کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_شصت‌و‌هشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



- اِ! اومدی؟ متوجه نشدم.
لبخندی به سمتش روانه کردم و شرمسار از وضعیت کثیف و‌ غیرقابل تحملم ل*ب زدم:
- متأسفم‌.
سینی را برداشت و حینی که در کنار محتویات دیگر میز بزرگ درون سالن قرار می‌داد پرسید:
- برای چی؟
تنم را با احتیاط به جزیره تکیه داده و نگاهی گذرا انداختم که با اطمینان از مماس شدن قسمت تمیزی لباسم با آن، به سمتش چرخیدم و اندوهگین از خ*را*ب شدن اولین قرار صلح‌مان پاسخ دادم:
- گند زدم به تفریحاتت.
ماگ را به دست گرفت و بعد از قرار دادن قاشق و نبات زعفرانی درونش، قامت راست کرد و با ابروهایی در هم تنیده سوالی ل*ب زد:
- تفریح؟
قاشق را به آرامی تکان داد و مقابلم قرار گرفت. از بوی خوش دمنوشش، بینی گرفته‌ام باز شد و صورتم کمی از بدخلقی فاصله گرفت. سری با تأسف تکان داد و ماگ را میان انگشتان گذاشت و نجوا کرد:
- خیلی هم خوشحالم که اون ماشین سر راه‌مون سبز شد تا بیشتر کنارت بمونم...
سرش را جلوتر کشید و در مقابل قلب بی‌ظرفیتم بینی‌اش را به موهای کنار صورتم رساند و پچ پچک کرد:
- بیشتر بوت کنم...
و نفس عمیقی کشید که چشمانم را محکم به روی هم قرار دادم تا عواطف بیرون زده‌ام را به راحتی نخواند. از گرمای نفس‌هایش، انگشتان لرزانم را محکم به دور دسته‌ی ماگ حلقه کردم تا مبادا فکر جولان دهنده‌ی در سرم مبنی بر لمس موهای کوتاه کنار گوشش را عملی کنند‌.
- گرشا!
لرزش صدا و آن ناز درون صدایم را چه می‌کردم که پشت پا زد به همه‌ی تلاش‌هایم. نفهمیدم چه شد که ماگ از میان انگشتان جدا شد و به جایش بند تیشرت سیاهش شدند و سپس فاصله‌ای که با سرعت‌ عمل او و در یک عمل کوبنده به هیچ رسید و از عملش، گداخته‌های جهنمی مهمان عضلات صورتم گشت. ستاره‌های پشت پلک‌های به روی هم افتاده‌ام، لحظه به لحظه بیشتر شدند و میل به فراموشی گذشته در وجودم به طغیان پرداخت و بالاخره پیروز شد که وجودم به مددش شتافت و او را در این دیوانگی همراهی کرد. انگشتانم س*ی*نه‌ی ستبرش را از آن خود کردند و پای راستم بیشتر به جلو کشیده شد و به دور رانش پیچک‌وار پیچید و بالا آمد. جزیره‌ی سرد و سفت پشت سرم فشار وارده بر پشتم را بیشتر کرد و او سرسختانه جلوتر آمد. دست راستش را پشت گردنم قفل کرد و شال را حریصانه و‌ مالکانه میان مشتش پایین کشید که بوی شامپوی مشترک‌مان در فاصله‌ی اندک میان‌مان پیچید. گزگز لذیذی سلول‌های حسی ل*ب‌هایم را دربرگرفت و فشار روی چشمانم برای بسته ماندن بیشتر شد. بینی‌اش را محکم‌تر به استخوان گونه‌ام چسباند که اتصال‌مان محکم‌تر شد و دست دیگر او کمرم را سفت‌تر از قبل قفل کرد.
ل*ذت خواسته شدن را دوباره با او‌ تجربه می‌کردم و عجیب که این همکاری به مزاج رستای شکست‌خورده‌ی هفت‌سال پیش هم خوش می‌آمد.
من، سال‌ها خودم را از زندگی محروم کرده بودم برای چی؟ این سوال مدت‌ها بود که در سرم جولان می‌داد و امشب با این اجازه‌ای که از میان ل*ب‌های نازدار و پر از نیازم به بیرون جهید، در یافتم که باید باز هم خطا کنم. خطایی که حالم را خوب می‌کرد. خطایی به نام‌ گرشا! گرشایی که تمام وجود و قلبم برایش فریاد می‌زد. فریادی سرشار از نفرت؛ اما نیاز به داشتنش. یقیناً، من، مجهول‌ترین زن تاریخ بودم. مردی را در کنار خود می‌خواستم که همچنان دست از نفرت از او برنداشته بودم و تنم از حیله‌های گذشته‌اش پر از زخم بود.
شیرینی دهانم را به کام گرفت که قالب تهی کردم و بی‌توجه به سکوتی که در اصوات خارج‌ شده از گلوی من غرق شده بود، به پایین خم شدم برای نجات یافتن از آن همه خواستنی که در قلبم ریشه می‌دواند؛ اما قدرت دست‌های مردانه‌اش برای به زانو در آوردنم بیشتر بود که به بالا هدایتم‌ کرد و بدون تعلل، موقعیت‌مان را به یک جای نرم و کوچک تغییر داد. با خیسی که به روی شکمم رد انداخت و با یادآوری کثیفی لباس‌هایم به سرعت چشم باز کردم‌ و نفس‌زنان سرم را عقب کشیدم و چشمان درشتم را از تندیس مقابلم گرفتم. این مرد ناراضی از عقب کشیدنم، با آن چشم‌های به رنگ شبش که با بیشتر مردان ایرانی شبیه بود، با آن موهای نسبتاً بلند هم‌رنگ و صورت برنزه‌اش، با گذشت هفت‌سال همچنان از نظر من، رستا کرامت، برازنده‌ترین مرد زندگی‌ام بود. ابروهای مردانه‌ی پر پشتش را در هم کشید و ‌با نارضایتی از میان صدای خش‌دارش ل*ب زد:
- چیه؟
با دستم، شکمش را به عقب هدایت کردم که چین‌های روی پیشانی‌اش دوچندان شد و به سرعت در جایش نشست. در نشستن یاری‌اش کردم و نگاه حیرانم را به جای دوختن به صورت او، به میز چیده شده‌ی مقابلم دادم‌. نفس عمیقی برای آرام شدن زنِ سرکوب شده‌ی درونم کشیدم و دستم را روی شکم خیسم قرار دادم و لباس را از تنم جدا کردم.
- می‌تونم ازت لباس قرض بگیرم؟ باید لباسامو بشورم.
بدون هیچ حرفی، از کنارم بلند شد و با رفتنش، فرصت نفس کشیدن را به من داد. موهایم را با انگشت‌های دست مرتب کردم و از شر مانتو و شالم راحت شدم.
- به نظرت اینا چطورن؟
به عقب چرخیدم و به یک‌دست لباس زنانه‌ای که در میان انگشتان کشیده‌اش خودنمایی می‌کرد، اخم کردم. لباس را بالا آورد و مقابل چشمانش گرفت و با لبخندی تلخ گفت:
- قدیمیه. مال زمانی بود که هنوز اسمت رو از شناسنامه‌ام خط نزده بودن. خریده بودمش تا با هم بریم همون باشگاه خصوصی که ازش حرف می‌زدی. البته اون موقع دو سایز بزرگتر گرفتم تا به تنت نچسبه. الان فکر کنم اندازه‌است.
قلب لبریز از دردم لرزه‌ای کرد و ذهنم به زمانی پرواز کرد که با لوسی تمام صورتم را به بازویش می‌کشیدم تا او‌ را برای رفتن به آن باشگاه مختلط و البته خصوصی یکی از هم‌دانشگاهیانم راضی کنم. باشگاه بدنسازی که برخلاف علاقه‌ام به ورزش‌های دیگر، دوست داشتم با او ‌تجربه کنم. او هم در حالی که چمدان عازم سفرش را می‌بست با بدخلقی دهانم را بست و گفت که :«هرگز به آن‌جا پا نمی‌گذارد تا جلوی آن همه مرد براش اِسکات بزنم».
و‌ من هم سکوت کردم و رفتنش به سفر ۱۰ روزه را به تماشا ایستادم.


#مهدیه_نوشت
یه‌ذره آدرنالین لازم بود! میون این همه درد، یکم لاو ترکوندن حق‌شون بود. نه؟!🥺




کد:
#پست_شصت‌و‌هشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی




- اِ! اومدی؟ متوجه نشدم.
لبخندی به سمتش روانه کردم و شرمسار از وضعیت کثیف و‌ غیرقابل تحملم ل*ب زدم:
- متأسفم‌.
سینی را برداشت و حینی که در کنار محتویات دیگر میز بزرگ درون سالن قرار می‌داد پرسید:
- برای چی؟
تنم را با احتیاط به جزیره تکیه داده و نگاهی گذرا انداختم که با اطمینان از مماس شدن قسمت تمیزی لباسم با آن، به سمتش چرخیدم و اندوهگین از خ*را*ب شدن اولین قرار صلح‌مان پاسخ دادم:
- گند زدم به تفریحاتت.
ماگ را به دست گرفت و بعد از قرار دادن قاشق و نبات زعفرانی درونش، قامت راست کرد و با ابروهایی در هم تنیده سوالی ل*ب زد:
- تفریح؟
قاشق را به آرامی تکان داد و مقابلم قرار گرفت. از بوی خوش دمنوشش، بینی گرفته‌ام باز شد و صورتم کمی از بدخلقی فاصله گرفت. سری با تأسف تکان داد و ماگ را میان انگشتان گذاشت و نجوا کرد:
- خیلی هم خوشحالم که اون ماشین سر راه‌مون سبز شد تا بیشتر کنارت بمونم...
سرش را جلوتر کشید و در مقابل قلب بی‌ظرفیتم بینی‌اش را به موهای کنار صورتم رساند و پچ پچک کرد:
- بیشتر بوت کنم...
و نفس عمیقی کشید که چشمانم را محکم به روی هم قرار دادم تا عواطف بیرون زده‌ام را به راحتی نخواند. از گرمای نفس‌هایش، انگشتان لرزانم را محکم به دور دسته‌ی ماگ حلقه کردم تا مبادا فکر جولان دهنده‌ی در سرم مبنی بر لمس موهای کوتاه کنار گوشش را عملی کنند‌.
- گرشا!
لرزش صدا و آن ناز درون صدایم را چه می‌کردم که پشت پا زد به همه‌ی تلاش‌هایم. نفهمیدم چه شد که ماگ از میان انگشتان جدا شد و به جایش بند تیشرت سیاهش شدند و سپس فاصله‌ای که با سرعت‌ عمل او و در یک عمل کوبنده به هیچ رسید و از عملش، گداخته‌های جهنمی مهمان عضلات صورتم گشت. ستاره‌های پشت پلک‌های به روی هم افتاده‌ام، لحظه به لحظه بیشتر شدند و میل به فراموشی گذشته در وجودم به طغیان پرداخت و بالاخره پیروز شد که وجودم به مددش شتافت و او را در این دیوانگی همراهی کرد. انگشتانم س*ی*نه‌ی ستبرش را از آن خود کردند و پای راستم بیشتر به جلو کشیده شد و به دور رانش پیچک‌وار پیچید و بالا آمد. جزیره‌ی سرد و سفت پشت سرم فشار وارده بر پشتم را بیشتر کرد و او سرسختانه جلوتر آمد. دست راستش را پشت گردنم قفل کرد و شال را حریصانه و‌ مالکانه میان مشتش پایین کشید که بوی شامپوی مشترک‌مان در فاصله‌ی اندک میان‌مان پیچید. گزگز لذیذی سلول‌های حسی ل*ب‌هایم را دربرگرفت و فشار روی چشمانم برای بسته ماندن بیشتر شد. بینی‌اش را محکم‌تر به استخوان گونه‌ام چسباند که اتصال‌مان محکم‌تر شد و دست دیگر او کمرم را سفت‌تر از قبل قفل کرد.
ل*ذت خواسته شدن را دوباره با او‌ تجربه می‌کردم و عجیب که این همکاری به مزاج رستای شکست‌خورده‌ی هفت‌سال پیش هم خوش می‌آمد.
من، سال‌ها خودم را از زندگی محروم کرده بودم برای چی؟ این سوال مدت‌ها بود که در سرم جولان می‌داد و امشب با این اجازه‌ای که از میان ل*ب‌های نازدار و پر از نیازم به بیرون جهید، در یافتم که باید باز هم خطا کنم. خطایی که حالم را خوب می‌کرد. خطایی به نام‌ گرشا! گرشایی که تمام وجود و قلبم برایش فریاد می‌زد. فریادی سرشار از نفرت؛ اما نیاز به داشتنش. یقیناً، من، مجهول‌ترین زن تاریخ بودم. مردی را در کنار خود می‌خواستم که همچنان دست از نفرت از او برنداشته بودم و تنم از حیله‌های گذشته‌اش پر از زخم بود.
شیرینی دهانم را به کام گرفت که قالب تهی کردم و بی‌توجه به سکوتی که در اصوات خارج‌ شده از گلوی من غرق شده بود، به پایین خم شدم برای نجات یافتن از آن همه خواستنی که در قلبم ریشه می‌دواند؛ اما قدرت دست‌های مردانه‌اش برای به زانو در آوردنم بیشتر بود که به بالا هدایتم‌ کرد و بدون تعلل، موقعیت‌مان را به یک جای نرم و کوچک تغییر داد. با خیسی که به روی شکمم رد انداخت و با یادآوری کثیفی لباس‌هایم به سرعت چشم باز کردم‌ و نفس‌زنان سرم را عقب کشیدم و چشمان درشتم را از تندیس مقابلم گرفتم. این مرد ناراضی از عقب کشیدنم، با آن چشم‌های به رنگ شبش که با بیشتر مردان ایرانی شبیه بود، با آن موهای نسبتاً بلند هم‌رنگ و صورت برنزه‌اش، با گذشت هفت‌سال همچنان از نظر من، رستا کرامت، برازنده‌ترین مرد زندگی‌ام بود. ابروهای مردانه‌ی پر پشتش را در هم کشید و ‌با نارضایتی از میان صدای خش‌دارش ل*ب زد:
- چیه؟
با دستم، شکمش را به عقب هدایت کردم که چین‌های روی پیشانی‌اش دوچندان شد و به سرعت در جایش نشست. در نشستن یاری‌اش کردم و نگاه حیرانم را به جای دوختن به صورت او، به میز چیده شده‌ی مقابلم دادم‌. نفس عمیقی برای آرام شدن زنِ سرکوب شده‌ی درونم کشیدم و دستم را روی شکم خیسم قرار دادم و لباس را از تنم جدا کردم.
- می‌تونم ازت لباس قرض بگیرم؟ باید لباسامو بشورم.
بدون هیچ حرفی، از کنارم بلند شد و با رفتنش، فرصت نفس کشیدن را به من داد. موهایم را با انگشت‌های دست مرتب کردم و از شر مانتو و شالم راحت شدم.
- به نظرت اینا چطورن؟
به عقب چرخیدم و به یک‌دست لباس زنانه‌ای که در میان انگشتان کشیده‌اش خودنمایی می‌کرد، اخم کردم. لباس را بالا آورد و مقابل چشمانش گرفت و با لبخندی تلخ گفت:
- قدیمیه. مال زمانی بود که هنوز اسمت رو از شناسنامه‌ام خط نزده بودن. خریده بودمش تا با هم بریم همون باشگاه خصوصی که ازش حرف می‌زدی. البته اون موقع دو سایز بزرگتر گرفتم تا به تنت نچسبه. الان فکر کنم اندازه‌است.
قلب لبریز از دردم لرزه‌ای کرد و ذهنم به زمانی پرواز کرد که با لوسی تمام صورتم را به بازویش می‌کشیدم تا او‌ را برای رفتن به آن باشگاه مختلط و البته خصوصی یکی از هم‌دانشگاهیانم راضی کنم. باشگاه بدنسازی که برخلاف علاقه‌ام به ورزش‌های دیگر، دوست داشتم با او ‌تجربه کنم. او هم در حالی که چمدان عازم سفرش را می‌بست با بدخلقی دهانم را بست و گفت که :«هرگز به آن‌جا پا نمی‌گذارد تا جلوی آن همه مرد براش اِسکات بزنم».
و‌ من هم سکوت کردم و رفتنش به سفر ۱۰ روزه را به تماشا ایستادم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_شصت‌و‌نهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


لبخند کمرنگی جای اخم‌های از سر حسادت زنانه‌ام را گرفت و با شرم پاسخ دادم:
- اندازمه... نتونستم از هیکلم مراقبت کنم.
نگاه کاوشگر سوزانش را بی‌تعارف به سمتم سوق داد که ل*ب گزیدم و به سرعت ایستادم و لباس‌ها را از دستش آزاد کردم. با گفتن: «میرم اتاقت» به سرعت آن فضای جهنمی را ترک کردم و‌ خودم را پشت در پنهان کردم. لباس‌های پیچیده در کاور پلاستیکی را روی تختش انداختم و وجودم را از تاپ سیاه و شلوار آزاد کردم. خیسی شکمم را با همان شلوارم گرفتم و تاپ ورزشی که نسبتاً کوتاه بود و تا روی نافم قرا داشت را به تن زدم و شلوار ورزشی‌اش را به پا کردم. پوشیدن گرمکن ستش با هوای نسبتاً گرمی که شوفاژها تنظیم کرده بودند، انتخاب احمقانه‌ای بود؛ اما با جو ‌به وجود آمده‌ی میان‌مان ترجیح دادم سنگین‌تر رفتار کنم و گرمایش را به جان بخرم. لباس‌های کثیفم را به دست گرفتم و به سالن برگشتم. کنترل در دست مقابل تلویزیون ایستاده بود که با صدای پایم، به سمتم چرخید و گفت:
- می‌تونم لباسات رو‌ بندازم‌ توی ماشین.
سری به طرفین تکان دادم و حین برداشتم مابقی لباس‌هایم و قراردادن گوشی‌ام به روی مبل، گفتم:
- نه. ممنون میشم جای ماشین‌ لباسشویی رو‌ بهم بگی.
کمر راست کردم که جلوتر آمد و با آن پاهای بدون پاپوش، مقابلم ایستاد و گفت:
- ما اینجا یه اتاق رخشویی داریم. کنار توالت.
سری تکان دادم و به سختی از چشمان گیرایش دل کندم و زمزمه‌وار تشکر کردم. به اتاقی که گفته بود پا گذاشتم و لباس‌ها را درون ماشین انداختم و تا شسته شدن چنددقیقه‌شان همان‌جا معطل کردم و به روی صندلی سنگی جای گرفتم و از پنجره‌ی سرتاسری به فضای دلباز و کوه بزرگ مقابلم چشم دوختم. اتاق ۲۰متری که با ماشین لباس‌شویی و مایحتاجش با آن نمای سنگی و حضور من، احساس زن خانه‌داری را در وجودم زنده کرد که لبخند واقعی به روی صورت نشاندم و لباس‌ها را با اشتیاق درون بالکن بزرگ و به روی رخت‌آویز، انداختم. خودم را به سالن رساندم و همین که با میز تکمیل شده روبه‌رو ‌شدم متعجب در جایم ایست کردم و به دنبالش در اطراف چشم چرخاندم. با دیدنش با دست پر که به سمت آشپزخانه می‌آمد متعجب به پلاستیک‌ها چشم دوختم و پرسیدم:
- رفتی خرید؟
نگاهش را به سرعت به سمتم برگرداند و مکث نسبتاً طولانی کرد که سرفه‌ی مصلحتی سر دادم و او به خود آمد. پیتزاهای درون دستش را روی میز آشپزخانه گذاشت و پاسخ داد:
- نمی‌دونم چرا این همه گشنه شدم. زنگ زدم پیتزایی. پیتزاهاش معرکه‌ان رستا! برات پپرونی سفارش دادم که عاشقشی. مغازه‌شون تا یک_دو نیمه شب هم شلوغه.
و با اتمام کلامش به سمت منی چرخید که حالا در فاصله‌ی اندکی از او ایستاده بودم. دست و پایش را به سرعت جمع کرد و نگاهش را بار دیگر بالا و پایین کرد.
از آن فاصله‌ی اندک دل بی‌ظرفیتم عجیب هوای آن عطر خاصش را کرده بود که همیشه‌ی خدا به روی رگ‌ گ*ردنش می‌نشاند و نفس می‌برید؛ اما با لبخندی حفظ شده فاصله‌ای ایجاد کردم و به جعبه‌ی بزرگ پیتزا چشم دوختم. تشکری زیرلب سر دادم و صندلی را اشغال کردم. دستم را به سمت اولین لوز بردم و سر بلند کردم که چشمان خیره‌اش را از شکمم بالا آورد و دستپاچه مقابلم نشست.
- اتفاقا خیلی گرسنه بودم. دو روزه درست و حسابی چیزی نخوردم‌.
و اولین گ*از را زدم که طعم فوق‌العاده‌ای در زیر دندان‌هایم نشست. معده‌ی بی‌نوایم تقلای بیشتری کرد که با اشتها و به سرعت مشغول خوردن شدم...
قوطی لیموناد را سر کشیدم و بالاخره با رضایت تمام دست از خوردن کشیدم. دهانم را با دستمال پاک کردم و به ‌گرشایی چشم‌ دوختم که گویی گرسنگی‌اش الکی بوده چرا که بیش از یکی‌دو لوز‌ چیزی نخورد و تمام مدت به من چشم‌ دوخته بود یا براندازم می‌کرد. لبخندی بزرگ به سمتش پرتاب کردم و همین که کلمه‌ی تشکرآمیزی درون دهانم قرار گرفت، با سوال عجیب و ناگهانی‌اش لبخند از عضلاتم رخت بست و سرم به پایین افتاد.
- این ردهای کمرنگ و سفید روی شکمت برای چین رستا؟ تو، چاق شده بودی؟
به شکمی چشم دوختم که با وجود کرم‌های مخصوص و هزارترفند همچنان ردهای کمرنگی از پاره شدن گوشت در دوران بارداری‌ام مانده بود. لباس نتوانسته بود تمام آن نشانه‌ها را پاک کند.
- مریض شدی؟ پرخوری گرفتی؟ قبلا خیلی کم بود؛ اما الان نکنه که...
با خوردن ادامه‌ی جمله‌اش، محزون سر بلند کردم و جدای از واقعیت بارداری‌ام پاسخ دادم:
- بعد از طلاق‌مون پرخوری عصبیم عود کرد. تازه درمانم تموم شده بود که به لطف جنابعالی با دوست‌دختر مشهورتون تقریبا داشت برمی‌گشت.
اخم درشتی به روی ابروهایش نشاند و ل*ب زد:
- من و بهار هیچ ر*اب*طه‌ی احساسی نداشتیم.
پوزخندی که روی ل*ب‌هایم شکل گرفت، اصلا و‌ ابداً دست خودم نبود و همینطور کلماتی که ‌پشت سر هم از دهانم خارج شد:
- درسته. برای همین مدام بهار لبات رو با رژلب قرمزش، رنگی می‌کرد.
ل*ب‌هایش را محکم به روی هم فشرد که لبخند حرصی تحویلش دادم و با تشکر از پشت میز برخاستم و به سالن پناه بردم. ماگی که قبلا پرش کرده بود، حالا خالی و تمیز در کنار قوری دمنوش قرار داشت که دست به سمتش بردم؛ اما با صدای عصبی‌اش عقب‌نشینی کردم.
- اون دختره‌ی احمق مخصوصا این کارا رو می‌کرد. این توی نقشه نبود!
مقابلش ایستادم و دستانم را با حرص به روی س*ی*نه گره کردم که نفس‌زنان و عاصی شده گر*دن کشید و چشمان سیاهش را برایم در آورد.
- مدرک می‌خوایی بهت نشون بدم تا باورم ‌کنی؟ می‌خوایی خودشو بیارم تا بهت بگه؟ یا می‌خوایی صدای ضبط شده‌ای که ازش دارم رو بشنوی؟
ناخواسته با دلی شکسته جبهه‌ام را خالی کردم و نالیدم:
- از کارات خسته شدم‌ گرشا! چرا این همه منو بازی میدی؟
اخم‌هایش به سرعت کنار رفتند و ل*ب‌های من از بغض لرزیدند. عضلات صورتش به پایین افتادند و حالت تدافعی‌شان را کنار گذاشتند. بغض عجیبی به گلویم راه پیدا کرد و همراه با کلماتم به بیرون پرت شد:
- تا کی می‌خوایی منو اذیت کنی؟ چندسال پیش با اون جدایی لعنتی، بعدم با اوردن بهار توی زندگیت و حالام با این نزدیکیایی که می‌دونی چقدر دیوونم می‌کنه و...
مجالی برای ادامه دادن نداد و به سرعت دست راستش را پشت کتفم انداخت و تنم را به گرمای وجودش هدیه داد. در میان عضلات ساخته شده‌اش دردم را آه کشیدم و چشمان نم‌زده‌ام را به روی هم بستم. گونه‌ی زبرش را به روی شقیقه‌ام کشید و با صدایی گرفته در زیر گوشم نجوا کرد:
- حق داری. متأسفم... من آدم بدیم و البته دروغگو؛ اما‌...
خودش را نزدیک‌تر کرد و دستان من به خواست قلبی‌ام برای خالی شدن آن همه بار منفی از وجودم، به‌ دورش پیچیدند. ب*وسه‌ای به روی موهای کوتاه صدفی‌ام زد و ناله‌وار ادامه داد:
- هنوزم... به جان مادرم که هنوزم می‌خوامت دختر اردشیرخان.
پلک‌های هم‌نوا با قلب بی‌نوایم از این اعتراف تکراری‌اش لرزیدند و اشک روانه‌ی صورت دردمندم شد. انگشت‌هایم با فشار شدید بغض، چنگ شدند و‌ ناخن‌هایم از تاروپود لباسش گذشتند. هق هقی که از گلویم بیرون آمد مصادف شد با دردی که در س*ی*نه‌ام سنگین شد.
دروغ چرا! هنوزم هم دلم برای «دختر اردشیرخان» گفتن‌هایش می‌لرزید و هنوز هم دلم هوایش را می‌کرد. عشق من شاید با گذشت سال‌ها مخلوطی از نفرت، درماندگی و عذاب وجدان گرفته بود؛ اما همچنان پابرجا بود و در این شب سرد به شدت به آن نیاز داشتم.
- من خیلی خسته‌ام گرشا. از این همه رازی که بین‌مونه؛ از...
باید می‌گفتم؛ قبل از فهمیدن خودش باید از روشنا می‌گفتم. او، من و روشنا را از هم جدا نمی‌کرد. من، گرشا را خوب می‌شناختم. مرا درک می‌کرد.
سرم را به سرعت عقب کشیدم و در پس اشک‌های مزاحم و بغض بزرگ درون صدایم، به صورت گرفته‌ی پیر شده‌اش خیره شدم و ل*ب زدم:
- من باید بگم. یه چیز خیلی‌ مهم باید بگم.
آب دهانم را فرو دادم و همین که قطره‌های اشک به پایین ریختند، هق زدم و نالیدم:
- باید بهم حق بدی؛ من ترسیده بودم. شکست خورده بودم و تازه جدا شده بودیم. نمی‌دونستم درست و غلط چیه؛ اما مجبور بودم. مجبور به انتخاب بودم.
تنم را عقب کشیدم. سرم را بالاتر گرفتم و در مقابل صورت گیج شده‌اش هق زدم و ادامه دادم:
- منو ببخش گرشا! نمی‌خواستم این همه سال ازت پنهان کنم. بهم حق بده. خواهش می‌کنم منو قضاوت نکن!




#مهدیه_نوشت
با تبریک سال نو، اولین پست ۱۴۰۱ تقدیم‌تون🌹
ان‌شالله من بعد هم حجم و هم تعداد پست‌ها رو تلاش می‌کنم بیشتر بذارم. و تا جایی بتونم هرروز یا یک‌روز در میون پست داریم🤩



کد:
#پست_شصت‌و‌نهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



لبخند کمرنگی جای اخم‌های از سر حسادت زنانه‌ام را گرفت و با شرم پاسخ دادم:
- اندازمه... نتونستم از هیکلم مراقبت کنم.
نگاه کاوشگر سوزانش را بی‌تعارف به سمتم سوق داد که ل*ب گزیدم و به سرعت ایستادم و لباس‌ها را از دستش آزاد کردم. با گفتن: «میرم اتاقت» به سرعت آن فضای جهنمی را ترک کردم و‌ خودم را پشت در پنهان کردم. لباس‌های پیچیده در کاور پلاستیکی را روی تختش انداختم و وجودم را از تاپ سیاه و شلوار آزاد کردم. خیسی شکمم را با همان شلوارم گرفتم و تاپ ورزشی که نسبتاً کوتاه بود و تا روی نافم قرا داشت را به تن زدم و شلوار ورزشی‌اش را به پا کردم. پوشیدن گرمکن ستش با هوای نسبتاً گرمی که شوفاژها تنظیم کرده بودند، انتخاب احمقانه‌ای بود؛ اما با جو ‌به وجود آمده‌ی میان‌مان ترجیح دادم سنگین‌تر رفتار کنم و گرمایش را به جان بخرم. لباس‌های کثیفم را به دست گرفتم و به سالن برگشتم. کنترل در دست مقابل تلویزیون ایستاده بود که با صدای پایم، به سمتم چرخید و گفت:
- می‌تونم لباسات رو‌ بندازم‌ توی ماشین.
سری به طرفین تکان دادم و حین برداشتم مابقی لباس‌هایم و قراردادن گوشی‌ام به روی مبل، گفتم:
- نه. ممنون میشم جای ماشین‌ لباسشویی رو‌ بهم بگی.
کمر راست کردم که جلوتر آمد و با آن پاهای بدون پاپوش، مقابلم ایستاد و گفت:
- ما اینجا یه اتاق رخشویی داریم. کنار توالت.
سری تکان دادم و به سختی از چشمان گیرایش دل کندم و زمزمه‌وار تشکر کردم. به اتاقی که گفته بود پا گذاشتم  و لباس‌ها را درون ماشین انداختم و تا شسته شدن چنددقیقه‌شان همان‌جا معطل کردم و به روی صندلی سنگی جای گرفتم و از پنجره‌ی سرتاسری به فضای دلباز و کوه بزرگ مقابلم چشم دوختم. اتاق ۲۰متری که با ماشین لباس‌شویی و مایحتاجش با آن نمای سنگی و حضور من، احساس زن خانه‌داری را در وجودم زنده کرد که لبخند واقعی به روی صورت نشاندم و لباس‌ها را با اشتیاق درون بالکن بزرگ و به روی رخت‌آویز، انداختم. خودم را به سالن رساندم و همین که با میز تکمیل شده روبه‌رو ‌شدم متعجب در جایم ایست کردم و به دنبالش در اطراف چشم چرخاندم. با دیدنش با دست پر که به سمت آشپزخانه می‌آمد متعجب به پلاستیک‌ها چشم دوختم و پرسیدم:
- رفتی خرید؟
نگاهش را به سرعت به سمتم برگرداند و مکث نسبتاً طولانی کرد که سرفه‌ی مصلحتی سر دادم و او به خود آمد. پیتزاهای درون دستش را روی میز آشپزخانه گذاشت و پاسخ داد:
- نمی‌دونم چرا این همه گشنه شدم. زنگ زدم پیتزایی. پیتزاهاش معرکه‌ان رستا! برات پپرونی سفارش دادم که عاشقشی. مغازه‌شون تا یک_دو نیمه شب هم شلوغه.
و با اتمام کلامش به سمت منی چرخید که حالا در فاصله‌ی اندکی از او ایستاده بودم. دست و پایش را به سرعت جمع کرد و نگاهش را بار دیگر بالا و پایین کرد.
از آن فاصله‌ی اندک دل بی‌ظرفیتم عجیب هوای آن عطر خاصش را کرده بود که همیشه‌ی خدا به روی رگ‌ گ*ردنش می‌نشاند و نفس می‌برید؛ اما با لبخندی حفظ شده فاصله‌ای ایجاد کردم و به جعبه‌ی بزرگ پیتزا چشم دوختم. تشکری زیرلب سر دادم و صندلی را اشغال کردم. دستم را به سمت اولین لوز بردم و سر بلند کردم که چشمان خیره‌اش را از شکمم بالا آورد و دستپاچه مقابلم نشست.
- اتفاقا خیلی گرسنه بودم. دو روزه درست و حسابی چیزی نخوردم‌.
و اولین گ*از را زدم که طعم فوق‌العاده‌ای در زیر دندان‌هایم نشست. معده‌ی بی‌نوایم تقلای بیشتری کرد که با اشتها و به سرعت مشغول خوردن شدم...
قوطی لیموناد را سر کشیدم و بالاخره با رضایت تمام دست از خوردن کشیدم. دهانم را با دستمال پاک کردم و به ‌گرشایی چشم‌ دوختم که گویی گرسنگی‌اش الکی بوده چرا که بیش از یکی‌دو لوز‌ چیزی نخورد و تمام مدت به من چشم‌ دوخته بود یا براندازم می‌کرد. لبخندی بزرگ به سمتش پرتاب کردم و همین که کلمه‌ی تشکرآمیزی درون دهانم قرار گرفت، با سوال عجیب و ناگهانی‌اش لبخند از عضلاتم رخت بست و سرم به پایین افتاد.
- این ردهای کمرنگ و سفید روی شکمت برای چین رستا؟ تو، چاق شده بودی؟
به شکمی چشم دوختم که با وجود کرم‌های مخصوص و هزارترفند همچنان ردهای کمرنگی از پاره شدن گوشت در دوران بارداری‌ام مانده بود. لباس نتوانسته بود تمام آن نشانه‌ها را پاک کند.
- مریض شدی؟ پرخوری گرفتی؟ قبلا خیلی کم بود؛ اما الان نکنه که...
با خوردن ادامه‌ی جمله‌اش، محزون سر بلند کردم و جدای از واقعیت بارداری‌ام پاسخ دادم:
- بعد از طلاق‌مون پرخوری عصبیم عود کرد. تازه درمانم تموم شده بود که به لطف جنابعالی با دوست‌دختر مشهورتون تقریبا داشت برمی‌گشت.
اخم درشتی به روی ابروهایش نشاند و ل*ب زد:
- من و بهار هیچ ر*اب*طه‌ی احساسی نداشتیم.
پوزخندی که روی ل*ب‌هایم شکل گرفت، اصلا و‌ ابداً دست خودم نبود و همینطور کلماتی که ‌پشت سر هم از دهانم خارج شد:
- درسته. برای همین مدام بهار لبات رو با رژلب قرمزش، رنگی می‌کرد.
ل*ب‌هایش را محکم به روی هم فشرد که لبخند حرصی تحویلش دادم و با تشکر از پشت میز برخاستم و به سالن پناه بردم. ماگی که قبلا پرش کرده بود، حالا خالی و تمیز در کنار قوری دمنوش قرار داشت که دست به سمتش بردم؛ اما با صدای عصبی‌اش عقب‌نشینی کردم.
- اون دختره‌ی احمق مخصوصا این کارا رو می‌کرد. این توی نقشه نبود!
مقابلش ایستادم و دستانم را با حرص به روی س*ی*نه گره کردم که نفس‌زنان و عاصی شده گر*دن کشید و چشمان سیاهش را برایم در آورد.
- مدرک می‌خوایی بهت نشون بدم تا باورم ‌کنی؟ می‌خوایی خودشو بیارم تا بهت بگه؟ یا می‌خوایی صدای ضبط شده‌ای که ازش دارم رو بشنوی؟
ناخواسته با دلی شکسته جبهه‌ام را خالی کردم و نالیدم:
- از کارات خسته شدم‌ گرشا! چرا این همه منو بازی میدی؟
اخم‌هایش به سرعت کنار رفتند و ل*ب‌های من از بغض لرزیدند. عضلات صورتش به پایین افتادند و حالت تدافعی‌شان را کنار گذاشتند. بغض عجیبی به گلویم راه پیدا کرد و همراه با کلماتم به بیرون پرت شد:
- تا کی می‌خوایی منو اذیت کنی؟ چندسال پیش با اون جدایی لعنتی، بعدم با اوردن بهار توی زندگیت و حالام با این نزدیکیایی که می‌دونی چقدر دیوونم می‌کنه و...
مجالی برای ادامه دادن نداد و به سرعت دست راستش را پشت کتفم انداخت و تنم را به گرمای وجودش هدیه داد. در میان عضلات ساخته شده‌اش دردم را آه کشیدم و چشمان نم‌زده‌ام را به روی هم بستم. گونه‌ی زبرش را به روی شقیقه‌ام کشید و با صدایی گرفته در زیر گوشم نجوا کرد:
- حق داری. متأسفم... من آدم بدیم و البته دروغگو؛ اما‌...
خودش را نزدیک‌تر کرد و دستان من به خواست قلبی‌ام برای خالی شدن آن همه بار منفی از وجودم، به‌ دورش پیچیدند. ب*وسه‌ای به روی موهای کوتاه صدفی‌ام زد و ناله‌وار ادامه داد:
- هنوزم... به جان مادرم که هنوزم می‌خوامت دختر اردشیرخان.
پلک‌های هم‌نوا با قلب بی‌نوایم از این اعتراف تکراری‌اش لرزیدند و اشک روانه‌ی صورت دردمندم شد. انگشت‌هایم با فشار شدید بغض، چنگ شدند و‌ ناخن‌هایم از تاروپود لباسش گذشتند. هق هقی که از گلویم بیرون آمد مصادف شد با دردی که در س*ی*نه‌ام سنگین شد.
دروغ چرا! هنوزم هم دلم برای «دختر اردشیرخان» گفتن‌هایش می‌لرزید و هنوز هم دلم هوایش را می‌کرد. عشق من شاید با گذشت سال‌ها مخلوطی از نفرت، درماندگی و عذاب وجدان گرفته بود؛ اما همچنان پابرجا بود و در این شب سرد به شدت به آن نیاز داشتم. 
- من خیلی خسته‌ام گرشا. از این همه رازی که بین‌مونه؛ از...
باید می‌گفتم؛ قبل از فهمیدن خودش باید از روشنا می‌گفتم. او، من و روشنا را از هم جدا نمی‌کرد. من، گرشا را خوب می‌شناختم. مرا درک می‌کرد.
سرم را به سرعت عقب کشیدم و در پس اشک‌های مزاحم و بغض بزرگ درون صدایم، به صورت گرفته‌ی پیر شده‌اش خیره شدم و ل*ب زدم:
- من باید بگم. یه چیز خیلی‌ مهم باید بگم.
آب دهانم را فرو دادم و همین که قطره‌های اشک به پایین ریختند، هق زدم و نالیدم:
- باید بهم حق بدی؛ من ترسیده بودم. شکست خورده بودم و تازه جدا شده بودیم. نمی‌دونستم درست و غلط چیه؛ اما مجبور بودم. مجبور به انتخاب بودم.
تنم را عقب کشیدم. سرم را بالاتر گرفتم و در مقابل صورت گیج شده‌اش هق زدم و ادامه دادم:
- منو ببخش گرشا! نمی‌خواستم این همه سال ازت پنهان کنم. بهم حق بده. خواهش می‌کنم منو قضاوت نکن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هفتاد
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


ل*ب‌هایش بی‌صدا نامم را ادا کردند و به من فرصتی برای چیدن کلمات در کنار هم دادند. دست دیگرش به مددم شتافت و همین که قصد هدیه دادن آغوشی دیگر کرد، سری به طرفین تکان دادم و مخالفت کردم:
- نه. بذار بگم. بذار بگم که بیشتر از این درد نکشم. حتی اگه منو نبخشی، عیبی نداره. فقط خواهش ‌می‌کنم منو درک کن!
بزاق دهانم را به سختی فرو دادم و بی‌توجه به رستا گفتن متعجبش، ل*ب‌ گشودم:
- هفت‌سال پیش، موقع طلاق... من... من حا...
- سلام! ما او...
با پیچیدن صدای بلند و بشاش مردانه‌ای به سرعت عقب کشیدم و به دو فرد مقابلم چشم دوختم. نفس‌‌زنان به صورت‌های متعجب‌شان چشم دوختم و به سختی به قلب از تپش ایستاده‌ام، فرمان اجرا دادم.
- آرشا! مامان!
صدای متعجب گرشا، مرا به خود آورد که فی‌الفور پشت سرش قرار گرفتم و نمی‌دانم چرا از نگاه خیره‌ی او شرم نکردم و از مادر و برادرش حجاب گرفتم. متعجب سرش را به عقب برگرداند که سر به زیر انداختم و به شانه‌های عریضش چشم دوختم. تمام تنم از یادآوری چشمان عجیب زن‌عمو به لرزه افتاد و استرس ترسناکی بر وجودم قالب شد.
صدای آرشا پس از سرفه‌ی مصلحتی‌اش دور و دورتر شد:
- من برم چمدون مامان رو بیارم.
و سپس صدای بسته شدن آرام در، در سکوت وهم‌انگیر خانه پیچید. دستان لرزانم را مقابلم در هم گره کردم و شرمسار در کنار گرشا قرار گرفتم و به صورت بی‌روح و اخم‌آلود زن‌عمو چشم دوختم.
- سلام.
خرسند از مقاومتم در مقابل نلرزیدن صدایم، لبخندی زدم که با پوزخند حرصی زن‌عمو در جا خشکید. عصبی و ‌عاصی چادر سیاهش را از سر جدا کرد و به روی دست انداخت و بدون نگاهی اضافه به سمت اتاق‌ها پا تند کرد. دل شکستگی عجیبی در وجودم نشست و به دردهایم دیگر پیوست که اشکم را خشکاند و آه حسرت‌بارم را پشت دندان‌ها فرستاد. گرشا، به آرامی به سمتم چرخید و با اندوهی که در میان اجزای صورتش جولان می‌داد ل*ب زد:
- متأسفم‌.
سعی کردم با نشاندن لبخند بی‌تفاوتی به روی ل*ب‌هایم حفظ ظاهر کنم که موفق شدم و‌ او با عذرخواهی کوچکی مرا ترک ‌کرد و به دنبال مادرش رفت. نگاه حسرت‌بارم را از میز زیبایی که تدارک ‌دیده بود گرفتم و به سمت راهرو قدم برداشتم تا لباس‌هایم را به تن کنم؛ اما با صدای عصبی مادرش در جا میخکوب شدم و س*ی*نه‌ام به تنگ آمد از لحن و ‌کلامش:
- هیچی نگو گرشا! این همه تو گوشم می‌خوندی که قراره برام‌ عروس بیاری، این بود؟ یادت رفته چطور ولت کرد و رفت؟ یادت رفته همینا بی‌گناه بی‌پدرت کردن؟
صدای گرشا را نشنیدم و اخم به روی پشانی‌ام نشست از یک طرفه دیدن زن‌عمو. دستم را به دیوار گرفتم و همین که قدمی دیگر برداشتم صدای عصبی‌اش بلندتر شد:
- این دختره اینجا چه غلطی می‌کنه؟ داشتین چکار می‌کردین؟ اگه ‌من نرسیده بودم قرار بود تا کجاها پیش برین؟
مکث کوتاه و سپس فریادش که مستقیم قلبم را در برگرفت.
- معلوم نیست هفت‌سال کنار کیا بوده حالا واسه من یاد شوهر سابقش افتاده؟ غلط کرده. بهش بگو بره گمشه از زندگیت. چی چیو هیس هیس؟ به ولای علی عاقت می‌کنم گرشا. خیر نمی‌بینی اگه بازم ‌بخوایی بخاطر این بی‌چشم و رو، زندگیت رو جهنم کنی.
صدای شکستنی از اتاق بلند شد و فریاد گرشا تمام س*ی*نه‌ام را سوزاند:
- بس کن مامان! من‌ دوسش دارم. خودت دیدی این همه سال چه زجری کشیدم و حالا...
- نشنیدی چی گفتم؟ بهش بگو‌ بره گمشه.
- مامان! خواهش می‌کنم. بهت...
بی‌توجه به یک ریز صحبت کردن‌های گرشا برای متقاعد ساختن مادر عصبی‌اش، به سمت اتاق رخت‌شویی دویدم و لباس‌های نم‌دارم را به تن کردم و با انداختن لباس‌های ورزشی درون سبد بزرگ، بیرون زدم. صدای جروبحث‌شان لحظه به لحظه بلندتر می‌شد و بغض من هم بزرگ‌تر.
گوشی‌ام را در جیبم انداختم و در راهروی ورودی پالتو و کفش‌هایم را پوشیدم و به سرعت بیرون زدم. همین که درون اتاقک آسانسور قرار گرفتم، بغضم با صدای بلندی شکست و از زبان تند زن‌عمو وجودم به درد نشست. از آسانسور بیرون زدم و خودم را به خیابان رساندم‌. سوز سردی که بر اندامم چیره شد، مقاومتم را در هم شکست و زانوهایم را خالی کرد. به اجبار به روی جدول کنار خیابان نشستم و هق‌هق کنان به قله‌ی کوه مقابلم خیره شدم.
زن‌عمو آن همه بددهن نبود. اصلا مگر می‌شد روزی به غیر از جان و گلم گفتن‌‌هایش در پس و پیش اسمم، از زبانش چیزی می‌شنیدم؟ پس حالا چه شده بود که مرا آن همه بد می‌دانست؟ آن‌طور قضاوت می‌کرد و خبر نداشت که من شب‌های زیادی را فقط در کنار نوه‌اش می‌خوابیدم نه جماعتی دیگر. چه به سرش آمده بود که شعله‌های آتشین از چشمانش بیرون زد با دیدنم؟ یعنی آن همه از من متنفر بود؟ مگر من چه گناهی کردم؟ پدر من بی‌گناه و ناجوانمردانه کشته شد و حالا او طلبکار بود؟ وقاحت تا کی؟
- رستا جان!
صدای محزونش هم ‌نتوانست از شدت هق‌هق و دردم کم کند که در کنارم نشست.
- می‌دونم کلمات خیلی بدی شنیدی.
بینی‌ام را بالا کشیدم و با بغض نالیدم:
- چرا اومدی پایین؟
و بی‌رحمانه دست مددش را کنار زدم و به سمت صورت گرفته‌اش چرخیدم. دلم برای این مرد هم می‌سوخت. برای گرشای مظلوم می‌سوخت.
- سرده. بیا بریم بالـ...
ناخواسته بر سرش داد زدم:
- من هیچ‌جا نمیام. برو!
دندان به روی هم سایید و کلافه دستی میان موهایش کشید و غرید:
- لباسات نم داره. مریض میشی.
درد شکسته شدن غرورم آن‌قدر زیاد بود که کم‌طاقت شدم و جیغ کشیدم:
- به جهنم!
عصبی پلک‌هایش را برای مدتی به روی هم فشرد و باز کرد.
- خیلی خب. پس بریم برسونمت خونه.
بدون هیچ مخالفتی سر تکان دادم و همانند بره‌ی مظلومی، تا آمدن آرشا و آوردن ریموت ماشینش، پاهایم را در آ*غ*و*ش کشیدم و دست از گریه و زاری‌های بی‌فایده برداشتم. صورتم را با پشت دست پاک کردم و به روی صندلی جلوی ماشین آرشا قرار گرفتم و او هم در کنارم. سرم را به سمت شیشه چرخاندم تا مانع ایجاد مکالمه‌ای در میان‌مان شوم و‌ با نفس عمیقش به جواب رسیدم. تا رسیدن‌مان حتی یک کلمه هم به روی زبانش نیامد و تمام خودخوری‌هایش نفس‌های عمیق و کش‌داری شدند که رفته رفته به روی اعصابم بودند. همین که رسیدیم، همچون تیری از کمان رها شده، خودم را از ماشین به پایین پرت کردم و بدون حتی گفتن یک‌ خداحافظی کوتاه خودم را درون ویلا انداختم. بی‌توجه به حضور موتورسیکلت سنگین آوش و ‌روشنایی چراغ اتاقش، به سمت ساختمان پاتند کردم و همانند تمام روزهای گذشته خودم را درون چهاردیواری اتاقم حبس کردم...

ساعت از چهارصبح هم گذشته بود و من همچنان بدون هیچ فکری با چشمان باز به نم‌نم باران در پشت پنجره‌ی اتاقم گوش می‌دادم. یک ساعت تمام درون ذهنم اشک ریختم و از مادر گرشا گلایه کردم و یک ساعت دیگر هم با تمام وجود به حال خانواده‌ی از هم پاشیده‌ی سه‌نفره‌ام گریستم. گرشایی که از نعمت پدر بودنش محروم شده بود، روشنایی که در خلأهای عظیمی دست و‌ پا می‌زد و منی که یک تنه باید با تمام دشواری‌های این زندگی می‌جنگیدم و خم به ابرو نمی‌آوردم.
صدای پیامک گوشی‌ام که بلند شد، نگاه از پنجره گرفتم و به روی صفحه‌ی روشن گوشی افتاده بر روی تخت درست در کنار دستم برگرداندم.
- متأسفم. جبران می‌کنم عزیزم.
لبخندی تلخ از پیام گرشا، کنج ل*ب‌هایم جا خوش کرد. بی‌خوابی به او هم سرایت کرده بود. واقعا کلمات چه بار سنگینی داشتند که خواب را از چشم‌ها می‌گرفتند و درد را به قلب هدیه می‌دادند. آه غلیظی که پشت دندان‌هایم مانده بود را بیرون فرستادم و به شکم چرخیدم و‌ چشمان بی‌نوای خسته ام را به نرمی بالشت فشردم.
بس بود. بس بود هر چی فکر و خیال کردن. من، باید همانند همیشه دوام می‌آوردم. جماعتی منتظر سرپا ماندن من بودند. خسته شدم؛ خسته شدم بس که شکستم و اشک‌ ریختم. یک خواب راحت حق من نبود؟
***


کد:
#پست_هفتاد
#آخرین_شبگیر

#مهدیه_سیف‌الهی


ل*ب‌هایش بی‌صدا نامم را ادا کردند و به من فرصتی برای چیدن کلمات در کنار هم دادند. دست دیگرش به مددم شتافت و همین که قصد هدیه دادن آغوشی دیگر کرد، سری به طرفین تکان دادم و مخالفت کردم:
- نه. بذار بگم. بذار بگم که بیشتر از این درد نکشم. حتی اگه منو نبخشی، عیبی نداره. فقط خواهش ‌می‌کنم منو درک کن!
بزاق دهانم را به سختی فرو دادم و بی‌توجه به رستا گفتن متعجبش، ل*ب‌ گشودم:
- هفت‌سال پیش، موقع طلاق... من... من حا...
- سلام! ما او...
با پیچیدن صدای بلند و بشاش مردانه‌ای به سرعت عقب کشیدم و به دو فرد مقابلم چشم دوختم. نفس‌‌زنان به صورت‌های متعجب‌شان چشم دوختم و به سختی به قلب از تپش ایستاده‌ام، فرمان اجرا دادم.
- آرشا! مامان!
صدای متعجب گرشا، مرا به خود آورد که فی‌الفور پشت سرش قرار گرفتم و نمی‌دانم چرا از نگاه خیره‌ی او شرم نکردم و از مادر و برادرش حجاب گرفتم. متعجب سرش را به عقب برگرداند که سر به زیر انداختم و به شانه‌های عریضش چشم دوختم. تمام تنم از یادآوری چشمان عجیب زن‌عمو به لرزه افتاد و استرس ترسناکی بر وجودم قالب شد.
صدای آرشا پس از سرفه‌ی مصلحتی‌اش دور و دورتر شد:
- من برم چمدون مامان رو بیارم.
و سپس صدای بسته شدن آرام در، در سکوت وهم‌انگیر خانه پیچید. دستان لرزانم را مقابلم در هم گره کردم و شرمسار در کنار گرشا قرار گرفتم و به صورت بی‌روح و اخم‌آلود زن‌عمو چشم دوختم.
- سلام.
خرسند از مقاومتم در مقابل نلرزیدن صدایم، لبخندی زدم که با پوزخند حرصی زن‌عمو در جا خشکید. عصبی و ‌عاصی چادر سیاهش را از سر جدا کرد و به روی دست انداخت و بدون نگاهی اضافه به سمت اتاق‌ها پا تند کرد. دل شکستگی عجیبی در وجودم نشست و به دردهایم دیگر پیوست که اشکم را خشکاند و آه حسرت‌بارم را پشت دندان‌ها فرستاد. گرشا، به آرامی به سمتم چرخید و با اندوهی که در میان اجزای صورتش جولان می‌داد ل*ب زد:
- متأسفم‌.
سعی کردم با نشاندن لبخند بی‌تفاوتی به روی ل*ب‌هایم حفظ ظاهر کنم که موفق شدم و‌ او با عذرخواهی کوچکی مرا ترک ‌کرد و به دنبال مادرش رفت. نگاه حسرت‌بارم را از میز زیبایی که تدارک ‌دیده بود گرفتم و به سمت راهرو قدم برداشتم تا لباس‌هایم را به تن کنم؛ اما با صدای عصبی مادرش در جا میخکوب شدم و س*ی*نه‌ام به تنگ آمد از لحن و ‌کلامش:
- هیچی نگو گرشا! این همه تو گوشم می‌خوندی که قراره برام‌ عروس بیاری، این بود؟ یادت رفته چطور ولت کرد و رفت؟ یادت رفته همینا بی‌گناه بی‌پدرت کردن؟
صدای گرشا را نشنیدم و اخم به روی پشانی‌ام نشست از یک طرفه دیدن زن‌عمو. دستم را به دیوار گرفتم و همین که قدمی دیگر برداشتم صدای عصبی‌اش بلندتر شد:
- این دختره اینجا چه غلطی می‌کنه؟ داشتین چکار می‌کردین؟ اگه ‌من نرسیده بودم قرار بود تا کجاها پیش برین؟
مکث کوتاه و سپس فریادش که مستقیم قلبم را در برگرفت.
- معلوم نیست هفت‌سال کنار کیا بوده حالا واسه من یاد شوهر سابقش افتاده؟ غلط کرده. بهش بگو بره گمشه از زندگیت. چی چیو هیس هیس؟ به ولای علی عاقت می‌کنم گرشا. خیر نمی‌بینی اگه بازم ‌بخوایی بخاطر این بی‌چشم و رو، زندگیت رو جهنم کنی.
صدای شکستنی از اتاق بلند شد و فریاد گرشا تمام س*ی*نه‌ام را سوزاند:
- بس کن مامان! من‌ دوسش دارم. خودت دیدی این همه سال چه زجری کشیدم و حالا...
- نشنیدی چی گفتم؟ بهش بگو‌ بره گمشه.
- مامان! خواهش می‌کنم. بهت...
بی‌توجه به یک ریز صحبت کردن‌های گرشا برای متقاعد ساختن مادر عصبی‌اش، به سمت اتاق رخت‌شویی دویدم و لباس‌های نم‌دارم را به تن کردم و با انداختن لباس‌های ورزشی درون سبد بزرگ، بیرون زدم. صدای جروبحث‌شان لحظه به لحظه بلندتر می‌شد و بغض من هم بزرگ‌تر.
گوشی‌ام را در جیبم انداختم و در راهروی ورودی پالتو و کفش‌هایم را پوشیدم و به سرعت بیرون زدم. همین که درون اتاقک آسانسور قرار گرفتم، بغضم با صدای بلندی شکست و از زبان تند زن‌عمو وجودم به درد نشست. از آسانسور بیرون زدم و خودم را به خیابان رساندم‌. سوز سردی که بر اندامم چیره شد، مقاومتم را در هم شکست و زانوهایم را خالی کرد. به اجبار به روی جدول کنار خیابان نشستم و هق‌هق کنان به قله‌ی کوه مقابلم خیره شدم.
زن‌عمو آن همه بددهن نبود. اصلا مگر می‌شد روزی به غیر از جان و گلم گفتن‌‌هایش در پس و پیش اسمم، از زبانش چیزی می‌شنیدم؟ پس حالا چه شده بود که مرا آن همه بد می‌دانست؟ آن‌طور قضاوت می‌کرد و خبر نداشت که من شب‌های زیادی را فقط در کنار نوه‌اش می‌خوابیدم نه جماعتی دیگر. چه به سرش آمده بود که شعله‌های آتشین از چشمانش بیرون زد با دیدنم؟ یعنی آن همه از من متنفر بود؟ مگر من چه گناهی کردم؟ پدر من بی‌گناه و ناجوانمردانه کشته شد و حالا او طلبکار بود؟ وقاحت تا کی؟
- رستا جان!
صدای محزونش هم ‌نتوانست از شدت هق‌هق و دردم کم کند که در کنارم نشست.
- می‌دونم کلمات خیلی بدی شنیدی.
بینی‌ام را بالا کشیدم و با بغض نالیدم:
- چرا اومدی پایین؟
و بی‌رحمانه دست مددش را کنار زدم و به سمت صورت گرفته‌اش چرخیدم. دلم برای این مرد هم می‌سوخت. برای گرشای مظلوم می‌سوخت.
- سرده. بیا بریم بالـ...
ناخواسته بر سرش داد زدم:
- من هیچ‌جا نمیام. برو!
دندان به روی هم سایید و کلافه دستی میان موهایش کشید و غرید:
- لباسات نم داره. مریض میشی.
درد شکسته شدن غرورم آن‌قدر زیاد بود که کم‌طاقت شدم و جیغ کشیدم:
- به جهنم!
عصبی پلک‌هایش را برای مدتی به روی هم فشرد و باز کرد.
- خیلی خب. پس بریم برسونمت خونه.
بدون هیچ مخالفتی سر تکان دادم و همانند بره‌ی مظلومی، تا آمدن آرشا و آوردن ریموت ماشینش، پاهایم را در آ*غ*و*ش کشیدم و دست از گریه و زاری‌های بی‌فایده برداشتم. صورتم را با پشت دست پاک کردم و به روی صندلی جلوی ماشین آرشا قرار گرفتم و او هم در کنارم. سرم را به سمت شیشه چرخاندم تا مانع ایجاد مکالمه‌ای در میان‌مان شوم و‌ با نفس عمیقش به جواب رسیدم. تا رسیدن‌مان حتی یک کلمه هم به روی زبانش نیامد و تمام خودخوری‌هایش نفس‌های عمیق و کش‌داری شدند که رفته رفته به روی اعصابم بودند. همین که رسیدیم، همچون تیری از کمان رها شده، خودم را از ماشین به پایین پرت کردم و بدون حتی گفتن یک‌ خداحافظی کوتاه خودم را درون ویلا انداختم. بی‌توجه به حضور موتورسیکلت سنگین آوش و ‌روشنایی چراغ اتاقش، به سمت ساختمان پاتند کردم و همانند تمام روزهای گذشته خودم را درون چهاردیواری اتاقم حبس کردم...

ساعت از چهارصبح هم گذشته بود و من همچنان بدون هیچ فکری با چشمان باز به نم‌نم باران در پشت پنجره‌ی اتاقم گوش می‌دادم. یک ساعت تمام درون ذهنم اشک ریختم و از مادر گرشا گلایه کردم و یک ساعت دیگر هم با تمام وجود به حال خانواده‌ی از هم پاشیده‌ی سه‌نفره‌ام گریستم. گرشایی که از نعمت پدر بودنش محروم شده بود، روشنایی که در خلأهای عظیمی دست و‌ پا می‌زد و منی که یک تنه باید با تمام دشواری‌های این زندگی می‌جنگیدم و خم به ابرو نمی‌آوردم.
صدای پیامک گوشی‌ام که بلند شد، نگاه از پنجره گرفتم و به روی صفحه‌ی روشن گوشی افتاده بر روی تخت درست در کنار دستم برگرداندم.
- متأسفم. جبران می‌کنم عزیزم.
لبخندی تلخ از پیام گرشا، کنج ل*ب‌هایم جا خوش کرد. بی‌خوابی به او هم سرایت کرده بود. واقعا کلمات چه بار سنگینی داشتند که خواب را از چشم‌ها می‌گرفتند و درد را به قلب هدیه می‌دادند. آه غلیظی که پشت دندان‌هایم مانده بود را بیرون فرستادم و به شکم چرخیدم و‌ چشمان بی‌نوای خسته ام را به نرمی بالشت فشردم.
بس بود. بس بود هر چی فکر و خیال کردن. من، باید همانند همیشه دوام می‌آوردم. جماعتی منتظر سرپا ماندن من بودند. خسته شدم؛ خسته شدم بس که شکستم و اشک‌ ریختم. یک خواب راحت حق من نبود؟
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هفتاد‌و‌یک
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



نگاه خیره‌ام را به نیم‌رخ بی‌معنی آوش دادم و بی‌توجه به صداهای اعتراض‌آمیز و صورت مبهوت خانم ریاحی، ل*ب زدم:
- نظر شما چیه مهندس؟
با سوالم، د*ه*ان همه بسته و سکوت مطلقی از سمت مدیران ارشد بر فضا حکم‌فرما شد. نگاه سردش را از پوشه‌ی خالی مقابلش گرفت و به سمتم گرداند.
چندروز بود که دیگر از مهربانی‌هایش خبری نبود؟ چندروز شده بود که خودش را بی‌رحمانه از من دریغ کرده بود؟ دقیق به یاد نداشتم؛ اما تعداد ساعت‌هایی که خودم را برای این جدایی لعن و نفرین کرده بودم، از بر شده بودم و آیا این سوال، برای پایان سکوت میان‌مان کافی بود؟
چینی به روی پیشانی نشاند و با خودنویس مارک مشکی‌اش ضربه‌ای به روی پوشه زد و سرش را به سمت خانم ریاحی گرداند.
- به نظر من ایشون شایستگی خودشون رو‌ نشون دادن؛ اما...
گوشه‌های ل*ب‌هایش به بالا جهیدند و با نفسی عمیق وقفه‌ای در کلامش ایجاد کرد و سپس ادامه داد:
- به نظرم بهتره مدتی ایشون به صورت آزمایشی فعالیت کنن.‌
و سوالی به سمتم چرخید که به نشانه‌ی تایید سری تکان دادم و ختم جلسه را با کلامم اعلام‌ کردم:
- حق با شماست.
نفسی گرفتم و رو به مدیران ارشد با لبخند گفتم:
- خسته نباشید.
و این پایانی بر تمام اخم و تخم‌های نامعقول‌شان بود. با برخاستن آوش، به سرعت پشت سرش قدم برداشتم و همین که از در بیرون زدیم، صدایش کردم:
- داداش؟!
لحنم، ناخواسته درد و رنجشی در خود نشاند که پای رفتنش را سست کرد و کنار آسانسور ایستاد. مقابلش قرار گرفتم و چشم‌های زیبایش را هدف قرار دادم. نفسی چاق‌ کردم و لبخند شرمنده‌ای به روی صورت نشاندم. چشمانش را ریز کرد و ابروهای پر پشتش را بیشتر در هم کشید.
- باید حرف بزنیم.
گوشه‌ی ل*بش را به با حرص بالا کشید و با تمسخر ل*ب زد:
- باید؟
از لحن و حالت صورتش، لبخندم کنار رفت و با جدیت کلامم را تصحیح کردم:
- اگه امکانش هست، با هم حرف بزنیم؟... لطفاً.
سری تکان داد و با گفتن:«خوبه» قدرتش را بیشتر و بهتر به اثبات رساند. در کابین آسانسور قرار گرفت که به سرعت در کنارش ایستادم و با آمدن خانم ریاحی دکمه‌ی مورد نظر را فشرد. بی‌توجه به حضور ریاحی مضطرب از کلام‌ من درون جلسه، به سمت چپ چرخیدم و چشمان مظلوم شده‌ام را به نیم‌رخ خنثی آوش دوختم‌. از خیره‌گی‌ام به اجبار به سمتم چرخید و ل*ب باز کرد:
- چی می‌خوایی؟ می‌خوایی بگی برم گم شم؟! من که گم شده بودم، خودت امروز هی پیام رو‌ پیام که جلسه هست. مگه نمی‌دونی این مال و اموال کوفتی‌تون رو به...
هوفی سر داد و در مقابل نم چشمانم، دستانش را به روی س*ی*نه در هم گره کرد و با اخم‌های شاکی و چشمان بی‌حوصله ل*ب زد:
- چیه؟
قدمی به سمتش برداشتم و دست راستم را به نشانه‌ی دلجویی به روی بازوی قطوری که زیر کت چرم اسپرتش پنهان کرده بود، کشیدم.
- متأسفم. من... خیلی شوکه و عصبی بودم. یهو بهم ریختم و اون حرفای چرند رو به ز*ب*ون اوردم.
پوزخندی تحویلم داد و دستش را به ضرب عقب کشید و همین که آسانسور ایستاد، غرید:
- می‌دونی چیه رستا؟ تو، لیاقت صداقت و ظرفیت شنیدن حقیقت رو ‌نداری. من احمق بودم که اون همه سال برای این که تو رو به زندگی کوفتیت برگردونم تلاش کردم. یه برادر احمق!
و به سرعت بیرون ‌زد و من مبهوت را با ریاحی که به سکسکه افتاده بود تنها گذاشت.
چشمان درشت شده‌ام با به عقب چرخیدنش، درشت‌تر شدند و صدای عصبی‌اش ریاحی بی‌نوا را مخاطب قرار داد:
- چرا وایستادی؟
ریاحی به سرعت بیرون زد و هر دو‌ از دیدم پنهان شدند. انگشتانم را محکم و با حرص میان موهای بیرون ریخته‌ از روسری‌ام کشیدم و جیغ خفیفی برای خالی شدن حرصم‌ سر دادم؛ اما صدای غرش مانند آوش از سرم بیرون نرفت که هیچ، بلندتر هم شد. خودم را به بخش فروش رساندم.
باید این قهر را یک جایی تمام می‌کردم و بیخیال گذشته‌ی مبهمم می‌شدم. چرا همیشه من باید برای رفع کدورت‌ها پیش‌قدم می‌شدم؟ چرا مردهای زندگی من آن همه اخلاق خاص داشتند؟
تقه‌ای ریز به در بزرگ چوبی زدم که صدای بفرماییدش تعللم را از بین برد و به سرعت خودم را درون اتاق انداختم. پشت میز بزرگ نشسته بود و ریاحی هم مقابلش پوشه به دست همچون سربازی مطیع ایستاده بود. لبخندی کج تحویل‌شان دادم و ل*ب زدم:
- ببخشید مزاحم شدم.
و بدون آن که مهلتی به چهره‌ی اخم‌آلود آوش برای بهم ریختن بدهم، جلو رفتم و با مظلوم‌نمایی گفتم:
- این کار رو ‌نکن‌ آوش! من به غیر از تو‌ کیو ‌دارم؟ مادرم که خیلی ساله منو ول کرده. خواهرم‌ اون سر دنیاست! گرشا هم که...
بغض ساختگی درون صدایم با آمدن نام‌ گرشا به حقیقت تبدیل شد و آه غلیظی از میان عضلات گلویم به بالا پرتاب شد. ل*ب‌هایم را به سختی از هم باز کردم و در کنار ریاحی قرار گرفتم که با عذرخواهی ریزی خودش را کنار کشید و اتاق را ترک‌ کرد. به چهره‌ی سختش دقیق شدم و ادامه دادم:
- فقط تو رو دارم. تو هم که دیگه منو دوست نداری!
خودنویس میان انگشتانش را با کلافگی به روی برگه‌های روی میز پرت کرد و غرید:
- لوس نشو! اصلا خوشم‌ نمیاد برای پیش بردن اهدافت از بغض و گریه استفاده کنی.
بی‌توجه به هشدارش، در کنارش قرار گرفتم و با ل*ب‌هایی لوچ ‌شده و غمگین نالیدم:
- خب قهر نباش! بهم حق بده که...
با ایستادن ناگهانی‌اش، حرف در دهانم ماند و قلبم در س*ی*نه به تکاپو افتاد. عصبی و‌ خشگین بازویم را میان انگشتان بی‌ملاحظه‌اش اسیر کرد و فریاد کشید:
- می‌دونی مشکل اصلی تو چیه؟ مدام دنبال اینی که حق رو به خودت بدی. بس کن این زورگویی‌هات رو! کسی که هفت‌سال پیش زندگیش رو به گند کشید تو بودی!‌ تو بودی که نتونستی از زندگیت در مقابل مادرت محافظت کنی و حالام ‌با پررویی تمام به گرشا میگی حق داری که رفتی؟
تکان شدیدی به بدنم وارد کرد که قطرات اشک از میان مژه‌هایم به پایین خزیدند.
- حتی الان هم داری کارات رو ‌تکرار می‌کنی. گند زدی به ر*اب*طه‌مون و حالا میگی بهت حق بدم؟ آره من در مورد مادرت بد گفتم؛ اما به جای اون برخوردها باید فکر ‌می‌کردی چرا اینجوری گفتم. اصلا چرا مادرم از دخالت‌های بی‌جاش دست بر نمی‌داره!؟
ناباور و بغض کرده نامش را به زبان آوردم که با عصبانیت عقب رفت و «لعنتی» بلندی فریاد کشید. دستی میان موهایش کشید و چشمانش را برای مدتی به روی هم بست.
حرف حق جواب نداشت. در تمام طول زندگی‌ام، هر کجا که خ*را*ب کرده بودم، به دنبال دلیلی برای حقانیت خودم بودم و این شده بود عادت هرروزه‌ام. عادتی که حالا بدترین ضربه‌ها را می‌زد.
- رستا! من این روزا اصلا نرمال نیستم. بهتره که تنهام بذاری.
گفت و پشت کرد و خودش را با دیدزدن فضای بیرونی کارخانه از پنجره‌ی اتاق مشغول کرد. بغضم را پایین فرستادم و نجواگونه پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
«نه» بلند و عصبی سر داد که عقب‌نشینی کردم و برای حسن نیت آمدنم حین عقب‌ رفتن ل*ب زدم:
- بابت تموم رفتارام متأسفم. تو درست میگی. من... من گناهکارترین فرد این زندگیم.
و دلشکسته و رنجیده عقب‌کرد کردم و به سمت در رفتم. در را چهار طاق گشودم که صدای ملایمش در گوشم طنین انداخت:
- بیا فراموشش کنیم.
منظورش را به خوبی متوجه شدم و لبخندی در میان گرفتگی صورتم جای دادم. بی ‌هیچ حرف دیگری اتاق را ترک کردم و به بخش مدیریت پناه بردم.



کد:
#پست_هفتاد‌و‌یک
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی




نگاه خیره‌ام را به نیم‌رخ بی‌معنی آوش دادم و بی‌توجه به صداهای اعتراض‌آمیز و صورت مبهوت خانم ریاحی، ل*ب زدم:
- نظر شما چیه مهندس؟
با سوالم، د*ه*ان همه بسته و سکوت مطلقی از سمت مدیران ارشد بر فضا حکم‌فرما شد. نگاه سردش را از پوشه‌ی خالی مقابلش گرفت و به سمتم گرداند.
چندروز بود که دیگر از مهربانی‌هایش خبری نبود؟ چندروز شده بود که خودش را بی‌رحمانه از من دریغ کرده بود؟ دقیق به یاد نداشتم؛ اما تعداد ساعت‌هایی که خودم را برای این جدایی لعن و نفرین کرده بودم، از بر شده بودم و آیا این سوال، برای پایان سکوت میان‌مان کافی بود؟
چینی به روی پیشانی نشاند و با خودنویس مارک مشکی‌اش ضربه‌ای به روی پوشه زد و سرش را به سمت خانم ریاحی گرداند.
- به نظر من ایشون شایستگی خودشون رو‌ نشون دادن؛ اما...
گوشه‌های ل*ب‌هایش به بالا جهیدند و با نفسی عمیق وقفه‌ای در کلامش ایجاد کرد و سپس ادامه داد:
- به نظرم بهتره مدتی ایشون به صورت آزمایشی فعالیت کنن.‌
و سوالی به سمتم چرخید که به نشانه‌ی تایید سری تکان دادم و ختم جلسه را با کلامم اعلام‌ کردم:
- حق با شماست.
نفسی گرفتم و رو به مدیران ارشد با لبخند گفتم:
- خسته نباشید.
و این پایانی بر تمام اخم و تخم‌های نامعقول‌شان بود. با برخاستن آوش، به سرعت پشت سرش قدم برداشتم و همین که از در بیرون زدیم، صدایش کردم:
- داداش؟!
لحنم، ناخواسته درد و رنجشی در خود نشاند که پای رفتنش را سست کرد و کنار آسانسور ایستاد. مقابلش قرار گرفتم و چشم‌های زیبایش را هدف قرار دادم. نفسی چاق‌ کردم و لبخند شرمنده‌ای به روی صورت نشاندم. چشمانش را ریز کرد و ابروهای پر پشتش را بیشتر در هم کشید.
- باید حرف بزنیم.
گوشه‌ی ل*بش را به با حرص بالا کشید و با تمسخر ل*ب زد:
- باید؟
از لحن و حالت صورتش، لبخندم کنار رفت و با جدیت کلامم را تصحیح کردم:
- اگه امکانش هست، با هم حرف بزنیم؟... لطفاً.
سری تکان داد و با گفتن:«خوبه» قدرتش را بیشتر و بهتر به اثبات رساند. در کابین آسانسور قرار گرفت که به سرعت در کنارش ایستادم و با آمدن خانم ریاحی دکمه‌ی مورد نظر را فشرد. بی‌توجه به حضور ریاحی مضطرب از کلام‌ من درون جلسه، به سمت چپ چرخیدم و چشمان مظلوم شده‌ام را به نیم‌رخ خنثی آوش دوختم‌. از خیره‌گی‌ام به اجبار به سمتم چرخید و ل*ب باز کرد:
- چی می‌خوایی؟ می‌خوایی بگی برم گم شم؟! من که گم شده بودم، خودت امروز هی پیام رو‌ پیام که جلسه هست. مگه نمی‌دونی این مال و اموال کوفتی‌تون رو به...
هوفی سر داد و در مقابل نم چشمانم، دستانش را به روی س*ی*نه در هم گره کرد و با اخم‌های شاکی و چشمان بی‌حوصله ل*ب زد:
- چیه؟
قدمی به سمتش برداشتم و دست راستم را به نشانه‌ی دلجویی به روی بازوی قطوری که زیر کت چرم اسپرتش پنهان کرده بود، کشیدم.
- متأسفم. من... خیلی شوکه و عصبی بودم. یهو بهم ریختم و اون حرفای چرند رو به ز*ب*ون اوردم.
پوزخندی تحویلم داد و دستش را به ضرب عقب کشید و همین که آسانسور ایستاد، غرید:
- می‌دونی چیه رستا؟ تو، لیاقت صداقت و ظرفیت شنیدن حقیقت رو ‌نداری. من احمق بودم که اون همه سال برای این که تو رو به زندگی کوفتیت برگردونم تلاش کردم. یه برادر احمق!
و به سرعت بیرون ‌زد و من مبهوت را با ریاحی که به سکسکه افتاده بود تنها گذاشت.
چشمان درشت شده‌ام با به عقب چرخیدنش، درشت‌تر شدند و صدای عصبی‌اش ریاحی بی‌نوا را مخاطب قرار داد:
- چرا وایستادی؟
ریاحی به سرعت بیرون زد و هر دو‌ از دیدم پنهان شدند. انگشتانم را محکم و با حرص میان موهای بیرون ریخته‌ از روسری‌ام کشیدم و جیغ خفیفی برای خالی شدن حرصم‌ سر دادم؛ اما صدای غرش مانند آوش از سرم بیرون نرفت که هیچ، بلندتر هم شد. خودم را به بخش فروش رساندم.
باید این قهر را یک جایی تمام می‌کردم و بیخیال گذشته‌ی مبهمم می‌شدم. چرا همیشه من باید برای رفع کدورت‌ها پیش‌قدم می‌شدم؟ چرا مردهای زندگی من آن همه اخلاق خاص داشتند؟
تقه‌ای ریز به در بزرگ چوبی زدم که صدای بفرماییدش تعللم را از بین برد و به سرعت خودم را درون اتاق انداختم. پشت میز بزرگ نشسته بود و ریاحی هم مقابلش پوشه به دست همچون سربازی مطیع ایستاده بود. لبخندی کج تحویل‌شان دادم و ل*ب زدم:
- ببخشید مزاحم شدم.
و بدون آن که مهلتی به چهره‌ی اخم‌آلود آوش برای بهم ریختن بدهم، جلو رفتم و با مظلوم‌نمایی گفتم:
- این کار رو ‌نکن‌ آوش! من به غیر از تو‌ کیو ‌دارم؟ مادرم که خیلی ساله منو ول کرده. خواهرم‌ اون سر دنیاست! گرشا هم که...
بغض ساختگی درون صدایم با آمدن نام‌ گرشا به حقیقت تبدیل شد و آه غلیظی از میان عضلات گلویم به بالا پرتاب شد. ل*ب‌هایم را به سختی از هم باز کردم و در کنار ریاحی قرار گرفتم که با عذرخواهی ریزی خودش را کنار کشید و اتاق را ترک‌ کرد. به چهره‌ی سختش دقیق شدم و ادامه دادم:
- فقط تو رو دارم. تو هم که دیگه منو دوست نداری!
خودنویس میان انگشتانش را با کلافگی به روی برگه‌های روی میز پرت کرد و غرید:
- لوس نشو! اصلا خوشم‌ نمیاد برای پیش بردن اهدافت از بغض و گریه استفاده کنی.
بی‌توجه به هشدارش، در کنارش قرار گرفتم و با ل*ب‌هایی لوچ ‌شده و غمگین نالیدم:
- خب قهر نباش! بهم حق بده که...
با ایستادن ناگهانی‌اش، حرف در دهانم ماند و قلبم در س*ی*نه به تکاپو افتاد. عصبی و‌ خشگین بازویم را میان انگشتان بی‌ملاحظه‌اش اسیر کرد و  فریاد کشید:
- می‌دونی مشکل اصلی تو چیه؟ مدام دنبال اینی که حق رو به خودت بدی. بس کن این زورگویی‌هات رو! کسی که هفت‌سال پیش زندگیش رو به گند کشید تو بودی!‌ تو بودی که نتونستی از زندگیت در مقابل مادرت محافظت کنی و حالام ‌با پررویی تمام به گرشا میگی حق داری که رفتی؟
تکان شدیدی به بدنم وارد کرد که قطرات اشک از میان مژه‌هایم به پایین خزیدند.
- حتی الان هم داری کارات رو ‌تکرار می‌کنی. گند زدی به ر*اب*طه‌مون و حالا میگی بهت حق بدم؟ آره من در مورد مادرت بد گفتم؛ اما به جای اون برخوردها باید فکر ‌می‌کردی چرا اینجوری گفتم. اصلا چرا مادرم از دخالت‌های بی‌جاش دست بر نمی‌داره!؟
ناباور و بغض کرده نامش را به زبان آوردم که با عصبانیت عقب رفت و «لعنتی» بلندی فریاد کشید. دستی میان موهایش کشید و چشمانش را برای مدتی به روی هم بست.
حرف حق جواب نداشت. در تمام طول زندگی‌ام، هر کجا که خ*را*ب کرده بودم، به دنبال دلیلی برای حقانیت خودم بودم و این شده بود عادت هرروزه‌ام. عادتی که حالا بدترین ضربه‌ها را می‌زد.
- رستا! من این روزا اصلا نرمال نیستم. بهتره که تنهام بذاری.
گفت و پشت کرد و خودش را با دیدزدن فضای بیرونی کارخانه از پنجره‌ی اتاق مشغول کرد. بغضم را پایین فرستادم و نجواگونه پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
«نه» بلند و عصبی سر داد که عقب‌نشینی کردم و برای حسن نیت آمدنم حین عقب‌ رفتن ل*ب زدم:
- بابت تموم رفتارام متأسفم. تو درست میگی. من... من گناهکارترین فرد این زندگیم.
و دلشکسته و رنجیده عقب‌کرد کردم و به سمت در رفتم. در را چهار طاق گشودم که صدای ملایمش در گوشم طنین انداخت:
- بیا فراموشش کنیم.
منظورش را به خوبی متوجه شدم و لبخندی در میان گرفتگی صورتم جای دادم. بی ‌هیچ حرف دیگری اتاق را ترک کردم و به بخش مدیریت پناه بردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هفتاد‌و‌دو
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



- خانم کرامت!
به سمت منشی جوانی که به جای ریاحی مشغول شده بود، چرخیدم و سوالی ابرویی بالا انداختم که لبخندزنان از پشت میزش جلو‌آمد و گلدان سفالی زیبای درون دستش را مقابلم گرفت.
- اینو برای شما اوردن.
گلدان را به دست گرفتم و‌ متعجب به گل‌های کالانکوئه با آن گلبرگ‌های ریز سرخش چشم‌ دوختم. لبخندی به جذابیت‌شان زدم و با یادآوری فصل زمستان و فصل خودنمایی‌شان، زمزمه کردم:
- دیگه‌ وقت‌شون رسیده. چه زود زمستون رسید.
گلدان را میان انگشتانم فشردم و با لبخندی واقعی سر بلند کردم.
- کی فرستاده؟
پاکت نامه‌ی کوچکی را میان انگشتانم قرار داد و با لبخندی خاص و عجیب پاسخ داد:
- یه فرد محترم و جذاب.
ابرویی بالا انداختم و‌ با شوخ‌طبعی گفتم:
- مطمئنی برای من اورده خانم شریفی؟
متعجب پرسید:
- چطور؟
با خباثت پاسخ دادم:
- آخه شما بیشتر خوشحال شدی.
و در مقابل صورت متحیرش، شانه‌ای بالا انداخت و به اتاقم پناه بردم. گلدان را با احتیاط روی میز قرار دادم و حین نشستن، پاکت فانتزی را باز کردم و برگه‌ی تا شده را بیرون آوردم. خط خوشی که با خودنویس مشکی نگاشته شده بود، ناخواسته نام گرشا را در ذهنم تداعی کرد.
« هردو‌ شبیه هم ‌هستین! مقاوم و سخت در برابر مشکلات و شرایط نامساعد...
متأسفم برای تموم تبرهایی که به ریشه‌ات زدم. امیدوارم مِن بعد روشنی زندگیت بشم.
با عشق، دوستت دارم... بیشتر از دیروز.
گرشا»

نگاهم را به سمت سرخی گل‌ها هدایت کردم که رنگ‌شان به گونه‌هایم سرایت کرد و غنچه‌ی لبخندم به راحتی شکفت. برگه را روی میز رها کردم و با دلم پیش رفتم و گوشی را برداشتم و وارد صفحه‌ی چت‌مان شدم که مدتی خالی و مسکوت مانده بود. ناخن‌های کادر شده‌ام را با وسواس به روی حروف فارسی کشیدم و برایش با جان و دل تایپ کردم:
«سلام. ممنون از هدیه‌ی قشنگت. سعی می‌کنم به خوبی ازش مراقبت کنم.»
و استیکر قلب مجنونی برایش فرستادم که اصلا دست خودم نبود.
و دست دیگرم را به زیر چانه زدم و نگاه گر گرفته‌ام را به نام لاتین زیبایش دادم و همچون مجنون‌ها در رویاهای گذشته سفر کردم. رویاهایی که دختری نوجوان داشت و عشق پنهانی که در دل می‌پروراند. دختری که با عشق «بله» گفت و به عقد مردی در آمد که تاب آن نگاه خواستنی‌اش را نداشت. دختری که گاه می‌خندید و گاه گریه می‌کرد و گاه بی‌تفاوت بود‌. و به رستای امروز؛ رستایی که با آن همه درد و رنجی که از سوی گرشا به او رسیده بود، شاید احمقانه بود که همچنان خواهان آن مرد بود. گویا خاصیت عشق همین بود. کسی را با تمام عیب‌ها و بدی‌هایش دوست داشتن.
با بلند شدن صدای نوتیف درون گفتگو، چشمان مشتاقم به سرعت به پایین خزیدند و پاسخش را تقریباً بلعیدم:
«زیبایی تو در مقابل این گل‌ها، مثال زیبایی بهشت در مقابل این دنیاست.»
گوشه‌ی ل*بم را میان دندان کشیدم و همین که قصد تشکر داشتم، با پیام بعدی‌اش ضربان قلبم اوج ‌گرفت و پروانه‌های رقصانی در میان شکمم به پرواز پرداختند.
«دلتنگتم. دلتنگ عطر موهای کوتاه شده‌ات. دلتنگ چشمای شاکی و فریادهای عصبیت»
ذهنم گریز کرد به متنی که در یک کانال شعر خوانده بودم و شاعرش «افشین یداللهی» عزیز بود که گویی در وصف این حال سراییده بود. در وصف زن و مردی دلتنگ که صدای باران پس‌زمینه‌اش شده بود. انگشتانم را حرکت دادم و شعر را برایش ارسال کردم:

«دلم به عظمت باران، برایت دلتنگی می‌کند!
امروز عجیب بی‌تو می‌میرم.»

ارسال کردم و چشم بستم به روی زنی که در من به زنجیر کشیده شده بود و حالا چنگال‌هایش را به دیواره‌های وجودم می‌کشید. گویا زمانش رسیده بود. زمان کنار گذاشتن کینه‌های بی‌جایم؛ زمان دلنگرانی‌های بی‌موردم. من، همچنان به همان شدت قبل این مرد را می‌خواستم و پی همه‌چی را باید به تنم‌ می‌مالیدم. زن خفته در اعماق وجودم می‌دانست که مادرم بی‌گناه بود. مادرم در آن شرایط بحرانی مرا به سمت تصمیم کودکانه‌ام ‌هول داد و گناهکار این قصه تنها من بودم و گرشایی که پای عشق‌مان نماندیم. بی‌گناه‌ترین فرد هم روشنای من بود. روشنایی که قربانی تصمیمات من شد. برای دخترم، برای زن افسرده‌ی وجودم باید خواسته‌های خودم را الویت قرار می‌دادم و اولین خواسته‌ام، عشق نافرجامی بود که با پا گذاشتن در این خاک به عنوان نفرت فریادش کشیدم.
نگاه دوختم به پیام جدیدی که در صفحه خودنمایی می‌کرد:
«امشب میام پیشت. حتی اگه خورشید و برادرت جلوم رو بگیرن! به نظرت دیدن چندثانیه‌ای چشمات حق من هست؟»
می‌توانستم مدت‌ها با همین پیامش شارژ باشم. این که هنوز هم‌ همانند سابق برای دیدنم قلدری می‌کرد و با احتمالات می‌جنگید برایم خیلی ارزش داشت.
با تقه‌ای که به در خورد، لبخندزنان سر بلند کردم و‌ همین که قامت ریاحی در میان چارچوب خودنمایی کرد، با سر اشاره کردم داخل شود و برای گرشای منتظر، برای دلخوشی رستا و برای آینده‌ی روشنا ویس دادم:
«منتظرتم...»
نفسی گرفتم و با اشتیاق و زمزمه ادامه دادم:
«عزیزم»
و نت را خاموش کردم و‌ به سرعت از آن همه دلخوشی و‌ حال خوب فاصله گرفتم.
گوشی را روی میز قرار دادم و انگشتانم را در هم گره کردم.
- مزاحم ‌نشدم؟
نگاه تب‌دارم را از صفحه‌ی خاموش گرفتم و به سمت ریاحی برگشتم که بلاتکلیف مقابلم ایستاده بود. به سرعت خودم را جمع‌و‌جور کردم و با دست به مبل سمت راستم اشاره کردم:
- بشین عزیزم. خوش اومدی.
تشکری زمزمه کرد و مبل تک‌نفره را تسخیر کرد. دستانش را به روی پاهایش انداخت و یک راست سر اصل مطلب رفت:
- خانم کرامت! فکر کنم شما زیادی منو جدی گرفتین. راستش... من برای این موقعیت خیلی خیلی نابلدم و...
با بالا آوردن دست راست مانع ادامه دادن آیه‌های یأس و ناامیدی‌اش شدم که با شرمندگی ل*ب‌هایش را به روی هم فشرد و سکوت کرد. لبخندی که به سختی و توسط گرشا جان ‌گرفته بود، جایش را به اخم و تخم داد.
- می‌خوایی منو جلوی همه کم بیاری؟ من، جلوی اون همه آدم بااعتماد به نفس گفتم که این دختر می‌تونه! می‌تونه چون داییم استعدادش رو تضمین کرده. می‌تونه چون من بهش باور دارم... این ناامیدی تو و این رفتارت باعث میشه هم خودت و هم باورهای من نابود بشن.
ل*ب‌هایش را از هم باز کرد اما مجالی ندادم و توپیدم:
- می‌خوایی چه بهونه‌ای بیاری؟ مگه جوون بودنت مشکله؟ این که ما همچین نیروی جوان و کاربلدی داریم مایه‌ی افتخاره نه باعث سرافکندگی تو!
با همان اخم، سر به زیر انداختم و پوشه‌ی گزارش‌کار انبارگردانی را باز کردم و تشر زدم:
- بهتره وقتم رو نگیری نیاز! به سلامت.
زمزمه‌ی لطیف و آرام‌اش که با خداحافظی عجین شد، حرکتی به انگشتانم داد و خودنویس را برای امضا میان خود گرفتند‌. با خروجش از اتاق، سعی کردم ذهن گریزپایم که قصد رویاپردازی در مورد شب می‌شد را محار کرده و به بررسی بپردازم...
همین که تمام کارهایم را انجام دادم و از کم شدن چند بار سنگین بر روی دوشم آسوده‌خاطر شدم، وسایلم را جمع کردم و به سرعت از آن فضای سخت و ‌اداری گریختم. گریختم به خانه‌ای که مهمان مهمی داشت. مهمانی که باید برایش سنگ تمام می‌گذاشتم‌...
...
...


کد:
#پست_هفتاد‌و‌دو
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



- خانم کرامت!
به سمت منشی جوانی که به جای ریاحی مشغول شده بود، چرخیدم و سوالی ابرویی بالا انداختم که لبخندزنان از پشت میزش جلو‌آمد و گلدان سفالی زیبای درون دستش را مقابلم گرفت.
- اینو برای شما اوردن.
گلدان را به دست گرفتم و‌ متعجب به گل‌های کالانکوئه با آن گلبرگ‌های ریز سرخش چشم‌ دوختم. لبخندی به جذابیت‌شان زدم و با یادآوری فصل زمستان و فصل خودنمایی‌شان، زمزمه کردم:
- دیگه‌ وقت‌شون رسیده. چه زود زمستون رسید.
گلدان را میان انگشتانم فشردم و با لبخندی واقعی سر بلند کردم.
- کی فرستاده؟
پاکت نامه‌ی کوچکی را میان انگشتانم قرار داد و با لبخندی خاص و عجیب پاسخ داد:
- یه فرد محترم و جذاب.
ابرویی بالا انداختم و‌ با شوخ‌طبعی گفتم:
- مطمئنی برای من اورده خانم شریفی؟
متعجب پرسید:
- چطور؟
با خباثت پاسخ دادم:
- آخه شما بیشتر خوشحال شدی.
و در مقابل صورت متحیرش، شانه‌ای بالا انداخت و به اتاقم پناه بردم. گلدان را با احتیاط روی میز قرار دادم و حین نشستن، پاکت فانتزی را باز کردم و برگه‌ی تا شده را بیرون آوردم. خط خوشی که با خودنویس مشکی نگاشته شده بود، ناخواسته نام گرشا را در ذهنم تداعی کرد.
« هردو‌ شبیه هم ‌هستین! مقاوم و سخت در برابر مشکلات و شرایط نامساعد...
متأسفم برای تموم تبرهایی که به ریشه‌ات زدم. امیدوارم مِن بعد روشنی زندگیت بشم.
با عشق، دوستت دارم... بیشتر از دیروز.
گرشا»

نگاهم را به سمت سرخی گل‌ها هدایت کردم که رنگ‌شان به گونه‌هایم سرایت کرد و غنچه‌ی لبخندم به راحتی شکفت. برگه را روی میز رها کردم و با دلم پیش رفتم و گوشی را برداشتم و وارد صفحه‌ی چت‌مان شدم که مدتی خالی و مسکوت مانده بود. ناخن‌های کادر شده‌ام را با وسواس به روی حروف فارسی کشیدم و برایش با جان و دل تایپ کردم:
«سلام. ممنون از هدیه‌ی قشنگت. سعی می‌کنم به خوبی ازش مراقبت کنم.»
و استیکر قلب مجنونی برایش فرستادم که اصلا دست خودم نبود.
و دست دیگرم را به زیر چانه زدم و نگاه گر گرفته‌ام را به نام لاتین زیبایش دادم و همچون مجنون‌ها در رویاهای گذشته سفر کردم. رویاهایی که دختری نوجوان داشت و عشق پنهانی که در دل می‌پروراند. دختری که با عشق «بله» گفت و به عقد مردی در آمد که تاب آن نگاه خواستنی‌اش را نداشت. دختری که گاه می‌خندید و گاه گریه می‌کرد و گاه بی‌تفاوت بود‌. و به رستای امروز؛ رستایی که با آن همه درد و رنجی که از سوی گرشا به او رسیده بود، شاید احمقانه بود که همچنان خواهان آن مرد بود. گویا خاصیت عشق همین بود. کسی را با تمام عیب‌ها و بدی‌هایش دوست داشتن.
با بلند شدن صدای نوتیف درون گفتگو، چشمان مشتاقم به سرعت به پایین خزیدند و پاسخش را تقریباً بلعیدم:
«زیبایی تو در مقابل این گل‌ها، مثال زیبایی بهشت در مقابل این دنیاست.»
گوشه‌ی ل*بم را میان دندان کشیدم و همین که قصد تشکر داشتم، با پیام بعدی‌اش ضربان قلبم اوج ‌گرفت و پروانه‌های رقصانی در میان شکمم به پرواز پرداختند.
«دلتنگتم. دلتنگ عطر موهای کوتاه شده‌ات. دلتنگ چشمای شاکی و فریادهای عصبیت»
ذهنم گریز کرد به متنی که در یک کانال شعر خوانده بودم و شاعرش «افشین یداللهی» عزیز بود که گویی در وصف این حال سراییده بود. در وصف زن و مردی دلتنگ که صدای باران پس‌زمینه‌اش شده بود. انگشتانم را حرکت دادم و شعر را برایش ارسال کردم:


«دلم به عظمت باران، برایت دلتنگی می‌کند!
امروز عجیب بی‌تو می‌میرم.»

ارسال کردم و چشم بستم به روی زنی که در من به زنجیر کشیده شده بود و حالا چنگال‌هایش را به دیواره‌های وجودم می‌کشید. گویا زمانش رسیده بود. زمان کنار گذاشتن کینه‌های بی‌جایم؛ زمان دلنگرانی‌های بی‌موردم. من، همچنان به همان شدت قبل این مرد را می‌خواستم و پی همه‌چی را باید به تنم‌ می‌مالیدم. زن خفته در اعماق وجودم می‌دانست که مادرم بی‌گناه بود. مادرم در آن شرایط بحرانی مرا به سمت تصمیم کودکانه‌ام ‌هول داد و گناهکار این قصه تنها من بودم و گرشایی که پای عشق‌مان نماندیم. بی‌گناه‌ترین فرد هم روشنای من بود. روشنایی که قربانی تصمیمات من شد. برای دخترم، برای زن افسرده‌ی وجودم باید خواسته‌های خودم را الویت قرار می‌دادم و اولین خواسته‌ام، عشق نافرجامی بود که با پا گذاشتن در این خاک به عنوان نفرت فریادش کشیدم.
نگاه دوختم به پیام جدیدی که در صفحه خودنمایی می‌کرد:
«امشب میام پیشت. حتی اگه خورشید و برادرت جلوم رو بگیرن! به نظرت دیدن چندثانیه‌ای چشمات حق من هست؟»
می‌توانستم مدت‌ها با همین پیامش شارژ باشم. این که هنوز هم‌ همانند سابق برای دیدنم قلدری می‌کرد و با احتمالات می‌جنگید برایم خیلی ارزش داشت.
با تقه‌ای که به در خورد، لبخندزنان سر بلند کردم و‌ همین که قامت ریاحی در میان چارچوب خودنمایی کرد، با سر اشاره کردم داخل شود و برای گرشای منتظر، برای دلخوشی رستا و برای آینده‌ی روشنا ویس دادم:
«منتظرتم...»
نفسی گرفتم و با اشتیاق و زمزمه ادامه دادم:
«عزیزم»
و نت را خاموش کردم و‌ به سرعت از آن همه دلخوشی و‌ حال خوب فاصله گرفتم.
گوشی را روی میز قرار دادم و انگشتانم را در هم گره کردم.
- مزاحم ‌نشدم؟
نگاه تب‌دارم را از صفحه‌ی خاموش گرفتم و به سمت ریاحی برگشتم که بلاتکلیف مقابلم ایستاده بود. به سرعت خودم را جمع‌و‌جور کردم و با دست به مبل سمت راستم اشاره کردم:
- بشین عزیزم. خوش اومدی.
تشکری زمزمه کرد و مبل تک‌نفره را تسخیر کرد. دستانش را به روی پاهایش انداخت و یک راست سر اصل مطلب رفت:
- خانم کرامت! فکر کنم شما زیادی منو جدی گرفتین. راستش... من برای این موقعیت خیلی خیلی نابلدم و...
با بالا آوردن دست راست مانع ادامه دادن آیه‌های یأس و ناامیدی‌اش شدم که با شرمندگی ل*ب‌هایش را به روی هم فشرد و سکوت کرد. لبخندی که به سختی و توسط گرشا جان ‌گرفته بود، جایش را به اخم و تخم داد.
- می‌خوایی منو جلوی همه کم بیاری؟ من، جلوی اون همه آدم بااعتماد به نفس گفتم که این دختر می‌تونه! می‌تونه چون داییم استعدادش رو تضمین کرده. می‌تونه چون من بهش باور دارم... این ناامیدی تو و این رفتارت باعث میشه هم خودت و هم باورهای من نابود بشن.
ل*ب‌هایش را از هم باز کرد اما مجالی ندادم و توپیدم:
- می‌خوایی چه بهونه‌ای بیاری؟ مگه جوون بودنت مشکله؟ این که ما همچین نیروی جوان و کاربلدی داریم مایه‌ی افتخاره نه باعث سرافکندگی تو!
با همان اخم، سر به زیر انداختم و پوشه‌ی گزارش‌کار انبارگردانی  را باز کردم و تشر زدم:
- بهتره وقتم رو نگیری نیاز! به سلامت.
زمزمه‌ی لطیف و آرام‌اش که با خداحافظی عجین شد، حرکتی به انگشتانم داد و خودنویس را برای امضا میان خود گرفتند‌. با خروجش از اتاق، سعی کردم ذهن گریزپایم که قصد رویاپردازی در مورد شب می‌شد را محار کرده و به بررسی بپردازم...
همین که تمام کارهایم را انجام دادم و از کم شدن چند بار سنگین بر روی دوشم آسوده‌خاطر شدم، وسایلم را جمع کردم و به سرعت از آن فضای سخت و ‌اداری گریختم. گریختم به خانه‌ای که مهمان مهمی داشت. مهمانی که باید برایش سنگ تمام می‌گذاشتم‌...
...
...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هفتاد‌و‌سه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



- آوش چیزی نمیگه؟
ظرف میوه را روی میز قرار دادم و با حفظ همان لبخند ژکوندی که از ابتدای آمدنم به خانه روی ل*ب‌هایم نشسته بود، به عقب چرخیدم. یکی از ساحلی‌های ضخیمش را به تن کرده بود و به روی موهای کم‌پشت و خوش حالتش شال بافتی انداخته بود. نفسی چاق کردم و پرسیدم:
- چرا باید مخالف اومدن‌ گرشا باشه؟ مگه ندیدی برای اثبات بی‌گناهی خودش و پدرش چکارا نکرد؟
نگاهش را با وسواس میان وسایل پذیرایی گرداند و گفت:
- دلم آشوبه دختر! می‌ترسم باز ضربه بخوری این لبخندت رو دیگه نبینم.
مقابلش ایستادم و دستان به سن نشسته‌اش را میان انگشتانم کشیدم و با آرامش پرسیدم:
- مگه خودت نگفتی باید یه فرصت بهش بدم؟
انگشتانش را فشردم و اعتراف کردم:
- دوسش دارم خورشید. هنوزم که موهای پر پشتش رو می‌بینم دلم ضعف میره. هنوزم پیشش پر از ناز و نیازم! تا وقتی که کانادا بودم راحت‌تر کنار میومدم؛ اما حالا که می‌دونم هوایی که من نفس می‌کشم رو نفس می‌کشه و مدام می‌بینمش، دل کندن ازش برام سخت میشه. نمی‌خوام مثل گذشته تبر به ریشه‌مون بزنم! گرشا و روشنا حق زندگی دارن.
لبخند نگرانش را در پاسخ به لحن بغض گرفته‌ام فرستاد و پرسید:
- از روشنا براش میگی؟
سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم.
- میگم. اون دفعه هم خواستم و نشد... همین که پایه‌های زندگیم ‌رو محکم‌ کردم، از حقی که به گردنم داشته میگم. حتی اگر برای تمام مدت ازم متنفر بمونه. همین که من برای این عشق نافرجام و سخت تلاش کردم، پشیمونم نمی‌کنه.
چشمان زیبایش نم گرفتند و لبخند من مصمم‌تر بر جای خود باقی ماند.
- حتی اگه بخاطر دروغت ترکت کنه، از روشنا میگی؟ حتی اگه‌ روشنا رو ازت بگیره؟
س*ی*نه‌ام به درد نشست از نبود روشنا در کنارم. همین‌جوری هم از فراغش شب‌ها عکس‌های زیبایش ‌را رصد می‌کردم و تلفنی با او ‌در تماس بودم؛ اما من گرشا را می‌شناختم و می‌دانستم پست‌ترین هم که باشد، راضی به ندیدن روشنا نمی‌شد.
نفسم را توأم با آه بیرون فرستادم و پاسخ دادم:
- گرشا اینجوری نیست خورشید. می‌دونم که شاید منو دور بندازه اما بخاطر بچه‌اش حاضر به این ظلم ‌نمی‌شه.
ل*ب‌هایش تکان خوردند برای ادای کلمات؛ اما با به صدا در آمدن زنگ ‌خانه، به سرعت به سمت آیفون چرخید. نفسی گرفتم و ل*ب زدم:
- من میرم استقبال.
سری تکان داد و من راهی شدم. در را باز کردم و با انداختن بافت ضخیمی به روی شومیز جگری و‌ شلوار راسته‌ی مشکی‌ام، قدم در حیاط خیس از باران‌های پیایی چندشبانه‌روز گذشته گذاشتم. دستی به شال سیاهم کشیدم و همین که قامت پوشیده در اورکت مشکی جذبش در دیدرسم قرار گفت، با استرس و هیجان ل*ب‌های آغشته به رنگ جگری‌ام را به روی هم فشردم و دستانم را محکم‌تر در هم گره کردم. برق چشمانش را می‌توانستم از آن‌سو هم ببینم و این برق با خیره‌گی‌اش به صورتم دو چندان شد. گوشه‌ی ل*بم را به نیش کشیدم و به صدای قدم‌های محکمش گوش سپردم که بوت‌های سنگینش را سخاوتمندانه برروی زمین می‌کاشت. مقابلم که قرار گرفت، نگاه خیره‌ام را از موهای براق و ‌مرتبش گرفتم و به صورت بشاشش دادم‌. بسته‌ای که در دست داشت را مقابلم گرفت و تازه توجهم جلب شد. با تشکری کوتاه پاکت را گرفتم و سلام دادم. گرمی انگشتانش را از قصد به روی ناخن‌هایم کشید و با بدجنسی تمام رعشه‌ای بر وجودم انداخت و به آرامی دستش را جدا کرد.
- سلام زیباترین.
و به آرامی خم شد و دست آزادم را میان گرمای دستش کشید و سر خم کرد. نفس بریدم از یکی شدن پو*ست ل*ب‌هایش با پشت دستم. سرش را بلند کرد و در مقابل منِ مبهوت، زیباترین لبخند را تقدیمم کردم. به سختی چشم گرفتم و با حفظ ظاهر کنار کشیدم و ل*ب زدم:
- خوش اومدی. بفرما داخل. سرده.
- با کمال میل.
با دست اشاره کرد که داخل شدم و او هم پشت سرم آمد و یکی از مبلمان را به تصرف خود در آورد. بوی عطر زمستانه‌اش با آن پرتقال‌های خاص، بینی‌هایم را باز کرد و شور و شعفم را دوچندان. مقابلش نشستم و با هیجانی که اصلا قصد پنهان کردنش را نداشتم پاکت را بالا آوردم و پرسیدم:
- برام چی‌خریدی؟ اگه خوردنی نباشه باید برگردی به همون خونه‌ی کنار کوهت.
خنده‌ی مردانه‌ای سر داد و دلم را به آنی با خود برد‌.
من، چرا سال‌ها خود را از این خنده محروم کرده بودم؟ چرا در اوج‌ جوانی تبر به ریشه‌ی زندگی‌مان زدم؟ خدای من! رستای در آستانه‌ی سی‌سالگی حالا می‌فهمید در بیست و دوسالگی چه گندی به زندگی‌ دختر و‌ همسرش زده بود. کمی، فقط کمی تحمل و ‌حرف زدن می‌توانست آینده را جور دیگری رقم‌ بزند.
سر به زیر انداختم و دستم را در پاکت گرداندم که با دیدن یک جعبه‌ی کوچک، باکس مینیاتوری گل و غیره هیجان زده شدم و به سرعت محتویاتش را به روی میز قرار دادم.
از باکس کوچک ‌گل رز زردی که مقابلم بود به‌وجد آمدم و ناخواسته ل*ب زدم:
- ممنونم عزیزم! تو بهترینی.
و به چشم‌های مشتاقش خیره شدم که با گرمی و لطافت گفت:
- می‌دونم همه‌جای دنیا رز زرد رو به نفرت تعبیر می‌کنن؛ اما اینو هم می‌دونم تو رز زرد رو بیشتر از قرمز دوست داری.
زبان به روی ل*ب‌هایم کشیدم و نجوا کردم:
- تو، همیشه توی شناخت آدم‌ها مهارت داشتی.
ابرویی بالا انداخت و با بم‌ترین لحن ممکن عطش خواستنش را در وجودم دو چندان کرد:
-نه همه‌ی آدم‌ها!
خجول، سر به زیر انداختم و با چشمانی چلچراغ شده از دیدن جعبه‌ی کوچک شکلات‌های محبوب‌مان، به سمت دیگر جعبه چرخیدم. با باز شدنش و دیدن آن همه ظرافت و جذابیت «wow» غلیظی از میان دندان‌هایم بیرون پرید و دست آزادم به روی‌ دهانم قرار گرفت. نگاه از ظرافت زنجیر برلیانش گرفتم و به گوی سیاهی که در دل یک صدف نهادینه شده بود چشم دوختم. چشم ریز کردم برای خواندن نوشته‌های ریزی که تمامش را پر کرده بود و در آن میان با دیدن کلمه‌ی «دوست دارم» مبهوت و متعجب به سمت مردی چرخیدم که به آرامی در کنارم قرار گرفته بود و حالا در اندک‌ترین فاصله‌ی ممکن قرار داشت. به چشمان سیاهش خیره شدم و نامش را با تمام ناز زنانه‌ام ل*ب زدم:
- گرشا!
سرش را پیش کشید و بی‌رحمانه سرانگشتان مردانه‌اش را بند گردنم کرد و‌ با حرص نجوا کرد:
- این چشمای سبز گربه‌ای لعنتی نمی‌ذاره مرد خوبی باشم.
ناخواسته بود که زبانم افسار پاره کرد و اجازه‌ی کم شدن حد و مرزمان را داد:
- پس خوب نباش!
فاصله‌ی نفس‌هایمان را به کم‌ترین حد خود رساند و گردنم را همچون شکارچی قهاری به اسارت کشاند.
- به نظرت خورشید می‌تونه بیشتر توی آشپزخونه معطل کنه؟
از بذله‌گویی‌اش قهقه‌ام به هوا خواست و مشتم با ظرافت تمام به روی بازوی سفتش قرار گرفت. پشت انگشت اشاره‌اش را به آرامی به روی گونه‌ام کشید و با لبخند مهربانی در فاصله‌ی اندک ل*ب زد:
- هنوزم شیرین می‌خندی.
زبانم نچرخید که بگویم:«برای تو» و تمام کنم آن انتظار بوسیده شدن را. با صدای پای خورشید، به قصد احترام فاصله‌ای ایجاد کرد و برخاست. خورشید خوش و بش کنان خود را به او رساند و پس از هزار بار قربان صدقه‌ی قد رعنا و خوش سیمایی‌اش رفتن، رضایت به نشستن داد و سینی حاوی قهوه‌اش را روی میز قرار داد.
- خوش اومدی پسرم. همه خوبن؟
گرشا، مودبانه در جایش تکانی خورد و دستانش را به روی ران‌هایش در هم گره کرد و پاسخ داد:
- ممنون. سلام دارن.
و با لبخندی عمیق به سمت من چرخید و ل*ب زد:
- به لطف رستا... بابا به زودی آزاد میشه.
لبخندش را با سخاوت پاسخ دادم.
- من کاری نکردم. عمو بی‌گناهه و باید آزاد بشه‌.
تلخ نگاهم کرد و سپس سر به زیر شد.
- ای کاش اردشیرخان هم زنده بود.
با آمدن نام بابا، شادی از وجودم رخت بست و اندوه و حسرت در س*ی*نه‌ام نشست. ل*ب‌هایم را به دندان کشیدم تا بغضی که به یک‌باره بالا آمد را کنترل کنم و لحظات را تلخ نکنم. دلخور از خودم که در تمام مدتی که آمده بودم، تنها چهاربار توانسته بودم به سراغش در بهشت‌الزهرا بروم ل*ب زدم:
- زیاد وقت نداشتم برم دیدنش... کارای کارخونه دارن درست میشن، کارام که کمتر شد هرهفته میرم دیدنش.



#مهدیه_نوشت
یه پست آخرشبی بریم تا فردا! ❤️🤩شب خوش



کد:
#پست_هفتاد‌و‌سه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



- آوش چیزی نمیگه؟
ظرف میوه را روی میز قرار دادم و با حفظ همان لبخند ژکوندی که از ابتدای آمدنم به خانه روی ل*ب‌هایم نشسته بود، به عقب چرخیدم. یکی از ساحلی‌های ضخیمش را به تن کرده بود و به روی موهای کم‌پشت و خوش حالتش شال بافتی انداخته بود. نفسی چاق کردم و پرسیدم:
- چرا باید مخالف اومدن‌ گرشا باشه؟ مگه ندیدی برای اثبات بی‌گناهی خودش و پدرش چکارا نکرد؟
نگاهش را با وسواس میان وسایل پذیرایی گرداند و گفت:
- دلم آشوبه دختر! می‌ترسم باز ضربه بخوری این لبخندت رو دیگه نبینم.
مقابلش ایستادم و دستان به سن نشسته‌اش را میان انگشتانم کشیدم و با آرامش پرسیدم:
- مگه خودت نگفتی باید یه فرصت بهش بدم؟
انگشتانش را فشردم و اعتراف کردم:
- دوسش دارم خورشید. هنوزم که موهای پر پشتش رو می‌بینم دلم ضعف میره. هنوزم پیشش پر از ناز و نیازم! تا وقتی که کانادا بودم راحت‌تر کنار میومدم؛ اما حالا که می‌دونم هوایی که من نفس می‌کشم رو نفس می‌کشه و مدام می‌بینمش، دل کندن ازش برام سخت میشه. نمی‌خوام مثل گذشته تبر به ریشه‌مون بزنم! گرشا و روشنا حق زندگی دارن.
لبخند نگرانش را در پاسخ به لحن بغض گرفته‌ام فرستاد و پرسید:
- از روشنا براش میگی؟
سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم.
- میگم. اون دفعه هم خواستم و نشد... همین که پایه‌های زندگیم ‌رو محکم‌ کردم، از حقی که به گردنم داشته میگم. حتی اگر برای تمام مدت ازم متنفر بمونه. همین که من برای این عشق نافرجام و سخت تلاش کردم، پشیمونم نمی‌کنه.
چشمان زیبایش نم گرفتند و لبخند من مصمم‌تر بر جای خود باقی ماند.
- حتی اگه بخاطر دروغت ترکت کنه، از روشنا میگی؟ حتی اگه‌ روشنا رو ازت بگیره؟
س*ی*نه‌ام به درد نشست از نبود روشنا در کنارم. همین‌جوری هم از فراغش شب‌ها عکس‌های زیبایش ‌را رصد می‌کردم و تلفنی با او ‌در تماس بودم؛ اما من گرشا را می‌شناختم و می‌دانستم پست‌ترین هم که باشد، راضی به ندیدن روشنا نمی‌شد.
نفسم را توأم با آه بیرون فرستادم و پاسخ دادم:
- گرشا اینجوری نیست خورشید. می‌دونم که شاید منو دور بندازه اما بخاطر بچه‌اش حاضر به این ظلم ‌نمی‌شه.
ل*ب‌هایش تکان خوردند برای ادای کلمات؛ اما با به صدا در آمدن زنگ ‌خانه، به سرعت به سمت آیفون چرخید. نفسی گرفتم و ل*ب زدم:
- من میرم استقبال.
سری تکان داد و من راهی شدم. در را باز کردم و با انداختن بافت ضخیمی به روی شومیز جگری و‌ شلوار راسته‌ی مشکی‌ام، قدم در حیاط خیس از باران‌های پیایی چندشبانه‌روز گذشته گذاشتم. دستی به شال سیاهم کشیدم و همین که قامت پوشیده در اورکت مشکی جذبش در دیدرسم قرار گفت، با استرس و هیجان ل*ب‌های آغشته به رنگ جگری‌ام را به روی هم فشردم و دستانم را محکم‌تر در هم گره کردم. برق چشمانش را می‌توانستم از آن‌سو هم ببینم و این برق با خیره‌گی‌اش به صورتم دو چندان شد. گوشه‌ی ل*بم را به نیش کشیدم و به صدای قدم‌های محکمش گوش سپردم که بوت‌های سنگینش را سخاوتمندانه برروی زمین می‌کاشت. مقابلم که قرار گرفت، نگاه خیره‌ام را از موهای براق و ‌مرتبش گرفتم و به صورت بشاشش دادم‌. بسته‌ای که در دست داشت را مقابلم گرفت و تازه توجهم جلب شد. با تشکری کوتاه پاکت را گرفتم و سلام دادم. گرمی انگشتانش را از قصد به روی ناخن‌هایم کشید و با بدجنسی تمام رعشه‌ای بر وجودم انداخت و به آرامی دستش را جدا کرد.
- سلام زیباترین.
و به آرامی خم شد و دست آزادم را میان گرمای دستش کشید و سر خم کرد. نفس بریدم از یکی شدن پو*ست ل*ب‌هایش با پشت دستم. سرش را بلند کرد و در مقابل منِ مبهوت، زیباترین لبخند را تقدیمم کردم. به سختی چشم گرفتم و با حفظ ظاهر کنار کشیدم و ل*ب زدم:
- خوش اومدی. بفرما داخل. سرده.
- با کمال میل.
با دست اشاره کرد که داخل شدم و او هم پشت سرم آمد و یکی از مبلمان را به تصرف خود در آورد. بوی عطر زمستانه‌اش با آن پرتقال‌های خاص، بینی‌هایم را باز کرد و  شور و شعفم را دوچندان. مقابلش نشستم و با هیجانی که اصلا قصد پنهان کردنش را نداشتم پاکت را بالا آوردم و پرسیدم:
- برام چی‌خریدی؟ اگه خوردنی نباشه باید برگردی به همون خونه‌ی کنار کوهت.
خنده‌ی مردانه‌ای سر داد و دلم را به آنی با خود برد‌.
من، چرا سال‌ها خود را از این خنده محروم کرده بودم؟ چرا در اوج‌ جوانی تبر به ریشه‌ی زندگی‌مان زدم؟ خدای من! رستای در آستانه‌ی سی‌سالگی حالا می‌فهمید در بیست و دوسالگی چه گندی به زندگی‌ دختر و‌ همسرش زده بود. کمی، فقط کمی تحمل و ‌حرف زدن می‌توانست آینده را جور دیگری رقم‌ بزند.
سر به زیر انداختم و دستم را در پاکت گرداندم که با دیدن یک جعبه‌ی کوچک، باکس مینیاتوری گل و غیره هیجان زده شدم و به سرعت محتویاتش را به روی میز قرار دادم.
از باکس کوچک ‌گل رز زردی که مقابلم بود به‌وجد آمدم و ناخواسته ل*ب زدم:
- ممنونم عزیزم! تو بهترینی.
و به چشم‌های مشتاقش خیره شدم که با گرمی و لطافت گفت:
- می‌دونم همه‌جای دنیا رز زرد رو به نفرت تعبیر می‌کنن؛ اما اینو هم می‌دونم تو رز زرد رو بیشتر از قرمز دوست داری.
زبان به روی ل*ب‌هایم کشیدم و نجوا کردم:
- تو، همیشه توی شناخت آدم‌ها مهارت داشتی.
ابرویی بالا انداخت و با بم‌ترین لحن ممکن عطش خواستنش را در وجودم دو چندان کرد:
-نه همه‌ی آدم‌ها!
خجول، سر به زیر انداختم و با چشمانی چلچراغ شده از دیدن جعبه‌ی کوچک شکلات‌های محبوب‌مان، به سمت دیگر جعبه چرخیدم. با باز شدنش و دیدن آن همه ظرافت و جذابیت «wow» غلیظی از میان دندان‌هایم بیرون پرید و دست آزادم به روی‌ دهانم قرار گرفت. نگاه از ظرافت زنجیر برلیانش گرفتم و به گوی سیاهی که در دل یک صدف نهادینه شده بود چشم دوختم. چشم ریز کردم برای خواندن نوشته‌های ریزی که تمامش را پر کرده بود و در آن میان با دیدن کلمه‌ی «دوست دارم» مبهوت و متعجب به سمت مردی چرخیدم که به آرامی در کنارم قرار گرفته بود و حالا در اندک‌ترین فاصله‌ی ممکن قرار داشت. به چشمان سیاهش خیره شدم و نامش را با تمام ناز زنانه‌ام ل*ب زدم:
- گرشا!
سرش را پیش کشید و بی‌رحمانه سرانگشتان مردانه‌اش را بند گردنم کرد و‌ با حرص نجوا کرد:
- این چشمای سبز گربه‌ای لعنتی نمی‌ذاره مرد خوبی باشم.
ناخواسته بود که زبانم افسار پاره کرد و اجازه‌ی کم شدن حد و مرزمان را داد:
- پس خوب نباش!
فاصله‌ی نفس‌هایمان را به کم‌ترین حد خود رساند و گردنم را همچون شکارچی قهاری به اسارت کشاند.
- به نظرت خورشید می‌تونه بیشتر توی آشپزخونه معطل کنه؟
از بذله‌گویی‌اش قهقه‌ام به هوا خواست و مشتم با ظرافت تمام به روی بازوی سفتش قرار گرفت. پشت انگشت اشاره‌اش را به آرامی به روی گونه‌ام کشید و با لبخند مهربانی در فاصله‌ی اندک ل*ب زد:
- هنوزم شیرین می‌خندی.
زبانم نچرخید که بگویم:«برای تو» و تمام کنم آن انتظار بوسیده شدن را. با صدای پای خورشید، به قصد احترام فاصله‌ای ایجاد کرد و برخاست. خورشید خوش و بش کنان خود را به او رساند و پس از هزار بار قربان صدقه‌ی قد رعنا و خوش سیمایی‌اش رفتن، رضایت به نشستن داد و سینی حاوی قهوه‌اش را روی میز قرار داد.
- خوش اومدی پسرم. همه خوبن؟
گرشا، مودبانه در جایش تکانی خورد و دستانش را به روی ران‌هایش در هم گره کرد و پاسخ داد:
- ممنون. سلام دارن.
و با لبخندی عمیق به سمت من چرخید و ل*ب زد:
- به لطف رستا... بابا به زودی آزاد میشه.
لبخندش را با سخاوت پاسخ دادم.
- من کاری نکردم. عمو بی‌گناهه و باید آزاد بشه‌.
تلخ نگاهم کرد و سپس سر به زیر شد.
- ای کاش اردشیرخان هم زنده بود.
با آمدن نام بابا، شادی از وجودم رخت بست و اندوه و حسرت در س*ی*نه‌ام نشست. ل*ب‌هایم را به دندان کشیدم تا بغضی که به یک‌باره بالا آمد را کنترل کنم و لحظات را تلخ نکنم. دلخور از خودم که در تمام مدتی که آمده بودم، تنها چهاربار توانسته بودم به سراغش در بهشت‌الزهرا بروم ل*ب زدم:
- زیاد وقت نداشتم برم دیدنش... کارای کارخونه دارن درست میشن، کارام که کمتر شد هرهفته میرم دیدنش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هفتاد‌و‌چهار
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


خورشید به سرعت میان آن حال و هوای گرفته پرید و تعارف زد:
- قهوه‌هاتون سرد شد.
گرشا با تشکری کوتاه، فنجانش را برداشت و من هم به اجبار غصه‌ها را کناری فرستادم و برای از بین بردن تلخی صدایم، با خنده پرسیدم:
- گرشا یادته می‌گفتی دلت برای بستنی‌های خورشید تنگ شده؟ امروز مجبورش کردم یه عالمه برات درست کنه.
فنجان نیمه خورده‌اش را روی میز قرار داد و با بالا انداختن ابروهایش خندید و گفت:
- بهتر از این نمیشه!
خورشید اخمی به روی صورت نشاند و به جانم غر زد:
- شونه برام نموند با فرمایشات جنابعالی! دیگه گرشا خرس گنده شده بستنی می‌خواد چکار؟!
و چشم‌غره‌ی ریزی به سمت گرشا هدایت کرد که خنده‌ی دونفرمان بلند شد.
با صدای باز شدن در، نگاه هر سه نفرمان به سمت راهرو چرخید و چندی بعد با حضور آوش، ناخوداگاه از پیش‌بینی برخوردش با گرشا، استرس به جانم افتاد و به سرعت قامت کشیدم و در مقابل نگاه خیره‌اش سلام دادم.
- سلام داداش.
نگاه سردش را از گرشا گرفت و با تکان دادن سری، سلامم را جواب داد. گرشا در کنارم قرار گرفت و ل*ب باز کرد:
- سلام.
آوش، قدم‌هایش را به سمت‌مان هدایت کرد و در همان حین با ابرویی بالا رفته ل*ب زد:
- خوش اومدی داماد!
و در مقابل چشمان متعجب من، دستش را به سمت گرشا دراز کرد. فاصله‌ای میان‌مان ایجاد کردم و نگاه مبهوتم را به سمت خورشید گرداندم که لبخندی دلگرم کننده به سمتم روانه کرد و رو به آوش ل*ب زد:
- خسته نباشی پسرم.
آوش سری تکان داد و مبل نزدیک خورشید را تسخیر کرد و ل*ب زد:
- ممنونم.
و با سر به مبل اشاره کرد و هردونفرمان را خطاب قرار داد:
- راحت باشید.
گرمای مبل را که تسخیر کردیم، نگاه خاصش را به هدایای روی میز داد و چشم ریز کرد. دستپاچه فنجان قهوه‌ام را برداشتم و پرسیدم:
- کارا خوب پیش میره؟
سرش را بلند کرد و با آرامش پاسخ داد:
- وقتی کاری رو به من می‌سپری، دیگه در موردش کنجکاوی نکن بیب!
به اجبار لبخندی به سمت صورت مغرورش روانه کردم و ل*ب‌هایم را به فنجان چسباندم.
- به احتمال زیاد آخر این هفته بابا از زندان آزاد میشن. مامان نذر کرده بودن که هروقت آزاد شدن، سفره‌ی ایتام بندازن. خوشحال میشم شما هم بیایین.
فنجان خالی را روی میز قرار دادم و نگاهی گذرا به صورت ناخوانا آوش و خورشید انداختم و به سمتش چرخیدم. توجهش را از مقابلش گرفت و به من داد.
در کمال صراحت ل*ب زدم:
- اگه ما بیاییم، مادرت اذیت میشه و من دوست ندارم یک‌بار دیگه باعث رنجش خونواده‌ی تو بشم.
اخم‌های پرپشت مشکی‌اش در هم شد و به سرعت به نیم تنه‌اش را به سمتم گرداند و با ملامت توپید:
- اینجوری نگو رستا! کسی که بیشتر از همه بی‌گناه بوده، تویی. تو هیچ رنجشی به کسی نرسوندی.
تلخ و گزنده لبخند زدم.
- امیدوارم.
بله، امیدوار بودم که بعد از شنیدن واقعیت وجود دخترش هم همین‌جور مهربان و حامی از رستای۲۲ساله‌ی سابق دفاع کند.
- با کمال میل!
آوش گفت و توجه هردونفرمان به سمتش جلب شد.
دستانش را به روی تاج‌مبل رها کرد و ادامه داد:
- خوشحال میشم با فرهنگ دینی شما بیشتر آشنا بشم. تو هم همراهیم می‌کنی رستا؟
و نگاه منتظر و دستوری‌اش را به من ‌دوخت که به اجبار دعوت گرشا را لبیک‌ گفتم.
- بله، حتما.
خورشید «بااجازه‌ای» گفت و به سمت آشپزخانه قدم برداشت که با عذرخواهی کوتاهی، جمع مردانه‌شان را ترک کردم و به او ‌پیوستم. متعجب دست از چیدن شیرینی‌های تازه خنک شده‌اش برداشت و پرسید:
-چرا فرار کردی؟
اخمی به روی صورت نشاندم و دستانم را با طلبکاری به روی س*ی*نه در هم گره زدم.
- چرا باید برم؟ چرا آوش این همه زور میگه؟
کلافه سری به طرفین تکان داد و کارش را از سر گرفت.
- بحث مهم رفتن یا نرفتنت به اون مهمونی نیست. مهم اینه کی می‌خوایی از وجود روشنا بگی؟ می‌دونی داره دیر میشه؟
ظرف تکمیل شده را از زیر دستش برداشتم و با بدخلقی پاسخ دادم:
- چندبار میگی خورشید؟ گفتم که به زودی بهش میگم.
و به سرعت از پیش او هم گریختم و به جمع عذاب‌آورشان برگشتم. ظرف را روی میز قرار دادم و گفتم:
- شیرینی‌ها رو خورشید پخته. خیلی خوشمزه شدن. بفرمایید.
هر دو بی هیچ‌حرفی پیش‌دستی برای خود برداشتند و شیرینی‌های ترد را درونش قرار دادند. آوش نگاهش را از ظرفش گرفت و گرشا را مخاطب قرار داد:
- رستا می‌گفت خودتم باشگاه بدنسازی داری.
گرشا پیش‌دستی خالی‌اش را کنارش قرار داد و پاسخ داد:
- بله. فعلا دوتا شعبه داره یکی تهران، یکی کرج.
آوش نفسی گرفت و صدایش را از سردی سابق فاصله داد:
- از وقتی اومدم اینجا برنامه‌هام بهم ریخته. کی وقت داری بیام پیشت؟
- هروقت زمان داشتی، خبری بهم بده. اصولا تمام روزهای فرد هفته رو باشگاه اینجا هستم.
- باشه پس. هفته‌ی دیگه میام. آدرسش رو برام می‌فرستی؟
- البته.
- ممنون. ببینم مکمل هم وارد می‌کنی؟
- نه؛ اما اگه مکمل اصل بخوایی، کسایی رو می‌شناسم که نمایندگیش رو داشته باشن.
- فقط مکمل؟
- اصولا اینجا کسی زیاد سمت قرص نمیره چون عوارضش بسیار بالاست! پودرهای مکمل بهترن چرا که بیشتریاشون دفع‌شون از کلیه‌است و راحت‌ترن.
بحث‌شان که گرم شد، فاصله‌ی میان‌شان هم کمتر شد و من عصبی از نادیده گرفته شدنم توسط هر دو و تغییر مکان گرشا از مبل کناری‌ام به مبل کنار دستی آوش، خشمگین به صورت‌هایشان خیره شدم. خورشید تمام وسایل پذیرایی را روی میز قرار داد و در کنارم قرار گرفت.
- چرا اینجوری نگاه‌شون می‌کنی؟
به چهره‌ی خندانش دقیق شدم و غر زدم:
- انگار نه انگار من اینجام. نشستن با هم در مورد کوفت و پودر و قرص حرف می‌زنن. نگاش کن آوش رو! بازو نشون گرشا میده.
و هردو به سمت آوش چرخیدیم که مشغول فیگور برای گرشا بود.
خنده‌ی ریز خورشید حرصم را بیشتر کرد که به جانش غر زدم:
- نخند خورشید!
دستی به دور دهانش کشید و رو یه پسرها گفت:
- چرا چیزی نمی‌خورید؟
صورت خندان‌شان، چشمانم را ریزتر کرد و فشار به روی دندان‌هایم را بیشتر. هر دو تشکری از خورشید کردند و آوش با زمزمه‌ای ریز برخاست و خطاب به نگاه من ل*ب زد:
- مال خودت! من فعلا کار دارم.
و «فعلا» بلندی زمزمه کرد و به سمت طبقه‌ی بالا قدم تند کرد. خورشید با گفتن:«میرم به غذاها سر بزنم» ما را تنها گذاشت و بالاخره فرصتی برایمان ایجاد کرد. گرشا لبخندی به صورت طلبکارم زد و گفت:
- اخم‌ نکن چشم‌ خوشگله! بیا اینجا ببینم!


#پست-هفتادو‌چهار
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


خورشید به سرعت میان آن حال و هوای گرفته پرید و تعارف زد:
- قهوه‌هاتون سرد شد.
گرشا با تشکری کوتاه، فنجانش را برداشت و من هم به اجبار غصه‌ها را کناری فرستادم و برای از بین بردن تلخی صدایم، با خنده پرسیدم:
- گرشا یادته می‌گفتی دلت برای بستنی‌های خورشید تنگ شده؟ امروز مجبورش کردم یه عالمه برات درست کنه.
فنجان نیمه خورده‌اش را روی میز قرار داد و با بالا انداختن ابروهایش خندید و گفت:
- بهتر از این نمیشه!
خورشید اخمی به روی صورت نشاند و به جانم غر زد:
- شونه برام نموند با فرمایشات جنابعالی! دیگه گرشا خرس گنده شده بستنی می‌خواد چکار؟!
و چشم‌غره‌ی ریزی به سمت گرشا هدایت کرد که خنده‌ی دونفرمان بلند شد.
با صدای باز شدن در، نگاه هر سه نفرمان به سمت راهرو چرخید و چندی بعد با حضور آوش، ناخوداگاه از پیش‌بینی برخوردش با گرشا، استرس به جانم افتاد و به سرعت قامت کشیدم و در مقابل نگاه خیره‌اش سلام دادم.
- سلام داداش.
نگاه سردش را از گرشا گرفت و با تکان دادن سری، سلامم را جواب داد. گرشا در کنارم قرار گرفت و ل*ب باز کرد:
- سلام.
آوش، قدم‌هایش را به سمت‌مان هدایت کرد و در همان حین با ابرویی بالا رفته ل*ب زد:
- خوش اومدی داماد!
و در مقابل چشمان متعجب من، دستش را به سمت گرشا دراز کرد. فاصله‌ای میان‌مان ایجاد کردم و نگاه مبهوتم را به سمت خورشید گرداندم که لبخندی دلگرم کننده به سمتم روانه کرد و رو به آوش ل*ب زد:
- خسته نباشی پسرم.
آوش سری تکان داد و مبل نزدیک خورشید را تسخیر کرد و ل*ب زد:
- ممنونم.
و با سر به مبل اشاره کرد و هردونفرمان را خطاب قرار داد:
- راحت باشید.
گرمای مبل را که تسخیر کردیم، نگاه خاصش را به هدایای روی میز داد و چشم ریز کرد. دستپاچه فنجان قهوه‌ام را برداشتم و پرسیدم:
- کارا خوب پیش میره؟
سرش را بلند کرد و با آرامش پاسخ داد:
- وقتی کاری رو به من می‌سپری، دیگه در موردش کنجکاوی نکن بیب!
به اجبار لبخندی به سمت صورت مغرورش روانه کردم و ل*ب‌هایم را به فنجان چسباندم.
- به احتمال زیاد آخر این هفته بابا از زندان آزاد میشن. مامان نذر کرده بودن که هروقت آزاد شدن، سفره‌ی ایتام بندازن. خوشحال میشم شما هم بیایین.
فنجان خالی را روی میز قرار دادم و نگاهی گذرا به صورت ناخوانا آوش و خورشید انداختم و به سمتش چرخیدم. توجهش را از مقابلش گرفت و به من داد.
در کمال صراحت ل*ب زدم:
- اگه ما بیاییم، مادرت اذیت میشه و من دوست ندارم یک‌بار دیگه باعث رنجش خونواده‌ی تو بشم.
اخم‌های پرپشت مشکی‌اش در هم شد و به سرعت به نیم تنه‌اش را به سمتم گرداند و با ملامت توپید:
- اینجوری نگو رستا! کسی که بیشتر از همه بی‌گناه بوده، تویی. تو هیچ رنجشی به کسی نرسوندی.
تلخ و گزنده لبخند زدم.
- امیدوارم.
بله، امیدوار بودم که بعد از شنیدن واقعیت وجود دخترش هم همین‌جور مهربان و حامی از رستای۲۲ساله‌ی سابق دفاع کند.
- با کمال میل!
آوش گفت و توجه هردونفرمان به سمتش جلب شد.
دستانش را به روی تاج‌مبل رها کرد و ادامه داد:
- خوشحال میشم با فرهنگ دینی شما بیشتر آشنا بشم. تو هم همراهیم می‌کنی رستا؟
و نگاه منتظر و دستوری‌اش را به من ‌دوخت که به اجبار دعوت گرشا را لبیک‌ گفتم.
- بله، حتما.
خورشید «بااجازه‌ای» گفت و به سمت آشپزخانه قدم برداشت که با عذرخواهی کوتاهی، جمع مردانه‌شان را ترک کردم و به او ‌پیوستم. متعجب دست از چیدن شیرینی‌های تازه خنک شده‌اش برداشت و پرسید:
-چرا فرار کردی؟
اخمی به روی صورت نشاندم و دستانم را با طلبکاری به روی س*ی*نه در هم گره زدم.
- چرا باید برم؟ چرا آوش این همه زور میگه؟
کلافه سری به طرفین تکان داد و کارش را از سر گرفت.
- بحث مهم رفتن یا نرفتنت به اون مهمونی نیست. مهم اینه کی می‌خوایی از وجود روشنا بگی؟ می‌دونی داره دیر میشه؟
ظرف تکمیل شده را از زیر دستش برداشتم و با بدخلقی پاسخ دادم:
- چندبار میگی خورشید؟ گفتم که به زودی بهش میگم.
و به سرعت از پیش او هم گریختم و به جمع عذاب‌آورشان برگشتم. ظرف را روی میز قرار دادم و گفتم:
- شیرینی‌ها رو خورشید پخته. خیلی خوشمزه شدن. بفرمایید.
هر دو بی هیچ‌حرفی پیش‌دستی برای خود برداشتند و شیرینی‌های ترد را درونش قرار دادند. آوش نگاهش را از ظرفش گرفت و گرشا را مخاطب قرار داد:
- رستا می‌گفت خودتم باشگاه بدنسازی داری.
گرشا پیش‌دستی خالی‌اش را کنارش قرار داد و پاسخ داد:
- بله. فعلا دوتا شعبه داره یکی تهران، یکی کرج.
آوش نفسی گرفت و صدایش را از سردی سابق فاصله داد:
- از وقتی اومدم اینجا برنامه‌هام بهم ریخته. کی وقت داری بیام پیشت؟
- هروقت زمان داشتی، خبری بهم بده. اصولا تمام روزهای فرد هفته رو باشگاه اینجا هستم.
- باشه پس. هفته‌ی دیگه میام. آدرسش رو برام می‌فرستی؟
- البته.
- ممنون. ببینم مکمل هم وارد می‌کنی؟
- نه؛ اما اگه مکمل اصل بخوایی، کسایی رو می‌شناسم که نمایندگیش رو داشته باشن.
- فقط مکمل؟
- اصولا اینجا کسی زیاد سمت قرص نمیره چون عوارضش بسیار بالاست! پودرهای مکمل بهترن چرا که بیشتریاشون دفع‌شون از کلیه‌است و راحت‌ترن.
بحث‌شان که گرم شد، فاصله‌ی میان‌شان هم کمتر شد و من عصبی از نادیده گرفته شدنم توسط هر دو و تغییر مکان گرشا از مبل کناری‌ام به مبل کنار دستی آوش، خشمگین به صورت‌هایشان خیره شدم. خورشید تمام وسایل پذیرایی را روی میز قرار داد و در کنارم قرار گرفت.
- چرا اینجوری نگاه‌شون می‌کنی؟
به چهره‌ی خندانش دقیق شدم و غر زدم:
- انگار نه انگار من اینجام. نشستن با هم در مورد کوفت و پودر و قرص حرف می‌زنن. نگاش کن آوش رو! بازو نشون گرشا میده.
و هردو به سمت آوش چرخیدیم که مشغول فیگور برای گرشا بود.
خنده‌ی ریز خورشید حرصم را بیشتر کرد که به جانش غر زدم:
- نخند خورشید!
دستی به دور دهانش کشید و رو یه پسرها گفت:
- چرا چیزی نمی‌خورید؟
صورت خندان‌شان، چشمانم را ریزتر کرد و فشار به روی دندان‌هایم را بیشتر. هر دو تشکری از خورشید کردند و آوش با زمزمه‌ای ریز برخاست و خطاب به نگاه من ل*ب زد:
- مال خودت! من فعلا کار دارم.
و «فعلا» بلندی زمزمه کرد و به سمت طبقه‌ی بالا قدم تند کرد. خورشید با گفتن:«میرم به غذاها سر بزنم» ما را تنها گذاشت و بالاخره فرصتی برایمان ایجاد کرد. گرشا لبخندی به صورت طلبکارم زد و گفت:
- اخم‌ نکن چشم‌ خوشگله! بیا اینجا ببینم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هفتاد‌و‌پنج
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


و با دست به کنارش ضربه زد که لبخندی به سمتش روانه کردم و کنارش قرار گرفتم. دستان گرم و مهربانش که خیلی وقت بود از بند اور کت آزاد شده بودند و در میان بلوز ساده‌ی مشکی‌اش خودنمایی می‌کردند را به دورم تنید و با نفس‌های عمیق و کش‌دارش در میان موهایم، چشمانم را به روی هم بست و آرامش را به زن افسرده‌ی وجودم هدیه داد.
- به اندازه‌ی میلیاردها سال خودت رو بهم بدهکاری.
سرانگشتانم را به روی کتف‌هایش قرار دادم و پرسشی ل*ب زدم:
- میلیاردها سال؟ فقط هفت سال گذشته گرشا!
سرش را عقب کشید و چشمان غم زده‌اش را میان اجزای صورتم به گردش در آورد و گفت:
- هرروزش به اندازه‌ی میلیون‌ها سال‌ طول کشید.
لبخندی به سمتش روانه کردم و حرکت انگشتانم را به بالا و بالاتر هدایت کردم که چشم بست به روی ر*ق*ص بی‌تعارف دستانم.
- بیا دیگه بهش فکر نکنیم. نظرت در مورد الان چیه؟ یا آینده؟! در مورد اونا بگیم.
در همان حالت زمزمه کرد:
- پس قبوله؟
ابرویی بالا انداختم.
- چی؟
چشم باز کرد و تیله‌های سیاهش را سخاوتمندانه معطوف سبزگربه‌ای نگاهم کرد.
- بودن‌مون کنار هم. برگشت‌مون به هم و موندن‌مون به پای هم.
گل لبخند صورتم، عمیق‌تر شکفت و غنچه‌ی ل*ب‌هایم به ردیف کردن کلمات مثبت در قبال درخواستش، پرداخت:
- بله. قبوله!
ردیف دندان‌های سفیدش نمایان شد و دستان من به آرامی پایین خزیدند تا حفظ حرمت کنند و در میان موهای خوش حالتش جولان ندهند. تنش را عقب کشید و تنها اتصال باقی‌ مانده‌ی میان‌مان را انگشتانی قرار داد که حریصانه و‌ مالکانه در میان انگشتانم پیچیدند.
- با مامان صحبت کردم. فکر می‌کرد تو، منو ول کردی رفتی و طلاق‌مون زوری بود. بهش توضیح دادم اونی که گند زد من بودم. بابت اون شب متأسفم.
زبانم را به روی ل*ب‌هایم کشیدم و زمزمه کردم:
- فراموشش کن!
سری به طرفین تکان داد و صورت غم‌زده‌اش را در هم کشید.
- نمی‌تونم. نمیشه! حرفای بدی شنیدی.
خنده‌ی تلخی در جوابش سر دادم.
- من به قضاوت شدن عادت کردم عزیزم.
تلخ شد؛ همانند همان قهوه‌هایی که در ابتدا میل کردیم. ل*ب‌هایش را تکانی داد تا کلامی بگوید که به سرعت ل*ب گشودم:
- قرار شد گذشته‌ها رو‌ کنار بذاریم.
انگشت شصتش را به روی ناخن‌های طراحی شده‌ام کشید و نگاهش را معطوف سیاهی‌شان کرد. به انگشتانم چشم دوختم و در مقابل تپش‌های نامنظم قلبم و نگاه جذاب او ل*ب زدم:
- دلم ‌برای گذشته تنگ شده. اون موقع فارغ از هر چیزی بودم؛ اما الان، الان پر از دغدغه‌ام. پر از مشکل و فکر و هزار دردسر! خسته شدم گرشا!
و چشم بالا کشیدم و با نم نشسته در کنج نگاهم، در صورت اندوهناکش غوطه‌ور گشته و ادامه دادم:
- دلم می‌خواد رها کنم همه چیو. دلم بی‌خیالی ۱۸سالگیم رو می‌خواد. یه عالمه راز دارم که باید باهات در میون بذارم؛ اما می‌دونم که این قصه پایان خوشی نداره.
- چی میگی رستا؟ اون شبم توی خونه می‌خواستی یه چیزی بگی و نگفتی!
خدایا! چرا این اعتراف سخت برایم رقم ‌خورده بود؟ وجود روشنا مایه‌ی افتخار من بوده و هست؛ اما ترس، مانع از چرخیدن زبانم می‌شد. دلم دونفره‌های رنگی می‌خواست. دلم جبران گذشته‌ی تلخ را می‌خواست؛ اما این دل باید عادت می‌کرد به نرسیدن‌ها و نشدن‌ها.
فشار ریزی به انگشتانم داد که بغض بالا آمده را با بزاق تلخ پایین فرستادم. اولین قطره‌ی اشک که روی گونه‌ام چکید صدای نگرانش در گوشم پژواک شد:
- گریه نکن عزیزم! خواهش می‌کنم! اصلا همونی تو گفتی. بیخیال گذشته.
نگاهم را از چشمان نگرانش دور کردم که با دو صورت نگران‌تر و غمگین مواجه شدم. در کنار پاگرد پله‌ها ایستاده بودند و خورشید با لبخند تلخش تشویق‌کننده و آوش با تکان دادن سر، مانع برملا شدن ناگهانی رازها شد.
چه شد که ناخواسته با این مکالمه رسیدیم؟ چه می‌خواستم بگویم؟ می‌خواستم از روزهای رنگی دونفره بگویم نه تلخی‌های گذشته؛ اما زبانم اختیار را در دست گرفت و استارت را در ناباوری تمام زد:
- وقتی بابا مُرد، من... حامله بودم.
گفتم و نفس را از س*ی*نه‌ی خودم و این مرد بردم. رنگ زردی که به یکباره بر تمام اجزای صورتش چیره گشت با آن چشم‌های وق زده و ک*بودی ل*ب‌ها، نگرانی را بر تمام وجودم انداخت که ترسیده و شتابان صدایش زدم:
- گرشا! خوبی؟
ل*ب‌هایش بی‌هدف تکان خوردند و من هراسان‌تر خودم را کنار کشیدم تا آب‌قند و یا شیرینی بیاورم که با صدای بهت‌زده و سنگینش، در جایم میخکوب شدم:
- چیکار کردی رستا؟
بار اول آرام گفت و همین که نگاه خیره‌ام را دید، شانه‌هایم را در برگرفت و فریاد کشید:
- چکارش کردی رستا؟
و تکان شدیدی وارد کرد که چشم بستم و با گریه فریاد کشیدم:
- می‌خواستم نابودش کنم؛ اما نتونستم. دوسش داشتم!
و هق زدم و در مقابل فریادهای «وای» گفتنش، دستانم را به روی صورت قرار دادم و های زدم. بینی‌ام را بالا کشیدم و نالیدم:
- بچگی کردم؛ می‌ترسیدم نابودش کنی. برای همین نامه‌ی جعلی عدم بارداری از آزمایشگاه گرفتم و اوردم محضرخونه تا طلاقم رو بدی و دیگه پِی‌ش رو نگیری.
دستانم را پایین دادم و به سمتش خیز برداشتم که به سرعت برخاست و‌ دستانش را با کلافگی و حالتی غیرنرمال تکان داد و من و من کنان نالید:
- هیش! دلیل نیار رستا! دلیل نیار که عصبی‌تر میشم.
سری بالا و پایین کردم و ل*ب‌هایم را محکم به روی هم فشردم. صورتش به سرخی نشسته بود و چشمانش مثالی برای دریای خون شدند. دستانش را میان موهایش کشید و به قدم‌رو پرداخت.
- وای! وای! هفت سال! هفت سال گذشته!
چنگی به تارهای سیاهش کشید و همان‌طور زمزمه‌وار با خود گلایه کرد:
- چرا؟ چرا با من این کار رو کردین؟ چرا؟ مگه گناه من چی بود؟
به یکباره به سمتم چرخید و فریاد کشید:
- ها؟ گناه من چی بود؟ چرا گناه پدر رو به پای پسر نوشتین؟ چرا مادرت با من این کار رو کرد؟
با هق هق نامش را به زبان آوردم که بیشتر از کوره در رفت و به سمتم خیز برداشت و شانه‌هایم را وحشیانه به چنگ کشید و در صورتم توپید:
- بگو که دروغه! بگو! تو که این همه بد نبودی رستا.
شانه‌هایم را رها کرد و باز مجنون‌وار در میان موهایش دست کشید و با خود واگویه کرد:
- نه. تو نمی‌تونستی این همه بد باشی! نه. به خدا که این ظلمه. ظلم!
دستم را روی تشک مبل قرار دادم و تنم را به بالا کشیدم. پشت دست دیگرم را روی گونه‌هایم کشیدم و با صدای گرفته‌ام نالیدم:
- چندین‌بار بهت زنگ‌ زدم تا بگم؛ اما پسم زدی. توهین کردی و گفتی دیگه بهت زنگ‌ نزنم. راهی نداشتم گرشا! راهی نداشتم. می‌ترسیدم روشنا رو ‌نابود کنی. بچگی ‌کردم! تو حق داری؛ اما...
از قدم‌رو رفتن بازایستاد و برافروخته به سمتم چرخید و با صدای گرفته اما آرام‌اش نالید:
- اما چی؟ می‌خوایی بگی حق داری؟ آره حق داری. پس من چی رستا؟ من حق نداشتم؟
سری به طرفین تکان داد و با بغضی مردانه ادامه داد:
- بسه دیگه! اینقدر خنجر به تن تیکه تیکه‌ی من نزن نامروت! منم انسانم. انسان!
و در مقابل صورت نالان و گریانم، اور کتش را چنگ زد و به سرعت از مقابل دیدم حذف شد.
دستم را روی قلب بی‌قرارم گذاشتم و به روی زمین به پشت فرود آمدم و با صدای بلند به زیر گریه زدم.
حق داشت؛ به خداوندی خدا که حق داشت و من ناحقی را در مورد او و روشنا تمام کرده بودم. من بد کرده بودم؛ اما در آن شرایط چه باید می‌کردم؟ در شرایط هفت‌سال پیش چه می‌کردم؟
دستان مردانه‌ی آوش شانه‌های دردناکم را در برگرفتند و صدای گریان خورشید هم‌دردم شد:
- بالاخره که باید می‌دونست دخترم! اشک نریز مادر. باری از روی دوشت برداشته شد.
هق زدم و صورتم را با دستان لرزانم ‌پوشاندم تا بیشتر از این خفیف شدنم را نبینند.
- دیگه سمتمم نمیاد خورشید! دیگه نمیاد.
گفتم و این بار به پهنای صورت برای گرشا و روشنای عزیزم اشک‌ ریختم که قربانی تصمیمات ابلهانه‌ی مثلا مادرانه‌ی من شده بودند. دخترک بی‌نوایم؛ گرشای بیچاره!‌من چه کردم با شما؟
****

پ.ن:

در حفره‌هاي شب
شب بي‌پايان
او آن پرنده شايد مي‌گريد
بر بام يك ستاره سرگردان

#فروغ_فرخزاد




کد:
#پست_هفتاد‌و‌پنج
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


و با دست به کنارش ضربه زد که لبخندی به سمتش روانه کردم و کنارش قرار گرفتم. دستان گرم و مهربانش که خیلی وقت بود از بند اور کت آزاد شده بودند و در میان بلوز ساده‌ی مشکی‌اش خودنمایی می‌کردند را به دورم تنید و با نفس‌های عمیق و کش‌دارش در میان موهایم، چشمانم را به روی هم بست و آرامش را به زن افسرده‌ی وجودم هدیه داد.
- به اندازه‌ی میلیاردها سال خودت رو بهم بدهکاری.
سرانگشتانم را به روی کتف‌هایش قرار دادم و پرسشی ل*ب زدم:
- میلیاردها سال؟ فقط هفت سال گذشته گرشا!
سرش را عقب کشید و چشمان غم زده‌اش را میان اجزای صورتم به گردش در آورد و گفت:
- هرروزش به اندازه‌ی میلیون‌ها سال‌ طول کشید.
لبخندی به سمتش روانه کردم و حرکت انگشتانم را به بالا و بالاتر هدایت کردم که چشم بست به روی ر*ق*ص بی‌تعارف دستانم.
- بیا دیگه بهش فکر نکنیم. نظرت در مورد الان چیه؟ یا آینده؟! در مورد اونا بگیم.
در همان حالت زمزمه کرد:
- پس قبوله؟
ابرویی بالا انداختم.
- چی؟
چشم باز کرد و تیله‌های سیاهش را سخاوتمندانه معطوف سبزگربه‌ای نگاهم کرد.
- بودن‌مون کنار هم. برگشت‌مون به هم و موندن‌مون به پای هم.
گل لبخند صورتم، عمیق‌تر شکفت و غنچه‌ی ل*ب‌هایم به ردیف کردن کلمات مثبت در قبال درخواستش، پرداخت:
- بله. قبوله!
ردیف دندان‌های سفیدش نمایان شد و دستان من به آرامی پایین خزیدند تا حفظ حرمت کنند و در میان موهای خوش حالتش جولان ندهند. تنش را عقب کشید و تنها اتصال باقی‌ مانده‌ی میان‌مان را انگشتانی قرار داد که حریصانه و‌ مالکانه در میان انگشتانم پیچیدند.
- با مامان صحبت کردم. فکر می‌کرد تو، منو ول کردی رفتی و طلاق‌مون زوری بود. بهش توضیح دادم اونی که گند زد من بودم. بابت اون شب متأسفم.
زبانم را به روی ل*ب‌هایم کشیدم و زمزمه کردم:
- فراموشش کن!
سری به طرفین تکان داد و صورت غم‌زده‌اش را در هم کشید.
- نمی‌تونم. نمیشه! حرفای بدی شنیدی.
خنده‌ی تلخی در جوابش سر دادم.
- من به قضاوت شدن عادت کردم عزیزم.
تلخ شد؛ همانند همان قهوه‌هایی که در ابتدا میل کردیم. ل*ب‌هایش را تکانی داد تا کلامی بگوید که به سرعت ل*ب گشودم:
- قرار شد گذشته‌ها رو‌ کنار بذاریم.
انگشت شصتش را به روی ناخن‌های طراحی شده‌ام کشید و نگاهش را معطوف سیاهی‌شان کرد. به انگشتانم چشم دوختم و در مقابل تپش‌های نامنظم قلبم و نگاه جذاب او ل*ب زدم:
- دلم ‌برای گذشته تنگ شده. اون موقع فارغ از هر چیزی بودم؛ اما الان، الان پر از دغدغه‌ام. پر از مشکل و فکر و هزار دردسر! خسته شدم گرشا!
و چشم بالا کشیدم و با نم نشسته در کنج نگاهم، در صورت اندوهناکش غوطه‌ور گشته و ادامه دادم:
- دلم می‌خواد رها کنم همه چیو. دلم بی‌خیالی ۱۸سالگیم رو می‌خواد. یه عالمه  راز دارم که باید باهات در میون بذارم؛ اما می‌دونم که این قصه پایان خوشی نداره.
- چی میگی رستا؟ اون شبم توی خونه می‌خواستی یه چیزی بگی و نگفتی!
خدایا! چرا این اعتراف سخت برایم رقم ‌خورده بود؟ وجود روشنا مایه‌ی افتخار من بوده و هست؛ اما ترس، مانع از چرخیدن زبانم می‌شد. دلم دونفره‌های رنگی می‌خواست. دلم جبران گذشته‌ی تلخ را می‌خواست؛ اما این دل باید عادت می‌کرد به نرسیدن‌ها و نشدن‌ها.
فشار ریزی به انگشتانم داد که بغض بالا آمده را با بزاق تلخ پایین فرستادم. اولین قطره‌ی اشک که روی گونه‌ام چکید صدای نگرانش در گوشم پژواک شد:
- گریه نکن عزیزم! خواهش می‌کنم! اصلا همونی تو گفتی. بیخیال گذشته.
نگاهم را از چشمان نگرانش دور کردم که با دو صورت نگران‌تر و غمگین مواجه شدم. در کنار پاگرد پله‌ها ایستاده بودند و خورشید با لبخند تلخش تشویق‌کننده و آوش با تکان دادن سر، مانع برملا شدن ناگهانی رازها شد.
چه شد که ناخواسته با این مکالمه رسیدیم؟ چه می‌خواستم بگویم؟ می‌خواستم از روزهای رنگی دونفره بگویم نه تلخی‌های گذشته؛ اما زبانم اختیار را در دست گرفت و استارت را در ناباوری تمام زد:
- وقتی بابا مُرد، من... حامله بودم.
گفتم و نفس را از س*ی*نه‌ی خودم و این مرد بردم. رنگ زردی که به یکباره بر تمام اجزای صورتش چیره گشت با آن چشم‌های وق زده و ک*بودی ل*ب‌ها، نگرانی را بر تمام وجودم انداخت که ترسیده و شتابان صدایش زدم:
- گرشا! خوبی؟
ل*ب‌هایش بی‌هدف تکان خوردند و من هراسان‌تر خودم را کنار کشیدم تا آب‌قند و یا شیرینی بیاورم که با صدای بهت‌زده و سنگینش، در جایم میخکوب شدم:
- چیکار کردی رستا؟
بار اول آرام گفت و همین که نگاه خیره‌ام را دید، شانه‌هایم را در برگرفت و فریاد کشید:
- چکارش کردی رستا؟
و تکان شدیدی وارد کرد که چشم بستم و با گریه فریاد کشیدم:
- می‌خواستم نابودش کنم؛ اما نتونستم. دوسش داشتم!
و هق زدم و در مقابل فریادهای «وای» گفتنش، دستانم را به روی صورت قرار دادم و های زدم. بینی‌ام را بالا کشیدم و نالیدم:
- بچگی کردم؛ می‌ترسیدم نابودش کنی. برای همین نامه‌ی جعلی عدم بارداری از آزمایشگاه گرفتم و اوردم محضرخونه تا طلاقم رو بدی و دیگه پِی‌ش رو نگیری.
دستانم را پایین دادم و به سمتش خیز برداشتم که به سرعت برخاست و‌ دستانش را با کلافگی و حالتی غیرنرمال تکان داد و من و من کنان نالید:
- هیش! دلیل نیار رستا! دلیل نیار که عصبی‌تر میشم.
سری بالا و پایین کردم و ل*ب‌هایم را محکم به روی هم فشردم. صورتش به سرخی نشسته بود و چشمانش مثالی برای دریای خون شدند. دستانش را میان موهایش کشید و به قدم‌رو پرداخت.
- وای! وای! هفت سال! هفت سال گذشته!
چنگی به تارهای سیاهش کشید و همان‌طور زمزمه‌وار با خود گلایه کرد:
- چرا؟ چرا با من این کار رو کردین؟ چرا؟ مگه گناه من چی بود؟
به یکباره به سمتم چرخید و فریاد کشید:
- ها؟ گناه من چی بود؟ چرا گناه پدر رو به پای پسر نوشتین؟ چرا مادرت با من این کار رو کرد؟
با هق هق نامش را به زبان آوردم که بیشتر از کوره در رفت و به سمتم خیز برداشت و شانه‌هایم را وحشیانه به چنگ کشید و در صورتم توپید:
- بگو که دروغه! بگو! تو که این همه بد نبودی رستا.
شانه‌هایم را رها کرد و باز مجنون‌وار در میان موهایش دست کشید و با خود واگویه کرد:
- نه. تو نمی‌تونستی این همه بد باشی! نه. به خدا که این ظلمه. ظلم!
دستم را روی تشک مبل قرار دادم و تنم را به بالا کشیدم. پشت دست دیگرم را روی گونه‌هایم کشیدم و با صدای گرفته‌ام نالیدم:
- چندین‌بار بهت زنگ‌ زدم تا بگم؛ اما پسم زدی. توهین کردی و گفتی دیگه بهت زنگ‌ نزنم. راهی نداشتم گرشا! راهی نداشتم. می‌ترسیدم روشنا رو ‌نابود کنی. بچگی ‌کردم! تو حق داری؛ اما...
از قدم‌رو رفتن بازایستاد و برافروخته به سمتم چرخید و با صدای گرفته اما آرام‌اش نالید:
- اما چی؟ می‌خوایی بگی حق داری؟ آره حق داری. پس من چی رستا؟ من حق نداشتم؟
سری به طرفین تکان داد و با بغضی مردانه ادامه داد:
- بسه دیگه! اینقدر خنجر به تن تیکه تیکه‌ی من نزن نامروت! منم انسانم. انسان!
و در مقابل صورت نالان و گریانم، اور کتش را چنگ زد و به سرعت از مقابل دیدم حذف شد.
دستم را روی قلب بی‌قرارم گذاشتم و به روی زمین به پشت فرود آمدم و با صدای بلند به زیر گریه زدم.
حق داشت؛ به خداوندی خدا که حق داشت و من ناحقی را در مورد او و روشنا تمام کرده بودم. من بد کرده بودم؛ اما در آن شرایط چه باید می‌کردم؟ در شرایط هفت‌سال پیش چه می‌کردم؟
دستان مردانه‌ی آوش شانه‌های دردناکم را در برگرفتند و صدای گریان خورشید هم‌دردم شد:
- بالاخره که باید می‌دونست دخترم! اشک نریز مادر. باری از روی دوشت برداشته شد.
هق زدم و صورتم را با دستان لرزانم ‌پوشاندم تا بیشتر از این خفیف شدنم را نبینند.
- دیگه سمتمم نمیاد خورشید! دیگه نمیاد.
گفتم و این بار به پهنای صورت برای گرشا و روشنای عزیزم اشک‌ ریختم که قربانی تصمیمات ابلهانه‌ی مثلا مادرانه‌ی من شده بودند. دخترک بی‌نوایم؛ گرشای بیچاره!‌من چه کردم با شما؟
****
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هفتاد‌و‌شش
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



گلاب را با دقت به روی خط نستعلیق و سفید قبرش ریختم و ل*ب زدم:
- می‌دونم عود خیلی دوست داری؛ اما لحظه‌ی آخر فراموشش کردم. ببخشید!
شیشه را کنارم قرار دادم و با کف دست مشغول پخش کردن عطرناب گل‌های محمدی شدم و کمی خودم را برایش لوس کردم:
- تقصیر من نبود به خدا! آوش انگاری زیر پاهاش آتیش روشن کرده بودن که همش بالا و پایین می‌پرید و هول و ولا داشت.
و نگاه اخم‌آلودی به آوشی که از ابتدای ورودمان مسکوت و خونسرد به سنگ سرد چشم‌ دوخته بود، انداختم. نگاه تو خالی‌اش را به چشمانم داد و گفت:
- تقصیر خودشه بابا! یک ساعت تموم داشت لباس می‌پوشید.
خورشید ظرف حلوا را روی قبر گذاشت و با خنده گفت:
- اردشیرخان اینا من پیرزن رو می‌خواستن فراموش کنن، عود و ظرفای پذیرایی که جای خودش داشت!
هردو همزمان نامش را با اعتراض به زبان آوردیم که خنده‌ی ریزی تحویل‌مان داد و مابقی ظروف را با وسواس خاص از سبد مسافرتی بیرون آورد و با سلیقه روی سنگ چید. با دو انگشت اشاره و میانه‌اش تقه‌ای زد و مشغول خواندن فاتحه شد. به تبعیت از او انگشتانم را روی سنگ گذاشتم و برای شادی روح بابا فاتحه فرستادم.
آوش مقابلم روی نیمکت قدیمی جای گرفت و پرسید:
- چکار می‌کنین؟
خورشید، نم انگشتانش را با گوشه‌ی مانتو بلند مشکی‌اش گرفت و در کنارش قرار گرفت.
- فاتحه می‌خونیم‌ مادر. دوتا از سوره‌های قرآن برای آرامش‌ روح اردشیرخان.
آوش به تکان دادن سر اکتفا کرد و به رسم خودش دستانش را در هم گره کرد و چشمانش را برای طلب آمرزش بابا به روی هم قرار داد. چندی بعد چشم گشود و ل*ب زد:
- امیدوارم اون دنیا، به آرامش‌ رسیده باشه.
و زمزمه‌وار بابا را خطاب قرار داد:
- مراقب مادرم باش! وقتی میومد، حالش خوب نبود.
«خدابیامرز» خورشید سکوت میان‌مان را شکست و من هم به نیمکت مقابل‌شان پناه بردم.
- هیچ سالی نمیومدین اینجا؟
سری به نشانه‌ی منفی تکان دادم و شال حریر سیاهم را به روی موهایم‌ مرتب کردم.
- مامان و یسنا از وقتی که رفتیم، یک‌بار هم ایران نیومدن. به قول خودشون اینجا براشون یادآور باباست؛ اما من، خورشید، دایی و هانیه هرسال همین موقع میومدیم پیش بابا. من همون عصر برمی‌گشتم؛ برای منم اینجا خاطرات بد و آدمای تلخ قرار داشت.
خورشید، نم چشمانش را با دستمال مچاله شده در میان انگشتانش گرفت و بابا را خطاب قرار داد:
- اردشیرخان! کاش بودی و می‌دیدی رستا کوچولوت صاحب یه دختر به زیبایی خودش شده. کاش بودی و می‌دیدی پسرت پیدا شده. کاش بودی و ‌می‌دیدی مادرِ پسرت تو رو‌ بخشیده.
زن و کودکی برای برداشتن پذیرایی خم شدند که لبخندی زدم و ظرف را بالاتر گرفتم. فاتحه‌ای قرائت کردند و همین که از کنارمان گذشتند، پرسیدم:
- خبر داشتی؟ از همه‌چی‌ خبر داشتی خورشید؟
نفسی چاق کرد و با رفتن خانواده‌ی دیگری که پذیرایی شدند، ل*ب به اعتراف گشود:
- خبر نداشتم مادر از قصه‌ی گذشته. فقط یه‌روز توی خلوتش توی حیاط دیدم که اشک ریزون به یه عکس خیره شده بود. نپرسیدم؛ اما خودش گفت:« من به این زن که عکسش رو‌ می‌بینی مدیونم،‌ خورشید! کاش که منو ببخشه.»
ابرویی بالا انداختم و به عکس پر ابهت بابا با آن سبیل‌های خان‌زاده‌ای زیبایش که نقش سنگ بزرگ سفید شده بود، خیره شدم. صدای آوش، گوش‌هایم را تیز کرد و نگاهم را محکم‌تر به روی قامت رشید و پر ابهت بابا صامت نگه‌داشت.
- مادرم و پدر مدتی با هم بودن. وقتی بابا به ایران میاد و کم‌کم عشق مادرت به دلش می‌شینه، همه‌ی کارا و محبتاش نسبت به مادرم تموم میشه. مادرمم که به وجود یه زن دیگه پی می‌بره، یک شب با یه نامه‌ی خداحافظی پناه می‌بره به یه شهر دیگه. اونجا می‌فهمه که منو بارداره و هیچ‌جوره هم راضی نمیشه به بابا خبر بده.
آه می‌کشم برای زن بیچاره؛ برای زنانی همچون او که مسئولیت‌های سنگینی به روی دوش‌شان انداخته شد.
- من و مادرت، با پنهون‌کاری‌مون خیلیا رو در حسرت گذاشتیم.
نفس گرفت؛ عمیق و گیرا. به تاریخ شومی که به زندگی بابا پایان داده بود خیره شدم که رسیدن هشتمین سالگرد نبودنش را به رخ می‌کشید و روز آزادی سالار رستگار که بی‌گناه، این ظلم را تا به امروز تحمل کرده بود.
- میری خونه رستگارها؟
لبخندی تحویل صدای ناراضی‌اش دادم و به پیراهن سیاهش چشم دوختم که دو دکمه‌ی اول را باز گذاشته بود و سخاوتمندانه س*ی*نه‌ی فراخ مردانه‌اش که با آن زنجیر درشت خودنمایی می‌کرد، در معرض دید قرار داده بود.
- میرم.
اخم کرد.
- حتی اگه حضورت رو نخوان؟
لبخندم عمیق‌تر شد در مقابل نگرانی برادرانه‌اش از شکست غرورم‌.
- باید برم. گرشا باید در مورد دخترش بیشتر بدونه. باید بخاطر هشت‌سالی که از زندگی سالار رستگار دزدیدیم، طلب بخشش کنم.
- چرا تو؟ تو هیچ دستی توی زندانیش نداشتی.
- خانواده‌ی من، این بلا رو ‌سرش اورده و منم به عنوان عضوی از این خانواده باید طلب بخشش کنم.
- بخاطر گناه دیگرون؟
- بخاطر گناه همه‌مون.
کلافه دستی میان موهایش کشید و از کنار کسانی که توسط خورشید، پذیرایی می‌شدند گذشت و به ماشین زیبای جدیدش پناه برد. خورشید، ظروف خالی حلوا و میوه را درون سبد قرار داد و متعجب به آوشی چشم‌ دوخت که نرمی صندلی را تصاحب کرد.
- چرا رفت؟
با حفظ همان آرامش کذایی، برخاستم و در جمع کردن وسایل کمکش کردم.
- دیگه بریم خورشید. بابا از شلوغی خوشش نمیاد.
«باشه» ناراضی زمزمه کرد و بعد از خداحافظی از بابا، سوار ماشین شدیم. آوش با تک‌بوقی به قراری که بهانه‌اش را آورد پناه برد و ما را تنها گذاشت. خورشید را به خانه رساندم و به آدرسی رفتم که خانه‌ی قدیمی خانواده‌ی رستگار در آن‌جا بود. به امید آن که هنوز هم در همان محله و موقعیت می‌نشستند. محله زمین تا آسمان تغییر کرده بود؛ اما آن در نرده‌ای سفید هنوز هم انتهای کوچه‌ی دلباز و بن‌بست قرار داشت. در بزرگی که سراسر باز بود و صدای صلوات و همهمه‌ی زنان، شک را به جانم انداخت که آن‌جا همان خانه‌ی دوست‌داشتنی من بوده یا نه؟ ماشین را به سختی در کوچه و مابین میان ماشین‌های پارک شده، پارک کردم و با برداشتن جعبه‌ی خریداری شده به سمت خانه‌ باغ موروثی رستگارها قدم برداشتم. خودم را برای همه چی آماده کرده بودم. برای برخورد زننده‌ی مادر گرشا، خودش و حتی زنان فامیل‌شان که همان موقع‌ها هم در زیر گوش زن‌عمو می‌خواندند که: « زهرا! این دختر کجا و شما کجا؟ نمی‌بینی زمین تا آسمان با فرهنگ و عقاید شما فرق داره؟» در صورتی که خدایی که من هم می‌پرستیدم، همان خدای آن‌ها بود که مابین بندگانش تفاوتی قائل نمی‌شد.
مقابل در چهارطاق شده ایستادم و بی حواس دستی به عینک آفتابی‌ام زدم که برای در امان ماندن از آفتاب کمیاب زمستان، اغراقی بیش نبود. همهمه‌ی زنان و مردانی که در میان باغ میوه برای بار گذاشتن دیگ‌ها و نذری‌ها تلاش می‌کردند، استرسم را بیشتر کرد؛ اما قیافه‌ی دلنشین روشنای عزیزم که دیشب در قاب گوشی برای دیدن من و پدرش التماس می کرد، هر فکری را از ذهنم دور کرد و برای حقیقی شدن رویای او، قدمی به داخل برداشتم. صدای صلوات با گذاشتن سر یکی از دیگ‌های مس بزرگ، بلند شد و بند دل من نیز پاره. صدای برخورد پاشنه‌ی نسبتاً کوتاه کفشم با کف آسفالت، نگاه کنجکاو و خیره‌ی عده‌ای را به خود جلب کرد و این نگاه، همچون بیماری مسری به تمامی حضار سرایت کرد تا این که چشمان چندش وار و ناراضی‌شان با شناخت دختر ارشد اردشیر کرامت، به سمتم پرتاب شد. پرِ شالم را به روی شانه انداختم و با اختیاط از خط خون قربانی شدن گوسفندان عبور کردم و خودم را به در چوبی ساختمان رساندم که باز بود و بوهای خوبی از آن خارج می‌شد. گوش سمت راستم صدای زنی را تشخیص داد که نسبتش با زن‌عمو، نسبت خونی عمه‌خانم بزرگش بود.
- اینجا اومده چکار؟ چه رویی داره اونم با این قیافه پا شده اومده سر سفره حضرت رقیه؟
نفس گرفتم و در دل بخاطر بی‌احتیاطی اگر در پوششم رخ داده از صاحب مجلس عذر خواستم‌ که او رئوف‌تر از زنان این مجلس بود. گوش دیگرم صدای پر شوق مردانی را شنید که چنگ به جانم انداخت.
«گرشا عجب چیزی رو‌ از دست داده!»
«زن سابق پسر سالاره؟ ماشالله چه خانم شده»
«هنوزم مطلقه است؟ از زیر ز*ب*ون مامانت بکش ببینم!»
و صداها به یکباره با به میان آمدن قامت رشیدی در چهارچوب در، خاموش شد و لبخندی به روی صورت ناراحت و ناراضی‌ام شکل گرفت‌.



کد:
#پست_هفتاد‌و‌شش

#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی




گلاب را با دقت به روی خط نستعلیق و سفید قبرش ریختم و ل*ب زدم:
- می‌دونم عود خیلی دوست داری؛ اما لحظه‌ی آخر فراموشش کردم. ببخشید!
شیشه را کنارم قرار دادم و با کف دست مشغول پخش کردن عطرناب گل‌های محمدی شدم و کمی خودم را برایش لوس کردم:
- تقصیر من نبود به خدا! آوش انگاری زیر پاهاش آتیش روشن کرده بودن که همش بالا و پایین می‌پرید و هول و ولا داشت.
و نگاه اخم‌آلودی به آوشی که از ابتدای ورودمان مسکوت و خونسرد به سنگ سرد چشم‌ دوخته بود، انداختم. نگاه تو خالی‌اش  را به چشمانم داد و گفت:
- تقصیر خودشه بابا! یک ساعت تموم داشت لباس می‌پوشید.
خورشید ظرف حلوا را روی قبر گذاشت و با خنده گفت:
- اردشیرخان اینا من پیرزن رو می‌خواستن فراموش کنن، عود و ظرفای پذیرایی که جای خودش داشت!
هردو همزمان نامش را با اعتراض به زبان آوردیم که خنده‌ی ریزی تحویل‌مان داد و مابقی ظروف را با وسواس خاص از سبد مسافرتی بیرون آورد و با سلیقه روی سنگ چید. با دو انگشت اشاره و میانه‌اش تقه‌ای زد و مشغول خواندن فاتحه شد. به تبعیت از او انگشتانم را روی سنگ گذاشتم و برای شادی روح بابا فاتحه فرستادم.
آوش مقابلم روی نیمکت قدیمی جای گرفت و پرسید:
- چکار می‌کنین؟
خورشید، نم انگشتانش را با گوشه‌ی مانتو بلند مشکی‌اش گرفت و در کنارش قرار گرفت.
- فاتحه می‌خونیم‌ مادر. دوتا از سوره‌های قرآن برای آرامش‌ روح اردشیرخان.
آوش به تکان دادن سر اکتفا کرد و به رسم خودش دستانش را در هم گره کرد و چشمانش را برای طلب آمرزش بابا به روی هم قرار داد. چندی بعد چشم گشود و ل*ب زد:
- امیدوارم اون دنیا، به آرامش‌ رسیده باشه.
و زمزمه‌وار بابا را خطاب قرار داد:
- مراقب مادرم باش! وقتی میومد، حالش خوب نبود.
«خدابیامرز» خورشید سکوت میان‌مان را شکست و من هم به نیمکت مقابل‌شان پناه بردم.
- هیچ سالی نمیومدین اینجا؟
سری به نشانه‌ی منفی تکان دادم و شال حریر سیاهم را به روی موهایم‌ مرتب کردم.
- مامان و یسنا از وقتی که رفتیم، یک‌بار هم ایران نیومدن. به قول خودشون اینجا براشون یادآور باباست؛ اما من، خورشید، دایی و هانیه هرسال همین موقع میومدیم پیش بابا. من همون عصر برمی‌گشتم؛ برای منم اینجا خاطرات بد و آدمای تلخ  قرار داشت.
خورشید، نم چشمانش را با دستمال مچاله شده در میان انگشتانش گرفت و بابا را خطاب قرار داد:
- اردشیرخان! کاش بودی و می‌دیدی رستا کوچولوت صاحب یه دختر به زیبایی خودش شده. کاش بودی و می‌دیدی پسرت پیدا شده. کاش بودی و ‌می‌دیدی مادرِ پسرت تو رو‌ بخشیده.
زن و کودکی برای برداشتن پذیرایی خم شدند که لبخندی زدم و ظرف را بالاتر گرفتم. فاتحه‌ای قرائت کردند و همین که از کنارمان گذشتند، پرسیدم:
- خبر داشتی؟ از همه‌چی‌ خبر داشتی خورشید؟
نفسی چاق کرد و با رفتن خانواده‌ی دیگری که پذیرایی شدند، ل*ب به اعتراف گشود:
- خبر نداشتم مادر از قصه‌ی گذشته. فقط یه‌روز توی خلوتش توی حیاط دیدم که اشک ریزون به یه عکس خیره شده بود. نپرسیدم؛ اما خودش گفت:« من به این زن که عکسش رو‌ می‌بینی مدیونم،‌ خورشید! کاش که منو ببخشه.»
ابرویی بالا انداختم و به عکس پر ابهت بابا با آن سبیل‌های خان‌زاده‌ای زیبایش که نقش سنگ بزرگ سفید شده بود، خیره شدم. صدای آوش، گوش‌هایم را تیز کرد و نگاهم را محکم‌تر به روی قامت رشید و پر ابهت بابا صامت نگه‌داشت.
- مادرم و پدر مدتی با هم بودن. وقتی بابا به ایران میاد و کم‌کم عشق مادرت به دلش می‌شینه، همه‌ی کارا و محبتاش نسبت به مادرم تموم میشه. مادرمم که به وجود یه زن دیگه پی می‌بره، یک شب با یه نامه‌ی خداحافظی پناه می‌بره به یه شهر دیگه. اونجا می‌فهمه که منو بارداره و هیچ‌جوره هم راضی نمیشه به بابا خبر بده.
آه می‌کشم برای زن بیچاره؛ برای زنانی همچون او که مسئولیت‌های سنگینی به روی دوش‌شان انداخته شد.
- من و مادرت، با پنهون‌کاری‌مون خیلیا رو در حسرت گذاشتیم.
نفس گرفت؛ عمیق و گیرا. به تاریخ شومی که به زندگی بابا پایان داده بود خیره شدم که رسیدن هشتمین سالگرد نبودنش را به رخ می‌کشید و روز آزادی سالار رستگار که بی‌گناه، این ظلم را تا به امروز تحمل کرده بود.
- میری خونه رستگارها؟
لبخندی تحویل صدای ناراضی‌اش دادم و به پیراهن سیاهش چشم دوختم که دو دکمه‌ی اول را باز گذاشته بود و سخاوتمندانه س*ی*نه‌ی فراخ مردانه‌اش که با آن زنجیر درشت خودنمایی می‌کرد، در معرض دید قرار داده بود.
- میرم.
اخم کرد.
- حتی اگه حضورت رو نخوان؟
لبخندم عمیق‌تر شد در مقابل نگرانی برادرانه‌اش از شکست غرورم‌.
- باید برم. گرشا باید در مورد دخترش بیشتر بدونه. باید بخاطر هشت‌سالی که از زندگی سالار رستگار دزدیدیم، طلب بخشش کنم.
- چرا تو؟ تو هیچ دستی توی زندانیش نداشتی.
- خانواده‌ی من، این بلا رو ‌سرش اورده و منم به عنوان عضوی از این خانواده باید طلب بخشش کنم.
- بخاطر گناه دیگرون؟
- بخاطر گناه همه‌مون.
کلافه دستی میان موهایش کشید و از کنار کسانی که توسط خورشید، پذیرایی می‌شدند گذشت و به ماشین زیبای جدیدش پناه برد. خورشید، ظروف خالی حلوا و میوه را درون سبد قرار داد و متعجب به آوشی چشم‌ دوخت که نرمی صندلی را تصاحب کرد.
- چرا رفت؟
با حفظ همان آرامش کذایی، برخاستم و در جمع کردن وسایل کمکش کردم.
- دیگه بریم خورشید. بابا از شلوغی خوشش نمیاد.
«باشه» ناراضی زمزمه کرد و بعد از خداحافظی از بابا، سوار ماشین شدیم. آوش با تک‌بوقی به قراری که بهانه‌اش را آورد پناه برد و ما را تنها گذاشت. خورشید را به خانه رساندم و به آدرسی رفتم که خانه‌ی قدیمی خانواده‌ی رستگار در آن‌جا بود. به امید آن که هنوز هم در همان محله و موقعیت می‌نشستند. محله زمین تا آسمان تغییر کرده بود؛ اما آن در نرده‌ای سفید هنوز هم انتهای کوچه‌ی دلباز و بن‌بست قرار داشت. در بزرگی که سراسر باز بود و صدای صلوات و همهمه‌ی زنان، شک را به جانم انداخت که آن‌جا همان خانه‌ی دوست‌داشتنی من بوده یا نه؟ ماشین را به سختی در کوچه و مابین میان ماشین‌های پارک شده، پارک کردم و با برداشتن جعبه‌ی خریداری شده به سمت خانه‌ باغ موروثی رستگارها قدم برداشتم. خودم را برای همه چی آماده کرده بودم. برای برخورد زننده‌ی مادر گرشا، خودش و حتی زنان فامیل‌شان که همان موقع‌ها هم در زیر گوش زن‌عمو می‌خواندند که: « زهرا! این دختر کجا و شما کجا؟ نمی‌بینی زمین تا آسمان با فرهنگ و عقاید شما فرق داره؟» در صورتی که خدایی که من هم می‌پرستیدم، همان خدای آن‌ها بود که مابین بندگانش تفاوتی قائل نمی‌شد.
مقابل در چهارطاق شده ایستادم و بی حواس دستی به عینک آفتابی‌ام زدم که برای در امان ماندن از آفتاب کمیاب زمستان، اغراقی بیش نبود. همهمه‌ی زنان و مردانی که در میان باغ میوه برای بار گذاشتن دیگ‌ها و نذری‌ها تلاش می‌کردند، استرسم را بیشتر کرد؛ اما قیافه‌ی دلنشین روشنای عزیزم که دیشب در قاب گوشی برای دیدن من و پدرش التماس می کرد، هر فکری را از ذهنم دور کرد و برای حقیقی شدن رویای او، قدمی به داخل برداشتم. صدای صلوات با گذاشتن سر یکی از دیگ‌های مس بزرگ، بلند شد و بند دل من نیز پاره. صدای برخورد پاشنه‌ی نسبتاً کوتاه کفشم با کف آسفالت، نگاه کنجکاو و خیره‌ی عده‌ای را به خود جلب کرد و این نگاه، همچون بیماری مسری به تمامی حضار سرایت کرد تا این که چشمان چندش وار و ناراضی‌شان با شناخت دختر ارشد اردشیر کرامت، به سمتم پرتاب شد. پرِ شالم را به روی شانه انداختم و با اختیاط از خط خون قربانی شدن گوسفندان عبور کردم و خودم را به در چوبی ساختمان رساندم که باز بود و بوهای خوبی از آن خارج می‌شد. گوش سمت راستم صدای زنی را تشخیص داد که نسبتش با زن‌عمو، نسبت خونی عمه‌خانم بزرگش بود.
- اینجا اومده چکار؟ چه رویی داره اونم با این قیافه پا شده اومده سر سفره حضرت رقیه؟
نفس گرفتم و در دل بخاطر بی‌احتیاطی اگر در پوششم رخ داده از صاحب مجلس عذر خواستم‌ که او رئوف‌تر از زنان این مجلس بود. گوش دیگرم صدای پر شوق مردانی را شنید که چنگ به جانم انداخت.
«گرشا عجب چیزی رو‌ از دست داده!»
«زن سابق پسر سالاره؟ ماشالله چه خانم شده»
«هنوزم مطلقه است؟ از زیر ز*ب*ون مامانت بکش ببینم!»
و صداها به یکباره با به میان آمدن قامت رشیدی در چهارچوب در، خاموش شد و لبخندی به روی صورت ناراحت و ناراضی‌ام شکل گرفت‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هفتاد‌و‌هفت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


توقع لبخند و حتی خوش‌آمدگویی را نداشتم. من، زندگی برادر بزرگش را به گند کشیده بودم؛ اما آرشا خط بطلانی کشید بر روی تصوراتم از او. لبخند بزرگی به روی صورت نشاند و قدمی به سمتم برداشت و با صدای رسا و غرایش مرا خطا قرار داد:
- خوش اومدی زن‌داداش! چشم‌های سالار رستگار روشن میشه اگه تک عروسش رو ببینه.
با دست به داخل اشاره کرد و در مقابل نگاه گرد شده و قلب ناآرامم ادامه داد:
- بفرمایید داخل!
ل*ب‌هایم برای ادای کلمات تکان خوردند؛ اما کلام آرشا نطقم را کور کرد و پاهایم را با او هم سو ساخت. پاهایم را از بند کفش‌های مزاحم آزاد کردم و با پاپوش‌های رنگی‌ام قدم به روی فرشینه‌های دستبافت قدیمی گذاشتم. با هدایتش داخل سالن بزرگ پذیرایی شدم که در همان نگاه اول عموسالار را بالای مجلس و نشسته بر مبل قالی اعیانی‌شان دیدم. ریش‌هایش را کوتاه کرده بود و در عرض همان چندساعتی که از بند آزاد شده بود، آب به زیر پوستش زده و رنگ به رخشارش آمده. لباس سفید روشنی به تن کرده بود و شلوار پارچه‌ای مشکی. هنوز هم جذبه و جذابیت قدیم را داشت. اطرافش را سراسر آدم پر کرده بود و بعضی از بچه‌ها که حیاط را شلوغ دیده بودند، به میان سالن پناه آورده و میدان بازی‌اش کرده بودند.
-خوش اومدی دخترم.
با صدای بلند عمو، نگاه از بچه‌های سرحال و خندان گرفتم و به صورت بشاشش دادم. همهمه‌ی سالن باز هم به سکوتی ناراضی تبدیل شد و نگاه من به اجبار از اسارت عینک‌ در آمد. لبخندی به روی صورت نشاندم و بی‌توجه به اخم و تخم حضار سلامی کلی دادم و قدم به سمت عمو برداشتم.
من، پدرم را از دست داده بودم. بخاطر یک بگومگوی بی‌ارزش پدرم را از دست داده بودم و جالب بود که طلبکار این جمع هم شده بودم. چرا باید خجالت می‌کشیدم از اخم‌شان؟ گناه من این وسط چی بود؟ من که مسبب اصلی تمام این اتفاقات نبودم. بخت و زندگی این اجبار را برای هر دو خانواده رقم زد.
مقابل عمو ایستادم و جعبه‌ی کوچک شیرینی که تک شاخه گل قرمزی به روی خود داشت را روی میز قرار دادم و با حفظ همان لبخند لعنتی بدون ذره‌ای لرزش محبتش را پاسخ دادم:
- سلام عموجان. ممنون... خوش اومدین.
لبخندش شدت گرفت و گونه‌هایی که آن روز زیر انبوه ریش پنهان شده بود و الان قابل رؤیت بودند، گل انداختند.
- ممنونم دخترم. قدم رنجه فرمودی. منت گذاشتی.
- اختیار دارید.
- بفرما بشین عزیزم.
و با دست به مبلمان کنارش اشاره کرده که جوانی که آن را تسخیر کرده بود به سرعت برخاست و بفرماییدی زمزمه کرد. تشکری کردم و گرمای مبل را به وجود سردم هدیه دادم. نگاهی کلی میان حضار گرداندم؛ اما نه از زن‌عمو خبری بود نه گرشا. آرشا مقابلم قرار گرفت و با محبت عجیبش سینی یک‌نفره‌ای که حامل چای بود را روی میز مقابلم قرار داد و گفت:
- داداش توی اتاقشه. یه تماس ضروری داشت. می‌خوایی صداش کنم؟
این که مستقیماً در آن محیط و در آن شرایط از قرار گرفتن من و‌ گرشا در کنار هم می‌گفتند، شرم به جانم افتاد و عرق سردی تیغه‌ی کمرم را احاطه کرد. این محبت‌ها نشان می‌داد که گرشا از واقعیت به آن‌ها چیزی نگفته که اگر‌ می‌دانستند، تف در صورتم می‌انداختند. مگر همه‌ی دنیا اینجور نبودند؟ مادری که برای حفظ جان فرزندش مجبور به پنهان‌کاری شده را خطاکار می‌خواندند و در مقابل ادله‌اش گوش‌هایشان را کر می‌گرفتند.
سری به طرفین تکان دادم و برای خاتمه دادن به پچ پچک‌های آزاردهنده ل*ب زدم:
- نه ممنون. برای دیدن عمو اومدم.
ابرویی بالا انداخت و «هرطور راحتی» را زمزمه کرد و پیش‌دستی مقابلم گذاشت که با تشکر دستم را مقابلش گرفتم و ممانعت کردم:
- نیازی به پذیرایی نیست. زیاد نمی‌تونم بمونم.
در همان حالت نیمه خمیده، متعجب به صورتم چشم دوخت و با نارضایتی عقب کشید. قامت راست کرد و بی‌تعارف پرسید:
- چیزی شده؟
با احساس نگاه خیره‌ی همه به ویژه عمو، لبخند خجول و مصلحتی زدم و گفتم:
- نه. فقط مهمان دارم و باید برم‌ خونه.
سری تکان داد و زمزمه کرد:
- در هر صورت خوش اومدی. هر طور میلته.
و با گفتن «بااجازه» سالن را ترک ‌کرد. نگاهم را به سمت عمو سوق دادم و صورت بشاشش را یک‌دور کاویدم. روزی به عنوان پدرشوهرم در مقابل همه‌ی این نگاه‌ها ب*وسه بر موهایم کاشت و آغوشش را برایم باز کرد؛ اما امروز فرق داشت. هر چند که با نگاهش سعی داشت نشان دهد جایگاه من برای او همانند سابق است؛ اما هنوز هم قصه‌ی قدیمی نقل د*ه*ان خیلی‌ها بود. دختری که بخاطر قتل پدرش، پسر بی‌گناه مقتول را رها کرد و رفت.
- خوشحالم که اینجوری می‌بینمتون.
چشمانش برق زد و صدای خسته‌اش که به شدت سعی داشت برخلاف باطنش شاد و سرحال نشان دهد، در گوشم طنین انداخت:
- منم خوشحالم تو رو اینجا می‌بینم. از صبح منتظرت بودم؛ اما...
در کسری از زمان، فروغ و روشنایی از چشمانش گریخت و سرخی صورتش از بین رفت. مکثی کرد و سپس دادمه داد:
- اما یادم اومد امروز سالگرد اردشیر خدابیامرز بود.
آه کشید و پچ پچک‌ها به کل خوابید.
- آخ برادرم! هشت سال شد رستا؛ هشت سال!
نمی که به سرعت در زیر پلک‌هایم نشست، درد و غم‌ بی‌پدری که امروز پررنگ‌تر شده بود و من به سختی سعی در کنترلش داشتم را بیشتر در س*ی*نه‌ام نشاند و چشمان به اشک نشسته‌ی عمو تیر خلاص را برای رهایی اشک‌ دل‌شکسته‌ام زد. پشت دستم را به روی گونه‌ام کشید و برای آن که بی‌گناهی این مرد رنجیده و سر به زیر برای همه محرز شود، با صدایی نسبتاً بلند خطابش قرار دادم:
- سرتون رو بیارید بالا عمو! شما بی‌گناه هشت‌سال توی زندان بودی و من و خانواده‌ام شرمساریم. شرمساریم که به دنبال دلیل مرگ‌ پدرم نرفتیم و شما رو وادار به حرف زدن نکردیم. ای‌کاش از عذاب مرگ رفیق، ل*ب بهم نمی‌دوختین تا من و خونواده‌ام بدون شما، دوباره غم بی‌کسی رو نمی‌چشیدیم.
سر که بلند کرد، گونه‌های خیسش دلم را برآشفته‌تر کرد. غرورش شکسته بود و چشمانش دیگر اقتدار سابق را نداشتند. زندان با آن همه ابهت چه کرده بود؟
مقابل اشک‌هایم ایستادم و بالاتنه‌ام را به سمتش کشیدم و دست به روی گرمای لرزان انگشتانش قرار دادم که یکه‌ای خورد و چشمان متعجبش را به نگاه نمناکم سپرد.
- خوشحالم به حق‌تون رسیدین. ازتون می‌خوام من و خونواده‌ام رو حلال کنید.
سرش را چند سانتی‌متر به روی شانه خم کرد و با عجز تمام ناله کرد:
- جای ما عوض شده دختر؟ منم که باید حلالیت بطلم! منم که نتونستم دست رفیقم رو بگیرم تا از مرگش جلوگیری کنم.
و دست دیگرش را برای تصلی خاطرم بالا آورد و به روی دستم نشاند. قلبم برای حسی که سال‌ها از آن دور مانده بودم و بوی پدری می‌داد به تکاپو افتاد و سردی وجودم در مقابل گرمای نگاهش شکست خورد.
- خورشید میگه خواست خدا بوده و منم به خواست خدا احترام می‌ذارم. سرنوشت، این امتحان و برای خانواده‌ها‌ی ما نوشت. بیایید کینه‌ها رو‌ کنار بذاریم.
اخم به روی ابروهای پرپشتش که یکی در میان سفید و خاکستری شده بودند نشست.
- کینه؟ نعوذبالله دشمن همیم ‌مگه؟ کینه‌ای نبوده و نیست. دلخوری هم اگر‌ از سمت تو هست، امروز باید کنار گذاشته بشه. همین که مادر و خواهرت بیان ایران، خودم می‌رسم خدمت‌شون برای طلب بخشش.
اشاره‌اش به دلخوری من از گرشا را با لبخندی تلخ پاسخ دادم و اما گفته‌اش از طلب بخشش را این‌گونه پاسخ دادم:
- طلب بخشش رو کسی به ز*ب*ون میاره که خطا کار بوده باشه نه شما که به قول خودتون تنها خطایی که کردین نجنگیدن با خواست و تقدیر خدا بوده. پدر من، حین عصبانیت از ساختمون به پایین پرت شد و ما رو د*اغ‌دار کرد. دست شما توی کار نبوده که بخوایید شرمساری و عذاب‌وجدانش رو برای خودتون و خونواده‌تون به میون بیارید.
انگشتانم که فشرده شدند، خرسند از سبک شدن درد قلب و سبک‌بالی، نفسی گرفتم و بیشتر به چشمان خیسش دقیق شدم. با صدای گرفته‌ی زنانه‌ای که به گوشم خورد، به سرعت به سمت صدا چرخیدم و مبهوت به او ‌چشم دوختم:
- اما من بهت یه عذرخواهی مدیونم دخترم. ندونسته دلت رو بد شکستم.
نگاهم را یک‌دور از چادر گل طلایی که به سر کرده بود و صورت سرخش رد کردم و‌ در آخر دست از عمو جدا کردم و به سمتش چرخیدم.
- خدا، قدرت فراموش کردن رو به انسان بخشیده تا بهتر زندگی کنه. بیایید فراموش کنیم...
و به رسم قبل بعد از مکث کوتاهم، ل*ب زدم:
- زن‌عمو.
گل از گلش شکفت و چشمانش برق زدند. از جا برخاستم و در مقابل نگاه‌هایی که رنگ و بویشان به کل تغییر کرده بود، نفسی آسوده بیرون فرستادم و نیم‌نگاهی روانه‌ی زن و شوهر بهت‌زده کردم. قدم‌هایم را به سمت ورودی سالن برداشتم و از کنار زن‌عمو گذشتم. شاید حرف‌هایش کنج دلم همچنان آتش می‌سوزاند؛ اما برای پایان دادن به کینه‌ها باید از احساسات خودم می‌گذشتم‌.



کد:
#پست_هفتاد‌و‌هفت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


توقع لبخند و حتی خوش‌آمدگویی را نداشتم. من، زندگی برادر بزرگش را به گند کشیده بودم؛ اما آرشا خط بطلانی کشید بر روی تصوراتم از او. لبخند بزرگی به روی صورت نشاند و قدمی به سمتم برداشت و با صدای رسا و غرایش مرا خطا قرار داد:
- خوش اومدی زن‌داداش! چشم‌های سالار رستگار روشن میشه اگه تک عروسش رو ببینه.
با دست به داخل اشاره کرد و در مقابل نگاه گرد شده و قلب ناآرامم ادامه داد:
- بفرمایید داخل!
ل*ب‌هایم برای ادای کلمات تکان خوردند؛ اما کلام آرشا نطقم را کور کرد و پاهایم را با او هم سو ساخت. پاهایم را از بند کفش‌های مزاحم آزاد کردم و با پاپوش‌های رنگی‌ام قدم به روی فرشینه‌های دستبافت قدیمی گذاشتم. با هدایتش داخل سالن بزرگ پذیرایی شدم که در همان نگاه اول عموسالار را بالای مجلس و نشسته بر مبل قالی اعیانی‌شان دیدم. ریش‌هایش را کوتاه کرده بود و در عرض همان چندساعتی که از بند آزاد شده بود، آب به زیر پوستش زده و رنگ به رخشارش آمده. لباس سفید روشنی به تن کرده بود و شلوار پارچه‌ای مشکی. هنوز هم جذبه و جذابیت قدیم را داشت. اطرافش را سراسر آدم پر کرده بود و بعضی از بچه‌ها که حیاط را شلوغ دیده بودند، به میان سالن پناه آورده و میدان بازی‌اش کرده بودند.
-خوش اومدی دخترم.
با صدای بلند عمو، نگاه از بچه‌های سرحال و خندان گرفتم و به صورت بشاشش دادم. همهمه‌ی سالن باز هم به سکوتی ناراضی تبدیل شد و نگاه من به اجبار از اسارت عینک‌ در آمد. لبخندی به روی صورت نشاندم و بی‌توجه به اخم و تخم حضار سلامی کلی دادم و قدم به سمت عمو برداشتم.
من، پدرم را از دست داده بودم. بخاطر یک بگومگوی بی‌ارزش پدرم را از دست داده بودم و جالب بود که طلبکار این جمع هم شده بودم. چرا باید خجالت می‌کشیدم از اخم‌شان؟ گناه من این وسط چی بود؟ من که مسبب اصلی تمام این اتفاقات نبودم. بخت و زندگی این اجبار را برای هر دو خانواده رقم زد.
مقابل عمو ایستادم و جعبه‌ی کوچک شیرینی که تک شاخه گل قرمزی به روی خود داشت را روی میز قرار دادم و با حفظ همان لبخند لعنتی بدون ذره‌ای لرزش محبتش را پاسخ دادم:
- سلام عموجان. ممنون... خوش اومدین.
لبخندش شدت گرفت و گونه‌هایی که آن روز زیر انبوه ریش پنهان شده بود و الان قابل رؤیت بودند، گل انداختند.
- ممنونم دخترم. قدم رنجه فرمودی. منت گذاشتی.
- اختیار دارید.
- بفرما بشین عزیزم.
و با دست به مبلمان کنارش اشاره کرده که جوانی که آن را تسخیر کرده بود به سرعت برخاست و بفرماییدی زمزمه کرد. تشکری کردم و گرمای مبل را به وجود سردم هدیه دادم. نگاهی کلی میان حضار گرداندم؛ اما نه از زن‌عمو خبری بود نه گرشا. آرشا مقابلم قرار گرفت و با محبت عجیبش سینی یک‌نفره‌ای که حامل چای بود را روی میز مقابلم قرار داد و گفت:
- داداش توی اتاقشه. یه تماس ضروری داشت. می‌خوایی صداش کنم؟
این که مستقیماً در آن محیط و در آن شرایط از قرار گرفتن من و‌ گرشا در کنار هم می‌گفتند، شرم به جانم افتاد و عرق سردی تیغه‌ی کمرم را احاطه کرد. این محبت‌ها نشان می‌داد که گرشا از واقعیت به آن‌ها چیزی نگفته که اگر‌ می‌دانستند، تف در صورتم می‌انداختند. مگر همه‌ی دنیا اینجور نبودند؟ مادری که برای حفظ جان فرزندش مجبور به پنهان‌کاری شده را خطاکار می‌خواندند و در مقابل ادله‌اش گوش‌هایشان را کر می‌گرفتند.
سری به طرفین تکان دادم و برای خاتمه دادن به پچ پچک‌های آزاردهنده ل*ب زدم:
- نه ممنون. برای دیدن عمو اومدم.
ابرویی بالا انداخت و «هرطور راحتی» را زمزمه کرد و پیش‌دستی مقابلم گذاشت که با تشکر دستم را مقابلش گرفتم و ممانعت کردم:
- نیازی به پذیرایی نیست. زیاد نمی‌تونم بمونم.
در همان حالت نیمه خمیده، متعجب به صورتم چشم دوخت و با نارضایتی عقب کشید. قامت راست کرد و بی‌تعارف پرسید:
- چیزی شده؟
با احساس نگاه خیره‌ی همه به ویژه عمو، لبخند خجول و مصلحتی زدم و گفتم:
- نه. فقط مهمان دارم و باید برم‌ خونه.
سری تکان داد و زمزمه کرد:
- در هر صورت خوش اومدی. هر طور میلته.
و با گفتن «بااجازه» سالن را ترک ‌کرد. نگاهم را به سمت عمو سوق دادم و صورت بشاشش را یک‌دور کاویدم. روزی به عنوان پدرشوهرم در مقابل همه‌ی این نگاه‌ها ب*وسه بر موهایم کاشت و آغوشش را برایم باز کرد؛ اما امروز فرق داشت. هر چند که با نگاهش سعی داشت نشان دهد جایگاه من برای او همانند سابق است؛ اما هنوز هم قصه‌ی قدیمی نقل د*ه*ان خیلی‌ها بود. دختری که بخاطر قتل پدرش، پسر بی‌گناه مقتول را رها کرد و رفت.
- خوشحالم که اینجوری می‌بینمتون.
چشمانش برق زد و صدای خسته‌اش که به شدت سعی داشت برخلاف باطنش شاد و سرحال نشان دهد، در گوشم طنین انداخت:
- منم خوشحالم تو رو اینجا می‌بینم. از صبح منتظرت بودم؛ اما...
در کسری از زمان، فروغ و روشنایی از چشمانش گریخت و سرخی صورتش از بین رفت. مکثی کرد و سپس دادمه داد:
- اما یادم اومد امروز سالگرد اردشیر خدابیامرز بود.
آه کشید و پچ پچک‌ها به کل خوابید.
- آخ برادرم! هشت سال شد رستا؛ هشت سال!
نمی که به سرعت در زیر پلک‌هایم نشست، درد و غم‌ بی‌پدری که امروز پررنگ‌تر شده بود و من به سختی سعی در کنترلش داشتم را بیشتر در س*ی*نه‌ام نشاند و چشمان به اشک نشسته‌ی عمو تیر خلاص را برای رهایی اشک‌ دل‌شکسته‌ام زد. پشت دستم را به روی گونه‌ام کشید و برای آن که بی‌گناهی این مرد رنجیده و سر به زیر برای همه محرز شود، با صدایی نسبتاً بلند خطابش قرار دادم:
- سرتون رو بیارید بالا عمو! شما بی‌گناه هشت‌سال توی زندان بودی و من و خانواده‌ام شرمساریم. شرمساریم که به دنبال دلیل مرگ‌ پدرم نرفتیم و شما رو وادار به حرف زدن نکردیم. ای‌کاش از عذاب مرگ رفیق، ل*ب بهم نمی‌دوختین تا من و خونواده‌ام بدون شما، دوباره غم بی‌کسی رو نمی‌چشیدیم.
سر که بلند کرد، گونه‌های خیسش دلم را برآشفته‌تر کرد. غرورش شکسته بود و چشمانش دیگر اقتدار سابق را نداشتند. زندان با آن همه ابهت چه کرده بود؟
مقابل اشک‌هایم ایستادم و بالاتنه‌ام را به سمتش کشیدم و دست به روی گرمای لرزان انگشتانش قرار دادم که یکه‌ای خورد و چشمان متعجبش را به نگاه نمناکم سپرد.
- خوشحالم به حق‌تون رسیدین. ازتون می‌خوام من و خونواده‌ام رو حلال کنید.
سرش را چند سانتی‌متر به روی شانه خم کرد و با عجز تمام ناله کرد:
- جای ما عوض شده دختر؟ منم که باید حلالیت بطلم! منم که نتونستم دست رفیقم رو بگیرم تا از مرگش جلوگیری کنم.
و دست دیگرش را برای تصلی خاطرم بالا آورد و به روی دستم نشاند. قلبم برای حسی که سال‌ها از آن دور مانده بودم و بوی پدری می‌داد به تکاپو افتاد و سردی وجودم در مقابل گرمای نگاهش شکست خورد.
- خورشید میگه خواست خدا بوده و منم به خواست خدا احترام می‌ذارم. سرنوشت، این امتحان و برای خانواده‌ها‌ی ما نوشت. بیایید کینه‌ها رو‌ کنار بذاریم.
اخم به روی ابروهای پرپشتش که یکی در میان سفید و خاکستری شده بودند نشست.
- کینه؟ نعوذبالله دشمن همیم ‌مگه؟ کینه‌ای نبوده و نیست. دلخوری هم اگر‌ از سمت تو هست، امروز باید کنار گذاشته بشه. همین که مادر و خواهرت بیان ایران، خودم می‌رسم خدمت‌شون برای طلب بخشش.
اشاره‌اش به دلخوری من از گرشا را با لبخندی تلخ پاسخ دادم و اما گفته‌اش از طلب بخشش را این‌گونه پاسخ دادم:
- طلب بخشش رو کسی به ز*ب*ون میاره که خطا کار بوده باشه نه شما که به قول خودتون تنها خطایی که کردین نجنگیدن با خواست و تقدیر خدا بوده. پدر من، حین عصبانیت از ساختمون به پایین پرت شد و ما رو د*اغ‌دار کرد. دست شما توی کار نبوده که بخوایید شرمساری و عذاب‌وجدانش رو برای خودتون و خونواده‌تون به میون بیارید.
انگشتانم که فشرده شدند، خرسند از سبک شدن درد قلب و سبک‌بالی، نفسی گرفتم و بیشتر به چشمان خیسش دقیق شدم. با صدای گرفته‌ی زنانه‌ای که به گوشم خورد، به سرعت به سمت صدا چرخیدم و مبهوت به او ‌چشم دوختم:
- اما من بهت یه عذرخواهی مدیونم دخترم. ندونسته دلت رو بد شکستم.
نگاهم را یک‌دور از چادر گل طلایی که به سر کرده بود و صورت سرخش رد کردم و‌ در آخر دست از عمو جدا کردم و به سمتش چرخیدم.
- خدا، قدرت فراموش کردن رو به انسان بخشیده تا بهتر زندگی کنه. بیایید فراموش کنیم...
و به رسم قبل بعد از مکث کوتاهم، ل*ب زدم:
- زن‌عمو.
گل از گلش شکفت و چشمانش برق زدند. از جا برخاستم و در مقابل نگاه‌هایی که رنگ و بویشان به کل تغییر کرده بود، نفسی آسوده بیرون فرستادم و نیم‌نگاهی روانه‌ی زن و شوهر بهت‌زده کردم. قدم‌هایم را به سمت ورودی سالن برداشتم و از کنار زن‌عمو گذشتم. شاید حرف‌هایش کنج دلم همچنان آتش می‌سوزاند؛ اما برای پایان دادن به کینه‌ها باید از احساسات خودم می‌گذشتم‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا