#پست_شصتوهشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
- اِ! اومدی؟ متوجه نشدم.
لبخندی به سمتش روانه کردم و شرمسار از وضعیت کثیف و غیرقابل تحملم ل*ب زدم:
- متأسفم.
سینی را برداشت و حینی که در کنار محتویات دیگر میز بزرگ درون سالن قرار میداد پرسید:
- برای چی؟
تنم را با احتیاط به جزیره تکیه داده و نگاهی گذرا انداختم که با اطمینان از مماس شدن قسمت تمیزی لباسم با آن، به سمتش چرخیدم و اندوهگین از خ*را*ب شدن اولین قرار صلحمان پاسخ دادم:
- گند زدم به تفریحاتت.
ماگ را به دست گرفت و بعد از قرار دادن قاشق و نبات زعفرانی درونش، قامت راست کرد و با ابروهایی در هم تنیده سوالی ل*ب زد:
- تفریح؟
قاشق را به آرامی تکان داد و مقابلم قرار گرفت. از بوی خوش دمنوشش، بینی گرفتهام باز شد و صورتم کمی از بدخلقی فاصله گرفت. سری با تأسف تکان داد و ماگ را میان انگشتان گذاشت و نجوا کرد:
- خیلی هم خوشحالم که اون ماشین سر راهمون سبز شد تا بیشتر کنارت بمونم...
سرش را جلوتر کشید و در مقابل قلب بیظرفیتم بینیاش را به موهای کنار صورتم رساند و پچ پچک کرد:
- بیشتر بوت کنم...
و نفس عمیقی کشید که چشمانم را محکم به روی هم قرار دادم تا عواطف بیرون زدهام را به راحتی نخواند. از گرمای نفسهایش، انگشتان لرزانم را محکم به دور دستهی ماگ حلقه کردم تا مبادا فکر جولان دهندهی در سرم مبنی بر لمس موهای کوتاه کنار گوشش را عملی کنند.
- گرشا!
لرزش صدا و آن ناز درون صدایم را چه میکردم که پشت پا زد به همهی تلاشهایم. نفهمیدم چه شد که ماگ از میان انگشتان جدا شد و به جایش بند تیشرت سیاهش شدند و سپس فاصلهای که با سرعت عمل او و در یک عمل کوبنده به هیچ رسید و از عملش، گداختههای جهنمی مهمان عضلات صورتم گشت. ستارههای پشت پلکهای به روی هم افتادهام، لحظه به لحظه بیشتر شدند و میل به فراموشی گذشته در وجودم به طغیان پرداخت و بالاخره پیروز شد که وجودم به مددش شتافت و او را در این دیوانگی همراهی کرد. انگشتانم س*ی*نهی ستبرش را از آن خود کردند و پای راستم بیشتر به جلو کشیده شد و به دور رانش پیچکوار پیچید و بالا آمد. جزیرهی سرد و سفت پشت سرم فشار وارده بر پشتم را بیشتر کرد و او سرسختانه جلوتر آمد. دست راستش را پشت گردنم قفل کرد و شال را حریصانه و مالکانه میان مشتش پایین کشید که بوی شامپوی مشترکمان در فاصلهی اندک میانمان پیچید. گزگز لذیذی سلولهای حسی ل*بهایم را دربرگرفت و فشار روی چشمانم برای بسته ماندن بیشتر شد. بینیاش را محکمتر به استخوان گونهام چسباند که اتصالمان محکمتر شد و دست دیگر او کمرم را سفتتر از قبل قفل کرد.
ل*ذت خواسته شدن را دوباره با او تجربه میکردم و عجیب که این همکاری به مزاج رستای شکستخوردهی هفتسال پیش هم خوش میآمد.
من، سالها خودم را از زندگی محروم کرده بودم برای چی؟ این سوال مدتها بود که در سرم جولان میداد و امشب با این اجازهای که از میان ل*بهای نازدار و پر از نیازم به بیرون جهید، در یافتم که باید باز هم خطا کنم. خطایی که حالم را خوب میکرد. خطایی به نام گرشا! گرشایی که تمام وجود و قلبم برایش فریاد میزد. فریادی سرشار از نفرت؛ اما نیاز به داشتنش. یقیناً، من، مجهولترین زن تاریخ بودم. مردی را در کنار خود میخواستم که همچنان دست از نفرت از او برنداشته بودم و تنم از حیلههای گذشتهاش پر از زخم بود.
شیرینی دهانم را به کام گرفت که قالب تهی کردم و بیتوجه به سکوتی که در اصوات خارج شده از گلوی من غرق شده بود، به پایین خم شدم برای نجات یافتن از آن همه خواستنی که در قلبم ریشه میدواند؛ اما قدرت دستهای مردانهاش برای به زانو در آوردنم بیشتر بود که به بالا هدایتم کرد و بدون تعلل، موقعیتمان را به یک جای نرم و کوچک تغییر داد. با خیسی که به روی شکمم رد انداخت و با یادآوری کثیفی لباسهایم به سرعت چشم باز کردم و نفسزنان سرم را عقب کشیدم و چشمان درشتم را از تندیس مقابلم گرفتم. این مرد ناراضی از عقب کشیدنم، با آن چشمهای به رنگ شبش که با بیشتر مردان ایرانی شبیه بود، با آن موهای نسبتاً بلند همرنگ و صورت برنزهاش، با گذشت هفتسال همچنان از نظر من، رستا کرامت، برازندهترین مرد زندگیام بود. ابروهای مردانهی پر پشتش را در هم کشید و با نارضایتی از میان صدای خشدارش ل*ب زد:
- چیه؟
با دستم، شکمش را به عقب هدایت کردم که چینهای روی پیشانیاش دوچندان شد و به سرعت در جایش نشست. در نشستن یاریاش کردم و نگاه حیرانم را به جای دوختن به صورت او، به میز چیده شدهی مقابلم دادم. نفس عمیقی برای آرام شدن زنِ سرکوب شدهی درونم کشیدم و دستم را روی شکم خیسم قرار دادم و لباس را از تنم جدا کردم.
- میتونم ازت لباس قرض بگیرم؟ باید لباسامو بشورم.
بدون هیچ حرفی، از کنارم بلند شد و با رفتنش، فرصت نفس کشیدن را به من داد. موهایم را با انگشتهای دست مرتب کردم و از شر مانتو و شالم راحت شدم.
- به نظرت اینا چطورن؟
به عقب چرخیدم و به یکدست لباس زنانهای که در میان انگشتان کشیدهاش خودنمایی میکرد، اخم کردم. لباس را بالا آورد و مقابل چشمانش گرفت و با لبخندی تلخ گفت:
- قدیمیه. مال زمانی بود که هنوز اسمت رو از شناسنامهام خط نزده بودن. خریده بودمش تا با هم بریم همون باشگاه خصوصی که ازش حرف میزدی. البته اون موقع دو سایز بزرگتر گرفتم تا به تنت نچسبه. الان فکر کنم اندازهاست.
قلب لبریز از دردم لرزهای کرد و ذهنم به زمانی پرواز کرد که با لوسی تمام صورتم را به بازویش میکشیدم تا او را برای رفتن به آن باشگاه مختلط و البته خصوصی یکی از همدانشگاهیانم راضی کنم. باشگاه بدنسازی که برخلاف علاقهام به ورزشهای دیگر، دوست داشتم با او تجربه کنم. او هم در حالی که چمدان عازم سفرش را میبست با بدخلقی دهانم را بست و گفت که :«هرگز به آنجا پا نمیگذارد تا جلوی آن همه مرد براش اِسکات بزنم».
و من هم سکوت کردم و رفتنش به سفر ۱۰ روزه را به تماشا ایستادم.
#مهدیه_نوشت
یهذره آدرنالین لازم بود! میون این همه درد، یکم لاو ترکوندن حقشون بود. نه؟!
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
- اِ! اومدی؟ متوجه نشدم.
لبخندی به سمتش روانه کردم و شرمسار از وضعیت کثیف و غیرقابل تحملم ل*ب زدم:
- متأسفم.
سینی را برداشت و حینی که در کنار محتویات دیگر میز بزرگ درون سالن قرار میداد پرسید:
- برای چی؟
تنم را با احتیاط به جزیره تکیه داده و نگاهی گذرا انداختم که با اطمینان از مماس شدن قسمت تمیزی لباسم با آن، به سمتش چرخیدم و اندوهگین از خ*را*ب شدن اولین قرار صلحمان پاسخ دادم:
- گند زدم به تفریحاتت.
ماگ را به دست گرفت و بعد از قرار دادن قاشق و نبات زعفرانی درونش، قامت راست کرد و با ابروهایی در هم تنیده سوالی ل*ب زد:
- تفریح؟
قاشق را به آرامی تکان داد و مقابلم قرار گرفت. از بوی خوش دمنوشش، بینی گرفتهام باز شد و صورتم کمی از بدخلقی فاصله گرفت. سری با تأسف تکان داد و ماگ را میان انگشتان گذاشت و نجوا کرد:
- خیلی هم خوشحالم که اون ماشین سر راهمون سبز شد تا بیشتر کنارت بمونم...
سرش را جلوتر کشید و در مقابل قلب بیظرفیتم بینیاش را به موهای کنار صورتم رساند و پچ پچک کرد:
- بیشتر بوت کنم...
و نفس عمیقی کشید که چشمانم را محکم به روی هم قرار دادم تا عواطف بیرون زدهام را به راحتی نخواند. از گرمای نفسهایش، انگشتان لرزانم را محکم به دور دستهی ماگ حلقه کردم تا مبادا فکر جولان دهندهی در سرم مبنی بر لمس موهای کوتاه کنار گوشش را عملی کنند.
- گرشا!
لرزش صدا و آن ناز درون صدایم را چه میکردم که پشت پا زد به همهی تلاشهایم. نفهمیدم چه شد که ماگ از میان انگشتان جدا شد و به جایش بند تیشرت سیاهش شدند و سپس فاصلهای که با سرعت عمل او و در یک عمل کوبنده به هیچ رسید و از عملش، گداختههای جهنمی مهمان عضلات صورتم گشت. ستارههای پشت پلکهای به روی هم افتادهام، لحظه به لحظه بیشتر شدند و میل به فراموشی گذشته در وجودم به طغیان پرداخت و بالاخره پیروز شد که وجودم به مددش شتافت و او را در این دیوانگی همراهی کرد. انگشتانم س*ی*نهی ستبرش را از آن خود کردند و پای راستم بیشتر به جلو کشیده شد و به دور رانش پیچکوار پیچید و بالا آمد. جزیرهی سرد و سفت پشت سرم فشار وارده بر پشتم را بیشتر کرد و او سرسختانه جلوتر آمد. دست راستش را پشت گردنم قفل کرد و شال را حریصانه و مالکانه میان مشتش پایین کشید که بوی شامپوی مشترکمان در فاصلهی اندک میانمان پیچید. گزگز لذیذی سلولهای حسی ل*بهایم را دربرگرفت و فشار روی چشمانم برای بسته ماندن بیشتر شد. بینیاش را محکمتر به استخوان گونهام چسباند که اتصالمان محکمتر شد و دست دیگر او کمرم را سفتتر از قبل قفل کرد.
ل*ذت خواسته شدن را دوباره با او تجربه میکردم و عجیب که این همکاری به مزاج رستای شکستخوردهی هفتسال پیش هم خوش میآمد.
من، سالها خودم را از زندگی محروم کرده بودم برای چی؟ این سوال مدتها بود که در سرم جولان میداد و امشب با این اجازهای که از میان ل*بهای نازدار و پر از نیازم به بیرون جهید، در یافتم که باید باز هم خطا کنم. خطایی که حالم را خوب میکرد. خطایی به نام گرشا! گرشایی که تمام وجود و قلبم برایش فریاد میزد. فریادی سرشار از نفرت؛ اما نیاز به داشتنش. یقیناً، من، مجهولترین زن تاریخ بودم. مردی را در کنار خود میخواستم که همچنان دست از نفرت از او برنداشته بودم و تنم از حیلههای گذشتهاش پر از زخم بود.
شیرینی دهانم را به کام گرفت که قالب تهی کردم و بیتوجه به سکوتی که در اصوات خارج شده از گلوی من غرق شده بود، به پایین خم شدم برای نجات یافتن از آن همه خواستنی که در قلبم ریشه میدواند؛ اما قدرت دستهای مردانهاش برای به زانو در آوردنم بیشتر بود که به بالا هدایتم کرد و بدون تعلل، موقعیتمان را به یک جای نرم و کوچک تغییر داد. با خیسی که به روی شکمم رد انداخت و با یادآوری کثیفی لباسهایم به سرعت چشم باز کردم و نفسزنان سرم را عقب کشیدم و چشمان درشتم را از تندیس مقابلم گرفتم. این مرد ناراضی از عقب کشیدنم، با آن چشمهای به رنگ شبش که با بیشتر مردان ایرانی شبیه بود، با آن موهای نسبتاً بلند همرنگ و صورت برنزهاش، با گذشت هفتسال همچنان از نظر من، رستا کرامت، برازندهترین مرد زندگیام بود. ابروهای مردانهی پر پشتش را در هم کشید و با نارضایتی از میان صدای خشدارش ل*ب زد:
- چیه؟
با دستم، شکمش را به عقب هدایت کردم که چینهای روی پیشانیاش دوچندان شد و به سرعت در جایش نشست. در نشستن یاریاش کردم و نگاه حیرانم را به جای دوختن به صورت او، به میز چیده شدهی مقابلم دادم. نفس عمیقی برای آرام شدن زنِ سرکوب شدهی درونم کشیدم و دستم را روی شکم خیسم قرار دادم و لباس را از تنم جدا کردم.
- میتونم ازت لباس قرض بگیرم؟ باید لباسامو بشورم.
بدون هیچ حرفی، از کنارم بلند شد و با رفتنش، فرصت نفس کشیدن را به من داد. موهایم را با انگشتهای دست مرتب کردم و از شر مانتو و شالم راحت شدم.
- به نظرت اینا چطورن؟
به عقب چرخیدم و به یکدست لباس زنانهای که در میان انگشتان کشیدهاش خودنمایی میکرد، اخم کردم. لباس را بالا آورد و مقابل چشمانش گرفت و با لبخندی تلخ گفت:
- قدیمیه. مال زمانی بود که هنوز اسمت رو از شناسنامهام خط نزده بودن. خریده بودمش تا با هم بریم همون باشگاه خصوصی که ازش حرف میزدی. البته اون موقع دو سایز بزرگتر گرفتم تا به تنت نچسبه. الان فکر کنم اندازهاست.
قلب لبریز از دردم لرزهای کرد و ذهنم به زمانی پرواز کرد که با لوسی تمام صورتم را به بازویش میکشیدم تا او را برای رفتن به آن باشگاه مختلط و البته خصوصی یکی از همدانشگاهیانم راضی کنم. باشگاه بدنسازی که برخلاف علاقهام به ورزشهای دیگر، دوست داشتم با او تجربه کنم. او هم در حالی که چمدان عازم سفرش را میبست با بدخلقی دهانم را بست و گفت که :«هرگز به آنجا پا نمیگذارد تا جلوی آن همه مرد براش اِسکات بزنم».
و من هم سکوت کردم و رفتنش به سفر ۱۰ روزه را به تماشا ایستادم.
#مهدیه_نوشت
یهذره آدرنالین لازم بود! میون این همه درد، یکم لاو ترکوندن حقشون بود. نه؟!
کد:
#پست_شصتوهشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
- اِ! اومدی؟ متوجه نشدم.
لبخندی به سمتش روانه کردم و شرمسار از وضعیت کثیف و غیرقابل تحملم ل*ب زدم:
- متأسفم.
سینی را برداشت و حینی که در کنار محتویات دیگر میز بزرگ درون سالن قرار میداد پرسید:
- برای چی؟
تنم را با احتیاط به جزیره تکیه داده و نگاهی گذرا انداختم که با اطمینان از مماس شدن قسمت تمیزی لباسم با آن، به سمتش چرخیدم و اندوهگین از خ*را*ب شدن اولین قرار صلحمان پاسخ دادم:
- گند زدم به تفریحاتت.
ماگ را به دست گرفت و بعد از قرار دادن قاشق و نبات زعفرانی درونش، قامت راست کرد و با ابروهایی در هم تنیده سوالی ل*ب زد:
- تفریح؟
قاشق را به آرامی تکان داد و مقابلم قرار گرفت. از بوی خوش دمنوشش، بینی گرفتهام باز شد و صورتم کمی از بدخلقی فاصله گرفت. سری با تأسف تکان داد و ماگ را میان انگشتان گذاشت و نجوا کرد:
- خیلی هم خوشحالم که اون ماشین سر راهمون سبز شد تا بیشتر کنارت بمونم...
سرش را جلوتر کشید و در مقابل قلب بیظرفیتم بینیاش را به موهای کنار صورتم رساند و پچ پچک کرد:
- بیشتر بوت کنم...
و نفس عمیقی کشید که چشمانم را محکم به روی هم قرار دادم تا عواطف بیرون زدهام را به راحتی نخواند. از گرمای نفسهایش، انگشتان لرزانم را محکم به دور دستهی ماگ حلقه کردم تا مبادا فکر جولان دهندهی در سرم مبنی بر لمس موهای کوتاه کنار گوشش را عملی کنند.
- گرشا!
لرزش صدا و آن ناز درون صدایم را چه میکردم که پشت پا زد به همهی تلاشهایم. نفهمیدم چه شد که ماگ از میان انگشتان جدا شد و به جایش بند تیشرت سیاهش شدند و سپس فاصلهای که با سرعت عمل او و در یک عمل کوبنده به هیچ رسید و از عملش، گداختههای جهنمی مهمان عضلات صورتم گشت. ستارههای پشت پلکهای به روی هم افتادهام، لحظه به لحظه بیشتر شدند و میل به فراموشی گذشته در وجودم به طغیان پرداخت و بالاخره پیروز شد که وجودم به مددش شتافت و او را در این دیوانگی همراهی کرد. انگشتانم س*ی*نهی ستبرش را از آن خود کردند و پای راستم بیشتر به جلو کشیده شد و به دور رانش پیچکوار پیچید و بالا آمد. جزیرهی سرد و سفت پشت سرم فشار وارده بر پشتم را بیشتر کرد و او سرسختانه جلوتر آمد. دست راستش را پشت گردنم قفل کرد و شال را حریصانه و مالکانه میان مشتش پایین کشید که بوی شامپوی مشترکمان در فاصلهی اندک میانمان پیچید. گزگز لذیذی سلولهای حسی ل*بهایم را دربرگرفت و فشار روی چشمانم برای بسته ماندن بیشتر شد. بینیاش را محکمتر به استخوان گونهام چسباند که اتصالمان محکمتر شد و دست دیگر او کمرم را سفتتر از قبل قفل کرد.
ل*ذت خواسته شدن را دوباره با او تجربه میکردم و عجیب که این همکاری به مزاج رستای شکستخوردهی هفتسال پیش هم خوش میآمد.
من، سالها خودم را از زندگی محروم کرده بودم برای چی؟ این سوال مدتها بود که در سرم جولان میداد و امشب با این اجازهای که از میان ل*بهای نازدار و پر از نیازم به بیرون جهید، در یافتم که باید باز هم خطا کنم. خطایی که حالم را خوب میکرد. خطایی به نام گرشا! گرشایی که تمام وجود و قلبم برایش فریاد میزد. فریادی سرشار از نفرت؛ اما نیاز به داشتنش. یقیناً، من، مجهولترین زن تاریخ بودم. مردی را در کنار خود میخواستم که همچنان دست از نفرت از او برنداشته بودم و تنم از حیلههای گذشتهاش پر از زخم بود.
شیرینی دهانم را به کام گرفت که قالب تهی کردم و بیتوجه به سکوتی که در اصوات خارج شده از گلوی من غرق شده بود، به پایین خم شدم برای نجات یافتن از آن همه خواستنی که در قلبم ریشه میدواند؛ اما قدرت دستهای مردانهاش برای به زانو در آوردنم بیشتر بود که به بالا هدایتم کرد و بدون تعلل، موقعیتمان را به یک جای نرم و کوچک تغییر داد. با خیسی که به روی شکمم رد انداخت و با یادآوری کثیفی لباسهایم به سرعت چشم باز کردم و نفسزنان سرم را عقب کشیدم و چشمان درشتم را از تندیس مقابلم گرفتم. این مرد ناراضی از عقب کشیدنم، با آن چشمهای به رنگ شبش که با بیشتر مردان ایرانی شبیه بود، با آن موهای نسبتاً بلند همرنگ و صورت برنزهاش، با گذشت هفتسال همچنان از نظر من، رستا کرامت، برازندهترین مرد زندگیام بود. ابروهای مردانهی پر پشتش را در هم کشید و با نارضایتی از میان صدای خشدارش ل*ب زد:
- چیه؟
با دستم، شکمش را به عقب هدایت کردم که چینهای روی پیشانیاش دوچندان شد و به سرعت در جایش نشست. در نشستن یاریاش کردم و نگاه حیرانم را به جای دوختن به صورت او، به میز چیده شدهی مقابلم دادم. نفس عمیقی برای آرام شدن زنِ سرکوب شدهی درونم کشیدم و دستم را روی شکم خیسم قرار دادم و لباس را از تنم جدا کردم.
- میتونم ازت لباس قرض بگیرم؟ باید لباسامو بشورم.
بدون هیچ حرفی، از کنارم بلند شد و با رفتنش، فرصت نفس کشیدن را به من داد. موهایم را با انگشتهای دست مرتب کردم و از شر مانتو و شالم راحت شدم.
- به نظرت اینا چطورن؟
به عقب چرخیدم و به یکدست لباس زنانهای که در میان انگشتان کشیدهاش خودنمایی میکرد، اخم کردم. لباس را بالا آورد و مقابل چشمانش گرفت و با لبخندی تلخ گفت:
- قدیمیه. مال زمانی بود که هنوز اسمت رو از شناسنامهام خط نزده بودن. خریده بودمش تا با هم بریم همون باشگاه خصوصی که ازش حرف میزدی. البته اون موقع دو سایز بزرگتر گرفتم تا به تنت نچسبه. الان فکر کنم اندازهاست.
قلب لبریز از دردم لرزهای کرد و ذهنم به زمانی پرواز کرد که با لوسی تمام صورتم را به بازویش میکشیدم تا او را برای رفتن به آن باشگاه مختلط و البته خصوصی یکی از همدانشگاهیانم راضی کنم. باشگاه بدنسازی که برخلاف علاقهام به ورزشهای دیگر، دوست داشتم با او تجربه کنم. او هم در حالی که چمدان عازم سفرش را میبست با بدخلقی دهانم را بست و گفت که :«هرگز به آنجا پا نمیگذارد تا جلوی آن همه مرد براش اِسکات بزنم».
و من هم سکوت کردم و رفتنش به سفر ۱۰ روزه را به تماشا ایستادم.