• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,450
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,924
Points
1,272
#پارت168

ابتین بین من و حامی خوابیده و معلوم است که معذب است؛ چون خود را بیشتر به طرف حامی کشیده و در اغوشش رفته. دست‌های تنومند حامی، زیر گردنم قرار گرفته و انگشت‌هایش بازویم را نوازش می‌کند.
- بابا من من تِی باید بلم ملدسه؟
و من می‌میرم برای لکنت زبان او، برای بابایی که به حامی می‌گوید و مامانی که از من دریغ شده. به ب*غ*ل می‌خوابم و حینی که پاهایم را بین پاهای حامی چفت می‌کنم، انگشتم گونه‌ی ابتین را نوازش می‌کند:
- هنوز زوده شیر مرد مامان.
می‌بینم که دَهانش بی‌الگوریتم خاصی و یا معنا و منظوری باز و بسته می‌شود. بیشتر، برایش یک جنبه‌ی بازی و سرگرمی دارد. با من زیاد حرف نمی‌زند و شرم می‌کند. به طرف حامی می‌چرخد و باعث می‌شود دست من، در هوا بماند. حق دارد کودکم، هرچه غریبی کند، حق دارد.
- بابایی، من باید به این تانمه بگم مامان؟ پس مامان جون چی؟
قلبم مچاله می‌شود و بغض لعنتی، بی‌هوا بیخ گلویم را می‌گیرد. تا این حد برای کودکم غریبم، تا این حد. حامی انگار متوجه حال خَراب من می‌شود که با مهربانی که تا به حال از او ندیده بودم، پیشانی ابتین را می‌بوسد و موهایش را به هم می‌ریزد:
- مگه من بابای تو نیستم؟ خب، اونم مامانیه دیگه، تو از شکم اون دنیا اومدی.
ابتین اهسته سَرش را به سینِه‌ی ابتین می‌چسباند:
- اون مهلبونه، مشل صدف نیست؛ اما من خجالت میتشم.
حامی با لبخند پر از عشقی نگاهش می‌کند. حسودی‌ام می‌شود، به این‌که او، در این سه سال ابتین را داشته و من در حسرتش سوخته ام. این عشق خفته در نگاه حامی را، هیچ وقت ندیده بودم. ابتین برای من هم فرق دارد، نوع دوست داشتنش، از دادن جان رد می‌شود و من نمی‌دانم چگونه باید این همه محبت را مهار کرد.
حاضرم بمیرم؛ اما یک دقیقه برایم بخندد. ابتین اهسته به طرفم می‌خندد، یک جوری نگاهم می‌کند، انگار می‌خواهد مرا بشناسد، لبخند می‌زنم و قطره‌ی اشک روی گونه‌ام را با نوک انگشت می‌گیرم. ابتین، دستش را به طرف من دراز می‌کند و با حامی حرف می‌زند:
- یعنی من تو شتم این تانمه بودم؟
خنده‌ام می‌گیرد، اوضاع حرف زدنش، نابود است. اهسته انگشت‌های کوچک ابتین را می‌گیرم و با بالا کشیدن تَنم، دستش را روی شکمم می‌گذارم. پیراهنم را بالا می‌زنم و جای بقیه سزارینم را نشانش می‌دهم:
- نگاه کن مامان، تو این‌جا بودی.
با تعجب به جای بخیه و پارگی‌های روی شکمم نگاه می‌کند. دستش، روی خطوط سفید کشیدگی پوستم می‌نشیند و متعجب، انگشت کوچکش را درون شکمم فرو می‌کند:
- من شتمتو پاله تلدم؟
خنده‌ام می‌گیرد. پر از عشق روی موهایش را می*ب*و*سم و سرش را به سینِه‌ام می‌فشارم:
- دورت بگردم الهی، فدای سرت همه‌ی وجودم!
حامی، دستی روی شکم نسبتا افتاده من می‌کشد. تعجب را در وجودش می‌بینم:
- سیکس پکت کجا رفت؟
لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند:
- فدای وجود ابتین شد.
دار و ندارم فدای یک تار موی ابتین. ابتین، لَب می‌گزد و با لبخند نگاهم می‌کند:
- ما...مامان.
بغض می‌کنم. اشک در چشم‌هایم جمع می‌شود و دیدم را تار می‌کند. حس شیرینی چنان در کل جانم می‌پیچد که حاضر بودم همین الان از زندگی دست بشویم، از کل زندگی همین یک لِذت را بس!
- جون مامان، عمر مامان.
اهسته می‌خندد و دستش را دور گردنم می‌اندازد:
- توهم مشل بابایی میگی.
بغضم می‌شکند و با اشک‌های بی‌صدا، عمیق روی موهایش را می*ب*و*سم:
- دورت بگردم الهی!

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
ابتین بین من و حامی خوابیده و معلوم است که معذب است؛ چون خود را بیشتر به طرف حامی کشیده و در اغوشش رفته. من نمیرم که همه ی جانم از من می‌ترسد و غریبی می‌کند؟ بخدا که مرگ رواست. 
دست‌های تنومند حامی، زیر گردنم قرار گرفته و انگشت‌هایش بازویم را نوازش می‌کند.
- بابا من من تِی باید بلم ملدسه؟
و من می‌میرم برای لکنت زبان او، برای بابایی که به حامی می‌گوید و مامانی که از من دریغ شده. به ب*غ*ل می‌خوابم و حینی که پاهایم را بین پاهای حامی چفت می‌کنم، انگشتم گونه‌ی ابتین را نوازش می‌کند:
- هنوز زوده شیر مرد مامان.
می‌بینم که دَهانش بی‌الگوریتم خاصی و یا معنا و منظوری باز و بسته می‌شود. بیشتر، برایش یک جنبه‌ی بازی و سرگرمی دارد. با من زیاد حرف نمی‌زند و شرم می‌کند. به طرف حامی می‌چرخد و باعث می‌شود دست من، در هوا بماند. حق دارد کودکم، هرچه غریبی کند، حق دارد.
- بابایی، من باید به این تانمه بگم مامان؟ پس مامان جون چی؟
قلبم مچاله می‌شود و بغض لعنتی، بی‌هوا بیخ گلویم را می‌گیرد. تا این حد برای کودکم غریبم، تا این حد. حامی انگار متوجه حال خَراب من می‌شود که با مهربانی که تا به حال از او ندیده بودم، پیشانی ابتین را می‌بوسد و موهایش را به هم می‌ریزد:
- مگه من بابای تو نیستم؟ خب، اونم مامانیه دیگه، تو از شکم اون دنیا اومدی.
ابتین اهسته سَرش را به سینِه‌ی ابتین می‌چسباند:
- اون مهلبونه، مشل صدف نیست؛ اما من خجالت میتشم.
حامی با لبخند پر از عشقی نگاهش می‌کند. حسودی‌ام می‌شود، به این‌که او، در این سه سال ابتین را داشته و من در حسرتش سوخته ام.
 این عشق خفته در نگاه حامی را، هیچ وقت ندیده بودم. ابتین برای من هم فرق دارد، نوع دوست داشتنش، از دادن جان رد می‌شود و من نمی‌دانم چگونه باید این همه محبت را مهار کرد.
حاضرم بمیرم؛ اما یک دقیقه برایم بخندد.
 ابتین اهسته به طرفم می‌خندد، یک جوری نگاهم می‌کند، انگار می‌خواهد مرا بشناسد، لبخند می‌زنم و قطره‌ی اشک روی گونه‌ام را با نوک انگشت می‌گیرم. ابتین، دستش را به طرف من دراز می‌کند و با حامی حرف می‌زند:
- یعنی من تو شتم این تانمه بودم؟
خنده‌ام می‌گیرد، اوضاع حرف زدنش، نابود است. اهسته انگشت‌های کوچک ابتین را می‌گیرم و با بالا کشیدن تَنم، دستش را روی شکمم می‌گذارم. پیراهنم را بالا می‌زنم و جای بقیه سزارینم را نشانش می‌دهم:
- نگاه کن مامان، تو این‌جا بودی.
با تعجب به جای بخیه و پارگی‌های روی شکمم نگاه می‌کند. دستش، روی خطوط سفید کشیدگی پوستم می‌نشیند و متعجب، انگشت کوچکش را درون شکمم فرو می‌کند که چهره ام دردمند جمع می‌شود. لعنتی! بعد از سه سال هنوز جای سزارینم درد دارد. 
- من شتمتو پاله تلدم؟
خنده‌ام می‌گیرد. پر از عشق روی موهایش را می*ب*و*سم و سرش را به سینِه‌ام می‌فشارم:
- دورت بگردم الهی، فدای سرت همه‌ی وجودم!
حامی، دستی روی شکم نسبتا افتاده من می‌کشد. تعجب را در وجودش می‌بینم:
- سیکس پکت کجا رفت؟
لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند:
- فدای وجود ابتین شد.
دار و ندارم فدای یک تار موی ابتین. ابتین، لَب می‌گزد و با لبخند نگاهم می‌کند:
- ما...مامان.
بغض می‌کنم. اشک در چشم‌هایم جمع می‌شود و دیدم را تار می‌کند. حس شیرینی چنان در کل جانم می‌پیچد که حاضر بودم همین الان از زندگی دست بشویم، از کل زندگی همین یک لِذت را بس!
- جون مامان، عمر مامان.
اهسته می‌خندد و دستش را دور گردنم می‌اندازد:
- توهم مشل بابایی میگی.
بغضم می‌شکند و با اشک‌های بی‌صدا، عمیق روی موهایش را می*ب*و*سم:
- دورت بگردم الهی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,450
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,924
Points
1,272
#پارت169

شادی، چنان سرتاپای مرا در اغوش کشیده بود، که گمان نمی‌کردم، زندگی، واقعا شیرین‌تر از این هم ممکن باشد. ابتین، مانند خودم عاشق الویه بود و با کلی پا در میانی و خود شیرینی‌های آبتین، بلاخره حامی را مجاب کرده بودیم. می‌گفت برای بچه ضرر دارد. حامی، نیم‌نگاهی به آبتین می‌اندازد و اهسته مقابلش زانو می‌زند:
- پسر بابا نمی‌خواد بره تو اتاقش؟
ابتین با خنده نیم نگاهی به من، که مشغول اب پز کردن مرغ هستم، می‌اندازد:
- می‌خوای، با مامانی تنها باشی؟
سرخ می‌شوم، حامی این پسر را چگونه تربیت کرده بود. حامی، لپش را می‌کشد و چشمکی می‌زند:
- به کی رفتی این‌قدر باهوشی تو؟
دندان‌های تا به تایش را به من نشان می‌دهد و مانند حامی، با انگشت‌های کوچکش، لپش را می‌کشد:
- به بابایی.
حامی، زیر لَب، توله سگی حواله‌ی بچه می‌کند و آبتین هم می‌خندد. این چه وضع تربیت کردن است؟ پوکر به حامی نگاه می‌کنم. ابتین ماشین بنز اسباب بازی‌اش را برمی‌دارد و ارام اشپز خانه را ترک می‌کند. تا ابتین بیرون می‌رود، حرصی زیر لَب می‌غرم:
- چه وضع حرف زدن با بچه‌ست؟
حامی، بی‌توجه به مَن و حرفم، اهسته از روی زمین بلند می‌شود. با چشم‌های خمار و لَب‌های کج شده، به صورتم خیره می‌شود و مَن ناخواسته از نگاه خیره‌اش، دست‌پاچه می‌شوم و حرف زدن یادم می‌رود:
- یعنی... چیزه میگم نباید...
حرصی جیغ می‌کشم که حامی می‌خندد:
- هنوزم خجالت می‌کشی؟
سرخ می‌شوم. وقتی این‌گونه نگاهم می‌کند و من تا "فرحزاد"، "ف"‌ اش را می‌خوانم باید سرخ شوم. لَب می‌گزم و صدایم تحلیل می‌رود:
- یه جوری میشم خب...
سَر او، اهسته خم می‌شود و نفس‌های داغش، لاله گوشم را می‌بوسد و لَب‌هایش تر می‌کند.
- باید، وقتی خجالت می‌کشی خودتو از چشمای من ببینی، اون‌وقت که دیگه هیچ‌وقت جلوی چشمای من خجالت نمی‌کشی.
سرخ می‌شوم از غزل عاشقانه‌اش. بند از قلبم، رها می‌شود و سقوط می‌کنم به اعماق وجودم. او، در زبان بازی دست حافظ و سعدی شیرین سخن را بسته.
- نکن حامی.
اهسته می‌خندد و تُن ارام خنده‌اش، هزاران بلای ناگفته و ناکرده را سَر قلب ساده و تَن دور مانده از جسم اویم می‌اورد. لاله گوشم، دوباره مهمان گرمای لَب‌هایش می شود و این‌بار، عمیق‌تر.
- هنوز کاری نکردم که.
چنگال را درون س*ی*نه‌ی مرغی که بین اب جوش قرار گرفته فرو می‌کنم و با حس خام بودن ان، سَر شیشه‌ای قابلمه را رویش می‌گذارم. مثلا من ناشی دارم فرار می‌کنم.
- می‌دونی که راهی برای فرار وجود نداره؟ امشب می‌خوام عقده ی این سه سالو سَرت دربیارم.
لَب می‌گزم و خجل چشم می‌بندم.
- حامی!
تیغه‌ی بینی‌اش به گَردنم می‌رسد و عمیق می‌بوید:
- جون حامی، اخ دختر من طاقت ندارم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


کد:
شادی، چنان سرتاپای مرا در اغوش کشیده بود، که گمان نمی‌کردم، زندگی، واقعا شیرین‌تر از این هم ممکن باشد. ابتین، مانند خودم عاشق الویه بود و با کلی پا در میانی و خود شیرینی‌های آبتین، بلاخره حامی را مجاب کرده بودیم. می‌گفت برای بچه ضرر دارد. حامی، نیم‌نگاهی به آبتین می‌اندازد و اهسته مقابلش زانو می‌زند:
- پسر بابا نمی‌خواد بره تو اتاقش؟
ابتین با خنده نیم نگاهی به من، که مشغول اب پز کردن مرغ هستم، می‌اندازد:
- می‌خوای، با مامانی تنها باشی؟
سرخ می‌شوم، حامی این پسر را چگونه تربیت کرده بود. حامی، لپش را می‌کشد و چشمکی می‌زند:
- به کی رفتی این‌قدر باهوشی تو؟
دندان‌های تا به تایش را به من نشان می‌دهد و مانند حامی، با انگشت‌های کوچکش، لپش را می‌کشد:
- به بابایی.
حامی، زیر لَب، توله سگی حواله‌ی بچه می‌کند و آبتین هم می‌خندد. این چه وضع تربیت کردن است؟ پوکر به حامی نگاه می‌کنم.
 ابتین ماشین بنز اسباب بازی‌اش را برمی‌دارد و ارام اشپز خانه را ترک می‌کند. تا ابتین بیرون می‌رود، حرصی زیر لَب می‌غرم:
- چه وضع حرف زدن با بچه‌ست؟
حامی، بی‌توجه به مَن و حرفم، اهسته از روی زمین بلند می‌شود. با چشم‌های خمار و لَب‌های کج شده، به صورتم خیره می‌شود و مَن ناخواسته از نگاه خیره‌اش، دست‌پاچه می‌شوم و حرف زدن یادم می‌رود:
- یعنی... چیزه میگم نباید...
حرصی جیغ می‌کشم که حامی می‌خندد:
- هنوزم خجالت می‌کشی؟
سرخ می‌شوم. وقتی این‌گونه نگاهم می‌کند و من تا "فرحزاد"، "ف"‌ اش را می‌خوانم باید سرخ شوم. لَب می‌گزم و صدایم تحلیل می‌رود:
- یه جوری میشم خب...
سَر او، اهسته خم می‌شود و نفس‌های داغش، لاله گوشم را می‌بوسد و لَب‌هایش را تر می‌کند.
- باید، وقتی خجالت می‌کشی خودتو از چشمای من ببینی، اون‌وقت که دیگه هیچ‌وقت جلوی چشمای من خجالت نمی‌کشی.
سرخ می‌شوم از غزل عاشقانه‌اش. بند از قلبم، رها می‌شود و سقوط می‌کنم به اعماق وجودم. او، در زبان بازی دست حافظ و سعدی شیرین سخن را بسته.
- نکن حامی.
اهسته می‌خندد و تُن ارام خنده‌اش، هزاران بلای ناگفته و ناکرده را سَر قلب ساده و تَن دور مانده از جسم اویم می‌اورد. 
لاله گوشم، دوباره مهمان گرمای لَب‌هایش می شود و این‌بار، عمیق‌تر.
- هنوز کاری نکردم که.
چنگال را درون س*ی*نه‌ی مرغی که بین اب جوش قرار گرفته فرو می‌کنم و با حس خام بودن ان، سَر شیشه‌ای قابلمه را رویش می‌گذارم. مثلا من ناشی دارم فرار می‌کنم.
- می‌دونی که راهی برای فرار وجود نداره؟ امشب می‌خوام عقده ی این سه سالو سَرت دربیارم.
لَب می‌گزم و خجل چشم می‌بندم.
- حامی!
تیغه‌ی بینی‌اش به گَردنم می‌رسد و عمیق می‌بوید:
- جون حامی، اخ دختر من طاقت ندارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,450
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,924
Points
1,272
#پارت170

کار، از همان ب*وسه‌ی ریز اغاز شده بود. جادو کرده و از خود، مرا بی‌خود کرده بود. زبان ریخته و هوش را از مغز من ربوده بود. پیراهن حامی، به جای تَنش روی کانتر است. دست حامی، دور تَنم می‌پیچد. من، عملا خلع سلاح شده‌ام. لَب می‌گزم و بازوی اویی که تیغه‌ی بینی‌اش را تا ترقوه‌ام رسانده، می‌فشارم:
- آبتین!
تک‌خند حامی و نفس گرمش، همان‌جا روی ترقوه‌ام بیرون می‌اید:
- من بیشتر نگران یزدان و مهرادم که مثل جن بو داده همه‌جا هستن.
حس و حالم می‌پرد و با خنده، اهسته به سَر حامی می‌کوبم:
- یکم جدی باش خب!
حامی، کمرش را صاف می‌کند و مرا از گ*از فاصله می‌دهد. به طرف کابینت می‌کشد و با گرفتن دو پهلویم، اهسته مرا بلند می‌کند و روی سنگ کابینت می‌گذارد. عمیق و با کمی بدجنسی نگاهم می‌کند:
- جدی دوست داری؟
اهسته می‌خندم و پاهایم در هوا و اهسته به دور کمر او می‌رود. سرم را، به سرش نزدیک می‌کنم و اهسته لاله‌ی گوشش را می*ب*وسم:
- خشنِ نظامی دوست دارم.
صدای، هوم کشیده و دو رگه حامی خنده به لَبم می‌نشاند. روی گوش‌هایش حساس بود، ان هم خیلی زیاد.
- پس اماده باش.
- سلام.
جیغ بلندی می‌کشم و تَن نیمه بر*ه*نه‌ام را، که خود پشت تَن کشیده و برومند حامی قایم شده، بیشتر قایم می‌کنم. یزدان، بر می‌گردد و حامی تا مرز فحش خواهر مادر پیش می‌رود:
- ریدم تو دَهنت، الان چه وقت اومدنه؟
صدای قهقه مهراد، و حضورش، کلا جو را عوض می‌کند:
- اومدیم این برگشت شکوه‌مندانه رو به عروس دوماد تبریک بگیم، منتها انگار بَد موقع رسیدیم.
مهراد، چادر گل گلی مرا به طرف حامی می‌فرستد و حامی، حینی که پناه من شده، چادر را به دستم می‌دهد:
- یادتون بره تبریک گفتنتون.
یزدان هم دَهان باز می کند و به شانه‌ی مهراد می‌کوبد:
- فکر کنم دوباره عمو شدی.
سرخ می‌شوم و پر از حرص، بابرداشتن پیراهن حامی که کنارم افتاده، سَر یزدانی که پشت به من است را مورد هدف قرار می‌دهم:
- خیلی بی‌شعوری.
یزدان و مهراد، بی‌صدا می‌خندند و به طرف پذیرایی می‌روند. مهراد با چاشنی شیطنت نیم‌نگاهی به بالا تنه بر*ه*نه حامی می‌اندازد:
- بساط فسق و فجورتون رو جمع کنین بیاین.
با خارج شدن ان‌ها، حامی، زیر لَب هفت پشتشان را اباد می‌کند. خَر ما، از کرگی دم نداشت.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
کار، از همان ب*وسه‌ی ریز اغاز شده بود. جادو کرده و از خود، مرا بی‌خود کرده بود. زبان ریخته و هوش را از مغز من ربوده بود. پیراهن حامی، به جای تَنش روی کانتر است. دست حامی، دور تَنم می‌پیچد. من، عملا خلع سلاح شده‌ام. لَب می‌گزم و بازوی اویی که تیغه‌ی بینی‌اش را تا ترقوه‌ام رسانده، می‌فشارم:
- آبتین!
تک‌خند حامی و نفس گرمش، همان‌جا روی ترقوه‌ام بیرون می‌اید:
- من بیشتر نگران یزدان و مهرادم که مثل جن بو داده همه‌جا هستن.
حس و حالم می‌پرد و با خنده، اهسته به سَر حامی می‌کوبم:
- یکم جدی باش خب!
حامی، کمرش را صاف می‌کند و مرا از گ*از فاصله می‌دهد. به طرف کابینت می‌کشد و با گرفتن دو پهلویم، اهسته مرا بلند می‌کند و روی سنگ کابینت می‌گذارد. عمیق و با کمی بدجنسی نگاهم می‌کند:
- جدی دوست داری؟
اهسته می‌خندم و پاهایم در هوا و اهسته به دور کمر او می‌رود. سرم را، به سرش نزدیک می‌کنم و اهسته لاله‌ی گوشش را می*ب*وسم:
- خشنِ نظامی دوست دارم.
صدای، هوم کشیده و دو رگه حامی خنده به لَبم می‌نشاند. روی گوش‌هایش حساس بود، ان هم خیلی زیاد.
- پس اماده باش.
- سلام.
جیغ بلندی می‌کشم و تَن نیمه بر*ه*نه‌ام را، که خود پشت تَن کشیده و برومند حامی قایم شده، بیشتر قایم می‌کنم. یزدان، بر می‌گردد و حامی تا مرز فحش خواهر مادر پیش می‌رود:
- ریدم تو دَهنت، الان چه وقت اومدنه؟
صدای قهقه مهراد، و حضورش، کلا جو را عوض می‌کند:
- اومدیم این برگشت شکوه‌مندانه رو به عروس دوماد تبریک بگیم، منتها انگار بَد موقع رسیدیم.
مهراد، چادر گل گلی مرا به طرف حامی می‌فرستد و حامی، حینی که پناه من شده، چادر را به دستم می‌دهد:
- یادتون بره تبریک گفتنتون.
یزدان هم دَهان باز می کند و به شانه‌ی مهراد می‌کوبد:
- فکر کنم دوباره عمو شدی.
سرخ می‌شوم و پر از حرص، بابرداشتن پیراهن حامی که کنارم افتاده، سَر یزدانی که پشت به من است را مورد هدف قرار می‌دهم:
- خیلی بی‌شعوری.
یزدان و مهراد، بی‌صدا می‌خندند و به طرف پذیرایی می‌روند. مهراد با چاشنی شیطنت نیم‌نگاهی به بالا تنه بر*ه*نه حامی می‌اندازد:
- بساط فسق و فجورتون رو جمع کنین بیاین.
با خارج شدن ان‌ها، حامی، زیر لَب هفت پشتشان را اباد می‌کند. خَر ما، از کرگی دم نداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,450
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,924
Points
1,272
🤍
#پارت171

لباس پوشیده و به قول مهراد، محل فسق و فجور را جمع و جور کرده بودم. حامی، از عمد و برای این‌که به ان دو نشان بدهد چقدر مزاحم‌اند، با همان بالا تَنه بر*ه*نه روی مبل لَم داده بود و به گونه‌ای نگاهشان می کرد، که انگار پدرش را کشته‌اند. از این چهره‌ی تخس و پوکرش، حتی یک لحظه هم خنده از روی لَبم نمی‌رود. میوه‌دانی را بلند می‌کنم و با جمع و جور کردن چادرم به طرف جمع کوچکشان می‌روم. یزدان و مهراد، البته بیشتر مهراد حامی را سر به سَر می‌گذارد و دست می‌اندازد:
- راستشو بگو حامی، عمو که نشدم؟
حامی، جوری پلک می‌زند که من جای مهراد شلوارم را خیس می‌کنم. اهسته میوه‌دانی را روی گل میز می‌گذارم و کنار حامی می‌نشینم. مهراد، خم می‌شود و با برداشتن سیب سرخی، ان را به طرف من پرت می‌کند و من تنها با بلند کردن دست‌هایم ان را در هوا می‌گیرم و ای‌کاش، نگرفته بودم.
- بخور، من که می‌فهمم حامی وحشیه قندت افتاده.
حامی مانند گاو میش رَم کرده نفس می‌کشد، به مهراد نگاه می کند و از بین دندان می‌غرد:
- متوجه هستین تا چه حد مزاحمین، مگه نه؟
یزدان، اهسته می‌خندد و با باز کردن کیف سامسونتش، چند برگ درون کاور را بیرون می‌کشد و به طرف حامی دراز می‌کند:
- با این ژست نشستنت، تا مارو جای یاس نگرفتی باید در بریم.
سرخ می‌شوم و پر حرص به یزدان نگاه می‌کنم. حامی، کمی کمرش را صاف می‌کند و با گرفتن برگه‌ها و انداختن ان‌ها روی مبل، منتظر به مهراد و یزدان نگاه می‌کند:
- تلافیشو سرتون در میارم.
مهراد خنده‌اش را کنترل می‌کند و یزدان به نشان تسلیم دستش را بالا می‌برد:
- من کسیو ندارم.
گازی به سیبم می‌زنم و موضع‌گیری‌شان را به کوچه علی چپ می‌زنم:
- کارای تیزر درست شد؟
یزدان، مانند همیشه بحث کار که پیشمی اید جدی می‌شود:
- اره، مجوزا رو گرفتم، فقط مونده کارای صدا سیما و دوندگی‌های شهرداری.
اهای بلند بالایی می‌گویم که حامی، با اهومی به بالا تنه بر*ه*نه‌اش اشاره می‌کند:
- بدنم یخ زد، نمی‌رین؟
مهراد تپقی می‌زند و اهسته بلند می‌شود. به طرف حامی می‌اید و موهایش را بهم می‌ریزد:
- تو می‌تونی داداش، تا چهار صبح تضمینت می‌کنم.
با اهوم پر حرص حامی، مهراد دست و پایش را جمع می‌کند و با خداحافظ بلند بالایی چشمکی رو به من می‌زند:
- کاسنی براش درست کن بخاراتش می‌خوابه.
و بعد فرصت حمله به حامی نمی‌دهد و یزدان را می‌کشد و به طرف خروجی پذیرایی می‌روند. با صدای بسته شدن دَر، لَب‌های حامی، کش می‌اید و اهسته به طرف من برمی‌گردد. اغوشش را باز می‌کند و من، تا چادر را از سَرم برمی‌دارم و می خواهم در اغوشش بروم.
- بابا کالت تموم تد؟
قیافه حامی، عاجزانه دَرهم می‌رود و خدا گویان به سَرش می‌کوبد. خنده‌ام، اوج می‌گیرد و با تاسف سَر تکان می‌دهم:
- امشب نمیشه، استاد قدیم گفته شب شنبه کار درست نمیشه.
حامی دستش را روی صورتش می‌کشد و شانه‌هایش نمایشی تکان می‌خورد، عیشش را تیش کردند. حرصی به پیشانی می‌کوبد:
- من خودم نتیجه شب شنبه‌م، کی گفته نمیشه؟
می‌خندم و به طرف آبتین می‌روم و اغوشم را برایش باز می‌کنم که با دو جیغ می‌کشد و پر ذوق خودش را درون اغوشم می‌اندازد. موهای نرمش را می*ب*و*سم و به طرف آشپزخانه می‌روم.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
لباس پوشیده و به قول مهراد، محل فسق و فجور را جمع و جور کرده بودم. حامی، از عمد و برای این‌که به ان دو نشان بدهد چقدر مزاحم‌اند، با همان بالا تَنه بر*ه*نه روی مبل لَم داده بود و به گونه‌ای نگاهشان می کرد، که انگار پدرش را کشته‌اند.
 از این چهره‌ی تخس و پوکرش، حتی یک لحظه هم خنده از روی لَبم نمی‌رود. میوه‌دانی را بلند می‌کنم و با جمع و جور کردن چادرم به طرف جمع کوچکشان می‌روم. یزدان و مهراد، البته بیشتر مهراد حامی را سر به سَر می‌گذارد و دست می‌اندازد:
- راستشو بگو حامی، عمو که نشدم؟
حامی، جوری پلک می‌زند که من جای مهراد شلوارم را خیس می‌کنم. اهسته میوه‌دانی را روی گل میز می‌گذارم و کنار حامی می‌نشینم. مهراد، خم می‌شود و با برداشتن سیب سرخی، ان را به طرف من پرت می‌کند و من تنها با بلند کردن دست‌هایم ان را در هوا می‌گیرم و ای‌کاش، نگرفته بودم.
- بخور، من که می‌فهمم حامی وحشیه قندت افتاده.
حامی مانند گاو میش رَم کرده نفس می‌کشد، به مهراد نگاه می کند و از بین دندان می‌غرد:
- متوجه هستین تا چه حد مزاحمین، مگه نه؟
یزدان، اهسته می‌خندد و با باز کردن کیف سامسونتش، چند برگ درون کاور را بیرون می‌کشد و به طرف حامی دراز می‌کند:
- با این ژست نشستنت، تا مارو جای یاس نگرفتی باید در بریم.
سرخ می‌شوم و پر حرص به یزدان نگاه می‌کنم. حامی، کمی کمرش را صاف می‌کند و با گرفتن برگه‌ها و انداختن ان‌ها روی مبل، منتظر به مهراد و یزدان نگاه می‌کند:
- تلافیشو سرتون در میارم.
مهراد خنده‌اش را کنترل می‌کند و یزدان به نشان تسلیم دستش را بالا می‌برد:
- من کسیو ندارم.
گازی به سیبم می‌زنم و موضع‌گیری‌شان را به کوچه علی چپ می‌زنم:
- کارای تیزر درست شد؟
یزدان، مانند همیشه بحث کار که پیشمی اید جدی می‌شود:
- اره، مجوزا رو گرفتم، فقط مونده کارای صدا سیما و دوندگی‌های شهرداری.
اهای بلند بالایی می‌گویم که حامی، با اهومی به بالا تنه بر*ه*نه‌اش اشاره می‌کند:
- بدنم یخ زد، نمی‌رین؟
مهراد تپقی می‌زند و اهسته بلند می‌شود. به طرف حامی می‌اید و موهایش را بهم می‌ریزد:
- تو می‌تونی داداش، تا چهار صبح تضمینت می‌کنم.
با اهوم پر حرص حامی، مهراد دست و پایش را جمع می‌کند و با خداحافظ بلند بالایی چشمکی رو به من می‌زند:
- کاسنی براش درست کن بخاراتش می‌خوابه.
و بعد فرصت حمله به حامی نمی‌دهد و یزدان را می‌کشد و به طرف خروجی پذیرایی می‌روند. با صدای بسته شدن دَر، لَب‌های حامی، کش می‌اید و اهسته به طرف من برمی‌گردد. اغوشش را باز می‌کند و من، تا چادر را از سَرم برمی‌دارم و می خواهم در اغوشش بروم.
- بابا کالت تموم تد؟
قیافه حامی، عاجزانه دَرهم می‌رود و خدا گویان به سَرش می‌کوبد. خنده‌ام، اوج می‌گیرد و با تاسف سَر تکان می‌دهم:
- امشب نمیشه، استاد قدیم گفته شب شنبه کار درست نمیشه.
حامی دستش را روی صورتش می‌کشد و شانه‌هایش نمایشی تکان می‌خورد، عیشش را تیش کردند. حرصی به پیشانی می‌کوبد:
- من خودم نتیجه شب شنبه‌م، کی گفته نمیشه؟
می‌خندم و  به طرف آبتین می‌روم و اغوشم را برایش باز می‌کنم که با دو جیغ می‌کشد و پر ذوق خودش را درون اغوشم می‌اندازد. موهای نرمش را می*ب*و*سم و به طرف آشپزخانه می‌روم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,450
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,924
Points
1,272
#پارت172

موبایلم را، اهسته از گوش راست به چپم می‌فرستم و با شانه‌ام ان را می‌گیرم. مرغ و هویج اب پز را درون بشقاب تزئین می‌کنم و اهسته جواب اقای علوی را هم می‌دهم:
- بله اقای علوی، فقط مونده پروژه‌ی اقای احمدی مقدم، مدیر برنامه‌هاشون تماس گرفتند، گفتن طرح شماره چهار رو پسندیدن، من با اقای سماعت صحبت کردم تا کارای نهایی طرح رو انجام ب*دن، پنجشنبه ساعت سه عصر هم با تیمشون جلسه دارید.
رهام بی‌حوصله پوف می‌کشد و صدای تَقی که مشخص است تنش را به صندلی کوبیده می‌اید:
- اها، کی میای شرکت؟
قشنگ مشخص است که برای کار تماس گرفته. صدای موبایلم، نسبتا بلند است و حامی که پشت میز نشسته به جای من جواب می‌دهد:
- فردا برای استعفا میاد.
صدای تک‌خند رَهام و جمله‌ای که نوک سوزنش روی ان گیر کرده.
- سلام عمو جون، زنِ شما با شرکت من شش‌ماه قرار داد داشته، در جریانی؟
حامی، لقمه در تکه‌ای مرغ در دَهان ابتین می‌گذارد. با این وضعیت، که چهره‌اش به شکل ناز کشیدن در هم شده، تمام ابهتش ریخته.
- به یه وَرم عمو جون، همین که گفتم.
حوصله بحث وکشمکش را ندارم. بشقاب مرغ، هویج، تخم مرغ و سیب زمینی اب‌پز را مقابل حامی می‌گذارم و اهسته می‌نشینم:
- فردا میام شرکت، اون‌جا صحبت می‌کنیم آقای علوی.
برای خودم لازانیا می‌کشم و سس کچاب را برمی‌دارم:
- یعنی قطع کنم؟
اصلا متوجه این رفتارهایش نمی‌شوم؛ اما مشخص است، که هیچ کاری به برنامه‌هایش نداشته:
- بله، این‌طور فکر می‌کنم.
رهام، اهای بلند بالایی پسوند حرف من می‌کند و بی‌هیچ حرف دیگری به تماس خاتمه می‌دهد. ابتین، با اخم‌های در هم رفته به من نگاه می‌کند:
- تی بود؟
خنده‌ام می‌گیرد، این فسقل بچه هم غیرتی می‌شود؟ موهایش را بهم می‌ریزم و ارام می‌خندم:
- رئیس شرکتمون مامان.
ابتین چنگال کوچکش را درون بشقاب می‌گذارد و با اخم‌های درهم رفته دستش را زیر بَلغش می‌زند:
- من نمی‌خوام تو بلی سر تار.
خنده‌ام می‌گیرد و متعجب به ابتین نگاه می‌کنم. سرم را اهسته بالا می‌گیرم که با اخم های شدید تر و درهم چفت شده‌ی حامی مواجه می شوم. خنده‌ام پاک می‌شود و متعجب نگاهش می‌کنم:
- جانم؟
حامی دستش را جلوی چشم‌های ابتین می‌گذارد تا نبیند، بعد پر از حرص سرش را به طرف من می‌کشد و اهسته زمزمه می‌کند:
- ان‌قدر بَد حرف می‌زنه که حتی ابتینم با سه سال سن بهش بر می‌خوره، چرا انقدر ساده‌ای یاس؟
ترسیده از رگه‌های قرمز چشمش، اهسته سَرم را عقب می‌کشم:
- ببخشید، من که گفتم دیگه نمیرم.
حامی، بی‌حوصله و با اعصاب به هم ریخته سر جایش می‌نشیند و مشغول مرغش می‌شود. ابتین، با لَب های اویزان به جفتمان نگاه می‌کند:
- دعوا تردین؟
لبخند بی‌حالی می‌زنم و دستی به سَرش می‌کشم:
- نه مامان قشنگم، غذاتو بخور.
خب، ان اوایل حامی انقدر حساس نبود، نمی‌دانم این خوب است یا بَد؛ اما خب، از بعضی حساس شدن‌ها دل ادم می‌گیرد، مگر نمی‌تواند مثل ادم بگوید؟


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
موبایلم را، اهسته از گوش راست به چپم می‌فرستم و با شانه‌ام ان را می‌گیرم. مرغ و هویج اب پز را درون بشقاب تزئین می‌کنم و اهسته جواب اقای علوی را هم می‌دهم:
- بله اقای علوی، فقط مونده پروژه‌ی اقای احمدی مقدم، مدیر برنامه‌هاشون تماس گرفتند، گفتن طرح شماره چهار رو پسندیدن، من با اقای سماعت صحبت کردم تا کارای نهایی طرح رو انجام ب*دن، پنجشنبه ساعت سه عصر هم با تیمشون جلسه دارید.
رهام بی‌حوصله پوف می‌کشد و صدای تَقی که مشخص است تنش را به صندلی کوبیده می‌اید:
- اها، کی میای شرکت؟
قشنگ مشخص است که برای کار تماس گرفته. صدای موبایلم، نسبتا بلند است و حامی که پشت میز نشسته به جای من جواب می‌دهد:
- فردا برای استعفا میاد.
صدای تک‌خند رَهام و جمله‌ای که نوک سوزنش روی ان گیر کرده.
- سلام عمو جون، زنِ شما با شرکت من شش‌ماه قرار داد داشته، در جریانی؟
حامی، تکه‌ای مرغ در دَهان ابتین می‌گذارد. با این وضعیت، که چهره‌اش به شکل ناز کشیدن در هم شده، تمام ابهتش ریخته.
- به یه وَرم عمو جون، همین که گفتم.
حوصله بحث وکشمکش را ندارم. بشقاب مرغ، هویج، تخم مرغ و سیب زمینی اب‌پز را مقابل حامی می‌گذارم و اهسته می‌نشینم:
- فردا میام شرکت، اون‌جا صحبت می‌کنیم آقای علوی.
برای خودم لازانیا می‌کشم و سس کچاب را برمی‌دارم:
- یعنی قطع کنم؟
اصلا متوجه این رفتارهایش نمی‌شوم؛ اما مشخص است، که هیچ کاری به برنامه‌هایش نداشته:
- بله، این‌طور فکر می‌کنم.
رهام، اهای بلند بالایی پسوند حرف من می‌کند و بی‌هیچ حرف دیگری به تماس خاتمه می‌دهد. ابتین، با اخم‌های در هم رفته به من نگاه می‌کند:
- تی بود؟
خنده‌ام می‌گیرد، این فسقل بچه هم غیرتی می‌شود؟ موهایش را بهم می‌ریزم و ارام می‌خندم:
- رئیس شرکتمون مامان.
ابتین چنگال کوچکش را درون بشقاب می‌گذارد و با اخم‌های درهم رفته دستش را زیر بَلغش می‌زند:
- من نمی‌خوام تو بلی سر تار.
خنده‌ام می‌گیرد و متعجب به ابتین نگاه می‌کنم. سرم را اهسته بالا می‌گیرم که با اخم های شدید تر و درهم چفت شده‌ی حامی مواجه می شوم. خنده‌ام پاک می‌شود و متعجب نگاهش می‌کنم:
- جانم؟
حامی دستش را جلوی چشم‌های ابتین می‌گذارد تا نبیند، بعد پر از حرص سرش را به طرف من می‌کشد و اهسته زمزمه می‌کند:
- ان‌قدر بَد حرف می‌زنه که حتی ابتینم با سه سال سن بهش بر می‌خوره، چرا انقدر ساده‌ای یاس؟
ترسیده از رگه‌های قرمز چشمش، اهسته سَرم را عقب می‌کشم:
- ببخشید، من که گفتم دیگه نمیرم.
حامی، بی‌حوصله و با اعصاب به هم ریخته سر جایش می‌نشیند و مشغول مرغش می‌شود. ابتین، با لَب های اویزان به جفتمان نگاه می‌کند:
- دعوا تردین؟
لبخند بی‌حالی می‌زنم و دستی به سَرش می‌کشم:
- نه مامان قشنگم، غذاتو بخور.
خب، ان اوایل حامی انقدر حساس نبود، نمی‌دانم این خوب است یا بَد؛ اما خب، از بعضی حساس شدن‌ها دل ادم می‌گیرد، مگر نمی‌تواند مثل ادم بگوید؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,450
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,924
Points
1,272
#پارت173

کیف را روی شانه‌ام جابه‌جا می کنم و دستم را زیر روسری‌ام می‌برم تا موهای سُر خورده، دوباره سر جایش برگردند. هوا، تقریبا توانایی این را دارد که یک خَر را، دور از جان البته، از پا بیندازد. خب، قطعا برای مَنی که چادر هم به سَر دارم این گرما ازار دهنده‌تر است؛ اما این‌گونه راحت‌ترم، حداقل خیالم راحت است، که کسی به قصد ازارم بلند نمی‌شود. حامی و یزدان، برای خرید پرتقال ارگانیک، و بستن قرار داد به شمال کشور سفر کرده بودند و من باید به دنبال یک مهد برای ثبت نام ابتین می‌گشتم و خب، پیاده‌روی برای این روزا‌های د*اغ مرداد ماه، کمی انتخاب غلطی بود. دستی از پشت اهسته چادرم را می‌کشد. متعجب، می‌ایستم و وقتی برمی‌گردم با دیدن چهره‌ی مقابلم، تقریبا قلبم می‌ایستد. حامی، مرا سَر قبرش برده بود.
- سلام زن‌داداش.
نیم‌نگاهی به دو قلچماق اشنایی که کنارش ایستاده‌اند، می‌اندازم. کل تنم، قلب شده و یک صدا می‌کوبد، دَهانم خشک می شود و تلخ:
- تو!
قهقه می‌زند و نگاه من، به جای زشت بخیه کنار لَب‌هایش است. خوب به یاد دارم که همچین پارگی کنج لَبش وجود ندارد. قیافه‌اش داغان به نظر می‌رسید. دست‌های هانی، روی شانه‌ی من می‌نشیند و روح از تَن من می‌رود. ان نگاه پر از نفرت، و لبخند از روی اجبار و پر از خشم. همه این‌ها می‌خواهند برای من فاتحه بخوانند و من انگار چشم غیب پیدا کرده‌ام که جز این هیچ نمی‌بینم. قدم‌هایم می‌لرزد و اهسته یک قدم عقب می‌روم:
- مَن...مَن باید برم.
پوزخندی می‌زند و ناخن‌هایش را از روی چادر در گوشت ترقوه‌ام فرو می‌کند. چهره‌ی من، از درد جمع می‌شود و چهره‌ی او، از خشم.
- بودی حالا.
خب، دیگر جایی برای شجاع بودن نمانده، معلوم نیست حامی چه بلایی سرش اورده و هانی بخواهد چه بلایی سَر من بیاورد، پس عقل حکم می‌کند، که فرار را بر قرار ترجیح دهم. تا برمی‌گردم که پا به فرار بگذارم با دیدن دو مردی که از پشت مرا دور گرفته‌اند، قلبم می‌ایستد. نیم‌نگاهی به اطراف می‌اندازم، تقریبا شلوغ؛ اما خلوت است. مردم این منطقه از شهر، هیچ کاری به دیگری ندارند و تا حد امکان از درگیری فاصله می‌گیرند؛ اما هرگز فکر نمی‌کردم که هانی، حتی فرصت جیغ کشیدن و کمک خواستن را به من نمی‌دهد. دستی از پشت مرا چفت می‌کند و ان حیوانی که مقابلم قرار گرفته، ماده بی‌هوشی را زیر بینی‌ام می‌گیرد. شمارش معکوس اغاز می‌شود و من، با تجربه‌تر از این حرف‌ها بودم که امید واهی برای رهایی به خودم بدهم.
هزار و چهار، هزار و سه، هزار و دو، هزار و... .

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
کیف را روی شانه‌ام جابه‌جا می کنم و دستم را زیر روسری‌ام می‌برم تا موهای سُر خورده، دوباره سر جایش برگردند. هوا، تقریبا توانایی این را دارد که یک خَر را، دور از جان البته، از پا بیندازد. 
خب، قطعا برای مَنی که چادر هم به سَر دارم این گرما ازار دهنده‌تر است؛ اما این‌گونه راحت‌ترم، حداقل خیالم راحت است، که کسی به قصد ازارم بلند نمی‌شود. حامی و یزدان، برای خرید پرتقال ارگانیک، و بستن قرار داد به شمال کشور سفر کرده بودند و من باید به دنبال یک مهد برای ثبت نام ابتین می‌گشتم و خب، پیاده‌روی برای این روزا‌های د*اغ مرداد ماه، کمی انتخاب غلطی بود. دستی از پشت اهسته چادرم را می‌کشد. متعجب، می‌ایستم و وقتی برمی‌گردم با دیدن چهره‌ی مقابلم، تقریبا قلبم می‌ایستد. حامی، مرا سَر قبرش برده بود.
- سلام زن‌داداش.
نیم‌نگاهی به دو قلچماق اشنایی که کنارش ایستاده‌اند، می‌اندازم. کل تنم، قلب شده و یک صدا می‌کوبد، دَهانم خشک می شود و تلخ:
- تو!
قهقه می‌زند و نگاه من، به جای زشت بخیه کنار لَب‌هایش است. خوب به یاد دارم که همچین پارگی کنج لَبش وجود ندارد. قیافه‌اش داغان به نظر می‌رسید. دست‌های هانی، روی شانه‌ی من می‌نشیند و روح از تَن من می‌رود. ان نگاه پر از نفرت، و لبخند از روی اجبار و پر از خشم. همه این‌ها می‌خواهند برای من فاتحه بخوانند و من انگار چشم غیب پیدا کرده‌ام که جز این هیچ نمی‌بینم. قدم‌هایم می‌لرزد و اهسته یک قدم عقب می‌روم:
- مَن...مَن باید برم.
پوزخندی می‌زند و ناخن‌هایش را از روی چادر در گوشت ترقوه‌ام فرو می‌کند. چهره‌ی من، از درد جمع می‌شود و چهره‌ی او، از خشم.
- بودی حالا.
خب، دیگر جایی برای شجاع بودن نمانده، معلوم نیست حامی چه بلایی سرش اورده و هانی بخواهد چه بلایی سَر من بیاورد، پس عقل حکم می‌کند، که فرار را بر قرار ترجیح دهم. تا برمی‌گردم که پا به فرار بگذارم با دیدن دو مردی که از پشت مرا دور گرفته‌اند، قلبم می‌ایستد. نیم‌نگاهی به اطراف می‌اندازم، تقریبا شلوغ؛ اما خلوت است. مردم این منطقه از شهر، هیچ کاری به دیگری ندارند و تا حد امکان از درگیری فاصله می‌گیرند؛ اما هرگز فکر نمی‌کردم که هانی، حتی فرصت جیغ کشیدن و کمک خواستن را به من نمی‌دهد. دستی از پشت مرا چفت می‌کند و ان حیوانی که مقابلم قرار گرفته، ماده بی‌هوشی را زیر بینی‌ام می‌گیرد. شمارش معکوس اغاز می‌شود و من، با تجربه‌تر از این حرف‌ها بودم که امید واهی برای رهایی به خودم بدهم.
هزار و چهار، هزار و سه، هزار و دو، هزار و... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,450
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,924
Points
1,272
#پارت174

" حامی"

نمی‌دانم برای بار چندم است که موبایلم در جیب کت طوسی می‌لرزد؛ اما می‌دانم که حالا، ان هم درست وسط تنظیم قرار داد جای موبایل نیست.
- این باغ پارسال ثمر خوبی نداشت و امسال، سال پر ثمر اون، من بهتون قول میدم از کرایه باغ پشیمون نمی‌شید.
آهسته، سری به نشان تایید تکان می‌دهم و بین درخت‌ها را نگاه می‌کنم، مشخص است که درخت‌ها مرتب رسیدگی شده‌اند. ان طرف، یزدان و کارشناسی که از تهران همراه ما امده بود، مشغول بررسی باغ و درخت‌های ان هستند. با لرزش دوباره موبایل، اخم‌هایم در هم می‌رود و اهسته به طرف صاحب باغ برمی‌گردم:
- عذرخواهی می‌کنم اقای نیازمند، برمی‌گردم.
او "خواهش می‌کنم" ی می‌گوید و من، حدودا چند درخت را از او دور می شوم. موبایلم را از جیبم خارج می‌کنم و با دیدن شماره‌ی پرستار ابتین، کم کم، استرس و نگرانی جایش را به عصبانیت می‌دهد. مخصوصا بعد از ان همه تماس بی‌پاسخی که با یاس داشتم. سریع تماس را وصل می‌کنم و حینی که موبایلم را درون جیب می‌اندازم، دستم را روی ایپد طلایی می‌گذارم تا صدای باد مزاحم صحبتمان نشود:
- سلام خانم رزمجو.
با شنیدن صدای گریه‌ی ابتین، طاقتم تاب می‌شود و نگرانی‌ام بیشتر از قبل. صدای رزمجو، پر استرس و کلافه است:
- وای اقای راد، هنوز خانمتون نیومدن خونه، شوهرم شکاکه همین دیشبم که موندم کلی برام خط و نشون کشیده، کی میاید؟
دستم را، کلافه و نگران به پیشانی‌ام می‌کشم و مسیر سرسبز بین دو درخت را طی می‌کنم:
- خانم رزمجو من تماس می‌گیرم برادرم بیاد دنبال ابتین، فقط نیم‌ساعت دیگه تحمل کنید.
با "باشه" پر استرس و نگران او، سریع تماس را قطع می‌کنم و با بیرون کشیدن موبایل، از سیستم هوشمند موبایل، درخواست تماس با شماره‌ی مهراد را می‌کنم.
سیستم تکرار می کند و با "yes" بی‌حوصله من، صدای بوق درگوشم می‌پیچد. چرا یاس باید از دیروز عصر که بیرون رفته بود تا حالا که ساعت هشت صبح است جواب مرا ندهد؟ مَنی که دیگر شر تمام مزاحم‌های اطرافم را خوابانده بودم و خیر سَرم می‌خواستم مانند ادم و در ارامش زندگی کنم. تماس وصل می‌شود و قطعا مغز من درحال اب شدن است که حتی فرصت سلام کردن هم به او نمی‌دَهم و تقریبا از نگرانی دارم فریاد می‌زنم:
- مهراد سریع برو خونه‌ی ما، ابتینو ببر خونه.
صدای متعجب و تحلیل رفته‌اش، نگرانی مرا بیشتر می‌کند. نمی‌توانم این‌جا بمانم، احساس خفگی می‌کنم:
- چی شده حامی؟
موهایم را می‌کشم و سرم را، برای دور ریختن افکار مزخرف تکان می‌دهم:
- نپرس فقط برو.
منتظرش نمی‌مانم و با قطع کردن تماس به طرف یزدان می‌روم. اهمیتی به چشم‌های متعجب نیازمند نمی‌دهم و با کشیدن بازوی یزدان او را به طرفی می‌کشم. هنوز صدمتر فاصله نگرفته‌ایم که سریع می‌ایستم و پشت به ان دو غریبه، دندان می‌سابم و کلافه شقیقه‌ام را می‌فشارم:
- یاس نیست، از دیروز عصر غیب شده.
نگرانی را، به وضوح در صورتش می‌بینم. اخم‌هایش در هم می‌رود و سرش را به سرم نزدیک‌تر می‌کند:
- به بچه‌ها خبر ندادی یه سَر بزنن؟
سَرم را به نشانه‌ی " نه" بالا می‌اندازم و عصبی چشم می‌بندم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
" حامی"

نمی‌دانم برای بار چندم است که موبایلم در جیب کت طوسی می‌لرزد؛ اما می‌دانم که حالا، ان هم درست وسط تنظیم قرار داد جای موبایل نیست.
- این باغ پارسال ثمر خوبی نداشت و امسال، سال پر ثمر اون، من بهتون قول میدم از کرایه باغ پشیمون نمی‌شید.
آهسته، سری به نشان تایید تکان می‌دهم و بین درخت‌ها را نگاه می‌کنم، مشخص است که درخت‌ها مرتب رسیدگی شده‌اند. ان طرف، یزدان و کارشناسی که از تهران همراه ما امده بود، مشغول بررسی باغ و درخت‌های ان هستند. با لرزش دوباره موبایل، اخم‌هایم در هم می‌رود و اهسته به طرف صاحب باغ برمی‌گردم:
- عذرخواهی می‌کنم اقای نیازمند، برمی‌گردم.
او "خواهش می‌کنم" ی می‌گوید و من، حدودا چند درخت را از او دور می شوم. موبایلم را از جیبم خارج می‌کنم و با دیدن شماره‌ی پرستار ابتین، کم کم، استرس و نگرانی جایش را به عصبانیت می‌دهد. مخصوصا بعد از ان همه تماس بی‌پاسخی که با یاس داشتم. سریع تماس را وصل می‌کنم و حینی که موبایلم را درون جیب می‌اندازم، دستم را روی آی‌پاد طلایی می‌گذارم تا صدای باد مزاحم صحبتمان نشود:
- سلام خانم رزمجو.
با شنیدن صدای گریه‌ی ابتین، طاقتم تاب می‌شود و نگرانی‌ام بیشتر از قبل. صدای رزمجو، پر استرس و کلافه است:
- وای اقای راد، هنوز خانمتون نیومدن خونه، شوهرم شکاکه همین دیشبم که موندم کلی برام خط و نشون کشیده، کی میاید؟
دستم را، کلافه و نگران به پیشانی‌ام می‌کشم و مسیر سرسبز بین دو درخت را طی می‌کنم:
- خانم رزمجو من تماس می‌گیرم برادرم بیاد دنبال ابتین، فقط نیم‌ساعت دیگه تحمل کنید.
با "باشه" پر استرس و نگران او، سریع تماس را قطع می‌کنم و با بیرون کشیدن موبایل، از سیستم هوشمند موبایل، درخواست تماس با شماره‌ی مهراد را می‌کنم.
سیستم تکرار می کند و با "yes" بی‌حوصله من، صدای بوق درگوشم می‌پیچد. چرا یاس باید از دیروز عصر که بیرون رفته بود تا حالا که ساعت هشت صبح است جواب مرا ندهد؟ مَنی که دیگر شر تمام مزاحم‌های اطرافم را خوابانده بودم و خیر سَرم می‌خواستم مانند ادم و در ارامش زندگی کنم. تماس وصل می‌شود و قطعا مغز من درحال اب شدن است که حتی فرصت سلام کردن هم به او نمی‌دَهم و تقریبا از نگرانی دارم فریاد می‌زنم:
- مهراد سریع برو خونه‌ی ما، ابتینو ببر خونه.
صدای متعجب و تحلیل رفته‌اش، نگرانی مرا بیشتر می‌کند. نمی‌توانم این‌جا بمانم، احساس خفگی می‌کنم:
- چی شده حامی؟
موهایم را می‌کشم و سرم را، برای دور ریختن افکار مزخرف تکان می‌دهم:
- نپرس فقط برو.
منتظرش نمی‌مانم و با قطع کردن تماس به طرف یزدان می‌روم. اهمیتی به چشم‌های متعجب نیازمند نمی‌دهم و با کشیدن بازوی یزدان او را به طرفی می‌کشم. هنوز صدمتر فاصله نگرفته‌ایم که سریع می‌ایستم و پشت به ان دو غریبه، دندان می‌سابم و کلافه شقیقه‌ام را می‌فشارم:
- یاس نیست، از دیروز عصر غیب شده.
نگرانی را، به وضوح در صورتش می‌بینم. اخم‌هایش در هم می‌رود و سرش را به سرم نزدیک‌تر می‌کند:
- به بچه‌ها خبر ندادی یه سَر بزنن؟
سَرم را به نشانه‌ی " نه" بالا می‌اندازم و عصبی چشم می‌بندم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,450
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,924
Points
1,272
#پارت175

" یاس"

دَهانم، پر شده از شوری خون، یک طرف صورتم گزگز می‌کند و یکی از دندان‌هایم شکسته. چادرم، پر شده از جای پاهای گنده‌شان و تَنم، سیاه و کبود است.
چشم‌هایم باز نمی‌شود و زیر چشمم ورم کرده و کبود شده. خلاصه وضعیت، در حال مردنم و گمان نمی‌کنم با این همه ضربه‌ای که به تَن و بدنم وارد شده بیشتر از یک روز دیگر دوام بیاورم. هانی، چاقوی برنده‌ای را روی صورتم گذاشته بود، برای اینکه انتقام پارگی کنار لَب‌هایش را بگیرد، روی گونه‌ی راستم را با چاقو بریده بود و می‌سوزد.
خون از بَدنم رفته و لحظه به لحظه مرا به کرختی و سستی دعوت می‌کرد. سرفه می‌کنم و همراه بزاقم، مقدار زیادی خون بیرون می‌ریزد. بیش از بیست مَرد، در قد و قامت چهره‌ی داعشی‌ها در اتاق وجود دارند. یک‌جوری نگاهم می‌کنند، یک جوری که تَن و بدنم می‌لرزد، یک جوری که حتی چادر را روی صورتم هم بکشم. همان چادر خاکی و پاره‌پاره‌ای که از دیروز عصر پناهم شده بود. پناهی برای در امان ماندن از نگاه‌های هرز و کثیفشان.
از بین پلک بهم چسبیده چشم راستم قطره‌ی اشکی، اهسته بیرون می‌اید و با گذر کردن از پو*ست پاره شده‌ی زیر چشمم، سوزش شدیدی به دردهایم اضافه می‌شود. بغض لعنتی، همان نفس معمولی را هم از من دریغ کرده. کل تنم خواهان حامی‌ست، خواهان حامی بودنش، خواهان سینِه سپر کردنش، خواهان عربده کشیدنش، خواهان حامی رادی که با خواهرش زمین تا اسمان فرق دارد.
قفسه سینِه‌ام می‌سوزد و ضربان قلبم، بین دویست تا دویست و پنجاه است، سَرم، در حال انفجار است و معده‌ام منفجر شده، حالت تهوع و سرگیجه، اخرین رفیق غربتم بود. از زیر پارچه‌ی مشکی چادر، هانی را که روی صندلی نشسته و با سر کج شده نگاهم می‌کند، می‌بینم. چنان پر از نفرت و خشم نگاهم می‌کند که ناخواسته می‌لرزم و نگاه می‌گیرم. چشم می‌بندم و ذکر می‌گویم. دستم را روی قلبی که در حال انفجار است می‌گذارم و بغضم را با فشردن لَب‌هایم کنترل می‌کنم.
ترس، از همه طرف مرا در اغوش کشیده، چهار ستون بَدنم از نگاه‌هایشان رعشه می‌رود.
- می‌دونی شوهر خوش غیرتت، که برای تو سینِه چاک میده، پونزده تا مردو به جون من انداخت تا یقمو چاک بده؟
باور نمی‌کنم. حامی هر چه باشد بی‌غیرت نیست، نه تنها روی هانی که خواهرش است، بلکه روی هر کس که بداند ج*نس*ی به لطافت زن دارد، چه مسلمان، چه مسیحی، چه سنی، کلا سر و کار او با دین نیست. دست‌هایم می‌لرزند و استخوانش دَرد دارد؛ اما پای حامی که وسط باشد، حاضر است استخوان‌هایش خُرد شود؛ اما بَد او را نشوند. اهسته دست‌های لرزانم را درون گوشم فرو می‌کنم. هانی، غرق شده در یک خاطره، خیره به یک نقطه نامعلوم است و تعریف می‌کند.
او می‌گوید و روح من چاک‌چاک می‌شود:
- می‌دونی وقتی پونزده تا نره خر باهم میفتن روت چه حسی داره؟
می‌بینم که چشم‌هایش پر از درد جمع می‌شود و نمی‌دانم، قطره‌ی اشکی که اهسته از چشم‌هایم فرو می‌ریزد، چرا باید برای اویی که این بلا را سَر من اورده فرو بیاید.
- می‌دونی روح از تنت بره و جسمتو زیر دست پونزده تا حیوون وحشی ببینی چه بلایی سَرت میاد؟
لَب می‌گزم و چشم‌هایم را بهم می‌فشارم. حامی همچین کاری نمی‌کند، حامی... .
- تَن عریون بی‌جونتو، تو رودخونه انداختن؟
او می‌گوید؛ اما حال بَدش دامن مرا می‌گیرد. جیغ می‌کشم و با گریه التماس می‌کنم:
- تمومش کن!
انگار مغز بخت برگشته‌ام خوب می‌داند که تمام این بلاها در مراتبی بدتر قرار است به سَرش بیاید.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
" یاس"

دَهانم، پر شده از شوری خون، یک طرف صورتم گزگز می‌کند و یکی از دندان‌هایم شکسته. چادرم، پر شده از جای پاهای گنده‌شان و تَنم، سیاه و کبود است.
چشم‌هایم باز نمی‌شود و زیر چشمم ورم کرده و کبود شده. خلاصه وضعیت، در حال مردنم و گمان نمی‌کنم با این همه ضربه‌ای که به تَن و بدنم وارد شده بیشتر از یک روز دیگر دوام بیاورم. هانی، چاقوی برنده‌ای را روی صورتم گذاشته بود، برای اینکه انتقام پارگی کنار لَب‌هایش را بگیرد، روی گونه‌ی راستم را با چاقو بریده بود و می‌سوزد.
خون از بَدنم رفته و لحظه به لحظه مرا به کرختی و سستی دعوت می‌کرد. سرفه می‌کنم و همراه بزاقم، مقدار زیادی خون بیرون می‌ریزد. بیش از بیست مَرد، در قد و قامت چهره‌ی داعشی‌ها در اتاق وجود دارند. یک‌جوری نگاهم می‌کنند، یک جوری که تَن و بدنم می‌لرزد، یک جوری که حتی چادر را روی صورتم هم بکشم. همان چادر خاکی و پاره‌پاره‌ای که از دیروز عصر پناهم شده بود. پناهی برای در امان ماندن از نگاه‌های هرز و کثیفشان.
از بین پلک بهم چسبیده چشم راستم قطره‌ی اشکی، اهسته بیرون می‌اید و با گذر کردن از پو*ست پاره شده‌ی زیر چشمم، سوزش شدیدی به دردهایم اضافه می‌شود. بغض لعنتی، همان نفس معمولی را هم از من دریغ کرده. کل تنم خواهان حامی‌ست، خواهان حامی بودنش، خواهان سینِه سپر کردنش، خواهان عربده کشیدنش، خواهان حامی رادی که با خواهرش زمین تا اسمان فرق دارد.
قفسه سینِه‌ام می‌سوزد و ضربان قلبم، بین دویست تا دویست و پنجاه است، سَرم، در حال انفجار است و معده‌ام منفجر شده، حالت تهوع و سرگیجه، اخرین رفیق غربتم بود. از زیر پارچه‌ی مشکی چادر، هانی را که روی صندلی نشسته و با سر کج شده نگاهم می‌کند، می‌بینم. چنان پر از نفرت و خشم نگاهم می‌کند که ناخواسته می‌لرزم و نگاه می‌گیرم. چشم می‌بندم و ذکر می‌گویم. دستم را روی قلبی که در حال انفجار است می‌گذارم و بغضم را با فشردن لَب‌هایم کنترل می‌کنم.
ترس، از همه طرف مرا در اغوش کشیده، چهار ستون بَدنم از نگاه‌هایشان رعشه می‌رود.
- می‌دونی شوهر خوش غیرتت، که برای تو سینِه چاک میده، پونزده تا مردو به جون من انداخت تا یقمو چاک بده؟
باور نمی‌کنم. حامی هر چه باشد بی‌غیرت نیست، نه تنها روی هانی که خواهرش است، بلکه روی هر کس که بداند ج*نس*ی به لطافت زن دارد، چه مسلمان، چه مسیحی، چه بودایی... کلا سر و کار او با دین نیست. دست‌هایم می‌لرزند و استخوانش دَرد دارد؛ اما پای حامی که وسط باشد، حاضر است استخوان‌هایش خُرد شود؛ اما بَد او را نشوند. اهسته دست‌های لرزانم را درون گوشم فرو می‌کنم. هانی، غرق شده در یک خاطره، خیره به یک نقطه نامعلوم است و تعریف می‌کند.
او می‌گوید و روح من چاک‌چاک می‌شود:
- می‌دونی وقتی پونزده تا نره خر باهم میفتن روت چه حسی داره؟
می‌بینم که چشم‌هایش پر از درد جمع می‌شود و نمی‌دانم، قطره‌ی اشکی که اهسته از چشم‌هایم فرو می‌ریزد، چرا باید برای اویی که این بلا را سَر من اورده فرو بیاید.
- می‌دونی روح از تنت بره و جسمتو زیر دست پونزده تا حیوون وحشی ببینی چه بلایی سَرت میاد؟
لَب می‌گزم و چشم‌هایم را بهم می‌فشارم. حامی همچین کاری نمی‌کند، حامی... .
- تَن عریون بی‌جونتو، تو رودخونه انداختن؟
او می‌گوید؛ اما حال بَدش دامن مرا می‌گیرد. جیغ می‌کشم و با گریه التماس می‌کنم:
- تمومش کن!
انگار مغز بخت برگشته‌ام خوب می‌داند که تمام این بلاها در مراتبی بدتر قرار است به سَرش بیاید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,450
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,924
Points
1,272
#پارت176

هانی، سرش را به طرف من کج می‌کند. به منی که مانند مار گزیده‌ها در خود می‌پیچم و کنج دیوار جمع شده‌ام، نگاه می‌کند. انگار، گریه و جیغم به مذاقش خوش نشسته بود. تک‌خند ارامی، با چاشنی زهرمار تحویلم می‌دهد و اهسته از روی صندلی مسافرتی کوچک بلند می‌شود، به طرفم می‌اید، صدای تق و تق کفش پاشنه‌بلندش در سوله می‌پیچد و در مغز من بدتر.
- الان زوده برای جیغ کشیدن.
چادر را روی صورتم می‌کشم و سَرم را زیر می‌اندازم. حتی نمی‌توانم تصور کنم، حتی‌نمی توانم فکرش را تحمل کنم. طاقتم تاب می‌شود و بغضم می‌شکند. هق‌هقم، در سیلو می‌پیچد و هانی، هذیان‌گویانه تعریف می‌کند:
- منم گریه کردم، خیلی زیاد، دیگه اخریا بَدنم توان تولید اشکم نداشت.
دَستش را مشت می‌کند و چهره‌اش را جمع.
- شیره‌ی جونمو کشیده بودن، کل تَنم درد داشت. قفسه سینِه‌ام پر شتاپ بالا و پایین می‌رود. کف دو دستم را گوش‌هایم می‌گذارم و جیغ می‌کشم:
- تمومش کن!
هانی می‌خندد و اهسته چرخی دور خودش می‌خورد. سنی ندارد طفلی؛اما... . به طرف یکی از مَرد‌های عظیم‌الجثه‌ای می‌رود که از باقی‌شان زشت و بزرگ‌تر بود. دستش را تکیه به س*ی*نه‌ی چون دیوار بتونی مَرد می‌دهد:
- فکر می‌کنی چقد طاقت میاره؟
مَرد کریه می‌خندد. با دیدن نگاه خریدارانه‌اش، چشم‌هایم را بهم می‌فشارم و در خودم جمع می‌شوم. این‌جا، دیگر تنها یار و یاور من کسی است که بَد کرده بودم به او، خیلی زیاد. هق‌هقم، می‌شکند و قلبم هم. طاقت نداشتم، خدایا من طاقت نداشتم، حتی طاقت شنیدنش.
- فوق فوقش نیم‌ساعت.
هانی سوت می‌زند و با خنده دست‌هایش را بهم می‌کوبد. به طرف من می‌اید و من با نزدیک شدن پاهایش، ناخواسته جیغ می‌کشم و خودم را به دیوار می‌چسبانم.
هانی، خم می‌شود روی صورتم و با کنار زدن چادر سرش را کج می‌کند:
- دلت واسه داداشی من تنگ شده اره؟ زنگ بزنم اونم بیاد؟ با چشمای خودش ببینه؟ یادمه همیشه نگاه می‌کرد از این جور چیزا.
کل تَنم زیر بار درد فشرده می‌شود. چشم‌هایم از زور اشک باز نمی‌شود و قلبم دیوانه شده، می‌خواهد استخوان‌های قفسه‌ی سینِه‌ام را چاک دهد. التماس می‌کنم. نه برای عمر تمام شده خودم، بلکه برای حامی که غرور دارد، برای حامی که مَرد است، برای حامی که غیرتش اجازه نمی‌دهد همچین صح*نه‌ای را ببیند، برای حامی که جان می‌دهد اگر ببیند.
- هانی، تو رو خدا تمومش کن.
تک‌خند ناباوری می‌زند و کمر راست می‌کند. سرش ارام ریتم می‌رود و با دَهانش تیک‌تاک می‌کند.
- اینا همش معجزه‌ی عشقه‌ها، می‌بینید بچه‌ها؟ می‌خواد تنهایی بمیره؛ اما عشقش ناراحتم نشه.
پیشانی‌ام را به سیمان سَرد کف سیلو می‌چسبانم و دیگر هیچ کنترلی روی اشک‌هایم ندارم، عملاً تمام جانم از چشم‌هایم می‌رود.
- اخه این‌جوری که نمیشه، می‌خوام ببینم اگه موقعی که اون بلا سَر منم می‌اومد تو اتاق بود، همین کارا رو می‌کرد.
کاش می‌مردم، کاش می‌مردم و نمی‌شنیدم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
هانی، سرش را به طرف من کج می‌کند. به منی که مانند مار گزیده‌ها در خود می‌پیچم و کنج دیوار جمع شده‌ام، نگاه می‌کند. انگار، گریه و جیغم به مذاقش خوش نشسته بود. تک‌خند ارامی، با چاشنی زهرمار تحویلم می‌دهد و اهسته از روی صندلی مسافرتی کوچک بلند می‌شود، به طرفم می‌اید، صدای تق و تق کفش پاشنه‌بلندش در سوله می‌پیچد و در مغز من بدتر.
- الان زوده برای جیغ کشیدن.
چادر را روی صورتم می‌کشم و سَرم را زیر می‌اندازم. حتی نمی‌توانم تصور کنم، حتی‌نمی توانم فکرش را تحمل کنم. طاقتم تاب می‌شود و بغضم می‌شکند. هق‌هقم، در سیلو می‌پیچد و هانی، هذیان‌گویانه تعریف می‌کند:
- منم گریه کردم، خیلی زیاد، دیگه اخریا بَدنم توان تولید اشکم نداشت.
دَستش را مشت می‌کند و چهره‌اش را جمع.
- شیره‌ی جونمو کشیده بودن، کل تَنم درد داشت. 
قفسه سینِه‌ام پر شتاپ بالا و پایین می‌رود. کف دو دستم را گوش‌هایم می‌گذارم و جیغ می‌کشم:
- تمومش کن!
هانی می‌خندد و اهسته چرخی دور خودش می‌خورد. سنی ندارد طفلی؛اما... . به طرف یکی از مَرد‌های عظیم‌الجثه‌ای می‌رود که از باقی‌شان زشت و بزرگ‌تر بود. دستش را تکیه به س*ی*نه‌ی چون دیوار بتونی مَرد می‌دهد:
- فکر می‌کنی چقد طاقت میاره؟
مَرد کریه می‌خندد. با دیدن نگاه خریدارانه‌اش، چشم‌هایم را بهم می‌فشارم و در خودم جمع می‌شوم. این‌جا، دیگر تنها یار و یاور من کسی است که بَد کرده بودم به او، خیلی زیاد. هق‌هقم، می‌شکند و قلبم هم. طاقت نداشتم، خدایا من طاقت نداشتم، حتی طاقت شنیدنش.
- فوق فوقش نیم‌ساعت.
هانی سوت می‌زند و با خنده دست‌هایش را بهم می‌کوبد. به طرف من می‌اید و من با نزدیک شدن پاهایش، ناخواسته جیغ می‌کشم و خودم را به دیوار می‌چسبانم.
هانی، خم می‌شود روی صورتم و با کنار زدن چادر سرش را کج می‌کند:
- دلت واسه داداشی من تنگ شده اره؟ زنگ بزنم اونم بیاد؟ با چشمای خودش ببینه؟ یادمه همیشه نگاه می‌کرد از این جور چیزا.
کل تَنم زیر بار درد فشرده می‌شود. چشم‌هایم از زور اشک باز نمی‌شود و قلبم دیوانه شده، می‌خواهد استخوان‌های قفسه‌ی سینِه‌ام را چاک دهد. التماس می‌کنم.
 نه برای عمر تمام شده خودم، بلکه برای حامی که غرور دارد، برای حامی که مَرد است، برای حامی که غیرتش اجازه نمی‌دهد همچین صح*نه‌ای را ببیند، برای حامی که جان می‌دهد اگر ببیند.
- هانی، تو رو خدا تمومش کن.
تک‌خند ناباوری می‌زند و کمر راست می‌کند. سرش ارام ریتم می‌رود و با دَهانش تیک‌تاک می‌کند.
- اینا همش معجزه‌ی عشقه‌ها، می‌بینید بچه‌ها؟ می‌خواد تنهایی بمیره؛ اما عشقش ناراحتم نشه.
پیشانی‌ام را به سیمان سَرد کف سیلو می‌چسبانم و دیگر هیچ کنترلی روی اشک‌هایم ندارم، عملاً تمام جانم از چشم‌هایم می‌رود.
- اخه این‌جوری که نمیشه، می‌خوام ببینم اگه موقعی که اون بلا سَر منم می‌اومد تو اتاق بود، همین کارا رو می‌کرد.
کاش می‌مردم، کاش می‌مردم و نمی‌شنیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,380
لایک‌ها
17,450
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,924
Points
1,272
#پارت177

"حامی"

مانند دیوانه‌ها دور خودم می‌چرخم و متفکر و کلافه، انگشت شصتم عرض لَب‌هایم را طی می‌کند و مغزم پر توان در حال کار است:
- هیچ خبری ازش نیست، مهد کودکی که رفته بود هم سوال پرسیدیم گفت اومد ثبت‌نام کرده بعدشم با یه خانم صحبت کردن و باهم رفتن.
نمی‌دانم چرا، مغزم یک‌صدا و پر توان نگرانی را به تَنم منتقل می‌کند و اسم هانی را فریاد می‌زند.
دَستم در هوا ریتم می‌گیرد:
- مشخصات زنه رو ازش نپرسیدی؟
حامی با یک نفس عمیق، و ناباور تلخ می‌خندد:
- درست حدس زدی، زنده است.
برای یک لحظه، قلبم تپیدن را فراموش می‌کند. می‌دانم کجا می‌شود او را پیدا کرد، یک عادت کودکانه داشت که هر جا او را اذیت می‌کردی همان‌جا تو را اذیت می‌کرد. دندان می‌سابم و پر از خشم به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شوم. این‌بار، با دست‌های خودم او را می‌کشتم و وای به حالش اگر خشی به یاس افتاده باشد.
- زود باش یزدان، بچه‌ها رو خبر کن.
یک قدم می‌روم که با یاداوری چیزی، اخم‌هایم در هم می‌رود و جدی به طرفش برمی‌گردم:
- مسلح!

***

" یاس"

نفس‌هایم، ناخواسته ناله مانند خارج می‌شوند. با هر نفسی که می‌رود و هر نفسی که می‌اید، چشم‌هایم، می‌سوزند و از زور بی‌خوابی و گریه، توانایی بازکردنشان را ندارم. لگدی به رانم می‌نشیند، چهره‌ام پر از درد جمع می‌شود و دادم به هوا می‌رود، استخوان‌های تَنم درد دارد.
- پاشو، پاشو خودت لباساتو در بیار تا کمتر دردت بگیره.
بغض لعنتی دوباره بالا می‌اید. نگاهم روی بیست مَرد دست به س*ی*نه‌ی اتاق می‌چرخد. از چشم‌های مشکی، چهره‌های خشن و ریش‌های مزخرفشان می‌گذرم و قلبم با سرعت هزار می‌کوبد. در خود جمع می‌شوم و با لَب‌های لرزان و پر التماس به هانی خیره می‌شوم:
- منو بکش دورت بگردم.
جنون‌وار سه تک‌خند را پشت سَر هم می‌زند و ابرو بالا می‌اندازد:
- تَن من حراج شد، چرا مال تو نشه؟
حالم...حالم خوب نیست، تحمل ندارم، جیغ می‌کشم و جنون‌وار پیشانی‌ام را می‌فشارم، نمی‌توانستم. حتی اگر به خواست خودم هم نبوده باشد، نمی‌توانستم همچین فاجعه‌ای را باور کنم. مَردی به طرفم می‌اید و من از ترس، چنان جیغ می‌کشم که گوش‌های خودم زنگ می‌خورد. او با لبخند کریه‌اش نزدیک می‌شود و من از ترس دارم جان می‌دهم. ضربان قلبم، دیگر قابل شمارش نیست و هیچ امیدی به این زندگی کوفتی ندارم. دست می‌اندازد چادرم را بکشد، می‌خواهم با ته مانده‌های جانم چادر را نگه دارم که سبب کشیده شدنم روی سیمان و باز شدن زخم صورتم می‌شود. فریادم، توام با گریه و جیغ به هوا می‌رود و پر التماس هانی را صدا می‌زنم.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
"حامی"

مانند دیوانه‌ها دور خودم می‌چرخم و متفکر و کلافه، انگشت شصتم عرض لَب‌هایم را طی می‌کند و مغزم پر توان در حال کار است:
- هیچ خبری ازش نیست، مهد کودکی که رفته بود هم سوال پرسیدیم گفت اومد ثبت‌نام کرده بعدشم با یه خانم صحبت کردن و باهم رفتن.
نمی‌دانم چرا، مغزم یک‌صدا و پر توان نگرانی را به تَنم منتقل می‌کند و اسم هانی را فریاد می‌زند.
دَستم در هوا ریتم می‌گیرد:
- مشخصات زنه رو ازش نپرسیدی؟
یزدان با یک نفس عمیق، و ناباور تلخ می‌خندد:
- درست حدس زدی، زنده است.
برای یک لحظه، قلبم تپیدن را فراموش می‌کند. می‌دانم کجا می‌شود او را پیدا کرد، یک عادت کودکانه داشت که هر جا او را اذیت می‌کردی همان‌جا تو را اذیت می‌کرد. دندان می‌سابم و پر از خشم به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شوم. این‌بار، با دست‌های خودم او را می‌کشتم و وای به حالش اگر خشی به یاس افتاده باشد.
- زود باش یزدان، بچه‌ها رو خبر کن.
یک قدم می‌روم که با یاداوری چیزی، اخم‌هایم در هم می‌رود و جدی به طرفش برمی‌گردم:
- مسلح!

***

" یاس"

نفس‌هایم، ناخواسته ناله مانند خارج می‌شوند. با هر نفسی که می‌رود و هر نفسی که می‌اید، چشم‌هایم، می‌سوزند و از زور بی‌خوابی و گریه، توانایی بازکردنشان را ندارم. لگدی به رانم می‌نشیند، چهره‌ام پر از درد جمع می‌شود و دادم به هوا می‌رود، استخوان‌های تَنم درد دارد.
- پاشو، پاشو خودت لباساتو در بیار تا کمتر دردت بگیره.
بغض لعنتی دوباره بالا می‌اید. نگاهم روی بیست مَرد دست به س*ی*نه‌ی اتاق می‌چرخد. از چشم‌های مشکی، چهره‌های خشن و ریش‌های مزخرفشان می‌گذرم و قلبم با سرعت هزار می‌کوبد. در خود جمع می‌شوم و با لَب‌های لرزان و پر التماس به هانی خیره می‌شوم:
- منو بکش دورت بگردم.
جنون‌وار سه تک‌خند را پشت سَر هم می‌زند و ابرو بالا می‌اندازد:
- تَن من حراج شد، چرا مال تو نشه؟
حالم...حالم خوب نیست، تحمل ندارم، جیغ می‌کشم و جنون‌وار پیشانی‌ام را می‌فشارم، نمی‌توانستم. حتی اگر به خواست خودم هم نبوده باشد، نمی‌توانستم همچین فاجعه‌ای را باور کنم. مَردی به طرفم می‌اید و من از ترس، چنان جیغ می‌کشم که گوش‌های خودم زنگ می‌خورد. او با لبخند کریه‌اش نزدیک می‌شود و من از ترس دارم جان می‌دهم. 
ضربان قلبم، دیگر قابل شمارش نیست و هیچ امیدی به این زندگی کوفتی ندارم. دست می‌اندازد چادرم را بکشد، می‌خواهم با ته مانده‌های جانم چادر را نگه دارم که سبب کشیده شدنم روی سیمان و باز شدن زخم صورتم می‌شود. فریادم، توام با گریه و جیغ به هوا می‌رود و پر التماس هانی را صدا می‌زنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا