استفان، آب دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد. با بلند شدن بادیگارد از روی صندلی و گام برداشتنش تپش قلبش تندتر شد. به دلیل قد بلندش صورت رنگپریدهاش تقریباً مماس صورت خشمگین و چشمان آتشبار آبراهام قرار گرفت. با این حال، پنج شش سانتی، از او بلندتر بود. سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به پارکتها کوبید. درحالی که سعی میکرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، با خونسردیای که در چشمانش موج میزد، با حس رقتباری گفت:
- همین که سرنوشتت مثل پسرم و دخترم میشه خودش روح اونها رو آروم میکنه.
آبراهام، پوزخند تلخی زد و گفت:
- گاهی انسان مرتکب اشتباه میشه، این امر طبیعیای هست! اما حقیقت اینهکه باید از تکرار مکرر اشتباه اجتناب کنه، نه که اشتباه رو دوست داشته باشه و از تکرارش ل*ذت وافر ببره. پسر تو، گرچه میدونست عاشق و دلباختهی کایلی بشه یه نوع اشتباه بزرگیه که سرنوشت خونینواری رو رغم میزنه، اما اشتباهش رو دوست داشت. حتی دخترت هم با اینکه میدونست یه زن ضعیفه و دستش به جایی بند نیست، ترجیح داد برادرم که اشتباه هست رو انتخاب کنه. کار من اشتباه نبود. در عوض صد بار هم که به دنیا بیام باز هم بخاطر کایلی همچین کاری رو انجام میدادم، چرا؟ چون کایلی ارزشش از هر چیزی والاتره، ولی پسر تو هیچوقت قدر کایلی رو ندونست. از نظر شما من آدم بد داستانم! ولی باید حقیقت رو مثل پتک به سرتون بکوبم و بگم که من هر چقدر هم که بد بودم با کایلی خوب بودم و هیچوقت کلفتی صدام به رخش نکشیدم و دستم روی صورت و تن ظریف و نحیفش بلند نشد، ولی پسر تو چی؟ تا جایی که میتونست و تن کایلی جوابگو بود، اون رو کتک زد و مدام کلفتی صداش رو به رخش کشید.
تنها خدا میدانست که اگر صدای مارک، به رشتهی افکارش چنگ نمیزد و آن را نمیدرید، تا چند ساعت در این وضعیت بغرنج میماند. سرش را کج کرد و با حالتی که سعی میکرد خونسردیاش را حفظ کند و خشمش را به مارک انتقال ندهد، گفت:
- بله پسرم؟
- تا کی قراره حرف بزنین؟
آبراهام، بدون اینکه به حرف مارک توجهای کند نگاه سراپا تمسخرش را به استفان داد و سرفهای خفیف کرد و به ادامهی حرفش افزود:
- تکهتکههای گوشتم هم، بقای عمر کایلی باشه!
استفان، به طرز عجیبی بین شادی در صدایش و نمای غم بر روی اعضای صورتش تناقض بود. چشمانش میدرخشید، ولی غصهی بسیاری داشت. گویا همهی احساساتش در غمهایش خلاصه شده بود. با حالتی مضطرب ل*ب زد:
- مگه کایلی زندهست؟
آبراهام با ترس، زیر نگاه پرحیرت استفان سرش را پایین انداخت و به دستان زخمآلودش چشم دوخت. مارک و مارتیک تا این سؤال را از زبان پدربزرگشان شنیدند، با عجله از پلههای خانه پایین آمدند و هر دو با حیرتی که در چشمان گرد شدهشان موج میزد، ل*ب زدند:
- چی؟! مادرمون زندهست؟!
استفان، با سرعت به طرف آبراهام گام نهاد و چانهی سرد و منقبضش را میان انگشتانش گرفت و فشرد، جوری فشار دستانش را بر روی چانهی آبراهام بیشتر کرد که جای رد انگشتانش بر روی پوستش به قرمزی زد و انگشتش در پو*ست رنگ پریدهی او فرو رفت، استفان از لای دندانهایی که با خشم بر روی هم میسایید، غرید:
- پرسیدم کایلی زندهست؟ تا چند دقیقه پیش خوب زر میزدی، حالا لالمونی گرفتی مردک موزی؟!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
- همین که سرنوشتت مثل پسرم و دخترم میشه خودش روح اونها رو آروم میکنه.
آبراهام، پوزخند تلخی زد و گفت:
- گاهی انسان مرتکب اشتباه میشه، این امر طبیعیای هست! اما حقیقت اینهکه باید از تکرار مکرر اشتباه اجتناب کنه، نه که اشتباه رو دوست داشته باشه و از تکرارش ل*ذت وافر ببره. پسر تو، گرچه میدونست عاشق و دلباختهی کایلی بشه یه نوع اشتباه بزرگیه که سرنوشت خونینواری رو رغم میزنه، اما اشتباهش رو دوست داشت. حتی دخترت هم با اینکه میدونست یه زن ضعیفه و دستش به جایی بند نیست، ترجیح داد برادرم که اشتباه هست رو انتخاب کنه. کار من اشتباه نبود. در عوض صد بار هم که به دنیا بیام باز هم بخاطر کایلی همچین کاری رو انجام میدادم، چرا؟ چون کایلی ارزشش از هر چیزی والاتره، ولی پسر تو هیچوقت قدر کایلی رو ندونست. از نظر شما من آدم بد داستانم! ولی باید حقیقت رو مثل پتک به سرتون بکوبم و بگم که من هر چقدر هم که بد بودم با کایلی خوب بودم و هیچوقت کلفتی صدام به رخش نکشیدم و دستم روی صورت و تن ظریف و نحیفش بلند نشد، ولی پسر تو چی؟ تا جایی که میتونست و تن کایلی جوابگو بود، اون رو کتک زد و مدام کلفتی صداش رو به رخش کشید.
تنها خدا میدانست که اگر صدای مارک، به رشتهی افکارش چنگ نمیزد و آن را نمیدرید، تا چند ساعت در این وضعیت بغرنج میماند. سرش را کج کرد و با حالتی که سعی میکرد خونسردیاش را حفظ کند و خشمش را به مارک انتقال ندهد، گفت:
- بله پسرم؟
- تا کی قراره حرف بزنین؟
آبراهام، بدون اینکه به حرف مارک توجهای کند نگاه سراپا تمسخرش را به استفان داد و سرفهای خفیف کرد و به ادامهی حرفش افزود:
- تکهتکههای گوشتم هم، بقای عمر کایلی باشه!
استفان، به طرز عجیبی بین شادی در صدایش و نمای غم بر روی اعضای صورتش تناقض بود. چشمانش میدرخشید، ولی غصهی بسیاری داشت. گویا همهی احساساتش در غمهایش خلاصه شده بود. با حالتی مضطرب ل*ب زد:
- مگه کایلی زندهست؟
آبراهام با ترس، زیر نگاه پرحیرت استفان سرش را پایین انداخت و به دستان زخمآلودش چشم دوخت. مارک و مارتیک تا این سؤال را از زبان پدربزرگشان شنیدند، با عجله از پلههای خانه پایین آمدند و هر دو با حیرتی که در چشمان گرد شدهشان موج میزد، ل*ب زدند:
- چی؟! مادرمون زندهست؟!
استفان، با سرعت به طرف آبراهام گام نهاد و چانهی سرد و منقبضش را میان انگشتانش گرفت و فشرد، جوری فشار دستانش را بر روی چانهی آبراهام بیشتر کرد که جای رد انگشتانش بر روی پوستش به قرمزی زد و انگشتش در پو*ست رنگ پریدهی او فرو رفت، استفان از لای دندانهایی که با خشم بر روی هم میسایید، غرید:
- پرسیدم کایلی زندهست؟ تا چند دقیقه پیش خوب زر میزدی، حالا لالمونی گرفتی مردک موزی؟!
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
استفان، آب دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد. با بلند شدن بادیگارد از روی صندلی و گام برداشتنش تپش قلبش تندتر شد. به دلیل قد بلندش صورت رنگپریدهاش تقریباً مماس صورت خشمگین و چشمان آتشبار آبراهام قرار گرفت. با این حال، پنج شش سانتی، از او بلندتر بود. سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به پارکتها کوبید. درحالی که سعی میکرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، با خونسردیای که در چشمانش موج میزد، با حس رقتباری گفت:
- همین که سرنوشتت مثل پسرم و دخترم میشه خودش روح اونها رو آروم میکنه.
آبراهام، پوزخند تلخی زد و گفت:
- گاهی انسان مرتکب اشتباه میشه، این امر طبیعیای هست! اما حقیقت اینهکه باید از تکرار مکرر اشتباه اجتناب کنه، نه که اشتباه رو دوست داشته باشه و از تکرارش ل*ذت وافر ببره. پسر تو، گرچه میدونست عاشق و دلباختهی کایلی بشه یه نوع اشتباه بزرگیه که سرنوشت خونینواری رو رغم میزنه، اما اشتباهش رو دوست داشت. حتی دخترت هم با اینکه میدونست یه زن ضعیفه و دستش به جایی بند نیست، ترجیح داد برادرم که اشتباه هست رو انتخاب کنه. کار من اشتباه نبود. در عوض صد بار هم که به دنیا بیام باز هم بخاطر کایلی همچین کاری رو انجام میدادم، چرا؟ چون کایلی ارزشش از هر چیزی والاتره، ولی پسر تو هیچوقت قدر کایلی رو ندونست. از نظر شما من آدم بد داستانم! ولی باید حقیقت رو مثل پتک به سرتون بکوبم و بگم که من هر چقدر هم که بد بودم با کایلی خوب بودم و هیچوقت کلفتی صدام به رخش نکشیدم و دستم روی صورت و تن ظریف و نحیفش بلند نشد، ولی پسر تو چی؟ تا جایی که میتونست و تن کایلی جوابگو بود، اون رو کتک زد و مدام کلفتی صداش رو به رخش کشید.
تنها خدا میدانست که اگر صدای مارک، به رشتهی افکارش چنگ نمیزد و آن را نمیدرید، تا چند ساعت در این وضعیت بغرنج میماند. سرش را کج کرد و با حالتی که سعی میکرد خونسردیاش را حفظ کند و خشمش را به مارک انتقال ندهد، گفت:
- بله پسرم؟
- تا کی قراره حرف بزنین؟
آبراهام، بدون اینکه به حرف مارک توجهای کند نگاه سراپا تمسخرش را به استفان داد و سرفهای خفیف کرد و به ادامهی حرفش افزود:
- تکهتکههای گوشتم هم بقای عمر کایلی باشه!
استفان، به طرز عجیبی بین شادی در صدایش و نمای غم بر روی اعضای صورتش تناقض بود. چشمانش میدرخشید، ولی غصهی بسیاری داشت. گویا همهی احساساتش در غمهایش خلاصه شده بود. با حالتی مضطرب ل*ب زد:
- مگه کایلی زندهست؟
آبراهام با ترس، زیر نگاه پرحیرت استفان سرش را پایین انداخت و به دستان زخمآلودش چشم دوخت. مارک و مارتیک تا این سؤال را از زبان پدربزرگشان شنیدند، با عجله از پلههای خانه پایین آمدند و هر دو با حیرتی که در چشمان گرد شدهشان موج میزد، ل*ب زدند:
- چی؟! مادرمون زندهست؟!
استفان، با سرعت به طرف آبراهام گام نهاد و چانهی سرد و منقبضش را میان انگشتانش گرفت و فشرد، جوری فشار دستانش را بر روی چانهی آبراهام بیشتر کرد که جای رد انگشتانش بر روی پوستش به قرمزی زد و انگشتش در پو*ست رنگ پریدهی او فرو رفت، استفان از لای دندانهایی که با خشم بر روی هم میسایید، غرید:
- پرسیدم کایلی زندهست؟ تا چند دقیقه پیش خوب زر میزدی، حالا لالمونی گرفتی مردک موزی؟!
آخرین ویرایش: