.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت168
ابتین بین من و حامی خوابیده و معلوم است که معذب است؛ چون خود را بیشتر به طرف حامی کشیده و در اغوشش رفته. دستهای تنومند حامی، زیر گردنم قرار گرفته و انگشتهایش بازویم را نوازش میکند.
- بابا من من تِی باید بلم ملدسه؟
و من میمیرم برای لکنت زبان او، برای بابایی که به حامی میگوید و مامانی که از من دریغ شده. به ب*غ*ل میخوابم و حینی که پاهایم را بین پاهای حامی چفت میکنم، انگشتم گونهی ابتین را نوازش میکند:
- هنوز زوده شیر مرد مامان.
میبینم که دَهانش بیالگوریتم خاصی و یا معنا و منظوری باز و بسته میشود. بیشتر، برایش یک جنبهی بازی و سرگرمی دارد. با من زیاد حرف نمیزند و شرم میکند. به طرف حامی میچرخد و باعث میشود دست من، در هوا بماند. حق دارد کودکم، هرچه غریبی کند، حق دارد.
- بابایی، من باید به این تانمه بگم مامان؟ پس مامان جون چی؟
قلبم مچاله میشود و بغض لعنتی، بیهوا بیخ گلویم را میگیرد. تا این حد برای کودکم غریبم، تا این حد. حامی انگار متوجه حال خَراب من میشود که با مهربانی که تا به حال از او ندیده بودم، پیشانی ابتین را میبوسد و موهایش را به هم میریزد:
- مگه من بابای تو نیستم؟ خب، اونم مامانیه دیگه، تو از شکم اون دنیا اومدی.
ابتین اهسته سَرش را به سینِهی ابتین میچسباند:
- اون مهلبونه، مشل صدف نیست؛ اما من خجالت میتشم.
حامی با لبخند پر از عشقی نگاهش میکند. حسودیام میشود، به اینکه او، در این سه سال ابتین را داشته و من در حسرتش سوخته ام. این عشق خفته در نگاه حامی را، هیچ وقت ندیده بودم. ابتین برای من هم فرق دارد، نوع دوست داشتنش، از دادن جان رد میشود و من نمیدانم چگونه باید این همه محبت را مهار کرد.
حاضرم بمیرم؛ اما یک دقیقه برایم بخندد. ابتین اهسته به طرفم میخندد، یک جوری نگاهم میکند، انگار میخواهد مرا بشناسد، لبخند میزنم و قطرهی اشک روی گونهام را با نوک انگشت میگیرم. ابتین، دستش را به طرف من دراز میکند و با حامی حرف میزند:
- یعنی من تو شتم این تانمه بودم؟
خندهام میگیرد، اوضاع حرف زدنش، نابود است. اهسته انگشتهای کوچک ابتین را میگیرم و با بالا کشیدن تَنم، دستش را روی شکمم میگذارم. پیراهنم را بالا میزنم و جای بقیه سزارینم را نشانش میدهم:
- نگاه کن مامان، تو اینجا بودی.
با تعجب به جای بخیه و پارگیهای روی شکمم نگاه میکند. دستش، روی خطوط سفید کشیدگی پوستم مینشیند و متعجب، انگشت کوچکش را درون شکمم فرو میکند:
- من شتمتو پاله تلدم؟
خندهام میگیرد. پر از عشق روی موهایش را می*ب*و*سم و سرش را به سینِهام میفشارم:
- دورت بگردم الهی، فدای سرت همهی وجودم!
حامی، دستی روی شکم نسبتا افتاده من میکشد. تعجب را در وجودش میبینم:
- سیکس پکت کجا رفت؟
لبخند تلخی کنج لَبم مینشیند:
- فدای وجود ابتین شد.
دار و ندارم فدای یک تار موی ابتین. ابتین، لَب میگزد و با لبخند نگاهم میکند:
- ما...مامان.
بغض میکنم. اشک در چشمهایم جمع میشود و دیدم را تار میکند. حس شیرینی چنان در کل جانم میپیچد که حاضر بودم همین الان از زندگی دست بشویم، از کل زندگی همین یک لِذت را بس!
- جون مامان، عمر مامان.
اهسته میخندد و دستش را دور گردنم میاندازد:
- توهم مشل بابایی میگی.
بغضم میشکند و با اشکهای بیصدا، عمیق روی موهایش را می*ب*و*سم:
- دورت بگردم الهی!
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
ابتین بین من و حامی خوابیده و معلوم است که معذب است؛ چون خود را بیشتر به طرف حامی کشیده و در اغوشش رفته. دستهای تنومند حامی، زیر گردنم قرار گرفته و انگشتهایش بازویم را نوازش میکند.
- بابا من من تِی باید بلم ملدسه؟
و من میمیرم برای لکنت زبان او، برای بابایی که به حامی میگوید و مامانی که از من دریغ شده. به ب*غ*ل میخوابم و حینی که پاهایم را بین پاهای حامی چفت میکنم، انگشتم گونهی ابتین را نوازش میکند:
- هنوز زوده شیر مرد مامان.
میبینم که دَهانش بیالگوریتم خاصی و یا معنا و منظوری باز و بسته میشود. بیشتر، برایش یک جنبهی بازی و سرگرمی دارد. با من زیاد حرف نمیزند و شرم میکند. به طرف حامی میچرخد و باعث میشود دست من، در هوا بماند. حق دارد کودکم، هرچه غریبی کند، حق دارد.
- بابایی، من باید به این تانمه بگم مامان؟ پس مامان جون چی؟
قلبم مچاله میشود و بغض لعنتی، بیهوا بیخ گلویم را میگیرد. تا این حد برای کودکم غریبم، تا این حد. حامی انگار متوجه حال خَراب من میشود که با مهربانی که تا به حال از او ندیده بودم، پیشانی ابتین را میبوسد و موهایش را به هم میریزد:
- مگه من بابای تو نیستم؟ خب، اونم مامانیه دیگه، تو از شکم اون دنیا اومدی.
ابتین اهسته سَرش را به سینِهی ابتین میچسباند:
- اون مهلبونه، مشل صدف نیست؛ اما من خجالت میتشم.
حامی با لبخند پر از عشقی نگاهش میکند. حسودیام میشود، به اینکه او، در این سه سال ابتین را داشته و من در حسرتش سوخته ام. این عشق خفته در نگاه حامی را، هیچ وقت ندیده بودم. ابتین برای من هم فرق دارد، نوع دوست داشتنش، از دادن جان رد میشود و من نمیدانم چگونه باید این همه محبت را مهار کرد.
حاضرم بمیرم؛ اما یک دقیقه برایم بخندد. ابتین اهسته به طرفم میخندد، یک جوری نگاهم میکند، انگار میخواهد مرا بشناسد، لبخند میزنم و قطرهی اشک روی گونهام را با نوک انگشت میگیرم. ابتین، دستش را به طرف من دراز میکند و با حامی حرف میزند:
- یعنی من تو شتم این تانمه بودم؟
خندهام میگیرد، اوضاع حرف زدنش، نابود است. اهسته انگشتهای کوچک ابتین را میگیرم و با بالا کشیدن تَنم، دستش را روی شکمم میگذارم. پیراهنم را بالا میزنم و جای بقیه سزارینم را نشانش میدهم:
- نگاه کن مامان، تو اینجا بودی.
با تعجب به جای بخیه و پارگیهای روی شکمم نگاه میکند. دستش، روی خطوط سفید کشیدگی پوستم مینشیند و متعجب، انگشت کوچکش را درون شکمم فرو میکند:
- من شتمتو پاله تلدم؟
خندهام میگیرد. پر از عشق روی موهایش را می*ب*و*سم و سرش را به سینِهام میفشارم:
- دورت بگردم الهی، فدای سرت همهی وجودم!
حامی، دستی روی شکم نسبتا افتاده من میکشد. تعجب را در وجودش میبینم:
- سیکس پکت کجا رفت؟
لبخند تلخی کنج لَبم مینشیند:
- فدای وجود ابتین شد.
دار و ندارم فدای یک تار موی ابتین. ابتین، لَب میگزد و با لبخند نگاهم میکند:
- ما...مامان.
بغض میکنم. اشک در چشمهایم جمع میشود و دیدم را تار میکند. حس شیرینی چنان در کل جانم میپیچد که حاضر بودم همین الان از زندگی دست بشویم، از کل زندگی همین یک لِذت را بس!
- جون مامان، عمر مامان.
اهسته میخندد و دستش را دور گردنم میاندازد:
- توهم مشل بابایی میگی.
بغضم میشکند و با اشکهای بیصدا، عمیق روی موهایش را می*ب*و*سم:
- دورت بگردم الهی!
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
ابتین بین من و حامی خوابیده و معلوم است که معذب است؛ چون خود را بیشتر به طرف حامی کشیده و در اغوشش رفته. من نمیرم که همه ی جانم از من میترسد و غریبی میکند؟ بخدا که مرگ رواست.
دستهای تنومند حامی، زیر گردنم قرار گرفته و انگشتهایش بازویم را نوازش میکند.
- بابا من من تِی باید بلم ملدسه؟
و من میمیرم برای لکنت زبان او، برای بابایی که به حامی میگوید و مامانی که از من دریغ شده. به ب*غ*ل میخوابم و حینی که پاهایم را بین پاهای حامی چفت میکنم، انگشتم گونهی ابتین را نوازش میکند:
- هنوز زوده شیر مرد مامان.
میبینم که دَهانش بیالگوریتم خاصی و یا معنا و منظوری باز و بسته میشود. بیشتر، برایش یک جنبهی بازی و سرگرمی دارد. با من زیاد حرف نمیزند و شرم میکند. به طرف حامی میچرخد و باعث میشود دست من، در هوا بماند. حق دارد کودکم، هرچه غریبی کند، حق دارد.
- بابایی، من باید به این تانمه بگم مامان؟ پس مامان جون چی؟
قلبم مچاله میشود و بغض لعنتی، بیهوا بیخ گلویم را میگیرد. تا این حد برای کودکم غریبم، تا این حد. حامی انگار متوجه حال خَراب من میشود که با مهربانی که تا به حال از او ندیده بودم، پیشانی ابتین را میبوسد و موهایش را به هم میریزد:
- مگه من بابای تو نیستم؟ خب، اونم مامانیه دیگه، تو از شکم اون دنیا اومدی.
ابتین اهسته سَرش را به سینِهی ابتین میچسباند:
- اون مهلبونه، مشل صدف نیست؛ اما من خجالت میتشم.
حامی با لبخند پر از عشقی نگاهش میکند. حسودیام میشود، به اینکه او، در این سه سال ابتین را داشته و من در حسرتش سوخته ام.
این عشق خفته در نگاه حامی را، هیچ وقت ندیده بودم. ابتین برای من هم فرق دارد، نوع دوست داشتنش، از دادن جان رد میشود و من نمیدانم چگونه باید این همه محبت را مهار کرد.
حاضرم بمیرم؛ اما یک دقیقه برایم بخندد.
ابتین اهسته به طرفم میخندد، یک جوری نگاهم میکند، انگار میخواهد مرا بشناسد، لبخند میزنم و قطرهی اشک روی گونهام را با نوک انگشت میگیرم. ابتین، دستش را به طرف من دراز میکند و با حامی حرف میزند:
- یعنی من تو شتم این تانمه بودم؟
خندهام میگیرد، اوضاع حرف زدنش، نابود است. اهسته انگشتهای کوچک ابتین را میگیرم و با بالا کشیدن تَنم، دستش را روی شکمم میگذارم. پیراهنم را بالا میزنم و جای بقیه سزارینم را نشانش میدهم:
- نگاه کن مامان، تو اینجا بودی.
با تعجب به جای بخیه و پارگیهای روی شکمم نگاه میکند. دستش، روی خطوط سفید کشیدگی پوستم مینشیند و متعجب، انگشت کوچکش را درون شکمم فرو میکند که چهره ام دردمند جمع میشود. لعنتی! بعد از سه سال هنوز جای سزارینم درد دارد.
- من شتمتو پاله تلدم؟
خندهام میگیرد. پر از عشق روی موهایش را می*ب*و*سم و سرش را به سینِهام میفشارم:
- دورت بگردم الهی، فدای سرت همهی وجودم!
حامی، دستی روی شکم نسبتا افتاده من میکشد. تعجب را در وجودش میبینم:
- سیکس پکت کجا رفت؟
لبخند تلخی کنج لَبم مینشیند:
- فدای وجود ابتین شد.
دار و ندارم فدای یک تار موی ابتین. ابتین، لَب میگزد و با لبخند نگاهم میکند:
- ما...مامان.
بغض میکنم. اشک در چشمهایم جمع میشود و دیدم را تار میکند. حس شیرینی چنان در کل جانم میپیچد که حاضر بودم همین الان از زندگی دست بشویم، از کل زندگی همین یک لِذت را بس!
- جون مامان، عمر مامان.
اهسته میخندد و دستش را دور گردنم میاندازد:
- توهم مشل بابایی میگی.
بغضم میشکند و با اشکهای بیصدا، عمیق روی موهایش را می*ب*و*سم:
- دورت بگردم الهی!
آخرین ویرایش: