کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت148

" حامی "
اهسته در خانه را باز می‌کنم. سر درد لعنتی، از صبح گریبان گیرم شده بود. دکمه‌های یقه‌ام را باز می‌کنم و کراوات مشکی را شل.
- ابتین؟
با شنیدن صدای جیغ او، موج عجیبی از نگرانی به تَنم می‌کوبد. صدایش از اتاق‌های طبقه بالا می‌اید. پا تند می‌کنم و فقط خدا می‌داند تا می‌رسم به طبقه بالا، جانم به لَبم می‌رسد. مخصوصا زمانی که جیغ دوم و همراه گریه‌ی او از اتاق من می‌اید. با چندین گام بلند فوری دستگیره را پایین می‌کشم و با دیدن صح*نه‌ی رو به رویم خشکم می‌زند. ابتین به پایه میز عسلی بسته شده بود و یک سوسک بزرگ مشکی، به پاهایش چسب زده شده بود. تا مرا می‌بیند، گریه‌اش اوج می‌گیرد و التماس می‌کند. بابا، بابا گفتن‌هایش، قلبم را اتش می‌کشد و مرا از خلع بهتی که در ان فرو رفته بودم، بیرون می‌کشد. خیز برمی‌دارم به سمت او و با دست‌هایی که ناخواسته به لرزش افتاده‌اند، ان سوسک مزخرف را می‌کنم و به طرف سرویس حرکت می‌کنم. تمام تَنم از خشم می‌لرزد. باعث و بانی این کار را، زنده زنده می‌سوزاندم. در سرویس را باز می‌کنم و ان سوسک مزخرف را درون سرویس می‌اندازم. چنان دَر را محکم می‌بندم که چهار ستون دیوار به لرزه در می‌اید.
فکم سخت می‌شود و با برداشتن فاصله، جلوی ابتین زانو می‌زنم. دندان‌هایم چفت شده و چشم‌هایم از شدت خشم می‌سوزد. فقط بدانم کدام بی‌پدری این بلا را سَر یکی یک‌دانه من اورده.
- گریه نکن بابا.
ابتین با باز شدن دست‌هایش ان‌ها را درو گر*دن من حلقه می‌کند. دست‌هایم از شدت خشم می‌لرزند و تا گره پاهایش را باز کنم کمی طول می‌کشد:
- کی این‌ کار رو کرده بابا؟
ابتین میان هق‌هق هایش، بینی‌اش را بالا می‌کشد و به گر*دن من چنگ می‌اندازد:
- ص...صدف... بابا... من...من دوسش ندالم.
دیگر کنترلی روی خشمم ندارم. ابتین را ب*غ*ل می‌کنم و در حالی از جا بلند می‌شوم که صدای نعره‌ام در کل خانه می‌پیچد:
- صدف.
صدای جیغ ترسیده‌اش، مرا جری‌تر می‌کند. ابتین را درون اتاق خودش می‌گذارم و با بستن درش، ان را قفل می‌کنم تا بیرون نیاید. به سمت طبقه پایین حرکت می‌کنم و پله ها را، دو تا یکی پشت سَر می‌گذارم.
- می کشمت!
همین که به طبقه‌ی پایین می‌رسم، او را در لباس‌های فوق باز همیشگی و چهره‌ی بنفش رنگ می‌بینم که ماسک‌هایش به زیر گ*ردنش ریخته. پوزخند می‌زنم و پر از خشم به طرفش حرکت می‌کنم:
- زنیکه چی تو خودت دیدی که این بلا سر تنها پسر من اوردی؟
متعجب و به مقدار زیادی شوکه است، تا دَهان باز کند حرف بزند، سیلی اول را چنان بر گونه‌ی راستش کوبیده‌ام که روی زمین می‌افتد. دستش را روی صورتش می‌گذارد و شوکه نگاهم می‌کند:
- چه غلطی کردی؟
با من بود؟ اوی ع*و*ضی به من گفت چه غلطی کردم؟ با پوزخند ناباوری، خم می‌شوم و از گیس‌های کم پشتش او را می‌کشم و بی‌توجه به جیغ‌های دردناکش به طرف دَر می‌برم:
- گورتو از خونه زندگی من گم کن بیرون!
صدف، حرصی جیغ می‌کشد و موهایش را از دست من درمی‌اورد. با تمام توان جیغ می‌کشد و بر سرم فریاد می‌زند:
- من یه لحظه‌ام پیش توی روانی نمی‌مونم، خودتو، موش کثیفت باهم بمیرید، پولاتم بخوره تو سرت.
پوزخندی می‌زنم و ناباور به موهایم چنگ می‌اندازم؛ بعد از چهارماه ص*ی*غه من بودن تازه می‌گوید به خاطر پولم بوده، چشم مادرم روشن با این انتخاب کردنش.
عصبی می‌خندم و او را تا خارج کردن از دَر هل می‌دهم. برایم مهم نیست چه پوشیده، چون برای خودش هم مهم نیست. در خانه محکم بسته می‌شود و من نمی‌دانم یک دقیقه است یا یک ساعت، فقط می‌دانم که برای کنترل خشمم خیره به دَر نفس‌های عمیق می‌کشم.
با شنیدن صدای خنده‌ی هانی و ابتین، اهسته به پشت سَرم برمی‌گردم و متعجب به هانی خیره می‌شوم. او این‌جا چه می‌خواست؟ هانی مقابل ابتین خم می‌شود و دستش را بالا می‌گیرد تا ابتین کف دستش بکوبد. ابتین می‌خندد و پر ذوق جیغ می‌کشد.
- بابا بیلونش کلد.
شوکه به ان دو نگاه می‌کنم که هانی ابتین را ب*غ*ل می‌کند و شیطانی می‌خندد:
- چیه؟ نکنه فکر کردی اون زنیکه پول‌پرست این جرعتو داشته؟ فقط خواستم اون عفریته گورشو گم کنه، خوشم نمیاد دادشمو با کسی شریک شم.
ناباور و شوکه خشک می‌شوم و به خنده‌ی پرذوق ان دو نگاه می‌کنم. ابتین پدرسگ را ببین چه ذوق می‌کند.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
" حامی "

اهسته در خانه را باز می‌کنم. سر درد لعنتی، از صبح گریبان گیرم شده بود. 
دکمه‌های یقه‌ام را باز می‌کنم و کراوات مشکی را شل.
- ابتین؟
با شنیدن صدای جیغ او، موج عجیبی از نگرانی به تَنم می‌کوبد. صدایش از اتاق‌های طبقه بالا می‌اید. پا تند می‌کنم و فقط خدا می‌داند تا می‌رسم به طبقه بالا، جانم به لَبم می‌رسد. مخصوصا زمانی که جیغ دوم و همراه گریه‌ی او از اتاق من می‌آید! 
با چندین گام بلند، فوری دستگیره را پایین می‌کشم و با دیدن صح*نه‌ی رو به رویم خشکم می‌زند. ابتین به پایه میز عسلی بسته شده بود و یک سوسک بزرگ مشکی، به پاهایش چسب زده شده بود. تا مرا می‌بیند، گریه‌اش اوج می‌گیرد و التماس می‌کند.
 بابا، بابا گفتن‌هایش، قلبم را اتش می‌کشد و مرا از خلع بهتی که در ان فرو رفته بودم، بیرون می‌کشد. خیز برمی‌دارم به سمت او و با دست‌هایی که ناخواسته به لرزش افتاده‌اند، ان سوسک مزخرف را می‌کنم و به طرف سرویس حرکت می‌کنم. تمام تَنم از خشم می‌لرزد. 
باعث و بانی این کار را، زنده زنده می‌سوزاندم. در سرویس را باز می‌کنم و ان سوسک مزخرف را درون سرویس می‌اندازم. چنان دَر را محکم می‌بندم که چهار ستون دیوار به لرزه در می‌اید.
فکم سخت می‌شود و با برداشتن فاصله، جلوی ابتین زانو می‌زنم. دندان‌هایم چفت شده و چشم‌هایم از شدت خشم می‌سوزد. فقط بدانم کدام بی‌پدری این بلا را سَر یکی یک‌دانه من اورده.
- گریه نکن بابا.
ابتین با باز شدن دست‌هایش ان‌ها را درو گر*دن من حلقه می‌کند. دست‌هایم از شدت خشم می‌لرزند و تا گره پاهایش را باز کنم کمی طول می‌کشد:
- کی این‌ کار رو کرده بابا؟
ابتین میان هق‌هق هایش، بینی‌اش را بالا می‌کشد و به گر*دن من چنگ می‌اندازد:
- ص...صدف... بابا... من...من دوسش ندالم.
دیگر کنترلی روی خشمم ندارم. ابتین را ب*غ*ل می‌کنم و در حالی از جا بلند می‌شوم که صدای نعره‌ام در کل خانه می‌پیچد:
- صدف.
صدای جیغ ترسیده‌اش، مرا جری‌تر می‌کند. ابتین را درون اتاق خودش می‌گذارم و با بستن درش، ان را قفل می‌کنم تا بیرون نیاید. 
به سمت طبقه پایین حرکت می‌کنم و پله ها را، دو تا یکی پشت سَر می‌گذارم.
- می کشمت!
همین که به طبقه‌ی پایین می‌رسم، او را در لباس‌های فوق باز همیشگی و چهره‌ی بنفش رنگ می‌بینم که ماسک‌هایش به زیر گ*ردنش ریخته! پوزخند می‌زنم و پر از خشم به طرفش حرکت می‌کنم:
- زنیکه چی تو خودت دیدی که این بلا سر تنها پسر من اوردی؟
متعجب و به مقدار زیادی شوکه است، تا دَهان باز کند حرف بزند، سیلی اول را چنان بر گونه‌ی راستش کوبیده‌ام که روی زمین می‌افتد. دستش را روی صورتش می‌گذارد و شوکه نگاهم می‌کند:
- چه غلطی کردی؟
با من بود؟ اوی ع*و*ضی به من گفت چه غلطی کردم؟ با پوزخند ناباوری، خم می‌شوم و از گیس‌های کم پشتش او را می‌کشم و بی‌توجه به جیغ‌های دردناکش به طرف دَر می‌برم:
- گورتو از خونه زندگی من گم کن بیرون!
صدف، حرصی جیغ می‌کشد و موهایش را از دست من درمی‌اورد. با تمام توان جیغ می‌کشد و بر سرم فریاد می‌زند:
- من یه لحظه‌ام پیش توی روانی نمی‌مونم، خودتو، موش کثیفت باهم بمیرید، پولاتم بخوره تو سرت.
پوزخندی می‌زنم و ناباور به موهایم چنگ می‌اندازم؛ بعد از چهارماه ص*ی*غه من بودن تازه می‌گوید به خاطر پولم بوده، چشم مادرم روشن با این انتخاب کردنش.
عصبی می‌خندم و او را تا خارج کردن از دَر هل می‌دهم. برایم مهم نیست چه پوشیده، چون برای خودش هم مهم نیست. در خانه محکم بسته می‌شود و من نمی‌دانم یک دقیقه است یا یک ساعت، فقط می‌دانم که برای کنترل خشمم خیره به دَر نفس‌های عمیق می‌کشم.
 با شنیدن صدای خنده‌ی هانی و ابتین، اهسته به پشت سَرم برمی‌گردم و متعجب به هانی خیره می‌شوم. او این‌جا چه می‌خواست؟ هانی مقابل ابتین خم می‌شود و دستش را بالا می‌گیرد تا ابتین کف دستش بکوبد. ابتین می‌خندد و پر ذوق جیغ می‌کشد.
- بابا بیلونش کلد.
شوکه به ان دو نگاه می‌کنم که هانی ابتین را ب*غ*ل می‌کند و شیطانی می‌خندد:
- چیه؟ نکنه فکر کردی اون زنیکه پول‌پرست این جرعتو داشته؟ فقط خواستم اون عفریته گورشو گم کنه، خوشم نمیاد دادشمو با کسی شریک شم.
ناباور و شوکه خشک می‌شوم و به خنده‌ی پرذوق ان دو نگاه می‌کنم. ابتین پدرسگ را ببین چه ذوق می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت149

" یاس"
هیجان در تک‌تک رفتارهایم مشخص بود، من، دیگر یک زن بیست‌و‌هشت ساله نبودم. من، همان دختری بودم که پر ذوق دنبال ماشین پلیس می‌دوید. یک هفته را، در دل طبیعیت و همراه با معشوقی که این روز ها تشنه‌ی یک لحظه بیشتر دیدنش بودم. مانند بیابان‌گرد تشنه‌ای که هر چه از اب می‌نوشد، سیر نمی‌شود، من هرچه او را می‌بینم عقده‌ی دلتنگی‌ام تمام نمی‌شود.
امروز همسر حامی استوری گذاشته بود که هرگز لیاقتش را نداشته و جدا شده‌اند. چه خبری برای من از این خوش‌تر؟ چه صحبتی از این دلنشین‌تر؟ تنها مشکل بزرگم وجود هانی بود، ای‌کاش می‌شد یک روز بروم پیج حامی را چک کنم و ببینم یک خط سیاه، بالای عکس داف هانی گذاشته و نوشته " خواهر عزیزم، برای رفتنت زود بود، ای‌کاش کامیون هجده‌چرخ از روی تو رد نمی‌شد" و اخ که ان روز، روز عیش من بود.
لباس‌هایم را درون چمدان می‌ریزم و با برداشتن مدارک و مسواک و صابونم زیپ چمدان جیگری را می‌بندم، این هم از این. همه چیز اماده و مهیاست تا اهورای عزیزم مرا تا شرکت برساند. چمدانم را، کشان‌کشان به طرف پذیرایی می‌برم و با دیدن ماهور که اخم کرده و تخس نگاهم می‌کند، چمدانم را جلویم می‌کشم و گارد می‌گیرم:
- به جون هوشنگی قسم، اگه ننه هوشنگی هم بیاد من می‌خوام برم.
ماهور، دست زیر ب*غ*ل می زند و چشم تنگ می‌کند. پوزخند می زند و مانند این فیلم‌های امریکایی که دو به دو می‌کنند، بین پاهایش فاصله می‌اندازد، این طفلک اخرش از دیدن این چرت و پرت‌ها کارش به تيمارستان می‌کشد:
- میخوای منو یه هفته تنها بذاری؟
با چشم‌های گرد شده سرم را عقب می‌کشم و پشت چمدانم قایم می‌شوم:
- یا حضرت عباس! ماهور چه مرگت شده چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟
چشم تنگ می‌کند و سر کج می‌کند. بزاقم را فرو می‌دهم و متوسل به اهورا می‌شوم تا مرا از خواهر روانی‌اش نجات دهد:
- اهورا.
ماهور در یک جهش مانند گرگ گرسنه به طرف من می‌دود تا چمدان را بگیرد که جیغ می‌کشم و به طرف خروجی پذیرایی می‌دوم. سرم را به طرف ماهور می‌کشم و چمدانم را دوان‌دوان همراه خودم می‌برم.
- می‌خوام بر...
با سَر در سینِه‌ی یک گاو فرو می‌روم و جنازه‌ام بر می‌گردد و وسط پذیرایی دل باز می‌افتد. اهسته چشم باز می‌کنم و با دیدن اهورا، هرچه فحش بلدم حواله‌ی هوشنگی‌اش می‌کنم:
- منو از شر این خواهر روانیت نجات بده.
ماهور، دست به کمر و با چهره‌ی پر غضب به طرفم می‌اید:
- نمیری.
چشم‌هایم را گرد می‌کنم و دَهنم را کج.
- میرم.
تا ماهور دست می‌کند چمدان مرا بردارد، اهورا نجاتم می‌دهد. چشم غره‌ی شدیدی به ماهور بدبخت می‌رود و نیم‌نگاهی به من می‌اندازد:
- اماده شو.
انگار جان دوباره می‌گیرم. سیخ در جایم می‌نشینم و با چنگ انداختن چادرم، در چهره‌ی پرغضب ماهور، لبخند گ*شا*دی می‌زنم:
- خداحافظ ماهوری.
ادایم را در می‌اورد و با بیرون امدن من، در خانه خودم را محکم رویم می‌بندد. یا حضرت صبر!


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
" یاس"


هیجان در تک‌تک رفتارهایم مشخص بود، من، دیگر یک زن بیست‌و نه ساله نبودم. من، همان دختری بودم که پر ذوق دنبال ماشین پلیس می‌دوید!
یک هفته را، در دل طبیعیت و همراه با معشوقی که این روز ها تشنه‌ی یک لحظه بیشتر دیدنش بودم. مانند بیابان‌گرد تشنه‌ای که هر چه از اب می‌نوشد، سیر نمی‌شود، من هرچه او را می‌بینم عقده‌ی دلتنگی‌ام تمام نمی‌شود.
امروز همسر حامی استوری گذاشته بود که هرگز لیاقتش را نداشته و جدا شده‌اند. چه خبری برای من از این خوش‌تر؟ چه صحبتی از این دلنشین‌تر؟ تنها مشکل بزرگم وجود هانی بود، ای‌کاش می‌شد یک روز بروم پیج حامی را چک کنم و ببینم یک خط سیاه، بالای عکس داف هانی گذاشته و نوشته " خواهر عزیزم، برای رفتنت زود بود، ای‌کاش کامیون هجده‌چرخ از روی تو رد نمی‌شد" و اخ که ان روز، روز عیش من بود.
لباس‌هایم را درون چمدان می‌ریزم و با برداشتن مدارک و مسواک و صابونم زیپ چمدان جیگری را می‌بندم، این هم از این.
 همه چیز اماده و مهیاست تا اهورای عزیزم مرا تا شرکت برساند. چمدانم را، کشان‌کشان به طرف پذیرایی می‌برم و با دیدن ماهور که اخم کرده و تخس نگاهم می‌کند، چمدانم را جلویم می‌کشم و گارد می‌گیرم:
- به جون هوشنگی قسم، اگه ننه هوشنگی هم بیاد من می‌خوام برم.
ماهور، دست زیر ب*غ*ل می زند و چشم تنگ می‌کند. پوزخند می زند و مانند این فیلم‌های امریکایی که دو به دو می‌کنند، بین پاهایش فاصله می‌اندازد، این طفلک اخرش از دیدن این چرت و پرت‌ها کارش به تيمارستان می‌کشد:
- میخوای منو یه هفته تنها بذاری؟
با چشم‌های گرد شده سرم را عقب می‌کشم و پشت چمدانم قایم می‌شوم:
- یا حضرت عباس! ماهور چه مرگت شده چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟
چشم تنگ می‌کند و سر کج می‌کند. بزاقم را فرو می‌دهم و متوسل به اهورا می‌شوم تا مرا از خواهر روانی‌اش نجات دهد:
- اهورا.
ماهور در یک جهش مانند گرگ گرسنه به طرف من می‌دود تا چمدان را بگیرد که جیغ می‌کشم و به طرف خروجی پذیرایی می‌دوم. سرم را به طرف ماهور می‌کشم و چمدانم را دوان‌دوان همراه خودم می‌برم.
- می‌خوام بر...
با سَر در سینِه‌ی یک گاو فرو می‌روم و جنازه‌ام بر می‌گردد و وسط پذیرایی دل باز می‌افتد. اهسته چشم باز می‌کنم و با دیدن اهورا، هرچه فحش بلدم حواله‌ی هوشنگی‌اش می‌کنم:
- منو از شر این خواهر روانیت نجات بده.
ماهور، دست به کمر و با چهره‌ی پر غضب به طرفم می‌اید:
- نمیری.
چشم‌هایم را گرد می‌کنم و دَهنم را کج.
- میرم.
تا ماهور دست می‌کند چمدان مرا بردارد، اهورا نجاتم می‌دهد. چشم غره‌ی شدیدی به ماهور بدبخت می‌رود و نیم‌نگاهی به من می‌اندازد:
- اماده شو.
انگار جان دوباره می‌گیرم. سیخ در جایم می‌نشینم و با چنگ انداختن چادرم، در چهره‌ی پرغضب ماهور، لبخند گ*شا*دی می‌زنم:
- خداحافظ ماهوری.
ادایم را در می‌اورد و با بیرون امدن من، در خانه خودم را محکم رویم می‌بندد. یا حضرت صبر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت150

در خیابان شرکت، نزدیک به شش ون مجهز پارک کرده‌اند و کارکنان شرکت، با توجه به حیطه‌ی کاری‌شان وارد ون‌ها می‌شدند.
من، با ساک نسبتا کوچکم، مظلومانه یک گوشه ایستاده بودم تا ببینم سر انجام کار چه می‌شود. با احساس خیرگی نگاه یک نفر، سرم را به سمت چپ می‌کشم و یزدانی را می‌بینم که در ماشین بی ام و مشکی حامی، جدی نگاهم می‌کند. دلم برای یزدان هم تنگ شده بود. یزدان، رفیق روزهای سخت بود. تا قدم از قدم برمی‌دارم که به طرفش بروم، شخصی از پشت اهسته چادرم را می‌گیرد:
- صبر کن ببینم دختر.
به طرف رهام برمی‌گردم. لبخند می‌زند و شانه بالا می‌اندازد:
- تو که نمی‌خوای با ماشین مشتری بیای؟
دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و لبخند کجی می‌‎زنم:
- فقط می‌خواستم...
دستش را روی لَبش می‌گذارد و هیش کنان اهسته به طرفم خم می‌شود. او صمیمتی بسیار بی‌ریا دارد، هیچ کس از صمیمی بودنش، چندش نمی‌شود. رفتارهایش، مانند یک پرنده‌ی ازاد است، کم دیده می‌شود و در عین حال همه جا هست، تا نیاز باشد او را می‌بینی و وقتی نیاز نباشد، انگار محو شده. دست‌هایش را مانند بال‌های یک پرنده بالا می‌برد و اشاره می‌کند دنبالش بیایم. انگار می‌خواهد همه بفهمند. شانس من فقط ادم رسوا می‌اورد. با گونه‌های سرخ شده از نگاه جمعیت به دنبالش می‌روم. دستش را اهسته به طرف یک لندرور دیفندر می‌کشد. دَهانم کف می‌برد. مدل دوهزارو بیست است و جان می‌دهد برای طبیعیت. نمی‌دانم چرا این‌قدر ذوق زده می‌شوم:
- افتخار میدی با دلبر ما بیایی؟ قول میدم بهت خوش بگذره.
دستم را طبق یک عادت قدیمی بهم می‌کوبم و چشم‌های از ذوق گرد شده‌ام را به او می‌دوزم.
- البته!
تک‌خندی می‌زند و با شانه بالا انداختنی به طرف ماشین می‌رود.
- خوبه، چون تو اولین نفری هستی که روی صندلی کنار دست من می‌شینه.
دنبالش می‌روم و دل در دلم نیست. از این ماشین هایی‌ست که از صخره بالا می‌رود و از رودخانه می‌گذرد. وای که چقدر من مشتاق سوار شدنشان بودم. رهام در من را برایم باز می‌کند و من با یک تشکر، چادرم را جمع می‌کنم و با کمک در بالا می‌روم. رهام، عینکش را از بین موهای فر زیبایش، برمی‌دارد و پایه ان را با دندانش می‌گیرد، این هم یکی از اخلاقیات خاص اوست. ماشین را دور می‌زند و با باز کردن دَر طرف خودش، با ژست مخصوصش سوار می‌شود و در را می‌بندد. تقریبا، همه اماده حرکت‌اند. رهام با تک استارت ماشین را روشن می‌کند و من ناخواسته یاد هوشنگی میوفتم:
- ما یه هوشنگی داریم تا یه بزغاله نذر شادی روح پدربزرگش نکنی، روشن نمیشه.
رهام ناباور می‌خندد و اهسته از پشت ون‌های مشکی رنگ خارج می‌شود. از کنار هر راننده که می‌گذرد، با دست اشاره می‌کند دنبالش بیایند.
- هوشنگی کیه؟ ماشین همین پسره که تو رو میاره شرکت؟
سرم را به نشان تایید بالا و پایین می‌کنم و او سر شاد می‌خندد. انگار در قید و بند گرفتاری‌های دنیا نیست. نه که بی‌عار باشد ها، در سر تا سر اتاقش عکس پناهنده‌های سر تا سر جهان دیده می‌شود؛ اما یک ازادی خاصی در رفتارهایش است، یک بدون مرزی را می‌توان در این بشر دید. برایش فرقی ندارد تو یک سیاه پو*ست بر*ه*نه‌ای یا یک سیاه پو*ست مسلمان، برایش فرقی ندارد من یک محجبه‌ام و اطرافیانش این پوشش را ندارند، با همه یکسان رفتار می‌کند. نمونه بارز "بنی ادم اعضای يک‌ديگرند"
به ماشین حامی که می‌رسد نیش ترمزی می‌زند و اهسته خودش را به طرف من می‌کشد تا بتواند حامی را که پشت فرمان ماشین اسپرتش نشسته، ببیند. بوی عطر حامی، تا این‌جا هم می‌اید.
- اقای راد، طبق لوکیشنی که گفتید می‌ریم، شما میفتید جلو یا من برم؟
دست‌های حامی، روی دَر ماشین می‌نشیند و سرش، کج می‌شود و اهسته به من و سپس به رهام نگاه می‌کند:
- شما همه‌ی منشی‌هاتون رو با خودتون می‌برید؟
لَب‌های رهام به خنده کج می‌شود و در همان فاصله‌ی اندکی که با من دارد، به طرف من می‌چرخد. یک چشمک ریز می‌زند و من هم ناخواسته از لبخند خاصش لبخند می‌زنم.
- نه؛ اما یاس فرق داره، شما مشکلی دارید؟
حامی پوزخند می‌زند و دستش را درون موهایش فرو می‌برد، کلافه است.
- بله مشکل دارم، دوست ندارم وقتی می‌خواید واسه پروژه من کار کنید، ذهنتون مشغول چیز دیگه‌ای باشه.
رهام کمی جلوتر می‌اید و باعث می‌شود من به صندلی بچسبم. سرش را از پنجره‌ی من بیرون می‌برد و متفکر به حامی خیره می‌شود:
- من به شما قول میدم تمام مشغولیات ذهنیم رو بذارم برای شب و روز فقط به پروژه شما برسم.
رهام دارد روی مخ حامی می‌رود. می‌خواهد استانه صبر او را بشکند تا اعتراف کند. می‌دانم که هیچ کدام از حرف‌هایش روی منظور نیست. رگ‌های حامی، ب*ر*جسته شده‌اند و فرمان ماشینش را، چنان می‌فشارد که هر لحظه امکان خرد شدن فرمان وجود دارد. خیلی دارد خودش را کنترل می‌کند تا فک رهام را پایین نیاورد، خیلی. این را از دست مشت شده روی ران شلوار جینش می‌شود، فهمید. چنان با غیظ من را نگاه می‌کند که با خواندن فاتحه، با چشم‌های از وحشت گرد شده ملتمس به رهام خیره می‌شوم. چشم‌های حامی، مانند خون سرخ شده. ابرو بالا می‌اندازد و با اهایی که می‌گوید صاف می‌نشیند و ماشین را حرکت می‌دهد.
نقشه، در مانیتور مشخص می‌شود و دستیار هوشمند ماشین از وضعیت عمومی ماشین می‌گوید و تمامش انگلیسی است. من یکی از همان بچگی هم از انگلیسی فراری بودم. حامی، با سرعت فوق مجازی ماشین را از کنار ما حرکت می‌دهد و من فقط به صدای سوت مانند گ*از ماشینش گوش داده‌ام. بلایی سر خودش نیاورد.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
در خیابان شرکت، نزدیک به شش ون مجهز پارک کرده‌اند و کارکنان شرکت، با توجه به حیطه‌ی کاری‌شان وارد ون‌ها می‌شدند.
من، با ساک نسبتا کوچکم، مظلومانه یک گوشه ایستاده بودم تا ببینم سر انجام کار چه می‌شود. با احساس خیرگی نگاه یک نفر، سرم را به سمت چپ می‌کشم و یزدانی را می‌بینم که در ماشین بی ام و مشکی حامی، جدی نگاهم می‌کند. 
دلم برای یزدان هم تنگ شده بود. یزدان، رفیق روزهای سخت بود. تا قدم از قدم برمی‌دارم که به طرفش بروم، شخصی از پشت اهسته چادرم را می‌گیرد:
- صبر کن ببینم دختر.
به طرف رهام برمی‌گردم. لبخند می‌زند و شانه بالا می‌اندازد:
- تو که نمی‌خوای با ماشین مشتری بیای؟
دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و لبخند کجی می‌‎زنم:
- فقط می‌خواستم...
دستش را روی لَبش می‌گذارد و هیش کنان اهسته به طرفم خم می‌شود. او صمیمتی بسیار بی‌ریا دارد، هیچ کس از صمیمی بودنش، چندش نمی‌شود. رفتارهایش، مانند یک پرنده‌ی ازاد است، کم دیده می‌شود و در عین حال همه جا هست، تا نیاز باشد او را می‌بینی و وقتی نیاز نباشد، انگار محو شده. دست‌هایش را مانند بال‌های یک پرنده بالا می‌برد و اشاره می‌کند دنبالش بیایم. انگار می‌خواهد همه بفهمند! شانس من فقط ادم رسوا می‌اورد.
 با گونه‌های سرخ شده از نگاه جمعیت به دنبالش می‌روم. دستش را اهسته به طرف یک لندرور دیفندر می‌کشد. دَهانم کف می‌برد. مدل دوهزارو بیست است و جان می‌دهد برای طبیعیت. نمی‌دانم چرا این‌قدر ذوق زده می‌شوم:
- افتخار میدی با دلبر ما بیایی؟ قول میدم بهت خوش بگذره.
دستم را طبق یک عادت قدیمی بهم می‌کوبم و چشم‌های از ذوق گرد شده‌ام را به او می‌دوزم.
- البته!
تک‌خندی می‌زند و با شانه بالا انداختنی به طرف ماشین می‌رود.
- خوبه، چون تو اولین نفری هستی که روی صندلی کنار دست من می‌شینه.
دنبالش می‌روم و دل در دلم نیست. از این ماشین هایی‌ست که از صخره بالا می‌رود و از رودخانه می‌گذرد. وای که چقدر من مشتاق سوار شدنشان بودم. رهام در من را برایم باز می‌کند و من با یک تشکر، چادرم را جمع می‌کنم و با کمک در بالا می‌روم. رهام، عینکش را از بین موهای فر زیبایش، برمی‌دارد و پایه ان را با دندانش می‌گیرد، این هم یکی از اخلاقیات خاص اوست. ماشین را دور می‌زند و با باز کردن دَر طرف خودش، با ژست مخصوصش سوار می‌شود و در را می‌بندد. تقریبا، همه اماده حرکت‌اند. رهام با تک استارت ماشین را روشن می‌کند و من ناخواسته یاد هوشنگی میوفتم:
- ما یه هوشنگی داریم تا یه بزغاله نذر شادی روح پدربزرگش نکنی، روشن نمیشه.
رهام ناباور می‌خندد و اهسته از پشت ون‌های مشکی رنگ خارج می‌شود. از کنار هر راننده که می‌گذرد، با دست اشاره می‌کند دنبالش بیایند.
- هوشنگی کیه؟ ماشین همین پسره که تو رو میاره شرکت؟
سرم را به نشان تایید بالا و پایین می‌کنم و او سر شاد می‌خندد. انگار در قید و بند گرفتاری‌های دنیا نیست. نه که بی‌عار باشد ها، در سر تا سر اتاقش عکس پناهنده‌های سر تا سر جهان دیده می‌شود؛ اما یک ازادی خاصی در رفتارهایش است، یک بدون مرزی را می‌توان در این بشر دید. برایش فرقی ندارد تو یک سیاه پو*ست بر*ه*نه‌ای یا یک سیاه پو*ست مسلمان، برایش فرقی ندارد من یک محجبه‌ام و اطرافیانش این پوشش را ندارند، با همه یکسان رفتار می‌کند. نمونه بارز "بنی ادم اعضای يک‌ديگرند"
به ماشین حامی که می‌رسد نیش ترمزی می‌زند و اهسته خودش را به طرف من می‌کشد تا بتواند حامی را که پشت فرمان ماشین اسپرتش نشسته، ببیند. بوی عطر حامی، تا این‌جا هم می‌اید.
- اقای راد، طبق لوکیشنی که گفتید می‌ریم، شما می‌افتید جلو یا من برم؟
دست‌های حامی، روی دَر ماشین می‌نشیند و سرش، کج می‌شود و اهسته به من و سپس به رهام نگاه می‌کند:
- شما همه‌ی منشی‌هاتون رو با خودتون می‌برید؟
لَب‌های رهام به خنده کج می‌شود و در همان فاصله‌ی اندکی که با من دارد، به طرف من می‌چرخد. یک چشمک ریز می‌زند و من هم ناخواسته از لبخند خاصش لبخند می‌زنم.
- نه؛ اما یاس فرق داره، شما مشکلی دارید؟
حامی پوزخند می‌زند و دستش را درون موهایش فرو می‌برد، کلافه است.
- بله مشکل دارم، دوست ندارم وقتی می‌خواید واسه پروژه من کار کنید، ذهنتون مشغول چیز دیگه‌ای باشه.
رهام کمی جلوتر می‌اید و باعث می‌شود من به صندلی بچسبم. سرش را از پنجره‌ی من بیرون می‌برد و متفکر به حامی خیره می‌شود:
- من به شما قول میدم تمام مشغولیات ذهنیم رو بذارم برای شب و روز فقط به پروژه شما برسم.
رهام دارد روی مخ حامی می‌رود. می‌خواهد استانه صبر او را بشکند تا اعتراف کند. می‌دانم که هیچ کدام از حرف‌هایش روی منظور نیست. رگ‌های حامی، ب*ر*جسته شده‌اند و فرمان ماشینش را، چنان می‌فشارد که هر لحظه امکان خرد شدن فرمان وجود دارد. خیلی دارد خودش را کنترل می‌کند تا فک رهام را پایین نیاورد، خیلی.
 این را از دست مشت شده روی ران شلوار جینش می‌شود فهمید. چنان با غیظ من را نگاه می‌کند که با خواندن فاتحه، با چشم‌های از وحشت گرد شده ملتمس به رهام خیره می‌شوم. چشم‌های حامی، مانند خون سرخ شده. ابرو بالا می‌اندازد و با اهایی که می‌گوید صاف می‌نشیند و ماشین را حرکت می‌دهد.
نقشه، در مانیتور مشخص می‌شود و دستیار هوشمند ماشین از وضعیت عمومی ماشین می‌گوید و تمامش انگلیسی است.
 من یکی از همان بچگی هم از انگلیسی فراری بودم. حامی، با سرعت فوق مجازی ماشین را از کنار ما حرکت می‌دهد و من فقط به صدای سوت مانند گ*از ماشینش گوش داده‌ام. بلایی سر خودش نیاورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت151

رهام با خنده دست چپش را روی دَر می‌اندازد و فکش را می‌فشارد:
- وای دختر فکم درد گرفت چقدر تو بامزه‌ای!
من هم اهسته می‌خندم و لَب می‌گزم. رهام پر از عشق به جاده‌ی سر سبز و کوهستانی نگاه می‌کند و با سرعت مجاز و یا بهتر بگویم ارام می‌راند. تمام بچه‌ها رفته‌اند و ما از همه عقب مانده‌ایم.
- یاس من زیاد اهل این خاله زنک بازیا نیستم؛ اما بنظرم به شوهرت همه چیز رو بگو، هنوزم دوست داره.
انگار غم عالم به دلم سرازیر می‌شود. او چه می‌داند چه بلاهایی نبودنش سر من اورد. گمان می‌کند خودم نمی‌دانم؟ همه چیز را به حامی بگویم، او برود خرخره هانی را بجوید و بعد که بیماری حامی برگشت، من دستم در حنا بماند که چه کنم؟ یاداوری ان یک ماه بیمارستان، جزو عذاب اورترین خاطرات من است.
- اقای علوی منم خوشم نمیاد یه زن تنها باشم که همه به چشم بد نگاش کنند. فکر می‌کنید تو جامعه‌ای که ما داریم، وقتی می‌فهمن یه زنی که مَرد بالای سَرت نیست چطوری باهات رفتار می‌کنند؟
برای اولین بار می‌بینم که جدی و کمی عصبی می‌شود. برای اولین‌بار. تکیه سرش را به دستش می‌دهد و انگشت شصتش را کنج لَبش می‌کشد:
- حالم از بعضی ادما بهم می‌خوره!
فقط خدا می‌داند چقدر برای این حرف با او تفاهم داشتم. من در این سه‌سال، پا در هر اداره و کاری گذاشتم دونفر از سه‌نفرشان قصد و نیتش جز هوس چیزی نبوده! و داستان این‌جا تلخ می‌شود که برایشان مهم نیست تو شوهر داری و خودشان همسر.
- پس همه چیز رو بسپار به خودم. راستی این پسره که تو رو میاره شرکت کیه؟ اوایل فکر می‌کردم اون شوهرته.
با یاداواری اهورا و هوشنگی، اهسته می‌خندم و به دکه‌های بین راهی که با چراغ‌های زیادی تزئین شده‌اند، نگاه می‌کنم.
- من، اون، خواهرش و هوشنگی باهم همسایه و رفیقیم. روزای اولی که این اتفاق افتاد خیلی تنها و اواره بودم. فکر می‌کنم یک هفته تمام خونشون خوابیده بودم تا دوباره تونستم سرپا بشم. بعدشم مثل برادرم پشتم وایستاد، اوناهم پدر مادر نداشتن.
رهام اهایی می‌گوید با نیم‌نگاهی به ساعت مانیتور که تقریبا دوازده ظهر را نشان می‌دهد، اهسته ماشین را به طرف پارکینگ خاکی و یک دکه هدایت می‌کند:
- بریم هم یه چیزی بخوریم هم تو نمازتو بخونی.
لبخندی می‌زنم. رهام، برای تمامی ادیان احترام قائل است. این کارش، او را به یک شخصیت والای انسانی رسانده که باعث می‌شود کنارش ارامش داشته باشی.
- راستی تو گرسنته؟
اهسته می‌خندم و تعارفات را کنار می‌گذارم:
- راستش اره، خیلی زیاد.
می‌خندد و متعجب ابرو بالا می‌دهد:
- عجیبه، اصولا هرکس با من میاد بیرون گرسنه نیست. حال ادمو می‌گیرن با رژیماشون.
می‌خندم و روسری‌ام را مرتب می‌کنم. این سادگی کلامش را خیلی دوست داشتم، یک رفیق خوب بود که کنارش نیاز به ادا در اوردن نداشتی. ماشین، می‌ایستد و اول رهام و بعد از ان من پیاده می‌شوم. او به طرف یک دکه می‌رود و من به طرف محلی که نوشته نمازخانه و فلش به طرف چپ زده.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
رهام با خنده دست چپش را روی دَر می‌اندازد و فکش را می‌فشارد:
- وای دختر فکم درد گرفت چقدر تو بامزه‌ای!
من هم اهسته می‌خندم و لَب می‌گزم. رهام پر از عشق به جاده‌ی سر سبز و کوهستانی نگاه می‌کند و با سرعت مجاز و یا بهتر بگویم ارام می‌راند. تمام بچه‌ها رفته‌اند و ما از همه عقب مانده‌ایم.
- یاس من زیاد اهل این خاله زنک بازیا نیستم؛ اما بنظرم به شوهرت همه چیز رو بگو، هنوزم دوست داره.
انگار غم عالم به دلم سرازیر می‌شود. او چه می‌داند چه بلاهایی نبودنش سر من اورد. گمان می‌کند خودم نمی‌دانم؟ همه چیز را به حامی بگویم، او برود خرخره هانی را بجوید و بعد که بیماری حامی برگشت، من دستم در حنا بماند که چه کنم؟ یاداوری ان یک ماه بیمارستان، جزو عذاب اورترین خاطرات من است.
- اقای علوی منم خوشم نمیاد یه زن تنها باشم که همه به چشم بد نگاش کنند. فکر می‌کنید تو جامعه‌ای که ما داریم، وقتی می‌فهمن یه زنی که مَرد بالای سَرت نیست چطوری باهات رفتار می‌کنند؟
برای اولین بار می‌بینم که جدی و کمی عصبی می‌شود. برای اولین‌بار! . تکیه سرش را به دستش می‌دهد و انگشت شصتش را کنج لَبش می‌کشد:
- حالم از بعضی ادما بهم می‌خوره!
فقط خدا می‌داند چقدر برای این حرف با او تفاهم داشتم. من در این سه‌سال، پا در هر اداره و کاری گذاشتم دونفر از سه‌نفرشان قصد و نیتش جز هوس چیزی نبوده! و داستان این‌جا تلخ می‌شود که برایشان مهم نیست تو شوهر داری و خودشان همسر.
- پس همه چیز رو بسپار به خودم. راستی این پسره که تو رو میاره شرکت کیه؟ اوایل فکر می‌کردم اون شوهرته.
با یاداواری اهورا و هوشنگی، اهسته می‌خندم و به دکه‌های بین راهی که با چراغ‌های زیادی تزئین شده‌اند، نگاه می‌کنم.
- من، اون، خواهرش و هوشنگی باهم همسایه و رفیقیم. روزای اولی که این اتفاق افتاد خیلی تنها و اواره بودم. فکر می‌کنم یک هفته تمام خونشون خوابیده بودم تا دوباره تونستم سرپا بشم. بعدشم مثل برادرم پشتم وایستاد، اوناهم پدر مادر نداشتن.
رهام اهایی می‌گوید با نیم‌نگاهی به ساعت مانیتور که تقریبا دوازده ظهر را نشان می‌دهد، اهسته ماشین را به طرف پارکینگ خاکی و یک دکه هدایت می‌کند:
- بریم هم یه چیزی بخوریم هم تو نمازتو بخونی.
لبخندی می‌زنم. رهام، برای تمامی ادیان احترام قائل است. این کارش، او را به یک شخصیت والای انسانی رسانده که باعث می‌شود کنارش ارامش داشته باشی.
- راستی تو گرسنته؟
اهسته می‌خندم و تعارفات را کنار می‌گذارم:
- راستش اره، خیلی زیاد.
می‌خندد و متعجب ابرو بالا می‌دهد:
- عجیبه، اصولا هرکس با من میاد بیرون گرسنه نیست. حال ادمو می‌گیرن با رژیماشون.
می‌خندم و روسری‌ام را مرتب می‌کنم. این سادگی کلامش را خیلی دوست داشتم، یک رفیق خوب بود که کنارش نیاز به ادا در اوردن نداشتی. ماشین، می‌ایستد و اول رهام و بعد از ان من پیاده می‌شوم. او به طرف یک دکه می‌رود و من به طرف محلی که نوشته نمازخانه و فلش به طرف چپ زده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت152

با دیدن منظره‌ای که رو به رویم قرار می‌گیرد، ناخواسته جیغ می‌کشم و به ماشین می‌چسبم. رهام سر شاد می‌خندد. با چشم‌های گرد شده به منظره‌ی روبه‌رویم نگاه می‌کنم، یک دریای تشکیل شده از ابر و یک روستا که بین ابرها و درخت‌های قدیمی فرو رفته، همه چیز به رنگ سبز و سفید است. باورم نمی‌شود که همچین جاهایی وجود داشته باشد.
- نگو که تا حالا نیومده بودی.
سرم صدوهشتاد درجه به طرف رهام می‌چرخد:
- نیومده بودم.
ابرو بالامی‌اندازد و سر شاد می‌خندد:
- قیافشو ببین.
هیجان زده دست‌هایم را بهم می‌کوبم و لَب می‌گزم.
- وای باورم نمیشه تو ایرانیم.
رهام عینکش را روی موهایش می‌گذارد و متفکر سرش را به سمت من می‌کشد. عمیق به چشم‌هایم خیره می‌شود و اهسته پچ می‌زند:
- شوهر چلغوزت داره نگاهمون می‌کنه.
متعجب سرم را می‌چرخانم که سریع توسط انگشت‌های رهام به مقابل صورتش برمی‌گردد. متعجب و شوکه از این عمل ناگهانی‌اش نگاهش می‌کنم:
- شما به من دست زدید؟
رهام لَب می‌گزد و چهره‌اش را معصوم می‌کند:
- ببخشید، یه دفعه‌ای شد، از بس ضایع بازی در میاری. واقعا می‌خواستی نگاهش کنی؟
اهسته شانه بالا می‌اندازم و صاف می‌شوم:
- میگم اقای علوی، من قصد برگشتن به ایشون رو ندارم، نه این‌که دلم نمی‌خواد، بخاطر جونش می‌ترسم. شما می‌خواید غیرت اون رو به بازی بگیرید که اعتراف کنه؟
رهام متعجب نیم‌نگاهی به محل اسکان بچه‌ها می‌اندازد که تقریبا روی یک تپه و کنار تک درخت صنوبر است.
- پس چرا تا الان طلاق نگرفتی؟
و بعد همان نگاه را تا چشم‌های من می‌دهد. بزاقم را به سختی فرو می‌دَهم و دست را روی گلویم می‌گذارم. سوالی بود که بارها و بارها و بارها از خودم پرسیده بودم، اگر طلاق گرفته بودم، شر لندهور‌های هانی هم کم میشد؛اما، شاید امید داشتم یک روز به او برگردم، شاید امید داشتم هانی کوتاه بیاید، شاید امید داشتم این کابوس تمام شود.
- چون هنوز دوستش دارم.
رهام پوکر و گیج نگاهم می‌کند.
- به نظرم تو یه مشکل اساسی داری و باید به خودش همه چیز رو بگی، من از این پیوند و این چیزا سر در نمیارم؛ اما میدونم این تصمیمیه که باید دوتاتون باهم بگیرید.
شانه بالا می‌اندازم و با چرخاندن سَرم حامی را می‌بینم. تکیه به ماشین فوق جذابش زده و حین سیگار کشیدن با چشم‌های تنگ شده نگاهم می‌کند. تا جایی که یاد دارم، حامی فقط هنگامی که ذهنش مشغول و یا عصبی بود سیگار می‌کشید. نگاهم به ان تار موی زیبای در پیشانی‌اش می‌افتد و اهسته با گذر کردن از نگاه اسمان مثالش و بینی خوش‌فرم استخوانی‌اش، به ته ریش‌های قهوه‌ای و سیگاری که بین لَب‌هایش قرار دارد، می‌رسم.
- اگه به خودش بگم خواهرشو می‌کشه، اگه هم نکشه یه بلایی سرش میاره که برای همیشه گورشو گم کنه، اینو مطمعنم.
رهام متفکر تکیه سرش را به دستش می‌دهد و به بهشت بی‌مثال مقابلمان نگاه می‌کند:
- اگه بکشه یا دکمشو بزنه هم کار پیوند کنسل میشه، درسته؟
اهسته سَرم را به نشان تایید تکان می‌دهم.
- بازم من حس می‌کنم باید بهش بگی.
نفسم، سنگین، خسته و عمیق خارج می‌شود. من برای یک لحظه‌ای دیگر با او بودن پر پر می زدم و هیچ راهی جز از دور نگاه کَردنش نداشتم.
- شاعر میگه نهنگی دید مرگش را ولی دل را به ساحل زد، من از پایان خود اگاهم؛ اما دوستت دارم.
کج‌کج به رهام نگاه می‌کنم و اهسته می‌خندم:
- اقای علوی زیاد تو اینستا میرید، مگه نه؟
رهام با تک خندی اهسته در طرف خودش را باز می‌کند:
- قطعا کمتر از تو میرم، اخه کسی رو ندارم پروفایلشو هر ده دقیقه چک کنم.
سرم را با تاسف تکان می‌دهم و با خنده، اهسته در را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
با دیدن منظره‌ای که رو به رویم قرار می‌گیرد، ناخواسته جیغ می‌کشم و به ماشین می‌چسبم. رهام سر شاد می‌خندد. با چشم‌های گرد شده به منظره‌ی روبه‌رویم نگاه می‌کنم، یک دریای تشکیل شده از ابر و یک روستا که بین ابرها و درخت‌های قدیمی فرو رفته، همه چیز به رنگ سبز و سفید است. باورم نمی‌شود که همچین جاهایی وجود داشته باشد.
- نگو که تا حالا نیومده بودی.
سرم صدوهشتاد درجه به طرف رهام می‌چرخد:
- نیومده بودم.
ابرو بالامی‌اندازد و سر شاد می‌خندد:
- قیافشو ببین.
هیجان زده دست‌هایم را بهم می‌کوبم و لَب می‌گزم.
- وای باورم نمیشه تو ایرانیم.
رهام عینکش را روی موهایش می‌گذارد و متفکر سرش را به سمت من می‌کشد. عمیق به چشم‌هایم خیره می‌شود و اهسته پچ می‌زند:
- شوهر چلغوزت داره نگاهمون می‌کنه.
متعجب سرم را می‌چرخانم که سریع توسط انگشت‌های رهام به مقابل صورتش برمی‌گردد. متعجب و شوکه از این عمل ناگهانی‌اش نگاهش می‌کنم:
- شما به من دست زدید؟
رهام لَب می‌گزد و چهره‌اش را معصوم می‌کند:
- ببخشید، یه دفعه‌ای شد، از بس ضایع بازی در میاری. واقعا می‌خواستی نگاهش کنی؟
اهسته شانه بالا می‌اندازم و صاف می‌شوم:
- میگم اقای علوی، من قصد برگشتن به ایشون رو ندارم، نه این‌که دلم نمی‌خواد، بخاطر جونش می‌ترسم. شما می‌خواید غیرت اون رو به بازی بگیرید که اعتراف کنه؟
رهام متعجب نیم‌نگاهی به محل اسکان بچه‌ها می‌اندازد که تقریبا روی یک تپه و کنار تک درخت صنوبر است.
- پس چرا تا الان طلاق نگرفتی؟
و بعد همان نگاه را تا چشم‌های من می‌دهد. بزاقم را به سختی فرو می‌دَهم و دست را روی گلویم می‌گذارم. سوالی بود که بارها و بارها و بارها از خودم پرسیده بودم، اگر طلاق گرفته بودم، شر لندهور‌های هانی هم کم میشد؛اما، شاید امید داشتم یک روز به او برگردم، شاید امید داشتم هانی کوتاه بیاید، شاید امید داشتم این کابوس تمام شود.
- چون هنوز دوستش دارم.
رهام پوکر و گیج نگاهم می‌کند.
- به نظرم تو یه مشکل اساسی داری و باید به خودش همه چیز رو بگی، من از این پیوند و این چیزا سر در نمیارم؛ اما میدونم این تصمیمیه که باید دوتاتون باهم بگیرید.
شانه بالا می‌اندازم و با چرخاندن سَرم حامی را می‌بینم. تکیه به ماشین فوق جذابش زده و حین سیگار کشیدن با چشم‌های تنگ شده نگاهم می‌کند. تا جایی که یاد دارم، حامی فقط هنگامی که ذهنش مشغول و یا عصبی بود سیگار می‌کشید. نگاهم به ان تار موی زیبای در پیشانی‌اش می‌افتد و اهسته با گذر کردن از نگاه اسمان مثالش و بینی خوش‌فرم استخوانی‌اش، به ته ریش‌های قهوه‌ای و سیگاری که بین لَب‌هایش قرار دارد، می‌رسم.
- اگه به خودش بگم خواهرشو می‌کشه، اگه هم نکشه یه بلایی سرش میاره که برای همیشه گورشو گم کنه، اینو مطمعنم.
رهام متفکر تکیه سرش را به دستش می‌دهد و به بهشت بی‌مثال مقابلمان نگاه می‌کند:
- اگه بکشه یا دکمشو بزنه هم کار پیوند کنسل میشه، درسته؟
اهسته سَرم را به نشان تایید تکان می‌دهم.
- بازم من حس می‌کنم باید بهش بگی.
نفسم، سنگین، خسته و عمیق خارج می‌شود. من برای یک لحظه‌ای دیگر با او بودن پر پر می زدم و هیچ راهی جز از دور نگاه کَردنش نداشتم.
- شاعر میگه نهنگی دید مرگش را ولی دل را به ساحل زد، من از پایان خود اگاهم؛ اما دوستت دارم.
کج‌کج به رهام نگاه می‌کنم و اهسته می‌خندم:
- اقای علوی زیاد تو اینستا میرید، مگه نه؟
رهام با تک خندی اهسته در طرف خودش را باز می‌کند:
- قطعا کمتر از تو میرم، اخه کسی رو ندارم پروفایلشو هر ده دقیقه چک کنم.
سرم را با تاسف تکان می‌دهم و با خنده، اهسته در را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت153

" حامی"

نمی‌دانم نخ چندم است، حساب کار از دستم دَر رفته. خیره می‌شوم به یاسی که پر نشاط‌تر از همیشه کنار کسی قرار گرفته که من نیستم! و به یاد ندارم هرگز این حد از انرژی را در زمانی که کنار من بود داشته باشد!
لبخند از روی لَبش پاک نمی‌شود و ذوق چشم‌هایش همچون اقیانوسی بی‌انتهاست. علوی دست دَر جیب و با خنده کنارش ایستاده، پر عشق نگاهش می‌کند و اطراف را نشانش می‌دهد.
راجب تاریخچه منطقه برایش می‌گوید و از نحوه‌ی فیلمبرداری تیزر تبلیغاتی حرف می‌زند.
- نمی‌تونم باور کنم این همون یاسه.
نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازم و پوزخند می‌زنم. چشم‌هایم اهسته به سمت حلقه‌ای سُر می‌خورد که خودم برایش خریده بودم‌:
- اون برگه‌ای که به دستم رسید همش شر و ور بوده. اینو از اون حلقه‌ام می‌تونی بفهمی، از درخواست طلاقی هم که تو این سه‌سال نداده می‌تونی بفهمی؛ اما نمی‌فهمم چرا این یارو انقدر دور و برش می‌پلکه.
یزدان چشم تنگ می‌کند و رفتارهای علوی را زیر نظر می‌گیرد:
- حدس این‌که خودش رو تو قالب رفیق جا زده و یاسم باور کرده، زیاد سخت نیست.
با تاسف سرم را تکان می‌دهم و دود لعنتی را به عمیق‌ترین قسمت گلویم می‌فرستم گور پدر سوزشش:
- یاس همیشه ساده است.
چند نفس عمیق می‌کشم و سیگارم را درون زیر سیگاری روی میز می‌اندازم. بازیگر اماده شده و همه چیز محیای برداشت اول تیزر است. اینکه یاس کنار ان علوی گور به گور شده ایستاده روی مخم می‌رود.
انگشتم، اهسته روی میز ضرب می‌گیرد. هوا ابری و شرجی‌ست، یک جورهایی انگار نفس کشیدن سخت شده. نمی‌دانم، شاید هم خنده‌های او این بلا را سر قلبم اوره.
- اگر برگرده، به ابتین چی میگی؟
اهسته به طرف یزدان برمی‌گردم، همیشه باید یک چالش‌های مزخرفی برای مغز من به وجود بیاورد. پاهایم را دراز می‌کنم و تکیه سرم را به پشتی صندلی می‌دهم:
- بذار برگرده، باقیش با من.
کارگران، به بازیگری که ابمیوه را درون دستش گرفته علامت می‌دهد؛ نور، صدا، دوربین و حرکت. نگاهم قفل خنده‌های اوست.
ان علوی حرام‌لقمه به صورتش دست زد؟! ان علوی ک*ثافت، از ذهن مشغولی که با او، در شب دارد با من حرف می‌زند؟! من چرا نباید او را بکشم؟ یک دلیل قانع کننده می‌خواهم.
یاس می‌چرخد و نگاهم می‌کند. مانند همیشه، چشم‌هایش احساساتش را داد می‌زنند، او دلتنگ است. چرا این ادا اطوارها را در می‌اورد؟ چه باعث شده که بترسد از نزدیک شدن؟ چه باعث شده که کنار من نباشد و کنار علوی باشد؟ چه باعث شده که در ماشین علوی، یک‌ساعت دیر تر از بقیه بیایند و مغز من لعنتی هزاران فکر مزخرف را پرورش دهد؟ چه باعث این فاصله شده، چه؟
- حامی.
به شنیدن صدای هشدار دهنده‌ی یزدان، نگاهم از چشم‌های یاس، به دست‌های علوی سر می‌خورد، که اهسته‌اهسته، به قصد در اغوش گرفتن کمر یاس دارد، تنگ می شود، این یک مورد را دیگر طاقت نمی‌اورم. محکم بلند می شوم، فکم، سخت می‌شود و دندان‌هایم، به قصد خرخره‌ی علوی روی هم چفت می‌شوند.
گوشتش را جلوی جیسون می‌انداختم.
گام‌هایم را بلند برمی‌دارم و مقابل نگاه خیره‌ی همه، دست‌های او را می گیرم و محکم به طرف خودم می‌کشم. شوکه جیغ می‌کشد و دستش را روی س*ی*نه‌ام می‌گذارد تا نیفتد.
با چشم‌هایم، هزاران روش قتل عام کردن علوی را برایش به نمایش می‌گذارم و با کشیدن دست‌های یاس به طرف ماشین حرکت می‌کنم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
[HASH=4893]#پارت153[/HASH]

" حامی"

نمی‌دانم نخ چندم است، حساب کار از دستم دَر رفته. خیره می‌شوم به یاسی که پر نشاط‌تر از همیشه کنار کسی قرار گرفته که من نیستم! و به یاد ندارم هرگز این حد از انرژی را در زمانی که کنار من بود داشته باشد! 
لبخند از روی لَبش پاک نمی‌شود و ذوق چشم‌هایش همچون اقیانوسی بی‌انتهاست. علوی دست دَر جیب و با خنده کنارش ایستاده، پر عشق نگاهش می‌کند و اطراف را نشانش می‌دهد. 
راجب تاریخچه منطقه برایش می‌گوید و از نحوه‌ی فیلمبرداری تیزر تبلیغاتی حرف می‌زند.
- نمی‌تونم باور کنم این همون یاسه.
نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازم و پوزخند می‌زنم. چشم‌هایم اهسته به سمت حلقه‌ای سُر می‌خورد که خودم برایش خریده بودم‌:
- اون برگه‌ای که به دستم رسید همش شر و ور بوده. اینو از اون حلقه‌ام می‌تونی بفهمی، از درخواست طلاقی هم که تو این سه‌سال نداده می‌تونی بفهمی؛ اما نمی‌فهمم چرا این یارو انقدر دور و برش می‌پلکه.
یزدان چشم تنگ می‌کند و رفتارهای علوی را زیر نظر می‌گیرد:
- حدس این‌که خودش رو تو قالب رفیق جا زده و یاسم باور کرده، زیاد سخت نیست.
با تاسف سرم را تکان می‌دهم و دود لعنتی را به عمیق‌ترین قسمت گلویم می‌فرستم گور پدر سوزشش:
- یاس همیشه ساده است.
چند نفس عمیق می‌کشم و سیگارم را درون زیر سیگاری روی میز می‌اندازم. بازیگر اماده شده و همه چیز محیای برداشت اول تیزر است. اینکه یاس کنار ان علوی گور به گور شده ایستاده روی مخم می‌رود. 
انگشتم، اهسته روی میز ضرب می‌گیرد. هوا ابری و شرجی‌ست، یک جورهایی انگار نفس کشیدن سخت شده. نمی‌دانم، شاید هم خنده‌های او این بلا را سر قلبم اوره.
- اگر برگرده، به ابتین چی میگی؟
اهسته به طرف یزدان برمی‌گردم، همیشه باید یک چالش‌های مزخرفی برای مغز من به وجود بیاورد. پاهایم را دراز می‌کنم و تکیه سرم را به پشتی صندلی می‌دهم:
- بذار برگرده، باقیش با من.
کارگران، به بازیگری که ابمیوه را درون دستش گرفته علامت می‌دهد؛ نور، صدا، دوربین و حرکت. نگاهم قفل خنده‌های اوست. 
ان علوی حرام‌لقمه به صورتش دست زد؟! ان علوی ک*ثافت، از ذهن مشغولی که با او، در شب دارد با من حرف می‌زند؟! من چرا نباید او را بکشم؟ یک دلیل قانع کننده می‌خواهم.
 یاس می‌چرخد و نگاهم می‌کند. مانند همیشه، چشم‌هایش احساساتش را داد می‌زنند، او دلتنگ است. چرا این ادا اطوارها را در می‌اورد؟ چه باعث شده که بترسد از نزدیک شدن؟ چه باعث شده که کنار من نباشد و کنار علوی باشد؟ چه باعث شده که در ماشین علوی، یک‌ساعت دیر تر از بقیه بیایند و مغز من لعنتی هزاران فکر مزخرف را پرورش دهد؟ چه باعث این فاصله شده، چه؟
- حامی!.
به شنیدن صدای هشدار دهنده‌ی یزدان، نگاهم از چشم‌های یاس، به دست‌های علوی سر می‌خورد، که اهسته‌اهسته، به قصد در اغوش گرفتن کمر یاس دارد، تنگ می شود، این یک مورد را دیگر طاقت نمی‌اورم. محکم بلند می شوم، فکم، سخت می‌شود و دندان‌هایم، به قصد خرخره‌ی علوی روی هم چفت می‌شوند.
گوشتش را جلوی جیسون می‌انداختم. 
گام‌هایم را بلند برمی‌دارم و مقابل نگاه خیره‌ی همه، دست‌های او را می گیرم و محکم به طرف خودم می‌کشم. شوکه جیغ می‌کشد و دستش را روی س*ی*نه‌ام می‌گذارد تا نیفتد.
 با چشم‌هایم، هزاران روش قتل عام کردن علوی را برایش به نمایش می‌گذارم و با کشیدن دست‌های یاس به طرف ماشین حرکت می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت154

هیچ نمی‌گوید، ترسیده است و لَب‌های لعنتی‌اش از شدت بغض می‌لرزد. پاهایم را از روی گ*از بر می‌دارم و مقابل کلبه‌ی چوبی، روی ترمز می‌گذارم. ماشین که می‌ایستد، اهسته به طرف چهره‌ی ترسیده‌اش بر می‌گردم. با این لَب‌های لرزان و چشم‌های معصوم، انگار دختر بچه‌ای چهارده‌ساله و خطاکار است و البته که خطا کار است.
- برو پایین.
اطاعت می‌کند و بی‌هیچ چون و چرایی درش را باز می‌کند و پیاده می‌شود. چند نفس عمیق برای کنترل خشمم می‌کشم و اهسته در طرف خودم را هم باز می‌کنم.
یاس خودش را در اغوش کشیده و من نمی‌دانم چرا این چهره‌ی ماتم گرفته‌ی لعنتی‌اش، ان شبی که بدون اجازه‌اش او را تصرف کردم برایم یاداور می‌شود.
- تو زن منی می‌فهمی؟
نگاهم می‌کند. زیر چشمی، ترسیده و معصوم. تا این نگاه را داشت، قفل بر زبان من گذاشته بودند. کاش دست و زبانش به اندازه چشم‌هایش مرا دوست داشت.
- یاس با چشات منو سگ نکن.
بغضش، سخت تکان می‌خورد و قطره‌ی اشکی اهسته از گوشه‌ی چشمش فرو ریزد.
- ما دیگه تموم شدیم حامی، اینو بفهم.
حس عذاب‌اوری خوره‌وار به جانم می‌پیچد و میل شدیدی برای خرد کردن دَهانش دارم. عصبی به موهایم چنگ می‌اندازم و نفس‌هایم را از بین دندان‌های چفت شده‌ام به داخل ریه‌هایم می‌کشم:
- دَهنتو ببند تا خودم نبستمش، تا اسمت تو شناسنامه‌ی منه، حق نداری جلوی چشام واسه مردیکه تخم حروم این‌جوری بخندی.
تلخ می‌خندد و دست‌هایش اهسته بازویش را نوازش می‌کند. همان بازو‌هایی که من هم حسرت نوازش کردنش را دارم. باید به انگشت‌هایش حسادت کرد؟
- تمومش کن یاس، این بازی مسخره رو تموم کن بگو چه مرگته؟ چرا داری اتیش می‌زنی به ریشه‌ی جفتمون؟
می‌خواهد برود به سمت جنگل که عصبی دست‌هایش را می‌گیرم و در صورت سرخ شده از بغضش فریاد می‌کشم:
- حرف بزن!
بغضش می‌شکند، هق‌هق می‌کند و ناگهان خود را در اغوشم می‌اندازد. زبانم، زبانم سنگین می‌شود و قفل می‌کند. اوی لعنتی همیشه می‌دانست چگونه خشم مرا به نگرانی تبدیل کند. زار می‌زند و به تَنم چنگ می‌اندازد، اسمم را صدا می‌زند و من با هر صدایی که از گلویش بیرون می‌اید، جان می‌دهم. او می‌گوید "حامی" و من با هر " جان حامی" گفتنی که می‌گویم جانم می‌رود برایش. نفس‌های عمیق می‌کشد و سرش را به سینِه‌ام می‌فشارد.
- نمی‌تونم.
عصبی به موهایم چنگ می‌اندازم و چشم می‌بندم. سَرم در حال انفجار است، کل جانم می‌سوزد و امادگی خرد کردن تمام درخت‌های این جنگل را دارم. چشم‌هایم را به هم می‌فشارم و دندان‌هایم را هم. صدایم از خشم به عجز می‌رود و التماس می‌کنم من، حامی راد، در سن سی‌ونه سالگی به زنی که هوش و حواس را از من برده بود، التماس می‌کردم.
- یاس، قلب حامی، تو رو به جون ابتین حرف بزن.
گریه هایش، اوج می گیرد و اهسته سر می‌خورد. با زانو روی زمین می‌افتد و از ته دل زجه می‌زند:
- نمی‌تونم، نمی‌تونم، نمی‌تونم.
به پیشانی‌ام می‌کوبم. دلم می‌خواهد س*ی*نه‌ام را چاک دَهم و قلب لعنتی‌ام را از ان بیرون بیندازم، قلبی که تازه با نبود او کنار امده بود. خون جلوی چشم‌هایم را گرفته و ناخواسته پر از خشم غرش می‌کنم. چرا دَهان لعنتی‌اش نمی‌چرخد، چرا نمی‌گوید باعث و بانی این سه سال زجر چیست، چرا نمی‌گوید؟

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
هیچ نمی‌گوید، ترسیده است و لَب‌های لعنتی‌اش از شدت بغض می‌لرزد. پاهایم را از روی گ*از بر می‌دارم و مقابل کلبه‌ی چوبی، روی ترمز می‌گذارم. ماشین که می‌ایستد، اهسته به طرف چهره‌ی ترسیده‌اش بر می‌گردم.
 با این لَب‌های لرزان و چشم‌های معصوم، انگار دختر بچه‌ای چهارده‌ساله و خطاکار است!... و البته که خطا کار است.
- برو پایین.
اطاعت می‌کند و بی‌هیچ چون و چرایی درش را باز می‌کند و پیاده می‌شود. چند نفس عمیق برای کنترل خشمم می‌کشم و اهسته در طرف خودم را هم باز می‌کنم.
یاس خودش را در اغوش کشیده و من نمی‌دانم چرا این چهره‌ی ماتم گرفته‌ی لعنتی‌اش، ان شبی که بدون اجازه‌اش او را تصرف کردم برایم یاداور می‌شود.
- تو زن منی می‌فهمی؟
نگاهم می‌کند. زیر چشمی، ترسیده و معصوم. تا این نگاه را داشت، قفل بر زبان من گذاشته بودند. کاش دست و زبانش به اندازه چشم‌هایش مرا دوست داشت.
- یاس با چشات منو سگ نکن.
بغضش، سخت تکان می‌خورد و قطره‌ی اشکی اهسته از گوشه‌ی چشمش فرو ریزد.
- ما دیگه تموم شدیم حامی، اینو بفهم.
حس عذاب‌اوری خوره‌وار به جانم می‌پیچد و میل شدیدی برای خرد کردن دَهانش دارم. عصبی به موهایم چنگ می‌اندازم و نفس‌هایم را از بین دندان‌های چفت شده‌ام به داخل ریه‌هایم می‌کشم:
- دَهنتو ببند تا خودم نبستمش، تا اسمت تو شناسنامه‌ی منه، حق نداری جلوی چشام واسه مردیکه تخم حروم این‌جوری بخندی.
تلخ می‌خندد و دست‌هایش اهسته بازویش را نوازش می‌کند. همان بازو‌هایی که من هم حسرت نوازش کردنش را دارم. باید به انگشت‌هایش حسادت کرد؟
- تمومش کن یاس، این بازی مسخره رو تموم کن بگو چه مرگته؟ چرا داری اتیش می‌زنی به ریشه‌ی جفتمون؟
می‌خواهد برود به سمت جنگل که عصبی دست‌هایش را می‌گیرم و در صورت سرخ شده از بغضش فریاد می‌کشم:
- حرف بزن!
بغضش می‌شکند، هق‌هق می‌کند و ناگهان خود را در اغوشم می‌اندازد. زبانم، زبانم سنگین می‌شود و قفل می‌کند. اوی لعنتی همیشه می‌دانست چگونه خشم مرا به نگرانی تبدیل کند. زار می‌زند و به تَنم چنگ می‌اندازد، اسمم را صدا می‌زند و من با هر صدایی که از گلویش بیرون می‌اید، جان می‌دهم. او می‌گوید "حامی" و من با هر " جان حامی" گفتنی که می‌گویم جانم می‌رود برایش. نفس‌های عمیق می‌کشد و سرش را به سینِه‌ام می‌فشارد.
- نمی‌تونم.
عصبی به موهایم چنگ می‌اندازم و چشم می‌بندم. سَرم در حال انفجار است، کل جانم می‌سوزد و امادگی خرد کردن تمام درخت‌های این جنگل را دارم. 
چشم‌هایم را به هم می‌فشارم و دندان‌هایم را هم. 
صدایم از خشم به عجز می‌رود و التماس می‌کنم من، حامی راد، در سن سی‌ونه سالگی به زنی که هوش و حواس را از من برده بود، التماس می‌کردم:
- یاس، قلب حامی، تو رو به جون ابتین حرف بزن.
گریه هایش، اوج می گیرد و اهسته سر می‌خورد. با زانو روی زمین می‌افتد و از ته دل زجه می‌زند:
- نمی‌تونم، نمی‌تونم، نمی‌تونم.
به پیشانی‌ام می‌کوبم. دلم می‌خواهد س*ی*نه‌ام را چاک دَهم و قلب لعنتی‌ام را از ان بیرون بیندازم، قلبی که تازه با نبود او کنار امده بود. خون جلوی چشم‌هایم را گرفته و ناخواسته پر از خشم غرش می‌کنم. چرا دَهان لعنتی‌اش نمی‌چرخد، چرا نمی‌گوید باعث و بانی این سه سال زجر چیست، چرا نمی‌گوید؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت155


" یاس "

پاهایم را در اغوشم جمع کرده‌ام و خیره شده‌ام به هیزم‌هایی که در اتش می‌سوزد. موبایل لامصب انتن نمی‌دهد و بهتر اصلا حامی، با یک میله‌ی اهنی، چوب‌ها را تنظیم می‌کند تا اتش خاموش نشود و من، بی‌صدا و ارام نگاهش می‌کنم. سانت به سانت ماهیچه‌هایش را و دقیقه به دقیقه چشم‌هایش را. کلا کنار او بودن فاز دیگری دارد، حالا که دور از چشم ادم و عالم، گوشه‌ای در کنج یک کلبه قدیمی نشسته بودیم، برای چه نباید استفاده می‌کردم؟
- نمی‌خوای یک دقیقه کنارم بشینی؟
حامی، اهسته اهن را درون پایه دان می‌گذارد و به طرف من بر می‌گردد. خیره و عمیق نگاهم می‌کند.
- انقدر تو تضادی که خودخداهم تو رو نمی‌فهمه، مگه نمیگی تموم شدیم؟
چند نفس عمیق می‌کشم و تکیه فکم را به دست‌هایم می‌دهم. عمیق به چشم‌هایش نگاه می‌کنم:
- حالا که کسی نیست.
حامی ناباور می‌خندد. دستی به موهایش می‌کشد و خیره نگاهم می‌کند. از چشم‌هایم اهسته می‌گذرد و با دنبال کردن یک دسته از موهایم به یقه نسبتا باز شومیزم می‌رسد. اب دَهانش را فرو می‌دهد و نگاهش را دوباره به چشم‌هایم می‌رساند:
- نمی‌فهممت، هیچی تو رو نمی‌فهمم.
مظلومانه، سَرم را کج می‌کنم و نگاهش می‌کنم. دلم، برای یک‌بار دیگر هم که شده طعم اغوشش را می‌خواهد:
- حامی، نمی‌دونم باید چیکار کنم، فقط می‌دونم که نباید کنار هم باشیم.
پوزخند می‌زند و با کشیدن موهایش، عرض کم کلبه را طی می‌کند و شقیقه‌اش را می‌فشارد:
- با من تموم کرده؛ اما طلاق نمی‌خواد، نباید کنارش باشم؛ اما الان که کسی نیست اشکالی نداره.
چند بار سر تکان می‌دهد و با تاسف می‌خندد:
- من که اخرش می‌فهمم چه مرگت شده؛ اما وای به حال اون لحظه‌ی تو.
نمی‌دانم چرا خنده‌ام می‌گیرد و لَب‌هایم کج و معوج می‌شود:
- میشه تا اون روز برسه، حالا که هیچ کس نیست، حداقل یک‌دقیقه کنارم بشینی؟
حامی، ناباور و متعجب، می‌خندد و به طرفم می‌اید. اهسته کنارم می‌نشیند و مانند من زانو‌هایش را جمع می‌کند.
- منم داری مثل خودت دیوونه می‌کنی.
بزاقم را، به سختی پایین می‌فرستم و به شانه‌ی پهنش نگاه می‌کنم. سرم را بگذارم؟ نگذارم؟ می‌گذارم. اهسته، چشم می‌بندم و ارام ارام، مانند کسی که پنچر می‌شود، فاصله سرم تا بازویش را طی می‌کنم. سَرم که روی بازویش قرار می‌گیرد، برای یک لحظه، صدای نفس‌هایش قطع می‌شود. خب، کار سختی‌ست؛ اما نه برای منی که دلم بیش از حد هوای او را کرده. باید در اتش دوری او گر بگیرید تا حال الان مرا بدانید. دست‌هایم، با دودلی روی س*ی*نه‌اش می‌نشیند. ضربان قلبش، تند می‌کوبد و سیبک گلویش تکان می‌خورد. به رسم عادت قدیمی، انگشت‌هایم اهسته به سمت تتوی عجیبش سر می‌خورد. خط به خطشان را حفظم که حتی از روی تیشرت جذب سفیدش هم می‌توانم اشکالش را رسم کنم.
- نکن.
صدای حامی، خش دار و ملتهب است. می‌خواهم دستم را بر دارم که دستش را روی دستم می‌گذارد و ان را، اهسته تا قلبش هدایت می‌کند. زیادی تند می‌کوبد.
- حس می‌کنی؟
اهسته چشم‌هایم را باز می‌کنم. ضربان قلبم، ناخواسته با ریتم قلبش بالا رفته بود.
- فقط برای تو این‌طوری میتپه.
کار داشت به جای حساس می‌کشید. دست‌های تنومندش، اهسته مرا در اغوش می‌کشد. سَرم روی سینِه‌اش قرار می‌گیرد و تَنم خشک می‌شود.
- باید بریم حامی.
احساس بر افروختگی اندامش، کم کم داشت مرا هم به این احساس فرا می‌خواند. تنَش؛ د*اغ و پر حرارت بود. نفس‌های عمیق می‌کشید و حرکت انگشت‌هایش، هم مرا، هم او را رسوا می‌کرد.
- حامی.
هیچ نمی‌گوید. تیغه‌ی بینی‌اش را بین موهایم می‌برد و عمیق می‌بوید.
- فقط پنج دقیقه.
من، از این پنج دقیقه‌هایی که به پنجاه رسیده‌اند، با او زیاد داشتم. لَب می‌گزم و سعی می‌کنم با نفس‌های عمیق، افکار لعنتی‌ام را کنترل کنم. حامی، اهسته مرا بلند می‌کند و روی پاهایش می‌نشاند. خیره می‌شود در چشم‌هایم؛ عمیق و پر التهاب. به رسم مرام، اجازه می‌گیرد و طبق معمول، من مقابل نگاهش کم می‌اورم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
" یاس "

پاهایم را در اغوشم جمع کرده‌ام و خیره شده‌ام به هیزم‌هایی که در اتش می‌سوزد. موبایل لامصب انتن نمی‌دهد و بهتر اصلا! 
حامی، با یک میله‌ی اهنی، چوب‌ها را تنظیم می‌کند تا اتش خاموش نشود و من، بی‌صدا و ارام نگاهش می‌کنم. سانت به سانت ماهیچه‌هایش را و دقیقه به دقیقه چشم‌هایش را. 
کلا کنار او بودن فاز دیگری دارد، حالا که دور از چشم ادم و عالم، گوشه‌ای در کنج یک کلبه قدیمی نشسته بودیم، برای چه نباید استفاده می‌کردم؟
- نمی‌خوای یک دقیقه کنارم بشینی؟
حامی، اهسته اهن را درون پایه دان می‌گذارد و به طرف من بر می‌گردد. خیره و عمیق نگاهم می‌کند.
- انقدر تو تضادی که خودخداهم تو رو نمی‌فهمه، مگه نمیگی تموم شدیم؟
چند نفس عمیق می‌کشم و تکیه فکم را به دست‌هایم می‌دهم. عمیق به چشم‌هایش نگاه می‌کنم:
- حالا که کسی نیست.
حامی ناباور می‌خندد. دستی به موهایش می‌کشد و خیره نگاهم می‌کند. از چشم‌هایم اهسته می‌گذرد و با دنبال کردن یک دسته از موهایم به یقه نسبتا باز شومیزم می‌رسد. اب دَهانش را فرو می‌دهد و نگاهش را دوباره به چشم‌هایم می‌رساند:
- نمی‌فهممت، هیچی تو رو نمی‌فهمم.
مظلومانه، سَرم را کج می‌کنم و نگاهش می‌کنم. دلم، برای یک‌بار دیگر هم که شده طعم اغوشش را می‌خواهد:
- حامی، نمی‌دونم باید چیکار کنم، فقط می‌دونم که نباید کنار هم باشیم.
پوزخند می‌زند و با کشیدن موهایش، عرض کم کلبه را طی می‌کند و شقیقه‌اش را می‌فشارد:
- با من تموم کرده؛ اما طلاق نمی‌خواد، نباید کنارش باشم؛ اما الان که کسی نیست اشکالی نداره.
چند بار سر تکان می‌دهد و با تاسف می‌خندد:
- من که اخرش می‌فهمم چه مرگت شده؛ اما وای به حال اون لحظه‌ی تو.
نمی‌دانم چرا خنده‌ام می‌گیرد و لَب‌هایم کج و معوج می‌شود:
- میشه تا اون روز برسه، حالا که هیچ کس نیست، حداقل یک‌دقیقه کنارم بشینی؟
حامی، ناباور و متعجب، می‌خندد و به طرفم می‌اید. اهسته کنارم می‌نشیند و مانند من زانو‌هایش را جمع می‌کند.
- منم داری مثل خودت دیوونه می‌کنی.
بزاقم را، به سختی پایین می‌فرستم و به شانه‌ی پهنش نگاه می‌کنم. سرم را بگذارم؟ نگذارم؟ می‌گذارم! و تف لعنت به مغزم اصلا.
 اهسته، چشم می‌بندم و ارام ارام، مانند کسی که پنچر می‌شود، فاصله سرم تا بازویش را طی می‌کنم. سَرم که روی بازویش قرار می‌گیرد، برای یک لحظه، صدای نفس‌هایش قطع می‌شود.
 خب، کار سختی‌ست؛ اما نه برای منی که دلم بیش از حد هوای او را کرده... لعنتی، یک سال را هر شب و هر روز کنار او بوده ام و حالا سه سال است که در آتش وصال دوباره اش گر می‌گیرم! باید در اتش دوری بسوزید تا حال الان مرا بدانید.
 دست‌هایم، با دودلی روی س*ی*نه‌اش می‌نشیند. ضربان قلبش، تند می‌کوبد و سیبک گلویش تکان می‌خورد. به رسم عادت قدیمی، انگشت‌هایم اهسته به سمت تتوی عجیبش سر می‌خورد. خط به خطشان را حفظم که حتی از روی تیشرت جذب سفیدش هم می‌توانم اشکالش را رسم کنم.
- نکن.
صدای حامی، خش دار و ملتهب است. می‌خواهم دستم را بر دارم که دستش را روی دستم می‌گذارد و ان را، اهسته تا قلبش هدایت می‌کند. زیادی تند می‌کوبد.
- حس می‌کنی؟
اهسته چشم‌هایم را باز می‌کنم. ضربان قلبم، ناخواسته با ریتم قلبش بالا رفته بود.
- فقط برای تو این‌طوری میتپه.
کار داشت به جای حساس می‌کشید. دست‌های تنومندش، اهسته مرا در اغوش می‌کشد. سَرم روی سینِه‌اش قرار می‌گیرد و تَنم خشک می‌شود.
- باید بریم حامی.
احساس بر افروختگی اندامش، کم کم داشت مرا هم به این احساس فرا می‌خواند. تنَش؛ د*اغ و پر حرارت بود. 
نفس‌های عمیق می‌کشید و حرکت انگشت‌هایش، هم مرا، هم او را رسوا می‌کرد.
- حامی.
هیچ نمی‌گوید. تیغه‌ی بینی‌اش را بین موهایم می‌برد و عمیق می‌بوید.
- فقط پنج دقیقه.
من، از این پنج دقیقه‌هایی که به پنجاه رسیده‌اند، با او زیاد داشتم. لَب می‌گزم و سعی می‌کنم با نفس‌های عمیق، افکار لعنتی‌ام را کنترل کنم. حامی، اهسته مرا بلند می‌کند و روی پاهایش می‌نشاند. خیره می‌شود در چشم‌هایم؛ عمیق و پر التهاب.
 به رسم مرام، اجازه می‌گیرد و طبق معمول، من مقابل نگاهش کم می‌اورم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت156

اهسته لای چشم‌هایم را باز می‌کنم. یک بوی خوب شامه‌ام را ت*ح*ریک می‌کند. عمیق می‌بویم و بینی‌ام را به ان می‌کشم. چقدر اشناست.
- صبحت بخیر.
چشم‌هایم به ناگهان باز می‌شود. صدای حامی بود؟ چرا فکر می‌کردم شب پر تنشی که پشت سر گذاشته بودم رویای دور و در اثر تخیلاتم بود. جیغ می‌کشم و سیخ در جایم می‌نشینم. نگاهی به حامی می‌اندازم که با بالا تنه بر*ه*نه و لبخند به لَب نگاهم می‌کند. باور کنم بیدارم؟ این صبح زیبا که به من لبخند می‌زند، فقط در فیلم‌هایی که ماهور می‌دید، امکان داشت. اهسته دستم را نیشگون می‌گیرم و به کلبه‌ی چوبی کوچک نگاه می‌کنم. این صبح عاشقانه، در این کلبه‌ی شاعرانه.خب، معلوم شد که خواب می‌بینم. لبخندی می‌زنم و به طرف حامی بر می‌گردم.
- صبح بخیر.
متعجب ابرو بالا می‌اندازد و ناخواسته می‌خندد. صدای قهقه‌اش، چنان حالم را خوب می‌کند که من هم به خنده می‌افتم. چشم‌هایش را می‌مالد و اهسته نیم‌خیز می‌شود.
به سختی ته خنده‌هاش را جمع می‌کند و با تَر کردن لَب بالایی‌اش به چشم‌هایم نگاه می‌کند:
- باور کن مخت تاب برداشته.
دندان‌هایم را برایش به نمایش می‌گذارم و خودم را در اغوشش می‌اندازم که باعث می‌شود دوباره درازکش شود.
سرم را بین خط ماهیچه‌هایش می‌کشم که باعث می‌شود با خنده سرم را بین دستش بگیرد و ان را بالا بکشد:
- نکن توله سگ قلقلکم می‌گیره.
نگاهم، تشنه بین اجزای صورتش می‌چرخد. این خواب لعنتی چقدر طبیعی نمود پیدا می‌کند. برای اولین بار است، فکر کنم خواب‌هایم از کیفیت HD به کیفیت 4k تغییر پیدا کرده‌اند.
سرم را اهسته خم می‌کنم و تیغه‌ی بینی‌ام را به تیغه‌ی بینی‌اش می‌کشم:
- نمی‌دونی چقدر دلم برای این‌که خواب ببینم صبح کنارت بیدارمیشم، تنگ شده بود.
متعجب ابرو بالا می‌دهد و کنج لَب‌هایش شیطانی بالا می‌رود:
- مگه همیشه چه خوابی می‌دیدی ؟
مظلومانه نگاهش می‌کنم و لَب‌هایم برچیده می‌شود:
- همش خواب می‌دیم تو می‌خوای چیز بکنیم، از اون چیزا، چیز دیگه.
از ته دل می‌خندد. دیدن خنده‌هایش از نزدیک، صفای دیگری داشت. در یک لحظه، دو دستش را روی زمین می‌گذارد و با بالا کشیدن سرش، لَب‌هایم را شکار می‌کند،
کوتاه؛ اما شیرین.
- حامی.
سرش را کج می‌کند و نگاهش، یک‌جورهایی می‌لرزد.
- جان حامی، قلب حامی، عمر حامی.
باور کنید نیش من بیشتر از این باز نمی‌شود. نمی‌شود که اگر می‌شد، من خودم دست می‌انداختم و ان را چاک می‌دادم.
- دلم نمی‌خواد از خواب بیدار شم.
خنده از لَب‌هایش جمع می‌شود و جدی نگاهم می‌کند. عمیق و پر از حرف. نگاهش اهسته بین چشم‌هایم می‌چرخد.
- بیدار نشو، کنارم بمون.
جمله‌اش یک‌جوری بود. انگار صدها حرف را به شانه می‌کشید. جدی و با دَهان نیمه‌باز مانده نگاهش می‌کنم.
خواب بودم دیگر مگه نه؟
- اما اخه هانی...
اخم‌های حامی، اهسته‌اهسته چفت می‌شود و صاف می‌نشیند.
با نشستن او، من از روی شکمش به روی پاهایش می‌افتم. حامی خم می‌شود روی صورتم و پر از اخم نگاهم می‌کنم:
- هانی؟
انگار خواب نبود، یک سیلی ارام به گوشم زده و چند بار پلک می‌زنم، نه خواب نیست. سریع از روی پاهای حامی بلند می‌شوم و به طرف شومیزی که ان طرف افتاده و رسوایی مرا نشان می‌دهد، می‌روم:
- هیچی، هیچی دلم برای هانی تنگ شده همین.
سریع شومیزم را می‌پوشم و دکمه‌هایش را تا به تا می‌بندم.
- یاس، نپیچون منو، سگم نکن.
استرس به جانم می‌نشیند خاک بر سر رویاباف من!


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


کد:
اهسته لای چشم‌هایم را باز می‌کنم. یک بوی خوب شامه‌ام را ت*ح*ریک می‌کند. عمیق می‌بویم و بینی‌ام را به ان می‌کشم. چقدر اشناست.
- صبحت بخیر.
چشم‌هایم به ناگهان باز می‌شود. صدای حامی بود؟ چرا فکر می‌کردم شب پر تنشی که پشت سر گذاشته بودم، رویای دور و در اثر تخیلاتم بود؟ زیر دلم، خالی می‌شود و ضعف می‌کنم. 
جیغ می‌کشم و سیخ در جایم می‌نشینم. نگاهی به حامی می‌اندازم که با بالا تنه بر*ه*نه و لبخند به لَب نگاهم می‌کند. باور کنم بیدارم؟ این صبح زیبا که به من لبخند می‌زند، فقط در فیلم‌هایی که ماهور می‌دید، امکان داشت.
 اهسته دستم را نیشگون می‌گیرم و به کلبه‌ی چوبی کوچک نگاه می‌کنم. این صبح عاشقانه، در این کلبه‌ی شاعرانه! خب، معلوم شد که خواب می‌بینم. لبخندی می‌زنم و به طرف حامی بر می‌گردم.
- صبح بخیر.
متعجب ابرو بالا می‌اندازد و ناخواسته می‌خندد. صدای قهقه‌اش، چنان حالم را خوب می‌کند که من هم به خنده می‌افتم. چشم‌هایش را می‌مالد و اهسته نیم‌خیز می‌شود.
به سختی ته خنده‌هاش را جمع می‌کند و با تَر کردن لَب بالایی‌اش به چشم‌هایم نگاه می‌کند:
- باور کن مخت تاب برداشته.
دندان‌هایم را برایش به نمایش می‌گذارم و خودم را در اغوشش می‌اندازم که باعث می‌شود دوباره درازکش شود.
سرم را بین خط ماهیچه‌هایش می‌کشم که باعث می‌شود با خنده سرم را بین دستش بگیرد و ان را بالا بکشد:
- نکن توله سگ قلقلکم می‌گیره.
نگاهم، تشنه بین اجزای صورتش می‌چرخد. این خواب لعنتی چقدر طبیعی نمود پیدا می‌کند!. برای اولین بار است، فکر کنم خواب‌هایم از کیفیت HD به کیفیت 4k تغییر پیدا کرده‌اند.
سرم را اهسته خم می‌کنم و تیغه‌ی بینی‌ام را به تیغه‌ی بینی‌اش می‌کشم:
- نمی‌دونی چقدر دلم برای این‌که خواب ببینم صبح کنارت بیدارمیشم، تنگ شده بود.
متعجب ابرو بالا می‌دهد و کنج لَب‌هایش شیطانی بالا می‌رود:
- مگه همیشه چه خوابی می‌دیدی ؟
مظلومانه نگاهش می‌کنم و لَب‌هایم برچیده می‌شود:
- همش خواب می‌دیم تو می‌خوای چیز بکنیم، از اون چیزا، چیز دیگه.
از ته دل می‌خندد. دیدن خنده‌هایش از نزدیک، صفای دیگری داشت. در یک لحظه، دو دستش را روی زمین می‌گذارد و با بالا کشیدن سرش، لَب‌هایم را شکار می‌کند،
کوتاه؛ اما شیرین.
- حامی.
سرش را کج می‌کند و نگاهش، یک‌جورهایی می‌لرزد.
- جان حامی، قلب حامی، عمر حامی.
باور کنید نیش من بیشتر از این باز نمی‌شود. نمی‌شود که اگر می‌شد، من خودم دست می‌انداختم و ان را چاک می‌دادم.
- دلم نمی‌خواد از خواب بیدار شم.
خنده از لَب‌هایش جمع می‌شود و جدی نگاهم می‌کند. عمیق و پر از حرف. نگاهش اهسته بین چشم‌هایم می‌چرخد.
- بیدار نشو، کنارم بمون.
جمله‌اش یک‌جوری بود. انگار صدها حرف را به شانه می‌کشید. جدی و با دَهان نیمه‌باز مانده نگاهش می‌کنم.
خواب بودم دیگر مگه نه؟
- اما اخه هانی...
اخم‌های حامی، اهسته‌اهسته چفت می‌شود و صاف می‌نشیند.
با نشستن او، من از روی شکمش به روی پاهایش می‌افتم. حامی خم می‌شود روی صورتم و پر از اخم نگاهم می‌کنم:
- هانی؟
انگار خواب نبود، یک سیلی ارام به گوشم می‌زنم و چند بار هم پلک، نه خواب نیست. سریع از روی پاهای حامی بلند می‌شوم و به طرف شومیزی که ان طرف افتاده و رسوایی مرا نشان می‌دهد، می‌روم:
- هیچی، هیچی دلم برای هانی تنگ شده همین.
سریع شومیزم را می‌پوشم و دکمه‌هایش را تا به تا می‌بندم.
- یاس، نپیچون منو، سگم نکن.
استرس به جانم می‌نشیند خاک بر سر رویاباف من!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت157

دست می‌اندازم چادرم را بردارم که پر حرص مچم را می‌گیرد و می‌فشارد:
- با توام یاس، هانی چه گهی خورده؟
قلبم سرسام‌اور می‌کوبد. مغز لعنتی‌ام به تکاپو افتاده تا محملی ببافد که با فریادش همه چیز یادش می‌رود:
- واسه دروغ دادن به من فکر نکن.
نفس‌نفس می‌زنم. دَهانم تلخ و گس می‌شود. استرس، مانند یک بیماری لاعلاج به جان پاهایم می‌افتد و مرا فلج می‌کند.
در سَرم، فکر این‌که او بداند چه فاجعه‌ای ببار خواهد امد، سرسام‌اور می‌شود.
- من...من...
حامی مرا محکم به طرف خودش می‌کشد و دست‌هایش را دو طرف چشم‌هایم می‌گذارد و می‌خواهد، خیره نگاهش کنم.
چشم می‌بندم تا از چشم‌هایم چیزی نخواند. فشار کف دستش، به شقیقه‌ام باعث مچاله شدن صورتم می‌شود. از بین دندان‌هایش حرف می‌زند و این، به مقدار زیادی مرا می‌ترساند:
- هانی چه غلطی کرده؟
چند نفس عمیق می‌کشم. باید یک‌جوری که او می‌خواست جوابش را می‌دادم که جواب اصلی را نگیرد.
- هانی بهم حرفای بدی زد، منم دلم شکست اون نامه رو نوشتم، بعدشم دیگه خجالت می‌کشیدم برگردم.
نفس‌نفس می‌زنم. حامی اهسته سَرم را رها می‌کند. صدای پوزخندش، قلبم را بین مشت می‌فشارد.
- باور کنم؟
می‌دانستم باهوش‌تر از این حرف‌هاست، می‌دانستم؛ اما چاره‌ای نداشتم. بغض لعنتی‌ام بالا می‌آید و لَب‌هایم می‌لرزد:
- ببخش حامی.
با تک‌خند ناباوری دست راستش را بین موهایش می‌برد و سرش را به عقب خم می‌کند. اهسته می‌خندد و شانه‌هایش تکان می‌خورد:
- بدم میاد منو خَر فرض می‌کنی.
دست‌هایم، بازوی یخ زده‌ام را، تسلا و نوازش می‌کند. بزاق نداشته‌ام را فرو می‌دهم و چهره‌ام از خشکی بیش از حد دَهانم جمع می‌شود.
- باور کن همین بوده.
سرش را صاف می‌کند و عینکش را، از یقه‌ی تیشرت سفیدش، بیرون می‌کشد و حینی که روی چشم‌هایش می‌گذارد به طرف خروجی کلبه حرکت می‌کند:
- خیلی خب، پس اماده شو بریم خونه.
از در چوبی کلبه بیرون می‌رود و حینی که با دو انگشت اشاره می‌کند که بیرون بیایم، از در بیرون می‌رود. حالا چه گلی به سَرم می‌گرفتم؟ چادرم را روی سَرم می‌اندازم و به طرف در می‌روم. مغزم، در این چند روزه، روزهای سخت پر کاری را پشت سر گذاشته و فی الحال، هیچ ایده‌ای برای این‌که چه گهی بخورد ندارد. حالا، من مانده‌ام و یک مغز پوچ شده و قلبی که مانند کودکان سه‌ساله ذوق دارد دنبال او برود. گفتم کودک سه‌ساله، ابتین عزیزم. نمی‌شود، پنهانی، برای یک دقیقه هم که شده او را دید؟

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
دست می‌اندازم چادرم را بردارم که پر حرص مچم را می‌گیرد و می‌فشارد:
- با توام یاس، هانی چه گهی خورده؟
قلبم سرسام‌اور می‌کوبد. مغز لعنتی‌ام به تکاپو افتاده تا محملی ببافد که با فریادش همه چیز یادش می‌رود:
- واسه دروغ دادن به من فکر نکن.
نفس‌نفس می‌زنم. دَهانم تلخ و گس می‌شود. استرس، مانند یک بیماری لاعلاج به جان پاهایم می‌افتد و مرا فلج می‌کند.
در سَرم، فکر این‌که او بداند چه فاجعه‌ای ببار خواهد امد، سرسام‌اور می‌شود.
- من...من...
حامی مرا محکم به طرف خودش می‌کشد و دست‌هایش را دو طرف چشم‌هایم می‌گذارد و می‌خواهد، خیره نگاهش کنم.
چشم می‌بندم تا از چشم‌هایم چیزی نخواند. فشار کف دستش، به شقیقه‌ام باعث مچاله شدن صورتم می‌شود. از بین دندان‌هایش حرف می‌زند و این، به مقدار زیادی مرا می‌ترساند:
- هانی چه غلطی کرده؟
چند نفس عمیق می‌کشم. باید یک‌جوری که او می‌خواست جوابش را می‌دادم که جواب اصلی را نگیرد.
- هانی بهم حرفای بدی زد، منم دلم شکست اون نامه رو نوشتم، بعدشم دیگه خجالت می‌کشیدم برگردم.
نفس‌نفس می‌زنم. حامی اهسته سَرم را رها می‌کند. صدای پوزخندش، قلبم را بین مشت می‌فشارد.
- باور کنم؟
می‌دانستم باهوش‌تر از این حرف‌هاست، می‌دانستم؛ اما چاره‌ای نداشتم. بغض لعنتی‌ام بالا می‌آید و لَب‌هایم می‌لرزد:
- ببخش حامی.
با تک‌خند ناباوری دست راستش را بین موهایش می‌برد و سرش را به عقب خم می‌کند. اهسته می‌خندد و شانه‌هایش تکان می‌خورد:
- بدم میاد منو خَر فرض می‌کنی.
دست‌هایم، بازوی یخ زده‌ام را، تسلا و نوازش می‌کند. بزاق نداشته‌ام را فرو می‌دهم و چهره‌ام از خشکی بیش از حد دَهانم جمع می‌شود.
- باور کن همین بوده.
سرش را صاف می‌کند. چنگ می‌اندازد و با برداشتن تیشرتش، آن را از سرش می‌پوشد. من ه*یز خیره به انبساط و انقباض دلبر ماهيچه هایش می‌مانم و او با پایین کشیدن تیشرت، عینکش را، از یقه‌ی تیشرت سفیدش، بیرون می‌کشد و حینی که روی چشم‌هایش می‌گذارد به طرف خروجی کلبه حرکت می‌کند:
- خیلی خب، پس اماده شو بریم خونه.
از در چوبی کلبه بیرون می‌رود و حینی که با دو انگشت اشاره می‌کند که بیرون بیایم، از در بیرون می‌رود. حالا چه گلی به سَرم می‌گرفتم؟ چادرم را روی سَرم می‌اندازم و به طرف در می‌روم. مغزم، در این چند روزه، روزهای سخت پر کاری را پشت سر گذاشته و فی الحال، هیچ ایده‌ای برای این‌که چه گهی بخورد ندارد. 
حالا، من مانده‌ام و یک مغز پوچ شده و قلبی که مانند کودکان سه‌ساله ذوق دارد دنبال او برود. گفتم کودک سه‌ساله، ابتین عزیزم. نمی‌شود، پنهانی، برای یک دقیقه هم که شده او را دید؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا