تک جلد
نام اثر: آتشگرگیتی
نویسنده: ملینا نامور
ناظر: آراد رادان
ویراستار: Pegah.a
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی، معمایی
خلاصه: گیتی، دختری رنج کشیده که با فهمیدن ازدواج آتش با خواهرش دلشکستهتر از قبل به زندگی ادامه میده؛ اما این بین خیانت خواهرش، درد بیشتری رو براش فراهم میکنه تا جایی که تصمیم میگیره زندگی همه رو به آتش بکشه و ناخواسته باعث دلشکستگیهای زیادی میشه. در این بین آتش تصمیم داره واقعیت بزرگی رو به گیتی بگه و...
کد:
نام اثر: آتشگرگیتی
نویسنده: ملینا نامور
ناظر: [USER=3852]آراد رادان[/USER]
ویراستار: @Sarina_SA887
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی، معمایی
خلاصه: گیتی، دختری رنج کشیده که با فهمیدن ازدواج آتش با خواهرش، دلشکستهتر از قبل به زندگی ادامه میده؛ اما این بین خیانت خواهرش درد بیشتری رو براش فراهم میکنه تا جایی که تصمیم میگیره زندگی همه رو به آتش بکشه و ناخواسته باعث دلشکستگیهای زیادی میشه. در این بین آتش تصمیم داره واقعیت بزرگی رو به گیتی بگه و... .
«گیتی»
برگها رو بین پاهام خرد کردم. مثل بقیه دیگه هیچکس برام مهم نبود. مگه من براشون مهم بودم؟ مگه برای خانوادهام مهم بودم؟ مگه برای آتش مهم بودم؟ مهم نبودم! مهم نبودم که بین اونهمه بدبختی ولم کردن! مهم نبودم! مهم نبودم که وقتی نیاز به یه امید برای ادامه زندگی داشتم کسی نبود! کسی نبود بهم بگه نترس زنده میمونی. چهقدر حال روحیم بد بود. چهقدر نیاز به امید داشتم. اون روزها دیگه مطمئن بودم دارم میمیرم و تو همون روزها بود که فهمیدم اون کسایی که یه عمر عاشقشون بودم، فقط یه نقاب بودن. یه نقاب روی صورت برای از بین بردن اون ذات کثیف! چهقدر تلاش کردم باور نکنم؛ اما خودشون زورم کردن که باور کنم و بفهمم اونها اصلاً من رو نمیخواستن.
با صدای دختر بچهای سرم رو سمتش بردم.
- خاله ببخشید میشه اون توپ رو به من بدید.
به زیر صندلی پارک خیره شدم. توپ رو دستش دادم و لبخند زدم. بذار بدون عذاب وجدان لبخند بزنم؛ چون من ذاتم خوبه؛ ولی اگه واقعاً مثل اونها بودم، اخم میکردم و رفتاری بدی انجام میدادم. بذار این دختر از چند نفر لبخند ببینه تا حداقل بدونه شاید تعداد کمی هنوز آدمهای خوب هستند. من که دیگه ندیدم. دیگه هیچکس رو ندیدم که واقعاً خوب باشه. بلند شدم و به سمت خونهمون رفتم.
باز جلوی کوچهمون وایساده بود. خواستم قبل از اینکه ببینتم برم؛ اما خیلی دیر شد. سمتم اومد و قبل از هرکاری از سمت من، سیلی توی گوشم خوابوند و روی زمین پرتم کرد. خواستم چیزی بگم؛ اما با صدای بابا لال شدم.
- آتش، پسرم چی شده؟
اما با دیدن من اوقاتش تلخ شد و به سمتم اومد و اون هم یه سیلی مهمونم کرد.
- دخترهی ع*و*ضی، گمشو از اینجا! گمشو!
- بابا بهخدا، من... .
- خفه شو گیتی!
گریه کردم. اشک ریختم. بغض کردم. چرا اینجوری شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ زندگیم چرا این شکلی شد؟ آتش چرا اینجوری شد؟ مگه قرار نبود با هم آیندهمون رو بسازیم؟ با قرار گرفتن دست گرمی روی دستهام دوباره کورسوی امید توی دلم روشن شد؛ اما با سیلی خوردن از همون دست، اشکهام راه خودشون رو پیدا کردن.
- گیتی خدا لعنتت کنه! اگه میدونستم... خدایا، خدا لعنتت کنه! بدبختمون کردی. خدا لعنتت کنه.
_ مامانم، مامان هانیه! مامانم بهخدا من نکردم. بهخدا تقصیر من نبود.
آتش: دقیقاً تقصیر توی ع*و*ضی بود.
چشمهام، مگه نگفته بود خیلی قشنگه؟ پس دیگه چرا حتی توی این چشمها نگاه هم نمیکرد؟ چرا متهمم میکردن؟ چرا؟ چهقدر سخت شد. چرا اومدم اینجا؟ اصلاً مگه روانپزشکم نگفت ازشون دور باش؟
دستم رو مشت کردم. بلند شدم و توی چشمهای همشون نگاه کردم و جلوی پاهای همشون تُف کردم.
- تف به پدری تو! تف به مادری تو! تف به عاشقی تو! مگه من بچهتون نیستم؟ آخه نامردا من اینهمه زجر کشیدم؛ ندیدین!
کد:
«گیتی»
برگها رو بین پاهام خرد کردم. مثل بقیه دیگه هیچکس برام مهم نبود. مگه من براشون مهم بودم؟ مگه برای خانوادهام مهم بودم؟ مگه برای آتش مهم بودم؟ مهم نبودم! مهم نبودم که بین اونهمه بدبختی ولم کردن! مهم نبودم! مهم نبودم که وقتی نیاز به یه امید برای ادامه زندگی داشتم کسی نبود! کسی نبود بهم بگه نترس زنده میمونی. چهقدر حال روحیم بد بود. چهقدر نیاز به امید داشتم. اون روزها دیگه مطمئن بودم دارم میمیرم و تو همون روزها بود که فهمیدم اون کسایی که یه عمر عاشقشون بودم، فقط یه نقاب بودن. یه نقاب روی صورت برای از بین بردن اون ذات کثیف! چهقدر تلاش کردم باور نکنم؛ اما خودشون زورم کردن که باور کنم و بفهمم اونها اصلاً من رو نمیخواستن.
با صدای دختر بچهای سرم رو سمتش بردم.
- خاله ببخشید میشه اون توپ رو به من بدید؟
به زیر صندلی پارک خیره شدم. توپ رو دستش دادم و لبخند زدم. بذار بدون عذاب وجدان لبخند بزنم؛ چون من ذاتم خوبه؛ ولی اگه واقعاً مثل اونها بودم، اخم میکردم و رفتاری بدی انجام میدادم. بذار این دختر از چند نفر لبخند ببینه تا حداقل بدونه شاید تعداد کمی هنوز آدمهای خوب هستند. من که دیگه ندیدم. دیگه هیچکس رو ندیدم که واقعاً خوب باشه. بلند شدم و به سمت خونهمون رفتم.
باز جلوی کوچهمون وایساده بود. خواستم قبل از اینکه ببینتم برم؛ اما خیلی دیر شد. سمتم اومد و قبل از هرکاری از سمت من، سیلی توی گوشم خوابوند و روی زمین پرتم کرد. خواستم چیزی بگم؛ اما با صدای بابا لال شدم.
- آتش، پسرم چی شده؟
اما با دیدن من اوقاتش تلخ شد و به سمتم اومد و اون هم یه سیلی مهمونم کرد.
- دخترهی ع*و*ضی، گمشو از اینجا! گمشو!
- بابا بهخدا، من... .
- خفه شو گیتی!
گریه کردم. اشک ریختم. بغض کردم. چرا اینجوری شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ زندگیم چرا این شکلی شد؟ آتش چرا اینجوری شد؟ مگه قرار نبود با هم آیندهمون رو بسازیم؟ با قرار گرفتن دست گرمی روی دستهام دوباره کورسوی امید توی دلم روشن شد؛ اما با سیلی خوردن از همون دست، اشکهام راه خودشون رو پیدا کردن.
- گیتی خدا لعنتت کنه! اگه میدونستم... خدایا، خدا لعنتت کنه! بدبختمون کردی. خدا لعنتت کنه.
_ مامانم، مامان هانیه! مامانم بهخدا من نکردم. بهخدا تقصیر من نبود.
آتش: دقیقاً تقصیر توی ع*و*ضی بود.
چشمهام، مگه نگفته بود خیلی قشنگه؟ پس دیگه چرا حتی توی این چشمها نگاه هم نمیکرد؟ چرا متهمم میکردن؟ چرا؟ چهقدر سخت شد. چرا اومدم اینجا؟ اصلاً مگه روانپزشکم نگفت ازشون دور باش؟
دستم رو مشت کردم. بلند شدم و توی چشمهای همشون نگاه کردم و جلوی پاهای همشون تُف کردم.
- تف به پدری تو! تف به مادری تو! تف به عاشقی تو! مگه من بچهتون نیستم؟ آخه نامردا من اینهمه زجر کشیدم؛ ندیدین!
سرطان گرفتم داشتم میمردم چیکار کردین؟ میخواید بگم؟ بابا اول تو، چیکار کردی؟ تنها کاری که کردی این بود که به خیالت نباشه. هان؟ گفتی این دختر زن اولمه به دردم نمیخوره بزار بمیره!
نگفتی؟ من اون زمان پول میخواستم برای عملم برای اینکه زنده بمونم. چرا ندادی؟ با اینکه توی پول غرق بودی. یا تو مامان، یا شاید هم نامادری! من که تو رو مثل مادرم میدیدم دوستت داشتم. چرا؟ هان؟ چرا نخواستی کنارم باشی؟ چرا از این فرصت استفاده کردی؟ دخترت رو دادی به عشق من، خواهرم رو. یا تو آتش، تو مگه قسم نخوردی به عشقمون؟ نگفتی عاشقم گفتی نه؟ چرا فرداش رفتی شوهر خواهرم شدی؟ چیشد؟ چیکار کردی؟ مگه قلب من بازیچه بود؟ آتش، بد کردی با دل من. حالا بازهم من مقصر مرگ آزیتام. اون چه خواهری بود که... .
بغضم رو قورت دادم؛ اما خیلی سختم بود. نتونستم و دویدم سمت خیابون. دیگه نموندم تا ببینم باز هم چهجوری قضاوتم میکنن. وقتی به خودم اومدم که خیس خالی جلوی مطب دکتر بودم. با آسانسور بالا رفتم و به در مطب رسیدم؛ دستگیره رو پایین کشیدم و داخل شدم. ستاره مثل همیشه پشت میزش بود و بلعکس همیشه مطب خیلی خالی بود.
- سلام میتونم دکتر رو ببینم؟
- سلام گیتی، خوبی؟ آره میتونی بری کاری نداره.
- ممنون.
به سمت در اتاقش رفتم و در زدم. با اجازه دکتر وارد شدم و در رو پشتم بستم.
- سلام.
پرداد: سلام خوبی گیتی؟ باز هم رفتی دیدنشون؟
کد:
سرطان گرفتم داشتم میمردم چیکار کردین؟ میخواید بگم؟ بابا اول تو، چیکار کردی؟ تنها کاری که کردی این بود که به خیالت نباشه. هان؟ گفتی این دختر زن اولمه به دردم نمیخوره بذار بمیره!
نگفتی؟ من اون زمان پول میخواستم برای عملم برای اینکه زنده بمونم. چرا ندادی؟ با اینکه توی پول غرق بودی. یا تو مامان، یا شاید هم نامادری! من که تو رو مثل مادرم میدیدم دوستت داشتم. چرا؟ هان؟ چرا نخواستی کنارم باشی؟ چرا از این فرصت استفاده کردی؟ دخترت رو دادی به عشق من، خواهرم رو. یا تو آتش، تو مگه قسم نخوردی به عشقمون؟ نگفتی عاشقمی؟ گفتی نه؟ چرا فرداش رفتی شوهر خواهرم شدی؟ چیشد؟ چیکار کردی؟ مگه قلب من بازیچه بود؟ آتش، بد کردی با دل من. حالا بازهم من مقصر مرگ آزیتام. اون چه خواهری بود که... .
بغضم رو قورت دادم؛ اما خیلی سختم بود. نتونستم و دویدم سمت خیابون. دیگه نموندم تا ببینم باز هم چهجوری قضاوتم میکنن. وقتی به خودم اومدم که خیس خالی جلوی مطب دکتر بودم. با آسانسور بالا رفتم و به در مطب رسیدم؛ دستگیره رو پایین کشیدم و داخل شدم. ستاره مثل همیشه پشت میزش بود و بلعکس همیشه مطب خیلی خالی بود.
- سلام میتونم دکتر رو ببینم؟
- سلام گیتی، خوبی؟ آره میتونی بری کاری نداره.
- ممنون.
به سمت در اتاقش رفتم و در زدم. با اجازه دکتر وارد شدم و در رو پشتم بستم.
- سلام.
پرداد: سلام خوبی گیتی؟ باز هم رفتی دیدنشون؟
بغضم ترکید و نشستم روی صندلی.
- آر... آره... باز هم اشت... اشتباه کردم... لعنت به من!
- گیتی من بهت گفتم؛ دختر خوب نرو بدتر میشی. چهقدر زحمت کشیدی حالت خوب شه. یادته زجرهایی رو که کشیدی؟ هان؟ دوباره باز هم میخوای اون دردها تکرار بشه؟ یادته وقتی سرطان داشتی تو بیمارستان هیچکَس پیشت نبود؟ یادته؟ وقتی اومدی بیرون فهمیدی خواهرت با آتش ازدواج کرده. یادته؟
- یادمه. مگه میشه یادم بره؟ اون زجرها رو من کشیدم؛ ولی نمیتونم، دلم براشون پر میکشه.
- نکشه! دلت پر نکشه.گیتی، حال خودت داره بدتر میشه. نمیبینی خودت رو؟
- بسه.
- بس نیست. باز هم زدنت؟
- آره.
- دیوونه.
- هستم!
- آره خیلی دیوونهای.
- خودم هم قبول دارم.
- گیتی تو هنوز کامل خوب نشدی این رو که میدونی؟ احتمال اینکه تومور باز برگرده زیاده دختر خوب. بسه، اینقدر خودت رو آزار نده.
- پرداد؟
- جان؟
- به نظرت آتش من رو دوست نداشت؟
- به نظرت اگه دوستت داشت با آزیتا ازدواج میکرد؟
- نه.
- خب، پس برام تعریف کن. تو هیچوقت از وقتی که فهمیدی آتش با خواهرت ازدواج کرده به من چیزی نگفتی!
- باشه. سرطانم تازه بهتر شده بود. بهشون چیزی نگفتم و خورفتم خونه جلوی خونه پر کفش بود... .
رفتم داخل صدای همهمه و جیغ میاومد... .
بیشتر رفتم داخل آزیتا بود با لباس عقدی که خودم برای خودم دوخته بودم نشسته بود. بغلش آتش بود. پرداد... .
کد:
بغضم ترکید و نشستم روی صندلی.
- آر... آره... باز هم اشت... اشتباه کردم... لعنت به من!
- گیتی من بهت گفتم؛ دختر خوب نرو بدتر میشی. چهقدر زحمت کشیدی حالت خوب شه. یادته زجرهایی رو که کشیدی؟ هان؟ دوباره باز هم میخوای
اون دردها تکرار بشه؟ یادته وقتی سرطان داشتی تو بیمارستان هیچکَس پیشت نبود؟ یادته؟ وقتی اومدی بیرون فهمیدی خواهرت با آتش ازدواج کرده. یادته؟
- یادمه. مگه میشه یادم بره؟ اون زجرها رو من کشیدم؛ ولی نمیتونم، دلم براشون پر میکشه.
- نکشه! دلت پر نکشه.گیتی، حال خودت داره بدتر میشه. نمیبینی خودت رو؟
- بسه.
- بس نیست. باز هم زدنت؟
- آره.
- دیوونه.
- هستم!
- آره خیلی دیوونهای.
- خودم هم قبول دارم.
- گیتی تو هنوز کامل خوب نشدی این رو که میدونی؟ احتمال اینکه تومور باز برگرده زیاده دختر خوب. بسه، اینقدر خودت رو آزار نده.
- پرداد؟
- جان؟
- به نظرت آتش من رو دوست نداشت؟
- به نظرت اگه دوستت داشت با آزیتا ازدواج میکرد؟
- نه.
- خب، پس برام تعریف کن. تو هیچوقت از وقتی که فهمیدی آتش با خواهرت ازدواج کرده به من چیزی نگفتی!
- باشه. سرطانم تازه بهتر شده بود. بهشون چیزی نگفتم و خودم رفتم خونه جلوی خونه پر کفش بود... .
رفتم داخل صدای همهمه و جیغ میاومد... .
بیشتر رفتم داخل آزیتا بود با لباس عقدی که خودم برای خودم دوخته بودم نشسته بود. بغلش آتش بود. پرداد... .
خودم شنیدم صدای بله گفتنشون رو، خودم. اشکهام میریختن روی صورتم و تصور اون روز برام عذاب آور بود.
- من عاشق آتش بودم. اما بعضی وقتها شک میکردم به دوست داشتن اون. چون چندباری بهش گفته بودم دوستش دارم؛ اما اون با همه میگشت، با همه بود، ولی من فقط دوستش داشتم. به خیال اینکه دوستم داره. بعد از کلی بدبختی عاشقش کردم. شاید هم به خیال خودم! قرار شد ازدواج کنیم که سرطان گرفتم بعد هم دیدم... .
باز گریهام گرفت و هق هقهام بیشتر شد.
- با... با...آ... آزیتا... ازدواج...کرده.
پرداد اومد سمتم و لیوان آب رو دستم داد آب رو سر کشیدم و انگار آرومتر شده بودم.
- ممنون.
رو به روم نشست.
- گیتی، آزیتا مگه خواهرت نبود؟ چرا اینکار رو کرد؟
- نمیدونم.میدونی؟ عذابش همینه دیگه. پنج سال از خودم پرسیدم چیشد؟ مگه اون خواهرم نبود؟ پرداد پنج سال گذشت من هنوز نابودم.
- گیتی تو ارزش خیلی زیادی داری. باشه؟ دیگه اونها خانواده تو نیستن. بهتره فراموششون کنی؛ باشه؟ دیگه نرو پیششون.
- باشه.
- جلسه بعد میتونه پس فردا باشه.
- ممنون. پس خداحافظ.
- خواهش میکنم. خداحافظ.
سمت در رفتم و بازش کردم. بعد بیرون رفتم و با ستاره خداحافظی کردم. یه ربع توی راه بودم؛ تا رسیدم به ویلا واردش شدم. به به! مش رحمت مثل همیشه به گل ها آب داده بود و بوی خاک بارون خورده هم زیر بینیم بود.
از پلههای باغ وارد خونه شدم مثل همیشه داخل ساکت بود مطمئناً خودم دلیلش رو میدونستم. بابا بزرگم مثل همیشه تو اتاقش بود و مادرم... .
حتی دیگه نمیتونست راه بره. با کینه چشمهام رو روی هم فشار دادم. من میدونستم این همه اتفاق تقصیر کیه!
رفتم داخل اتاقم لباسهام رو عوض کردم.
به اتاق مامان رفتم پشت در وایسادم و نفس کشیدم. وقتی پیشش میرفتم نفسم میرفت؛ حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم. در زدم، با صدای کم جونی بهم اجازه ورود داد. وارد شدم و در رو پشتم بستم. مثل همیشه توی تراس روی ویلچرش نشسته بود. دوباره بغض کردم.
مامان گندم: گیتی مامان تویی؟
- آره مامانم، منم قربونت برم.
- دخترم خوبی؟
- آره قربونت بشم. من خوبم، تو خوبی؟
کد:
خودم شنیدم صدای بله گفتنشون رو، خودم. اشکهام میریختن روی صورتم و تصور اون روز برام عذاب آور بود.
- من عاشق آتش بودم. اما بعضی وقتها شک میکردم به دوست داشتن اون. چون چندباری بهش گفته بودم دوستش دارم؛ اما اون با همه میگشت، با همه بود، ولی من فقط دوستش داشتم. به خیال اینکه دوستم داره. بعد از کلی بدبختی عاشقش کردم. شاید هم به خیال خودم! قرار شد ازدواج کنیم که سرطان گرفتم بعد هم دیدم... .
باز گریم گرفت و هق هقهام بیشتر شد.
- با... با...آ... آزیتا... ازدواج...کرده.
پرداد اومد سمتم و لیوان آب رو دستم داد آب رو سر کشیدم و انگار آرومتر شده بودم.
- ممنون.
رو به روم نشست.
- گیتی، آزیتا مگه خواهرت نبود؟ چرا اینکار رو کرد؟
- نمیدونم. میدونی؟ عذابش همینه دیگه. پنج سال از خودم پرسیدم چیشد؟ مگه اون خواهرم نبود؟ پرداد پنج سال گذشت من هنوز نابودم.
- گیتی تو ارزش خیلی زیادی داری. باشه؟ دیگه اونها خانوادهی تو نیستن. بهتره فراموششون کنی؛ باشه؟ دیگه نرو پیششون.
- باشه.
- جلسه بعد میتونه پس فردا باشه.
- ممنون. پس خداحافظ.
- خواهش میکنم. خداحافظ.
سمت در رفتم و بازش کردم. بعد بیرون رفتم و با ستاره خداحافظی کردم. یه ربع توی راه بودم؛ تا رسیدم به ویلا واردش شدم. به به! مش رحمت مثل همیشه به گل ها آب داده بود و بوی خاک بارون خورده هم زیر بینیم بود.
از پلههای باغ وارد خونه شدم مثل همیشه داخل ساکت بود مطمئناً خودم دلیلش رو میدونستم. بابا بزرگم مثل همیشه تو اتاقش بود و مادرم... .
حتی دیگه نمیتونست راه بره. با کینه چشمهام رو روی هم فشار دادم. من میدونستم این همه اتفاق تقصیر کیه!
رفتم داخل اتاقم لباسهام رو عوض کردم.
به اتاق مامان رفتم پشت در وایسادم و نفس کشیدم. وقتی پیشش میرفتم نفسم میرفت؛ حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم. در زدم، با صدای کم جونی بهم اجازه ورود داد. وارد شدم و در رو پشتم بستم. مثل همیشه توی تراس روی ویلچرش نشسته بود دوباره بغض کردم.
مامان گندم: گیتی مامان تویی؟
- آره مامانم، منم قربونت برم.
- دخترم خوبی؟
- آره قربونت بشم. من خوبم، تو خوبی؟
دستم رو روی موهای سفیدش کشیدم.
- مامانم قول میدم اون کسی که باعث این حالت شده رو نابود کنم.
- دوباره رفتی سراغ بابات گیتی؟ آره؟ مگه من نگفتم نرو؟ هان؟ گیتی بسه. من فقط خوشبختی تو رو میخوام. من که در هر حالت پیر میشدم؛ ولش کن. مهم تویی!
با تعجب نگاهش کردم. خدایا!
- یعنی چی؟ مامان میفهمی داری چی میگی؟ تو در هر حالت پیر میشدی آره. اما هیچوقت پاهات رو از دست نمیدادی. حسرت زندگی خوش به دلت نمیموند. به عشقت میرسیدی. جوونیت و میکردی. من چی!؟ شاید سرطان نگرفته بودم. شاید الان با آتش ازدواج کرده بودم؛ شاید یه کم فقط یه کم خوشحال بودم.
با ناراحتی بلند شدم سمت در رفتم و بیرون رفتم. چشمهام رو بستم؛ خدایا!
چرا میگفت تو برام مهمی؟ یه لحظه تمام عصبانیت بهم فشار آورد؛ دویدم سمت اتاقم در رو باز کردم و وارد شدم.
سمت میز رفتم و برآمدگی زیرش رو لمس کردم. دستم بهش خورد. بیرونش کشیدم و بهش نگاه کردم. یه روزی ازت استفاده میکردم؟ شاید؟ نمیدونم!
کلت رو سرجاش گذاشتم و روی تخت نشستم. مطمئناً اگه پدربزرگ میفهمید یه اسلحه پیشم دارم خفهام میکرد.
اسلحهها فقط باید دست آدمهاش و خودش میبودن. لباسهام رو با یه پیراهن زرد دامن دار که دامنش چین چین بود عوض کردم. دیگه نیازی به جوراب شلواری نبود. کفشهای پاشنه دار زردم رو هم پوشیدم. موهام رو بالا بستم و از گوشه بافتم و بهش وصل کردم. یه آرایش ملایم هم کافی بود. بلند شدم و روی صندلی نشستم. مثل همیشه سحرناز در زد و برای شام صدام کرد.
ازش تشکر کردم و پایین رفتم.
کد:
دستم رو روی موهای سفیدش کشیدم.
- مامانم قول میدم اون کسی که باعث این حالت شده رو نابود کنم.
- دوباره رفتی سراغ بابات گیتی؟ آره؟ مگه من نگفتم نرو؟ هان؟ گیتی بسه! من فقط خوشبختی تو رو میخوام. من که در هر حالت پیر میشدم؛ ولش کن. مهم تویی!
با تعجب نگاهش کردم. خدایا!
- یعنی چی؟ مامان میفهمی داری چی میگی؟ تو در هر حالت پیر میشدی آره. اما هیچوقت پاهات رو از دست نمیدادی. حسرت زندگی خوش به دلت نمیموند. به عشقت میرسیدی. جوونیت و میکردی. من چی!؟ شاید سرطان نگرفته بودم. شاید الان با آتش ازدواج کرده بودم؛ شاید یه کم فقط یه کم خوشحال بودم.
با ناراحتی بلند شدم سمت در رفتم و بیرون رفتم. چشمهام رو بستم؛ خدایا!
چرا میگفت تو برام مهمی؟ یه لحظه تمام عصبانیت بهم فشار آورد؛ دویدم سمت اتاقم در رو باز کردم و وارد شدم.
سمت میز رفتم و برآمدگی زیرش رو لمس کردم. دستم بهش خورد. بیرونش کشیدم و بهش نگاه کردم. یه روزی ازت استفاده میکردم؟ شاید؟ نمیدونم!
کلت رو سرجاش گذاشتم و روی تخت نشستم. مطمئناً اگه پدربزرگ میفهمید یه اسلحه پیشم دارم خفهام میکرد.
اسلحهها فقط باید دست آدمهاش و خودش میبودن. لباسهام رو با یه پیراهن زرد دامن دار که دامنش چین چین بود عوض کردم. دیگه نیازی به جوراب شلواری نبود. کفشهای پاشنه دار زردم رو هم پوشیدم. موهام رو بالا بستم و از گوشه بافتم و بهش وصل کردم. یه آرایش ملایم هم کافی بود. بلند شدم و روی صندلی نشستم. مثل همیشه سحرناز در زد و برای شام صدام کرد.
ازش تشکر کردم و پایین رفتم.
مثل همیشه پدربزرگ سر میز نشسته بود و مادرم پیشش. رفتم سمتشون و با صدای بلند سلام دادم و بعد هم سر میز نشستم.
پدربزرگ: گیتی امروز چیکار کردی؟
- هیچی.
- یعنی چی هیچی؟ ببینم دکتر رفتی؟
- رفتم پیش پرداد اما پیش سونیا نرفتم.
-دخترم گیتی، میدونم روان هم خیلی مهمه؛ ولی تو اول باید بری پیش دکترت. باید امروز میرفتی پیش سونیا بعد میرفتی پیش پرداد. شاید اصلاً سونیا قرصهات رو تغییر داده باشه.
- چشم.
مامان: خان بابا بهخدا من هم بهش میگم. کو گوش شنوا؟ این همه سال دخترم رو بهم ندادن حالا که هست بهم گوش نمیکنه.
انگار پدربزرگ فهمید مامان چی گفته که با چشم بهش اشاره کرد. دوباره خودم رو کنترل کردم. هیچ کاری نباید میکردم. خدا جوابشون رو میده. خدا جوابشون رو میده که این همه سال من رو از مامانم جدا کردن. نیاز نیست کاری کنم.
من قول دادم از اونا دور باشم. برخلاف تصور اونها که با ترس بهم خیره بودن؛ خونسرد برای خودم برنج ریختم و قیمه رو روش خالی کردم. خودم هم تعجب کردم. مطمئناً تو اینجور مواقع همیشه بهم شوک وارد میشد؛ حالم بد میشد و گریه میکردم و هزارتا داستان میشد.
اما انگار اونها هم تعجب کردن و حتی پدربزرگ با ترس رو بهم کرد.
- گیتی بابا جان، خوبی تو!؟
- عالیام.
انگار حرفم رو باور کرد که اون هم شروع به خوردن کرد. باید هم باور میکرد اون خبر نداشت برای اون خانواده چه خوابهایی دیدم. از آتش، از باب، از اون زنش، از همشون انتقام این همه زجه رو میگیرم؛ ولی حیف دیگه دستم به آزیتا نمیرسه! آزیتا رفت اون دنیا. با اینکه توی مراسم مرگش نبودم و دفن شدنش رو هم ندیدم؛ ولی احساس میکنم هر لحظه باهامه. روحش رو پیشم حس میکنم. بعد از خوردن غذا به سمت باغ عمارت رفتم.
کد:
مثل همیشه پدربزرگ سر میز نشسته بود و مادرم پیشش. رفتم سمتشون و با صدای بلند سلام دادم و بعد هم سر میز نشستم.
پدربزرگ: گیتی امروز چیکار کردی؟
- هیچی.
- یعنی چی هیچی؟ ببینم دکتر رفتی؟
- رفتم پیش پرداد اما پیش سونیا نرفتم.
- دخترم گیتی، میدونم روان هم خیلی مهمه؛ ولی تو اول باید بری پیش دکترت. باید امروز میرفتی پیش سونیا بعد میرفتی پیش پرداد. شاید اصلاً سونیا قرصهات رو تغییر داده باشه.
- چشم.
مامان: خان بابا بهخدا من هم بهش میگم. کو گوش شنوا؟ این همه سال دخترم رو بهم ندادن حالا که هست بهم گوش نمیکنه.
انگار پدربزرگ فهمید مامان چی گفته که با چشم بهش اشاره کرد. دوباره خودم رو کنترل کردم. هیچ کاری نباید میکردم. خدا جوابشون رو میده. خدا جوابشون رو میده که این همه سال من رو از مامانم جدا کردن. نیاز نیست کاری کنم. من قول دادم از اونها دور باشم. برخلاف تصور اونها که با ترس بهم خیره بودن؛ خونسرد برای خودم برنج ریختم و قیمه رو روش خالی کردم. خودم هم تعجب کردم مطمئناً توی اینجور مواقع همیشه بهم شوک وارد میشد؛ حالم بد میشد و گریه میکردم و هزارتا داستان میشد.
اما انگار اونا هم تعجب کردن و حتی پدربزرگ با ترس رو بهم کرد.
- گیتی بابا جان، خوبی تو!؟
- عالیام.
انگار حرفم رو باور کرد که اون هم شروع به خوردن کرد. باید هم باور میکرد؛ اون خبر نداشت برای اون خانواده چه خوابهایی دیدم. از آتش، از بابا، از اون زنش، از همشون انتقام این همه زجه رو میگیرم؛ ولی حیف دیگه دستم به آزیتا نمیرسه. آزیتا رفت اون دنیا با اینکه تو مراسم مرگش نبودم و دفن شدنش رو هم ندیدم؛ ولی احساس میکنم هر لحظه باهامه. روحش رو پیشم حس میکنم. بعد از خوردن غذا به سمت باغ عمارت رفتم.
اگه از اول پیش مادرم بزرگ شده بودم
الان کلی مال داشتم و زندگیم با الان فرق میکرد. ولی خوب در هر صورت الان هم همه این ثروت مال من بود؛ چون پدربزرگ فقط یه دختر داشت که اون هم بابای من بدبختش کرد. حالا من تنها نوهام و کل این ثروت مال منه. اما کی ثروت میخواد؟ وقتی واقعیتهایی رو فهمیدم که روانم رو مشکل دار کرد. وقتی کسی که دوسش داشتم خود واقعیش رو نشونم داد. اینها به چه دردم میخوره؟
اگه بهم میگفتن یا ثروت یا فراموش کردن تمام زجر و درد هایی که کشیدی، میگفتم دومی. میگفتم حاضرم تمام ثروتم رو بدم آرامش روان داشته باشم.
بعد از کمی توی باغ گشتن داخل رفتم .
- سحرناز.
- بله خانم؟
- مامانم تو اتاقشه؟
- بله خانم قرص هاشون رو خوردن خوابیدن.
- ممنونم عزیزم.
- خواهش میکنم خانم.
به طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. لباسهام رو با لباس شخصی عروسکیم عوض کردم و جلوی اینه رفتم. موهای لَخت مشکیم رو شونه کردم. چهقدر آتش عاشق موهام بود. بهم میگفت موهای من مثل و مانند نداره. میگفت عاشق چشمهای خاکستریمه. چیشد؟ یهو علاقش پَر کشید. شد عاشق خواهرم، چه مسخره! خودم هم نمیدونستم اینقدر ازش کینه دارم باورم نمیشد یه روزی اینقدر از اتش بدم بیاد. اما انتقام میگیرم از همهشون، از تک تکشون، اولیش هم آتشه. همینجوری که من و خاطراتمون رو، عشقمون رو سوزوند؛ میسوزونمش. با یه حرکت زود گوشیم رو برداشتم و به پرداد زنگ زدم.
- الو سلام پرداد خوبی؟
- سلام گیتی خودتی؟ چیشده؟ اره من خوبم. تو خوبی؟
- پرداد؟
- جان؟ چیشده گیتی؟ زود باش بگو من رو جون به ل*ب کردی.
- پرداد، تو هنوز من رو دوست داری؟
- گیتی واقعاً میخوای... یعنی آره من هنوز هم عاشقتم.
- من هم دوستت دارم.
چند دقیقه هیچ صدایی ازش نیومد و دوباره شروع کرد به دادن احتمالات.
پرداد: گیتی واقعاً من هم... من هم دوست دارم... ولی ببین مطمئنی... اخه چطور یهویی... من وقتی دو سال پیش بهت پیشنهاد دادم رد کردی... اخه... .
- دوستت دارم باشه دیگه، احتمالات رو در نظر نگیر، پردادم!
تلفن رو قطع کردم و اون رو با احتمالات وحشتناک ذهنش تنها گذاشتم. کار درستی بود اینکه دیگه آتش رو نمیخوام. اینکه تمام ذهنم شده انتقام، انتقام این چهار سال واقعاً کار درستی بود؟ نمیدونم فقط میدونم باید میخوابیدم تا کمی، شاید فقط کمی اروم بشم.
کد:
اگه از اول پیش مادرم بزرگ شده بودم
الان کلی مال داشتم و زندگیم با الان فرق میکرد. ولی خوب در هر صورت الان هم همه این ثروت مال من بود؛ چون پدربزرگ فقط یه دختر داشت که اون هم بابای من بدبختش کرد. حالا من تنها نوهام و کل این ثروت مال منه. اما کی ثروت میخواد؟ وقتی واقعیتهایی رو فهمیدم که روانم رو مشکل دار کرد. وقتی کسی که دوسش داشتم خود واقعیش رو نشونم داد. اینها به چه دردم میخوره؟
اگه بهم میگفتن یا ثروت یا فراموش کردن تمام زجر و دردهایی که کشیدی، میگفتم دومی. میگفتم حاضرم تمام ثروتم رو بدم آرامش روان داشته باشم.
بعد از کمی توی باغ گشتن داخل رفتم .
- سحرناز.
- بله خانم؟
- مامانم تو اتاقشه؟
- بله خانم قرص هاشون رو خوردن خوابیدن.
- ممنونم عزیزم.
- خواهش میکنم خانم.
به طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. لباسهام رو با لباس شخصی عروسکیم عوض کردم و جلوی اینه رفتم. موهای لَخت مشکیم رو شونه کردم. چهقدر آتش عاشق موهام بود. بهم میگفت موهای من مثل و مانند نداره. میگفت عاشق چشمهای خاکستریمه. چیشد؟ یهو علاقش پَر کشید. شد عاشق خواهرم، چه مسخره! خودم هم نمیدونستم اینقدر ازش کینه دارم باورم نمیشد یه روزی اینقدر از اتش بدم بیاد. اما انتقام میگیرم از همهشون، از تک تکشون، اولیش هم آتشه. همینجوری که من و خاطراتمون رو، عشقمون رو، سوزوند؛ میسوزونمش. با یه حرکت زود گوشیم رو برداشتم و به پرداد زنگ زدم.
- الو سلام پرداد خوبی؟
- سلام گیتی خودتی؟ چیشده؟ آره من خوبم، تو خوبی؟
- پرداد.
- جان؟ چیشده گیتی؟ زود باش بگو من رو جون به ل*ب کردی.
- پرداد، تو هنوز من رو دوست داری؟
- گیتی واقعاً میخوای... یعنی آره من هنوز هم عاشقتم.
- من هم دوستت دارم.
چند دقیقه هیچ صدایی ازش نیومد و دوباره شروع کرد به دادن احتمالات.
پرداد: گیتی واقعاً من هم... من هم دوست دارم... ولی ببین مطمئنی... اخه چطور یهویی... من وقتی دو سال پیش بهت پیشنهاد دادم رد کردی... اخه... .
- دوستت دارم باشه دیگه، احتمالات رو در نظر نگیر، پردادم!
تلفن رو قطع کردم و اون رو با احتمالات وحشتناک ذهنش تنها گذاشتم. کار درستی بود اینکه دیگه آتش رو نمیخوام. اینکه تمام ذهنم شده انتقام، انتقام این چهار سال واقعاً کار درستی بود؟ نمیدونم فقط میدونم باید میخوابیدم تا کمی، شاید فقط کمی اروم بشم.