#پارت180
همهچیز در یک ارامش عجیب فرو رفته، ارامشی که حضورش، برای مَن کمی ترسناک است. یزدان، با موبایل دَر دست بالای سَر من ایستاده. اهورا و ماهور به عیادتم امده بودند و حامی کارهای اداری جراحی صورتم را انجام میداد.
- قیافشو ببین، منو باش اومدم بهت یه خَبر خوب بِدم.
اهسته به ماهور نگاه میکنم...
هُوالحق!
#پارت180
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
*** Hidden text: You do not have sufficient rights to view the hidden text. Visit the forum thread! ***
*: از مجموعه دلنوشتهی ساعت عاشقی| صبا نصیری
#واژگون
#رمان_واژگون
#صبا_نوشت
#انجمن_تک_رمان
دود سیگارم رو بیرون دادم. میاد روزی که بتونم برای همیشه فراموشش کنم؟!لبخند تلخی زدم، باز این بغض لعنتی گلو گیرم شد، خیلی وقت بود که دیگه بهش فکر نمی کردم ولی باز امشب...
زهر خندیدم و سیگارم رو زیر پام انداختم، با نوک کفشم لهش کردم. صدای نگران ایسل رو پشت سرم شنیدم:
-عزیز حالت خوبه؟!
نگاهی بهش...