.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت158
ماشین جلوی پای اقای علوی ترمز میکند. تقریبا نیمساعت در راه بودیم و او، لام تا کام باز نکرده بود. رهام، با یک لبخند کج به ما دوتا نگاه میکند و دستش را از جیب بیرون میکشد و به نشانهی سلام بالا میگیرد. حامی که پیاده میشود، من هم دَر را باز میکنم و با اولین چیزی که مواجه میشوم طعنهی رهام است:
- اقای راد شما همهی منشیهای شرکتای تبلیغاتون رو ظهر میبرید فردا ظهر بر میگردونید؟
حامی با تکخند کجی به سمت رهام میرود و مقابلش میایستد. خیره و با لَبهای کج شده نگاهش میکند.
- همه رو که نه؛ ولی زنمو اره، مخصوصا وقتی یکی دور اموالم وز وز کنه.
رهام سر شاد میخندد و با کج کردن سَرش، به مَنی که مظلومانه در خود جمع شدهام و هر ان منتظر درگیریام نگاه میکند.
- پس بالاخره گفت.
لَب میگزم و اهسته سرم را زیر میاندازم. حامی، دستش را روی گونهی رهام میکشد و با لبخند اهسته چند سیلی ارام میزند:
- منو ببین پسرم، عمو این بار اخره که با زن من چشم تو چشم میشی باشه؟
رهام میخندد و دستهایش را به نشان تسلیم بالا میبرد. همانگونه که خیره به حامیست مرا مخاطب میگذارد:
- جون، از اون غیرتی جنتلمناست.
جلوی خندهام را میگیرم. اصلا گور پدر هانی! من حتی طاقت یک دقیقه دیگر دور بودن از ابتینم و حامی را ندارم، قلبم برای او چنان تنگ شده که اگر در اغوشم حل شود و گونههایش از ب*وسههایم خیس شود، سیر نمیشوم. میروم با دکترش صحبت میکنم و هر کاری لازم باشد، انجام میدهم تا دیگر به ان شیطانصفت نیازی نباشد. چگونه یک زن میتواند کودکی شیرخوار را از مادرش محروم کند؟
- یاس برو سوار شو تا من برم پیش یزدان.
تا حامی میخواهد برود، رهام جلویش را سد میکند و با دیدن اخمهای حامی اهسته یک قدم عقب میاید:
- بله، عذرخواهی میکنم عمو جان، فقط لازم به ذکر که یاس تا اتمام پروژه باید باشه، میتونید خودتون پیشش بمونید، ها؟
حامی، پوکر و بیحوصله چشم در کاسه میچرخاند و به من نگاه میکنم. مانند این اسکل ها، سی و دو دندانم را برایش به نمایش میگذارم که همان نگاه پوکر را به رهام میدهد:
- خیلی خب، میمونه؛ اما...
انگشتش تهدیدوار به سینِهی رهام میخورد و چشمهایش تنگ میشود:
- وای به حالت اگر چپ بخندی و چپ نگاش کنی.
رهام شانه بالا میاندازد و آهسته میخندد:
- مبارکت باشه عمو جون.
حامی به طرفم میاید و با کشیدن دستم، مرا به طرف یزدانی که خیره نگاهمان میکند، میبرد. یزدان بیمعرفت را ببین؛ انگار نه انگار که شبها را باهم در بیمارستان سپری کرده بودیم، بیمعرفت فراموش کار!
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
ماشین جلوی پای اقای علوی ترمز میکند. تقریبا نیمساعت در راه بودیم و او، لام تا کام باز نکرده بود. رهام، با یک لبخند کج به ما دوتا نگاه میکند و دستش را از جیب بیرون میکشد و به نشانهی سلام بالا میگیرد. حامی که پیاده میشود، من هم دَر را باز میکنم و با اولین چیزی که مواجه میشوم طعنهی رهام است:
- اقای راد شما همهی منشیهای شرکتای تبلیغاتون رو ظهر میبرید فردا ظهر بر میگردونید؟
حامی با تکخند کجی به سمت رهام میرود و مقابلش میایستد. خیره و با لَبهای کج شده نگاهش میکند.
- همه رو که نه؛ ولی زنمو اره، مخصوصا وقتی یکی دور اموالم وز وز کنه.
رهام سر شاد میخندد و با کج کردن سَرش، به مَنی که مظلومانه در خود جمع شدهام و هر ان منتظر درگیریام نگاه میکند.
- پس بالاخره گفت.
لَب میگزم و اهسته سرم را زیر میاندازم. حامی، دستش را روی گونهی رهام میکشد و با لبخند اهسته چند سیلی ارام میزند:
- منو ببین پسرم، عمو این بار اخره که با زن من چشم تو چشم میشی باشه؟
رهام میخندد و دستهایش را به نشان تسلیم بالا میبرد. همانگونه که خیره به حامیست مرا مخاطب میگذارد:
- جون، از اون غیرتی جنتلمناست.
جلوی خندهام را میگیرم. اصلا گور پدر هانی! من حتی طاقت یک دقیقه دیگر دور بودن از ابتینم و حامی را ندارم، قلبم برای او چنان تنگ شده که اگر در اغوشم حل شود و گونههایش از ب*وسههایم خیس شود، سیر نمیشوم. میروم با دکترش صحبت میکنم و هر کاری لازم باشد، انجام میدهم تا دیگر به ان شیطانصفت نیازی نباشد. چگونه یک زن میتواند کودکی شیرخوار را از مادرش محروم کند؟
- یاس برو سوار شو تا من برم پیش یزدان.
تا حامی میخواهد برود، رهام جلویش را سد میکند و با دیدن اخمهای حامی اهسته یک قدم عقب میاید:
- بله، عذرخواهی میکنم عمو جان، فقط لازم به ذکر که یاس تا اتمام پروژه باید باشه، میتونید خودتون پیشش بمونید، ها؟
حامی، پوکر و بیحوصله چشم در کاسه میچرخاند و به من نگاه میکنم. مانند این اسکل ها، سی و دو دندانم را برایش به نمایش میگذارم که همان نگاه پوکر را به رهام میدهد:
- خیلی خب، میمونه؛ اما...
انگشتش تهدیدوار به سینِهی رهام میخورد و چشمهایش تنگ میشود:
- وای به حالت اگر چپ بخندی و چپ نگاش کنی.
رهام شانه بالا میاندازد و آهسته میخندد:
- مبارکت باشه عمو جون.
حامی به طرفم میاید و با کشیدن دستم، مرا به طرف یزدانی که خیره نگاهمان میکند، میبرد. یزدان بیمعرفت را ببین؛ انگار نه انگار که شبها را باهم در بیمارستان سپری کرده بودیم، بیمعرفت فراموش کار!
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
ماشین جلوی پای اقای علوی ترمز میکند. تقریبا نیمساعت در راه بودیم و او، لام تا کام باز نکرده بود. رهام، با یک لبخند کج به ما دوتا نگاه میکند و دستش را از جیب بیرون میکشد و به نشانهی سلام بالا میگیرد. حامی که پیاده میشود، من هم دَر را باز میکنم و با اولین چیزی که مواجه میشوم طعنهی رهام است:
- اقای راد شما همهی منشیهای شرکتای تبلیغاتون رو ظهر میبرید فردا ظهر بر میگردونید؟
حامی با تکخند کجی به سمت رهام میرود و مقابلش میایستد. خیره و با لَبهای کج شده نگاهش میکند.
- همه رو که نه؛ ولی زنمو اره، مخصوصا وقتی یکی دور اموالم وز وز کنه.
رهام سر شاد میخندد و با کج کردن سَرش، به مَنی که مظلومانه در خود جمع شدهام و هر ان منتظر درگیریام نگاه میکند.
- پس بالاخره گفت.
لَب میگزم و اهسته سرم را زیر میاندازم. حامی، دستش را روی گونهی رهام میکشد و با لبخند اهسته چند سیلی ارام میزند:
- منو ببین پسرم، عمو این بار اخره که با زن من چشم تو چشم میشی باشه؟
رهام میخندد و دستهایش را به نشان تسلیم بالا میبرد. همانگونه که خیره به حامیست مرا مخاطب میگذارد:
- جون، از اون غیرتی جنتلمناست.
جلوی خندهام را میگیرم. اصلا گور پدر هانی! من حتی طاقت یک دقیقه دیگر دور بودن از ابتینم و حامی را ندارم، قلبم برای او چنان تنگ شده که اگر در اغوشم حل شود و گونههایش از ب*وسههایم خیس شود، سیر نمیشوم. مَنی که بزرگ شدن و قد کشیدن و دندان در آوردن او را، ندیده بودم و داغش تا قیام قیامت به دلم میماند... میروم با دکتر حامی صحبت میکنم و هر کاری لازم باشد، انجام میدهم تا دیگر به ان شیطانصفت نیازی نباشد. چگونه یک زن میتواند کودکی شیرخوار را از مادرش محروم کند؟
- یاس برو سوار شو تا من برم پیش یزدان.
تا حامی میخواهد برود، رهام جلویش را سد میکند و با دیدن اخمهای حامی اهسته یک قدم عقب میاید:
- بله، عذرخواهی میکنم عمو جان، فقط لازم به ذکر که یاس تا اتمام پروژه باید باشه، میتونید خودتون پیشش بمونید، ها؟
حامی، پوکر و بیحوصله چشم در کاسه میچرخاند و به من نگاه میکنم. مانند این اسکل ها، سی و دو دندانم را برایش به نمایش میگذارم که همان نگاه پوکر را به رهام میدهد:
- خیلی خب، میمونه؛ اما...
انگشتش تهدیدوار به سینِهی رهام میخورد و چشمهایش تنگ میشود:
- وای به حالت اگر چپ بخندی و چپ نگاش کنی.
رهام شانه بالا میاندازد و آهسته میخندد:
- مبارکت باشه عمو جون.
حامی به طرفم میاید و با کشیدن دستم، مرا به طرف یزدانی که خیره نگاهمان میکند، میبرد. یزدان بیمعرفت را ببین؛ انگار نه انگار که شبها را باهم در بیمارستان سپری کرده بودیم، بیمعرفت فراموش کار!
کد:
آخرین ویرایش: