#پست_پنجاهوهشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
صدای توبیخگر عمو نامش را خطاب کرد و او محلی نداد. چشمان خیسم به نگاه سرخش افتاد و واقعاً این مرد بددهن، همان مرد نشسته در ماشین بود؟ همان مردی که میگفت بخاطر داشتنم دست به نقشه کشیده؟ دوباره رو دست خوردم؟ نکند همهی اینها نقشه بود تا من به اینجا برسم؟ باز هم رو دست خوردم؟ خدای من! چرا من در مقابل این مرد آن همه بیاحتیاطی میکردم؟
ل*بهای لرزانم را محکمتر به روی هم فشردم و نگاهم را میان پدر سر به زیر و پسر گر*دن کشیده ردوبدل کردم. به تلخی لبخندی به سمتش روانه کردم و بدون آن که چشمانش را هدف بگیرم، عقبگرد کردم و به سمت در رفتم. تقهای به در زدم که سرباز پشت در، قفل را زد.
- رستا جان؟
پاهایم از التماس درون صدای عمو، به زمین چسبیدند و قلبم به تپش افتاد. غم عجیبی که در میان عضلات گلویم گیر کرده بود، شدت یافت و سوزش چشمانم طاقت فرسا شدند؛ اما دوام آوردم. من زن سختیها بودم. گریه و غصهام را باید در زیر پو*ست همیشه سفت و سختم پنهان کنم. دستی به روی گونههای خیسم کشیدم و نفس گره خورده در بغضم را با فوتی محکم و سریع بیرون فرستادم. نگاهم را از صورت سرد سرباز گرفتم و به عقب چرخیدم. گرشا با همان اخمها و صورت طلبکار پشت پدرش قرار گرفت که برای نگهداشتن من تا این سر میز آمده بود. چشمان غمزدهاش به سیر و سفر در میان چشمانم پرداختند و در آخر با تکانخوردن ل*بهایش، از حرکت ایستادند.
-حق داری. من باید همون روزها واقعیت رو میگفتم و همه رو از این مخمصه نجات میدادم؛ اما...
ابروهایش بیشتر به پایین چین خوردند و گوشهی ل*بهای من نیز برای کنترل بغضهای پیاپیام به پایین خزیدند. انگشتانم را با فشار شدیدی به گرهی زیر گلویم فشردم و ناخواسته قدمی به سمتش برداشتن تا ادامهی جملهاش را بشنوم.
- اما چی؟
صدایم آرام بود؛ آرامتر از حرکت ریز موجهای دریا در ابتدای صبح. نفسی چاق کرد و با طمأنینه و بریده بریده کردن کلماتش پاسخ داد:
- اما...
کلمات در گلویش گیر کردن و چشمانی که اطرافش را چین و چروکها فرا گرفته بودند، ریزتر شدند و نمدار؛ اما به هر جانکندنی بود در مقابل منی که برای شنیدن کلمات دلدل میکردم، قفل زبانش را گشود:
- من و زهرا یه مدت بود که با هم به مشکل خورده بودیم. میخواستیم طلاق بگیریم.
چشمانم گرد شد و مبهوت به سمت گرشا چرخیدم که اخمهایش شدت گرفت و در کمال ناباوری رو گرفت. نگاهم را با گیجی به جای اولش برگرداندم که عمو ادامه داد:
-سر همین قضیه. نمیدونم کی بهش رسونده بود که مادرت عشق جوونی من بوده، میترسیدم. میترسیدم اگه اسم مادرت دوباره وسط بیاد هم باعث بیآبرویی ن*ا*موس دوستم شده باشم، هم، هم این که زهرا رو از دست بدم.
دستانش را از پشت سر به لبهی میز رساند و برای حفظ تعادلش مجبور به تکیه شد. گرشا به سمتش قدمی برداشت و بازوی نحیفش را میان انگشتان حمایتگرش قرار داد.
- زهرا تموم زندگی من بود. اگر میخواست بره، همون بهتر منم توی این هلفدونی میمردم و میپوسیدم.
ناخواسته زیرلب: « خدانکنهای» برایش زمزمه کردم و همین که دوباره چشمانم را مقصد نگاهش قرار داد، زمزمه کردم:
- الان چی؟ زنعمو...
خوف کردم از به زبان آوردن ادامهی کلامم که لبخندی تلخ روانهی ل*بهای کبود مردانهاش کرد و کمر خم کرد و روی صندلی رها شد از انبوه غمی که به روی شانههایش افتاده بودند. سرش را به زیر انداخت و دست راستش را به روی س*ی*نهاش مشت کرد و نالید:
- مرگ پدرت، زهرا رو از کارش منصرف کرد و حال بد من توی زندان پیرش کرد؛ اما موند. عین همیشه به پای بدیهام موند.
نفس آسودهام را به شدت بیرون فرستادم و دست آزادم را از زیر چادر بیرون آوردم و به روی پیشانی عرق کردهام کشیدم. سر بلند کرد و سیاهیهای براقش را درشت کرد و گفت:
- پسرم رو ببخش! نذار پاسوز من بشه باباجان، گرشا...
با اخطار «بابا» گفتن گرشا، ل*بهایش را به هم دوخت و آه کشید. ل*بهایم از غرور شکستهی این مرد به لرزش افتادند و نگاهم روانهی گرشایی شد که اخلاقش قبل از دیدن پدرش صددرجه با این گرشا فرق میکرد. اخمهایش را شدت بخشید و دوئل چشمانش را ادامه داد که تلخندی بیصدا سر دادم و در همان حالت خطاب به عمو ل*ب زدم:
- اگه صحت حرفاتون برام روشن بشه، نمیذارم حتی یهروز اضافهتر اینجا بمونید. هرچند بهخاطر حکم قاضی مبنی بر دفاع از خود، بیگناه شناخته شدین؛ اما اینجا براتون زیادیه.
قدمی که به جلو برداشته بودم را سر جایش برگرداندم و چشم دزدیدم و ادامه دادم:
- در مورد من و گرشا هم هیچ چیزی عوض نشده که هیچ...
دوباره به سمت گرشا چرخیدم و لبخندی عصبی از رفتارها و فریبهایش ادامه دادم:
-بدتر هم شده. راهی برای ما شدنمون نیست عمو. روز خوش.
و به سرعت چرخیدم و از چارچوب آهنی گذشتم تا بیشتر از آن نشوم و نبینم و دیوانه نشوم. خودم را از آن منطقهی خوفناک دور کردم و از درِ بزرگ ورودی بیرون زدم. چادر را با حرص و غضب از سر کشیدم و حینی که به روی دست مشغول تا کردنش بودم، به سمت ماشین پارک شدهی گرشا قدم برداشتم.
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
صدای توبیخگر عمو نامش را خطاب کرد و او محلی نداد. چشمان خیسم به نگاه سرخش افتاد و واقعاً این مرد بددهن، همان مرد نشسته در ماشین بود؟ همان مردی که میگفت بخاطر داشتنم دست به نقشه کشیده؟ دوباره رو دست خوردم؟ نکند همهی اینها نقشه بود تا من به اینجا برسم؟ باز هم رو دست خوردم؟ خدای من! چرا من در مقابل این مرد آن همه بیاحتیاطی میکردم؟
ل*بهای لرزانم را محکمتر به روی هم فشردم و نگاهم را میان پدر سر به زیر و پسر گر*دن کشیده ردوبدل کردم. به تلخی لبخندی به سمتش روانه کردم و بدون آن که چشمانش را هدف بگیرم، عقبگرد کردم و به سمت در رفتم. تقهای به در زدم که سرباز پشت در، قفل را زد.
- رستا جان؟
پاهایم از التماس درون صدای عمو، به زمین چسبیدند و قلبم به تپش افتاد. غم عجیبی که در میان عضلات گلویم گیر کرده بود، شدت یافت و سوزش چشمانم طاقت فرسا شدند؛ اما دوام آوردم. من زن سختیها بودم. گریه و غصهام را باید در زیر پو*ست همیشه سفت و سختم پنهان کنم. دستی به روی گونههای خیسم کشیدم و نفس گره خورده در بغضم را با فوتی محکم و سریع بیرون فرستادم. نگاهم را از صورت سرد سرباز گرفتم و به عقب چرخیدم. گرشا با همان اخمها و صورت طلبکار پشت پدرش قرار گرفت که برای نگهداشتن من تا این سر میز آمده بود. چشمان غمزدهاش به سیر و سفر در میان چشمانم پرداختند و در آخر با تکانخوردن ل*بهایش، از حرکت ایستادند.
-حق داری. من باید همون روزها واقعیت رو میگفتم و همه رو از این مخمصه نجات میدادم؛ اما...
ابروهایش بیشتر به پایین چین خوردند و گوشهی ل*بهای من نیز برای کنترل بغضهای پیاپیام به پایین خزیدند. انگشتانم را با فشار شدیدی به گرهی زیر گلویم فشردم و ناخواسته قدمی به سمتش برداشتن تا ادامهی جملهاش را بشنوم.
- اما چی؟
صدایم آرام بود؛ آرامتر از حرکت ریز موجهای دریا در ابتدای صبح. نفسی چاق کرد و با طمأنینه و بریده بریده کردن کلماتش پاسخ داد:
- اما...
کلمات در گلویش گیر کردن و چشمانی که اطرافش را چین و چروکها فرا گرفته بودند، ریزتر شدند و نمدار؛ اما به هر جانکندنی بود در مقابل منی که برای شنیدن کلمات دلدل میکردم، قفل زبانش را گشود:
- من و زهرا یه مدت بود که با هم به مشکل خورده بودیم. میخواستیم طلاق بگیریم.
چشمانم گرد شد و مبهوت به سمت گرشا چرخیدم که اخمهایش شدت گرفت و در کمال ناباوری رو گرفت. نگاهم را با گیجی به جای اولش برگرداندم که عمو ادامه داد:
-سر همین قضیه. نمیدونم کی بهش رسونده بود که مادرت عشق جوونی من بوده، میترسیدم. میترسیدم اگه اسم مادرت دوباره وسط بیاد هم باعث بیآبرویی ن*ا*موس دوستم شده باشم، هم، هم این که زهرا رو از دست بدم.
دستانش را از پشت سر به لبهی میز رساند و برای حفظ تعادلش مجبور به تکیه شد. گرشا به سمتش قدمی برداشت و بازوی نحیفش را میان انگشتان حمایتگرش قرار داد.
- زهرا تموم زندگی من بود. اگر میخواست بره، همون بهتر منم توی این هلفدونی میمردم و میپوسیدم.
ناخواسته زیرلب: « خدانکنهای» برایش زمزمه کردم و همین که دوباره چشمانم را مقصد نگاهش قرار داد، زمزمه کردم:
- الان چی؟ زنعمو...
خوف کردم از به زبان آوردن ادامهی کلامم که لبخندی تلخ روانهی ل*بهای کبود مردانهاش کرد و کمر خم کرد و روی صندلی رها شد از انبوه غمی که به روی شانههایش افتاده بودند. سرش را به زیر انداخت و دست راستش را به روی س*ی*نهاش مشت کرد و نالید:
- مرگ پدرت، زهرا رو از کارش منصرف کرد و حال بد من توی زندان پیرش کرد؛ اما موند. عین همیشه به پای بدیهام موند.
نفس آسودهام را به شدت بیرون فرستادم و دست آزادم را از زیر چادر بیرون آوردم و به روی پیشانی عرق کردهام کشیدم. سر بلند کرد و سیاهیهای براقش را درشت کرد و گفت:
- پسرم رو ببخش! نذار پاسوز من بشه باباجان، گرشا...
با اخطار «بابا» گفتن گرشا، ل*بهایش را به هم دوخت و آه کشید. ل*بهایم از غرور شکستهی این مرد به لرزش افتادند و نگاهم روانهی گرشایی شد که اخلاقش قبل از دیدن پدرش صددرجه با این گرشا فرق میکرد. اخمهایش را شدت بخشید و دوئل چشمانش را ادامه داد که تلخندی بیصدا سر دادم و در همان حالت خطاب به عمو ل*ب زدم:
- اگه صحت حرفاتون برام روشن بشه، نمیذارم حتی یهروز اضافهتر اینجا بمونید. هرچند بهخاطر حکم قاضی مبنی بر دفاع از خود، بیگناه شناخته شدین؛ اما اینجا براتون زیادیه.
قدمی که به جلو برداشته بودم را سر جایش برگرداندم و چشم دزدیدم و ادامه دادم:
- در مورد من و گرشا هم هیچ چیزی عوض نشده که هیچ...
دوباره به سمت گرشا چرخیدم و لبخندی عصبی از رفتارها و فریبهایش ادامه دادم:
-بدتر هم شده. راهی برای ما شدنمون نیست عمو. روز خوش.
و به سرعت چرخیدم و از چارچوب آهنی گذشتم تا بیشتر از آن نشوم و نبینم و دیوانه نشوم. خودم را از آن منطقهی خوفناک دور کردم و از درِ بزرگ ورودی بیرون زدم. چادر را با حرص و غضب از سر کشیدم و حینی که به روی دست مشغول تا کردنش بودم، به سمت ماشین پارک شدهی گرشا قدم برداشتم.
کد:
#پست_پنجاهوهشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
صدای توبیخگر عمو نامش را خطاب کرد و او محلی نداد. چشمان خیسم به نگاه سرخش افتاد و واقعاً این مرد بددهن، همان مرد نشسته در ماشین بود؟ همان مردی که میگفت بهخاطر داشتنم دست به نقشه کشیده؟ دوباره رو دست خوردم؟ نکند همهی اینها نقشه بود تا من به اینجا برسم؟ باز هم رو دست خوردم؟ خدای من! چرا من در مقابل این مرد آن همه بیاحتیاطی میکردم؟
ل*بهای لرزانم را محکمتر به روی هم فشردم و نگاهم را میان پدر سر به زیر و پسر گر*دن کشیده ردوبدل کردم. به تلخی لبخندی به سمتش روانه کردم و بدون آن که چشمانش را هدف بگیرم، عقبگرد کردم و به سمت در رفتم. تقهای به در زدم که سرباز پشت در، قفل را زد.
- رستا جان؟
پاهایم از التماس درون صدای عمو، به زمین چسبیدند و قلبم به تپش افتاد. غم عجیبی که در میان عضلات گلویم گیر کرده بود، شدت یافت و سوزش چشمانم طاقت فرسا شدند؛ اما دوام آوردم. من زن سختیها بودم. گریه و غصهام را باید در زیر پو*ست همیشه سفت و سختم پنهان کنم. دستی به روی گونههای خیسم کشیدم و نفس گره خورده در بغضم را با فوتی محکم و سریع بیرون فرستادم. نگاهم را از صورت سرد سرباز گرفتم و به عقب چرخیدم. گرشا با همان اخمها و صورت طلبکار پشت پدرش قرار گرفت که برای نگهداشتن من تا این سر میز آمده بود. چشمان غمزدهاش به سیر و سفر در میان چشمانم پرداختند و در آخر با تکانخوردن ل*بهایش، از حرکت ایستادند.
-حق داری. من باید همون روزها واقعیت رو میگفتم و همه رو از این مخمصه نجات میدادم؛ اما...
ابروهایش بیشتر به پایین چین خوردند و گوشهی ل*بهای من نیز برای کنترل بغضهای پیاپیام به پایین خزیدند. انگشتانم را با فشار شدیدی به گرهی زیر گلویم فشردم و ناخواسته قدمی به سمتش برداشتن تا ادامهی جملهاش را بشنوم.
- اما چی؟
صدایم آرام بود؛ آرامتر از حرکت ریز موجهای دریا در ابتدای صبح. نفسی چاق کرد و با طمأنینه و بریده بریده کردن کلماتش پاسخ داد:
- اما...
کلمات در گلویش گیر کردن و چشمانی که اطرافش را چین و چروکها فرا گرفته بودند، ریزتر شدند و نمدار؛ اما به هر جانکندنی بود در مقابل منی که برای شنیدن کلمات دلدل میکردم، قفل زبانش را گشود:
- من و زهرا یه مدت بود که با هم به مشکل خورده بودیم. میخواستیم طلاق بگیریم.
چشمانم گرد شد و مبهوت به سمت گرشا چرخیدم که اخمهایش شدت گرفت و در کمال ناباوری رو گرفت. نگاهم را با گیجی به جای اولش برگرداندم که عمو ادامه داد:
-سر همین قضیه. نمیدونم کی بهش رسونده بود که مادرت عشق جوونی من بوده، میترسیدم. میترسیدم اگه اسم مادرت دوباره وسط بیاد هم باعث بیآبرویی ن*ا*موس دوستم شده باشم، هم، هم این که زهرا رو از دست بدم.
دستانش را از پشت سر به لبهی میز رساند و برای حفظ تعادلش مجبور به تکیه شد. گرشا به سمتش قدمی برداشت و بازوی نحیفش را میان انگشتان حمایتگرش قرار داد.
- زهرا تموم زندگی من بود. اگر میخواست بره، همون بهتر منم توی این هلفدونی میمردم و میپوسیدم.
ناخواسته زیرلب: « خدانکنهای» برایش زمزمه کردم و همین که دوباره چشمانم را مقصد نگاهش قرار داد، زمزمه کردم:
- الان چی؟ زنعمو...
خوف کردم از به زبان آوردن ادامهی کلامم که لبخندی تلخ روانهی ل*بهای کبود مردانهاش کرد و کمر خم کرد و روی صندلی رها شد از انبوه غمی که به روی شانههایش افتاده بودند. سرش را به زیر انداخت و دست راستش را به روی س*ی*نهاش مشت کرد و نالید:
- مرگ پدرت، زهرا رو از کارش منصرف کرد و حال بد من توی زندان پیرش کرد؛ اما موند. عین همیشه به پای بدیهام موند.
نفس آسودهام را به شدت بیرون فرستادم و دست آزادم را از زیر چادر بیرون آوردم و به روی پیشانی عرق کردهام کشیدم. سر بلند کرد و سیاهیهای براقش را درشت کرد و گفت:
- پسرم رو ببخش! نذار پاسوز من بشه باباجان، گرشا...
با اخطار «بابا» گفتن گرشا، ل*بهایش را به هم دوخت و آه کشید. ل*بهایم از غرور شکستهی این مرد به لرزش افتادند و نگاهم روانهی گرشایی شد که اخلاقش قبل از دیدن پدرش صددرجه با این گرشا فرق میکرد. اخمهایش را شدت بخشید و دوئل چشمانش را ادامه داد که تلخندی بیصدا سر دادم و در همان حالت خطاب به عمو ل*ب زدم:
- اگه صحت حرفاتون برام روشن بشه، نمیذارم حتی یهروز اضافهتر اینجا بمونید. هرچند بخاطر حکم قاضی مبنی بر دفاع از خود، بیگناه شناخته شدین؛ اما اینجا براتون زیادیه.
قدمی که به جلو برداشته بودم را سر جایش برگرداندم و چشم دزدیدم و ادامه دادم:
- در مورد من و گرشا هم هیچ چیزی عوض نشده که هیچ...
دوباره به سمت گرشا چرخیدم و لبخندی عصبی از رفتارها و فریبهایش ادامه دادم:
-بدتر هم شده. راهی برای ما شدنمون نیست عمو. روز خوش.
و به سرعت چرخیدم و از چارچوب آهنی گذشتم تا بیشتر از آن نشوم و نبینم و دیوانه نشوم. خودم را از آن منطقهی خوفناک دور کردم و از درِ بزرگ ورودی بیرون زدم. چادر را با حرص و غضب از سر کشیدم و حینی که به روی دست مشغول تا کردنش بودم، به سمت ماشین پارک شدهی گرشا قدم برداشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: