.Melina.
مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
با بغض توی ب*غ*ل گرشا گوله شده. چشمهاش رو بسته و انگار میترسه که بخواد بازشون بکنه. آزیتا بیرحمانه میگه:
- نمیخواد اونجوری کنی. اگه ناراحتی واقعی برم بمیرم؟ یا شاید هم خیلی دلت شکسته چون من با آتش ازدواج کردم؟ نه؟
گرشا با اخم وحشتناکی به آزیتا خیره میمونه.
- دهنت رو ببند! این همه وقت بهت کمک کردم اخرش هم دیدم چی شد.
با سرعت به سمت گیتی میرم و روبهروش میشینم.
- ببین گیتی، بزار تعریف کنم.
جوری میترسم از اینکه دوباره چیزی بشه که نتونم بهش بگم، تند تند حرف میزنم.
- من... یعنی من نه! چیزه... آزیتا یواشکی ازدواج کرد! ولی با من نه! با یه آشغال که بعداً فهمیدیم یه خلافکاره... خب تا اینجا داشته باش. آیلین بچهی من نیست. آزیتا خیلی دیر متوجه شد یارو چیکاره هستش. اون زمان حامله بود. وقتی پدرت متوجه شد کمرش شکست. تصمیم گرفت طلاق بگیره؛ ولی وقتی فهمید حامله هستش بابات کلا از خونه بیرونش کرد. پسره هنوز دنبال آزیتا بود. شوخی که نبود یارو خلافکار بود کلی داستان داشت. مجبور شدم الکی باهاش بشینم سر سفره عقد که مثلا این زن من شده این هم بچهی منه. بعد دیدیم پسره ول کن نیست. بابات و من نصف داراییهامون رو فروختیم گذاشتیم رو هم خانوم رو فرستادیم آمریکا؛ تا یه مدت گم و گور بشه. پسره فهمیده بود آزیتا بچهاش رو میخواد ببره. مجبور شدم آیلین رو نگه دارم. آزیتا که رفت امریکا به همه گفتیم مرده! نمیتونستیم به تو چیزی بگیم تو خودت حالت بد بود داشتی... نمیخوام بگم گیتی. فقط درکم کن باشه؟
گیتی، به خدا من شناسانامهام سفیدِ سفیده.
حجم اطلاعات دریافتیش، زیاد شده. میتونم از چشمهای متعجبش بخونم. با پوزخند میگه:
- ببینم؟ چهقدر فکر کردید این چرت و پرتها به ذهنتون رسید؟
خشکم میزنه. آزیتا شروع میکنه به حرف زدن:
- از اول هم بیچشم و رو بودی! میخوای باور کن میخوای نکن. من از اول هم به آتش گفتم لیاقت نداره بهش واقعیت رو بگیم.
-خیلی بامزهای آزیتا. اصلاً چهجوری میشه الکی بدون مدارک گفت یه نفر مرده؟ بعد هم... خب... .
انگار بهونهای دستش رو نمیگیره. خودش هم بین این داستانها گم و گور شده.
- من باور نمیکنم. هر داستانی دوست دارید ببافید من دیگه خامِتون نمیشم.
خنثی نگاهش میکنم و با غم میگم.
- گیتی! تو رو خدا یه کم فکر کن. من دروغ نمیگم. دیگه نمیتونم تو رو کنار پرداد و هزار کوفت و زهرمار دیگه ببینم.
- من چهجوری تونستم تو رو کنار خواهرم ببینم؟ تو هم عادت میکنی.
سوار ماشین میشن و نامردانه از جلوی چشمهای بهت زدهام دور میشن.
***
*گیتی*
- باور کردی؟
- نه بابا دیوونهام؟
گرشا حرفش رو میخوره؛ اما باز تحمل نمیکنه و میگه:
- حالا میگم... شاید هم راست باشهها!
با بغض میگم.
- نه نیست. اصلاً نمیدونم! آره من نمیدونم. الان نیاز دارم برم داخل اتاقم به دیوار خیره بمونم و از فکر و خیال بمیرم.
#آتشگر_گیتی
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
- نمیخواد اونجوری کنی. اگه ناراحتی واقعی برم بمیرم؟ یا شاید هم خیلی دلت شکسته چون من با آتش ازدواج کردم؟ نه؟
گرشا با اخم وحشتناکی به آزیتا خیره میمونه.
- دهنت رو ببند! این همه وقت بهت کمک کردم اخرش هم دیدم چی شد.
با سرعت به سمت گیتی میرم و روبهروش میشینم.
- ببین گیتی، بزار تعریف کنم.
جوری میترسم از اینکه دوباره چیزی بشه که نتونم بهش بگم، تند تند حرف میزنم.
- من... یعنی من نه! چیزه... آزیتا یواشکی ازدواج کرد! ولی با من نه! با یه آشغال که بعداً فهمیدیم یه خلافکاره... خب تا اینجا داشته باش. آیلین بچهی من نیست. آزیتا خیلی دیر متوجه شد یارو چیکاره هستش. اون زمان حامله بود. وقتی پدرت متوجه شد کمرش شکست. تصمیم گرفت طلاق بگیره؛ ولی وقتی فهمید حامله هستش بابات کلا از خونه بیرونش کرد. پسره هنوز دنبال آزیتا بود. شوخی که نبود یارو خلافکار بود کلی داستان داشت. مجبور شدم الکی باهاش بشینم سر سفره عقد که مثلا این زن من شده این هم بچهی منه. بعد دیدیم پسره ول کن نیست. بابات و من نصف داراییهامون رو فروختیم گذاشتیم رو هم خانوم رو فرستادیم آمریکا؛ تا یه مدت گم و گور بشه. پسره فهمیده بود آزیتا بچهاش رو میخواد ببره. مجبور شدم آیلین رو نگه دارم. آزیتا که رفت امریکا به همه گفتیم مرده! نمیتونستیم به تو چیزی بگیم تو خودت حالت بد بود داشتی... نمیخوام بگم گیتی. فقط درکم کن باشه؟
گیتی، به خدا من شناسانامهام سفیدِ سفیده.
حجم اطلاعات دریافتیش، زیاد شده. میتونم از چشمهای متعجبش بخونم. با پوزخند میگه:
- ببینم؟ چهقدر فکر کردید این چرت و پرتها به ذهنتون رسید؟
خشکم میزنه. آزیتا شروع میکنه به حرف زدن:
- از اول هم بیچشم و رو بودی! میخوای باور کن میخوای نکن. من از اول هم به آتش گفتم لیاقت نداره بهش واقعیت رو بگیم.
-خیلی بامزهای آزیتا. اصلاً چهجوری میشه الکی بدون مدارک گفت یه نفر مرده؟ بعد هم... خب... .
انگار بهونهای دستش رو نمیگیره. خودش هم بین این داستانها گم و گور شده.
- من باور نمیکنم. هر داستانی دوست دارید ببافید من دیگه خامِتون نمیشم.
خنثی نگاهش میکنم و با غم میگم.
- گیتی! تو رو خدا یه کم فکر کن. من دروغ نمیگم. دیگه نمیتونم تو رو کنار پرداد و هزار کوفت و زهرمار دیگه ببینم.
- من چهجوری تونستم تو رو کنار خواهرم ببینم؟ تو هم عادت میکنی.
سوار ماشین میشن و نامردانه از جلوی چشمهای بهت زدهام دور میشن.
***
*گیتی*
- باور کردی؟
- نه بابا دیوونهام؟
گرشا حرفش رو میخوره؛ اما باز تحمل نمیکنه و میگه:
- حالا میگم... شاید هم راست باشهها!
با بغض میگم.
- نه نیست. اصلاً نمیدونم! آره من نمیدونم. الان نیاز دارم برم داخل اتاقم به دیوار خیره بمونم و از فکر و خیال بمیرم.
کد:
با بغض توی ب*غ*ل گرشا گوله شده. چشمهاش رو بسته و انگار میترسه که بخواد بازشون بکنه. آزیتا بیرحمانه میگه:
- نمیخواد اونجوری کنی. اگه ناراحتی واقعی برم بمیرم؟ یا شاید هم خیلی دلت شکسته چون من با آتش ازدواج کردم؟ نه؟
گرشا با اخم وحشتناکی به آزیتا خیره میمونه.
- دهنت رو ببند! این همه وقت بهت کمک کردم اخرش هم دیدم چی شد.
با سرعت به سمت گیتی میرم و روبهروش میشینم.
- ببین گیتی، بزار تعریف کنم.
جوری میترسم از اینکه دوباره چیزی بشه که نتونم بهش بگم، تند تند حرف میزنم.
- من... یعنی من نه! چیزه... آزیتا یواشکی ازدواج کرد! ولی با من نه! با یه آشغال که بعداً فهمیدیم یه خلافکاره... خب تا اینجا داشته باش. آیلین بچهی من نیست. آزیتا خیلی دیر متوجه شد یارو چیکاره هستش. اون زمان حامله بود. وقتی پدرت متوجه شد کمرش شکست. تصمیم گرفت طلاق بگیره؛ ولی وقتی فهمید حامله هستش بابات کلا از خونه بیرونش کرد. پسره هنوز دنبال آزیتا بود. شوخی که نبود یارو خلافکار بود کلی داستان داشت. مجبور شدم الکی باهاش بشینم سر سفره عقد که مثلا این زن من شده این هم بچهی منه. بعد دیدیم پسره ول کن نیست. بابات و من نصف داراییهامون رو فروختیم گذاشتیم رو هم خانوم رو فرستادیم آمریکا؛ تا یه مدت گم و گور بشه. پسره فهمیده بود آزیتا بچهاش رو میخواد ببره. مجبور شدم آیلین رو نگه دارم. آزیتا که رفت امریکا به همه گفتیم مرده! نمیتونستیم به تو چیزی بگیم تو خودت حالت بد بود داشتی... نمیخوام بگم گیتی. فقط درکم کن باشه؟
گیتی، به خدا من شناسانامهام سفیدِ سفیده.
حجم اطلاعات دریافتیش، زیاد شده. میتونم از چشمهای متعجبش بخونم. با پوزخند میگه:
- ببینم؟ چهقدر فکر کردید این چرت و پرتها به ذهنتون رسید؟
خشکم میزنه. آزیتا شروع میکنه به حرف زدن:
- از اول هم بیچشم و رو بودی! میخوای باور کن میخوای نکن. من از اول هم به آتش گفتم لیاقت نداره بهش واقعیت رو بگیم.
-خیلی بامزهای آزیتا. اصلاً چهجوری میشه الکی بدون مدارک گفت یه نفر مرده؟ بعد هم... خب... .
انگار بهونهای دستش رو نمیگیره. خودش هم بین این داستانها گم و گور شده.
- من باور نمیکنم. هر داستانی دوست دارید ببافید من دیگه خامِتون نمیشم.
خنثی نگاهش میکنم و با غم میگم.
- گیتی! تو رو خدا یه کم فکر کن. من دروغ نمیگم. دیگه نمیتونم تو رو کنار پرداد و هزار کوفت و زهرمار دیگه ببینم.
- من چهجوری تونستم تو رو کنار خواهرم ببینم؟ تو هم عادت میکنی.
سوار ماشین میشن و نامردانه از جلوی چشمهای بهت زدهام دور میشن.
***
*گیتی*
- باور کردی؟
- نه بابا دیوونهام؟
گرشا حرفش رو میخوره؛ اما باز تحمل نمیکنه و میگه:
- حالا میگم... شاید هم راست باشهها!
با بغض میگم.
- نه نیست. اصلاً نمیدونم! آره من نمیدونم. الان نیاز دارم برم داخل اتاقم به دیوار خیره بمونم و از فکر و خیال بمیرم.
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: