در حال ویرایش رمان حکم گناه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
استفان، آب دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد. با بلند شدن بادیگارد از روی صندلی و گام برداشتنش تپش قلبش تندتر شد. به دلیل قد بلندش صورت رنگ‌پریده‌اش تقریباً مماس صورت خشمگین و چشمان آتش‌بار آبراهام قرار گرفت. با این حال، پنج شش سانتی، از او بلندتر بود. سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به پارکت‌ها کوبید. درحالی که سعی می‌کرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، با خون‌سردی‌ای که در چشمانش موج میزد، با حس رقت‌باری گفت:
- همین که سرنوشتت مثل پسرم و دخترم میشه خودش روح اون‌ها رو آروم می‌کنه.
آبراهام، پوزخند تلخی زد و گفت:
- گاهی انسان مرتکب اشتباه میشه، این امر طبیعی‌ای هست! اما حقیقت اینه‌که باید از تکرار مکرر اشتباه اجتناب کنه، نه که اشتباه رو دوست داشته باشه و از تکرارش ل*ذت وافر ببره. پسر تو، گرچه می‌دونست عاشق و دلباخته‌ی کایلی بشه یه نوع اشتباه بزرگیه که سرنوشت خونین‌واری رو رغم می‌زنه، اما اشتباهش رو دوست داشت. حتی دخترت هم با این‌که می‌دونست یه زن ضعیفه و دستش به جایی بند نیست، ترجیح داد برادرم که اشتباه هست رو انتخاب کنه. کار من اشتباه نبود. در عوض صد بار هم که به دنیا بیام باز هم بخاطر کایلی همچین کاری رو انجام می‌دادم، چرا؟ چون کایلی ارزشش از هر چیزی والاتره، ولی پسر تو هیچ‌وقت قدر کایلی رو ندونست. از نظر شما من آدم بد داستانم! ولی باید حقیقت رو مثل پتک به سرتون بکوبم و بگم که من هر چقدر هم که بد بودم با کایلی خوب بودم و هیچ‌وقت کلفتی صدام به رخش نکشیدم و دستم روی صورت و تن ظریف و نحیفش بلند نشد، ولی پسر تو چی؟ تا جایی که می‌تونست و تن کایلی جواب‌گو بود، اون رو کتک زد و مدام کلفتی صداش رو به رخش کشید.
تنها خدا می‌دانست که اگر صدای مارک، به رشته‌ی افکارش چنگ نمی‌زد و آن را نمی‌درید، تا چند ساعت در این وضعیت بغرنج می‌ماند. سرش را کج کرد و با حالتی که سعی می‌کرد خون‌سردی‌اش را حفظ کند و خشمش را به مارک انتقال ندهد، گفت:
- بله پسرم؟
- تا کی قراره حرف بزنین؟
آبراهام، بدون این‌که به حرف مارک توجه‌ای کند نگاه سراپا تمسخرش را به استفان داد و سرفه‌ای خفیف کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- تکه‌تکه‌های گوشتم هم، بقای عمر کایلی باشه!
استفان، به طرز عجیبی بین شادی در صدایش و نمای غم بر روی اعضای صورتش تناقض بود. چشمانش می‌درخشید، ولی غصه‌ی بسیاری داشت. گویا همه‌ی احساساتش در غم‌هایش خلاصه شده بود. با حالتی مضطرب ل*ب زد:
- مگه کایلی زنده‌ست؟
آبراهام با ترس، زیر نگاه پرحیرت استفان سرش را پایین انداخت و به دستان زخم‌آلودش چشم دوخت. مارک و مارتیک تا این سؤال را از زبان پدربزرگشان شنیدند، با عجله از پله‌های خانه پایین آمدند و هر دو با حیرتی که در چشمان گرد شده‌شان موج میزد، ل*ب زدند:
- چی؟! مادرمون زنده‌ست؟!
استفان، با سرعت به طرف آبراهام گام نهاد و چانه‌ی سرد و منقبضش را میان انگشتانش گرفت و فشرد، جوری فشار دستانش را بر روی چانه‌ی آبراهام بیشتر کرد که جای رد انگشتانش بر روی پوستش به قرمزی زد و انگشتش در پو*ست رنگ پریده‌ی او فرو رفت، استفان از لای دندان‌هایی که با خشم بر روی هم می‌سایید، غرید:
- پرسیدم کایلی زنده‌ست؟ تا چند دقیقه پیش خوب زر می‌زدی، حالا لال‌مونی گرفتی مردک موزی؟!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
استفان، آب دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد. با بلند شدن بادیگارد از روی صندلی و گام برداشتنش تپش قلبش تندتر شد. به دلیل قد بلندش صورت رنگ‌پریده‌اش تقریباً مماس صورت خشمگین و چشمان آتش‌بار آبراهام قرار گرفت. با این حال، پنج شش سانتی، از او بلندتر بود. سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به پارکت‌ها کوبید. درحالی که سعی می‌کرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، با خون‌سردی‌ای که در چشمانش موج میزد، با حس رقت‌باری گفت:

- همین که سرنوشتت مثل پسرم و دخترم میشه خودش روح اون‌ها رو آروم می‌کنه.

آبراهام، پوزخند تلخی زد و گفت:

- گاهی انسان مرتکب اشتباه میشه، این امر طبیعی‌ای هست! اما حقیقت اینه‌که باید از تکرار مکرر اشتباه اجتناب کنه، نه که اشتباه رو دوست داشته باشه و از تکرارش ل*ذت وافر ببره. پسر تو، گرچه می‌دونست عاشق و دلباخته‌ی کایلی بشه یه نوع اشتباه بزرگیه که سرنوشت خونین‌واری رو رغم می‌زنه، اما اشتباهش رو دوست داشت. حتی دخترت هم با این‌که می‌دونست یه زن ضعیفه و دستش به جایی بند نیست، ترجیح داد برادرم که اشتباه هست رو انتخاب کنه. کار من اشتباه نبود. در عوض صد بار هم که به دنیا بیام باز هم بخاطر کایلی همچین کاری رو انجام می‌دادم، چرا؟ چون کایلی ارزشش از هر چیزی والاتره، ولی پسر تو هیچ‌وقت قدر کایلی رو ندونست. از نظر شما من آدم بد داستانم! ولی باید حقیقت رو مثل پتک به سرتون بکوبم و بگم که من هر چقدر هم که بد بودم با کایلی خوب بودم و هیچ‌وقت کلفتی صدام به رخش نکشیدم و دستم روی صورت و تن ظریف و نحیفش بلند نشد، ولی پسر تو چی؟ تا جایی که می‌تونست و تن کایلی جواب‌گو بود، اون رو کتک زد و مدام کلفتی صداش رو به رخش کشید.

تنها خدا می‌دانست که اگر صدای مارک، به رشته‌ی افکارش چنگ نمی‌زد و آن را نمی‌درید، تا چند ساعت در این وضعیت بغرنج می‌ماند. سرش را کج کرد و با حالتی که سعی می‌کرد خون‌سردی‌اش را حفظ کند و خشمش را به مارک انتقال ندهد، گفت:

- بله پسرم؟

- تا کی قراره حرف بزنین؟

آبراهام، بدون این‌که به حرف مارک توجه‌ای کند نگاه سراپا تمسخرش را به استفان داد و سرفه‌ای خفیف کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:

- تکه‌تکه‌های گوشتم هم بقای عمر کایلی باشه!

استفان، به طرز عجیبی بین شادی در صدایش و نمای غم بر روی اعضای صورتش تناقض بود. چشمانش می‌درخشید، ولی غصه‌ی بسیاری داشت. گویا همه‌ی احساساتش در غم‌هایش خلاصه شده بود. با حالتی مضطرب ل*ب زد:

- مگه کایلی زنده‌ست؟

آبراهام با ترس، زیر نگاه پرحیرت استفان سرش را پایین انداخت و به دستان زخم‌آلودش چشم دوخت. مارک و مارتیک تا این سؤال را از زبان پدربزرگشان شنیدند، با عجله از پله‌های خانه پایین آمدند و هر دو با حیرتی که در چشمان گرد شده‌شان موج میزد، ل*ب زدند:

- چی؟! مادرمون زنده‌ست؟!

استفان، با سرعت به طرف آبراهام گام نهاد و چانه‌ی سرد و منقبضش را میان انگشتانش گرفت و فشرد، جوری فشار دستانش را بر روی چانه‌ی آبراهام بیشتر کرد که جای رد انگشتانش بر روی پوستش به قرمزی زد و انگشتش در پو*ست رنگ پریده‌ی او فرو رفت، استفان از لای دندان‌هایی که با خشم بر روی هم می‌سایید، غرید:

- پرسیدم کایلی زنده‌ست؟ تا چند دقیقه پیش خوب زر می‌زدی، حالا لال‌مونی گرفتی مردک موزی؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
آبراهام، طبق روحیه‌ی فریبنده و مضحک خود، پوزخندی بر ل*ب‌ نشاند و با بالا انداختن ابروان جوگندمی‌اش، خشمگین و عصبی به سوال استفان پاسخ داد:
- زنده‌ست، مگه میشه که مرده باشه؟
مارک و مارتیک، هم‌زمان با استفان نفسی آسوده کشیدند، ولی استفان غصه داشت دلش می‌خواست به قتل رساندن پسرش توسط آبراهام یا یک خواب، یا یک دروغ شیرین باشد، اما ای دل غافل که این یک حقیقت تلخ است که استفان پس از این همه سال نتوانسته او را باور کند و بپذیرد. استفان، با بی‌رحمی نیشخند زهرآگینی زد و گفت:
- چرا کایلی زنده‌ست؟
مارک و مارتیک حیرت‌زده مردمک چشمانشان را در اعضای صورت استفان چرخاندند، اما با جمله‌ی دیگری که به ادامه‌ی سوالش افزود، حیرتشان کنار رفت‌.
- این همه سال چطور می‌تونه زنده باشه؟ ما همه جای شهر رو گشتیم. حتی خودم آدم‌هام رو توی کشورهای مختلف جهان فرستادم، ولی گفتن که خبری از کایلی نیست و ظاهراً اون هم به قتل رسیده؟
آبراهام، با لحن خطرناک و مرموزی ل*ب زد:
- مگه میشه اجازه بدم کسی که عزیزتر از جونمه به قتل برسه؟ من نصف عمرم رو بخاطر کایلی به هدر دادم. اون‌وقت اجازه بدم‌‌ به راحتی به قتل برسه؟
استفان، سرانجام با حالتی عصبی، نگاه خشمگینش را به پارکت‌ها هدیه داد و درحالی که سعی می‌کرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، رو به بادیگاردها گفت:
- دیگه حرفی با این آدم پلید ندارم. می‌تونین ببرینش به همون جایی که گفتم!
مارک چند قدم شتابان به طرف آبراهام برداشت و گفت:
- مادرم کجاست؟
آبراهام، با شکافته شدن قلب آسمان و غرش کوبنده‌ی ابرهای سیاه، چشمانش را بست و بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- توی یه ویلا بیرون از شهر.
مارتیک، نفس عمیقی کشید و دستان مشت‌ شده‌اش را از هم باز کرد، ولی به او مجالی برای صحبت کردن نداد و از لای دندان‌های کلیدی شده‌اش، غرید:
- آدرسش کجاست؟
آبراهام، با صدای تحلیل رفته‌ای بی‌صبرانه با چهره‌ای عبوس ل*ب زد:
- بورلی هیلز.
مارتیک، پلک‌هایش را بر روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا اون رو به ویلای بورلی هیلز بردی؟
آبراهام، پوزخند تلخی زد و ل*ب زد:
- زمانی که کوین رو به قتل رسوندم کایلی کنارم بود همون روز برای این‌که پلیس متوجه نشه کایلی رو اون‌جا بردم. آدم‌هام رو اون‌جا گذاشتم و گاهی خودم بهش سر می‌زدم‌.
مارک پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- تو فقط اون رو اجباری پیش خودت نگه داشتی. ای کاش اجازه می‌دادی پدرم و مادرم کنار هم یکم آب خوش از گلوشون پایین بره. با این کار سرنوشت هممون رو به گند کشیدی.
آبراهام، سوزش پیشانی‌اش باعث درهم رفتن ابروانش. نفس‌های کوتاهی کشید تا درد تنش بیشتر نشود. دانه‌های عرق سرد از پیشانی‌اش سر خوردند. به وسیله‌ی سر آستین لباسش که تنها تار و پودی از آن باقی مانده بود، رد عرق را پاک کرد.


بورلی هیلز: بِوِرلی هیلز (به انگلیسی: Beverly Hills ) شهری در حومهٔ غربی کلانشهر لس آنجلس واقع در ایالت کالیفرنیای آمریکا است. بورلی هیلز همواره به عنوان یکی از گرانقیمت‌ترین شهرهای ایالات متحده شناخته می‌شود. بسیاری از مشهورترین بازیگران سینمای هالیوود، خوانندگان و دیگر هنرمندان آمریکایی در این شهر اقامت دارند.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آبراهام، طبق روحیه‌ی فریبنده و مضحک خود، پوزخندی بر ل*ب‌ نشاند و با بالا انداختن ابروان جوگندمی‌اش، خشمگین و عصبی به سوال استفان پاسخ داد:

- زنده‌ست، مگه میشه که مرده باشه؟

مارک و مارتیک، هم‌زمان با استفان نفسی آسوده کشیدند، ولی استفان غصه داشت دلش می‌خواست به قتل رساندن پسرش توسط آبراهام یا یک خواب، یا یک دروغ شیرین باشد، اما ای دل غافل که این یک حقیقت تلخ است که استفان پس از این همه سال نتوانسته او را باور کند و بپذیرد. استفان، با بی‌رحمی نیشخند زهرآگینی زد و گفت:

- چرا کایلی زنده‌ست؟

مارک و مارتیک حیرت‌زده مردمک چشمانشان را در اعضای صورت استفان چرخاندند، اما با جمله‌ی دیگری که به ادامه‌ی سوالش افزود، حیرتشان کنار رفت‌.

- این همه سال چطور می‌تونه زنده باشه؟ ما همه جای شهر رو گشتیم. حتی خودم آدم‌هام رو توی کشورهای مختلف جهان فرستادم، ولی گفتن که خبری از کایلی نیست و ظاهراً اون هم به قتل رسیده؟

آبراهام، با لحن خطرناک و مرموزی ل*ب زد:

- مگه میشه اجازه بدم کسی که عزیزتر از جونمه به قتل برسه؟ من نصف عمرم رو بخاطر کایلی به هدر دادم. اون‌وقت اجازه بدم‌‌ به راحتی به قتل برسه؟

استفان، سرانجام با حالتی عصبی، نگاه خشمگینش را به پارکت‌ها هدیه داد و درحالی که سعی می‌کرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، رو به بادیگاردها گفت:

- دیگه حرفی با این آدم پلید ندارم. می‌تونین ببرینش به همون جایی که گفتم!

مارک چند قدم شتابان به طرف آبراهام برداشت و گفت:

- مادرم کجاست؟

آبراهام، با شکافته شدن قلب آسمان و غرش کوبنده‌ی ابرهای سیاه، چشمانش را بست و بینی‌اش را بالا کشید و گفت:

- توی یه ویلا بیرون از شهر.

مارتیک، نفس عمیقی کشید و دستان مشت‌ شده‌اش را از هم باز کرد، ولی به او مجالی برای صحبت کردن نداد و از لای دندان‌های کلیدی شده‌اش، غرید:

- آدرسش کجاست؟

آبراهام، با صدای تحلیل رفته‌ای بی‌صبرانه با چهره‌ای عبوس ل*ب زد:

- بورلی هیلز.

مارتیک، پلک‌هایش را بر روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید و گفت:

- چرا اون رو به ویلای بورلی هیلز بردی؟

آبراهام، پوزخند تلخی زد و ل*ب زد:

- زمانی که کوین رو به قتل رسوندم کایلی کنارم بود همون روز برای این‌که پلیس متوجه نشه کایلی رو اون‌جا بردم. آدم‌هام رو اون‌جا گذاشتم و گاهی خودم بهش سر می‌زدم‌.

مارک پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:

- تو فقط اون رو اجباری پیش خودت نگه داشتی. ای کاش اجازه می‌دادی پدرم و مادرم کنار هم یکم آب خوش از گلوشون پایین بره. با این کار سرنوشت هممون رو به گند کشیدی.

آبراهام، سوزش پیشانی‌اش باعث درهم رفتن ابروانش. نفس‌های کوتاهی کشید تا درد تنش بیشتر نشود. دانه‌های عرق سرد از پیشانی‌اش سر خوردند. به وسیله‌ی سر آستین لباسش که تنها تار و پودی از آن باقی مانده بود، رد عرق را پاک کرد.

بورلی هیلز: بِوِرلی هیلز (به انگلیسی: Beverly Hills ) شهری در حومهٔ غربی کلانشهر لس آنجلس واقع در ایالت کالیفرنیای آمریکا است. بورلی هیلز همواره به عنوان یکی از گرانقیمت‌ترین شهرهای ایالات متحده شناخته می‌شود. بسیاری از مشهورترین بازیگران سینمای هالیوود، خوانندگان و دیگر هنرمندان آمریکایی در این شهر اقامت دارند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و گفت:
- اونی که اول زندگی من و بعد کایلی و شماها رو به گند کشید، پدرت بود نه من. منتها نمی‌خوای حقیقت رو بپذیری هم تو و هم خونواده‌ت دارین از حقایق‌ فرار می‌کنین، ولی یه روز متوجه می‌شین که مقصر اصلی کوین بوده نه آبراهام.
استفان، برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد، ولی با ادامه‌ی حرف آبراهام، کمان ابروانش را در هم کشید و به طرفش هجوم برد.
- کوین یه مرد پست‌فطرت بود که کایلی رو از من گرفت. درسته من و کایلی بیست سال اختلاف سنی داشتیم، ولی می‌تونست من رو دوست داشته باشه و تا ابد کنارم بمونه‌. کوین لعنتی زندگی همه‌مون رو به نوبه‌ی خود نابود کرد.
استفان، دو طرف یقه‌ی پیراهن آبراهام را گرفت و به وسیله‌ی یقه‌ی لباسش، او را از روی زمین بلند کرد و ریشخندی زد و گفت:
- زمانی که دیدی کایلی به کوین علاقه‌منده باید دمت رو می‌ذاشتی روی کولت و می‌رفتی. نه که اول زندگی اون‌ها رو به گند بکشی و بعد زندگی خودت و نوه‌های من رو. الان برای حسرت خوردن و پشیمونی خیلی دیره. من هم خدا نیستم که بگذرم و ببخشم. توبه‌ی گرگ هم مساوی با مرگه پس دهن مبارکت رو ببند و بذار کلک رو بکنیم. هیچ‌کسی از تو خاطره‌ی خوشی نداره. نه ما و نه خانواده‌ت. پس بهتره که مابقی عمرت، بقای عمر همسر وفادار و خوبت و عزیزانت باشه تا تویی که برای هیچ‌کس، هیچ ارزشی نداری.
آبراهام، پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- من هرگز پشیمون نیستم و توی حسرت کایلی نموندم. کایلی پس از مرگ کوین، سی سال برای من بود؛ یه روز کنار کوین بود.
استفان، دستش را بر روی گلوی آبراهام قرار داد و او را به دیوار کوبید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- یک روز با خواست خودش و عشق و علاقه‌اش کنار کوین بود و سی سال به اجبار و گروگان‌گیری کنار تو‌. برو فکر کن و بسنج ببین که‌ اون یک روز ارزشش بالاتر بوده یا سی سالی که تو داری ازش دم می‌زنی.
مارک، گرچه از شدت عصبانیت چشمانش به قرمزی می‌زد‌، اما چند قدم استوار به طرف پدربزرگش برداشت و دست مردانه‌اش را بر روی بازوی ورزیده‌ی او گذاشت و با صدای ضعیف و دردمندی ل*ب از ل*ب گشود:
- بهتره که دیگه راجع به موضوع‌های پیش‌پاافتاده صحبت نشه. این مردک رو هم هر چه سریع‌تر به جایی که باید فرستاده بشه بفرست وگرنه یکم دیگه طولش بدین خودم یه گلوله و دو متر کفن خرجش می‌کنم.
استفان، بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد. در حالی که سعی می‌کرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، رو به محافظان گفت:
- این مردک رو به جایی که گفتم ببرین. به چند‌تا از محافظ‌های دیگه هم زنگ بزنین و بگین که سریعاً خودشون رو به این‌جا برسونن.
آبراهام، نگاه سردی به استفان انداخت و کمان ابروان شلاقی‌اش را در هم کشید. از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، با صدایی که انگار یک نوار ضبط شده بود، ل*ب ورچید:
- می‌دونم که این محافظ‌ها من رو به جای خوبی نمی‌برن و همین روزها کارم ساخته‌ست، ولی میشه بدونم اون چند تا محافظ که قراره به زودی وارد خونه‌م بشن برای چی میان؟ نکنه می‌خوای بری بورلی هیلز و کایلی رو بیاری؟

#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و گفت:
- اونی که اول زندگی من و بعد کایلی و شماها رو به گند کشید، پدرت بود نه من. منتها نمی‌خوای حقیقت رو بپذیری هم تو و هم خونواده‌ت دارین از حقایق فرار می‌کنین، ولی یه روز متوجه می‌شین که مقصر اصلی کوین بوده نه آبراهام.
استفان، برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد، ولی با ادامه‌ی حرف آبراهام، کمان ابروانش را در هم کشید و به طرفش هجوم برد.
- کوین یه مرد پست‌فطرت بود که کایلی رو از من گرفت. درسته من و کایلی بیست سال اختلاف سنی داشتیم، ولی می‌تونست من رو دوست داشته باشه و تا ابد کنارم بمونه‌. کوین لعنتی زندگی همه‌مون رو به نوبه‌ی خود نابود کرد.
استفان، دو طرف یقه‌ی پیراهن آبراهام را گرفت و به وسیله‌ی یقه‌ی لباسش، او را از روی زمین بلند کرد و ریشخندی زد و گفت:
- زمانی که دیدی کایلی به کوین علاقه‌منده باید دمت رو می‌ذاشتی روی کولت و می‌رفتی. نه که اول زندگی اون‌ها رو به گند بکشی و بعد زندگی خودت و نوه‌های من رو. الان برای حسرت خوردن و پشیمونی زیادی دیره. من هم خدا نیستم که بگذرم و ببخشم. توبه‌ی گرگ هم مساوی با مرگه پس دهن مبارکت رو ببند و بذار کلک رو بکنیم. هیچ‌کسی از تو خاطره‌ی خوشی نداره. نه ما و نه خانواده‌ت. پس بهتره که مابقی عمرت، بقای عمر همسر وفادار و خوبت و عزیزانت باشه تا تویی که برای هیچ‌کس، هیچ ارزشی نداری.
آبراهام، پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- من هرگز پشیمون نیستم و توی حسرت کایلی نموندم. کایلی پس از مرگ کوین، سی سال برای من بود؛ یه روز کنار کوین بود.
استفان، دستش را بر روی گلوی آبراهام قرار داد و او را به دیوار کوبید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- یک روز با خواست خودش و عشق و علاقه‌اش کنار کوین بود و سی سال به اجبار و گروگان‌گیری کنار تو‌. برو فکر کن و بسنج ببین که‌ اون یک روز ارزشش بالاتر بوده یا سی سالی که تو داری ازش دم می‌زنی.
مارک، گرچه از شدت عصبانیت چشمانش به قرمزی می‌زد‌، اما چند قدم استوار به طرف پدربزرگش برداشت و دست مردانه‌اش را بر روی بازوی ورزیده‌ی او گذاشت و با صدای ضعیف و دردمندی ل*ب از ل*ب گشود:
- بهتره که دیگه راجع به موضوع‌های پیش‌‌پاافتاده صحبت نشه. این مردک رو هم هر چه سریع‌تر به جایی که باید فرستاده بشه بفرست وگرنه یکم دیگه طولش بدین خودم یه گلوله و دو متر کفن خرجش می‌کنم.
استفان، بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد. در حالی که سعی می‌کرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، رو به محافظان گفت:
- این مردک رو به جایی که گفتم ببرین. به چند تا از محافظ‌های دیگه هم زنگ بزنین‌ و بگین که سریعاً خودشون رو به این‌جا برسونن.
آبراهام، نگاه سردی به استفان انداخت و کمان ابروان شلاقی‌اش را در هم کشید. از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، با صدایی که انگار یک نوار ضبط شده بود، ل*ب ورچید:
- می‌دونم که این محافظ‌ها من رو به جای خوبی نمی‌برن و همین روزها کارم ساخته‌ست، ولی میشه بدونم اون چند تا محافظ که قراره به زودی وارد خونه‌م بشن برای چی میان؟ نکنه می‌خوای بری بورلی هیلز و کایلی رو بیاری؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
استفان سرش را تکان داد و چند رشته از موهای جوگندمی‌اش را از روی پیشانی‌اش کنار زد. این همان سؤالی بود که انتظارش را می‌کشید و دوست داشت چنین چیزی را از زبان او بشنود. قطعاً با تکان دادن سرش می‌توانست تا او را از پای در آورد. آبراهام سرش را چرخاند و با خنده‌ای که سرشار از حرص بود، ل*ب ورچید:
- کایلی به من علاقه داشت؛ ولی پسر تو همه چیز رو خ*را*ب کرد.
مارک چشمانش را بست و هوای سرد و بارانی و شب پر از غم را با تمام وجودش بلعید. فرکانس‌های غم و غصه به قدری در بندبند انگشتان و تن نحیفش ریشه دوانده بودند که محال بود کسی بتواند او را آرام کند. استفان دست آبراهام را بر روی کمرش قرار داد و آن را به طرف جلو هُل داد و از لای دندان‌های کلیدی شده‌اش، غرید:
- با همین خیال‌ها خودت رو گول بزن. حقیقت اینه‌ که کایلی هیچ‌وقت به تو علاقه‌ای نداشت و از روی اجبار و گروگان‌گیری کنارت بود. زمان مرگت فرا رسیده و تو هنوز توی خیال‌های شیرین که دروغی بیش نیستن، غوطه‌ور و شناور شدی.
قبل از فرود آمدن مشت پرقدرت مارک بر روی صورت کبود و زخم‌آلود آبراهام، تلفن استفان به صدا در آمد. آبراهام سرش را برگرداند و زیر چشمی با نفرت به نیم‌رخ مارک زل زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دستت بشکنه.
مارک، نگاهی به سرتاپای او انداخت و با ریشخندی گفت:
- این آرزو رو با خودت به گور ببر، گرچه تعداد آرزوهات به قدری زیاده که توی گور هم جا نمی‌شه.
آبراهام توسط محافظ‌ها به طرف درب سالن کشیده شد. هنوز از درب خارج نشده بودند که با بلند شدن صدای بوق ماشین‌های محافظان دیگر، از حرکت ایستادند و سراسیمه، نگاهی به پشت سرشان انداختند. استفان، دستش را زیر چانه‌ی منقبضش نهاد و گفت:
- چرا وایستادین؟

بر روی صندلی راک نشست و زیر ل*ب به آبراهام لعنت فرستاد. خشاب اسلحه‌اش را پر کرد و نگاه خشمگینش را به محافظان داد. مارک پوزخندی بر ل*ب نشاند و بر روی کاناپه‌ای که در ن*زد*یک*ی میز غذاخوری قرار داشت، نشست.
مارتیک از شدت عصبانیت تک خنده‌ای کرد و مردمک چشمانش را از تماشا کردن آبراهام گرفت و در اعضای صورت استفان و مارک چرخاند و گفت:
- کی کار این مردک رو تموم می‌کنن؟
استفان، کت مشکی رنگش را از تنش خارج کرد و جلوی پایش انداخت، به دست زخم‌آلودش چشم دوخت و ل*ب زد:
- هفته‌ی دیگه.
لبخند مرموزی بر ل*ب نشاند و یک تای ابروانش را بالا انداخت.
- چرا اون روز امروز نباشه؟
شانه‌اش را بالا انداخت و چهره‌ی مارک را از زیر نظر گذراند.
- چه فرقی می‌کنه؟
- خوشم نمیاد که حرف‌هام رو دو بار تکرار کنم.
مارک ابروانش را بالا انداخت و با لحن تمسخرآمیزی در جواب به سؤال مارتیک گفت:
- چون می‌خواد اجازه بده آخرین نفس‌هاش رو در حین گشنگی و تشنگی بکشه و بعدش بمیره.
با شنیدن این حرف، پوزخند مارتیک عمیق‌تر شد و نگاهش را از آن دو گرفت و به شومینه تقدیم کرد.
استفان گره‌ای به پیشانی‌اش انداخت و به طور کامل به طرف مارتیک چرخید و با لحن خشونت‌واری ل*ب زد:
- میشه توی کار من دخالت نکنی؟
مارتیک نفسش را با کلافگی از پره‌های بینی‌اش فرو فرستاد و از روی کاناپه برخاست و با جویدن پو*ست نازک ل*بش، برای ساکت ماندن تلاش کرد.
مارک دستش را از لبه‌ی میز غذاخوری برداشت و در حینی که عرق روی پیشانی‌اش را به وسیله‌ی سر آستین لباسش پاک می‌کرد، صدایش را بالا برد.
- چرا دخالت نکنه؟ مگه اونی که زیر خروارها خاک‌ خوابیده، پدر ما نیست؟ پس دخالت پسر کوچیکش بی‌جاست؟
استفان سرش را تکان داد و قولنج انگشتانش را شکست و در حینی که به سوی مارک گام می‌نهاد، از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- پدرتون هم که باشه، باز هم دخالت شما دو نفر توی کار یه بزرگ‌تر بی‌جاست.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
استفان سرش را تکان داد و چند رشته از موهای جوگندمی‌اش را از روی پیشانی‌اش کنار زد. این همان سؤالی بود که انتظارش را می‌کشید و دوست داشت چنین چیزی را از زبان او بشنود. قطعاً با تکان دادن سرش می‌توانست تا او را از پای در آورد. آبراهام سرش را چرخاند و با خنده‌ای که سرشار از حرص بود، ل*ب ورچید:

- کایلی به من علاقه داشت؛ ولی پسر تو همه چیز رو خ*را*ب کرد.
مارک چشمانش را بست و هوای سرد و بارانی و شب پر از غم را با تمام وجودش بلعید. فرکانس‌های غم و غصه به قدری در بندبند انگشتان و تن نحیفش ریشه دوانده بودند که محال بود کسی بتواند او را آرام کند. استفان دست آبراهام را بر روی کمرش قرار داد و آن را به طرف جلو هُل داد و از لای دندان‌های کلیدی شده‌اش، غرید:
- با همین خیال‌ها خودت رو گول بزن. حقیقت اینه‌ که کایلی هیچ‌وقت به تو علاقه‌ای نداشت و از روی اجبار و گروگان‌گیری کنارت بود. زمان مرگت فرا رسیده و تو هنوز توی خیال‌های شیرین که دروغی بیش نیستن، غوطه‌ور و شناور شدی.
قبل از فرود آمدن مشت پرقدرت مارک بر روی صورت کبود و زخم‌آلود آبراهام، تلفن استفان به صدا در آمد. آبراهام سرش را برگرداند و زیر چشمی با نفرت به نیم‌رخ مارک زل زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دستت بشکنه.
مارک، نگاهی به سرتاپای او انداخت و با ریشخندی گفت:
- این آرزو رو با خودت به گور ببر، گرچه تعداد آرزوهات به قدری زیاده که توی گور هم جا نمی‌شه.
آبراهام توسط محافظ‌ها به طرف درب سالن کشیده شد. هنوز از درب خارج نشده بودند که با بلند شدن صدای بوق ماشین‌های محافظان دیگر، از حرکت ایستادند و سراسیمه، نگاهی به پشت سرشان انداختند. استفان، دستش را زیر چانه‌ی منقبضش نهاد و گفت:
- چرا وایستادین؟
بر روی صندلی راک نشست و زیر ل*ب به آبراهام لعنت فرستاد. خشاب اسلحه‌اش را پر کرد و نگاه خشمگینش را به محافظان داد. مارک پوزخندی بر ل*ب نشاند و بر روی کاناپه‌ای که در ن*زد*یک*ی میز غذاخوری قرار داشت، نشست.
مارتیک از شدت عصبانیت تک خنده‌ای کرد و مردمک چشمانش را از تماشا کردن آبراهام گرفت و در اعضای صورت استفان و مارک چرخاند و گفت:
- کی کار این مردک رو تموم می‌کنن؟
استفان، کت مشکی رنگش را از تنش خارج کرد و جلوی پایش انداخت، به دست زخم‌آلودش چشم دوخت و ل*ب زد:
- هفته‌ی دیگه.
لبخند مرموزی بر ل*ب نشاند و یک تای ابروانش را بالا انداخت.
- چرا اون روز امروز نباشه؟
شانه‌اش را بالا انداخت و چهره‌ی مارک را از زیر نظر گذراند.
- چه فرقی می‌کنه؟
- خوشم نمیاد که حرف‌هام رو دو بار تکرار کنم.
مارک ابروانش را بالا انداخت و با لحن تمسخرآمیزی در جواب به سؤال مارتیک گفت:
- چون می‌خواد اجازه بده آخرین نفس‌هاش رو در حین گشنگی و تشنگی بکشه و بعدش بمیره.
با شنیدن این حرف، پوزخند مارتیک عمیق‌تر شد و نگاهش را از آن دو گرفت و به شومینه تقدیم کرد.
استفان گره‌ای به پیشانی‌اش انداخت و به طور کامل به طرف مارتیک چرخید و با لحن خشونت‌واری ل*ب زد:
- میشه توی کار من دخالت نکنی؟
مارتیک نفسش را با کلافگی از پره‌های بینی‌اش فرو فرستاد و از روی کاناپه برخاست و با جویدن پو*ست نازک ل*بش، برای ساکت ماندن تلاش کرد.
مارک دستش را از لبه‌ی میز غذاخوری برداشت و در حینی که عرق روی پیشانی‌اش را به وسیله‌ی سر آستین لباسش پاک می‌کرد، صدایش را بالا برد.
- چرا دخالت نکنه؟ مگه اونی که زیر خروارها خاک‌ خوابیده، پدر ما نیست؟ پس دخالت پسر کوچیکش بی‌جاست؟
استفان سرش را تکان داد و قولنج انگشتانش را شکست و در حینی که به سوی مارک گام می‌نهاد، از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- پدرتون هم که باشه، باز هم دخالت شما دو نفر توی کار یه بزرگ‌تر بی‌جاست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
چشمانش را که از فرط بی‌خوابی به قرمزی می‌زد، به مدت چند ثانیه بست و سپس به ادامه‌ی حرفش افزود:
- محافظ‌ها کم‌کم می‌رسن و بهتره که ما هم این مکان کثیف رو ترک کنیم؛ وگرنه این‌جا بمونیم، عوق می‌زنم.
مارک، دست مشت شده‌اش را بر روی میز کوبید، مارتیک و استفان هم‌زمان زیر ضربه‌ی مضبوط آن به شدت لرزیدند. با عصبانیت دستش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- چرا بدون این‌که به سؤالم جواب بدی بحث رو عوض می‌کنی و طفره‌ میری؟
- چون الان زمان سؤال و جواب کردن نیست.
تنها استفان می‌دانست که اگر صدای محافظ، به رشته‌ی افکارش چنگ نمی‌زد و حواس مارک را پرت نمی‌کرد، تا چند ساعت در این وضعیت، بلاتکلیف می‌ماندند. استفان با انگشت سبابه‌اش چند ضربه‌ی آرام به لپش زد و بی‌هیچ حرفی از خانه خارج شد. مارتیک از روی صندلی برخاست و چنگی به موهای نمناک و به هم ریخته‌اش زد و چند گام به طرف برادرش برداشت و گفت:
- بریم؟
خیره به مردمک چشمان مارتیک که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- تو برو من هم میام.
به تبعیت از او، سری تکان داد و با جویدن پو*ست نازک ل*بش برای ساکت ماندن تلاش کرد و از خانه خارج شد.
استفان، به طرز عجیبی بین شادی در صدایش و نمای غم بر روی اعضای صورتش تناقض بود. چشمانش می‌درخشید، ولی غصه‌ی بسیاری داشت. گویا همه‌ی احساساتش در غم‌هایش خلاصه شده بود و دیگر توانی برای این‌که این اوضاع فلاکت‌وار را تحمل کند نداشت. با دو گوی زمردینش اطراف را از زیر نظر گذراند و به وسیله‌ی پایش ضربه‌ی مضبوطی به صندلی زد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- آبراهام، لعنت بهت!
مردمک چشمانش را اطراف خانه چرخاند. با دیدن قطره‌های خون آبراهام که بر روی پارکت‌ها خشک شده بودند، پوزخندی زد و گفت:
- لعنت به روزی که به‌ دنیا اومدی و زندگی پدرم رو خ*را*ب کردی.
برای مهار کردن خشمش، پلک‌های خسته‌اش را بست و با صدای پدربزرگش چشمانش را گشود.
- مارک!
چند مرتبه چشمانش را به هم فشرد و نفسش را حبس کرد.

آبراهام، طبق روحیه‌ی فریبنده و مضحک خود، پوزخندی بر ل*ب‌ نشاند و با بالا انداختن ابروان جوگندمی‌اش، خشمگین و عصبی به سوال استفان پاسخ داد:
- زنده‌ست، مگه میشه که مرده باشه؟
مارک و مارتیک، هم‌زمان با استفان نفسی آسوده کشیدند، ولی استفان غصه داشت دلش می‌خواست به قتل رساندن پسرش توسط آبراهام یا یک خواب، یا یک دروغ شیرین باشد، اما ای دل غافل که این یک حقیقت تلخ است که استفان پس از این همه سال نتوانسته او را باور کند و بپذیرد. استفان، با بی‌رحمی نیشخند زهرآگینی زد و گفت:
- چرا کایلی زنده‌ست؟
مارک و مارتیک حیرت‌زده مردمک چشمانشان را در اعضای صورت استفان چرخاندند، اما با جمله‌ی دیگری که به ادامه‌ی سوالش افزود، حیرتشان کنار رفت‌.
- این همه سال چطور می‌تونه زنده باشه؟ ما همه جای شهر رو گشتیم. حتی خودم آدم‌هام رو توی کشورهای مختلف جهان فرستادم، ولی گفتن که خبری از کایلی نیست و ظاهراً اون هم به قتل رسیده؟
آبراهام، با لحن خطرناک و مرموزی ل*ب زد:
- مگه میشه اجازه بدم کسی که عزیزتر از جونمه به قتل برسه؟ من نصف عمرم رو بخاطر کایلی به هدر دادم. اون‌وقت اجازه بدم‌‌ به راحتی به قتل برسه؟
استفان، سرانجام با حالتی عصبی، نگاه خشمگینش را به پارکت‌ها هدیه داد و درحالی که سعی می‌کرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، رو به بادیگاردها گفت:
- دیگه حرفی با این آدم پلید ندارم. می‌تونین ببرینش به همون جایی که گفتم!
مارک چند قدم شتابان به طرف آبراهام برداشت و گفت:
- مادرم کجاست؟
آبراهام، با صدای گریه‌های آسمان و حمله‌ی ابرهای سیاه، چشمانش را بست و بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- توی یه ویلا بیرون از شهر.
مارتیک، نفس عمیقی کشید و دستان مشت‌ شده‌اش را از هم باز کرد، ولی به او مجالی برای صحبت کردن نداد و از لای دندان‌های کلیدی شده‌اش، غرید:
- آدرسش کجاست؟
آبراهام، با صدای تحلیل رفته‌ای بی‌صبرانه با چهره‌ای عبوس ل*ب زد:
- بورلی هیلز.
مارتیک، پلک‌هایش را بر روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا اون رو به ویلای بورلی هیلز بردی؟
آبراهام، پوزخند تلخی زد و ل*ب زد:
- زمانی که کوین رو به قتل رسوندم کایلی کنارم بود همون روز برای این‌که پلیس متوجه نشه کایلی رو اون‌جا بردم. آدم‌هام رو اون‌جا گذاشتم و گاهی خودم بهش سر می‌زدم‌.
مارک پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- تو فقط اون رو اجباری پیش خودت نگه داشتی. ای کاش اجازه می‌دادی پدرم و مادرم کنار هم یکم آب خوش از گلوشون پایین بره. با این کار سرنوشت هممون رو به گند کشیدی.
آبراهام، سوزش پیشانی‌اش باعث درهم رفتن ابروانش. نفس‌های کوتاهی کشید تا درد تنش بیشتر نشود. دانه‌های عرق سرد از پیشانی‌اش سر خوردند. به وسیله‌ی سر آستین لباسش که تنها تار و پودی از آن باقی مانده بود، رد عرق را پاک کرد.
به سرعت از خانه خارج شد، نسیمی خنک گونه‌های سرد و بی‌روحش را به نوازش کشید. باران همانند مروارید از آسمان آبی پایین می‌آمد و زمین را فرش می‌کرد. لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش فرو برد و دستی بر روی برگ‌های سبز گل ادریسیا و لیلیوم کشید، با تمام وجود بوی خوش آن را استشمام کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- بین این همه فضای کثیف و وجود همچین موجود روانی‌ای، این گل‌ها تنها چیزی بودن که با قطره‌های بارون تمیزتر و شاداب‌تر شدن و به من روحیه‌ی شاد و حس خوبی بخشیدن.
استفان، با لبخند به او با تیله‌‌های آبی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرین و محبت‌آمیزی گفت:
- تو هم مثل کوین به گل ادریسیا و لیلیوم علاقه داری؟
بزاق دهانش را با اضطراب قورت داد و قطره‌ی سرکش اشکی را که با آب باران قاطی شده بود، پاک کرد و گفت:
- آره.
گرچه در چنین روز بارانی‌ای قطره‌ی اشک و دانه‌های مرواریدی باران به طرز مطبوعی غیرقابل تشخیص بود، ولی استفان به سادگی احساسات لگدمال شده‌ی مارک را فهمید و گفت:
- حس و حالت رو توی چنین بازه‌ی زمانی و روز بارونی درک می‌کنم.
سرانجام با حالتی خشمگین، نگاهش را به گل‌ها داد و در حینی که سعی می‌کرد لحن و برخوردش تا حد امکان آرام باشد، ل*ب زد:
- توی چنین روزی حس و حال من و شما متشابه.
- ولی حس و حال من و تو متشابه نیست.
مارک بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و بزاق دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
- چرا؟
- چون تو پدرت رو از دست دادی و مادرت رو داری، ولی من هم‌زمان هم پسرم و عمرم رو از دست دادم.
نفس عمیقی کشید و دستان مشت شده‌اش را از هم باز کرد و پدربزرگش را در آ*غ*و*ش کشید و چند ضربه‌ی آرام به شانه‌اش زد.
- غم هردومون یکیه. انشالله که باقی عمر من بقای عمر شما باشه.
بی‌اراده، قطره‌‌ی سرکش اشکی از چشمانش سر خورد و بدنش

شروع به لرزیدن کرد.
- با این حرف من رو آروم نکردی، داغون کردی.

#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
چشمانش را که از فرط بی‌خوابی به قرمزی می‌زد، به مدت چند ثانیه بست و سپس به ادامه‌ی حرفش افزود:

- محافظ‌ها کم‌کم می‌رسن و بهتره که ما هم این مکان کثیف رو ترک کنیم؛ وگرنه این‌جا بمونیم، عوق می‌زنم.

مارک، دست مشت شده‌اش را بر روی میز کوبید، مارتیک و استفان هم‌زمان زیر ضربه‌ی مضبوط آن به شدت لرزیدند. با عصبانیت دستش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:

- چرا بدون این‌که به سؤالم جواب بدی بحث رو عوض می‌کنی و طفره‌ میری؟

- چون الان زمان سؤال و جواب کردن نیست.

تنها استفان می‌دانست که اگر صدای محافظ، به رشته‌ی افکارش چنگ نمی‌زد و حواس مارک را پرت نمی‌کرد، تا چند ساعت در این وضعیت، بلاتکلیف می‌ماندند. استفان با انگشت سبابه‌اش چند ضربه‌ی آرام به لپش زد و بی‌هیچ حرفی از خانه خارج شد. مارتیک از روی صندلی برخاست و چنگی به موهای نمناک و به هم ریخته‌اش زد و چند گام به طرف برادرش برداشت و گفت:

- بریم؟

خیره به مردمک چشمان مارتیک که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:

- تو برو من هم میام.

به تبعیت از او، سری تکان داد و با جویدن پو*ست نازک ل*بش برای ساکت ماندن تلاش کرد و از خانه خارج شد.

استفان، به طرز عجیبی بین شادی در صدایش و نمای غم بر روی اعضای صورتش تناقض بود. چشمانش می‌درخشید، ولی غصه‌ی بسیاری داشت. گویا همه‌ی احساساتش در غم‌هایش خلاصه شده بود و دیگر توانی برای این‌که این اوضاع فلاکت‌وار را تحمل کند نداشت. با دو گوی زمردینش اطراف را از زیر نظر گذراند و به وسیله‌ی پایش ضربه‌ی مضبوطی به صندلی زد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:

- آبراهام، لعنت بهت!

مردمک چشمانش را اطراف خانه چرخاند. با دیدن قطره‌های خون آبراهام که بر روی پارکت‌ها خشک شده بودند، پوزخندی زد و گفت:

- لعنت به روزی که به‌ دنیا اومدی و زندگی پدرم رو خ*را*ب کردی.

برای مهار کردن خشمش، پلک‌های خسته‌اش را بست و با صدای پدربزرگش چشمانش را گشود.

- مارک!

چند مرتبه چشمانش را به هم فشرد و نفسش را حبس کرد.

آبراهام، طبق روحیه‌ی فریبنده و مضحک خود، پوزخندی بر ل*ب‌ نشاند و با بالا انداختن ابروان جوگندمی‌اش، خشمگین و عصبی به سوال استفان پاسخ داد:

- زنده‌ست، مگه میشه که مرده باشه؟

مارک و مارتیک، هم‌زمان با استفان نفسی آسوده کشیدند، ولی استفان غصه داشت دلش می‌خواست به قتل رساندن پسرش توسط آبراهام یا یک خواب، یا یک دروغ شیرین باشد، اما ای دل غافل که این یک حقیقت تلخ است که استفان پس از این همه سال نتوانسته او را باور کند و بپذیرد. استفان، با بی‌رحمی نیشخند زهرآگینی زد و گفت:

- چرا کایلی زنده‌ست؟

مارک و مارتیک حیرت‌زده مردمک چشمانشان را در اعضای صورت استفان چرخاندند، اما با جمله‌ی دیگری که به ادامه‌ی سوالش افزود، حیرتشان کنار رفت‌.

- این همه سال چطور می‌تونه زنده باشه؟ ما همه جای شهر رو گشتیم. حتی خودم آدم‌هام رو توی کشورهای مختلف جهان فرستادم، ولی گفتن که خبری از کایلی نیست و ظاهراً اون هم به قتل رسیده؟

آبراهام، با لحن خطرناک و مرموزی ل*ب زد:

- مگه میشه اجازه بدم کسی که عزیزتر از جونمه به قتل برسه؟ من نصف عمرم رو بخاطر کایلی به هدر دادم. اون‌وقت اجازه بدم‌‌ به راحتی به قتل برسه؟

استفان، سرانجام با حالتی عصبی، نگاه خشمگینش را به پارکت‌ها هدیه داد و درحالی که سعی می‌کرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، رو به بادیگاردها گفت:

- دیگه حرفی با این آدم پلید ندارم. می‌تونین ببرینش به همون جایی که گفتم!

مارک چند قدم شتابان به طرف آبراهام برداشت و گفت:

- مادرم کجاست؟

آبراهام، با صدای گریه‌های آسمان و حمله‌ی ابرهای سیاه، چشمانش را بست و بینی‌اش را بالا کشید و گفت:

- توی یه ویلا بیرون از شهر.

مارتیک، نفس عمیقی کشید و دستان مشت‌ شده‌اش را از هم باز کرد، ولی به او مجالی برای صحبت کردن نداد و از لای دندان‌های کلیدی شده‌اش، غرید:

- آدرسش کجاست؟

آبراهام، با صدای تحلیل رفته‌ای بی‌صبرانه با چهره‌ای عبوس ل*ب زد:

- بورلی هیلز.

مارتیک، پلک‌هایش را بر روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید و گفت:

- چرا اون رو به ویلای بورلی هیلز بردی؟

آبراهام، پوزخند تلخی زد و ل*ب زد:

- زمانی که کوین رو به قتل رسوندم کایلی کنارم بود همون روز برای این‌که پلیس متوجه نشه کایلی رو اون‌جا بردم. آدم‌هام رو اون‌جا گذاشتم و گاهی خودم بهش سر می‌زدم‌.

مارک پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:

- تو فقط اون رو اجباری پیش خودت نگه داشتی. ای کاش اجازه می‌دادی پدرم و مادرم کنار هم یکم آب خوش از گلوشون پایین بره. با این کار سرنوشت هممون رو به گند کشیدی.

آبراهام، سوزش پیشانی‌اش باعث درهم رفتن ابروانش. نفس‌های کوتاهی کشید تا درد تنش بیشتر نشود. دانه‌های عرق سرد از پیشانی‌اش سر خوردند. به وسیله‌ی سر آستین لباسش که تنها تار و پودی از آن باقی مانده بود، رد عرق را پاک کرد.

به سرعت از خانه خارج شد، نسیمی خنک گونه‌های سرد و بی‌روحش را به نوازش کشید. باران همانند مروارید از آسمان آبی پایین می‌آمد و زمین را فرش می‌کرد. لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش فرو برد و دستی بر روی برگ‌های سبز گل ادریسیا و لیلیوم کشید، با تمام وجود بوی خوش آن را استشمام کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- بین این همه فضای کثیف و وجود همچین موجود روانی‌ای، این گل‌ها تنها چیزی بودن که با قطره‌های بارون تمیزتر و شاداب‌تر شدن و به من روحیه‌ی شاد و حس خوبی بخشیدن.

استفان، با لبخند به او با تیله‌‌های آبی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرین و محبت‌آمیزی گفت:

- تو هم مثل کوین به گل ادریسیا و لیلیوم علاقه داری؟

بزاق دهانش را با اضطراب قورت داد و قطره‌ی سرکش اشکی را که با آب باران قاطی شده بود، پاک کرد و گفت:

- آره.

گرچه در چنین روز بارانی‌ای قطره‌ی اشک و دانه‌های مرواریدی باران به طرز مطبوعی غیرقابل تشخیص بود، ولی استفان به سادگی احساسات لگدمال شده‌ی مارک را فهمید و گفت:

- حس و حالت رو توی چنین بازه‌ی زمانی و روز بارونی درک می‌کنم.

سرانجام با حالتی خشمگین، نگاهش را به گل‌ها داد و در حینی که سعی می‌کرد لحن و برخوردش تا حد امکان آرام باشد، ل*ب زد:

-  توی چنین روزی حس و حال من و شما متشابه.

- ولی حس و حال من و تو متشابه نیست.

مارک بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و بزاق دهانش را به سختی قورت داد و گفت:

- چرا؟

- چون تو پدرت رو از دست دادی و مادرت رو داری، ولی من هم‌زمان هم پسرم و عمرم رو  از دست دادم.

نفس عمیقی کشید و دستان مشت شده‌اش را از هم باز کرد و پدربزرگش را در آ*غ*و*ش کشید و چند ضربه‌ی آرام به شانه‌اش زد.

- غم هردومون یکیه. انشالله که باقی عمر من بقای عمر شما باشه.

بی‌اراده، قطره‌‌ی سرکش اشکی از چشمانش سر خورد و بدنش

 شروع به لرزیدن کرد.

- با این حرف من رو آروم نکردی، داغون کردی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
نفس عمیقی کشید و دستان مشت‌ شده‌اش را از هم باز کرد و بدون این‌که حرفی بزند، به جان لبانش افتاد. استفان به خوبی می‌توانست حرکات قطره‌های باران را بر روی برگ سبز ادریسیا احساس کند. عطر و بوی گل را به مشامش هدیه داد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- بریم؟
هوم کشداری از گلوی مارک خارج شد. سرانجام از حیاط عمارت خارج و سوار ماشین شدند. مارتیک مردمک چشمانش را در اعضای صورت مارک و استفان چرخاند و با تردید گفت:
- چرا این‌قدر دیر کردین؟
- چون داشتم با پسرم حرف می‌زدم.
نیشخندی مزین لبان مارتیک شد و با صدای تحلیل رفته‌ای از میان دندان‌های کلید شده‌اش، گفت:
- مقصدمون کجاست؟
استفان اطراف را از زیر نظر گذراند و سپس خطاب به محافظ که راننده بود، گفت:
- به سمت هتل حرکت کن.
از شدت تعجب، چشمان مارک و مارتیک گرد شدند و گفتند:
- هتل؟!
استفان بی‌آن‌که جوابی به سؤال نوه‌هایش بدهد، با جویدن پو*ست نازک ل*بش برای ساکت ماندن تلاش کرد؛ زیرا هر چقدر هم که به سؤال آن دو جواب می‌داد، باز هم آن‌ها قانع نمی‌شدند و فقط حرف خود را به کرسی می‌نشاندند. زمانی که مارک مکث و تعلل پدربزرگش را دید، مجبور شد نیشخندی بزند و هر دو چشمانش را ببندد؛ گرچه در دلش آشوب به‌پا شده بود، ولی ماسک بی‌تفاوتی را بر روی صورتش کشید و سعی کرد دیگر سؤالی نپرسد که بی‌جواب باقی بماند، اما مارتیک ساکت نماند و از شدت عصبانیت پارچه‌ی‌ نرم و لطیف لباسش را میان انگشتانش فشرد و کمان ابروانش را درهم کشید و با صدای بشاشی فریاد زد:
- چرا سؤال‌های من رو بی‌جواب می‌ذاری؟ پرسیدم که برای چی به هتل می‌ریم؟
پلک‌های خسته‌اش را برای چند ثانیه بست و مجدداً گشود و گفت:
- چون این‌طور صلاح دیدم.

ریشخندی مزین لبان مارتیک شد و از کوره در رفت و دست مشت شده‌اش را در شیشه‌ی ماشین کوبید و کلفتی صدایش را به رخ پدربزرگش کشید و گفت:
- این جواب سؤالم نبود و من انتظار داشتم جواب قانع‌کننده‌ای بدی.
کاسه‌ی صبر استفان لبریز شد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- چون نمی‌خوام شما رو هم از دست بدم. زمانی که من می‌تونم اون مردک رو نیست و نابود کنم و کایلی رو از بورلی هیلز به آمریکا بیارم، چرا شما سعی دارین پارازیت بندازین؟ چه نیازی به حضور شما توی محل قتل‌گاه و بورلی هیلز هست؟
مارک چشمانش را به‌هم فشرد و نفسش را حبس کرد و گفت:
- چرا حق این‌که از مادرمون دیدار کنیم رو نداریم؟
استفان با عصبانیت شیشه‌ی ماشین را پایین کشید. باد موهای جوگندمی‌اش را به رقصی زیبا در آورد. دستش را به پیشانی‌اش نزدیک کرد و چند رشته از موهایش را کنار زد و با اضطراب بیشتری بزاق دهانش را قورت داد.
- زمانی که اون رو از بورلی هیلز به شهر خودمون آوردیم هر چقدر که دوست دارین باهاش دیدار کنین؛ ولی امروز اجازه نمیدم که با من به بورلی هیلز بیاین.
- چرا؟
- چون اون‌جا مکان خطرناکیه و ممکنه از فرص سوء‌استفاده کنن و شما رو گروگان بگیرن؛ به هر حال آبراهام همه‌جا آدم داره و مرد پست فطرتی هست و ممکنه هرکاری از دستش بر بیاد.
مارک چشمانش را در حدقه چرخاند و لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و ل*ب ورچید:
- مگه مارک تموم محافظ‌ها و آدم‌هاش رو به قتل نرسوند؟ پس از کدوم آدم‌ها و محافظ‌هاش حرف می‌زنی؟
- مارک به تنهایی فقط چند‌تا از آدم‌هایی که به عنوان محافظ اون‌جا قرار داده بود رو کشت، وگرنه مابقی آدم‌هاش توی جای‌جای شهر دربه‌در دنبال آبراهام هستن که جونش رو نجات ب*دن.
مارک نفسش را فوت کرد و دستان مشت شده‌اش را گشود و گفت:
- مطمئن باشیم که جون مادرمون رو نجات میدی و اجازه نمیدی که اتفاقی براش بیفته؟
استفان سرش را به طرف صورت مارک چرخاند. نگاه عبوسش مماس صورت غمگین او قرار گرفت و دستش را بر روی شانه‌ی نوه‌اش نهاد. لبخندی زیبا صورتش را نقاشی کرد و نرمخند لبانش کش آمد، سپس گفت:
- بهت قول میدم که مادرت رو صحیح و سالم به شهرمون برگردونم؛ ولی شما دو نفر هم قول بدین که بدون اجازه‌ی من دست به هیچ کار اشتباهی نمی‌زنین.
مارک مردمک چشمانش را به طرف اعضای صورت مارتیک چرخاند و پس از آن نگاهی گذرا به دو چشمان زمردین پدربزرگش انداخت و ل*ب زد:
- قول میدم.
- قول میدی که مواظب برادرت کوچیک‌ترت هم باشی؟
مارک نگاهی به چهره‌ی خشمگین و لبخند نیش‌آلود مارتیک انداخت و سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و به نرمی گفت:
- بله.
مارتیک ریشخندی زد و احساسات لگدمال شده‌اش را میان دستان مشت شده‌اش پنهان و خلاصه کرد و یک تای ابروان شلاقی‌اش را بالا انداخت و با صدای تحلیل رفته‌ای از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، غرید:
- توی دنیایی که همه‌ی آدم‌ها تبدیل به فرد خبیث و بی‌رحمی شدن، من چطور می‌تونم به شما اعتماد کنم و باور داشته باشم که جون مادرم رو نجات میدی و اون رو مورد اذیت خودت قرار نمیدی؟ به هر حال خاطره‌ی خوشی از مادر من نداری و ممکنه که اون هم از طرف شما تقاص اشتباه‌هاش رو پس بده.
بغض راه گلوی استفان را سد کرد و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت؛ اما نتوانست بغضش را نگه دارد و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. قطره‌ی سرکش اشکی که از دو گوی زیبایش چکید و بر روی دستانش افتاد به وسیله‌ی سر آستین لباسش پاک کرد و با صدای ضعیف و دردمندش، ل*ب از ل*ب گشود:
- چطور می‌تونی با پدربزرگت این‌طور صحبت کنی؟ من کایلی رو مثل دخترم می‌دونستم و به خوبی در اطلاعم که اون هیچ گناهی نداشت و به اجبار خانواده‌اش سر سفره‌ی عقد نشست؛ ولی زمانی که کوین تاب نیاورد و با آدم‌های من وارد محضر شد و دستش رو گرفت و اون رو به خونه‌ای که خودش با عشق ساخته بود، برد. آبراهام یه روز خوش برای پسرم و کایلی نذاشت. من چرا باید تلافی کارهای آبراهام رو سر کایلی که مثل دخترم می‌دونمش در بیارم؟ از این حرفت به شدت ناراحت شدم، ولی چون برام عزیزی سعی می‌کنم به دل نگیرم.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
نفس عمیقی کشید و دستان مشت‌ شده‌اش را از هم باز کرد و بدون این‌که حرفی بزند، به جان لبانش افتاد. استفان به خوبی می‌توانست حرکات قطره‌های باران را بر روی برگ سبز ادریسیا احساس کند. عطر و بوی گل را به مشامش هدیه داد و به ادامه‌ی حرفش افزود:

- بریم؟

هوم کشداری از گلوی مارک خارج شد. سرانجام از حیاط عمارت خارج و سوار ماشین شدند. مارتیک مردمک چشمانش را در اعضای صورت مارک و استفان چرخاند و با تردید گفت:

- چرا این‌قدر دیر کردین؟

- چون داشتم با پسرم حرف می‌زدم.

نیشخندی مزین لبان مارتیک شد و با صدای تحلیل رفته‌ای از میان دندان‌های کلید شده‌اش، گفت:

- مقصدمون کجاست؟

استفان اطراف را از زیر نظر گذراند و سپس خطاب به محافظ که راننده بود، گفت:

- به سمت هتل حرکت کن.

از شدت تعجب، چشمان مارک و مارتیک گرد شدند و گفتند:

- هتل؟!

استفان بی‌آن‌که جوابی به سؤال نوه‌هایش بدهد، با جویدن پو*ست نازک ل*بش برای ساکت ماندن تلاش کرد؛ زیرا هر چقدر هم که به سؤال آن دو جواب می‌داد، باز هم آن‌ها قانع نمی‌شدند و فقط حرف خود را به کرسی می‌نشاندند. زمانی که مارک مکث و تعلل پدربزرگش را دید، مجبور شد نیشخندی بزند و هر دو چشمانش را ببندد؛ گرچه در دلش آشوب به‌پا شده بود، ولی ماسک بی‌تفاوتی را بر روی صورتش کشید و سعی کرد دیگر سؤالی نپرسد که بی‌جواب باقی بماند، اما مارتیک ساکت نماند و از شدت عصبانیت پارچه‌ی‌ نرم و لطیف لباسش را میان انگشتانش فشرد و کمان ابروانش را درهم کشید و با صدای بشاشی فریاد زد:

- چرا سؤال‌های من رو بی‌جواب می‌ذاری؟ پرسیدم که برای چی به هتل می‌ریم؟

پلک‌های خسته‌اش را برای چند ثانیه بست و مجدداً گشود و گفت:

- چون این‌طور صلاح دیدم.

ریشخندی مزین لبان مارتیک شد و از کوره در رفت و دست مشت شده‌اش را در شیشه‌ی ماشین کوبید و کلفتی صدایش را به رخ پدربزرگش کشید و گفت:

- این جواب سؤالم نبود و من انتظار داشتم جواب قانع‌کننده‌ای بدی.

کاسه‌ی صبر استفان لبریز شد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:

- چون نمی‌خوام شما رو هم از دست بدم. زمانی که من می‌تونم اون مردک رو نیست و نابود کنم و کایلی رو از بورلی هیلز به آمریکا بیارم، چرا شما سعی دارین پارازیت بندازین؟ چه نیازی به حضور شما توی محل قتل‌گاه و بورلی هیلز هست؟

مارک چشمانش را به‌هم فشرد و نفسش را حبس کرد و گفت:

- چرا حق این‌که از مادرمون دیدار کنیم رو نداریم؟

استفان با عصبانیت شیشه‌ی ماشین را پایین کشید. باد موهای جوگندمی‌اش را به رقصی زیبا در آورد. دستش را به پیشانی‌اش نزدیک کرد و چند رشته از موهایش را کنار زد و با اضطراب بیشتری بزاق دهانش را قورت داد.

- زمانی که اون رو از بورلی هیلز به شهر خودمون آوردیم هر چقدر که دوست دارین باهاش دیدار کنین؛ ولی امروز اجازه نمیدم که با من به بورلی هیلز بیاین.

- چرا؟

- چون اون‌جا مکان خطرناکیه و ممکنه از فرصت سوء‌استفاده کنن و شما رو گروگان بگیرن؛ به هر حال آبراهام همه‌جا آدم داره و مرد پست فطرتی هست و ممکنه هرکاری از دستش  بر بیاد.

مارک چشمانش را در حدقه چرخاند و لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و ل*ب ورچید:

- مگه مارک تموم محافظ‌ها و آدم‌هاش رو به قتل نرسوند؟ پس از کدوم آدم‌ها و محافظ‌هاش حرف می‌زنی؟

- مارک به تنهایی فقط چند‌تا از آدم‌هایی که به عنوان محافظ اون‌جا قرار داده بود رو کشت، وگرنه مابقی آدم‌هاش توی جای‌جای شهر دربه‌در دنبال آبراهام هستن که جونش رو نجات ب*دن.

مارک نفسش را فوت کرد و دستان مشت شده‌اش را گشود و گفت:

- مطمئن باشیم که جون مادرمون رو نجات میدی و اجازه نمیدی که اتفاقی براش بیفته؟

استفان سرش را به طرف صورت مارک چرخاند. نگاه عبوسش مماس صورت غمگین او قرار گرفت و دستش را بر روی شانه‌ی نوه‌اش نهاد. لبخندی زیبا صورتش را نقاشی کرد و نرمخند لبانش کش آمد، سپس گفت:

- بهت قول میدم که مادرت رو صحیح و سالم به شهرمون برگردونم؛ ولی شما دو نفر هم قول بدین که بدون اجازه‌ی من دست به هیچ کار اشتباهی نمی‌زنین.

مارک مردمک چشمانش را به طرف اعضای صورت مارتیک چرخاند و پس از آن نگاهی گذرا به دو چشمان زمردین پدربزرگش انداخت و ل*ب زد:

- قول میدم.

- قول میدی که مواظب برادرت کوچیک‌ترت هم باشی؟

مارک نگاهی به چهره‌ی خشمگین و لبخند نیش‌آلود مارتیک انداخت و سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و به نرمی گفت:

- بله.

مارتیک ریشخندی زد و احساسات لگدمال شده‌اش را میان دستان مشت شده‌اش پنهان و خلاصه کرد و یک تای ابروان شلاقی‌اش را بالا انداخت و با صدای تحلیل رفته‌ای از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، غرید:

- توی دنیایی که همه‌ی آدم‌ها تبدیل به فرد خبیث و بی‌رحمی شدن، من چطور می‌تونم به شما اعتماد کنم و باور داشته باشم که جون مادرم رو نجات میدی و اون رو مورد اذیت خودت قرار نمیدی؟ به هر حال خاطره‌ی خوشی از مادر من نداری و ممکنه که اون هم از طرف شما تقاص اشتباه‌هاش رو پس بده.

بغض راه گلوی استفان را سد کرد و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت؛ اما نتوانست بغضش را نگه دارد و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. قطره‌ی سرکش اشکی که از دو گوی زیبایش چکید و بر روی دستانش افتاد به وسیله‌ی سر آستین لباسش پاک کرد و با صدای ضعیف و دردمندش، ل*ب از ل*ب گشود:

- چطور می‌تونی با پدربزرگت این‌طور صحبت کنی؟ من کایلی رو مثل دخترم می‌دونستم و به خوبی در اطلاعم که اون هیچ گناهی نداشت و به اجبار خانواده‌اش سر سفره‌ی عقد نشست؛ ولی زمانی که کوین تاب نیاورد و با آدم‌های من وارد محضر شد و دستش رو گرفت و اون رو به خونه‌ای که خودش با عشق ساخته بود، برد. آبراهام یه روز خوش برای پسرم و کایلی نذاشت. من چرا باید تلافی کارهای آبراهام رو سر کایلی که مثل دخترم می‌دونمش در بیارم؟ از این حرفت به شدت ناراحت شدم، ولی چون برام عزیزی سعی می‌کنم به دل نگیرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
قلم را در دستان زخم‌آلودش گرفت و با بغضی که راه گلویش را سد کرده بود، به یک‌باره با بزاق دهانش قورت داد و شروع به نوشتن کرد:
- این نامه جهت پشیمونی نوشته نشده و خواستار عذرخواهی از کسی که عشق سابقم بوده نیستم، ولی این نامه رو نوشتم که برای رفتارها و کردارهای خود توجیه یا دلایلی داشته باشم. این نامه رو جهت دل‌سوزی نمی‌نویسم، بلکه این نامه رو می‌نویسم که بعد از مرگم، روحم در آرامش باشه. برای روشن و به یاد موندن پاره‌ای از مسائل که سال‌های سال هست که مبهم باقی‌مونده و در جای‌جای دلم پنهونش کردم تصمیم گرفتم تا وقت باقی‌مونده از عمرم رو مغتنم بشمرم و تعریف و تمجیدهایی راجع به مسائل پیش‌پاافتاده داشته باشم تا بلکه این لحظه‌ی آخر عمری که مرگم نزدیکه درک بشم؛ ولی مسائلی که میشد به راحتی برای اون به راه و روش‌هایی دست یافت، چرا باید با یه قلم و کاغذ، در انتها به نامه خلاصه بشه؟ گرچه می‌دونم با خوندن عنوان، ادامه‌ی نامه رو نمی‌خونی و اون رو به سطل زباله منتقل می‌کنی. چرا؟ زمانی که من از ابتدا به چشم تو فرد بی‌ارزش بودم، پس یقین دارم که نوشته‌هام هم از خودم بی‌ارزش‌تره و نامه رو نخونده داخل سطل زباله می‌اندازی؛ گرچه روزهایی گذشت که با اجبار کنارم بودی، ولی باید اعتراف کنم اون روزها بهترین روزهای عمر من بوده. شاید توی گنجینه‌ی ذهنت به قدری سؤال‌ باشه که تبدیل به انبار شده باشه، اما من تایمی برای این‌که به تک‌تک سؤال‌های تو جواب بدم و جویای پاسخ باشم رو ندارم، اما شاید با خوندن این نامه به جواب برسی. شاید یکی از سؤال‌هات این بوده باشه که تو شریک زندگی داشتی و اون دیوونه‌وار عاشقت بود و چرا جواب عشق و احساساتش رو این‌طوری دادی؟ چرا سعی نکردی عاشقش بشی و هیچ‌وقت نتونستی عشق کاترین رو بپذیری؟ من با کاترین ازدواج کردم و صاحب چندین فرزند پسر و دختر شدیم، اما هیچ‌وقت نتونستم ذره‌ای به کاترین علاقه داشته باشم و تنها زمانی وانمود می‌کردم که دوستش دارم و بهش محبت می‌ورزیدم که پسرهام و دخترهام خونه بودن و نمی‌خواستم روی روحیه‌ی اون‌ها تاثیرهای منفی بذاره، ولی باید اعتراف کوچیکی بکنم و یه اشاره‌ای به دوران جوونی‌‌های خودم و کاترین بکنم. اون هم اینه‌ که من به اجبار خانواده‌ام با کاترین ازدواج کردم و در واقع توی اون سن هیچ‌وقت با هیچ دختری ارتباطی نداشتم. اون زمان که پدر کاترین داخل یه کارگاه خیاطی بزرگ مشغول به کار شده بود و کاترین یه طراح بزرگ و تبدیل به یه خیاط معروف شده بود، پدرم با پدرش قرارداد بست و از همون‌جا کاترین با من آشنا شد و طی چند دوره رفت و آمد خانوادگی، کم‌کم خودش رو به من نزدیک کرد و با اجبار خانواده‌ام تصمیم بر این شد که با اون ازدواج کنم. در واقع این تصمیم باعث شد تا بی‌قید و شرط آرزوهام رو به دست تقدیر و باد بسپارم تا خودش سرنوشتم رو رقم بزنه. من با کاترین ازدواج کردم، اما هیچ‌وقت عاشق و دل‌باخته‌ی هیچ دختری نشده بودم تا این‌که چشمم به جمال زیبای کایلی افتاد. کاترین دچار مشت‌های عشق یک طرفه‌ای شده بود که هر چی سعی می‌کرد دو طرفه‌اش کنه، تلاشش بی‌نتیجه و بی‌ثمر می‌موند، اما با این اوصاف هیچ‌وقت تصمیم نگرفت که از من جدا بشه یا ازم دور بمونه. من به خوبی می‌دونستم که کایلی عاشق و دل‌باخته‌ی کوینه، اما اون‌ها عاشق و دل‌باخته‌ی هم بودن، ولی من و کوین هیچ‌وقت نتونستیم دوست هم باقی بمونیم بلکه به مرور زمان تنش و دعواهای بینمون تشدید پیدا کرد و منجر به کینه و درگیری شد. به قدری درگیری پیش اومد که هر سه خانواده بحث و جدل کردن و در انتها تصمیم این شد که من به خواستگاری کایلی بیام. اون روز کوین از این تصمیم بی‌خبر بود و قرار بر این شد که کارهای شرکت رو به سرانجام برسونه و پس از اون با خانواده‌اش برای خواستگاری کردن به خونه‌ی کایلی بره، ولی دیر شده بود چون من برای این روز دلم لک می‌زد و بالاخره روز موعود فرا رسید و من به خواستگاری کایلی رفتم. چه حیف که اون دوتا گوی زیباش سرشار از عشق کوین بود و بغض گلوش رو فرا گرفته بود، اما من چندان این موضوع برام اهمیت نداشت و فقط به این فکر می‌کردم که قراره با دختری ازدواج کنم که به طرز عجیبی چشمم رو گرفته. بالاخره روزی که منتظرش بودم فرا رسید و من با انتخاب خودم برای کایلی لباس عروس تهیه کردم. حدس می‌زدم که چقدر این لباس به تنش میاد و با دیدن لباس نرمخند ل*ب‌هاش کش میاد، شما چه فکری می‌کنین؟ به نظرتون با دیدن لباس خوش‌حال شد یا لباس رو میون انگشت‌های ظریف و باریکش گرفت و اون رو پاره کرد و تکه‌تکه‌های پارچه‌اش رو جلوی پاهام انداخت؟ می‌تونم اعتراف کنم که هیچ‌کدوم از این دو گزینه اتفاق نیفتاد و در واقع توی رویاهاش خودش رو توی این لباس تصور کرد، اما نه با من با مرد رویاهاش که کوین بود و من برای رسیدن بهش مانعش شده بودم. به هر حال این لباس رو پوشید و با حرص توی چشم‌های پر از ذوق و شوقم خیره شد. سعی داشت تموم حرص و احساساتی که توی مشت‌هاش جمع شده بود رو یه جا روی گلوم خالی کنه و به قدری گلوم روفشار بده که نفس کشیدن غیرممکن‌ترین کاری باشه که نمی‌تونم انجامش بدم، ولی با گشوده شدن درب و وارد شدن خانواده‌اش و روبه‌رو شدن با چنین صح*نه‌ای بیشتر از هر کسی کایلی شوکه شد و پس از اون پدر و مادرش لبشون رو گ*از گرفتن. برای این‌که متوجه‌ی این قضیه نشن به تبعیت از کایلی مقابلشون وایستادم و به اون‌ها گفتم که این فقط یه شوخیه و چیزی جز شوخی نمی‌تونه باشه.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
قلم را در دستان زخم‌آلودش گرفت و با بغضی که راه گلویش را سد کرده بود، به یک‌باره با بزاق دهانش قورت داد و شروع به نوشتن کرد:
- این نامه جهت پشیمونی نوشته نشده و خواستار عذرخواهی از کسی که عشق سابقم بوده نیستم، ولی این نامه رو نوشتم که برای رفتارها و کردارهای خود توجیه یا دلایلی داشته باشم. این نامه رو جهت دل‌سوزی نمی‌نویسم، بلکه این نامه رو می‌نویسم که بعد از مرگم، روحم در آرامش باشه. برای روشن و به یاد موندن پاره‌ای از مسائل که سال‌های سال هست که مبهم باقی‌مونده و در جای‌جای دلم پنهونش کردم تصمیم گرفتم تا وقت باقی‌مونده از عمرم رو مغتنم بشمرم و تعریف و تمجیدهایی راجع به مسائل پیش‌پاافتاده داشته باشم تا بلکه این لحظه‌ی آخر عمری که مرگم نزدیکه درک بشم؛ ولی مسائلی که میشد به راحتی برای اون به راه و روش‌هایی دست یافت، چرا باید با یه قلم و کاغذ، در انتها به نامه خلاصه بشه؟ گرچه می‌دونم با خوندن عنوان، ادامه‌ی نامه رو نمی‌خونی و اون رو به سطل زباله منتقل می‌کنی. چرا؟ زمانی که من از ابتدا به چشم تو فرد بی‌ارزش بودم پس یقین دارم که نوشته‌هام هم از خودم بی‌ارزش‌تره و نامه رو نخونده داخل سطل زباله می‌اندازی؛ گرچه روزهایی گذشت که با اجبار کنارم بودی، ولی باید اعتراف کنم اون روزها بهترین روزهای عمر من بوده. شاید توی گنجینه‌ی ذهنت به قدری سؤال باشه که تبدیل به انبار شده باشه، اما من تایمی برای این‌که به تک‌تک سؤال‌های تو جواب بدم و جویای پاسخ باشم رو ندارم، اما شاید با خوندن این نامه به جواب برسی. شاید یکی از سؤال‌هات این بوده باشه که تو شریک زندگی داشتی و اون دیوونه‌وار عاشقت بود و چرا جواب عشق و احساساتش رو این‌طوری دادی؟ چرا سعی نکردی عاشقش بشی و هیچ‌وقت نتونستی عشق کاترین  رو بپذیری؟ من با کاترین ازدواج کردم و صاحب چندین فرزند پسر و دختر شدیم، اما هیچ‌وقت نتونستم ذره‌ای به کاترین علاقه داشته باشم و تنها زمانی وانمود می‌کردم که دوستش دارم و بهش محبت می‌ورزیدم که پسرهام و دخترهام خونه بودن و نمی‌خواستم روی روحیه‌ی اون‌ها تاثیرهای منفی بذاره، ولی باید اعتراف کوچیکی بکنم و یه اشاره‌ای به دوران جوونی‌‌های خودم و کاترین بکنم. اون هم اینه‌ که من به اجبار خانواده‌ام با کاترین ازدواج کردم و در واقع توی اون سن هیچ‌وقت با هیچ دختری ارتباطی نداشتم. اون زمان که پدر کاترین داخل یه کارگاه خیاطی بزرگ مشغول به کار شده بود و کاترین یه طراح بزرگ و تبدیل به یه خیاط معروف شده بود، پدرم با پدرش قرارداد بست و از همون‌جا کاترین با من آشنا شد و طی چند دوره رفت و آمد خانوادگی، کم‌کم خودش رو به من نزدیک کرد و با اجبار خانواده‌ام تصمیم بر این شد که با اون ازدواج کنم. در واقع این تصمیم باعث شد تا بی‌قید و شرط آرزوهام رو به دست تقدیر و باد بسپارم تا خودش سرنوشتم رو رقم بزنه. من با کاترین ازدواج کردم، اما هیچ‌وقت عاشق و دل‌باخته‌ی هیچ دختری نشده بودم تا این‌که چشمم به جمال زیبای کایلی افتاد. کاترین دچار مشت‌های عشق یک طرفه‌ای شده بود که هر چی سعی می‌کرد دو طرفه‌اش کنه، تلاشش بی‌نتیجه و بی‌ثمر می‌موند، اما با این اوصاف هیچ‌وقت تصمیم نگرفت که از من جدا بشه یا ازم دور بمونه. من به خوبی می‌دونستم که کایلی عاشق و دل‌باخته‌ی کوینه، اما اون‌ها عاشق و دل‌باخته‌ی هم بودن، ولی من و کوین هیچ‌وقت نتونستیم دوست هم باقی بمونیم بلکه به مرور زمان تنش و دعواهای بینمون تشدید پیدا کرد و منجر به کینه و درگیری شد. به قدری درگیری پیش اومد که هر سه خانواده بحث و جدل کردن و در انتها تصمیم این شد که من به خواستگاری کایلی بیام. اون روز کوین از این تصمیم بی‌خبر بود و قرار بر این شد که کارهای شرکت رو به سرانجام برسونه و پس از اون با خانواده‌اش برای خواستگاری کردن به خونه‌ی کایلی بره، ولی دیر شده بود چون من برای این روز دلم لک می‌زد و بالاخره روز موعود فرا رسید و من به خواستگاری کایلی رفتم. چه حیف که اون دوتا گوی زیباش سرشار از عشق کوین بود و بغض گلوش رو فرا گرفته بود، اما من چندان این موضوع برام اهمیت نداشت و فقط به این فکر می‌کردم که قراره با دختری ازدواج کنم که به طرز عجیبی چشمم رو گرفته. بالاخره روزی که منتظرش بودم فرا رسید و من با انتخاب خودم برای کایلی لباس عروس تهیه کردم. حدس می‌زدم که چقدر این لباس به تنش میاد و با دیدن لباس نرمخند ل*ب‌هاش کش میاد، شما چه فکری می‌کنین؟ به نظرتون با دیدن لباس خوش‌حال شد یا لباس رو میون انگشت‌های ظریف و باریکش گرفت و اون رو پاره کرد و تکه‌تکه‌های پارچه‌اش رو جلوی پاهام انداخت؟ می‌تونم اعتراف کنم که هیچ‌کدوم از این دو گزینه اتفاق نیفتاد و در واقع توی رویاهاش خودش رو توی این لباس تصور کرد، اما نه با من با مرد رویاهاش که کوین بود و من برای رسیدن بهش مانعش شده بودم. به هر حال این لباس رو پوشید و با حرص توی چشم‌های پر از ذوق و شوقم خیره شد. سعی داشت تموم حرص و احساساتی که توی مشت‌هاش جمع شده بود رو یه جا روی گلوم خالی کنه و به قدری گلوم رو فشار بده که نفس کشیدن غیرممکن‌ترین کاری باشه که نمی‌تونم انجامش بدم، ولی با گشوده شدن درب و وارد شدن خانواده‌اش و روبه‌رو شدن با چنین صح*نه‌ای بیشتر از هر کسی کایلی شوکه شد و پس از اون پدر و مادرش لبشون رو گ*از گرفتن. برای این‌که متوجه‌ی این قضیه نشن به تبعیت از کایلی مقابلشون وایستادم و به اون‌ها گفتم که این فقط یه شوخیه و چیزی جز شوخی نمی‌تونه باشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
زمانی که به این موضوع فکر می‌کردم، کایلی فقط متعلق به من هست و دیگه هیچ راهی وجود نداره که کوین قصد این رو داشته باشه کایلی رو از من بگیره و دست‌هامون جدا بشه، در واقع یقین داشتم که هیچ مانعی نمی‌تونه این شادی و آرزوم رو به پوچی تبدیل کنه، تا این‌که اتفاقی که حتی فکرش رو هم نمی‌کردم، رخ داد و کوین پدرش رو راضی کرده بود و به وسیله‌ی محافظ‌ها وارد محضر شد و با تیراندازی‌های وحشتناکی همه رو فراری داد و در انتها تا جایی که تنم جواب‌گو بود کتکم زدن و سپس دست کایلی رو گرفت و از محضر فرار کردن. این‌جا برای من ته داستان نبود، گرچه کوین مثل یه مار برای اولین بار من رو نیش زد، اما اجازه نمیدم برای بار دوم من رو بکشه. زمانی که از محضر خارج شدم جز خودم هیچ‌کس نبود، پدر کایلی ازم درخواست کرده بود که نه خانواده‌ام داخل محضر حضور داشته باشه و نه محافظی اون‌جا باشه و من چون به کایلی رسیده بودم و پدرش به من قول رسیدن داده بود نتونستم حرفش رو زمین بندازم و ترجیح دادم حرفش رو به کرسی بنشونم و در آخر عمل کنم. مستقیماً با همون لباس دامادی سفید رنگی که رنگ مورد علاقه‌ی کایلی هم بود، به خونه برگشتم. اولین کسی که متوجه شد خیلی عصبی و خشمگین هستم مادرم بود، اما اون زنی بود که همیشه توی گوشم زمزمه می‌کرد که یه روز کایلی میره و سعی کن از ازدواج مجدد با دختری که بیست سال از خودت کوچیک‌تره صرف نظر کنی و با زندگی‌ای که با کاترین شریک شدی، رسیدگی کنی و هرگز پا روی قلبش نذاری، ولی من به قدری به کایلی علاقه داشتم که چشم‌هام کور و گوش‌هام کر شده بود و فقط تنها عشقی که نسبت به اون داشتم و می‌دیدم و فقط ندای قلبم رو می‌شنیدم. احساسات لگدمال شده‌ام رو توی مشت‌هام جمع کردم و اسلحه رو از کشو که انتهای اتاقم قرار داشت، برداشتم و خشاب رو پر کردم و وارد حیاط عمارت شدم و تمومی محافظ‌ها رو با خودم به جایی که می‌دونستم کایلی و کوین هستن، بردم. محافظ‌ها به قدری رعب و وحشت به تنشون رخنه کرده بود که حتی یه کلام هم حرف نمی‌زدن، در واقع من هم به محافظ‌ها مجالی برای حرف زدن ندادم و توی چنین شرایطی سکوت رو ترجیح می‌دادم تا این‌که اطرافم پر از سروصدا و همهمه‌ باشه. با اسلحه به درب خونه‌ای که حدس می‌زدم کوین و کایلی اون‌جا باشن کوبیدم و با صدایی پر از بغض که با خشم آمیخته شده بود، کایلی رو صدا زدم. صدام به قدری تحلیل رفته و بغض راه گلوم رو سد کرده بود که حرف زدن برام غیرممکن شده بود. مدام به خودم تلقین می‌کردم که کوین با زور اسلحه و چاقو کایلی رو با خودش توی چنین خونه‌ای آورده، ولی زمانی که خنده‌هاشون توی گوشم پیچید، متوجه شدم که کایلی با خواست خودش تصمیم به فرار گرفته و به این خونه اومده، ولی باز هم دست از تلاش نکشیدم و با پام ضربه‌ی مضبوطی به درب زدم و با صدای بشاش فریاد کشیدم:
- کایلی در رو باز کن وگرنه می‌شکنمش.
نمی‌دونم چیشد که دیگه هیچ صدایی نیومد، شاید برای این‌که متوجه شدن من اومدم و ترجیح دادن سکوت کنن که ما این‌جا رو ترک کنیم و بریم، اما من هرگز این‌جا رو ترک نکردم و با خودم گفتم تا کایلی نیاد از این‌جا نمیرم.
یه قانون وجود داره که وقتی زیادی برای چیزی که قسمت تو نیست تلاش کنی، در واقع بهش نمی‌رسی و حقیقت اینه‌ که از اون دور و دورتر میشی و تا ابد آرزوی موندنش توی دلت می‌مونه و تبدیل به عقده توی قلبت و بغض توی گلوت و اشک توی چشم‌هات میشه. تبدیل به یه رویای محال میشه که هر روز می‌میری و زنده میشی، اما دسترسی به اون ناممکن میشه.
من هر چقدر تلاش می‌کردم و به کایلی نزدیک می‌شدم، کایلی از من دورتر و دورتر میشد و آخر سر توانی برای تلاش کردن نداشتم، پس اجازه دادم کایلی کنار کوین بمونه و یه روز به این نتیجه برسه که کوین اون مردی نیست که بتونه خوش‌بختش کنه، گرچه من این‌جا فرزند پسر و دختر داشتم، ولی مجبور شدم یه روز که کاترین به خرید رفته و بچه‌ها با دوست‌هاشون به تفریح رفتن چمدونم رو ببندم و خونه رو ترک کنم و برم. آدم عاشق نمی‌تونه توی شهری بمونه که معشوقه‌اش داره به راحتی از عشق یه شخص دیگه نفس و اکسیژن می‌گیره و هر روز و شبش رو کنار اون سپری می‌کنه، پس تصمیم به رفتن، گرفتم تا این‌که یه روز برگردم و حکم گناهی که مرتکب شدن رو بدم.
حکم‌ گناهشون چی بود؟ گناه کایلی این بود که عشق حقیقی من رو نپذیرفت و از روی احساساتش، کوین که مرد اشتباهی بود رو انتخاب کرد و گناه کوین این بود که می‌دونست من بدون کایلی یه روز هم زنده نمی‌مونم، سعی کرد اون رو از من بگیره که من به زندگیم پایان بدم. حکم‌ گناه این دو نفر رو خودم صادر می‌کنم و هرگز این کارشون رو بی‌جواب نمی‌ذارم و به زودی تقاص گناهشون رو پس میدن.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
زمانی که به این موضوع فکر می‌کردم، کایلی فقط متعلق به من هست و دیگه هیچ راهی وجود نداره که کوین قصد این رو داشته باشه کایلی رو از من بگیره و دست‌هامون جدا بشه، در واقع یقین داشتم که هیچ مانعی نمی‌تونه این شادی و آرزوم رو به پوچی تبدیل کنه، تا این‌که اتفاقی که حتی فکرش رو هم نمی‌کردم، رخ داد و کوین پدرش رو راضی کرده بود و به وسیله‌ی محافظ‌ها وارد محضر شد و با تیراندازی‌های وحشتناکی همه رو فراری داد و در انتها تا جایی که تنم جواب‌گو بود کتکم زدن و سپس دست کایلی رو گرفت و از محضر فرار کردن. این‌جا برای من ته داستان نبود، گرچه کوین مثل یه مار برای اولین بار من رو نیش زد، اما اجازه نمیدم برای بار دوم من رو بکشه. زمانی که از محضر خارج شدم جز خودم هیچ‌کس نبود، پدر کایلی ازم درخواست کرده بود که نه خانواده‌ام داخل محضر حضور داشته باشه و نه محافظی اون‌جا باشه و من چون به کایلی رسیده بودم و پدرش به من قول رسیدن داده بود نتونستم حرفش رو زمین بندازم و ترجیح دادم حرفش رو به کرسی بنشونم و در آخر عمل کنم. مستقیماً با همون لباس دامادی سفید رنگی که رنگ مورد علاقه‌ی کایلی هم بود، به خونه برگشتم. اولین کسی که متوجه شد خیلی عصبی و خشمگین هستم مادرم بود، اما اون زنی بود که همیشه توی گوشم زمزمه می‌کرد که یه روز کایلی میره و سعی کن از ازدواج مجدد با دختری که بیست سال از خودت کوچیک‌تره صرف نظر کنی و با زندگی‌ای که با کاترین شریک شدی، رسیدگی کنی و هرگز پا روی قلبش نذاری، ولی من به قدری به کایلی علاقه داشتم که چشم‌هام کور و گوش‌هام کر شده بود و فقط تنها عشقی که نسبت به اون داشتم و می‌دیدم و فقط ندای قلبم رو می‌شنیدم. احساسات لگدمال شده‌ام رو توی مشت‌هام جمع کردم و اسلحه رو از کشو که انتهای اتاقم قرار داشت، برداشتم و خشاب رو پر کردم و وارد حیاط عمارت شدم و تمومی محافظ‌ها رو با خودم به جایی که می‌دونستم کایلی و کوین هستن، بردم. محافظ‌ها به قدری رعب و وحشت به تنشون رخنه کرده بود که حتی یه کلام هم حرف نمی‌زدن، در واقع من هم به محافظ‌ها مجالی برای حرف زدن ندادم و توی چنین شرایطی سکوت رو ترجیح می‌دادم تا این‌که اطرافم پر از سروصدا و همهمه‌ باشه. با اسلحه به درب خونه‌ای که حدس می‌زدم کوین و کایلی اون‌جا باشن کوبیدم و با صدایی پر از بغض که با خشم آمیخته شده بود، کایلی رو صدا زدم. صدام به قدری تحلیل رفته و بغض راه گلوم رو سد کرده بود که حرف زدن برام غیرممکن شده بود. مدام به خودم تلقین می‌کردم که کوین با زور اسلحه و چاقو کایلی رو با خودش توی چنین خونه‌ای آورده، ولی زمانی که خنده‌هاشون توی گوشم پیچید، متوجه شدم که کایلی با خواست خودش تصمیم به فرار گرفته و به این خونه اومده، ولی باز هم دست از تلاش نکشیدم و با پام ضربه‌ی مضبوطی به درب زدم و با صدای بشاش فریاد کشیدم:
- کایلی در رو باز کن وگرنه می‌شکنمش.
نمی‌دونم چیشد که دیگه هیچ صدایی نیومد، شاید برای این‌که متوجه شدن من اومدم و ترجیح دادن سکوت کنن که ما این‌جا رو ترک کنیم و بریم، اما من هرگز این‌جا رو ترک نکردم و با خودم گفتم تا کایلی نیاد از این‌جا نمیرم.
یه قانون وجود داره که وقتی زیادی برای چیزی که قسمت تو نیست تلاش کنی، در واقع بهش نمی‌رسی و حقیقت اینه‌ که از اون دور و دورتر میشی و تا ابد آرزوی موندنش توی دلت می‌مونه و تبدیل به عقده توی قلبت و بغض توی گلوت و اشک توی چشم‌هات میشه. تبدیل به یه رویای محال میشه که هر روز می‌میری و زنده میشی، اما دسترسی به اون ناممکن میشه.
من هر چقدر تلاش می‌کردم و به کایلی نزدیک می‌شدم، کایلی از من دورتر و دورتر میشد و آخر سر توانی برای تلاش کردن نداشتم، پس اجازه دادم کایلی کنار کوین بمونه و یه روز به این نتیجه برسه که کوین اون مردی نیست که بتونه خوش‌بختش کنه، گرچه من این‌جا فرزند پسر و دختر داشتم، ولی مجبور شدم یه روز که کاترین به خرید رفته و بچه‌ها با دوست‌هاشون به تفریح رفتن چمدونم رو ببندم و خونه رو ترک کنم و برم. آدم عاشق نمی‌تونه توی شهری بمونه که معشوقه‌اش داره به راحتی از عشق یه شخص دیگه نفس و اکسیژن می‌گیره و هر روز و شبش رو کنار اون سپری می‌کنه، پس تصمیم به رفتن، گرفتم تا این‌که یه روز برگردم و حکم گناهی که مرتکب شدن رو بدم.
حکم‌ گناهشون چی بود؟ گناه کایلی این بود که عشق حقیقی من رو نپذیرفت و از روی احساساتش، کوین که مرد اشتباهی بود رو انتخاب کرد و گناه کوین این بود که می‌دونست من بدون کایلی یه روز هم زنده نمی‌مونم، سعی کرد اون رو از من بگیره که من به زندگیم پایان بدم. حکم‌ گناه این دو نفر رو خودم صادر می‌کنم و هرگز این کارشون رو بی‌جواب نمی‌ذارم و به زودی تقاص گناهشون رو پس میدن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
اما دلیل رفتنم این نبود که کایلی رو از دست دادم و به دست کوین سپردم و اجازه میدم که تا ابد کنار هم زیر یه سقف زندگی کنن. به کشور دیگه‌ای نقل مکان کردم و زندگی مشترکم رو با کاترین به فراموشی سپردم و به کشور دیگه‌ای اعزام شدم که بتونم آرامش داشته باشم، گرچه آرامش من کایلی بود که هیچ تمایلی نداشت که با من زیر یه سقف زندگی کنه و کنارم باشه. من به آمریکا برگشتم و به یکی از دوست‌هام گفتم که با کوین تماس بگیره و به اون پیشنهاد کاری بده؛ اما طوری نقشه چیدم و این دونفر رو با هم روبه‌رو و آشنا کردم که حتی روحش هم با خبر نشد که این کار دسیسه‌چینی من بوده. زمانی که از فرانسه به آمریکا برگشتم، حتی کاترین و فرزندهام هم نمی‌دونستن و فقط چندتا از محافظ‌هام می‌دونستن که اون‌ها هم دهن لق نیستن و اگر رازم رو فاش می‌کردن، اون‌ها رو به قتل می‌رسوندم. گرچه اون‌ها هم راز نگه‌دار خوبی بودن و هم امانت‌دار؛ پس از این بابت خیالم راحت بود که بازگشتم رو به گوش کاترین و فرزندهام، کایلی و کوین نمی‌رسونن. پیشنهاد قرارداد کاری رو پذیرفت و به شرکت اومد و قرداد رو امضا کرد. زمانی که شب شده بود و تموم همکارهای دوستم از شرکت رفتن دوربین‌ها رو خاموش کردن و با کمک محافظ‌هام کوین رو بی‌هوش کردن و اون رو به گاراژ آوردن.
حسابی حرصم رو سرش خالی کردم و تا جایی که توانش رو داشتم، کتکش زدم و پس از اون از محافظ‌ها درخواست کردم که اون رو به اتاقی ببرن که لایقشه. درواقع اون اتاق هم زیادیش بود. دوست نداشتم جای تمیز و پر از امکاناتی که لایقش نیست رو اشغال کنه. زمانی که فرانسه بودم و به گوشم رسید که کوین، کایلی رو کتک زده و مدام گریه می‌کنه اون کشور نه چندان غریب رو ترک کردم و به آمریکا برگشتم. درواقع قصدم این بود که با یه تیر دو نشونه بزنم و دل کایلی رو به دست بیارم و کوین رو از صفحه‌ی زندگیش خط بزنم و خودم رو جایگزینش کنم. به قدری ساده‌لوح و عاشق و دل‌باخته بودم که خیال می‌کردم کوین با اشتباه‌هایی که مرتکب شده از چشم کایلی افتاده و من می‌تونم به چشمش بیام یا این‌که کایلی از تصمیمش پشیمونه و اگر من برگردم، اون من رو با آ*غ*و*ش باز می‌پذیره و مثل سابق من رو پس نمی‌زنه. شما چه فکری می‌کنین؟ کایلی از این‌که من رو پس زد و دست کوین رو گرفت و باهاش وصلت کرد، پشیمون شد یا برعکس با تموم اشتباه‌هایی که مرتکبش شده بود بخشیدش و سعی کرد با بد و خوبش بسازه که از دستش نده؟ شانسم رو محک زدم و با یه شماره ناشناس برای شماره تماس کایلی پیغام گذاشتم:
- اگر می‌خوای جون شوهرت رو نجات بدی، به این آدرسی که برات پیامک می‌کنم بیا.
آدرس رو پیامک کردم و پس از گذشت یک ساعت، خودش رو به آدرس رسوند. دوست نداشتم بلایی که توی شرکت به سر کوین آوردم و سر کایلی هم پیاده کنم؛ اما دستمال بی‌هوشی رو روی دهانش گذاشتم و اون رو توی آغوشم گرفتم و به اتاقی که لایقش بود، بردم. چهار طرف دیوار رو شمع چیده بودم و میزی که روش کیک و چند نوع کادوی گوناگون و چند دسته گل‌هایی که دوست داشت. فکر می‌کردم که وقتی به‌هوش بیاد با خنده‌ به صورتم خیره میشه؛ ولی ای دل غافل که با حسی سرشار از تنفر به دو چشم‌هام خیره شده بود و دلش می‌خواست خفه‌ام کنه.
از محافظ‌ها خواستم که کوین رو به راه اصلی گاراژ بیارن. کایلی نمی‌دونست که قراره چه اتفاقی رخ بده؛ ولی من از نقشه‌ی شومی که توی سرم بود خبر داشتم و می‌دونستم چه ساعتی قراره چه اتفاقی بیفته. چند دقیقه‌ای گذشت و از محافظ‌ها خواستم که چهار چشمی حواسشون به کایلی باشه که دست به کار اشتباهی نزنه. چند دقیقه‌ای با کوین حرف زدم و پس از اون چندتا حرف به کایلی زد و ماشه رو کشیدم و شلیک کردم. البته کایلی خیلی فریاد کشید و تلاش می‌کرد که خودش رو از چنگال پرزور محافظ‌ها بیرون بیاره؛ اما بی‌فایده بود و کار از کار گذشته بود و کوین با دوتا گلوله در عرض یک ثانیه جونش رو از دست داد و پهن زمین شد. نگاه کایلی به طرف اسلحه‌ای که گوشه‌ی شلوار یکی از محافظ‌ها بود چرخ خورد و از فرصت استفاده کرد که حرصش رو از طریقی خالی کنه. اسلحه رو توی دستش گرفت و اول روی محافظ‌ها گرفت و چند قدم عقب‌گرد کرد و دستش رو به طرف صورت من گرفت و به وسیله‌ی اسلحه مغزم رو نشونه گرفت و تا ماشه رو کشید و خواست شلیک کنه پسرش و کاترین رسیدن و پسرش که اسمش رو هم نمی‌دونستم، جلو روم وایستاد و گفت که حالا شلیک کن. دست‌های کایلی می‌لرزید و بغضش شکست و دونه‌های مرواریدی چشم‌هاش باعث خیس شدن صورت زیباش شد. اسلحه از دست‌هاش افتاد و گریه کرد. چون محافظ‌ها پارچه‌ی سفیدی روی صورت کوین‌ انداخته‌ بودن، پسرش متوجه نشد که پدرش رو به قتل رسوندم.

#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
اما دلیل رفتنم این نبود که کایلی رو از دست دادم و به دست کوین سپردم و اجازه میدم که تا ابد کنار هم زیر یه سقف زندگی کنن. به کشور دیگه‌ای نقل مکان کردم و زندگی مشترکم رو با کاترین به فراموشی سپردم و به کشور دیگه‌ای اعزام شدم که بتونم آرامش داشته باشم، گرچه آرامش من کایلی بود که هیچ تمایلی نداشت که با من زیر یه سقف زندگی کنه و کنارم باشه. من به آمریکا برگشتم و به یکی از دوست‌هام گفتم که با کوین تماس بگیره و به اون پیشنهاد کاری بده؛ اما طوری نقشه چیدم و این دونفر رو با هم روبه‌رو و آشنا کردم که حتی روحش هم با خبر نشد که این کار دسیسه‌چینی من بوده. زمانی که از فرانسه به آمریکا برگشتم، حتی کاترین و فرزندهام هم نمی‌دونستن و فقط چندتا از محافظ‌هام می‌دونستن که اون‌ها هم دهن لق نیستن و اگر رازم رو فاش می‌کردن، اون‌ها رو به قتل می‌رسوندم. گرچه اون‌ها هم راز نگه‌دار خوبی بودن و هم امانت‌دار؛ پس از این بابت خیالم راحت بود که بازگشتم رو به گوش کاترین و فرزندهام، کایلی و کوین نمی‌رسونن. پیشنهاد قرارداد کاری رو پذیرفت و به شرکت اومد و قرداد رو امضا کرد. زمانی که شب شده بود و تموم همکارهای دوستم از شرکت رفتن دوربین‌ها رو خاموش کردن و با کمک محافظ‌هام کوین رو بی‌هوش کردن و اون رو به گاراژ آوردن.
حسابی حرصم رو سرش خالی کردم و تا جایی که توانش رو داشتم، کتکش زدم و پس از اون از محافظ‌ها درخواست کردم که اون رو به اتاقی ببرن که لایقشه. درواقع اون اتاق هم زیادیش بود. دوست نداشتم جای تمیز و پر از امکاناتی که لایقش نیست رو اشغال کنه. زمانی که فرانسه بودم و به گوشم رسید که کوین، کایلی رو کتک زده و مدام گریه می‌کنه اون کشور نه چندان غریب رو ترک کردم و به آمریکا برگشتم. درواقع قصدم این بود که با یه تیر دو نشونه بزنم و دل کایلی رو به دست بیارم و کوین رو از صفحه‌ی زندگیش خط بزنم و خودم رو جایگزینش کنم. به قدری ساده‌لوح و عاشق و دل‌باخته بودم که خیال می‌کردم کوین با اشتباه‌هایی که مرتکب شده از چشم کایلی افتاده و من می‌تونم به چشمش بیام یا این‌که کایلی از تصمیمش پشیمونه و اگر من برگردم، اون من رو با آ*غ*و*ش باز می‌پذیره و مثل سابق من رو پس نمی‌زنه. شما چه فکری می‌کنین؟ کایلی از این‌که من رو پس زد و دست کوین رو گرفت و باهاش وصلت کرد، پشیمون شد یا برعکس با تموم اشتباه‌هایی که مرتکبش شده بود بخشیدش و سعی کرد با بد و خوبش بسازه که از دستش نده؟ شانسم رو محک زدم و با یه شماره ناشناس برای شماره تماس کایلی پیغام گذاشتم:
- اگر می‌خوای جون شوهرت رو نجات بدی، به این آدرسی که برات پیامک می‌کنم بیا.
آدرس رو پیامک کردم و پس از گذشت یک ساعت، خودش رو به آدرس رسوند. دوست نداشتم بلایی که توی شرکت به سر کوین آوردم و سر کایلی هم پیاده کنم؛ اما دستمال بی‌هوشی رو روی دهانش گذاشتم و اون رو توی آغوشم گرفتم و به اتاقی که لایقش بود، بردم. چهار طرف دیوار رو شمع چیده بودم و میزی که روش کیک و چند نوع کادوی گوناگون و چند دسته گل‌هایی که دوست داشت. فکر می‌کردم که وقتی به‌هوش بیاد با خنده‌ به صورتم خیره میشه؛ ولی ای دل غافل که با حسی سرشار از تنفر به دو چشم‌هام خیره شده بود و دلش می‌خواست خفه‌ام کنه.
از محافظ‌ها خواستم که کوین رو به راه اصلی گاراژ بیارن. کایلی نمی‌دونست که قراره چه اتفاقی رخ بده؛ ولی من از نقشه‌ی شومی که توی سرم بود خبر داشتم و می‌دونستم چه ساعتی قراره چه اتفاقی بیفته. چند دقیقه‌ای گذشت و از محافظ‌ها خواستم که چهار چشمی حواسشون به کایلی باشه که دست به کار اشتباهی نزنه. چند دقیقه‌ای با کوین حرف زدم و پس از اون چندتا حرف به کایلی زد و ماشه رو کشیدم و شلیک کردم. البته کایلی خیلی فریاد کشید و تلاش می‌کرد که خودش رو از چنگال پرزور محافظ‌ها بیرون بیاره؛ اما بی‌فایده بود و کار از کار گذشته بود و کوین با دوتا گلوله در عرض یک ثانیه جونش رو از دست داد و پهن زمین شد. نگاه کایلی به طرف اسلحه‌ای که گوشه‌ی شلوار یکی از محافظ‌ها بود چرخ خورد و از فرصت استفاده کرد که حرصش رو از طریقی خالی کنه. اسلحه رو توی دستش گرفت و اول روی محافظ‌ها گرفت و چند قدم عقب‌گرد کرد و دستش رو به طرف صورت من گرفت و به وسیله‌ی اسلحه مغزم رو نشونه گرفت و تا ماشه رو کشید و خواست شلیک کنه پسرش و کاترین رسیدن و پسرش که اسمش رو هم نمی‌دونستم، جلو روم وایستاد و گفت که حالا شلیک کن. دست‌های کایلی می‌لرزید و بغضش شکست و دونه‌های مرواریدی چشم‌هاش باعث خیس شدن صورت زیباش شد. اسلحه از دست‌هاش افتاد و گریه کرد. چون محافظ‌ها پارچه‌ی سفیدی روی صورت کوین‌ انداخته‌ بودن، پسرش متوجه نشد که پدرش رو به قتل رسوندم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
با صدای بشاش یکی از محافظان، قلم از دستانش افتاد و نامه میان دستانش مچاله شد.
- نامه نوشتنت تموم نشد؟
آه بلندی کشید و همراه با بزاق دهانش، بغضش که راه گلویش را سد کرده بود، قورت داد و ل*ب زد:
- حرف‌های دل من تمومی نداره.
مک قهقهه‌ای زد و هم‌زمان دستان مشت شده‌اش را بر روی میز کوبید و گفت:
- مگه تو هم دل داری؟
آبراهام با یک حرکت از جای برخاست و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- دلیلی نمی‌بینم که به سؤال‌های تو جواب بدم. گویا رئیست گفته من رو به این‌جا بیاری که سؤال و جوابم کنی یا گوشتم رو تکه‌تکه کنی؟
- برای تکه‌تکه شدن گوشتت که شک نکن اقدام می‌کنیم؛ ولی الان نه، یک هفته‌ی دیگه.
آبراهام انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و سپس گوشه‌ی سرش را خاراند و گفت:
- چقدر بهت پول بدم که کمکم کنی از این‌جا فرار کنم؟
مک چند قدم نامتعادل به طرف آبراهام برداشت و نیم‌نگاهی گذرا به صندلی‌ چوبی‌ای که کنار درب قرار داشت، انداخت و خطاب به کامیلو گفت:
- صندلی رو بیار.
کامیلو صندلی را برای مک آورد و بر روی آن نشست و گفت:
- تا چقدر می‌تونی بهم پول بدی؟ می‌دونی که تعداد هم بالا هست. پس رقم بالا بگو.
- مثلاً چقدر؟
کامیلو چند گام به طرف مک برداشت و کنار گوشش زمزمه‌وار گفت:
- می‌دونی داری چه غلطی می‌کنی؟ اگر این کار رو بکنی، شک نکن تکه بزرگت گوشته و رئیس دمار از روزگارمون در میاره.
مک تک خنده‌ای کرد و سپس از جای برخاست و ل*ب زد:
- شوخی بی‌مزه‌ای بود، نه؟
آبراهام نگاه سراپا تمسخرش را به مک داد و گفت:
- تو خودت بی‌مزه‌ای، شوخی‌هات که جای خود داره جوون.
- قصد بدی نداشتم؛ فقط می‌خواستم آخر عمری یکم دل‌خوشی داشته باشی و ل*ب‌هات از شدت خنده کش بیاد.
مک و کامیلو از اتاق خارج شدند و درب را قفل کردند. آبراهام نگاهی به نامه انداخت و ادامه‌ی آن را نوشت. به‌قدری نامه نوشته بود که تعداد صفحه‌های آن به بالای ده‌تا می‌رسید. گزگز شدیدی از هجوم درد در بندبند انگشتانش حس می‌کرد. قلم را بر روی برگه نهاد و سرش را بر روی میز گذاشت و طولی نکشید تا به خواب فرو رفت.
***
با دیدن خواب وحشتناکی پلک‌های خسته‌اش را از هم گشود و به وسیله‌ی سر آستین پیراهنی که تنها تار و پودی از آن باقی مانده بود، رد عرق‌های سرد را از روی پیشانی‌اش پاک کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چه خواب وحشتناکی!
نگاهش حول فضای به‌هم ریخته‌ی اتاق کوچکی که از سقف آن قطره‌های باران می‌چکید، چرخ خورد. دستان مشت شده‌اش را بر روی میز کوبید و به نامه‌هایی که خیس شده بود، چشم دوخت. نامه را مچاله کرد و بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش، باعث خیس شدن صورت آغشته به خون و زخم‌آلودش شد. دستانش را بر روی سرش نهاد و چندین بار سرش را به دیوار ناموزون کوبید.
- لعنت بهت، لعنت به تو مردک کثیف.
از حرص پو*ست نازک ل*بش را جوید و زخم‌های خشک شده‌اش را کند و بر روی زمین سرد انداخت. با دیدن هجوم قطره‌های خون که بر روی دستش حرکت می‌کرد، تک خنده‌ای سر داد و سپس با خود سر صحبت را باز کرد.
- درواقع باید اول به خودت لعنت بفرستی. چرا یه عمر برای یه عشق یک طرفه که در حقیقت حماقتی بیش نبود، تلاش کردی؟ تلاش کردی و تو خیالاتت فکر می‌کردی که کایلی رو به دست میاری؛ ولی چی‌شد؟ تلاش‌هات تبدیل به یه مرگ غیر منتظره و وحشتناکی شد. خیال کردی رحم می‌کنن؟ نه!
زمانی که از روی صندلی برخاست، گویا احساس کرد که با چماق به جانش افتاده‌اند. از شدت درد تنش، ابروانش درهم گره خورد و چشمانش را بست. به‌قدری پایش بی‌جان شده بود که احساس می‌کرد هر دو پایش را با طناب نامرئی و از ج*ن*س پولادین به زمین بسته‌اند؛ اما با این حال به سختی چند گام برداشت تا مقابل آینه‌ای شکسته قرار گرفت. دیگر حتی خودش را هم نمی‌شناخت. او همان آبراهامی‌ست که گوشه به گوشه‌ی شهر محافظ و آدم داشت؟ حال آدم‌هایش کجاست؟ روی صندلی راک چوبی نشست و در آینه به خود زل زد. زمانی که چشمانش را در اعضای صورتش چرخاند، دندان قروچه‌ای کرد و دست مشت شده‌اش را در آینه کوبید. صدای خورده شیشه‌ها باعث شد تا درب توسط محافظان گشوده شود. آبراهام تکه‌ای از شیشه را برداشت و از جای برخاست. مک کمان ابروانش را درهم کشید و اسلحه‌اش را از گوشه‌ی شلوارش بیرون آورد و رأس سر آبراهام قرار داد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- مردک‌ روانی، چی‌کار می‌کنی؟
آبراهام هم‌چنان سکوت کرده بود و با دست دیگرش، با لجاجت اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک می‌کرد. تکه شیشه را بر روی دستش نهاد و تک خنده‌ای کرد و گفت:
- شاید از ظاهر فکر کنی که روانی‌ام؛ ولی خبر نداری توی دلم چی‌ها می‌گذره. شما به قدری بی‌وجدانین که از یه فرد خبیث دستور می‌گیرین و زمانی که وقت موعود فرا رسید، برای عمل کردنش صف می‌بندین. اون‌وقت چرا؟ به‌خاطر پول؟ مگه همه چیز پوله؟ چرا می‌خواین من رو به قتل برسونین؟ فرزندهام چی‌ میشن؟ آیا به اون‌ها فکر کردین؟
مک چند گام برداشت. آبراهام زبان بر ل*ب کشید و دو برابر از قبل فریاد کشید:
- کافیه یه قدم دیگه برداری، خودم رو می‌کشم.
مک نیم‌نگاهی‌گذرا به دیگر محافظان انداخت و دستش را به نشانه‌ی «نه دست نگه‌دارین» بالا برد و سپس گفت:
- اگر یه درصد به فکر فرزندهات بودی که ازدواج مجدد نمی‌کردی. زمانی که خودت به فکر فرزندهات نیستی، ما به فکرشون باشیم؟ اون‌وقت چه سودی برای ما داره؟ ازدواج کردی و تموم شد و رفت. پس چرا کوین رو به قتل رسوندی؟ سعی می‌کردی یه جور دیگه دل کایلی رو به‌دست بیاری یا شانست رو یه‌جور دیگه محک می‌زدی یا اگر نمی‌شد از اون می‌گذشتی. چه حکمی داشت که حتماً باید تو به کایلی برسی؟ خود کرده رو تدبیر نیست. حالا که خودت کردی، خودت هم تاوانش رو پس بده. به‌نظرت حکم گناه تو چیه؟ من حکم گناه تو رو صادر کردم یا اون مردی که غم نداشتن دوتا از فرزندهاش روی قلبش خونه ساخته؟ ما بی‌وجدان نیستیم و از روی وجدانمون داریم حکم گناه تو رو صادر می‌کنیم. پس یه گوشه بشین و ادا و اصول در نیار تا روز موعود فرا برسه و همه از شرت خلاص بشیم.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
با صدای بشاش یکی از محافظان، قلم از دستانش افتاد و نامه میان دستانش مچاله شد.
- نامه نوشتنت تموم نشد؟
آه بلندی کشید و همراه با بزاق دهانش، بغضش که راه گلویش را سد کرده بود، قورت داد و ل*ب زد:
- حرف‌های دل من تمومی نداره.
مک قهقهه‌ای زد و هم‌زمان دستان مشت شده‌اش را بر روی میز کوبید و گفت:
- مگه تو هم دل داری؟
آبراهام با یک حرکت از جای برخاست و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- دلیلی نمی‌بینم که به سؤال‌های تو جواب بدم. گویا رئیست گفته من رو به این‌جا بیاری که سؤال و جوابم کنی یا گوشتم رو تکه‌تکه کنی؟
- برای تکه‌تکه شدن گوشتت که شک نکن اقدام می‌کنیم؛ ولی الان نه، یک هفته‌ی دیگه.
آبراهام انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و سپس گوشه‌ی سرش را خاراند و گفت:
- چقدر بهت پول بدم که کمکم کنی از این‌جا فرار کنم؟
مک چند قدم نامتعادل به طرف آبراهام برداشت و نیم‌نگاهی گذرا به صندلی‌ چوبی‌ای که کنار درب قرار داشت، انداخت و خطاب به کامیلو گفت:
- صندلی رو بیار.
کامیلو صندلی را برای مک آورد و بر روی آن نشست و گفت:
- تا چقدر می‌تونی بهم پول بدی؟ می‌دونی که تعداد هم بالا هست. پس رقم بالا بگو.
- مثلاً چقدر؟
کامیلو چند گام به طرف مک برداشت و کنار گوشش زمزمه‌وار گفت:
- می‌دونی داری چه غلطی می‌کنی؟ اگر این کار رو بکنی، شک نکن تکه بزرگت گوشته و رئیس دمار از روزگارمون در میاره.
مک تک خنده‌ای کرد و سپس از جای برخاست و ل*ب زد:
- شوخی بی‌مزه‌ای بود، نه؟
آبراهام نگاه سراپا تمسخرش را به مک داد و گفت:
- تو خودت بی‌مزه‌ای، شوخی‌هات که جای خود داره جوون.
- قصد بدی نداشتم فقط می‌خواستم آخر عمری یکم دل‌خوشی داشته باشی و ل*ب‌هات از شدت خنده کش بیاد.
مک و کامیلو از اتاق خارج شدند و درب را قفل کردند. آبراهام نگاهی به نامه انداخت و ادامه‌ی آن را نوشت. به‌قدری نامه نوشته بود که تعداد صفحه‌های آن به بالای ده‌تا می‌رسید. گزگز شدیدی از هجوم درد در بندبند انگشتانش حس می‌کرد. قلم را بر روی برگه نهاد و سرش را بر روی میز گذاشت و طولی نکشید تا به خواب فرو رفت.
***
با دیدن خواب وحشتناکی پلک‌های خسته‌اش را از هم گشود و به وسیله‌ی سر آستین پیراهنی که تنها تار و پودی از آن باقی مانده بود، رد عرق‌های سرد را از روی پیشانی‌اش پاک کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چه خواب وحشتناکی!
نگاهش حول فضای به‌هم ریخته‌ی اتاق کوچکی که از سقف آن قطره‌های باران می‌چکید، چرخ خورد. دستان مشت شده‌اش را بر روی میز کوبید و به نامه‌هایی که خیس شده بود، چشم دوخت. نامه را مچاله کرد و بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش، باعث خیس شدن صورت آغشته به خون و زخم‌آلودش شد. دستانش را بر روی سرش نهاد و چندین بار سرش را به دیوار ناموزون کوبید.
- لعنت بهت، لعنت به تو مردک کثیف.
از حرص پو*ست نازک ل*بش را جوید و زخم‌های خشک شده‌اش را کند و بر روی زمین سرد انداخت. با دیدن هجوم قطره‌های خون که بر روی دستش حرکت می‌کرد، تک خنده‌ای سر داد و سپس با خود سر صحبت را باز کرد.
- درواقع باید اول به خودت لعنت بفرستی. چرا یه عمر برای یه عشق یک طرفه که در حقیقت حماقتی بیش نبود، تلاش کردی؟ تلاش کردی و تو خیالاتت فکر می‌کردی که کایلی رو به دست میاری؛ ولی چی‌شد؟ تلاش‌هات تبدیل به یه مرگ غیر منتظره و وحشتناکی شد. خیال کردی رحم می‌کنن؟ نه!
زمانی که از روی صندلی برخاست، گویا احساس کرد که با چماق به جانش افتاده‌اند. از شدت درد تنش، ابروانش درهم گره خورد و چشمانش را بست. به‌قدری پایش بی‌جان شده بود که احساس می‌کرد هر دو پایش را با طناب نامرئی و از ج*ن*س پولادین به زمین بسته‌اند؛ اما با این حال به سختی چند گام برداشت تا مقابل آینه‌ای شکسته قرار گرفت. دیگر حتی خودش را هم نمی‌شناخت. او همان آبراهامی‌ست که گوشه به گوشه‌ی شهر محافظ و آدم داشت؟ حال آدم‌هایش کجاست؟ روی صندلی راک چوبی نشست و در آینه به خود زل زد. زمانی که چشمانش را در اعضای صورتش چرخاند، دندان قروچه‌ای کرد و دست مشت شده‌اش را در آینه کوبید. صدای خورده شیشه‌ها باعث شد تا درب توسط محافظان گشوده شود. آبراهام تکه‌ای از شیشه را برداشت و از جای برخاست. مک کمان ابروانش را درهم کشید و اسلحه‌اش را از گوشه‌ی شلوارش بیرون آورد و رأس سر آبراهام قرار داد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- مردک‌ روانی، چی‌کار می‌کنی؟
آبراهام هم‌چنان سکوت کرده بود و با دست دیگرش، با لجاجت اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک می‌کرد. تکه شیشه را بر روی دستش نهاد و تک خنده‌ای کرد و گفت:
- شاید از ظاهر فکر کنی که روانی‌ام؛ ولی خبر نداری توی دلم چی‌ها می‌گذره. شما به قدری بی‌وجدانین که از یه فرد خبیث دستور می‌گیرین و زمانی که وقت موعود فرا رسید، برای عمل کردنش صف می‌بندین. اون‌وقت چرا؟ به‌خاطر پول؟ مگه همه چیز پوله؟ چرا می‌خواین من رو به قتل برسونین؟ فرزندهام چی‌ میشن؟ آیا به اون‌ها فکر کردین؟
مک چند گام برداشت. آبراهام زبان بر ل*ب کشید و دو برابر از قبل فریاد کشید:
- کافیه یه قدم دیگه برداری، خودم رو می‌کشم.
مک نیم‌نگاهی‌گذرا به دیگر محافظان انداخت و دستش را به نشانه‌ی «نه دست نگه‌دارین» بالا برد و سپس گفت:
- اگر یه درصد به فکر فرزندهات بودی که ازدواج مجدد نمی‌کردی. زمانی که خودت به فکر فرزندهات نیستی، ما به فکرشون باشیم؟ اون‌وقت چه سودی برای ما داره؟ ازدواج کردی و تموم شد و رفت. پس چرا کوین رو به قتل رسوندی؟ سعی می‌کردی یه جور دیگه دل کایلی رو به‌دست بیاری یا شانست رو یه‌جور دیگه محک می‌زدی یا اگر نمی‌شد  از اون می‌گذشتی. چه حکمی داشت که حتماً باید تو به کایلی برسی؟ خود کرده رو تدبیر نیست. حالا که خودت کردی، خودت هم تاوانش رو پس بده. به‌نظرت حکم گناه تو چیه؟ من حکم گناه تو رو صادر کردم یا اون مردی که غم نداشتن دوتا از فرزندهاش روی قلبش خونه ساخته؟ ما بی‌وجدان نیستیم و از روی وجدانمون داریم حکم گناه تو رو صادر می‌کنیم. پس یه گوشه بشین و ادا و اصول در نیار تا روز موعود فرا برسه و همه از شرت خلاص بشیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا