#پست_شصتوهشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
- اِ! اومدی؟ متوجه نشدم.
لبخندی به سمتش روانه کردم و شرمسار از وضعیت کثیف و غیرقابل تحملم ل*ب زدم:
- متأسفم.
سینی را برداشت و حینی که در کنار محتویات دیگر میز بزرگ درون سالن قرار میداد پرسید:
- برای چی؟
تنم را با احتیاط به جزیره تکیه داده و...
#پست_شصتوهفتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
سری به نشانهی «بله» تکان دادم که به سرعت به سمتم خم شد و مُهری گرم و ل*ذتبخش را به روی موهایم نشاند و به همان سرعت، من مبهوت را تنها گذاشت. چشمانم به دنبالش دویدند و قلبم به کوبش طاقتفرسایی رسید که دنگ دنگ در سرم کوبید و تمام تنم را با خود همآوا...