#پست_صدوبیستوسه
#پست_پایانی
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
هقهق و گریهی بلندم را با فشردن ل*بهایم و قرار دادن دندانهایم به روی هم خاموش کردم و بیتوجه به سر و صدای اورژانس و کد احیا برای بیماری بینوا، گوش و قلب و باورهایم را به مردی دادم که تنش را بار دیگر عقب کشید و گوشیاش را مقابلم...
#پست_صدوبیستودو
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
به سمت آوش چرخیدم و با التماس نگاهش کردم که سری تکان داد و گفت:
- باشه، آرومشون که کردم برمیگردم.
سری تکان دادم و او به دنبال عمو رفت. اشکهای نشسته در چشمانم را به راحتی روان کردم و پرستار حین چک کردن اکسیژن خون و ضربان قلب به نرمش تشر زد:
-...
#پست_صدوبیستویک
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
نشسته بر روی مبل و مغموم خیره به دستان بینمکم بیهیچ حرفی منتظر بیرون آمدن عمو از اتاق بودم. گرشا، بدون حرفی اضافه، ما را به اینجا آورد و روشنا را به آ*غ*و*ش عمو سپرد. حالا یکی منتظر و دیگری ناراحت و گرفته روی مبلها نشسته بودیم و زنعمو و آرشا...
#پست_صدوبیست
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
نگاه مبهوتم از چشمان عسلیاش به سمت دختر سر به زیرش کشیده شد. فین فین کنان سر بلند کرد و با هقهق ل*ب زد:
- من، من فکر کردم روشنا هم مثل منه، آخه مامان و بابای من همدیگه رو دوست ندارن.
بغض صدایش، دلم را لرزاند و چشمان خیسش اشک را روانهی چشمانم کرد...
#پست_صدونوزده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
«فصل آخر»
آخرین شبگیر اندوه
آخرین راز برملا شده
ماشین را در گوشهی خیابان درگیر ترافیک رها کردم و برای رسیدن به روشنا، دواندوان به سمت خیابان دیگر دویدم.
صدای مدیر مدرسهشان هنوز در سرم میکوبید و حال ناخوش روشنا را بریم تداعی میکرد.
«خانم...
#پست_صدوهجده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
بهار را با فریاد صدا کرد؛ اما صدایی از سمتش نیامد. صورتم را از اشک زدودم و قاب عکس سهنفرهمان که محبوب دخترم بود را به چمدان منتقل کردم. مرا چه فرض کرده بود؟ ابله؟ هالو؟
تیر کشیدن سرم را همانند قلبم، پشت گوش فرستادم و با بستن زیپ چمدان، کمر...
#پست_صدوهفده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
و ادامهی کلامش را همسر مهربانش ادا کرد.
- بله عزیزم. با اون عقدی که شادمهر برام گرفت و نامزدی که بابام ترتیبش رو داد، انگاری دوتا عروسی تجربه کردم. من تصمیم دارم هزینهاش رو به یکی از آشناهامون بدم که میخواد دخترش رو عروس کنه؛ اما متاسفانه توان...
#پست_صدوشانزده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
- نه! من عمو رو دوست دارم هانیه. عمو خوبه؛ خیلی خوبه.
شانهام را بار دیگر نوازش کرد و گونههای خیسم را ب*و*سید.
- میدونم درد میکشی. حق داری اگه بخوایی دیگه نگاهت بهشون نیوفته؛ اما میدونی وقتی رفتی، روشنا از خواب بیدار شد اول سراغ کیو گرفت؟...
#پست_صدوپانزده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
گرشا نگاه دزدید و با صدایی ضعیف پاسخ داد.
- یه اتفاق کوچیک بود که مامانت بخاطر همون نمیخواست...
مامان به سرعت به سمتم چرخید و با صدای بلند تقریباً فریاد کشید:
- باید داد میزدم از دیدن صورتت شرمم میشه؟ باید حتما به ز*ب*ون میآوردم که از...
#پست_صدوچهارده
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
با کلام صریح و قاطعش، خیالم را به کل راحت کرد. نفسی گرفتم و اینبار من انگشتانم را عقب کشیدم تا دستانم را از عرق سردش نجات بدهم.
- خب؟ میخوای چیکار کنی؟
کف دستانم را به روی شلوارم کشیدم و با تعجب پرسیدم:
- در مورد چی؟
دستانش را در آ*غ*و*ش کشید و با...