کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_پنجاه‌و‌هشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



صدای توبیخ‌گر عمو نامش را خطاب کرد و او محلی نداد. چشمان خیسم به نگاه سرخش افتاد و واقعاً این مرد بددهن، همان مرد نشسته در ماشین بود؟ همان مردی که می‌گفت ب‌خاطر داشتنم دست به نقشه کشیده؟ دوباره رو دست خوردم؟ نکند همه‌ی این‌ها نقشه بود تا من به این‌جا برسم؟ باز هم رو دست خوردم؟ خدای من! چرا من در مقابل این مرد آن همه بی‌احتیاطی می‌کردم؟
ل*ب‌های لرزانم را محکم‌تر به روی هم فشردم و نگاهم را میان پدر سر به زیر و‌ پسر گر*دن کشیده ردوبدل کردم. به تلخی لبخندی به سمتش روانه کردم و بدون آن که چشمانش را هدف بگیرم، عقب‌گرد کردم و به سمت در رفتم. تقه‌ای به در زدم که سرباز پشت در، قفل را زد.
- رستا جان؟
پاهایم از التماس درون صدای عمو، به زمین چسبیدند و قلبم به تپش افتاد. غم عجیبی که در میان عضلات گلویم گیر کرده بود، شدت یافت و سوزش چشمانم طاقت فرسا شدند؛ اما دوام آوردم. من زن سختی‌ها بودم. گریه و غصه‌ام را باید در زیر پو*ست همیشه سفت و سختم پنهان کنم. دستی به روی گونه‌های خیسم کشیدم و نفس گره خورده در بغضم را با فوتی محکم و سریع بیرون فرستادم. نگاهم را از صورت سرد سرباز گرفتم و به عقب چرخیدم. گرشا با همان اخم‌ها و صورت طلبکار پشت پدرش قرار گرفت که برای نگه‌داشتن من تا این سر میز آمده بود. چشمان غم‌زده‌اش به سیر و سفر در میان چشمانم پرداختند و در آخر با تکان‌خوردن ل*ب‌هایش، از حرکت ایستادند.
-حق داری. من باید همون روزها واقعیت رو می‌گفتم و همه رو از این مخمصه نجات می‌دادم؛ اما...
ابروهایش بیشتر به پایین چین خوردند و گوشه‌ی ل*ب‌های من نیز برای کنترل بغض‌های پیاپی‌ام به پایین خزیدند‌. انگشتانم را با فشار شدیدی به گره‌ی زیر گلویم فشردم و ناخواسته قدمی به سمتش برداشتن تا ادامه‌ی جمله‌اش را بشنوم.
- اما چی؟
صدایم آرام بود؛ آرام‌تر از حرکت ریز موج‌های دریا در ابتدای صبح. نفسی چاق کرد و با طمأنینه و بریده بریده کردن کلماتش پاسخ داد:
- اما...
کلمات در گلویش گیر کردن و چشمانی که اطرافش را چین و‌ چروک‌ها فرا گرفته بودند، ریزتر شدند و ‌نم‌دار؛ اما به هر جان‌کندنی بود در مقابل منی که برای شنیدن کلمات دل‌دل می‌کردم، قفل زبانش را گشود:
- من و زهرا یه مدت بود که با هم به مشکل خورده بودیم. می‌خواستیم‌ طلاق بگیریم.
چشمانم گرد شد و‌ مبهوت به سمت گرشا چرخیدم که اخم‌هایش شدت گرفت و در کمال ناباوری رو گرفت. نگاهم را با گیجی به جای اولش برگرداندم که عمو ادامه داد:
-سر همین قضیه. نمی‌دونم کی بهش رسونده بود که مادرت عشق جوونی من بوده، می‌ترسیدم. می‌ترسیدم اگه اسم‌ مادرت دوباره وسط بیاد هم باعث بی‌آبرویی ن*ا*موس دوستم شده باشم، هم، هم این که زهرا رو از دست بدم.
دستانش را از پشت سر به لبه‌ی میز رساند و برای حفظ تعادلش مجبور به تکیه شد. گرشا به سمتش قدمی برداشت و بازوی نحیفش را میان انگشتان حمایت‌گرش قرار داد.
- زهرا تموم زندگی‌ من بود. اگر‌ می‌خواست بره، همون‌ بهتر منم توی این هلفدونی می‌مردم و می‌پوسیدم.
ناخواسته زیرلب: « خدانکنه‌ای» برایش ‌زمزمه کردم و همین که دوباره چشمانم را مقصد نگاهش قرار داد، زمزمه کردم:
- الان چی؟ زن‌عمو...
خوف کردم از به زبان آوردن ادامه‌ی کلامم که لبخندی تلخ روانه‌ی ل*ب‌های کبود مردانه‌اش کرد و کمر خم کرد و روی صندلی رها شد از انبوه غمی که به روی شانه‌هایش افتاده بودند. سرش را به زیر انداخت و دست راستش را به روی س*ی*نه‌اش مشت کرد و نالید:
- مرگ پدرت، زهرا رو از کارش منصرف کرد و حال بد من توی زندان پیرش کرد؛ اما‌ موند. عین همیشه به پای بدی‌هام موند.
نفس آسوده‌ام را به شدت بیرون فرستادم و دست آزادم را از زیر چادر بیرون آوردم و به روی پیشانی عرق کرده‌ام ‌کشیدم. سر بلند کرد و سیاهی‌های براقش را درشت کرد و گفت:
- پسرم رو ببخش! نذار پاسوز من بشه باباجان، گرشا...
با اخطار «بابا» گفتن گرشا، ل*ب‌هایش را به هم دوخت و آه کشید. ل*ب‌هایم از غرور شکسته‌ی این مرد به لرزش افتادند و نگاهم روانه‌ی گرشایی شد که اخلاقش قبل از دیدن پدرش صددرجه با این گرشا فرق می‌کرد. اخم‌هایش را شدت بخشید و دوئل چشمانش را ادامه داد که تلخندی بی‌صدا سر دادم و در همان حالت خطاب به عمو ل*ب زدم:
- اگه صحت حرفاتون برام روشن بشه، نمی‌ذارم حتی یه‌روز اضافه‌تر این‌جا بمونید. هرچند بهخاطر حکم قاضی مبنی بر دفاع از خود، بی‌گناه شناخته شدین؛ اما این‌جا براتون زیادیه.
قدمی که به جلو برداشته بودم را سر جایش برگرداندم و چشم دزدیدم و ادامه دادم:
- در مورد من و گرشا هم هیچ ‌چیزی عوض نشده که هیچ...
دوباره به سمت گرشا چرخیدم و لبخندی عصبی از رفتارها و فریب‌هایش ادامه دادم:
-بدتر هم شده. راهی برای ما شدن‌مون نیست عمو. روز خوش.
و به سرعت چرخیدم و از چارچوب آهنی گذشتم تا بیشتر از آن نشوم و نبینم و دیوانه نشوم. خودم را از آن منطقه‌ی خوفناک دور کردم و از درِ بزرگ ورودی بیرون زدم. چادر را با حرص و‌ غضب از سر کشیدم و حینی که به روی دست مشغول تا کردنش بودم، به سمت ماشین پارک شده‌ی گرشا قدم برداشتم.



کد:
#پست_پنجاه‌و‌هشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی





صدای توبیخ‌گر عمو نامش را خطاب کرد و او محلی نداد. چشمان خیسم به نگاه سرخش افتاد و واقعاً این مرد بددهن، همان مرد نشسته در ماشین بود؟ همان مردی که می‌گفت بهخاطر داشتنم دست به نقشه کشیده؟ دوباره رو دست خوردم؟ نکند همه‌ی این‌ها نقشه بود تا من به اینجا برسم؟ باز هم رو دست خوردم؟ خدای من! چرا من در مقابل این مرد آن همه بی‌احتیاطی می‌کردم؟
ل*ب‌های لرزانم را محکم‌تر به روی هم فشردم و نگاهم را میان پدر سر به زیر و‌ پسر گر*دن کشیده ردوبدل کردم. به تلخی لبخندی به سمتش روانه کردم و بدون آن که چشمانش را هدف بگیرم، عقبگرد کردم و به سمت در رفتم. تقه‌ای به در زدم که سرباز پشت در، قفل را زد.
- رستا جان؟
پاهایم از التماس درون صدای عمو، به زمین چسبیدند و قلبم به تپش افتاد. غم عجیبی که در میان عضلات گلویم گیر کرده بود، شدت یافت و سوزش چشمانم طاقت فرسا شدند؛ اما دوام آوردم. من زن سختی‌ها بودم. گریه و غصه‌ام را باید در زیر پو*ست همیشه سفت و سختم پنهان کنم. دستی به روی گونه‌های خیسم کشیدم و نفس گره خورده در بغضم را با فوتی محکم و سریع بیرون فرستادم. نگاهم را از صورت سرد سرباز گرفتم  و به عقب چرخیدم. گرشا با همان اخم‌ها و صورت طلبکار پشت پدرش قرار گرفت که برای نگه‌داشتن من تا این سر میز آمده بود. چشمان غم‌زده‌اش به سیر و سفر در میان چشمانم پرداختند و در آخر با تکان‌خوردن ل*ب‌هایش، از حرکت ایستادند.
 -حق داری. من باید همون روزها واقعیت رو می‌گفتم و همه رو از این مخمصه نجات می‌دادم؛ اما...
ابروهایش بیشتر به پایین چین خوردند و گوشه‌ی ل*ب‌های من نیز برای کنترل بغض‌های پیاپی‌ام به پایین خزیدند‌. انگشتانم را با فشار شدیدی به گره‌ی زیر گلویم فشردم و ناخواسته قدمی به سمتش برداشتن تا ادامه‌ی جمله‌اش را بشنوم.
- اما چی؟
صدایم آرام بود؛ آرام‌تر از حرکت ریز موج‌های دریا در ابتدای صبح. نفسی چاق کرد و با طمأنینه و بریده بریده کردن کلماتش پاسخ داد:
- اما...
کلمات در گلویش گیر کردن و چشمانی که اطرافش را چین و‌ چروک‌ها فرا گرفته بودند، ریزتر شدند و ‌نم‌دار؛ اما به هر جان‌کندنی بود در مقابل منی که برای شنیدن کلمات دل‌دل می‌کردم، قفل زبانش را گشود:
- من و زهرا یه مدت بود که با هم به مشکل خورده بودیم. می‌خواستیم‌ طلاق بگیریم.
چشمانم گرد شد و‌ مبهوت به سمت گرشا چرخیدم که اخم‌هایش شدت گرفت و در کمال ناباوری رو گرفت. نگاهم را با گیجی به جای اولش برگرداندم که عمو ادامه داد:
 -سر همین قضیه. نمی‌دونم کی بهش رسونده بود که مادرت عشق جوونی من بوده، می‌ترسیدم. می‌ترسیدم اگه اسم‌ مادرت دوباره وسط بیاد هم باعث بی‌آبرویی ن*ا*موس دوستم شده باشم، هم، هم این که زهرا رو از دست بدم.
دستانش را از پشت سر به لبه‌ی میز رساند و برای حفظ تعادلش مجبور به تکیه شد. گرشا به سمتش قدمی برداشت و بازوی نحیفش را میان انگشتان حمایت‌گرش قرار داد.
- زهرا تموم زندگی‌ من بود. اگر‌ می‌خواست بره، همون‌ بهتر منم توی این هلفدونی می‌مردم و می‌پوسیدم.
ناخواسته زیرلب: « خدانکنه‌ای» برایش ‌زمزمه کردم و همین که دوباره چشمانم را مقصد نگاهش قرار داد، زمزمه کردم:
- الان چی؟ زن‌عمو...
خوف کردم از به زبان آوردن ادامه‌ی کلامم که لبخندی تلخ روانه‌ی ل*ب‌های کبود مردانه‌اش کرد و کمر خم کرد و روی صندلی رها شد از انبوه غمی که به روی شانه‌هایش افتاده بودند. سرش را به زیر انداخت و دست راستش را به روی س*ی*نه‌اش مشت کرد و نالید:
- مرگ پدرت، زهرا رو از کارش منصرف کرد و حال بد من توی زندان پیرش کرد؛ اما‌ موند. عین همیشه به پای بدی‌هام موند.
نفس آسوده‌ام را به شدت بیرون فرستادم و دست آزادم را از زیر چادر بیرون آوردم و به روی پیشانی عرق کرده‌ام ‌کشیدم. سر بلند کرد و سیاهی‌های براقش را درشت کرد و گفت:
- پسرم رو ببخش! نذار پاسوز من بشه باباجان، گرشا...
با اخطار «بابا» گفتن گرشا، ل*ب‌هایش را به هم دوخت و آه کشید. ل*ب‌هایم از غرور شکسته‌ی این مرد به لرزش افتادند و نگاهم روانه‌ی گرشایی شد که اخلاقش قبل از دیدن پدرش صددرجه با این گرشا فرق می‌کرد. اخم‌هایش را شدت بخشید و دوئل چشمانش را ادامه داد که تلخندی بی‌صدا سر دادم و در همان حالت خطاب به عمو ل*ب زدم:
- اگه صحت حرفاتون برام روشن بشه، نمی‌ذارم حتی یه‌روز اضافه‌تر اینجا بمونید. هرچند بخاطر حکم قاضی مبنی بر دفاع از خود، بی‌گناه شناخته شدین؛ اما اینجا براتون زیادیه.
قدمی که به جلو برداشته بودم را سر جایش برگرداندم و چشم دزدیدم و ادامه دادم:
- در مورد من و گرشا هم هیچ ‌چیزی عوض نشده که هیچ...
دوباره به سمت گرشا چرخیدم و لبخندی عصبی از رفتارها و فریب‌هایش ادامه دادم:
 -بدتر هم شده. راهی برای ما شدن‌مون نیست عمو. روز خوش.
و به سرعت چرخیدم و از چارچوب آهنی گذشتم تا بیشتر از آن نشوم و نبینم و دیوانه نشوم. خودم را از آن منطقه‌ی خوفناک دور کردم و از درِ بزرگ ورودی بیرون زدم. چادر را با حرص و‌ غضب از سر کشیدم و حینی که به روی دست مشغول تا کردنش بودم، به سمت ماشین پارک شده‌ی گرشا قدم برداشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_پنجاه‌و‌نهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



دندان‌هایم را محکم و عصبی به روی هم فشردم؛ عصبی از عملی که در ماشین اجازه‌ی رخ دادنش را داده بودم و حرف‌هایی که از او باورکرده بودم، پای راست محفوظ شده در کفش ونس مشکی‌ام را بالا آوردم و تمام حرص و غضبم را با کوبیدنش به سپر جلویی ماشین خالی کردم. آن‌قدر کوبیدم و جیغ‌های حرصی کشیدم که بالاخره نفس‌زنان و خسته عقب کشیدم و با احوالاتی آرام‌تر مسیر شنی کنار جاده را در پیش گرفتم. دستانم را مشت کردم و زیر ل*ب هرچه فحش آبدار بلد بودم به گرشا حواله کردم.
- مردک ع*و*ضی! منو باش که می‌خواستم بهت اعتماد کنم. لعنت به هر چی دلِ ساده است! ازت متنفرم گرشا رستگار...
دندان ساییدم و در میان هیاهوی گذر ماشین‌ها و صدای بلندشان، از حرکت ایستادم. دستان مشت شده‌ام را محکم‌تر در هم فشردم و سرم را بالاتر گرفتم و با فریاد به عقب و به سمت ماشینش چرخیدم:
- ازت بدم میاد ‌گرشا رستگار!
دهانم به سرعت بسته شد و چشمانم گرد از دیدن یک‌باره‌ی‌ دو جفت چشم خنثی و به رنگ شب.
چشم ریز کرد و فاصله‌ی باقیمانده را با دو قدم بلند به هیچ رساند که قالب تهی کردم از عظمت مقابلم. آب دهانم را به آرامی فرو دادم و گردنم را برای از بین بردن آن تفاوت ارتفاع به شدت روی اعصاب، بالاتر گرفتم و وقیحانه در چشمانش خیره شدم ‌تا پی به ترس ناگهانی‌ام نبرد. ابروهایش به روبوسی با یکدیگر پرداختند و فشار روی استخوان فکش، کمی، فقط کمی مرا از موضع جنگجویانه‌ام فاصله داد.
- هی این کوفتی رو به ز*ب*ون میاری چیو ‌ثابت کنی رستا کرامت؟ من هنوزم می‌بینم که منو می‌خوایی.
خنده‌ی حرصی سر دادم و کلمات عصبی‌ام را در صورتش کوبیدم:
- حتی اگه هنوزم بهت علاقه داشته باشم، با دروغایی که تحویل دادی و خالی کردن پشتم و این وضع الانت مطمئن باش نزدیکتم نمیام.
بالاخره آن روی دیگرش را بالا آوردم که استخوان بی‌نوای بازویم را میان انگشتان عصبی‌اش فشرد و با غرشی بلند در اندک فاصله‌ای از میمک چشمانم توپید:
- مگه دست توعه؟ این همه سال صبر نکردم که جوابم این باشه.
عقب‌نشینی نکردم که هیچ، همانند خودش فریاد را انتخاب کرده و گفتم:
- این زندگی منه و تو حق دخالت نداری. باید مُهر طلاقی که بی‌رحمانه و از سر لجبازی با خونواده‌ام توی شناشنامه‌ام نشوندی رو‌ نشونت بدم؟ وقاحت تا کی گرشا؟
صدایش دیگر مرز فریاد را رد کرد زمانی که غرید:
- اینقد اسم اون طلاق کوفتی رو‌ نیار! طلاقی که از روی رضایت قلبی نباشه باطله! با...طل! بگو ‌دهنت عادت کنه.
ناخواسته چشمانم را محکم به روی هم فشردم تا حرکت تندوتیز عضلات دهانش را نبینم و به خیال کودکانه‌ام صدایش را نشنوم. تکان شدیدی که با حرف‌هایش به بازویم وارد کرد، چشمانم را به سرعت و تا آخرین حد خود درشت ساخت.
- تحت فشار بودم. بفهم! تو خیلی چیزا رو‌ نمی‌دونی پس یک‌تنه قاضی نشو!
پس کشیدم. ناخواسته از جنگیدن با او‌ پا پس کشیدم. چرا در مقابل حرف زدنش مقاومت می‌کردم؟
نفس‌زنان و در حالی که داغی عصبانیت و نفس‌هایش پو*ست صورتم را به جهنم کشانده بود، نگاه سرخش را میان چشمانم ردوبدل کرد و در کمال تعجب با ولوم و لحن بم و زیری که خستگی از تمام حروفش می‌بارید ل*ب زد:
- خسته شدم رستا. خسته شدم بس دنبالت دویدم؛ نه فقط الان! از وقتی توی اون کافه‌ی لعنتی بهت اعتراف کردم که چطور دل و دینم رو‌ بردی، سعی می‌کردم خودمو بهت ثابت کنم. چرا منو نمی‌فهمی تو؟
از این که حق به جانب در صورتم حرف از خستگی و دویدن و اثبات می‌گفت، قلبم ترک برداشت و س*ی*نه‌ام از حجم زیاد اندوه به درد آمد که با گرفته‌ترین لحن ممکن تقریباً نالیدم:
- تو دویدی؟ تو دنبال اثبات بودی؟ نمی‌خوام بگم کدوم‌مون محق‌تریم برای به ز*ب*ون اوردن این کلمات؛ اما دلم آتیش می‌گیره وقتی خودت رو بی‌تقصیرترین فرد این قصه می‌دونی و منو یه دختر همیشه گریزون جلوه میدی.
فشار روی بازویم را که کم کرد، فاصله‌ی میان ابروهایم کمتر شد و درد درون صدایم بیشتر که راهی جز کوبیدن مشت به س*ی*نه‌اش برای کم کردن دردم پیدا نشد.
- چرا یادت نمیاد چه ‌جوری منو رها کردی؟! چرا یادت نمیاد وقتی بهت زنگ‌ می‌زدم با این که ‌پدر تو، قاتل پدرم بود و من باید شاکی می‌بودم همیشه محکومم می‌کردی و بی‌رحمانه توی اون حال روحی خ*را*ب منو ول کردی به امان جبر روزگار؟ ها؟ بی غیرت بودن مگه‌ چیه گرشا؟ بی‌غیرتی بودن همین پشت خالی کردن من بود. اونم زمانی که برای پدرت خودم رو به آب و آتیش می‌زدم و تو... تو... خیلی راحت منو کشوندی به اون محضر کوفتی تا طلاق توافقی کنیم.
لرزش بی‌امان دست‌ها و ل*ب‌هایم را با منقبض کردن عضلاتم در کنترل گرفتم و دردمندتر از سابق گلایه کردم هر چه در س*ی*نه پنهان کرده بودم:
- اصلا فهمیدی من چه حالی داشتم؟ یه دختر۲۲ساله که مهر طلاق توی شناسنامه‌ی قرمزش خورده بود و ناله و نفرین مادرش همش پشت در اتاقش بود... اگه گفتی کی بود؟



کد:
#پست_پنجاه‌و‌نهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی





دندان‌هایم را محکم و عصبی به روی هم فشردم؛ عصبی از عملی که در ماشین اجازه‌ی رخ دادنش را داده بودم و حرف‌هایی که از او باورکرده بودم، پای راست محفوظ شده در کفش ونس مشکی‌ام را بالا آوردم و تمام حرص و غضبم را با کوبیدنش به سپر جلویی ماشین خالی کردم. آن‌قدر کوبیدم و جیغ‌های حرصی کشیدم که بالاخره نفس‌زنان و خسته عقب کشیدم و با احوالاتی آرام‌تر مسیر شنی کنار جاده را در پیش گرفتم. دستانم را مشت کردم و زیر ل*ب هرچه فحش آبدار بلد بودم به گرشا حواله کردم.
- مردک ع*و*ضی! منو باش که می‌خواستم بهت اعتماد کنم. لعنت به هر چی دلِ ساده است! ازت متنفرم گرشا رستگار...
دندان ساییدم و در میان هیاهوی گذر ماشین‌ها و صدای بلندشان، از حرکت ایستادم. دستان مشت شده‌ام را محکم‌تر در هم فشردم و سرم را بالاتر گرفتم و با فریاد به عقب و به سمت ماشینش چرخیدم:
- ازت بدم میاد ‌گرشا رستگار!
دهانم به سرعت بسته شد و چشمانم گرد از دیدن یک‌باره‌ی‌ دو جفت چشم خنثی و به رنگ شب.
چشم ریز کرد و فاصله‌ی باقیمانده را با دو قدم بلند به هیچ رساند که قالب تهی کردم از عظمت مقابلم. آب دهانم را به آرامی فرو دادم و گردنم را برای از بین بردن آن تفاوت ارتفاع به شدت روی اعصاب، بالاتر گرفتم و وقیحانه در چشمانش خیره شدم ‌تا پی به ترس ناگهانی‌ام نبرد. ابروهایش به روبوسی با یکدیگر پرداختند و فشار روی استخوان فکش، کمی، فقط کمی مرا از موضع جنگجویانه‌ام فاصله داد.
- هی این کوفتی رو به ز*ب*ون میاری چیو ‌ثابت کنی رستا کرامت؟ من هنوزم می‌بینم که منو می‌خوایی.
خنده‌ی حرصی سر دادم و کلمات عصبی‌ام را در صورتش کوبیدم:
- حتی اگه هنوزم بهت علاقه داشته باشم، با دروغایی که تحویل دادی و خالی کردن پشتم و این وضع الانت مطمئن باش نزدیکتم نمیام.
بالاخره آن روی دیگرش را بالا آوردم که استخوان بی‌نوای بازویم را میان انگشتان عصبی‌اش فشرد و با غرشی بلند در اندک فاصله‌ای از میمک چشمانم توپید:
- مگه دست توعه؟ این همه سال صبر نکردم که جوابم این باشه.
عقب‌نشینی نکردم که هیچ، همانند خودش فریاد را انتخاب کرده و گفتم:
- این زندگی منه و تو حق دخالت نداری. باید مُهر طلاقی که بی‌رحمانه و از سر لجبازی با خونواده‌ام توی شناشنامه‌ام نشوندی رو‌ نشونت بدم؟ وقاحت تا کی گرشا؟
صدایش دیگر مرز فریاد را رد کرد زمانی که غرید:
- اینقد اسم اون طلاق کوفتی رو‌ نیار! طلاقی که از روی رضایت قلبی نباشه باطله! با...طل! بگو ‌دهنت عادت کنه.
ناخواسته چشمانم را محکم به روی هم فشردم تا حرکت تندوتیز عضلات دهانش را نبینم و به خیال کودکانه‌ام صدایش را نشنوم. تکان شدیدی که با حرف‌هایش به بازویم وارد کرد، چشمانم را به سرعت و تا آخرین حد خود درشت ساخت.
- تحت فشار بودم. بفهم! تو خیلی چیزا رو‌ نمی‌دونی پس یک‌تنه قاضی نشو!
پس کشیدم. ناخواسته از جنگیدن با او‌ پا پس کشیدم. چرا در مقابل حرف زدنش مقاومت می‌کردم؟
نفس‌زنان و در حالی که داغی عصبانیت و نفس‌هایش پو*ست صورتم را به جهنم کشانده بود، نگاه سرخش را میان چشمانم ردوبدل کرد و در کمال تعجب با ولوم و لحن بم و زیری که خستگی از تمام حروفش می‌بارید ل*ب زد:
- خسته شدم رستا. خسته شدم بس دنبالت دویدم؛ نه فقط الان! از وقتی توی اون کافه‌ی لعنتی بهت اعتراف کردم که چطور دل و دینم رو‌ بردی، سعی می‌کردم خودمو بهت ثابت کنم. چرا منو نمی‌فهمی تو؟
از این که حق به جانب در صورتم حرف از خستگی و دویدن و اثبات می‌گفت، قلبم ترک برداشت و س*ی*نه‌ام از حجم زیاد اندوه به درد آمد که با گرفته‌ترین لحن ممکن تقریباً نالیدم:
- تو دویدی؟ تو دنبال اثبات بودی؟ نمی‌خوام بگم کدوم‌مون محق‌تریم برای به ز*ب*ون اوردن این کلمات؛ اما دلم آتیش می‌گیره وقتی خودت رو بی‌تقصیرترین فرد این قصه می‌دونی و منو یه دختر همیشه گریزون جلوه میدی.
فشار روی بازویم را که کم کرد، فاصله‌ی میان ابروهایم کمتر شد و درد درون صدایم بیشتر که راهی جز کوبیدن مشت به س*ی*نه‌اش برای کم کردن دردم پیدا نشد.
- چرا یادت نمیاد چه ‌جوری منو رها کردی؟! چرا یادت نمیاد وقتی بهت زنگ‌ می‌زدم با این که ‌پدر تو، قاتل پدرم بود و من باید شاکی می‌بودم همیشه محکومم می‌کردی و بی‌رحمانه توی اون حال روحی خ*را*ب منو ول کردی به امان جبر روزگار؟ ها؟ بی غیرت بودن مگه‌ چیه گرشا؟ بی‌غیرتی بودن همین پشت خالی کردن من بود. اونم زمانی که برای پدرت خودم رو به آب و آتیش می‌زدم و تو... تو... خیلی راحت منو کشوندی به اون محضر کوفتی تا طلاق توافقی کنیم.
لرزش بی‌امان دست‌ها و ل*ب‌هایم را با منقبض کردن عضلاتم در کنترل گرفتم و دردمندتر از سابق گلایه کردم هر چه در س*ی*نه پنهان کرده بودم:
- اصلا فهمیدی من چه حالی داشتم؟ یه دختر۲۲ساله که مهر طلاق توی شناسنامه‌ی قرمزش خورده بود و ناله و نفرین مادرش همش پشت در اتاقش بود... اگه گفتی کی بود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_شصت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی




سری تکان دادم و با تلخندی که زیرصدای بغض به خود گرفت ادامه دادم:
- بله. درست حدس زدی. من بودم.‌.. من... منی که برای تو با مادرم ق*مار کردم! قماری که شد راز هفت ساله‌ی من از تو و هر شبانه‌روز زجر و ‌درد کشیدن.
رازی که باید یک‌روز با او‌ در میان می‌گذاشتم؛ اما آن‌جا در آن خیابان شلوغ و با آن همه عصبانیت و دلخوری که میان‌مان موج‌ می‌زد، جایش نبود. آن‌جا جایش نبود.
به ضرب، بازویی که از عَرضه‌ی بی‌رحمانه زورش، به ذوق ذوق نشسته بود را کنار کشیدم که انگشتانش را به راحتی پایین انداخت و راه را برایم ‌باز کرد. فاصله‌ای میان‌مان ایجاد کردم و بزاق دهانم را با فشار پایین فرستادم تا مبادا غصه‌هایم در بغضی بنشینند و بالا بزنند.
- تموم کن این گله‌گذاریا رو که منم خسته‌ام. من چندساله که دارم با خودم می‌جنگم و دیگه کم اوردم. بذار نفس بکشم! بذار زندگی کنم.
چشمانم لرزیدند و ل*ب‌هایش به سختی از یکدیگر فاصله گرفتند تا بگویند:
- من نفست رو می‌برم؟
جوابی نداشتم که بدهم. شاید هم داشتم و می‌ترسیدم بگویم. یک دلم بازگشت به گذشته را می‌خواست و دل دیگرم می‌دانست هیچ‌چیز همانند سابق نخواهد شد!
سرم را به سمت جاده برگرداندم و برای پایان دادن به آن تنش میان‌مان ل*ب زدم:
- می‌خوام برم‌ خونه، اگه منو می‌رسونی ممنون میشم اگر هم نه که...
میان کلامم با نفسی عمیق پرید:
- بریم.
قبل از این که گرفتگی و کوفتی نگاهم صورتش را رصد کند، چرخید و به سمت ماشینش قدم برداشت؛ قدم‌هایی که به صلابت و کوبندگی همیشه نبودند. نفس کلافه‌ام را با هوفی بلند بیرون فرستادم و انگشتان دست آزادم را بالا آوردم و به زجرکش‌کردن چشمانم پرداختم. با نیش ترمزی که در کنارم ایجاد شد، فشار انگشتانم را کم کردم و چشمانم را باز. نگاهش را از شیشه‌ی جلو برداشت و به سمت درِ کمک راننده خم شد و از داخل بازش کرد. قدمی به سمت ماشین خوش‌رنگ و خاصش برداشتم که چشمان ریز شده‌اش را گرفت و خود را مشغول بستن کمربند کرد. نگاه گرفتم که بهترین راه برای جلوگیری از بحثی تازه بود. صندلی را تصاحب کردم که به سرعت حرکت و لاستیک‌ها را مهمان آسفالت قدیمی جاده کرد. تا رسیدن به خانه، سکوت، مهم‌ترین و‌ کاربردی‌ترین کلام میان‌مان شد. مقابل خانه که ایستاد، دلم‌ می‌خواست برایش از روشنا بگویم؛ از بدخلقی‌هایش بعد از آمدنم و خندیدن‌هایش بعد از هربار خوردن بستنی محبوبش؛ اما نتوانستم.
باز هم‌ در مقابل واکنشش ترسیدم؛ اما تا کی باید این‌ ترس را با خود حمل می‌کردم؟ باید از یک جایی شروع می‌کردم دیگر!
سرم را به سمتش برگرداندم و به نیم‌رخ اخم‌آلودش چشم دوختم. همین که خیرگی‌ام را احساس کرد، به سمتم چرخید و بی هیچ حرفی منتظر ماند.
- اگه از هم جدا نمی‌شدیم، چی می‌شد؟
سوال به شدت مسخره و بی‌ربطی بود؛ اما دلم می‌خواست بدانم آینده را با من چگونه تصور کرده؟
توجهش را به در ویلایی خانه داد و با صداقتی که می‌شد از میان کلماتش احساس کرد، با افسوس ل*ب زد:
- شاید الان دوتا بچه داشتیم. یه پسر و یه دختر.
تلخندی کوچک ‌کنج ل*ب‌هایش نشست و ‌از جوابش اشک‌ بود که روانه‌ی چشمانم شد. من، فانتزی دوست ‌داشتنی‌اش را بی‌رحمانه ربوده بودم؛ اما تنها من مقصر نبودم. در آن شرایط راهی نداشتم. تنها، زنی که جای من بود، همسرش دم از جدایی می‌زد، مادرش تحت فشارش گذاشته بود، نخواستنش در چشمان همسرش موج‌ می‌زد و وضع روحی خرابی داشت می‌توانست مرا برای همچین تصمیمی درک‌ کند.
چشمانش را پایین‌تر کشید و ابرویی بالا انداخت و با زمزمه‌ای کوچک ادامه داد:
- شایدم با یه بچه از هم جدا می‌شدیم. قصه‌ی قتل پدرت، عذاب وجدان بی‌خودی پدرم تاابد با من و تو می‌موند و به این واقعیت امروزه نمی‌رسیدیم.
آه کشیدم؛ ناخواسته و از درد نتیجه‌گیری‌ام آه کشیدم و ل*ب زدم:
- پس، جدایی، سهم ماست.
صورتش کدر شد و در هم. لبخندی به تلخی دوبل‌ اسپرسو تحویلش دادم و حین بیرون زدن خداحافظی آرامی سر دادم و بی هیچ حرف دیگری مقابل در ایستادم. کلید انداختم و بدون‌ نگاه کردن به عقب در را پشت سرم بستم و تکیه‌ی شانه‌هایم را بهش سپردم. اولین قطره‌ی اشک که روی مژه و پلک ‌زیرینم قرار گرفت، به سرعت با پشت دست پاکش ‌کردم و تنم را جلو دادم. صدای کشیده شدن لاستیک‌هایش به روی آسفالت که پیچید، به سرعت آن‌جا را ترک‌ کردم و همانند همیشه به اتاقم پناه بردم.
لباس‌هایم را تعویض کردم و‌ صورتم را از هر اشک و‌ آرایشی محو کردم و غم‌زده و‌ دلشکسته به روی تخت در خود جمع شدم. چشمانم را محکم به روی هم فشردم‌ و سرم را در نرمی بالشت پنهان کردم. از فشار شدیدی که دنده‌ها و قفسه‌ی س*ی*نه‌ام متحمل می‌شد، باز هم اشک روانه‌ی چشمان سوزناکم شد. هق‌هقم که در فضای مسکوت اتاق پیچید، ذهنم را به همان لحظه‌ای داد که با ضرب و زور راضی به طلاق توافقی شدم و زیر آن برگه‌ی کذایی را امضا کردم. مامان به واسطه‌ی آشنایی‌اش با رئیس آزمایشگاه به نام و‌ مورد تأیید دفترخانه، برگه‌ی عدم بارداری برایم گرفت و ذهن مرا پُر کرد تا از گرشا متنفر شدم و با اخم و تخم و بدون حرفی اضافه در مقابل داد و فریادش مبنی بر جهنم کردن زندگی‌اش توسط من و الباقی، از دفترخانه بیرون زدم. درست بعد از آن بود که همانند الان مغموم و شکست‌خورده خودم را به تختم رساندم و جنینم را در آ*غ*و*ش کشیدم و به زیر گریه زدم:



*فلاش بک*

- خیلی احمقی رستا! برای کی داری زجه می‌زنی؟ برای کسی که یه ‌توله توی دامنت انداخت و به راحتی ولت کرده؟!
هق زدم و سرم را بیشتر در بالشت خیس فرو بردم که ضربه‌ی محکم دیگری به در وارد کرد و جیغ زد:
- در رو باز کن‌ دختره احمق! برای خونواده‌ی قاتل پدرت داری خودتو به کشتن میدی؟
دست‌هایم را به روی گوش‌هایم فشردم و بی‌توجه به سوزن ‌سوزن‌ زدن‌های بی‌امان زیرشکمم، بغض بزرگی که در س*ی*نه‌ام جا‌ خوش‌کرده بود را آزاد کردم. هق هق کنان و نفس زنان داد کشیدم:
- محض رضای خدا بس کن مامان!



#مهدیه_نوشت
پ.ن. اول
این پست‌ها رو با بوی شوینده تجسم کنید😂🖐

پ.ن.دوم
به شدت یه مدت از مادر رستا متنفر بودم تا این که...

پ.ن.سوم
هنوزم رستا رو محق می‌دونم نسبت به جبهه‌گیری الانش. خیلی سختی کشیده دخترم! اونم تو سن کم🥲❤️


کد:
#پست_شصت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی







سری تکان دادم و با تلخندی که زیرصدای بغض به خود گرفت ادامه دادم:
- بله. درست حدس زدی. من بودم.‌.. من... منی که برای تو با مادرم ق*مار کردم! قماری که شد راز هفت ساله‌ی من از تو و هر شبانه‌روز زجر و ‌درد کشیدن.
رازی که باید یک‌روز با او‌ در میان می‌گذاشتم؛ اما آن‌جا در آن خیابان شلوغ و با آن همه عصبانیت و دلخوری که میان‌مان موج‌ می‌زد، جایش نبود. آن‌جا جایش نبود.
به ضرب، بازویی که از عَرضه‌ی بی‌رحمانه زورش، به ذوق ذوق نشسته بود را کنار کشیدم که انگشتانش را به راحتی پایین انداخت و راه را برایم ‌باز کرد. فاصله‌ای میان‌مان ایجاد کردم و بزاق دهانم را با فشار پایین فرستادم تا مبادا غصه‌هایم در بغضی بنشینند و بالا بزنند.
- تموم کن این گله‌گذاریا رو که منم خسته‌ام. من چندساله که دارم با خودم می‌جنگم و دیگه کم اوردم. بذار نفس بکشم! بذار زندگی کنم.
چشمانم لرزیدند و ل*ب‌هایش به سختی از یکدیگر  فاصله گرفتند تا بگویند:
- من نفست رو می‌برم؟
جوابی نداشتم که بدهم. شاید هم داشتم و می‌ترسیدم بگویم. یک دلم بازگشت به گذشته را می‌خواست و دل دیگرم می‌دانست هیچ‌چیز همانند سابق نخواهد شد!
سرم را به سمت جاده برگرداندم و برای پایان دادن به آن تنش میان‌مان ل*ب زدم:
- می‌خوام برم‌ خونه، اگه منو می‌رسونی ممنون میشم اگر هم نه که...
میان کلامم با نفسی عمیق پرید:
- بریم.
قبل از این که گرفتگی و کوفتی نگاهم صورتش را رصد کند، چرخید و به سمت ماشینش قدم برداشت؛ قدم‌هایی که به صلابت و کوبندگی همیشه نبودند. نفس کلافه‌ام را با هوفی بلند بیرون فرستادم و انگشتان دست آزادم را بالا آوردم و به زجرکش‌کردن چشمانم پرداختم.  با نیش ترمزی که در کنارم ایجاد شد، فشار انگشتانم را کم کردم و چشمانم را باز. نگاهش را از شیشه‌ی جلو برداشت و به سمت درِ کمک راننده خم شد و از داخل بازش کرد. قدمی به سمت ماشین خوش‌رنگ و خاصش برداشتم که چشمان ریز شده‌اش را گرفت و خود را مشغول بستن کمربند کرد. نگاه گرفتم که بهترین راه برای جلوگیری از بحثی تازه بود. صندلی را تصاحب کردم که به سرعت حرکت و لاستیک‌ها را مهمان آسفالت قدیمی جاده کرد. تا رسیدن به خانه، سکوت، مهم‌ترین و‌ کاربردی‌ترین کلام میان‌مان شد. مقابل خانه که ایستاد، دلم‌ می‌خواست برایش از روشنا بگویم؛ از بدخلقی‌هایش بعد از آمدنم و خندیدن‌هایش بعد از هربار خوردن بستنی محبوبش؛ اما نتوانستم.
باز هم‌ در مقابل واکنشش ترسیدم؛ اما تا کی باید این‌ ترس را با خود حمل می‌کردم؟ باید از یک جایی شروع می‌کردم دیگر!
سرم را به سمتش برگرداندم و به نیم‌رخ اخم‌آلودش چشم دوختم. همین که خیرگی‌ام را احساس کرد، به سمتم چرخید و بی هیچ حرفی منتظر ماند.
- اگه از هم جدا نمی‌شدیم، چی می‌شد؟
سوال به شدت مسخره و بی‌ربطی بود؛ اما دلم می‌خواست بدانم آینده را با من چگونه تصور کرده؟
توجهش را به در ویلایی خانه داد و با صداقتی که می‌شد از میان کلماتش احساس کرد، با افسوس ل*ب زد:
- شاید الان دوتا بچه داشتیم. یه پسر و یه دختر.
تلخندی کوچک ‌کنج ل*ب‌هایش نشست و ‌از جوابش اشک‌ بود که روانه‌ی چشمانم شد. من، فانتزی دوست ‌داشتنی‌اش را بی‌رحمانه ربوده بودم؛ اما تنها من مقصر نبودم. در آن شرایط راهی نداشتم. تنها، زنی که جای من بود، همسرش دم از جدایی می‌زد، مادرش تحت فشارش گذاشته بود، نخواستنش در چشمان همسرش موج‌ می‌زد و وضع روحی خرابی داشت می‌توانست مرا برای همچین تصمیمی درک‌ کند.
چشمانش را پایین‌تر کشید و ابرویی بالا انداخت و با زمزمه‌ای کوچک ادامه داد:
- شایدم با یه بچه از هم جدا می‌شدیم. قصه‌ی قتل پدرت، عذاب وجدان بی‌خودی پدرم تاابد با من و تو می‌موند و  به این واقعیت امروزه نمی‌رسیدیم.
آه کشیدم؛ ناخواسته و از درد نتیجه‌گیری‌ام آه کشیدم و ل*ب زدم:
- پس، جدایی، سهم ماست.
صورتش کدر شد و در هم. لبخندی به تلخی دوبل‌ اسپرسو تحویلش دادم و حین بیرون زدن خداحافظی آرامی سر دادم و بی هیچ حرف دیگری مقابل در ایستادم. کلید انداختم و بدون‌ نگاه کردن به عقب در را پشت سرم بستم و تکیه‌ی شانه‌هایم را بهش سپردم. اولین قطره‌ی اشک که روی مژه و پلک ‌زیرینم قرار گرفت، به سرعت با پشت دست پاکش ‌کردم و تنم را جلو دادم. صدای کشیده شدن لاستیک‌هایش به روی آسفالت که پیچید، به سرعت آن‌جا را ترک‌ کردم و همانند همیشه به اتاقم پناه بردم.
لباس‌هایم را تعویض کردم و‌ صورتم را از هر اشک و‌ آرایشی محو کردم و غم‌زده و‌ دلشکسته به روی تخت در خود جمع شدم. چشمانم را محکم به روی هم فشردم‌ و سرم را در نرمی بالشت پنهان کردم. از فشار شدیدی که دنده‌ها و قفسه‌ی س*ی*نه‌ام متحمل می‌شد، باز هم اشک روانه‌ی چشمان سوزناکم شد. هق‌هقم که در فضای مسکوت اتاق پیچید، ذهنم را به همان لحظه‌ای داد که با ضرب و زور راضی به طلاق توافقی شدم و زیر آن برگه‌ی کذایی را امضا کردم. مامان به واسطه‌ی آشنایی‌اش با رئیس آزمایشگاه به نام و‌ مورد تأیید دفترخانه، برگه‌ی عدم بارداری برایم گرفت و ذهن مرا پُر کرد تا از گرشا متنفر شدم و با اخم و تخم و بدون حرفی اضافه در مقابل داد و فریادش مبنی بر جهنم کردن زندگی‌اش توسط من و الباقی، از دفترخانه بیرون زدم. درست بعد از آن بود که همانند الان مغموم و شکست‌خورده خودم را به تختم رساندم و جنینم را در آ*غ*و*ش کشیدم و به زیر گریه زدم:



*فلاش بک*

- خیلی احمقی رستا! برای کی داری زجه می‌زنی؟ برای کسی که یه ‌توله توی دامنت انداخت و به راحتی ولت کرده؟!
هق زدم و سرم را بیشتر در بالشت خیس فرو بردم که ضربه‌ی محکم دیگری به در وارد کرد و جیغ زد:
- در رو باز کن‌ دختره احمق! برای خونواده‌ی قاتل پدرت داری خودتو به کشتن میدی؟
دست‌هایم را به روی گوش‌هایم فشردم و بی‌توجه به سوزن ‌سوزن‌ زدن‌های بی‌امان زیرشکمم، بغض بزرگی که در س*ی*نه‌ام جا‌ خوش‌کرده بود را آزاد کردم. هق هق کنان و نفس زنان داد کشیدم:
- محض رضای خدا بس کن مامان!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_شصت‌و‌یکم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


دستانم را پایین کشیدم و در جایم نشستم و اشک‌ریزان نالیدم:
- چرا... چرا این همه... بد شدی؟
صدایش بلندتر شد و نفرین‌هایش رک و واضح‌تر:
- اون موجود نحس رو هر چه زودتر از بین می‌بری رستا! الهی که خیر نبینی دختر که منو بی‌آبرو کردی. الهی که د*اغ اون لخته خون رو دلت بمونه بچه‌ی ناخلف!
چیزی درون س*ی*نه‌ام چنان تخت فشار قرار گرفت و در هم شکست که ناله‌ام را قطع کرد و نفس را در ریه‌هایم حبس. سوزنی عمیق در زیرشکمم فرو رفت که آخی از درد کشیدم و بی‌توجه به ناله و نفرین‌های مامان که با فریادهای حمایتگر دایی یکی شده بود، دستم را به روی جنین بی‌نوا و بی‌پدرم قرار دادم. سیل اشک‌هایم به پایین خزیدند و پیراهن نازکم را خیس کردند. لباس را در میان مشت فشردم و ‌جنین بی‌گناهم که مورد لعن مامان قرار می‌گرفت را مخاطب قرار دادم:
- ناراحت نشو عزیزدلم! بذار مامانی هر چی دلش می‌خواد بگه، تو که می‌دونی که بابااردشیر چقدر دوست داشت بچه‌ی منو ببینه. بابااردشیر دوست داره.
آه کشیدم و چشمانم را محکم به روی هم فشردم تا اثری از اشک‌های دلشکسته‌ام باقی نماند.
داد و فریاد دایی بیشتر شد و تهدیدهایش بالاخره جواب داد که مامان از پشت در کنار رفت و گوش‌هایم را به آرامش رساند.
تقه‌ی ملایم و آرامی به در خورد که پلک باز کردم و به سمت در چرخیدم. نیازی نبود بپرسم، یقیناً دایی پشت در بود و این در زدن‌ها فقط مختص او بود. به آرامی پایین خریدم که صدایش ملایم‌تر از موسیقی بی‌کلام ایتالیایی در اتاق طنین انداخت:
- رستا جان! خوبی دایی؟
قدم‌های ناموزونم را به سمت در برداشتم و بی‌توجه به نقطه‌های سیاهی که در مقابل چشمان در حال گردشم چشمک می‌زد، قفل را زدم و همان‌جا به دیوار سرد و یخ‌زده تکیه دادم. در به سرعت کنار رفت و سر من به تنه‌ی میز آرایشی تکیه داد شد. پایین آمدن دستهی در،‌ چشمانم را به روی هم قرار داد و‌ صدای بم و‌ زیرم را بلند کرد:
- دیگه ‌نمی‌خوام‌ اینجا بمونم دایی. نمی‌خوام مامان رو‌ حتی یه لحظه ببینم. برام بلیت جور کن تا برم... هر کشوری که شد! فقط اینجا نباشه.
خش خش لباس‌هایش نشان از نشستن ‌چهارزانواش در مقابلم بود که بالاجبار چشم باز کردم و در پس لایه‌های اشک به صورت گرفته‌اش خیره شدم. دست بزرگ و‌ مردانه‌اش را یک‌طرف صورت لمس شده‌ام ‌قرار داد و گفت:
- با این شرایطتت نمی‌تونی تنها بری! ممکنه سفر برات خطرناک باشه.
بغض کرده خودم را جلوتر کشیدم و با گریه نالیدم:
- جون هانیه قسمت میدم. می‌دونم که چقد خاطرش رو‌ می‌خوایی... چشمات داد می‌زنه عاشقی! جون هانیه منو از این جهنم دور کن.
یکه‌خورده و مبهوت به صورتم دقیق شد و ل*ب زد:
- رستا جان!
هق زدم و دستم را به روی شکمم کشیدم و نالیدم:
- بچه‌ی من پدر نداره دایی! کمکم کن از این جهنم بی‌پدری نجاتش بدم. کمکم کن! وگرنه ‌دووم‌ نمیارم. به خدا طاقت ندارم اینجا باشم و ببینم گرشا دوباره زن می‌گیره و بچه‌دار میشه... دایی؟
دستانم را به بازوهای قطورش رساندم و زجه زدم:
- به خدا که اینجا از شدت غصه می‌میرم.
انگشت شصتش را با حرص و عصبانیت به روی گونه‌ام فشرد و غرید:
- هیس! ساکت باش!
و به سرعت ب*دن یخ‌زده‌ام را میان گرمای وجودش اسیر کرد و ل*ب‌های بزرگش را به روی موهای بهم ریخته‌ام نشاند.
- خیلی خب... کارات رو درست می‌کنم؛ اما باید با مادر و خواهرت بری.
همین که قصد عقب کشیدن و اعتراض کردم، دستانش را محکم‌تر در هم تنید و به زیر گوشم اتمام حجت کرد:
- به جان خودت که از همه برام عزیزتری، اگه مخالفت کنی همه‌ی دروغات رو برای گرشا رو می‌کنم و وجود این بچه رو فاش.
ل*ب‌های مبهوتم به سختی تکان خوردند و نام زیبایش را اَدا کردند؛ اما او مصمم‌تر از قبل من و جنین بی‌پناهم را در حصار مردانه‌ی خود مبحوس ساخت و از گزند‌های مامان در امان نگه‌داشت...


*زمان حال*

تقه‌ی ریزی که به در خورد و سپس صدای نگران آوش، چشمانم را تا آخرین حد از هم باز کرد.
- رستا؟ اومدی؟
بینی گرفته‌ام ‌را به سختی بالا کشیدم و بدون این که تکانی به ‌خود بدهم، پاسخ دادم:
- بیا تو.
صدای جیرجیر در چوبی بلند شد و‌ سپس کلام کلافه و‌ در عین‌حال عصبی آوش‌ به زیر گوشم پیچید:
- توی تموم ‌این مدتی که برگشتی اینجا، یک‌بار شد بدون‌ گریه بیایی توی این اتاق؟
چشمانم را به سختی از نرمی بالشت جدا کردم و با وجود سوزش شدیدشان به سمت در چرخیدم. با اخم و‌ صورتی برافروخته در را به چارچوبش کوبید و دست به س*ی*نه مقابلم ‌قدعلم‌کرد. تنم را به سختی بلند کردم و به حالت نشسته در آمدم.
- اگه می‌خوایی بازخواستم بکنی، بهتره تنهام بذاری.


کد:
[HASH=16691]#پست_شصت‌و‌یکم[/HASH]

[HASH=13467]#آخرین_شبگیر[/HASH]

[HASH=2326]#مهدیه_سیف‌الهی[/HASH]





دستانم را پایین کشیدم و در جایم نشستم و اشک‌ریزان نالیدم:

- چرا... چرا این همه... بد شدی؟

صدایش بلندتر شد و نفرین‌هایش رک و واضح‌تر:

- اون موجود نحس رو هر چه زودتر از بین می‌بری رستا! الهی که خیر نبینی دختر که منو بی‌آبرو کردی. الهی که د*اغ اون لخته خون رو دلت بمونه بچه‌ی ناخلف!

چیزی درون س*ی*نه‌ام چنان تخت فشار قرار گرفت و در هم شکست که ناله‌ام را قطع کرد و نفس را در ریه‌هایم حبس. سوزنی عمیق در زیرشکمم فرو رفت که آخی از درد کشیدم و بی‌توجه به ناله و نفرین‌های مامان که با فریادهای حمایتگر دایی یکی شده بود، دستم را به روی جنین بی‌نوا و بی‌پدرم قرار دادم. سیل اشک‌هایم به پایین خزیدند و پیراهن نازکم را خیس کردند. لباس را در میان مشت فشردم و ‌جنین بی‌گناهم که مورد لعن مامان قرار می‌گرفت را مخاطب قرار دادم:

- ناراحت نشو عزیزدلم! بذار مامانی هر چی دلش می‌خواد بگه، تو که می‌دونی که بابااردشیر چقدر دوست داشت بچه‌ی منو ببینه. بابااردشیر دوست داره.

آه کشیدم و چشمانم را محکم به روی هم فشردم تا اثری از اشک‌های دلشکسته‌ام باقی نماند.

داد و فریاد دایی بیشتر شد و تهدیدهایش بالاخره جواب داد که مامان از پشت در کنار رفت و گوش‌هایم را به آرامش رساند.

تقه‌ی ملایم و آرامی به در خورد که پلک باز کردم و به سمت در چرخیدم. نیازی نبود بپرسم، یقیناً دایی پشت در بود و این در زدن‌ها فقط مختص او بود. به آرامی پایین خریدم که صدایش ملایم‌تر از موسیقی بی‌کلام ایتالیایی در اتاق طنین انداخت:

- رستا جان! خوبی دایی؟

قدم‌های ناموزونم را به سمت در برداشتم و بی‌توجه به نقطه‌های سیاهی که در مقابل چشمان در حال گردشم چشمک می‌زد، قفل را زدم و همان‌جا به دیوار سرد و یخ‌زده تکیه دادم. در به سرعت کنار رفت و سر من به تنه‌ی میز آرایشی تکیه داد شد. پایین آمدن دستهی در،‌ چشمانم را به روی هم قرار داد و‌ صدای بم و‌ زیرم را بلند کرد:

- دیگه ‌نمی‌خوام‌ اینجا بمونم دایی. نمی‌خوام مامان رو‌ حتی یه لحظه ببینم. برام بلیت جور کن تا برم... هر کشوری که شد! فقط اینجا نباشه.

خش خش لباس‌هایش نشان از نشستن ‌چهارزانواش در مقابلم بود که بالاجبار چشم باز کردم و در پس لایه‌های اشک به صورت گرفته‌اش خیره شدم. دست بزرگ و‌ مردانه‌اش را یک‌طرف صورت لمس شده‌ام ‌قرار داد و گفت:

- با این شرایطتت نمی‌تونی تنها بری! ممکنه سفر برات خطرناک باشه.

بغض کرده خودم را جلوتر کشیدم و با گریه نالیدم:

- جون هانیه قسمت میدم. می‌دونم که چقد خاطرش رو‌ می‌خوایی... چشمات داد می‌زنه عاشقی! جون هانیه منو از این جهنم دور کن.

یکه‌خورده و مبهوت به صورتم دقیق شد و ل*ب زد:

- رستا جان!

هق زدم و دستم را به روی شکمم کشیدم و نالیدم:

- بچه‌ی من پدر نداره دایی! کمکم کن از این جهنم بی‌پدری نجاتش بدم. کمکم کن! وگرنه ‌دووم‌ نمیارم. به خدا طاقت ندارم اینجا باشم و ببینم گرشا دوباره زن می‌گیره و بچه‌دار میشه... دایی؟

دستانم را به بازوهای قطورش رساندم و زجه زدم:

- به خدا که اینجا از شدت غصه می‌میرم.

انگشت شصتش را با حرص و عصبانیت به روی گونه‌ام فشرد و غرید:

- هیس! ساکت باش!

و به سرعت ب*دن یخ‌زده‌ام را میان گرمای وجودش اسیر کرد و ل*ب‌های بزرگش را به روی موهای بهم ریخته‌ام نشاند.

- خیلی خب... کارات رو درست می‌کنم؛ اما باید با مادر و خواهرت بری.

همین که قصد عقب کشیدن و اعتراض کردم، دستانش را محکم‌تر در هم تنید و به زیر گوشم اتمام حجت کرد:

- به جان خودت که از همه برام عزیزتری، اگه مخالفت کنی همه‌ی دروغات رو برای گرشا رو می‌کنم و وجود این بچه رو فاش.

ل*ب‌های مبهوتم به سختی تکان خوردند و نام زیبایش را اَدا کردند؛ اما او مصمم‌تر از قبل من و جنین بی‌پناهم را در حصار مردانه‌ی خود مبحوس ساخت و از گزند‌های مامان در امان نگه‌داشت...





*زمان حال*



تقه‌ی ریزی که به در خورد و سپس صدای نگران آوش، چشمانم را تا آخرین حد از هم باز کرد.

- رستا؟ اومدی؟

بینی گرفته‌ام ‌را به سختی بالا کشیدم و بدون این که تکانی به ‌خود بدهم، پاسخ دادم:

- بیا تو.

صدای جیرجیر در چوبی بلند شد و‌ سپس کلام کلافه و‌ در عین‌حال عصبی آوش‌ به زیر گوشم پیچید:

- توی تموم ‌این مدتی که برگشتی اینجا، یک‌بار شد بدون‌ گریه بیایی توی این اتاق؟

چشمانم را به سختی از نرمی بالشت جدا کردم و با وجود سوزش شدیدشان به سمت در چرخیدم. با اخم و‌ صورتی برافروخته در را به چارچوبش کوبید و دست به س*ی*نه مقابلم ‌قدعلم‌کرد. تنم را به سختی بلند کردم و به حالت نشسته در آمدم.

- اگه می‌خوایی بازخواستم بکنی، بهتره تنهام بذاری.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_شصت‌و‌دوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



اخم‌هایش شدیدتر شدند و لحنش کوبنده:
- معلومه که بازخواستت می‌کنم. نتیجه چی شد؟ بالاخره قاتل پدر من کیه؟ این حق من هست یا نه؟ یا تو هم ‌عین مادرت فکر‌ می‌کنی؟
دستم را به روی سر دردناکم قرار دادم و ل*ب زدم:
- تمومش کن! چرا امروز همتون قصد جون ‌منو کردین؟
با عصبانیت به روی تخت نشست و لحنش را در تهدید غوطه‌ور کرد:
- کی اذیتت کرده که برم‌ جونش رو‌ بگیرم؟!
وقت‌هایی که به این شدت جدی و سرد می‌شد، ازش می‌ترسیدم. در ظاهر مهندس به نام و دارنده‌ی یک شرکت نفتی بود؛ اما روزی هزاربار در ذهنم او را خطرناک‌ترین مرد روی زمین تصور می‌کردم که کشتن یک انسان هم از عهده‌اش خارج‌ نبود. آوش هنوز هم برایم ناشناخته بود؛ چطور به‌ صحت مدارک ‌ایزدی دست یافت و ‌چطور مرا به اینجا رساند و‌ تحت تاثیرش قرار داد هم هنوز برایم ‌گنگ بود و ناباور. اگر تست DNA نداده بودیم و آن کلمه‌ را ندیده بودیم یقیناً شک‌ می‌کردم که پدر، قبل از آشنایی‌اش با مامان، ماه‌ها با زنی در ر*اب*طه بوده که شبی و نیمه‌شب آن زن برای همیشه با یک‌نامه‌ی خداحافظی ترکش ‌می‌کند و واقعا آوش آیا فرزند پدر بوده یا...؟ آوش... نامی که در تخیلات عاشقانه‌ی مادرش و بابا برای پسرشان انتخاب کرده بودند؛ پدر اصرار کرده بود که باید نام فرزندانمان ایرانی باشد و مادرش قبول کرده بود.
نفسم را با هو‌ کشیده‌ای بیرون فرستادم و ل*ب زدم:
- مشکلی نیست.
چین‌های روی پیشانی‌اش بیشتر شدند و صدایش زمخت‌تر و فاصله‌اش کمتر.
- چه اتفاقی افتاد؟
دستی به گونه‌های مرطوبم ‌کشیدم ‌و‌ قصه را موبه‌مو برایش بازگو کردم. لحظه به لحظه کلافگی‌اش بیشتر می‌شد و نفس‌های عمیقش روند صعودی گرفته بودند. با تمام گفته‌های عمو به سرعت از جا برخاست و دستی میان موهای به رنگ عسلش کشید و غرید:
- مادرت چکار کرده رستا؟ مادرت با زندگی این همه آدم‌ چکار کرده؟
به سمتم چرخید و داد زد:
- چرا هنوزم شک ‌داری؟ چرا باور‌ نمی‌کنی کسی مقصر مرگ بابا نبوده؟ چرا بخاطر راحتی مادرت زندگیت رو جهنم کردی؟
ل*ب‌هایم از حجم عصبانیتی که از مامان در وجودش به غلیان افتاده بود، به لرزه افتادند و ناباور چندین و چندبار نامش را اَدا کردم که کفری شد و غرید:
- چیه؟ بازم می‌خوایی ازش دفاع کنی؟ مادرت بخاطر پول، پشت‌پا زد به علاقه‌اش به رستگار. بفهم که علاقه‌ای از سمتش نسبت به بابا نبود.
دیگر بس بود هرچه توهین ‌کردن و سکوت من. مقابلش قد علم کردم و با اخم‌هایی به شدت در هم و صدایی بلند در صورتش توپیدم:
- دیگه داری از حدت می‌گذری آوش! یادت رفته مادر خودت، بابا رو‌ ول کرد؟ حالا کینه‌ی چیو داری؟ هر جور انگی دلت می‌خواد داری به مادرم می‌چسبونی‌.
در مقابل تمام عصبانیتم، نیشخندی تحویلم داد و به یک آن جوری خونسرد و عادی برخورد کرد که حتی رد کوچکی از آن همه عصبانیت برجای نگذاشت. لبخندی ریز تحویلم داد و سرش را به سمت پنجره‌ی اتاقم کج کرد. نفس عمیقش را سخاوتمندانه رها کرد که قدمی به عقب برداشتم و برای پایان دادن به آن جو ناخوشنود زیپ دهانم را بستم و نشستن را انتخاب کردم.
- ok babe !
زمزمه کرد و دستش را به نشانه‌ی تسلیم ‌بالا آورد. چشمان زیبایش را به صورتم ‌دوخت و با فاصله از من روی تخت نشست. به آینه‌ی مقابلش چشم دوخت که مسیر نگاهم را با او هم‌سو کردم و سکوت را برگزیدم.
- مادرت و سالار همو می‌خواستن، یهویی مادرت پشت‌پا می‌زنه به همه‌چی. سالار ازدواج می‌کنه و میره خارج از ایران. مادرم از بابا جدا میشه و مادر تو جایگزینش.. چندوقت بعد سالار با گرشا برمی‌گرده و مادرت و بابا عروسی کردن. همه‌چی نرماله؛ اما عقل سالم من به یه چیزی شک‌ داره.
بدون آن که موقعیت‌مان را تغییر بدهیم به چشمان یکدیگر خیره شدیم. زبانم را به روی ل*ب‌هایم کشیدم و به آرامی زمزمه کردم:
- به چی؟
چین‌های درشت روی پیشانی‌اش روی اعصابم ‌بودند. من، خیلی تلاش کردم‌ تا او دیگر اخم‌ نکند؛ اما الان مسبب آن اخم و تخم بودم.
- بعد از این همه سال، یه دعوایی بین سالار و بابا میشه. بابا ناخواسته به قتل می‌رسه، اون رفتارهای مادرت اصلا عادی نبودن رستا! چرا این همه سعی می‌کرد تو رو از اون خانواده دور کنه؟ گرشا چرا یهو‌ عوض شد؟ گرشایی که می‌دونست پدرش به عنوان قتل غیرعمد حداقل اعدام‌ نمیشه. چرا نذاشت از وجود روشنا چیزی بگی؟ و این که چرا توی دادگاه آخر و اعلام حکم، برعکس روزهای قبل خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت؟
ته وجودم به غلیان افتاد از زمزمه‌های عجیبش. ضربان بالارفته‌ی قلبم ‌را با مشت کردن روانداز روی تخت، کنترل کردم و نیم‌رخش را برای خیره شدن انتخاب کردم.
- چی می‌خوایی بگی آوش؟ اصلا تو این همه اطلاعات از کجا داری؟ از کجا فهمیدی حرفای ایزدی درسته؟ داری منو می‌ترسونی.



کد:
#پست_شصت‌و‌دوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی




اخم‌هایش شدیدتر شدند و لحنش کوبنده:
- معلومه که بازخواستت می‌کنم. نتیجه چی شد؟ بالاخره قاتل پدر من کیه؟ این حق من هست یا نه؟ یا تو هم ‌عین مادرت فکر‌ می‌کنی؟
دستم را به روی سر دردناکم قرار دادم و ل*ب زدم:
- تمومش کن! چرا امروز همتون قصد جون ‌منو کردین؟
با عصبانیت به روی تخت نشست و لحنش را در تهدید غوطه‌ور کرد:
- کی اذیتت کرده که برم‌ جونش رو‌ بگیرم؟!
وقت‌هایی که به این شدت جدی و سرد می‌شد، ازش می‌ترسیدم. در ظاهر مهندس به نام و دارنده‌ی یک شرکت نفتی بود؛ اما روزی هزاربار در ذهنم او را خطرناک‌ترین مرد روی زمین تصور می‌کردم که کشتن یک انسان هم از عهده‌اش خارج‌ نبود. آوش هنوز هم برایم ناشناخته بود؛ چطور به‌ صحت  مدارک ‌ایزدی دست یافت و ‌چطور مرا به اینجا رساند و‌ تحت تاثیرش قرار داد هم هنوز برایم ‌گنگ بود و ناباور. اگر تست DNA نداده بودیم و آن کلمه‌ را ندیده بودیم یقیناً شک‌ می‌کردم که پدر، قبل از آشنایی‌اش با مامان، ماه‌ها با زنی در ر*اب*طه بوده که شبی و نیمه‌شب آن زن برای همیشه با یک‌نامه‌ی خداحافظی ترکش ‌می‌کند و واقعا آوش آیا فرزند پدر بوده یا...؟ آوش... نامی که در تخیلات عاشقانه‌ی مادرش و بابا برای پسرشان انتخاب کرده بودند؛ پدر اصرار کرده بود که باید نام فرزندانمان ایرانی باشد و مادرش قبول کرده بود.
نفسم را با هو‌ کشیده‌ای بیرون فرستادم و ل*ب زدم:
- مشکلی نیست.
چین‌های روی پیشانی‌اش بیشتر شدند و صدایش زمخت‌تر و فاصله‌اش کمتر.
- چه اتفاقی افتاد؟
دستی به گونه‌های مرطوبم ‌کشیدم ‌و‌ قصه را موبه‌مو برایش بازگو کردم. لحظه به لحظه کلافگی‌اش بیشتر می‌شد و نفس‌های عمیقش روند صعودی گرفته بودند. با تمام گفته‌های عمو به سرعت از جا برخاست و دستی میان موهای به رنگ عسلش کشید و غرید:
- مادرت چکار کرده رستا؟ مادرت با زندگی این همه آدم‌ چکار کرده؟
به سمتم چرخید و داد زد:
- چرا هنوزم شک ‌داری؟ چرا باور‌ نمی‌کنی کسی مقصر مرگ بابا نبوده؟ چرا بخاطر راحتی مادرت زندگیت رو جهنم کردی؟
ل*ب‌هایم از حجم عصبانیتی که از مامان در وجودش به غلیان افتاده بود، به لرزه افتادند و ناباور چندین و چندبار نامش را اَدا کردم که کفری شد و غرید:
- چیه؟ بازم می‌خوایی ازش دفاع کنی؟ مادرت بخاطر پول، پشت‌پا زد به علاقه‌اش به رستگار. بفهم که علاقه‌ای از سمتش نسبت به بابا نبود.
دیگر بس بود هرچه توهین ‌کردن و سکوت من. مقابلش قد علم کردم و با اخم‌هایی به شدت در هم و صدایی بلند در صورتش توپیدم:
- دیگه داری از حدت می‌گذری آوش! یادت رفته مادر خودت، بابا رو‌ ول کرد؟ حالا کینه‌ی چیو داری؟ هر جور انگی دلت می‌خواد داری به مادرم می‌چسبونی‌.
در مقابل تمام عصبانیتم، نیشخندی تحویلم داد و به یک آن جوری خونسرد و عادی برخورد کرد که حتی رد کوچکی از آن همه عصبانیت برجای نگذاشت. لبخندی ریز تحویلم داد و سرش را به سمت پنجره‌ی اتاقم کج کرد. نفس عمیقش را سخاوتمندانه رها کرد که قدمی به عقب برداشتم و برای پایان دادن به آن جو ناخوشنود زیپ دهانم را بستم و نشستن را انتخاب کردم.
- ok babe !
زمزمه کرد و دستش را به نشانه‌ی تسلیم ‌بالا آورد. چشمان زیبایش را به صورتم ‌دوخت و با فاصله از من روی تخت نشست. به آینه‌ی مقابلش چشم دوخت که مسیر نگاهم را با او هم‌سو کردم و سکوت را برگزیدم.
- مادرت و سالار همو می‌خواستن، یهویی مادرت پشت‌پا می‌زنه به همه‌چی. سالار ازدواج می‌کنه و میره خارج از ایران. مادرم از بابا جدا میشه و مادر تو جایگزینش.. چندوقت بعد سالار با گرشا برمی‌گرده و مادرت و بابا عروسی کردن. همه‌چی نرماله؛ اما عقل سالم من به یه چیزی شک‌ داره.
بدون آن که موقعیت‌مان را تغییر بدهیم به چشمان یکدیگر خیره شدیم. زبانم را به روی ل*ب‌هایم کشیدم و به آرامی زمزمه کردم:
- به چی؟
چین‌های درشت روی پیشانی‌اش روی اعصابم ‌بودند. من، خیلی تلاش کردم‌ تا او دیگر اخم‌ نکند؛ اما الان مسبب آن اخم و تخم بودم.
- بعد از این همه سال، یه دعوایی بین سالار و بابا میشه. بابا ناخواسته به قتل می‌رسه، اون رفتارهای مادرت اصلا عادی نبودن رستا! چرا این همه سعی می‌کرد تو رو از اون خانواده دور کنه؟ گرشا چرا یهو‌ عوض شد؟ گرشایی که می‌دونست پدرش به عنوان قتل غیرعمد حداقل اعدام‌ نمیشه. چرا نذاشت از وجود روشنا چیزی بگی؟ و این که چرا توی دادگاه آخر و اعلام حکم، برعکس روزهای قبل خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت؟
ته وجودم به غلیان افتاد از زمزمه‌های عجیبش. ضربان بالارفته‌ی قلبم ‌را با مشت کردن روانداز روی تخت، کنترل کردم و نیم‌رخش را برای خیره شدن انتخاب کردم.
- چی می‌خوایی بگی آوش؟ اصلا تو این همه اطلاعات از کجا داری؟ از کجا فهمیدی حرفای ایزدی درسته؟ داری منو می‌ترسونی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_شصت‌و‌سوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


لبخند عجیبش را کش داد و گ*ردنش را به سمت راست چرخاند و چشمان عجیب‌ترش را در صورتم به گردش در آورد. مقابل چشمانم ایست کرد و ل*ب زد:
- هفت ساله دارم تحقیق می‌کنم رستا. هفت سال! درسته بابا رو‌ هیچ‌وقت ندیدم؛ اما نمی‌تونستم از خونش بگذرم. من همه‌ی واقعیت رو‌ بیرون کشیدم و برای همین اصرار داشتم به ایران بیایی که حال بد داییت این اصرار رو به اجبار تبدیل کرد.
متعجب و مبهوت چشم گرد کردم و‌ با خود زمزمه کردم:
- هفت‌سال؟
هفت‌سال کم چیزی نبود برای پیدا کردن حقیقت. پس درست قبل از دیدن ما، به کنکاش در قتل بابا پرداخته بود. یعنی با شهود حرف زده بود، شاید هم عموسالار را ملاقات کرده بود؟!
سوال ذهنم را به زبان آوردم:
- با سالار ملاقات کردی؟ نکنه تو راضیش کردی که حرف بزنه؟
تنش را از تشک نرم جدا کرد و حینی که قدم‌های آرامش را به سمت پنجره هدایت می‌کرد، پاسخ داد:
- باید واقعیت رو ‌می‌دونستی. خوشبختی حق تو ‌بود.
پرده‌ی ضخیم را کنار زد و به باران نم‌نمی که در محوطه به راه بود چشم دوخت. بی‌طاقت و نفس زنان به ل*ب‌هایش خیره شدم تا واقعیت دیگری را برایم‌ رقم بزند که دست رد به س*ی*نه‌ام نزد و گفت:
- تموم مدارکی که به دست اوردم رو ‌برای ایزدی فرستادم و به سالار قول اومدن تو رو دادم. گفتم اگه حرف بزنه، کاری می‌کنم که رستا به ایران برگرده.
لبخندی تلخ کنج ل*ب‌هایش نشاند و‌ بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
- پدر شوهر عزیزت خیلی خاطرت رو‌ می‌خواد که یهو عین قناری تعریف کرد.
سرش را به سمتم مایل کرد که دست لرزانم را به روی قلبی قرار دادم که ظرفیتش ‌Fool (کامل) شده بود.
- چیزایی که برای آزادی سالار رستگار نیاز بود، همین امروز رسیدن به دست مأمور تحقیق پرونده. وقتی سالار آزاد بشه، فقط به مادرت توجه کن که چه حالی میشه! برای به میون نیومدن اسمش و خ*را*ب نشدن تصور دختراش حاضر شد اون بیچاره رو سال‌ها از خونواده‌اش دور کنه. هنوزم ازش طرفداری می‌کنی؟
انگشتانم را محکم‌تر به روی لباس کشیدم‌ و به طور فرضی قلب تپنده‌ام را میان‌شان فشردم. با ریختن اشک‌ مقابله کردم که دیگر بس بود هر چه از نامردی دنیا اشک ریختن. بزاق دهانم را با فشار پایین فرستادم تا ردی از بغض به جای نگذارد و تمام این مدت چشمان تیز و وحشی او مرا رصد می‌کرد. نگاه ریز کرد و بدون هیچ‌ احساسی ل*ب زد:
- هفت‌ساله منتظر این روز بودم. این که بهت بفهمونم کسی که زندگیت رو‌ خ*را*ب کرد، گرشا نبود؛ مادرت بود.
ناخواسته و عصبی جیغ کشیدم و قامت راست کردم:
- خفه شو! از اتاق من گمشو بیرون!
نگاه سردش را به رعشه‌ای که به جانم افتاده بود دوخت و قدمی به سمتم برداشت که دستم را بالا آوردم و غریدم:
- بیرون!
در جا میخکوب شد و با چشمانش سرمایی را به وجودم تزریق کرد که رعشه‌ام را بیشتر کرد و لرز به جانم انداخت. نفسش را با طمأنینه از س*ی*نه خارج‌ کرد و برخلاف درخواستم جلوتر آمد و درست در یک قدمی‌ام قدم‌های محکمش را به پارکت چسباند. سرش را کمی پایین‌تر گرفت و‌ در مقابل رستایی که از شدت عصبانیت و‌ انزجار دندان به روی هم می‌سایید د*ه*ان گشود:
- این مقاومتت رو دوست دارم خواهر کوچولو. منم، وقتی که فهمیدم مادرم برای سیر کردن شکمم توی چه منجلابی فرو رفته، همین حال رو داشتم.
ابرویی بالا انداخت و با نیشخندی حرصی ادامه داد:
- البته! داد نزدم، مشت بود که توی دهن دوستم فرود اومد. تو هم می‌تونی امتحانش کنی.
و با سخاوت تمام، صورت عجیب و یخ‌زده‌اش را کمی به روی شانه‌ی چپ مایل کرد و زاویه‌ی ساخته شده‌اش را در معرض دیدم قرا داد. دستانم را در کنارم مشت کردم و بی‌توجه به لرزش‌های بی‌امان بدنم، در مقابلش مسکوت و خاموش ایستادم.
این مرد، آوش نبود. این مردی که از صورتش نفرت و شرارت می‌بارید برادر ناتنی من بود؛ برادری که برای سرپا شدنم کلی تلاش کرد. نه. این مرد بدجنس و بدصفتی که از چشمانش شرارت می‌بارید عزیزکرده‌ی من نبود. غم‌خوار من نبود.
چشمانم به سرعت به جوشش افتادند و قلبم از فشار شدیدی که متحمل می‌شد به حال عجیبی رسید. بغض گیر کرده در گلویم به آن حال بد دامن زد و راه نفسم را در کسری از زمان از بین برد. رعشه‌ی تنم دوچندان شد و مشتم به روی قلب محکم‌تر. نفهمیدم چه شد، چه شد که خلأ تمام ذهن دردناکم را دربرگرفت و چشمان خروشانم را به روی صورت متعجب آوش بست و تنم با صدای شدیدی که در واپسین لحظات در سرم اکو شد، به جای سفت و‌ سختی کوبیده شد.
- رستا!


#مهدیه_نوشت
دخترم رو رها کنید، دست از سرش بردارید!
یک تنه پاسخگوی تموم این بدجنسی‌ها و دردها نیست😢💔


کد:
#پست_شصت‌و‌سوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


لبخند عجیبش را کش داد و گ*ردنش را به سمت راست چرخاند و چشمان عجیب‌ترش را در صورتم به گردش در آورد. مقابل چشمانم ایست کرد و ل*ب زد:
- هفت ساله دارم تحقیق می‌کنم رستا. هفت سال! درسته بابا رو‌ هیچ‌وقت ندیدم؛ اما نمی‌تونستم از خونش بگذرم. من همه‌ی واقعیت رو‌ بیرون کشیدم و برای همین اصرار داشتم به ایران بیایی که حال بد داییت این اصرار رو به اجبار تبدیل کرد.
متعجب و مبهوت چشم گرد کردم و‌ با خود زمزمه کردم:
- هفت‌سال؟
هفت‌سال کم چیزی نبود برای پیدا کردن حقیقت. پس درست قبل از دیدن ما، به کنکاش در قتل بابا پرداخته بود. یعنی با شهود حرف زده بود، شاید هم عموسالار را ملاقات کرده بود؟!
سوال ذهنم را به زبان آوردم:
- با سالار ملاقات کردی؟ نکنه تو راضیش کردی که حرف بزنه؟
تنش را از تشک نرم جدا کرد و حینی که قدم‌های آرامش را به سمت پنجره هدایت می‌کرد، پاسخ داد:
- باید واقعیت رو ‌می‌دونستی. خوشبختی حق تو ‌بود.
پرده‌ی ضخیم را کنار زد و به باران نم‌نمی که در محوطه به راه بود چشم دوخت. بی‌طاقت و نفس زنان به ل*ب‌هایش خیره شدم تا واقعیت دیگری را برایم‌ رقم بزند که دست رد به س*ی*نه‌ام نزد و گفت:
- تموم مدارکی که به دست اوردم رو ‌برای ایزدی فرستادم و به سالار قول اومدن تو رو دادم. گفتم اگه حرف بزنه، کاری می‌کنم که رستا به ایران برگرده.
لبخندی تلخ کنج ل*ب‌هایش نشاند و‌ بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
- پدر شوهر عزیزت خیلی خاطرت رو‌ می‌خواد که یهو عین قناری تعریف کرد.
سرش را به سمتم مایل کرد که دست لرزانم را به روی قلبی قرار دادم که ظرفیتش ‌Fool (کامل) شده بود.
- چیزایی که برای آزادی سالار رستگار نیاز بود، همین امروز رسیدن به دست مأمور تحقیق پرونده. وقتی سالار آزاد بشه، فقط به مادرت توجه کن که چه حالی میشه! برای به میون نیومدن اسمش و خ*را*ب نشدن تصور دختراش حاضر شد اون بیچاره رو سال‌ها از خونواده‌اش دور کنه. هنوزم ازش طرفداری می‌کنی؟
انگشتانم را محکم‌تر به روی لباس کشیدم‌ و به طور فرضی قلب تپنده‌ام را میان‌شان فشردم. با ریختن اشک‌ مقابله کردم که دیگر بس بود هر چه از نامردی دنیا اشک ریختن. بزاق دهانم را با فشار پایین فرستادم  تا ردی از بغض به جای نگذارد و تمام این مدت چشمان تیز و وحشی او مرا رصد می‌کرد. نگاه ریز کرد و بدون هیچ‌ احساسی ل*ب زد:
- هفت‌ساله منتظر این روز بودم. این که بهت بفهمونم کسی که زندگیت رو‌ خ*را*ب کرد، گرشا نبود؛ مادرت بود.
ناخواسته و عصبی جیغ کشیدم و قامت راست کردم:
- خفه شو! از اتاق من گمشو بیرون!
نگاه سردش را به رعشه‌ای که به جانم افتاده بود دوخت و قدمی به سمتم برداشت که دستم را بالا آوردم و غریدم:
- بیرون!
در جا میخکوب شد و با چشمانش سرمایی را به وجودم تزریق کرد که رعشه‌ام را بیشتر کرد و لرز به جانم انداخت. نفسش را با طمأنینه از س*ی*نه خارج‌ کرد و برخلاف درخواستم جلوتر آمد و درست در یک قدمی‌ام قدم‌های محکمش را به پارکت چسباند. سرش را کمی پایین‌تر گرفت و‌ در مقابل رستایی که از شدت عصبانیت و‌ انزجار دندان به روی هم می‌سایید د*ه*ان گشود:
- این مقاومتت رو دوست دارم خواهر کوچولو. منم، وقتی که فهمیدم مادرم برای سیر کردن شکمم توی چه منجلابی فرو رفته، همین حال رو داشتم.
ابرویی بالا انداخت و با نیشخندی حرصی ادامه داد:
- البته! داد نزدم، مشت بود که توی دهن دوستم فرود اومد. تو هم می‌تونی امتحانش کنی.
و با سخاوت تمام، صورت عجیب و یخ‌زده‌اش را کمی به روی شانه‌ی چپ مایل کرد و زاویه‌ی ساخته شده‌اش را در معرض دیدم قرا داد. دستانم را در کنارم مشت کردم و بی‌توجه به لرزش‌های بی‌امان بدنم، در مقابلش مسکوت و خاموش ایستادم.
این مرد، آوش نبود. این مردی که از صورتش نفرت و شرارت می‌بارید برادر ناتنی من بود؛ برادری که برای سرپا شدنم کلی تلاش کرد. نه. این مرد بدجنس و بدصفتی که از چشمانش شرارت می‌بارید عزیزکرده‌ی من نبود. غم‌خوار من نبود.
چشمانم به سرعت به جوشش افتادند و قلبم از فشار شدیدی که متحمل می‌شد به حال عجیبی رسید. بغض گیر کرده در گلویم به آن حال بد دامن زد و راه نفسم را در کسری از زمان از بین برد. رعشه‌ی تنم دوچندان شد و مشتم به روی قلب محکم‌تر. نفهمیدم چه شد، چه شد که خلأ تمام ذهن دردناکم را دربرگرفت و چشمان خروشانم را به روی صورت متعجب آوش بست و تنم با صدای شدیدی که در واپسین لحظات در سرم اکو شد، به جای سفت و‌ سختی کوبیده شد.
- رستا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_شصت‌و‌چهارم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



صدایش پارازیت‌وار در سرم به جولان پرداخت و سوت ممتدی همچون سوت داور بازی‌های فوتبال در گوش‌هایم به خودنمایی پرداخت. دستانم را به روی گوش‌هایم فرستادم و‌ فارغ از دردی که در س*ی*نه متحمل می‌شدم، چشمانم را بستم و با درد زمزمه کردم:
- بس کن! خفه‌شو!
و به ناگهان انفجاری عظیم ‌در سرم رخ داد که آنی پلک پراندم و در صورت متعجبش غریدم:
- ببند دهنت رو! از اینجا گمشو. دیگه نمی‌خوام صداتو بشنوم ع*و*ضی... من برادرمو می‌خوام. برادرم! آوش! تو یه غریبه‌ی دنبال انتقامی... از چشمات بیزارم! بیزار! گمشو!
«گمشو» آخر ‌چنان بلند و از اعماق حنجره‌ام برخاست که سوزش عجیبی را مهمان گلویم کرد. پاهای بی‌نوایی که از شدت سنگینی بار افتاده بر روی شانه‌هایم در کنار تخت رها شده بودند را از وسط جمع کردم و با قدرتی وافر که از زن رنجیده و‌ مبهوتی چون من بعید بود، قامت کشیدم و بی‌توجه به درد طاقت‌فرسایی که در تمام تنم همچون مار می‌پیچید، تیشرت گران‌قیمتش را میان مشت‌هایم کشیدم که بالاجبار قامت راست کرد. در همان حالت به سمت در قدم تند کردم و او را که بدون حرف همکاری می‌کرد از اتاق بیرون انداختم. مقتدر و پوکر به سمتم چرخید که در را میان انگشتانم به اسارت کشیدم و‌ داد زدم:
- نمی‌خوام ببینمت! تا وقتی خودت نشدی، سراغم نیا!
خورشید بی‌نوا و نفس‌زنانی که دست به زانو میان‌مان قرار گرفت هم از توپ و‌ تشرم در امان نماند و همان که ل*ب گشود، انگشت اشاره‌ی دست آزادم را به سمتش گرفتم و با ولومی پایین‌تر خطابش قرا دادم:
- نپرس! نزدیکمم ‌نیا!
و قدمی به عقب برداشتم و‌ در را به چارچوبش کوبیدم که صدای مهیبش در تمام‌ خانه پیچید و سکوت مطلق را مهمان‌مان کرد. نفس ‌زنان قفل در را زدم و خودم را به حمام رساندم. بی‌توجه به شرایط آب‌وهوایی دستم را به اهرم‌ آب سرد رساندم و تا آخر به سمت پایین چرخاندمش. با برخورد یک‌باره و شدید قطرات آب سرد بر سرم، نفس بریدم و لرزش تنم بیشتر شد؛ اما با فشردن ناخن‌هایم در گوشت بی‌نوای دست و جمع کردن انگشت‌های پا، در مقابل تنم که قصد عقب‌نشینی داشت مقاومت کردم و چشم بستم...
مامان! یعنی آوش حقیقت را می‌گفت؟ بخاطر آن که نامش خ*را*ب نشود، مهر طلاق را به ضرب و زور در شناسنامه‌ام کاشت یا کینه‌ی دیگری از عموسالار داشت؟ باورم نمی‌شد. باورم نمی‌شد که در کمال تعجب حرف‌های آوش برایم منطقی بودند و لعنت به آن منطق که ذهن مرا از دوست داشتنی بودن مادرم فاصله می‌داد. نکند، نکند مامان درگیر آن عشق قدیمی بوده و ...
سری به طرفین تکان دادم و نالیدم:
- نه. مامان همچین آدمی نبوده و نیست. نه!
بالاخره بغضی که با هزار ضرب و زور پایین فرستاده بودم، بالا پرید و در میان لرز شدید و شرشر بی‌وقفه‌ی آب در هم شکست‌. هق زدم و اهرم را به بالا گرداندم و درمانده و خسته کمرم را به سرمای کاشی‌ها سپردم.

****

«فصل ششم»

«می‌تونیم همو ببینیم؟»
پیامش را بدون تردید ریپلای کردم و انگشتانم را به روی کیبورد به حرکت در آوردم.
«می‌تونیم...اما...»
نگاهم را به بالای صفحه‌ دوختم و نامش را که با حروف لاتین و‌ بزرگ نوشته بودم زیرلب زمزمه کردم. امشب را می‌خواستم بی‌خیال کینه‌های گذشته شوم، دلم به حال خودم می‌سوخت و‌ به نگاه‌های این مرد نیاز داشتم. حتی اگر تماما دروغ بود و بازی. نگاهم را از استیکر ‌کوهی که در کنار اسمش قرار داده بودم گرفتم و به پیام جدیدش چشم‌ دوختم.
«نگران نباش. گذشته رو‌ امشب میون ‌نمیاریم. به یه حال خوب نیاز دارم. تو؟»
نفس گرفتم و نم چشمانم را با انگشت اشاره کنار زدم و به لاتین تایپ کردم:
«ok»
به سرعت پیام بعدی‌اش را تایپ کرد که سر بلند کردم و نگاهم را به ساعت دیواری اتاق تاریک دادم. زمان مناسبی برای دور دور نبود؛ اما بی‌خوابی، هم ‌من، هم او و هم اهالی این خانه را بی‌رحمانه در آ*غ*و*ش کشیده بود. گهگداری صدای پای عجله‌ای آوش و قدم‌های آرام‌ و دردناک‌ خورشید که نشان از بی‌قراری‌شان می‌داد بلند می‌شد و سالن بالا را بی‌نصیب نمی‌گذاشت.
صدای پیام جدید درون گفتگو که بلند شد، نگاه از روشنی سالن که از زیر چارچوب در، قابل رؤیت بود گرفتم و به صفحه‌ی چت دوختم.
«نیم ساعت دیگه میام دنبالت.»
پیام را خوانده و بدون پاسخ، از صفحه چت بیرون آمدم و اینترنت را خاموش کردم. گوشی را روی تشک انداختم و برخاستم. چندلحظه‌ای را در سرویس سپری کردم و با بیرون آمدن، لوستر کوچک اتاق را روشن کردم. بافت ضخیمی که برای سرما نخوردنم بعد از آن افتضاح دیشب همچنان بر تنم بود را با شلوار بگ راسته مشکی و پانچ همرنگش عوض کردم و موهایم را به زیر شال یاخمای ضخیم فرستادم. صورت بی‌روحم را با برق ل*ب صورتی و ریمل حجم دهنده جلا بخشیدم و گونه‌های بی‌رنگم را با نیشگون بی‌جانی به سرخی نشاندم. بوت‌های جلو بسته‌ام را برای هوای سرد انتخاب کردم و به پا زدم. پالتوی پاییزه‌ام را به دستم گرفتم و‌ گوشی‌ام را در جیبش جا دادم و نگاهی به ساعت انداختم.
هنوز وقت داشتم و وقت باقیمانده را به خوردن شکلات میوه‌ای که در کشوی میز آرایشی‌ام افتاده بود مشغول کردم تا جلوی ضعیف شدیدم را بگیرد. نشستن به روی صندلی مقابل آینه را به ایستادن ترجیح دادم و گوشی‌ام را به دست گرفتم. با دیدن نام هانی، به یاد دل‌درد امروز صبح روشنا افتادم که با گریه پشت تلفن از علائمش می‌گفت و اصرار داشت تا من به بالینش بروم. با هزار ضرب و زور آرام‌اش کردم و به هانیه سپردم تا برایش چایی نبات دم کند.
وارد چت شدم و تایپ کردم:
« دیگه دل‌درد نشد؟ تو رو خدا نذارید این همه قارچ بخوره. چندبار به مامان بگم؟»
پیام که سند شد، با دیدن آخرین بازدیدش که برای ساعاتی پیش بود، گوشی را به جای قبلش برگرداندم و به زنی در آینه خیره شدم که نگرانی‌هایش پایانی نداشت. نگرانی‌های مادرانه بیشتر از هر چه که بود او را به پیری نزدیک می‌کرد. روشنا مدام بهانه می‌گرفت و دم به دقیقه می‌خواست با هم صحبت کنیم. با این که دلتنگی امانم را بریده بود؛ اما با بهم ریختگی کارخانه و اوضاع و احوال قصه‌ی دیرینه، زمانی برای سفری کوتاه پیدا نمی‌کردم. باید در اولین فرصت و حتی شده برای دو روز، به تورنتو می‌رفتم تا هم روشنا را ببویم و ببوسم و هم مامان را ببینم. باید رو درو و چشم در چشم می‌پرسیدم آیا از بی‌گناهی عمو خبر داشته؟ دلیل آن همه کینه‌اش چه بود؟

کد:
#پست_شصت‌و‌چهارم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

صدایش پارازیت‌وار در سرم به جولان پرداخت و سوت ممتدی همچون سوت داور بازی‌های فوتبال در گوش‌هایم به خودنمایی پرداخت. دستانم را به روی گوش‌هایم فرستادم و‌ فارغ از دردی که در س*ی*نه متحمل می‌شدم، چشمانم را بستم و با درد زمزمه کردم:
- بس کن! خفه‌شو!
و به ناگهان انفجاری عظیم ‌در سرم رخ داد که آنی پلک پراندم و در صورت متعجبش غریدم:
- ببند دهنت رو! از اینجا گمشو. دیگه نمی‌خوام صداتو بشنوم ع*و*ضی... من برادرمو می‌خوام. برادرم! آوش! تو یه غریبه‌ی دنبال انتقامی... از چشمات بیزارم! بیزار! گمشو!
«گمشو» آخر ‌چنان بلند و از اعماق حنجره‌ام برخاست که سوزش عجیبی را مهمان گلویم کرد. پاهای بی‌نوایی که از شدت سنگینی بار افتاده بر روی شانه‌هایم در کنار تخت رها شده بودند را از وسط جمع کردم و با قدرتی وافر که از زن رنجیده و‌ مبهوتی چون من بعید بود، قامت کشیدم و بی‌توجه به درد طاقت‌فرسایی که در تمام تنم همچون مار می‌پیچید، تیشرت گران‌قیمتش را میان مشت‌هایم کشیدم که بالاجبار قامت راست کرد. در همان حالت به سمت در قدم تند کردم و او را که بدون حرف همکاری می‌کرد از اتاق بیرون انداختم. مقتدر و پوکر به سمتم چرخید که در را میان انگشتانم به اسارت کشیدم و‌ داد زدم:
- نمی‌خوام ببینمت! تا وقتی خودت نشدی، سراغم نیا!
خورشید بی‌نوا و نفس‌زنانی که دست به زانو میان‌مان قرار گرفت هم از توپ و‌ تشرم در امان نماند و همان که ل*ب گشود، انگشت اشاره‌ی دست آزادم را  به سمتش گرفتم و با ولومی پایین‌تر خطابش قرا دادم:
- نپرس! نزدیکمم ‌نیا!
و قدمی به عقب برداشتم و‌ در را به چارچوبش کوبیدم که صدای مهیبش در تمام‌ خانه پیچید و سکوت مطلق را مهمان‌مان کرد. نفس ‌زنان قفل در را زدم و خودم را به حمام رساندم. بی‌توجه به شرایط آب‌وهوایی دستم را به اهرم‌ آب سرد رساندم و تا آخر به سمت پایین چرخاندمش. با برخورد یک‌باره و شدید قطرات آب سرد بر سرم، نفس بریدم و لرزش تنم بیشتر شد؛ اما با فشردن ناخن‌هایم در گوشت بی‌نوای دست و جمع کردن انگشت‌های پا، در مقابل تنم که قصد عقب‌نشینی داشت مقاومت کردم و چشم بستم...
مامان! یعنی آوش حقیقت را می‌گفت؟ بخاطر آن که نامش خ*را*ب نشود، مهر طلاق را به ضرب و زور در شناسنامه‌ام کاشت یا کینه‌ی دیگری از عموسالار داشت؟ باورم نمی‌شد. باورم نمی‌شد که در کمال تعجب حرف‌های آوش برایم منطقی بودند و لعنت به آن منطق که ذهن مرا از دوست داشتنی بودن مادرم فاصله می‌داد. نکند، نکند مامان درگیر آن عشق قدیمی بوده و ...
سری به طرفین تکان دادم و نالیدم:
- نه. مامان همچین آدمی نبوده و نیست. نه!
بالاخره بغضی که با هزار ضرب و زور پایین فرستاده بودم، بالا پرید و در میان لرز شدید و شرشر بی‌وقفه‌ی آب در هم شکست‌. هق زدم و اهرم را به بالا گرداندم و درمانده و خسته کمرم را به سرمای کاشی‌ها سپردم.

****

«فصل ششم»

«می‌تونیم همو ببینیم؟»
پیامش را بدون تردید ریپلای کردم و انگشتانم را به روی کیبورد به حرکت در آوردم.
«می‌تونیم...اما...»
نگاهم را به بالای صفحه‌ دوختم و نامش را که با حروف لاتین و‌ بزرگ نوشته بودم زیرلب زمزمه کردم. امشب را می‌خواستم بی‌خیال کینه‌های گذشته شوم، دلم به حال خودم می‌سوخت و‌ به نگاه‌های این مرد نیاز داشتم. حتی اگر تماما دروغ بود و بازی. نگاهم را از استیکر ‌کوهی که در کنار اسمش قرار داده بودم گرفتم و به پیام جدیدش چشم‌ دوختم.
«نگران نباش. گذشته رو‌ امشب میون ‌نمیاریم. به یه حال خوب نیاز دارم. تو؟»
نفس گرفتم و نم چشمانم را با انگشت اشاره کنار زدم و به لاتین تایپ کردم:
«ok»
به سرعت پیام بعدی‌اش را تایپ کرد که سر بلند کردم و نگاهم را به ساعت دیواری اتاق تاریک دادم. زمان مناسبی برای دور دور نبود؛ اما بی‌خوابی، هم ‌من، هم او و هم اهالی این خانه را بی‌رحمانه در آ*غ*و*ش کشیده بود. گهگداری صدای پای عجله‌ای آوش و قدم‌های آرام‌ و دردناک‌ خورشید که نشان از بی‌قراری‌شان می‌داد بلند می‌شد و سالن بالا را بی‌نصیب نمی‌گذاشت.
صدای پیام جدید درون گفتگو که بلند شد، نگاه از روشنی سالن که از زیر چارچوب در، قابل رؤیت بود گرفتم و به صفحه‌ی چت دوختم.
«نیم ساعت دیگه میام دنبالت.»
پیام را خوانده و بدون پاسخ، از صفحه چت بیرون آمدم و اینترنت را خاموش کردم. گوشی را روی تشک انداختم و برخاستم. چندلحظه‌ای را در سرویس سپری کردم و با بیرون آمدن، لوستر کوچک اتاق را روشن کردم. بافت ضخیمی که برای سرما نخوردنم بعد از آن افتضاح دیشب همچنان بر تنم بود را با شلوار بگ راسته مشکی و پانچ همرنگش عوض کردم و موهایم را به زیر شال یاخمای ضخیم فرستادم. صورت بی‌روحم را با برق ل*ب صورتی و ریمل حجم دهنده جلا بخشیدم و گونه‌های بی‌رنگم را با نیشگون بی‌جانی به سرخی نشاندم. بوت‌های جلو بسته‌ام را برای هوای سرد انتخاب کردم و به پا زدم. پالتوی پاییزه‌ام را به دستم گرفتم و‌ گوشی‌ام را در جیبش جا دادم و نگاهی به ساعت انداختم.
هنوز وقت داشتم و وقت باقیمانده را به خوردن شکلات میوه‌ای که در کشوی میز آرایشی‌ام افتاده بود مشغول کردم تا جلوی ضعیف شدیدم را بگیرد. نشستن به روی صندلی مقابل آینه را به ایستادن ترجیح دادم و گوشی‌ام را به دست گرفتم. با دیدن نام هانی، به یاد دل‌درد امروز صبح روشنا افتادم که با گریه پشت تلفن از علائمش می‌گفت و اصرار داشت تا من به بالینش بروم. با هزار ضرب و زور آرام‌اش کردم و به هانیه سپردم تا برایش چایی نبات دم کند.
وارد چت شدم و تایپ کردم:
« دیگه دل‌درد نشد؟ تو رو خدا نذارید این همه قارچ بخوره. چندبار به مامان بگم؟»
پیام که سند شد، با دیدن آخرین بازدیدش که برای ساعاتی پیش بود، گوشی را به جای قبلش برگرداندم و به زنی در آینه خیره شدم که نگرانی‌هایش پایانی نداشت. نگرانی‌های مادرانه بیشتر از هر چه که بود او را به پیری نزدیک می‌کرد. روشنا مدام بهانه می‌گرفت و دم به دقیقه می‌خواست با هم صحبت کنیم. با این که دلتنگی امانم را بریده بود؛ اما با بهم ریختگی کارخانه و اوضاع و احوال قصه‌ی دیرینه، زمانی برای سفری کوتاه پیدا نمی‌کردم. باید در اولین فرصت و حتی شده برای دو روز، به تورنتو می‌رفتم تا هم روشنا را ببویم و ببوسم و هم مامان را ببینم. باید رو درو و چشم در چشم می‌پرسیدم آیا از بی‌گناهی عمو خبر داشته؟ دلیل آن همه کینه‌اش چه بود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_شصت‌و‌پنجم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


با صدای بسیار بلند گ*از دادن موتور، به سرعت برخاستم و به سمت پنجره قدم ‌تند کردم. پرده را کنار زدم و به موتور آوشی چشم‌ دوختم که به سرعت از ویلا بیرون زد و درها پشت سرش بسته شدند.
با این عجله کجا می‌رفت؟ از دیشب تا به الان حتی یک‌بار هم دیگر به سراغم نیامد و هر چه خورشید برای غذا خوردنم اصرار کرد، او با همان آرامش و ‌خونسردی کلام اعصاب خردکنش خورشید را از پشت در کنار کشید و گفت:
- مگه بچه است؟ گرسنه باشه میاد.
نگاه از درهای برقی که بسته شده بودند گرفتم و پرده را سرتاسر کشیدم و به سمت در قدم ‌برداشتم. کلید را در قفل گرداندم و پا در سالن غرق نور گذاشتم. پالتو را به تن زدم و پله‌ها را پایین رفتم. صدای ظرف و ظروف برخاسته از آشپزخانه و بوی کیک د*اغ نشان از آشفتگی حال خورشید می‌داد که طبق معمول با مشغولیت‌های همیشگی سعی در آرام‌ کردن خود را داشت. میان چارچوب آشپزخانه ایستادم و به خورشیدی دقیق شدم که بی‌قرار و بی‌حواس ظرف‌ها را آبکشی می‌کرد و برخلاف اصرار من مبنی بر استفاده از ماشین ظرفشویی و یا حداقل پوشیدن دستکش، با همان دست‌های لرزان و سفیدش قیژقیژ ظروف تمیز را بلند می‌کرد. نفسی بلند رها کردم و به آرامی صدایش ‌زدم که به سرعت به عقب چرخید و چشمان دلخورش را در صورتم به گردش در آورد.
- خوبی دردت به جونم؟
گلایه‌ها داشت؛ اما طبق معمول اولویتش احوال من بود نه گلایه‌های مادرانه‌اش.
سری به نشانه‌ی خوب بودن احوالاتم تکان دادم و گوشه‌ی ل*بم را با دندان تیزم به بازی گرفتم و قدمی به داخل برداشتم. به سرعت اهرم آب را بالا داد و دستانش را با حوله‌ی کنار سینک خشک کرد. لبخندی به سمتم روانه کرد و پرسید:
- چایی می‌خوری برات بیارم؟ تازه‌دَمه.
نگاهی کوتاه به قوری چینی نشسته بر کتری انداختم و ل*ب‌هایم را از هم گشودم:
- نه ممنون. میرم بیرون. شاید دیر بیام. منتظرم نباش.
لبخندش به آنی پر کشید و فاصله‌مان را کمتر کرد و دست راستش را به روی بازویم ‌قرار داد. انگشتانم را در جیب پالتو فرو ‌کردم و منتظر معنای آن چشمان نگرانش شدم که زیاد منتظرم نگذاشت و‌ پرسید:
- برادرت چرا امشب اینجوری بود؟
ابرویی بالا انداختم و ل*ب زدم:
- چطوری؟
نفسش را با خستگی بیرون فرستاد و پاسخ داد:
- خیلی آشفته بود. یه تلفن بهش شد که به ز*ب*ون خارجکی داشت حرف می‌زد من نفهمیدم. بعدم بدو بدو‌ لباس پوشید و زد بیرون. ‌پرسیدم چی شده؟ گفت که مربوط به کاره. مگه اینجا‌ کار و بار داره مادر؟
شانه‌ای بالا انداختم و بی‌اختیار و با دلی که همچنان از کارهایش پُر بود گفتم:
- حتما بازم‌ رفته تو کارای بقیه فضولی کنه. ولش کن!
و چقدر من بی‌انصاف بودم در مقابل آوش زخم دیده‌ام. من چه می‌دانستم از دل بی‌نوا و درد کشیده‌اش!
خورشید به آنی اخم کرد و از لحن بی‌ادبم عقب کشید. خودش را به فر رساند و حینی که با دستکش‌های مخصوص مشغول بیرون آوردن کیک خوش‌بویش بود تشر زد:
- دیرت نشه! خدا به همراهت.
و این یعنی حضورت مرا عصبانی کرده و تا درشتی بارت نکردم‌ خودت گمشو!
متقابلاً از رفتارش اخمی به روی صورت نشاندم و با خداحافظی کوچکی او ‌را تنها گذاشتم و خود را به محوطه‌ی خیس از باران شدیدی که تا ظهر امروز برقرار بود رساندم. با لرزش خفیفی که در جیبم ایجاد شد، حدس آمدن گرشا با دیدن پیامش به یقین تبدیل شد. بدون تعلل‌ خودم را از باغ مسکوت و گرفته بیرون انداختم و‌ درها را محکم پشت سرم بستم. مقابل مازراتی خوش‌رنگش ایستادم که پیاده شد و حینی که دست راستش را به سقف تکیه داد و پای راستش همچنان در ماشین گیر بود، سر بلند کرد و نیم‌تنه‌اش را به سمتم گرداند. لبخندی هرچند کمرنگ و از روی قول فراموشی گذشته در امشب روی ل*ب‌هایم ‌نشست را به سمتش روانه کردم که ل*ب‌های مردانه‌اش را در میان ته‌ریش جذابش به نمایش گذاشت.
- سلام.
سلامم را به گرمی و کوتاه پاسخ داد و با نشستنم در ماشین، در کنارم جای گرفت و گرمای بخاری‌اش را به صورتم هدیه داد.
سرمای بعد از باران‌های اول زمستان حال و‌ هوای دیگری داشتند. تا مغز استخوانت را می‌لرزاندند و‌ سیخ‌ را در رگ‌هایت فرو‌ می‌کردند.
لبه‌های پالتویم را به هم نزدیک کردم و همین که حرکت کرد ل*ب زدم:
- چقدر سرد شده.
نگاهی کوتاه به سمتم روانه کرد و با حفظ همان لبخند عجیبش گفت:
- سرما رو‌ دوست داشتی که‌.
سرم را به سمت شیشه گرداندم و ل*ب زدم:
- دیگه ندارم. خیلی وقته بعضی از علایقم‌ عوض ‌شدن.
به سمتش چرخیدم و با ذوق یادآوری خاطراتم به نیم‌رخش چشم‌ دوختم و گفتم:
- مثلا تابستونای اینجا رو‌ بیشتر دوست دارم. تابستونایی که پر از میوه‌های مختلفه. بستنی. فالوده! اوم! حتی برای اسکموهایی که خورشید با گل‌خشت و شکر درست می‌کرد رو بیشتر از اسکموی هندونه‌ای که تو دوست داشتی، دلم تنگه!
ردیف دندان‌های سفیدش را به نمایش گذاشت و با تک‌خنده‌ای کنترل شده و آرام مرا در رویای جوانی همراه کرد:
- بستنی‌های سنتی که خورشید درست می‌کرد از اسکموها خوش‌مزه‌تر بود. یادته توش پر از پسته و گردو بود؟ وای رستا! دهنم آب افتاد.


کد:
#پست_شصت‌و‌پنجم

#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


با صدای بسیار بلند گ*از دادن موتور، به سرعت برخاستم و به سمت پنجره قدم ‌تند کردم. پرده را کنار زدم و به موتور آوشی چشم‌ دوختم که به سرعت از ویلا بیرون زد و درها پشت سرش بسته شدند.
با این عجله کجا می‌رفت؟ از دیشب تا به الان حتی یک‌بار هم دیگر به سراغم نیامد و هر چه خورشید برای غذا خوردنم اصرار کرد، او با همان آرامش و ‌خونسردی کلام اعصاب خردکنش خورشید را از پشت در کنار کشید و  گفت:
- مگه بچه است؟ گرسنه باشه میاد.
نگاه از درهای برقی که بسته شده بودند گرفتم و پرده را سرتاسر کشیدم و به سمت در قدم ‌برداشتم. کلید را در قفل گرداندم و پا در سالن غرق نور گذاشتم. پالتو را به تن زدم و پله‌ها را پایین رفتم. صدای ظرف و ظروف برخاسته از آشپزخانه و بوی کیک د*اغ نشان از آشفتگی حال خورشید می‌داد که طبق معمول با مشغولیت‌های همیشگی سعی در آرام‌ کردن خود را داشت. میان چارچوب آشپزخانه ایستادم و به خورشیدی  دقیق شدم که بی‌قرار و بی‌حواس ظرف‌ها را آبکشی می‌کرد و برخلاف اصرار من مبنی بر استفاده از ماشین ظرفشویی و یا حداقل پوشیدن دستکش، با همان دست‌های لرزان و سفیدش قیژقیژ ظروف تمیز را بلند می‌کرد. نفسی بلند رها کردم و به آرامی صدایش ‌زدم که به سرعت به عقب چرخید و چشمان دلخورش را در صورتم به گردش در آورد.
- خوبی دردت به جونم؟
گلایه‌ها داشت؛ اما طبق معمول اولویتش احوال من بود نه گلایه‌های مادرانه‌اش.
سری به نشانه‌ی خوب بودن احوالاتم تکان دادم و گوشه‌ی ل*بم را با دندان تیزم به بازی گرفتم و قدمی به داخل برداشتم. به سرعت اهرم آب را بالا داد و دستانش را با حوله‌ی کنار سینک خشک کرد. لبخندی به سمتم روانه کرد و پرسید:
- چایی می‌خوری برات بیارم؟ تازه‌دَمه.
نگاهی کوتاه به قوری چینی نشسته بر کتری انداختم و ل*ب‌هایم را از هم گشودم:
- نه ممنون. میرم بیرون. شاید دیر بیام. منتظرم نباش.
لبخندش به آنی پر کشید و فاصله‌مان را کمتر کرد و دست راستش را به روی بازویم ‌قرار داد. انگشتانم را در جیب پالتو فرو ‌کردم و منتظر معنای آن چشمان  نگرانش شدم که زیاد منتظرم نگذاشت و‌ پرسید:
- برادرت چرا امشب اینجوری بود؟
ابرویی بالا انداختم و ل*ب زدم:
- چطوری؟
نفسش را با خستگی بیرون فرستاد و پاسخ داد:
- خیلی آشفته بود. یه تلفن بهش شد که به ز*ب*ون خارجکی داشت حرف می‌زد من نفهمیدم. بعدم بدو بدو‌ لباس پوشید و زد بیرون. ‌پرسیدم چی شده؟ گفت که مربوط به کاره. مگه اینجا‌ کار و بار داره مادر؟
شانه‌ای بالا انداختم و بی‌اختیار و با دلی که همچنان از کارهایش پُر بود گفتم:
- حتما بازم‌ رفته تو کارای بقیه فضولی کنه. ولش کن!
و چقدر من بی‌انصاف بودم در مقابل آوش زخم دیده‌ام. من چه می‌دانستم از دل بی‌نوا و درد کشیده‌اش!
خورشید به آنی اخم کرد و از لحن بی‌ادبم عقب کشید. خودش را به فر رساند و حینی که با دستکش‌های مخصوص مشغول بیرون آوردن کیک خوش‌بویش بود تشر زد:
- دیرت نشه! خدا به همراهت.
و این یعنی حضورت مرا عصبانی کرده و تا درشتی بارت نکردم‌ خودت گمشو!
متقابلاً از رفتارش اخمی به روی صورت نشاندم و با خداحافظی کوچکی او ‌را تنها گذاشتم و خود را به محوطه‌ی خیس از باران شدیدی که تا ظهر امروز برقرار بود رساندم. با لرزش خفیفی که در جیبم ایجاد شد، حدس آمدن گرشا با دیدن پیامش به یقین تبدیل شد. بدون تعلل‌ خودم را از باغ مسکوت و گرفته بیرون انداختم و‌ درها را محکم پشت سرم بستم. مقابل مازراتی خوش‌رنگش ایستادم که پیاده شد و حینی که دست راستش را به سقف تکیه داد و پای راستش همچنان در ماشین گیر بود، سر بلند کرد و نیم‌تنه‌اش را به سمتم گرداند. لبخندی هرچند کمرنگ و از روی قول فراموشی گذشته در امشب روی ل*ب‌هایم ‌نشست را به سمتش روانه کردم که ل*ب‌های مردانه‌اش را در میان ته‌ریش جذابش به نمایش گذاشت.
- سلام.
سلامم را به گرمی و کوتاه پاسخ داد و با نشستنم در ماشین، در کنارم جای گرفت و گرمای بخاری‌اش را به صورتم هدیه داد.
سرمای بعد از باران‌های اول زمستان حال و‌ هوای دیگری داشتند. تا مغز استخوانت را می‌لرزاندند و‌ سیخ‌ را در رگ‌هایت فرو‌ می‌کردند.
لبه‌های پالتویم را به هم نزدیک کردم و همین که حرکت کرد ل*ب زدم:
- چقدر سرد شده.
نگاهی کوتاه به سمتم روانه کرد و با حفظ همان لبخند عجیبش گفت:
- سرما رو‌ دوست داشتی که‌.
سرم را به سمت شیشه گرداندم و ل*ب زدم:
- دیگه ندارم. خیلی وقته بعضی از علایقم‌ عوض ‌شدن.
به سمتش چرخیدم و با ذوق یادآوری خاطراتم به نیم‌رخش چشم‌ دوختم و گفتم:
- مثلا تابستونای اینجا رو‌ بیشتر دوست دارم. تابستونایی که پر از میوه‌های مختلفه. بستنی. فالوده! اوم! حتی برای اسکموهایی که خورشید با گل‌خشت و شکر درست می‌کرد رو بیشتر از اسکموی هندونه‌ای که تو دوست داشتی، دلم تنگه!
ردیف دندان‌های سفیدش را به نمایش گذاشت و با تک‌خنده‌ای کنترل شده و آرام مرا در رویای جوانی همراه کرد:
- بستنی‌های سنتی که خورشید درست می‌کرد از اسکموها خوش‌مزه‌تر بود. یادته توش پر از پسته و گردو بود؟ وای رستا! دهنم آب افتاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_شصت‌و‌ششم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


به ل*ب‌های جمع شده‌اش خنده‌ای کردم و ل*ب زدم:
- همیشه شکمو‌ بودی.
به سمتم ‌چرخید و چشمکی‌حواله‌ام کرد.
- هنوزم‌ هستم.
- پس یادم باشه یه‌بار دعوتت کنم تا خورشید بازم برامون بستنی درست کنه.
چشم درشت کرد و‌ با کمال میل پاسخ داد:
- البته!
خوشحال از یادآوری خاطرات خوب، خودم را کمی به سمتش مایل کردم و‌ بی‌توجه به سنی که داشت بالا و بالاتر می‌رفت با ذوق ترغیبش کردم:
- پس قبلش تو‌ منو یه بستنی مهمون کن. زعفرونی و پر از پسته باشه.
نگاه خیره‌اش را با تأنی از ‌چشمان براقم گرفت و با خنده «چشمی» بر روی ل*ب‌هایش جاری کرد. دندان به روی ل*ب زیرینم کشیدم و با همان ذوق به سمت خیابان چرخیدم تا اگر‌ بستنی‌فروشی دیدم تعلل نکنم. از کنار بوتیک‌ها گذشتیم و‌ بوستان‌های خلوت را رد کردیم و بسیاری مغازه‌ی بستنی‌فروشی بسته را پشت سر گذاشتیم که کلافه غر زدم:
- یعنی نباید میون این همه مغازه یه بستنی‌فروشی باز باشه؟
صدای شاد و در عین حال خندانش در زیر گوشم پیچید که به اجبار به سمتش چرخیدم:
- همه که مثل من و تو‌ این موقع شب هوسای عجیب نمی‌کنن!
لبخندم گسترش یافت و نگاه او خیره‌تر شد. ل*ب‌هایم را با زبان تر کردم و خجول از چشمان مجذوبش، نگاه دزدیدم و ل*ب زدم:
- اگه بسته‌ان پس بیخیالش!
و به خیابان مسکوت چشم‌ دوختم. صدای فرو دادن بزاق دهانش تا زیر گوشم آمد و‌ سپس زمزمه‌اش مرا خطاب قرار داد:
- الان حلش می‌کنم. نگران نباش.
به اجبار به حرکاتش چشم‌ دوختم که حین تمرکز در رانندگی‌اش مشغول تایپ در گوشی شد و چندی بعد نگاه از صفحه گرفت و با انداختن ابرویی به بالا به نشانه‌ی پیروزی گفت:
- حله! بریم که توی این هوای سرد و بارونی می‌چسبه!
و طولی نکشید که زمانی از خیره‌گی‌ام دست برداشتم که من و او درون یک کافه‌ی بزرگ و نیمه‌تاریک و ‌خلوت حضور داشتیم و هرکدام یک بستنی در مقابل‌مان قرار داشت. طبق خواست من یکی زعفرانی و دیگری‌ به خواست او سنتی. با ل*ذت قاشقم را از آن طعم بی‌نظیر پر کردم و در د*ه*ان قرا دادم. چشمانم را به روی بکر بودن و ارگانیکی طعمش بستم و «اومی» ل*ذت‌بخش در گلو‌ سر دادم. ل*ب‌هایم را لوچ کردم و به سرعت چشم باز کردم که با دو ‌چشم مبهوت و حریص روبه‌رو شدم. گوشه‌ی ل*بم را از شدت شرم میان دندان کشیدم و سر به زیر انداختم که او‌ هم به سرعت حفظ ظاهر کرد و دستش را به سمت قاشقش‌ برد.
- می‌خوایی امتحان کنی؟
به دستش چشم‌ دوختم که قاشق لبریز از بستنی را مقابلم گرفته بود. ابرویی بالا انداخت و تکان ریزی به قاشق داد که پسته‌ی کنار قاشق قل خورد و به روی میز رها شد. نگاه از پسته‌ی بی‌نوا گرفتم و به دست منتظرش دادم. خجول از نگاه خیره‌ی دو ‌مرد جوانی که مشغول خدمت‌رسانی به یک زوج‌ دیگر بودند، سر جلو‌ کشیدم و د*ه*ان باز کردم که خنکای قاشق را میان ل*ب‌هایم فرستاد و دندان‌هایم به اشتیاق آمدند برای ربودن آن طعم بی‌نظیر. با ل*ب‌هایم قسمت رویی بستنی را درون د*ه*ان فرستادم تا قاشق دهانی نشود و به سرعت عقب کشیدم. هر چند که او قدیم‌الیام بطری مخصوص مرا سر می‌کشید و‌ در این مورد بددل نبود. دستم را به شالم رساندم و حین جویدن ذرات ریز و‌ درشت مغزها، شالم را جلوتر کشیدم و با دستمال دهانم را پاک ‌کردم. سر به زیر مشغول خوردن شدم و در آخر قاشقم را در میان اندک بستنی آب شده‌ی انتهای ظرفم کشیدم و پرسیدم:
- تونستی مشکلت با کمیته انضباطی رو حل کنی؟
و نگاهم را بلند کردم و به ابهت مردانه و از نظر من جذابش دادم. دستانش را به روی قفسه‌ی س*ی*نه در هم قفل کرد و با نفسی عمیق پاسخ داد:
- ر*اب*طه‌ی من و بهار علنی نبود و فقط دوستای خصوصی می‌دونستن و‌ متأسفانه چندتا آدم احمق. توی لایو گفتم که تو همسر سابقم بودی و قصد رجوع به هم رو داریم؛ اما بازم‌ بخاطر اخبار اخیر و تهمت‌ به مشکلات اخلاقی جریمه‌ی نسبتاً سنگین برام بریدن.
ابرویی بالا انداختم و با وجود این که از آمدن نام آن دختر تنم به مور مور نشست؛ اما حفظ ظاهر کرده و متعجب زمزمه کردم:
- فکر‌ می‌کردم منو همسر شرعیت معرفی کردی. دروغ گفتی؟
تلخندی زد و پاسخ داد:
- برای این که تو و برادرت رو توی عمل انجام شده بذارم اینو گفتم.
- اوه!
همین. جوابم در مقابل گفته‌اش همین یک کلمه بود. این که واقعیت را گفته بود، بهتر از دروغ بود و حداقل عذاب وجدان نمی‌گرفتم. به چشمان تیره‌اش خیره شدم. چشمانی که امشب به شدت مهربان و زیباتر شده بودند. نگاهی کوتاه به زوج‌های دیگری که به جمع‌مان پیوسته بودند انداختم و تصمیمی که بخاطرش به درخواست بیرون رفتنش جواب مثبت دادم را جامه‌ی عمل پوشاندم.
- می‌خواستم از گذشته نگم؛ اما باید یه چیزی رو بهت بگم.
ابرویی بالا انداخت و ل*ب زد:
- بهتره بذاری برای بعد. امشب قصد دعوا ندارم.
و به سرعت از پشت میز برخاست و من مبهوت را به قصد حساب کردن تنها گذاشت.
باید می‌گفتم؛ باید از روشنا می‌گفتم. از رازی که رفته رفته داشت جانم را می‌گرفت و با تیر کشیدن‌ شکمم، دردهای فجیع زایمانم‌ را به یادم می‌آورد. باید از روزهای سخت بی‌او می‌گفتم. باید می‌گفتم آن لحظه‌ای که روشنا در بطنم در حال مرگ بود و جانی برای زور زدن‌های من نبود، چقدر دعا کردم که ای‌کاش کنارم می‌بود و‌ دستم را محکم می گرفت تا دلم قرص می‌شد.
بعد از حسال کردن میزمان، به سمتم آمد و انگشتان دست چپش را به سمتم گرفت که با نارضایتی از مخالفتش در حرف زدنم، دستم را به سمتش دراز کردم و در بیرون زدن از آن فضای نیمه تاریک همراهی‌اش کردم.
مقابل در ایستاد و به آرامی انگشتانش را عقب کشید که‌ وجودم برای گرمایی که ظالمانه از من دریغ کرد، به زجه پرداخت؛ اما حفظ ظاهر کردم و طرحی از لبخند به روی صورت نشاندم.
نگاهش را به ماشین داد و گفت:
- همینجا وایستا. برم ماشین رو ‌بیارم.

کد:
#پست_شصت‌و‌ششم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


به ل*ب‌های جمع شده‌اش خنده‌ای کردم و ل*ب زدم:
- همیشه شکمو‌ بودی.
به سمتم ‌چرخید و چشمکی‌حواله‌ام کرد.
- هنوزم‌ هستم.
- پس یادم باشه یه‌بار دعوتت کنم تا خورشید بازم برامون بستنی درست کنه.
چشم درشت کرد و‌ با کمال میل پاسخ داد:
- البته!
خوشحال از یادآوری خاطرات خوب، خودم را کمی به سمتش مایل کردم و‌ بی‌توجه به سنی که داشت بالا و بالاتر می‌رفت با ذوق ترغیبش کردم:
- پس قبلش تو‌ منو یه بستنی مهمون کن. زعفرونی و پر از پسته باشه.
نگاه خیره‌اش را با تأنی از ‌چشمان براقم گرفت و با خنده «چشمی» بر روی ل*ب‌هایش جاری کرد. دندان به روی ل*ب زیرینم کشیدم و با همان ذوق به سمت خیابان چرخیدم تا اگر‌ بستنی‌فروشی دیدم تعلل نکنم. از کنار بوتیک‌ها گذشتیم و‌ بوستان‌های خلوت را رد کردیم و بسیاری مغازه‌ی بستنی‌فروشی بسته را پشت سر گذاشتیم که کلافه غر زدم:
- یعنی نباید میون این همه مغازه یه بستنی‌فروشی باز باشه؟
صدای شاد و در عین حال خندانش در زیر گوشم پیچید که به اجبار به سمتش چرخیدم:
- همه که مثل من و تو‌ این موقع شب هوسای عجیب نمی‌کنن!
لبخندم گسترش یافت و نگاه او خیره‌تر شد. ل*ب‌هایم را با زبان تر کردم و خجول از چشمان مجذوبش، نگاه دزدیدم و ل*ب زدم:
- اگه بسته‌ان پس بیخیالش!
و به خیابان مسکوت چشم‌ دوختم. صدای فرو دادن بزاق دهانش تا زیر گوشم آمد و‌ سپس زمزمه‌اش مرا خطاب قرار داد:
- الان حلش می‌کنم. نگران نباش.
به اجبار به حرکاتش چشم‌ دوختم که حین تمرکز در رانندگی‌اش مشغول تایپ در گوشی شد و چندی بعد نگاه از صفحه گرفت و با انداختن ابرویی به بالا به نشانه‌ی پیروزی گفت:
- حله! بریم که توی این هوای سرد و بارونی می‌چسبه!
و طولی نکشید که زمانی از خیره‌گی‌ام دست برداشتم که من و او درون یک کافه‌ی بزرگ و نیمه‌تاریک و ‌خلوت حضور داشتیم و هرکدام یک بستنی در مقابل‌مان قرار داشت. طبق خواست من یکی زعفرانی و دیگری‌ به خواست او سنتی. با ل*ذت قاشقم را از آن طعم بی‌نظیر پر کردم و در د*ه*ان قرا دادم. چشمانم را به روی بکر بودن و ارگانیکی طعمش بستم و «اومی» ل*ذت‌بخش در گلو‌ سر دادم. ل*ب‌هایم را لوچ کردم و به سرعت چشم باز کردم که با دو ‌چشم مبهوت و حریص روبه‌رو شدم. گوشه‌ی ل*بم را از شدت شرم میان دندان کشیدم و سر به زیر انداختم که او‌ هم به سرعت حفظ ظاهر کرد و دستش را به سمت قاشقش‌ برد.
- می‌خوایی امتحان کنی؟
به دستش چشم‌ دوختم که قاشق لبریز از بستنی را مقابلم گرفته بود. ابرویی بالا انداخت و تکان ریزی به قاشق داد که پسته‌ی کنار قاشق قل خورد و به روی میز رها شد. نگاه از پسته‌ی بی‌نوا گرفتم و به دست منتظرش دادم. خجول از نگاه خیره‌ی دو ‌مرد جوانی که مشغول خدمت‌رسانی به یک زوج‌ دیگر بودند، سر جلو‌ کشیدم و د*ه*ان باز کردم که خنکای قاشق را میان ل*ب‌هایم فرستاد و دندان‌هایم به اشتیاق آمدند برای ربودن آن طعم بی‌نظیر. با ل*ب‌هایم قسمت رویی بستنی را درون د*ه*ان فرستادم تا قاشق دهانی نشود و به سرعت عقب کشیدم. هر چند که او قدیم‌الیام بطری مخصوص مرا سر می‌کشید و‌ در این مورد بددل نبود. دستم را به شالم رساندم و حین جویدن ذرات ریز و‌ درشت مغزها، شالم را جلوتر کشیدم و با دستمال دهانم را پاک ‌کردم. سر به زیر مشغول خوردن شدم و در آخر قاشقم را در میان اندک بستنی آب شده‌ی انتهای ظرفم کشیدم و پرسیدم:
- تونستی مشکلت با کمیته انضباطی رو حل کنی؟
و نگاهم را بلند کردم و به ابهت مردانه و از نظر من جذابش دادم. دستانش را به روی قفسه‌ی س*ی*نه در هم قفل کرد و با نفسی عمیق پاسخ داد:
- ر*اب*طه‌ی من و بهار علنی نبود و فقط دوستای خصوصی می‌دونستن و‌ متأسفانه چندتا آدم احمق. توی لایو گفتم که تو همسر سابقم بودی و قصد رجوع به هم رو داریم؛ اما بازم‌ بخاطر اخبار اخیر و تهمت‌ به مشکلات اخلاقی جریمه‌ی نسبتاً سنگین برام بریدن.
ابرویی بالا انداختم و با وجود این که از آمدن نام آن دختر تنم به مور مور نشست؛ اما حفظ ظاهر کرده و متعجب زمزمه کردم:
- فکر‌ می‌کردم منو همسر شرعیت معرفی کردی. دروغ گفتی؟
تلخندی زد و پاسخ داد:
- برای این که تو و برادرت رو توی عمل انجام شده بذارم اینو گفتم.
- اوه!
همین. جوابم در مقابل گفته‌اش همین یک کلمه بود. این که واقعیت را گفته بود، بهتر از دروغ بود و حداقل عذاب وجدان نمی‌گرفتم. به چشمان تیره‌اش خیره شدم. چشمانی که امشب به شدت مهربان و زیباتر شده بودند. نگاهی کوتاه به زوج‌های دیگری که به جمع‌مان پیوسته بودند انداختم و تصمیمی که بخاطرش به درخواست بیرون رفتنش جواب مثبت دادم را جامه‌ی عمل پوشاندم.
- می‌خواستم از گذشته نگم؛ اما باید یه چیزی رو بهت بگم.
ابرویی بالا انداخت و ل*ب زد:
- بهتره بذاری برای بعد. امشب قصد دعوا ندارم.
و به سرعت از پشت میز برخاست و من مبهوت را به قصد حساب کردن تنها گذاشت.
باید می‌گفتم؛ باید از روشنا می‌گفتم. از رازی که رفته رفته داشت جانم را می‌گرفت و با تیر کشیدن‌ شکمم، دردهای فجیع زایمانم‌ را به یادم می‌آورد. باید از روزهای سخت بی‌او می‌گفتم. باید می‌گفتم آن لحظه‌ای که روشنا در بطنم در حال مرگ بود و جانی برای زور زدن‌های من نبود، چقدر دعا کردم که ای‌کاش کنارم می‌بود و‌ دستم را محکم می گرفت تا دلم قرص می‌شد.
بعد از حسال کردن میزمان، به سمتم آمد و انگشتان دست چپش را به سمتم گرفت که با نارضایتی از مخالفتش در حرف زدنم، دستم را به سمتش دراز کردم و در بیرون زدن از آن فضای نیمه تاریک همراهی‌اش کردم.
مقابل در ایستاد و به آرامی انگشتانش را عقب کشید که‌ وجودم برای گرمایی که ظالمانه از من دریغ کرد، به زجه پرداخت؛ اما حفظ ظاهر کردم و طرحی از لبخند به روی صورت نشاندم.
نگاهش را به ماشین داد و گفت:
- همینجا وایستا. برم ماشین رو ‌بیارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_شصت‌و‌هفتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



سری به نشانه‌ی «بله» تکان دادم که به سرعت به سمتم خم شد و مُهری گرم و ل*ذت‌بخش را به روی موهایم نشاند و به همان سرعت، من مبهوت را تنها گذاشت. چشمانم به دنبالش دویدند و قلبم به کوبش طاقت‌فرسایی رسید که دنگ دنگ در سرم کوبید و تمام تنم را با خود هم‌آوا کرد. از لطافتش لبخندم شدت گرفت و نفسم بالا آمد برای دَمی عمیق. قبل از سوار شدنش، به سمتم چرخید و نگاه براقش را از آن‌سوی خیابان برایم هدیه فرستاد. قبل از آن که هدیه‌ی گران‌قیمتش را پاسخ بدهم، با شوک و سرمایی که یک‌باره تمام شکم و پاهایم را در برگرفت، هین بلند و ترسیده‌ای کشیدم و ناخواسته به روی خیسی گل‌ولای چشم بستم.
صدای ترمز فجیع ماشین آمد و سپس چشمان مبهوت من به سمت صدا چرخیدند. مرد دوان دوان به سمتم آمد که مبهوت و شوکه چشمانم را به پایین سوق دادم و به شاهکار کثیف مرد پراید سوار چشم دوختم. از سرعت زیادش، تمام وجودم را گل و آب کثیفی که از باران در گوشه‌ی خیابان برجای مانده، دربرگرفته بود. نفس عصبی‌ام را با شدت بیرون فرستادم و همین که سر بلند کردم تا بر سرش داد بزنم، صدای نگران گرشا در زیر گوشم پیچید:
- خوبی عزیزم؟ اوه! لباست!
و دستان گرمی که در مقابل چشمان درشت شده‌ی من از لفظ «عزیزم» به روی قسمتی پهلوهایم نشستند تا لباس چسبان را نامحسوس از تنم فاصله بدهند.
- عذر می‌خوام. واقعا شرمنده‌ام... اصلا حواس ندارم.
نگاه حیرانم را از چشمان عجیب شده‌ی گرشا گرفتم و به مرد پخته‌ای دادم که با صورتی ملتهب و نفس‌زنان مشغول عذرخواهی بود. ناخواسته از آن همه عذرخواهی‌اش اخمی به روی صورت نشاندم و ل*ب زدم:
- مهم نیست.
نفسی گرفت و بی‌توجه به کلامم، دستی میان موهای کوتاهش کشید تا عرق میان‌شان را کنار بزند و نفس‌زنان ادامه داد:
- همسرم درد زایمان گرفته باید برسونمش بیمارستان و...
وقتی عمق رویداد در حال وقوع را احساش کردم به سرعت دستم را تکان دادم و گفتم:
- نه نه! مهم نیست. لطفا عجله کنید و به همسرتون برسین.
تشکری سریعی کرد و به سمت ماشینش هجوم برد که قبل از سوار شدنش صدایم را بلند کردم:
- برای سلامتی‌شون دعا می‌کنم.
«ممنونم»‌اش را با فریاد گفت و‌ پشت رول قرار گرفت و با نیش گازی حرکت کرد.
برای سلامتی زن غریبه و فرزندش دعا می‌کردم؛ چرا که در زمان زایمانم کسی به من این حرف را نزد و حسرتش در دلم ‌ماند. تنها آوش در پشت درها بود که او‌ هم جای خالی مامان را پر نمی‌کرد و یسنای بی‌نوایی که اشک‌ریزان به دنبال‌ ماماها می‌دوید برای پیگیری حال من.
- رستا!
نگاه نم‌زده‌ام را از خیابان بی‌انتها گرفتم و به سمتش چرخیدم که لبخندی به صورتم زد و دست دیگرش را مهمان استخوان گونه‌ام کرد.
- چیزی نیست! غصه نداره که. درستش می‌کنیم.
نم چشمانم را به پای خیسی لباس‌هایم گذاشت و ای کاش نمی‌گذاشت تا مرا مجبور به بازگو‌ کردن حقایق می‌کرد. ای کاش!
پهلویم‌ را نوازش‌گونه به سمت خود کشید که تنم را سخاوتمندانه به زیر سایه‌ی فراخش کشیدم. انگشت سبابه‌ی گرمش را مهمان لرزش ل*ب‌هایی کرد که از خیسی و سوز هوا به یکبار بر وجودم چیره شد. نفسم برید از حرکات بی‌ملاحظه و گیج کننده‌اش. لرزش وجودم با نوازش‌هایش بیشتر شد که به سرعت عقب کشیدم و نامش را اعتراض‌وار به زبان آوردم. اخم غلیظی به روی صورت نشاند و پهلوی اسیرم را به سمت خود کشید و در رساندنم به ماشین همراهی‌ام ‌کرد و ل*ب زد:
- مریض میشی با این لباسا.
و نوچ عصبی سر داد و به سرعت در ماشین رهایم کرد و در کنارم قرا گرفت. بخاری را زیاد کرد و نگران به لباس‌هایم چشم ‌دوخت و زیر ل*ب زمزمه‌های عصبی‌ای سر داد که هیچ متوجه‌شان نمی‌شدم.
خودم را در آ*غ*و*ش کشیدم و غر زدم:
- ماشینت کثیف شد.
و نگاع بارانی‌ام را به چشمانش که همچنان سایه‌ی اخم به رویشان سنگینی می‌کرد، سپردم. هوف کلافه‌ای سر داد و ماشین را به حرکت در آورد.
- مهم نیست‌. می‌ریم خونه‌ی من. به اینجا نزدیک‌تره‌.
ابرویی بالا انداختم و نم اشک را با انگشت اشاره‌ام کنار فرستادم و ل*ب زدم:
- چرا؟
سرعتش را زیاد کرد و پاسخ داد:
- تا برسیم ویلاتون مریض میشی. بهتره بریم اونجا این شاهکار رو درست کنیم.
موافق بودم و برای اولین‌بار در حرفش «نه و نمیشه» نیاوردم. تا رسیدن به مقصد و رفتنم به توالت خانه‌اش مدام نوچ می‌گفت و نگاهش را به لباس‌های چسبیده بر تنم می‌دوخت و‌ اخم‌هایش را بیشتر در هم می‌کشید. مقابل آینه‌ی بزرگی که در توالت بزرگ خانه‌اش تعبیه شده بود ایستادم و با دستمال و آب، گل ‌ولای را کنار زدم و‌ حداقل تمام تلاشم را کردم تا از گندکاری و ‌نقش و‌ نگاری که بر روی لباس‌هایم خودنمایی می‌کرد، خلاص شوم؛ اما خیسی منزجر و چندش‌آوری که تمام ‌وجودم را گرفته بود، نارضایتی را بر تمام صورتم نشاند که جیغ خفه و‌ حرصی از شانس گندم سر دادم و‌ دستمال‌های قهوه‌ای رنگ شده را به ضرب در سطل مشکی رنگ بزرگ انداختم. دستانم را به در روشور مشکی و به شدت زیبا شستم و‌ با ل*ب‌هایی آویزان و‌ صورتی گرفته بیرون زدم. نگاهم را با نارضایتی از صندل‌هایی که جای بوت‌های کثیفم را گرفته بودند بلند کردم و از راهرو گذشتم تا خود را به آشپزخانه‌ی بزرگش برسانم. صدای ترق و‌ تروق وسایل که آمد، به قدم‌هایم سرعت دادم و بی‌توجه به کنجکاوی سرسام‌آوری که در وجودم شعله می‌کشید، مسیر آشپزخانه را در پیش گرفتم. مقابل جزیره ایستادم و به اویی چشم‌ دوختم که لباس‌هایش را با تیشرت و شلوار گرمکن ساده‌ی آدیداسش عوض کرده و باز هم رنگ مشکی را انتخاب کرده بود. ماگ سرامیکی بزرگ درون دستش را میان سینی کوچک هم مدلش قرار داد و دستمال سفید سه گوشی هم در کنارش گذاشت. پیاله‌ی کوچک نبات را هم قرار داد و بعد از گذاشتن قاشق تا‌ج‌داری به روی دستمال، از پشت میز کنار آمد و سر بلند کرد.




کد:
#پست_شصت‌و‌هفتم

#آخرین_شبگیر

#مهدیه_سیف‌الهی



سری به نشانه‌ی «بله» تکان دادم که به سرعت به سمتم خم شد و مُهری گرم و ل*ذت‌بخش را به روی موهایم نشاند و به همان سرعت، من مبهوت را تنها گذاشت. چشمانم به دنبالش دویدند و قلبم به کوبش طاقت‌فرسایی رسید که دنگ دنگ در سرم کوبید و تمام تنم را با خود هم‌آوا کرد. از لطافتش لبخندم شدت گرفت و نفسم بالا آمد برای دَمی عمیق. قبل از سوار شدنش، به سمتم چرخید و نگاه براقش را از آن‌سوی خیابان برایم هدیه فرستاد. قبل از آن که هدیه‌ی گران‌قیمتش را پاسخ بدهم، با شوک و سرمایی که یک‌باره تمام شکم و پاهایم را در برگرفت، هین بلند و ترسیده‌ای کشیدم و ناخواسته به روی خیسی گل‌ولای چشم بستم.
صدای ترمز فجیع ماشین آمد و سپس چشمان مبهوت من به سمت صدا چرخیدند. مرد دوان دوان به سمتم آمد که مبهوت و شوکه چشمانم را به پایین سوق دادم و به شاهکار کثیف مرد پراید سوار چشم دوختم. از سرعت زیادش، تمام وجودم را گل و آب کثیفی که از باران در گوشه‌ی خیابان برجای مانده، دربرگرفته بود. نفس عصبی‌ام را با شدت بیرون فرستادم و همین که سر بلند کردم تا بر سرش داد بزنم، صدای نگران گرشا در زیر گوشم پیچید:
- خوبی عزیزم؟ اوه! لباست!
و دستان گرمی که در مقابل چشمان درشت شده‌ی من از لفظ «عزیزم» به روی قسمتی پهلوهایم نشستند تا لباس چسبان را نامحسوس از تنم فاصله بدهند.
- عذر می‌خوام. واقعا شرمنده‌ام... اصلا حواس ندارم.
نگاه حیرانم را از چشمان عجیب شده‌ی گرشا گرفتم و به مرد پخته‌ای دادم که با صورتی ملتهب و نفس‌زنان مشغول عذرخواهی بود. ناخواسته از آن همه عذرخواهی‌اش اخمی به روی صورت نشاندم و ل*ب زدم:
- مهم نیست.
نفسی گرفت و بی‌توجه به کلامم، دستی میان موهای کوتاهش کشید تا عرق میان‌شان را کنار بزند و نفس‌زنان ادامه داد:
- همسرم درد زایمان گرفته باید برسونمش بیمارستان و...
وقتی عمق رویداد در حال وقوع را احساش کردم به سرعت دستم را تکان دادم و گفتم:
- نه نه! مهم نیست. لطفا عجله کنید و به همسرتون برسین.
تشکری سریعی کرد و به سمت ماشینش هجوم برد که قبل از سوار شدنش صدایم را بلند کردم:
- برای سلامتی‌شون دعا می‌کنم.
«ممنونم»‌اش را با فریاد گفت و‌ پشت رول قرار گرفت و با نیش گازی حرکت کرد.
برای سلامتی زن غریبه و فرزندش دعا می‌کردم؛ چرا که در زمان زایمانم کسی به من این حرف را نزد و حسرتش در دلم ‌ماند. تنها آوش در پشت درها بود که او‌ هم جای خالی مامان را پر نمی‌کرد و یسنای بی‌نوایی که اشک‌ریزان به دنبال‌ ماماها می‌دوید برای پیگیری حال من.
- رستا!
نگاه نم‌زده‌ام را از خیابان بی‌انتها گرفتم و به سمتش چرخیدم که لبخندی به صورتم زد و دست دیگرش را مهمان استخوان گونه‌ام کرد.
- چیزی نیست! غصه نداره که. درستش می‌کنیم.
نم چشمانم را به پای خیسی لباس‌هایم گذاشت و ای کاش نمی‌گذاشت تا مرا مجبور به بازگو‌ کردن حقایق می‌کرد. ای کاش!
پهلویم‌ را نوازش‌گونه به سمت خود کشید که تنم را سخاوتمندانه به زیر سایه‌ی فراخش کشیدم. انگشت سبابه‌ی گرمش را مهمان لرزش ل*ب‌هایی کرد که از خیسی و سوز هوا به یکبار بر وجودم چیره شد. نفسم برید از حرکات بی‌ملاحظه و گیج کننده‌اش. لرزش وجودم با نوازش‌هایش بیشتر شد که به سرعت عقب کشیدم و نامش را اعتراض‌وار به زبان آوردم. اخم غلیظی به روی صورت نشاند و پهلوی اسیرم را به سمت خود کشید و در رساندنم به ماشین همراهی‌ام ‌کرد و ل*ب زد:
- مریض میشی با این لباسا.
و نوچ عصبی سر داد و به سرعت در ماشین رهایم کرد و در کنارم قرا گرفت. بخاری را زیاد کرد و نگران به لباس‌هایم چشم ‌دوخت و زیر ل*ب زمزمه‌های عصبی‌ای سر داد که هیچ متوجه‌شان نمی‌شدم.
خودم را در آ*غ*و*ش کشیدم و غر زدم:
- ماشینت کثیف شد.
و نگاع بارانی‌ام را به چشمانش که همچنان سایه‌ی اخم به رویشان سنگینی می‌کرد، سپردم. هوف کلافه‌ای سر داد و ماشین را  به حرکت در آورد.
- مهم نیست‌. می‌ریم خونه‌ی من. به اینجا نزدیک‌تره‌.
ابرویی بالا انداختم و نم اشک را با انگشت اشاره‌ام کنار فرستادم و ل*ب زدم:
- چرا؟
سرعتش را زیاد کرد و پاسخ داد:
- تا برسیم ویلاتون مریض میشی. بهتره بریم اونجا این شاهکار رو درست کنیم.
موافق بودم و برای اولین‌بار در حرفش «نه و نمیشه» نیاوردم. تا رسیدن به مقصد و رفتنم به توالت خانه‌اش مدام نوچ می‌گفت و نگاهش را به لباس‌های چسبیده بر تنم می‌دوخت و‌ اخم‌هایش را بیشتر در هم می‌کشید. مقابل آینه‌ی بزرگی که در توالت بزرگ خانه‌اش تعبیه شده بود ایستادم و با دستمال و آب، گل ‌ولای را کنار زدم و‌ حداقل تمام تلاشم را کردم تا از گندکاری و ‌نقش و‌ نگاری که بر روی لباس‌هایم خودنمایی می‌کرد، خلاص شوم؛ اما خیسی منزجر و چندش‌آوری که تمام ‌وجودم را گرفته بود، نارضایتی را بر تمام صورتم نشاند که جیغ خفه و‌ حرصی از شانس گندم سر دادم و‌ دستمال‌های قهوه‌ای رنگ شده را به ضرب در سطل مشکی رنگ بزرگ انداختم. دستانم را به در روشور مشکی و به شدت زیبا شستم و‌ با ل*ب‌هایی آویزان و‌ صورتی گرفته بیرون زدم. نگاهم را با نارضایتی از صندل‌هایی که جای بوت‌های کثیفم را گرفته بودند بلند کردم و از راهرو گذشتم تا خود را به آشپزخانه‌ی بزرگش برسانم. صدای ترق و‌ تروق وسایل که آمد، به قدم‌هایم سرعت دادم و بی‌توجه به کنجکاوی سرسام‌آوری که در وجودم شعله می‌کشید، مسیر آشپزخانه را در پیش گرفتم. مقابل جزیره ایستادم و به اویی چشم‌ دوختم که لباس‌هایش را با تیشرت و شلوار گرمکن ساده‌ی آدیداسش عوض کرده و باز هم رنگ مشکی را انتخاب کرده بود. ماگ سرامیکی بزرگ درون دستش را میان سینی کوچک هم مدلش قرار داد و دستمال سفید سه گوشی هم در کنارش گذاشت. پیاله‌ی کوچک نبات را هم قرار داد و بعد از گذاشتن قاشق تا‌ج‌داری به روی دستمال، از پشت میز کنار آمد و سر بلند کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا