#پست_چهلوهشتم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
از خیالات خامش، عصبیتر شدم و غریدم:
- برو کنار ع*و*ضی! در مورد من چه فکری کردی؟ من به همج*ن*س خودم خیانت نمیکنم.
لبخندش به سرعت کنار رفت و ابروهای پهنش در هم شدند. چشم ریز کرد و با صدای زمخت شدهاش تشر زد:
- درست حرف بزن رستا! بهت گفتم باید حرف بزنیم نه اینکه...
گویا صبرش لبریز شد که هوفی کلافه سر داد و سرش را پایینتر آورد. از میان دندانهای کلید شدهاش غرید:
- تا زمانی که همسرم بودی، کی و کجا دیدی که به زنهای دیگه چشم داشته باشم که حالا اینجوری در موردم فکر میکنی؟
خودم را بیشتر به فلز سرد ماشین چسباندم و از شدت سردرد چشم ریز کردم. با دیدن نگاه طلبکار و سرخش ناخودآگاه با قلبی رنجیده پاسخ دادم:
-آدمها عوض میشن آقای رستگار.
چینهای ریز حاصل از بالارفتن سن و فشار اخم به روی چشمانش، بیشتر شد و با تن صدایی پایین اما محکم و مطمئن ل*ب زد:
- شاید بخاطر شرایط عوض شده باشم؛ اما ع*و*ضی نشدم. هنوزم کسی رو به غیر از تو نمیبینم.
هنوز هم قلب همان دخترک عاشقپیشه را در س*ی*نه داشتم که برای هر جملهاش دل دل میزدم؛ اما عقلم دیگر رشد کرده بود. به اندازهی زنی سیساله رشد کرده بود که نهیب زد و کلام را به روی زبان جاری کرد:
- با این مسخرهبازیا به چی میخوایی برسی؟
از کلمهای که برای ابراز احساساتش به کار بردم، رنجید و ابرویی بالا انداخت. تلخندی سر داد و به آرامی و زیرلب چندینبار کلمهی "مسخره" را ادا کرد. سری تکان داد و به سرعت عقب کشید و نگاهش را به راهپلههای انتهای پارکینگ داد.
- درسته. مسخره است.
کمی مکث کرد و مابین جملهاش وقفهای انداخت و سپس ادامه داد:
- میخوام در مورد خیلی چیزا با هم حرف بزنیم. از چیزایی که از ایزدی شنیدی تا بقیه. وقت داری؟
و نگاهش را به چشمانم سپرد. با تیر کشیدن شقیقههایم ناخودآگاه ناله کردم و چشمانم را محکم بستم.
- چی شده؟
همین که باز، گرمای وجودش را در ن*زد*یک*یام احساس کردم، به سرعت چشمانم را گشودم و نالیدم:
- حالم خوب نیست گرشا. بذار برای بعد.
سری تکان داد و در گرفتن بازویم خودش را پیش کشید. سردرد چنان اوج گرفت که مخالفتی نکردم و بیتوجه به حرفهای چند لحظه قبل در رسیدن به یک جای آرامشدهنده و گرم و نرم، همراهیاش کردم. با آسانسور به طبقهی هفتم رفتیم و بعد من ماندم و خانهای که در سکوت فرو رفته بود. میان سالن از حرکت ایستادم و نگاه از اویی که به سمت آشپزخانه هجوم برده بود، چشم گرفتم. روح مریضم در کنج کنج خانه به دنبال رد و نشانی از بهار یا هر زنی دیگر به پردازش پرداخت. آنقدر مریض که سردرد را برای لحظاتی از یاد بردم و به پاهایم برای گشتوگذار قوت بخشیدم. از خانهی قبلیاش بسیار شیکتر و بزرگتر بود. سالن پذیرایی بزرگش دست کم گنجایش صدنفر را داشت. آشپزخانهی اپن و لوکس و مردی سیاهپوش ترکیب خارقالعادهای ساختند. چشمم که به راهروی انتهای سالن افتاد، از درگیریاش استفاده کردم و به سمت اتاقها هجوم بردم. یکی انباری بود و سه اتاق دیگر دست نخورده و ساکت. اتاق آخر که بزرگتر از بقیه بود، با آن تخت بزرگ و تابلوی نقاشی شده از خودش، تنها سرنخهایی از بودن اتاق گرشا بود. با ندیدن رد و نشانی از بهار، پردازش اتاق از مزه افتاد که به اجبار به همان سالن بزرگ برگشتم و اولین مبل تکنفرهی کلاسیک لوییز را از آن خود کردم.
چشمان منتظرم را به سمتش گرداندم که حالا کت چرممشکیاش را در آورده بود و بازوهای سفت و عضلانیاش را با آن تیشرت سادهی نخی سیاه به رخ میکشید. مقابل گ*از ایستاد و قهوهجوش مسی کوچک را بالا آورد و محتویات خوشبویش را درون فنجانهای سفید با لبههایی طلایی خالی کرد. محتویات دیگر میز درون آشپزخانه را به سینی انتقال داد و به سمت سالن آمد. چشم که بالا گرفت و نگاه منتظرم را دید، لبخندش را از سر گرفت و دل مرا باز به مالش انداخت.
هنوز هم میدانست من شیفتهی قهوهی ترک هستم. هنوز هم میدانست که چقدر قهوهجوشهای مسی را دوست داشتم و خوب میدانست که بهجای آن لیوان کوچک آب، ترجیح میدادم در کنار قهوهام یک شکلات تلخ باشد. عطر بینظیر قهوه و تن او، ناخودآگاه از من زنی ساخت که با تمام وجود لبخند زد و تشکر کرد. از من زنی را ساخت که به جای نگاه کردن به محتوای سینی، چشمانم را به صورت مردی قرض دادم که مقابلم خم شده بود و چشمان تیرهاش را به غواصی به روی ل*بهایم فرستاده بود.
- نوش جان!
به اجبار سر به زیر انداختم و یکی از فنجانها را برداشتم. مبل سمت راستم را انتخاب کرد و بعد از قراردادن سینی به روی عسلی مابینمان، با نفسی عمیق جای گرفت. به فنجان و نعلبکی چینی میان دستم خیره شدم و آن شکلات در پوشش سیاه رنگ که در نعلبکی قرا داشت را با لبخند میان انگشتانم به بازی گرفتم و فنجان را روی عسلی قرا دادم. ناخودآگاه شکلات را به بینیام نزدیک کردم و عمیق بو کشیدم. معرکه بود! همان شکلات سابق. همان مارک همیشگی. باورم نمیشد که بعد از این همه سال هنوز هم علایق مرا از بر بود.
- سردردت بهتر شد؟ امیدوارم سرما نخوری!
شکلات را پایین آوردم و نگاهم را برگرداندم. موهایش از خیسی لحظهی اول دیدار خداحافظی کرده بودند و گونههایش همچنان مهمان سرخی تازیانههای باران بود.
سردرد؟ خندهدار بود که از یاد برده بودم یا نه؟ ناخودآگاه خندیدم و زمزمه کردم:
- یادم رفت.
و نیمتنهام را به سمتش چرخاندم و در کمال بیحواسی ل*ب زدم:
- یادته چقدر میگشتی تا از این شکلاتها پیدا کنیم؟ اون زمان که گیر نمیاومد. مثلاً از آب برگشته بود. منم لجباز!
گوشهی ل*بهایش به بالا جهیدند و نگاهش، برق رفته را بازگرداند.
- برای تو هرکاری میکنم.
لبخندم که از روی صورت رخت بست، گوشهی ل*بهایش به بالا متمایل شدند و زمزمه کرد:
- هنوزم لجبازی.
شرمزده سر به زیر انداختم و انگشتان دست یخ کردهام را به موهای نمدارم رساندم و به زیر شال حبسشان کردم.
- قهوهات رو بخور سرد نشه.
لحن آرام و نگرانش، ضربان بالارفتهی قلبم را به مرز خطرناک رساند که ناخواسته به سمتش چرخیدم و گلایههایم را بر روی زبان جاری ساختم:
- ایزدی گفت که تو میدونستی من اونجا توی کافه هستم و اون حرفها رو از قصد زدی. چرا؟
مکثی میان جملاتم ایجاد کردم تا بغض بالا آمده جای خود را محکم بگیرد و بالاتر نیاید و سپس با درماندگی و بغ کرده پرسیدم:
- راه بهتری برای خلاص شدن از دستم پیدا نکردی؟ ازم خسته شده بودی؟
چشمان جمع شدهاش را به سمتی دیگر چرخاند و مشتش را مقابل دهانش قرا داد و ضربهی آرامی به روی ل*بهایش زد. نفسی چاق کرد و اندکی بعد به من که در حال عجز و ناله بودم چشم دوخت.
- الان زمانش نیست رستا.
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
از خیالات خامش، عصبیتر شدم و غریدم:
- برو کنار ع*و*ضی! در مورد من چه فکری کردی؟ من به همج*ن*س خودم خیانت نمیکنم.
لبخندش به سرعت کنار رفت و ابروهای پهنش در هم شدند. چشم ریز کرد و با صدای زمخت شدهاش تشر زد:
- درست حرف بزن رستا! بهت گفتم باید حرف بزنیم نه اینکه...
گویا صبرش لبریز شد که هوفی کلافه سر داد و سرش را پایینتر آورد. از میان دندانهای کلید شدهاش غرید:
- تا زمانی که همسرم بودی، کی و کجا دیدی که به زنهای دیگه چشم داشته باشم که حالا اینجوری در موردم فکر میکنی؟
خودم را بیشتر به فلز سرد ماشین چسباندم و از شدت سردرد چشم ریز کردم. با دیدن نگاه طلبکار و سرخش ناخودآگاه با قلبی رنجیده پاسخ دادم:
-آدمها عوض میشن آقای رستگار.
چینهای ریز حاصل از بالارفتن سن و فشار اخم به روی چشمانش، بیشتر شد و با تن صدایی پایین اما محکم و مطمئن ل*ب زد:
- شاید بخاطر شرایط عوض شده باشم؛ اما ع*و*ضی نشدم. هنوزم کسی رو به غیر از تو نمیبینم.
هنوز هم قلب همان دخترک عاشقپیشه را در س*ی*نه داشتم که برای هر جملهاش دل دل میزدم؛ اما عقلم دیگر رشد کرده بود. به اندازهی زنی سیساله رشد کرده بود که نهیب زد و کلام را به روی زبان جاری کرد:
- با این مسخرهبازیا به چی میخوایی برسی؟
از کلمهای که برای ابراز احساساتش به کار بردم، رنجید و ابرویی بالا انداخت. تلخندی سر داد و به آرامی و زیرلب چندینبار کلمهی "مسخره" را ادا کرد. سری تکان داد و به سرعت عقب کشید و نگاهش را به راهپلههای انتهای پارکینگ داد.
- درسته. مسخره است.
کمی مکث کرد و مابین جملهاش وقفهای انداخت و سپس ادامه داد:
- میخوام در مورد خیلی چیزا با هم حرف بزنیم. از چیزایی که از ایزدی شنیدی تا بقیه. وقت داری؟
و نگاهش را به چشمانم سپرد. با تیر کشیدن شقیقههایم ناخودآگاه ناله کردم و چشمانم را محکم بستم.
- چی شده؟
همین که باز، گرمای وجودش را در ن*زد*یک*یام احساس کردم، به سرعت چشمانم را گشودم و نالیدم:
- حالم خوب نیست گرشا. بذار برای بعد.
سری تکان داد و در گرفتن بازویم خودش را پیش کشید. سردرد چنان اوج گرفت که مخالفتی نکردم و بیتوجه به حرفهای چند لحظه قبل در رسیدن به یک جای آرامشدهنده و گرم و نرم، همراهیاش کردم. با آسانسور به طبقهی هفتم رفتیم و بعد من ماندم و خانهای که در سکوت فرو رفته بود. میان سالن از حرکت ایستادم و نگاه از اویی که به سمت آشپزخانه هجوم برده بود، چشم گرفتم. روح مریضم در کنج کنج خانه به دنبال رد و نشانی از بهار یا هر زنی دیگر به پردازش پرداخت. آنقدر مریض که سردرد را برای لحظاتی از یاد بردم و به پاهایم برای گشتوگذار قوت بخشیدم. از خانهی قبلیاش بسیار شیکتر و بزرگتر بود. سالن پذیرایی بزرگش دست کم گنجایش صدنفر را داشت. آشپزخانهی اپن و لوکس و مردی سیاهپوش ترکیب خارقالعادهای ساختند. چشمم که به راهروی انتهای سالن افتاد، از درگیریاش استفاده کردم و به سمت اتاقها هجوم بردم. یکی انباری بود و سه اتاق دیگر دست نخورده و ساکت. اتاق آخر که بزرگتر از بقیه بود، با آن تخت بزرگ و تابلوی نقاشی شده از خودش، تنها سرنخهایی از بودن اتاق گرشا بود. با ندیدن رد و نشانی از بهار، پردازش اتاق از مزه افتاد که به اجبار به همان سالن بزرگ برگشتم و اولین مبل تکنفرهی کلاسیک لوییز را از آن خود کردم.
چشمان منتظرم را به سمتش گرداندم که حالا کت چرممشکیاش را در آورده بود و بازوهای سفت و عضلانیاش را با آن تیشرت سادهی نخی سیاه به رخ میکشید. مقابل گ*از ایستاد و قهوهجوش مسی کوچک را بالا آورد و محتویات خوشبویش را درون فنجانهای سفید با لبههایی طلایی خالی کرد. محتویات دیگر میز درون آشپزخانه را به سینی انتقال داد و به سمت سالن آمد. چشم که بالا گرفت و نگاه منتظرم را دید، لبخندش را از سر گرفت و دل مرا باز به مالش انداخت.
هنوز هم میدانست من شیفتهی قهوهی ترک هستم. هنوز هم میدانست که چقدر قهوهجوشهای مسی را دوست داشتم و خوب میدانست که بهجای آن لیوان کوچک آب، ترجیح میدادم در کنار قهوهام یک شکلات تلخ باشد. عطر بینظیر قهوه و تن او، ناخودآگاه از من زنی ساخت که با تمام وجود لبخند زد و تشکر کرد. از من زنی را ساخت که به جای نگاه کردن به محتوای سینی، چشمانم را به صورت مردی قرض دادم که مقابلم خم شده بود و چشمان تیرهاش را به غواصی به روی ل*بهایم فرستاده بود.
- نوش جان!
به اجبار سر به زیر انداختم و یکی از فنجانها را برداشتم. مبل سمت راستم را انتخاب کرد و بعد از قراردادن سینی به روی عسلی مابینمان، با نفسی عمیق جای گرفت. به فنجان و نعلبکی چینی میان دستم خیره شدم و آن شکلات در پوشش سیاه رنگ که در نعلبکی قرا داشت را با لبخند میان انگشتانم به بازی گرفتم و فنجان را روی عسلی قرا دادم. ناخودآگاه شکلات را به بینیام نزدیک کردم و عمیق بو کشیدم. معرکه بود! همان شکلات سابق. همان مارک همیشگی. باورم نمیشد که بعد از این همه سال هنوز هم علایق مرا از بر بود.
- سردردت بهتر شد؟ امیدوارم سرما نخوری!
شکلات را پایین آوردم و نگاهم را برگرداندم. موهایش از خیسی لحظهی اول دیدار خداحافظی کرده بودند و گونههایش همچنان مهمان سرخی تازیانههای باران بود.
سردرد؟ خندهدار بود که از یاد برده بودم یا نه؟ ناخودآگاه خندیدم و زمزمه کردم:
- یادم رفت.
و نیمتنهام را به سمتش چرخاندم و در کمال بیحواسی ل*ب زدم:
- یادته چقدر میگشتی تا از این شکلاتها پیدا کنیم؟ اون زمان که گیر نمیاومد. مثلاً از آب برگشته بود. منم لجباز!
گوشهی ل*بهایش به بالا جهیدند و نگاهش، برق رفته را بازگرداند.
- برای تو هرکاری میکنم.
لبخندم که از روی صورت رخت بست، گوشهی ل*بهایش به بالا متمایل شدند و زمزمه کرد:
- هنوزم لجبازی.
شرمزده سر به زیر انداختم و انگشتان دست یخ کردهام را به موهای نمدارم رساندم و به زیر شال حبسشان کردم.
- قهوهات رو بخور سرد نشه.
لحن آرام و نگرانش، ضربان بالارفتهی قلبم را به مرز خطرناک رساند که ناخواسته به سمتش چرخیدم و گلایههایم را بر روی زبان جاری ساختم:
- ایزدی گفت که تو میدونستی من اونجا توی کافه هستم و اون حرفها رو از قصد زدی. چرا؟
مکثی میان جملاتم ایجاد کردم تا بغض بالا آمده جای خود را محکم بگیرد و بالاتر نیاید و سپس با درماندگی و بغ کرده پرسیدم:
- راه بهتری برای خلاص شدن از دستم پیدا نکردی؟ ازم خسته شده بودی؟
چشمان جمع شدهاش را به سمتی دیگر چرخاند و مشتش را مقابل دهانش قرا داد و ضربهی آرامی به روی ل*بهایش زد. نفسی چاق کرد و اندکی بعد به من که در حال عجز و ناله بودم چشم دوخت.
- الان زمانش نیست رستا.
کد:
از خیالات خامش، عصبیتر شدم و غریدم:
- برو کنار ع*و*ضی! در مورد من چه فکری کردی؟ من به همج*ن*س خودم خیانت نمیکنم.
لبخندش به سرعت کنار رفت و ابروهای پهنش در هم شدند. چشم ریز کرد و با صدای زمخت شدهاش تشر زد:
- درست حرف بزن رستا! بهت گفتم باید حرف بزنیم نه اینکه...
گویا صبرش لبریز شد که هوفی کلافه سر داد و سرش را پایینتر آورد. از میان دندانهای کلید شدهاش غرید:
- تا زمانی که همسرم بودی، کی و کجا دیدی که به زنهای دیگه چشم داشته باشم که حالا اینجوری در موردم فکر میکنی؟
خودم را بیشتر به فلز سرد ماشین چسباندم و از شدت سردرد چشم ریز کردم. با دیدن نگاه طلبکار و سرخش ناخودآگاه با قلبی رنجیده پاسخ دادم:
-آدمها عوض میشن آقای رستگار.
چینهای ریز حاصل از بالارفتن سن و فشار اخم به روی چشمانش، بیشتر شد و با تن صدایی پایین اما محکم و مطمئن ل*ب زد:
- شاید بخاطر شرایط عوض شده باشم؛ اما ع*و*ضی نشدم. هنوزم کسی رو به غیر از تو نمیبینم.
هنوز هم قلب همان دخترک عاشقپیشه را در س*ی*نه داشتم که برای هر جملهاش دل دل میزدم؛ اما عقلم دیگر رشد کرده بود. به اندازهی زنی سیساله رشد کرده بود که نهیب زد و کلام را به روی زبان جاری کرد:
- با این مسخرهبازیا به چی میخوایی برسی؟
از کلمهای که برای ابراز احساساتش به کار بردم، رنجید و ابرویی بالا انداخت. تلخندی سر داد و به آرامی و زیرلب چندینبار کلمهی "مسخره" را ادا کرد. سری تکان داد و به سرعت عقب کشید و نگاهش را به راهپلههای انتهای پارکینگ داد.
- درسته. مسخره است.
کمی مکث کرد و مابین جملهاش وقفهای انداخت و سپس ادامه داد:
- میخوام در مورد خیلی چیزا با هم حرف بزنیم. از چیزایی که از ایزدی شنیدی تا بقیه. وقت داری؟
و نگاهش را به چشمانم سپرد. با تیر کشیدن شقیقههایم ناخودآگاه ناله کردم و چشمانم را محکم بستم.
- چی شده؟
همین که باز، گرمای وجودش را در ن*زد*یک*یام احساس کردم، به سرعت چشمانم را گشودم و نالیدم:
- حالم خوب نیست گرشا. بذار برای بعد.
سری تکان داد و در گرفتن بازویم خودش را پیش کشید. سردرد چنان اوج گرفت که مخالفتی نکردم و بیتوجه به حرفهای چند لحظه قبل در رسیدن به یک جای آرامشدهنده و گرم و نرم، همراهیاش کردم. با آسانسور به طبقهی هفتم رفتیم و بعد من ماندم و خانهای که در سکوت فرو رفته بود. میان سالن از حرکت ایستادم و نگاه از اویی که به سمت آشپزخانه هجوم برده بود، چشم گرفتم. روح مریضم در کنج کنج خانه به دنبال رد و نشانی از بهار یا هر زنی دیگر به پردازش پرداخت. آنقدر مریض که سردرد را برای لحظاتی از یاد بردم و به پاهایم برای گشتوگذار قوت بخشیدم. از خانهی قبلیاش بسیار شیکتر و بزرگتر بود. سالن پذیرایی بزرگش دست کم گنجایش صدنفر را داشت. آشپزخانهی اپن و لوکس و مردی سیاهپوش ترکیب خارقالعادهای ساختند. چشمم که به راهروی انتهای سالن افتاد، از درگیریاش استفاده کردم و به سمت اتاقها هجوم بردم. یکی انباری بود و سه اتاق دیگر دست نخورده و ساکت. اتاق آخر که بزرگتر از بقیه بود، با آن تخت بزرگ و تابلوی نقاشی شده از خودش، تنها سرنخهایی از بودن اتاق گرشا بود. با ندیدن رد و نشانی از بهار، پردازش اتاق از مزه افتاد که به اجبار به همان سالن بزرگ برگشتم و اولین مبل تکنفرهی کلاسیک لوییز را از آن خود کردم.
چشمان منتظرم را به سمتش گرداندم که حالا کت چرممشکیاش را در آورده بود و بازوهای سفت و عضلانیاش را با آن تیشرت سادهی نخی سیاه به رخ میکشید. مقابل گ*از ایستاد و قهوهجوش مسی کوچک را بالا آورد و محتویات خوشبویش را درون فنجانهای سفید با لبههایی طلایی خالی کرد. محتویات دیگر میز درون آشپزخانه را به سینی انتقال داد و به سمت سالن آمد. چشم که بالا گرفت و نگاه منتظرم را دید، لبخندش را از سر گرفت و دل مرا باز به مالش انداخت.
هنوز هم میدانست من شیفتهی قهوهی ترک هستم. هنوز هم میدانست که چقدر قهوهجوشهای مسی را دوست داشتم و خوب میدانست که بهجای آن لیوان کوچک آب، ترجیح میدادم در کنار قهوهام یک شکلات تلخ باشد. عطر بینظیر قهوه و تن او، ناخودآگاه از من زنی ساخت که با تمام وجود لبخند زد و تشکر کرد. از من زنی را ساخت که به جای نگاه کردن به محتوای سینی، چشمانم را به صورت مردی قرض دادم که مقابلم خم شده بود و چشمان تیرهاش را به غواصی به روی ل*بهایم فرستاده بود.
- نوش جان!
به اجبار سر به زیر انداختم و یکی از فنجانها را برداشتم. مبل سمت راستم را انتخاب کرد و بعد از قراردادن سینی به روی عسلی مابینمان، با نفسی عمیق جای گرفت. به فنجان و نعلبکی چینی میان دستم خیره شدم و آن شکلات در پوشش سیاه رنگ که در نعلبکی قرا داشت را با لبخند میان انگشتانم به بازی گرفتم و فنجان را روی عسلی قرا دادم. ناخودآگاه شکلات را به بینیام نزدیک کردم و عمیق بو کشیدم. معرکه بود! همان شکلات سابق. همان مارک همیشگی. باورم نمیشد که بعد از این همه سال هنوز هم علایق مرا از بر بود.
- سردردت بهتر شد؟ امیدوارم سرما نخوری!
شکلات را پایین آوردم و نگاهم را برگرداندم. موهایش از خیسی لحظهی اول دیدار خداحافظی کرده بودند و گونههایش همچنان مهمان سرخی تازیانههای باران بود.
سردرد؟ خندهدار بود که از یاد برده بودم یا نه؟ ناخودآگاه خندیدم و زمزمه کردم:
- یادم رفت.
و نیمتنهام را به سمتش چرخاندم و در کمال بیحواسی ل*ب زدم:
- یادته چقدر میگشتی تا از این شکلاتها پیدا کنیم؟ اون زمان که گیر نمیاومد. مثلاً از آب برگشته بود. منم لجباز!
گوشهی ل*بهایش به بالا جهیدند و نگاهش، برق رفته را بازگرداند.
- برای تو هرکاری میکنم.
لبخندم که از روی صورت رخت بست، گوشهی ل*بهایش به بالا متمایل شدند و زمزمه کرد:
- هنوزم لجبازی.
شرمزده سر به زیر انداختم و انگشتان دست یخ کردهام را به موهای نمدارم رساندم و به زیر شال حبسشان کردم.
- قهوهات رو بخور سرد نشه.
لحن آرام و نگرانش، ضربان بالارفتهی قلبم را به مرز خطرناک رساند که ناخواسته به سمتش چرخیدم و گلایههایم را بر روی زبان جاری ساختم:
- ایزدی گفت که تو میدونستی من اونجا توی کافه هستم و اون حرفها رو از قصد زدی. چرا؟
مکثی میان جملاتم ایجاد کردم تا بغض بالا آمده جای خود را محکم بگیرد و بالاتر نیاید و سپس با درماندگی و بغ کرده پرسیدم:
- راه بهتری برای خلاص شدن از دستم پیدا نکردی؟ ازم خسته شده بودی؟
چشمان جمع شدهاش را به سمتی دیگر چرخاند و مشتش را مقابل دهانش قرا داد و ضربهی آرامی به روی ل*بهایش زد. نفسی چاق کرد و اندکی بعد به من که در حال عجز و ناله بودم چشم دوخت.
- الان زمانش نیست رستا.
آخرین ویرایش توسط مدیر: