کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت158

ماشین جلوی پای اقای علوی ترمز می‌کند. تقریبا نیم‌ساعت در راه بودیم و او، لام تا کام باز نکرده بود. رهام، با یک لبخند کج به ما دوتا نگاه می‌کند و دستش را از جیب بیرون می‌کشد و به نشانه‌ی سلام بالا می‌گیرد. حامی که پیاده می‌شود، من هم دَر را باز می‌کنم و با اولین چیزی که مواجه می‌شوم طعنه‌ی رهام است:
- اقای راد شما همه‌ی منشی‌های شرکتای تبلیغاتون رو ظهر می‌برید فردا ظهر بر می‌گردونید؟
حامی با تک‌خند کجی به سمت رهام می‌رود و مقابلش می‌ایستد. خیره و با لَب‌های کج شده نگاهش می‌کند.
- همه رو که نه؛ ولی زنمو اره، مخصوصا وقتی یکی دور اموالم وز وز کنه.
رهام سر شاد می‌خندد و با کج کردن سَرش، به مَنی که مظلومانه در خود جمع شده‌ام و هر ان منتظر درگیری‌ام نگاه می‌کند.
- پس بالاخره گفت.
لَب می‌گزم و اهسته سرم را زیر می‌اندازم. حامی، دستش را روی گونه‌ی رهام می‌کشد و با لبخند اهسته چند سیلی ارام می‌زند:
- منو ببین پسرم، عمو این بار اخره که با زن من چشم تو چشم میشی باشه؟
رهام می‌خندد و دست‌هایش را به نشان تسلیم بالا می‌برد. همان‌گونه که خیره به حامی‌ست مرا مخاطب می‌گذارد:
- جون، از اون غیرتی جنتلمناست.
جلوی خنده‌ام را می‌گیرم. اصلا گور پدر هانی! من حتی طاقت یک دقیقه دیگر دور بودن از ابتینم و حامی را ندارم، قلبم برای او چنان تنگ شده که اگر در اغوشم حل شود و گونه‌هایش از ب*وسه‌هایم خیس شود، سیر نمی‌شوم. می‌روم با دکترش صحبت می‌کنم و هر کاری لازم باشد، انجام می‌دهم تا دیگر به ان شیطان‌صفت نیازی نباشد. چگونه یک زن می‌تواند کودکی شیرخوار را از مادرش محروم کند؟
- یاس برو سوار شو تا من برم پیش یزدان.
تا حامی می‌خواهد برود، رهام جلویش را سد می‌کند و با دیدن اخم‌های حامی اهسته یک قدم عقب می‌اید:
- بله، عذرخواهی می‌کنم عمو جان، فقط لازم به ذکر که یاس تا اتمام پروژه باید باشه، می‌تونید خودتون پیشش بمونید، ها؟
حامی، پوکر و بی‌حوصله چشم در کاسه می‌چرخاند و به من نگاه می‌کنم. مانند این اسکل ها، سی و دو دندانم را برایش به نمایش می‌گذارم که همان نگاه پوکر را به رهام می‌دهد:
- خیلی خب، می‌مونه؛ اما...
انگشتش تهدیدوار به سینِه‌ی رهام می‌خورد و چشم‌هایش تنگ می‌شود:
- وای به حالت اگر چپ بخندی و چپ نگاش کنی.
رهام شانه بالا می‌اندازد و آهسته می‌خندد:
- مبارکت باشه عمو جون.
حامی به طرفم می‌اید و با کشیدن دستم، مرا به طرف یزدانی که خیره نگاهمان می‌کند، می‌برد. یزدان بی‌معرفت را ببین؛ انگار نه انگار که شب‌ها را باهم در بیمارستان سپری کرده بودیم، بی‌معرفت فراموش کار!


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
ماشین جلوی پای اقای علوی ترمز می‌کند. تقریبا نیم‌ساعت در راه بودیم و او، لام تا کام باز نکرده بود. رهام، با یک لبخند کج به ما دوتا نگاه می‌کند و دستش را از جیب بیرون می‌کشد و به نشانه‌ی سلام بالا می‌گیرد. حامی که پیاده می‌شود، من هم دَر را باز می‌کنم و با اولین چیزی که مواجه می‌شوم طعنه‌ی رهام است:
- اقای راد شما همه‌ی منشی‌های شرکتای تبلیغاتون رو ظهر می‌برید فردا ظهر بر می‌گردونید؟
حامی با تک‌خند کجی به سمت رهام می‌رود و مقابلش می‌ایستد. خیره و با لَب‌های کج شده نگاهش می‌کند.
- همه رو که نه؛ ولی زنمو اره، مخصوصا وقتی یکی دور اموالم وز وز کنه.
رهام سر شاد می‌خندد و با کج کردن سَرش، به مَنی که مظلومانه در خود جمع شده‌ام و هر ان منتظر درگیری‌ام نگاه می‌کند.
- پس بالاخره گفت.
لَب می‌گزم و اهسته سرم را زیر می‌اندازم. حامی، دستش را روی گونه‌ی رهام می‌کشد و با لبخند اهسته چند سیلی ارام می‌زند:
- منو ببین پسرم، عمو این بار اخره که با زن من چشم تو چشم میشی باشه؟
رهام می‌خندد و دست‌هایش را به نشان تسلیم بالا می‌برد. همان‌گونه که خیره به حامی‌ست مرا مخاطب می‌گذارد:
- جون، از اون غیرتی جنتلمناست.
جلوی خنده‌ام را می‌گیرم. اصلا گور پدر هانی! من حتی طاقت یک دقیقه دیگر دور بودن از ابتینم و حامی را ندارم، قلبم برای او چنان تنگ شده که اگر در اغوشم حل شود و گونه‌هایش از ب*وسه‌هایم خیس شود، سیر نمی‌شوم. مَنی که بزرگ شدن و قد کشیدن و دندان در آوردن او را، ندیده بودم و داغش تا قیام قیامت به دلم می‌ماند... می‌روم با دکتر حامی صحبت می‌کنم و هر کاری لازم باشد، انجام می‌دهم تا دیگر به ان شیطان‌صفت نیازی نباشد. چگونه یک زن می‌تواند کودکی شیرخوار را از مادرش محروم کند؟
- یاس برو سوار شو تا من برم پیش یزدان.
تا حامی می‌خواهد برود، رهام جلویش را سد می‌کند و با دیدن اخم‌های حامی اهسته یک قدم عقب می‌اید:
- بله، عذرخواهی می‌کنم عمو جان، فقط لازم به ذکر که یاس تا اتمام پروژه باید باشه، می‌تونید خودتون پیشش بمونید، ها؟
حامی، پوکر و بی‌حوصله چشم در کاسه می‌چرخاند و به من نگاه می‌کنم. مانند این اسکل ها، سی و دو دندانم را برایش به نمایش می‌گذارم که همان نگاه پوکر را به رهام می‌دهد:
- خیلی خب، می‌مونه؛ اما...
انگشتش تهدیدوار به سینِه‌ی رهام می‌خورد و چشم‌هایش تنگ می‌شود:
- وای به حالت اگر چپ بخندی و چپ نگاش کنی.
رهام شانه بالا می‌اندازد و آهسته می‌خندد:
- مبارکت باشه عمو جون.
حامی به طرفم می‌اید و با کشیدن دستم، مرا به طرف یزدانی که خیره نگاهمان می‌کند، می‌برد. یزدان بی‌معرفت را ببین؛ انگار نه انگار که شب‌ها را باهم در بیمارستان سپری کرده بودیم، بی‌معرفت فراموش کار!
کد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت159
***
رهام این‌جا را به جزایر هوایی تبدیل کرده. با شلوارک گشاد ساحلی و تیشرت لش و نازک سفیدش، ماهیچه‌هایش را به رخ کارمندهایش می‌کشد. مانند همیشه اکسسوری‌های عجیب به گر*دن، گوش و انگشت‌هایش اویزان است و حالا یک بلندگوی سفید_قرمز هم به ان اضافه شده. بی‌شیله پیله، کنار بچه‌ها می‌خندد و بازیگر لامصب را که بیست و پنج سکانس رفته و خَراب کرده را نصیحت می‌کند:
- فقط یکم اون چالای لعنتی تو کن تو چش دوربین، می‌تونی؟
بازیگر می‌خندد و تقریبا شیشه‌ی پانزدهم ابمیوه خاص شرکت حامی را از دست کارمند خدماتی شرکت می‌گیرد. بازیگر اقا، که تقریبا محبوبیت خاصی در بین مردم دارد، پای فساد را بین شوخی می‌کشد و برای همه‌شان خیلی عادی است:
- چالو که تو چش نمی‌کنن.
همه می‌خندند. محیطشان زیادی صمیمی‌ست، تنها کسی که چادر دارد منم و باقی خانم‌ها همه با همان تاپ و شلوارک گشاد هستند. برخی پوشیده‌تر، برخی بازتر. الحمدالله، همه از دم سیگاری و قلیانی. لیوان کاغذی چای را بین انگشت‌هایم می‌چرخانم و به دنبال حامی، سرم را دور می‌دهم که او را کنار یزدان و غرق در فکر می‌بینم. معلوم نیست دوباره دارند فاتحه کدام بنده خدا را می‌خوانند.
- یاس.
با شنیدن اسمم از بلندگوی دست رهام متعجب به طرفش برمی‌گردم. همه نگاهم می‌کنند، حتی یزدان و حامی.
- بدو بیا ببینم زنِ عمو جون.
خنده‌ام می‌گیرد. رهام است و این کار‌های عجیب غریبش. به طرف رهام می‌روم و رهام با همان بلندگو رو به حامی می‌کند:
- عمو جون بیا ببینم این سکانس بلاخره اوکی شده یا نه.
امان از دست این بشر! حالا که حامی کمی از فاز بچگی درامده به یکی خورده‌ام بدتر از او. کنار رهام قرار می‌گیرم، او ل*ب‌تاپ را به دستم می‌دهد و همان حین که بلندگو در دهانش است با من حرف می‌زند:
- زنِ عمو جون، لطفا فایلای شرکت بهادران رو برای منشی‌شون ایمیل کن، از روی مموری دوربین چهار، سکانس بیست، هفده و شونزده رو برای گرافیست بفرست.
بعد سرش را به طرف حامی کج کند می‌کند و دوباره با همان بلندگو...
- عمو جون بیا دیگه.
سیرک راه انداخته است لعنتی! حتی حامی هم می‌خندد. خب، این عمو جون گفتن تکه‌کلام حامی بود، که فکر کنم به لطف رهام از دهانش خواهد افتاد.
حامی، دست در جیب و مقتدر گام برمی‌دارد. برعکس باقی اقایون، رسمی پوشیده و با کت و شلوار طوسی و جلیقه جذب مشکی است و حامی لامصب، با هر لباسی زیباست.
- چی‌شده اقای علوی؟
بین رهام و حامی، مانند یک مورچه در مقابل دو انسان به نظر می‌رسیدم. این دو قلچماقِ ییلاق، در چپ و راست من ایستاده‌اند و من، با صدوشصت‌وهشت‌متر قد، کوتاه و کوتوله به نظر می‌رسیدم. رهام دهانه‌ی بلندگو را به طرف صورت من پایین می‌اورد:
- زن عمو جون، همه‌ی برداشتا رو به عمو جون نشون بده.
دستم را روی بلندگو می‌گذارم و حرصی لبخند می‌زنم که رهام با اهایی که می‌گوید، بلندگو را رها می‌کند و بلندگو اهسته روی سینِه‌ی رهام قرار می‌گیرد. با دست به چادری که دیشب، حامی کنار بی ام و محبوبش بنا کرده بود اشاره می‌کند:
- برید، برید تو چادر همه برداشتارو ده بار چک کنید، دیشبم بچه‌ها مزاحمتون شدن اگه بازم کاری از دیشب مونده ادامه بدین.
سرخ می‌شوم، چقدر این مردها بی‌پرده‌اند!


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


کد:
***

رهام این‌جا را به جزایر هوایی تبدیل کرده. با شلوارک گشاد ساحلی و تیشرت لش و نازک سفیدش، ماهیچه‌هایش را به رخ کارمندهایش می‌کشد. 
مانند همیشه اکسسوری‌های عجیب به گر*دن، گوش و انگشت‌هایش اویزان است و حالا یک بلندگوی سفید_قرمز هم به ان اضافه شده. بی‌شیله پیله، کنار بچه‌ها می‌خندد و بازیگر لامصب را که بیست و پنج سکانس رفته و خَراب کرده را نصیحت می‌کند:
- فقط یکم اون چالای لعنتی تو کن تو چش دوربین، می‌تونی؟
بازیگر می‌خندد و تقریبا شیشه‌ی پانزدهم ابمیوه خاص شرکت حامی را از دست کارمند خدماتی شرکت می‌گیرد. بازیگر اقا، که تقریبا محبوبیت خاصی در بین مردم دارد، پای فساد را بین شوخی می‌کشد و برای همه‌شان خیلی عادی است:
- چالو که تو چش نمی‌کنن.
همه می‌خندند. محیطشان زیادی صمیمی‌ست، تنها کسی که چادر دارد منم و باقی خانم‌ها همه با همان تاپ و شلوارک گشاد هستند. برخی پوشیده‌تر، برخی بازتر. الحمدالله، همه از دم سیگاری و قلیانی. لیوان کاغذی چای را بین انگشت‌هایم می‌چرخانم و به دنبال حامی، سرم را دور می‌دهم که او را کنار یزدان و غرق در فکر می‌بینم. معلوم نیست دوباره دارند فاتحه کدام بنده خدا را می‌خوانند.
- یاس.
با شنیدن اسمم از بلندگوی دست رهام متعجب به طرفش برمی‌گردم. همه نگاهم می‌کنند، حتی یزدان و حامی.
- بدو بیا ببینم زنِ عمو جون.
خنده‌ام می‌گیرد. رهام است و این کار‌های عجیب غریبش. به طرف رهام می‌روم و رهام با همان بلندگو رو به حامی می‌کند:
- عمو جون بیا ببینم این سکانس بلاخره اوکی شده یا نه.
امان از دست این بشر! حالا که حامی کمی از فاز بچگی درامده به یکی خورده‌ام بدتر از او. کنار رهام قرار می‌گیرم، او ل*ب‌تاپ را به دستم می‌دهد و همان حین که بلندگو در دهانش است با من حرف می‌زند:
- زنِ عمو جون، لطفا فایلای شرکت بهادران رو برای منشی‌شون ایمیل کن، از روی مموری دوربین چهار، سکانس بیست، هفده و شونزده رو برای گرافیست بفرست.
بعد سرش را به طرف حامی کج کند می‌کند و دوباره با همان بلندگو...
- عمو جون بیا دیگه.
سیرک راه انداخته است لعنتی! حتی حامی هم می‌خندد. خب، این عمو جون گفتن تکه‌کلام حامی بود، که فکر کنم به لطف رهام از دهانش خواهد افتاد.
حامی، دست در جیب و مقتدر گام برمی‌دارد. برعکس باقی اقایون، رسمی پوشیده و با کت و شلوار طوسی و جلیقه جذب مشکی است و حامی لامصب، با هر لباسی زیباست.
- چی‌شده اقای علوی؟
بین رهام و حامی، مانند یک مورچه در مقابل دو انسان به نظر می‌رسیدم. این دو قلچماقِ ییلاق، در چپ و راست من ایستاده‌اند و من، با صدوشصت‌وهشت‌متر قد، کوتاه و کوتوله به نظر می‌رسیدم. رهام دهانه‌ی بلندگو را به طرف صورت من پایین می‌اورد:
- زن عمو جون، همه‌ی برداشتا رو به عمو جون نشون بده.
دستم را روی بلندگو می‌گذارم و حرصی لبخند می‌زنم که رهام با اهایی که می‌گوید، بلندگو را رها می‌کند و بلندگو اهسته روی سینِه‌ی رهام قرار می‌گیرد. با دست به چادری که دیشب، حامی کنار بی ام و محبوبش بنا کرده بود اشاره می‌کند:
- برید، برید تو چادر همه برداشتارو ده بار چک کنید، دیشبم بچه‌ها مزاحمتون شدن اگه بازم کاری از دیشب مونده ادامه بدین.
سرخ می‌شوم، چقدر این مردها بی‌پرده‌اند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت160

امروز، روز اخر فیلم بر داری‌ست. باید یه فکری به حال برگشتنم می‌کردم، مخصوصا با پیامی که دیشب از هانی به دستم رسیده بود؛ اما راستش دیگر حتی طاقت یک لحظه دوری از ابتین را ندارم. یاد پیام هانی می‌افتم و ناخواسته تنم می‌لرزد؛ " فکر می‌کنی یه پاپوش درست کردن چقدر برای من خرج داره؟ این‌که کاری کنم حامی فکر کنه هم‌زمان با نُه نفری چطور؟ پس بهتره از تفریحت با داداشم لِذت ببری چون اخرین لِذت زندگیته"
یک بوی سیگار خاص می‌اید، این بو را قبلا هم فهمیده بودم. صدای قدم‌های بی‌صدایی، اهسته از پشت سَر نزدیک می‌شود:
- سلام زنِ عمو جون.
اهسته برمی‌گردم، بازیگر گران‌قیمت تبلیغ است. لبخند می‌زنم و به رسم ادب اهسته جوابش را می‌دهم:
- سلام، خسته نباشید.
اهسته کنارم قرار می‌گیرد و سیگارش را، از بین لَب‌هایش فاصله می‌دهد:
- از ده‌کیلومتری هم میشه نگرانیتو تشخیص داد، کمکی از دست من برمیاد؟
لبخند کج و معوجی روی لَبم نقش می‌بندد. مثلا این اقای مشهور، که کشته مرده‌های زیادی در بین نسل هانی دارد چه کاری می‌تواند برای من انجام دهد؟ اهسته لَبم را می‌گزم و غرق می‌شوم در فکر این‌که " این اقای جذاب می‌تواند کمی با هانی خوش بگذراند تا حواسش پرت شود و من حداقل یک فرصت کوتاه برای جمع کردن دست و پایم و صحبت با دکتر حامی داشته باشم، یا نه؟"
- خب، راستش اره.
اهسته ابرو بالا می‌دهد و صندلی مسافرتی را باز می‌کند و کنارم می‌نشیند:
- خب؟
اما این کار عین نامردی‌ست. اگر من هم با هانی مثل خودش رفتار می‌کردم ما چه تفاوتی باهم داشتیم؟
- من می‌خوام یه نفر رو برای یکی دو روز سر گرم کنم.
بازیگر جوان، با ژست خاصی می‌خندد. چال لبخندش را در چشم من می‌کند و با چشم تنگ کردی با خنده نگاهم می‌کند:
- نگو دختره؟
ابرو بالا می‌اندازم و دستم را پشت سرم قلاب می‌کنم:
- خب راستش اره، دختره.
می‌خندد و با تاسف سر تکان می‌دهد. پوکی به سیگارش می‌زند و با چشم‌های تنگ شده به گوشه‌ی چادر من خیره می‌شود:
- اگه شر نباشه می‌تونم یه کاریش کنم، فقط بگو دختره یا نه؟
سرخ می‌شوم. چه بی‌پرده سخن می‌کنند. دستی روی پیشانی‌ام می‌کشم:
- بیخیال، ببخشید، ذهن شما رو هم درگیر کردم.
بازیگر دستش را زیر چانه‌اش می‌زند و با خنده‌ی کجی خیره نگاهم می‌کند:
- چه بامزه‌ای تو، بی‌خیال چیه دختر، بگو، تفریح دو سَر سوده دیگه.
لَب می‌گزم و ناخواسته به بدنم تاب می‌دهم. این کار اشتباه است، نمی‌خواستم سیاهی به وجودم رخنه کند.
- پشیمون شدم.
می‌خواهم بروم که بلند می‌شود و دستش را باز می‌کند. تقریبا سد راهم می‌شود و باعث می‌شود سر بلند کنم و برای یک لحظه‌ی چشمم به چشم‌های ابی و خط فکش بخورد.
- صبر کن، کنجکاو شدم خودم بدونم. دوستیه که رلتو قاپیده؟
ناباور و متعجب می‌خندم:
- نه!
متفکر انگشت شصتش به لَب پایینی‌اش می‌نشیند:
- خواهرته؟ فن منه؟
خودش پاپیچ شده، اهسته گوشی‌ام را بیرون می‌کشم، وارد اینستا گرام می‌شوم و با سرچ کردن پیج هانی ان را به طرف اقای بازیگر می‌گیرم که همین که می‌بیند، سوت می‌زند و ابرو بالا می‌اندازد:
- ایرانیه؟
سرم را به نشان تایید تکان می‌دهم :
- بله، البته، شما باید افکت و ادیت و چه می‌دونم این کوفت و زهر مارهای قشر جوون رو در نظر بگیرید.
بازیگر با لبخند کجی عینکش را بین موهایش می‌فرستد و خم می‌شود روی صحفه گوشی:
- حله، پیجشو پیدا می‌کنم دو سه روزی سرش گرمه.
- یاس.
با شنیدن صدای حامی اهسته به طرفش بر می‌گردم و دستی به معنای صبر کن تکان می‌دهم:
- ممنونم ازتون، فقط لطفا اذیت نشه.
ابرو بالا می‌اندازد و چشمکی می‌زند:
- خیالت راحت زن عمو جون.
لبخند می‌زنم و حینی که موبایلم را به جیبم می‌فرستم، به طرف حامی حرکت می‌کنم.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
امروز، روز اخر فیلم بر داری‌ست. باید یه فکری به حال برگشتنم می‌کردم، مخصوصا با پیامی که دیشب از هانی به دستم رسیده بود؛ اما راستش دیگر حتی طاقت یک لحظه دوری از ابتین را ندارم. یاد پیام هانی می‌افتم و ناخواسته تنم می‌لرزد؛ " فکر می‌کنی یه پاپوش درست کردن چقدر برای من خرج داره؟ این‌که کاری کنم حامی فکر کنه هم‌زمان با نُه نفری چطور؟ پس بهتره از تفریحت با داداشم لِذت ببری چون اخرین لِذت زندگیته"
 یک بوی سیگار خاص می‌اید، این بو را قبلا هم فهمیده بودم. صدای قدم‌های بی‌صدایی، اهسته از پشت سَر نزدیک می‌شود:
- سلام زنِ عمو جون.
اهسته برمی‌گردم، بازیگر گران‌قیمت تبلیغ است. لبخند می‌زنم و به رسم ادب اهسته جوابش را می‌دهم:
- سلام، خسته نباشید.
اهسته کنارم قرار می‌گیرد و سیگارش را، از بین لَب‌هایش فاصله می‌دهد:
- از ده‌کیلومتری هم میشه نگرانیتو تشخیص داد، کمکی از دست من برمیاد؟
لبخند کج و معوجی روی لَبم نقش می‌بندد. مثلا این اقای مشهور، که کشته مرده‌های زیادی در بین نسل هانی دارد چه کاری می‌تواند برای من انجام دهد؟ اهسته لَبم را می‌گزم و غرق می‌شوم در فکر این‌که " این اقای جذاب می‌تواند کمی با هانی خوش بگذراند تا حواسش پرت شود و من حداقل یک فرصت کوتاه برای جمع کردن دست و پایم و صحبت با دکتر حامی داشته باشم، یا نه؟"
- خب، راستش اره.
اهسته ابرو بالا می‌دهد و صندلی مسافرتی را باز می‌کند و کنارم می‌نشیند:
- خب؟
اما این کار عین نامردی‌ست. اگر من هم با هانی مثل خودش رفتار می‌کردم ما چه تفاوتی باهم داشتیم؟
- من می‌خوام یه نفر رو برای یکی دو روز سرگرم کنم.
بازیگر جوان، با ژست خاصی می‌خندد. چال لبخندش را در چشم من می‌کند و با چشم تنگ کردی با خنده نگاهم می‌کند:
- نگو دختره؟
ابرو بالا می‌اندازم و دستم را پشت سرم قلاب می‌کنم:
- خب راستش اره، دختره.
می‌خندد و با تاسف سر تکان می‌دهد. پوکی به سیگارش می‌زند و با چشم‌های تنگ شده به گوشه‌ی چادر من خیره می‌شود:
- اگه شر نباشه می‌تونم یه کاریش کنم، فقط بگو دختره یا نه؟
سرخ می‌شوم. چه بی‌پرده سخن می‌کنند. دستی روی پیشانی‌ام می‌کشم:
- بیخیال، ببخشید، ذهن شما رو هم درگیر کردم.
بازیگر دستش را زیر چانه‌اش می‌زند و با خنده‌ی کجی خیره نگاهم می‌کند:
- چه بامزه‌ای تو، بی‌خیال چیه دختر، بگو، تفریح دو سَر سوده دیگه.
لَب می‌گزم و ناخواسته به بدنم تاب می‌دهم. این کار اشتباه است، نمی‌خواستم سیاهی به وجودم رخنه کند.
- پشیمون شدم.
می‌خواهم بروم که بلند می‌شود و دستش را باز می‌کند. تقریبا سد راهم می‌شود و باعث می‌شود سر بلند کنم و برای یک لحظه‌ی چشمم به چشم‌های ابی و خط فکش بخورد.
- صبر کن، کنجکاو شدم خودم بدونم. دوستیه که رلتو قاپیده؟
ناباور و متعجب می‌خندم:
- نه!
متفکر انگشت شصتش به لَب پایینی‌اش می‌نشیند:
- خواهرته؟ فن منه؟
خودش پاپیچ شده، اهسته گوشی‌ام را بیرون می‌کشم، وارد اینستا گرام می‌شوم و با سرچ کردن پیج هانی ان را به طرف اقای بازیگر می‌گیرم که همین که می‌بیند، سوت می‌زند و ابرو بالا می‌اندازد:
- ایرانیه؟
سرم را به نشان تایید تکان می‌دهم :
- بله، البته، شما باید افکت و ادیت و چه می‌دونم این کوفت و زهر مارهای قشر جوون رو در نظر بگیرید.
بازیگر با لبخند کجی عینکش را بین موهایش می‌فرستد و خم می‌شود روی صحفه گوشی:
- حله، پیجشو پیدا می‌کنم دو سه روزی سرش گرمه.
- یاس.
با شنیدن صدای حامی اهسته به طرفش بر می‌گردم و دستی به معنای صبر کن تکان می‌دهم:
- ممنونم ازتون، فقط لطفا اذیت نشه.
ابرو بالا می‌اندازد و چشمکی می‌زند:
- خیالت راحت زن عمو جون.
لبخند می‌زنم و حینی که موبایلم را به جیبم می‌فرستم، به طرف حامی حرکت می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت161

یزدان یک طرف ایستاده و من یک طرف دیگر حامی، کج و پر از حرص نگاهش می‌کنم:
- خیلی بی معرفتی می‌دونی؟
اهسته می‌خندد و شانه بالا می‌اندازد:
- می‌دونی از وقتی اومدم پیش حامی، چند تا دختر مثل تو اومده تو زندگیش و رفته؟ فقط فرق تو این بود که باهات رفیق شدم و تو نارو زدی.
قلبم مچاله می‌شود. من نارو نزده بود، به پیر به پيغمبر من نارو نزده بودم. نیم‌نگاهی به حامی که غرق در موبایلش شده می‌اندازم:
- تیزر رو فرستادن گشت ارشاد واسه تایید اگه تایید بشه باید بریم دنبال کارای مجوز پخش تو تلویزیون و سطح شهر.
اهسته سَرم را به نشان تایید تکان می‌دهم. یک حرف تا نوک زبان امده و چنان تَنم را در خود مچاله و مرا بی‌طاقت کرده بوده که گویی جانم در حال رفتن است:
- حامی، میشه لطفا زنگ بزنی به ابتین صداشو بشنوم؟
پوزخند می‌زند. او هرچه بخواهد طعنه بزند حق دارد.
- سه‌سال بچه رو ول کردی به امون خدا، الان ادای مادرای دلتنگ رو در نیار، تا زمانی که پاتو تو خونه نذاشتی حتی حق شنیدن صداشو نداری.
قلبم مچاله می‌شود. حق داشت چنین تهمت ناراویی را به من ببند؟ حق داشت این چنین بی‌رحمانه با من بر خورد کند؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم دلیل این همه اسرارش برای به خانه کشیدن منی که به اصطلاح خودش به او پشت کرده بودم، چیست.
- چرا می‌خوای منو دوباره تو زندگیت راه بدی؟
حامی عمیق نگاهم می‌کند. از چشم‌هایم به لَب‌هایم میانبر می‌زند و اهسته لَب می‌زند:
- دوباره بگو.
لَب می گزم و سَرم را زیر می‌اندازم. نگاهش خیره به لَب‌هایم است و چشم تنگ کرده:
- چرا می‌خوای منی که سه‌سال تو و بچه‌مون رو ول کردم به خونه ببری؟
حامی پوزخند می‌زند و اهسته چند ضربه به سَرم می‌کوبد؛ پیاپی و با خنده‌ی توام شده با تمسخر.
- اول تو با پاهای خودت نرفتی، می‌خوام بفهمم اونی که تو رو ترسونده کیه؛ اما تو همون احمقی هستی که اسید رو پات ریخت و حرف نزدی، پس من هیچ راهی جز به خونه بردنت برای فهمیدن حقیقت ندارم.
مانند همیشه، مرا کیش و مات کرده. برای جوابش منتظر من نیست و خود دنبال پیدا کردن جوابش می‌گردد مانند؛ همیشه.
- علوی داره میاد این طرف.
اهسته برمی‌گردم و با دیدن رهامی که دست در جیب و عینک بر چشم به طرفمان می‌اید، اهسته لَبم به لبخند باز می‌شود و این از نگاه تنگ شده‌ی حامی، هیچ دور نمانده که چنین دستم را نیشگون می‌گیرد. لبخندم را جمع می‌کنم و با صاف کردن گلویم، اهسته یک قدم عقب می‌روم و کنار حامی قرار می‌گیرم. رهام مقابل حامی قرار می‌گیرد و حینی که باهمان لبخند همیشگی‌اش با او دست می‌دهد، جدی عینکش را از روی چشم برمی‌دارد:
- امیدوارم از بچه‌های اکیپ راضی بوده باشین. ما همیشه با مشتری‌هامون یک عکس یادگاری می‌گیرم، امیدوارم این افتخار رو به ما بدید.
حامی، جدی نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازد و اهسته ابرو بالا می‌دهد:
- البته اقای علوی، با کمال میل!
رهام با دست حامی را هدایت می‌کند و همین که حامی و یزدان یک قدم جلو می‌روند، اهسته عقب می‌اید و کنار من قرار می‌گیرد:
- جریان خواهر الدنگشو گفتی؟
چشم‌هایم از صدای اهسته او گرد می‌شود. حامی گوش‌های بسیار تیزی دارد. تمام کائنات را به صف می‌کشم تا حامی نشنیده باشد؛ اما دریغ از این حسرت بیهوده!


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
یزدان یک طرف ایستاده و من یک طرف دیگر حامی، کج و پر از حرص نگاهش می‌کنم:
- خیلی بی معرفتی می‌دونی؟
اهسته می‌خندد و شانه بالا می‌اندازد:
- می‌دونی از وقتی اومدم پیش حامی، چند تا دختر مثل تو اومده تو زندگیش و رفته؟ فقط فرق تو این بود که باهات رفیق شدم و تو نارو زدی.
قلبم مچاله می‌شود. من نارو نزده بود، به پیر به پيغمبر من نارو نزده بودم. 
نیم‌نگاهی به حامی که غرق در موبایلش شده می‌اندازم:
- تیزر رو فرستادن گشت ارشاد واسه تایید اگه تایید بشه باید بریم دنبال کارای مجوز پخش تو تلویزیون و سطح شهر.
اهسته سَرم را به نشان تایید تکان می‌دهم. یک حرف تا نوک زبان امده و چنان تَنم را در خود مچاله و مرا بی‌طاقت کرده بوده که گویی جانم در حال رفتن است:
- حامی، میشه لطفا زنگ بزنی به ابتین صداشو بشنوم؟
پوزخند می‌زند. او هرچه بخواهد طعنه بزند حق دارد.
- سه‌سال بچه رو ول کردی به امون خدا، الان ادای مادرای دلتنگ رو در نیار، تا زمانی که پاتو تو خونه نذاشتی حتی حق شنیدن صداشو نداری.
قلبم مچاله می‌شود. حق داشت چنین تهمت ناراویی را به من ببند؟ حق داشت این چنین بی‌رحمانه با من بر خورد کند؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم دلیل این همه اسرارش برای به خانه کشیدن منی که به اصطلاح خودش به او پشت کرده بودم، چیست.
- چرا می‌خوای منو دوباره تو زندگیت راه بدی؟
حامی عمیق نگاهم می‌کند. از چشم‌هایم به لَب‌هایم میانبر می‌زند و اهسته لَب می‌زند:
- دوباره بگو.
لَب می گزم و سَرم را زیر می‌اندازم. نگاهش خیره به لَب‌هایم است و چشم تنگ کرده:
- چرا می‌خوای منی که سه‌سال تو و بچه‌مون رو ول کردم به خونه ببری؟
حامی پوزخند می‌زند و اهسته چند ضربه به سَرم می‌کوبد؛ پیاپی و با خنده‌ی توام شده با تمسخر.
- اول تو با پاهای خودت نرفتی، می‌خوام بفهمم اونی که تو رو ترسونده کیه؛ اما تو همون احمقی هستی که اسید رو پات ریخت و حرف نزدی، پس من هیچ راهی جز به خونه بردنت برای فهمیدن حقیقت ندارم.
مانند همیشه، مرا کیش و مات کرده. برای جوابش منتظر من نیست و خود دنبال پیدا کردن جوابش می‌گردد مانند؛ همیشه.
- علوی داره میاد این طرف.
اهسته برمی‌گردم و با دیدن رهامی که دست در جیب و عینک بر چشم به طرفمان می‌اید، اهسته لَبم به لبخند باز می‌شود و این از نگاه تنگ شده‌ی حامی، هیچ دور نمانده که چنین دستم را نیشگون می‌گیرد. لبخندم را جمع می‌کنم و با صاف کردن گلویم، اهسته یک قدم عقب می‌روم و کنار حامی قرار می‌گیرم. رهام مقابل حامی قرار می‌گیرد و حینی که باهمان لبخند همیشگی‌اش با او دست می‌دهد، جدی عینکش را از روی چشم برمی‌دارد:
- امیدوارم از بچه‌های اکیپ راضی بوده باشین. ما همیشه با مشتری‌هامون یک عکس یادگاری می‌گیرم، امیدوارم این افتخار رو به ما بدید.
حامی، جدی نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازد و اهسته ابرو بالا می‌دهد:
- البته اقای علوی، با کمال میل!
رهام با دست حامی را هدایت می‌کند و همین که حامی و یزدان یک قدم جلو می‌روند، اهسته عقب می‌اید و کنار من قرار می‌گیرد:
- جریان خواهر الدنگشو گفتی؟
چشم‌هایم از صدای اهسته او گرد می‌شود. حامی گوش‌های بسیار تیزی دارد. تمام کائنات را به صف می‌کشم تا حامی نشنیده باشد؛ اما دریغ از این حسرت بیهوده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت162

حامی، اهسته می‌ایستد و این تنها ایستادن پاهای او نبود، بلکه قلب من هم همراه پاهایش ایستاد. اهسته دستش را به نشان استپ بالا می‌گیرد و به طرف من و رهام بر می‌گردد. عمیق نیم‌نگاهی به رهام و سپس به من می‌اندازد:
- پس تو از ماجرا با خبری.
استرس به کل جانم می‌نشیند. دَهانم خشک و بدنم کرخت و سنگین می‌شود. رهام ابرو بالا می‌اندازد و اهسته عینکش را به روی چشم می‌زند، یک روش خوب، برای دروغ دادن است.
- نیاز نمی‌بینم اسرار رفیقم رو فاش کنم.
حامی شوکه می‌خندد و با تاسف سرش را تکان می‌دهد. دستی پشت گر*دن رهام می‌گذارد و گر*دن بلندش را نوازش می‌کند:
- عمو جون ما که باهم این حرفارو نداشتیم، درسته؟
رهام مانند خودش می‌خندد، خم می‌شود و با ب*وس*یدن شانه‌های حامی، تقریبا دَر می‌رود.
- بای عمو جون.
رهام جیم می‌زند و حامی، با یک سر کج شده و چشم‌های پر حرص به طرف من برمی‌گردد:
- نظرت چیه واسه چهل روز از نمازخوندن خلاصت کنم؟
متعجب ابرو بالا می‌دهم. مغزم هیچ کار نمی‌کند و از نگاه رمزی و خیره‌ی حامی به یزدان هیچ نمی‌فهمم. یزدان با خنده‌ی کجی به من نگاه می‌کند؛ اما مخاطبش حامی‌ست:
- بعد این‌که بفهمه چی شده تا یه هفته زندگی نداری.
و تک‌خند حامی و سر کج شده به شانه‌اش:
- من عاشق اون یه هفته‌ام.
متعجب و ترسیده یک قدم عقب می‌روم. هر وقت این دو نفر این گونه باهم مچ شده‌اند، اخر و عاقبت من به یک مرگ نسبی رسیده بود.
- اون فکرای کثیفتون رو دور بریزید.
حامی با تک‌خندی به طرفم می‌اید و اهسته روی شانه‌ام می‌زند. سرش را خم می‌کند در گوشم و پچ‌پچ‌وار کلمات را به عمیق‌ترین بخش مغزم فرو می‌کند:
- می‌خوام یه تجربه جدید بهت بدم.
ولی من لعنتی انگار قفل کرده‌ام. نه مغزم تحلیلی می‌کند و نه چیزی از اطرافم می‌دانم؛ تمام تنم قلب شده و در گوشم می‌کوبد. گرمای نفس‌هایش، پوستم را به سوزش انداخته و نفس‌هایم را بریده‌بریده کرده. من، همیشه بی‌جنبه بودم، همیشه.
***
حامی نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازد و اهسته می‌خندد:
- چشماش با تو، دست و پاش با من.
هنوز هم شوکه و گیج روی صندلی نشسته‌ام. تا دَهان باز می‌کنم حرفی بزنم، دستمالی از پشت سر دور سینِه‌ام می پیچد و مرا به صندلی می‌چسباند. جیغ می‌کشم و به حامی که با طناب به دست به طرفم می‌اید، نگاه می‌کنم.
- می‌خواین چه بلایی سرم بیارین؟
یزدان ته گلو می‌خندد و دستمال سفیدی را اهسته در هوا تکان می‌دهد:
- بلاهای خوب خوب.
ترکیب حامی و یزدان باهم، یعنی شیطان بزرگ، یعنی مرگ بر امریکا، یعنی خاک بر سر من! جیغ می‌کشم. و سعی می‌کنم خودم را تکان بدهم؛ اما بی‌فایده است. انقدر دستمال سفت بسته شده که نفسم در حال پس رفتن و بالا نیامدن دست و پنجه می‌زند. حامی، جلوی پایم زانو می‌زند و با گرفتن مچ دستم، بر خلاف تمام زور‌هایی که من در جهت مخالف می‌زنم ان را روی دسته‌ی صندلی می‌گذارد و می‌بندد. به یزدان نگاه می‌کنم که عمیق و شیطانی نگاهم می‌کند:
- قبر خودتو کندی یزدان، وای به حالت اگه یه اتفاقی که نباید بیفته، زورم به حامی نرسه به تو می‌رسه.
می‌خندد و شانه بالا می‌اندازد. حامی دست مرا به صندلی محکم می‌کند و یزدان پارچه را به چشم‌هایم می‌بندد. جیغ می‌کشم و محکم خودم را تکان می‌دهم:
- من شما دو تا رو تو خواب خفه می‌کنم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
حامی، اهسته می‌ایستد و این تنها ایستادن پاهای او نبود، بلکه قلب من هم همراه پاهایش ایستاد. 
اهسته دستش را به نشان استپ بالا می‌گیرد و به طرف من و رهام بر می‌گردد. عمیق نیم‌نگاهی به من و سپس به رهام می‌اندازد:
- پس تو از ماجرا با خبری.
استرس به کل جانم می‌نشیند. دَهانم خشک و بدنم کرخت و سنگین می‌شود. رهام ابرو بالا می‌اندازد و اهسته عینکش را به روی چشم می‌زند، یک روش خوب، برای دروغ دادن است! چشم های انسان ها خیلی حرف می‌زنند. 
- نیاز نمی‌بینم اسرار رفیقم رو فاش کنم.
حامی شوکه می‌خندد و با تاسف سرش را تکان می‌دهد. دستی پشت گر*دن رهام می‌گذارد و گر*دن بلندش را نوازش می‌کند:
- عمو جون ما که باهم این حرفارو نداشتیم، درسته؟
رهام مانند خودش می‌خندد، خم می‌شود و با ب*وس*یدن شانه‌های حامی، تقریبا دَر می‌رود.
- بای عمو جون.
رهام جیم می‌زند و حامی، با یک سر کج شده و چشم‌های پر حرص به طرف من برمی‌گردد:
- نظرت چیه واسه چهل روز از نمازخوندن خلاصت کنم؟
متعجب ابرو بالا می‌دهم. مغزم هیچ کار نمی‌کند و از نگاه رمزی و خیره‌ی حامی به یزدان هیچ نمی‌فهمم. یزدان با خنده‌ی کجی به من نگاه می‌کند؛ اما مخاطبش حامی‌ست:
- بعد این‌که بفهمه چی شده تا یه هفته زندگی نداری.
و تک‌خند حامی و سر کج شده به شانه‌اش:
- من عاشق اون یه هفته‌ام.
متعجب و ترسیده یک قدم عقب می‌روم. هر وقت این دو نفر این گونه باهم مچ شده‌اند، اخر و عاقبت من به یک مرگ نسبی رسیده بود.
- اون فکرای کثیفتون رو دور بریزید.
حامی با تک‌خندی به طرفم می‌اید و اهسته روی شانه‌ام می‌زند. سرش را خم می‌کند در گوشم و پچ‌پچ‌وار کلمات را به عمیق‌ترین بخش مغزم فرو می‌کند:
- می‌خوام یه تجربه جدید بهت بدم.
ولی من لعنتی انگار قفل کرده‌ام. نه مغزم تحلیلی می‌کند و نه چیزی از اطرافم می‌دانم؛ تمام تنم قلب شده و در گوشم می‌کوبد. گرمای نفس‌هایش، پوستم را به سوزش انداخته و نفس‌هایم را بریده‌بریده کرده. من، همیشه بی‌جنبه بودم، همیشه.

***

حامی نیم‌نگاهی به یزدان می‌اندازد و اهسته می‌خندد:
- چشماش با تو، دست و پاش با من.
هنوز هم شوکه و گیج روی صندلی نشسته‌ام. تا دَهان باز می‌کنم حرفی بزنم، دستمالی از پشت سر دور سینِه‌ام می پیچد و مرا به صندلی می‌چسباند. جیغ می‌کشم و به حامی که با طناب به دست به طرفم می‌اید، نگاه می‌کنم.
- می‌خواین چه بلایی سرم بیارین؟
یزدان ته گلو می‌خندد و دستمال سفیدی را اهسته در هوا تکان می‌دهد:
- بلاهای خوب خوب.
ترکیب حامی و یزدان باهم، یعنی شیطان بزرگ، یعنی مرگ بر امریکا، یعنی خاک بر سر من! جیغ می‌کشم. 
سعی می‌کنم خودم را تکان بدهم؛ اما بی‌فایده است. انقدر دستمال سفت بسته شده که نفسم در حال پس رفتن و بالا نیامدن دست و پنجه می‌زند. حامی، جلوی پایم زانو می‌زند و با گرفتن مچ دستم، بر خلاف تمام زور‌هایی که من در جهت مخالف می‌زنم ان را روی دسته‌ی صندلی می‌گذارد و می‌بندد. به یزدان نگاه می‌کنم که عمیق و شیطانی نگاهم می‌کند:
- قبر خودتو کندی یزدان، وای به حالت اگه یه اتفاقی که نباید بیفته، زورم به حامی نرسه به تو می‌رسه.
می‌خندد و شانه بالا می‌اندازد. حامی دست مرا به صندلی محکم می‌کند و یزدان پارچه را به چشم‌هایم می‌بندد. جیغ می‌کشم و محکم خودم را تکان می‌دهم:
- من شما دو تا رو تو خواب خفه می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت163

صدای خنده‌ی ته گلوی حامی و برخورد دو لیوان شیشه‌ای بهم می‌اید. صدای قورت دادن می‌اید و خنده‌ی‌های کثیف و شیطانی. حرصی جیغ می‌کشم که سر شیشه‌ای یک بطری درون دَهانم قرار می‌گیرد و محتوای تلخ و بی‌مزه‌ای به سرعت دَهانم را پر می‌کند. سَرم به عقب کشیده می‌شود و دستی محکم دَهانم را می‌بندد تا فقط به اندازه همان سر بطری راه باشد. مزه‌ی تلخ و مزخرفش چهره‌ام را جمع می‌کند. بوی گهی می‌اید و غلط نکنم سرکه‌ای چیزی درون حلقم ریخته‌اند تا از من اعتراف بگیرند.
صدای خندان حامی می‌اید:
- بخور قشنگم، ج*ن*س اصل اصله، فضا صددرصد.
مقاوتم می‌‍شکند و از بی‌نفسی، مجبور می‌شوم حجم زیاد مایع تلخی که درون دَهانم است را قورت دهم. از بینی نفس می‌کشم و انقدر این قلپ‌ها را پشت سرهم خورده‌ام که کل معده و حلقم می‌سوزد و انگار زخم شده باشد. نفس کم می‌اورم. دست و پا می‌زنم که بطری از دَهانم کشیده می‌شود و من هرچه از ان در دَهانم مانده را با خم کردن سَرم بیرون می‌ریزم. حالت تهوع دارم، سرم گیج می رود و نفس‌نفس می‌زنم. بین نفس زدن‌هایم، پر از خشم دندان می‌سابم و جیغ می‌کشم:
- این چه کوفتی بود ریختین تو حلقم؟
اهسته دستمال از روی چشمم باز می‌شود. نگاهم به بطری کریستال با نوشته‌های خارجی که می‌افتد، چشمم گرد می‌شود. چند پیک کوفت و زهر ماری در حلق من ناشی ریخته بودند؟ اب دَهانم، که مزه زهر مار می‌دهد را، به سختی قورت می‌دهم. اهسته به حامی نگاه می‌کنم. تا چند دقیقه دیگر، ابرو و حیثیتم برای همیشه می‌رود..
گلاب به رویتان، معده‌ام به هم می‌ریزد و آروغ کثیفی تا بیخ گلویم می‌اید و با بسته شدن دَهانم، همان‌جا خفه می‌شود. دَهانم را باز می‌کنم و همراه با خارج شدن گازش، پر التماس به حامی خیره می‌شوم:
- وای به حالت اگه تو مَستی ازم فیلم بگیری.
حامی قهقه می‌زند و با بیرون کشیدن صندلی پشت میز، برعکس روی ان می‌نشیند. تکیه سرش را به دستش می‌دهد و با لبخند کج و معجوی نگاهم می‌کند.
- خدا لعنتتون کنه!
یزدان هم ته گلو می‌خندد. سر پیری و معرکه‌گیری که می‌گویند، حکایت من است. من در حالت عادی بَد مَست بودم و وای به حال حالایی که واقعا دچارم کرده‌اند.
معده‌ام، رفلاکس می‌کند و سرم گیج می‌رود. حالت تهوع و سرگیجه، باهم دست به دَست داده‌اند تا سَرم بچرخد و نگاهم تار برود. دو حامی می‌دیدم و سه یزدان. خدایا، گناه این توفیق اجباری را پای حامی بنویس!


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
صدای خنده‌ی ته گلوی حامی و برخورد دو لیوان شیشه‌ای بهم می‌اید. صدای قورت دادن می‌اید و خنده‌ی‌های کثیف و شیطانی. حرصی جیغ می‌کشم که سر شیشه‌ای یک بطری درون دَهانم قرار می‌گیرد و محتوای تلخ و بی‌مزه‌ای به سرعت دَهانم را پر می‌کند. سَرم به عقب کشیده می‌شود و دستی محکم دَهانم را می‌بندد تا فقط به اندازه همان سر بطری راه باشد. مزه‌ی تلخ و مزخرفش چهره‌ام را جمع می‌کند. بوی گهی می‌اید و غلط نکنم سرکه‌ای چیزی درون حلقم ریخته‌اند تا از من اعتراف بگیرند.
صدای خندان حامی می‌اید:
- بخور قشنگم، ج*ن*س اصل اصله، فضا صددرصد.
مقاوتم می‌‍شکند و از بی‌نفسی، مجبور می‌شوم حجم زیاد مایع تلخی که درون دَهانم است را قورت دهم. از بینی نفس می‌کشم و انقدر این قلپ‌ها را پشت سرهم خورده‌ام که کل معده و حلقم می‌سوزد و انگار زخم شده باشد. نفس کم می‌اورم. دست و پا می‌زنم که بطری از دَهانم کشیده می‌شود و من هرچه از ان در دَهانم مانده را با خم کردن سَرم بیرون می‌ریزم. حالت تهوع دارم، سرم گیج می رود و نفس‌نفس می‌زنم. بین نفس زدن‌هایم، پر از خشم دندان می‌سابم و جیغ می‌کشم:
- این چه کوفتی بود ریختین تو حلقم؟
اهسته دستمال از روی چشمم باز می‌شود. نگاهم به بطری کریستال با نوشته‌های خارجی که می‌افتد، چشمم گرد می‌شود. چند پیک کوفت و زهر ماری در حلق من ناشی ریخته بودند؟ اب دَهانم، که مزه زهر مار می‌دهد را، به سختی قورت می‌دهم. اهسته به حامی نگاه می‌کنم. تا چند دقیقه دیگر، ابرو و حیثیتم برای همیشه می‌رود..
گلاب به رویتان، معده‌ام به هم می‌ریزد و آروغ کثیفی تا بیخ گلویم می‌اید و با بسته شدن دَهانم، همان‌جا خفه می‌شود. دَهانم را باز می‌کنم و همراه با خارج شدن گازش، پر التماس به حامی خیره می‌شوم:
- وای به حالت اگه تو مَستی ازم فیلم بگیری.
حامی قهقه می‌زند و با بیرون کشیدن صندلی پشت میز، برعکس روی ان می‌نشیند. تکیه سرش را به دستش می‌دهد و با لبخند کج و معجوی نگاهم می‌کند.
- خدا لعنتتون کنه!
یزدان هم ته گلو می‌خندد. سر پیری و معرکه‌گیری که می‌گویند، حکایت من است. من در حالت عادی بَد مَست بودم و وای به حال حالایی که واقعا دچارم کرده‌اند.
معده‌ام، رفلاکس می‌کند و سرم گیج می‌رود. حالت تهوع و سرگیجه، باهم دست به دَست داده‌اند تا سَرم بچرخد و نگاهم تار برود. دو حامی می‌دیدم و سه یزدان. خدایا، گناه این توفیق اجباری را پای حامی بنویس!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت164

" حامی"
یاس کاملا هوشیاری‌اش را از دست داده و همان روی صندلی هم تلو می‌خورد و بی‌خود می‌خندد. به مَن نگاه می‌کند و چشم‌های خمارش، اهسته از بالا تا پایینم را برانداز می‌کند؛ نه یک دفعه، بلکه چندین بار. بار پنجم یا شیشم است را نمی‌دانم؛ اما می‌دانم یک‌هو، قهقه می‌زند و سرش را به پشتی صندلی می‌کوبد:
- وای قیافشو، چرا دامن پوشیدی خوشگله؟ می‌خوای بری دبی؟ می‌خوای کشف حجاب کنی؟ کام تو دبی بیبی.
یهو داد می‌زند و جیغ می‌کشد:
- کمک، عمو پلیسه، این می‌خواد منو بخوره.
خنده‌ام جمع نمی‌شود. چند دقیقه‌ای می‌شود که یزدان، اشپز خانه سوییتش را ترک کرده و مرا کنار یاس تنها گذاشته. یاس، یک‌هو شروع به آژیر زدن می‌کند و مانند چراغ امبولانس سرش را می‌چرخاند و ادای بوق ان را در می‌اورد:
- برید کنار مامورا دارن میان بگیرنتون.
حتی در مَستی‌اش هم در نظام گیر کرده. به طرفش می‌روم و می‌خواهم دست و پایش را باز کنم که سرش را به طرفم می‌کشد و با بیرون اوردن زبانش حرف می‌زند. از میان اصوات نامفهومی که از دَهانش خارج می‌شود، من فقط جمله "می‌خوام تو رو بخورم" را می‌فهمم، اهسته و با احتیاط طناب را از دست و پایش باز می‌کنم که با بلند شدن ناگهانی‌اش از صندلی، چند تلو می‌خورد و تا می‌خواهم خودم را به او برسانم با صورت پخش سرامیک‌های کف اشپز خانه شده. در همان حالت خوابیده روی شکم، دستش را بالا می‌اورد و می‌خندد:
- من خوبم.
اهسته می‌خندم با تاسف سَرم را تکان می‌دَهم. دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و خم می‌شوم تا او را بلند کنم:
- معلومه الان خوبی، صبح که پاشدی تا گونه‌ات کبوده امیدوارم فکر نکنی دیشب زیر شکنجه بودی.
دست می‌اندازم زیر بغلش و او را بلند می‌کنم. روی پاهایش نمی‌تواند بایستد و با چشم‌های خمار، فقط سرش را تکان می‌دهد و خیره به اجسام نگاه می‌کند. خدا می‌داند چه چیزهایی که نمی‌بیند.
- ا*و*ف، جون، چه چیزیه، بیا بریم ماهم اون‌جا.
دست دور کمرش می‌اندازم تا پخش زمین نشود:
- یاس از هانی چه خبر؟
سرش را به طرفم می‌کشد و از بین لَب صدای مانند خارج شدن باد از معده را به نمایش می‌گذارد:
- اسم... اون گوزو رو... پیـــش من نیاریا.
از صدای کشیده و خش‌دارش، خنده‌ام می‌گیرد. سَرم را کج می‌کنم تا روبه‌روی صورتش قرار بگیرد، باید اعتراف کنم که فکر نمی‌کردم تا این حد بَد مَست باشد.
- مگه چیک ارت کرده؟
دستش را دور کمرم حلقه می‌کند و مانند بچه گربه خودش را به من می‌کشد.
- اون...اون بی‌پدر... گفت اگه نری من...من به حامی...
صفر تا صد ماجرا دستگیرم می‌شود! اخم‌هایم، اهسته‌اهسته چفت می‌شود و به یاسی که مانند اسب شیهه می‌کشد، نگاه می‌کنم:
- دیگه چی می‌گفت؟
می‌خندد و با پاهایش می‌رقصد:
- می‌گفت می‌خوام پاپوش... برات بذارم که...که...
عصبی تکانش می‌دهم تا زبان لعنتی‌اش کار کند. ناخواسته فریاد می‌کشم:
- که چی؟
می‌خندد و لَبش را، با بلند کردن پاهایش به گردنم می‌کشد:
- عصبــی که میشی... جذاب تریا!
حرصی دندان می‌سابم. تمام مغزم پر شده از هانی، هانی، هانی. عصبی فریاد می‌کشم و جسم بی‌جانش را تکان می‌دهم:
- دِه حرف بزن، هانی چه گهی خورده؟
می‌خندد و شانه بالا می‌دهد. اومم می‌کشد و لَب غنچه می‌کند:
- می‌گفت، برات... پاپوش می‌ذارم...می‌ذارم که...که حامی فکر کنه با هشت... نه... نفری... بعدشم...بعدشم ابتینو... ابتین قشنگ منو... ابتین قشنگ منو می‌کشه.
دیگر تحمل ندارم، تا همین جایش، برای کشتن هانی کافی‌ست. عصبی او را رها می‌کنم و یاس، با خنده دور خودش می‌چرخد. به طرف خروجی اشپز خانه می‌روم و با تمام توان اسم یزدان را صدا می‌زنم.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


کد:
" حامی"
یاس کاملا هوشیاری‌اش را از دست داده و همان روی صندلی هم تلو می‌خورد و بی‌خود می‌خندد. به مَن نگاه می‌کند و چشم‌های خمارش، اهسته از بالا تا پایینم را برانداز می‌کند؛ نه یک دفعه، بلکه چندین بار.
 بار پنجم یا شیشم است را نمی‌دانم؛ اما می‌دانم یک‌هو، قهقه می‌زند و سرش را به پشتی صندلی می‌کوبد:
- وای قیافشو، چرا دامن پوشیدی خوشگله؟ می‌خوای بری دبی؟ 
داد می‌زند:
- کام تو دبی بیبی.
قهقه می‌زند و یهو و جیغ می‌کشد:
- کمک، عمو پلیسه، این می‌خواد منو بخوره.
خنده‌ام جمع نمی‌شود. چند دقیقه‌ای می‌شود که یزدان، اشپز خانه سوییتش را ترک کرده و مرا کنار یاس تنها گذاشته. یاس، یک‌هو شروع به آژیر زدن می‌کند و مانند چراغ امبولانس سرش را می‌چرخاند و ادای بوق ان را در می‌اورد:
- برید کنار مامورا دارن میان بگیرنتون.
حتی در مَستی‌اش هم در نظام گیر کرده. به طرفش می‌روم و می‌خواهم دست و پایش را باز کنم که سرش را به طرفم می‌کشد و با بیرون اوردن زبانش حرف می‌زند. از میان اصوات نامفهومی که از دَهانش خارج می‌شود، من فقط جمله "می‌خوام تو رو بخورم" را می‌فهمم، اهسته و با احتیاط طناب را از دست و پایش باز می‌کنم که با بلند شدن ناگهانی‌اش از صندلی، چند تلو می‌خورد و تا می‌خواهم خودم را به او برسانم با صورت پخش سرامیک‌های کف اشپز خانه شده. در همان حالت خوابیده روی شکم، دستش را بالا می‌اورد و می‌خندد:
- من خوبم.
اهسته می‌خندم با تاسف سَرم را تکان می‌دَهم. دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و خم می‌شوم تا او را بلند کنم:
- معلومه الان خوبی، صبح که پاشدی تا گونه‌ات کبوده امیدوارم فکر نکنی دیشب زیر شکنجه بودی.
دست می‌اندازم زیر بغلش و او را بلند می‌کنم. روی پاهایش نمی‌تواند بایستد و با چشم‌های خمار، فقط سرش را تکان می‌دهد و خیره به اجسام نگاه می‌کند. خدا می‌داند چه چیزهایی که نمی‌بیند.
- ا*و*ف، جون، چه چیزیه، بیا بریم ماهم اون‌جا.
دست دور کمرش می‌اندازم تا پخش زمین نشود:
- یاس از هانی چه خبر؟
سرش را به طرفم می‌کشد و از بین لَب صدای مانند خارج شدن باد از معده را به نمایش می‌گذارد:
- اسم... اون گوزو رو... پیـــش من نیاریا.
از صدای کشیده و خش‌دارش، خنده‌ام می‌گیرد. سَرم را کج می‌کنم تا روبه‌روی صورتش قرار بگیرد، باید اعتراف کنم که فکر نمی‌کردم تا این حد بَد مَست باشد.
- مگه چیکارت کرده؟
دستش را دور کمرم حلقه می‌کند و مانند بچه گربه خودش را به من می‌کشد.
- اون...اون بی‌پدر... گفت اگه نری من...من به حامی...
صفر تا صد ماجرا دستگیرم می‌شود! اخم‌هایم، اهسته‌اهسته چفت می‌شود و به یاسی که مانند اسب شیهه می‌کشد، نگاه می‌کنم:
- دیگه چی می‌گفت؟
می‌خندد و با پاهایش می‌رقصد:
- می‌گفت می‌خوام پاپوش... برات بذارم که...که...
عصبی تکانش می‌دهم تا زبان لعنتی‌اش کار کند. ناخواسته فریاد می‌کشم:
- که چی؟
می‌خندد و لَبش را، با بلند کردن پاهایش به گردنم می‌کشد:
- عصبــی که میشی... جذاب تریا!
حرصی دندان می‌سابم. تمام مغزم پر شده از هانی، هانی، هانی. عصبی فریاد می‌کشم و جسم بی‌جانش را تکان می‌دهم:
- دِه حرف بزن، هانی چه گهی خورده؟
می‌خندد و شانه بالا می‌دهد. اومم می‌کشد و لَب غنچه می‌کند:
- می‌گفت، برات... پاپوش می‌ذارم...می‌ذارم که...که حامی فکر کنه با هشت... نه... نفری... بعدشم...بعدشم ابتینو... ابتین قشنگ منو... ابتین قشنگ منو می‌کشه.
دیگر تحمل ندارم، تا همین جایش، برای کشتن هانی کافی‌ست. عصبی او را رها می‌کنم و یاس، با خنده دور خودش می‌چرخد. به طرف خروجی اشپز خانه می‌روم و با تمام توان اسم یزدان را صدا می‌زنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت165
***
فندکم را اهسته روشن می‌کنم. صدای، تق روشن شدن ان، و بالا رفتن شعله‌هایش، هماهنگ می‌شود با صدای جیغ هانی و هل داده شدنش به اتاق سه در چهار سیمانی. نفس‌نفس‌زنان، سَرش را بلند می‌کند و با دیدن من، اشک جمع شده در چشم‌هایش فرو می‌ریزد:
- داداشی.
پوزخند می‌زنم. سیگارم را بین لَب‌هایم می‌گذارم و شعله را اهسته زیرش می‌گیرم. صدای، هق‌هق‌هایش درون اتاق می‌پیچد. نفرت من و مهراد از هانی، به همان روزهایی برمی‌گشت که برای یک صد تک تومانی، ما را به پدری می‌فروخت، که لایق نام حیوانات هم نبودف به همان روز‌هایی که پدرم مرا در انباری می‌انداخت و چنان با کمربند سیاه و کبود می‌کرد تا یادم برود که ادای مواد کشیدن پدر بزرگم را در بیاورم، به همان روزهایی که هانی، می‌گفت حامی از پشت بام برای دختر همسایه گل فرستاده و پدرم پشت بام خانه ما را دو متر دیوار کشید و بالا اورد تا مانند زندان باشد، به همان شب‌هایی که مرا یک‌ماه زمستان مجبور کرد تا روی پشت بام باشم و از سرما جان بدهم تا ن*ا*موس داری را بیاموزم. یک نظامی خشک باقی مانده از دوران محمدرضاشاه، که جایش در قعر چاه بود.
- داداشی، به خدا دروغ میگه، می‌خواد گناه خودشو بشوره که بهونه‌ای داشته باشه برای این خیانتی که بهت کرده.
ناباور می‌خندم و به دود سیگارم خیره می‌شوم:
- مگه من بهت گفتم برای چی اوردمت این‌جا که خودت داری تعریف می‌کنی؟
هق‌هقش اوج می‌گیرد و همان‌گونه که چهار دست و پا روی زمین است، به طرفم می‌اید.
به کفش کالجم چنگ می‌اندازد و سرش را روی پایم می‌گذارد:
- نه، نه حامی به خدا حدس زدم، تو...تو... با من این‌جوری رفتار نمی‌کنی.
می‌خندم و شانه بالا می‌اندازم. پک عمیقی به سیگارم می‌زنم و پا روی پا می‌گذارم. خونسرد و ارام؛ یک‌جورهایی همان ارامش قبل طوفان است.
- هانی تو می‌دونی من به خاطر ابتین حاضرم ریس جمهور ایرانم ترور کنم مگه نه؟
هق‌هقش اوج می‌گیرد و با التماس اسمم را صدا می‌زند.
- حامی، غلط کردم، ازش خوشم نمی‌اومد.
ابرو بالا می‌اندازم:
- اها، از اول همینو بگو.
اهسته انگشت شصتم را گوشه لَبم می‌کشم و خاکستر سیگارم را، کنار صندلی می‌تکانم.
- که هشت‌، نُه تا مَرد می‌ندازی به جون یاس؟
هانی به پارچه‌ی شلوارم چنگ می‌اندازد و التماس می‌کند.
- ترو به جون ابتین نکن حامی، من خواهرتم.
چشم‌های خیسش را بلند می‌کند و خیره نگاهم می‌کند. راستش را بخواهید، هنوز خواهر بودن او تایید نشده. شاید از نسل پدرم باشد؛ اما قطعا اوی کثیف از نسل مادرم نیست. معلوم نیست نتیجه‌ی کدام ماموریت جناب سَرهنگ را این همه سال تحمل کرده‌ایم.
- خیلی خب هانی جان، خواهر قشنگم تو که همیشه هفت تا پسرو دورت داری، پس با پونزده تاشم مشکلی نداری مگه نه؟
جیغ می‌کشد و با ترس در خودش جمع می‌شود. زار می‌زند و تنش را عقب عقب می‌کشد. چنان ترسیده که رنگ به رخ ندارد و چشم‌هایش از زور گریه باز نمی‌شود. سزاوار کسی که ابتین مرا تهدید به مرگ کرده و او را تحمیل به سه‌سال بی مادری و درد کرده و کسی که یاس را، این همه سال در به در و اواره کرده، فقط همین است، مرگ. اهسته از روی صندلی بلند می‌شوم و حینی که می‌خواهم تا دَر اتاق بروم، دو انگشتم را بین زبان می‌گذارم و سوت می‌زنم. در، اهسته باز می‌شود و ادم‌های که از قبل اماده کرده بودم، یکی‌یکی وارد می‌شوند. یکی از یکی تنومند‌تر و کریه‌تر. بی‌توجه به جیغ‌های حامی، با کنج لَب‌های بالا رفته، اهسته به شانه یکیشان می‌زنم:
- مطمعن باشید که مرده، بعدش از اتاق بیاید بیرون.
صدای جیغ‌های هانی در سَرم می‌پیچد. پر از التماس اسمم را صدا می‌زند و راستش، برای منی که از اتاق بیرون امده‌ام دیگر دیر شده. راه‌روی تاریک زیر هتل را، به طرف پارکینگ ادامه می‌دهم و صدای جیغ‌های هانی، تا ای‌نجا هم می‌اید. به درک! مگر او زجه‌های کودک و زن مرا شنید؟

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


کد:
***

فندکم را اهسته روشن می‌کنم. صدای، تق روشن شدن ان، و بالا رفتن شعله‌هایش، هماهنگ می‌شود با صدای جیغ هانی و هل داده شدنش به اتاق سه در چهار سیمانی. نفس‌نفس‌زنان، سَرش را بلند می‌کند و با دیدن من، اشک جمع شده در چشم‌هایش فرو می‌ریزد:
- داداشی.
پوزخند می‌زنم. سیگارم را بین لَب‌هایم می‌گذارم و شعله را اهسته زیرش می‌گیرم. صدای، هق‌هق‌هایش درون اتاق می‌پیچد. نفرت من و مهراد از هانی، به همان روزهایی برمی‌گشت که برای یک صد تک تومانی، ما را به پدری می‌فروخت، که لایق نام حیوانات هم نبود، به همان روز‌هایی که پدرم مرا در انباری می‌انداخت و چنان با کمربند سیاه و کبود می‌کرد تا یادم برود که ادای مواد کشیدن پدر بزرگم را در بیاورم، به همان روزهایی که هانی، می‌گفت حامی از پشت بام برای دختر همسایه گل فرستاده و پدرم پشت بام خانه ما را دو متر دیوار کشید و بالا اورد تا مانند زندان باشد، به همان شب‌هایی که مرا یک‌ماه زمستان مجبور کرد تا روی پشت بام باشم و از سرما جان بدهم تا ن*ا*موس داری را بیاموزم. یک نظامی خشک باقی مانده از دوران محمدرضاشاه، که جایش در قعر چاه بود.
- داداشی، به خدا دروغ میگه، می‌خواد گناه خودشو بشوره که بهونه‌ای داشته باشه برای این خیانتی که بهت کرده.
ناباور می‌خندم و به دود سیگارم خیره می‌شوم:
- مگه من بهت گفتم برای چی اوردمت این‌جا که خودت داری تعریف می‌کنی؟
هق‌هقش اوج می‌گیرد و همان‌گونه که چهار دست و پا روی زمین است، به طرفم می‌اید.
به کفش کالجم چنگ می‌اندازد و سرش را روی پایم می‌گذارد:
- نه، نه حامی به خدا حدس زدم، تو...تو... با من این‌جوری رفتار نمی‌کنی.
می‌خندم و شانه بالا می‌اندازم. پک عمیقی به سیگارم می‌زنم و پا روی پا می‌گذارم. خونسرد و ارام؛ یک‌جورهایی همان ارامش قبل طوفان است.
- هانی تو می‌دونی من به خاطر ابتین حاضرم ملکه انگلیسم ترور کنم مگه نه؟
هق‌هقش اوج می‌گیرد و با التماس اسمم را صدا می‌زند.
- حامی، غلط کردم، ازش خوشم نمی‌اومد.
ابرو بالا می‌اندازم:
- اها، از اول همینو بگو.
اهسته انگشت شصتم را گوشه لَبم می‌کشم و خاکستر سیگارم را، کنار صندلی می‌تکانم.
- که هشت‌، نُه تا مَرد می‌ندازی به جون یاس؟
هانی به پارچه‌ی شلوارم چنگ می‌اندازد و التماس می‌کند.
- ترو به جون ابتین نکن حامی، من خواهرتم.
چشم‌های خیسش را بلند می‌کند و خیره نگاهم می‌کند. راستش را بخواهید، هنوز خواهر بودن او تایید نشده. شاید از نسل پدرم باشد؛ اما قطعا اوی کثیف از نسل مادرم نیست. معلوم نیست نتیجه‌ی کدام ماموریت جناب سَرهنگ را این همه سال تحمل کرده‌ایم.
- خیلی خب هانی جان، خواهر قشنگم تو که همیشه هفت تا پسرو دورت داری، پس با پونزده تاشم مشکلی نداری مگه نه؟
جیغ می‌کشد و با ترس در خودش جمع می‌شود. زار می‌زند و تنش را عقب عقب می‌کشد. چنان ترسیده که رنگ به رخ ندارد و چشم‌هایش از زور گریه باز نمی‌شود. سزاوار کسی که ابتین مرا تهدید به مرگ کرده و او را تحمیل به سه‌سال بی مادری و درد کرده و کسی که یاس را، این همه سال در به در و اواره کرده، فقط همین است، مرگ. اهسته از روی صندلی بلند می‌شوم و حینی که می‌خواهم تا دَر اتاق بروم، دو انگشتم را بین زبان می‌گذارم و سوت می‌زنم. در، اهسته باز می‌شود و ادم‌های که از قبل اماده کرده بودم، یکی‌یکی وارد می‌شوند. یکی از یکی تنومند‌تر و کریه‌تر. بی‌توجه به جیغ‌های هانی، با کنج لَب‌های بالا رفته، اهسته به شانه یکیشان می‌زنم:
- مطمعن باشید که مرده، بعدش از اتاق بیاید بیرون.
صدای جیغ‌های هانی در سَرم می‌پیچد. پر از التماس اسمم را صدا می‌زند و راستش، برای منی که از اتاق بیرون امده‌ام دیگر دیر شده. راه‌روی تاریک زیر هتل را، به طرف پارکینگ ادامه می‌دهم و صدای جیغ‌های هانی، تا اینجا هم می‌اید. به درک! مگر او زجه‌های کودک و زن مرا شنید؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت166

" یاس"
سردرد و سرگیجه از صبح امانم را بریده بود. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده و من در خانه‌ی یزدان چه می‌کردم. هیچ پیش‌زمینه‌ای برای این‌که چرا باید وقتی چشم بازم کنم یزدان بالا سَرم باشد، ندارم. اهسته دستم را روی سَرم می‌گذارم و شیر روشویی را باز می‌کنم. حالت تهوع، به این حال خَراب اضافه می‌شود و حینی که کمرم با ان عق، خم می‌شود صورتم را زیر اب می‌گیرم. سَرمای مطلوب اب پو*ست صورتم را به گزگز می‌اندازد. چندین و چند نفس عمیق می‌کشم و اهسته سر بلند می‌کنم. با دیدن گونه‌ی کبود شده‌ام در آینه، رخ از رخم می‌رود و شوکه جیغ می‌کشم. همه‌چیز مشکوک و عجیب است. من در خانه ی یزدان، با این گونه‌ی کبود و دل و معده بهم ریخته، با این سَر در حال انفجار و ب*دن کوفته چه غلطی می‌کردم؟
- یاس.
با شنیدن صدای حامی، اهسته به طرف او که در مستر ایستاده می‌چرخم. چهره‌اش خسته و احوالش، زیاد خوب نیست.
- اماده شو بریم خونه.
لرزی از تَنم می‌گذرد. مطمعنم تا حالا هم افراد هانی فهمیده‌اند که این‌جا بوده‌ام.
- اما...
حامی با اخم‌های در هم رفته دستش را به نشان" کافیه" بالا می‌گیرد. بی‌حوصله و کسل است:
- دیگه هانی وجود نداره، نگران نمونه هم نباش، خون بند ناف ابتین برای احتمال تو بانک خون ذخیره شده.
باورم نمی‌شود. شوکه و ناباور به حامی نگاه می‌کنم. یعنی تمام این سه‌سال را برای هیچ و پوچ از کودک و همسرم دور مانده بودم؟ حس بدی در کل جانم می‌پیچد. غرق می شوم در تمام زجر ها و تحقیر ها و خستگی هایی که این سه سال، کمر مرا خم کرده بود. غرق می‌شوم در غم دلتنگی ابتین، که در این سه‌سال نفسم را بریده بود. ناباور و تلخ کنج لَب‌هایم شکل پوزخند می‌گیرد.
- یعنی...
حامی تلخ می‌خندد و دست در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش می‌برد:
- یعنی ریدی این همه سال به زندگی سه‌تامون، یعنی اگه به من گفته بودی این همه اوارگی و ترس نمی‌کشیدی.
تکیه بدنم را به دست‌هایم می‌دهم و خودم را روی سنگ روشویی می‌اندازم.
- باورم نمی‌شه.
و باورم نمی‌شد، باورم نمی‌شد این همه سال تباهی برای هیچ بوده، باورم نمی‌شد سه‌سال عزیز از زندگی هر سه‌مان به گند کشیده شده بود، باورم نمی‌شود.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت166

" یاس"
سردرد و سرگیجه از صبح امانم را بریده بود. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده و من در خانه‌ی یزدان چه می‌کردم. هیچ پیش‌زمینه‌ای برای این‌که چرا باید وقتی چشم بازم کنم یزدان بالا سَرم باشد، ندارم. 
اهسته دستم را روی سَرم می‌گذارم و شیر روشویی را باز می‌کنم. حالت تهوع، به این حال خَراب اضافه می‌شود و حینی که کمرم با ان عق، خم می‌شود صورتم را زیر اب می‌گیرم. سَرمای مطلوب اب پو*ست صورتم را به گزگز می‌اندازد. چندین و چند نفس عمیق می‌کشم و اهسته سر بلند می‌کنم. با دیدن گونه‌ی کبود شده‌ام در آینه، رخ از رخم می‌رود و شوکه جیغ می‌کشم. همه‌چیز مشکوک و عجیب است. من در خانه ی یزدان، با این گونه‌ی کبود و دل و معده بهم ریخته، با این سَر در حال انفجار و ب*دن کوفته چه غلطی می‌کردم؟ البته دَهانم که بوی لَش مرده می‌دهد را نباید فراموش کرد. 
- یاس.
با شنیدن صدای حامی، اهسته به طرف او که در مستر ایستاده می‌چرخم. چهره‌اش خسته و احوالش، زیاد خوب نیست.
- اماده شو بریم خونه.
لرزی از تَنم می‌گذرد. مطمعنم تا حالا هم افراد هانی فهمیده‌اند که این‌جا بوده‌ام.
- اما...
حامی با اخم‌های در هم رفته دستش را به نشان" کافیه" بالا می‌گیرد. بی‌حوصله و کسل است:
- دیگه هانی وجود نداره، نگران نمونه هم نباش، خون بند ناف ابتین برای احتمال تو بانک خون ذخیره شده.
باورم نمی‌شود. شوکه و ناباور به حامی نگاه می‌کنم. یعنی تمام این سه‌سال را برای هیچ و پوچ از کودک و همسرم دور مانده بودم؟ حس بدی در کل جانم می‌پیچد. غرق می شوم در تمام زجر ها و تحقیر ها و خستگی هایی که این سه سال، کمر مرا خم کرده بود. غرق می‌شوم در غم دلتنگی ابتین، که در این سه‌سال نفسم را بریده بود. ناباور و تلخ کنج لَب‌هایم شکل پوزخند می‌گیرد.
- یعنی...
حامی تلخ می‌خندد و دست در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش می‌برد:
- یعنی ریدی این همه سال به زندگی سه‌تامون، یعنی اگه به من گفته بودی این همه اوارگی و ترس نمی‌کشیدی.
تکیه بدنم را به دست‌هایم می‌دهم و خودم را روی سنگ روشویی می‌اندازم.
- باورم نمی‌شه.
و باورم نمی‌شد، باورم نمی‌شد این همه سال تباهی برای هیچ بوده، باورم نمی‌شد سه‌سال عزیز از زندگی هر سه‌مان به گند کشیده شده بود، باورم نمی‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت167

بغض در کل جانم پیچیده و نه تنها قلبم، بلکه پاهایم از کار افتاده. دستم روی دستگیره دَر می‌نشیند و به حامی که پشت سرم ایستاده، نیم‌نگاهی می‌اندازم. صدای جیغ و خنده‌های کل جانم می‌اید. با مهراد بازی می‌کند و عمو عمو گفتنش مرا بی‌تاب و بی‌قرار می‌کند.
- نمیری تو؟
می‌لرزم، کل جانم بی‌قرار است برای این قرار. فَکم از شدت بغض، می‌لرزد، دست و پایم یخ زده و بی‌جان است. صدای خنده‌های ابتین، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. دستگیره دَر که پایین می‌رود، نفس، در سینِه‌ام حبس می‌شود و ترسیده قدمی عقب می‌روم. در اهسته باز می‌شود و من، اولین چیزی که می‌بینم، پاهای تپل و کوچکی‌ست که روی انگشت ایستاده. اهسته، از چربی روی هم افتاده مچ پایش بالا می‌روم. یک شلوارک کوتاه مشکی پوشیده. ناباور می‌خندم و چشم‌هایم خیس می‌شود. بغض لعنتی، دارد خفه‌ام می‌کند. اشک شوق است ها.
- بابا این تیه؟
طاقت نمی‌اورم، سد اشک‌هایم می‌شکند و زانوهایم خالی می‌کند. روی زانو فرود می‌ایم و پر از بغض به چهره‌ی متعجبش نگاه می‌کنم. چشم‌های درشت اسمانی‌اش ترسیده و انگشت کوچکش را با ترس درون دَهانش گذاشته:
- بابا...
دست‌هایم می‌لرزد. اهسته ان را به مقصد صورتش بالا می‌کشم:
- ابتین قشنگ مامان.
متعجب به طرف حامی می‌رود و پشت پاهای کشیده‌اش قایم می‌شود. دستم را روی صورتم می‌کشم و ناباور و شوکه می‌خندم. فقط خدا می‌داند چه شب‌های در حسرت لَمس کردنش سوخته بودم، خدا می‌داند.
- بابا این مامانیه ها، تو که عکسشو دیده بودی.
اهسته به طرفش برمی‌گردم و همان روی زمین، پر از عشق نگاهش می‌کنم. شلوار حامی را می‌کشد و او را مجبور می‌کند تا روی زانو بنشیند. حامی که زانو می‌زند، روی انگشت‌های پایش بلند می‌شود و من به قربان ان ده انگشت کوچک و گردالی‌اش. مثلا در گوش حامی حرف می‌زند؛ اما من هم صدای زیبا و بریده‌بریده‌اش را می‌شنوم.
- اع...اع... بابایی... توکه...توکه گفتی اون...اون لفته!
لَب‌هایم می‌لرزد و ناباور می‌خندم و اغوشم را برایش باز می‌کنم:
- بیا تو ب*غ*ل مامان، ببین، الان اومدم که.
با احتیاط از حامی جدا می شود، انگار منتظر اجازه است. با پلک زدن حامی، اهسته از او جدا می‌شود و با سر زیر انداخته، زیر چشمی نگاهم می‌کند و قدم قدم به طرفم می‌آید. طاقت نمی‌اورم و دست می‌اندازم و او را در اغوش می‌کشم که جیغ می‌زند و می‌خندد. صورتش را، غرق ب*وسه می‌کنم و انقدر چربی‌های تَنش را می‌فشارم که با جیغ بابا، بابا می‌کند. بغضم می‌شکند و بی‌طاقت موهای نرم قهوه‌ای‌اش را می*ب*و*سم. اخ، اخ که ب*وس*یدن او شیره‌ی جان مرا کشیده بود.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت167

بغض در کل جانم پیچیده و نه تنها قلبم، بلکه پاهایم از کار افتاده. دستم روی دستگیره دَر می‌نشیند و به حامی که پشت سرم ایستاده، نیم‌نگاهی می‌اندازم. صدای جیغ و خنده‌های کل جانم می‌اید. با مهراد بازی می‌کند و عمو عمو گفتنش مرا بی‌تاب و بی‌قرار می‌کند.
- نمیری تو؟
می‌لرزم، کل جانم بی‌قرار است برای این قرار. فَکم از شدت بغض، می‌لرزد، دست و پایم یخ زده و بی‌جان است. صدای خنده‌های ابتین، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. دستگیره دَر که پایین می‌رود، نفس، در سینِه‌ام حبس می‌شود و ترسیده قدمی عقب می‌روم. 
در اهسته باز می‌شود و من، اولین چیزی که می‌بینم، پاهای تپل و کوچکی‌ست که روی انگشت ایستاده. اهسته، از چربی روی هم افتاده مچ پایش بالا می‌روم. یک شلوارک کوتاه مشکی پوشیده. ناباور می‌خندم و چشم‌هایم خیس می‌شود. بغض لعنتی، دارد خفه‌ام می‌کند. اشک شوق است ها.
- بابا این تیه؟
طاقت نمی‌اورم، سد اشک‌هایم می‌شکند و زانوهایم خالی می‌کند. روی زانو فرود می‌ایم و پر از بغض به چهره‌ی متعجبش نگاه می‌کنم. چشم‌های درشت اسمانی‌اش ترسیده و انگشت کوچکش را با ترس درون دَهانش گذاشته:
- بابا...
دست‌هایم می‌لرزد. اهسته ان را به مقصد صورتش بالا می‌کشم:
- ابتین قشنگ مامان.
متعجب به طرف حامی می‌رود و پشت پاهای کشیده‌اش قایم می‌شود. دستم را روی صورتم می‌کشم و ناباور و شوکه می‌خندم. فقط خدا می‌داند چه شب‌های در حسرت لَمس کردنش سوخته بودم، خدا می‌داند.
- بابا این مامانیه ها، تو که عکسشو دیده بودی.
اهسته به طرفش برمی‌گردم و همان روی زمین، پر از عشق نگاهش می‌کنم. شلوار حامی را می‌کشد و او را مجبور می‌کند تا روی زانو بنشیند. حامی که زانو می‌زند، روی انگشت‌های پایش بلند می‌شود و من به قربان ان ده انگشت کوچک و گردالی‌اش. مثلا در گوش حامی حرف می‌زند؛ اما من هم صدای زیبا و بریده‌بریده‌اش را می‌شنوم.
- اع...اع... بابایی... توکه...توکه گفتی اون...اون لفته!
لَب‌هایم می‌لرزد و ناباور می‌خندم و اغوشم را برایش باز می‌کنم:
- بیا تو ب*غ*ل مامان، ببین، الان اومدم که.
با احتیاط از حامی جدا می شود، انگار منتظر اجازه است. با پلک زدن حامی، اهسته از او جدا می‌شود و با سر زیر انداخته، زیر چشمی نگاهم می‌کند و قدم قدم به طرفم می‌آید. طاقت نمی‌اورم و دست می‌اندازم و او را در اغوش می‌کشم که جیغ می‌زند و می‌خندد. صورتش را، غرق ب*وسه می‌کنم و انقدر چربی‌های تَنش را می‌فشارم که با جیغ بابا، بابا می‌کند. بغضم می‌شکند و بی‌طاقت موهای نرم قهوه‌ای‌اش را می*ب*و*سم. اخ، اخ که ب*وس*یدن او شیره‌ی جان مرا کشیده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا