با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
نام اثر: آتشگرگیتی
نویسنده: ملینا نامور
ناظر: آراد رادان
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی، معمایی
خلاصه:گیتی دختری رنج کشیده
که با فهمیدن ازدواج آتش با خواهرش دل شکستهتر از قبل به زندگی ادامه میده، اما این بین خیانت خواهرش درد بیشتری رو براش فراهم میکنه تا جایی که تصمیم میگیره زندگی همه رو به آتش بکشه و ناخواسته باعث دل شکستگیهای زیادی میشه، در این بین آتش تصمیم داره واقعیت بزرگی رو به گیتی بگه... .
*گیتی*
برگ ها رو بین پاهام خرد کردم، مثل بقیه دیگه هیچ کس برام مهم نبود، مگه من براشون مهم بودم. مگه برای خانوادم مهم بودم، مگه برای آتش مهم بودم مهم نبودم، مهم نبودم که بین اون همه بدبختی ولم کردن، مهم نبودم مهم نبودم که وقتی نیاز به یه امید داشتم برای ادامه زندگی ولی کسی نبود کسی نبود بهم بگه نترس زنده میمونی چقدر حال روحیم بد بود چقدر نیاز به امید داشتم اون روزا دیگه مطمئن بودم دارم میمیرم و تو همون روزا بود که فهمیدم اون کسایی که یه عمر عاشقشون بودم فقط یه نقاب بودن یه نقاب روی صورت برای از بین بردن اون ذات کثیف چقدر تلاش کردم باور نکنم اما خودشون زورم کردن که باور کنم که بفهمم اونا اصلا من رو نمیخواستن با صدای دختر بچهای سرم رو سمتش بردم.
دختر: خاله ببخشید میشه اون توپ و به من بدید.
به زیر صندلی پارک خیره شدم توپ رو دستش دادم و لبخند زدم. بزار لبخند بزنم بدون عذاب وجدان چون من ذاتم خوبه ولی اگه واقعا مثل اونا بودم اخم میکردم رفتاری بدی انجام میدادم بزار این دختر از چند نفر لبخند ببینه تا حداقل بدونه شاید تعداد کمی هنوز آدمای خوب هستند من که دیگه ندیدم. دیگه هیچ کس رو ندیدم که واقعا خوب باشه بلند شدم و به سمت خونمون رفتم
باز جلوی کوچمون وایساده بود خواستم قبل از اینکه ببینتم برم اما خیلی دیر شد. سمتم اومد اما قبل از هرکاری از سمت من سیلی تو گوشم خوابوند و پرتم کرد روی زمین خواستم چیزی بگم اما با صدای بابا لال شدم.
بابا: آتش، پسرم چیشده؟
اما با دیدن من اوقاتش تلخ شد و به سمتم اومد و اونم یه سیلی مهمونم کرد.
بابا: دخترهی ع*و*ضی گمشو از این جا گمشو.
_ بابا به... خدا... من.
بابا: خفه شو گیتی.
گریه کردم اشک ریختم بغض کردم، چرا اینجوری شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ زندگیم چرا این شکلی شد؟ آتش چرا اینجوری شد؟ مگه قرار نبود باهم آیندمون رو بسازیم؟ با قرار گرفتن دست گرمی روی دستهام دوباره کورسوی امید توی دلم روشن شد اما با سیلی خوردن از همون دست اشکهام راه خودشون و پیدا کردن.
مامان: گیتی خدا لعنتت کنه... اگه میدونستم... خدایا... خدا لعنتت کنه ... بدبختمون کردی... خدا لعنتت کنه.
_ مامانم... مامان هانیه... مامانم... به خدا من نکردم... به خدا تقصیر من نبود.
آتش: دقیقا تقصیر تو ع*و*ضی بود.
چشمهام، مگه نگفته بود خیلی قشنگه پس دیگه چرا حتی تو این چشمها هم نگاه نمیکرد چرا متهمم میکردن چرا! چقدر سخت شد چرا اومدم اینجا اصلا مگه روانپزشکم نگفت دور باش ازشون
دستم رو مشت کردم و بلند شدم تو چشمهای همشون نگاه کردم و جلوی پاهای همشون تُف کردم.
_ تف به پدریه تو، تف به مادریه تو تف به عاشقیه تو، مگه من بچتون نیستم؟ آخه نامردا من این همه زجر کشیدم؛ ندیدین!
کد:
*گیتی*
برگ ها رو بین پاهام خرد کردم، مثل بقیه دیگه هیچ کس برام مهم نبود، مگه من براشون مهم بودم. مگه برای خانوادم مهم بودم، مگه برای آتش مهم بودم مهم نبودم، مهم نبودم که بین اون همه بدبختی ولم کردن، مهم نبودم مهم نبودم که وقتی نیاز به یه امید داشتم برای ادامه زندگی ولی کسی نبود کسی نبود بهم بگه نترس زنده میمونی چقدر حال روحیم بد بود چقدر نیاز به امید داشتم اون روزا دیگه مطمئن بودم دارم میمیرم و تو همون روزا بود که فهمیدم اون کسایی که یه عمر عاشقشون بودم فقط یه نقاب بودن یه نقاب روی صورت برای از بین بردن اون ذات کثیف چقدر تلاش کردم باور نکنم اما خودشون زورم کردن که باور کنم که بفهمم اونا اصلا من رو نمیخواستن با صدای دختر بچهای سرم رو سمتش بردم.
دختر: خاله ببخشید میشه اون توپ و به من بدید.
به زیر صندلی پارک خیره شدم توپ رو دستش دادم و لبخند زدم. بزار لبخند بزنم بدون عذاب وجدان چون من ذاتم خوبه ولی اگه واقعا مثل اونا بودم اخم میکردم رفتاری بدی انجام میدادم بزار این دختر از چند نفر لبخند ببینه تا حداقل بدونه شاید تعداد کمی هنوز آدمای خوب هستند من که دیگه ندیدم. دیگه هیچ کس رو ندیدم که واقعا خوب باشه بلند شدم و به سمت خونمون رفتم
باز جلوی کوچمون وایساده بود خواستم قبل از اینکه ببینتم برم اما خیلی دیر شد. سمتم اومد اما قبل از هرکاری از سمت من سیلی تو گوشم خوابوند و پرتم کرد روی زمین خواستم چیزی بگم اما با صدای بابا لال شدم.
بابا: آتش، پسرم چیشده؟
اما با دیدن من اوقاتش تلخ شد و به سمتم اومد و اونم یه سیلی مهمونم کرد.
بابا: دخترهی ع*و*ضی گمشو از این جا گمشو.
_ بابا به... خدا... من.
بابا: خفه شو گیتی.
گریه کردم اشک ریختم بغض کردم، چرا اینجوری شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ زندگیم چرا این شکلی شد؟ آتش چرا اینجوری شد؟ مگه قرار نبود باهم آیندمون رو بسازیم؟ با قرار گرفتن دست گرمی روی دستهام دوباره کورسوی امید توی دلم روشن شد اما با سیلی خوردن از همون دست اشکهام راه خودشون و پیدا کردن.
مامان: گیتی خدا لعنتت کنه... اگه میدونستم... خدایا... خدا لعنتت کنه ... بدبختمون کردی... خدا لعنتت کنه.
_ مامانم... مامان هانیه... مامانم... به خدا من نکردم... به خدا تقصیر من نبود.
آتش: دقیقا تقصیر تو ع*و*ضی بود.
چشمهام، مگه نگفته بود خیلی قشنگه پس دیگه چرا حتی تو این چشمها هم نگاه نمیکرد چرا متهمم میکردن چرا! چقدر سخت شد چرا اومدم اینجا اصلا مگه روانپزشکم نگفت دور باش ازشون
دستم رو مشت کردم و بلند شدم تو چشمهای همشون نگاه کردم و جلوی پاهای همشون تُف کردم.
_ تف به پدریه تو، تف به مادریه تو تف به عاشقیه تو، مگه من بچتون نیستم؟ آخه نامردا من این همه زجر کشیدم؛ ندیدین!
سرطان گرفتم داشتم میمردم چیکار کردین، میخواید بگم، بابا اول تو چیکار کردی؟ تنها کاری که کردی این بود که به خیالت نباشه هان! گفتی این دختر زن اولمه به دردم نمیخوره بزار بمیره
نگفتی؟ من اون زمان پول میخواستم برای عملم برای اینکه زنده بمونم چرا ندادی با اینکه تو پول غرق بودی یا تو مامان یا شایدم نامادری من که تو رو مثل مادرم میدیدم دوست داشتم چرا هان؟ چرا نخواستی کنارم باشی چرا از این فرصت استفاده کردی دخترت و دادی به عشق من، خواهرم رو یا تو آتش تو مگه قسم نخوردی به عشقمون نگفتی عاشقمی گفتی نه؟ چرا فرداش رفتی شوهر خواهرم شدی چیشد؟ چیکار کردی؟ مگه قلب من بازیچه بود؟ آتش... بد کردی با دل من حالا بازم من مقصر مرگ آزیتام اون چه خواهری بود که... بغضم رو قورت دادم اما خیلی سختم بود نتونستم و دویدم سمت خیابون دیگه واینستادم تا ببینم بازم چجوری قضاوتم میکنن وقتی به خودم اومدم که خیس خالی جلوی مطب دکتر بودم با آسانسور بالا رفتم و به در مطب رسیدم دستگیره رو پایین کشیدم و داخل شدم. ستاره مثل همیشه پشت میزش بود و برعکس همیشه مطب خیلی خالی بود.
- سلام میتونم دکتر رو ببینم؟
ستاره: سلام گیتی... خوبی... اره میتونی بری کاری نداره.
- ممنون.
به سمت در اتاقش رفتم و در زدم با اجازه دکتر وارد شدم و درو پشتمون بستم.
- سلام.
پرداد: سلام خوبی گیتی... بازم رفتی دیدنشون؟
کد:
سرطان گرفتم داشتم میمردم چیکار کردین، میخواید بگم، بابا اول تو چیکار کردی؟ تنها کاری که کردی این بود که به خیالت نباشه هان! گفتی این دختر زن اولمه به دردم نمیخوره بزار بمیره
نگفتی؟ من اون زمان پول میخواستم برای عملم برای اینکه زنده بمونم چرا ندادی با اینکه تو پول غرق بودی یا تو مامان یا شایدم نامادری من که تو رو مثل مادرم میدیدم دوست داشتم چرا هان؟ چرا نخواستی کنارم باشی چرا از این فرصت استفاده کردی دخترت و دادی به عشق من، خواهرم رو یا تو آتش تو مگه قسم نخوردی به عشقمون نگفتی عاشقمی گفتی نه؟ چرا فرداش رفتی شوهر خواهرم شدی چیشد؟ چیکار کردی؟ مگه قلب من بازیچه بود؟ آتش... بد کردی با دل من حالا بازم من مقصر مرگ آزیتام اون چه خواهری بود که... بغضم رو قورت دادم اما خیلی سختم بود نتونستم و دویدم سمت خیابون دیگه واینستادم تا ببینم بازم چجوری قضاوتم میکنن وقتی به خودم اومدم که خیس خالی جلوی مطب دکتر بودم با آسانسور بالا رفتم و به در مطب رسیدم دستگیره رو پایین کشیدم و داخل شدم. ستاره مثل همیشه پشت میزش بود و برعکس همیشه مطب خیلی خالی بود.
- سلام میتونم دکتر رو ببینم؟
ستاره: سلام گیتی... خوبی... اره میتونی بری کاری نداره.
- ممنون.
به سمت در اتاقش رفتم و در زدم با اجازه دکتر وارد شدم و درو پشتمون بستم.
- سلام.
پرداد: سلام خوبی گیتی... بازم رفتی دیدنشون؟
بغضم ترکید و نشستم روی صندلی.
- آر... اره... بازم اشت... اشتباه کردم... لعنت به من.
پرداد: گیتی من بهت گفتم دختر خوب نرو بدتر میشی چقدر زحمت کشیدی حالت خوب شه یادته زجر هایی رو که کشیدی هان! دوباره بازم میخوای اون دردا تکرار بشه؟ یادته وقتی سرطان داشتی تو بیمارستان هیچ ک.س پیشت نبود یادته؟ وقتی اومدی بیرون فهمیدی خواهرت با آتش ازدواج کرده یادته!
- یادمه... مگه میشه... یادم بره... اون زجرها رو من کشیدم... ولی نمیتونم دلم براشون پر میکشه.
پرداد: نکشه... دلت پر نکشه...گیتی...حال خودت داره بدتر میشه... نمیبینی خودتو؟
- بسته.
پرداد: بست نی... بازم زدنت؟
- آره.
پرداد: دیوونه.
- هستم!
پرداد: اره خیلی دیوونهای
- خودمم قبول دارم.
پرداد: گیتی تو هنوز کامل خوب نشدی اینو که میدونی؟ احتمال اینکه تومور باز برگرده زیاده دختر خوب بسته انقدر خودتو آزار نده.
- پرداد!
پرداد: جان!
- به نظرت آتش منو دوست نداشت؟
پرداد: به نظرت اگه دوست داشت با آزیتا ازدواج میکرد؟
- نه.
پرداد: خب پس برام تعریف کن تو هیچ وقت از وقتی که فهمیدی آتش با خواهرت ازدواج کرده به من چیزی نگفتی!
- باشه. سرطانم تازه بهتر شده بود. بهشون چیزی نگفتم و خواستم سوپرایزشون کنم
رفتم خونه جلوی خونه پر کفش بود
رفتم داخل صدای همهمه و جیغ میومد
بیشتر رفتم داخل آزیتا بود با لباس عقدی که خودم برای خودم دوخته بودم نشسته... بو... بود... بغلش... آتش... بود... پرداد
کد:
بغضم ترکید و نشستم روی صندلی.
- آر... اره... بازم اشت... اشتباه کردم... لعنت به من.
پرداد: گیتی من بهت گفتم دختر خوب نرو بدتر میشی چقدر زحمت کشیدی حالت خوب شه یادته زجر هایی رو که کشیدی هان! دوباره بازم میخوای اون دردا تکرار بشه؟ یادته وقتی سرطان داشتی تو بیمارستان هیچ ک.س پیشت نبود یادته؟ وقتی اومدی بیرون فهمیدی خواهرت با آتش ازدواج کرده یادته!
- یادمه... مگه میشه... یادم بره... اون زجرها رو من کشیدم... ولی نمیتونم دلم براشون پر میکشه.
پرداد: نکشه... دلت پر نکشه...گیتی...حال خودت داره بدتر میشه... نمیبینی خودتو؟
- بسته.
پرداد: بست نی... بازم زدنت؟
- آره.
پرداد: دیوونه.
- هستم!
پرداد: اره خیلی دیوونهای
- خودمم قبول دارم.
پرداد: گیتی تو هنوز کامل خوب نشدی اینو که میدونی؟ احتمال اینکه تومور باز برگرده زیاده دختر خوب بسته انقدر خودتو آزار نده.
- پرداد!
پرداد: جان!
- به نظرت آتش منو دوست نداشت؟
پرداد: به نظرت اگه دوست داشت با آزیتا ازدواج میکرد؟
- نه.
پرداد: خب پس برام تعریف کن تو هیچ وقت از وقتی که فهمیدی آتش با خواهرت ازدواج کرده به من چیزی نگفتی!
- باشه. سرطانم تازه بهتر شده بود. بهشون چیزی نگفتم و خواستم سوپرایزشون کنم
رفتم خونه جلوی خونه پر کفش بود
رفتم داخل صدای همهمه و جیغ میومد
بیشتر رفتم داخل آزیتا بود با لباس عقدی که خودم برای خودم دوخته بودم نشسته... بو... بود... بغلش... آتش... بود... پرداد
خودم... شنیدم... صدای... بلشون رو... خودم. اشکهام میریختن روی صورتم و تصور اون روز برام عذاب آور بود.
- من عاشق آتش بودم اما بعضی وقت ها شک میکردم به دوست داشتن اون
چون چندباری بهش گفته بودم دوس... دوستش دارم... اما... اون... با همه میگشت... باهمه بود... ولی... من... فقط دوستش داشتم ...به خیال اینکه دوسم داره...بعد از کلی بدبختی... عاشقش کردم... شایدم به خیال خودم... قرار شد ازدواج کنیم...که... سرطان..گرفتم... بعدم... دید...دیدم.
باز گریم گرفت و هق هقهام بیشتر شد.
- با... با...آ... آزیتا... ازدواج...کرده.
پرداد اومد سمتم و لیوان آب رو دستم داد آب رو سر کشیدم و انگار آروم تر شده بودم.
- ممنون.
رو به روم نشست.
پرداد:گیتی... آزیتا مگه خواهرت نبود... چرا اینکارو کرد.
- نمیدونم... میدونی... عذابش... همینه دیگه... پنج سال از خودم پرسیدم چیشد مگه اون خواهرم نبود پرداد پنج سال گذشت من هنوز نابودم.
پرداد: گیتی تو ارزش خیلی زیادی داری باشه! دیگه اونا خانواده تو نیستن بهتره فراموششون کنی باشه دیگه نرو پیششون.
- باشه.
پرداد: جلسه بعد میتونه پس فردا باشه.
- ممنون... پس خداحافظ.
پرداد: خواهش میکنم... خداحافظ.
سمت در رفتم و بازش کردم بعد بیرون رفتم و با ستاره خداحافظی کردم. یه ربع تو راه بودم تا رسیدم به ویلا واردش شدم. به به، مش رحمت مثل همیشه به گل ها آب داده بود و بوی خاک بارون خورده هم زیر بینیم بود.
از پله های باغ وارد خونه شدم مثل همیشه داخل ساکت بود مطمئنن خودم دلیلشو میدونستم بابا بزرگم مثل همیشه تو اتاقش بود و... مادرم...
حتی دیگه نمیتونست راه بره. با کینه چشمام و روی هم فشار دادم و من میدونستم این همه اتفاق تقصیر کیه
رفتم داخل اتاقم لباسامو عوض کردم
و به اتاق مامان رفتم پشت در وایسادم و نفس کشیدم وقتی پیشش میرفتم نفسم میرفت حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم در زدم، با صدای کم جونی بهم اجازه ورود داد. وارد شدم و درو پشتم بستم مثل همیشه توی تراس
روی ویلچرش نشسته بود دوباره بغض کردم.
مامان گندم: گیتی مامان تویی؟
- آره مامانم... منم قربونت برم.
مامان گندم: دخترم خوبی؟
- آره قربونت بشم من خوبم تو خوبی؟
کد:
خودم... شنیدم... صدای... بلشون رو... خودم. اشکهام میریختن روی صورتم و تصور اون روز برام عذاب آور بود.
- من عاشق آتش بودم اما بعضی وقت ها شک میکردم به دوست داشتن اون
چون چندباری بهش گفته بودم دوس... دوستش دارم... اما... اون... با همه میگشت... باهمه بود... ولی... من... فقط دوستش داشتم ...به خیال اینکه دوسم داره...بعد از کلی بدبختی... عاشقش کردم... شایدم به خیال خودم... قرار شد ازدواج کنیم...که... سرطان..گرفتم... بعدم... دید...دیدم.
باز گریم گرفت و هق هقهام بیشتر شد.
- با... با...آ... آزیتا... ازدواج...کرده.
پرداد اومد سمتم و لیوان آب رو دستم داد آب رو سر کشیدم و انگار آروم تر شده بودم.
- ممنون.
رو به روم نشست.
پرداد:گیتی... آزیتا مگه خواهرت نبود... چرا اینکارو کرد.
- نمیدونم... میدونی... عذابش... همینه دیگه... پنج سال از خودم پرسیدم چیشد مگه اون خواهرم نبود پرداد پنج سال گذشت من هنوز نابودم.
پرداد: گیتی تو ارزش خیلی زیادی داری باشه! دیگه اونا خانواده تو نیستن بهتره فراموششون کنی باشه دیگه نرو پیششون.
- باشه.
پرداد: جلسه بعد میتونه پس فردا باشه.
- ممنون... پس خداحافظ.
پرداد: خواهش میکنم... خداحافظ.
سمت در رفتم و بازش کردم بعد بیرون رفتم و با ستاره خداحافظی کردم. یه ربع تو راه بودم تا رسیدم به ویلا واردش شدم. به به، مش رحمت مثل همیشه به گل ها آب داده بود و بوی خاک بارون خورده هم زیر بینیم بود.
از پله های باغ وارد خونه شدم مثل همیشه داخل ساکت بود مطمئنن خودم دلیلشو میدونستم بابا بزرگم مثل همیشه تو اتاقش بود و... مادرم...
حتی دیگه نمیتونست راه بره. با کینه چشمام و روی هم فشار دادم و من میدونستم این همه اتفاق تقصیر کیه
رفتم داخل اتاقم لباسامو عوض کردم
و به اتاق مامان رفتم پشت در وایسادم و نفس کشیدم وقتی پیشش میرفتم نفسم میرفت حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم در زدم، با صدای کم جونی بهم اجازه ورود داد. وارد شدم و درو پشتم بستم مثل همیشه توی تراس
روی ویلچرش نشسته بود دوباره بغض کردم.
مامان گندم: گیتی مامان تویی؟
- آره مامانم... منم قربونت برم.
مامان گندم: دخترم خوبی؟
- آره قربونت بشم من خوبم تو خوبی؟
دستم رو روی موهای سفیدش کشیدم.
- مامانم قول میدم اون کسی که باعث این حالت شده رو نابود کنم.
مامان گندم: دوباره رفتی سراغ بابات گیتی؟ آره؟ مگه من نگفتم نرو هان گیتی بسته من فقط خوشبختی تو رو میخوام من که در هر حالت پیر میشدم ولش کن مهم تویی!
با تعجب نگاهش کردم. خدایا!
- یعنی چی؟ مامان میفهمی داری چی میگی؟ تو در هر حالت پیر میشدی آره!؟
اما هیچ وقت پاهات رو از دست نمیدادی؟ حسرت زندگی خوش به دلت نمیموند؟ به عشقت میرسیدی؟ جوونیت و میکردی؟ من چی!؟ شاید سرطان نگرفته بودم. شاید الان با آتش ازدواج کرده بودم، شاید یکم فقط یه کم خوشحال بودم.
با ناراحتی بلند شدم سمت در رفتم و بیرون رفتم. چشمام رو بستم خدایا!
چرا میگفت تو برام مهمی؟ یه لحظه تمام عصبانیت بهم فشار آورد و دویدم سمت اتاقم درو باز کردم و وارد شدم
سمت میز رفتم و برآمدگی زیرش رو لمس کردم. دستم بهش خورد. بیرونش کشیدم و بهش نگاه کردم. یه روزی ازت استفاده میکردم؟ شاید؟ نمیدونم!
کلت سرجاش گذاشتم و روی تخت نشستم. مطمئناً اگه پدربزرگ میفهمید یه اسلحه پیشم دارم خفهام میکرد.
اسلحهها فقط باید دست آدمهاش و خودش میبودن. لباسهام رو با یه پیراهن زرد دامن دار که دامنش چین چین بود عوض کردم دیگه نیازی به جوراب شلواری نبود. کفش های پاشنه دار زردم رو هم پوشیدم. موهامو بالا بستم و از گوشه بافتم و بهش وصل کردم. یه آرایش ملایم هم کافی بود. بلند شدم و روی صندلی نشستم مثل همیشه سحرناز در زد و برای شام صدام کرد.
ازش تشکر کردم و پایین رفتم.
کد:
دستم رو روی موهای سفیدش کشیدم.
- مامانم قول میدم اون کسی که باعث این حالت شده رو نابود کنم.
مامان گندم: دوباره رفتی سراغ بابات گیتی؟ آره؟ مگه من نگفتم نرو هان گیتی بسته من فقط خوشبختی تو رو میخوام من که در هر حالت پیر میشدم ولش کن مهم تویی!
با تعجب نگاهش کردم. خدایا!
- یعنی چی؟ مامان میفهمی داری چی میگی؟ تو در هر حالت پیر میشدی آره!؟
اما هیچ وقت پاهات رو از دست نمیدادی؟ حسرت زندگی خوش به دلت نمیموند؟ به عشقت میرسیدی؟ جوونیت و میکردی؟ من چی!؟ شاید سرطان نگرفته بودم. شاید الان با آتش ازدواج کرده بودم، شاید یکم فقط یه کم خوشحال بودم.
با ناراحتی بلند شدم سمت در رفتم و بیرون رفتم. چشمام رو بستم خدایا!
چرا میگفت تو برام مهمی؟ یه لحظه تمام عصبانیت بهم فشار آورد و دویدم سمت اتاقم درو باز کردم و وارد شدم
سمت میز رفتم و برآمدگی زیرش رو لمس کردم. دستم بهش خورد. بیرونش کشیدم و بهش نگاه کردم. یه روزی ازت استفاده میکردم؟ شاید؟ نمیدونم!
کلت سرجاش گذاشتم و روی تخت نشستم. مطمئناً اگه پدربزرگ میفهمید یه اسلحه پیشم دارم خفهام میکرد.
اسلحهها فقط باید دست آدمهاش و خودش میبودن. لباسهام رو با یه پیراهن زرد دامن دار که دامنش چین چین بود عوض کردم دیگه نیازی به جوراب شلواری نبود. کفش های پاشنه دار زردم رو هم پوشیدم. موهامو بالا بستم و از گوشه بافتم و بهش وصل کردم. یه آرایش ملایم هم کافی بود. بلند شدم و روی صندلی نشستم مثل همیشه سحرناز در زد و برای شام صدام کرد.
ازش تشکر کردم و پایین رفتم.
مثل همیشه پدربزرگ سر میز نشسته بود و مادرم پیشش رفتم سمتشون و با صدای بلند سلام دادم و بعدم سر میز نشستم.
پدربزرگ: گیتی امروز چیکار کردی؟
- هیچی.
پدربزرگ: یعنیی چی هیچی؟ ببینم دکتر رفتی؟
- رفتم پیش پرداد اما پیش سونیا نرفتم.
پدربزرگ: دخترم گیتی میدونم روان هم خیلی مهمه خوب ولی تو اول باید بری پیش دکترت باید امروز میرفتی پیش سونیا بعد میرفتی پیش پرداد شاید اصلا سونیا قرصات و تغییر داده باشه.
- چشم.
مامان: خان بابا به خدا منم بهش میگم کو گوش شنوا این همه سال دخترم و بهم ندادن حالا که هست بهمم گوش نمیکنه.
انگار پدربزرگ فهمید مامان چی گفته که با چشم بهش اشاره کرد. دوباره خودم و کنترل کردم
هیچ کاری نباید میکردم خدا جوابشون رو میده. خدا جوابشون رو میده که این همه سال من رو از مامانم جدا کردن نیاز نیست کاری کنم
من قول دادم از اونا دور باشم. برخلاف تصور اونا که با ترس بهم خیره بودن خونسرد برای خودم برنج ریختم و قیمه رو روش خالی کردم. خودمم تعجب کردم مطمئنا تو این جور مواقعه همیشه بهم شوک وارد میشد و حالم بد میشد و گریه میکردم و هزارتا داستان میشد.
اما انگار اونا هم تعجب کردن و حتی پدربزرگ با ترس رو بهم کرد.
پدربزرگ: گیتی بابا جان خوبی تو!؟
- عالیم.
انگار حرفم رو باور کرد که اونم شروع به خوردن کرد بایدم باور میکرد اون خبر نداشت برای اون خانواده چه خوابایی دیدم از آتش از بابا از اون زنش از همشون انتقام این همه زجه رو میگیرم ولی حیف دیگه دستم به آزیتا نمیرسه! آزیتا رفت اون دنیا با اینکه تو مراسم مرگش نبودم و دفن شدنش رو هم ندیدم ولی احساس میکنم هر لحظه باهامه روحش رو پیشم حس میکنم. بعد از خوردن غذا به سمت باغ عمارت رفتم.
کد:
مثل همیشه پدربزرگ سر میز نشسته بود و مادرم پیشش رفتم سمتشون و با صدای بلند سلام دادم و بعدم سر میز نشستم.
پدربزرگ: گیتی امروز چیکار کردی؟
- هیچی.
پدربزرگ: یعنیی چی هیچی؟ ببینم دکتر رفتی؟
- رفتم پیش پرداد اما پیش سونیا نرفتم.
پدربزرگ: دخترم گیتی میدونم روان هم خیلی مهمه خوب ولی تو اول باید بری پیش دکترت باید امروز میرفتی پیش سونیا بعد میرفتی پیش پرداد شاید اصلا سونیا قرصات و تغییر داده باشه.
- چشم.
مامان: خان بابا به خدا منم بهش میگم کو گوش شنوا این همه سال دخترم و بهم ندادن حالا که هست بهمم گوش نمیکنه.
انگار پدربزرگ فهمید مامان چی گفته که با چشم بهش اشاره کرد. دوباره خودم و کنترل کردم
هیچ کاری نباید میکردم خدا جوابشون رو میده. خدا جوابشون رو میده که این همه سال من رو از مامانم جدا کردن نیاز نیست کاری کنم
من قول دادم از اونا دور باشم. برخلاف تصور اونا که با ترس بهم خیره بودن خونسرد برای خودم برنج ریختم و قیمه رو روش خالی کردم. خودمم تعجب کردم مطمئنا تو این جور مواقعه همیشه بهم شوک وارد میشد و حالم بد میشد و گریه میکردم و هزارتا داستان میشد.
اما انگار اونا هم تعجب کردن و حتی پدربزرگ با ترس رو بهم کرد.
پدربزرگ: گیتی بابا جان خوبی تو!؟
- عالیم.
انگار حرفم رو باور کرد که اونم شروع به خوردن کرد بایدم باور میکرد اون خبر نداشت برای اون خانواده چه خوابایی دیدم از آتش از بابا از اون زنش از همشون انتقام این همه زجه رو میگیرم ولی حیف دیگه دستم به آزیتا نمیرسه! آزیتا رفت اون دنیا با اینکه تو مراسم مرگش نبودم و دفن شدنش رو هم ندیدم ولی احساس میکنم هر لحظه باهامه روحش رو پیشم حس میکنم. بعد از خوردن غذا به سمت باغ عمارت رفتم.
اگه از اول پیش مادرم بزرگ شده بودم
الان کلی مال داشتم و زندگیم با الان فرق میکرد. ولی خوب در هر صورت الان هم همه این ثروت مال من بود چون پدربزرگ فقط یه دختر داشت که اون هم بابای من بدبختش کرد. حالا من تنها نوهام و کل این ثروت مال منه اما کی ثروت میخواد. وقتی واقعیتهایی رو فهمیدم که روانم و مشکل دار کرد. وقتی کسی که دوسش داشتم خود واقعیش رو نشونم داد. اینا به چه دردم میخوره
اگه بهم میگفتن یا ثروت یا فراموش کردن تمام زجر و درد هایی که کشیدی
میگفتم دومی، میگفتم حاضرم تمام ثروتم رو بدم آرامش روان داشته باشم.
بعد از کمی توی باغ گشتن داخل رفتم .
- سحرناز.
سحرناز: بله خانم.
- مامانم تو اتاقشه.
سحرناز: بله خانم قرص هاشون رو خوردن خوابیدن.
- ممنونم عزیزم.
سحرناز: خواهش میکنم خانم.
به طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. لباسهام رو با لباس شخصی عروسکیم عوض کردم و جلوی اینه رفتم. موهای لَخت مشکیم رو شونه کردم. چهقدر آتش عاشق موهام بود. بهم میگفت موهای من مثل و مانند نداره میگفت عاشق چشمهای خاکستریمه. چیشد، یهو علاقش پَر کشید شد عاشق خواهرم، چه مسخره! خودم هم نمیدونستم اینقدر ازش کینه دارم باورم نمیشد یه روزی اینقدر از اتش بدم بیاد. اما انتقام میگیرم از همهشون از تک تکشون اولیش هم آتشه، همینجوری که منو خاطراتمون رو عشقمون رو سوزوند میسوزونمش. با یه حرکت زود گوشیم رو برداشتم و به پرداد زنگ زدم.
- الو سلام پرداد خوبی؟
پرداد: سلام گیتی خودتی! چیشده؟ اره من خوبم تو خوبی؟
- پرداد.
پرداد: جان؟ چیشده گیتی! زود باش بگو من رو جون به ل*ب کردی.
- پرداد، تو... هنوز... من رو دوست داری؟
پرداد: گیتی... واقعا میخوای... یعنی اره من هنوزم عاشقتم.
- من هم دوست دارم.
چند دقیقه هیچ صدایی ازش نیومد و دوباره شروع کرد به دادن احتمالات.
پرداد: گیتی واقعاً من هم... من هم دوست دارم... ولی ببین مطمئنی... اخه چطور یهویی... من وقتی دو سال پیش بهت پیشنهاد دادم رد کردی... اخه...
- دوست دارم باشه دیگه احتمالات رو در نظر نگیر، پردادم!
تلفن رو قطع کردم و اون رو با احتمالات وحشتناک ذهنش تنها گذاشتم. کار درستی بود اینکه دیگه آتش رو نمیخوام. اینکه تمام ذهنم شده انتقام، انتقام این چهار سال واقعا کار درستی بود. نمیدونم فقط میدونم باید میخوابیدم تا کمی شاید فقط کمی اروم بشم.
کد:
اگه از اول پیش مادرم بزرگ شده بودم
الان کلی مال داشتم و زندگیم با الان فرق میکرد. ولی خوب در هر صورت الان هم همه این ثروت مال من بود چون پدربزرگ فقط یه دختر داشت که اون هم بابای من بدبختش کرد. حالا من تنها نوهام و کل این ثروت مال منه اما کی ثروت میخواد. وقتی واقعیتهایی رو فهمیدم که روانم و مشکل دار کرد. وقتی کسی که دوسش داشتم خود واقعیش رو نشونم داد. اینا به چه دردم میخوره
اگه بهم میگفتن یا ثروت یا فراموش کردن تمام زجر و درد هایی که کشیدی
میگفتم دومی، میگفتم حاضرم تمام ثروتم رو بدم آرامش روان داشته باشم.
بعد از کمی توی باغ گشتن داخل رفتم .
- سحرناز.
سحرناز: بله خانم.
- مامانم تو اتاقشه.
سحرناز: بله خانم قرص هاشون رو خوردن خوابیدن.
- ممنونم عزیزم.
سحرناز: خواهش میکنم خانم.
به طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. لباسهام رو با لباس شخصی عروسکیم عوض کردم و جلوی اینه رفتم. موهای لَخت مشکیم رو شونه کردم. چهقدر آتش عاشق موهام بود. بهم میگفت موهای من مثل و مانند نداره میگفت عاشق چشمهای خاکستریمه. چیشد، یهو علاقش پَر کشید شد عاشق خواهرم، چه مسخره! خودم هم نمیدونستم اینقدر ازش کینه دارم باورم نمیشد یه روزی اینقدر از اتش بدم بیاد. اما انتقام میگیرم از همهشون از تک تکشون اولیش هم آتشه، همینجوری که منو خاطراتمون رو عشقمون رو سوزوند میسوزونمش. با یه حرکت زود گوشیم رو برداشتم و به پرداد زنگ زدم.
- الو سلام پرداد خوبی؟
پرداد: سلام گیتی خودتی! چیشده؟ اره من خوبم تو خوبی؟
- پرداد.
پرداد: جان؟ چیشده گیتی! زود باش بگو من رو جون به ل*ب کردی.
- پرداد، تو... هنوز... من رو دوست داری؟
پرداد: گیتی... واقعا میخوای... یعنی اره من هنوزم عاشقتم.
- من هم دوست دارم.
چند دقیقه هیچ صدایی ازش نیومد و دوباره شروع کرد به دادن احتمالات.
پرداد: گیتی واقعاً من هم... من هم دوست دارم... ولی ببین مطمئنی... اخه چطور یهویی... من وقتی دو سال پیش بهت پیشنهاد دادم رد کردی... اخه...
- دوست دارم باشه دیگه احتمالات رو در نظر نگیر، پردادم!
تلفن رو قطع کردم و اون رو با احتمالات وحشتناک ذهنش تنها گذاشتم. کار درستی بود اینکه دیگه آتش رو نمیخوام. اینکه تمام ذهنم شده انتقام، انتقام این چهار سال واقعا کار درستی بود. نمیدونم فقط میدونم باید میخوابیدم تا کمی شاید فقط کمی اروم بشم.