Melina.N
مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستاننویس
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
طراح آزمایشی
مترجم آزمایشی
- تاریخ ثبتنام
- 2023-07-03
- نوشتهها
- 1,059
- لایکها
- 3,542
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- سیاره یک عدد توت فرنگی🍓
- کیف پول من
- 59,739
- Points
- 1,469
با بغض توی ب*غ*ل گرشا گوله شده چشمهاش رو بسته و انگار میترسه که بخواد بازشون بکنه. ازیتا بیرحمانه میگه:
- نمیخواد اونجوری کنی! اگه ناراحتی واقعی برم بمیرم؟ یا شایدم خیلی دلت شکسته چون من با اتش ازدواج کردم؟ نه؟
گرشا با اخم وحشتناکی به ازیتا خیره میمونه.
- دهنت رو ببند! این همه وقت بهت کمک کردم اخرشم دیدم چی شد.
با سرعت به سمت گیتی میرم و روبهروش میشینم.
- ببین گیتی، بزار تعریف کنم.
جوری میترسم از اینکه دوباره چیزی بشه که نتونم بهش بگم تند تند حرف میزنم.
- من... یعنی من نه! چیزه... ازیتا یواشکی ازدواج کرد! ولی با من نه! با یه اشغال که بعدا فهمیدیم یه خلافکاره... خب تا اینجا داشته باش! ایلین بچه من نیست! ازیتا خیلی دیر متوجه شد یارو چیکاره هستش اون زمان حامله بود وقتی پدرت متوجه شد کمرش شکست. تصمیم گرفت طلاق بگیره ولی وقتی فهمید حامله هستش بابات کلا از خونه بیرونش کرد. پسره هنوز دنبال ازیتا بود، شوخی که نبود یارو خلافکار بود کلی داستان داشت! مجبور شدم الکی باهاش بشینم سر سفره عقد که مثلا این زن من شده اینم بچه منه! بعد دیدیم پسره ول کن نیست، بابات و من نصف داراییهامون رو فروختیم گذاشتیم رو هم خانوم رو فرستادیم امریکا تا یه مدت گم و گور بشه. پسره فهمیده بود ازیتا بچش رو میخواد ببره. مجبور شدم ایلین رو نگه دارم. آزیتا که رفت امریکا به همه گفتیم مرده! نمیتونستیم به تو چیزی بگیم تو خودت حالت بد بود داشتی... نمبخوام بگم گیتی فقط درکم کن باشه؟
گیتی به خدا من شناسانامم سفیده سفیده!
حجم اطلاعات دریافتیش زیاد شده میتونم از چشمهای متعجبش بخونم. با پوزخند میگه:
- ببینم! چقدر فکر کردید این چرت و پرتها به ذهنتون رسید؟
خشکم میزنه. ازیتا شروع میکنه به حرف زدن.
- از اولم بیچشم و رو بودی! میخوای باور کن میخوای نکن من از اولم به اتش گفتم لیاقت نداره بهش واقعیت رو بگیم.
-خیلی بامزهای ازیتا، اصلا چجوری میشه الکی بدون مدارک گفت یه نفر مرده؟ بعدم... خب... .
انگار بهونهای دستش رو نمیگیره خودش هم بین این داستانها گم و گور شده.
- من باور نمیکنم هر داستانی دوست دارید ببافید من دیگه خامِتون نمیشم.
خنثی نگاهش میکنم و با غم میگم.
- گیتی! تو رو خدا یه کم فکر کن، من دروغ نمیگم! دیگه نمیتونم تو رو کنار پرداد و هزار کوفت و زهرمار دیگه ببینم.
- من چجوری تونستم تو رو کنار خواهرم ببینم، تو هم عادت میکنی!
سوار ماشین میشن و نامردانه از جلوی چشمهای بهت زدم دور میشن.
***
*گیتی*
- باور کردی؟
- نه بابا دیونم؟
گرشا حرفش رو میخوره اما باز تحمل نمیکنه و میگه:
- حالا میگم... شایدم راست باشهها!
با بغض میگم.
- نه نیست! اصلا نمیدونم! اره من نمیدونم، الان نیاز دارم برم داخل اتاقم به دیوار خیره بمونم و از فکر و خیال بمیرم.
#آتشگر_گیتی
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
- نمیخواد اونجوری کنی! اگه ناراحتی واقعی برم بمیرم؟ یا شایدم خیلی دلت شکسته چون من با اتش ازدواج کردم؟ نه؟
گرشا با اخم وحشتناکی به ازیتا خیره میمونه.
- دهنت رو ببند! این همه وقت بهت کمک کردم اخرشم دیدم چی شد.
با سرعت به سمت گیتی میرم و روبهروش میشینم.
- ببین گیتی، بزار تعریف کنم.
جوری میترسم از اینکه دوباره چیزی بشه که نتونم بهش بگم تند تند حرف میزنم.
- من... یعنی من نه! چیزه... ازیتا یواشکی ازدواج کرد! ولی با من نه! با یه اشغال که بعدا فهمیدیم یه خلافکاره... خب تا اینجا داشته باش! ایلین بچه من نیست! ازیتا خیلی دیر متوجه شد یارو چیکاره هستش اون زمان حامله بود وقتی پدرت متوجه شد کمرش شکست. تصمیم گرفت طلاق بگیره ولی وقتی فهمید حامله هستش بابات کلا از خونه بیرونش کرد. پسره هنوز دنبال ازیتا بود، شوخی که نبود یارو خلافکار بود کلی داستان داشت! مجبور شدم الکی باهاش بشینم سر سفره عقد که مثلا این زن من شده اینم بچه منه! بعد دیدیم پسره ول کن نیست، بابات و من نصف داراییهامون رو فروختیم گذاشتیم رو هم خانوم رو فرستادیم امریکا تا یه مدت گم و گور بشه. پسره فهمیده بود ازیتا بچش رو میخواد ببره. مجبور شدم ایلین رو نگه دارم. آزیتا که رفت امریکا به همه گفتیم مرده! نمیتونستیم به تو چیزی بگیم تو خودت حالت بد بود داشتی... نمبخوام بگم گیتی فقط درکم کن باشه؟
گیتی به خدا من شناسانامم سفیده سفیده!
حجم اطلاعات دریافتیش زیاد شده میتونم از چشمهای متعجبش بخونم. با پوزخند میگه:
- ببینم! چقدر فکر کردید این چرت و پرتها به ذهنتون رسید؟
خشکم میزنه. ازیتا شروع میکنه به حرف زدن.
- از اولم بیچشم و رو بودی! میخوای باور کن میخوای نکن من از اولم به اتش گفتم لیاقت نداره بهش واقعیت رو بگیم.
-خیلی بامزهای ازیتا، اصلا چجوری میشه الکی بدون مدارک گفت یه نفر مرده؟ بعدم... خب... .
انگار بهونهای دستش رو نمیگیره خودش هم بین این داستانها گم و گور شده.
- من باور نمیکنم هر داستانی دوست دارید ببافید من دیگه خامِتون نمیشم.
خنثی نگاهش میکنم و با غم میگم.
- گیتی! تو رو خدا یه کم فکر کن، من دروغ نمیگم! دیگه نمیتونم تو رو کنار پرداد و هزار کوفت و زهرمار دیگه ببینم.
- من چجوری تونستم تو رو کنار خواهرم ببینم، تو هم عادت میکنی!
سوار ماشین میشن و نامردانه از جلوی چشمهای بهت زدم دور میشن.
***
*گیتی*
- باور کردی؟
- نه بابا دیونم؟
گرشا حرفش رو میخوره اما باز تحمل نمیکنه و میگه:
- حالا میگم... شایدم راست باشهها!
با بغض میگم.
- نه نیست! اصلا نمیدونم! اره من نمیدونم، الان نیاز دارم برم داخل اتاقم به دیوار خیره بمونم و از فکر و خیال بمیرم.
کد:
با بغض توی ب*غ*ل گرشا گوله شده چشمهاش رو بسته و انگار میترسه که بخواد بازشون بکنه. ازیتا بیرحمانه میگه:
- نمیخواد اونجوری کنی! اگه ناراحتی واقعی برم بمیرم؟ یا شایدم خیلی دلت شکسته چون من با اتش ازدواج کردم؟ نه؟
گرشا با اخم وحشتناکی به ازیتا خیره میمونه.
- دهنت رو ببند! این همه وقت بهت کمک کردم اخرشم دیدم چی شد.
با سرعت به سمت گیتی میرم و روبهروش میشینم.
- ببین گیتی، بزار تعریف کنم.
جوری میترسم از اینکه دوباره چیزی بشه که نتونم بهش بگم تند تند حرف میزنم.
- من... یعنی من نه! چیزه... ازیتا یواشکی ازدواج کرد! ولی با من نه! با یه اشغال که بعدا فهمیدیم یه خلافکاره... خب تا اینجا داشته باش! ایلین بچه من نیست! ازیتا خیلی دیر متوجه شد یارو چیکاره هستش اون زمان حامله بود وقتی پدرت متوجه شد کمرش شکست. تصمیم گرفت طلاق بگیره ولی وقتی فهمید حامله هستش بابات کلا از خونه بیرونش کرد. پسره هنوز دنبال ازیتا بود، شوخی که نبود یارو خلافکار بود کلی داستان داشت! مجبور شدم الکی باهاش بشینم سر سفره عقد که مثلا این زن من شده اینم بچه منه! بعد دیدیم پسره ول کن نیست، بابات و من نصف داراییهامون رو فروختیم گذاشتیم رو هم خانوم رو فرستادیم امریکا تا یه مدت گم و گور بشه. پسره فهمیده بود ازیتا بچش رو میخواد ببره. مجبور شدم ایلین رو نگه دارم. آزیتا که رفت امریکا به همه گفتیم مرده! نمیتونستیم به تو چیزی بگیم تو خودت حالت بد بود داشتی... نمبخوام بگم گیتی فقط درکم کن باشه؟
گیتی به خدا من شناسانامم سفیده سفیده!
حجم اطلاعات دریافتیش زیاد شده میتونم از چشمهای متعجبش بخونم. با پوزخند میگه:
- ببینم! چقدر فکر کردید این چرت و پرتها به ذهنتون رسید؟
خشکم میزنه. ازیتا شروع میکنه به حرف زدن.
- از اولم بیچشم و رو بودی! میخوای باور کن میخوای نکن من از اولم به اتش گفتم لیاقت نداره بهش واقعیت رو بگیم.
-خیلی بامزهای ازیتا، اصلا چجوری میشه الکی بدون مدارک گفت یه نفر مرده؟ بعدم... خب... .
انگار بهونهای دستش رو نمیگیره خودش هم بین این داستانها گم و گور شده.
- من باور نمیکنم هر داستانی دوست دارید ببافید من دیگه خامِتون نمیشم.
خنثی نگاهش میکنم و با غم میگم.
- گیتی! تو رو خدا یه کم فکر کن، من دروغ نمیگم! دیگه نمیتونم تو رو کنار پرداد و هزار کوفت و زهرمار دیگه ببینم.
- من چجوری تونستم تو رو کنار خواهرم ببینم، تو هم عادت میکنی!
سوار ماشین میشن و نامردانه از جلوی چشمهای بهت زدم دور میشن.
***
*گیتی*
- باور کردی؟
- نه بابا دیونم؟
گرشا حرفش رو میخوره اما باز تحمل نمیکنه و میگه:
- حالا میگم... شایدم راست باشهها!
با بغض میگم.
- نه نیست! اصلا نمیدونم! اره من نمیدونم، الان نیاز دارم برم داخل اتاقم به دیوار خیره بمونم و از فکر و خیال بمیرم.
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان