.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت148
" حامی "
اهسته در خانه را باز میکنم. سر درد لعنتی، از صبح گریبان گیرم شده بود. دکمههای یقهام را باز میکنم و کراوات مشکی را شل.
- ابتین؟
با شنیدن صدای جیغ او، موج عجیبی از نگرانی به تَنم میکوبد. صدایش از اتاقهای طبقه بالا میاید. پا تند میکنم و فقط خدا میداند تا میرسم به طبقه بالا، جانم به لَبم میرسد. مخصوصا زمانی که جیغ دوم و همراه گریهی او از اتاق من میاید. با چندین گام بلند فوری دستگیره را پایین میکشم و با دیدن صح*نهی رو به رویم خشکم میزند. ابتین به پایه میز عسلی بسته شده بود و یک سوسک بزرگ مشکی، به پاهایش چسب زده شده بود. تا مرا میبیند، گریهاش اوج میگیرد و التماس میکند. بابا، بابا گفتنهایش، قلبم را اتش میکشد و مرا از خلع بهتی که در ان فرو رفته بودم، بیرون میکشد. خیز برمیدارم به سمت او و با دستهایی که ناخواسته به لرزش افتادهاند، ان سوسک مزخرف را میکنم و به طرف سرویس حرکت میکنم. تمام تَنم از خشم میلرزد. باعث و بانی این کار را، زنده زنده میسوزاندم. در سرویس را باز میکنم و ان سوسک مزخرف را درون سرویس میاندازم. چنان دَر را محکم میبندم که چهار ستون دیوار به لرزه در میاید.
فکم سخت میشود و با برداشتن فاصله، جلوی ابتین زانو میزنم. دندانهایم چفت شده و چشمهایم از شدت خشم میسوزد. فقط بدانم کدام بیپدری این بلا را سَر یکی یکدانه من اورده.
- گریه نکن بابا.
ابتین با باز شدن دستهایش انها را درو گر*دن من حلقه میکند. دستهایم از شدت خشم میلرزند و تا گره پاهایش را باز کنم کمی طول میکشد:
- کی این کار رو کرده بابا؟
ابتین میان هقهق هایش، بینیاش را بالا میکشد و به گر*دن من چنگ میاندازد:
- ص...صدف... بابا... من...من دوسش ندالم.
دیگر کنترلی روی خشمم ندارم. ابتین را ب*غ*ل میکنم و در حالی از جا بلند میشوم که صدای نعرهام در کل خانه میپیچد:
- صدف.
صدای جیغ ترسیدهاش، مرا جریتر میکند. ابتین را درون اتاق خودش میگذارم و با بستن درش، ان را قفل میکنم تا بیرون نیاید. به سمت طبقه پایین حرکت میکنم و پله ها را، دو تا یکی پشت سَر میگذارم.
- می کشمت!
همین که به طبقهی پایین میرسم، او را در لباسهای فوق باز همیشگی و چهرهی بنفش رنگ میبینم که ماسکهایش به زیر گ*ردنش ریخته. پوزخند میزنم و پر از خشم به طرفش حرکت میکنم:
- زنیکه چی تو خودت دیدی که این بلا سر تنها پسر من اوردی؟
متعجب و به مقدار زیادی شوکه است، تا دَهان باز کند حرف بزند، سیلی اول را چنان بر گونهی راستش کوبیدهام که روی زمین میافتد. دستش را روی صورتش میگذارد و شوکه نگاهم میکند:
- چه غلطی کردی؟
با من بود؟ اوی ع*و*ضی به من گفت چه غلطی کردم؟ با پوزخند ناباوری، خم میشوم و از گیسهای کم پشتش او را میکشم و بیتوجه به جیغهای دردناکش به طرف دَر میبرم:
- گورتو از خونه زندگی من گم کن بیرون!
صدف، حرصی جیغ میکشد و موهایش را از دست من درمیاورد. با تمام توان جیغ میکشد و بر سرم فریاد میزند:
- من یه لحظهام پیش توی روانی نمیمونم، خودتو، موش کثیفت باهم بمیرید، پولاتم بخوره تو سرت.
پوزخندی میزنم و ناباور به موهایم چنگ میاندازم؛ بعد از چهارماه ص*ی*غه من بودن تازه میگوید به خاطر پولم بوده، چشم مادرم روشن با این انتخاب کردنش.
عصبی میخندم و او را تا خارج کردن از دَر هل میدهم. برایم مهم نیست چه پوشیده، چون برای خودش هم مهم نیست. در خانه محکم بسته میشود و من نمیدانم یک دقیقه است یا یک ساعت، فقط میدانم که برای کنترل خشمم خیره به دَر نفسهای عمیق میکشم.
با شنیدن صدای خندهی هانی و ابتین، اهسته به پشت سَرم برمیگردم و متعجب به هانی خیره میشوم. او اینجا چه میخواست؟ هانی مقابل ابتین خم میشود و دستش را بالا میگیرد تا ابتین کف دستش بکوبد. ابتین میخندد و پر ذوق جیغ میکشد.
- بابا بیلونش کلد.
شوکه به ان دو نگاه میکنم که هانی ابتین را ب*غ*ل میکند و شیطانی میخندد:
- چیه؟ نکنه فکر کردی اون زنیکه پولپرست این جرعتو داشته؟ فقط خواستم اون عفریته گورشو گم کنه، خوشم نمیاد دادشمو با کسی شریک شم.
ناباور و شوکه خشک میشوم و به خندهی پرذوق ان دو نگاه میکنم. ابتین پدرسگ را ببین چه ذوق میکند.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
" حامی "
اهسته در خانه را باز میکنم. سر درد لعنتی، از صبح گریبان گیرم شده بود. دکمههای یقهام را باز میکنم و کراوات مشکی را شل.
- ابتین؟
با شنیدن صدای جیغ او، موج عجیبی از نگرانی به تَنم میکوبد. صدایش از اتاقهای طبقه بالا میاید. پا تند میکنم و فقط خدا میداند تا میرسم به طبقه بالا، جانم به لَبم میرسد. مخصوصا زمانی که جیغ دوم و همراه گریهی او از اتاق من میاید. با چندین گام بلند فوری دستگیره را پایین میکشم و با دیدن صح*نهی رو به رویم خشکم میزند. ابتین به پایه میز عسلی بسته شده بود و یک سوسک بزرگ مشکی، به پاهایش چسب زده شده بود. تا مرا میبیند، گریهاش اوج میگیرد و التماس میکند. بابا، بابا گفتنهایش، قلبم را اتش میکشد و مرا از خلع بهتی که در ان فرو رفته بودم، بیرون میکشد. خیز برمیدارم به سمت او و با دستهایی که ناخواسته به لرزش افتادهاند، ان سوسک مزخرف را میکنم و به طرف سرویس حرکت میکنم. تمام تَنم از خشم میلرزد. باعث و بانی این کار را، زنده زنده میسوزاندم. در سرویس را باز میکنم و ان سوسک مزخرف را درون سرویس میاندازم. چنان دَر را محکم میبندم که چهار ستون دیوار به لرزه در میاید.
فکم سخت میشود و با برداشتن فاصله، جلوی ابتین زانو میزنم. دندانهایم چفت شده و چشمهایم از شدت خشم میسوزد. فقط بدانم کدام بیپدری این بلا را سَر یکی یکدانه من اورده.
- گریه نکن بابا.
ابتین با باز شدن دستهایش انها را درو گر*دن من حلقه میکند. دستهایم از شدت خشم میلرزند و تا گره پاهایش را باز کنم کمی طول میکشد:
- کی این کار رو کرده بابا؟
ابتین میان هقهق هایش، بینیاش را بالا میکشد و به گر*دن من چنگ میاندازد:
- ص...صدف... بابا... من...من دوسش ندالم.
دیگر کنترلی روی خشمم ندارم. ابتین را ب*غ*ل میکنم و در حالی از جا بلند میشوم که صدای نعرهام در کل خانه میپیچد:
- صدف.
صدای جیغ ترسیدهاش، مرا جریتر میکند. ابتین را درون اتاق خودش میگذارم و با بستن درش، ان را قفل میکنم تا بیرون نیاید. به سمت طبقه پایین حرکت میکنم و پله ها را، دو تا یکی پشت سَر میگذارم.
- می کشمت!
همین که به طبقهی پایین میرسم، او را در لباسهای فوق باز همیشگی و چهرهی بنفش رنگ میبینم که ماسکهایش به زیر گ*ردنش ریخته. پوزخند میزنم و پر از خشم به طرفش حرکت میکنم:
- زنیکه چی تو خودت دیدی که این بلا سر تنها پسر من اوردی؟
متعجب و به مقدار زیادی شوکه است، تا دَهان باز کند حرف بزند، سیلی اول را چنان بر گونهی راستش کوبیدهام که روی زمین میافتد. دستش را روی صورتش میگذارد و شوکه نگاهم میکند:
- چه غلطی کردی؟
با من بود؟ اوی ع*و*ضی به من گفت چه غلطی کردم؟ با پوزخند ناباوری، خم میشوم و از گیسهای کم پشتش او را میکشم و بیتوجه به جیغهای دردناکش به طرف دَر میبرم:
- گورتو از خونه زندگی من گم کن بیرون!
صدف، حرصی جیغ میکشد و موهایش را از دست من درمیاورد. با تمام توان جیغ میکشد و بر سرم فریاد میزند:
- من یه لحظهام پیش توی روانی نمیمونم، خودتو، موش کثیفت باهم بمیرید، پولاتم بخوره تو سرت.
پوزخندی میزنم و ناباور به موهایم چنگ میاندازم؛ بعد از چهارماه ص*ی*غه من بودن تازه میگوید به خاطر پولم بوده، چشم مادرم روشن با این انتخاب کردنش.
عصبی میخندم و او را تا خارج کردن از دَر هل میدهم. برایم مهم نیست چه پوشیده، چون برای خودش هم مهم نیست. در خانه محکم بسته میشود و من نمیدانم یک دقیقه است یا یک ساعت، فقط میدانم که برای کنترل خشمم خیره به دَر نفسهای عمیق میکشم.
با شنیدن صدای خندهی هانی و ابتین، اهسته به پشت سَرم برمیگردم و متعجب به هانی خیره میشوم. او اینجا چه میخواست؟ هانی مقابل ابتین خم میشود و دستش را بالا میگیرد تا ابتین کف دستش بکوبد. ابتین میخندد و پر ذوق جیغ میکشد.
- بابا بیلونش کلد.
شوکه به ان دو نگاه میکنم که هانی ابتین را ب*غ*ل میکند و شیطانی میخندد:
- چیه؟ نکنه فکر کردی اون زنیکه پولپرست این جرعتو داشته؟ فقط خواستم اون عفریته گورشو گم کنه، خوشم نمیاد دادشمو با کسی شریک شم.
ناباور و شوکه خشک میشوم و به خندهی پرذوق ان دو نگاه میکنم. ابتین پدرسگ را ببین چه ذوق میکند.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
" حامی "
اهسته در خانه را باز میکنم. سر درد لعنتی، از صبح گریبان گیرم شده بود.
دکمههای یقهام را باز میکنم و کراوات مشکی را شل.
- ابتین؟
با شنیدن صدای جیغ او، موج عجیبی از نگرانی به تَنم میکوبد. صدایش از اتاقهای طبقه بالا میاید. پا تند میکنم و فقط خدا میداند تا میرسم به طبقه بالا، جانم به لَبم میرسد. مخصوصا زمانی که جیغ دوم و همراه گریهی او از اتاق من میآید!
با چندین گام بلند، فوری دستگیره را پایین میکشم و با دیدن صح*نهی رو به رویم خشکم میزند. ابتین به پایه میز عسلی بسته شده بود و یک سوسک بزرگ مشکی، به پاهایش چسب زده شده بود. تا مرا میبیند، گریهاش اوج میگیرد و التماس میکند.
بابا، بابا گفتنهایش، قلبم را اتش میکشد و مرا از خلع بهتی که در ان فرو رفته بودم، بیرون میکشد. خیز برمیدارم به سمت او و با دستهایی که ناخواسته به لرزش افتادهاند، ان سوسک مزخرف را میکنم و به طرف سرویس حرکت میکنم. تمام تَنم از خشم میلرزد.
باعث و بانی این کار را، زنده زنده میسوزاندم. در سرویس را باز میکنم و ان سوسک مزخرف را درون سرویس میاندازم. چنان دَر را محکم میبندم که چهار ستون دیوار به لرزه در میاید.
فکم سخت میشود و با برداشتن فاصله، جلوی ابتین زانو میزنم. دندانهایم چفت شده و چشمهایم از شدت خشم میسوزد. فقط بدانم کدام بیپدری این بلا را سَر یکی یکدانه من اورده.
- گریه نکن بابا.
ابتین با باز شدن دستهایش انها را درو گر*دن من حلقه میکند. دستهایم از شدت خشم میلرزند و تا گره پاهایش را باز کنم کمی طول میکشد:
- کی این کار رو کرده بابا؟
ابتین میان هقهق هایش، بینیاش را بالا میکشد و به گر*دن من چنگ میاندازد:
- ص...صدف... بابا... من...من دوسش ندالم.
دیگر کنترلی روی خشمم ندارم. ابتین را ب*غ*ل میکنم و در حالی از جا بلند میشوم که صدای نعرهام در کل خانه میپیچد:
- صدف.
صدای جیغ ترسیدهاش، مرا جریتر میکند. ابتین را درون اتاق خودش میگذارم و با بستن درش، ان را قفل میکنم تا بیرون نیاید.
به سمت طبقه پایین حرکت میکنم و پله ها را، دو تا یکی پشت سَر میگذارم.
- می کشمت!
همین که به طبقهی پایین میرسم، او را در لباسهای فوق باز همیشگی و چهرهی بنفش رنگ میبینم که ماسکهایش به زیر گ*ردنش ریخته! پوزخند میزنم و پر از خشم به طرفش حرکت میکنم:
- زنیکه چی تو خودت دیدی که این بلا سر تنها پسر من اوردی؟
متعجب و به مقدار زیادی شوکه است، تا دَهان باز کند حرف بزند، سیلی اول را چنان بر گونهی راستش کوبیدهام که روی زمین میافتد. دستش را روی صورتش میگذارد و شوکه نگاهم میکند:
- چه غلطی کردی؟
با من بود؟ اوی ع*و*ضی به من گفت چه غلطی کردم؟ با پوزخند ناباوری، خم میشوم و از گیسهای کم پشتش او را میکشم و بیتوجه به جیغهای دردناکش به طرف دَر میبرم:
- گورتو از خونه زندگی من گم کن بیرون!
صدف، حرصی جیغ میکشد و موهایش را از دست من درمیاورد. با تمام توان جیغ میکشد و بر سرم فریاد میزند:
- من یه لحظهام پیش توی روانی نمیمونم، خودتو، موش کثیفت باهم بمیرید، پولاتم بخوره تو سرت.
پوزخندی میزنم و ناباور به موهایم چنگ میاندازم؛ بعد از چهارماه ص*ی*غه من بودن تازه میگوید به خاطر پولم بوده، چشم مادرم روشن با این انتخاب کردنش.
عصبی میخندم و او را تا خارج کردن از دَر هل میدهم. برایم مهم نیست چه پوشیده، چون برای خودش هم مهم نیست. در خانه محکم بسته میشود و من نمیدانم یک دقیقه است یا یک ساعت، فقط میدانم که برای کنترل خشمم خیره به دَر نفسهای عمیق میکشم.
با شنیدن صدای خندهی هانی و ابتین، اهسته به پشت سَرم برمیگردم و متعجب به هانی خیره میشوم. او اینجا چه میخواست؟ هانی مقابل ابتین خم میشود و دستش را بالا میگیرد تا ابتین کف دستش بکوبد. ابتین میخندد و پر ذوق جیغ میکشد.
- بابا بیلونش کلد.
شوکه به ان دو نگاه میکنم که هانی ابتین را ب*غ*ل میکند و شیطانی میخندد:
- چیه؟ نکنه فکر کردی اون زنیکه پولپرست این جرعتو داشته؟ فقط خواستم اون عفریته گورشو گم کنه، خوشم نمیاد دادشمو با کسی شریک شم.
ناباور و شوکه خشک میشوم و به خندهی پرذوق ان دو نگاه میکنم. ابتین پدرسگ را ببین چه ذوق میکند.
آخرین ویرایش: