• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال ویراستاری رمان آتشگرگیتی | اثر ملینا نامور کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

رمان چطوره؟

  • خیلی خوب

    رای: 3 75.0%
  • متوسط

    رای: 1 25.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
طراح آزمایشی
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,059
لایک‌ها
3,540
امتیازها
73
محل سکونت
سیاره یک عدد توت فرنگی🍓
کیف پول من
59,739
Points
1,469
***
‌پرداد خودش در تعجب بود چه‌جوری الان من نامزدش شدم. چه‌طور انقدر زود؟ خان بابا با ازدواج من با پرداد موافق بود چرا؟ چون یه روانشناسه و از نظر بابا بزرگ من باید تحت نظر روانشناس باشم چی بهتر که همسرم روانشناس باشه و مهمترینش آتش از یادم میره چه خیالیه، واقعاً یعنی از یادم میره؟ مگه میشه انقدر زود؟ چشمام رو بستم ولی با دست‌های پرداد روی دست‌هام بازشون کردم.
پرداد: گیتی جانم بیدار شدی. گیتی نمی‌دونی چه‌قدر خوش‌حالم باورم نمیشه تو الان نامزدمی.
خندیدم و نگاهش کردم. مثل بچه‌های کوچیک ذوق کرده بود.چه خوشحال بود، واقعا این خوشحالیش رو نمی‌تونستم درک کنم. البته اون عاشق منه بایدم خوشحال باشه.
پرداد: گیتی بریم رستوران؟
- بریم.
خوشحال به سمت رستوران روند و دست‌هام رو گرفت.
پرداد: گیتی بگو دوستم داری؟
- اه پرداد هندی بازی در نیار خوشم نمیاد یه بار بهت گفتم دیگه.
پرداد: خیلی خوشحالم. تو مال منی نه؟ دیگه مال منی؟ گیتی بهت قول میدم تمام رنج‌های این چهار سال رو برات پاک کنم، حالا اسم بچه‌هامون رو چی بذاریم؟
یهو خندم گرفت و...
- چی اسم بچه‌هامون؟
پرداد: نخند گیتی. اره دیگه اسم یکیشون رو بزاریم پرهام که پسر میشه اسم اون یکی گیتا، دخترمون!
به خیال های خامش خندیدم و سرم رو به نشونه باشه تکون دادم. وقتی به رستوران رسیدیم دستم رو گرفت و کشید.
پرداد: گیتی؟
- چیه؟
پرداد: گیتی تو واقعا به خواست خودت با من ازدواج کردی؟
- چی؟ معلومه... اصلاً کسی هم تو این دنیا هست بتونه گیتی لجباز رو خام کنه!
پرداد: اره! نیست؟ یکیش آتش.
با اومدن اسمش صورتم تلخ شد و با اخم نگاهش کردم.
- میمون، خر، احمق.
پرداد: گیتی!؟
با عصبانیت گفتم:
- هان!
پرداد: تاحالا ندیدم فحش بدی؟
- هیس پرداد از دستت عصبیم.
پرداد: تو چی می‌خوری؟
صورتم رو به طرفی کردم و با اخم گفتم:
-همونی که تو می‌خوری.
پرداد: باشه.
به سمت گارسون کرد و سفارش داد.
پرداد: گیتی فکر کردی نمی‌دونم فکرت هنوز پیشه آتشه؟ مثلاً من روانشناسما!
با عصبانیت و کلافگی گفتم:
- دیوونه شدی پرداد، من الان نامزدتم دیگه... دیگه چی می‌خوای؟ گفتم که دوست دارم!
کد:
***

‌پرداد خودش در تعجب بود چه‌جوری الان من نامزدش شدم. چه‌طور انقدر زود؟ خان بابا با ازدواج من با پرداد موافق بود چرا؟ چون یه روانشناسه و از نظر بابا بزرگ من باید تحت نظر روانشناس باشم چی بهتر که همسرم روانشناس باشه و مهمترینش آتش از یادم میره چه خیالیه، واقعاً یعنی از یادم میره؟ مگه میشه انقدر زود؟ چشمام رو بستم ولی با دست‌های پرداد روی دست‌هام بازشون کردم.

پرداد: گیتی جانم بیدار شدی. گیتی نمی‌دونی چه‌قدر خوش‌حالم باورم نمیشه تو الان نامزدمی.

خندیدم و نگاهش کردم. مثل بچه‌های کوچیک ذوق کرده بود.چه خوشحال بود، واقعا این خوشحالیش رو نمی‌تونستم درک کنم. البته اون عاشق منه بایدم خوشحال باشه.

پرداد: گیتی بریم رستوران؟

- بریم.

خوشحال به سمت رستوران روند و دست‌هام رو گرفت.

پرداد: گیتی بگو دوستم داری؟

- اه پرداد هندی بازی در نیار خوشم نمیاد یه بار بهت گفتم دیگه.

پرداد: خیلی خوشحالم. تو مال منی نه؟ دیگه مال منی؟ گیتی بهت قول میدم تمام رنج‌های این چهار سال رو برات پاک کنم، حالا اسم بچه‌هامون رو چی بذاریم؟

یهو خندم گرفت و...

- چی اسم بچه‌هامون؟

پرداد: نخند گیتی. اره دیگه اسم یکیشون رو بزاریم پرهام که پسر میشه اسم اون یکی گیتا، دخترمون!

به خیال های خامش خندیدم و سرم رو به نشونه باشه تکون دادم. وقتی به رستوران رسیدیم دستم رو گرفت و کشید.

پرداد: گیتی؟

- چیه؟

پرداد: گیتی تو واقعا به خواست خودت با من ازدواج کردی؟

- چی؟ معلومه... اصلاً کسی هم تو این دنیا هست بتونه گیتی لجباز رو خام کنه!

پرداد: اره! نیست؟ یکیش آتش.

با اومدن اسمش صورتم تلخ شد و با اخم نگاهش کردم.

- میمون، خر، احمق.

پرداد: گیتی!؟

با عصبانیت گفتم:

- هان!

پرداد: تاحالا ندیدم فحش بدی؟

- هیس پرداد از دستت عصبیم.

پرداد: تو چی می‌خوری؟

صورتم رو به طرفی کردم و با اخم گفتم:

-همونی که تو می‌خوری.

پرداد: باشه.

به سمت گارسون کرد و سفارش داد.

پرداد: گیتی فکر کردی نمی‌دونم فکرت هنوز پیشه آتشه؟ مثلاً من روانشناسما!

با عصبانیت و کلافگی گفتم:

- دیوونه شدی پرداد، من الان نامزدتم دیگه... دیگه چی می‌خوای؟ گفتم که دوست دارم!
#آتشگر_گیتی
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
طراح آزمایشی
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,059
لایک‌ها
3,540
امتیازها
73
محل سکونت
سیاره یک عدد توت فرنگی🍓
کیف پول من
59,739
Points
1,469
پرداد: باورت کنم گیتی؟
دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و گفتم:
- پرداد جان انگار که پارانوئید داری‌ها!
پرداد: گیتی!
- چیه خب.
با کلافگی گفت:
پرداد: ا*و*ف، به خدا من از دست تو دیوونه میشم.
- بشو خب.
پرداد: پرو!
بعد از خوردن غذا به سمت بیرون هدایتم کرد.
پرداد: فردا تولد پریا هست بریم خرید.
- پریا؟
سرش رو تکون داد و گفت:
پرداد: اره.
- باشه.
پرداد: من زودتر کت و شلوار خریدم فقط تو برو خرید.
به سمت مرکز خرید رفتیم. دیگه هیچ چیزم مثل قبل نمی‌شد... دیگه مثل قبل علاقه به طول دادن خرید و نگاه کردن به همه‌ی ویترین‌ها نداشتم. یک گردبند نقره برای کادوی تولد پریا و یک بوم نقاشی خریدم. برای خودم هم یک لباس خوشگل ماکسی با کفش‌های ست اون خریدم.
با پرداد خداحافظی کردم و به خونه رفتم.
خودم هم تعجب کردم چرا اون‌قدر زود همه چی اتفاق می‌افتاد. تو خونه اون‌قدر بی‌حوصله بودم که حتی نشستم باهاشون صحبت کنم. به طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم لباسی که خریدم رو سر جاش گذاشتم و روی تخت افتادم. دوباره غرق خاطراتم شدم... فکر این‌که ازیتا یک خواهر ع*و*ضی بود آزارم میداد. اون نمی‌تونست اون‌جوری باشه... با زنگ گوشیم سرم رو سمتش بردم، نسرین بود. دختر خالم یک ع*و*ضی به تمام معنا که شوهرش پسر عموی اتش بود. با صدای نازک و زننده‌اش جواب داد.
- بله.
نسرین: سلام گیتی جون، خوبی؟
با اخم گفتم:
- مرسی چی‌شده به من زنگ زدی؟
نسرین: وا عزیزم من که بهت زنگ می‌زنم.
هیچی خواستم یک احوالی ازت بپرسم و بدونم کی میای؟
با تعجب پرسیدم.
- کجا؟
نسرین: خونه آتش.
تعجبم بیشتر شد و باز پرسیدم.
- خونه آتش؟! برای چی؟
نسرین: هیچی آتش از دخترش رونمایی کرده.
دیگه واقعا حالم داشت بد میشد روی تخت نشستم و گفتم:
- دخترش؟!
نسرین: اره انگار آزیتا و آتش بچه دارم شده بودن اما با مردن آزیتا، اتش فکر می‌کنه برای دخترش بهتره کسی از وجودش باخبر نباشه... حالا بعد چهار سال دختر چهار سالش رو به همه نشون داده و اورده تو خونه‌اش تا برای اون پدری کنه. همه هم برای دیدن دختر بامزه و شیطونش میرن خونش تا تبریک بگن... البته همه شوک شده بودن... فکر نمی‌کردیم اتش و آزیتا بچه داشته باشن، البته دیگه الان ازیتا بی‌چاره که اون دنیاست اما خب اتش بابای خوبیه دیگه، خواستم بگم تو هم نمیای... دخترش اون‌قدر خوشگله و شبیه ازیتاست، اتشم که عاشق دخترشه... خدا برای هم نگهشون داره.
کد:
پرداد: باورت کنم گیتی؟

دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و گفتم:

- پرداد جان انگار که پارانوئید داری‌ها!

پرداد: گیتی!

- چیه خب.

با کلافگی گفت:

پرداد: ا*و*ف، به خدا من از دست تو دیوونه میشم.

- بشو خب.

پرداد: پرو!

بعد از خوردن غذا به سمت بیرون هدایتم کرد.

پرداد: فردا تولد پریا هست بریم خرید.

- پریا؟

سرش رو تکون داد و گفت:

پرداد: اره.

- باشه.

پرداد: من زودتر کت و شلوار خریدم فقط تو برو خرید.

به سمت مرکز خرید رفتیم. دیگه هیچ چیزم مثل قبل نمی‌شد... دیگه مثل قبل علاقه به طول دادن خرید و نگاه کردن به همه‌ی ویترین‌ها نداشتم. یک گردبند نقره برای کادوی تولد پریا و یک بوم نقاشی خریدم. برای خودم هم یک لباس خوشگل ماکسی با کفش‌های ست اون خریدم.

با پرداد خداحافظی کردم و به خونه رفتم.

خودم هم تعجب کردم چرا اون‌قدر زود همه چی اتفاق می‌افتاد. تو خونه اون‌قدر بی‌حوصله بودم که حتی نشستم باهاشون صحبت کنم. به طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم لباسی که خریدم رو سر جاش گذاشتم و روی تخت افتادم. دوباره غرق خاطراتم شدم... فکر این‌که ازیتا یک خواهر ع*و*ضی بود آزارم میداد. اون نمی‌تونست اون‌جوری باشه... با زنگ گوشیم سرم رو سمتش بردم، نسرین بود. دختر خالم یک ع*و*ضی به تمام معنا که شوهرش پسر عموی اتش بود. با صدای نازک و زننده‌اش جواب داد.

- بله.

نسرین: سلام گیتی جون، خوبی؟

با اخم گفتم:

- مرسی چی‌شده به من زنگ زدی؟

نسرین: وا عزیزم من که بهت زنگ می‌زنم.

هیچی خواستم یک احوالی ازت بپرسم و بدونم کی میای؟

با تعجب پرسیدم.

- کجا؟

نسرین: خونه آتش.

تعجبم بیشتر شد و باز پرسیدم.

- خونه آتش؟! برای چی؟

نسرین: هیچی آتش از دخترش رونمایی کرده.

دیگه واقعا حالم داشت بد میشد روی تخت نشستم و گفتم:

- دخترش؟!

نسرین: اره انگار آزیتا و آتش بچه دارم شده بودن اما با مردن آزیتا، اتش فکر می‌کنه برای دخترش بهتره کسی از وجودش باخبر نباشه... حالا بعد چهار سال دختر چهار سالش رو به همه نشون داده و اورده تو خونه‌اش تا برای اون پدری کنه. همه هم برای دیدن دختر بامزه و شیطونش میرن خونش تا تبریک بگن... البته همه شوک شده بودن... فکر نمی‌کردیم اتش و آزیتا بچه داشته باشن، البته دیگه الان ازیتا بی‌چاره که اون دنیاست اما خب اتش بابای خوبیه دیگه، خواستم بگم تو هم نمیای... دخترش اون‌قدر خوشگله و شبیه ازیتاست، اتشم که عاشق دخترشه... خدا برای هم نگهشون داره.
#آتشگر_گیتی
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
طراح آزمایشی
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,059
لایک‌ها
3,540
امتیازها
73
محل سکونت
سیاره یک عدد توت فرنگی🍓
کیف پول من
59,739
Points
1,469
دیگه نفسم بالا نمیومد... صدام قطع شده بود، خدایا این دیگه یک کابوس وحشتناک بود... . دخترشون؟
نسرین: اِوا! گیتی جون چیشد قطع کردی؟
- خداحافظ.
بدون خداحافظی از طرف اون قطع کردم. احساس می‌کردم یکی دستش رو گذاشته روی گلوم و فشار میده اون‌قدر که خفه بشم... اون‌قدر که بمیرم، یعنی دختر هم داشتن. چجوری شد، یعنی چی! دیگه نتونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم راه خودشون و می‌رفتن. با حرص بلند شدم هرچی تو دستم اومد و پوشیدم و بدون فکر کردن به کارم و صدا زدن‌های سحرناز بیرون رفتم. سوار ماشینم شدم و سمت خونش رفتم. بعد از چند دقیقه رسیدم رفتم سمت در و تا می‌تونستم دستم رو روی زنگ گذاشتم. آسمون هم مثل من گریش گرفته بود و داشت می‌بارید البته بایدم می‌بارید! بذار بباره، بهتر مثل من. با عصبانیت درو باز کرد اما با دیدن من خشکش زد.
- نمی‌ذاری بیام تو؟
با اخم و بهت گفت:
آتش: چی میگی خانم محترم بفرمایید بیرون من با شما... .
- برو بابا!
وارد خونه شدم. مثل همیشه شلوغ بود شلخته بود. یادمه خیلی سر این کارهاش حرص می‌خوردم.
آتش: خانم برو بیرون!
از کی اسمم صدا نمی‌کرد‌‌ و شده بودم خانم محترم.
- هنوزم شلخته‌ای؟
آتش: خانم!
با صدای بچه از اتاق، وارد اتاق شدم. ولی با دیدن دخترش نفسم بند اومد، چقدر شبیه ازیتا بود. چشماش، نگاهش، لباش، حتی موهاش.
- دخترت اینه؟
اتش: برو بیرون!
- چه‌قدر شبیه ازیتاس.
به سمتش رفتم و بغلش کردم دماغم رو کنارش بردم و بو کردم. بوی آزیتا رو هم میداد... مگه میشد انقدر شبیه خواهرم باشه... البته بایدم باشه چون دختر اونه دختر اون و... آتش.
- دلت چجوری اومد... من عاشق... روزی پنجاه بار بمیرم تو خوشحال با خواهرم تشکیل خانواده بدی؟
آتش: گیتی!
- بعد هم من بشم مقصر مرگش؟
آتش: گیتی!
- یادته وقتی اومدم دیدم دارید عقد می‌کنید مردم و زنده شدم تا بفهمم زورت کردن؟
اتش: بسته گیتی.
- چی بسته لعنتی من مگه بازیچت بودم اتش! اصلاً من برات چی بودم؟
مثل دیوونه ها سمتش رفتم و یقش رو گرفتم تو مشتم با جیغ ادامه دادم.
- الان کی بیاد بهم بگه عشقت بچه داره خوبه؟ نسرین اومد بهم گفت عشقت با خواهرت یه دخترم دارن... می‌بینی چقدر جالبه اتش؟
آتش: گیتی بسته ساکت باش... .
- نمی‌خوام این همه سال دهنم رو بستی دیگه نمی‌زارم می‌خوام داد بزنم همه بفهمن تو چقدر ع*و*ضی هستی. چقدر دلم رو شکوندی لعنتی مگه دوستم نداشتی آتش؟ چرا؟ من رو گذاشتی رفتی؟ ولی بهت قول میدم انتقام تمام این روزها رو ازت می‌گیرم آتش! آتیشت میشم و می‌سوزونمت.
اتش: برو بیرون.
کد:
دیگه نفسم بالا نمیومد... صدام قطع شده بود، خدایا این دیگه یک کابوس وحشتناک بود... . دخترشون؟

نسرین: اِوا! گیتی جون چیشد قطع کردی؟

- خداحافظ.

بدون خداحافظی از طرف اون قطع کردم. احساس می‌کردم یکی دستش رو گذاشته روی گلوم و فشار میده اون‌قدر که خفه بشم... اون‌قدر که بمیرم، یعنی دختر هم داشتن. چجوری شد، یعنی چی! دیگه نتونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم راه خودشون و می‌رفتن. با حرص بلند شدم هرچی تو دستم اومد و پوشیدم و بدون فکر کردن به کارم و صدا زدن‌های سحرناز بیرون رفتم. سوار ماشینم شدم و سمت خونش رفتم. بعد از چند دقیقه رسیدم رفتم سمت در و تا می‌تونستم دستم رو روی زنگ گذاشتم. آسمون هم مثل من گریش گرفته بود و داشت می‌بارید البته بایدم می‌بارید! بذار بباره، بهتر مثل من. با عصبانیت درو باز کرد اما با دیدن من خشکش زد.

- نمی‌ذاری بیام تو؟

با اخم و بهت گفت:

آتش: چی میگی خانم محترم بفرمایید بیرون من با شما... .

- برو بابا!

وارد خونه شدم. مثل همیشه شلوغ بود شلخته بود. یادمه خیلی سر این کارهاش حرص می‌خوردم.

آتش: خانم برو بیرون!

از کی اسمم صدا نمی‌کرد‌‌ و شده بودم خانم محترم.

- هنوزم شلخته‌ای؟

آتش: خانم!

با صدای بچه از اتاق، وارد اتاق شدم. ولی با دیدن دخترش نفسم بند اومد، چقدر شبیه ازیتا بود. چشماش، نگاهش، لباش، حتی موهاش.

- دخترت اینه؟

اتش: برو بیرون!

- چه‌قدر شبیه ازیتاس.

به سمتش رفتم و بغلش کردم دماغم رو کنارش بردم و بو کردم. بوی آزیتا رو هم میداد... مگه میشد انقدر شبیه خواهرم باشه... البته بایدم باشه چون دختر اونه دختر اون و... آتش.

- دلت چجوری اومد... من عاشق... روزی پنجاه بار بمیرم تو خوشحال با خواهرم تشکیل خانواده بدی؟

آتش: گیتی!

- بعد هم من بشم مقصر مرگش؟

آتش: گیتی!

- یادته وقتی اومدم دیدم دارید عقد می‌کنید مردم و زنده شدم تا بفهمم زورت کردن؟

اتش: بسته گیتی.

- چی بسته لعنتی من مگه بازیچت بودم اتش! اصلاً من برات چی بودم؟

مثل دیوونه ها سمتش رفتم و یقش رو گرفتم تو مشتم با جیغ ادامه دادم.

- الان کی بیاد بهم بگه عشقت بچه داره خوبه؟ نسرین اومد بهم گفت عشقت با خواهرت یه دخترم دارن... می‌بینی چقدر جالبه اتش؟

آتش: گیتی بسته ساکت باش... .

- نمی‌خوام این همه سال دهنم رو بستی دیگه نمی‌زارم می‌خوام داد بزنم همه بفهمن تو چقدر ع*و*ضی هستی. چقدر دلم رو شکوندی لعنتی مگه دوستم نداشتی آتش؟ چرا؟ من رو گذاشتی رفتی؟ ولی بهت قول میدم انتقام تمام این روزها رو ازت می‌گیرم آتش! آتیشت میشم و می‌سوزونمت.

اتش: برو بیرون.
#آتشگر_گیتی
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
طراح آزمایشی
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,059
لایک‌ها
3,540
امتیازها
73
محل سکونت
سیاره یک عدد توت فرنگی🍓
کیف پول من
59,739
Points
1,469
انقدر این کلمه رو اروم گفت که شک کردم من رو داره واقعا از خونش بیرون می‌کنه؟ با چشمای اشکیم به بیرون خونه رفتم. انگار خالی شده بودم چهار سال این‌ها رو حبس کردم تو دلم الان ازاد شدم، ازاد. سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم. با رسیدنم پیاده شدم و داخل رفتم اما با دیدن پرداد که داخل خونه بود خشکم زد.
پرداد: کجا بودی؟
- چیزه... پیش... .
پرداد: می‌دونستی نباید به من دروغ بگی؟
- ببین... .
پرداد: هنوز هم آتش رو می‌بینی؟
- نه... من... گوش کن... ببین من فقط یه کار کوچیک داشتم باهاش!
پرداد: منم باور کردم.
- پرداد.
پرداد: جان...گیتی من دوست دارم... تو هم اگه واقعا دوستم داری دیگه حتی نباید اسم آتش رو بیاری. تا الانم نرفتم آتش رو بُکُشَم چون تو رو دوست دارم.
- می‌خوام برم بخوابم... تو هم برو خونت!
پرداد: باشه گیتی ولی بدون پشیمون میشی!
زیرلب برو بابایی نثارش کردم و رفتم تو اتاقم.
***
امروز باید حتما پیش سونیا می‌رفتم تا چکم کنه، برای همین صبح بلند شدم و رفتم پیشش وقتی فهمیدم هنوز اون مشکل شوک و عصاب رو دارم ناراحت شدم ولی وقتی بهم گفت دیگه خبری از
سرطان نیست و کامل خوب شدم، تونستم کمی بخندم. به سمت خونه رفتم. با رسیدنم به خونه و فهمیدن این‌که پدربزرگ خانواده پرداد رو دعوت کرده عصبانی سمت اتاقم رفتم. شومیز آبی و شلوار سفیدم رو پوشیدم موهام رو جمع کردم ارایش جمع و جوری انجام دادم و بعد رفتم پایین از سر و صدا معلوم بود اومدن. اروم رفتم پایین و به مامانش، باباش و خواهرش پریا سلام دادم. بعدم خیلی ریلکس نشستم و به حرفاشون گوش دادم. فقط می‌دونستم باید ازدواج کنم چه با علاقه چه بی علاقه چه با عشق قدیمی چه بی اون. حتی به پرداد نگاهم نکردم نمی‌دونستم با خودم چند چندم، می‌دونستم اون بی‌چاره هم در عذابه!
یهو اقای قربانی، پدر پرداد جمع رو به دست گرفت و شروع کرد.
- اقای رادمهر عزیز، نمی‌دونید من چقدر خوشحالم این دو تا جوون با عشق پاکشون باهم ازدواج کردن.
به این‌که می‌خواست دل پدربزرگ رو به دست بیاره خندیدم و با پوزخند بهشون خیره شدم، عشق پاک؟
مسخره‌ است! تو این دنیا هیچ عشق پاکی وجود نداره!
پدربزرگ یکهو با اخم گفت:
- من هم خوشحالم جناب اما یادتون باشه هنوز فقط نامزدن و اگه خدایی نکرده... اقا پرداد گل به دختر من نازک‌تر از گل بگه کلاهمون تو هم میره.
یهو اقای قربانی خندید و با چاپلوسی گفت:
- نه بابا... اگه پرداد همچین کاری کرد شما خودتون خفش کنید!
ریز خندیدم ولی یهو غم بزرگی دلم رو گرفت! اون کسی که باید خفش می‌کردن من بودم. من بودم که داشتم خونش رو تو شیشه می‌کردم و آزارش می‌دادم، من بودم که تکلیفم با خودم روشن نبود، من بودم! آقای قربانی دستش رو زیر چونش گذاشت و گفت:
- خب می‌دونم که الان حوصلشون از حرفای ما سر رفته! به هر حال جوانن دیگه، به نظر من بهتره برن تو اتاق و یه کم با هم صحبت کنن تا بیشتر اشنا بشن باهم! اقای رادمهر شما نظرتون چیه؟
کد:
انقدر این کلمه رو اروم گفت که شک کردم من رو داره واقعا از خونش بیرون می‌کنه؟ با چشمای اشکیم به بیرون خونه رفتم. انگار خالی شده بودم چهار سال این‌ها رو حبس کردم تو دلم الان ازاد شدم، ازاد. سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم. با رسیدنم پیاده شدم و داخل رفتم اما با دیدن پرداد که داخل خونه بود خشکم زد.

پرداد: کجا بودی؟

- چیزه... پیش... .

پرداد: می‌دونستی نباید به من دروغ بگی؟

- ببین... .

پرداد: هنوز هم آتش رو می‌بینی؟

- نه... من... گوش کن... ببین من فقط یه کار کوچیک داشتم باهاش!

پرداد: منم باور کردم.

- پرداد.

پرداد: جان...گیتی من دوست دارم... تو هم اگه واقعا دوستم داری دیگه حتی نباید اسم آتش رو بیاری. تا الانم نرفتم آتش رو بُکُشَم چون تو رو دوست دارم.

- می‌خوام برم بخوابم... تو هم برو خونت!

پرداد: باشه گیتی ولی بدون پشیمون میشی!

زیرلب برو بابایی نثارش کردم و رفتم تو اتاقم.

***

امروز باید حتما پیش سونیا می‌رفتم تا چکم کنه، برای همین صبح بلند شدم و رفتم پیشش وقتی فهمیدم هنوز اون مشکل شوک و عصاب رو دارم ناراحت شدم ولی وقتی بهم گفت دیگه خبری از

سرطان نیست و کامل خوب شدم، تونستم کمی بخندم. به سمت خونه رفتم. با رسیدنم به خونه و فهمیدن این‌که پدربزرگ خانواده پرداد رو دعوت کرده عصبانی سمت اتاقم رفتم. شومیز آبی و شلوار سفیدم رو پوشیدم موهام رو جمع کردم ارایش جمع و جوری انجام دادم و بعد رفتم پایین از سر و صدا معلوم بود اومدن. اروم رفتم پایین و به مامانش، باباش و خواهرش پریا سلام دادم. بعدم خیلی ریلکس نشستم و به حرفاشون گوش دادم. فقط می‌دونستم باید ازدواج کنم چه با علاقه چه بی علاقه چه با عشق قدیمی چه بی اون. حتی به پرداد نگاهم نکردم نمی‌دونستم با خودم چند چندم، می‌دونستم اون بی‌چاره هم در عذابه!

یهو اقای قربانی، پدر پرداد جمع رو به دست گرفت و شروع کرد.

- اقای رادمهر عزیز، نمی‌دونید من چقدر خوشحالم این دو تا جوون با عشق پاکشون باهم ازدواج کردن.

به این‌که می‌خواست دل پدربزرگ رو به دست بیاره خندیدم و با پوزخند بهشون خیره شدم، عشق پاک؟

مسخره‌ است! تو این دنیا هیچ عشق پاکی وجود نداره!

پدربزرگ یکهو با اخم گفت:

- من هم خوشحالم جناب اما یادتون باشه هنوز فقط نامزدن و اگه خدایی نکرده... اقا پرداد گل به دختر من نازک‌تر از گل بگه کلاهمون تو هم میره.

یهو اقای قربانی خندید و با چاپلوسی گفت:

- نه بابا... اگه پرداد همچین کاری کرد شما خودتون خفش کنید!

ریز خندیدم ولی یهو غم بزرگی دلم رو گرفت! اون کسی که باید خفش می‌کردن من بودم. من بودم که داشتم خونش رو تو شیشه می‌کردم و آزارش می‌دادم، من بودم که تکلیفم با خودم روشن نبود، من بودم! آقای قربانی دستش رو زیر چونش گذاشت و گفت:

- خب می‌دونم که الان حوصلشون از حرفای ما سر رفته! به هر حال جوانن دیگه، به نظر من بهتره برن تو اتاق و یه کم با هم صحبت کنن تا بیشتر اشنا بشن باهم! اقای رادمهر شما نظرتون چیه؟
#آتشگر_گیتی
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
طراح آزمایشی
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,059
لایک‌ها
3,540
امتیازها
73
محل سکونت
سیاره یک عدد توت فرنگی🍓
کیف پول من
59,739
Points
1,469
پدربزرگ سرش رو تکون داد و با تکون ابرو هاش بهم گفت برم اتاق، پشت سرمم پرداد بلند شد و باهام اومد.
با وارد شدن به اتاق دستم رو گرفت و یهو بغلم کرد. خون توی رگ‌هام یخ زد و سعی تو جدا شدن ازش داشتم.
- بسته... ولم کن.
با اخم رهام کرد و گفت:
- گیتی! دلم برات تنگ شده بود.
باز اخم کردم و دستم رو به صورت ضربدری جلوش نگه داشتم و گفتم:
- ولی من... من... نه!
خندید و با غم گفت:
- من که می‌دونم هنوز هم تو فکر آتشی اما... این رو یادت باشه آتش با خواهرت ازدواج کرد و ازش بچه داره!
کلمه اخرش توی ذهنم تکرار میشد.
بچه داره، بچه داره، از خواهرت بچه داره، با خواهرت ازدواج کرد. با جیغ داد زدم.
- بسته.
پرداد ترسیده دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
- دیوونه چی میگی؟ همه بیرون هستن الان نگران میشن! فکر می‌کنن چی شده!
با ترس به در خیره شدم ولی یکهویی در باز شد و پریا با ترس گفت:
- گیتی؟ خوبی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چیزه... اره.
سرش رو تکون داد و گفت:
- اخه صدای جیغت اومد خداروشکر همه رفته بودن حیاط من اومدم گوشیم رو بردارم بعد...
یکهو با اخم یه سمت پرداد کرد و گفت:
- پرداد لطفا هیچ غلطی نکن!
پرداد با خنده گفت:
- به خدا هیچ کاری نکردم!
بعد هم با اخم در رو بست و رفت.
- بیا آبرومون رو بردی الان فکر کرد من اذیتت کردم!
خیلی یکهویی دستم رو قلاب گ*ردنش کردم و خیلی بامزه گفتم:
- پرداد دوست دارم.
با بهت خیرم شد خودم هم نمی‌دونستم چند چندم اما نیاز داشتم یکی رو اذیت کنم مثل اونا که اذیتم کردن.
***
لباس خوابم رو پوشیدم و رفتم روی تخت، خانواده پرداد اینا شب شام رو هم خوردن و بعد رفتن.
منم... واقعا شرم زده بودم به خاطر اذیت کردن پرداد نمی‌دونم چرا! این کارام چه معنی داره اما خسته‌ام بزرگترین ضربه بود برام اینکه خواهرم... خواهرم... .
چشمام رو بستم انقدر فشارشون دادم که وقتی چشمام رو باز کردم همه جا برام تار بود. خسته از این ور اون ور شدن و این‌که خوابم نمی‌برد تصمیم گرفتم برم حموم... شیر آب رو باز کردم خودم رو به قطرات آب سپردم می‌تونستم آروم بشم ولی بازم نه! فکر دختر ازیتا و اتش از ذهنم نمی‌رفت ولی... چقدر شبیه خواهرم بود. چرا گفتم خواهرم؟ مگه آزیتا خواهرم بود؟ کدوم خواهری اخه این کار رو می‌کنه؟تو ذهنم سر خودم داد کشیدم، لعنت به من که
کد:
پدربزرگ سرش رو تکون داد و با تکون ابرو هاش بهم گفت برم اتاق، پشت سرمم پرداد بلند شد و باهام اومد.

با وارد شدن به اتاق دستم رو گرفت و یهو بغلم کرد. خون توی رگ‌هام یخ زد و سعی تو جدا شدن ازش داشتم.

- بسته... ولم کن.

با اخم رهام کرد و گفت:

- گیتی! دلم برات تنگ شده بود.

باز اخم کردم و دستم رو به صورت ضربدری جلوش نگه داشتم و گفتم:

- ولی من... من... نه!

خندید و با غم گفت:

- من که می‌دونم هنوز هم تو فکر آتشی اما... این رو یادت باشه آتش با خواهرت ازدواج کرد و ازش بچه داره!

کلمه اخرش توی ذهنم تکرار میشد.

بچه داره، بچه داره، از خواهرت بچه داره، با خواهرت ازدواج کرد. با جیغ داد زدم.

- بسته.

پرداد ترسیده دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:

- دیوونه چی میگی؟ همه بیرون هستن الان نگران میشن! فکر می‌کنن چی شده!

با ترس به در خیره شدم ولی یکهویی در باز شد و پریا با ترس گفت:

- گیتی؟ خوبی؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:

- چیزه... اره.

سرش رو تکون داد و گفت:

- اخه صدای جیغت اومد خداروشکر همه رفته بودن حیاط من اومدم گوشیم رو بردارم بعد...

یکهو با اخم یه سمت پرداد کرد و گفت:

- پرداد لطفا هیچ غلطی نکن!

پرداد با خنده گفت:

- به خدا هیچ کاری نکردم!

بعد هم با اخم در رو بست و رفت.

- بیا آبرومون رو بردی الان فکر کرد من اذیتت کردم!

خیلی یکهویی دستم رو قلاب گ*ردنش کردم و خیلی بامزه گفتم:

- پرداد دوست دارم.

با بهت خیرم شد خودم هم نمی‌دونستم چند چندم اما نیاز داشتم یکی رو اذیت کنم مثل اونا که اذیتم کردن.

***

لباس خوابم رو پوشیدم و رفتم روی تخت، خانواده پرداد اینا شب شام رو هم خوردن و بعد رفتن.

منم... واقعا شرم زده بودم به خاطر اذیت کردن پرداد نمی‌دونم چرا! این کارام چه معنی داره اما خسته‌ام بزرگترین ضربه بود برام اینکه خواهرم... خواهرم... .

چشمام رو بستم انقدر فشارشون دادم که وقتی چشمام رو باز کردم همه جا برام تار بود. خسته از این ور اون ور شدن و این‌که خوابم نمی‌برد تصمیم گرفتم برم حموم... شیر آب رو باز کردم خودم رو به قطرات آب سپردم می‌تونستم آروم بشم ولی بازم نه! فکر دختر ازیتا و اتش از ذهنم نمی‌رفت ولی... چقدر شبیه خواهرم بود. چرا گفتم خواهرم؟ مگه آزیتا خواهرم بود؟ کدوم خواهری اخه این کار رو می‌کنه؟تو ذهنم سر خودم داد کشیدم، لعنت به من که
#آتشگر_گیتی
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
طراح آزمایشی
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,059
لایک‌ها
3,540
امتیازها
73
محل سکونت
سیاره یک عدد توت فرنگی🍓
کیف پول من
59,739
Points
1,469
اون‌قدر عاشق اتش بودم اون‌قدر برای خواهرم می‌مردم لعنت به خوش دل بودنم لعنت به عاشق بودنم. لعنت به منی که دیگه خیلی وقته من نیست؛ لعنت به منی که عوض شد سیاه و تیره شد؛ انتقام پوچی زندگیم رو از کی بگیرم از ازیتا؟ اون که دیگه مرده؛ از آتش؟ اون که الان یه دختر داره مگه همیشه نمی‌خواستم عشقم خوشبخت باشه؟ و بازم هیچ، حتی اونقدر ع*و*ضی نیستم که بتونم از مادر و پدرم هم انتقام بگیرم. البته مادر، نمی‌تونستم به مادر آزیتا بگم مادرم چون اون مادر من نبود اون هم خیلی وقته من رو شکوند و بعد دست به دست هم هرکدوم تیکه‌هام رو جایی پنهون کردن تا هیچ‌وقت نتونم دل ترک خوردم رو ترمیم کنم و نابود باقی بمونم. حتی نمی‌دونستم چرا این‌قدر پوچ و تو خالی شدم نمی‌دونستم چرا دارم پرداد رو اذیت می‌کنم و جواب این‌ها کجاست؟ زندگیم شبیه این رمان‌های کلیشه‌ای شده که دختره از زور پسره ازدواج می‌کنه اما من حتی دیگه آتش رو هم ندارم من خستم و تو خالی چجوری می‌تونم اون عشقی رو که پرداد می‌خواد بهش بدم؟ من حتی دیگه نمی‌تونم خودم رو دوست داشته باشم؛ تنها کمکی که شاید بتونم بکنم اینه که این بازی مسخره رو که خودم با کم عقلیم شروع کردم پایان بدم. از حموم اومدم بیرون و به سمت تختم رفتم؛ لباس‌هام رو پوشیدم و نشستم روی تخت، توی یه لحظه دلم برای مادرم تنگ شد و بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم و از پله‌ها بالا رفتم. در اتاقش رو زدم که با صدای خسته‌ای بهم اجازه ورود داد.
- سلام مامان.
- سلام گیتی، خوبی عزیزم؟
- من خوبم مامان تو خوبی؟
خندید و با متانت گفت:
- انقدر نگران من نباش دخترک.
رفتم سمتش و روی تخت نشستم؛ مثل همیشه موهای مشکیش رو که چندتا تار سفید قاطیشون بود رو بالا بسته بود و لباس زرد بلندش رو پوشیده بود.
- چقدر خوشگل شدی.
خنده نخودی کرد و گفت:
- حالت خوبه گیتی؟
بغض مثل یه شکارچی بی رحم به گلوم چسبید.
- نه... نه مامان. زندگیم مثل... خستم مامان... تکلیفم با خودم روشن نیست، تشخیص نمیدم کدوم راه درسته کدوم اشتباه.
مامان اخم کرد و بهم توپید.
- بسته، گیتی یا خودت زنگ میزنی به پرداد میگی عقد بهم خورد یا خودم میگم.
با بغض نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که گفت:
- می‌دونم دردت چیه! نمی‌خواد بگی منم این درد رو کشیدم، منم وقتی پدرت اونجوری باهام رفتار کرد مردم؛ ولی دخترم بیا و عاقل باش اتش رو رها کن اون یه دختر داره، یه دختر از همون خواهری که عاشقش بودی.
بغضم ترکید و گفتم:
- مامان حالم بده می‌خوام یادم نیاد ولی نمیشه؛ مامان حتی خودخواه ترین آدم‌ها هم اسیر خاطره‌ها میشن.
کد:
اون‌قدر عاشق اتش بودم اون‌قدر برای خواهرم می‌مردم لعنت به خوش دل بودنم لعنت به عاشق بودنم. لعنت به منی که دیگه خیلی وقته من نیست؛ لعنت به منی که عوض شد سیاه و تیره شد؛ انتقام پوچی زندگیم رو از کی بگیرم از ازیتا؟ اون که دیگه مرده؛ از آتش؟ اون که الان یه دختر داره مگه همیشه نمی‌خواستم عشقم خوشبخت باشه؟ و بازم هیچ، حتی اونقدر ع*و*ضی نیستم که بتونم از مادر و پدرم هم انتقام بگیرم. البته مادر، نمی‌تونستم به مادر آزیتا بگم مادرم چون اون مادر من نبود اون هم خیلی وقته من رو شکوند و بعد دست به دست هم هرکدوم تیکه‌هام رو جایی پنهون کردن تا هیچ‌وقت نتونم دل ترک خوردم رو ترمیم کنم و نابود باقی بمونم. حتی نمی‌دونستم چرا این‌قدر پوچ و تو خالی شدم نمی‌دونستم چرا دارم پرداد رو اذیت می‌کنم و جواب این‌ها کجاست؟ زندگیم شبیه این رمان‌های کلیشه‌ای شده که دختره از زور پسره ازدواج می‌کنه اما من حتی دیگه آتش رو هم ندارم من خستم و تو خالی چجوری می‌تونم اون عشقی رو که پرداد می‌خواد بهش بدم؟ من حتی دیگه نمی‌تونم خودم رو دوست داشته باشم؛ تنها کمکی که شاید بتونم بکنم اینه که این بازی مسخره رو که خودم با کم عقلیم شروع کردم پایان بدم. از حموم اومدم بیرون و به سمت تختم رفتم؛ لباس‌هام رو پوشیدم و نشستم روی تخت، توی یه لحظه دلم برای مادرم تنگ شد و بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم و از پله‌ها بالا رفتم. در اتاقش رو زدم که با صدای خسته‌ای بهم اجازه ورود داد.

- سلام مامان.

- سلام گیتی، خوبی عزیزم؟

- من خوبم مامان تو خوبی؟

خندید و با متانت گفت:

- انقدر نگران من نباش دخترک.

رفتم سمتش و روی تخت نشستم؛ مثل همیشه موهای مشکیش رو که چندتا تار سفید قاطیشون بود رو بالا بسته بود و لباس زرد بلندش رو پوشیده بود.

- چقدر خوشگل شدی.

خنده نخودی کرد و گفت:

- حالت خوبه گیتی؟

بغض مثل یه شکارچی بی رحم به گلوم چسبید.

- نه... نه مامان. زندگیم مثل... خستم مامان... تکلیفم با خودم روشن نیست، تشخیص نمیدم کدوم راه درسته کدوم اشتباه.

مامان اخم کرد و بهم توپید.

- بسته، گیتی یا خودت زنگ میزنی به پرداد میگی عقد بهم خورد یا خودم میگم.

با بغض نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که گفت:

- می‌دونم دردت چیه! نمی‌خواد بگی منم این درد رو کشیدم، منم وقتی پدرت اونجوری باهام رفتار کرد مردم؛ ولی دخترم بیا و عاقل باش اتش رو رها کن اون یه دختر داره، یه دختر از همون خواهری که عاشقش بودی.

بغضم ترکید و گفتم:

- مامان حالم بده می‌خوام یادم نیاد ولی نمیشه؛ مامان حتی خودخواه ترین آدم‌ها هم اسیر خاطره‌ها میشن.
#آتشگر_گیتی
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
طراح آزمایشی
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,059
لایک‌ها
3,540
امتیازها
73
محل سکونت
سیاره یک عدد توت فرنگی🍓
کیف پول من
59,739
Points
1,469
مامان با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:
- گیتی تو خودخواه نیستی، دخترم فقط راه درست رو برو اگه می‌تونی که میگم با پرداد ازدواج کن و اتش رو هم به فراموشی بسپار.
با غم گفتم:
- ‌می‌خوام دخترش رو ببینم!
مامان با اخم نگاهم کرد و ادامه داد.
- نه تو حرف آدمی‌زاد حالیت نمیشه!
بلند شدم و با عصبانیت از اتاقش خارج شدم، به سمت اتاق خودم رفتم و خیلی زود لباسم رو با مانتو و شلوار مشکی‌ام عوض کردم، مجبور شدم خیلی مخفی از خونه خارج بشم اگه پدربزرگ میفهمید رفتم بیرون می‌خواست بدونه که کجا میرم. پیاده به سمت خونه‌اش در حرکت بودم چون نزدیک بود زود رسیدم دستم رو روی زنگ گذاشتم و گفتم:
- یک عدد غم قدیمی هستم.
- ا*و*ف! خدایا گیتی! چی میگی این‌جا؟ چرا نمی‌زاری من و دخترم زندگیمون رو بکنیم.
بهش خیره شدم، موهای لَخت ریخته شده روی پیشونیش بد جور ازم دل می‌برد اما اون یه ع*و*ضی بود.
- می‌خوام خواهر زاده‌ام رو ببینم.
با اخم گفت:
- اصلا بیا ببرش، اَه! خسته شدم! از یه طرف تو از یه طرف این؛ معلوم نیست شیر می‌خواد، یا خوابش میاد.
لبخند زدم و کنارش زدم و وارد خونه شدم، الان توی خونه کسی بودم که زمانی بهم سیلی زد، وارد اتاق دخترک شدم و روی زمین دیدمش.
- عزیزم! جانم قربونت بشم چیه؟
گریه‌اش بیشتر شد که بغلش کردم و سرش رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم.
- اسمش چیه؟
آتش لبخند زد و گفت:
- آیلین.
با غم گفتم:
- شبیه اسم دوتاتونه اونم آ داره، تو انتخاب کردی یا ازیتا؟
با عصبانیت بهم خیره شد و گفت:
- آزیتا انتخاب کرد، دوست داشت.
بچه توی بغلم آروم شده بود و با چشم‌های درشتش من رو نگاه می‌کرد.
- خیلی خوشگله، آتش! تو چجوری دلت اومد؟ اگه من رو نمی‌خواستی چرا از اول بازیم دادی؟
این کلمات رو در اروم ترین لحن و حالتم بیان کردم.
- گیتی من... .
انگار می‌خواست حرفی بزنه اما تردید داشت.
- گیتی من... دوست داشتم.
نفسم بریده شد و حالم دگرگون، بهش نگاه کردم و گفتم:
- خب؟ پس چرا؟ اگه... .
با اخم خیره شد و گفت:
- نمی‌دونم بهتره رهام کنی چون من الان دلبند خواهرتم و ازش یه دخترم دارم.
حرفاش مثل سیلی روی گونه‌هام فرود اومدن.
- دلبند خواهرم؟
با غم گفت:
- دلبند خواهرتم.
اشک‌هام روی گونه‌هام ریخته شدن سرم رو توی صورت آیلین بردم تا معلوم نباشه.
- من هر هفته یک بار میام ببینمش، مشکلی بود بهم زنگ بزن خداحافظ.
به ادامه حرفم اضافه کردم.
- و یادت باشه منم فراموش کردم ما از الان فقط... منظورم اینه تو... الان فقط شوهر خواهرمی.
با حالی دگرگون از خونه‌اش بیرون اومدم؛ اما با دیدن پرداد عصبانی نفسم‌ تو سی*ن*ه‌ام حبس
شد.
- پرداد؟
با اخم و صورت قرمز اومد جلو و سیلی توی صورتم خوابوند، صورتم گز گز کرد و از دردش چشم‌هام بسته شد.
- تو... توهم؟ هر کسی که برام عزیز بود بهم سیلی زد! تو هم؟
داد زدم.
- تو هم؟ بهم بگو اشتباه فکر کردم تو بهم سیلی نزدی؟ بگو؟ لعنتی! حالم از همتون بهم می‌خوره.
با گریه ازش دور شدم و به سمتم خیابون رفتم همونجا وایساده بود و با اخم نگاهم می‌کرد.
- شاید اشتباه از منه، شاید من بمیرم بهتر باشه! امیدوارم بمیرم!
کد:
مامان با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت:

- گیتی تو خودخواه نیستی، دخترم فقط راه درست رو برو اگه می‌تونی که میگم با پرداد ازدواج کن و اتش رو هم به فراموشی بسپار.

با غم گفتم:

- ‌می‌خوام دخترش رو ببینم!

مامان با اخم نگاهم کرد و ادامه داد.

- نه تو حرف آدمی‌زاد حالیت نمیشه!

بلند شدم و با عصبانیت از اتاقش خارج شدم، به سمت اتاق خودم رفتم و خیلی زود لباسم رو با مانتو و شلوار مشکی‌ام عوض کردم، مجبور شدم خیلی مخفی از خونه خارج بشم اگه پدربزرگ میفهمید رفتم بیرون می‌خواست بدونه که کجا میرم. پیاده به سمت خونه‌اش در حرکت بودم چون نزدیک بود زود رسیدم دستم رو روی زنگ گذاشتم و گفتم:

- یک عدد غم قدیمی هستم.

- ا*و*ف! خدایا گیتی! چی میگی این‌جا؟ چرا نمی‌زاری من و دخترم زندگیمون رو بکنیم.

بهش خیره شدم، موهای لَخت ریخته شده روی پیشونیش بد جور ازم دل می‌برد اما اون یه ع*و*ضی بود.

- می‌خوام خواهر زاده‌ام رو ببینم.

با اخم گفت:

- اصلا بیا ببرش، اَه! خسته شدم! از یه طرف تو از یه طرف این؛ معلوم نیست شیر می‌خواد، یا خوابش میاد.

لبخند زدم و کنارش زدم و وارد خونه شدم، الان توی خونه کسی بودم که زمانی بهم سیلی زد، وارد اتاق دخترک شدم و روی زمین دیدمش.

- عزیزم! جانم قربونت بشم چیه؟

گریه‌اش بیشتر شد که بغلش کردم و سرش رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم.

- اسمش چیه؟

آتش لبخند زد و گفت:

- آیلین.

با غم گفتم:

- شبیه اسم دوتاتونه اونم آ داره، تو انتخاب کردی یا ازیتا؟

با عصبانیت بهم خیره شد و گفت:

- آزیتا انتخاب کرد، دوست داشت.

بچه توی بغلم آروم شده بود و با چشم‌های درشتش من رو نگاه می‌کرد.

- خیلی خوشگله، آتش! تو چجوری دلت اومد؟ اگه من رو نمی‌خواستی چرا از اول بازیم دادی؟

این کلمات رو در اروم ترین لحن و حالتم بیان کردم.

- گیتی من... .

انگار می‌خواست حرفی بزنه اما تردید داشت.

- گیتی من... دوست داشتم.

نفسم بریده شد و حالم دگرگون، بهش نگاه کردم و گفتم:

- خب؟ پس چرا؟ اگه... .

با اخم خیره شد و گفت:

- نمی‌دونم بهتره رهام کنی چون من الان دلبند خواهرتم و ازش یه دخترم دارم.

حرفاش مثل سیلی روی گونه‌هام فرود اومدن.

- دلبند خواهرم؟

با غم گفت:

- دلبند خواهرتم.

اشک‌هام روی گونه‌هام ریخته شدن سرم رو توی صورت آیلین بردم تا معلوم نباشه.

- من هر هفته یک بار میام ببینمش، مشکلی بود بهم زنگ بزن خداحافظ.

به ادامه حرفم اضافه کردم.

- و یادت باشه منم فراموش کردم ما از الان فقط... منظورم اینه تو... الان فقط شوهر خواهرمی.

با حالی دگرگون از خونه‌اش بیرون اومدم؛ اما با دیدن پرداد عصبانی نفسم‌ تو سی*ن*ه‌ام حبس

شد.

- پرداد؟

با اخم و صورت قرمز اومد جلو و سیلی توی صورتم خوابوند، صورتم گز گز کرد و از دردش چشم‌هام بسته شد.

- تو... توهم؟ هر کسی که برام عزیز بود بهم سیلی زد! تو هم؟

داد زدم.

- تو هم؟ بهم بگو اشتباه فکر کردم تو بهم سیلی نزدی؟ بگو؟ لعنتی! حالم از همتون بهم می‌خوره.

با گریه ازش دور شدم و به سمتم خیابون رفتم همونجا وایساده بود و با اخم نگاهم می‌کرد.

- شاید اشتباه از منه، شاید من بمیرم بهتر باشه! امیدوارم بمیرم!
#آتشگر_گیتی
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
طراح آزمایشی
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,059
لایک‌ها
3,540
امتیازها
73
محل سکونت
سیاره یک عدد توت فرنگی🍓
کیف پول من
59,739
Points
1,469
دوباره بغض کردم اما با فکری اختیارم رو از دست دادم و دوباره برگشتم پیش پرداد و سرش داد زدم.
- ببین تو هیچ کی من نیستی پرداد! من دوست ندارم، من فقط به خاطر این‌که آتش رو نبینم باهات نامزد کردم حالا هم نمی‌خوام، نامزدی تمومه.
با بغض نگاهم کرد و دستش رو روی چونش گذاشت و با ناراحتی به ماشینش تکیه داد.
- برو! از اولم می‌دونستم تو من رو نمی‌خوای، فقط... امیدوار بودم؛ یه روانشناس دیوونه‌ام.
با بی‌رحمی ازش دور شدم اما دوباره به پشت نگاه کردم، با گریه توی خودش شکسته شده بود و منِ خیلی بی‌احساس، احساساتش رو شکستم.
- من رو ببخش.
خودم هم گریه‌ام گرفت و از اون کوچه لعنتی بیرون رفتم.
گوشی رو برداشتم و به آتش زنگ زدم.
- بله.
بغضم شکست و با غم گفتم:
- آتش... آتش.
آتش ترسیده داد زد.
- چی‌شده گیتی؟ گیتی! با توام... .
- آتش دلش رو شکوندم، من چقدر ع*و*ضی‌ام منم مثل شما‌ها شدم.
صدایی از پشت گوشی نیومد که آتش گفت:
- گیتی داری به خیلی‌ها آسیب میزنی، منتظر تماسم باش.
با شنیدن بوق قطع شدن تماس به اطراف نگاه کردم انقدر تو فکر بودم که خیلی سریع خونه رسیدم.
وارد شدم و یواشکی از بین اون همه آدم توی اتاقم رفتم، روی تخت رفتم و گوله شدم.
***
«آتش»
گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم، با صدای لرزون جواب داد.
- سلام اتش خوبی؟ بچه خوبه؟ بهم بگو آیلین خوبه؟
با عصباینت داد زدم.
- خوبیم اما اون داره نابود میشه، نابود شده تمام افراد مهم زندگیشم نابود می‌کنه منم نابود شدم همشم به خاطر ازدواج اشتباه تو بود دختر لعنت بهت.
بغضش پشت گوشی شکست و گفت:
- منم دلم نمی‌خواست این‌جوری بشه زندگیم مسخره شده اما... .
کد:
دوباره بغض کردم اما با فکری اختیارم رو از دست دادم و دوباره برگشتم پیش پرداد و سرش داد زدم.

- ببین تو هیچ کی من نیستی پرداد! من دوست ندارم، من فقط به خاطر این‌که آتش رو نبینم باهات نامزد کردم حالا هم نمی‌خوام، نامزدی تمومه.

با بغض نگاهم کرد و دستش رو روی چونش گذاشت و با ناراحتی به ماشینش تکیه داد.

- برو! از اولم می‌دونستم تو من رو نمی‌خوای، فقط... امیدوار بودم؛ یه روانشناس دیوونه‌ام.

با بی‌رحمی ازش دور شدم اما دوباره به پشت نگاه کردم، با گریه توی خودش شکسته شده بود و منِ خیلی بی‌احساس، احساساتش رو شکستم.

- من رو ببخش.

خودم هم گریه‌ام گرفت و از اون کوچه لعنتی بیرون رفتم.

گوشی رو برداشتم و به آتش زنگ زدم.

- بله.

بغضم شکست و با غم گفتم:

- آتش... آتش.

آتش ترسیده داد زد.

- چی‌شده گیتی؟ گیتی! با توام... .

- آتش دلش رو شکوندم، من چقدر ع*و*ضی‌ام منم مثل شما‌ها شدم.

صدایی از پشت گوشی نیومد که آتش گفت:

- گیتی داری به خیلی‌ها آسیب میزنی، منتظر تماسم باش.

با شنیدن بوق قطع شدن تماس به اطراف نگاه کردم انقدر تو فکر بودم که خیلی سریع خونه رسیدم.

وارد شدم و یواشکی از بین اون همه آدم توی اتاقم رفتم، روی تخت رفتم و گوله شدم.

***

«آتش»

گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم، با صدای لرزون جواب داد.

- سلام اتش خوبی؟ بچه خوبه؟ بهم بگو آیلین خوبه؟

با عصباینت داد زدم.

- خوبیم اما اون داره نابود میشه، نابود شده تمام افراد مهم زندگیشم نابود می‌کنه منم نابود شدم همشم به خاطر ازدواج اشتباه تو بود دختر لعنت بهت.

بغضش پشت گوشی شکست و گفت:

- منم دلم نمی‌خواست این‌جوری بشه زندگیم مسخره شده اما... .
#آتشگر_گیتی
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
طراح آزمایشی
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,059
لایک‌ها
3,540
امتیازها
73
محل سکونت
سیاره یک عدد توت فرنگی🍓
کیف پول من
59,739
Points
1,469
داد زدم.
- هیچی نگو، هیچی نگو! چی‌کارش کنم من الان مسبب این حالش ما هستیم می‌فهمی؟
با غم گفت:
- باهاش ازدواج کن، اون فقط تو رو می‌خواد.
این بار دیگه واقعا با داد گفتم:
- چرت و پرت نگو حالت خوبه؟ می‌دونی داری چی میگی؟ الان با یه بچه برم پیشش چی بگم؟ بگم زنم شو؟ اصلا فکر کردی گیتی انقدر بی غروره که این کار رو بکنه؟
صدای نفس‌های کلافه‌اش از پشت گوشی می‌اومد اما من خودخواهانه گوشی رو قطع کردم و شیشه آب رو با دستم از میز پرت کردم پایین که به هزار قسمت مساوی تقسیم شد، با صدای گریه آیلین با ناراحتی داخل اتاق رفتم.

«گیتی»

اقاجون داد زد.
- گیتی! گمشو حقته، فکر نمی‌کردم انقدر بی غرور و خودخواه باشی، حقته که همه رهات کردند، دیگه نمی‌خوام توی خونه‌ام باشی. با ترس از خواب بلند شدم و به حرف‌های اقاجون توی خواب فکر کردم، خدایا من چقدر بی‌فکر بودم اگه اقاجون می، فهمید باز آتش رو دیدم و بدتر از اون دل پرداد رو شکوندم مطمئناً از خونه بیرون پرتم می‌کرد. من چقدر بی‌فکرم که با این همه اتفاق غرور خودم رو شکوندم و پیش آتش رفتم، با بغض روی تخت نشستم و به دست‌هام خیره شدم اگه پدربزرگ من رو می‌کشت حق داشت من خیلی خودخواه شدم. بابا دختر دلت رو شکوندن نابودت کردن دیگه ول کن چرا دل می‌شکونی؟ چرا خودت مثل اون‌ها میشی؟ چرا یه بی احساس مثل اتش میشی؟ خدایا خودت بگو فازم چیه؟ با عصبانیت به سمت کمد رفتم و یه لباس سفید کوتاه با شلوار مشکی‌ام پوشیدم، به چشم‌های خاکستریم ریمل زدم و گذاشتم صورت سفیدم همون‌جوری بمونه. روی ل*ب‌های قرمزم هم بالم ل*ب رو زدم.
کد:
داد زدم.

- هیچی نگو، هیچی نگو! چی‌کارش کنم من الان مسبب این حالش ما هستیم می‌فهمی؟

با غم گفت:

- باهاش ازدواج کن، اون فقط تو رو می‌خواد.

این بار دیگه واقعا با داد گفتم:

- چرت و پرت نگو حالت خوبه؟ می‌دونی داری چی میگی؟ الان با یه بچه برم پیشش چی بگم؟ بگم زنم شو؟ اصلا فکر کردی گیتی انقدر بی غروره که این کار رو بکنه؟

صدای نفس‌های کلافه‌اش از پشت گوشی می‌اومد اما من خودخواهانه گوشی رو قطع کردم و شیشه آب رو با دستم از میز پرت کردم پایین که به هزار قسمت مساوی تقسیم شد، با صدای گریه آیلین با ناراحتی داخل اتاق رفتم.



«گیتی»



اقاجون داد زد.

- گیتی! گمشو حقته، فکر نمی‌کردم انقدر بی غرور و خودخواه باشی، حقته که همه رهات کردند، دیگه نمی‌خوام توی خونه‌ام باشی. با ترس از خواب بلند شدم و به حرف‌های اقاجون توی خواب فکر کردم، خدایا من چقدر بی‌فکر بودم اگه اقاجون می، فهمید باز آتش رو دیدم و بدتر از اون دل پرداد رو شکوندم مطمئناً از خونه بیرون پرتم می‌کرد. من چقدر بی‌فکرم که با این همه اتفاق غرور خودم رو شکوندم و پیش آتش رفتم، با بغض روی تخت نشستم و به دست‌هام خیره شدم اگه پدربزرگ من رو می‌کشت حق داشت من خیلی خودخواه شدم. بابا دختر دلت رو شکوندن نابودت کردن دیگه ول کن چرا دل می‌شکونی؟ چرا خودت مثل اون‌ها میشی؟ چرا یه بی احساس مثل اتش میشی؟ خدایا خودت بگو فازم چیه؟ با عصبانیت به سمت کمد رفتم و یه لباس سفید کوتاه با شلوار مشکی‌ام پوشیدم، به چشم‌های خاکستریم ریمل زدم و گذاشتم صورت سفیدم همون‌جوری بمونه. روی ل*ب‌های قرمزم هم بالم ل*ب رو زدم.
#آتشگر_گیتی
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_
*لایکاتون زیر درخت البالو گمشده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Melina.N

مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستان‌نویس
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
طراح آزمایشی
مترجم آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
1,059
لایک‌ها
3,540
امتیازها
73
محل سکونت
سیاره یک عدد توت فرنگی🍓
کیف پول من
59,739
Points
1,469
لحظه اخر به اتاقم خیره شدم من چقدر توی این اتاق گریه کردم برای بی‌وفایی اتش برای خ*یانت ازیتا و سوختم اونم خیلی بد چقدر شب‌هام رو روی این تخت سفید بغض کردم چقدر به دیوار سفید اتاق خیره شدم و احساس پوچی کردم. و همیشه، چیزی که الانم ادامه داره به سمت میز سفید گوشه اتاق رفتم و اون کلت رو چک کردم مثل همیشه، پر بود. با لبخند گذاشتمش زیر میز و به اتاقم با تم سفید خیره شدم اگه به من بود می‌گفتم همه وسایل مشکی باشه اما مامان اینجوری می‌خواد منم به خواسته‌اش احترام گذاشتم اون‌ها سعی می‌کنن نزارن من دوباره حالم بد بشه یا به گفته‌ای دوباره افسردگی نگیرم.
- اما گیتی تو یه دختر بی‌ارزشی یادت باشه تو دل پرداد رو شکوندی.
با بغض به سمت میز اینه سفیدم رفتم و تو اینه گردش به خودم خیره شدم؛ من این نبودم، من نباید این باشم. با ناراحتی از پله‌ها رفتم پایین و به میز خیره شدم پدربزرگ سر میز نشسته بود و مادر هم کنارش درحال کشیدن غذا برای من، مامان همیشه یه ادم حساس و زود رنج بود که البته این با کاری که بابام کرد خیلی اشکال نداره. پوزخند کمرنگی زدم و با صدای بلند گفتم:
- سلام.
پدربزرگ با اخم خیره‌ام شد و با صدای بلند فریاد کشید.
-بیا این‌جا.
با ترس از اینکه پرداد همه‌ چی رو بهش گفته سمتش رفتم که باز رو بهم کرد و گفت:
- بشین.
با عجله روی صندلی میز قهوه‌ای نشستم و به اقاجون خیره شدم. اقاجون با چشم‌های سبزش خیره‌ام شد و دستی به ریش‌های بلند سفیدش کشید.
- من این‌جوری تربیتت کردم؟ البته که من تربیتت نکردم اون پدر... استغفرالله.
با بغض بهش خیره شدم و با ترس گفتم:
- پدربزرگ باور کنید من پرداد رو از... .
- ساکت شو.
این بار اشک‌هام روی گونه‌ام روونه شدن. مامان هم با اخم و چشم‌های شاکی قهوه‌ایش خیره‌ام بود.
- خب درباره دیدارت با آتش بازخواستت کنم یا داشتن کلت؟
صورتم یخ زد و با بهت گفتم:
- پرداد باهاتون صحبت کرده؟ چیز دیگه ای هم بهتون گفته؟
با اخم فریاد زد.
- نه! خدا میدونه چه گندکاری کردی که حالش انقدر بد بود.
با بغض بهش خیره شدم که گفت:
- بهتره بری تو اتاقت تا نبینمت. علی میاد اتاقت کلت رو بهش بده دیگه هم نبینم اسلحه دستت باشه و برای دیدارت با اتش هم، دیگه حق نداری از خونه بیرون بری.
با شرمندگی به سمت اتاقم راهی شدم و دوباره به سمت تلفنم رفتم.
- سلام.
اون‌قدر شرمنده بودم که نتونم زیاد حرف بزنم.
کد:
لحظه اخر به اتاقم خیره شدم من چقدر توی این اتاق گریه کردم برای بی‌وفایی اتش برای خ*یانت ازیتا و سوختم اونم خیلی بد چقدر شب‌هام رو روی این تخت سفید بغض کردم چقدر به دیوار سفید اتاق خیره شدم و احساس پوچی کردم. و همیشه، چیزی که الانم ادامه داره به سمت میز سفید گوشه اتاق رفتم و اون کلت رو چک کردم مثل همیشه، پر بود. با لبخند گذاشتمش زیر میز و به اتاقم با تم سفید خیره شدم اگه به من بود می‌گفتم همه وسایل مشکی باشه اما مامان اینجوری می‌خواد منم به خواسته‌اش احترام گذاشتم اون‌ها سعی می‌کنن نزارن من دوباره حالم بد بشه یا به گفته‌ای دوباره افسردگی نگیرم.

- اما گیتی تو یه دختر بی‌ارزشی یادت باشه تو دل پرداد رو شکوندی.

با بغض به سمت میز اینه سفیدم رفتم و تو اینه گردش به خودم خیره شدم؛ من این نبودم، من نباید این باشم. با ناراحتی از پله‌ها رفتم پایین و به میز خیره شدم پدربزرگ سر میز نشسته بود و مادر هم کنارش درحال کشیدن غذا برای من، مامان همیشه یه ادم حساس و زود رنج بود که البته این با کاری که بابام کرد خیلی اشکال نداره. پوزخند کمرنگی زدم و با صدای بلند گفتم:

- سلام.

پدربزرگ با اخم خیره‌ام شد و با صدای بلند فریاد کشید.

-بیا این‌جا.

با ترس از اینکه پرداد همه‌ چی رو بهش گفته سمتش رفتم که باز رو بهم کرد و گفت:

- بشین.

با عجله روی صندلی میز قهوه‌ای نشستم و به اقاجون خیره شدم. اقاجون با چشم‌های سبزش خیره‌ام شد و دستی به ریش‌های بلند سفیدش کشید.

- من این‌جوری تربیتت کردم؟ البته که من تربیتت نکردم اون پدر... استغفرالله.

با بغض بهش خیره شدم و با ترس گفتم:

- پدربزرگ باور کنید من پرداد رو از... .

- ساکت شو.

این بار اشک‌هام روی گونه‌ام روونه شدن. مامان هم با اخم و چشم‌های شاکی قهوه‌ایش خیره‌ام بود.

- خب درباره دیدارت با آتش بازخواستت کنم یا داشتن کلت؟

صورتم یخ زد و با بهت گفتم:

- پرداد باهاتون صحبت کرده؟ چیز دیگه ای هم بهتون گفته؟

با اخم فریاد زد.

- نه! خدا میدونه چه گندکاری کردی که حالش انقدر بد بود.

با بغض بهش خیره شدم که گفت:

- بهتره بری تو اتاقت تا نبینمت. علی میاد اتاقت کلت رو بهش بده دیگه هم نبینم اسلحه دستت باشه و برای دیدارت با اتش هم، دیگه حق نداری از خونه بیرون بری.

با شرمندگی به سمت اتاقم راهی شدم و دوباره به سمت تلفنم رفتم.

- سلام.

اون‌قدر شرمنده بودم که نتونم زیاد حرف بزنم.
#آتشگر_گیتی
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
#لایکاتون_زیر_درخت_البالو_گمشده_؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا