کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_چهل‌و‌هشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


از خیالات خامش، عصبی‌تر شدم و غریدم:
- برو‌ کنار ع*و*ضی! در مورد من چه فکری کردی؟ من به هم‌ج*ن*س خودم خیانت نمی‌کنم.
لبخندش به سرعت کنار رفت و ابروهای پهنش در هم شدند. چشم ریز کرد و با صدای زمخت شده‌اش تشر زد:
- درست حرف بزن رستا! بهت گفتم باید حرف بزنیم نه اینکه...
گویا صبرش لبریز شد که هوفی کلافه سر داد و سرش را پایین‌تر آورد. از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- تا زمانی که همسرم بودی، کی و کجا دیدی که به زن‌های دیگه چشم داشته باشم که حالا اینجوری در موردم فکر ‌می‌کنی؟
خودم را بیشتر به فلز سرد ماشین چسباندم و از شدت سردرد چشم ریز کردم. با دیدن نگاه طلبکار و سرخش ناخودآگاه با قلبی رنجیده پاسخ دادم:
-آدم‌ها عوض میشن آقای رستگار.
چین‌های ریز حاصل از بالارفتن سن و فشار اخم به روی چشمانش، بیشتر شد و با تن صدایی پایین اما محکم و مطمئن ل*ب زد:
- شاید بخاطر شرایط عوض شده باشم؛ اما ع*و*ضی نشدم. هنوزم کسی رو به غیر از تو نمی‌بینم.
هنوز هم قلب همان دخترک عاشق‌پیشه را در س*ی*نه داشتم که برای هر جمله‌اش دل دل می‌زدم؛ اما عقلم دیگر رشد کرده بود. به اندازه‌ی زنی سی‌ساله رشد کرده بود که نهیب زد و کلام را به روی زبان جاری کرد:
- با این مسخره‌بازیا به چی می‌خوایی برسی؟
از کلمه‌ای که برای ابراز احساساتش به کار بردم، رنجید و ابرویی بالا انداخت. تلخندی سر داد و به آرامی و زیرلب چندین‌بار کلمه‌ی "مسخره" را ادا کرد. سری تکان داد و به سرعت عقب کشید و نگاهش را به راه‌پله‌های انتهای پارکینگ داد.
- درسته. مسخره است.
کمی مکث کرد و مابین جمله‌اش وقفه‌ای انداخت و سپس ادامه داد:
- می‌خوام در مورد خیلی چیزا با هم حرف بزنیم. از چیزایی که از ایزدی شنیدی تا بقیه. وقت داری؟
و نگاهش را به چشمانم سپرد. با تیر کشیدن شقیقه‌هایم ناخودآگاه ناله کردم و چشمانم را محکم بستم.
- چی شده؟
همین که باز، گرمای وجودش را در ن*زد*یک*ی‌ام احساس کردم، به سرعت چشمانم را گشودم و نالیدم:
- حالم خوب نیست گرشا. بذار برای بعد.
سری تکان داد و در گرفتن بازویم خودش را پیش کشید. سردرد چنان اوج ‌گرفت که مخالفتی نکردم و بی‌توجه به حرف‌های چند لحظه قبل در رسیدن به یک جای آرامش‌دهنده و گرم و نرم، همراهی‌اش کردم. با آسانسور به طبقه‌ی هفتم رفتیم و بعد من ماندم و‌ خانه‌ای که در سکوت فرو رفته بود. میان سالن از حرکت ایستادم و نگاه از اویی که به سمت آشپزخانه هجوم برده بود، چشم گرفتم. روح مریضم در کنج کنج خانه به دنبال رد و نشانی از بهار یا هر زنی دیگر به پردازش پرداخت. آن‌قدر مریض که سردرد را برای لحظاتی از یاد بردم و به پاهایم برای گشت‌وگذار قوت بخشیدم. از خانه‌ی قبلی‌اش بسیار شیک‌تر و ‌بزرگ‌تر بود. سالن پذیرایی بزرگش دست کم گنجایش صدنفر را داشت. آشپزخانه‌ی اپن و لوکس و مردی سیاه‌پوش ترکیب خارق‌العاده‌ای ساختند. چشمم که به راهروی انتهای سالن افتاد، از درگیری‌اش استفاده کردم و به سمت اتاق‌ها هجوم بردم. یکی انباری بود و سه ‌اتاق دیگر دست نخورده و ساکت. اتاق آخر که بزرگ‌تر از بقیه بود، با آن تخت بزرگ و تابلوی نقاشی شده از خودش، تنها سرنخ‌هایی از بودن اتاق گرشا بود. با ندیدن رد و نشانی از بهار، پردازش اتاق از مزه افتاد که به اجبار به همان سالن بزرگ برگشتم و اولین مبل تک‌نفره‌ی کلاسیک لوییز را از آن خود کردم.
چشمان منتظرم را به سمتش گرداندم که حالا کت چرم‌مشکی‌اش را در آورده بود و بازوهای سفت و عضلانی‌اش را با آن تیشرت ساده‌ی نخی سیاه به رخ می‌کشید. مقابل گ*از ایستاد و قهوه‌جوش مسی کوچک را بالا آورد و محتویات‌ خوش‌بویش را درون فنجان‌های سفید با لبه‌هایی طلایی خالی کرد. محتویات دیگر میز درون آشپزخانه را به سینی انتقال داد و به سمت سالن آمد. چشم که بالا گرفت و نگاه منتظرم را دید، لبخندش را از سر گرفت و دل مرا باز به مالش انداخت‌.
هنوز هم‌ می‌دانست من شیفته‌ی قهوه‌ی ترک‌ هستم. هنوز هم می‌دانست که چقدر قهوه‌جوش‌های مسی را دوست داشتم و خوب می‌دانست که به‌جای آن لیوان کوچک آب، ترجیح‌ می‌دادم در کنار قهوه‌ام یک شکلات تلخ باشد. عطر بی‌نظیر قهوه و تن او، ناخودآگاه از من زنی ساخت که با تمام وجود لبخند زد و تشکر کرد. از من زنی را ساخت که به جای نگاه کردن به محتوای سینی، چشمانم را به صورت مردی قرض دادم که مقابلم خم شده بود و چشمان تیره‌اش را به غواصی به روی ل*ب‌هایم فرستاده بود.
- نوش جان!
به اجبار سر به زیر انداختم و یکی از فنجان‌ها را برداشتم‌. مبل سمت راستم را انتخاب کرد و بعد از قراردادن سینی به روی عسلی مابین‌مان، با نفسی عمیق جای گرفت. به فنجان و ‌نعلبکی چینی میان دستم خیره شدم و آن شکلات در پوشش سیاه رنگ که در نعلبکی قرا داشت را با لبخند میان انگشتانم به بازی گرفتم و فنجان را روی عسلی قرا دادم. ناخودآگاه شکلات را به بینی‌ام نزدیک کردم و عمیق بو کشیدم. معرکه بود! همان شکلات سابق. همان مارک همیشگی. باورم نمی‌شد که بعد از این همه سال هنوز هم علایق مرا از بر بود.
- سردردت بهتر شد؟ امیدوارم سرما نخوری!
شکلات را پایین آوردم و نگاهم را برگرداندم. موهایش از خیسی لحظه‌ی اول دیدار خداحافظی کرده بودند و گونه‌هایش همچنان مهمان سرخی تازیانه‌های باران بود.
سردرد؟ خنده‌دار بود که از یاد برده بودم یا نه؟ ناخودآگاه خندیدم و زمزمه کردم:
- یادم رفت.
و نیم‌تنه‌ام را به سمتش چرخاندم و در کمال بی‌حواسی ل*ب زدم:
- یادته چقدر می‌گشتی تا از این شکلات‌ها پیدا کنیم؟ اون زمان که گیر نمی‌اومد. مثلاً از آب برگشته بود. منم لجباز!
گوشه‌ی ل*ب‌هایش به بالا جهیدند و نگاهش، برق رفته را بازگرداند.
- برای تو ‌هر‌کاری می‌کنم.
لبخندم که از روی صورت رخت بست، گوشه‌ی ل*ب‌هایش به بالا متمایل شدند و زمزمه‌ کرد:
- هنوزم لجبازی.
شرم‌زده سر به زیر انداختم و انگشتان دست یخ کرده‌ام را به موهای نم‌دارم رساندم و به زیر شال حبس‌شان کردم.
- قهوه‌‌ات رو بخور سرد نشه.
لحن آرام و نگرانش، ضربان بالارفته‌ی قلبم را به مرز خطرناک رساند که ناخواسته به سمتش چرخیدم و گلایه‌هایم را بر روی زبان جاری ساختم:
- ایزدی گفت که تو می‌دونستی من اون‌جا توی کافه هستم و اون حرف‌ها رو از قصد زدی. چرا؟
مکثی میان جملاتم ایجاد کردم تا بغض بالا آمده جای خود را محکم بگیرد و‌ بالاتر نیاید‌ و سپس با درماندگی و بغ کرده پرسیدم:
- راه بهتری برای خلاص شدن از دستم پیدا نکردی؟ ازم خسته شده بودی؟
چشمان جمع شده‌اش را به سمتی دیگر چرخاند و مشتش را مقابل دهانش قرا داد و ضربه‌ی آرامی به روی ل*ب‌هایش زد. نفسی چاق کرد و اندکی بعد به من که در حال عجز و‌ ناله بودم چشم دوخت.
- الان زمانش نیست رستا.



کد:
از خیالات خامش، عصبی‌تر شدم و غریدم:
- برو‌ کنار ع*و*ضی! در مورد من چه فکری کردی؟ من به هم‌ج*ن*س خودم خیانت نمی‌کنم.
لبخندش به سرعت کنار رفت و ابروهای پهنش در هم شدند. چشم ریز کرد و با صدای زمخت شده‌اش تشر زد:
- درست حرف بزن رستا! بهت گفتم باید حرف بزنیم نه اینکه...
گویا صبرش لبریز شد که هوفی کلافه سر داد و سرش را پایین‌تر آورد. از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- تا زمانی که همسرم بودی، کی و کجا دیدی که به زن‌های دیگه چشم داشته باشم که حالا اینجوری در موردم فکر ‌می‌کنی؟
خودم را بیشتر به فلز سرد ماشین چسباندم و از شدت سردرد چشم ریز کردم. با دیدن نگاه طلبکار و سرخش ناخودآگاه با قلبی رنجیده پاسخ دادم:
 -آدم‌ها عوض میشن آقای رستگار.
چین‌های ریز حاصل از بالارفتن سن و فشار اخم به روی چشمانش، بیشتر شد و با تن صدایی پایین اما محکم و مطمئن ل*ب زد:
- شاید بخاطر شرایط عوض شده باشم؛ اما ع*و*ضی نشدم. هنوزم کسی رو به غیر از تو نمی‌بینم.
هنوز هم قلب همان دخترک عاشق‌پیشه را در س*ی*نه داشتم که برای هر جمله‌اش دل دل می‌زدم؛ اما عقلم دیگر رشد کرده بود. به اندازه‌ی زنی سی‌ساله رشد کرده بود که نهیب زد و کلام را به روی زبان جاری کرد:
- با این مسخره‌بازیا به چی می‌خوایی برسی؟
از کلمه‌ای که برای ابراز احساساتش به کار بردم، رنجید و ابرویی بالا انداخت. تلخندی سر داد و به آرامی و زیرلب چندین‌بار کلمه‌ی "مسخره" را  ادا کرد. سری تکان داد و به سرعت عقب کشید و نگاهش را به راه‌پله‌های انتهای پارکینگ داد.
- درسته. مسخره است.
کمی مکث کرد و مابین جمله‌اش وقفه‌ای انداخت و سپس ادامه داد:
- می‌خوام در مورد خیلی چیزا با هم حرف بزنیم. از چیزایی که از ایزدی شنیدی تا بقیه. وقت داری؟
و نگاهش را به چشمانم سپرد. با تیر کشیدن شقیقه‌هایم ناخودآگاه ناله کردم و چشمانم را محکم بستم.
- چی شده؟
همین که باز، گرمای وجودش را در ن*زد*یک*ی‌ام احساس کردم، به سرعت چشمانم را گشودم و نالیدم:
- حالم خوب نیست گرشا. بذار برای بعد.
سری تکان داد و در گرفتن بازویم خودش را پیش کشید. سردرد چنان اوج ‌گرفت که مخالفتی نکردم و بی‌توجه به حرف‌های چند لحظه قبل در رسیدن به یک جای آرامش‌دهنده و گرم و نرم، همراهی‌اش کردم. با آسانسور به طبقه‌ی هفتم رفتیم و بعد من ماندم و‌ خانه‌ای که در سکوت فرو رفته بود. میان سالن از حرکت ایستادم و نگاه از اویی که به سمت آشپزخانه هجوم برده بود، چشم گرفتم. روح مریضم در کنج کنج خانه به دنبال رد و نشانی از بهار یا هر زنی دیگر به پردازش پرداخت. آن‌قدر مریض که سردرد را برای لحظاتی از یاد بردم و به پاهایم برای گشت‌وگذار قوت بخشیدم. از خانه‌ی قبلی‌اش بسیار شیک‌تر و ‌بزرگ‌تر بود. سالن پذیرایی بزرگش دست کم گنجایش صدنفر را داشت. آشپزخانه‌ی اپن و لوکس و مردی سیاه‌پوش ترکیب خارق‌العاده‌ای ساختند. چشمم که به راهروی انتهای سالن افتاد، از درگیری‌اش استفاده کردم و به سمت اتاق‌ها هجوم بردم. یکی انباری بود و سه ‌اتاق دیگر دست نخورده و ساکت. اتاق آخر که بزرگ‌تر از بقیه بود، با آن تخت بزرگ و تابلوی نقاشی شده از خودش، تنها سرنخ‌هایی از بودن اتاق گرشا بود. با ندیدن رد و نشانی از بهار، پردازش اتاق از مزه افتاد که به اجبار به همان سالن بزرگ برگشتم و اولین مبل تک‌نفره‌ی کلاسیک لوییز را از آن خود کردم.
چشمان منتظرم را به سمتش گرداندم که حالا کت چرم‌مشکی‌اش را در آورده بود و بازوهای سفت و عضلانی‌اش را با آن تیشرت ساده‌ی نخی سیاه به رخ می‌کشید. مقابل گ*از ایستاد و قهوه‌جوش مسی کوچک را بالا آورد و محتویات‌ خوش‌بویش را درون فنجان‌های سفید با لبه‌هایی طلایی خالی کرد. محتویات دیگر میز درون آشپزخانه را به سینی انتقال داد و به سمت سالن آمد. چشم که بالا گرفت و نگاه منتظرم را دید، لبخندش را از سر گرفت و دل مرا باز به مالش انداخت‌.
هنوز هم‌ می‌دانست من شیفته‌ی قهوه‌ی ترک‌ هستم. هنوز هم می‌دانست که چقدر قهوه‌جوش‌های مسی را دوست داشتم و خوب می‌دانست که به‌جای آن لیوان کوچک آب، ترجیح‌ می‌دادم در کنار قهوه‌ام یک شکلات تلخ باشد. عطر بی‌نظیر قهوه و تن او، ناخودآگاه از من زنی ساخت که با تمام وجود لبخند زد و تشکر کرد. از من زنی را ساخت که به جای نگاه کردن به محتوای سینی، چشمانم را به صورت مردی قرض دادم که مقابلم خم شده بود و چشمان تیره‌اش را به غواصی به روی ل*ب‌هایم فرستاده بود.
- نوش جان!
به اجبار سر به زیر انداختم و یکی از فنجان‌ها را برداشتم‌. مبل سمت راستم را انتخاب کرد و بعد از قراردادن سینی به روی عسلی مابین‌مان، با نفسی عمیق جای گرفت. به فنجان و ‌نعلبکی چینی میان دستم خیره شدم و آن شکلات در پوشش سیاه رنگ که در نعلبکی قرا داشت را با لبخند میان انگشتانم به بازی گرفتم و فنجان را روی عسلی قرا دادم.  ناخودآگاه شکلات را به بینی‌ام نزدیک کردم و عمیق بو کشیدم. معرکه بود! همان شکلات سابق. همان مارک همیشگی. باورم نمی‌شد که بعد از این همه سال هنوز هم علایق مرا از بر بود.
- سردردت بهتر شد؟ امیدوارم سرما نخوری!
شکلات را پایین آوردم و نگاهم را برگرداندم. موهایش از خیسی لحظه‌ی اول دیدار خداحافظی کرده بودند و گونه‌هایش همچنان مهمان سرخی تازیانه‌های باران بود.
سردرد؟ خنده‌دار بود که از یاد برده بودم یا نه؟ ناخودآگاه خندیدم و زمزمه کردم:
- یادم رفت.
و نیم‌تنه‌ام را به سمتش چرخاندم و در کمال بی‌حواسی ل*ب زدم:
- یادته چقدر می‌گشتی تا از این شکلات‌ها پیدا کنیم؟ اون زمان که گیر نمی‌اومد. مثلاً از آب برگشته بود. منم لجباز!
گوشه‌ی ل*ب‌هایش به بالا جهیدند و نگاهش، برق رفته را بازگرداند.
- برای تو ‌هر‌کاری می‌کنم.
لبخندم که از روی صورت رخت بست، گوشه‌ی ل*ب‌هایش به بالا متمایل شدند و زمزمه‌ کرد:
- هنوزم لجبازی.
شرم‌زده سر به زیر انداختم و انگشتان دست یخ کرده‌ام را به موهای نم‌دارم رساندم و به زیر شال حبس‌شان کردم. 
- قهوه‌‌ات رو بخور سرد نشه.
لحن آرام و نگرانش، ضربان بالارفته‌ی قلبم را به مرز خطرناک رساند که ناخواسته به سمتش چرخیدم و گلایه‌هایم را بر روی زبان جاری ساختم:
- ایزدی گفت که تو می‌دونستی من اون‌جا توی کافه هستم و اون حرف‌ها رو از قصد زدی. چرا؟
مکثی میان جملاتم ایجاد کردم تا بغض بالا آمده جای خود را محکم بگیرد و‌ بالاتر نیاید‌ و سپس با درماندگی و بغ کرده پرسیدم:
- راه بهتری برای خلاص شدن از دستم پیدا نکردی؟ ازم خسته شده بودی؟
چشمان جمع شده‌اش را به سمتی دیگر چرخاند و مشتش را مقابل دهانش قرا داد و ضربه‌ی آرامی به روی ل*ب‌هایش زد. نفسی چاق کرد و اندکی بعد به من که در حال عجز و‌ ناله بودم چشم دوخت.
- الان زمانش نیست رستا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_چهل‌و‌نهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

صدایم درمانده‌تر و بغضم‌بزرگ‌تر شد.
- پس کی وقتشه؟ چرا من رو بازی دادی؟ می‌فهمی وقتی اون حرف‌ها رو‌ ازت شنیدم چه ضربه‌ی سختی خوردم؟
مشتش را باز کرد و با کلافگی به روی صورتش کشید و نالید:
- چرا متوجه نیستی میگم ‌الان زمانش نیست؟
و با عصبانیت از جای برخاست و حینی که به سمت اتاق‌ها می‌رفت، مرا خطاب قرار داد.
- لباس عوض کنم میام پیشت.
شکلات را به ضرب به روی میز مقابلم رها کردم و به سرعت به دنبالش قدم برداشتم.
- وایستا!
با دادی که زدم، یکه خورده در جایش ایستاد و نیم‌تنه‌اش را به عقب برگرداند. عصبی شده بودم. سردرد برجای مانده هم بر این عصبانیت، دامن می‌زد که صدایم بلندتر و فاصله‌ام کمتر شد.
- نکنه دوباره نقشه ریختین من رو عذاب بدین؟ گرشا، چرا نمی‌فهمی من و تویی دیگه وجود نداره؟ کامل به سمتم چرخید و صورت در هم تنیده‌اش را جلوتر کشید و با صدایی که از خشم، بم و گرفته شده بود، غرید:
- اتفاقاً اگه مادرت می‌ذاشت، من و تویی وجود داشت.
یکه خورده و متعجب، نگاهم را میان جز به جز صورتش به حرکت در آوردم تا ردی از واقعیت را از پس چهره‌ی سختش پیدا کنم؛ اما هیچ‌چیزی به غیر از خشم کنترل شده‌اش دستگیرم نشد. نفس‌های بریده بریده و تندی که از بینی‌اش بیرون می‌آمدند آنقدر د*اغ بودند که به اجبار نیم‌قدمی عقب‌نشینی کردم و ل*ب‌هایم را محکم به روی هم فشردم تا با زبانم کنترلش را بر هم نزنم. صدای کشیده شدن دندان‌های مرواریدی‌اش به روی هم که بلند شد، هدف چشمانم را به د*ه*ان و فک تحت فشارش قرار دادم. ل*ب‌هایش از شدت فشار به ک*بودی نشسته بودند و این یعنی جلوگیری از خروج کلمات کوبنده از پشت دندان‌هایش.
مادرم چه دخلی به او داشت؟ یعنی او هم از قصه‌ی پدرش و مادرم با خبر بود؟ مادر بی‌گناه من که سِر و رازی با پدرش نداشت که این خشم را به سمتش روانه می‌کردند. انگشت اشاره‌اش که بالا آمد، تغییر جهتی به نگاهم دادم و سپس صدای به شدت دردمندش در زیر گوشم پیچید.
- برو بشین رستا! دلم نمی‌خواد بی‌خودی باهم دعوا کنیم. سر فرصت حرف می‌زنیم.
ناخودآگاه همچون موجودی مطیع، به حرفش جامه‌ی عمل پوشاندم و نرمی مبل را به پشتم تقدیم کردم. نگاهم را به میز مقابلم دادم و همین که صدای دور شدن قدم‌هایش آمد، به اجبار دست پیش بردم و فنجان قهوه را به ل*ب‌هایم چسباندم و مزه‌ی گس و بی‌نظیر قهوه را به اعماق معده‌ام سرازیر کردم.
چرا باید می‌ماندم؟ چرا باید در خانه‌ی مردی می‌ماندم که خودم از او خواسته بودم همانند یک غریبه با من برخورد کند؟ سوال داشتم، سوال‌های زیاد؛ اما ذهن دردناک و خسته‌ام برای این شب ظرفیت نداشت. تکمیل شده بود. فولِ فول.
نگاهی به راهرو انداختم و همین‌که جثه‌ی تنومندش را در دیدرس خود نیافتم، به ندای خسته‌ی مغزم گوش سپردم و فنجان را روی میز قرار دادم.
شکلات را برداشتم و نگاهم را برای دیدن کیفم اطراف سالن گرداندم. با دیدنش به روی جزیره‌ی آشپزخانه برخاستم و به سمتش قدم برداشتم. نگاهم که به نوت‌های رنگی روی میز آشپزخانه افتاد، قدم تند کردم و یادداشتی برایش نوشتم. با همان خودکار بیکی که در کنار برگه‌ها بود شماره‌تماسم را با آن‌که داشت برای یادآوری با مضمون جمله‌ای خداحافظی نوشتم. کیفم را برداشتم و شکلات را درونش انداختم و آهسته و بی‌سروصدا از خانه بیرون زدم. آسانسور را با فشردن طبقه‌ی همکف به لابی رساندم و بی‌توجه به نگاه مچ‌گیرانه‌ی مسئول لابی، ساختمان را ترک کردم. در هوای سرد و گرفته‌ی پاییز، نفسی چاق کردم و چشمانم را معطوف زیبایی ماه پشت ابر ساختم.
انگشتانم را در میان اجزای کیفم به حرکت در آوردم و با یافتن گوشی‌ام، از آن زیبایی چشم برداشتم و به صفحه دادم. لوکیشن احتمالی برای آوش فرستادم و پیامک زدم:
- می‌تونی دنبالم بیایی؟
طولی نکشید که پاسخ داد.
- ده دقیقه‌ی دیگه می‌بینمت.
گوشی را به جای اولش برگرداندم و خودم را پشت درختان چند ساختمان دورتر پنهان کردم تا گرشا مرا نبیند و دوباره پا در آن خانه نگذارم. اصلاً صحیح نبود من و اویی که یقیناً همچنان به یکدیگر تمایلاتی داشتیم، با وجود تعهد او به بهار، زیر یک سقف قرار بگیریم و از گذشته حرف بزنیم. صحبت در هرجایی غیر از خانه‌ی او برایم قابل قبول بود. ده دقیقه‌ای که آوش گفت خیلی زود رسید و با شنیدن صدای موتور سنگینش، از پشت درخت‌ها بیرون آمدم و کنار ایستادم. در کنارم ایستاد و بدون هیچ حرفی با دادن کلاه کاسکت و جای گرفتن من به روی زین عجیب موتور سیاهش، حرکت کرد. باد به بازی با شالم پرداخت که به‌ دور گردنم‌ محکمش کردم و سرم را به شانه‌های پهن آوش تکیه زدم و خودم را از سرمای پاییز حفظ کردم. دستانم را به لباسش چنگ زدم و به بغضی که خیلی وقت بود کنج خلوتی از گلویم با خودت خلوت‌ کرده بود را به آرامی رها ساختم و آزادانه گریه‌ کردم.
خوبی آوش ‌همین بود؛ می‌توانستی بدون هیچ ترسی در کنارش گریه کنی. نمی‌دانم چندمین‌بار بود که بخاطر داشتن چنین برادری خدا را شکر می‌کردم. برخلاف مامان که روزهای اول آشنایی‌اش با آوش خشمگین و سرخورده بود. نمی‌دانست بابا قبل از دیدن او در یکی از سفرهایش به انگلیس با دختری از لندن ازدواجی موقت داشته و یک شب هم آن دختر بی‌خبر از هرجا او را ترک کرده. برایش سخت بود فهمیدن این‌که عشق اول پدرم نبوده. یسنا هم اوایل به بی‌توجهی و بی‌محلی پرداخت؛ اما ژن برتر آوش همین بود. ناخواسته تمام ما را مجذوب خود کرد. مجذوب حمایت‌هایش. با این‌که از مادر جدا بودیم؛ اما خود را موظف به حفاظت از ما می‌دانست. چه خوب که به نصیحت مادرش قبل از مرگش گوش نداده بود و برای پیدا‌کردن ما سال‌ها تلاش کرد. یسنا همانند تمام خواهران غم‌خوار بود و آوش مثل تمامی برادران تکیه‌گاه و من با بودن آن‌ها بود که توانستم دخترک نازنینم، روشنای عزیزم را پرورش بدهم. دلتنگش بودم! دلتنگ زمانی که موهای ل*خت مشکی‌اش را دم اسبی می‌بست و اخم‌های ظریفش را درهم می‌کشید و با حالتی طلبکار پشت گوشی داد می‌زد:
- دلم برات کوچیک شده!
و من ضعف می‌رفتم برای جایگزین کردن کلمه‌ی «کوچک» در ازای «تنگ شدن». روشنا، دختر باهوشی بود. دروغ‌های مرا باور نمی‌کرد؛ اما برای این‌که من نشکنم می‌گفت: «بهت اعتماد دارم ماما جون.» ماما گفتنش مرا به ضعف می‌انداخت و اعتمادی که یقیناً هم سن و سالانش نمی‌دانستند یعنی چه؟
گرشا اگر از وجودش باخبر می‌شد چکار می‌کرد؟ مطمئناً او را قبول نمی‌کرد. مگر دیوانه بود زندگی‌اش را با یک بچه از همسر سابقش ‌خ*را*ب کند؟ بهتر! بهتر که گرشا، روشنا را نمی‌خواست. آن موجود شیرین دوست‌داشتنی تنها دلیل سر پا ماندن من بوده و هست. روشنی، شب‌های تارم بوده و هست.
باد، زوزه‌کشان از کنارم ‌گذشت و به شیشه‌ی طرقی مانند کلاه برخورد کرد که سرم را به روی شانه‌ی راست کج‌تر کردم و چشمان نمناکم را محکم‌تر به روی هم قرار دادم. لرزشی مداوم در کیفم ایجاد شد که بی‌توجه به زنگ خوردن گوشی‌ام، بینی‌ام را بالا کشیدم و دستانم را به دور آوش محکم‌تر کردم.
قلبم می‌گفت فرد پشت‌خط گرشا ست و باید جواب بدهم؛ اما عقلم می‌جنگید و این جنگ تا رسیدن‌مان هم ادامه داشت.
***

کد:
صدایم درمانده‌تر و بغضم‌بزرگ‌تر شد.
- پس کی وقتشه؟ چرا من رو بازی دادی؟ می‌فهمی وقتی اون حرف‌ها رو‌ ازت شنیدم چه ضربه‌ی سختی خوردم؟
مشتش را باز کرد و با کلافگی به روی صورتش کشید و نالید:
- چرا متوجه نیستی میگم ‌الان زمانش نیست؟
و با عصبانیت از جای برخاست و حینی که به سمت اتاق‌ها می‌رفت، مرا خطاب قرار داد.
- لباس عوض کنم میام پیشت.
شکلات را به ضرب به روی میز مقابلم رها کردم و به سرعت به دنبالش قدم برداشتم.
- وایستا!
با دادی که زدم، یکه خورده در جایش ایستاد و نیم‌تنه‌اش را به عقب برگرداند. عصبی شده بودم. سردرد برجای مانده هم بر این عصبانیت، دامن می‌زد که صدایم بلندتر و فاصله‌ام کمتر شد.
- نکنه دوباره نقشه ریختین من رو عذاب بدین؟ گرشا، چرا نمی‌فهمی من و تویی دیگه وجود نداره؟ کامل به سمتم چرخید و صورت در هم تنیده‌اش را جلوتر کشید و با صدایی که از خشم، بم و گرفته شده بود، غرید:
 - اتفاقاً اگه مادرت می‌ذاشت، من و تویی وجود داشت.
یکه خورده و متعجب، نگاهم را میان جز به جز صورتش به حرکت در آوردم تا ردی از واقعیت را از پس چهره‌ی سختش پیدا کنم؛ اما هیچ‌چیزی به غیر از خشم کنترل شده‌اش دستگیرم نشد. نفس‌های بریده بریده و تندی که از بینی‌اش بیرون می‌آمدند آنقدر د*اغ بودند که به اجبار نیم‌قدمی عقب‌نشینی کردم و ل*ب‌هایم را محکم به روی هم فشردم تا با زبانم کنترلش را بر هم نزنم. صدای کشیده شدن دندان‌های مرواریدی‌اش به روی هم که بلند شد، هدف چشمانم را به د*ه*ان و فک تحت فشارش قرار دادم. ل*ب‌هایش از شدت فشار به ک*بودی نشسته بودند و این یعنی جلوگیری از خروج کلمات کوبنده از پشت دندان‌هایش.
مادرم چه دخلی به او داشت؟ یعنی او هم از قصه‌ی پدرش و مادرم با خبر بود؟ مادر بی‌گناه من که سِر و رازی با پدرش نداشت که این خشم را به سمتش روانه می‌کردند. انگشت اشاره‌اش که بالا آمد، تغییر جهتی به نگاهم دادم و سپس صدای به شدت دردمندش در زیر گوشم پیچید.
- برو بشین رستا! دلم نمی‌خواد بی‌خودی باهم دعوا کنیم. سر فرصت حرف می‌زنیم.
ناخودآگاه همچون موجودی مطیع، به حرفش جامه‌ی عمل پوشاندم و نرمی مبل را به پشتم تقدیم کردم. نگاهم را به میز مقابلم دادم و همین که صدای دور شدن قدم‌هایش آمد، به اجبار دست پیش بردم و فنجان قهوه را به ل*ب‌هایم چسباندم و مزه‌ی گس و بی‌نظیر قهوه را به اعماق معده‌ام سرازیر کردم.
چرا باید می‌ماندم؟ چرا باید در خانه‌ی مردی می‌ماندم که خودم از او خواسته بودم همانند یک غریبه با من برخورد کند؟ سوال داشتم، سوال‌های زیاد؛ اما ذهن دردناک و خسته‌ام برای این شب ظرفیت نداشت. تکمیل شده بود. فولِ فول.
نگاهی به راهرو انداختم و همین‌که جثه‌ی تنومندش را در دیدرس خود نیافتم، به ندای خسته‌ی مغزم گوش سپردم و فنجان را روی میز قرار دادم.
شکلات را برداشتم و نگاهم را برای دیدن کیفم اطراف سالن گرداندم. با دیدنش به روی جزیره‌ی آشپزخانه برخاستم و به سمتش قدم برداشتم. نگاهم که به نوت‌های رنگی روی میز آشپزخانه افتاد، قدم تند کردم و یادداشتی برایش نوشتم. با همان خودکار بیکی که در کنار برگه‌ها بود شماره‌تماسم را با آن‌که داشت برای یادآوری با مضمون جمله‌ای خداحافظی نوشتم. کیفم را برداشتم و شکلات را درونش انداختم و آهسته و بی‌سروصدا از خانه بیرون زدم. آسانسور را با فشردن طبقه‌ی همکف به لابی رساندم و بی‌توجه به نگاه مچ‌گیرانه‌ی مسئول لابی، ساختمان را ترک کردم. در هوای سرد و گرفته‌ی پاییز، نفسی چاق کردم و چشمانم را معطوف زیبایی ماه پشت ابر ساختم.
انگشتانم را در میان اجزای کیفم به حرکت در آوردم و با یافتن گوشی‌ام، از آن زیبایی چشم برداشتم و به صفحه دادم. لوکیشن احتمالی برای آوش فرستادم و پیامک زدم:
 - می‌تونی دنبالم بیایی؟
طولی نکشید که پاسخ داد.
- ده دقیقه‌ی دیگه می‌بینمت.
گوشی را به جای اولش برگرداندم و خودم را پشت درختان چند ساختمان دورتر پنهان کردم تا گرشا مرا نبیند و دوباره پا در آن خانه نگذارم. اصلاً صحیح نبود من و اویی که یقیناً همچنان به یکدیگر تمایلاتی داشتیم، با وجود تعهد او به بهار، زیر یک سقف قرار بگیریم و از گذشته حرف بزنیم. صحبت در هرجایی غیر از خانه‌ی او برایم قابل قبول بود. ده دقیقه‌ای که آوش گفت خیلی زود رسید و با شنیدن صدای موتور سنگینش، از پشت درخت‌ها بیرون آمدم و کنار ایستادم. در کنارم ایستاد و بدون هیچ حرفی با دادن کلاه کاسکت و جای گرفتن من به روی زین عجیب موتور سیاهش، حرکت کرد. باد به بازی با شالم پرداخت که به‌ دور گردنم‌ محکمش کردم و سرم را به شانه‌های پهن آوش تکیه زدم و خودم را از سرمای پاییز حفظ کردم. دستانم را به لباسش چنگ زدم و به بغضی که خیلی وقت بود کنج خلوتی از گلویم با خودت خلوت‌ کرده بود را به آرامی رها ساختم و آزادانه گریه‌ کردم.
خوبی آوش ‌همین بود؛ می‌توانستی بدون هیچ ترسی در کنارش گریه کنی. نمی‌دانم چندمین‌بار بود که بخاطر داشتن چنین برادری خدا را شکر می‌کردم. برخلاف مامان که روزهای اول آشنایی‌اش با آوش خشمگین و سرخورده بود. نمی‌دانست بابا قبل از دیدن او در یکی از سفرهایش به انگلیس با دختری از لندن ازدواجی موقت داشته و یک شب هم آن دختر بی‌خبر از هرجا او را ترک کرده. برایش سخت بود فهمیدن این‌که عشق اول پدرم نبوده. یسنا هم اوایل به بی‌توجهی و بی‌محلی پرداخت؛ اما ژن برتر آوش همین بود. ناخواسته تمام ما را مجذوب خود کرد. مجذوب حمایت‌هایش. با این‌که از مادر جدا بودیم؛ اما خود را موظف به حفاظت از ما می‌دانست. چه خوب که به نصیحت مادرش قبل از مرگش گوش نداده بود و برای پیدا‌کردن ما سال‌ها تلاش کرد. یسنا همانند تمام خواهران غم‌خوار بود و آوش مثل تمامی برادران تکیه‌گاه و من با بودن آن‌ها بود که توانستم دخترک نازنینم، روشنای عزیزم را پرورش بدهم. دلتنگش بودم! دلتنگ زمانی که موهای ل*خت مشکی‌اش را دم اسبی می‌بست و اخم‌های ظریفش را درهم می‌کشید و با حالتی طلبکار پشت گوشی داد می‌زد:
- دلم برات کوچیک شده!
و من ضعف می‌رفتم برای جایگزین کردن کلمه‌ی «کوچک» در ازای «تنگ شدن». روشنا، دختر باهوشی بود. دروغ‌های مرا باور نمی‌کرد؛ اما برای این‌که من نشکنم می‌گفت: «بهت اعتماد دارم ماما جون.» ماما گفتنش مرا به ضعف می‌انداخت و اعتمادی که یقیناً هم سن و سالانش نمی‌دانستند یعنی چه؟
گرشا اگر از وجودش باخبر می‌شد چکار می‌کرد؟ مطمئناً او را قبول نمی‌کرد. مگر دیوانه بود زندگی‌اش را با یک بچه از همسر سابقش ‌خ*را*ب کند؟ بهتر! بهتر که گرشا، روشنا را نمی‌خواست. آن موجود شیرین دوست‌داشتنی تنها دلیل سر پا ماندن من بوده و هست. روشنی، شب‌های تارم بوده و هست.
باد، زوزه‌کشان از کنارم ‌گذشت و به شیشه‌ی طرقی مانند کلاه برخورد کرد که سرم را به روی شانه‌ی راست کج‌تر کردم و چشمان نمناکم را محکم‌تر به روی هم قرار دادم. لرزشی مداوم در کیفم ایجاد شد که بی‌توجه به زنگ خوردن گوشی‌ام، بینی‌ام را بالا کشیدم و دستانم را به دور آوش محکم‌تر کردم.
قلبم می‌گفت فرد پشت‌خط گرشا ست و باید جواب بدهم؛ اما عقلم می‌جنگید و این جنگ تا رسیدن‌مان هم ادامه داشت.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_پنجاه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


*فصل پنجم*

چشمان ‌درشتش را ریز کرد و با ناراحتی ل*ب برچید که به سرعت خودم را جلوتر کشیدم و گوشی را پایین‌تر آوردم. لبخندی به سمتش روانه کردم و با آرام‌ترین و قانع کننده‌ترین لحن گفتم:
- قول میدم زودی تموم شه عزیزم.
گوشه‌ی ل*ب صورتی‌اش را از میان دندان‌های ریزش آزاد کرد و با صدای بسیار دلنشینش گله کرد:
- ماما! من هر شب لباست رو بو می‌کنم تا بیایی؛ اما "سوزی" لباست رو ‌شست و من دیگه نمی‌تونم شبا تو رو توی خواب ببینم.
از مهربانی بی حد و اندازه‌اش، اشک‌، مهمان چشمانم شد و دلتنگی به سرخرگ و سیاهرگ قلبم فشار آورد. ل*ب‌هایم با اندوه به پایین افتادند و بغضم بالا آمد وقتی که پرسید:
-اگه کارت طول بکشه، تو هم مثل بابا منو یادت میره؟
اولین قطره‌ی اشک که در گوشه‌ی چشمم نشست، به سرعت به روی تخت نشستم و دستی به صورتم کشیدم و گوشی را مقابل صورتم قرار دادم.
لبخند زوری به روی ل*ب نشاندم و گفتم:
- من، هیچ وقت تو رو از یاد نمی‌برم. تو، تنها دوست منی! تنها پرنسس من.
برعکس همیشه کلامم تأثیری در از بین بردن اندوهش نداشت که چشمانش از اشک‌ پُر و طبق عادت رگه‌های قرمز در اطراف چشمانش نمایان شدند.
- من پرنسس تو نیستم. تو قول داده بودی زود برگردی؛ اما دروغ گفتی.
سری به طرفین تکان دادم که‌ موهایم، صورتم را احاطه کردند.
- نه عزیزم. قسم ‌می‌خورم خیلی زود دوباره کنار هم فیلم می‌بینیم.
پشت انگشتان ظریفش را به روی چشمانش کشید که از تصور گریه کردنش، قلبم مچاله شد و اشک‌هایم جاری.
- روشنا! گریه نکن دخترم!
همین کافی بود تا با صدای بلند به زیر گریه بزند و بی‌توجه به صدا زدن‌های من، گوشی را رها و فرار کرد. اشک‌های دلتنگی‌ام را با دست پاک کردم و بی‌توجه به صدا زدن‌های هانی برای آمدن دخترک رنجورم، به سایه‌ی بزرگی که در میان چارچوب افتاد چشم دوختم. با سر برای ورودش اجازه دادم که سری تکان داد و سمت دیگر تخت را تحت سلطه گرفت.
- چی شده؟
نگاهم را به صفحه‌ی سفید گوشی دوختم و به شیشه‌های خوش‌تراش لوستر درون سقف خانه دقیق شدم.
- روشنا.
نفسی گرفت و پرسید:
- بهانه می‌گیره؟
به نشانه‌ی مثبت سری تکان دادم. با آمدن هانی و قرار گرفتن چهره‌ی بهم ریخته‌اش در قاب گوشی، لبخندی تلخ تحویلش دادم و پرسیدم:
- قهر کرد؟
چشمانش را برای اندک ‌زمانی بست و ‌سپس باز کرد و گفت:
- نگران نباش. آروم که شد میگم بازم باهات تماس بگیره.
هوفی کشیدم و موهای لجوجم را پشت گوش فرستادم.
- کجا رفت؟
نگاهی کوتاه به پشت سرش انداخت که شال از روی موهای بورش کنار رفت و‌ تتوی ریز حرف انگلیسی *SH* که زیر گوشش هک کرده بود در دیدرسم قرار گرفت. به حالت قبل برگشت و پاسخ داد:
- یسنا میگه رفت اتاق مادرت.
سری جنباندم و نجوا‌ کردم:
- خوبه. هانی؟
ابرویی بالا انداخت و با گفتن:«جانم؟» منتظر سوالم ماند. حضور آوش معذبم می‌کرد در مورد گذشته از او بپرسم؛ اما مجبور بودم و خجالت را کنار گذاشتم.
- یادته وقتی بابا فوت ‌کرده من از خونه بیرون نمی‌اومدم؟
سری تکان داد و ادامه دادم:
- بعد از چهلم بابا گفتی که بریم کافه‌ی مرصاد. تو به کسی گفته بودی؟
ابروهایش را در هم کشید و با کنجکاوی ل*ب زد:
- چرا؟ اتفاقی شده؟
زبانم را به روی ل*ب‌های خشکم کشیدم.
- نه. باید بدونم.
حالتی متفکر به خود گرفت و بعد از نگاهی کوتاه به سمت دیگر سالن که یقیناً شادمهر و یسنا قرار داشتند، با ولوم پایین ل*ب زد:
- گرشا. راستش...
قلبم برای لحظاتی از حرکت ایستاد و تماماً چشم شدم و به حرکت ل*ب‌های ریز صورتی‌اش چشم دوختم. معذب در جایش تکانی خورد و گوشی را جلوتر آورد و با شرمندگی که به وضوح در صورتش هویدا بود، زمزمه کرد:
- اون موقع گرشا بهم زنگ زد که دلش برات تنگ شده و یه جوری بکشونمت بیرون. تو هم که تکلیفت با اُلتیماتوم‌های مادرت مشخص بود. دلم سوخت ها! وگرنه بهت دروغ نمی‌گفتم که فقط دوتایی هستیم. خب... تو هم که نرفتی و گرشا هم دیگه زنگ نزد و خواهش نکرد.
باز هم همانند روشنا دلم نازک شد و چشمانم قصد باریدن کردن؛ اما به سختی جلوی خودم را گرفتم و با چند احوالپرسی کوتاه دیگر، تماس تصویری را خاتمه دادم. گوشی را ناباور و ‌مبهوت به روی تشک رها کردم و چهار زانو نشستم. نگاه بغض گرفته‌ام را به سمت آوش گرداندم که تمام وجودش چشم شده بود و حرکات مرا زیرنظر گرفته بود. چین‌های ریزی به روی پیشانی بلندش نشست و نگاهش را به روی اجزای صورتم به گردش در آورد. ل*ب‌هایم که لرزیدند و س*ی*نه‌ام به سوزش افتاد، گویی دستم را خواند که خودش را جلوتر کشید و برادرانه‌هایش را بی‌دریغ به جانم بخشید. در میان بازوانش خودداری کردم تا همان رستای قوی که دوست داشت بمانم؛ اما او جذابه‌ای داشت که خواه یا ناخواه احساس حامی بودنش تو را کیش و مات می‌کرد و دستت را برایش رو می‌کردی.
بغضم را با بزاق دهانم پایین فرستادم و بعد از چندروز سکوت، بالاخره مُهر را شکستم:
- وکیل رستگارها، می‌گفت... می‌گفت گرشا از قصد منو از خودش رونده.
شانه‌هایم را عقب کشیدم و در حالی که همچنان تمنای آ*غ*و*ش با محبتش را داشتم، در چشمان ناخوانایش خیره شدم. طوسی‌های خوش‌رنگش را ریز کرد که چین‌ها‌ی بیشتری به روی پیشانی و اطراف چشمانش قرار گرفت.
- دلیلش چیه؟
سری به طرفین تکان دادم و با درماندگی ل*ب زدم:
- نمی‌دونم. من یه صدای ضبط شده ازش شنیدم که می‌گفت بالاخره منو ازش گرفتن. منظورش کی بوده آوش؟
ابروهایش که به طرز خاصی در هم‌ گره خوردند، ناخواسته شک به جانم افتاد و ل*ب زدم:
- تو می‌دونی کی؟
مردمک چشمانش لرزیدند و برای چندثانیه آن لایه‌ی نفوذناپذیر کنار رفت و همان چندثانیه کافی بود تا بفهمم که‌ او از خیلی چیزها باخبر است.
- آوش؟
با ناامیدی صدایش کردم که اخم‌هایش غلیظ‌تر شدند و تنش را به عقب کشید. مقابلم ایستاد و نگاهش را به پنجره‌ی نیمه‌باز اتاق داد.
- من توی این مدت متوجه خیلی چیزا شدم. این که گرشا هنوز دوست داره و اون خبری که پخش شد تو همسرشی، کار خودش بوده.


کد:
#پست_پنجاه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


*فصل پنجم*

چشمان ‌درشتش را ریز کرد و با ناراحتی ل*ب برچید که به سرعت خودم را جلوتر کشیدم و گوشی را پایین‌تر آوردم. لبخندی به سمتش روانه کردم و با آرام‌ترین و قانع کننده‌ترین لحن گفتم:
- قول میدم زودی تموم شه عزیزم.
گوشه‌ی ل*ب صورتی‌اش را از میان دندان‌های ریزش آزاد کرد و با صدای بسیار دلنشینش گله کرد:
- ماما! من هر شب لباست رو بو می‌کنم تا بیایی؛ اما "سوزی" لباست رو ‌شست و من دیگه نمی‌تونم شبا تو رو توی خواب ببینم.
از مهربانی بی حد و اندازه‌اش، اشک‌، مهمان چشمانم شد و دلتنگی به سرخرگ و سیاهرگ قلبم فشار آورد.  ل*ب‌هایم با اندوه به پایین افتادند و بغضم بالا آمد وقتی که پرسید:
 -اگه کارت طول بکشه، تو هم مثل بابا منو یادت میره؟
اولین قطره‌ی اشک که در گوشه‌ی چشمم نشست، به سرعت به روی تخت نشستم و دستی به صورتم کشیدم و گوشی را مقابل صورتم قرار دادم.
لبخند زوری به روی ل*ب نشاندم و گفتم:
- من، هیچ وقت تو رو از یاد نمی‌برم. تو، تنها دوست منی! تنها پرنسس من.
برعکس همیشه کلامم تأثیری در از بین بردن اندوهش نداشت که چشمانش از اشک‌ پُر و طبق عادت رگه‌های قرمز در اطراف چشمانش نمایان شدند.
- من پرنسس تو نیستم. تو قول داده بودی زود برگردی؛ اما دروغ گفتی.
سری به طرفین تکان دادم که‌ موهایم، صورتم را احاطه کردند.
- نه عزیزم. قسم ‌می‌خورم خیلی زود دوباره کنار هم فیلم می‌بینیم.
پشت انگشتان ظریفش را به روی چشمانش کشید که از تصور گریه کردنش، قلبم مچاله شد و اشک‌هایم جاری.
- روشنا! گریه نکن دخترم!
همین کافی بود تا با صدای بلند به زیر گریه بزند و بی‌توجه به صدا زدن‌های من، گوشی را رها و فرار کرد.  اشک‌های دلتنگی‌ام را با دست پاک کردم و بی‌توجه به صدا زدن‌های هانی برای آمدن دخترک رنجورم، به سایه‌ی بزرگی که در میان چارچوب افتاد چشم دوختم.  با سر برای ورودش اجازه دادم که سری تکان داد و سمت دیگر تخت را تحت سلطه گرفت.
- چی شده؟
نگاهم را به صفحه‌ی سفید گوشی دوختم و به شیشه‌های خوش‌تراش لوستر درون سقف خانه دقیق شدم.
- روشنا.
نفسی گرفت و پرسید:
- بهانه می‌گیره؟
به نشانه‌ی مثبت سری تکان دادم. با آمدن هانی و قرار گرفتن چهره‌ی بهم ریخته‌اش در قاب گوشی، لبخندی تلخ تحویلش دادم و پرسیدم:
 - قهر کرد؟
چشمانش را برای اندک ‌زمانی بست و ‌سپس باز کرد و گفت:
- نگران نباش. آروم که شد میگم بازم باهات تماس بگیره.
هوفی کشیدم و موهای لجوجم را پشت گوش فرستادم.
- کجا رفت؟
نگاهی کوتاه به پشت سرش انداخت که شال از روی موهای بورش کنار رفت و‌ تتوی ریز حرف انگلیسی *SH* که زیر گوشش هک کرده بود در دیدرسم قرار گرفت. به حالت قبل برگشت و پاسخ داد:
- یسنا میگه رفت اتاق مادرت.
سری جنباندم و نجوا‌ کردم:
- خوبه. هانی؟
ابرویی بالا انداخت و با گفتن:«جانم؟» منتظر سوالم ماند.  حضور آوش معذبم می‌کرد در مورد گذشته از او بپرسم؛ اما مجبور بودم و خجالت را کنار گذاشتم.
- یادته وقتی بابا فوت ‌کرده من از خونه بیرون نمی‌اومدم؟
سری تکان داد و ادامه دادم:
- بعد از چهلم بابا گفتی که بریم کافه‌ی مرصاد. تو به کسی گفته بودی؟
ابروهایش را در هم کشید و با کنجکاوی ل*ب زد:
- چرا؟ اتفاقی شده؟
زبانم را به روی ل*ب‌های خشکم کشیدم.
- نه. باید بدونم.
حالتی متفکر به خود گرفت و بعد از نگاهی کوتاه به سمت دیگر سالن که یقیناً شادمهر و یسنا قرار داشتند، با ولوم پایین ل*ب زد:
- گرشا. راستش...
قلبم برای لحظاتی از حرکت ایستاد و تماماً چشم شدم و به حرکت ل*ب‌های ریز صورتی‌اش چشم دوختم. معذب در جایش تکانی خورد و گوشی را جلوتر آورد و با شرمندگی که به وضوح در صورتش هویدا بود، زمزمه کرد:
- اون موقع گرشا بهم زنگ زد که دلش برات تنگ شده و یه جوری بکشونمت بیرون. تو هم که تکلیفت با اُلتیماتوم‌های مادرت مشخص بود. دلم سوخت ها! وگرنه بهت دروغ نمی‌گفتم که فقط دوتایی هستیم. خب... تو هم که نرفتی و گرشا هم دیگه زنگ نزد و خواهش نکرد.
باز هم همانند روشنا دلم نازک شد و چشمانم قصد باریدن کردن؛ اما به سختی جلوی خودم را گرفتم و با چند احوالپرسی کوتاه دیگر، تماس تصویری را خاتمه دادم. گوشی را ناباور و ‌مبهوت به روی تشک رها کردم و چهار زانو نشستم. نگاه بغض گرفته‌ام را به سمت آوش گرداندم که تمام وجودش چشم شده بود و حرکات مرا زیرنظر گرفته بود. چین‌های ریزی به روی پیشانی بلندش نشست و نگاهش را به روی اجزای صورتم به گردش در آورد. ل*ب‌هایم که لرزیدند و س*ی*نه‌ام به سوزش افتاد، گویی دستم را خواند که خودش را جلوتر کشید و برادرانه‌هایش را بی‌دریغ به جانم بخشید. در میان بازوانش خودداری کردم تا همان رستای قوی که دوست داشت بمانم؛ اما او جذابه‌ای داشت که خواه یا ناخواه احساس حامی بودنش تو را کیش و مات می‌کرد و دستت را برایش رو می‌کردی.
بغضم را با بزاق دهانم پایین فرستادم و بعد از چندروز سکوت، بالاخره مُهر را شکستم:
- وکیل رستگارها، می‌گفت... می‌گفت گرشا از قصد منو از خودش رونده.
شانه‌هایم را عقب کشیدم و در حالی که همچنان تمنای آ*غ*و*ش با محبتش را داشتم، در چشمان ناخوانایش خیره شدم. طوسی‌های خوش‌رنگش را ریز کرد که چین‌ها‌ی بیشتری به روی پیشانی و اطراف چشمانش قرار گرفت.
- دلیلش چیه؟
سری به طرفین تکان دادم و با درماندگی ل*ب زدم:
- نمی‌دونم. من یه صدای ضبط شده ازش شنیدم که می‌گفت بالاخره منو ازش گرفتن. منظورش کی بوده آوش؟
ابروهایش که به طرز خاصی در هم‌ گره خوردند، ناخواسته شک به جانم افتاد و ل*ب زدم:
-  تو می‌دونی کی؟
مردمک چشمانش لرزیدند و برای چندثانیه آن لایه‌ی نفوذناپذیر کنار رفت و همان چندثانیه کافی بود تا بفهمم که‌ او از خیلی چیزها باخبر است.
- آوش؟
با ناامیدی صدایش کردم که اخم‌هایش غلیظ‌تر شدند و تنش را به عقب کشید. مقابلم ایستاد و نگاهش را به پنجره‌ی نیمه‌باز اتاق داد.
- من توی این مدت متوجه خیلی چیزا شدم.  این که گرشا هنوز دوست داره و اون خبری که پخش شد تو همسرشی، کار خودش بوده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_پنجاه‌و‌یکم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


هین بلندی کشیدم و بی‌طاقت از تخت پایین پریدم که پای راستم میان پتو گیر کرد و با جیغ خفیفی نقش بر زمین شدم. «رستا» گفتن هول زده‌اش را بی‌جواب گذاشتم و بی توجه به زانوهای فرود آمده در موکت پرزدار اتاق، سر بلند کردم و ناباور زمزمه کردم:
- چی میگی؟
می‌دانستم خود او این هویت را به ریشم بسته؛ اما دلیل و‌ منطقش را نه!
بازوهایم را میان انگشتانش به اسارت کشید و با جدیت، تشر زد:
- چی کار می‌کنی تو؟ خوبی؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم و‌ پرسیدم:
- چرا اون کار رو کرده؟ مگه دیوونه‌ است؟
نگاه کنکاش‌گرش را از زانوهایم بالا آورد و هوف کلافه‌ای سر داد.
- آره دیوونه‌است. مثلا خواسته با این کار تو رو توی عمل انجام شده قرار بده‌. شما ایرانیا واقعا مشکل دارین یا فقط تو و‌ اون شامل این دیوونه‌بازیا می‌شین؟
پروانه‌هایی که در شکمم به پرواز پرداختند، با کلام بعدش به جای خود برگشتند و لبخندم کنار رفت.
- اون دختره‌ی نچسب هم از زندگیش رفته بیرون. کی بود اسمش؟ همون لوس و بدصدا!
ل*ب‌هایم بی هدف تکان خوردند و او‌ حالت متفکری به خود گرفت و در مقابل چشمان از حدقه بیرون زده‌ی من ادامه داد:
- آها! بهار.
مقابلم چهارزانو نشست و به صورت یکه خورده‌ام خنده‌ای تحویل داد و گفت:
- بذار دقیق بهت توضیح بدم. اون عکس‌ها رو بهار توی فضای مجازی پخش کرده. خب می‌دونی که گرشا مربی تیم رده اول کشورتونه و پدر بهار مدیر باشگاه یک‌ تیم دیگه. بهار با این کارش مثلا خواسته اعتبار و اسم اون تیم رو‌ مدتی به لجن بکشونه و دردسر براش درست کنه. گرشا هم نمی‌دونم چطوری متوجه شده؛ اما طبق اطلاعاتی که برادرش به من داد، با اون سر همین قضیه کات کرده و گویا گرشا هم فرصت رو برای داشتن تو غنیمت سپرده.
و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- عجب خریه!
ناخودآگاه اخم کردم و ‌نامشش را با شماتت به زبان آوردم که پوزخندی تلخ تحویلم دادم و قامت راست کرد.
سرم را برای بهتر دیدنش بلند کردم و نجوا کردم:
- تو از کجا فهمیدی؟
شانه‌ای بالا انداخت و حینی که از اتاق بیرون می‌زد پاسخ داد:
-وقتی رفتم یه کتک‌ مفصل به گرشا بزنم، برادرش بهم گفت.
از به میان آمدن کلمه‌ی کتک به سرعت ایستادم و جیغ کشیدم:
- چی کار کردی؟
در میان چارچوب از حرکت ایستاد و با طنز مسخره‌ای به سمتم چرخید و گفت:
- مگه شما ایرانیا بهش نمی‌گین غیرت‌بازی؟ خواستم برات غیرت‌بازی در بیارم تا دیگه دور و برت پیدا نشه و‌ من مجبور نباشم سه ‌شبانه‌روز تب و حال بدت رو‌ تحمل کنم.
و با دوباره نشاندن اخم به روی ابروهایش، چرخید و‌ اتاق را ترک کرد. ناباور و ‌مبهوت از گفته‌هایش، خودم را به روی تخت رها کردم و مستأصل و درمانده موهایم را به چنگ کشیدم. بعد از آن شب، تب عجیبی به جانم نشست که خانه‌نشینم کرد و غصه‌ی آوش را دوچندان. باورم نمی‌شد که به سراغ گرشا رفته بود و ... وای من!
به سرعت به سمت گوشی‌ام هجوم بردم و به سراغ تماس‌های بی‌پاسخم رفتم. شماره‌ی قرمز رنگی که در کنارش عدد بیست‌وپنج خودنمایی می‌کرد را به سرعت لمس کردم و گوشی را کنار گوشم قرار دادم. زیاد منتظرم نگذاشت و تعجبش را با به زبان آوردن نامم نشان داد:
- رستا؟
گوشه‌ی ل*بم را از تیزی دندان نیشم نجات دادم و زبان به روی خشکی‌شان کشیدم. سلامی آرام و محجوبانه دادم که با گرمی پاسخ داد و پرسید:
- بهتر شدی؟ داداشت گفت که تب داشتی. راستی! نگفته بودی که برادر گمشده داری!
از فهمیدنش از نسبت میان من و‌ آوش آن‌قدر خوشحال بود که به وضوح از لحنش می‌شد متوجه ‌شد. زبان در دهانم نمی‌چرخید و احساس بدی داشتم از تماسم و انگار که او به خوبی متوجه شد که نفسی گرفت و با تردید پرسید:
- خوبی؟
سوالش را بی پاسخ گذاشتم و با هر جان کندنی که بود پرسیدم:
- دعوا‌ کردین؟
خنده‌ی مستانه‌ای سر داد که به یکباره تمام پیام‌های عصبی‌ام از کار افتادند و تماماً گوش شدم برای شنیدن صدایش. نفس‌زنان و عصبی چندین‌بار پشت سر هم نامم را به زیبایی تمام ‌ادا کرد که به سرعت خودم را جمع کردم و گوشی را میان مشتم فشردم و با اخم پرسیدم:
- چیز خنده‌داری پرسیدم؟
نفسی گرفت و در حالی که خنده‌ی عصبی‌اش را کنترل می‌کرد، زمزمه کرد:
- متأسفم.
هع کشیده و کلافه‌ای سر داد و کلافه و خشمگین غرید:
- بعد از چندروز زنگ زدی و می‌پرسی دعوا کردین؟ می‌دونی من چه حالی شدم وقتی اون شب ندیدمت. این همه بهت زنگ زدم و تو ندیدی؟ حالا زنگ زدی ببینی داداش جونت کتک خورده یا نه؟
حرص خوردنش عجیب می‌چسبید که بی‌رحمانه پاسخ دادم:
- کسی مجبورت نکرده نگران من بشی! شما یه مرد متعهدی آقای رستگار. پس بهتره نگران پارتنرت باشی.
هوف کلافه‌اش دلم را خنک کرد اما آن بازی به مزاجم ‌خوش آمد که ادامه دادم:
-الانم زنگ زدم که بگم لطفا هر وقت کار واجبی داشتی تماس بگیر. شماره‌ی من جزو‌ تماس‌های ضروری نیست که دم به دقیقه بهش زنگ بزنی. روزخوش.
و تماس را در مقابل «رستا» گفتن عصبی‌اش پایان دادم و با نفسی عمیق گوشی را روی بالشت پرت کردم. لبخندی که روی ل*ب‌هایم نشسته بود با صدای بلند خورشید، کنار رفت:
- رستا بیداری؟ مهمون داری!
به آرامی از تخت پایین رفتم و شال حر*یرم را به روی دوتیکه‌ی لَش «شامل شلوار راسته‌ی گشاد و تونیک بسیار کوتاه ابروبادی» که به تن داشتم پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. از بالای نرده‌ها نگاهی به سالن انداختم که با ندیدنش، صدایم را بلند کردم:
- کیه خورشید؟
صدای خوش‌آمد گویی‌اش را که شنیدم، چینی به روی ابروهایم‌ نشاندم و عقب کشیدم. درون آینه‌ی دیواری سه تیکه‌ای طبقه‌ی بالا صورتم را رصد کردم و به سرعت پله‌ها را پایین رفتم‌.
- مزاحم‌ نمیشم خانم محترم. فقط یه کلوم با خانم و آقای کرامت حرف دارم.


کد:
#پست_پنجاه‌و‌یکم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


هین بلندی کشیدم و بی‌طاقت از تخت پایین پریدم که پای راستم میان پتو گیر کرد و با جیغ خفیفی نقش بر زمین شدم.  «رستا» گفتن هول زده‌اش را بی‌جواب گذاشتم و بی توجه به زانوهای فرود آمده در موکت پرزدار اتاق، سر بلند کردم و ناباور زمزمه کردم:
- چی میگی؟
می‌دانستم خود او این هویت را به ریشم بسته؛ اما دلیل و‌ منطقش را نه!
بازوهایم را میان انگشتانش به اسارت کشید و با جدیت، تشر زد:
- چی کار می‌کنی تو؟ خوبی؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم و‌ پرسیدم:
- چرا اون کار رو کرده؟ مگه دیوونه‌ است؟
نگاه کنکاش‌گرش را از زانوهایم بالا آورد و هوف کلافه‌ای سر داد.
- آره دیوونه‌است. مثلا خواسته با این کار تو رو توی عمل انجام شده قرار بده‌. شما ایرانیا واقعا مشکل دارین یا فقط تو و‌ اون شامل این دیوونه‌بازیا می‌شین؟
پروانه‌هایی که در شکمم به پرواز پرداختند، با کلام بعدش به جای خود برگشتند و لبخندم کنار رفت.
- اون دختره‌ی نچسب هم از زندگیش رفته بیرون. کی بود اسمش؟ همون لوس و بدصدا!
ل*ب‌هایم بی هدف تکان خوردند و او‌ حالت متفکری به خود گرفت و در مقابل چشمان از حدقه بیرون زده‌ی من ادامه داد:
- آها! بهار.
مقابلم چهارزانو نشست و به صورت یکه خورده‌ام خنده‌ای تحویل داد و گفت:
- بذار دقیق بهت توضیح بدم. اون عکس‌ها رو بهار توی فضای مجازی پخش کرده. خب می‌دونی که گرشا مربی تیم رده اول کشورتونه و پدر بهار مدیر باشگاه یک‌ تیم دیگه. بهار با این کارش مثلا خواسته اعتبار و اسم اون تیم رو‌ مدتی به لجن بکشونه و دردسر براش درست کنه. گرشا هم نمی‌دونم چطوری متوجه شده؛ اما طبق اطلاعاتی که برادرش به من داد، با اون سر همین قضیه کات کرده و گویا گرشا هم فرصت رو برای داشتن تو غنیمت سپرده.
و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- عجب خریه!
ناخودآگاه اخم کردم و ‌نامشش را با شماتت به زبان آوردم که پوزخندی تلخ تحویلم دادم و قامت راست کرد.
 سرم را برای بهتر دیدنش بلند کردم و نجوا کردم:
- تو از کجا فهمیدی؟
شانه‌ای بالا انداخت و حینی که از اتاق بیرون می‌زد پاسخ داد:
 -وقتی رفتم یه کتک‌ مفصل به گرشا بزنم، برادرش بهم گفت.
از به میان آمدن کلمه‌ی کتک به سرعت ایستادم و جیغ کشیدم:
- چی کار کردی؟
در میان چارچوب از حرکت ایستاد و با طنز مسخره‌ای به سمتم چرخید و گفت:
- مگه شما ایرانیا بهش نمی‌گین غیرت‌بازی؟ خواستم برات غیرت‌بازی در بیارم تا دیگه دور و برت پیدا نشه و‌ من مجبور نباشم سه ‌شبانه‌روز تب و حال بدت رو‌ تحمل کنم.
و با دوباره نشاندن اخم به روی ابروهایش، چرخید و‌ اتاق را ترک کرد. ناباور و ‌مبهوت از گفته‌هایش، خودم را به روی تخت رها کردم و مستأصل و درمانده موهایم را به چنگ کشیدم. بعد از آن شب، تب عجیبی به جانم نشست که خانه‌نشینم کرد و غصه‌ی آوش را دوچندان. باورم نمی‌شد که به سراغ گرشا رفته بود و ... وای من!
به سرعت به سمت گوشی‌ام هجوم بردم و به سراغ تماس‌های بی‌پاسخم رفتم. شماره‌ی قرمز رنگی که در کنارش عدد بیست‌وپنج خودنمایی می‌کرد را به سرعت لمس کردم و گوشی را کنار گوشم قرار دادم. زیاد منتظرم نگذاشت و تعجبش را با به زبان آوردن نامم نشان داد:
- رستا؟
گوشه‌ی ل*بم را از تیزی دندان نیشم نجات دادم و زبان به روی خشکی‌شان کشیدم. سلامی آرام و محجوبانه دادم که با گرمی پاسخ داد و پرسید:
- بهتر شدی؟ داداشت گفت که تب داشتی. راستی! نگفته بودی که برادر گمشده داری!
از فهمیدنش از نسبت میان من و‌ آوش آن‌قدر خوشحال بود که به وضوح از لحنش می‌شد متوجه ‌شد. زبان در دهانم نمی‌چرخید و احساس بدی داشتم از تماسم و انگار که او به خوبی متوجه شد که نفسی گرفت و با تردید پرسید:
- خوبی؟
سوالش را بی پاسخ گذاشتم و با هر جان کندنی که بود پرسیدم:
- دعوا‌ کردین؟
خنده‌ی مستانه‌ای سر داد که به یکباره تمام پیام‌های عصبی‌ام از کار افتادند و تماماً گوش شدم برای شنیدن صدایش. نفس‌زنان و عصبی چندین‌بار پشت سر هم نامم را به زیبایی تمام ‌ادا کرد که به سرعت خودم را جمع کردم و گوشی را میان مشتم فشردم و با اخم پرسیدم:
- چیز خنده‌داری پرسیدم؟
نفسی گرفت و در حالی که خنده‌ی عصبی‌اش را کنترل می‌کرد، زمزمه کرد:
- متأسفم.
هع کشیده و کلافه‌ای سر داد و کلافه و خشمگین غرید:
- بعد از چندروز زنگ زدی و می‌پرسی دعوا کردین؟ می‌دونی من چه حالی شدم وقتی اون شب ندیدمت. این همه بهت زنگ زدم و تو ندیدی؟ حالا زنگ زدی ببینی داداش جونت کتک خورده یا نه؟
حرص خوردنش عجیب می‌چسبید که بی‌رحمانه پاسخ دادم:
- کسی مجبورت نکرده نگران من بشی!  شما یه مرد متعهدی آقای رستگار.  پس بهتره نگران پارتنرت باشی.
هوف کلافه‌اش دلم را خنک کرد اما آن بازی به مزاجم ‌خوش آمد که ادامه دادم:
 -الانم زنگ زدم که بگم لطفا هر وقت کار واجبی داشتی تماس بگیر. شماره‌ی من جزو‌ تماس‌های ضروری نیست که دم به دقیقه بهش زنگ بزنی. روزخوش.
و تماس را در مقابل «رستا» گفتن عصبی‌اش پایان دادم و با نفسی عمیق گوشی را روی بالشت پرت کردم.  لبخندی که روی ل*ب‌هایم نشسته بود با صدای بلند خورشید، کنار رفت:
- رستا بیداری؟ مهمون داری!
به آرامی از تخت پایین رفتم و شال حر*یرم را به روی دوتیکه‌ی لَش «شامل شلوار راسته‌ی گشاد و تونیک بسیار کوتاه ابروبادی» که به تن داشتم پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. از بالای نرده‌ها نگاهی به سالن انداختم که با ندیدنش، صدایم را بلند کردم:
- کیه خورشید؟
صدای خوش‌آمد گویی‌اش را که شنیدم، چینی به روی ابروهایم‌ نشاندم و عقب کشیدم. درون آینه‌ی دیواری سه تیکه‌ای طبقه‌ی بالا صورتم را رصد کردم و به سرعت پله‌ها را پایین رفتم‌.
- مزاحم‌ نمیشم خانم محترم. فقط یه کلوم با خانم و آقای کرامت حرف دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_پنجاه‌و‌دوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



با شنیدن صدای آشنای آقای ایزدی پله‌ها را سریع‌تر پایین رفتم و همین که به سالن رسیدم، او را پوشیده در کت‌ و‌شلواری مشکی و کیف به دست، مقابل در ورودی مشاهده کردم. خورشید اورکتش را به رخت‌آویز کنار در آویزان کرد و با دست سالن را نشانش داد.
- بفرمایید‌ داخل. آوش‌خان گفتن الان می‌رسن خدمت‌تون.
آوش داشت چکار می‌کرد؟ چکاری با این مرد داشت؟
همین که آقای ایزدی که با لبخند به سمت سالن چرخید و با اخم‌های در هم من روبه‌رو شد، لبخندش را فرو داد و در جایش میخکوب شد. به رسم ادب، به سمتش قدم برداشتم و سلام دادم که به آرامی پاسخ داد و گفت:
- نمی‌خواستم مزاحم بشم.
به سرعت اخم‌هایم را کنار فرستادم و برای آن که احساس بدی از سمتم نگیرد، لبخندی روی صورت نشاندم و مقابلش ایستادم.
- اختیار دارید. راستش جا خوردم!
قبل از آن که کلامی به زبان آورد، صدای باصلابت آوش در سالن پیچید:
- من ازشون درخواست کردم تا بیان اینجا.
به عقب چرخیدم و نگاهم را به چشمان بی‌روحش دادم که پله‌ها را با پرستیژ خاصش پایین آمد و ادامه داد:
- ایشونم لطف کردن و قبول کردن.
سری تکان دادم و به سمت آقای ایزدی برگشتم و با دست به سالن پذیرایی اشاره کردم.
- بفرمایید.
تشکری کرد و به سمت مبلمان صوفیا قدم ‌تند و یکی را تسخیر کرد. آوش در حالی که تیشرت و شلوارک ‌خانگی‌اش را با گرمکن و ‌شلوار ورزشی نایک عوض کرده بود، از کنارم گذشت و روبه‌رویش قرار گرفت. به سمت خورشید چرخیدم که بلاتکلیف ایستاده بود.
- لطفا سه‌تا قهوه!
سری تکان داد و بدون تعلل به آشپزخانه‌ پناه‌ برد. بدون هیچ عجله‌ای با آرامشی ساختگی به جمع‌شان پیوستم و برای بار دیگر به آقای ایزدی خوش‌آمد گفتم و تا آمدن خورشید، به حال و احوالپرسی میان آن دو گوش سپردم. خورشید که قهوه و وسایل پذیرایی را چیپد و سالن را ترک ‌کرد، نگاهی اخم‌آلود به سمت آوش پرتاب کردم که ابرویی بالا انداخت و سری به نشانه‌ی «چیه» تکان داد. سر برگرداندم و بیخیال ادب و متانت شدم و پرسیدم:
- چیزی شده آقای ایزدی؟
فنجان نیمه‌خورده‌اش را روی میز قرار داد و دستی به کتش کشید. نفس بلندش را با نیم‌نگاهی به سمت آوش رها کرد و ل*ب‌هایش را به قصد صحبت با زبان‌تر کرد.
- برادرتون با من تماس گرفتن تا بیام اینجا و‌...
چینی به روی ابروهای مردانه‌اش نشاند و تنش را به جلو ‌خم‌ کرد و ‌ادامه داد:
- برای آزادی آقای رستگار اقدام کنیم.
"چی" نسبتاً بلندی که از دهانم خارج شد، سکوت را به او‌ هدیه داد. متعجب و عصبی به سمت آوش چرخیدم که نگاه‌ خونسردش را به چشمانم‌ دوخت و پای راستش را با غرور و متانت به روی دیگری انداخت.
- چندروز پیش که با اون حال بد اوردمت خونه، فهمیدم یه چیزی شده. برای همین خودم با ایشون تماس گرفتم و هر چی که باید می‌گفتن رو گفتن. منم تحقیق کردم و حتی با شاهدها صحبت کردم‌ و‌ دیدم که یک نفر بی‌گناه قربانی حماقت مادر تو ‌شده.
«حماقت مادر تو» را چنان با غیض گفت که عصبانیت از وجودم رخت بست و بهت و‌ ناباوری جایش را گرفت. به سمت میز خم‌ شد و فنجانش را برداشت و حینی که مزه مزه‌اش می‌کرد ل*ب زد:
-بهتره با پدرشوهرت حرف بزنی. حرفای قشنگی برای گفتن داره.
جمله‌ی با غیض دومش چنان تحت تأثیرم ‌قرار داد که زبانم نچرخید تا بعد از گفتن کلمه‌ی پدر شوهر، لفظ ″سابق″ را ادا کنم. به سمت آقای ایزدی چرخیدم که معذب در جایش تکان‌ خورد و گفت:
- برادرتون به ملاقات ایشون رفتن. با نشون دادن مدرک مبنی بر پسر ارشد آقای کرامت بودن، خیلی راحت تونستن باهاشون ملاقات کنن و گویا قصه‌ی گذشته بیشتر از اون چیزی بوده که من به شما گفتم.
مکثی نسبتاً طولانی برای هضم گفته‌هایش کرد و سپس ادامه داد:
-آقای رستگار اصرار دارن شما رو ببینن. می‌تونم براتون یه وقت بگیرم اگر مایل باشید.
چه قصه‌ای بود پشت خاطرخواهی رستگار و بابا؟ یعنی نقش مامان پررنگ‌تر از حرف‌های آن روز ایزدی بود؟ یک‌ملاقات کوتاه یقیناً نه روح‌ پدرم را می‌آزرد نه مامان از آن خبردار می‌شد. باید می‌فهمیدم چرا گرشا مرا رها کرد و‌ چه کسانی‌ مانع خوشبختی من شدند؟
ل*ب‌های یخ کرده‌ام را درون‌دهانم فرستادم و هومی کشیده‌ برای موافقت با او از گلو بیرون فرستادم. لبخندی پیروزمندانه به سمتم پرتاب کرد و‌ سپس با خیالی آسوده ل*ب زد:
- خواهش می‌کنم با گرشا صحبت کنید. اونم مثل شما این همه سال رنج‌ کشیده.
دلم می‌خواست قهقهه بزنم و‌ بر سرش فریاد بکشم:« کدام درد و ‌رنج؟ او با زنان دیگر خوش بود در حالی که من جنین سرسختش را با درد و رنج‌ فراوان به دنیا آوردم و با قلبی ضعیف راهی مراقبت‌های ویژه شدم.»
اما خودداری کرده و به تکان دادن سری اکتفا کردم.
-برای آزادی باید چکار‌ کنیم؟
صدای جدی آوش، مقصد نگاهم‌ را تغییر داد و آقای ایزدی پاسخ داد:
- شهود به تایید دادگاه رسیدن، آقای رستگار هم گفتن بعد از دیدن عروس‌شون همه‌چی رو میگن و...
و من در میان آن کلمه‌ی نامأنوس″ عروس″ ماندم و تا رفتن آقای ایزدی همچون مجسمه‌ای در جایم ساکت و ‌صامت نشستم. یقیناً آن شهود و ‌پول خریدن‌هایی که در کافه می‌گفتن دروغ بوده که اگر حقیقت داشت، رستگار به جای زندانی شدن باید آزاد می‌شد. مدارک و مکالمات ضبط شده‌ای که او به من داد، همه و همن گواه حقیقت داشتن موبه‌مو‌ گفته‌هایش را داشت؛ اما زنی رنجیده در پستوهای قلبم نهیب می‌زد تا بیخیال این قصه شوم و یه کانادا برگردم و روشنای دلتنگم را در آ*غ*و*ش بگیرم.
- نظرت در مورد فردا چیه؟
یکه‌خورده به عقب چرخیدم و به اویی که برای بدرقه‌ی آقای ایزدی رفته و برگشته بود، چشم ‌دوختم. دستان مشت شده‌اش را در جیب شلوار تنگش فرو ‌برده بود و‌ پاهای عضلانی‌اش را به عرض شانه باز کرده بود. با این ژست خاص و ‌ابروهای در هم، به من فهماند که قصدش جدی‌ است و همانند همیشه بر روی کلامش مصمم.
ل*ب‌های سر شده‌ام را به سختی از هم فاصله دادم و پرسیدم:
- برای چی؟
چشمانش تنگ‌تر شدند و صدایش زمخت‌تر:
- ملاقات.
چه چیزی او را این همه آزرده کرده بود که اینچنین سفت و سخت شده بود در مقابل نگاه دردکشیده‌اش؟ چه چیزی درد شده بود بر روی قلبش؟
- وقت برای آنالیز من زیاده رستا. جواب؟
این همه عصبی دیدنش، تعجبم را چندبرابر می‌کرد. او‌ مرد سر بریدن با پنبه‌ها بود. نه این‌چنین خشمگین شدن و ناآرامی‌ها. به جای پاسخ دادن به سوالش، به آرامی برخاستم و مقابلش ایستادم. دو چین‌ ریز کنار چشمانش که نشان رد شدن از چهل سالگی‌اش بود، بیشتر شد و چشمانش برای دیدنم ریزتر. سرش را کمی پایین داد تا از آن تفاوت قدی احساس بدی را به من منتقل نکند. دستم را به روی بازوی سفتش قرار دادم و با نگرانی پرسیدم:
-چیزی شده؟


کد:
#پست_پنجاه‌و‌دوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی





با شنیدن صدای آشنای آقای ایزدی پله‌ها را سریع‌تر پایین رفتم و همین که به سالن رسیدم، او را پوشیده در کت‌ و‌شلواری مشکی و کیف به دست، مقابل در ورودی مشاهده کردم. خورشید اورکتش را به رخت‌آویز کنار در آویزان کرد و با دست سالن را نشانش داد.
- بفرمایید‌ داخل. آوش‌خان گفتن الان می‌رسن خدمت‌تون.
آوش داشت چکار می‌کرد؟ چکاری با این مرد داشت؟
همین که آقای ایزدی که با لبخند به سمت سالن چرخید و با اخم‌های در هم من روبه‌رو شد، لبخندش را فرو داد و در جایش میخکوب شد. به رسم ادب، به سمتش قدم برداشتم و سلام دادم که به آرامی پاسخ داد و گفت:
- نمی‌خواستم مزاحم بشم.
به سرعت اخم‌هایم را کنار فرستادم و برای آن که احساس بدی از سمتم نگیرد، لبخندی روی صورت نشاندم و مقابلش ایستادم.
- اختیار دارید. راستش جا خوردم!
قبل از آن که کلامی به زبان آورد، صدای باصلابت آوش در سالن پیچید:
- من ازشون درخواست کردم تا بیان اینجا.
به عقب چرخیدم و نگاهم را به چشمان بی‌روحش دادم که پله‌ها را با پرستیژ خاصش پایین آمد و ادامه داد:
- ایشونم لطف کردن و قبول کردن.
سری تکان دادم و به سمت آقای ایزدی برگشتم و با دست به سالن پذیرایی اشاره کردم.
- بفرمایید.
تشکری کرد و به سمت مبلمان صوفیا قدم ‌تند و یکی را تسخیر کرد. آوش در حالی که تیشرت و شلوارک ‌خانگی‌اش را با گرمکن و ‌شلوار ورزشی نایک عوض کرده بود، از کنارم گذشت و روبه‌رویش قرار گرفت. به سمت خورشید چرخیدم که بلاتکلیف ایستاده بود.
- لطفا سه‌تا قهوه!
سری تکان داد و بدون تعلل به آشپزخانه‌ پناه‌ برد. بدون هیچ عجله‌ای با آرامشی ساختگی به جمع‌شان پیوستم و برای بار دیگر به آقای ایزدی خوش‌آمد گفتم و تا آمدن خورشید، به حال و احوالپرسی میان آن دو گوش سپردم. خورشید که قهوه و وسایل پذیرایی را چیپد و سالن را ترک ‌کرد، نگاهی اخم‌آلود به سمت آوش پرتاب کردم که ابرویی بالا انداخت و سری به نشانه‌ی «چیه» تکان داد. سر برگرداندم و بیخیال ادب و متانت شدم و پرسیدم:
- چیزی شده آقای ایزدی؟
فنجان نیمه‌خورده‌اش را روی میز قرار داد و دستی به کتش کشید. نفس بلندش را با نیم‌نگاهی به سمت آوش رها کرد و ل*ب‌هایش را به قصد صحبت با زبان‌تر کرد.
- برادرتون با من تماس گرفتن تا بیام اینجا و‌...
چینی به روی ابروهای مردانه‌اش نشاند و تنش را به جلو ‌خم‌ کرد و ‌ادامه داد:
- برای آزادی آقای رستگار اقدام کنیم.
"چی" نسبتاً بلندی که از دهانم خارج شد، سکوت را به او‌ هدیه داد. متعجب و عصبی به سمت آوش چرخیدم که نگاه‌ خونسردش را به چشمانم‌ دوخت و پای راستش را با غرور و متانت به روی دیگری انداخت.
- چندروز پیش که با اون حال بد اوردمت خونه، فهمیدم یه چیزی شده. برای همین خودم با ایشون تماس گرفتم و هر چی که باید می‌گفتن رو گفتن. منم تحقیق کردم و حتی با شاهدها صحبت کردم‌ و‌ دیدم که یک نفر بی‌گناه قربانی حماقت مادر تو ‌شده.
«حماقت مادر تو»  را چنان با غیض گفت که عصبانیت از وجودم رخت بست و بهت و‌ ناباوری جایش را گرفت. به سمت میز خم‌ شد و فنجانش را برداشت و حینی که مزه مزه‌اش می‌کرد ل*ب زد:
 -بهتره با پدرشوهرت حرف بزنی. حرفای قشنگی برای گفتن داره.
جمله‌ی با غیض دومش چنان تحت تأثیرم ‌قرار داد که زبانم نچرخید تا بعد از گفتن کلمه‌ی پدر شوهر، لفظ ″سابق″ را ادا کنم. به سمت آقای ایزدی چرخیدم که معذب در جایش تکان‌ خورد و گفت:
- برادرتون به ملاقات ایشون رفتن. با نشون دادن مدرک مبنی بر پسر ارشد آقای کرامت بودن، خیلی راحت تونستن باهاشون ملاقات کنن و گویا قصه‌ی گذشته بیشتر از اون چیزی بوده که من به شما گفتم.
مکثی نسبتاً طولانی برای هضم گفته‌هایش کرد و سپس ادامه داد:
 -آقای رستگار اصرار دارن شما رو ببینن. می‌تونم براتون یه وقت بگیرم اگر مایل باشید.
چه قصه‌ای بود پشت خاطرخواهی رستگار و بابا؟ یعنی نقش مامان پررنگ‌تر از حرف‌های آن روز ایزدی بود؟ یک‌ملاقات کوتاه یقیناً نه روح‌ پدرم را می‌آزرد نه مامان از آن خبردار می‌شد. باید می‌فهمیدم چرا گرشا مرا رها کرد و‌ چه کسانی‌ مانع خوشبختی من شدند؟
ل*ب‌های یخ کرده‌ام را درون‌دهانم فرستادم و هومی کشیده‌ برای موافقت با او از گلو بیرون فرستادم. لبخندی پیروزمندانه به سمتم پرتاب کرد و‌ سپس با خیالی آسوده ل*ب زد:
- خواهش می‌کنم با گرشا صحبت کنید. اونم مثل شما این همه سال رنج‌ کشیده.
دلم می‌خواست قهقهه بزنم و‌ بر سرش فریاد بکشم:« کدام درد و ‌رنج؟ او با زنان دیگر خوش بود در حالی که من جنین سرسختش را با درد و رنج‌ فراوان به دنیا آوردم و با قلبی ضعیف راهی مراقبت‌های ویژه شدم.»
اما خودداری کرده و به تکان دادن سری اکتفا کردم.
 -برای آزادی باید چکار‌ کنیم؟
صدای جدی آوش، مقصد نگاهم‌ را تغییر داد و آقای ایزدی پاسخ داد:
- شهود به تایید دادگاه رسیدن، آقای رستگار هم گفتن بعد از دیدن عروس‌شون همه‌چی رو میگن و...
و من در میان آن کلمه‌ی نامأنوس″ عروس″  ماندم و تا رفتن آقای ایزدی همچون مجسمه‌ای در جایم ساکت و ‌صامت نشستم. یقیناً آن شهود و ‌پول خریدن‌هایی که در کافه می‌گفتن دروغ بوده که اگر حقیقت داشت، رستگار به جای زندانی شدن باید آزاد می‌شد. مدارک و مکالمات ضبط شده‌ای که او به من داد، همه و همن گواه حقیقت داشتن موبه‌مو‌ گفته‌هایش را داشت؛ اما زنی رنجیده در پستوهای قلبم نهیب می‌زد تا بیخیال این قصه شوم و یه کانادا برگردم و روشنای دلتنگم را در آ*غ*و*ش بگیرم.
- نظرت در مورد فردا چیه؟
یکه‌خورده به عقب چرخیدم و به اویی که برای بدرقه‌ی آقای ایزدی رفته و برگشته بود، چشم ‌دوختم. دستان مشت شده‌اش را در جیب شلوار تنگش فرو ‌برده بود و‌ پاهای عضلانی‌اش را به عرض شانه باز کرده بود. با این ژست خاص و ‌ابروهای در هم، به من فهماند که قصدش جدی‌ است و همانند همیشه بر روی کلامش مصمم.
ل*ب‌های سر شده‌ام را به سختی از هم فاصله دادم و پرسیدم:
- برای چی؟
چشمانش تنگ‌تر شدند و صدایش زمخت‌تر:
- ملاقات.
چه چیزی او را این همه آزرده کرده بود که اینچنین سفت و سخت شده بود در مقابل نگاه دردکشیده‌اش؟ چه چیزی درد شده بود بر روی قلبش؟
- وقت برای آنالیز من زیاده رستا. جواب؟
این همه عصبی دیدنش، تعجبم را چندبرابر می‌کرد. او‌ مرد سر بریدن با پنبه‌ها بود. نه این‌چنین خشمگین شدن و ناآرامی‌ها. به جای پاسخ دادن به سوالش، به آرامی برخاستم و مقابلش ایستادم. دو چین‌ ریز کنار چشمانش که نشان رد شدن از چهل سالگی‌اش بود، بیشتر شد و چشمانش برای دیدنم ریزتر. سرش را کمی پایین داد تا از آن تفاوت قدی احساس بدی را به من منتقل نکند. دستم را به روی بازوی سفتش قرار دادم و با نگرانی پرسیدم:
 -چیزی شده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_پنجاه‌و‌سوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


ابروهایش به روی چشمان خوش‌رنگش سایه شدند و ل*ب‌هایش بیشتر از قبل به هم فشار آوردند.
- مثلاً چی؟
پرسید و گر*دن سیخ کرد. نگاهی میان اجزای صورتش به گردش در آوردم و ل*ب زدم:
- تو، ناراحت و عصبی هستی. خیلی!
فشاری که به روی فکش ایجاد می‌کرد، صورتم را در هم کرد و از ترس شکستن دندان‌های مرواریدی که بیش‌از‌حد به آن‌ها می‌رسید، به سرعت عقب‌نشینی کردم و قدمی به عقب برداشتم.
-اُکی. فردا خوبه. من میرم... میرم به خورشید برای شام کمک کنم.
و به سرعت از کنارش گذشتم و به آشپزخانه هجوم بردم. آشپزخانه‌ای که مرا به یاد آشپزخانه‌های رستوران‌ها می‌انداخت. دایی در این چندسال به خوبی به این امانتی رسیده بود. خورشید که مشغول پو*ست کردن پیاز بود، با دیدنم لبخندی زد و با همان چشم‌های قرمز همانند همیشه تشر زد:
-نیایی اینجا! پیازش خیلی دشمنه. تا اشکت رو‌ در نیاره ‌ول کن نیست‌.
لبخندی زدم و دورترین صندلی چوبی را برای نشستن‌ انتخاب کردم. همیشه موقع پیاز خرد کردن همین اخطار را می‌داد. پیازی که خیلی تیز بود و اشک‌آور را دشمن خطاب می‌کرد و من ساعت‌ها دستش می‌انداختم برای آن تشابه زیبایش. دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم و به چهره‌ی نمکینش چشم‌ دوختم. با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و پرسید:
-می‌خوایی از مادرت مخفی کنی؟
لبخندم به سرعت پر کشید و ناخواسته اخم به روی صورتم نقش گرفت. ظرف مملو ‌از پیاز‌های خرد شده را به دست گرفت و برخاست. پشت گ*از ایستاد و زیر ماهیتابه‌ی حاوی روغن د*اغ را بیشتر کرد.
پیاز‌ه را درون ماهیتابه ریخت و صدای جلز و‌ ولزشان را بیشتر کرد. به آرامی از جای برخاستم و به سمت میز بزرگ قدم برداشتم. مخلفات یک لازانیای محشر به روی میز قرار داشت. حینی که یک رشته از پنیر پیتزا را درون د*ه*ان می‌انداختم ل*ب زدم:
- این‌بار نمی‌ذارم کسی برام‌ تصمیم بگیره، خورشید. باید برای آینده‌ی دخترم هم که شده بفهمم گرشا بی‌گناه یا نه؟!
صدای بهم زدن پیازها آمد و سپس در کنارم قرار گرفت که سر بلند کردم و به حرکات حرفه‌ایش برای خرد کردن‌ مابقی قارچ‌ها چشم دوختم. کارد بزرگ را از دستش گرفتم که بی هیچ حرفی کنار کشید و‌ ظرف مرغ‌های ریش ریش شده را به دست گرفت و به چشمانم خیره شد.
- اگر باشه چی؟ بهش رجوع می‌کنی؟
لرزی که بر اندامم چیره شد، اخم‌هایش را باز کرد و زیرلب زمزمه‌ای سر داد که با پایین افتادن سرم، متوجه‌اش نشدم. چاقو را به روی قارچ‌های تازه و سفید کشیدم و به خرد کردن‌شان مشغول شدم.
یعنی اگر گرشا بی‌گناه بود و از زور اجبار دست به دامان آن حرف‌ها و حرکات شده بود، باید از روشنا و نسبتش با او می‌گفتم؟ اگر روشنا را می‌دید چکار می‌کرد؟ قبولش می‌کرد؟ به خداوندی خدا اگر‌ گرشا به جای ظالم، مظلوم ‌واقع شده باشد، همه‌چی را می‌گفتم. کینه‌اش را خاک می‌کردم و دخترمان را نشانش می‌دادم. روشنای باهوش و شیرین‌ زبانم بلد بود خودش را با یک نگاه در دل همه بیندازد.
قارچ‌های خرد شده را کنار دست خورشید قرار دادم و به سراغ ادویه‌های درون کابینت رفتم. نمک، فلفل، آویشن و بقیه را بیرون آوردم و در کنار مابقی گذاشتم. رشته‌های لازانیای ریخته شده در آب جوش را با صافی استیل کوچیک، صاف کردم و به زیر آب سرد گرفتم. موادی که خورشید درست کرده بود را با سلیقه به روی لازانیاها ریختیم و در اخر محصول خوشبو‌ را به فر تحویل دادیم. تشکری از خورشید کردم و همین که بی‌حواس و گرفته قصد خروج ‌کردم، با صدا زدنم مانع شد. کنجکاو به سمتش چرخیدم که با سر به صندلی اشاره کرد. کنارش روی صندلی جای گرفتم و منتظر ماندم. دستمالی به روی میز کشید و نگاهش را به چشمانم دوخت.
- دلت باهاشه؟ فیلت یاد‌ هندوستان کرده؟
دلم لرزید و چشمانم از یادآوری هندوستانی که او می‌گفت لبریز شد. بله. دلم همان خوشی‌های سابق را می‌خواست؛ همان که گرشا بود و‌ رستای یاغی. رستایی که به قول خودش با آن زیبایی نچرال دیوانه‌اش می‌کرد. رستایی که موهای بلند سیاهش دل می‌برد نه این رستا و گرشایی که هرچقدر هم برای یکدیگر سوسه می‌آمدند باز دل به دل هم می‌دادند و شب را یه خیال دیگری سپری می‌کردند. یعنی گرشا هم شب‌ها با خیال من در رخت‌خوابش غلت می‌زد؟
نفسی گرفتم و به تنها ریش باقی مانده از پنیر پیتزا روی میز خیره شدم.
- نمی‌دونم خورشید. خودت می‌دونی که از همون زمانی که به عقل و‌ هوش اومدم و فهمیدم کشش میون دختر و‌ پسر چیه، به گرشا دل بستم و تموم‌ فکر و‌ ذکرم شد دیدنش و جلب‌توجه برای داشتنش. نزدیک هفت‌سال پیش د*اغ روی دلم‌ گذاشتن و حالا با یه دختر شیش ساله‌ی مخفی، منو دارن بازی میدن. میگن هر چی شنیدی و دیدی دروغ بوده؛ گرشا خوبه. گرشا دوست داره؛ اما چه‌ دوست داشتنی!
بغضی که عضلات گلویم را در مشت می‌فشرد با بلند کردن سرم و دیدن اشک‌های خورشید باز شد و به بالا هجوم‌ آورد. خیسی چشمانم به روی گونه‌هایم رد انداخت و با دلی خونی ادامه دادم:
-اگه دوستم داشت که با یه زن دیگه رو هم‌ نمی‌ریختن. اگه داشت که زمانی که توی بد حال و ‌روحیه‌ای بودم و‌ پدرم رو از دست داده بودم رهام نمی‌کرد. جلوی مادرم ‌می‌ایستاد! همون‌طوری که من برای موندن و داشتن روشنا جنگیدم.
پر روسری گل‌دار قواره کوچکش را به روی گونه‌های سرخش کشید و‌ ل*ب زد:
- خدا به آدمیزاد ز*ب*ون داد واسه حرف زدن و دل بردن. نه رنجوندن و نیش زدن! نیش زدن برای ماره نه دوتا عاشق که تا همدیگه رو ‌می‌بینن شمشیر از رو می‌بندن. دعوتش کن بیاد! بذار بیاد و حرف بزنه. خدا رو‌ خوش نمیاد با چوب پدرش این جوون رو این همه سال زدی و از بچه‌اش دورش کردی.
تنش را به سمتم خم کرد که ساحلی بلند و ضخیمش کشیده شد و تپلی‌اش را به رخ کشید. دستم را در دست گرفت که سر به زیر انداختم و هق‌هق‌کنان سراپا گوش شدم.
- دخترم! جگر گوشه‌ی من! می‌دونی که با جدا کردن اون طفل معصوم از نعمت داشتن پدر، چه ظلم بزرگیه؟ الان گولش می‌زنی که بابات رفت یه جای دور و به زودی برمیگرده؛ اما همین که بزرگ‌تر شه و معنی و مفهوم کلمات رو بفهمه، ازت زده میشه. از دلش میری! بین‌تون فاصله میوفته.
فشار ریزی به انگشتانم وارد کرد و انگشتاتش را بالاتر آورد و به روی بازویم ایست کرد.
- خیلی خب. از حق خودت برای اون مرد می‌گذری و نمی‌خواییش کنار خودت؛ اما حق دخترت رو پایمال نکن.
از جای برخاست و گل‌های ریز زرد لباسش مقابل چشمانم به ر*ق*ص در آمدند. سرم را بالاتر گرفتم و به اویی چشم دوختم که مشغول ریختن آب در لیوان شیشه‌ای بود‌.
لیوان را به دستم داد و پارچ را به یخچال ساید استیل برگرداند. تکیه‌اش را به یخچال داد که لیوان را در دست فشردم و نالیدم:
- می‌ترسم قبولش نکنه.
با تعجب ل*ب زد:
- گرشا؟ دیوونه شدی؟
جرعه‌ای از خنکای آب را پایین فرستادم و درمانده‌تر از همیشه عجز و‌ ناله کردم:
- آره. دیوونه شدم خورشید.
*****



کد:
#پست_پنجاه‌و‌سوم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


ابروهایش به روی چشمان خوش‌رنگش سایه شدند و ل*ب‌هایش بیشتر از قبل به هم فشار آوردند.
- مثلاً چی؟
پرسید و گر*دن سیخ کرد. نگاهی میان اجزای صورتش به گردش در آوردم و ل*ب زدم:
- تو، ناراحت و عصبی هستی. خیلی!
فشاری که به روی فکش ایجاد می‌کرد، صورتم را در هم کرد و از ترس شکستن دندان‌های مرواریدی که بیش‌از‌حد به آن‌ها می‌رسید، به سرعت عقب‌نشینی کردم و قدمی به عقب برداشتم.
 -اُکی. فردا خوبه. من میرم... میرم به خورشید برای شام کمک کنم.
و به سرعت از کنارش گذشتم و به آشپزخانه هجوم بردم. آشپزخانه‌ای که مرا به یاد آشپزخانه‌های رستوران‌ها می‌انداخت. دایی در این چندسال به خوبی به این امانتی رسیده بود. خورشید که مشغول پو*ست کردن پیاز بود، با دیدنم لبخندی زد و با همان چشم‌های قرمز همانند همیشه تشر زد:
 -نیایی اینجا! پیازش خیلی دشمنه. تا اشکت رو‌ در نیاره ‌ول کن نیست‌.
لبخندی زدم و دورترین صندلی چوبی را برای نشستن‌ اتتخاب کردم. همیشه موقع پیاز خرد کردن همین اخطار را می‌داد. پیازی که خیلی تیز بود و اشک‌آور را دشمن خطاب می‌کرد و من ساعت‌ها دستش می‌انداختم برای آن تشابه زیبایش. دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم و به چهره‌ی نمکینش چشم‌ دوختم. با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و پرسید:
 -می‌خوایی از مادرت مخفی کنی؟
لبخندم به سرعت پر کشید و ناخواسته اخم به روی صورتم نقش گرفت. ظرف مملو ‌از پیاز‌های خرد شده را به دست گرفت و برخاست. پشت گ*از ایستاد و زیر ماهیتابه‌ی حاوی روغن د*اغ را بیشتر کرد.
پیاز‌ه  را درون ماهیتابه ریخت و صدای جلز و‌ ولزشان را بیشتر کرد. به آرامی از جای برخاستم و به سمت میز بزرگ قدم برداشتم. مخلفات یک لازانیای محشر به روی میز قرار داشت. حینی که یک رشته از پنیر پیتزا را درون د*ه*ان می‌انداختم ل*ب زدم:
- این‌بار نمی‌ذارم کسی برام‌ تصمیم بگیره، خورشید. باید برای آینده‌ی دخترم هم که شده بفهمم گرشا بی‌گناه یا نه؟!
صدای بهم زدن پیازها آمد و سپس در کنارم قرار گرفت که سر بلند کردم و به حرکات حرفه‌ایش برای خرد کردن‌ مابقی قارچ‌ها چشم دوختم. کارد بزرگ را از دستش گرفتم که بی هیچ حرفی کنار کشید و‌ ظرف مرغ‌های ریش ریش شده را  به دست گرفت و به چشمانم خیره شد.
- اگر باشه چی؟ بهش رجوع می‌کنی؟
لرزی که بر اندامم چیره شد، اخم‌هایش را باز کرد و زیرلب زمزمه‌ای سر داد که با پایین افتادن سرم، متوجه‌اش نشدم. چاقو را به روی قارچ‌های تازه و سفید کشیدم و به خرد کردن‌شان مشغول شدم.
یعنی اگر گرشا بی‌گناه بود و از زور اجبار دست به دامان آن حرف‌ها و حرکات شده بود، باید از روشنا و نسبتش با او می‌گفتم؟ اگر روشنا را می‌دید چکار می‌کرد؟ قبولش می‌کرد؟ به خداوندی خدا اگر‌ گرشا به جای ظالم، مظلوم ‌واقع شده باشد، همه‌چی را می‌گفتم. کینه‌اش را خاک می‌کردم و دخترمان را نشانش می‌دادم. روشنای باهوش و شیرین‌ زبانم بلد بود خودش را با یک نگاه در دل همه بیندازد.
قارچ‌های خرد شده را کنار دست خورشید قرار دادم و به سراغ ادویه‌های درون کابینت رفتم. نمک، فلفل، آویشن و بقیه را بیرون آوردم و در کنار مابقی گذاشتم. رشته‌های لازانیای ریخته شده در آب جوش را با صافی استیل کوچیک، صاف کردم و به زیر آب سرد گرفتم. موادی که خورشید درست کرده بود را با سلیقه به روی لازانیاها ریختیم و در اخر محصول خوشبو‌ را به فر تحویل دادیم. تشکری از خورشید کردم و همین که بی‌حواس و گرفته قصد خروج ‌کردم، با صدا زدنم مانع شد. کنجکاو به سمتش چرخیدم که با سر به صندلی اشاره کرد. کنارش روی صندلی جای گرفتم و منتظر ماندم. دستمالی به روی میز کشید و نگاهش را به چشمانم دوخت.
- دلت باهاشه؟ فیلت یاد‌ هندوستان کرده؟
دلم لرزید و چشمانم از یادآوری هندوستانی که او می‌گفت لبریز شد. بله. دلم همان خوشی‌های سابق را می‌خواست؛ همان که گرشا بود و‌ رستای یاغی. رستایی که به قول خودش با آن زیبایی نچرال دیوانه‌اش می‌کرد. رستایی که موهای بلند سیاهش دل می‌برد نه این رستا و گرشایی که هرچقدر هم برای یکدیگر سوسه می‌آمدند باز دل به دل هم می‌دادند و شب را یه خیال دیگری سپری می‌کردند.  یعنی گرشا هم شب‌ها با خیال من در رخت‌خوابش غلت می‌زد؟
نفسی گرفتم و به تنها ریش باقی مانده از پنیر پیتزا روی میز خیره شدم.
- نمی‌دونم خورشید. خودت می‌دونی که از همون زمانی که به عقل و‌ هوش اومدم و فهمیدم کشش میون دختر و‌ پسر چیه، به گرشا دل بستم و تموم‌فکر و‌ ذکرم شد دیدنش و جلب‌توجه برای داشتنش. نزدیک هفت‌سال پیش د*اغ روی دلم‌ گذاشتن و حالا با یه دختر شیش ساله‌ی مخفی، منو دارن بازی میدن. میگن هر چی شنیدی و دیدی دروغ بوده؛ گرشا خوبه. گرشا دوست داره؛ اما چه‌ دوست داشتنی!
بغضی که عضلات گلویم را در مشت می‌فشرد با بلند کردن سرم و دیدن اشک‌های خورشید باز شد و به بالا هجوم‌ آورد. خیسی چشمانم به روی گونه‌هایم رد انداخت و  با دلی خونی ادامه دادم:
 -اگه دوستم داشت که با یه زن دیگه رو هم‌ نمی‌ریختن. اگه داشت که زمانی که توی بد حال و ‌روحیه‌ای بودم و‌پ درم رو از دست داده بودم رهام نمی‌کرد. جلوی مادرم ‌می‌ایستاد! همون‌طوری که من برای موندن و داشتن روشنا جنگیدم.
پر روسری گل‌دار قواره کوچکش را به روی گونه‌های سرخش کشید و‌ ل*ب زد:
- خدا به آدمیزاد ز*ب*ون داد واسه حرف زدن و دل بردن. نه رنجوندن و نیش زدن!نیش زدن برای ماره نه دوتا عاشق که تا همدیگه رو ‌می‌بینن شمشیر از رو می‌بندن. دعوتش کن بیاد! بذار بیاد و حرف بزنه. خدا رو‌ خوش نمیاد با چوب پدرش این جوون رو این همه سال زدی و از بچه‌اش دورش کردی.
تنش را به سمتم خم کرد که ساحلی بلند و ضخیمش کشیده شد و تپلی‌اش را به رخ کشید. دستم را در دست گرفت که سر به زیر انداختم و هق‌هق‌کنان سراپا گوش شدم.
- دخترم! جگر گوشه‌ی من! می‌دونی که با جدا کردن اون طفل معصوم از نعمت داشتن پدر، چه ظلم بزرگیه؟ الان گولش می‌زنی که بابات رفت یه جای دور و به زودی برمیگرده؛ اما همین که بزرگ‌تر شه و معنی و مفهوم کلمات رو بفهمه، ازت زده میشه. از دلش میری! بین‌تون فاصله میوفته.
فشار ریزی به انگشتانم وارد کرد و انگشتاتش را بالاتر آورد و به روی بازویم ایست کرد.
- خیلی خب. از حق خودت برای اون مرد می‌گذری و نمی‌خواییش کنار خودت؛ اما حق دخترت رو پایمال نکن.
از جای برخاست و گل‌های ریز زرد لباسش مقابل چشمانم به ر*ق*ص در آمدند. سرم را بالاتر گرفتم و به اویی چشم دوختم که مشغول ریختن آب در لیوان شیشه‌ای بود‌.
لیوان را به دستم داد و پارچ را به یخچال ساید استیل برگرداند. تکیه‌اش را به یخچال داد که لیوان را در دست فشردم و نالیدم:
- می‌ترسم قبولش نکنه.
با تعجب ل*ب زد:
- گرشا؟ دیوونه شدی؟
جرعه‌ای از خنکای آب را پایین فرستادم و درمانده‌تر از همیشه عجز و‌ ناله کردم:
- آره. دیوونه شدم خورشید.
*****
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_پنجاه‌و‌چهارم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



دستی به زیر چشم‌های بی‌حال و نسبتاً سرخم کشیدم. سیاهی که گمان می‌کردم از ریختن ریمل یا مداد چشمم باشد، با یادآوری نخوابیدن چند شبانه‌روزه‌ام به حقیقتی تلخ تبدیل شد. انگشتم را به روی گودی تیره‌ کشیدم و آه دردناکم را با عقب کشیدن و ‌دور شدن از آینه، بیرون فرستادم. نگاهم را به اپل‌واچ روی دستم انداختم و با دیدن ساعت ده صبح، با خیال راحت از اتاق بیرون زدم.
تمام دیشب را بیدار مانده بودم و به این فکر کردم که پدر گرشا چه حرفی با من داشت؟ چه به سر من می‌آمد و قرار بود روشنا چطوری و کی با پدرش ملاقات کند؟ گرشایی که با دیدن کفش‌های چراغ‌زن و سوت‌زن کودکی در دلش پروانه‌ها به پرواز در می‌آمدند با روشنای معصوم و تنهای من هم همین‌جور رفتار می‌کرد؟
کیف دستی‌ام را به زیر چادر فرستادم و پارچه‌ی لجوج را محکم‌تر به زیر گلویم فشردم‌. از ساختمان بیرون زدم و همین‌که تک زنگ مقرر گوشی‌ام به صدا در آمد، به قدم‌هایم سرعت بخشیدم و در ورودی را باز کردم و بیرون زدم‌. مازراتی خوش‌رنگش مقابل در پارک بود ‌و خودش هم تکیه زده به آن در انتظارم ایستاده بود. لبخندی کمرنگ به سمتش حواله کردم و قدم‌هایم را سرعت بخشیدم. نگاه مبهوتش سرتاپایم را چندین‌بار رصد کرد و در آخر با چشم‌های بهت‌زده در چشمانم خیره شد.
مقابلش ایستادم و ل*ب زدم:
- سلام. ممنون که اومدی.
یکه خورده، تکانی به خودش داد و تکیه‌اش را از در ماشین گرفت. دستی به پیراهن ساده‌ی نخی سفیدش کشید و لبخندی واضح به روی صورت نشاند.
- خیلی خوشگلی!
بند دلم به یک‌باره پاره شد و ضربان بی‌رحم قلبم را به مرز خطرناک رساند. دستپاچه نگاهم را میان مردمک‌های رقصانش به حرکت در آوردم و به حرکت چندش عرق به روی تیغه‌ی کمرم بی‌توجهی کردم و ل*ب گزیدم. از حرارت چشمانش، وجودم به تب نشست و نفس در میان س*ی*نه‌ام به سختی بالا و پایین شد.
- ممنون.
ل*ب‌هایم را بیشتر به روی هم فشردم و برای پرت کردن نگاهش، ساعتم را بالا آوردم که نیشخندی تحویلم داد و قدمی به عقب برداشت‌. در را برایم باز کرد که با تشکری کوتاه روی صندلی جای گرفتم. با خم شدنش در کنار پایم، متحیر و متعجب خودم را به صندلی فشردم که در کمال تعجب و ناباوری، چادرم را از روی رکاب‌ها به روی پاهایم قرار داد و محترمانه عقب کشید. دست آزادم را روی قلب بی‌ظرفیتم گذاشتم و نفس لرزانم را با فوتی د*اغ و بلند بیرون فرستادم. پشت رول قرار گرفت که ناخودآگاه چشمانم به سمتش چرخیدند و میان ‌موهای سیاه و درخشانش گیر کردند. چقدر دعوا می‌کردیم برای انگشتان من که مدام میان موهای او بازیگوشی می‌کردند و اعصابش را بهم می‌ریختم. چقدر آن پنبه‌های لجوج را دوست داشتم. نگاهم به پایین خزید و صورت مرتبش را رصد کرد. پو*ست برنزه، چشم‌های تیره، بینی کوچک و آن ل*ب‌های تند و تیزی که هر بار مرا می‌بوسیدند همچون فلفل تمام بدنم را به سوزش می‌انداختند. برای اولین‌بار بعد از این که در کافه از علاقه‌اش به من اعتراف کرد، در ماشینش مرا ب*و*سید و چقدر یسنا و هانی برای ل*ب‌های متورمم مرا مسخره کردند. دختری که تا به حال مردی را نبوسیده بود و تمام چشمانش فقط گرشا را می‌دید حق داشت از اولین ب*وسه ل*ب‌هایش به هیجان بیوفتند. از آن روز بود که هانی برای اذیت کردنم بعد از هر بار دیدارم با گرشا می‌پرسید که آیا فلفل هم‌ تناول کردم یا نه؟ و من چقدر با مشت‌های کوچکم به جانش می‌افتادم و او با خنده در می‌رفت.
با تکان خوردن‌شان، به سرعت نگاه دزدیدم و بی‌توجه به عضلات تخت فشار درون لباسش‌ به شیشه‌ی جلو چشم دوختم که صدایش را شنیدم:
- ممنونم.
زبانی به روی ل*ب‌هایم کشیدم و پرسیدم:
- برای چی؟
نفسی عمیق‌ کشید که بوی ‌خوش خمیردندان مخصوصش در کابین ماشین پیچید. حتی مارک آن خمیر را عوض نکرده بود. من چقدر عاشق و بچه بودم که حتی خمیردندان‌مان را مشترک‌ انتخاب کردم و حتی آن شامپوی خوش‌بوی پرتقالی که به سختی گیر می‌آمد.
- برای این دیدار. خیلی ساله‌ منتظرم تا امروز برسه‌ و تو، با بابا حرف بزنی. می‌دونی که چقدر دوست داره؟!
لبخندی هر چند کمرنگ کنج ل*ب‌هایم ‌نشست. خیلی دوستم ‌داشت. به‌گونه‌ای که صدای آرشا هم ‌در می‌آمد و به‌شوخی می‌گفت که اگر با همسر من هم اینقدر خوب نباشین، کلاه‌مان در هم‌ می‌رود.
این‌بار آن نفس عمیق نصیب من شد و صدای بی‌رنگ‌ و روحم فاصله‌ی میان‌مان را پر کرد:
- وقتی فهمیدم‌ پدرت این همه سال بی‌خود و بی‌جهت زندان بوده، نتونستم ظالم بشم و چشمم رو روی حقیقت ببندم.
نگاهم را از حرکت تند و شتابان خیابان و درخت‌های سرو و کاج‌ گرفتم و به صورت دوست‌داشتنی‌اش دوختم.
چرا دلم ‌هوای دوباره‌ی آن فلفلی‌های دردسرساز را کرده بود؟ مگر همین چندوقت پیش نامم را در مجازی به رسوایی نکشاندند؟ اصلا چه اهمیتی داشت وقتی که من زنی نزدیک به سی‌سالگی در حسرت ب*وسه و آ*غ*و*ش د*اغ همسر سابقم می‌سوختم و می‌سوختم.
- رستا؟
حرکت ریز ل*ب‌هایش وقتی آن چهار حرف را با تحکم و نیاز عجیبی ادا کرد، قلبم را لرزاند و قفل عقل و منطقم را محکم بست.
- بله؟
چقدر دوست داشتم به جای آن «بله‌ی» لرزان، «جانمِ» غلیظی نثارش می‌کردم؛ اما حیف که با وجود خاموشی صدای عقلم، قلب رنجیده‌ام نیز محدویت‌هایی برایم ردیف کرده بود.
نیم‌نگاهی به سمتم انداخت که به سرعت، مقصد چشمانم را از آن لعنتی‌های خواستنی گرفتم و به چشمانش دادم. چشمان براق و پر از حرفش.
- بهار...
حتی با آمدن نامش هم س*ی*نه‌ام به درد آمد و تمام تمایلم به بودن دوباره با او، به صفر رسید و بوم! نابود شد.
هوفی کلافه سر داد و نگاهش را همچون خطاکاری پشیمان دزدید و با فشردن پدال گ*از در زیر پاهایش، حرصش را خالی کرد. متعجب از حرص نهفته در انگشتان دست و پایش، ابرویی بالا انداختم و ل*ب زدم:
- چیزی...
اما مجالی برای ادامه‌ی کلامم نداد و به سرعت اعتراف کرد:
- وجودش برای اذیت کردن تو بود.
گیج و منگ چشمانم را ریز کردم و با صورتی در هم گفتم:
- نفهمیدم. چی؟
حرکت سیبک گلویش را به وضوح‌ مشاهده کردم و این یعنی در عذابی سخت گرفتار بود. نفسی چاق کرد و با فشردن انگشتان کشیده‌اش به دور فرمان، به یکباره با اعترافش سیلی از بهت و ناباوری به جانم تزریق کرد:
- وقتی دیدم وضعیت کارخونه‌ی بابات با ناخوشی شادمهر خرابه، حدس زدم میایی و این حدس باعث شد که از بهار خواهش کنم تا یه نامزدی سوری رو باهام تجربه کنه. قبول کرد بدون هیچ شرطی و من نفهمیدم برای ت*ح*ریک ‌کردنت به حسادت بهار و ‌برگشتنت به خودم، چه کار احمقانه‌ای انجام دادم.
با دیگر نگاهی کوتاه توأم پشیمانی به سمتم روانه کرد و با لحن درمانده‌اش در مقابل منِ مبهوت ادامه داد:
- کاری که باعث شد تو فکر‌ کنی من بهت خیانت کرده بودم و... اون آبروریزی بی‌شرمانه‌ی بهار برای هدف پدرش رخ بده. باور کن من فقط می‌خواستم کاری کنم که...
به سرعت دست آزادم را بالا آوردم و با ته‌مانده‌ی صدای بی‌جانم ل*ب زدم:
- خواهش می‌کنم بس کن!
ل*ب‌هایش که با نخ کلامم به یکدیگر دوخته شدند، صورتم را برگرداندم و سردرگم و متعجب هر دو دستم را به روی صورتم قرار دادم و فشردم.



کد:
دستی به زیر چشم‌های بی‌حال و نسبتاً سرخم کشیدم. سیاهی که گمان می‌کردم از ریختن ریمل یا مداد چشمم باشد، با یادآوری نخوابیدن چند شبانه‌روزه‌ام به حقیقتی تلخ تبدیل شد. انگشتم را به روی گودی تیره‌ کشیدم و آه دردناکم را با عقب کشیدن و ‌دور شدن از آینه، بیرون فرستادم. نگاهم را به اپل‌واچ روی دستم انداختم و با دیدن ساعت ده صبح، با خیال راحت از اتاق بیرون زدم.
تمام دیشب را بیدار مانده بودم و به این فکر کردم که پدر گرشا چه حرفی با من داشت؟ چه به سر من می‌آمد و قرار بود روشنا چطوری و کی با پدرش ملاقات کند؟ گرشایی که با دیدن کفش‌های چراغ‌زن و سوت‌زن کودکی در دلش پروانه‌ها به پرواز در می‌آمدند با روشنای معصوم و تنهای من هم همین‌جور رفتار می‌کرد؟
کیف دستی‌ام را به زیر چادر فرستادم و پارچه‌ی لجوج را محکم‌تر به زیر گلویم فشردم‌. از ساختمان بیرون زدم و همین‌که تک زنگ مقرر گوشی‌ام به صدا در آمد، به قدم‌هایم سرعت بخشیدم و در ورودی را باز کردم و بیرون زدم‌. مازراتی خوش‌رنگش مقابل در پارک بود ‌و خودش هم تکیه زده به آن در انتظارم ایستاده بود. لبخندی کمرنگ به سمتش حواله کردم و قدم‌هایم را سرعت بخشیدم. نگاه مبهوتش سرتاپایم را چندین‌بار رصد کرد و در آخر با چشم‌های بهت‌زده در چشمانم خیره شد.
مقابلش ایستادم و ل*ب زدم:
- سلام. ممنون که اومدی.
یکه خورده، تکانی به خودش داد و تکیه‌اش را از در ماشین گرفت. دستی به پیراهن ساده‌ی نخی سفیدش کشید و لبخندی واضح به روی صورت نشاند.
- خیلی خوشگلی!
بند دلم به یک‌باره پاره شد و ضربان بی‌رحم قلبم را به مرز خطرناک رساند. دستپاچه نگاهم را میان مردمک‌های رقصانش به حرکت در آوردم و به حرکت چندش عرق به روی تیغه‌ی کمرم بی‌توجهی کردم و ل*ب گزیدم. از حرارت چشمانش، وجودم به تب نشست و نفس در میان س*ی*نه‌ام به سختی بالا و پایین شد.
- ممنون.
ل*ب‌هایم را بیشتر به‌روی هم فشردم و برای پرت کردن نگاهش، ساعتم را بالا آوردم که نیشخندی تحویلم داد و قدمی به عقب برداشت‌. در را برایم باز کرد که با تشکری کوتاه روی صندلی جای گرفتم. با خم شدنش در کنار پایم، متحیر و متعجب خودم را به صندلی فشردم که در کمال تعجب و ناباوری، چادرم را از روی رکاب‌ها به روی پاهایم قرار داد و محترمانه عقب کشید. دست آزادم را روی قلب بی‌ظرفیتم گذاشتم و نفس لرزانم را با فوتی د*اغ و بلند بیرون فرستادم. پشت رول قرار گرفت که ناخودآگاه چشمانم به سمتش چرخیدند و میان ‌موهای سیاه و درخشانش گیر کردند. چقدر دعوا می‌کردیم برای انگشتان من که مدام میان موهای او بازیگوشی می‌کردند و اعصابش را بهم می‌ریختم. چقدر آن پنبه‌های لجوج را دوست داشتم. نگاهم به پایین خزید و صورت مرتبش را رصد کرد. پو*ست برنزه، چشم‌های تیره، بینی کوچک و آن ل*ب‌های تند و تیزی که هربار مرا می‌بوسیدند، همچون فلفل تمام بدنم را به سوزش می‌انداختند. برای اولین‌بار بعد از این‌که در کافه از علاقه‌اش به من اعتراف کرد، در ماشینش مرا ب*و*سید و یسنا و هانی چقدر برای ل*ب‌های متورمم مرا مسخره کردند. دختری که تا به حال مردی را نبوسیده بود و تمام چشمانش فقط گرشا را می‌دید حق داشت از اولین ب*وسه ل*ب‌هایش به هیجان بیوفتند. از آن روز بود که هانی برای اذیت کردنم بعد از هربار دیدارم با گرشا می‌پرسید که آیا فلفل هم‌ تناول کردم یا نه؟ و من چقدر با مشت‌های کوچکم به جانش می‌افتادم و او با خنده در می‌رفت.
با تکان خوردن‌شان، به سرعت نگاه دزدیدم و بی‌توجه به عضلات تخت فشار درون لباسش‌ به شیشه‌ی جلو چشم دوختم که صدایش را شنیدم:
- ممنونم.
زبانی به روی ل*ب‌هایم کشیدم و پرسیدم:
- برای چی؟
نفسی عمیق‌ کشید که بوی ‌خوش خمیردندان مخصوصش در کابین ماشین پیچید. حتی مارک آن خمیر را عوض نکرده بود. من چقدر عاشق و بچه بودم که حتی خمیردندان‌مان را مشترک‌ انتخاب کردم و حتی آن شامپوی خوش‌بوی پرتقالی که به سختی گیر می‌آمد.
- برای این دیدار. خیلی ساله‌ منتظرم تا امروز برسه‌ و تو، با بابا حرف بزنی. می‌دونی که چقدر دوست داره!
لبخندی هرچند کمرنگ کنج ل*ب‌هایم ‌نشست. خیلی دوستم ‌داشت. به‌گونه‌ای که صدای آرشا هم ‌در می‌آمد و به‌شوخی می‌گفت که اگر با همسر من هم این‌قدر خوب نباشین، کلاه‌مان در هم‌ می‌رود.
این‌بار آن نفس عمیق نصیب من شد و صدای بی‌رنگ‌ و روحم فاصله‌ی میان‌مان را پر کرد.
- وقتی فهمیدم‌ پدرت این همه سال بی‌خود و بی‌جهت زندان بوده، نتونستم ظالم بشم و چشمم رو روی حقیقت ببندم.
نگاهم را از حرکت تند و شتابان خیابان و درخت‌های سرو و کاج‌ گرفتم و به صورت دوست‌داشتنی‌اش دوختم.
چرا دلم ‌هوای دوباره‌ی آن فلفلی‌های دردسرساز را کرده بود؟ مگر همین چندوقت پیش نامم را در مجازی به رسوایی نکشاندند؟ اصلاً چه اهمیتی داشت وقتی که من زنی نزدیک به سی‌سالگی در حسرت ب*وسه و آ*غ*و*ش گرم همسر سابقم می‌سوختم و می‌سوختم.
- رستا؟
حرکت ریز ل*ب‌هایش وقتی آن چهار حرف را با تحکم و نیاز عجیبی ادا کرد، قلبم را لرزاند و قفل عقل و منطقم را محکم بست.
- بله؟
چقدر دوست داشتم به جای آن بله‌ی لرزان، «جانمِ» غلیظی نثارش می‌کردم؛ اما حیف که با وجود خاموشی صدای عقلم، قلب رنجیده‌ام نیز محدویت‌هایی برایم ردیف کرده بود.
نیم‌نگاهی به سمتم انداخت که به سرعت، مقصد چشمانم را از آن لعنتی‌های خواستنی گرفتم و به چشمانش دادم. چشمان براق و پر از حرفش.
- بهار...
حتی با آمدن نامش هم س*ی*نه‌ام به درد آمد و تمام تمایلم به بودن دوباره با او، به صفر رسید و بوم! نابود شد.
هوفی کلافه سر داد و نگاهش را همچون خطاکاری پشیمان دزدید و با فشردن پدال گ*از در زیر پاهایش، حرصش را خالی کرد. متعجب از حرص نهفته در انگشتان دست و پایش، ابرویی بالا انداختم و ل*ب زدم:
- چیزی...
اما مجالی برای ادامه‌ی کلامم نداد و به سرعت اعتراف کرد.
- وجودش برای اذیت کردن تو بود.
گیج و منگ چشمانم را ریز کردم و با صورتی درهم گفتم:
- نفهمیدم. چی؟
حرکت سیبک گلویش را به وضوح‌ مشاهده کردم و این یعنی در عذابی سخت گرفتار بود. نفسی چاق کرد و با فشردن انگشتان کشیده‌اش به دور فرمان، به یک‌باره با اعترافش سیلی از بهت و ناباوری به جانم تزریق کرد.
- وقتی دیدم وضعیت کارخونه‌ی بابات با ناخوشی شادمهر خرابه، حدس زدم می‌آیی و این حدس باعث شد که از بهار خواهش کنم تا یه نامزدی سوری رو باهام تجربه کنه. قبول کرد بدون هیچ شرطی و من نفهمیدم برای ت*ح*ریک ‌کردنت به حسادت بهار و ‌برگشتنت به خودم، چه کار احمقانه‌ای انجام دادم.
با دیگر نگاهی کوتاه توأم پشیمانی به سمتم روانه کرد و با لحن درمانده‌اش در مقابل منِ مبهوت ادامه داد:
- کاری که باعث شد تو فکر‌ کنی من بهت خیانت کرده بودم و اون آبروریزی بی‌شرمانه‌ی بهار برای هدف پدرش رخ بده. باور کن من فقط می‌خواستم کاری کنم که...
به سرعت دست آزادم را بالا آوردم و با ته‌مانده‌ی صدای بی‌جانم ل*ب زدم:
- خواهش می‌کنم بس کن!
ل*ب‌هایش که با نخ کلامم به یکدیگر دوخته شدند، صورتم را برگرداندم و سردرگم و متعجب، هردو دستم را به روی صورتم قرار دادم و فشردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_پنجاه‌و‌پنجم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



گرشا برای من بازی آمده بود؟ در صورتی که من با تصور یکی شدن شب‌های بهار و او با هم، بی‌خوابی به سرم می‌زد و‌ از دردهای عصبی و بیماری پرخوری که‌ دوباره به جانم افتاده بود رنج‌ می‌کشیدم. باید به او‌ حق می‌دادم؟ چه‌ حقی؟ چه حقی وقتی که من می‌مردم و زنده می‌شدم با دیدن آن‌ها در کنار هم و او با خیالی آسوده و از سر مثلا بازی می‌گذاشت بهار دستانش را تصاحب کند و کامش را به آتش بکشاند؟ چه‌جور بازی بود که دستان کثیف بهار تمام عضلات سفت و‌ کات شده‌اش را لمس می‌کرد و با آن نگاه پیروزش از بودنش در زندگی ‌گرشا آن هم در زمانی که به ‌من تعهد داشت سخن می‌گفت؟ این‌ها بازی بودند؟ بازی یا رنجاندن و چزاندن؟
- رستا جان؟
آخ از آن جانم گفتن‌هایش چه‌ می‌سوختم. من چطور توانسته بودم از او‌ بگذرم؟ چطور توانسته بودم این مرد را از رویای فرزند داشتن دور کنم؟ من چطور او را بازی دادم؟ زمانه همین بود. آمدم که بازی بدهم، بازی خوردم!
چشمانم را محکم‌تر به‌روی هم فشردم و دستانم را پایین آوردم. ماشین، تکان ریزی خورد که چشمانم را گشودم و با ماشین از حرکت ایستاده مواجه شدم. چادر را روی شانه‌هایم رها کردم و دستم را به روی س*ی*نه‌ی دردناکم قرار دادم.
- می‌دونم بچگی کردم؛ اما تو بذار پای دوست داشتنت.
خنده‌ی پر حرصی سر دادم و چشمان درشت شده‌ام را به سمتش برگرداندم. با دیدن استیصال و درماندگی میان میمک نگاهش، ل*ب‌هایم کش آمدند و با درد نالیدم:
- کدوم ‌دوست داشتن؟ گرشا! من نمی‌تونم روزهایی که داشتم برای حال خوبم‌ می‌جنگیدم و مجبور بودم توی کشور غریب برای دیده شدن کلی زحمت بکشم رو فراموش کنم. تو، با من کاری کردی که غربت رو به هر چی ترجیح دادم. می‌فهمی؟
ل*ب‌هایش به پایین افتادند و ناگهان دلم گرفت از غصه‌ای که به جانش انداختم؛ اما دلم بیشتر به حال خودم آتش گرفت. او برای به دست آوردن من دسیسه چید و من برای دور شدن از او نامردی‌ها خرجش کردم. پس کی این عذاب‌ها تمام می‌شد؟ گاهی دعا می‌کردم که ای کاش هیچ‌وقت برنمی‌گشتم تا با گرشا روبه‌رو نمی‌شدم و دوباره هوای مستی و عاشقی قبل به سرم نمی‌زد. کدام عاشقی؟ باز با یک دلیل و منطقش خر شدی رستا؟ ای رستای ساده! درسته آوش حرف‌های ایزدی را تایید کرد دلیل نمی‌شد که گرشا همچنان بی‌گناه باشد. دیگر نباید فریبش را بخوری! نباید!
خسته و رنجیده سر برگرداندم و با صدایی که ناخواسته سنگین و گرفته شده بود، گفتم:
- اگه من رو نمی‌رسونی، می‌تونم پیاده شم.
کلامی به زبان نیاورد که انگشتانم به سمت دستگیره حرکت کردند؛ اما قبل از کشیده شدنش، ماشین استارت خورد و‌ با سرعت متناسب‌ به حرکت در آمد. مابقی مسیر به سکوتی وهم‌انگیز و دلگیر تبدیل شده بود که به شدت آزارم می‌داد.
دیشب قرار گذاشتم که با یکدیگر به ملاقات پدرش برویم تا قدمی برای روشنای کوچکم بردارم که باز هم با آن اعتراف عجیبش گند زده شد به تصوراتم؛ اما مگر احساس من در مقابل درد عظیم‌ دخترکم برای نداشتن پدر ذره‌ای اهمیت داشت؟ وقتی که از نبود پدر در زندگی‌اش گلایه و بغض را مهمان گلوی من می‌کرد، مگر فریب‌های پدر و مادرش مهم بود؟ مهم روشنا بود. روشنایی که هیچ‌گاه دوست نداشتم از نظر عاطفی خلأی در زندگی‌اش احساس کند.
با ایستادن ماشین در مقابل جاده‌ی نیمه‌ساخته‌ی مقابل قزالحصار، به سختی خودم را حفظ کردم و اضطرابم را نادیده گرفتم. چادر را روی سرم تنظیم کردم و با قلبی که صدای بلندش در اتاقک ماشین طنین‌انداز شده بود به سمت گرشا چرخیدم. نیم تنه‌اش را به سمتم برگرداند و چشمان تیره‌ی نگرانش را به صورتم‌ دوخت.
- خوبی؟
به سختی خودم را متقاعد کردم که برای مدتی حرف‌هایش را به فراموشی بسپارم و غصه‌ها و حال بد را کنار گذاشتم و با تردید ل*ب زدم:
- نمی‌دونم.
ابروهایش را بیشتر به هم نزدیک کرد و خودش را به سمتم کشید که غیرارادی فشار انگشتانم به چادرِ زیر گلو بیشتر شد و نفس در س*ی*نه‌ام‌ حبس شد. صورتش را در فاصله‌ای نگه داشت که به راحتی بتوانم بوی ‌خوش شامپوی همیشگی‌ و عطر خاص پاییزی‌اش را وارد ریه‌های حریصم کنم. به سختی نفس کشیدن را از سر گرفتم و نگاه گرد شده‌ام را سخاوتمندانه در چشمان گردانش دوختم. سلول‌های بینی‌ام از آن بوهای آشنا، بیشتر از قبل مرا ترغیب به دم‌های عمیق کردند و گونه‌های بی‌نوایم از شدت شرم و آتش نگاهش همانند دخترکان چهارده‌ساله به سوزش افتادند. نگاهش را میان دو‌ چشمم به گردش در آورد و همین که انگشت اشاره‌اش در کنار سرخی گونه‌هایم رد انداخت، س*ی*نه‌ام به شدت احساس سنگینی کرد و قلبم را تحت فشار قرار داد. چشمانم ناخودآگاه به روی هم افتادند و همین که صدای آرام و نوازشگرش به زیر گوشم طنین انداخت، ناخواسته شانه بالا انداختم تا قلقلکی که از برخورد نفس‌های گرمش با گوش مبحوس شده در زیر پارچه‌ها ایجاد می‌شد را خنثی کنم؛ اما چانه‌اش را محکم‌تر و ‌مصمم‌تر به شانه‌ام ‌فشرد و‌ مانعم شد.
- رستا؟
اوه! چندین‌بار دیگر می‌خواست با این گونه صدا زدن من، تمام هورمون‌های زنانه‌ام را به غلیان بیاندازد و به قسمت‌های تار زده‌ی مغز عاشقم تکانی بدهد؟
زبانم به سختی از ته حلقم به جلو آمد تا به روی ل*ب‌های خشکیده‌ام خیسی کمرنگی به جای بگذارد.
- گرشا؟
خدای من! جواب رستا گفتنش، گرشا بود؟
تپش بی‌امان قلب و تکان‌های شدید قفسه‌ی س*ی*نه‌ام دیگر از کنترلم خارج شد و بی‌توجه به موقعیت به شدت شرم‌آورم، نفس‌زنان در مقابل پیش‌روی تیغه‌ی بینی‌اش به روی استخوان گونه و‌ سُر خوردن چادر از میان انگشتان لرزانم، مبهوت و‌ خشک شده در جایم ماندم و او بی‌پرواتر از قبل، نفس را در گلویم‌ حبس کرد و اصوات نامفهوم را به روی زبانم جاری ساخت. انگشتانم همانند تمامی اعضای ب*دن به جزء قلب بی‌نوایم در شوکی عظیم قرار گرفته بودند و بی‌جنبه‌ها با هر نوازش انگشتان کشیده و قوی‌اش به روی بازو و گر*دن رها شده از قید شال، بی‌اذن من از خود واکنش نشان دادند و کفرم را در آوردند. انگشتانش را حریص‌تر و‌ محکم‌تر به روی رگ گردنم کشید و به زیر گوشم با صدای گرفته‌اش همچون غرش شیری گرسنه، غرید:
-تا کی می‌خوایی از من بگذری؟ چندبار دیگه؟ من...
انگشت شصتش را به زیر چانه‌ام فشرد و نفس لرزانم را به بیرون هدایت کرد و ادامه داد:
-می‌خوامت رستا؛ حتی بیشتر از هفت‌سال پیش من برای این زنی که از خودت ساختی، می‌سوزم.
و داغی نفس‌های سوزان و ‌پو*ست کامش، شریان اصلی گردنم را هدف قرار دادند. چشمانم محکم‌تر به روی هم فشرده شدند و بدنم به کرختی و لَختی غیرقابل توصیفی دست یافت. نفس‌های بلند و گرمش را بی هیچ ملاحظه‌ای در زیر گلو و گوشم خالی کرد و فلفلی‌های سوزانش را به بالا حرکت داد.
در پشت پلک‌های سیاهم به ناگهان دختری گریان نقش بست که در سن کم به روی تخت بیمارستان تنها زجه می‌زد و پرستار برای کمک به زایمانش تلاش می‌کرد. زایمانی که بسیار سخت و طولانی شده بود. دختر، جیغ کشید و نام گرشا را به زبان آورد؛ گرشایی که در دیاری دیگر فارغ از حال بد او می‌زیست. بالاخره بعد از ساعت‌ها درد طاقت‌فرسا، پرستار انگلیسی‌زبان، آمدن بچه را نوید داد و دختر، با چشمانی تار و لبخندی بی‌جان چشم به روی دنیا بست.
تمام قلبم را اندوه در برگرفت و بغض به گلویم هجوم آورد. من، آن دختر بی‌پناه بودم که برای گرفتن شناسنامه‌ی دخترم مجبور به دروغ شدم! دروغ این که ‌نیمه‌شبی و در عالمی دیگر با مردی بودم که از غریبه هم غریبه‌تر بوده. آخ از نگاه اخم‌آلود مرد متصدی و چندشی که نسبت به من داشت. آخ!
ل*ب‌هایم به لرزش افتادند و انگشتانم به گوشت کف دستم فشار آوردند و به سختی با فشردن دندان‌هایم به روی هم تلاش کردم تا مانع شکستن بغضم‌ بشوم؛ اما با اسیر شدن چانه‌ام در میان دندان‌های مرواریدی‌اش، مقاومتم در هم شکست و‌ نامش را با شکسته شدن بغضم بر روی زبان جاری ساختم.
- گرشا! خواهش می‌کنم.



کد:
گرشا برای من بازی آمده بود؟ در صورتی که من با تصور یکی شدن شب‌های بهار و او با هم، بی‌خوابی به سرم می‌زد و‌ از دردهای عصبی و بیماری پرخوری که‌ دوباره به جانم افتاده بود رنج‌ می‌کشیدم. باید به او‌ حق می‌دادم؟ چه‌ حقی؟ چه حقی وقتی که من می‌مردم و زنده می‌شدم با دیدن آن‌ها در کنار هم و او با خیالی آسوده و از سر مثلا بازی می‌گذاشت بهار دستانش را تصاحب کند و کامش را به آتش بکشاند؟ چه‌جور بازی بود که دستان کثیف بهار تمام عضلات سفت و‌ کات شده‌اش را لمس می‌کرد و با آن نگاه پیروزش از بودنش در زندگی ‌گرشا آن هم در زمانی که به ‌من تعهد داشت سخن می‌گفت؟ این‌ها بازی بودند؟ بازی یا رنجاندن و چزاندن؟
 - رستا جان؟
آخ از آن جانم گفتن‌هایش چه‌ می‌سوختم. من چطور توانسته بودم از او‌ بگذرم؟ چطور توانسته بودم این مرد را از رویای فرزند داشتن دور کنم؟ من چطور او را بازی دادم؟ زمانه همین بود. آمدم که بازی بدهم، بازی خوردم!
چشمانم را محکم‌تر به‌روی هم فشردم و دستانم را پایین آوردم. ماشین، تکان ریزی خورد که چشمانم را گشودم و با ماشین از حرکت ایستاده مواجه شدم. چادر را روی شانه‌هایم رها کردم و دستم را به روی س*ی*نه‌ی دردناکم قرار دادم.
- می‌دونم بچگی کردم؛ اما تو بذار پای دوست داشتنت.
خنده‌ی پر حرصی سر دادم و چشمان درشت شده‌ام را به سمتش برگرداندم. با دیدن استیصال و درماندگی میان میمک نگاهش، ل*ب‌هایم کش آمدند و با درد نالیدم:
- کدوم ‌دوست داشتن؟ گرشا! من نمی‌تونم روزهایی که داشتم برای حال خوبم‌ می‌جنگیدم و مجبور بودم توی کشور غریب برای دیده شدن کلی زحمت بکشم رو فراموش کنم. تو، با من کاری کردی که غربت رو به هر چی ترجیح دادم. می‌فهمی؟
ل*ب‌هایش به پایین افتادند و ناگهان دلم گرفت از غصه‌ای که به جانش انداختم؛ اما دلم بیشتر به حال خودم آتش گرفت. او برای به دست آوردن من دسیسه چید و من برای دور شدن از او نامردی‌ها خرجش کردم. پس کی این عذاب‌ها تمام می‌شد؟ گاهی دعا می‌کردم که ای کاش هیچ‌وقت برنمی‌گشتم تا با گرشا روبه‌رو نمی‌شدم و دوباره هوای مستی و عاشقی قبل به سرم نمی‌زد. کدام عاشقی؟ باز با یک دلیل و منطقش خر شدی رستا؟ ای رستای ساده! درسته آوش حرف‌های ایزدی را تایید کرد دلیل نمی‌شد که گرشا همچنان بی‌گناه باشد. دیگر نباید فریبش را بخوری! نباید!
خسته و رنجیده سر برگرداندم و با صدایی که ناخواسته سنگین و گرفته شده بود، گفتم:
- اگه من رو نمی‌رسونی، می‌تونم پیاده شم.
کلامی به زبان نیاورد که انگشتانم به سمت دستگیره حرکت کردند؛ اما قبل از کشیده شدنش، ماشین استارت خورد و‌ با سرعت متناسب‌ به حرکت در آمد. مابقی مسیر به سکوتی وهم‌انگیز و دلگیر تبدیل شده بود که به شدت آزارم می‌داد. 
دیشب قرار گذاشتم که با یکدیگر به ملاقات پدرش برویم تا قدمی برای روشنای کوچکم بردارم که باز هم با آن اعتراف عجیبش گند زده شد به تصوراتم؛ اما مگر احساس من در مقابل درد عظیم‌ دخترکم برای نداشتن پدر ذره‌ای اهمیت داشت؟ وقتی که از نبود پدر در زندگی‌اش گلایه و بغض را مهمان گلوی من می‌کرد، مگر فریب‌های پدر و مادرش مهم بود؟ مهم روشنا بود. روشنایی که هیچ‌گاه دوست نداشتم از نظر عاطفی خلأی در زندگی‌اش احساس کند.
با ایستادن ماشین در مقابل جاده‌ی نیمه‌ساخته‌ی مقابل قزالحصار، به سختی خودم را حفظ کردم و اضطرابم را نادیده گرفتم. چادر را روی سرم تنظیم کردم و با قلبی که صدای بلندش در اتاقک ماشین طنین‌انداز شده بود به سمت گرشا چرخیدم. نیم تنه‌اش را به سمتم برگرداند و چشمان تیره‌ی نگرانش را به صورتم‌ دوخت.
- خوبی؟
به سختی خودم را متقاعد کردم که برای مدتی حرف‌هایش را به فراموشی بسپارم و غصه‌ها و حال بد را کنار گذاشتم و با تردید ل*ب زدم:
 - نمی‌دونم.
ابروهایش را بیشتر به هم نزدیک کرد و خودش را به سمتم کشید که غیرارادی فشار انگشتانم به چادرِ زیر گلو بیشتر شد و نفس در س*ی*نه‌ام‌ حبس شد. صورتش را در فاصله‌ای نگه داشت که به راحتی بتوانم بوی ‌خوش شامپوی همیشگی‌ و عطر خاص پاییزی‌اش را وارد ریه‌های حریصم کنم. به سختی نفس کشیدن را از سر گرفتم و نگاه گرد شده‌ام را سخاوتمندانه در چشمان گردانش دوختم. سلول‌های بینی‌ام از آن بوهای آشنا، بیشتر از قبل مرا ترغیب به دم‌های عمیق کردند و گونه‌های بی‌نوایم از شدت شرم و آتش نگاهش همانند دخترکان چهارده‌ساله به سوزش افتادند. نگاهش را میان دو‌ چشمم به گردش در آورد و همین که انگشت اشاره‌اش در کنار سرخی گونه‌هایم رد انداخت، س*ی*نه‌ام به شدت احساس سنگینی کرد و قلبم را تحت فشار قرار داد. چشمانم ناخودآگاه به روی هم افتادند و همین که صدای آرام و نوازشگرش به زیر گوشم طنین انداخت، ناخواسته شانه بالا انداختم تا قلقلکی که از برخورد نفس‌های گرمش با گوش مبحوس شده در زیر پارچه‌ها ایجاد می‌شد را خنثی کنم؛ اما چانه‌اش را محکم‌تر و ‌مصمم‌تر به شانه‌ام ‌فشرد و‌ مانعم شد.
- رستا؟
اوه! چندین‌بار دیگر می‌خواست با این گونه صدا زدن من، تمام هورمون‌های زنانه‌ام را به غلیان بیاندازد و به قسمت‌های تار زده‌ی مغز عاشقم تکانی بدهد؟
زبانم به سختی از ته حلقم به جلو آمد تا به روی ل*ب‌های خشکیده‌ام خیسی کمرنگی به جای بگذارد.
- گرشا؟
خدای من! جواب رستا گفتنش، گرشا بود؟
تپش بی‌امان قلب و تکان‌های شدید قفسه‌ی س*ی*نه‌ام دیگر از کنترلم خارج شد و بی‌توجه به موقعیت به شدت شرم‌آورم، نفس‌زنان در مقابل پیش‌روی تیغه‌ی بینی‌اش به روی استخوان گونه و‌ سُر خوردن چادر از میان انگشتان لرزانم، مبهوت و‌ خشک شده در جایم ماندم و او بی‌پرواتر از قبل، نفس را در گلویم‌ حبس کرد و اصوات نامفهوم را به روی زبانم جاری ساخت. انگشتانم همانند تمامی اعضای ب*دن به جزء قلب بی‌نوایم در شوکی عظیم قرار گرفته بودند و بی‌جنبه‌ها با هر نوازش انگشتان کشیده و قوی‌اش به روی بازو و گر*دن رها شده از قید شال، بی‌اذن من از خود واکنش نشان دادند و کفرم را در آوردند. انگشتانش را حریص‌تر و‌ محکم‌تر به روی رگ گردنم کشید و به زیر گوشم با صدای گرفته‌اش همچون غرش شیری گرسنه، غرید:
 -تا کی می‌خوایی از من بگذری؟ چندبار دیگه؟ من...
انگشت شصتش را به زیر چانه‌ام فشرد و نفس لرزانم را به بیرون هدایت کرد و ادامه داد:
-می‌خوامت رستا؛ حتی بیشتر از هفت‌سال پیش من برای این زنی که از خودت ساختی، می‌سوزم.
و داغی نفس‌های سوزان و ‌پو*ست کامش، شریان اصلی گردنم را هدف قرار دادند. چشمانم محکم‌تر به روی هم فشرده شدند و بدنم به کرختی و لَختی غیرقابل توصیفی دست یافت. نفس‌های بلند و گرمش را بی هیچ ملاحظه‌ای در زیر گلو و گوشم خالی کرد و فلفلی‌های سوزانش را به بالا حرکت داد.
در پشت پلک‌های سیاهم به ناگهان دختری گریان نقش بست که در سن کم به روی تخت بیمارستان تنها زجه می‌زد و پرستار برای کمک به زایمانش تلاش می‌کرد. زایمانی که بسیار سخت و طولانی شده بود. دختر، جیغ کشید و نام گرشا را به زبان آورد؛ گرشایی که در دیاری دیگر فارغ از حال بد او می‌زیست. بالاخره بعد از ساعت‌ها درد طاقت‌فرسا، پرستار انگلیسی‌زبان، آمدن بچه را نوید داد و دختر، با چشمانی تار و لبخندی بی‌جان چشم به روی دنیا بست.
تمام قلبم را اندوه در برگرفت و بغض به گلویم هجوم آورد. من، آن دختر بی‌پناه بودم که برای گرفتن شناسنامه‌ی دخترم مجبور به دروغ شدم! دروغ این که ‌نیمه‌شبی و در عالمی دیگر با مردی بودم که از غریبه هم غریبه‌تر بوده. آخ از نگاه اخم‌آلود مرد متصدی و چندشی که نسبت به من داشت. آخ!
ل*ب‌هایم به لرزش افتادند و انگشتانم به گوشت کف دستم فشار آوردند و به سختی با فشردن دندان‌هایم به روی هم تلاش کردم تا مانع شکستن بغضم‌ بشوم؛ اما با اسیر شدن چانه‌ام در میان دندان‌های مرواریدی‌اش، مقاومتم در هم شکست و‌ نامش را با شکسته شدن بغضم بر روی زبان جاری ساختم.
- گرشا! خواهش می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_پنجاه‌و‌ششم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



التماس کردم و بلندتر به زیر گریه زدم که به سرعت تنش را عقب کشید و گرمای طاقت‌فرسایش را با خود برد. دستانم را محکم به روی چشمانم فشردم و به هق‌هقم اجازه‌ی خودنمایی دادم. صدای ضربه‌ی محکمی که در کابین پیچید، ترسیده و یکه‌خورده مرا به عقب پرت کرد و دستانم را پایین انداخت. چشمان درشت و مبهوتم را به گرشایی دادم که خشمگین و نفس‌زنان مشتش را پشت سر هم به روی فرمان می‌کوبید. از ترس، خودم را به در چسباندم و ل*ب‌های لرزانم را به سختی تکان دادم تا صدایش کنم که با برگشتن ناگهانی‌اش، حرف در دهانم ماسید. آتش درون نگاهش تمام وجودم را به جهنم نشاند؛ اما لحن درمانده و گرفته‌اش زمین تا آسمان با نگاهش فرق داشت.
- متأسفم. من... هنوزم مقابل تو ‌نمی‌تونم ‌خوددار باشم.
دستی میان موهای به رنگ شبش کشید و با صدا، آب دهانش را فرو داد و مشتی که از شدت ضربه به سرخی نشسته بود را به روی رانش قرار داد. نگاه لرزان و مبهوتم را به سختی از بندهای قرمز آتشین ‌مشتش گرفتم و به چشمان خطاکارش دوختم. گویا حالت صورتم برخلاف میل قلبی‌ام که در لحظاتی پیش مانده بود، نشان از رنجیدگی و تلخی‌ام می‌داد که به سرعت نگاهش را به زیر کشید و سرش را به سمت شیشه خم ‌کرد.
- من خیلی ع*و*ضی‌ام. می‌دونم.
نه! نه گرشا! ای کاش می‌توانستم بگویم که من هم از آن گرمی وجودش لبریز از احساسات و شور و ‌شعف شده بودم؛ اما آن خاطرات کشنده مرا به این‌جا رساندند. خاطراتی که در نبودت همچون زهر بودند و جانم را ذره ذره می‌گرفتند که اگر روشنا به دنیا نیامده بود، خیلی وقت پیش من هم به پدرم پیوسته بودم. روشنا که آمد، مادرم بداخلاقی‌ها و نفرین‌هایش را تمام‌ کرد، یسنا خندید و من نیمی از دل جا مانده در ایرانم را به فراموشی سپردم.
انگشتانم به لرزشی واضح بالا آمدند و به سمتش حرکت کردند و همین که زبری چانه‌ی سفت شده‌اش را لمس کردند، غم نگاهش، صورتم را هدف قرار داد. قطره‌ی لجوج دیگری از پلک زیرینم فرار کرد و به روی گونه‌ام به غواصی مشغول شد.
- بهم زمان بده‌.
گفتم و ل*ب‌هایم را به روی هم فشردم تا آن قطره‌ی اشک، دهانم را شور نکند. انگشت شصتم را باب میل قلبم بالاتر کشیدم که چشمانش به روی هم افتادند و نفس‌های عصبی‌اش ریتم منظم‌تری گرفتن. ل*ب‌هایش به زیر شصتم تکان خورد و التماس کرد:
- بگو که ازم ‌متنفر نیستی!
برای زمان دادن، عشق و دوست داشتنم را می‌خواست؟ اگر روز اولی که پا در این خاک گذاشتم و با زنی دیگر دیدمش، همین سوال را می‌پرسید بدون فکر داد می‌زدم: « ازت متنفرم آقای رستگار»؛ اما چیزی در میان ذهن و قلبم از آن تنفر ساختگی جلوگیری می‌کرد. من، همان لحظه هم دوستش داشتم. من، نتوانستم گرشا را فراموش کنم و حالا که از رازهای گذشته پرده‌برداری می‌شد، دلم بیشتر به حال او‌ می‌گریست و آه خدای من! چقدر ظالم بودم که آن شب در مهمانی تنفرم را در صورتش توپیدم.
نفس گرفت و‌ حریص‌تر کلامش تکرار کرد تا جواب بدهم:
- بگو که ازم متنفر نیستی... لطفاً!
س*ی*نه‌ام مهمان دردی عجیب شد از آن کلمه‌ی آخری که با عجز تمام به میان آمد. احساسات الانم آنچنان تحت تأثیر فضا و گفته‌ها بودند که می‌ترسیدم از بازگو کردن؛ می‌ترسیدم از تکرار ضربه‌های گذشته. من، همچنان بی‌اعتماد بودم به قلب مردی که مرا به سادگی رها کرد.
چشمانش را باز کرد و اخم‌های گرفته‌اش را به هم‌ نزدیک‌تر کرد و زمزمه کرد:
- بگو با این که دوسم ‌نداری، ازم متنفرم نیستی. بگو تا آروم شم و این تب یک‌ماهه از تنم‌ بیرون بره. بگو رستا!
انگشتم را پایین آوردم و به روی سیبکش نشاندم که بی‌قرار و‌ بی‌تاب مدام بالا و پایین می‌شد. خواستم بگویم‌ متنفر نیستم؛ اما همچنان نمی‌توانم ببخشمت. خواستم بگویم متنفر نیستم؛ اما دلم پر از کینه است. پر از گلایه و نفرین.
اما به جای آن ‌کلمات منفور، در مقابل‌ این مردی که بیرون از این کابین سفت و سخت بود، ل*ب زدم:
- ازت متنفر نیستم گرشا رستگار‌.
و آیا این جمله معنای دیگر دوست‌داشتن بود؟ این یعنی دوستت دارم همانند هفت‌سال پیش. دوستت‌دارم همانند زمانی که مرا پنهانی به خانه‌ات می‌بردی و در زیر گوشم پچ‌پچ‌های عاشقانه می‌خواندی و من در میان حصار تنگ دستانت قهقهه می‌زدم به صدایی که اصلاً هم شبیه خواننده‌ها نرم نبود. یعنی همان دلدادگی‌های سابق؟ نه. قلب یک‌بار عاشق می‌شد؛ اما ممکن بود که عشق روزهای آخر دیگر به سوزانی روزهای ابتدایی نباشند و این قلبی که در س*ی*نه‌ی من می‌تپید، اگر هم همچنان در گرو‌ مرد مقابلم بود، دیگر مثل قبل خام‌ و نپخته عمل نمی‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم و به سرعت برای رهایی از رستای گلایه‌گر که در ذهنم به توبیخ قلب یتیم شده‌ام مشغول بود، شالم را مرتب کردم و چادر را با انگشتانم به زیر گلویم گره زدم. از فضای خفقان‌آور اتاقک‌ ماشین بیرون زدم و نسیم پاییزی و سردی که بوی ن*زد*یک*ی زمستان را با خود آورده بود را به جان خریدم. نفس عمیقی کشیدم و نگاه لرزانم را به ورودی مقابلم دادم. چشمان که در چشم‌های میخ و ‌اخم‌آلود سرباز افتاد، لرز کردم و‌ شرمسار از این که ممکن بود ما را دیده باشد ل*ب گزیدم و به سمت ماشین چرخیدم؛ اما با دیدن شیشه‌های دودی نفسی آسوده سر دادم و همین که قصد برگرداندن سر کردم، گرشا پیاده شد و در جایم ‌صامت ماندم. دستی به لباس چروک ‌شده‌اش کشید و نگاهش را بلند کرد که ابرویی بالا انداختم و ل*ب زدم:
-کجا؟
ریموت را زد و در کنارم قرار گرفت و همانطوری که نگاهش به سرباز بود پاسخ داد:
- بابا می‌خواد هردوتامون رو ببینه.
گوشه‌ی ل*بم را از میان دندان آزاد کردم و‌ با صدایی زیر پرسیدم:
- نمی‌ترسی کسی بشناستت؟
گویا مسخره‌ترین سوال را پرسیده باشم که با اخم به سمت ورودی هدایتم‌ کرد و حین گام‌ برداشتن‌مان گفت:
- خودتم ‌خوب می‌دونی که پدر من گناهی نداشته و‌ نداره. پس بخاطر پدر بی‌گناهم هیچ‌وقت شرمنده نیستم.
ته دلم به جای ناراحتی از یادآوری قصه‌ی مرگ بابا، خوشحالی عجیبی جولان داد و شیرینی‌اش به کامم خوش نشست‌. این که گرشا پدرش را بیشتر از رویاهایش دوست داشت، برای منی که سال‌ها از وجود و‌ نعمت پدر محروم ‌بودم یک ‌نوستالژی و احساس عجیبی آمد.
نفهمیدم چه شد که وقتی اولین قدم را به داخل برداشتم و‌ گرشا تمامی‌ هماهنگی‌ها را انجام داد، پاهایم به لرزش افتادند و عرق سرد و وحشتناکی به روی تیغه‌ی کمرم روان شد و حتی نفهمیدم کی و چطور لرزان و ترسان از واقعیت‌ها روی صندلی آهنی که در اتاق سه‌درچهاری که تنها با یک لامپ صدولت زرد رنگ روشن مانده بود، نشستم و از شدت انتظار عضلات ران و ساق پایم به گزگز افتادند. بی هیچ غروری می‌توانستم بگویم که من، ترسیده بودم. بله. من از روبه‌رویی با آن مرد می‌ترسیدم؛ مردی که روزی عمو صدایش می‌کردم. مردی که به گفته‌ی ایزدی گذشته‌ای مادرم داشته و یقیناً حرف‌هایی در چنته داشت که مرا از مادرم ‌دور می‌کرد؛ اما این چه قدرت شگرف‌ و ‌عجیبی بود که مرا نگه‌می‌داشت و بی‌توجه به حضور گرشا در صندلی کنارم، به درب آهنی و خاکستری مقابلم خیره مانده بودم برای دیدنش.
با بلند شدن صدای قفل در، ناخواسته قد علم‌ کردم و چشمانم را به سختی کنترل کردم تا دست از گردش و دو دو زدن بردارند و معطوف مرد مسن مقابلم شوند؛ مردی که محاسن بلند و سفیدش هیچ‌ شباهتی به عموی من نداشت. عموسالاری که همیشه خوش‌پوش بود و موهایش از شانه جدا نمی‌شدند کجا و این مرد شکسته‌ی مقابل من کجا؟ نگاه گردانش را از صورتم‌ گرفت و مقابل سرباز ایستاد تا دستبندهایش را باز کند. چشمانم به سوزشی شدید افتادند و طولی نکشید که قطره‌های بی‌امان اشک، به روی گونه‌هایم رد انداختند. سرش پایین بود و شانه‌های افتاده‌اش شروع به لرزیدن کردند که ناخواسته صدایش کردم:
- عموسالار؟
نگاه براق از خیسی اشکش را با همان سر خم شده، به بالا گرفت ‌و ل*ب‌های سفید و ترک‌خرده‌اش را به سختی تکان داد؛ ولی هیچ صدایی از میان‌شان خارج نشد و گوش‌هایم برای شنیدن صدایش تیز شدند تا شاید تمام کند آن همه کینه را. انگشتان پاهایم بی اذن من به جلو حرکت کردند؛ اما غم دنیا آنقدر برایم ‌دشوار و سنگین بود‌ که تلو خورده‌ و پهلویم به تیزی صندلی برخورد کرد؛ اما قبل از فرو رفتنش در پهلویم، دست‌های گرشا شانه‌هایم را محکم نگه‌داشتند و مانع سقوطم‌ شدند. سرباز کنار کشید و در گوشه‌ی اتاقک آماده باش و با نگاهی سرد به مقابلش ایستاد. گرمای دستان گرشا که رفته رفته از شانه‌هایم رخت بستند و کمرم صاف شد، مرد میانسال مقابلم قصد کرد تا مرا از آن انتظار کشنده نجات بدهد. مقابلم ایستاد و سیاهی مردمک‌های رقصانش را در اجزای صورتم به گردش در آورد. تنم را صاف کردم و پارچه‌ی لجوج و‌ لیز چادر را به زیر چانه‌ام سفت‌تر نگه‌داشتم. خورشید هم با این چادر دادنش!
ندانستم چه شد که از نگاهش شرم بر تمام‌ وجودم چیره شد و مجبور به پایین انداختن سر شدم. آب دهانم را فرو دادم و تیزی ناخن‌هایم را در گوشت‌ دستم فرو‌ کردم و به سختی ل*ب زدم:
- سلام.




کد:
#پست_پنجاه‌و‌ششم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی




التماس کردم و بلندتر به زیر گریه زدم که به سرعت تنش را عقب کشید و گرمای طاقت‌فرسایش را با خود برد. دستانم را محکم به روی چشمانم فشردم و به هق‌هقم اجازه‌ی خودنمایی دادم. صدای ضربه‌ی محکمی که در کابین پیچید، ترسیده و یکه‌خورده مرا به عقب پرت کرد و دستانم را پایین انداخت. چشمان درشت و مبهوتم را به گرشایی دادم که خشمگین و نفس‌زنان مشتش را پشت سر هم به روی فرمان می‌کوبید. از ترس، خودم را به در چسباندم و ل*ب‌های لرزانم را به سختی تکان دادم تا صدایش کنم که با برگشتن ناگهانی‌اش، حرف در دهانم ماسید. آتش درون نگاهش تمام وجودم را به جهنم نشاند؛ اما لحن درمانده و گرفته‌اش زمین تا آسمان با نگاهش فرق داشت.
- متأسفم. من... هنوزم مقابل تو ‌نمی‌تونم ‌خوددار باشم.
دستی میان موهای به رنگ شبش کشید و با صدا، آب دهانش را فرو داد و مشتی که از شدت ضربه به سرخی نشسته بود را به روی رانش قرار داد. نگاه لرزان و مبهوتم را به سختی از بندهای قرمز آتشین ‌مشتش گرفتم و به چشمان خطاکارش دوختم. گویا حالت صورتم برخلاف میل قلبی‌ام که در لحظاتی پیش مانده بود، نشان از رنجیدگی و تلخی‌ام می‌داد که به سرعت نگاهش را به زیر کشید و سرش را به سمت شیشه خم ‌کرد.
- من خیلی ع*و*ضی‌ام. می‌دونم.
نه! نه گرشا! ای کاش می‌توانستم بگویم که من هم از آن گرمی وجودش لبریز از احساسات و شور و ‌شعف شده بودم؛ اما آن خاطرات کشنده مرا به این‌جا رساندند. خاطراتی که در نبودت همچون زهر بودند و جانم را ذره ذره می‌گرفتند که اگر روشنا به دنیا نیامده بود، خیلی وقت پیش من هم به پدرم پیوسته بودم. روشنا که آمد، مادرم بداخلاقی‌ها و نفرین‌هایش را تمام‌ کرد، یسنا خندید و من نیمی از دل جا مانده در ایرانم را به فراموشی سپردم.
انگشتانم به لرزشی واضح بالا آمدند و به سمتش حرکت کردند و همین که زبری چانه‌ی سفت شده‌اش را لمس کردند، غم نگاهش، صورتم را هدف قرار داد. قطره‌ی لجوج دیگری از پلک زیرینم فرار کرد و به روی گونه‌ام به غواصی مشغول شد.
- بهم زمان بده‌.
گفتم و ل*ب‌هایم را به روی هم فشردم تا آن قطره‌ی اشک، دهانم را شور نکند. انگشت شصتم را باب میل قلبم بالاتر کشیدم که چشمانش به روی هم افتادند و نفس‌های عصبی‌اش ریتم منظم‌تری گرفتن. ل*ب‌هایش به زیر شصتم تکان خورد و التماس کرد:
- بگو که ازم ‌متنفر نیستی!
برای زمان دادن، عشق و دوست داشتنم را می‌خواست؟ اگر روز اولی که پا در این خاک گذاشتم و با زنی دیگر دیدمش، همین سوال را می‌پرسید بدون فکر داد می‌زدم: « ازت متنفرم آقای رستگار»؛ اما چیزی در میان ذهن و قلبم از آن تنفر ساختگی جلوگیری می‌کرد. من، همان لحظه هم دوستش داشتم. من، نتوانستم گرشا را فراموش کنم و حالا که از رازهای گذشته پرده‌برداری می‌شد، دلم بیشتر به حال او‌ می‌گریست و آه خدای من! چقدر ظالم بودم که آن شب در مهمانی تنفرم را در صورتش توپیدم.
نفس گرفت و‌ حریص‌تر کلامش تکرار کرد تا جواب بدهم:
- بگو که ازم متنفر نیستی... لطفاً!
س*ی*نه‌ام مهمان دردی عجیب شد از آن کلمه‌ی آخری که با عجز تمام به میان آمد. احساسات الانم آنچنان تحت تأثیر فضا و گفته‌ها بودند که می‌ترسیدم از بازگو کردن؛ می‌ترسیدم از تکرار ضربه‌های گذشته. من، همچنان بی‌اعتماد بودم به قلب مردی که مرا به سادگی رها کرد.
چشمانش را باز کرد و اخم‌های گرفته‌اش را به هم‌ نزدیک‌تر کرد و زمزمه کرد:
- بگو با این که دوسم ‌نداری، ازم متنفرم نیستی. بگو تا آروم شم و این تب یک‌ماهه از تنم‌ بیرون بره. بگو رستا!
انگشتم را پایین آوردم و به روی سیبکش نشاندم که بی‌قرار و‌ بی‌تاب مدام بالا و پایین می‌شد. خواستم بگویم‌ متنفر نیستم؛ اما  همچنان نمی‌توانم ببخشمت. خواستم بگویم متنفر نیستم؛ اما دلم پر از کینه است. پر از گلایه و نفرین.
اما به جای آن ‌کلمات منفور، در مقابل‌ این مردی که بیرون از این کابین سفت و سخت بود، ل*ب زدم:
- ازت متنفر نیستم گرشا رستگار‌.
و آیا این جمله معنای دیگر دوست‌داشتن بود؟ این یعنی دوستت دارم همانند هفت‌سال پیش. دوستت‌دارم همانند زمانی که مرا پنهانی به خانه‌ات می‌بردی و در زیر گوشم پچ‌پچ‌های عاشقانه می‌خواندی و من در میان حصار تنگ دستانت قهقهه می‌زدم به صدایی که اصلاً هم شبیه خواننده‌ها نرم نبود. یعنی همان دلدادگی‌های سابق؟ نه. قلب یک‌بار عاشق می‌شد؛ اما ممکن بود که عشق روزهای آخر دیگر به سوزانی روزهای ابتدایی نباشند و این قلبی که در س*ی*نه‌ی من می‌تپید، اگر هم همچنان در گرو‌ مرد مقابلم بود، دیگر مثل قبل خام‌ و نپخته عمل نمی‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم و به سرعت برای رهایی از رستای گلایه‌گر که در ذهنم به توبیخ قلب یتیم شده‌ام مشغول بود، شالم را مرتب کردم و چادر را با انگشتانم به زیر گلویم گره زدم. از فضای خفقان‌آور اتاقک‌ ماشین بیرون زدم و نسیم پاییزی و سردی که بوی ن*زد*یک*ی  زمستان را با خود آورده بود را به جان خریدم. نفس  عمیقی کشیدم و نگاه لرزانم را به ورودی مقابلم دادم. چشمان که در چشم‌های میخ و ‌اخم‌آلود سرباز افتاد، لرز کردم و‌ شرمسار از این که ممکن بود ما را دیده باشد ل*ب گزیدم و به سمت ماشین چرخیدم؛ اما با دیدن شیشه‌های دودی نفسی آسوده سر دادم و همین که قصد برگرداندن سر کردم، گرشا پیاده شد و در جایم ‌صامت ماندم. دستی به لباس چروک ‌شده‌اش کشید و نگاهش را بلند کرد که ابرویی بالا انداختم و ل*ب زدم:
 -کجا؟
ریموت را زد و در کنارم قرار گرفت و همانطوری که نگاهش به سرباز بود پاسخ داد:
- بابا می‌خواد هردوتامون رو ببینه.
گوشه‌ی ل*بم را از میان دندان آزاد کردم و‌ با صدایی زیر پرسیدم:
- نمی‌ترسی کسی بشناستت؟
گویا مسخره‌ترین سوال را پرسیده باشم که با اخم به سمت ورودی هدایتم‌ کرد و حین گام‌ برداشتن‌مان گفت:
- خودتم ‌خوب می‌دونی که پدر من گناهی نداشته و‌ نداره. پس بخاطر پدر بی‌گناهم هیچ‌وقت شرمنده نیستم.
ته دلم به جای ناراحتی از یادآوری قصه‌ی مرگ بابا، خوشحالی عجیبی جولان داد و شیرینی‌اش به کامم خوش نشست‌. این که گرشا پدرش را بیشتر از رویاهایش دوست داشت، برای منی که سال‌ها از وجود و‌ نعمت پدر محروم ‌بودم یک ‌نوستالژی و احساس عجیبی آمد.
نفهمیدم چه شد که وقتی اولین قدم را به داخل برداشتم و‌ گرشا تمامی‌ هماهنگی‌ها را انجام داد، پاهایم به لرزش افتادند و عرق سرد و وحشتناکی به روی تیغه‌ی کمرم روان شد و حتی نفهمیدم کی و چطور لرزان و ترسان از واقعیت‌ها روی صندلی آهنی که در اتاق سه‌درچهاری که تنها با یک لامپ صدولت زرد رنگ روشن مانده بود، نشستم و از شدت انتظار عضلات ران و ساق پایم به گزگز افتادند. بی هیچ غروری می‌توانستم بگویم که من، ترسیده بودم. بله. من از روبه‌رویی با آن مرد می‌ترسیدم؛ مردی که روزی عمو صدایش می‌کردم. مردی که به گفته‌ی ایزدی گذشته‌ای مادرم داشته و یقیناً حرف‌هایی در چنته داشت که مرا از مادرم ‌دور می‌کرد؛ اما این چه قدرت شگرف‌ و ‌عجیبی بود که مرا نگه‌می‌داشت و بی‌توجه به حضور گرشا در صندلی کنارم، به درب آهنی و خاکستری مقابلم خیره مانده بودم برای دیدنش.
با بلند شدن صدای قفل در، ناخواسته قد علم‌ کردم و چشمانم را به سختی کنترل کردم تا دست از گردش و دو دو زدن بردارند و معطوف مرد مسن مقابلم شوند؛ مردی که محاسن بلند و سفیدش هیچ‌ شباهتی به عموی من نداشت. عموسالاری که همیشه خوش‌پوش بود و موهایش از شانه جدا نمی‌شدند کجا و این مرد شکسته‌ی مقابل من کجا؟ نگاه گردانش را از صورتم‌ گرفت و مقابل سرباز ایستاد تا دستبندهایش را باز کند. چشمانم به سوزشی شدید افتادند و طولی نکشید که قطره‌های بی‌امان اشک، به روی گونه‌هایم رد انداختند. سرش پایین بود و شانه‌های افتاده‌اش شروع به لرزیدن کردند که ناخواسته صدایش کردم:
- عموسالار؟
نگاه براق از خیسی اشکش را با همان سر خم شده، به بالا گرفت ‌و ل*ب‌های سفید و ترک‌خرده‌اش را به سختی تکان داد؛ ولی هیچ صدایی از میان‌شان خارج نشد و گوش‌هایم برای شنیدن صدایش تیز شدند تا شاید تمام کند آن همه کینه را. انگشتان پاهایم بی اذن من به جلو حرکت کردند؛ اما غم دنیا آنقدر برایم ‌دشوار و سنگین بود‌ که تلو خورده‌ و پهلویم به تیزی صندلی برخورد کرد؛ اما قبل از فرو رفتنش در پهلویم، دست‌های گرشا شانه‌هایم را محکم نگه‌داشتند و مانع سقوطم‌ شدند. سرباز کنار کشید و در گوشه‌ی اتاقک آماده باش و با نگاهی سرد به مقابلش ایستاد. گرمای دستان گرشا که رفته رفته از شانه‌هایم رخت بستند و کمرم صاف شد، مرد میانسال مقابلم قصد کرد تا مرا از آن انتظار کشنده نجات بدهد. مقابلم ایستاد و سیاهی مردمک‌های رقصانش را در اجزای صورتم به گردش در آورد. تنم را صاف کردم و پارچه‌ی لجوج و‌ لیز چادر را به زیر چانه‌ام سفت‌تر نگه‌داشتم. خورشید هم با این چادر دادنش!
ندانستم چه شد که از نگاهش شرم بر تمام‌ وجودم چیره شد و مجبور به پایین انداختن سر شدم. آب دهانم را فرو دادم و تیزی ناخن‌هایم را در گوشت‌ دستم فرو‌ کردم و به سختی ل*ب زدم:
- سلام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_پنجاه‌و‌هفتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی




نگاهم را برای دیدن عکس‌العملش بالا کشیدم که صورت بی‌روحش، به یکباره شکفت و لبخند گرمی را به عضلات بی‌نوا و خشکیده‌ی صورتش تقدیم کرد. نگاهش به یکباره برق عجیبی به خود گرفت و در پس آن لایه‌ی اشک، نگاهی عمیق را مهمان صورت من و گرشا کرد. نفسی آسوده و بلند سر داد و دستان زمخت شده‌اش را در هم گره کرد و به روی فلز سرد میز قرار داد.
سکوتش عجیب آزارم می‌داد؛ دلم‌، هوای تکرار سال‌های پیش به سرش زد که آخر هر ماه به ویلای شمال‌شان می‌رفتیم و آخ که چقدر خوش می‌گذشت‌. من و گرشا قبل از علنی شدن ر*اب*طه‌مان، یک‌بار شبانه مخفیانه از ویلا بیرون زدیم و به دریا پناه بردیم. پیاده‌روی آخرشبی که به بستنی خوردن و ممنوعه‌های کوچک عاشقانه در ماشین و فرار من، ختم شد.
صدای گرفته و بمی که از گلویش خارج شد، چشمانم را گردتر از قبل کرد.
- چقدر خوشحالم شما دونفر رو دوباره با هم می‌بینم.‌ سلام دخترم.
قطره‌ی درشتی که از میان مژه‌های زیرینش فرار کرد و به پایین قل خورد، ل*ب‌هایم را بهم فشرد و قلبم را چنگ انداخت.
کجا بودند آن روزهای خوب؟ پس چرا برنمی‌گشتند؟ چه کسی توپش را پاره کرده بود که دلِ نازکش رنجیده و قهر کرد از ما‌؟
ل*ب‌هایم آن‌قدر سفت و سخت یکدیگر را در آ*غ*و*ش کشیده بودند که قادر به باز کردن قفل میان‌شان نبودم و صدایم نیز رمقی برای خودنمایی نداشت. انگشتان گرم گرشا که به مدد دستان یخ‌زده‌ام آمدند، تمام تنم را به رعشه انداخت و ‌چشمان نمناکم را به سمت خود گرداند.
خدای من! گویا یک‌ مرد در دو زندگی و سن متفاوت را در اتاق می‌دیدم. گرشا، جوانی عمو بود و عمو... وای من! وای که اگر جای عمو، گرشا آن طرف میز بود من چه می‌کردم؟
با بیشترین زوری که از خود سراغ داشتم، چشمانم را به روی هم فشردم و سرم را به زیر انداختم. گرشا، پدرش را صدا زد و قلب من بی‌تاب‌تر از قبل در س*ی*نه کوبید.
ای کاش قلم پایم را شکسته بودم و به ایران نمی‌آمدم. من، خانواده‌ام و هر که واقعیت را می‌دانست و نمی‌دانست، ناخواسته ۷سال از عمر این مرد را تباه کرده بودیم. به معنای کامل تباه و سیاه.
- خوب کردی اومدی باباجان! با تو فقط دو کلوم‌ حرف دارم.
به اجبار سر بلند کردم و خودم را معطوف مکالمه‌ی پدر و پسری‌شان کردم. گرشا دست لرزان عمو را محکم‌تر گرفت و گفت:
- اگر نیاز به تنهایی دارین، می‌تونم برم.
عمو‌ نیم‌نگاهی به سمتم روانه کرد و ل*ب زد:
- هرچی رستاجان بگه.
رستای درون آن اتاقک‌ نیمه تاریک،‌ با رستای اصلی فرق می‌کرد و گویی جادو شده بود که نگاهش را به چشمان منتظر گرشا داد و ناخواسته و با لحنی دردمند تواَم بغض نالید:
- بمون!
و چقدر آن کلمه، به مزاج گرشا خوش آمد که چشمانش چراغانی شد و لبخندش نمایان‌تر. رو‌ گرفتم و به چین و چروک‌های پیشانی عمو خیره شدم. ل*ب‌هایم را با سر زبان کمی تر کردم و خودم را از آن گیجی اولیه دور ساختم تا زودتر به واقعیت‌ها دست یابم و از همان اول تیر خلاص را رها کردم:
- حرفای آقای ایزدی راسته؟
نفسی چاق کرد و با لبخند پرسید:
- این‌که یه روزی مادرت رو می‌خواستم و با پدرت سر همین‌ موضوع بحث کردیم؟
ابرویی بالا انداخت و در مقابل منِ هیجان‌زده و منتظر، نفسی چاق کرد و پاسخ خودرا به زبان آورد:
- بله. راسته.
قلبم در س*ی*نه به هیاهو افتاد و نفس‌هایم با شدت بیشتری برای خروج از د*ه*ان تلاش کردند. انگشتانش را از زیر دست گرشا بیرون کشید و چشمان بی‌فروغش را به آن‌ها داد و ل*ب به واقعیت گشود:
- یه زمانی که هم‌محله‌ای بودیم، دلم برای دختر‌ میرزا ممد خدابیامرز رفته بود‌. بابات اون زمانا خارج بود و از ما بهترون... یه‌جورایی هم فهمیده بودم که مادرت نسبت به من بی‌میل نیست. هر دفعه از کنارم رد می‌شد سرخ و سفید می‌شد و.... بماند! وقتی پدرت بعد از چندسال از کشور غریب اومد و پا توی محله‌ی ما گذاشت، ناخواسته و اونم وقتی که باد، چادر گل‌گلی از سر مادرت کنده بود، دلش برای مادرت رفت. من تو خیال مادرت و غافل از این که مادرت توی خیال رفیق شفیقم‌ بود. مادرم رو پنوهنکی از آقام فرستادم‌ مزه‌ی دهن خونواده‌ی مادرت رو بفهمن که اونجا هم ‌مادرت آب پاکی رو ‌ریخته بود روی دستم که من چه خیالی با خودم کردم که میاد زنم میشه؟
سر بلند کرد و در مقابل چشمان مبهوت من خنده‌ی تلخی سر داد و ادامه داد:
- اون زمان من یه پاپتی علاف بودم خب! پدر ثروتمند تو کجا و منه بی سر و پا کجا؟! چندباری توی کوچه جلوش ‌رو‌ گرفتم که:« نامروت! مگه دلت با من نبود؟» نه گذاشت و نه برداشت جواب داد که اشتباه فکر می‌کردم. شایدم درست می‌گفت و من اون سال‌ها خیال می‌کردم... نتونستم پاپیچش بشم. چون یه‌بار حالی به حالی شدنش موقع دیدن پدرت رو‌ دیدم و خودم رو ‌کنار کشیدم. چند ماه بعدش اردشیر اومد و گفت دلش برای دختر همسایه‌ی ما رفته... عین برادر براش ذوق کردم و پابه‌پاش رفتم. همین که همه‌چی قطعی شد، نفهمیدم چی شد که این‌بار دلم واقعی لرزید. برای زهرا بدجور لرزید؛ از اون لرزیدنایی که هیچ‌ زن دیگه‌ای به چشمم نیومد و طاقتم رو طاق کرده بود که زودی عروسی گرفتیم و به اصرار پدر زهرا رفتیم کشور غریب. پدر زهرا، دستمو گرفت و کمکم کرد تا اینی بشم که هستم.
تعداد نفس‌های عمیق‌مان آن‌قدر زیاد شده بود که دیگر هوای گرفته‌ی اتاقک کم بود.
چهره در هم کشید و سرش را پایین انداخت و با صدایی که حاضر بودم برای داشتن بغضش قسم بخورم، ادامه داد:
- چندسال پیش که قصه‌اش رو ایزدی عین واقعیت برات تعریف کرده... پدرت و من سر همین موضوع که گویا مادرت همون اوایل زندگی براش تعریف کرده بود، بحث‌مون گرفت. ولی خداشاهده و بنده‌هاش شنیدن که من قصد خون رفیق چندساله‌مو نداشتم! نفهمیدم چی شد که با داد و بیداد عقب رفت و فریاد کشون پرت شد عقب! همینقدر ساده... همینقدر دردناک! ای کاش من جای اردشیر رفته بودم تا اینجور دشمنی شما دوتا رو‌ نمی‌دیدم. رو سیاهم‌ دخترم! رو سیاهم!
چشمان نم‌دارش را که بالا آورد، هق زدم و بی‌توجه به سیلی که از چشمانم جاری شده بود بغض‌هایم را یکی پس از دیگری آزاد کردم و‌ نالیدم:
- چرا؟ چرا این همه سال منو زجر دادی عمو؟ می‌دونی من چه ضربه‌ای از این سکوت هفت‌ساله‌ی شما خوردم؟
شانه‌هایش بی‌صدا لرزیدند و ل*ب‌هایش که به واسطه‌ی خیسی اشک‌هایش نم گرفته بودند را به سختی از هم باز کرد و گفت:
- رو سیاهی که شاخ و‌ دم نداره دخترم! عذاب‌وجدان مرگ اردشیر هنوزم باهامه. اسم ن*ا*موس رفیقم، مادر عروسم وسط بود. غیرتم اجازه نمی‌داد...
ناخواسته بود که با عصبانیت از جا برخاستم و با صدای گرفته، دردم را فریاد کشیدم:
- اون غیرت شما شد هفت سال درد کشیدن من. شد عذاب کشیدن و طلاقم. شد بی‌انصافی‌های مادرم و نداشتن...
همین که نام‌ روشنا بر زبانم نشست، به سرعت دهانم را بستم و چادر را که به روی شانه‌هایم افتاده بود به سرعت بالا کشیدم و در مقابل چشمان بارانی‌اش نالیدم:
- من، تموم مدت با همه جنگیدم تا دست از مجازات شما بردارن. ته دلم می دونستم بی‌گناهین و دلم نمی‌خواست شما رو هم عین پدرم از دست بدم؛ اما اون سکوت شما باورهای منو خ*را*ب کرد. طوری که حالا اینجا به زور و با نفرت زیاد مقابل‌تون ایستادم.
ابروهایش به جدال بیشتری با یکدیگر پرداختند و چشمانش با درد به روی هم قرار گرفتند.
سری به طرفین تکان دادم و ناخواسته با داد ادامه دادم:
-حالام مادرم رو پیش چشمم خ*را*ب می‌کنید که چی بشه؟
سرش که پایین‌تر افتاد، دست مشت شده‌ی گرشا محکم به روی میز قرار گرفت که از شدت صدایش در جا یکه‌ای خوردم و مبهوت و ترسان به سمتش چرخیدم. قامت راست کرد و در حالی که دندان‌های کامپوزیت شده‌اش را محکم به روی هم می‌فشرد قدمی به سمتم برداشت و در کمال تضاد با صدایی آرام اما غرّا مرا مخاطب قرار داد:
- سر پدرم داد نزن رستا کرامت! یادت باشه اونی که هفت‌سال از عمرش رو بخاطر ندونم‌کاری تو و خونواده‌ات هدر داده، پدر منه!



#مهدیه_نوشت
🥲هم برای گرشا می‌شد مرد، هم رستا! ولی... عموسالار برای غصه خوردن و درد کشیدن حق مطلب رو ادا کرده.
کارکتری که خیلی دوسش دارم🤤❤️
به نظرتون گرشا هنوزم آدم بده هست و ازش متنفرین؟🖐😈

کد:
#پست_پنجاه‌و‌هفتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی






نگاهم را برای دیدن عکس‌العملش بالا کشیدم که صورت بی‌روحش، به یکباره شکفت و لبخند گرمی را به عضلات بی‌نوا و خشکیده‌ی صورتش تقدیم کرد. نگاهش به یکباره برق عجیبی به خود گرفت و در پس آن لایه‌ی اشک، نگاهی عمیق را مهمان صورت من و گرشا کرد. نفسی آسوده و بلند سر داد و دستان زمخت شده‌اش را در هم گره کرد و به روی فلز سرد میز قرار داد.
سکوتش عجیب آزارم می‌داد؛ دلم‌، هوای تکرار سال‌های پیش به سرش زد که آخر هر ماه به ویلای شمال‌شان می‌رفتیم و آخ که چقدر خوش می‌گذشت‌. من و گرشا قبل از علنی شدن ر*اب*طه‌مان، یک‌بار شبانه مخفیانه از ویلا بیرون زدیم و به دریا پناه بردیم. پیاده‌روی آخرشبی که به بستنی خوردن و ممنوعه‌های کوچک عاشقانه در ماشین و فرار من، ختم شد.
صدای گرفته و بمی که از گلویش خارج شد، چشمانم را گردتر از قبل کرد.
- چقدر خوشحالم شما دونفر رو دوباره با هم می‌بینم.‌ سلام دخترم.
قطره‌ی درشتی که از میان مژه‌های زیرینش فرار کرد و به پایین قل خورد، ل*ب‌هایم را بهم فشرد و قلبم را چنگ انداخت.
 کجا بودند آن روزهای خوب؟ پس چرا برنمی‌گشتند؟ چه کسی توپش را پاره کرده بود که دلِ نازکش رنجیده و قهر کرد از ما‌؟
ل*ب‌هایم آن‌قدر سفت و سخت یکدیگر را در آ*غ*و*ش کشیده بودند که قادر به باز کردن قفل میان‌شان نبودم و صدایم نیز رمقی برای خودنمایی نداشت. انگشتان گرم گرشا که به مدد دستان یخ‌زده‌ام آمدند، تمام تنم را به رعشه انداخت و ‌چشمان نمناکم را به سمت خود گرداند.
 خدای من! گویا یک‌ مرد در دو زندگی و سن متفاوت را در اتاق می‌دیدم. گرشا، جوانی عمو بود و عمو... وای من! وای که اگر جای عمو، گرشا آن طرف میز بود من چه می‌کردم؟
با بیشترین زوری که از خود سراغ داشتم، چشمانم را به روی هم فشردم و سرم را به زیر انداختم. گرشا، پدرش را صدا زد و قلب من بی‌تاب‌تر از قبل در س*ی*نه کوبید.
 ای کاش قلم پایم را شکسته بودم و به ایران نمی‌آمدم. من، خانواده‌ام و هر که واقعیت را می‌دانست و نمی‌دانست، ناخواسته ۷سال از عمر این مرد را تباه کرده بودیم. به معنای کامل تباه و سیاه.
- خوب کردی اومدی باباجان! با تو فقط دو کلوم‌ حرف دارم.
به اجبار سر بلند کردم و خودم را معطوف مکالمه‌ی پدر و پسری‌شان کردم. گرشا دست لرزان عمو را محکم‌تر گرفت و گفت:
- اگر نیاز به تنهایی دارین، می‌تونم برم.
عمو‌ نیم‌نگاهی به سمتم روانه کرد و ل*ب زد:
- هرچی رستاجان بگه.
رستای درون آن اتاقک‌ نیمه تاریک،‌ با رستای اصلی فرق می‌کرد و گویی جادو شده بود که نگاهش را به چشمان منتظر گرشا داد و ناخواسته و با لحنی دردمند تواَم بغض نالید:
- بمون!
و چقدر آن کلمه، به مزاج گرشا خوش آمد که چشمانش چراغانی شد و لبخندش نمایان‌تر. رو‌ گرفتم و به چین و چروک‌های پیشانی عمو خیره شدم. ل*ب‌هایم را با سر زبان کمی تر کردم و خودم را از آن گیجی اولیه دور ساختم تا زودتر به واقعیت‌ها دست یابم و از همان اول تیر خلاص را رها کردم:
- حرفای آقای ایزدی راسته؟
نفسی چاق کرد و با لبخند پرسید:
- این‌که یه روزی مادرت رو می‌خواستم و با پدرت سر همین‌ موضوع بحث کردیم؟
ابرویی بالا انداخت و در مقابل منِ هیجان‌زده و منتظر، نفسی چاق کرد و پاسخ خودرا به زبان آورد:
- بله. راسته.
قلبم در س*ی*نه به هیاهو افتاد و نفس‌هایم با شدت بیشتری برای خروج از د*ه*ان تلاش کردند. انگشتانش را از زیر دست گرشا بیرون کشید و چشمان بی‌فروغش را به آن‌ها داد و ل*ب به واقعیت گشود:
- یه زمانی که هم‌محله‌ای بودیم، دلم برای دختر‌ میرزا ممد خدابیامرز رفته بود‌. بابات اون زمانا خارج بود و از ما بهترون... یه‌جورایی هم فهمیده بودم که مادرت نسبت به من بی‌میل نیست. هر دفعه از کنارم رد می‌شد سرخ و سفید می‌شد و.... بماند! وقتی پدرت بعد از چندسال از کشور غریب اومد و پا توی محله‌ی ما گذاشت، ناخواسته و اونم وقتی که باد، چادر گل‌گلی از سر مادرت کنده بود، دلش برای مادرت رفت. من تو خیال مادرت و غافل از این که مادرت توی خیال رفیق شفیقم‌ بود. مادرم رو پنوهنکی از آقام فرستادم‌ مزه‌ی دهن خونواده‌ی مادرت رو بفهمن که اونجا هم ‌مادرت آب پاکی رو ‌ریخته بود روی دستم که من چه خیالی با خودم کردم که میاد زنم میشه؟
سر بلند کرد و در مقابل چشمان مبهوت من خنده‌ی تلخی سر داد و ادامه داد:
- اون زمان من یه پاپتی علاف بودم خب! پدر ثروتمند تو کجا و منه بی سر و پا کجا؟! چندباری توی کوچه جلوش ‌رو‌ گرفتم که:« نامروت! مگه دلت با من نبود؟» نه گذاشت و نه برداشت جواب داد که اشتباه فکر می‌کردم. شایدم درست می‌گفت و من اون سال‌ها خیال می‌کردم... نتونستم پاپیچش بشم. چون یه‌بار حالی به حالی شدنش موقع دیدن پدرت رو‌ دیدم و خودم رو ‌کنار کشیدم. چند ماه بعدش اردشیر اومد و گفت دلش برای دختر همسایه‌ی ما رفته... عین برادر براش ذوق کردم و پابه‌پاش رفتم. همین که همه‌چی قطعی شد، نفهمیدم چی شد که این‌بار دلم واقعی لرزید. برای زهرا بدجور لرزید؛ از اون لرزیدنایی که هیچ‌ زن دیگه‌ای به چشمم نیومد و طاقتم رو طاق کرده بود که زودی عروسی گرفتیم و به اصرار پدر زهرا رفتیم کشور غریب. پدر زهرا، دستمو گرفت و کمکم کرد تا اینی بشم که هستم.
تعداد نفس‌های عمیق‌مان آن‌قدر زیاد شده بود که دیگر هوای گرفته‌ی اتاقک کم بود.
چهره در هم کشید و سرش را پایین انداخت و با صدایی که حاضر بودم برای داشتن بغضش قسم بخورم، ادامه داد:
- چندسال پیش که قصه‌اش رو ایزدی عین واقعیت برات تعریف کرده... پدرت و من سر همین موضوع که گویا مادرت همون اوایل زندگی براش تعریف کرده بود، بحث‌مون گرفت. ولی خداشاهده و بنده‌هاش شنیدن که من قصد خون رفیق چندساله‌مو نداشتم! نفهمیدم چی شد که با داد و بیداد عقب رفت و فریاد کشون پرت شد عقب! همینقدر ساده... همینقدر دردناک! ای کاش من جای اردشیر رفته بودم تا اینجور دشمنی شما دوتا رو‌ نمی‌دیدم. رو سیاهم‌ دخترم! رو سیاهم!
چشمان نم‌دارش را که بالا آورد، هق زدم و بی‌توجه به سیلی که از چشمانم جاری شده بود بغض‌هایم را یکی پس از دیگری آزاد کردم و‌ نالیدم:
- چرا؟ چرا این همه سال منو زجر دادی عمو؟ می‌دونی من چه ضربه‌ای از این سکوت هفت‌ساله‌ی شما خوردم؟
شانه‌هایش بی‌صدا لرزیدند و ل*ب‌هایش که به واسطه‌ی خیسی اشک‌هایش نم گرفته بودند را به سختی از هم باز کرد و گفت:
- رو سیاهی که شاخ و‌ دم نداره دخترم! عذاب‌وجدان مرگ اردشیر هنوزم باهامه. اسم ن*ا*موس رفیقم، مادر عروسم وسط بود. غیرتم اجازه نمی‌داد...
ناخواسته بود که با عصبانیت از جا برخاستم و با صدای گرفته، دردم را فریاد کشیدم:
- اون غیرت شما شد هفت سال درد کشیدن من. شد عذاب کشیدن و طلاقم. شد بی‌انصافی‌های مادرم و نداشتن...
همین که نام‌ روشنا بر زبانم نشست، به سرعت دهانم را بستم و چادر را که به روی شانه‌هایم افتاده بود به سرعت بالا کشیدم و در مقابل چشمان بارانی‌اش نالیدم:
- من، تموم مدت با همه جنگیدم تا دست از مجازات شما بردارن. ته دلم می دونستم بی‌گناهین و دلم نمی‌خواست شما رو هم عین پدرم از دست بدم؛ اما اون سکوت شما باورهای منو خ*را*ب کرد. طوری که حالا اینجا به زور و با نفرت زیاد مقابل‌تون ایستادم.
ابروهایش به جدال بیشتری با یکدیگر پرداختند و چشمانش با درد به روی هم قرار گرفتند.
سری به طرفین تکان دادم و ناخواسته با داد ادامه دادم:
 -حالام مادرم رو پیش چشمم خ*را*ب می‌کنید که چی بشه؟
سرش که پایین‌تر افتاد، دست مشت شده‌ی گرشا محکم به روی میز قرار گرفت که از شدت صدایش در جا یکه‌ای خوردم و مبهوت و ترسان به سمتش چرخیدم. قامت راست کرد و در حالی که دندان‌های کامپوزیت شده‌اش را محکم به روی هم می‌فشرد قدمی به سمتم برداشت و در کمال تضاد با صدایی آرام اما غرّا مرا مخاطب قرار داد:
- سر پدرم داد نزن رستا کرامت! یادت باشه اونی که هفت‌سال از عمرش رو بخاطر ندونم‌کاری تو و خونواده‌ات هدر داده، پدر منه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا