تا صدایم را بلند کند و تیغ به روی قلبم بکشد را به سختی کنترل کردم و میدان دید چشمان نم‌ گرفته‌ام را بالاتر قرار دادم تا مانع ریزش اشک‌های مزاحمم شوم.
بالاخره که چی؟ باید این‌ اتفاق می‌افتاد. گرشا که فرهاد قصه‌ها نبود که بخاطر من کوه‌کن شود و از غصه‌ی عشقش بمیرد. او هم یک رستگار بود. رستگارها ثابت کرده بودند که نامرد عالم‌اند؛ اما من نمی‌گذاشتم یک آب خوش از گلوی او و خانواده‌اش پایین برود در حالی‌ که مادر من از شدت فشارهای روانی و عصبی ساعت‌ها با قرص‌های لعنتی‌اش می‌خوابید و همانند جنازه‌ای روی تخت چمپاته می‌زد و مزار پدرم خاک می‌خورد. حق‌شان شادی نبود وقتی که یسنا از غصه‌ی مادرم مدام اشک می‌ریخت در عوض این‌که با دوستان هم‌سن و سالش به مهمانی‌ها برود و خوش بگذراند، شب‌ها پرستاری مادرم را می‌کرد.
لرزش دستانم بیشتر شد و تپش قلبم به همان حالتی افتاد که هر زمان نام او می‌آمد از خود نشان می‌داد‌.
چرا این قلب کوفتی با واقعه‌ی گذشته کنار نمی‌آمد؟ چرا کمر به نابودی من بسته بود؟

کد:
[HASH=13473]#پست_دوم[/HASH]



[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]



[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]







- جانم! خدا می‌دونه چقد دل‌مون برات تنگ شده.
موجود ناحسابی و ناکوکی که در س*ی*نه‌ام بود، با محبتش به تب و تاب افتاد و حرکاتش را شدت بخشید.
- منم همینطور. دایی چطوره؟
نفسی عمیق چاق کرد و لحن بذله‌گو و شوخش به یک‌باره کنار رفت.
- تو رو ببینه خوب میشه.
- می‌تونم الان ببینمش؟
می‌توانستم اخم‌های زیبایش را هم از پشت تلفن احساس کنم.
- خسته و کوفته از کشور غریب بلند شدی اومدی این‌جا. چیه یه کاره پا بذاری بیمارستان؟
گوشه‌ی ل*بم را از میان دندان‌هایم آزاد کردم و با بغضی که بالا می‌آمد تا چاشنی صدایم شود، به آرامی زمزمه کردم:
- دلم براش تنگ شده. طاقت ندارم. باید با چشمای خودم ببینم که خوبه.
- رستا؟
آب دهانم را فرو دادم و سرعتم را بیشتر کردم و به سختی پاسخ دادم:
- جان؟
- مگه دروغ دارم بهت بگم؟ داییتم راضی نیست یه‌کاره بلند شی بیای این‌جا.
کلافه هوفی کشیدم و انگشتانم را به حالت نوازش و ‌ماساژ روی عضلات گردنم به حرکت در آوردم.
- باشه.
نفسی چاق کرد و با سکوتش به من زمان داد تا آدرس خانه را در ذهنم مرور کنم و به نقشه بسپارم. خیابان‌ها خلوت بود که یقیناً ساعت خاص آمدنم این شانس را به من بخشیده بود.
- یه خبر دارم.
نگاهی کوتاه به مانیتور آبی انداختم و با نگرانی که ناگهان به جانم نشست، پرسیدم:
- چی شده؟ دایی...
به سرعت میان کلامم پرید:
- در مورد داییت نیست.
چینی به روی ابروهایم نشاندم و منتظر ماندم که با جمله‌اش، خون در رگ‌هایم منجمد شد و برای لحظاتی چشمانم به تاریکی نشستند.
- گویا گرشا نامزد کرده.
نفسش را به سرعت بیرون فرستاد و انگشتان من به دور گلویم مشت شدند. چشمانم چنان به د*اغ نشستند که تابستان را در خود نشاندند. نفس کشیدن از یادم رفت و برای ثانیه‌ای هوس مرگ به جانم افتاد؛ اما همین که جیغ‌های مامان و صورت خونی بابا در ذهنم نقش بست، پلک خواباندم و با فشاری محکم باز کردم.
نفسی چاق کردم و با بلعیدن آب دهانم خشک‌سالی گلویم را درمان بخشیدم.
- اصلا یادشون نمیاد چه بلایی سر تو اوردن. دارن خوش خوشان می‌گر*دن و...
با صدای عصبی دایی از پشت گوشی، ناخودآگاه به روی صندلی سیخ نشستم و لبخندی مضحک و نمایشی روی صورت نشاندم.
- آتش بیار نشو هانیه!
داد زد و نفس هانی رفت. نقابی که باید را به روی صورت نشاندم و سعی کردم همانند تمام این سال‌ها که فریب‌شان می‌دادم، برخورد کنم. سرفه‌ای درون گلویم سر دادم و بی‌توجه به چشمانم که سیاه و روشن می‌شدند و انگشتانی که به‌ دور فرمان سفت شده بودند، گفتم:
- یه استراحت کوچیک می‌کنم و میام ملاقات‌.
صدای بغض‌آلود هانی نشان از همان قدرت و غرور دایی می‌داد که مرا هم می‌ترساند و ازش حساب می‌بردم.
- نمی‌خواد. فردا صبح بیا که شادمهر هم راضی‌تره.
رضایت دایی از همه‌ چیز برایم مهم‌تر بود. حتی د*اغ دلی که داشت زیر بار این همه گرما و آتش جزغاله می‌شد.
- باشه.
- کاری داشتی، بهم زنگ بزن.
- مراقب خودتون باشین. من که بچه نیستم! فعلا.
و همین که خداحافظی کرد، به سرعت تماس را خاتمه دادم و ل*ب‌های لرزانم را به روی هم فشردم.
ولوله و غوغایی که از انتهای گلویم بالا می‌آمد تا صدایم را بلند کند و تیغ به روی قلبم بکشد را به سختی کنترل کردم و میدان دید چشمان نم‌ گرفته‌ام را بالاتر قرار دادم تا مانع ریزش اشک‌های مزاحمم شوم.
بالاخره که چی؟ باید این‌ اتفاق می‌افتاد. گرشا که فرهاد قصه‌ها نبود که بخاطر من کوه‌کن شود و از غصه‌ی عشقش بمیرد. او هم یک «رستگار» بود. رستگارها ثابت کرده بودند که نامرد عالم‌اند؛ اما من نمی‌گذاشتم یک آب خوش از گلوی او و خانواده‌اش پایین برود در حالی‌ که مادر من از شدت فشارهای روانی و عصبی ساعت‌ها با قرص‌های لعنتی‌اش می‌خوابید و همانند جنازه‌ای روی تخت چمپاته می‌زد و مزار پدرم خاک می‌خورد. حق‌شان شادی نبود وقتی که یسنا از غصه‌ی مادرم مدام اشک می‌ریخت در عوض این که با دوستان هم‌سن و سالش به مهمانی‌ها برود و خوش بگذراند، شب‌ها پرستاری مادرم را می‌کرد.
 لرزش دستانم بیشتر شد و تپش قلبم به همان حالتی افتاد که هر زمان نام او می‌آمد از خود نشان می‌داد‌.
چرا این قلب کوفتی با واقعه‌ی گذشته کنار نمی‌آمد؟ چرا کمر به نابودی من بسته بود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_سوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی
#انجمن_تک_رمان

به سرعت درون کیفم چنگ انداختم و گوشی‌ام را بیرون کشیدم. شماره‌ی هانی را سیو کردم و حینی که نیمی از حواسم را به جاده داده بودم تا مبادا تصادف کنم، برایش تنها یک کلمه تایپ کردم:
- گرشا!
همین کافی بود تا ته همه‌چی را در آورد و برای کم شدن درد من هم که شده، اجازه بدهد خودم را خالی کنم. گوشی را روی کیفم پرت کردم و با نفرت ل*ب زدم:
- نمی‌ذارم یه آب خوش از گلوتون پایین بره. رستا کرامت برگشته!
و با حرص مشتم را روی بوق کوبیدم که سرنشین بی‌نوای سمند، به آرامی میدان خالی کرد تا من راحت‌تر بتوانم سبقت بگیرم.
چندی بعد بود که خود را به ویلا رساندم و ماشین را در پارکینگ پارک کردم. وسایلم را درون اتاقم جای دادم و برای کاهش التهاب و فکر و‌ خیالم، به اجبار تنی به آب زدم.
با همان حوله‌ی کوتاهی که به سختی بالاتنه‌ام را در برگرفته بود و تا روی ران‌هایم بود، روی صندلی میز آرایشی جای گرفتم و پاهای نمناکم را روی پرزهای فرشینه‌ی سرخ قرار دادم. انگشتانم را میان صورتی لوسیون توت‌فرنگی فرو‌ کردم و نوازش‌وار به روی پاهایم کشیدم. همین کار را به ترتیب به روی بدنم انجام دادم و تنم را از حصار حوله‌ی سفید آزاد کردم. نیم‌تنه‌ی مشکی و شلوار مخمل ذغالی به تن کردم و موهایم را با سشوار خشک کردم. صدای پیامک گوشی‌ام که بلند شد، به سرعت به سمت‌اش یورش بردم و از درون کیف بیرون کشیدم. انگشت اشاره‌ام را روی اسم Hani کشیدم و به محتوای پیام خیره شدم.
- هستی؟ می‌خوام زنگ بزنم. شادمهر خوابه و منم اومدم توی محوطه.
به سرعت تایپ کردم:
- هستم.
و منتظر ماندم که در کسری از زمان تماس گرفت. روی تخت نشستم و موهایم را پشت گوش فرستادم و تماس را روی بلندگو قرار دادم.
- خوبی؟
ل*ب‌های خشکم را به روی هم کشیدم و نگاهم را به ساعت دیواری سیاه دوختم.
- خوبم. چه خبر هانی؟
نفس کلافه‌ای رها و بی‌وقفه کلمات را پشت سر هم ردیف کرد:
- والا چیز زیادی نفهمیدم. از پسر داییم شنیدم که امشب یه مهمونی دوستانه دارند توی کافه‌اش. گویا بخاطر نامزدی‌شونه. دوستاش هم هستند و کافه قرق شده.
نیشخندی عصبی روی صورتم جا گرفت و خونم به جوش آمد.
- چه ولخرجی‌ها!
بی‌توجه به حرص درون صدایم، بی‌رحمانه ادامه داد:
- به خدا اگه این‌جا‌ دستم بند نبود، حقش رو کف دستش می‌ذاشتم. الهی خیر نبینند که ما رو‌ توی د*اغ گذاشتن و خودشون...
پلک ‌خواباندم و از میان دندان‌های کلید شده‌ام غریدم:
- باید برم.
صدایش قطع شده و لحظاتی به من اجازه داد تا تب و تابی که به جانم افتاده بود را کنترل کنم. نفس‌های داغم را به سختی کنترل کردم و با مشت کردن ملحفه‌ی روی تخت، حرصم را به جان انگشتان طراحی شده‌ام انداختم.
- می‌خوایی چکار کنی؟
ل*ب‌هایم را با عصبانیت به روی هم فشردم و با گفتن می‌فهمی تماس را خاتمه دادم.
به سرعت از جای برخاستم و بی‌توجه به سوز پاییزه‌ای که به راه افتاده بود، خود را برای بیرون رفتن آماده کردم. شال ابریشمی نارنجی، بلوز آستین حلقه‌ای بلندی که تا روی ران‌هایم قرار داشت و مشکی بود را به همراه مانتوی بدون دکمه‌ی نارنجی‌ام را از چمدان بیرون کشیدم و به تن زدم. آرایش ملیحی به روی صورت نشاندم و ل*ب‌هایم را با لجبازی تمام در رنگ نارنجی فرو بردم. موهایم را باز گذاشتم و تنها با پوشیدن یک هدبند بافت سیاه، سرم را از سرما نجات دادم. شال را روی سر رها کردم و بعد از برداشتن امانتی که از خوش‌شانسی‌ام دایی هانی به دستم سپرده بود تا به مرصاد بدهم، کیفم را به دست گرفتم.
نمی‌گذاشتم نام رستا را از یاد ببرند. گرشا اگرچه دنیایم را نابود کرد؛ اما تا ابد باید در فکر من می‌ماند و رستا کرامت را در کابوس‌ها و شاید رویاهایش می‌دید. هم‌چنان من، باید تنها زنی می‌بودم که به گفته‌ی خودش در تخیلاتش به عشق‌بازی با او می‌پرداخته. باید!
لکسوس را با حرص از ویلا خارج کردم و مسیر‌ کافه رستوران مرصاد را در پیش گرفتم. همان کافه‌ای که برای افتتاحیه‌اش با هانی و شادمهر رفته بودیم و آن زمان من آن‌جا را بهترین پاتوق برای قرارهای عاشقانه‌ای که در ذهن با گرشا تصور می‌کردم می‌پنداشتم؛ اما دست روزگار بدترین خبرها را در آن‌جا به من رساند. مقابل کافه‌ی نیمه‌ تاریک ایستادم و بعد از چک کردن تمام استایل و صورتم، پیاده شدم.


کد:
[HASH=13479]#پست_سوم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]



به سرعت درون کیفم چنگ انداختم و گوشی‌ام را بیرون کشیدم. شماره‌ی هانی را سیو کردم و حینی که نیمی از حواسم را به جاده داده بودم تا مبادا تصادف کنم، برایش تنها یک کلمه تایپ کردم:
- گرشا!
همین کافی بود تا ته همه‌چی را در آورد و برای کم شدن درد من هم که شده، اجازه بدهد خودم را خالی کنم. گوشی را روی کیفم پرت کردم و با نفرت ل*ب زدم:
- نمی‌ذارم یه آب خوش از گلوتون پایین بره. رستا کرامت برگشته!
و با حرص مشتم را روی بوق کوبیدم که سرنشین بی‌نوای سمند، به آرامی میدان خالی کرد تا من راحت‌تر بتوانم سبقت بگیرم.
چندی بعد بود که خود را به ویلا رساندم و ماشین را در پارکینگ پارک کردم. وسایلم را درون اتاقم جای دادم و برای کاهش التهاب و فکر و‌ خیالم، به اجبار تنی به آب زدم.
با همان حوله‌ی کوتاهی که به سختی بالاتنه‌ام را در برگرفته بود و تا روی ران‌هایم بود، روی صندلی میز آرایشی جای گرفتم و پاهای نمناکم را روی پرزهای فرشینه‌ی سرخ قرار دادم. انگشتانم را میان صورتی لوسیون توت‌فرنگی فرو‌ کردم و نوازش‌وار به روی پاهایم کشیدم. همین کار را به ترتیب به روی بدنم انجام دادم و تنم را از حصار حوله‌ی سفید آزاد کردم. نیم‌تنه‌ی مشکی و شلوار مخمل ذغالی به تن کردم و موهایم را با سشوار خشک کردم. صدای پیامک گوشی‌ام که بلند شد، به سرعت به سمت‌اش یورش بردم و از درون کیف بیرون کشیدم. انگشت اشاره‌ام را روی اسم Hani کشیدم و به محتوای پیام خیره شدم.
- هستی؟ می‌خوام زنگ بزنم. شادمهر خوابه و منم اومدم توی محوطه.
به سرعت تایپ کردم:
- هستم.
و منتظر ماندم که در کسری از زمان تماس گرفت. روی تخت نشستم و موهایم را پشت گوش فرستادم و تماس را روی بلندگو قرار دادم.
- خوبی؟
ل*ب‌های خشکم را به روی هم کشیدم و نگاهم را به ساعت دیواری سیاه دوختم.
- خوبم. چه خبر هانی؟
نفس کلافه‌ای رها و بی‌وقفه کلمات را پشت سر هم ردیف کرد:
- والا چیز زیادی نفهمیدم. از پسر داییم شنیدم که امشب یه مهمونی دوستانه دارند توی کافه‌اش. گویا بخاطر نامزدی‌شونه. دوستاش هم هستند و کافه قرق شده.
نیشخندی عصبی روی صورتم جا گرفت و خونم به جوش آمد.
- چه ولخرجی‌ها!
بی‌توجه به حرص درون صدایم، بی‌رحمانه ادامه داد:
- به خدا اگه این‌جا‌ دستم بند نبود، حقش رو کف دستش می‌ذاشتم. الهی خیر نبینند که ما رو‌ توی د*اغ گذاشتن و خودشون...
پلک ‌خواباندم و از میان دندان‌های کلید شده‌ام غریدم:
- باید برم.
صدایش قطع شده و لحظاتی به من اجازه داد تا تب و تابی که به جانم افتاده بود را کنترل کنم. نفس‌های داغم را به سختی کنترل کردم و با مشت کردن ملحفه‌ی روی تخت، حرصم را به جان انگشتان طراحی شده‌ام انداختم.
- می‌خوایی چکار کنی؟
ل*ب‌هایم را با عصبانیت به روی هم فشردم و با گفتن: «می‌فهمی» تماس را خاتمه دادم.
به سرعت از جای برخاستم و بی‌توجه به سوز پاییزه‌ای که به راه افتاده بود، خود را برای بیرون رفتن آماده کردم. شال ابریشمی نارنجی، بلوز آستین حلقه‌ای بلندی که تا روی ران‌هایم قرار داشت و مشکی بود را به همراه مانتوی بدون دکمه‌ی نارنجی‌ام را از چمدان بیرون کشیدم و به تن زدم. آرایش ملیحی به روی صورت نشاندم و ل*ب‌هایم را با لجبازی تمام در رنگ نارنجی فرو بردم. موهایم را باز گذاشتم و تنها با پوشیدن یک هدبند بافت سیاه، سرم را از سرما نجات دادم. شال را روی سر رها کردم و بعد از برداشتن امانتی که از خوش‌شانسی‌ام دایی هانی به دستم سپرده بود تا به مرصاد بدهم، کیفم را به دست گرفتم.
نمی‌گذاشتم نام رستا را از یاد ببرند. گرشا اگرچه دنیایم را نابود کرد؛ اما تا ابد باید در فکر من می‌ماند و رستا کرامت را در کابوس‌ها و شاید رویاهایش می‌دید. هم‌چنان من، باید تنها زنی می‌بودم که به گفته‌ی خودش در تخیلاتش به عشق‌بازی با او می‌پرداخته. باید!
لکسوس را با حرص از ویلا خارج کردم و مسیر‌ کافه رستوران مرصاد را در پیش گرفتم. همان کافه‌ای که برای افتتاحیه‌اش با هانی و شادمهر رفته بودیم و آن زمان من آن‌جا را بهترین پاتوق برای قرارهای عاشقانه‌ای که در ذهن با گرشا تصور می‌کردم می‌پنداشتم؛ اما دست روزگار بدترین خبرها را در آن‌جا به من رساند. مقابل کافه‌ی نیمه‌ تاریک ایستادم و بعد از چک کردن تمام استایل و صورتم، پیاده شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_چهارم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


ریموت را زدم و کفش‌های پاشنه‌دار میخی‌ام را به روی سنگ‌فرش‌های مقابل کافه قرار دادم. مقابل در از حرکت ایستادم و نگاهی کوتاه به اطراف انداختم.
بغضی که به عضلات گلویم چنگ انداخت را با فرو دادن بزاق دهانم پایین فرستادم و برای آرام شدن اضطراب و استرسی که در یک لحظه به جانم افتاد، نفسی چاق کردم.
قلبم هیجان ابلهانه‌ای را تکرار می‌کرد که سال‌ها برای سرکوبش تلاش می‌کردم و باز هم موفق نمی‌شدم. هیجان دوباره روبه‌رو شدن با مردی که می‌دانستم به نسبت گذشته نه تنها جذاب‌تر شده بلکه پخته‌تر و سرسخت‌تر هم شده که برای نجات پدرش تلاش‌ها می‌کرد و من، خرسند از تصمیمم بزرگ‌ترین سد زندگی‌اش شده بودم. شاید خودم و اطرافیانم را توانسته باشم ‌فریب بدهم؛ اما هم‌چنان در پستوهای ذهن و قلبم گرشا را می‌یافتم که ممنوعه‌ها با او‌ داشتم و تجربه کرده بودم.
ل*ب‌هایم را با وسواس به روی هم کشیدم و انگشت اشاره‌ام را به روی زنگ فشردم که در کسری از زمان صدای مردانه‌ی گرفته‌ای در سرم پیچید:
- متاسفم! امشب کافه بسته ‌است.
نگاهی کوتاه به تابلوی close انداختم و ل*ب زدم:
- برای دیدن صاحب این‌جا اومدم. مرصاد منو می‌شناسه. بهشون بگید رستا اومده.
- چند لحظه!
و تقی گوشی را گذاشت. هوفی کلافه سر دادم و نگاهم را سراسر خیابان نسبتا شلوغ گرداندم.
هوا دیگر تاریک شده بود و شب‌های این شهر واقعا زیبا بود؛ اما من عادت کرده بودم به غربت. به شهری که شب‌هایش ترسناک بود و البته سرد! شاید هفت‌سال زمان کمی بوده؛ اما برای خانواده‌ی سه‌نفره‌ی‌ من یک‌عمر بود. یک عمر درد و غصه!
- رستا!
به سرعت نگاهم را از ابتدای خیابان گرفتم و به سمت صدای شوکه و لرزان مرصاد برگشتم. با دیدن چشمان گرد و صورت مبهوتش، لبخندی روی ل*ب نشاندم و با چشمان خندانم ل*ب زدم:
- هِلو گود بوی( Hello good boy )! خودمم.
موهای بلندی که خامه‌ای زده شده بودند و رگه‌های نقره‌ای در میان‌شان جولان می‌داد، با وجود سن بالایش نشان از دل جوان و به روز بودنش می‌داد که هم‌چنان بعد از سال‌ها در وجودش باقی‌مانده بود. مرصاد سی و چند ساله‌ای که آن‌ روزها دغدغه‌اش شلوار مارک و مدل موی آن‌چنانی بود، گویا این روزها پخته‌تر ومردانه‌تر برای لباس‌ها و علایقش تصمیم می‌گرفت.
ل*ب‌هایش را تکان داد و بی‌حواس به جلو قدمی برداشت و با تعجب ل*ب زد:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
با همان لبخند، ابروهایم را در هم کشیدم و دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم تا از سوز شب‌های پاییزی در امان بمانم. ای کاش بافتی به تن می‌زدم تا این‌چنین به لرز بعد از حمام نیوفتم.
- چه استقبال گرمی!
به سرعت دست و پایش را از وسط جمع کرد و با لبخندی بزرگ هیکل تنومندش را از مقابل در کنار زد.
- این چه حرفیه؟ خوش اومدی! من، راستش شوکه شدم.
چشم ریز کردم و بدون آن‌که منتظر تعارفش باشم، به سرعت خودم را داخل انداختم و گرمای ل*ذت‌بخش درون کافه را به جان خریدم.
صدایش از پشت سرم بلند شد که به اجبار به سمتش چرخیدم.
- چه‌قدر بزرگ شدی!
خنده‌ای سر دادم و دستانم را پایین انداختم. هیکل نرسیده‌ی آن روزهایش در این کت اسپرت سفید و شلوار مشکی مردانه‌تر شده بود و الحق که جذابیتش را بیشتر می‌کرد.
- تو هم.

کد:
[HASH=13485]#پست_چهارم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]





ریموت را زدم و کفش‌های پاشنه‌دار میخی‌ام را به روی سنگ‌فرش‌های مقابل کافه قرار دادم. مقابل در از حرکت ایستادم و نگاهی کوتاه به اطراف انداختم.
بغضی که به عضلات گلویم چنگ انداخت را با فرو دادن بزاق دهانم پایین فرستادم و برای آرام شدن اضطراب و استرسی که در یک لحظه به جانم افتاد، نفسی چاق کردم.
قلبم هیجان ابلهانه‌ای را تکرار می‌کرد که سال‌ها برای سرکوبش تلاش می‌کردم و باز هم موفق نمی‌شدم. هیجان دوباره روبه‌رو شدن با مردی که می‌دانستم به نسبت گذشته نه تنها جذاب‌تر شده بلکه پخته‌تر و سرسخت‌تر هم شده که برای نجات پدرش تلاش‌ها می‌کرد و من، خرسند از تصمیمم بزرگ‌ترین سد زندگی‌اش شده بودم. شاید خودم و اطرافیانم را توانسته باشم ‌فریب بدهم؛ اما هم‌چنان در پستوهای ذهن و قلبم گرشا را می‌یافتم که ممنوعه‌ها با او‌ داشتم و تجربه کرده بودم.
ل*ب‌هایم را با وسواس به روی هم کشیدم و انگشت اشاره‌ام را به روی زنگ فشردم که در کسری از زمان صدای مردانه‌ی گرفته‌ای در سرم پیچید:
- متاسفم! امشب کافه بسته ‌است.
نگاهی کوتاه به تابلوی close انداختم و ل*ب زدم:
- برای دیدن صاحب این‌جا اومدم. مرصاد منو می‌شناسه. بهشون بگید رستا اومده.
- چند لحظه!
و تقی گوشی را گذاشت. هوفی کلافه سر دادم و نگاهم را سراسر خیابان نسبتا شلوغ گرداندم.
هوا دیگر تاریک شده بود و شب‌های این شهر واقعا زیبا بود؛ اما من عادت کرده بودم به غربت. به شهری که شب‌هایش ترسناک بود و البته سرد! شاید هفت‌سال زمان کمی بوده؛ اما برای خانواده‌ی سه‌نفره‌ی‌ من یک‌عمر بود. یک عمر درد و غصه!
- رستا!
به سرعت نگاهم را از ابتدای خیابان گرفتم و به سمت صدای شوکه و لرزان مرصاد برگشتم. با دیدن چشمان گرد و صورت مبهوتش، لبخندی روی ل*ب نشاندم و با چشمان خندانم ل*ب زدم:
- هِلو گود بوی( Hello good boy )! خودمم.
موهای بلندی که خامه‌ای زده شده بودند و رگه‌های نقره‌ای در میان‌شان جولان می‌داد، با وجود سن بالایش نشان از دل جوان و به روز بودنش می‌داد که هم‌چنان بعد از سال‌ها در وجودش باقی‌مانده بود. مرصاد سی و چند ساله‌ای که آن‌ روزها دغدغه‌اش شلوار مارک و مدل موی آن‌چنانی بود، گویا این روزها پخته‌تر ومردانه‌تر برای لباس‌ها و علایقش تصمیم می‌گرفت.
ل*ب‌هایش را تکان داد و بی‌حواس به جلو قدمی برداشت و با تعجب ل*ب زد:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
با همان لبخند، ابروهایم را در هم کشیدم و دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم تا از سوز شب‌های پاییزی در امان بمانم. ای کاش بافتی به تن می‌زدم تا این‌چنین به لرز بعد از حمام نیوفتم.
- چه استقبال گرمی!
به سرعت دست و پایش را از وسط جمع کرد و با لبخندی بزرگ هیکل تنومندش را از مقابل در کنار زد.
- این چه حرفیه؟ خوش اومدی! من، راستش شوکه شدم.
چشم ریز کردم و بدون آن‌که منتظر تعارفش باشم، به سرعت خودم را داخل انداختم و گرمای ل*ذت‌بخش درون کافه را به جان خریدم.
صدایش از پشت سرم بلند شد که به اجبار به سمتش چرخیدم.
- چه‌قدر بزرگ شدی!
خنده‌ای سر دادم و دستانم را پایین انداختم. هیکل نرسیده‌ی آن روزهایش در این کت اسپرت سفید و شلوار مشکی مردانه‌تر شده بود و الحق که جذابیتش را بیشتر می‌کرد.
- تو هم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_پنجم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


خنده‌ی کوتاهی سر داد و با دست به سالن اشاره کرد.
- بریم داخل دفتر من که خیلی حرف دارم.
نیم نگاهی روانه‌ی سالن نیمه تاریکی که در سمت راست و بعد از پیشخوان بود، انداختم و ل*ب زدم:
- ممنون می‌شم اگه توی سالن و روی همون میز همیشگی ازم پذیرایی کنی.
رنگ که از رخسارش پرید، لبخندم جان بیشتری گرفت و به سرعت عقب‌گرد کردم و حین قدم برداشتن گفتم:
- سلیقه‌ام عوض شده! پس مِنو هم لازم دارم.
و با سر و صدایی که از قصد بلند کرده بودم، ادامه دادم:
- در ضمن! بهت اجازه میدم من رو توی این پذیرایی همراهی کنی بیبی!
بیبی! لعنتی. به مرد چهل و اندی ساله گفتم بیبی؟ ممنون از رستای کم عقل.
لبخند دندان‌نمایی روی صورت نشاندم و نقاب خونسردی‌ام را به صورت زدم و قدم‌های محکمم را در سالن گذاشتم. صدای خنده‌ی جمعی که میز دوازده‌نفره احاطه کرده بودند، با شلوغ‌کاری‌ام پایان یافت و نگاه‌های آشنای کسانی که روزی مرا هم از خود می‌دانستند، به بهت و ناباوری نشست. همه، به غیر از دو نفر به سمتم چرخیدند و نگاه من تک به تک‌شان را رصد کرد.
برادر گرشا هم بود، آرشا که دو سال از من بزرگ‌تر بود. یک دختر و دو تن از دوستان گرشا و چند غریبه صاحب آن نگاه‌ها بودند. ابرویی بالا انداختم و نگاه گیجم را از صورت آرشا پخته و مردانه گرفتم و بی‌توجه به دل زدن‌ها و هیجانم به سمت میزی دیگر چرخیدم و صندلی را اشغال کردم. کیفم را روی میز قرار دادم و نگاهم را به گلدان روی میز و شمع بزرگ قرمزش دوختم.
فندکم را از درون کیف بیرون کشیدم و لبه‌ی رژلب ماننداش را کنار فرستادم که شعله‌اش در مقابل چشمانم به ر*ق*ص درآمد. شمع را روشن کردم و فندک را به جای اولش برگرداندم. با لبخندی ساختگی دستانم را در هم قلاب کردم و به مقابلم چشم دوختم، جایی که در دیدرس نگاه‌شان قرار گرفته بودم و چشمان درشت آرشا و ل*ب‌های لرزانش را به خوبی مشاهده می‌کردم. چینی به روی ابروهایم نشاندم تا متوجه شود که قیافه‌اش برایم آشناست.
به سرعت و در یک عمل ناگهانی از جا برخاست و نامم را به زبان آورد:
- رستا!
ابرویی بالا انداختم و قیافه‌ی مبهوتی به خود گرفتم. دستم را روی د*ه*ان گذاشتم و قامت راست کردم. مشتم را پایین آوردم و نگاهم را به پایین کشاندم که بالاخره به سمتم چرخید و با مردی چشم در چشم شدم که سال‌ها کینه‌اش را در دل می‌پروراندم. گرشا رستگار! همسر سابقم!
چشمانش را با تعجب بالا و پایین کرد و در آخر روی نگاه مشتاقم ایست کرد. این بهت و تعجب آن‌قدر به مزاجم خوش آمد که نیشخندی کنج ل*ب‌هایم شکوفه زد.
چشمانم را ریز کردم و زبانم را به روی ل*ب‌های نارنجی‌ام کشیدم.
چقدر جذاب‌تر از عکس‌هایش در اینستاگرام شده بود. صورتی پخته‌تر، نگاهی د*اغ و ل*ب‌هایی وسوسه‌انگیزتر. خدای من! به معنای واقعی، خداوند تمام جذابیت و ‌مردانگی را در او جمع کرده بود. حق داشتم که از دیدنش بعد از سال‌ها و از نزدیک مدتی را در بهت بگذراندم؟ آری حق داشتم.
در کسری از زمان، ابروهای پُرپشت‌اش در هم تنیده شدند و دل من برای آن گرشا که در مقابل همه جدی بود و در خلوت‌مان شیطنت‌های باورنکردنی انجام می‌داد، به تب و تاب افتاد. زمان، صورتش را شکسته‌تر کرده بود و البته مردانه‌تر. برق نگاهش، حالا به هیچ رسیده و رنگی تیره را به خود اختصاص داده بود. صورتش زاویه‌دارتر و موهایش بلندتر شده بودند.
انگشتانم بالا آمدند تا میان پنبه‌هایش به ر*ق*ص بپردازند؛ اما به سرعت حفظ ظاهر کرده و دستم را مشت کردم‌. قفسه‌ی س*ی*نه و میان دو کتفم چنان سوزشی به خود گرفت که ل*ب‌هایم را با درد به روی هم فشردند و چشمانم را ریزتر کردند.
لرزش پشت زانوها و سیخ زدن قفسه‌ی س*ی*نه‌ام را باید به پای چه می‌گذاشتم؟ به پای دردهایی که با دیدن او به یادشان افتاده بودم یا قصه‌های گذشته که آدرنالین خونم را به شدت به بالا می‌بردند؟ گرشا گذشته هم‌چنان در مقابل چشمانم بود. همان اخم‌ها، همان نگاه و حتی همان نفرت در نگاهش؛ اما می‌دانستم که دیگر قلب‌هایمان برای هم نبود. دیگر قلبی برای رستا و گرشا امروزی نمی‌تپید. درست از همان هفت‌سال پیش، رستا و گرشا دشمن خونی یکدیگر شدند و شاید هم پاسوز تصمیمات بقیه‌.
با چرخیدن سر و دزدیدن نگاهش، سوزش س*ی*نه‌ام متوقف شد و به جای‌اش بغضی کهنه از اعماق گلویم بالا آمد. آب دهانم را به سختی فرو دادم و با فشردن انگشت‌های پایم به کفی کفش، لرزش‌شان را کنترل کردم.
هم‌چنان نگاهم به مردی بود که پشت به من، در کنار دختری نشسته و در شیک‌ترین لباس خود در میان جمع فخر می‌فروخت. بافت مردانه‌ی شیک دودی به تن داشت که یقه‌ی مدل‌دار و آستین‌های دستکشی مانندش، در میان اندام ورزشی‌اش دل می‌برد. ست شدنش با آن جین مشکی ذغالی و موهای مدل‌دار سنش را کمتر از آنچه باید نشان می‌داد. نگاهم را به سمت دیگرش سوق دادم که با دختر چشم درشت مشکی روبه‌رو شدم.
لبخندی به صورت ملیح و جوانش زدم که به سرعت پاسخ داد و با صدای ظریفش رو به گرشا پرسید:
- دوستت هستن گرشا جان؟
نیشخندی که بالا می‌آمد را به سختی کنترل کردم و نفسی چاق کردم و با وقاحت تمام قدم‌های محکمم را به سمت میزشان برداشتم.
- بله. دوستای خیلی قدیمی!
گفتم و در فاصله‌ی کمی از او ایستادم.
به آرامی از جای برخاست و مقابلم قامت کشید. موهایی که در صورتم ریخته شده بودند را پشت گوش فرستادم و دستم را مقابلش گرفتم.
- کرامت هستم. رستا کرامت.

کد:
[HASH=13535]#پست_پنجم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]





خنده‌ی کوتاهی سر داد و با دست به سالن اشاره کرد.
- بریم داخل دفتر من که خیلی حرف دارم.
نیم نگاهی روانه‌ی سالن نیمه تاریکی که در سمت راست و بعد از پیشخوان بود، انداختم و ل*ب زدم:
- ممنون می‌شم اگه توی سالن و روی همون میز همیشگی ازم پذیرایی کنی.
رنگ که از رخسارش پرید، لبخندم جان بیشتری گرفت و به سرعت عقب‌گرد کردم و حین قدم برداشتن گفتم:
- سلیقه‌ام عوض شده! پس مِنو هم لازم دارم.
و با سر و صدایی که از قصد بلند کرده بودم، ادامه دادم:
- در ضمن! بهت اجازه میدم من رو توی این پذیرایی همراهی کنی بیبی!
بیبی! لعنتی. به مرد چهل و اندی ساله گفتم بیبی؟ ممنون از رستای کم عقل.
لبخند دندان‌نمایی روی صورت نشاندم و نقاب خونسردی‌ام را به صورت زدم و قدم‌های محکمم را در سالن گذاشتم. صدای خنده‌ی جمعی که میز دوازده‌نفره احاطه کرده بودند، با شلوغ‌کاری‌ام پایان یافت و نگاه‌های آشنای کسانی که روزی مرا هم از خود می‌دانستند، به بهت و ناباوری نشست. همه، به غیر از دو نفر به سمتم چرخیدند و نگاه من تک به تک‌شان را رصد کرد.
برادر گرشا هم بود، آرشا که دو سال از من بزرگ‌تر بود. یک دختر و دو تن از دوستان گرشا و چند غریبه صاحب آن نگاه‌ها بودند. ابرویی بالا انداختم و نگاه گیجم را از صورت آرشا پخته و مردانه گرفتم و بی‌توجه به دل زدن‌ها و هیجانم به سمت میزی دیگر چرخیدم و صندلی را اشغال کردم. کیفم را روی میز قرار دادم و نگاهم را به گلدان روی میز و شمع بزرگ قرمزش دوختم.
فندکم را از درون کیف بیرون کشیدم و لبه‌ی رژلب ماننداش را کنار فرستادم که شعله‌اش در مقابل چشمانم به ر*ق*ص در آمد. شمع را روشن کردم و فندک را به جای اولش برگرداندم. با لبخندی ساختگی دستانم را در هم قلاب کردم و به مقابلم چشم دوختم، جایی که در دیدرس نگاه‌شان قرار گرفته بودم و چشمان درشت آرشا و ل*ب‌های لرزانش را به خوبی مشاهده می‌کردم. چینی به روی ابروهایم نشاندم تا متوجه شود که قیافه‌اش برایم آشناست.
به سرعت و در یک عمل ناگهانی از جا برخاست و نامم را به زبان آورد:
- رستا!
ابرویی بالا انداختم و قیافه‌ی مبهوتی به خود گرفتم. دستم را روی د*ه*ان گذاشتم و قامت راست کردم. مشتم را پایین آوردم و نگاهم را به پایین کشاندم که بالاخره به سمتم چرخید و با مردی چشم در چشم شدم که سال‌ها کینه‌اش را در دل می‌پروراندم. گرشا رستگار! همسر سابقم!
چشمانش را با تعجب بالا و پایین کرد و در آخر روی نگاه مشتاقم ایست کرد. این بهت و تعجب آن‌قدر به مزاجم خوش آمد که نیشخندی کنج ل*ب‌هایم شکوفه زد.
چشمانم را ریز کردم و زبانم را به روی ل*ب‌های نارنجی‌ام کشیدم.
 چقدر جذاب‌تر از عکس‌هایش در اینستاگرام شده بود. صورتی پخته‌تر، نگاهی د*اغ و ل*ب‌هایی وسوسه‌انگیزتر. خدای من! به معنای واقعی، خداوند تمام جذابیت و ‌مردانگی را در او جمع کرده بود. حق داشتم که از دیدنش بعد از سال‌ها و از نزدیک مدتی را در بهت بگذراندم؟! آری حق داشتم.
در کسری از زمان، ابروهای پُرپشت‌اش در هم تنیده شدند و دل من برای آن گرشا که در مقابل همه جدی بود و در خلوت‌مان شیطنت‌های باورنکردنی انجام می‌داد، به تب و تاب افتاد. زمان، صورتش را شکسته‌تر کرده بود و البته مردانه‌تر. برق نگاهش، حالا به هیچ رسیده و رنگی تیره را به خود اختصاص داده بود. صورتش زاویه‌دارتر و موهایش بلندتر شده بودند.
 انگشتانم بالا آمدند تا میان پنبه‌هایش به ر*ق*ص بپردازند؛ اما به سرعت حفظ ظاهر کرده و دستم را مشت کردم‌. قفسه‌ی س*ی*نه و میان دو کتفم چنان سوزشی به خود گرفت که ل*ب‌هایم را با درد به روی هم فشردند و چشمانم را ریزتر کردند.
لرزش پشت زانوها و سیخ زدن قفسه‌ی س*ی*نه‌ام را باید به پای چه می‌گذاشتم؟ به پای دردهایی که با دیدن او به یادشان افتاده بودم یا قصه‌های گذشته که آدرنالین خونم را به شدت به بالا می‌بردند؟ گرشا گذشته همچنان در مقابل چشمانم بود. همان اخم‌ها، همان نگاه و حتی همان نفرت در نگاهش؛ اما می‌دانستم که دیگر قلب‌هایمان برای هم نبود. دیگر قلبی برای رستا و گرشا امروزی نمی‌تپید. درست از همان هفت‌سال پیش، رستا و گرشا دشمن خونی یکدیگر شدند و شاید هم پاسوز تصمیمات بقیه‌.
با چرخیدن سر و دزدیدن نگاهش، سوزش س*ی*نه‌ام متوقف شد و به جایش بغضی کهنه از اعماق گلویم بالا آمد. آب دهانم را به سختی فرو دادم و با فشردن انگشت‌های پایم به کفی کفش، لرزش‌شان را کنترل کردم.
هم‌چنان نگاهم به مردی بود که پشت به من، در کنار دختری نشسته و در شیک‌ترین لباس خود در میان جمع فخر می‌فروخت. بافت مردانه‌ی شیک دودی به تن داشت که یقه‌ی مدل‌دار و آستین‌های دستکشی مانندش، در میان اندام ورزشی‌اش دل می‌برد. ست شدنش با آن جین مشکی ذغالی و موهای مدل‌دار سنش را کمتر از آنچه باید نشان می‌داد. نگاهم را به سمت دیگرش سوق دادم که با دختر چشم درشت مشکی روبه‌رو شدم.
لبخندی به صورت ملیح و جوانش زدم که به سرعت پاسخ داد و با صدای ظریفش رو به گرشا پرسید:
- دوستت هستن گرشا جان؟
نیشخندی که بالا می‌آمد را به سختی کنترل کردم و نفسی چاق کردم و با وقاحت تمام قدم‌های محکمم را به سمت میزشان برداشتم.
- بله. دوستای خیلی قدیمی!
گفتم و در فاصله‌ی کمی از او ایستادم. به آرامی از جای برخاست و مقابلم قامت کشید.
موهایی که در صورتم ریخته شده بودند را پشت گوش فرستادم و دستم را مقابلش گرفتم.
- کرامت هستم. رستا کرامت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_ششم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


دست گرمش را در دستم قرار داد و ل*ب زد:
- بهار.
سری تکان دادم و زبانم را در د*ه*ان چرخاندم. نگاهی کوتاه به نیم‌رخ عصبی گرشا انداختم و همین که ل*ب باز کردم تا نسبتم را عنوان کنم، آرشا پیش‌دستی کرد و با لبخندی اجباری و لحنی هول‌زده، مرا خطاب قرار داد:
- رستا جان بفرمایید در خدمت باشیم.
دستم را عقب کشیدم و با تیزبینی او را از نظر گذراندم. بی‌تعارف به روی صندلی که اشاره کرد، قرار گرفتم و چشمانم را در صورت گرشا انداختم. بدون هیچ خجالت و حتی عذاب‌وجدانی.
چه کسی باورش می‌شد این صورت خونسرد من بعد از تحمل هفت‌سال درد، باشد؟ بعد از هفت‌سال کلنجار رفتن و غصه.
گوشه‌ی ل*بم را از درون د*ه*ان به دندان کشیدم و دستانم را به روی میز در هم قلاب کردم. نگاهی به سراسر صورت اخم‌آلود و جذابش انداختم و پرسیدم:
- احوال شما چطوره گرشا جان؟
جان را از قصد، با لحن و صدای نازک بهار بیان کردم که نگاهش را از روی میز و کیک درون بشقابش برداشت و تیرش را در اعماق قلبم فرو کرد.
- نمی‌دونستم اومدی!
از شنیدن صدای بم خاصش بعد از این همه سال آن هم از نزدیک و بدون هول و ولای این که مبادا حین چک کردنش با پیج فیک در لایوهایش لو بروم، تمام وجودم به هیجان و اعتماد به نفس بیشتری نشست و لبخندی عمیق‌تر تحویلش دادم. ناخن‌های بلندم را در میان موهایم کشیدم که نگاهش به موازات حرکت انگشت‌هایم به حرکت درآمد. گوشه‌ی ل*بم را میان دندان کشیدم و شال را مرتب‌تر روی موهایم قرار دادم. شانه‌ای بالا انداختم و بدون آن‌که به حضور بهار توجهی کنم، ل*ب زدم:
- از کجا باید می‌دونستی؟ ما خیلی وقته از هم جدا شدیم.
«چی» بلند بهار، دوئل نگاه‌مان را تغییر نداد و صورت من را به شادمانی بیشتری نشاند. چین‌های روی پیشانی‌اش از سال‌ها قبل بیشتر شده بودند و گرد خستگی تمام صورتش را پوشانده بود؛ اما فرصتی برای زمین زدن من از دست نمی‌داد. نیشخندی تحویلم داد و تکیه‌اش را به صندلی سپرد.
- درسته. خیلی وقته!
زبانش را به روی ل*ب‌های مردانه‌اش کشید و به آرامی ل*ب زد:
- هنوزم پیجت رو دنبال می‌کنم.
و این جمله‌ی لعنتی، شوری در دلم راه انداخت که صورتم را گلگون‌تر ساخت. انگشتانم را به روی میز قرار دادم و ضرب آرامی گرفتم.
- خیلی فرق کردی.
چشمانش را ریز کرد و برای کشف معنی کلامم چشم ریز کرد. با ابرو اشاره‌ای به صورت جاافتاده‌اش کردم و ادامه دادم:
- اخموتر شدی. هنوزم گره‌ی ابروهات با ترفندای خاص باز می‌شه؟
چشمانش برق زدند و من این برق را مدیون زیبایی زنانگی بودم که این مدت در تمام وجودم نشسته بود. ترفندهایی که تنها میان من بود و او، از ب*وسه‌های عجیب و غریبش گرفته تا پنهانی ملاقات کردن‌مان در خانه‌اش.
بدون توجه به کلامم، دستانش را روی س*ی*نه در هم قلاب کرد و گفت:
- تو منفورترین زنی هستی که می‌شناسم خانم کرامت.
موجودی هم‌چون میله بافتنی مادربزرگم به شدت در قلبم فرو رفت و عضلات س*ی*نه‌ام را به درد آورد؛ اما خنده‌ی ریزی روی صورتم نشست که تضاد جالبی با درد درون قلبم ایجاد کرد. چشمانم را به خماری خواب رساندم و سرم را جلوتر کشیدم و به گونه‌ای که تنها او و بهار بشنوند ل*ب زدم:
- این زن منفور هم‌چنان می‌تونه خیلی جاها تو رو راضی نگه‌ داره. بهتره وقتت رو با بچه‌ها سپری نکنی.
و نگاهی تخقیرآمیز روانه‌ی بهار کردم که صورتش را تماماً بهت گرفته و رنگ از روی صورتش پریده بود.
نگاهی عصبی و‌ درمانده میان من و گرشا رد و بدل کرد و با عصبانیت غرید:
- این چی‌ می‌گه گرشا؟
لبخندی دندان‌نما تحویلش دادم و با تمسخر ل*ب زدم:
- جان! جانش رو یادت رفت بگی.


کد:
[HASH=13862]#پست_ششم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]





دست گرمش را در دستم قرار داد و ل*ب زد:
- بهار.
سری تکان دادم و زبانم را در د*ه*ان چرخاندم. نگاهی کوتاه به نیم‌رخ عصبی گرشا انداختم و همین که ل*ب باز کردم تا نسبتم را عنوان کنم، آرشا پیش‌دستی کرد و با لبخندی اجباری و لحنی هول‌زده، مرا خطاب قرار داد:
- رستا جان بفرمایید در خدمت باشیم.
دستم را عقب کشیدم و با تیزبینی او را از نظر گذراندم. بی‌تعارف به روی صندلی که اشاره کرد، قرار گرفتم و چشمانم را در صورت گرشا انداختم. بدون هیچ خجالت و حتی عذاب‌وجدانی.
چه کسی باورش می‌شد این صورت خونسرد من بعد از تحمل هفت‌سال درد، باشد؟ بعد از هفت‌سال کلنجار رفتن و غصه.
گوشه‌ی ل*بم را از درون د*ه*ان به دندان کشیدم و دستانم را به روی میز در هم قلاب کردم. نگاهی به سراسر صورت اخم‌آلود و جذابش انداختم و پرسیدم:
- احوال شما چطوره گرشا جان؟
جان را از قصد، با لحن و صدای نازک بهار بیان کردم که نگاهش را از روی میز و کیک درون بشقابش برداشت و تیرش را در اعماق قلبم فرو کرد.
- نمی‌دونستم اومدی!
از شنیدن صدای بم خاصش بعد از این همه سال آن هم از نزدیک و بدون هول و ولای این که مبادا حین چک کردنش با پیج فیک در لایوهایش لو بروم، تمام وجودم به هیجان و اعتماد به نفس بیشتری نشست و لبخندی عمیق‌تر تحویلش دادم. ناخن‌های بلندم را در میان موهایم کشیدم که نگاهش به موازات حرکت انگشت‌هایم به حرکت در آمد. گوشه‌ی ل*بم را میان دندان کشیدم و شال را مرتب‌تر روی موهایم قرار دادم. شانه‌ای بالا انداختم و بدون آن‌که به حضور بهار توجهی کنم، ل*ب زدم:
- از کجا باید می‌دونستی؟ ما خیلی وقته از هم جدا شدیم.
«چی» بلند بهار، دوئل نگاه‌مان را تغییر نداد و صورت من را به شادمانی بیشتری نشاند. چین‌های روی پیشانی‌اش از سال‌ها قبل بیشتر شده بودند و گرد خستگی تمام صورتش را پوشانده بود؛ اما فرصتی برای زمین زدن من از دست نمی‌داد. نیشخندی تحویلم داد و تکیه‌اش را به صندلی سپرد.
- درسته. خیلی وقته!
زبانش را به روی ل*ب‌های مردانه‌اش کشید و به آرامی ل*ب زد:
- هنوزم پیجت رو دنبال می‌کنم.
و این جمله‌ی لعنتی، شوری در دلم راه انداخت که صورتم را گلگون‌تر ساخت. انگشتانم را به روی میز قرار دادم و ضرب آرامی گرفتم.
- خیلی فرق کردی.
چشمانش را ریز کرد و برای کشف معنی کلامم چشم ریز کرد. با ابرو اشاره‌ای به صورت جاافتاده‌اش کردم و ادامه دادم:
- اخموتر شدی. هنوزم گره‌ی ابروهات با ترفندای خاص باز میشه؟
چشمانش برق زدند و من این برق را مدیون زیبایی زنانگی بودم که این مدت در تمام وجودم نشسته بود. ترفندهایی که تنها میان من بود و او، از ب*وسه‌های عجیب و غریبش گرفته تا پنهانی ملاقات کردن‌مان در خانه‌اش.
بدون توجه به کلامم، دستانش را روی س*ی*نه در هم قلاب کرد و گفت:
- تو منفورترین زنی هستی که می‌شناسم خانم کرامت.
موجودی هم‌چون میله بافتنی مادربزرگم به شدت در قلبم فرو رفت و عضلات س*ی*نه‌ام را به درد آورد؛ اما خنده‌ی ریزی روی صورتم نشست که تضاد جالبی با درد درون قلبم ایجاد کرد. چشمانم را به خماری خواب رساندم و سرم را جلوتر کشیدم و به گونه‌ای که تنها او و بهار بشنوند ل*ب زدم:
- این زن منفور هم‌چنان می‌تونه خیلی جاها تو رو راضی نگه‌ داره. بهتره وقتت رو با بچه‌ها سپری نکنی.
و نگاهی تخقیرآمیز روانه‌ی بهار کردم که صورتش را تماماً بهت گرفته و رنگ از روی صورتش پریده بود.
نگاهی عصبی و‌ درمانده میان من و گرشا رد و بدل کرد و با عصبانیت غرید:
- این چی می‌گه گرشا؟
لبخندی دندان‌نما تحویلش دادم و با تمسخر ل*ب زدم:
- جان! جانش رو یادت رفت بگی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_هفتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


دستش را بالا آورد و در صورتم غرید:
- شما خفه شو لطفا!
ل*ب‌هایم را تابی دادم و کمر صاف کردم. ابرویی بالا انداختم و با حالتی نمایشی با ناراحتی زمزمه کردم:
- این‌جور حرف زدن در شأن شما نیست بهار خانم!
دستانش را با عصبانیت به روی میز کوبید و فریاد کشید:
- ولی گویا این‌جور پیشنهادهای بی‌شرمانه‌ در شأن و رده‌ی خانوادگی شماست که خیلی راحت...
چینی به روی ابروهایم نشاندم و لبخندم را به سرعت فرو دادم و میان کلامش با صدایی محکم اما جدی غریدم:
- گویا گرشا جان به شما تاکید نکردند که چقدر روی آداب معاشرت حساسن.
شانه‌ای بالا انداختم و با تمسخر ادامه دادم:
- شاید هم اون‌قدر با بقیه وقت‌شون پُر بوده که زمانی برای شما نداشتند. درست میگم گرشا جان؟
و نگاه تخسم را روانه‌ی صورتش کردم که دندان به روی هم سایید و از روی صندلی برخاست.
- لطفا برو بیرون!
کف دستانم را به روی میز زدم و قامت راست کردم و بعد از در آ*غ*و*ش کشیدن خود با خنده زمزمه کردم:
- نکنه ایشون از خیانت‌های متعددی که ممکنه از سمت شما رخ بده، آگاه نیستند؟
- رستا!
فریادش همانند گذشته ابهت داشت و به روی من هم تاثیر می‌گذاشت؛ اما من دیگر دختر ساده‌ی گذشته‌ها نبودم.
- یه جوری رفتار نکن که انگاری اتفاقی نیوفتاده! کی بهت گفته من امشب اینجام که بلند شدی اومدی تا با آبروی من بازی کنی؟
ابرویی بالا انداختم و چشمان مخمورم را در صورتش گرداندم. ل*ب‌هایش را با عصبانیت به روی هم فشرد که با وقاحت تمام میز را دور زدم و در فاصله‌ی اندکی از او ایستادم.
هنوز هم برای دیدنش باید سرم را بلند می‌کردم و هم‌چنان از این تفاوت قدی بیزار بودم. دستانم را مشت کردم و با لبخند بزرگی که به خوبی حرصش را در می‌آورد سرم را بالا کشیدم و در اندک‌ترین فاصله با نفس‌هایش ل*ب زدم:
- من برگشتم آقای رستگار‌. برگشتم تا زندگیت رو جهنم کنم و مطمئن باش این کار رو می‌کنم.
دستانم را بالا آوردم و با نوازش به روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش قرار دادم که حرکت ریه‌هایش به زیر انگشتانم برای لحظاتی از حرکت ایستادند و خشمش به درماندگی عظیمی نشست و تن من از آن اتصال به لرز افتاد؛ اما حفظ ظاهر کردم و با کششی که می‌توانستم از خود در ذهنش به یادگار بذارم نجوا کردم:
- تو، نمی‌تونی از جهنم من نجات پیدا کنی عزیزم.
نمی‌دانم چه شد که برخلاف تصورم در یک حرکت، بازویم را میان پنجه‌ی قدرتمندش کشید که با تعجب و هول و ولا در میان س*ی*نه‌اش افتادم و سرم فاصله‌اش کمتر شد.
دندان به روی هم سایید و با نفس‌های د*اغ و کش‌دار، غرید:
- من خیلی وقته تو رو از زندگیم بیرون کردم. باید به یادت بیارم؟
بافت نسبتاً زخیمش را میان مشت کشیدم و از شدت فشار عصبی که متحمل می‌شدم به یک‌باره فوران کردم و در صورتش فریاد کشیدم:
- نمی‌ذارم یه روز خوش داشته باشی رستگار. قسم می‌خورم ذات کثیف‌تون رو برای همه رو کنم.
نیشخندی در صورتم زد و سرش را پایین‌تر کشید و ل*ب زد:
- بهتره بهت یادآوری کنم که تو چقدر جلوی من ناتوانی عزیزم؟
و در یک حرکت خودش را جلوتر کشید که از تصور اتفاقی که ممکن بود رخ بدهد، آتشی به جانم افتاد که هم‌چون نیش مار درد داشت و عصب‌هایم را فلج کرد. چشمانم به اندازه‌ای درشت شدند که تمام اجزای صورتش در کادر دیدم قرار گرفت و چشمان یاغی و عصیانگرش اعلام جنگ را در سرم فریاد کشیدند.



کد:
[HASH=13868]#پست_هفتم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]





دستش را بالا آورد و در صورتم غرید:
- شما خفه شو لطفا!
ل*ب‌هایم را تابی دادم و کمر صاف کردم. ابرویی بالا انداختم و با حالتی نمایشی با ناراحتی زمزمه کردم:
- این‌جور حرف زدن در شأن شما نیست بهار خانم!
دستانش را با عصبانیت به روی میز کوبید و فریاد کشید:
- ولی گویا این‌جور پیشنهادهای بی‌شرمانه‌ در شأن و رده‌ی خانوادگی شماست که خیلی راحت...
چینی به روی ابروهایم نشاندم و لبخندم را به سرعت فرو دادم و میان کلامش با صدایی محکم اما جدی غریدم:
- گویا گرشا جان به شما تاکید نکردند که چقدر روی آداب معاشرت حساسن.
شانه‌ای بالا انداختم و با تمسخر ادامه دادم:
- شاید هم اون‌قدر با بقیه وقت‌شون پُر بوده که زمانی برای شما نداشتند. درست میگم گرشا جان؟
و نگاه تخسم را روانه‌ی صورتش کردم که دندان به روی هم سایید و از روی صندلی برخاست.
- لطفا برو بیرون!
کف دستانم را به روی میز زدم و قامت راست کردم و بعد از در آ*غ*و*ش کشیدن خود با خنده زمزمه کردم:
- نکنه ایشون از خیانت‌های متعددی که ممکنه از سمت شما رخ بده، آگاه نیستند؟
- رستا!
فریادش همانند گذشته ابهت داشت و به روی من هم تاثیر می‌گذاشت؛ اما من دیگر دختر ساده‌ی گذشته‌ها نبودم.
- یه جوری رفتار نکن که انگاری اتفاقی نیوفتاده! کی بهت گفته من امشب اینجام که بلند شدی اومدی تا با آبروی من بازی کنی؟
 ابرویی بالا انداختم و چشمان مخمورم را در صورتش گرداندم. ل*ب‌هایش را با عصبانیت به روی هم فشرد که با وقاحت تمام میز را دور زدم و در فاصله‌ی اندکی از او ایستادم.
هنوز هم برای دیدنش باید سرم را بلند می‌کردم و هم‌چنان از این تفاوت قدی بیزار بودم. دستانم را مشت کردم و با لبخند بزرگی که به خوبی حرصش را در می‌آورد سرم را بالا کشیدم و در اندک‌ترین فاصله با نفس‌هایش ل*ب زدم:
- من برگشتم آقای رستگار‌. برگشتم تا زندگیت رو جهنم کنم و مطمئن باش این کار رو می‌کنم.
دستانم را بالا آوردم و با نوازش به روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش قرار دادم که حرکت ریه‌هایش به زیر انگشتانم برای لحظاتی از حرکت ایستادند و خشمش به درماندگی عظیمی نشست و تن من از آن اتصال به لرز افتاد؛ اما حفظ ظاهر کردم و با کششی که می‌توانستم از خود در ذهنش به یادگار بذارم نجوا کردم:
- تو، نمی‌تونی از جهنم من نجات پیدا کنی عزیزم.
نمی‌دانم چه شد که برخلاف تصورم در یک حرکت، بازویم را میان پنجه‌ی قدرتمندش کشید که با تعجب و هول و ولا در میان س*ی*نه‌اش افتادم و سرم فاصله‌اش کمتر شد.
دندان به روی هم سایید و با نفس‌های د*اغ و کش‌دار، غرید:
- من خیلی وقته تو رو از زندگیم بیرون کردم. باید به یادت بیارم؟
بافت نسبتاً زخیمش را میان مشت کشیدم و از شدت فشار عصبی که متحمل می‌شدم به یک‌باره فوران کردم و در صورتش فریاد کشیدم:
- نمی‌ذارم یه روز خوش داشته باشی رستگار. قسم می‌خورم ذات کثیف‌تون رو برای همه رو کنم.
نیشخندی در صورتم زد و سرش را پایین‌تر کشید و ل*ب زد:
- بهتره بهت یادآوری کنم که تو چقدر جلوی من ناتوانی عزیزم؟
و در یک حرکت خودش را جلوتر کشید که از تصور اتفاقی که ممکن بود رخ بدهد، آتشی به جانم افتاد که هم‌چون نیش مار درد داشت و عصب‌هایم را فلج کرد. چشمانم به اندازه‌ای درشت شدند که تمام اجزای صورتش در کادر دیدم قرار گرفت و چشمان یاغی و عصیانگرش اعلام جنگ را در سرم فریاد کشیدند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,268
امتیازها
113
کیف پول من
9,253
Points
2
#پست_هشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

نفس‌هایش را به زیر گوشم رها کرد و ل*ب زد:
- کسی که همه‌چی رو نابود کرد، تو بودی؛ اما هم‌چنان، کسی که می‌تونه تو رو نابود کنه، منم.
سرش را که عقب کشید، نیش مار در بدنم بیشتر پیشروی کرد و بی‌حسی مطلق را به جان‌شان انداخت. صورت پیروزش، عصبانیتم را دوچندان کرد و از تحقیری که احساسات گذشته‌ام به جانم انداخت چشمانم به سوزش افتادند و ترک بزرگی به روی قلبم افتاد. از شدت انزجار دیدن این رویش و حقیر شدنم در پیش چشمانش، ناخودآگاه دستم بالا آمد و به روی گونه‌اش نشست که صدای بلند و مهیبش در سالن پیچید و صدای عصبی آرشا که نامم را خطاب می‌کرد هم نتوانست با آن رقابت کند. قدمی به عقب برداشتم و بدون آن‌که منتظر برگشتن صورتش به سمتم شوم، با نفرت او را خطاب قرار دادم:
- تو، کثیف‌تری مردی هستی که می‌شناسم.
به سرعت سرش را برگرداند و با صورتی برزخی و نگاهی که رگه‌های سرخ آتشینی را در خود جای داده بود، جلو آمد و در صورتم توپید:
- پس به نفعته از این مرد کثیف دوری کنی، چون از اون زمانی که منو می‌شناختی خیلی چیزا عوض شده.
ل*ب‌هایم به زلزله‌ای هفت ریشتری ایستادند و زانوهایم چنان درد گرفتند که دیگر تاب ایستادن نداشتم؛ اما نتوانستم آن درد را به تنهایی به دوش بکشم که به سرعت به سمت کیفم رفتم و میان انگشتانم کشیدم و به سمتش چرخیدم. نگاه خشمگینش هم‌چنان مرا دنبال می‌کرد و با برگشتنم شدت نفس‌های عصبی و عمیقش دو چندان شد.
- بله. تو خیلی ع*و*ضی شدی و البته...
نگاهی به سرتاپایش انداختم و ادامه دادم:
- باید یادآور بشم که این توی خون شما رستگارهاست.
چشم‌ درشت کرد و همین که قدمی بلند به سمتم برداشت و هم‌چون گرگی یورش کرد، به سرعت قدمی به عقب برداشتم و آرشا میان‌مان قرار گرفت و دستانش را به روی شانه‌هایش قرار داد و غرید:
- بس کن! نمی‌بینی هدفش عصبی کردن توئه؟
نیشخندی تحویل صورت نفرت‌بار آرشا دادم و حینی که عقب عقب قدم برمی‌داشتم، او را مخاطب قرار دادم:
- دو کلوم از رستگاره ع*و*ضی که خوب شبیه باباش شده!
این‌بار خون به صورت هر دو هجوم آورد که تعللی نکردم و به سرعت قدم‌هایم افزودم و به سرعت راه خروج را در پیش گرفتم.
صدای داد عصبی گرشا، آتش درون قلبم را فروکش کرد و تحقیری که به شخصیتم روا داشت را به خوبی جبران کرد؛ اما اثری از آرامشی که انتظارش را می‌کشیدم، نبود. با دیدن مرصاد که درمانده و گوشی به دست مقابل در ایستاده بود، نفس‌زنان دست در کیفم بردم و بسته‌ی امانتی پدرش را بیرون آوردم و مقابلش ایستادم. به سرعت گوشی را از گوشش فاصله داد و با اخم تشر زد:
- کارت خیلی اشتباه بود. تو نباید...
صدای عصبی آرشا برای نگه‌داشتن برادرش که نزدیک‌تر و بلندتر شد، بسته را به دستش دادم و حینی که در را باز می‌کردم، توضیح دادم:
- امانتی باباته. گفت می‌دونی چیه!
و به سرعت با یک خداحافظی بیرون زدم و خودم را به ماشین رساندم. با دیدن گرشا برزخی که هم‌چون گرگی زخمی میان چارچوب ایستاده بود، نفهمیدم چطوری پا روی گ*از گذاشتم و آن معرکه را ترک کردم.
جیغ خفیفی از هیجان کشیدم و مشت‌های کوچکم را به روی فرمان کوبیدم؛ اما در گیر و دار آن خنده‌های بلند، به یک آن گونه‌هایم به خیسی نشستند و تمام دردهایی که مخفی‌شان می‌کردم، به یکباره هم‌چون دملی قدیمی سر باز زدند.
بغضی که بالا آمده بود بالاخره خودی نشان داد و با شدتی هم‌چون بمب هسته‌ای هیروشیما ترکید و ویرانی عظیمی از خود به جای گذاشت. ویرانی که نتیجه‌اش صورتی خیس از اشک شد و بلند شدن صدای هق هق در کابین ماشین‌. دستم را روی قلبم مشت کردم و با درد نامش را به زبان آوردم.
لعنت به آن روزی که گرشا را به دنیای کوچکم راه دادم. لعنت به آن لبخندهای زیبایش که مرا از راه به در کرد. لعنت به من که هم‌چنان دلم با او صاف نمی‌شد. لعنت!

کد:
[HASH=13874]#پست_هشتم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]



نفس‌هایش را به زیر گوشم رها کرد و ل*ب زد:
- کسی که همه‌چی رو نابود کرد، تو بودی؛ اما هم‌چنان، کسی که می‌تونه تو رو نابود کنه، منم.
سرش را که عقب کشید، نیش مار در بدنم بیشتر پیشروی کرد و بی‌حسی مطلق را به جان‌شان انداخت. صورت پیروزش، عصبانیتم را دوچندان کرد و از تحقیری که احساسات گذشته‌ام به جانم انداخت چشمانم به سوزش افتادند و ترک بزرگی به روی قلبم افتاد. از شدت انزجار دیدن این رویش و حقیر شدنم در پیش چشمانش، ناخودآگاه دستم بالا آمد و به روی گونه‌اش نشست که صدای بلند و مهیبش در سالن پیچید و صدای عصبی آرشا که نامم را خطاب می‌کرد هم نتوانست با آن رقابت کند. قدمی به عقب برداشتم و بدون آن‌که منتظر برگشتن صورتش به سمتم شوم، با نفرت او را خطاب قرار دادم:
- تو، کثیف‌تری مردی هستی که می‌شناسم.
به سرعت سرش را برگرداند و با صورتی برزخی و نگاهی که رگه‌های سرخ آتشینی را در خود جای داده بود، جلو آمد و در صورتم توپید:
- پس به نفعته از این مرد کثیف دوری کنی؛ چون از اون زمانی که منو می‌شناختی خیلی چیزا عوض شده.
ل*ب‌هایم به زلزله‌ای هفت ریشتری ایستادند و زانوهایم چنان درد گرفتند که دیگر تاب ایستادن نداشتم؛ اما نتوانستم آن درد را به تنهایی به دوش بکشم که به سرعت به سمت کیفم رفتم و میان انگشتانم کشیدم و به سمتش چرخیدم. نگاه خشمگینش هم‌چنان مرا دنبال می‌کرد و با برگشتنم شدت نفس‌های عصبی و عمیقش دو چندان شد.
- بله. تو خیلی ع*و*ضی شدی و البته...
نگاهی به سرتاپایش انداختم و ادامه دادم:
- باید یادآور بشم که این توی خون شما رستگارهاست.
چشم‌ درشت کرد و همین که قدمی بلند به سمتم برداشت و هم‌چون گرگی یورش کرد، به سرعت قدمی به عقب برداشتم و آرشا میان‌مان قرار گرفت و دستانش را به روی شانه‌هایش قرار داد و غرید:
- بس کن! نمی‌بینی هدفش عصبی کردن توئه؟
نیشخندی تحویل صورت نفرت‌بار آرشا دادم و حینی که عقب عقب قدم برمی‌داشتم، او را مخاطب قرار دادم:
- دو کلوم از رستگاره ع*و*ضی که خوب شبیه باباش شده!
این‌بار خون به صورت هر دو هجوم آورد که تعللی نکردم و به سرعت قدم‌هایم افزودم و به سرعت راه خروج را در پیش گرفتم.
صدای داد عصبی گرشا، آتش درون قلبم را فروکش کرد و تحقیری که به شخصیتم روا داشت را به خوبی جبران کرد؛ اما اثری از آرامشی که انتظارش را می‌کشیدم، نبود. با دیدن مرصاد که درمانده و گوشی به دست مقابل در ایستاده بود، نفس‌زنان دست در کیفم بردم و بسته‌ی امانتی پدرش را بیرون آوردم و مقابلش ایستادم. به سرعت گوشی را از گوشش فاصله داد و با اخم تشر زد:
- کارت خیلی اشتباه بود. تو نباید...
صدای عصبی آرشا برای نگه‌داشتن برادرش که نزدیک‌تر و بلندتر شد، بسته را به دستش دادم و حینی که در را باز می‌کردم، توضیح دادم:
- امانتی باباته. گفت می‌دونی چیه!
و به سرعت با یک خداحافظی بیرون زدم و خودم را به ماشین رساندم. با دیدن گرشا برزخی که هم‌چون گرگی زخمی میان چارچوب ایستاده بود، نفهمیدم چطوری پا روی گ*از گذاشتم و آن معرکه را ترک کردم.
جیغ خفیفی از هیجان کشیدم و مشت‌های کوچکم را به روی فرمان کوبیدم؛ اما در گیر و دار آن خنده‌های بلند، به یک آن گونه‌هایم به خیسی نشستند و تمام دردهایی که مخفی‌شان می‌کردم، به یکباره هم‌چون دملی قدیمی سر باز زدند.
بغضی که بالا آمده بود بالاخره خودی نشان داد و با شدتی هم‌چون بمب هسته‌ای هیروشیما ترکید و ویرانی عظیمی از خود به جای گذاشت. ویرانی که نتیجه‌اش صورتی خیس از اشک شد و بلند شدن صدای هق هق در کابین ماشین‌. دستم را روی قلبم مشت کردم و با درد نامش را به زبان آوردم.
لعنت به آن روزی که گرشا را به دنیای کوچکم راه دادم. لعنت به آن لبخندهای زیبایش که مرا از راه به در کرد. لعنت به من که هم‌چنان دلم با او صاف نمی‌شد. لعنت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا