کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت178

یکی می‌شود دوتا و دوتا می‌شود سه‌تا و سه‌تا همین‌گونه افزوده می‌شود. با تمام توان سعی در حفظ لباس‌هایم را دارم. جیغ‌هایم، گوش‌هایم را کر کرده و هیچ نایی برای گریه کردن ندارم. یکی روسری‌ام را می‌کشد و دست می‌اندازد، یقه‌ام را چاک بدهد. تمام توان من برای نجات خود، فقط ضربه‌های بی‌قدرت و بی‌هدفی‌ست که به ان‌ها می‌خورد.
- هانی.
هانی؛ اما با خنده و بی‌توجه به التماس‌های من، برای خودش می‌رقصد. با برخورد ناگهانی دَر به دیوار، ان ده مردی که لَباس‌هایم را چاک‌چاک کرده بودند، برای یه لحظه می‌ایستند. از فرصت استفاده می‌کنم و با برداشتن چادر، سریع ان را دور بَدن عر*یا*نم می‌پیچم، هق‌هقم در اوج است.
- حا...
صدای شلیک، که معلوم است با سایلنسر(Silencer) زده شده. ان چند مردی که دور مرا گرفته بودند، سریع کنار می‌روند و من می‌بینمش. از بین نگاه تار و خیس چشم‌هایم قامت بلندش را می‌بینم. پیراهن سفید به تَن دارد و استینش را بالا زده. دستش با یک کلت که سایلنسر به ان وصل شده به طرفی دراز شده و جدی و عمیق به همان نقطه خیره است. گریه‌ام اوج می‌گیرد. در خود می‌شکنم و اشک‌هایم این‌بار از شادی‌ست. شادی که منجر به حفظ ابرویم شده، منجر به حفظ نابود نشدن بَدنم. اهسته سَرم را روی زمین می‌گذارم و نمی‌دانم بخندم یا گریه کنم. نگاه خیره‌اش را روی خود حس می‌کنم و ای‌کاش جان می‌دادم صدای فریاد پردردش را نمی‌شنیدم:
- گمشید بیرون.
و همین غرش، برای خارج شدن انه‌ا کافی‌ست، برای غلاف کردن اسلحه‌هایشان و سر به زیر انداختنشان، برای یکی خارج شدن و تنها ماندن ما. اهسته به طرفم برمی‌گردد. هوای اتاق روی شانه‌هایم سنگینی می‌کند. هق‌هقم، تَن خَرد و خمیرم را در هم می‌شکند. صدای پاهایش به طرفم می‌اید.
- قلب حامی.
نمی‌دانم چقدر تشنه‌ی شنیدن صدایش بودم؛ اما می‌دانم که هنوز هم بودنش را باور ندارم.
- گریه نکن تموم شد دورت بگردم، ببین، من این‌جام.
بوی خون در اتاق می‌اید، نمی‌دانم خون کیستغ اما می‌دانم بوی خون می‌اید.
- ببینمت یاس.
نمی‌خواهم، نمی‌خواهم مرا ببیند، قطعا با این زخم زشت روی صورتم یک ثانیه دیگر هم با من نمی‌ماند. هق‌هقم اوج می‌گیرد و سرم را تا حد امکان زیر می‌کشم.
کنارم زانو می‌زند، صدایش، به حدی کلافه و سر در گم است، که قلبم را به اتش می‌زند:
- اذیتت کردن؟
اگر تمام کتک‌هایی که تا سر حد مرگ خورده بودم و زخم زشت روی صورتم را نادیده بگیری، نه. فقط لَباس‌هایم را دریدند و دست‌های نجسشان به تَنم نشست.
دستش روی بَدنم می‌نشیند که دادم به هوا می‌رود. بند به بند تَنم کبود بود، استخوان‌های تَنم خُرد شده بود. چادر را از روی صورتم می‌کشد و انچه که نمی‌خواستم را می بیند. سَرم را کج می‌کنم تا نبینم او را. انتظار داشتم با دیدن ان بریدگی وحشتناک، حرفش را وسط بکشد.
- دردت می‌کنه؟
ارام است و نگران. حرف بریدگی صورتم را وسط نمی‌کشد و من تا خیالم از طرد نشدن او راحت می‌شود، جسم نابودم را به اغوشش می‌اندازم. اهسته روی زمین می‌نشیند و با احتیاط تَنم را در اغوش می‌کشد. سَرم، درون سینِه‌اش فرو می‌رود و گریه‌هایم، بی‌نفس به او پناه می‌اورد. عطرش را، به اعماق ریه‌ام می‌فرستم و تمام تلاشم را برای فراموش کردن یک روز گذشته می‌کنم. او امده، او هست... .




Silencer=صدا خفه کن

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
یکی می‌شود دوتا و دوتا می‌شود سه‌تا و سه‌تا همین‌گونه افزوده می‌شود. با تمام توان سعی در حفظ لباس‌هایم را دارم. جیغ‌هایم، گوش‌هایم را کر کرده و هیچ نایی برای گریه کردن ندارم. یکی روسری‌ام را می‌کشد و دست می‌اندازد، یقه‌ام را چاک بدهد. تمام توان من برای نجات خود، فقط ضربه‌های بی‌قدرت و بی‌هدفی‌ست که به ان‌ها می‌خورد.
- هانی.
هانی؛ اما با خنده و بی‌توجه به التماس‌های من، برای خودش می‌رقصد. با برخورد ناگهانی دَر به دیوار، ان ده مردی که لَباس‌هایم را چاک‌چاک کرده بودند، برای یه لحظه می‌ایستند. از فرصت استفاده می‌کنم و با برداشتن چادر، سریع ان را دور بَدن عر*یا*نم می‌پیچم، هق‌هقم در اوج است.
- حا...
صدای شلیک، که معلوم است با سایلنسر(Silencer) زده شده. ان چند مردی که دور مرا گرفته بودند، سریع کنار می‌روند و من می‌بینمش. از بین نگاه تار و خیس چشم‌هایم قامت بلندش را می‌بینم. پیراهن سفید به تَن دارد و استینش را بالا زده. دستش با یک کلت که سایلنسر به ان وصل شده به طرفی دراز شده و جدی و عمیق به همان نقطه خیره است. گریه‌ام اوج می‌گیرد. در خود می‌شکنم و اشک‌هایم این‌بار از شادی‌ست. شادی که منجر به حفظ ابرویم شده، منجر به حفظ نابود نشدن بَدنم. اهسته سَرم را روی زمین می‌گذارم و نمی‌دانم بخندم یا گریه کنم. نگاه خیره‌اش را روی خود حس می‌کنم و ای‌کاش جان می‌دادم صدای فریاد پردردش را نمی‌شنیدم:
- گمشید بیرون.
و همین غرش، برای خارج شدن انه‌ا کافی‌ست، برای غلاف کردن اسلحه‌هایشان و سر به زیر انداختنشان، برای یکی خارج شدن و تنها ماندن ما. اهسته به طرفم برمی‌گردد. هوای اتاق روی شانه‌هایم سنگینی می‌کند. هق‌هقم، تَن خَرد و خمیرم را در هم می‌شکند. صدای پاهایش به طرفم می‌اید.
- قلب حامی.
نمی‌دانم چقدر تشنه‌ی شنیدن صدایش بودم؛ اما می‌دانم که هنوز هم بودنش را باور ندارم.
- گریه نکن تموم شد دورت بگردم، ببین، من این‌جام.
بوی خون در اتاق می‌اید، نمی‌دانم خون کیستغ اما می‌دانم بوی خون می‌اید.
- ببینمت یاس.
نمی‌خواهم، نمی‌خواهم مرا ببیند، قطعا با این زخم زشت روی صورتم یک ثانیه دیگر هم با من نمی‌ماند. هق‌هقم اوج می‌گیرد و سرم را تا حد امکان زیر می‌کشم.
کنارم زانو می‌زند، صدایش، به حدی کلافه و سر در گم است، که قلبم را به اتش می‌زند:
- اذیتت کردن؟
اگر تمام کتک‌هایی که تا سر حد مرگ خورده بودم و زخم زشت روی صورتم را نادیده بگیری، نه. فقط لَباس‌هایم را دریدند و دست‌های نجسشان به تَنم نشست.
دستش روی بَدنم می‌نشیند که دادم به هوا می‌رود. بند به بند تَنم کبود بود، استخوان‌های تَنم خُرد شده بود. چادر را از روی صورتم می‌کشد و انچه که نمی‌خواستم را می بیند. سَرم را کج می‌کنم تا نبینم او را. انتظار داشتم با دیدن ان بریدگی وحشتناک، حرفش را وسط بکشد.
- دردت می‌کنه؟
ارام است و نگران. حرف بریدگی صورتم را وسط نمی‌کشد و من تا خیالم از طرد نشدن او راحت می‌شود، جسم نابودم را به اغوشش می‌اندازم. اهسته روی زمین می‌نشیند و با احتیاط تَنم را در اغوش می‌کشد. سَرم، درون سینِه‌اش فرو می‌رود و گریه‌هایم، بی‌نفس به او پناه می‌اورد. عطرش را، به اعماق ریه‌ام می‌فرستم و تمام تلاشم را برای فراموش کردن یک روز گذشته می‌کنم. او امده، او هست... .




Silencer=صدا خفه کن
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت179

لباسش را، به تن من کرده و مرا روی دست‌هایش بلند کرده بود. بوی عطرش، مانند همیشه مَست کننده و ارام‌بخش، کل تَنم را به خلع کشیده و درد را کم‌رنگ کرده بود. من که گیج بودم و نیمه هوشیار؛ اما حواسم بود که چگونه می‌دوید، حواسم بود که چگونه اضطراب داشت، حواسم بود که قلبش، دیوانه‌وار می‌کوبید. حواسم بود، که بغض گلوی مَرد چهل ساله‌ام را گرفته بود، حواسم بود که حواسش از هر چیزی جز مَن پرت شده بود. حواسم بود که چگونه با احتیاط مَرا توی ماشین گذاشت و چگونه بر سَر یزدان فریاد کشید تا تندتر برود، حواسم بود، که این مَرد برای هیچ زنی این‌گونه اتش نگرفت، حواسم بود که خیلی وقت است، هر دو قافله‌ی دل را بهم باخته بودیم، حواسم به خیلی چیزها بود.
در عین بی‌هوشی، هوشیار بودم و بیدار. می‌دیدم و ارام می‌شدم و جان می‌دادم برای این همه احساسی که در رفتار‌هایش خفته. می‌دیدم و ذوق می‌کردم و توانایی نشان دادن نداشتم. حتی، سر زایمان ابتین هم ان‌قدر درد نکشیده بودم. دست‌های بی‌جانم، پیراهن اویی که روی صندلی عقب نشسته و سرش را تکیه به صندلی داده، می‌نشیند. ماشین، با سرعت فوق بالایی می‌رود و این را، از حرکت کردنش هم می‌توان فهمید.
- حامی، نگاه کن جاییش خون‌ریزی نداشته باشه.
این جمله یزدان، نگاه حامی را دوباره به طرف من می‌کشد. از لای پلک‌هایم او را می‌بینم. اویی که گونه‌ی سالم مرا نوازش می‌کند و اهسته انگشت‌هایش را تا کنج لَبم امتداد می‌دهد:
- خون‌ریزی نداره.
صدای نفس عمیق یزدان می‌اید.
از بین نگاه تار، و دو دو زنم، چشم‌های حامی را می‌بینم. تا این حد نگران او را ندیده بودم. نگاهش، پر حسرت اجزای صورتم را می‌کاود. چشم‌هایم را، لَب‌هایم را، ابرویم را، زخم را، ان زخم لعنتی کذایی را.
- بگو بهترین جراح رو پیدا کنن، اگه جای زخمش بمونه خودم می‌کشمشون.
یزدان، ارام و جدی، به میان حرف حامی می‌اید. قلبم مچاله می‌شود، حامی، زخم مرا نمی‌خواهد. یک زن زشت، به چه کار اوی جذاب می‌اید؟ یک زنِ زشتِ اماتور، با یک زخم زشت‌تر.
- می‌شنوه ناراحت میشه حامی.
حامی، اهسته سَرش را به طرف یزدان می‌کشد. حالتی مانند کما دارم، صداهایشان و خودشان را در حاله‌ای از ابهام می‌بینم؛ اما در عین حال، همه چیز را می‌بینم و می‌شنوم.
- فکر می‌کنی واسه خودم میگم؟ انگار نمی‌دونی یه زن چقدر روی زیبایش حساسه. من حتی اگه رو صورتش اسیدم ریخته بودن باز مثل قبل می‌پرستیدمش. این یاسه یزدان، زنی که فارغ از چهره‌ی زیباش، اخلاقش فلجت میکنه.
یزدان هیچ نمی‌گوید و من، ابی بر اتش وجودم می‌ریزد. او مرا دوست دارد، فارغ از چهره و پوششم و چه چیزی برای من دل‌داده و جان باخته‌ی او، از این زیباتر بود؟ باید، یک عاشق باشید، عاشقی که برای معشوق خود خیلی کم است، ان موقع شاید حال مرا دَرک کنید. مَنی که باید تا مرز مرگ می‌‍رفتم تا این سخن را از زبان حامی می‌شنیدم. او دوستم دارد و همین یک لالایی کوتاه، برای یک عمر خواب شیرین و ابدی، بس است.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
لباسش را، به تن من کرده و مرا روی دست‌هایش بلند کرده بود. بوی عطرش، مانند همیشه مَست کننده و ارام‌بخش، کل تَنم را به خلع کشیده و درد را کم‌رنگ کرده بود. من که گیج بودم و نیمه هوشیار؛ اما حواسم بود که چگونه می‌دوید، حواسم بود که چگونه اضطراب داشت، حواسم بود که قلبش، دیوانه‌وار می‌کوبید. حواسم بود، که بغض گلوی مَرد چهل ساله‌ام را گرفته بود، حواسم بود که حواسش از هر چیزی جز مَن پرت شده بود. حواسم بود که چگونه با احتیاط مَرا توی ماشین گذاشت و چگونه بر سَر یزدان فریاد کشید تا تندتر برود، حواسم بود، که این مَرد برای هیچ زنی این‌گونه اتش نگرفت،  حواسم بود که خیلی وقت است، هر دو قافله‌ی دل را بهم باخته بودیم، حواسم به خیلی چیزها بود.
در عین بی‌هوشی، هوشیار بودم و بیدار. می‌دیدم و ارام می‌شدم و جان می‌دادم برای این همه احساسی که در رفتار‌هایش خفته. می‌دیدم و ذوق می‌کردم و توانایی نشان دادن نداشتم. حتی، سر زایمان ابتین هم ان‌قدر درد نکشیده بودم. دست‌های بی‌جانم، پیراهن اویی که روی صندلی عقب نشسته و سرش را تکیه به صندلی داده، می‌نشیند. ماشین، با سرعت فوق بالایی می‌رود و این را، از حرکت کردنش هم می‌توان فهمید.
- حامی، نگاه کن جاییش خون‌ریزی نداشته باشه.
این جمله یزدان، نگاه حامی را دوباره به طرف من می‌کشد. از لای پلک‌هایم او را می‌بینم. اویی که گونه‌ی سالم مرا نوازش می‌کند و اهسته انگشت‌هایش را تا کنج لَبم امتداد می‌دهد:
- خون‌ریزی نداره.
صدای نفس عمیق یزدان می‌اید.
از بین نگاه تار، و دو دو زنم، چشم‌های حامی را می‌بینم. تا این حد نگران او را ندیده بودم. نگاهش، پر حسرت اجزای صورتم را می‌کاود. چشم‌هایم را، لَب‌هایم را، ابرویم را، زخم را، ان زخم لعنتی کذایی را.
- بگو بهترین جراح رو پیدا کنن، اگه جای زخمش بمونه خودم می‌کشمشون.
یزدان، ارام و جدی، به میان حرف حامی می‌اید. قلبم مچاله می‌شود، حامی، زخم مرا نمی‌خواهد. یک زن زشت، به چه کار اوی جذاب می‌اید؟ یک زنِ زشتِ اماتور، با یک زخم زشت‌تر.
- می‌شنوه ناراحت میشه حامی.
حامی، اهسته سَرش را به طرف یزدان می‌کشد. حالتی مانند کما دارم، صداهایشان و خودشان را در حاله‌ای از ابهام می‌بینم؛ اما در عین حال، همه چیز را می‌بینم و می‌شنوم.
- فکر می‌کنی واسه خودم میگم؟ انگار نمی‌دونی یه زن چقدر روی زیبایش حساسه. من حتی اگه رو صورتش اسیدم ریخته بودن باز مثل قبل می‌پرستیدمش. این یاسه یزدان، زنی که فارغ از چهره‌ی زیباش، اخلاقش فلجت میکنه.
یزدان هیچ نمی‌گوید و من، ابی بر اتش وجودم می‌ریزد. او مرا دوست دارد، فارغ از چهره و پوششم و چه چیزی برای من دل‌داده و جان باخته‌ی او، از این زیباتر بود؟ باید، یک عاشق باشید، عاشقی که برای معشوق خود خیلی کم است، ان موقع شاید حال مرا دَرک کنید. مَنی که باید تا مرز مرگ می‌‍رفتم تا این سخن را از زبان حامی می‌شنیدم. او دوستم دارد و همین یک لالایی کوتاه، برای یک عمر خواب شیرین و ابدی، بس است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت180

همه‌چیز در یک ارامش عجیب فرو رفته، ارامشی که حضورش، برای مَن کمی ترسناک است. یزدان، با موبایل دَر دست بالای سَر من ایستاده. اهورا و ماهور به عیادتم امده بودند و حامی کارهای اداری جراحی صورتم را انجام می‌داد.
- قیافشو ببین، منو باش اومدم بهت یه خَبر خوب بِدم.
اهسته به ماهور نگاه می‌کنم. قیافه‌اش، به خاطر این‌که اتفاقات اخیر را برایش تعریف نکرده بودم، به شدت بی‌حوصله بود؛ اما باز هم می‌خواست حال مَرا عوض کند.
- چی شده؟
حالم از صدای مزخرفم بهم می‌خورد، خش‌دار، دو رگه و مسخره است. ماهور با ذوق می‌خندد و سرش را به طرف من کج می‌کند:
- شوهر پیدا کردم.
از چهره‌ی ذوق زده‌اش، خنده‌ام می‌گیرد. قیافه‌اش، به مسخره‌ترین شکل ممکن کش امده.
- کی هَست به سَلامتی؟
دستش را زیر چانه‌اش می‌زند و غرق در یک رویای دور می شود. لَب‌هایش، کش می‌اید و چشم‌هایش، خمار و ستاره چین می‌شوند. سرش را کج می‌کند و ان دسته موی خرمایی با سه فر درشت زیبایش، در هوا معلق می‌شود:
- یکی از همکارای اهوراست، اهورا خیلی قبولش داره.
خنده‌ام می‌گیرد؛ اما تا یکم چهره‌ام فرم خنده می‌گیرد، سوزش مزخرفی در جانم می‌پیچد. حرف که می‌زدم هم اذیت می‌شدم منتها، چه کسی می‌توانست ماهور را مجاب کند؟
- خوشبخت بشی.
ماهور، زیر چشمی و خیره به یزدان نگاه می‌کند؛ اهسته پچ می‌زند:
- اینم خوب چیزیه ها.
نیم‌نگاهی به یزدان، که مطمعنم شنیده؛ اما به روی خودش نیاورده، می‌اندازم. از عمد می‌گویم، آهسته است؛ اما می‌دانم که می‌شنود:
- هر کس زن این یابو بشه بدبخته، چون یه ذره هم معرفت نداره.
می‌بینم که سَرش را از موبایلش بیرون می‌کشد و با چشم‌های پوکر، وسَر کج خیره نگاهم می‌کند. این بار، با وجود سوزش صورتم، نمی‌توانم لبخند محوم را مهار کنم. با شنیدن صدای خنده، اهسته به طرف ورودی اتاق می‌چرخم. اهورا و حامی، در کنار هم، با این تفاوت که اهورا کوتاه‌تر و جمع‌وجورتر از حامی‌ست. لَب‌های اهورا می‌خندد و حامی زیادی جدی‌ست.
به محض ورودش به اتاق، در چشم‌هایم خیره می‌شود. رگه‌های سورمه‌ای چشمانش، بر اسمانی‌اش پیشی گرفته و ابرو‌هایش یک دیگر را در اغوش کشیده‌اند. این حالت تمرکز اوست.
- چند دقیقه دیگه میان کارای قبل جراحی رو انجام ب*دن.
ماهور، با دیدن اهورا خود را صاف می‌کند و مویش را که برای یزدان پریشان کرده بود، به زیر روسری می‌فرستد. یک‌جورهایی خنده‌ام می‌گیرد. جا دارد که بگویی، جانم به این ابهت!
- ماهور، جمع کن بریم، وقتی یاس رفت خونه میایم عیادت، هم ابتین جان رو ببینیم، هم جویای حالش بشیم، باید برم سر کار.
می‌بینم، قیافه ناراضی و وا رفته‌ی ماهور را. نمی‌دانم از خدا چه می‌خواهد؛ اما خوب می‌دانم حرف یزدان، نهایت آرزوی او بود:
- من می‌رسونمش.
اهورا، نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازد. شانه بالا می‌دهد و تهدیدگر به ماهور نگاه می‌کند:
- خیلی خب، ممنونم از شما.
با حامی دست می‌دهد، مردانه و متین.
- خوش‌حال شدم از اشناییتون.
حامی، بی‌حوصله و درگیر است، در گیر چه را نمی‌دانم.
- بیشتر اشنا می‌شیم، در فرصت‌های اینده.
اهورا هم به نشان تایید سری تکان می‌دهد و با یزدان هم خداحافظی می‌کند. حامی، به طرف من می اید. کنار یزدان می‌ایستد و بی‌توجه به نگاه یزدان و ماهور، دست مرا بین انگشت‌های قوی مردانه‌اش می‌گذارد. گرمای دست‌هایش، دردم را تسکین می‌دهد.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
همه‌چیز در یک ارامش عجیب فرو رفته، ارامشی که حضورش، برای مَن کمی ترسناک است. یزدان، با موبایل دَر دست بالای سَر من ایستاده. اهورا و ماهور به عیادتم امده بودند و حامی کارهای اداری جراحی صورتم را انجام می‌داد.
- قیافشو ببین، منو باش اومدم بهت یه خَبر خوب بِدم.
اهسته به ماهور نگاه می‌کنم. قیافه‌اش، به خاطر این‌که اتفاقات اخیر را برایش تعریف نکرده بودم، به شدت بی‌حوصله بود؛ اما باز هم می‌خواست حال مَرا عوض کند.
- چی شده؟
حالم از صدای مزخرفم بهم می‌خورد، خش‌دار، دو رگه و مسخره است. ماهور با ذوق می‌خندد و سرش را به طرف من کج می‌کند:
- شوهر پیدا کردم.
از چهره‌ی ذوق زده‌اش، خنده‌ام می‌گیرد. قیافه‌اش، به مسخره‌ترین شکل ممکن کش امده.
- کی هَست به سَلامتی؟
دستش را زیر چانه‌اش می‌زند و غرق در یک رویای دور می شود. لَب‌هایش، کش می‌اید و چشم‌هایش، خمار و ستاره چین می‌شوند. سرش را کج می‌کند و ان دسته موی خرمایی با سه فر درشت زیبایش، در هوا معلق می‌شود:
- یکی از همکارای اهوراست، اهورا خیلی قبولش داره.
خنده‌ام می‌گیرد؛ اما تا یکم چهره‌ام فرم خنده می‌گیرد، سوزش مزخرفی در جانم می‌پیچد. حرف که می‌زدم هم اذیت می‌شدم منتها، چه کسی می‌توانست ماهور را مجاب کند؟
- خوشبخت بشی.
ماهور، زیر چشمی و خیره به یزدان نگاه می‌کند؛ اهسته پچ می‌زند:
- اینم خوب چیزیه ها.
نیم‌نگاهی به یزدان، که مطمعنم شنیده؛ اما به روی خودش نیاورده، می‌اندازم. از عمد می‌گویم، آهسته است؛ اما می‌دانم که می‌شنود:
- هر کس زن این یابو بشه بدبخته، چون یه ذره هم معرفت نداره.
می‌بینم که سَرش را از موبایلش بیرون می‌کشد و با چشم‌های پوکر، وسَر کج خیره نگاهم می‌کند. این بار، با وجود سوزش صورتم، نمی‌توانم لبخند محوم را مهار کنم. با شنیدن صدای خنده، اهسته به طرف ورودی اتاق می‌چرخم. اهورا و حامی، در کنار هم، با این تفاوت که اهورا کوتاه‌تر و جمع‌وجورتر از حامی‌ست. لَب‌های اهورا می‌خندد و حامی زیادی جدی‌ست.
به محض ورودش به اتاق، در چشم‌هایم خیره می‌شود. رگه‌های سورمه‌ای چشمانش، بر اسمانی‌اش پیشی گرفته و ابرو‌هایش یک دیگر را در اغوش کشیده‌اند. این حالت تمرکز اوست.
- چند دقیقه دیگه میان کارای قبل جراحی رو انجام ب*دن.
ماهور، با دیدن اهورا خود را صاف می‌کند و مویش را که برای یزدان پریشان کرده بود، به زیر روسری می‌فرستد. یک‌جورهایی خنده‌ام می‌گیرد. جا دارد که بگویی، جانم به این ابهت!
- ماهور، جمع کن بریم، وقتی یاس رفت خونه میایم عیادت، هم ابتین جان رو ببینیم، هم جویای حالش بشیم، باید برم سر کار.
می‌بینم، قیافه ناراضی و وا رفته‌ی ماهور را. نمی‌دانم از خدا چه می‌خواهد؛ اما خوب می‌دانم حرف یزدان، نهایت آرزوی او بود:
- من می‌رسونمش.
اهورا، نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازد. شانه بالا می‌دهد و تهدیدگر به ماهور نگاه می‌کند:
- خیلی خب، ممنونم از شما.
با حامی دست می‌دهد، مردانه و متین.
- خوش‌حال شدم از اشناییتون.
حامی، بی‌حوصله و درگیر است، در گیر چه را نمی‌دانم.
- بیشتر اشنا می‌شیم، در فرصت‌های اینده.
اهورا هم به نشان تایید سری تکان می‌دهد و با یزدان هم خداحافظی می‌کند. حامی، به طرف من می اید. کنار یزدان می‌ایستد و بی‌توجه به نگاه یزدان و ماهور، دست مرا بین انگشت‌های قوی مردانه‌اش می‌گذارد. گرمای دست‌هایش، دردم را تسکین می‌دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت181
***
قبرستان خالی خالی‌ خالی‌ست. یک حالت نیمه هوشیاری تَنم را دَر بَر کشیده و نمی‌دانم در اثر دارو‌های بی‌هوشی است یا اثر درد دلتنگی؛ اما بَدنم را حس نمی‌کنم.
خیره‌ام به سنگ سَرد و مشکی که مزین شده به نام پدر. پدر، پدر، پدر. غرق شدم توی خاطرات، خاطراتی که اغازش با بی‌مادری و انتهاش به مادر شدن میرسه. یه حسی سلول به سلولم رو پر کرده، یه حسی مثل غرق شدنف غرق شدن میون خاطرات، خاطراتی که فقط توی رویاهای من ساخته شده بودن، از تموم حسای خوبی که توی این سال ها داشتم تا غم‌ها و شادی‌ها، تا مَرگ زمین گیر کننده پدرم، تا تمام ماموریت‌هایی که رفتم و خنده و اشک‌هایی که به چشم مردم سرزمینم دیدم، تا سه‌سال جدایی از کسی که وجودم به وجودش بسته بود، هم کودکم هم حامی. حامی، گاهی شاید تلخ؛ اما رفیق خوبی بود و هست و می‌گوید که خواهد بود، رفیقی پناهی. یاد روزی می‌افتم که اون راننده‌ی اسنپ من رو به زور بوسیده بود و حامی، برای پرت شدن حواس من از مزه دَهنش می‌پرسید. لَبام اهسته شکل خنده می‌گیرن و سَرم رو با تاسف تکون می‌دم.
روزهای زندگی، یکی یکی، گاهی به غم، گاهی به خنده و گاهی در اوج سر در گمی گذشتن، گاهی گریه کَردم و گاهی خندیدم. وقتی از ابتین جدا شدم خودم رو فراموش کردم و ذره ذره در غم دوریش اب شدم، دردی که فقط یک مادر می‌فهمد. وقتی حامی خندید، وقتی مریض شد. یک وقت‌هایی خودم رو فراموش کردم و تموم جون و زندگیم رو وصل کردم به معلول‌هایی که علت وجودم شدن. به پدری که در شصت سال عمرش هیچ چیز برام کم نگذاشت، شاید گاهی اوقات به سختی سَر شد، شاید گاهی اوقات غم نداشتن مادر روی قلبم سنگینی کرد؛ اما... .
- روحت شاد بابا، خیالت راحت، من خوبم. صورتم داره خوب میشه، ابتینم داره بزرگ میشه، حامی هوامو داره، تازه اهورا و ماهورم هستن.
لبخند می‌زنم و گمان می‌کنم که پدرم هم حواسش هست. به دختری که حالا، از دار دنیا یک کودک سه‌ساله دارد و یک همسر، که همسر بودن را خوب بلد است.
لبخندم، کمی با چاشنی بغض می‌شود و لَب‌هایم می‌لرزد. گاهی اوقات، درد دلتنگیش چنان تَنم رو دَر بر می‌کشه که نمی‌دونم به کی و کجا باید التماس کَرد برای یک لحظه دیگه دیدنش. گاهی اوقات باورم نمیشه که نیست، که اون خونه‌ی قدیمی کوچیک، با اون حیاط با صفاش، به درخواست خودش وقف بی‌خانمان‌های محل شده و دیگه پدری توش نیست، پدری که با اغوش باز منتظرت باشه. گاهی اوقات زود دیر میشه برای داشتن ادم‌ها.
- یاس.
اهسته به طرف حامی برمی‌گردم که دست‌های کوچیک ابتین رو گرفته و پایین قبر ایستاده. آبتین، خیره به عکس حکاکی شده پدرم نگاه می‌کنه:
- این کیه؟
اهسته، لبخند می‌زنم و دستی به عکس لبخند زیبای پدرم می‌کشم:
- پدر بزرگ، مامان.
نیم‌نگاهی به ابتین که کنجکاو و مشتاق به عکس خیره است، می‌اندازم. حامی اهسته دست ابتین رو رها می‌کنه و کنارم می‌شینه. خیره به سنگ قبر پدرم میشه و اهسته و ارام زمزمه می‌کنه:
- یعنی قصه‌ی ما اینجا تموم شد؟
با شنیدن صدای فریاد اهورا، رنگ از رخم می‌رود و اهسته لَب می‌زنم:
- هنوز نه.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
***
قبرستان خالی خالی‌ خالی‌ست. یک حالت نیمه هوشیاری تَنم را دَر بَر کشیده و نمی‌دانم در اثر دارو‌های بی‌هوشی است یا اثر درد دلتنگی؛ اما بَدنم را حس نمی‌کنم.
خیره‌ام به سنگ سَرد و مشکی که مزین شده به نام پدر. پدر، پدر، پدر. غرق شدم توی خاطرات، خاطراتی که اغازش با بی‌مادری و انتهاش به مادر شدن میرسه. یه حسی سلول به سلولم رو پر کرده، یه حسی مثل غرق شدنف غرق شدن میون خاطرات، خاطراتی که فقط توی رویاهای من ساخته شده بودن، از تموم حسای خوبی که توی این سال ها داشتم تا غم‌ها و شادی‌ها، تا مَرگ زمین گیر کننده پدرم، تا تمام ماموریت‌هایی که رفتم و خنده و اشک‌هایی که به چشم مردم سرزمینم دیدم، تا سه‌سال جدایی از کسی که وجودم به وجودش بسته بود، هم کودکم هم حامی. حامی، گاهی شاید تلخ؛ اما رفیق خوبی بود و هست و می‌گوید که خواهد بود، رفیقی پناهی. یاد روزی می‌افتم که اون راننده‌ی اسنپ من رو به زور بوسیده بود و حامی، برای پرت شدن حواس من از مزه دَهنش می‌پرسید. لَبام اهسته شکل خنده می‌گیرن و سَرم رو با تاسف تکون می‌دم.
روزهای زندگی، یکی یکی، گاهی به غم، گاهی به خنده و گاهی در اوج سر در گمی گذشتن، گاهی گریه کَردم و گاهی خندیدم. وقتی از ابتین جدا شدم خودم رو فراموش کردم و ذره ذره در غم دوریش اب شدم، دردی که فقط یک مادر می‌فهمد. وقتی حامی خندید، وقتی مریض شد. یک وقت‌هایی خودم رو فراموش کردم و تموم جون و زندگیم رو وصل کردم به معلول‌هایی که علت وجودم شدن. به پدری که در شصت سال عمرش هیچ چیز برام کم نگذاشت، شاید گاهی اوقات به سختی سَر شد، شاید گاهی اوقات غم نداشتن مادر روی قلبم سنگینی کرد؛ اما... .
- روحت شاد بابا، خیالت راحت، من خوبم. صورتم داره خوب میشه، ابتینم داره بزرگ میشه، حامی هوامو داره، تازه اهورا و ماهورم هستن.
لبخند می‌زنم و گمان می‌کنم که پدرم هم حواسش هست. به دختری که حالا، از دار دنیا یک کودک سه‌ساله دارد و یک همسر، که همسر بودن را خوب بلد است.
لبخندم، کمی با چاشنی بغض می‌شود و لَب‌هایم می‌لرزد. گاهی اوقات، درد دلتنگیش چنان تَنم رو دَر بر می‌کشه که نمی‌دونم به کی و کجا باید التماس کَرد برای یک لحظه دیگه دیدنش. گاهی اوقات باورم نمیشه که نیست، که اون خونه‌ی قدیمی کوچیک، با اون حیاط با صفاش، به درخواست خودش وقف بی‌خانمان‌های محل شده و دیگه پدری توش نیست، پدری که با اغوش باز منتظرت باشه. گاهی اوقات زود دیر میشه برای داشتن ادم‌ها.
- یاس.
اهسته به طرف حامی برمی‌گردم که دست‌های کوچیک ابتین رو گرفته و پایین قبر ایستاده. آبتین، خیره به عکس حکاکی شده پدرم نگاه می‌کنه:
- این کیه؟
اهسته، لبخند می‌زنم و دستی به عکس لبخند زیبای پدرم می‌کشم:
- پدر بزرگ، مامان.
نیم‌نگاهی به ابتین که کنجکاو و مشتاق به عکس خیره است، می‌اندازم. حامی اهسته دست ابتین رو رها می‌کنه و کنارم می‌شینه. خیره به سنگ قبر پدرم میشه و اهسته و ارام زمزمه می‌کنه:
- یعنی قصه‌ی ما اینجا تموم شد؟
با شنیدن صدای فریاد اهورا، رنگ از رخم می‌رود و اهسته لَب می‌زنم:
- هنوز نه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت182

نفس‌نفس زنان، از بین قبر ها بیرون می‌ایم و خودم را به اهورا می‌رسانم. با لباس فرم، با زانو روی زمین نشسته و پشتش به مَن است. تنه‌ی دَرخت را می‌گیرم و کمرم دولا می‌شود تا نفس‌هایم منظم شود. حامی، پشت سَرم قرار می‌گیرد و با چاشنی کمی نگرانی رو به اهورایی که پشت به ما، به زمین زانو زده خیره می‌شود.
- چی شده اهورا، چرا داد می‌کشی؟
هیچ صدایی از اهورا نمی‌اید. تکیه دستم را، از درخت می‌گیرم و با گذشت از بلوار، آهسته به طرف اهورا قدم برمی‌دارم. قرار بود با ماهور به این‌جا بیایند و بعد از دیدار با پدرم، به خانه‌ی ما برویم. قدم‌قدم و اهسته جلوتر می‌روم و شخص ظریفی که در اغوش اهورا فرو رفته را می‌بینم. صدای نفس‌های شوکه و ناباور اهورا، استرس و نگرانی، به تک‌تک سلول‌هایم می‌فشارد.
- اهورا!
قدم دیگری که برمی‌دارم، خون جاری شده روی زمین را می‌بینم، نفسم، نفسم پس می‌رود. قلبم، به یک‌باره و وحشیانه به قفسه سینِه‌ام می‌کوبد و حرارت بَدنم بالا می‌رود. دَهانم، خشک می‌شود و گس. چه حس مزخرفی در جانم پیچیده!
- چی شده؟
اخرین قدم را، به سختی برمی‌دارم. پاهایم سنگین شده و تَنم سنگین‌تر. زنی ظریف جثه، در حالی که مانتوی سفیدش به رنگ سرخ در امده و شال مشکی‌اش روی صورتش افتاده در اغوش اهوراست. موهای خرمایی بلندش، در هوا اویزان است و از انگشت‌های دستش خون چکه می‌کند. بند از قلبم رَها می‌شود. این صح*نه برای من چهارسال پیش زیاد غریب نیست؛ اما برای زن زجر کشیده این چندساله، چرا. چیزی گلوگیرم می‌شود و افکار مزخرفی، بی‌امان به مغزم یورش می‌اورند. چیزی مانند سنگ، سد راه نفس کشیدنم می‌شود:
- اهو...هورا این کیه؟
نسیم می‌اید و ای‌کاش نمی‌امد. باد می‌وزد و ای‌کاش دنیا به پایان می‌رسید. شال کمی کنار می‌رود و رنگ زرد و ابرو‌های کشیده مشخص می‌شود. باد می‌زود و شال می‌رود و کمان ابرو و چشم‌های بسته‌اش، قلب مرا می‌فشارد. با زانو روی زمین فرود می‌ایم. دیگر نمی‌توانم نفس بکشم، با احساس تنگی نفس و خفگی، دَست‌هایم به سمت یقه‌ام یورش می‌برند. دَهانم، بی‌هوا باز و بسته می‌شود. ماهور است؛ رفیق روزهای سختم، خفته در خون، در اغوش تنها کسش فرو رفته. به یقه‌ام چنگ می‌اندازم و انگار تازه می‌فهمم چه بر سَرم امده. از ته دلم زجه می‌زنم و یقه چاک می‌دَهم. اسمش را صدا می‌زنم و به صورتم چنگ می‌اندازم.
- ماهور.
***
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
نفس‌نفس زنان، از بین قبر ها بیرون می‌ایم و خودم را به اهورا می‌رسانم. با لباس فرم، با زانو روی زمین نشسته و پشتش به مَن است. تنه‌ی دَرخت را می‌گیرم و کمرم دولا می‌شود تا نفس‌هایم منظم شود. حامی، پشت سَرم قرار می‌گیرد و با چاشنی کمی نگرانی رو به اهورایی که پشت به ما، به زمین زانو زده خیره می‌شود.
- چی شده اهورا، چرا داد می‌کشی؟
هیچ صدایی از اهورا نمی‌اید. تکیه دستم را، از درخت می‌گیرم و با گذشت از بلوار، آهسته به طرف اهورا قدم برمی‌دارم. قرار بود با ماهور به این‌جا بیایند و بعد از دیدار با پدرم، به خانه‌ی ما برویم. قدم‌قدم و اهسته جلوتر می‌روم و شخص ظریفی که در اغوش اهورا فرو رفته را می‌بینم. صدای نفس‌های شوکه و ناباور اهورا، استرس و نگرانی، به تک‌تک سلول‌هایم می‌فشارد.
- اهورا!
قدم دیگری که برمی‌دارم، خون جاری شده روی زمین را می‌بینم، نفسم، نفسم پس می‌رود. قلبم، به یک‌باره و وحشیانه به قفسه سینِه‌ام می‌کوبد و حرارت بَدنم بالا می‌رود. دَهانم، خشک می‌شود و گس. چه حس مزخرفی در جانم پیچیده!
- چی شده؟
اخرین قدم را، به سختی برمی‌دارم. پاهایم سنگین شده و تَنم سنگین‌تر. زنی ظریف جثه، در حالی که مانتوی سفیدش به رنگ سرخ در امده و شال مشکی‌اش روی صورتش افتاده در اغوش اهوراست. موهای خرمایی بلندش، در هوا اویزان است و از انگشت‌های دستش خون چکه می‌کند. بند از قلبم رَها می‌شود. این صح*نه برای من چهارسال پیش زیاد غریب نیست؛ اما برای زن زجر کشیده این چندساله، چرا. چیزی گلوگیرم می‌شود و افکار مزخرفی، بی‌امان به مغزم یورش می‌اورند. چیزی مانند سنگ، سد راه نفس کشیدنم می‌شود:
- اهو...هورا این کیه؟
نسیم می‌اید و ای‌کاش نمی‌امد. باد می‌وزد و ای‌کاش دنیا به پایان می‌رسید. شال کمی کنار می‌رود و رنگ زرد و ابرو‌های کشیده مشخص می‌شود. باد می‌زود و شال می‌رود و کمان ابرو و چشم‌های بسته‌اش، قلب مرا می‌فشارد. با زانو روی زمین فرود می‌ایم. دیگر نمی‌توانم نفس بکشم، با احساس تنگی نفس و خفگی، دَست‌هایم به سمت یقه‌ام یورش می‌برند. دَهانم، بی‌هوا باز و بسته می‌شود. ماهور است؛ رفیق روزهای سختم، خفته در خون، در اغوش تنها کسش فرو رفته. به یقه‌ام چنگ می‌اندازم و انگار تازه می‌فهمم چه بر سَرم امده. از ته دلم زجه می‌زنم و یقه چاک می‌دَهم. اسمش را صدا می‌زنم و به صورتم چنگ می‌اندازم.
- ماهور.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت183

از این صدای جیغ‌هایی که می‌شنوم، متنفرم، از این صدای زجه‌هایی که می‌شنوم، متنفرم، از این صدای شیونی که می‌اید، متنفرم. همه این‌ها می‌گویند مرگ ماهور زیبای من واقعیت است. این، این صدای قران پرسوز، ان روبان مشکی لعنتی بالای عکسش، ان ظرف خرما و ان حجله مزخرف، همه‌اش مهر تایید است. تکیه سَرم را اهسته از پشتی بر می‌دارم و به اهورا خیره می‌شوم. مانند یک جنازه متحرک، گوشه‌ای ایستاده و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده. از صبح، صد نفر از همکارهایش امده بودند و هر کس به نحوه‌ای تسلیت گفته بود. خاله‌های بی‌معرفتشان که سالی یک‌بار سراغی از ان‌ها نمی‌گرفتند، مانند زن بچه‌مرده شیون می‌کردند.
قلبم می‌سوزد. شیطنت‌هایش، یکی‌یکی خار می‌شوند و قلبم را می‌فشارند. هنوز نمی‌توانم نبودنش را باور کنم، انتظار دارم پله‌ها را بالا بروم و با باز کردن دَر، او را ببینم که وسط حال لَم داده و غرق شده در عاشقانه‌های فیلم. بغضم تکان سختی می‌خورد. دستی روی شانه‌ام می‌نشیند. اهسته چشم باز می‌کنم و حامی را می‌بینم، سراسر مشکی پوشیده.
- پاشو بریم.
بغضم، بر تَنم زور می‌شود و چهره‌ام پر درد جمع می‌شود. چگونه این‌خانه را ترک می‌کردم؟ چگونه اهورایی که مرا در سخت‌ترین روزهای عمرم تنها نگذاشته بود، ترک می‌کردم؟ چگونه می‌رفتم و به داغش پشت می‌کردم؟ سه‌سال را شب و روز باهم گذرانده بودیم. اخ، اخ به قربان اهورا بروم که تازه یتیم شده، خدایا چگونه دلت امد تنها دل خوشی‌اش را از او بگیری؟ البته، خدا که نگرفت، بنده بی‌شرف خدا گرفت. دست حامی را پس می‌زنم. ان‌قدر در این دو روز جیغ کشیده‌ام که صدایم در نمی‌اید؛ خش‌دار، دو رگه و به مقدار زیادی مزخرف است.
- تو برو.
اخم‌هایش در هم می‌رود و اهسته کنارم می‌نشیند. سَرش را در گوشم می‌برد و پر غضب از بین دندان‌هایش حرف می‌زند:
- داری نابود میشی، یه نگاه به قیافت بنداز، پاشو بریم خونه با این‌جا نشستن رفیقت زنده نمیشه.
ناباور و مبهوت، تلخ می‌خندم. لَب می‌گزم و او را پس می‌زنم.
- می‌خوام پیش اهورا بمونم، حالش خوب نیست.
می‌بینم اخم‌هایش در هم می‌رود، هیچ حال و حوصله تعصبش را ندارم. دَست می‌اندازد زیر بَغلم تا مرا بلند کند که جیغ می‌کشم و و حین زار زدن به صورتم چنگ می‌اندازم.
- ولم کن.
دستی روی شانه حامی می‌نشیند. حامی، به مقدار زیادی عصبی و بی‌حوصله به طرف دست بر می‌گردد و با اهورا مواجه می‌شود. اخم‌هایش درهم و جانش رفته است.
- ولش کن حامی، هر وقت خواست بیاد خودم میارمش.
می‌دانم حامی تا چد حد ناراحت است؛ اما من نمی‌توانم، نمی‌توانم این خانه را ترک کنم، نمی‌توانم اهورا را در بین این همه غریبه مرده‌پرست تنها بگذارم. حامی نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و می‌رود. او می‌رود و من اصلا حال این عذاب‌وجدان لعنتی را ندارم. اهورا نیم‌نگاهی به جمعیت می‌اندازد و اهسته، روی زانو مقابلم می‌نشیند. عمیق نگاهم می‌کند. نگاهم بین موهای اشفته و یقه باز پیراهن مشکی‌اش می‌چرخد، سَرم از نگاه عسلی سرخش، کمی بالاتر کشیده می‌شود و اهسته روی ک*بودی پیشانی‌اش قفل می‌کند. در پزشک قانونی این بلا را سَر خودش اورد، مانند دیوانه‌ها سَرش را به دیوار می‌کوبید. ماهور را به خاطر پیدا کردن یک باند اسلحه‌فروش از دست داد.
- بیا بریم بالا، نمی‌تونم این‌جا بمونم.
اوارگی صدایش، قلبم را جمع می‌کند. تکیه دَستم را، به پشتی می‌دَهم و به سختی روی پاهای بی‌جانم می‌ایستم. حتی توان راه رفتن هم ندارم، داغش شیره‌ی جانم را ربوده بود.
***
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
از این صدای جیغ‌هایی که می‌شنوم، متنفرم، از این صدای زجه‌هایی که می‌شنوم، متنفرم، از این صدای شیونی که می‌اید، متنفرم. همه این‌ها می‌گویند مرگ ماهور زیبای من واقعیت است. این، این صدای قران پرسوز، ان روبان مشکی لعنتی بالای عکسش، ان ظرف خرما و ان حجله مزخرف، همه‌اش مهر تایید است. تکیه سَرم را اهسته از پشتی بر می‌دارم و به اهورا خیره می‌شوم. مانند یک جنازه متحرک، گوشه‌ای ایستاده و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده. از صبح، صد نفر از همکارهایش امده بودند و هر کس به نحوه‌ای تسلیت گفته بود. خاله‌های بی‌معرفتشان که سالی یک‌بار سراغی از ان‌ها نمی‌گرفتند، مانند زن بچه‌مرده شیون می‌کردند.
قلبم می‌سوزد. شیطنت‌هایش، یکی‌یکی خار می‌شوند و قلبم را می‌فشارند. هنوز نمی‌توانم نبودنش را باور کنم، انتظار دارم پله‌ها را بالا بروم و با باز کردن دَر، او را ببینم که وسط حال لَم داده و غرق شده در عاشقانه‌های فیلم. بغضم تکان سختی می‌خورد. دستی روی شانه‌ام می‌نشیند. اهسته چشم باز می‌کنم و حامی را می‌بینم، سراسر مشکی پوشیده.
- پاشو بریم.
بغضم، بر تَنم زور می‌شود و چهره‌ام پر درد جمع می‌شود. چگونه این‌خانه را ترک می‌کردم؟ چگونه اهورایی که مرا در سخت‌ترین روزهای عمرم تنها نگذاشته بود، ترک می‌کردم؟ چگونه می‌رفتم و به داغش پشت می‌کردم؟ سه‌سال را شب و روز باهم گذرانده بودیم. اخ، اخ به قربان اهورا بروم که تازه یتیم شده، خدایا چگونه دلت امد تنها دل خوشی‌اش را از او بگیری؟ البته، خدا که نگرفت، بنده بی‌شرف خدا گرفت. دست حامی را پس می‌زنم. ان‌قدر در این دو روز جیغ کشیده‌ام که صدایم در نمی‌اید؛ خش‌دار، دو رگه و به مقدار زیادی مزخرف است.
- تو برو.
اخم‌هایش در هم می‌رود و اهسته کنارم می‌نشیند. سَرش را در گوشم می‌برد و پر غضب از بین دندان‌هایش حرف می‌زند:
- داری نابود میشی، یه نگاه به قیافت بنداز، پاشو بریم خونه با این‌جا نشستن رفیقت زنده نمیشه.
ناباور و مبهوت، تلخ می‌خندم. لَب می‌گزم و او را پس می‌زنم.
- می‌خوام پیش اهورا بمونم، حالش خوب نیست.
می‌بینم اخم‌هایش در هم می‌رود، هیچ حال و حوصله تعصبش را ندارم. دَست می‌اندازد زیر بَغلم تا مرا بلند کند که جیغ می‌کشم و و حین زار زدن به صورتم چنگ می‌اندازم.
- ولم کن.
دستی روی شانه حامی می‌نشیند. حامی، به مقدار زیادی عصبی و بی‌حوصله به طرف دست بر می‌گردد و با اهورا مواجه می‌شود. اخم‌هایش درهم و جانش رفته است.
- ولش کن حامی، هر وقت خواست بیاد خودم میارمش.
می‌دانم حامی تا چد حد ناراحت است؛ اما من نمی‌توانم، نمی‌توانم این خانه را ترک کنم، نمی‌توانم اهورا را در بین این همه غریبه مرده‌پرست تنها بگذارم. حامی نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و می‌رود. او می‌رود و من اصلا حال این عذاب‌وجدان لعنتی را ندارم. اهورا نیم‌نگاهی به جمعیت می‌اندازد و اهسته، روی زانو مقابلم می‌نشیند. عمیق نگاهم می‌کند. نگاهم بین موهای اشفته و یقه باز پیراهن مشکی‌اش می‌چرخد، سَرم از نگاه عسلی سرخش، کمی بالاتر کشیده می‌شود و اهسته روی ک*بودی پیشانی‌اش قفل می‌کند. در پزشک قانونی این بلا را سَر خودش اورد، مانند دیوانه‌ها سَرش را به دیوار می‌کوبید. ماهور را به خاطر پیدا کردن یک باند اسلحه‌فروش از دست داد.
- بیا بریم بالا، نمی‌تونم این‌جا بمونم.
اوارگی صدایش، قلبم را جمع می‌کند. تکیه دَستم را، به پشتی می‌دَهم و به سختی روی پاهای بی‌جانم می‌ایستم. حتی توان راه رفتن هم ندارم، داغش شیره‌ی جانم را ربوده بود.

***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت184

در بالکن را باز می‌کند و منتظر می‌ماند تا اول من وارد بشوم. پایم را درون بالکن می‌گذارم و نیم‌نگاهی به گل‌های خشک شده‌ام، می‌اندازم. ماهور همیشه در نبود من به انها اب می داد! اخ، من چه کنم که دیگر ماهوری نیست. اهورا در بالکن را می‌بندد و با بیرون کشیدن صندلی چوبی کوچک از پشت میز، ان را کنار من می‌گذارد و یکی دیگر برای خودش بیرون می‌کشد. حالش خیلی خَراب است. اهسته روی صندلی می‌نشینم، کمرم دولا شده و کمر اهورا خم‌تر. خیره‌ام به سرامیک‌های کف بالکن و سکوت شب. صدای همهمه‌ی مراسم، اندکی تا این‌جا هم می‌اید و جلوی دَر ساختمان پر شده از ماشین. صدای فندک می اید و شعله کشیدن اتش. گردنم یاری نمی‌دهد تا سَر بلند کنم و بگویم نکش. نفس عمیق می‌کشید و بوی سیگارش در شامه‌ام می‌پیچد:
- اذیتت نمی‌کنه؟
با همان سَر زیر افتاده اهسته به نشان نه سَرم را تکان می‌دهم. چشم می‌بندم و خنده‌های شیرین ماهور را تصور می‌کنم. ان روز در بیمارستان و نگاه زیر چشمی‌اش به یزدان. چشم‌هایم خشک شده‌اند؛ اما قلبم یک دل سیر زجه‌زَدن می‌خواهد.
- اذیتت می‌کنه؟
اشاره‌اش به حامی‌ست. تکیه سَرم را به پشتی صندلی می‌دهم و اهسته ولی عمیق نگاهش می‌کنم. کمی موهای صورتش رشد کرده، عسلی چشم‌هایش را رگ‌های سرخ اسیر کرده‌اند، خیره شده به نقطه‌ای نامعلوم از ساختمان روبه‌رویی.
- نه.
اهسته سَری تکان می‌دَهد و سیگارش را کنج لَب‌هایش می‌گذارد. از چهره‌اش، اوج استقامتی که برای زنده بودن می‌کند را می‌شود دید.
- خوبی؟
اهسته به طرفم می‌چرخد. دود سیگارش را با کج کردن سَرش به جَهت مخالف می‌فرستد و به سختی پلک می‌زند. سیبک گلویش تکان می‌خورد و بغضی که در حال خفه کَردنش است، نمایش داده می‌شود. افتادگی شانه‌هایش، به خوبی گویای عمق فاجعه بود، او در حال فرو پاشی‌ست.
- نه.
و این نَه خش‌دار و ضعیف، هزاران حرف دارد، به ظاهر یک و در باطن هزار است. لَب پایینی‌ام را به دَندان می‌کشم و لبخند تلخی چاشنی قطره‌ی اشکم می‌شود:
- هنوز باورم نمی‌شه دیگه نمی‌بینمش.
اهورا، سیگارش را زیر پا می‌اندازد و اهسته با نوک کفشش، ان را خاموش می‌کند. چشم‌هایش، خمار و خَراب است، ویران ویران، انگار بی‌پناهی که تنها سقفش فرو ریخته.
- منم.
و سیبک گلویش با همین تک جمله سخت تکان می‌خورد. دَست‌هایم تَنم را نوازش می‌کند و نور ماه چشم‌هایم را.
- خود‌خواهیه که...
به اویی که حرفش را خورده نگاه می‌کنم. دو دل است و نامطمعن.
- چی خودخواهیه اهورا؟
چشم می‌بندد، چند نفس عمیق می‌کشد و اهسته با باز کردن چشم‌هایش خیره نگاهم می‌کند:
- که ازت بخوام پیشم بمونی؟
خب، در این وضعیت حتی اگر بیرونم هم می‌کرد، تَنهایش نمی‌گذاشتم.
***
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
در بالکن را باز می‌کند و منتظر می‌ماند تا اول من وارد بشوم. پایم را درون بالکن می‌گذارم و نیم‌نگاهی به گل‌های خشک شده‌ام، می‌اندازم. ماهور همیشه در نبود من به انها اب می داد! اخ، من چه کنم که دیگر ماهوری نیست. اهورا در بالکن را می‌بندد و با بیرون کشیدن صندلی چوبی کوچک از پشت میز، ان را کنار من می‌گذارد و یکی دیگر برای خودش بیرون می‌کشد. حالش خیلی خَراب است. اهسته روی صندلی می‌نشینم، کمرم دولا شده و کمر اهورا خم‌تر. خیره‌ام به سرامیک‌های کف بالکن و سکوت شب. صدای همهمه‌ی مراسم، اندکی تا این‌جا هم می‌اید و جلوی دَر ساختمان پر شده از ماشین. صدای فندک می اید و شعله کشیدن اتش. گردنم یاری نمی‌دهد تا سَر بلند کنم و بگویم نکش. نفس عمیق می‌کشید و بوی سیگارش در شامه‌ام می‌پیچد:
- اذیتت نمی‌کنه؟
با همان سَر زیر افتاده اهسته به نشان نه سَرم را تکان می‌دهم. چشم می‌بندم و خنده‌های شیرین ماهور را تصور می‌کنم. ان روز در بیمارستان و نگاه زیر چشمی‌اش به یزدان. چشم‌هایم خشک شده‌اند؛ اما قلبم یک دل سیر زجه‌زَدن می‌خواهد.
- اذیتت می‌کنه؟
اشاره‌اش به حامی‌ست. تکیه سَرم را به پشتی صندلی می‌دهم و اهسته ولی عمیق نگاهش می‌کنم. کمی موهای صورتش رشد کرده، عسلی چشم‌هایش را رگ‌های سرخ اسیر کرده‌اند، خیره شده به نقطه‌ای نامعلوم از ساختمان روبه‌رویی.
- نه.
اهسته سَری تکان می‌دَهد و سیگارش را کنج لَب‌هایش می‌گذارد. از چهره‌اش، اوج استقامتی که برای زنده بودن می‌کند را می‌شود دید.
- خوبی؟
اهسته به طرفم می‌چرخد. دود سیگارش را با کج کردن سَرش به جَهت مخالف می‌فرستد و به سختی پلک می‌زند. سیبک گلویش تکان می‌خورد و بغضی که در حال خفه کَردنش است، نمایش داده می‌شود. افتادگی شانه‌هایش، به خوبی گویای عمق فاجعه بود، او در حال فرو پاشی‌ست.
- نه.
و این نَه خش‌دار و ضعیف، هزاران حرف دارد، به ظاهر یک و در باطن هزار است. لَب پایینی‌ام را به دَندان می‌کشم و لبخند تلخی چاشنی قطره‌ی اشکم می‌شود:
- هنوز باورم نمی‌شه دیگه نمی‌بینمش.
اهورا، سیگارش را زیر پا می‌اندازد و اهسته با نوک کفشش، ان را خاموش می‌کند. چشم‌هایش، خمار و خَراب است، ویران ویران، انگار بی‌پناهی که تنها سقفش فرو ریخته.
- منم.
و سیبک گلویش با همین تک جمله سخت تکان می‌خورد. دَست‌هایم تَنم را نوازش می‌کند و نور ماه چشم‌هایم را.
- خود‌خواهیه که...
به اویی که حرفش را خورده نگاه می‌کنم. دو دل است و نامطمعن.
- چی خودخواهیه اهورا؟
چشم می‌بندد، چند نفس عمیق می‌کشد و اهسته با باز کردن چشم‌هایش خیره نگاهم می‌کند:
- که ازت بخوام پیشم بمونی؟
خب، در این وضعیت حتی اگر بیرونم هم می‌کرد، تَنهایش نمی‌گذاشتم.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت185

" حامی"
سیگارم را از جیبم بیرون می‌کشم و با دَست‌های که از شدت عصبانیت می‌لرزد، فندک را زیرش می‌گذارم و ان را بین لَب‌هایم جا می‌دهم. تا دَر اتاق باز می‌شود، پر از خشم دو دَستم را بَر میز می‌کوبم و فریاد می‌کشم:
- گمشو بیرون.
منشی، ترسیده با جیغ خفیفی بیرون می‌رود. کل تَنم از شَدت خشم می‌لرزد. حالم از این وضعیت مزخرف بهم می‌خورد. برای چه زَن من باید شَب را در خانه‌ای که کیلومترها با خانه‌اش فاصله دارد و در کنار مَردی که هیچ سنخیتی با او ندارد سَر کند؟ دَستم می‌لرزد. دو انگشتم را به سیگار می‌رسانم و با پوک عمیقی که می‌زنم، اهسته سیگار مزخرف را از لَب‌هایم فاصله می‌دَهم. دارم به مَرز جنون می‌رسم. جواب موبایل صاحب مرده‌اش را نمی‌دَهد و در جواب هزاران مسیج مَن تنها گفته بود که می‌خواهد تا چند روز کنار اهورا بماند تا حال جفتشان بهتر شود. دَر قبر پدر اهورا، به مَن چه؟ مگر زن من مسئول اسیب‌های اجتماعی‌ست؟ مگر خودش خانه و زندگی ندارد؟
عصبی مشت محکمی به میز می‌کوبم و خودکار را از روی پرونده برمی‌دارم. تمرکز ندارم و اصلا به دَرک که سهام این شرکت کوفتی در حال سقوط است. به دَرک که امریکا فرت و فرت تحریم می‌کند و شرایط صادرات فراهم نیست. برای سوزاندن دَل ادم و عالم هم که شده زیر همه چیز می‌زنم و دوباره سراغ مزرعه عزیزم می‌روم. گور پدر تک‌تک نصیحت‌هایشان. دَر اتاق باز می‌شود و تا می‌خواهم بر سَر ان بی‌پدری که بی‌اجازه وارد شده فریاد بزنم، یزدان با اخم‌های در هم رفته، محکم دَر را بهم می‌کوبد و عملا مرا وا دار به خفه شدن می‌کند. به طرف مبل مشکی می‌رود و حین لَم دادن روی ان، پا روی پا می‌اندازد. سرش را به پشت خم می‌کند و دست‌هایش در حالی که در هم قلاب می‌شوند، پشت گ*ردنش می‌روند. کفش کالجش در هوا ریتم می‌گیرد و عصبی تک‌خند کجی می‌زند:
- اره منم بیرون کن.
دندان می‌سابم و خودکار کوفتی را تا جایی که صدای "چریک" شکستنش بلند می‌شود، می‌فشارم. جنازه خودکار مزخرف را روی میز رها می‌کنم و دَستم به طرف سیگارم می‌رود. یک پوک، دو پوک، سه پوک، ریه‌هایم می‌سوزد. عصبی چشم می‌بندم و دندان می‌سابم:
- حالم از این وضعیت بهم می‌خوره.
یزدان، از روی مبل بلند می‌شود و به طرفم می‌اید. نیم‌نگاهی به قاب عکس ابتین که روی میز و کنار استند لوازم تحریر قرار گرفته، می‌اندازد. دستی به موهایش می‌کشد و مسیر کوتاه مقابل میز را رژه می‌رود:
- رفیقشو از دست داده حامی، باید درکش کنی.
پوزخند می‌زنم. حالم از این حرفی که می‌خواهم بزنم بهم می‌خورد؛ اما ان روی غُد و دیوانه‌ام جز این حرف را قبول ندارد و فقط منطق چرت خودش را می‌خواهد به کرسی بنشاند.
- اونم که از خداش بود، معلوم نیست مر*تیکه خر چی باخودش فکر کرده که به زن من میگه پیشم بمون.
ف*یل*تر سیگار را درون زیر سیگاری می‌اندازم و تا می‌خواهم نخ دوم را در بیاورم، یزدان عصبی پاکت را از دستم می‌کشد و با زیر پا انداختش ان را لِه می‌کند.
- ان‌قدر این سگ مصبو نکش برات خوب نیست.
به دَرک، به دَرک!
- خب گمشو برو بیارش به جای این‌که سَر عالم و ادمو به دیوار بکوبی، این زنه بهارستانی هنوز داره گریه می‌کنه.
ان منشی احمق بی‌شعور را می‌گوید. عصبی از جا بلند می‌شوم و با برداشتن عینک افتابی‌ام، عصبی دندان می‌سابم و دوطرف سَرم را می‌فشارم:
- منو نصیحت نکن، بَدم میاد.
یزدان برو بابایی، نثارم می‌کند و من بی‌توجه به او عصبی و با گام‌های بلند اتاق را ترک می‌کنم.
***
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
" حامی"
سیگارم را از جیبم بیرون می‌کشم و با دَست‌های که از شدت عصبانیت می‌لرزد، فندک را زیرش می‌گذارم و ان را بین لَب‌هایم جا می‌دهم. تا دَر اتاق باز می‌شود، پر از خشم دو دَستم را بَر میز می‌کوبم و فریاد می‌کشم:
- گمشو بیرون.
منشی، ترسیده با جیغ خفیفی بیرون می‌رود. کل تَنم از شَدت خشم می‌لرزد. حالم از این وضعیت مزخرف بهم می‌خورد. برای چه زَن من باید شَب را در خانه‌ای که کیلومترها با خانه‌اش فاصله دارد و در کنار مَردی که هیچ سنخیتی با او ندارد سَر کند؟ دَستم می‌لرزد. دو انگشتم را به سیگار می‌رسانم و با پوک عمیقی که می‌زنم، اهسته سیگار مزخرف را از لَب‌هایم فاصله می‌دَهم. دارم به مَرز جنون می‌رسم. جواب موبایل صاحب مرده‌اش را نمی‌دَهد و در جواب هزاران مسیج مَن تنها گفته بود که می‌خواهد تا چند روز کنار اهورا بماند تا حال جفتشان بهتر شود. دَر قبر پدر اهورا، به مَن چه؟ مگر زن من مسئول اسیب‌های اجتماعی‌ست؟ مگر خودش خانه و زندگی ندارد؟
عصبی مشت محکمی به میز می‌کوبم و خودکار را از روی پرونده برمی‌دارم. تمرکز ندارم و اصلا به دَرک که سهام این شرکت کوفتی در حال سقوط است. به دَرک که امریکا فرت و فرت تحریم می‌کند و شرایط صادرات فراهم نیست. برای سوزاندن دَل ادم و عالم هم که شده زیر همه چیز می‌زنم و دوباره سراغ مزرعه عزیزم می‌روم. گور پدر تک‌تک نصیحت‌هایشان. دَر اتاق باز می‌شود و تا می‌خواهم بر سَر ان بی‌پدری که بی‌اجازه وارد شده فریاد بزنم، یزدان با اخم‌های در هم رفته، محکم دَر را بهم می‌کوبد و عملا مرا وا دار به خفه شدن می‌کند. به طرف مبل مشکی می‌رود و حین لَم دادن روی ان، پا روی پا می‌اندازد. سرش را به پشت خم می‌کند و دست‌هایش در حالی که در هم قلاب می‌شوند، پشت گ*ردنش می‌روند. کفش کالجش در هوا ریتم می‌گیرد و عصبی تک‌خند کجی می‌زند:
- اره منم بیرون کن.
دندان می‌سابم و خودکار کوفتی را تا جایی که صدای "چریک" شکستنش بلند می‌شود، می‌فشارم. جنازه خودکار مزخرف را روی میز رها می‌کنم و دَستم به طرف سیگارم می‌رود. یک پوک، دو پوک، سه پوک، ریه‌هایم می‌سوزد. عصبی چشم می‌بندم و دندان می‌سابم:
- حالم از این وضعیت بهم می‌خوره.
یزدان، از روی مبل بلند می‌شود و به طرفم می‌اید. نیم‌نگاهی به قاب عکس ابتین که روی میز و کنار استند لوازم تحریر قرار گرفته، می‌اندازد. دستی به موهایش می‌کشد و مسیر کوتاه مقابل میز را رژه می‌رود:
- رفیقشو از دست داده حامی، باید درکش کنی.
پوزخند می‌زنم. حالم از این حرفی که می‌خواهم بزنم بهم می‌خورد؛ اما ان روی غُد و دیوانه‌ام جز این حرف را قبول ندارد و فقط منطق چرت خودش را می‌خواهد به کرسی بنشاند.
- اونم که از خداش بود، معلوم نیست مر*تیکه خر چی باخودش فکر کرده که به زن من میگه پیشم بمون.
ف*یل*تر سیگار را درون زیر سیگاری می‌اندازم و تا می‌خواهم نخ دوم را در بیاورم، یزدان عصبی پاکت را از دستم می‌کشد و با زیر پا انداختش ان را لِه می‌کند.
- ان‌قدر این سگ مصبو نکش برات خوب نیست.
به دَرک، به دَرک!
- خب گمشو برو بیارش به جای این‌که سَر عالم و ادمو به دیوار بکوبی، این زنه بهارستانی هنوز داره گریه می‌کنه.
ان منشی احمق بی‌شعور را می‌گوید. عصبی از جا بلند می‌شوم و با برداشتن عینک افتابی‌ام، عصبی دندان می‌سابم و دوطرف سَرم را می‌فشارم:
- منو نصیحت نکن، بَدم میاد.
یزدان برو بابایی، نثارم می‌کند و من بی‌توجه به او عصبی و با گام‌های بلند اتاق را ترک می‌کنم.


***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت186

"یاسَ"
پنج‌روزی بود حمام نرفته بودم و حالا که از شدت کثیفی حالت تهوع گرفته بودم و تصمیم گرفتم بروم حمام، پمپ واحدم اتصالی کرده بود، مجبور شدم در حمام اهورا حمام کنم. لباس‌هایم را یکی‌یکی در می‌اورم و روی تخت می‌اندازم.
اهورا، هیچ وقت شلخته نبود؛ اما صبح که می‌خواست برود بیرون، چون عجله داشت لباس‌های خانگی‌اش را روی تختش انداخته. از ستادشان خبرهایی رسیده و انگار قاتل ماهور را گرفته بودند. لباس‌هایم را کنار لباس اهورا می‌گذارم تا یادم باشد، جفتشان را بشورم. کش مویم را باز می کنم و به پیچ و تاب موهایم حین باز شدن خیره می‌شوم. دستی درون موهایم می‌کشم و اهسته به طرف حمام می‌روم. دلم برای ابتین تنگ شده بود، حالا که اهورا رفته بهترین موقعیت است تا سری به آبتین و حامی بزنم.
در حمام می‌روم و اهسته تَنم را به وانی می‌سپرم که از قبل اب کرده بودم. آب، تقریبا یَخ است. د*اغ ماهور که سَرد نمی‌شود؛ اما خاک لعنتی مهر را سَرد می‌کند. هم من هم اهورا اندکی ارام‌تر شده‌ایم. او از اول هم درون خود می‌ریخت و بروز نمی‌داد؛ اما ارام‌تر شده. چشم می‌بندم و طبق همان عادت قدیمی سَرم را زیر اب می‌برم. چشم‌هایم، همین که بسته می‌شوند، خاطرات ماهور، دانه‌دانه زنده می‌شوند. بغضم که می‌گیرد نفسم بند می‌اید و به حالت غرق شدگی دست و پا می زنم و خودم را به بالای اب می‌رسانم. حین نفس‌نفس‌زدن‌هایم است که چند تقه به دَر حمام می‌خورد:
- خوبی یاس؟
صدای اهورا در حمام می‌پیچد. دستم را روی چشم‌هایم می‌کشم و اب را از چشم‌هایم خارج می‌کنم:
- خوبم.
- خیلی‌خب، بیرون نیا می‌خوام لباس بپوشم، رفته بودم حموم، می‌خوام بَدنمم خشک کنم، پس لطفا تا گفتم بیرون نیا.
چند نفس عمیق می‌کشم. اب به زیر پوستم نفوذ کرده و تَنم را کرخت کرده بود:
- باشه.
دیگر صدایی از اهورا نمی‌اید. شامپو را برمی‌دارم، مقداری از ان را کف دَستم می‌ریزم، دَستی که حاوی شامپو شده را روی سَرم می‌کشم. سَرم درد می‌کند و حالت تهوع دارم. از فشار عصبی و بغض‌های پی‌درپی این روزهاست. دَست‌هایم اهسته از روی موهای کف نشسته‌ام سُر می‌خورد و روی پیشانی دردمندم می‌نشیند.
چشم می‌بندم و اخم‌هایم در هم می‌رود. اهسته شیر دوش را باز می‌کنم و تَنم را زیر اب می‌کشم. هنوز کف‌ها از روی صورتم کنار نرفته‌اند که با شنیدن صدای سلام نصفه نیمه اهورا و صدای سیلی که پشت بندش می‌اید، تَنم خشک می‌شود و شوکه سریع صورتم را می‌شورم و اب را می‌بندم:
- اهورا چی شد؟
صدای فریاد می‌اید و غرش حامی. تَنم می‌لرزد. چه شده؟

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
"یاسَ"
پنج‌روزی بود حمام نرفته بودم و حالا که از شدت کثیفی حالت تهوع گرفته بودم و تصمیم گرفتم بروم حمام، پمپ واحدم اتصالی کرده بود، مجبور شدم در حمام اهورا حمام کنم. لباس‌هایم را یکی‌یکی در می‌اورم و روی تخت می‌اندازم.
اهورا، هیچ وقت شلخته نبود؛ اما صبح که می‌خواست برود بیرون، چون عجله داشت لباس‌های خانگی‌اش را روی تختش انداخته. از ستادشان خبرهایی رسیده و انگار قاتل ماهور را گرفته بودند. لباس‌هایم را کنار لباس اهورا می‌گذارم تا یادم باشد، جفتشان را بشورم. کش مویم را باز می کنم و به پیچ و تاب موهایم حین باز شدن خیره می‌شوم. دستی درون موهایم می‌کشم و اهسته به طرف حمام می‌روم. دلم برای ابتین تنگ شده بود، حالا که اهورا رفته بهترین موقعیت است تا سری به آبتین و حامی بزنم.
در حمام می‌روم و اهسته تَنم را به وانی می‌سپرم که از قبل اب کرده بودم. آب، تقریبا یَخ است. د*اغ ماهور که سَرد نمی‌شود؛ اما خاک لعنتی مهر را سَرد می‌کند. هم من هم اهورا اندکی ارام‌تر شده‌ایم. او از اول هم درون خود می‌ریخت و بروز نمی‌داد؛ اما ارام‌تر شده. چشم می‌بندم و طبق همان عادت قدیمی سَرم را زیر اب می‌برم. چشم‌هایم، همین که بسته می‌شوند، خاطرات ماهور، دانه‌دانه زنده می‌شوند. بغضم که می‌گیرد نفسم بند می‌اید و به حالت غرق شدگی دست و پا می زنم و خودم را به بالای اب می‌رسانم. حین نفس‌نفس‌زدن‌هایم است که چند تقه به دَر حمام می‌خورد:
- خوبی یاس؟
صدای اهورا در حمام می‌پیچد. دستم را روی چشم‌هایم می‌کشم و اب را از چشم‌هایم خارج می‌کنم:
- خوبم.
- خیلی‌خب، بیرون نیا می‌خوام لباس بپوشم، رفته بودم حموم، می‌خوام بَدنمم خشک کنم، پس لطفا تا گفتم بیرون نیا.
چند نفس عمیق می‌کشم. اب به زیر پوستم نفوذ کرده و تَنم را کرخت کرده بود:
- باشه.
دیگر صدایی از اهورا نمی‌اید. شامپو را برمی‌دارم، مقداری از ان را کف دَستم می‌ریزم، دَستی که حاوی شامپو شده را روی سَرم می‌کشم. سَرم درد می‌کند و حالت تهوع دارم. از فشار عصبی و بغض‌های پی‌درپی این روزهاست. دَست‌هایم اهسته از روی موهای کف نشسته‌ام سُر می‌خورد و روی پیشانی دردمندم می‌نشیند.
چشم می‌بندم و اخم‌هایم در هم می‌رود. اهسته شیر دوش را باز می‌کنم و تَنم را زیر اب می‌کشم. هنوز کف‌ها از روی صورتم کنار نرفته‌اند که با شنیدن صدای سلام نصفه نیمه اهورا و صدای سیلی که پشت بندش می‌اید، تَنم خشک می‌شود و شوکه سریع صورتم را می‌شورم و اب را می‌بندم:
- اهورا چی شد؟
صدای فریاد می‌اید و غرش حامی. تَنم می‌لرزد. چه شده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت187

باورم نمی‌شود که دارد این تهمت‌ها را به من می‌چسباند. کل تَنم از شدت بغض و ترس می‌لرزد و این حالت تهوع لعنتی هم قوز بالای قوز شده. حامی همان لباس‌های روی تخت با عصبانیت به دستم داده و مرا از حمام بیرون کشیده بود. ملافه تخت اهورا را نگاه می‌کرد و لباس های تا به تای افتاده روی تخت را. تَنش می‌لرزد. تَنش می‌لرزد و قلب مچاله شده از این همه فشاری که او می‌بینم. دستش درون موهایش است و چشم‌هایش با همان رگه‌های سرخ، نَم نشسته. بازوهایم را در اغوش می‌کشم. می‌ترسم؛ اما یک قدم به جلو برمی‌دارم تا فاصله‌ام با او به یک قدم برسد. صدایم به وضع فجیعی می‌لرزد:
- بذار برات توضی...
با پشت دَست چنان بَر دَهانم می‌کوبد که سَرم کج می‌شود و چشم‌هایم سیاهی می‌رود. اهورا عصبی بلند می‌شود و دَست‌هایش را تهدیدگر به طرف حامی می‌کشد:
- بهتره مراقب رفتارت باشی تا پشیمون نشی.
حامی تلخ می‌خندد. بغض گیر کَرده در گلویش نفس من را هم بند اورده. حامی اهسته سَرش را بالا و پایین می‌کند و دَست راستش در جین مشکی‌اش می‌رود.
سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد و زبانش، با لبخند کج تلخی روی دندان بالایی‌اش می‌نشیند.
- اره، تعصبشو بکش، معلوم نیست تو این سه‌سال چه ک*ثافت کاری‌هایی که نکردین و منم بعد سه‌سال اومدم اونو بردم.
بغضم می‌شکند و ناباور به حامی نگاه می‌کنم. از بالا نگاهم می‌کند و با فک سخت شده.
- با خودم گفتم یاسی که سَر می‌داد تا تن به مَن نده با بقیه هم همین‌جوریه؛ اما انگار اون پای ادم هم قشر خودش قوانینش فرق داره.
باورم نمی‌شود این حرف را از زبان حامی می‌شنوم. با تاسف نگاهم می‌کند. در نگاهش، یک دو دلی خاصی را می‌بینم؛ اما حرفی می‌زند که جانم با او می‌رود. به خدا که جانم می‌رود:
- تو دادگاه منتظرتم، توافقی تمومش می‌کنیم، وگرنه مجبور میشم به قاضی بگم تو چه حالی زنمو دیدم.
چشم‌هایم سیاهی می‌رود. هق‌هقم بالا می‌رود و ناباور به چشم‌های یخ‌زده‌اش نگاه می‌کنم:
- بذار حرف بزنم.
تلخ می‌خندد و به اهورایی که پر غضب نگاهش می‌کند، خیره می‌شود:
- حتی نمی‌خوام صداتو بشنوم، بخشیدمت به همونی که کنارش اروم میشی.
اهورا تکیه‌اش را از دیوار برمی‌دارد و مقابل حامی سینِه ستبر می‌کند. هر دو مانند دو پدر کشته بهم خیره می‌شوند و من تنها امیدم را به اهورا داده‌ام تا او را قانع کند؛ اما...
- خیلی دلم می‌خواد راضیت کنم که یاس از گلم پاکتره؛ اما تو لیاقت داشتنش رو نداری، تویی که حتی بهش فرصت حرف زدن نمیدی، همون بهتر که از زندگیش گم بشی.
هق‌هقم می‌شکند و روی زمین فرود می‌ایم. صورتم را بین دَست هایم می‌گیرم و جیغ می‌کشم. فکرش هم دیوانه کننده بود، بدون او و آبتین چگونه زندگی می‌کردم؟


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
باورم نمی‌شود که دارد این تهمت‌ها را به من می‌چسباند. کل تَنم از شدت بغض و ترس می‌لرزد و این حالت تهوع لعنتی هم قوز بالای قوز شده. حامی همان لباس‌های روی تخت با عصبانیت به دستم داده و مرا از حمام بیرون کشیده بود. ملافه تخت اهورا را نگاه می‌کرد و لباس های تا به تای افتاده روی تخت را. تَنش می‌لرزد. تَنش می‌لرزد و قلب مچاله شده از این همه فشاری که او می‌بینم. دستش درون موهایش است و چشم‌هایش با همان رگه‌های سرخ، نَم نشسته. بازوهایم را در اغوش می‌کشم. می‌ترسم؛ اما یک قدم به جلو برمی‌دارم تا فاصله‌ام با او به یک قدم برسد. صدایم به وضع فجیعی می‌لرزد:
- بذار برات توضی...
با پشت دَست چنان بَر دَهانم می‌کوبد که سَرم کج می‌شود و چشم‌هایم سیاهی می‌رود. اهورا عصبی بلند می‌شود و دَست‌هایش را تهدیدگر به طرف حامی می‌کشد:
- بهتره مراقب رفتارت باشی تا پشیمون نشی.
حامی تلخ می‌خندد. بغض گیر کَرده در گلویش نفس من را هم بند اورده. حامی اهسته سَرش را بالا و پایین می‌کند و دَست راستش در جین مشکی‌اش می‌رود.
سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد و زبانش، با لبخند کج تلخی روی دندان بالایی‌اش می‌نشیند.
- اره، تعصبشو بکش، معلوم نیست تو این سه‌سال چه ک*ثافت کاری‌هایی که نکردین و منم بعد سه‌سال اومدم اونو بردم.
بغضم می‌شکند و ناباور به حامی نگاه می‌کنم. از بالا نگاهم می‌کند و با فک سخت شده.
- با خودم گفتم یاسی که سَر می‌داد تا تن به مَن نده با بقیه هم همین‌جوریه؛ اما انگار اون پای ادم هم قشر خودش قوانینش فرق داره.
باورم نمی‌شود این حرف را از زبان حامی می‌شنوم. با تاسف نگاهم می‌کند. در نگاهش، یک دو دلی خاصی را می‌بینم؛ اما حرفی می‌زند که جانم با او می‌رود. به خدا که جانم می‌رود:
- تو دادگاه منتظرتم، توافقی تمومش می‌کنیم، وگرنه مجبور میشم به قاضی بگم تو چه حالی زنمو دیدم.
چشم‌هایم سیاهی می‌رود. هق‌هقم بالا می‌رود و ناباور به چشم‌های یخ‌زده‌اش نگاه می‌کنم:
- بذار حرف بزنم.
تلخ می‌خندد و به اهورایی که پر غضب نگاهش می‌کند، خیره می‌شود:
- حتی نمی‌خوام صداتو بشنوم، بخشیدمت به همونی که کنارش اروم میشی.
اهورا تکیه‌اش را از دیوار برمی‌دارد و مقابل حامی سینِه ستبر می‌کند. هر دو مانند دو پدر کشته بهم خیره می‌شوند و من تنها امیدم را به اهورا داده‌ام تا او را قانع کند؛ اما...
- خیلی دلم می‌خواد راضیت کنم که یاس از گلم پاکتره؛ اما تو لیاقت داشتنش رو نداری، تویی که حتی بهش فرصت حرف زدن نمیدی، همون بهتر که از زندگیش گم بشی.
هق‌هقم می‌شکند و روی زمین فرود می‌ایم. صورتم را بین دَست هایم می‌گیرم و جیغ می‌کشم. فکرش هم دیوانه کننده بود، بدون او و آبتین چگونه زندگی می‌کردم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا