کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هفتاد‌و‌هشت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی




دستم را به دیوار زدم و بدون آن‌که به عقب برگردم، هردو را با دلی خونین خطاب قرار دادم.
- در عوض، شما هم برای خوب شدن مادرم دعا کنید‌.
گفتم و به سرعتم افزودم تا هرچه سریع‌تر از ‌جایی که روزی برایم مأمن آرامش بود، فرار کنم. بوت‌هایم را به پا کردم و بی‌توجه به زنان و ‌مردانی که روی فرش‌های پهن شده، مشغول استراحت و پذیرایی بودند قدم‌ تند کردم و هوای خوش باغ را بی‌خیال شدم و پشت سر گذاشتم.
- رستا!
صدای بلندش، قوت را از پاهایم ربود و جان را از بدنم قرض گرفت. چشمانم را محکم به روی هم فشردم و آب دهانم را فرو دادم.
نه! برای داد و‌ فریاد جای مناسبی نبود. من، میان این جمعیت به سختی حفظ ظاهر کردم. کاش گرشا مرا نمی‌شکست! کاش!
چشم گشودم و به فاصله‌ی باقی‌مانده‌ام با در خیره شدم. تنها دوقدم مانده بود تا رهایی از آبروریزی! پس خودم را بیرون انداختم و به سمت ماشین رفتم تا اگر بحثی هم بود، در ماشین باشد نه در میان مردم و اقوامش.
- کجا میری؟ صدام رو نشنیدی؟
دستگیره را کشیدم و همین‌که ل*ب باز کردم، بازویم به عقب کشیده شد و پشتم به سفتی ماشین برخورد کرد. چشمان درشتم را به صورت اخم‌آلودش دوختم و نگاه سرخش را در ذهنم ثبت کردم. نفس داغش را با شتاب به بیرون پرت کرد و با همان اخم‌های عاصی شده ل*ب زد:
- داشتی در می‌رفتی؟
نفس حبس شده‌ام را رها کردم و بی‌حواس زمزمه کردم:
- سلام.
خنده‌ی عصبی سر داد و به داخل ماشین اشاره کرد.
- بشین! علیک.
همین‌‌که انگشتانش را به عقب‌‌نشینی دعوت کرد، تنم را گرداندم و قفل را زدم و روی صندلی جای گرفتم. در کنارم قرار گرفت و در را به ضرب بست که از صدای بلندش ناخودآگاه حالت تدافعی گرفتم و تنم را کمی به سمت در مایل کردم. سیاهی غوطه‌ور شده در سرخی‌اش را میان اجزای صورتم به گردش در آورد و ل*ب زد:
- چرا نموندی؟ چه مهمونی داشتی تو؟ کی بود؟
از سوال و جوابش، ابروهایم به بالا پریدند و تعجب بر صورتم چیره شد. اخم‌هایش شدت گرفت و با بدخلقی گفت:
- چیه؟ باید بدونم بچه‌ام با کیا رفت‌وآمد داره یا نه؟
بدون پاسخ دادن به سوالات قبلش، با به زبان آوردن کلمه‌ی «بچه‌ام» ناخواسته لبخندی صورتم را رنگین کرد.
- دختره! اسمش رو گذاشتم روشنا؛ چون با اولین نگاهی که بهم انداخت و شیر خورد، زندگیم رو روشن کرد.
مردمک‌هایش علنی شروع به لرزیدن کرده و ل*ب‌هایش مبهوت کلمه‌ی «دختر» را هجی کردند. سری بالا و پایین کردم و به اشک‌های کنترل شده، اجازه‌ی جاری شدن دادم.
- آره. دختر! تو رو خیلی خوب می‌شناسه. عکست رو دیده و می‌دونه کارت چیه. هرشب منتظر دیدنته‌.
اولین قطره‌ی اشکش که روی گونه چکید، به روی شکستن غرورش‌ نگاه دزدیدم.
- چی بهش گفتی؟
آب دهانم را به همراه بغض پایین فرستادم و پاسخ دادم:
- بهش گفتم یه کار خیلی بزرگ داری که نمی‌تونی پیش‌مون باشی. گاهی آخرشب‌ها میای و ب*وسه‌ی شب‌ بخیر بهش میدی و ‌دوباره برمی‌گردی.
- آخ از دست تو رستا! آخ!
در مقابل درد درون صدایش و بغض خفته در گلویش، چشمانم را محکم‌تر به‌روی هم فشردم و انگشتانم را به روی پا، مشت کردم.
- عکسش رو‌ داری؟ نزدیک هفت سالشه دیگه نه؟ حتما شبیه تو شده. آره؟
از واکنش عجیبش، چشم گشودم و متعجب به سمتش چرخیدم که با نگاه مملو از غصه‌اش روبه‌رو شدم. اثری از اشک بر روی صورت نداشت؛ اما مژه‌های نم گرفته‌اش گواه خیسی چشمانش بودند. زبانم را به روی ل*ب‌های بی‌آرایشم کشیدم و چند سامتی‌متر از در فاصله گرفتم.
دست در جیب مانتوی ضخیم زمستانه‌ام کردم و گوشی‌ام را بیرون کشیدم. اثرانگشت زدم و وارد گالری و پوشه‌ی مخصوص وروجکم شدم. گوشی را به سمتش گرفتم که به سرعت و با ولعی غیر قابل انکار، به دست گرفت و نگاه حریصش را به صفحه‌ی گوشی داد.
با عکس‌ها خندید، اشک ریخت، اخم کرد و حتی دخترک بی‌نوایمان را بخاطر خوردن زیاد بستنی توبیخ کرد و من در میان آن‌همه انرژی‌اش فقط نظاره کردم و جان دادم برای احساس پدرانه‌ای که از او ربودیم‌. زبانم نچرخید تا همانند همیشه دلیل بر محق بودنم بیاورم، تنها توانستم حروف «م، ت ، ا، س، ف، م» را کنار هم قرار بدهم و آن‌چه که لایق شنیدنش بود را به روی زبان بگذارم.
- متاسفم!
نگاه از صفحه گرفت و با سردی تمام ل*ب زد:
- تاسف به دردم نمی‌خوره‌!
دکمه‌ی کوچک کنار گوشی را برای خاموش شدن صفحه فشرد و روی پایش قرار داد و نیم‌تنه‌اش را به سمتم گرداند. اخم‌هایش را شدت بخشید و زمختی صدایش را برای نشان دادن نارضایتی‌اش از کار کرده‌ام دو چندان کرد.
- این مدت شب و روز با خودم جنگیدم. برعکس همه که تا فهمیدن پای یه بچه در میونه به هول و ولا افتادن، من غم عالم ریشه دووند توی س*ی*نه‌ام. ساعت‌ها توی پارک نشستم و به بچه‌ها خیره شدم. ساعت‌ها بی‌خوابی کشیدم و به جنسیت بچه‌مون فکر کردم و حتی روزها تو رو توبیخ کردم و با بدترین روش‌ها از کارت انتقام گرفتم؛ اما یه شب که مادرم قصه‌ی به دنیا اومدن من توی بوران رو تعریف کرد و از دردی که برای زایمانم کشید گفت، س*ی*نه‌ام درد گرفت رستا! درد کشیدم برات. درد کشیدم از غربتی که کشیدی و بچه‌ی من رو تنهایی به دنیا آوردی. شاید توی دوران بارداریت اگر کنارت بودم با هم دعوا و جدل داشتیم؛ اما حداقل کنار هم بودیم. کنارت بودم و با فشردن دستت وقتی از فشار چندکیلویی که کوچولومون برای به دنیا اومدنش به استخون‌هات وارد می‌کرد، کم می کردم.
نفس گرفت و قلب بی نوا و شکسته‌ی من از شدت غصه تیر کشید. مشت‌هایم گره را محکم‌تر کردند و اشک‌هایم خشکید.
دستی یه صورت سرخش کشید و نگاهش را این‌بار به ورودی کوچه سپرد.
- اما سخت بود بخشیدنت برام. نتونستم از دردی که بهم بخشیدی بگذرم. نمی‌گذرم؛ اما گذشتن از تو هم برام سخت بود. پس برام جبران کن! روشنا رو برام بیار تا این غم‌ کوفتی که هفت شبانه روز تمام، تموم وجودم رو گرفته کم بشه.
نگاهش را به چشمانم دوخت و ل*ب زد:
- جبران می‌کنی؟
سر تکان دادم و در مقابل سخنرانی بی نظیرش که تأثیر عجیبی به روی سختی قلبم گذاشته بود، ل*ب زدم:
- بله.
و بله‌ای که خود آغاز ماجراها بود و روشنایی که سمت دیگر خودخواهی من بود. گوشی‌ام را روی داشبورد قرار داد و نیم‌نگاهی سمتم حواله کرد.
- حالا هم بیا بریم داخل‌. چی ‌چی رو فرار می‌کنی؟
دستش که به سمت دستگیره رفت، صدایش زدم.
- نمی‌تونم بیام.
به عقب چرخید و منتظر دلیل ماند که نفس گرفتم و اخمی به روی صورت نشاندم‌.
- توان روبه‌رویی با اون آدم‌ها رو ندارم.
- ضعیف نبودی.
- نبودم و نیستم‌؛ اما الان حال خوشی ندارم. می‌خوام برم تنهایی هشتمین سالگرد پدرم رو به گریه بشینم‌.
گفتم و نگاهم را برگرداندم که بی‌هیچ حرفی پایین رفت و بعد از بستن در با یک «خداحافظ» کوتاه، راهی‌ام کرد.
****


کد:
دستم را به دیوار زدم و بدون آن‌که به عقب برگردم، هردو را با دلی خونین خطاب قرار دادم.
- در عوض، شما هم برای خوب شدن مادرم دعا کنید‌.
گفتم و به سرعتم افزودم تا هرچه سریع‌تر از ‌جایی که روزی برایم مأمن آرامش بود، فرار کنم. بوت‌هایم را به پا کردم و بی‌توجه به زنان و ‌مردانی که روی فرش‌های پهن شده، مشغول استراحت و پذیرایی بودند قدم‌ تند کردم و هوای خوش باغ را بی‌خیال شدم و پشت سر گذاشتم.
- رستا!
صدای بلندش، قوت را از پاهایم ربود و جان را از بدنم قرض گرفت. چشمانم را محکم به روی هم فشردم و آب دهانم را فرو دادم.
نه! برای داد و‌ فریاد جای مناسبی نبود. من، میان این جمعیت به سختی حفظ ظاهر کردم. کاش گرشا مرا نمی‌شکست! کاش!
چشم گشودم و به فاصله‌ی باقی‌مانده‌ام با در خیره شدم. تنها دوقدم مانده بود تا رهایی از آبروریزی! پس خودم را بیرون انداختم و به سمت ماشین رفتم تا اگر بحثی هم بود، در ماشین باشد نه در میان مردم و اقوامش.
- کجا میری؟ صدام رو نشنیدی؟
دستگیره را کشیدم و همین‌که ل*ب باز کردم، بازویم به عقب کشیده شد و پشتم به سفتی ماشین برخورد کرد. چشمان درشتم را به صورت اخم‌آلودش دوختم و نگاه سرخش را در ذهنم ثبت کردم. نفس داغش را با شتاب به بیرون پرت کرد و با همان اخم‌های عاصی شده ل*ب زد:
- داشتی در می‌رفتی؟
نفس حبس شده‌ام را رها کردم و بی‌حواس زمزمه کردم:
- سلام.
خنده‌ی عصبی سر داد و به داخل ماشین اشاره کرد.
- بشین! علیک.
همین‌‌که انگشتانش را به عقب‌‌نشینی دعوت کرد، تنم را گرداندم و قفل را زدم و روی صندلی جای گرفتم. در کنارم قرار گرفت و در را به ضرب بست که از صدای بلندش ناخودآگاه حالت تدافعی گرفتم و تنم را کمی به سمت در مایل کردم. سیاهی غوطه‌ور شده در سرخی‌اش را میان اجزای صورتم به گردش در آورد و ل*ب زد:
- چرا نموندی؟ چه مهمونی داشتی تو؟ کی بود؟
از سوال و جوابش، ابروهایم به بالا پریدند و تعجب بر صورتم چیره شد. اخم‌هایش شدت گرفت و با بدخلقی گفت:
- چیه؟ باید بدونم بچه‌ام با کیا رفت‌وآمد داره یا نه؟
بدون پاسخ دادن به سوالات قبلش، با به زبان آوردن کلمه‌ی «بچه‌ام» ناخواسته لبخندی صورتم را رنگین کرد.
- دختره! اسمش رو گذاشتم روشنا؛ چون با اولین نگاهی که بهم انداخت و شیر خورد، زندگیم رو روشن کرد.
مردمک‌هایش علنی شروع به لرزیدن کرده و ل*ب‌هایش مبهوت کلمه‌ی «دختر» را هجی کردند. سری بالا و پایین کردم و به اشک‌های کنترل شده، اجازه‌ی جاری شدن دادم.
- آره. دختر! تو رو خیلی خوب می‌شناسه. عکست رو دیده و می‌دونه کارت چیه. هرشب منتظر دیدنته‌.
اولین قطره‌ی اشکش که روی گونه چکید، به روی شکستن غرورش‌ نگاه دزدیدم.
- چی بهش گفتی؟
آب دهانم را به همراه بغض پایین فرستادم و پاسخ دادم:
- بهش گفتم یه کار خیلی بزرگ داری که نمی‌تونی پیش‌مون باشی. گاهی آخرشب‌ها میای و ب*وسه‌ی شب‌ بخیر بهش میدی و ‌دوباره برمی‌گردی.
- آخ از دست تو رستا! آخ!
در مقابل درد درون صدایش و بغض خفته در گلویش، چشمانم را محکم‌تر به‌روی هم فشردم و انگشتانم را به روی پا، مشت کردم.
- عکسش رو‌ داری؟ نزدیک هفت سالشه دیگه نه؟ حتما شبیه تو شده. آره؟
از واکنش عجیبش، چشم گشودم و متعجب به سمتش چرخیدم که با نگاه مملو از غصه‌اش روبه‌رو شدم. اثری از اشک بر روی صورت نداشت؛ اما مژه‌های نم گرفته‌اش گواه خیسی چشمانش بودند. زبانم را به روی ل*ب‌های بی‌آرایشم کشیدم و چند سامتی‌متر از در فاصله گرفتم.
دست در جیب مانتوی ضخیم زمستانه‌ام کردم و گوشی‌ام را بیرون کشیدم. اثرانگشت زدم و وارد گالری و پوشه‌ی مخصوص وروجکم شدم. گوشی را به سمتش گرفتم که به سرعت و با ولعی غیر قابل انکار، به دست گرفت و نگاه حریصش را به صفحه‌ی گوشی داد.
با عکس‌ها خندید، اشک ریخت، اخم کرد و حتی دخترک بی‌نوایمان را بخاطر خوردن زیاد بستنی توبیخ کرد و من در میان آن‌همه انرژی‌اش فقط نظاره کردم و جان دادم برای احساس پدرانه‌ای که از او ربودیم‌. زبانم نچرخید تا همانند همیشه دلیل بر محق بودنم بیاورم، تنها توانستم حروف «م، ت ، ا، س، ف، م» را کنار هم قرار بدهم و آن‌چه که لایق شنیدنش بود را به روی زبان بگذارم.
- متاسفم!
نگاه از صفحه گرفت و با سردی تمام ل*ب زد:
- تاسف به دردم نمی‌خوره‌!
دکمه‌ی کوچک کنار گوشی را برای خاموش شدن صفحه فشرد و روی پایش قرار داد و نیم‌تنه‌اش را به سمتم گرداند. اخم‌هایش را شدت بخشید و زمختی صدایش را برای نشان دادن نارضایتی‌اش از کار کرده‌ام دو چندان کرد.
- این مدت شب و روز با خودم جنگیدم. برعکس همه که تا فهمیدن پای یه بچه در میونه به هول و ولا افتادن، من غم عالم ریشه دووند توی س*ی*نه‌ام. ساعت‌ها توی پارک نشستم و به بچه‌ها خیره شدم. ساعت‌ها بی‌خوابی کشیدم و به جنسیت بچه‌مون فکر کردم و حتی روزها تو رو توبیخ کردم و با بدترین روش‌ها از کارت انتقام گرفتم؛ اما یه شب که مادرم قصه‌ی به دنیا اومدن من توی بوران رو تعریف کرد و از دردی که برای زایمانم کشید گفت، س*ی*نه‌ام درد گرفت رستا! درد کشیدم برات. درد کشیدم از غربتی که کشیدی و بچه‌ی من رو تنهایی به دنیا آوردی. شاید توی دوران بارداریت اگر کنارت بودم با هم دعوا و جدل داشتیم؛ اما حداقل کنار هم بودیم. کنارت بودم و با فشردن دستت وقتی از فشار چندکیلویی که کوچولومون برای به دنیا اومدنش به استخون‌هات وارد می‌کرد، کم می کردم.
نفس گرفت و قلب بی نوا و شکسته‌ی من از شدت غصه تیر کشید. مشت‌هایم گره را محکم‌تر کردند و اشک‌هایم خشکید.
دستی یه صورت سرخش کشید و نگاهش را این‌بار به ورودی کوچه سپرد.
- اما سخت بود بخشیدنت برام. نتونستم از دردی که بهم بخشیدی بگذرم. نمی‌گذرم؛ اما گذشتن از تو هم برام سخت بود. پس برام جبران کن! روشنا رو برام بیار تا این غم‌ کوفتی که هفت شبانه روز تمام، تموم وجودم رو گرفته کم بشه.
نگاهش را به چشمانم دوخت و ل*ب زد:
- جبران می‌کنی؟
سر تکان دادم و در مقابل سخنرانی بی نظیرش که تأثیر عجیبی به روی سختی قلبم گذاشته بود، ل*ب زدم:
- بله.
و بله‌ای که خود آغاز ماجراها بود و روشنایی که سمت دیگر خودخواهی من بود. گوشی‌ام را روی داشبورد قرار داد و نیم‌نگاهی سمتم حواله کرد.
- حالا هم بیا بریم داخل‌. چی ‌چی رو فرار می‌کنی؟
دستش که به سمت دستگیره رفت، صدایش زدم.
- نمی‌تونم بیام.
به عقب چرخید و منتظر دلیل ماند که نفس گرفتم و اخمی به روی صورت نشاندم‌.
- توان روبه‌رویی با اون آدم‌ها رو ندارم.
- ضعیف نبودی.
- نبودم و نیستم‌؛ اما الان حال خوشی ندارم. می‌خوام برم تنهایی هشتمین سالگرد پدرم رو به گریه بشینم‌.
گفتم و نگاهم را برگرداندم که بی‌هیچ حرفی پایین رفت و بعد از بستن در با یک «خداحافظ» کوتاه، راهی‌ام کرد.
****
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هفتاد‌و‌نه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


صدای جیغش بلندتر شد.
- داری اون‌جا چه غلطی می‌کنی رستا؟
با انگشت شصت و اشاره دو طرف بینی و نزدیک چشمانم را فشردم و برای هزارمین‌بار تکرار کردم:
-گفتم که! من و دخترم می‌خوایم این‌جا زندگی کنیم مامان و خوشحال میشم داد و فریاد رو تموم کنی و منطقی به تموم حرف‌هایی که زدم فکر کنی.
نفس‌های بلند و‌ کش‌دارش نگرانم می‌کرد. برای قلب نیمه‌کاره و حال بد روحی‌اش نگران بودم. برای همین با ملایم‌ترین لحن ممکن ل*ب زدم:
- روشنا باید پدرش رو ببینه. این حق طبیعی هر بچه‌ای هست که پدر و مادرش رو داشته باشه.
صدایش مملو از بغض و درد شد که به سختی خودم را کنترل کردم تا همانند او به اشک روی نیاورم.
- اگه بچه رو ازت بگیره چی؟
ترس همیشگی از کنج س*ی*نه‌ام بیرون زد و بزرگ‌تر از قبل خودنمایی کرد؛ اما خودم را همانند او تسلی دادم.
- نگران نباش! من مطمئنم که می‌خوام روشنا رو بیارم ایران.
بینی‌اش را بالا کشید و با گلایه گفت:
- این‌همه سال منتظر همین لحظه بودی؟ من رو فریب دادی.
به روی پاف نشستم و نالیدم:
- نه مامان. چه فریبی؟ تو رو خدا این‌جوری نگو!
هق‌هق‌اش بلند و اعصاب من دگرگون‌تر شد.
- فریبت دادن! اون پسره‌ی ع*و*ضی و پدر قاتلش...
نگذاشتم بیشتر از آن دینی به گر*دن‌مان بیندازد و به سرعت میان کلامش پریدم.
- مامان! از دیروز دارم بهت توضیح میدم که سالار رستگار قاتل نبوده و نیست! این رو قانون هم تایید کرده.
به ناگهان اعصابش خدشه برداشت و فریاد کشید:
- پس چرا این‌همه سال لال‌مونی گرفته بود؟
به سیم آخر زدم و ذره‌ای از رازم را برملا کردم و همانند خودش به جوش و خروش ‌افتادم.
- برای این‌که موضوع بحث بین بابا و سالار، شما بودی. شما و‌ علاقه‌ای که بهش داشتی. اما با دیدن بابا پشتِ ‌پا زدی به هرچی علاقه بود.
سکوت شد. به یک‌باره سکوت خانه‌ی ارواح در آن‌سوی خط حکم‌فرما شد و من با همان صدای خش‌دار ل*ب زدم:
- نمی‌خواسته حیثیت شما خ*را*ب بشه. حالا متوجه شدین؟
نفس گرفتم و عرق پیشانی‌ام را با دستمال درون دستم که از عرق زیادم مچاله شده بود، گرفتم.
- روشنا رو آماده کنید با دایی اینا بیاد. من قبلاً تمام کاراش رو انجام دادم و ویزا و پاسپورتش مشکلی ندارن. خودم به سفارت زنگ می‌زنم تا مشکل دیگه‌ای پیش نیاد. مراقب خودتون باشید، خدافظ.
صدای ضعیفش از آن‌سوی خط آمد و من با این‌که متوجه نشدم، به پای خداحافظی گذاشتم و تماس چندساعته‌ی اعصاب خ*را*ب‌کن را خاتمه دادم. نفسم را کلافه فوت کردم و گوشی را کنارم انداختم. تقه‌ای که به در خورد، مجال اندیشیدن در مورد مخفیانه ویزا و پاسپورت گرفتن روشنا را از من سلب کرد.
- بفرمایید.
در باز شد و خورشید در میان ‌چارچوب، خودی نشان داد.
- شام حاضره دخترم.
لبخندی خسته، روانه‌ی ل*ب‌هایم کردم و ل*ب زدم:
- ممنون. الان میام.
سری تکان داد و عقب‌گرد کرد. با دستانم صوتم را پوشاندم و نفس عمیقی برای کم شدن تعریق و کنترل ضربان قلبم کشیدم. صدای پیام گوشی که بلند شد، دست پایین انداختم و با نارضایتی تمام گوشی را به میان انگشتانم برگرداندم. پیام را باز کردم و به اسم هانیه چشم‌ دوختم و آنلاینی که زیر اسمش خودنمایی می‌کرد.
- مطمئنی می‌خوای ایران بمونی؟ پس رویاهات چی؟ کارت؟
تایپ کردن با آن دستان لرزان کار دشواری بود که به‌اجبار ویس فرستادم.
- مطمئنم. در حال حاضر روشنا برام مهم‌تره. خیلی بهش فکر کردم هانی! این‌جا بودنم با این‌که حالم رو بد می‌کنه، برام خوبه. کنار خورشید، گرشا و شماها حالم خوب میشه. کار که من این‌جا ‌هم کار دارم و فعلاً مدیریت کارخونه با منه.
ارسال کردم و چندی بعد به سرعت به حالت در حال تایپ رسید و پیام جدیدش رسید.
«هر طور که احساس می‌کنی برات خوشاینده تصمیم بگیر. من کنارتم. من و شادمهر به زودی با دختر خوشگلت میایم.»
لبخندی زدم و ویس فرستادم.
- ممنونم عزیزم. دلم براش یه ذره شده!
«نمی‌دونی که چقدر از شنیدن این خبر خوشحاله! رفته چمدون کوچیک صورتیش رو بسته و گذاشته گوشه‌ی اتاقش.»
دلم ضعف رفت برای معصومیت روشنای بی‌نوایم. روشنای عزیزم که هفت‌سال از زندگی‌کودکانه‌اش را در رویای روبه‌رویی با پدر سپری کرده بود.
ایموجی ناراحت ارسال کردم و با قلبی شکسته برای دخترک ‌مظلومم، برخاستم و گوشی را روی میز آرایشی قرار دادم و به پایین رفتم. خورشید و آوش، پشت میز ناهارخوری نشسته بودند و بدون آن‌که به غذای خوش‌‌رنگ و لعاب روی میز دست بزنند، در انتظارم نشسته بودند که عذرخواهی کرده و صندلی انتخابی را تسخیر کردم.
- تماست چطور بود؟
سر بلند کردم و به آوش چشم‌ دوختم که بشقابم را برداشت و برایم برنج زعفرانی دلخواهم را کشید. تشکری کردم و پاسخ دادم:
- بد، ولی موفقیت‌آمیز!
ظرف سالاد فصل را به من نزدیک‌تر کرد و پرسید:
- مطمئنی از تصمیمت؟ موندن این‌جا و آوردن روشنا به ایران، به‌نظرت تصمیم عاقلانه‌ایه؟
نگاهی به خورشید انداختم که خود را مشغول غذایش نشان می‌داد و قصد دخالت در بحث‌مان را نداشت.
نگاهم را به مقصد اولیه‌اش برگرداندم و حینی که مقداری مرغ خوش‌رنگ و ‌لعاب را به برنج‌هایم اضافه می‌کردم، پاسخ دادم:
- بهتر از سردرگمیه. من که به‌خاطر کاره‌ای کارخونه مدت‌ها درگیرم و دخترم اون سر دنیا داره عذاب می‌کشه. از این‌ورم‌ گرشا حق داره بچه‌‌اش رو ببینه.
نفسش را با هوفی کش‌دار بیرون فرستاد و بشقاب چینی‌اش را جلو‌ کشید و ‌مشغول کشیدن غذا شد.
- امیدوارم ر*اب*طه‌ی خوبی بین روشنا و پدرش ایجاد بشه.
قاشق را میان غذایم گرداندم و ل*ب زدم:
- منم امیدوارم!
و غذا به د*ه*ان بردم.
-گرشا بهت زنگ ‌نمی‌زنه؟
مرغ را با اشتها پایین فرستادم و قاشق دیگری پر کردم و در همان حین که نگاهم گوشت خوش‌رنگ سرخ شده مرغ را می‌بلعید بی‌تفاوت پاسخ دادم:
- نه. بیشتر در مورد روشنا باهام پیام‌کاری می‌کنه. عکس‌هاش رو می‌‌فرستم و ویدیوهای دوران بارداریم و این‌جور چیزها.
- یعنی دیگه به فکر بازگشتتون به‌هم نیست؟
غذا در گلویم ماند و تمام وجودم از حرکت بازایستاد. لیوانی آب برای خودم پر کردم و به آرامی سر کشیدم که لقمه‌ی بی‌نوا پایین رفت و راه نفس کشیدنم را آسان کرد. چشم دوختم به نگاه سرد آوش و با تلخندی پاسخ دادم:
- فکر نکنم. به هر حال من هفت‌سال بچه‌اش رو ازش دزدیده بودم.
اخم کرد و قاشق و چنگالش را در ظرف نیمه‌خورده‌اش انداخت.
- این حرف رو‌ کی بهت یاد داده؟ تو، روشنا رو ندزدیدی. فقط صلاح دیدی که اون رو از دست خیلی‌ها در امان نگه‌داری.
لبخندی به صورت گر گرفته‌اش زدم و بی‌هیچ‌ حرفی مشغول خوردن ادامه‌ی غذای محبوبم شدم‌. گویا معنای لبخندم را دریافت که نفس عمیق و کش‌دار دیگری مهمان ریه‌هایش کرد و او هم مشغول غذایش شد.
بعد از اتمام شام در جمع کردن میز به خورشید کمک کردم و ظرف‌ها را طبق عادتش بدون استفاده از ماشین، شستم. سینی حاوی چای و شیرینی‌های کشمشی خودش‌پَز را به دستم داد و مرا راهی پذیرایی کرد و خود در آشپزخانه ماند‌. سینی را روی میز قرار دادم و روی مبل تک‌نفره‌ی نزدیک به آوش نشستم. نگاهش را برای چند ثانیه از صفحه‌ی تلویزیون که مشغول نشان دادن فیلم محبوبش بود، گرفت و تشکر کرد. تشکرش را با «خواهش می‌کنم» پاسخ دادم و پرسیدم:
- به نظرت روشنا چه واکنشی نشون میده وقتی پدرش رو ببینه؟
بدون آن‌که نگاه از صفحه‌ی خونین بگیرد، ل*ب زد:
- روشنایی که من شناختم، بیشتر از هم سن و سالانش می‌فهمه و مطمئناً رفتار معقولی از خودش نشون میده.



کد:
صدای جیغش بلندتر شد.
- داری اون‌جا چه غلطی می‌کنی رستا؟
با انگشت شصت و اشاره دو طرف بینی و نزدیک چشمانم را فشردم و برای هزارمین‌بار تکرار کردم:
-گفتم که! من و دخترم می‌خوایم این‌جا زندگی کنیم مامان و خوشحال میشم داد و فریاد رو تموم کنی و منطقی به تموم حرف‌هایی که زدم فکر کنی.
نفس‌های بلند و‌ کش‌دارش نگرانم می‌کرد. برای قلب نیمه‌کاره و حال بد روحی‌اش نگران بودم. برای همین با ملایم‌ترین لحن ممکن ل*ب زدم:
- روشنا باید پدرش رو ببینه. این حق طبیعی هر بچه‌ای هست که پدر و مادرش رو داشته باشه.
صدایش مملو از بغض و درد شد که به سختی خودم را کنترل کردم تا همانند او به اشک روی نیاورم.
- اگه بچه رو ازت بگیره چی؟
ترس همیشگی از کنج س*ی*نه‌ام بیرون زد و بزرگ‌تر از قبل خودنمایی کرد؛ اما خودم را همانند او تسلی دادم.
- نگران نباش! من مطمئنم که می‌خوام روشنا رو بیارم ایران.
بینی‌اش را بالا کشید و با گلایه گفت:
- این‌همه سال منتظر همین لحظه بودی؟ من رو فریب دادی.
به روی پاف نشستم و نالیدم:
- نه مامان. چه فریبی؟ تو رو خدا این‌جوری نگو!
هق‌هق‌اش بلند و اعصاب من دگرگون‌تر شد.
- فریبت دادن! اون پسره‌ی ع*و*ضی و پدر قاتلش...
نگذاشتم بیشتر از آن دینی به گر*دن‌مان بیندازد و به سرعت میان کلامش پریدم.
- مامان! از دیروز دارم بهت توضیح میدم که سالار رستگار قاتل نبوده و نیست! این رو قانون هم تایید کرده.
به ناگهان اعصابش خدشه برداشت و فریاد کشید:
- پس چرا این‌همه سال لال‌مونی گرفته بود؟
به سیم آخر زدم و ذره‌ای از رازم را برملا کردم و همانند خودش به جوش و خروش ‌افتادم.
- برای این‌که موضوع بحث بین بابا و سالار، شما بودی. شما و‌ علاقه‌ای که بهش داشتی. اما با دیدن بابا پشتِ ‌پا زدی به هرچی علاقه بود.
سکوت شد. به یک‌باره سکوت خانه‌ی ارواح در آن‌سوی خط حکم‌فرما شد و من با همان صدای خش‌دار ل*ب زدم:
- نمی‌خواسته حیثیت شما خ*را*ب بشه. حالا متوجه شدین؟
نفس گرفتم و عرق پیشانی‌ام را با دستمال درون دستم که از عرق زیادم مچاله شده بود، گرفتم.
- روشنا رو آماده کنید با دایی اینا بیاد. من قبلاً تمام کاراش رو انجام دادم و ویزا و پاسپورتش مشکلی ندارن. خودم به سفارت زنگ می‌زنم تا مشکل دیگه‌ای پیش نیاد. مراقب خودتون باشید، خدافظ.
صدای ضعیفش از آن‌سوی خط آمد و من با این‌که متوجه نشدم، به پای خداحافظی گذاشتم و تماس چندساعته‌ی اعصاب خ*را*ب‌کن را خاتمه دادم. نفسم را کلافه فوت کردم و گوشی را کنارم انداختم. تقه‌ای که به در خورد، مجال اندیشیدن در مورد مخفیانه ویزا و پاسپورت گرفتن روشنا را از من سلب کرد.
- بفرمایید.
در باز شد و خورشید در میان ‌چارچوب، خودی نشان داد.
- شام حاضره دخترم.
لبخندی خسته، روانه‌ی ل*ب‌هایم کردم و ل*ب زدم:
- ممنون. الان میام.
سری تکان داد و عقب‌گرد کرد. با دستانم صوتم را پوشاندم و نفس عمیقی برای کم شدن تعریق و کنترل ضربان قلبم کشیدم. صدای پیام گوشی که بلند شد، دست پایین انداختم و با نارضایتی تمام گوشی را به میان انگشتانم برگرداندم. پیام را باز کردم و به اسم هانیه چشم‌ دوختم و آنلاینی که زیر اسمش خودنمایی می‌کرد.
- مطمئنی می‌خوای ایران بمونی؟ پس رویاهات چی؟ کارت؟
تایپ کردن با آن دستان لرزان کار دشواری بود که به‌اجبار ویس فرستادم.
- مطمئنم. در حال حاضر روشنا برام مهم‌تره. خیلی بهش فکر کردم هانی! این‌جا بودنم با این‌که حالم رو بد می‌کنه، برام خوبه. کنار خورشید، گرشا و شماها حالم خوب میشه. کار که من این‌جا ‌هم کار دارم و فعلاً مدیریت کارخونه با منه.
ارسال کردم و چندی بعد به سرعت به حالت در حال تایپ رسید و پیام جدیدش رسید.
«هر طور که احساس می‌کنی برات خوشاینده تصمیم بگیر. من کنارتم. من و شادمهر به زودی با دختر خوشگلت میایم.»
لبخندی زدم و ویس فرستادم.
- ممنونم عزیزم. دلم براش یه ذره شده!
«نمی‌دونی که چقدر از شنیدن این خبر خوشحاله! رفته چمدون کوچیک صورتیش رو بسته و گذاشته گوشه‌ی اتاقش.»
دلم ضعف رفت برای معصومیت روشنای بی‌نوایم. روشنای عزیزم که هفت‌سال از زندگی‌کودکانه‌اش را در رویای روبه‌رویی با پدر سپری کرده بود. 
ایموجی ناراحت ارسال کردم و با قلبی شکسته برای دخترک ‌مظلومم، برخاستم و گوشی را روی میز آرایشی قرار دادم و به پایین رفتم. خورشید و آوش، پشت میز ناهارخوری نشسته بودند و بدون آن‌که به غذای خوش‌‌رنگ و لعاب روی میز دست بزنند، در انتظارم نشسته بودند که عذرخواهی کرده و صندلی انتخابی را تسخیر کردم.
- تماست چطور بود؟
سر بلند کردم و به آوش چشم‌ دوختم که بشقابم را برداشت و برایم برنج زعفرانی دلخواهم را کشید. تشکری کردم و پاسخ دادم:
- بد، ولی موفقیت‌آمیز!
ظرف سالاد فصل را به من نزدیک‌تر کرد و پرسید:
- مطمئنی از تصمیمت؟ موندن این‌جا و آوردن روشنا به ایران، به‌نظرت تصمیم عاقلانه‌ایه؟
نگاهی به خورشید انداختم که خود را مشغول غذایش نشان می‌داد و قصد دخالت در بحث‌مان را نداشت.
نگاهم را به مقصد اولیه‌اش برگرداندم و حینی که مقداری مرغ خوش‌رنگ و ‌لعاب را به برنج‌هایم اضافه می‌کردم، پاسخ دادم:
- بهتر از سردرگمیه. من که به‌خاطر کاره‌ای کارخونه مدت‌ها درگیرم و دخترم اون سر دنیا داره عذاب می‌کشه. از این‌ورم‌ گرشا حق داره بچه‌‌اش رو ببینه.
نفسش را با هوفی کش‌دار بیرون فرستاد و بشقاب چینی‌اش را جلو‌ کشید و ‌مشغول کشیدن غذا شد.
- امیدوارم ر*اب*طه‌ی خوبی بین روشنا و پدرش ایجاد بشه.
قاشق را میان غذایم گرداندم و ل*ب زدم:
- منم امیدوارم!
و غذا به د*ه*ان بردم.
 -گرشا بهت زنگ ‌نمی‌زنه؟
مرغ را با اشتها پایین فرستادم و قاشق دیگری پر کردم و در همان حین که نگاهم گوشت خوش‌رنگ سرخ شده مرغ را می‌بلعید بی‌تفاوت پاسخ دادم:
- نه. بیشتر در مورد روشنا باهام پیام‌کاری می‌کنه. عکس‌هاش رو می‌‌فرستم و ویدیوهای دوران بارداریم و این‌جور چیزها.
- یعنی دیگه به فکر بازگشتتون به‌هم نیست؟
غذا در گلویم ماند و تمام وجودم از حرکت بازایستاد. لیوانی آب برای خودم پر کردم و به آرامی سر کشیدم که لقمه‌ی بی‌نوا پایین رفت و راه نفس کشیدنم را آسان کرد. چشم دوختم به نگاه سرد آوش و با تلخندی پاسخ دادم:
- فکر نکنم. به هر حال من هفت‌سال بچه‌اش رو ازش دزدیده بودم.
اخم کرد و قاشق و چنگالش را در ظرف نیمه‌خورده‌اش انداخت.
- این حرف رو‌ کی بهت یاد داده؟ تو، روشنا رو ندزدیدی. فقط صلاح دیدی که اون رو از دست خیلی‌ها در امان نگه‌داری.
لبخندی به صورت گر گرفته‌اش زدم و بی‌هیچ‌ حرفی مشغول خوردن ادامه‌ی غذای محبوبم شدم‌. گویا معنای لبخندم را دریافت که نفس عمیق و کش‌دار دیگری مهمان ریه‌هایش کرد و او هم مشغول غذایش شد.
بعد از اتمام شام در جمع کردن میز به خورشید کمک کردم و ظرف‌ها را طبق عادتش بدون استفاده از ماشین، شستم. سینی حاوی چای و شیرینی‌های کشمشی خودش‌پَز را به دستم داد و مرا راهی پذیرایی کرد و خود در آشپزخانه ماند‌. سینی را روی میز قرار دادم و روی مبل تک‌نفره‌ی نزدیک به آوش نشستم. نگاهش را برای چند ثانیه از صفحه‌ی تلویزیون که مشغول نشان دادن فیلم محبوبش بود، گرفت و تشکر کرد. تشکرش را با «خواهش می‌کنم» پاسخ دادم و پرسیدم:
- به نظرت روشنا چه واکنشی نشون میده وقتی پدرش رو ببینه؟
بدون آن‌که نگاه از صفحه‌ی خونین بگیرد، ل*ب زد:
- روشنایی که من شناختم، بیشتر از هم سن و سالانش می‌فهمه و مطمئناً رفتار معقولی از خودش نشون میده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هشتاد
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



سری تکان دادم و با امیدواری در ذهنم روشنایی را تصور کردم که با خنده در آ*غ*و*ش مردانه‌ی گرشا جولان می‌داد.
با به صدا در آمدن زنگ، یکه‌ای خوردم و متعجب به سمت آیفون چرخیدم. آوش همان‌طوری که نگاهش به صفحه بود، به سمت آیفون رفت و پاسخ داد.
- بفرمایید.
لبخندی روی صورتش جان گرفت و سپس به سرعت دکمه را زد و گفت:
- خوش اومدی! بیا داخل.
و گوشی را گذاشت و به جای اولش برگشت.
- کی بود؟
نگاهی به موهای ل*خت و رهایم انداخت و ل*ب زد:
- گرشا‌.
انفجاری که در قلبم ایجاد شد، آن‌قدر واضح بود که لبخندش را عمیق‌تر کرد و نگاهش را با خنده به سمتی دیگر هول داد. شتابان از جای برخاستم و با لحنی توبیخ‌گر به جانش غر زدم.
- چرا زودتر نمیگی؟ نمی‌بینی داره بارون میاد؟
و به سرعت به سمت در پا تند کردم و قبل از خروج از میان چارچوب، شال بافت ضخیم و بافت بلندی به تن کردم. صدای رعدوبرق، پس‌زمینه‌ی صدای نگران من با دیدن مردی سر افکنده با لباس‌هایی خیس از باران، یکی شد.
- گرشا! چی شدی؟
چشمان به خون نشسته‌اش را بالا آورد و درجا میخکوب شدم با حجم عظیم درد و عذابی که از صورت و‌ نگاهش به سمتم روانه کرد. لبخندی به تلخی قهوه‌ی دوبل اسپرسویی که آوش هرصبح نوش‌جان می‌کرد تحویلم داد و ل*ب‌های کبود شده از سرمایش را به ضرب و زور مردانه‌اش از هم باز کرد و پرسید:
- تموم این مدت، تو هم این عذاب‌ها رو تحمل کرده بودی و دم نزدی؟
قدمی دیگر به سمتش برداشتم و ل*ب‌های لرزان از سرمایم را بی‌هدف تکان دادم. مقابلم مملو از اندوه با جسمی فرو رفته در خیسی بی‌رحمانه‌ی باران بی‌موقع و زمستانه ایستاد. نگاهم از چشمان سرخش به پایین خزیدند و مسیر کاپشن چرمی که آب از سر و رویش چکه می‌کرد گذشت و به شلوار و‌ کفش‌هایی رسید که نشان از ماندن زیاد در زیر باران می‌داد. به بالا برگشتم و مبهوت از دیدن این مرد جاافتاده با این وضعیت، نامش را زمزمه کردم که تلخندی دیگر حواله‌ام کرد و با صدایی گرفته نالید:
- رفتم براش لباس بخرم. حتی نمی‌دونستم چه رنگی دوست داره!
گفت و چشمانم در میان خیسی گونه‌هایش ردی از اشک شور را تشخیص دادند و او بی‌رحمانه با کلامش قلب مرا به چنگ انداخت. از فراق دخترش می‌گریست و من به این مرد افتخار می‌کردم! این مرد، پدر خوبی می‌شد.
- رفتم براش کفش‌های عروسکی بخرم و نمی‌دونستم سایز پاش چنده!
بغض به گلویم هجوم آورد و عضلاتم را تحت فشار گذاشت. دستش را به نرمی بافت سرشانه‌ام رساند و با تکانی ریز نالید:
- تو هم هروقت می‌خواستی کمبودهاش رو جبران کنی همین‌جور می‌شدی؟ حس بد بودن به سراغت می‌اومد؟
بالاخره صدای گرفته‌اش کار دستم داد و اشک به روی صورتم روانه شد و صدایم پس‌لرزه به خود گرفت‌.
- هر روزی که مجبور می‌شدم براش پدری کنم و نمی‌تونستم جای یه مرد و یه پدر رو براش پر کنم، احساس می‌کردم بدترین آدم روی زمینم که نه مادری بلده نه پدری‌‌.
سری به طرفین تکان داد و پاکت بزرگ در دستش را کمی بالا آورد تا در معرض دیدم باشد.
- ولی تو‌ می‌دونستی چه رنگی دوست داره و سایز پاش چنده‌. وقتی فروشنده از رنگ موردعلاقه‌ی دخترم پرسید، شرمم شد. غرورم شکست رستا! شکستم که از بچه‌ام هیچی نمی‌دونم و اون هفت‌سالشه. چرا؟ چرا اینجور شد؟
بی‌رحم بود؛ در مقابل من بی‌رحم و برای دخترش بهترین شده بود. شاید باید حسادت می‌کردم؛ اما حسادت در میان حسرت‌های گذشته‌ام برای خوشبختی دختر بی‌نوایم دود شد و به هوا رفت‌. تا کی می‌خواست سرکوفت تصمیم عجولانه‌ام را بزند؟ من هم انسان بودم و خطا می‌کردم. پس چرا کسی توقع خطا کردن از من نداشت؟ مگر من نعوذبالله، خدا بودم؟
دلم به پای گلایه‌هایم نشست و به زبانم جان تزریق کرد.
- بس نیست این همه توبیخ؟ من یه دختر بیست‌و‌دو ساله‌ی شکست‌خورده بودم که مادرم‌ تف توی صورتم نمی‌انداخت و‌ شوهرم حتی یک‌بار به خودش زحمت نمی‌داد به جای توهین و قطع کردن گوشی، پای حرفام بشینه تا بفهمه داره بابا میشه. بفهمه بابا میشه و من چقدر دلم می‌خواد من رو ببره توی همون واحد صدوبیست متریش که عاشقش بودم، ها؟ چرا هیچکس من رو درک نمی‌کنه؟
لبخندش تیری در قلبم شد و کلامش آبی به روی آتش دلم‌.
- برای درک کردن نیومدم. برای آروم شدن اومدم. داغونم! به اندازه‌ی تکرار این هفت سال داغونم.
تنم به لرز نشست و انگشتانم بی‌اذن من، بندِ آستین‌های چرم مشکی‌اش شدند و او را با خود همراه کردند. قدم‌هایم بدون لحظه‌ای درنگ، مسیر اتاقم را در پیش گرفتند و چشمانم از نگاه‌های سوالی خورشید و آوش گذشتند. صدایم را قبل از رسیدن به راه‌پله‌ها بلند کردم و آوش را خطاب قرار دادم.
- آوش به یه دست لباست نیاز دارم. ممنون.
و خودم و آن مرد شکست‌خورده و اندوهگین را مهمان گرمای مطلوب شوفاژ اتاق نیمه‌تاریکم ساختم. با دلم راه آمدم که من و این مرد، یکی خیس از باران و دیگری خیس از عرق و اشک، مقابل یکدیگر و در اتاق خاطره‌ساز گذشته‌مان ایستاده‌ایم. نفس خسته‌ام را بیرون فرستادم و‌ انگشتان یاغی‌ام را به عقب‌نشینی واداشتم. قدمی به عقب برداشتم و در مقابل نگاه خنثی و صدالبته سردش، عقب‌گرد کردم و پافر را به وسط اتاق هل دادم و او را همانند آدم‌آهنی خشک شده به سمتش هدایت کردم و نشاندمش. پاهای بلندش مانع از ایستادنم در مقابلش می‌شد و همین که نگاه خیره‌ام را به روی خود دید، به دو طرف فرستادشان و برای من راهی پیدا کرد. لبخندی کوچک به سمتش زدم و با گفتن «الان میام» او را به قصد برداشتن حوله‌ی کوچک از حمام تنها گذاشتم و برگشتم. در فضای اندکی که میان پاهایش برایم ایجاد کرده بود، ایستادم و حوله را به روی موهای خیسش انداختم و انگشتانم را با لطافت به روی نرمی حوله کشیدم و حینی که با سرانگشتانم موهای پنبه‌ای نهفته در زیر پارچه‌ی لطیف را نوازش می‌کردم، ل*ب‌ زدم:
- یه روز بی‌خبر از همه روشنا رو‌ بردم سفارت و‌ کارای ویزا و پاسپورتش رو انجام دادم. وقتی ازم پرسیدن پدرش کیه و جای خالی اسمت رو‌ دیدن...
بغضی که باز قصد بالا آمدن را داشت، با بزاق پایین فرستادم و حوله را به سمت گوش‌ راستش هدایت کردم.
- هنوز یادم نرفته نگاه‌هاشون رو که فکر‌ می‌کردن من یه زن کثیف بودم که شبی خواسته یا ناخواسته وارد حریم یه نفر شدم و تموم! به دروغ گفتم پدرش رو‌ نمی‌شناسم. توی یه مهمونی وقتی حالم خوب نبود این اتفاق افتاد؛ وگرنه اون‌ها می‌خواستن دنبالت بگردن و وقتی از ز*ب*ون اون‌ها می‌شنیدی که دختردار شدی، مطمئناً من رو نمی‌بخشیدی.
از فاصله‌ی اندکی که با گرمای خودآگاه ب*دن مردانه‌اش داشتم، ناخواسته فاصله‌ام را کمتر کردم و ساق پاهایم را به بدنه‌ی چوبی پافر تکیه دادم. با دیدن سفیدی که به موهای گوشه‌ی گوشش رخنه کرده بود، بند دلم پاره شد و نامش را مبهوت بر زبان آوردم. نگاه همچنان سرخش را بلند کرد که سرم را به سمتش برگرداندم و با بغضی آشکار و لرزش ل*ب‌هایی یخ‌زده، نالیدم:
- موهات سفید شده!
تلخندی سر داد که چنگال‌های غصه، بیشتر در س*ی*نه‌ام فرو رفتند.
- من چهل سالمه رستا! دیگه پیر شدم.
اخمی به روی صورت نشاندم و همین‌که قصد توبیخش کردم، با حرکتش در‌جا میخکوب شدم و وجودم به شراره‌های آتش سلام کرد. انگشتانش را محکم‌تر و خشن‌تر به‌هم نزدیک کرد که کمرم کشیده‌تر شد و بالاتنه‌ام به سمتش پرتاب شد. از صدای عجیبی که از میان ل*ب‌هایم به بیرون پرت شد، شرم تمام وجودم را در برگرفت و ل*ب‌هایم به اسارت دندان‌هایم در آمدند تا مبادا صدایی بی‌اذن من، از میان‌شان خارج نشود. جیغ خفیفی برای رهایی‌ام کشیدم و‌ مشت محکمی نثار بازویش کردم؛ اما او مصمم‌تر به کار خود ادامه داد و همین‌که مطمئن شد در آغوشش فرود آمدم، به زیر گوشم پچ زد:
- دلم می‌خواست محرمم بودی و یه دل سیر رفع دلتنگی می‌کردم‌.
ل*ب گزیدم از ایده‌هایی که برای رفع دلتنگی‌اش در ذهنم جولان داد. نفسی عمیق در فاصله‌ی میان گر*دن و شانه‌اش کشیدم و دستانی که بلاتکلیف و شوکه در دو طرفش سیخ و‌ صامت ایستاده بودند را پایین انداختم.
چانه‌ام را به خیسی لباسش چسباندم و نجوا کردم:
- هرشب که می‌رفتم روشنا رو بخوابونم، با هم از تو حرف می‌زدیم.
دستانش را درهم گره ساخت و نفسم را تحت فشار قرار داد و با غصه ل*ب زد:
- من رو می‌شناسه؟
چشم بستم و پاسخ دادم:
- آره. حتی می‌دونه که چقدر از رنگ زرد و نارنجی خوشت میاد.
سرش را کمی تکان داد و مسیر گرم ل*ب‌هایش را از زیر گردنم رد کرد و به روی تیغه‌ی فکم ل*ب زد:
- این رو باید می‌گفتی که وقتی تو این رنگی می‌پوشی چقدر هوای خوردنت رو دارم.
خنده‌ی ریزی سر دادم و برای پایان دادن به شیطنتش و رهایی از عذاب‌وجدان‌های شبانه، سرم را عقب کشیدم.
- این‌ها مناسب سن دخترمون نیست.
سرش را عقب کشید و این‌بار با چشمانی نورانی و لبخندی هرچند کمرنگ زمزمه کرد:
- دخترمون.
متقابلاً لبخند زدم و خودم را به عقب کشیدم که با نارضایتی دستانش را پایین انداخت و ل*ب زد:
- جات بد بود؟


کد:
سری تکان دادم و با امیدواری در ذهنم روشنایی را تصور کردم که با خنده در آ*غ*و*ش مردانه‌ی گرشا جولان می‌داد.
با به صدا در آمدن زنگ، یکه‌ای خوردم و متعجب به سمت آیفون چرخیدم. آوش همان‌طوری که نگاهش به صفحه بود، به سمت آیفون رفت و پاسخ داد.
- بفرمایید.
لبخندی روی صورتش جان گرفت و سپس به سرعت دکمه را زد و گفت:
- خوش اومدی! بیا داخل.
و گوشی را گذاشت و به جای اولش برگشت.
- کی بود؟
نگاهی به موهای ل*خت و رهایم انداخت و ل*ب زد:
- گرشا‌.
انفجاری که در قلبم ایجاد شد، آن‌قدر واضح بود که لبخندش را عمیق‌تر کرد و نگاهش را با خنده به سمتی دیگر هول داد. شتابان از جای برخاستم و با لحنی توبیخ‌گر به جانش غر زدم.
- چرا زودتر نمیگی؟ نمی‌بینی داره بارون میاد؟
و به سرعت به سمت در پا تند کردم و قبل از خروج از میان چارچوب، شال بافت ضخیم و بافت بلندی به تن کردم. صدای رعدوبرق، پس‌زمینه‌ی صدای نگران من با دیدن مردی سر افکنده با لباس‌هایی خیس از باران، یکی شد.
- گرشا! چی شدی؟
چشمان به خون نشسته‌اش را بالا آورد و درجا میخکوب شدم با حجم عظیم درد و عذابی که از صورت و‌ نگاهش به سمتم روانه کرد. لبخندی به تلخی قهوه‌ی دوبل اسپرسویی که آوش هرصبح نوش‌جان می‌کرد تحویلم داد و ل*ب‌های کبود شده از سرمایش را به ضرب و زور مردانه‌اش از هم باز کرد و پرسید:
- تموم این مدت، تو هم این عذاب‌ها رو تحمل کرده بودی و دم نزدی؟
قدمی دیگر به سمتش برداشتم و ل*ب‌های لرزان از سرمایم را بی‌هدف تکان دادم. مقابلم مملو از اندوه با جسمی فرو رفته در خیسی بی‌رحمانه‌ی باران بی‌موقع و زمستانه ایستاد. نگاهم از چشمان سرخش به پایین خزیدند و مسیر کاپشن چرمی که آب از سر و رویش چکه می‌کرد گذشت و به شلوار و‌ کفش‌هایی رسید که نشان از ماندن زیاد در زیر باران می‌داد. به بالا برگشتم و مبهوت از دیدن این مرد جاافتاده با این وضعیت، نامش را زمزمه کردم که تلخندی دیگر حواله‌ام کرد و با صدایی گرفته نالید:
- رفتم براش لباس بخرم. حتی نمی‌دونستم چه رنگی دوست داره!
گفت و چشمانم در میان خیسی گونه‌هایش ردی از اشک شور را تشخیص دادند و او بی‌رحمانه با کلامش قلب مرا به چنگ انداخت. از فراق دخترش می‌گریست و من به این مرد افتخار می‌کردم! این مرد، پدر خوبی می‌شد.
- رفتم براش کفش‌های عروسکی بخرم و نمی‌دونستم سایز پاش چنده!
بغض به گلویم هجوم آورد و عضلاتم را تحت فشار گذاشت. دستش را به نرمی بافت سرشانه‌ام رساند و با تکانی ریز نالید:
- تو هم هروقت می‌خواستی کمبودهاش رو جبران کنی همین‌جور می‌شدی؟ حس بد بودن به سراغت می‌اومد؟
بالاخره صدای گرفته‌اش کار دستم داد و اشک به روی صورتم روانه شد و صدایم پس‌لرزه به خود گرفت‌.
- هر روزی که مجبور می‌شدم براش پدری کنم و نمی‌تونستم جای یه مرد و یه پدر رو براش پر کنم، احساس می‌کردم بدترین آدم روی زمینم که نه مادری بلده نه پدری‌‌.
سری به طرفین تکان داد و پاکت بزرگ در دستش را کمی بالا آورد تا در معرض دیدم باشد.
- ولی تو‌ می‌دونستی چه رنگی دوست داره و سایز پاش چنده‌. وقتی فروشنده از رنگ موردعلاقه‌ی دخترم پرسید، شرمم شد. غرورم شکست رستا! شکستم که از بچه‌ام هیچی نمی‌دونم و اون هفت‌سالشه. چرا؟ چرا اینجور شد؟
بی‌رحم بود؛ در مقابل من بی‌رحم و برای دخترش بهترین شده بود. شاید باید حسادت می‌کردم؛ اما حسادت در میان حسرت‌های گذشته‌ام برای خوشبختی دختر بی‌نوایم دود شد و به هوا رفت‌. تا کی می‌خواست سرکوفت تصمیم عجولانه‌ام را بزند؟ من هم انسان بودم و خطا می‌کردم. پس چرا کسی توقع خطا کردن از من نداشت؟ مگر من نعوذبالله، خدا بودم؟
دلم به پای گلایه‌هایم نشست و به زبانم جان تزریق کرد.
- بس نیست این همه توبیخ؟ من یه دختر بیست‌و‌دو ساله‌ی شکست‌خورده بودم که مادرم‌ تف توی صورتم نمی‌انداخت و‌ شوهرم حتی یک‌بار به خودش زحمت نمی‌داد به جای توهین و قطع کردن گوشی، پای حرفام بشینه تا بفهمه داره بابا میشه. بفهمه بابا میشه و من چقدر دلم می‌خواد من رو ببره توی همون واحد صدوبیست متریش که عاشقش بودم، ها؟ چرا هیچکس من رو درک نمی‌کنه؟
لبخندش تیری در قلبم شد و کلامش آبی به روی آتش دلم‌.
- برای درک کردن نیومدم. برای آروم شدن اومدم. داغونم! به اندازه‌ی تکرار این هفت سال داغونم.
تنم به لرز نشست و انگشتانم بی‌اذن من، بندِ آستین‌های چرم مشکی‌اش شدند و او را با خود همراه کردند. قدم‌هایم بدون لحظه‌ای درنگ، مسیر اتاقم را در پیش گرفتند و چشمانم از نگاه‌های سوالی خورشید و آوش گذشتند. صدایم را قبل از رسیدن به راه‌پله‌ها بلند کردم و آوش را خطاب قرار دادم.
- آوش به یه دست لباست نیاز دارم. ممنون.
و خودم و آن مرد شکست‌خورده و اندوهگین را مهمان گرمای مطلوب شوفاژ اتاق نیمه‌تاریکم ساختم. با دلم راه آمدم که من و این مرد، یکی خیس از باران و دیگری خیس از عرق و اشک، مقابل یکدیگر و در اتاق خاطره‌ساز گذشته‌مان ایستاده‌ایم. نفس خسته‌ام را بیرون فرستادم و‌ انگشتان یاغی‌ام را به عقب‌نشینی واداشتم. قدمی به عقب برداشتم و در مقابل نگاه خنثی و صدالبته سردش، عقب‌گرد کردم و پافر را به وسط اتاق هل دادم و او را همانند آدم‌آهنی خشک شده به سمتش هدایت کردم و نشاندمش. پاهای بلندش مانع از ایستادنم در مقابلش می‌شد و همین که نگاه خیره‌ام را به روی خود دید، به دو طرف فرستادشان و برای من راهی پیدا کرد. لبخندی کوچک به سمتش زدم و با گفتن «الان میام» او را به قصد برداشتن حوله‌ی کوچک از حمام تنها گذاشتم و برگشتم. در فضای اندکی که میان پاهایش برایم ایجاد کرده بود، ایستادم و حوله را به روی موهای خیسش انداختم و انگشتانم را با لطافت به روی نرمی حوله کشیدم و حینی که با سرانگشتانم موهای پنبه‌ای نهفته در زیر پارچه‌ی لطیف را نوازش می‌کردم، ل*ب‌ زدم:
- یه روز بی‌خبر از همه روشنا رو‌ بردم سفارت و‌ کارای ویزا و پاسپورتش رو انجام دادم. وقتی ازم پرسیدن پدرش کیه و جای خالی اسمت رو‌ دیدن...
بغضی که باز قصد بالا آمدن را داشت، با بزاق پایین فرستادم و حوله را به سمت گوش‌ راستش هدایت کردم.
- هنوز یادم نرفته نگاه‌هاشون رو که فکر‌ می‌کردن من یه زن کثیف بودم که شبی خواسته یا ناخواسته وارد حریم یه نفر شدم و تموم! به دروغ گفتم پدرش رو‌ نمی‌شناسم. توی یه مهمونی وقتی حالم خوب نبود این اتفاق افتاد؛ وگرنه اون‌ها می‌خواستن دنبالت بگردن و وقتی از ز*ب*ون اون‌ها می‌شنیدی که دختردار شدی، مطمئناً من رو نمی‌بخشیدی.
از فاصله‌ی اندکی که با گرمای خودآگاه ب*دن مردانه‌اش داشتم، ناخواسته فاصله‌ام را کمتر کردم و ساق پاهایم را به بدنه‌ی چوبی پافر تکیه دادم. با دیدن سفیدی که به موهای گوشه‌ی گوشش رخنه کرده بود، بند دلم پاره شد و نامش را مبهوت بر زبان آوردم. نگاه همچنان سرخش را بلند کرد که سرم را به سمتش برگرداندم و با بغضی آشکار و لرزش ل*ب‌هایی یخ‌زده، نالیدم:
- موهات سفید شده!
تلخندی سر داد که چنگال‌های غصه، بیشتر در س*ی*نه‌ام فرو رفتند.
- من چهل سالمه رستا! دیگه پیر شدم.
اخمی به روی صورت نشاندم و همین‌که قصد توبیخش کردم، با حرکتش در‌جا میخکوب شدم و وجودم به شراره‌های آتش سلام کرد. انگشتانش را محکم‌تر و خشن‌تر به‌هم نزدیک کرد که کمرم کشیده‌تر شد و بالاتنه‌ام به سمتش پرتاب شد. از صدای عجیبی که از میان ل*ب‌هایم به بیرون پرت شد، شرم تمام وجودم را در برگرفت و ل*ب‌هایم به اسارت دندان‌هایم در آمدند تا مبادا صدایی بی‌اذن من، از میان‌شان خارج نشود. جیغ خفیفی برای رهایی‌ام کشیدم و‌ مشت محکمی نثار بازویش کردم؛ اما او مصمم‌تر به کار خود ادامه داد و همین‌که مطمئن شد در آغوشش فرود آمدم، به زیر گوشم پچ زد:
- دلم می‌خواست محرمم بودی و یه دل سیر رفع دلتنگی می‌کردم‌.
ل*ب گزیدم از ایده‌هایی که برای رفع دلتنگی‌اش در ذهنم جولان داد. نفسی عمیق در فاصله‌ی میان گر*دن و شانه‌اش کشیدم و دستانی که بلاتکلیف و شوکه در دو طرفش سیخ و‌ صامت ایستاده بودند را پایین انداختم.
چانه‌ام را به خیسی لباسش چسباندم و نجوا کردم:
- هرشب که می‌رفتم روشنا رو بخوابونم، با هم از تو حرف می‌زدیم.
دستانش را درهم گره ساخت و نفسم را تحت فشار قرار داد و با غصه ل*ب زد:
- من رو می‌شناسه؟
چشم بستم و پاسخ دادم:
- آره. حتی می‌دونه که چقدر از رنگ زرد و نارنجی خوشت میاد.
سرش را کمی تکان داد و مسیر گرم ل*ب‌هایش را از زیر گردنم رد کرد و به روی تیغه‌ی فکم ل*ب زد:
- این رو باید می‌گفتی که وقتی تو این رنگی می‌پوشی چقدر هوای خوردنت رو دارم.
خنده‌ی ریزی سر دادم و برای پایان دادن به شیطنتش و رهایی از عذاب‌وجدان‌های شبانه، سرم را عقب کشیدم.
- این‌ها مناسب سن دخترمون نیست.
سرش را عقب کشید و این‌بار با چشمانی نورانی و لبخندی هرچند کمرنگ زمزمه کرد:
- دخترمون.
متقابلاً لبخند زدم و خودم را به عقب کشیدم که با نارضایتی دستانش را پایین انداخت و ل*ب زد:
- جات بد بود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هشتاد‌و‌یک
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



ردیف دندان‌هایم را برایش در آوردم و حوله را برداشتم و همین‌‌که به کار سابقم مشغول شدم پاسخی دادم که عقلم بعد از دیدارهای پر از شاید نفرت و شاید حسرتش در سرم انداخت و قلب بی‌نوایی که طاقت بلاتکلیفی را نداشت، پاسخ مثبت داد.
- این‌جور محبت‌ها و لمس‌ها رو دوست ندارم. نه این‌که خودشون رو‌ دوست نداشته باشما، نه. عذاب وجدان بعدش رو نمی‌تونم تحمل کنم. من و تو زمانی زن و شوهر بودیم، الان عین دو تا دوست می‌تونیم بمونیم. با این لمس‌ها و حرفات بیشتر اذیت میشم. بیا ادامه دادن این زندگی رو برای خودمون سخت نکنیم.
موهای ل*خت زیبایش را نمناک رها کردم و با حفظ همان لبخند دردناک و ناراضی، عقب ایستادم که صدای تقه‌ی در، نگاه سردش را از چشمان نم‌زده‌ام پایین انداخت و با ولومی پایین نجوا کرد:
- ادامه ندیم؟
و چه سخت بود پاسخ مثبت به این درخواستی که شاید از قلب هیچ‌کدام‌مان نشات نمی‌گرفت؛ اما برای پایبندی به اعتقادات و صدالبته حفظ حرمت‌ها باید اتفاق می‌افتاد.
قطره‌ی اشکی که روی گونه‌ام افتاد را با چرخیدن به سمت تخت از او پنهان کردم و غم‌انگیزترین حالت ممکن محکم و خودخواهانه پاسخ دادم.
- ادامه ندیم‌.
در با قیژی ضعیف باز شد و صدای آوش، گرشا را خطاب قرار داد. بی‌توجه به حضورشان به سرعت اتاق را ترک کردم و زن گریان درونم را به اتاقی که برای روشنا آماده می‌کردم رساندم. در را پشت سرم بستم و آزادانه و بی‌صدا گریه‌ام را رها کردم.
من، همچنان این مرد را دوست داشتم. به وسعت تمام سال‌هایی که می‌شناختمش؛ اما می‌دانستم که این لمس‌ها، این ر*اب*طه‌ی عجیب، به درد هیچ‌کدام‌مان نمی‌خورد. باید او را به خود می‌آوردم. ر*اب*طه‌ی نصف و نیمه به کار هیچ‌کدام‌مان نمی‌آمد. یا این جدایی تمام می‌شد یا... وای از یا! امان از یا!
دستم را به روی س*ی*نه‌ی دردناکم مشت کردم و همان‌جا چهار زانو نشستم.
برای مشخص شدن ماهیت این ر*اب*طه باید احساساتم را قربانی می‌کردم. باید دست برمی‌داشتم از بی‌قاعدگی‌ها و بی‌عقیده شدنم. نمی‌توانستم همانند بقیه به این ر*اب*طه‌ی ممنوعه ادامه بدم. شاید در کانادا و حتی این کشور، این امر برای خیلی از زن‌ها و مردها عادی بود؛ اما نه من می‌توانستم همانند آن‌ها باشم و نه جایگاه اجتماعی گرشا همانند آن‌ها بود‌. روزی که قدم در این شهر گذاشتم، چه‌ها که در سر نداشتم و‌ چه احمق بودم که قدرت عشق را دست کم‌ گرفته بودم. برای نابودی او حاضر بودم به لجنی احمق تبدیل بشم؛ اما حالا برای حفظ حرمت زنانه‌ام می‌جنگیدم و برای حفظ حرمت مردانه‌اش پا به‌روی دلم می‌گذاشتم‌.
پشت دستم را به روی گونه‌های مرطوبم کشیدم و نم‌اش را با پارچه‌ی لطیف شومیر آبی‌ام گرفتم.
باید پای تصمیمم می‌ماندم. گریختن یعنی سست شدن اراده و این اراده‌ی سخت به دست آمده نباید به راحتی می‌شکست. دستی به زانو زدم و قامت کشیدم. فعلاً اهداف مهم‌تری از ب*وس*یدن مرد رویاهایم داشتم. باید پدر و دختری را به هم می‌رساندم که با تصمیمات اشتباه سال‌‌ها از یکدیگر دور بودند و باید احساسات زنی را به پایداری و سرانجام می‌رساندم که در بلاتکلیف‌ترین حالت ممکن بود. نگاه از روتختی نارنجی رنگ مقابلم گرفتم و به آرامی از اتاق نیمه آماده بیرون زدم و همزمان آوش از اتاقم بیرون آمد و با نگاه عجیبش براندازم کرد.
قدمی به سمتم برداشت و نگاه سردش را محکم‌تر حفظ کرد و با بالا گرفتن سر و گ*ردنش، اقتدار همیشگی‌اش را به رخ کشید.
- اگه قراره وقتی کنارشی همش گریه کنی، من، تموم می‌کنم این ر*اب*طه‌ی متزلزل رو!
«من» با تاکیدش وجودم را به لرزه انداخت و قلبم برای بار دیگر از ظلم و جفایی که در حق گرشا و خودم روا داشتم، به درد نشست. نفس گرفتم و به وسعت تمام دردهایم لبخند زدم؛ به تلخی تمام زندگی‌ام و دردناکی تکرار مجدد لحظه‌ی امضا زدن پای برگه‌ی طلاق.
- تموم شد! امشب تموم کردم همه‌ی خواستن‌هایی که نصفه و‌ نیمه است. تموم کردم تمام ن*زد*یک*ی‌هایی که بعدش عذابه و ترس. خیالت راحت داداش بزرگه! خواهر کوچیکه‌ات امشب روی دلش پا گذاشت.
و او را با همان صورت بی‌روح و ابروهای خم شده، تنها گذاشتم و با تقه‌ی ریزی وارد اتاق شدم. در را همان‌طور نیمه‌باز گذاشتم و نگاهم را به قامت کشیده‌اش دادم که لباس‌های ورزشی و جدید آوش، ویران کرد این قلب شکسته و‌ رنجیده‌ام. نگاهم را با احتیاط به صورت یخ‌زده‌اش رساندم و خیره در سیاهی بزرگ‌شده‌ی نگاهش پرسیدم:
- چایی یا قهوه؟ برای گرم شدنت خوبه.
همان‌طور بی‌احساس از مقابل آینه کنار رفت و حین قرار دادن لباس‌هایش در پلاستیک لباس آوش، با سردترین صدای ممکن پاسخ داد.
- ممنون میشم ماشینت رو بهم قرض بدی. خیلی راهه که پیاده اومدم و توی این بارون نمیشه برگشت.
و این یعنی حتی به اندازه‌ی آماده شدن یک چای و قهوه، برای این ر*اب*طه نمی‌جنگید و لعنت به لبخندهای عجیب من که امشب تمامی نداشتند و آتش س*ی*نه‌ام را بیش از پیش می‌کردند.
- بله، حتماً‌.
سری تکان داد و با زمزمه‌ی تشکری خشک، از کنارم به قصد خروج‌ از اتاق گذشت‌ و دَم من عمیق‌تر شد برای بلعیدن عطری که پشت پا زدم به نیمه داشتنش. پشت سرش راه افتادم و در مقابل نگاه خورشید لبخندی زدم و به سمت کیفم‌ که در کمد دیواری کنار در قرار داشت رفتم. ریموت را برداشتم و به دستش دادم که بعد از تشکر از آوش و خورشید به سمت در قدم برداشت. قبل از خروجش، به تمنای دل بی نوایم گوش چشمی نشان دادم و زمزمه کردم:
- مراقب خودت باش! سرما نخوری‌.
در مقابل قهقه‌ی عجیبش، یکه‌ای خوردم و همین‌که به عقب چرخید، از شراره‌های عصبی که در چشمانش شعله می‌کشید، قالب تهی کردم.
- چقدر مثل مادرها حرف می‌زنی!
پس این واکنشش به تمام خواسته‌ی من بود. عصبانیت و تحقیر!
سکوت اختیار کردم و این سکوت عصبانیتش را بیشتر کرد که قدمی به سمتم برداشت و با پوزخند گفت:
- اوه ببخشید! یادم‌ نبود که تو هم مادری. در کل تازگی‌ها خیلی چیز‌ها رو‌ فراموش می‌کنم.
اخمی به روی صورت نشاند و سرش را به جلو هدایت کرد و از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- مثلاً فراموش می‌کنم من یه دختر بچه‌ دارم که حتی یک‌بارم موهاش رو خرگوشی نبستم.
و بی‌هیچ حرف دیگری با عصبانیت بیرون زد و با کوبیدن در به چارچوبش، صدای مهیبی هم‌نوا با رعدوبرق کذایی امشب ساخت. شال را از روی موهایم‌ کنار زدم و در بی‌حرف‌ترین حالت ممکن، به همراه بافت بلندم به رخت‌آویز آویزان کردم و به پذیرایی برگشتم.
- براش شیر د*اغ کرده بودم.
به سمت سینی کوچک برنزی که لیوان سفید در آن خودنمایی می‌کرد چرخیدم و با حفظ لبخند دلشکسته‌ام ل*ب زدم:
- شیر خوبه؛ میگن شیر اثر زهر رو کم می‌کنه. با این برج زهرماری که قراره بشه، چقدر شیر نیازه؟
و پرسش‌گر به سمت خورشید گیج برگشتم. آوش لیوان را به دست گرفت و سرخوش و سرمست به ل*ب‌هایش چسباند و ل*ب زد:
- باید یه گاو بخری رستا! به شیر زیادی نیاز داری‌.
از سرخوشی عصبانی کننده‌اش، دندان ساییدم و‌ با یک‌ دندان قروچه‌ی عصبی خندیدم:
- ممنون از پیشنهادت داداش بزرگه‌.
ابرویی به حالت «خواهش می‌کنم» بالا انداخت و لیوان را به سلامتی‌ام تکانی داد و سر کشید‌. اخمی به روی صورت نشاندم و به سمت پله‌ها قدم ‌تند کردم و خورشید را مخاطب قرار دادم.
- میرم بخوابم.
و خودم را به اتاقی رساندم که همچنان عطر مرد بی‌وفایم در آن‌جا مانده بود‌. بالاخره آن لبخندهای کذایی کنار رفت و عصبانیت، اندوه، درد، بی‌قراری و کلافگی جایش را گرفتند و از من، زنی دیوانه ساختند که در آن سرما و باران شدید زمستانی، پنجره را تا انتها کشیدم و ‌برای رهایی از آن عطر ماندگار، پرده را چنان کنار زدم که از حلقه‌های طلایی‌اش بیرون پرید و به گوشه‌ای پرتاب شد‌. نفس‌زنان در کنار شومینه‌ چمپاته زدم و با گرشای خیالی مقابلم که مشغول حوله کشیدن به موهایش بود، به دعوا پرداختم:
- بس کن! تا کی می‌خوای کنایه بزنی و زجرم بدی؟ چرا یک‌بارم که شده من رو درک‌ نمی‌کنی؟
و او بی‌خیال‌تر از قبل به دست کشیدن میان موهایش پرداخت و عصبانیت من دوچندان شد.
- همین‌قدر بود؟ حتی در مقابل درخواستم نجنگیدی نامرد! پس چرا از اولی که اومدم اصرار به برگشتنم داشتی؟ ها؟
یکهو غم عالم به جانم نشست و با گریه و بغض نالیدم:
- خوش به حالت! باباتم که پس گرفتی. من موندم و یه عالمه غم و درد بی‌پدری!
و با یاد بابا و غم نبودنش که اگر بود، چنان گوش‌ گرشا را می‌کشید که تا ابدالدهر جرات اخم و تخم به من را نداشته باشد، هق‌هقم به هوا خواست و صفت زیبا و حسرت‌بار «بابا» را چندبار پشت سر هم زجه زدم. زانوهایم را در آ*غ*و*ش کشیدم و همانند کودکی بی‌نوا در میان آ*غ*و*ش خود برای از دست دادن عروسک‌ محبوبم، صادقانه اشک ریختم.


کد:
ردیف دندان‌هایم را برایش در آوردم و حوله را برداشتم و همین‌‌که به کار سابقم مشغول شدم پاسخی دادم که عقلم بعد از دیدارهای پر از شاید نفرت و شاید حسرتش در سرم انداخت و قلب بی‌نوایی که طاقت بلاتکلیفی را نداشت، پاسخ مثبت داد.
- این‌جور محبت‌ها و لمس‌ها رو دوست ندارم. نه این‌که خودشون رو‌ دوست نداشته باشما، نه. عذاب وجدان بعدش رو نمی‌تونم تحمل کنم. من و تو زمانی زن و شوهر بودیم، الان عین دو تا دوست می‌تونیم بمونیم. با این لمس‌ها و حرفات بیشتر اذیت میشم. بیا ادامه دادن این زندگی رو برای خودمون سخت نکنیم.
موهای ل*خت زیبایش را نمناک رها کردم و با حفظ همان لبخند دردناک و ناراضی، عقب ایستادم که صدای تقه‌ی در، نگاه سردش را از چشمان نم‌زده‌ام پایین انداخت و با ولومی پایین نجوا کرد:
- ادامه ندیم؟
و چه سخت بود پاسخ مثبت به این درخواستی که شاید از قلب هیچ‌کدام‌مان نشات نمی‌گرفت؛ اما برای پایبندی به اعتقادات و صدالبته حفظ حرمت‌ها باید اتفاق می‌افتاد.
قطره‌ی اشکی که روی گونه‌ام افتاد را با چرخیدن به سمت تخت از او پنهان کردم و غم‌انگیزترین حالت ممکن محکم و خودخواهانه پاسخ دادم.
- ادامه ندیم‌.
در با قیژی ضعیف باز شد و صدای آوش، گرشا را خطاب قرار داد. بی‌توجه به حضورشان به سرعت اتاق را ترک کردم و زن گریان درونم را به اتاقی که برای روشنا آماده می‌کردم رساندم. در را پشت سرم بستم و آزادانه و بی‌صدا گریه‌ام را رها کردم.
من، همچنان این مرد را دوست داشتم. به وسعت تمام سال‌هایی که می‌شناختمش؛ اما می‌دانستم که این لمس‌ها، این ر*اب*طه‌ی عجیب، به درد هیچ‌کدام‌مان نمی‌خورد. باید او را به خود می‌آوردم. ر*اب*طه‌ی نصف و نیمه به کار هیچ‌کدام‌مان نمی‌آمد. یا این جدایی تمام می‌شد یا... وای از یا! امان از یا!
دستم را به روی س*ی*نه‌ی دردناکم مشت کردم و همان‌جا چهار زانو نشستم.
برای مشخص شدن ماهیت این ر*اب*طه باید احساساتم را قربانی می‌کردم. باید دست برمی‌داشتم از بی‌قاعدگی‌ها و بی‌عقیده شدنم. نمی‌توانستم همانند بقیه به این ر*اب*طه‌ی ممنوعه ادامه بدم. شاید در کانادا و حتی این کشور، این امر برای خیلی از زن‌ها و مردها عادی بود؛ اما نه من می‌توانستم همانند آن‌ها باشم و نه جایگاه اجتماعی گرشا همانند آن‌ها بود‌. روزی که قدم در این شهر گذاشتم، چه‌ها که در سر نداشتم و‌ چه احمق بودم که قدرت عشق را دست کم‌ گرفته بودم. برای نابودی او حاضر بودم به لجنی احمق تبدیل بشم؛ اما حالا برای حفظ حرمت زنانه‌ام می‌جنگیدم و برای حفظ حرمت مردانه‌اش پا به‌روی دلم می‌گذاشتم‌.
پشت دستم را به روی گونه‌های مرطوبم کشیدم و نم‌اش را با پارچه‌ی لطیف شومیر آبی‌ام گرفتم.
باید پای تصمیمم می‌ماندم. گریختن یعنی سست شدن اراده و این اراده‌ی سخت به دست آمده نباید به راحتی می‌شکست. دستی به زانو زدم و قامت کشیدم. فعلاً اهداف مهم‌تری از ب*وس*یدن مرد رویاهایم داشتم. باید پدر و دختری را به هم می‌رساندم که با تصمیمات اشتباه سال‌‌ها از یکدیگر دور بودند و باید احساسات زنی را به پایداری و سرانجام می‌رساندم که در بلاتکلیف‌ترین حالت ممکن بود. نگاه از روتختی نارنجی رنگ مقابلم گرفتم و به آرامی از اتاق نیمه آماده بیرون زدم و همزمان آوش از اتاقم بیرون آمد و با نگاه عجیبش براندازم کرد.
قدمی به سمتم برداشت و نگاه سردش را محکم‌تر حفظ کرد و با بالا گرفتن سر و گ*ردنش، اقتدار همیشگی‌اش را به رخ کشید.
- اگه قراره وقتی کنارشی همش گریه کنی، من، تموم می‌کنم این ر*اب*طه‌ی متزلزل رو!
«من» با تاکیدش وجودم را به لرزه انداخت و قلبم برای بار دیگر از ظلم و جفایی که در حق گرشا و خودم روا داشتم، به درد نشست. نفس گرفتم و به وسعت تمام دردهایم لبخند زدم؛ به تلخی تمام زندگی‌ام و دردناکی تکرار مجدد لحظه‌ی امضا زدن پای برگه‌ی طلاق.
- تموم شد! امشب تموم کردم همه‌ی خواستن‌هایی که نصفه و‌ نیمه است. تموم کردم تمام ن*زد*یک*ی‌هایی که بعدش عذابه و ترس. خیالت راحت داداش بزرگه! خواهر کوچیکه‌ات امشب روی دلش پا گذاشت.
و او را با همان صورت بی‌روح و ابروهای خم شده، تنها گذاشتم و با تقه‌ی ریزی وارد اتاق شدم. در را همان‌طور نیمه‌باز گذاشتم و نگاهم را به قامت کشیده‌اش دادم که لباس‌های ورزشی و جدید آوش، ویران کرد این قلب شکسته و‌ رنجیده‌ام. نگاهم را با احتیاط به صورت یخ‌زده‌اش رساندم و خیره در سیاهی بزرگ‌شده‌ی نگاهش پرسیدم:
- چایی یا قهوه؟ برای گرم شدنت خوبه.
همان‌طور بی‌احساس از مقابل آینه کنار رفت و حین قرار دادن لباس‌هایش در پلاستیک لباس آوش، با سردترین صدای ممکن پاسخ داد.
- ممنون میشم ماشینت رو بهم قرض بدی. خیلی راهه که پیاده اومدم و توی این بارون نمیشه برگشت.
و این یعنی حتی به اندازه‌ی آماده شدن یک چای و قهوه، برای این ر*اب*طه نمی‌جنگید و لعنت به لبخندهای عجیب من که امشب تمامی نداشتند و آتش س*ی*نه‌ام را بیش از پیش می‌کردند.
- بله، حتماً‌.
سری تکان داد و با زمزمه‌ی تشکری خشک، از کنارم به قصد خروج‌ از اتاق گذشت‌ و دَم من عمیق‌تر شد برای بلعیدن عطری که پشت پا زدم به نیمه داشتنش. پشت سرش راه افتادم و در مقابل نگاه خورشید لبخندی زدم و به سمت کیفم‌ که در کمد دیواری کنار در قرار داشت رفتم. ریموت را برداشتم و به دستش دادم که بعد از تشکر از آوش و خورشید به سمت در قدم برداشت. قبل از خروجش، به تمنای دل بی نوایم گوش چشمی نشان دادم و زمزمه کردم:
- مراقب خودت باش! سرما نخوری‌.
در مقابل قهقه‌ی عجیبش، یکه‌ای خوردم و همین‌که به عقب چرخید، از شراره‌های عصبی که در چشمانش شعله می‌کشید، قالب تهی کردم.
- چقدر مثل مادرها حرف می‌زنی!
پس این واکنشش به تمام خواسته‌ی من بود. عصبانیت و تحقیر!
سکوت اختیار کردم و این سکوت عصبانیتش را بیشتر کرد که قدمی به سمتم برداشت و با پوزخند گفت:
- اوه ببخشید! یادم‌ نبود که تو هم مادری. در کل تازگی‌ها خیلی چیز‌ها رو‌ فراموش می‌کنم.
اخمی به روی صورت نشاند و سرش را به جلو هدایت کرد و از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- مثلاً فراموش می‌کنم من یه دختر بچه‌ دارم که حتی یک‌بارم موهاش رو خرگوشی نبستم.
و بی‌هیچ حرف دیگری با عصبانیت بیرون زد و با کوبیدن در به چارچوبش، صدای مهیبی هم‌نوا با رعدوبرق کذایی امشب ساخت. شال را از روی موهایم‌ کنار زدم و در بی‌حرف‌ترین حالت ممکن، به همراه بافت بلندم به رخت‌آویز آویزان کردم و به پذیرایی برگشتم.
- براش شیر د*اغ کرده بودم.
به سمت سینی کوچک برنزی که لیوان سفید در آن خودنمایی می‌کرد چرخیدم و با حفظ لبخند دلشکسته‌ام ل*ب زدم:
- شیر خوبه؛ میگن شیر اثر زهر رو کم می‌کنه. با این برج زهرماری که قراره بشه، چقدر شیر نیازه؟
و پرسش‌گر به سمت خورشید گیج برگشتم. آوش لیوان را به دست گرفت و سرخوش و سرمست به ل*ب‌هایش چسباند و ل*ب زد:
- باید یه گاو بخری رستا! به شیر زیادی نیاز داری‌.
از سرخوشی عصبانی کننده‌اش، دندان ساییدم و‌ با یک‌ دندان قروچه‌ی عصبی خندیدم:
- ممنون از پیشنهادت داداش بزرگه‌.
ابرویی به حالت «خواهش می‌کنم» بالا انداخت و لیوان را به سلامتی‌ام تکانی داد و سر کشید‌. اخمی به روی صورت نشاندم و به سمت پله‌ها قدم ‌تند کردم و خورشید را مخاطب قرار دادم.
- میرم بخوابم.
و خودم را به اتاقی رساندم که همچنان عطر مرد بی‌وفایم در آن‌جا مانده بود‌. بالاخره آن لبخندهای کذایی کنار رفت و عصبانیت، اندوه، درد، بی‌قراری و کلافگی جایش را گرفتند و از من، زنی دیوانه ساختند که در آن سرما و باران شدید زمستانی، پنجره را تا انتها کشیدم و ‌برای رهایی از آن عطر ماندگار، پرده را چنان کنار زدم که از حلقه‌های طلایی‌اش بیرون پرید و به گوشه‌ای پرتاب شد‌. نفس‌زنان در کنار شومینه‌ چمپاته زدم و با گرشای خیالی مقابلم که مشغول حوله کشیدن به موهایش بود، به دعوا پرداختم:
- بس کن! تا کی می‌خوای کنایه بزنی و زجرم بدی؟ چرا یک‌بارم که شده من رو درک‌ نمی‌کنی؟
و او بی‌خیال‌تر از قبل به دست کشیدن میان موهایش پرداخت و عصبانیت من دوچندان شد.
- همین‌قدر بود؟ حتی در مقابل درخواستم نجنگیدی نامرد! پس چرا از اولی که اومدم اصرار به برگشتنم داشتی؟ ها؟
یکهو غم عالم به جانم نشست و با گریه و بغض نالیدم:
- خوش به حالت! باباتم که پس گرفتی. من موندم و یه عالمه غم و درد بی‌پدری!
و با یاد بابا و غم نبودنش که اگر بود، چنان گوش‌ گرشا را می‌کشید که تا ابدالدهر جرات اخم و تخم به من را نداشته باشد، هق‌هقم به هوا خواست و صفت زیبا و حسرت‌بار «بابا» را چندبار پشت سر هم زجه زدم. زانوهایم را در آ*غ*و*ش کشیدم و همانند کودکی بی‌نوا در میان آ*غ*و*ش خود برای از دست دادن عروسک‌ محبوبم، صادقانه اشک ریختم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هشتاد‌و‌دو
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



منِ بی‌پشتوانه، کارم اشک و ناله و درد شده بود. ای کاش بابا بود، مامان شرایط روحی‌ خوبی داشت و ای کاش یسنا در مسابقات رزمی‌اش خود را خفه نمی‌کرد! ای کاش آوش را از خود نرنجانده بودم که این‌گونه بی‌پناه می‌ماندم. بی پناه و دردمند! من، رستا کرامت، چقدر تنها بودم.
- خسته شدم بس‌که این‌همه ضعیف دیدمت.
یکه خورده به سرعت سر بلند کردم که اخم‌آلود جلوتر آمد و مقابلم قامت کشید.
- بس کن این همه ضعیف بودن رو! نمی‌خوادتت؟ اما حرفاش به من چیز دیگه‌ای بود. حالا اگر نظرش عوض شده به جهنم!
دستش را به سمتم دراز کرد و غرید:
- بلند شو! بلند شو و بذار اونی که آخر این قصه پشیمون میشه هر کسی غیر از تو باشه. بلند شو دیگه!
هق زدم و نالیدم:
- خسته شدم آوش! نمی‌خوام دیگه نشون بدم که قوی‌ام.
دستش را جلوتر آورد و تقریباً فریاد کشید:
- میگم بلند شو!
ابهتش مرا به یاد بابا انداخت که ناخواسته دستش را گرفته و ایستادم. مقابلم گر*دن کشید و ‌با عصبانیتی که بارها از او‌ دیده بودم به جانم نیشتر زد.
- حالم رو بهم می‌زنی رستا! من، همون خواهری رو می‌خوام که وقتی دیدمش توی ذهنم به اون همه قدرت و توانستنش آفرین گفتم‌. این حالت، این قیافه‌ی داغون داره من رو به مرز جنون می‌رسونه.
دستم را محکم‌تر فشرد که صورتم از درد درهم شد و ضربان قلبی که با کلامش مدام بالا و‌ پایین می‌شد، به یک‌باره شدت گرفت و خون را به صورتم‌ پرتاب کرد.
نفس عصبی‌اش را فوت کرد و‌ ادامه داد:
- اگر یک‌بار دیگه باعث این همه ضعیف بودنت بشه، با دستای خودم از راهت کنارش می‌زنم. یه جوری گوشش رو می‌پیچونم که ‌دیگه جرات نکنه سمتت بیاد؛ حتی واسه دیدن دخترش!
و انگشتانش را به بازویم رساند و تکان ریزی به منِ مبهوت وارد کرد و از میان دندان‌های یک‌دست سفید کامپوزیت شده‌اش غرید:
- فهمیدی؟ هوم؟
سد نفوذناپذیر ل*ب‌های لرزانی که یک‌تنه مقابله هق‌هق‌های ریزم ایستاده بودند را به سختی از هم گسیختم و ل*ب زدم:
- تو، جای من نیستی!
ابروهایش را با گیجی تمام، درهم کشید که تکانی به خود دادم و‌ همین‌که فاصله‌ای میان‌مان ایجاد شد، با صدای بلند و گرفته‌تری ادامه دادم:
- تو، جای یک زن شکست‌خورده نیستی که بفهمی این همه خواستن و‌ رد کردن یعنی چی! جای من نیستی که بفهمی حس بی‌ارزش بودن یعنی چی! جای من نیستی که حتی نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیتم ازت دور باشن. پس این‌قدر برای من امر و‌ نهی نکن.
چانه لرزاندم و در میان اشک نالیدم:
- به جای همه‌ی این‌ها پناهم باش. من بی‌پشت و‌ پناهم آوش! قوی‌ترین زن هم یه مرد می‌خواد که کنارش و پناهش باشه. من، بزرگ‌ترین پناه زندگیم رو خیلی ساله از دست دادم‌. تو، جاش رو‌ برام پر کن‌.
و دستانم را به سرعت مقابل صورتم قرار دادم تا ریختن یکباره‌ی سیل غصه‌هایم را نبیند و بیشتر از این عذاب نکشد. انگشتانم را محکم به روی چشمانم فشردم و بیش از قبل گریستم.
- دیگه نمی‌خوام قوی باشم. منم می‌خوام به یکی تکیه کنم. خسته شدم!
و هق زدم و بی‌توجه به چنگ زدن‌های قلبم، به گریه‌ام ادامه دادم. دستان گرمش، دستانم را به پایین انداختند و صورت همچنان سردش مقابل دید تارم قرار گرفت. با حرکتی ناگهانی آ*غ*و*ش مردانه و حمایتگرش را چنان برایم باز کرد که همچون عقده‌ کرده‌ای در میان بازوانش خزیدم و بلندترین گریه‌ی عمرم را در پس عضلات سفت و‌ مردانه‌اش سر دادم‌.
- من پناهتم خواهر کوچولو! نمی‌ذارم به هیچ‌ مرد دیگه‌ای تکیه کنی.
به زیر گوشم نجوا کرد و دستانش را محکم به دور شانه‌هایم پیچید و اجازه‌ی خالی شدن دردهایم را داد. ل*ب باز کردم و در میان گرمای بغلش، گلایه‌ها سر دادم. گلایه از گرشا و رفتارهای ضد و‌ نقیضش، از مامان و تصمیمات از سر عصبانیت و‌ حتی افسردگی‌اش، از دوری دخترم و دردهای بیشترم و او همانند همان پناهی که می‌خواستم، در آغوشم کشید و تماماً برای رستای دلگیر و‌ دلشکسته گوش شد.
***

*فصل هفتم*
بار دیگر به صفحه‌ی گفتگویمان پناه بردم تا خبری شود؛ اما همچنان با همان گرشای سرد روبه‌رو بودم که تنها در مورد روشنا سوال می‌پرسید و خیلی وقت بود که حضورش را در زندگی‌ام کمرنگ کرده بود. سخت بود دورادور خبر داشتن از مردی که در تمام رویاهای شبانه‌ات جا خوش کرده بود! سخت بود و سخت‌تر از آن بدخلقی‌ها و بهانه‌های الکی‌اش که جان به ل*بم می‌رساند و گاهی با وجود قول و قراری که میان من و آوش برقرار بود، هوس جیغ و داد و گریه به سرم می‌زد؛ اما خودم را کنترل می‌کردم و برعکس‌ همیشه که آوش می‌گفت به دنبال حقانیت خودم باشم، به تمام کسانی که از من رنجیده بودند و در راس آن‌ها مادرم و گرشا حق می‌دادم. این‌بار محق اصلی آن‌ها بودند و من برای بخشیده شدن صبوری می‌کردم. بالاخره این صبوری جواب می‌داد و‌ دل من با امیدها و پناه بودن‌های آوش آرام می‌گرفت.
از صفحه‌ بیرون آمدم و شماره‌ی هانیه را برای بار چندم گرفتم تا از روشنا خبری بگیرم؛ اما همانند تمامی تماس‌هایی که از صبح امروز داشتم، بی‌پاسخ ماند. کلافه و‌ سردرگم، میان اتاق به قدم‌ زدن پرداختم و اصلاً نفهمیدم که منشی جدید چه تاکیدهایی برای جلسات داشت و نداشت! بعد از یک ساعت تمام، تماس را تکرار کردم و همین‌که با عدم پاسخش روبه‌رو شدم، ولوله و استرس عظیمی تمام وجود مادرانه‌ام را در برگرفت. ناخواسته بود که به سمت اتاق آوش قدم‌تند کردم و بدون در زدن وارد شدن اما همین‌که د*ه*ان باز کردم، صح*نه‌ی مقابلم و جیغ خفیف ریاحی، دهانم را بست و به تمام احساسات عجیبم، تعجب و ناباوری را نیز اضافه کرد. ریاحی به سرعت از دست آوشی که او را بیخ‌ دیوار اسیر کرده بود گذشت و دستی به مقنعه‌اش کشید و از روی گر*دن به روی‌ موهایش قرار داد‌. ابرویی بالا انداختم و به سمت آوش چرخیدم که تفریح‌گونه به صورتم‌ چشم دوخت و با لبخندی عجیب به دیوار تکیه زد و‌ پرسید:
- جانم؟ کاری داشتی؟
نیم‌نگاهش حواله‌ی ریاحی سرخ شده با آن ک*بودی گوشه‌ی ل*بش کردم که فاتحه‌ی افکار مثبتم خوانده شد. به سرعت «بااجازه‌ای» گفت و از کنارم‌ همچون بادصبا گذر کرد و‌ در را محکم بست. چشم‌ از مسیر رفته‌اش گرفتم و با د*ه*ان باز به سمت آوش چرخیدم. شانه‌ای بالا انداخت و دو‌ دکمه‌ی باز شده‌ی پیراهنش را به آرامی بست و‌ ل*ب زد:
- یه ر*اب*طه‌ی خصوصی بین ماست که فعلاً دوست ندارم‌ توضیح بدم.
نفس حبس شده‌ام را بیرون فرستادم و چشمان وق شده‌ام را با فشردن‌ کوتاه مدتی به روی‌ هم، به حالت معمولی برگرداندم. قدمی به سمتش برداشتم که فارغ از بستن دکمه‌هایش سر بلند کرد و‌ نگاه من به رژ دخترانه‌ی ریاحی که با سخاوت مُهری به روی گر*دن کشیده‌اش انداخته بود، افتاد. دستم را به سمت میز دراز کردم و برگی از دستمال کاغذی به دستش دادم که تشکری کرد و‌ به سمت آینه‌ی دایره‌ای شکل تعبیه شده‌ی دیواری رفت. پشت سرش قرار گرفتم و با وجود کنجکاوی سرشاری که تمام ذهنم را در برگرفته بود، به سمت دلشوره‌ی بی‌امانم پناه بردم و ل*ب زدم:
- دلشوره دارم. از صبح‌ دارم به هانی زنگ‌ می‌زنم و جواب نمیده. هیچ‌وقت این‌قدر معطلم نمی‌کرد.
چینی که به روی ابروهایش نشست کاملاً ارادی و طبیعی بود‌. دستمال را از گ*ردنش فاصله داد و به عقب چرخید.
- مگه نباید چند روز دیگه بیان؟ حتماً مشغول آماده کردن روشنا بوده.
سری بالا انداختم و با صدایی لرزان از حس عجیب مادرانه‌ام پاسخ دادم:
- من مطمئنم اتفاقی افتاده‌. یه زنگ بزن به یسنا! جواب تو رو زود میده.
حال و احوال مضطربم به او هم سرایت کرد که به سرعت به سمت میزش قدم برداشت و گوشی را میان انگشتانش کشید. با پیچیدن صدای اپراتور برای خاموش بودن گوشی، بند دلم پاره شد و ناخواسته به روی مبل تکی فرود آمدم که با هول و ولا به سمتم قدم‌ تند کرد و نامم را بلند به زبان آورد‌‌. قلبم چنان به درد نشست که دستم به استقبال و آرام ساختنش به روی س*ی*نه مشت شد و آخ بلندم در میان صدای نگران او پیچید.
- چی شدی؟
صورت درهمم را به سختی بلند کردم و با نفس‌هایی کش‌دار و دردناک نالیدم:
- روشنا!
مقابلم روی دو زانو نشست و با صورتی نگران ل*ب زد:
- خوبی؟ می‌خوای بریم دکتر؟ باور کن الکی استرس گرفتی.
درد س*ی*نه‌ام به همان سرعتی که آمد با نفسی عمیق و بلند رخت بست و وجودم را ترک کرد. دست دیگرم را روی دستش که زانویم را تصرف کرده بود، قرار دادم.
- خوبم‌. از استرس یهو حالم بد شد.
و مشتم را بالا آوردم و به روی پیشانی‌ام قرار دادم که همانند ساعتی صدادار، دَنگ دَنگ صدا می‌داد. از جا برخاست و به سمت در رفت و با صدای بلند خانم ریاحی را صدا زد. در کنارم قرار گرفت و دستش را روی صورتم قرار داد که احساس گرمای شدیدی تمام تنم را در برگرفت‌.


کد:
منِ بی‌پشتوانه، کارم اشک و ناله و درد شده بود. ای کاش بابا بود، مامان شرایط روحی‌ خوبی داشت و ای کاش یسنا در مسابقات رزمی‌اش خود را خفه نمی‌کرد! ای کاش آوش را از خود نرنجانده بودم که این‌گونه بی‌پناه می‌ماندم. بی پناه و دردمند! من، رستا کرامت، چقدر تنها بودم.
- خسته شدم بس‌که این‌همه ضعیف دیدمت.
یکه خورده به سرعت سر بلند کردم که اخم‌آلود جلوتر آمد و مقابلم قامت کشید.
- بس کن این همه ضعیف بودن رو! نمی‌خوادتت؟ اما حرفاش به من چیز دیگه‌ای بود. حالا اگر نظرش عوض شده به جهنم!
دستش را به سمتم دراز کرد و غرید:
- بلند شو! بلند شو و بذار اونی که آخر این قصه پشیمون میشه هر کسی غیر از تو باشه. بلند شو دیگه!
هق زدم و نالیدم:
- خسته شدم آوش! نمی‌خوام دیگه نشون بدم که قوی‌ام.
دستش را جلوتر آورد و تقریباً فریاد کشید:
- میگم بلند شو!
ابهتش مرا به یاد بابا انداخت که ناخواسته دستش را گرفته و ایستادم. مقابلم گر*دن کشید و ‌با عصبانیتی که بارها از او‌ دیده بودم به جانم نیشتر زد.
- حالم رو بهم می‌زنی رستا! من، همون خواهری رو می‌خوام که وقتی دیدمش توی ذهنم به اون همه قدرت و توانستنش آفرین گفتم‌. این حالت، این قیافه‌ی داغون داره من رو به مرز جنون می‌رسونه.
دستم را محکم‌تر فشرد که صورتم از درد درهم شد و ضربان قلبی که با کلامش مدام بالا و‌ پایین می‌شد، به یک‌باره شدت گرفت و خون را به صورتم‌ پرتاب کرد.
نفس عصبی‌اش را فوت کرد و‌ ادامه داد:
- اگر یک‌بار دیگه باعث این همه ضعیف بودنت بشه، با دستای خودم از راهت کنارش می‌زنم. یه جوری گوشش رو می‌پیچونم که ‌دیگه جرات نکنه سمتت بیاد؛ حتی واسه دیدن دخترش!
و انگشتانش را به بازویم رساند و تکان ریزی به منِ مبهوت وارد کرد و از میان دندان‌های یک‌دست سفید کامپوزیت شده‌اش غرید:
- فهمیدی؟ هوم؟
سد نفوذناپذیر ل*ب‌های لرزانی که یک‌تنه مقابله هق‌هق‌های ریزم ایستاده بودند را به سختی از هم گسیختم و ل*ب زدم:
- تو، جای من نیستی!
ابروهایش را با گیجی تمام، درهم کشید که تکانی به خود دادم و‌ همین‌که فاصله‌ای میان‌مان ایجاد شد، با صدای بلند و گرفته‌تری ادامه دادم:
- تو، جای یک زن شکست‌خورده نیستی که بفهمی این همه خواستن و‌ رد کردن یعنی چی! جای من نیستی که بفهمی حس بی‌ارزش بودن یعنی چی! جای من نیستی که حتی نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیتم ازت دور باشن. پس این‌قدر برای من امر و‌ نهی نکن.
چانه لرزاندم و در میان اشک نالیدم:
- به جای همه‌ی این‌ها پناهم باش. من بی‌پشت و‌ پناهم آوش! قوی‌ترین زن هم یه مرد می‌خواد که کنارش و پناهش باشه. من، بزرگ‌ترین پناه زندگیم رو خیلی ساله از دست دادم‌. تو، جاش رو‌ برام پر کن‌.
و دستانم را به سرعت مقابل صورتم قرار دادم تا ریختن یکباره‌ی سیل غصه‌هایم را نبیند و بیشتر از این عذاب نکشد. انگشتانم را محکم به روی چشمانم فشردم و بیش از قبل گریستم.
- دیگه نمی‌خوام قوی باشم. منم می‌خوام به یکی تکیه کنم. خسته شدم!
و هق زدم و بی‌توجه به چنگ زدن‌های قلبم، به گریه‌ام ادامه دادم. دستان گرمش، دستانم را به پایین انداختند و صورت همچنان سردش مقابل دید تارم قرار گرفت. با حرکتی ناگهانی آ*غ*و*ش مردانه و حمایتگرش را چنان برایم باز کرد که همچون عقده‌ کرده‌ای در میان بازوانش خزیدم و بلندترین گریه‌ی عمرم را در پس عضلات سفت و‌ مردانه‌اش سر دادم‌.
- من پناهتم خواهر کوچولو! نمی‌ذارم به هیچ‌ مرد دیگه‌ای تکیه کنی.
به زیر گوشم نجوا کرد و دستانش را محکم به دور شانه‌هایم پیچید و اجازه‌ی خالی شدن دردهایم را داد. ل*ب باز کردم و در میان گرمای بغلش، گلایه‌ها سر دادم. گلایه از گرشا و رفتارهای ضد و‌ نقیضش، از مامان و تصمیمات از سر عصبانیت و‌ حتی افسردگی‌اش، از دوری دخترم و دردهای بیشترم و او همانند همان پناهی که می‌خواستم، در آغوشم کشید و تماماً برای رستای دلگیر و‌ دلشکسته گوش شد.
***

*فصل هفتم*
بار دیگر به صفحه‌ی گفتگویمان پناه بردم تا خبری شود؛ اما همچنان با همان گرشای سرد روبه‌رو بودم که تنها در مورد روشنا سوال می‌پرسید و خیلی وقت بود که حضورش را در زندگی‌ام کمرنگ کرده بود. سخت بود دورادور خبر داشتن از مردی که در تمام رویاهای شبانه‌ات جا خوش کرده بود! سخت بود و سخت‌تر از آن بدخلقی‌ها و بهانه‌های الکی‌اش که جان به ل*بم می‌رساند و گاهی با وجود قول و قراری که میان من و آوش برقرار بود، هوس جیغ و داد و گریه به سرم می‌زد؛ اما خودم را کنترل می‌کردم و برعکس‌ همیشه که آوش می‌گفت به دنبال حقانیت خودم باشم، به تمام کسانی که از من رنجیده بودند و در راس آن‌ها مادرم و گرشا حق می‌دادم. این‌بار محق اصلی آن‌ها بودند و من برای بخشیده شدن صبوری می‌کردم. بالاخره این صبوری جواب می‌داد و‌ دل من با امیدها و پناه بودن‌های آوش آرام می‌گرفت.
از صفحه‌ بیرون آمدم و شماره‌ی هانیه را برای بار چندم گرفتم تا از روشنا خبری بگیرم؛ اما همانند تمامی تماس‌هایی که از صبح امروز داشتم، بی‌پاسخ ماند. کلافه و‌ سردرگم، میان اتاق به قدم‌ زدن پرداختم و اصلاً نفهمیدم که منشی جدید چه تاکیدهایی برای جلسات داشت و نداشت! بعد از یک ساعت تمام، تماس را تکرار کردم و همین‌که با عدم پاسخش روبه‌رو شدم، ولوله و استرس عظیمی تمام وجود مادرانه‌ام را در برگرفت. ناخواسته بود که به سمت اتاق آوش قدم‌تند کردم و بدون در زدن وارد شدن اما همین‌که د*ه*ان باز کردم، صح*نه‌ی مقابلم و جیغ خفیف ریاحی، دهانم را بست و به تمام احساسات عجیبم، تعجب و ناباوری را نیز اضافه کرد. ریاحی به سرعت از دست آوشی که او را بیخ‌ دیوار اسیر کرده بود گذشت و دستی به مقنعه‌اش کشید و از روی گر*دن به روی‌ موهایش قرار داد‌. ابرویی بالا انداختم و به سمت آوش چرخیدم که تفریح‌گونه به صورتم‌ چشم دوخت و با لبخندی عجیب به دیوار تکیه زد و‌ پرسید:
- جانم؟ کاری داشتی؟
نیم‌نگاهش حواله‌ی ریاحی سرخ شده با آن ک*بودی گوشه‌ی ل*بش کردم که فاتحه‌ی افکار مثبتم خوانده شد. به سرعت «بااجازه‌ای» گفت و از کنارم‌ همچون بادصبا گذر کرد و‌ در را محکم بست. چشم‌ از مسیر رفته‌اش گرفتم و با د*ه*ان باز به سمت آوش چرخیدم. شانه‌ای بالا انداخت و دو‌ دکمه‌ی باز شده‌ی پیراهنش را به آرامی بست و‌ ل*ب زد:
- یه ر*اب*طه‌ی خصوصی بین ماست که فعلاً دوست ندارم‌ توضیح بدم.
نفس حبس شده‌ام را بیرون فرستادم و چشمان وق شده‌ام را با فشردن‌ کوتاه مدتی به روی‌ هم، به حالت معمولی برگرداندم. قدمی به سمتش برداشتم که فارغ از بستن دکمه‌هایش سر بلند کرد و‌ نگاه من به رژ دخترانه‌ی ریاحی که با سخاوت مُهری به روی گر*دن کشیده‌اش انداخته بود، افتاد. دستم را به سمت میز دراز کردم و برگی از دستمال کاغذی به دستش دادم که تشکری کرد و‌ به سمت آینه‌ی دایره‌ای شکل تعبیه شده‌ی دیواری رفت. پشت سرش قرار گرفتم و با وجود کنجکاوی سرشاری که تمام ذهنم را در برگرفته بود، به سمت دلشوره‌ی بی‌امانم پناه بردم و ل*ب زدم:
- دلشوره دارم. از صبح‌ دارم به هانی زنگ‌ می‌زنم و جواب نمیده. هیچ‌وقت این‌قدر معطلم نمی‌کرد.
چینی که به روی ابروهایش نشست کاملاً ارادی و طبیعی بود‌. دستمال را از گ*ردنش فاصله داد و به عقب چرخید.
- مگه نباید چند روز دیگه بیان؟ حتماً مشغول آماده کردن روشنا بوده.
سری بالا انداختم و با صدایی لرزان از حس عجیب مادرانه‌ام پاسخ دادم:
- من مطمئنم اتفاقی افتاده‌. یه زنگ بزن به یسنا! جواب تو رو زود میده.
حال و احوال مضطربم به او هم سرایت کرد که به سرعت به سمت میزش قدم برداشت و گوشی را میان انگشتانش کشید. با پیچیدن صدای اپراتور برای خاموش بودن گوشی، بند دلم پاره شد و ناخواسته به روی مبل تکی فرود آمدم که با هول و ولا به سمتم قدم‌ تند کرد و نامم را بلند به زبان آورد‌‌. قلبم چنان به درد نشست که دستم به استقبال و آرام ساختنش به روی س*ی*نه مشت شد و آخ بلندم در میان صدای نگران او پیچید.
- چی شدی؟
صورت درهمم را به سختی بلند کردم و با نفس‌هایی کش‌دار و دردناک نالیدم:
- روشنا!
مقابلم روی دو زانو نشست و با صورتی نگران ل*ب زد:
- خوبی؟ می‌خوای بریم دکتر؟ باور کن الکی استرس گرفتی.
درد س*ی*نه‌ام به همان سرعتی که آمد با نفسی عمیق و بلند رخت بست و وجودم را ترک کرد. دست دیگرم را روی دستش که زانویم را تصرف کرده بود، قرار دادم.
- خوبم‌. از استرس یهو حالم بد شد.
و مشتم را بالا آوردم و به روی پیشانی‌ام قرار دادم که همانند ساعتی صدادار، دَنگ دَنگ صدا می‌داد. از جا برخاست و به سمت در رفت و با صدای بلند خانم ریاحی را صدا زد. در کنارم قرار گرفت و دستش را روی صورتم قرار داد که احساس گرمای شدیدی تمام تنم را در برگرفت‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هشتاد‌و‌سه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



- چرا این‌جوری شدی تو؟ چرا داغی؟
به یک‌باره صدای روشنا در سرم جیغ کشید که یکه‌ای خوردم و ترسیده سر بلند کردم. دوباره مشتم را به روی قلب بی‌قرارم گذاشتم و به سمت آوش نگران چرخیدم. ریاحی به سرعت داخل شد و نفس‌زنان کنارم ایستاد.
- خانم کرامت، چی شدین؟ آب‌قند بیارم براتون؟
گیج و ترسیده از این‌که نکند خدایی ناکرده اتفاقی افتاده باشد که هیچ‌کدام تماس‌ها را پاسخ‌ نمی‌دادند، سری به طرفین تکان دادم و به سمت آوش چرخیدم.
- یک‌بار دیگه زنگ بزن! احساس می‌کنم اتفاقی افتاده آوش.
سری تکان داد و رو به ریاحی ل*ب زد:
- میشه براش آب‌قند درست کنی؟ کسی متوجه نشه.
ریاحی با «باشه» هول‌زده‌ای اتاق را ترک‌کرد و او هم به سمت گوشی‌اش رفت. چندین‌بار گوشی را کنار گوشش گذاشت و همین که ریاحی با لیوان آب‌قند در کنارم قرار گرفت، صدای «الو» بلندش در اتاق پیچید و من ترسیده در مقابلش قامت کشیدم. لهجه‌ی غلیظ انگلیسی‌اش با عصبانیت وافر در گوشم پیچید و دلم را مالش داد‌.
- چرا جواب نمیدین؟ می‌دونی رستا چقدر نگران شده؟ چی؟
چی بلندش‌ مصادف شد با نگاه نگرانی که به سمتم انداخت. نگران از اتفاقات ناگوار، زانو سست کردم که به‌اجبار دست به میز گرفتم برای ایستادنم. ریاحی زیر بازویم را گرفت و‌ در زیر گوشم پچ زد:
- حال‌تون خوبه؟
بااجبار سری تکان دادم و خطاب به آوش ل*ب زدم:
- چی شده؟
دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد و فرد پشت خط را خطاب قرار داد:
- الان دکتر چی گفت؟ خب، خب، خوبه. لازم هست بیاییم؟ خیلی خب، خیلی خب!
هوف کلافه‌ای کشید و‌ غرید:
- بس کن، نمی‌فهمم چی میگی! روشنا خوبه؟
نام‌ روشنا که آمد، ناخودآگاه «یاخدا» بلندی سر دادم که سرم تیر کشید از هجوم افکار منفی و‌ در یک‌ آن، چنان خلا‌ و وهمی به جانم نشست که دنیا در پس چشمانم به سیاهی موهای دخترکم شد.
دقایقی بود که به هوش آمده بودم و موقعیتم را سنجیده بودم. خوابیده به روی مبل سه نفره و با چشمان باز به سقف اتاق آوش خیره شدم و همان‌طور که اشک می‌ریختم به قطرات سرم که آرام آرام پایین می‌ریختند چشم دوختم.
- حرف‌هام رو باور نداری؟ سوزی گفت فقط دستش کبود شده و پاش شکسته. خداروشکر جراحت خاصی ندیده.
هق‌هقم را پشت ل*ب‌هایم خفه کردم و چشمان پف کرده‌ام را به سمت آوشی دوختم که مقابلم زانو زده بود و نگران‌تر از همیشه به رد اشک‌هایم می‌نگریست. صدای عصبانی و شاکی گرشا در اتاق غوغا به پا کرد.
- کی کنارش بوده؟ چطور حواس‌شون نبوده که با ماشین تصادف کرده؟
آوش هوف کلافه‌ای کشید و مقابلش ایستاد.
- خبر ندارم. بهتره با عصبانیتت حال رستا رو بد نکنی.
و با اخم و تخم رو گرفت و مرا مخاطب قرار داد.
- بهتری؟ سرمت تموم شده.
دست آزادم را به روی صورتم کشیدم و با گریه نالیدم:
- منو ببرین پیش دخترم! آخ!
و هق زدم و روشنایی را تصور کردم که با آن موهای ل*خت و زیبایش به روی تخت بیمارستان خونین و مالی خوابیده بود. س*ی*نه‌ام بیش از قبل به درد آمد از تحمل درد و رنجی که قابل بیان نبود و تنها یک مادر می‌توانست عمق دردم را متوجه شود.
- خدا من رو لعنت کنه! چرا تنهاش گذاشتم؟
و زجه زدم و بی‌توجه به توبیخ‌های برادرانه و نگران آوش، به اشک ریختنم ادامه دادم که تنها کاری که برای سبک کردن درد قلبم سراغ داشتم، همین بود.
- رستا!
صدایش در میان هیاهوی ذهنم، نسیم ملایمی شد بر روی داغی دردم که به‌اجبار قلبم دست پایین انداختم و از پس اشک‌های بی‌اختیارم به صورت برافروخته و نگرانش چشم دوختم. دستش را بااحتیاط به دور شانه‌هایم قرار داد و در نشستن زوری‌اش یاری‌ام کرد و ل*ب زد:
- من برای شب بلیط گیر آوردم. می‌خوای با هم بریم؟
به یک‌باره امیدی درخشان در تمام عضلاتم تزریق شد و خوشحالی وصف‌نشدنی در رگ‌هایم جریان گرفت.
- تو، چطوری توی این مدت کم، تونستی که...
میان کلامم پرید و انگشتانش را به سمت سوزن سرم سوق داد.
- مهم نیست چطوری‌. به سختی تونستم دوتا بلیط بگیرم. دل تو دلم نیست! نمی‌تونم از دستش بدم.
و همین‌که باز بغض به جان گلوی بی‌نوایم نشست با کشیده شدن سوزن و سوزشش، ناله‌ی خفه‌ای سر دادم که به سرعت سر خم کرد و مُهر گداخته و لرزانش را پای رگم نشاند‌. رعشه‌ای که بر اندامم چیره شد را به وضوح احساس کرد که فشار ل*ب‌هایش را بیشتر کرد و بینی‌اش را به روی دستم فشرد و عمیق نفس کشید‌.
- دوتاییتون فیلم بالیوود راه انداختین؟ دارم میگم خودم تصویری دیدمش شیطون بلا رو!
با صدای بلند و عصبی آوش، به سرعت به خودش آمد و فضا را برایم قابل تحمل کرد. چشمانم را به‌جای ب*وسه‌اش نشاندم و آوش را خطاب قرار دادم.
- کجا بوده که با ماشین تصادف کرده؟
- سر موعد همیشه رفته بود پارک.
جای ب*وسه را با نگاهم پاک کردم تا مبادا چشمانم با دیدنش د*اغ کنند‌. سر بلند کردم و با عصبانیت پرسیدم:
- سوزی کدوم گوری بوده آخه؟
چینی به روی ابرو‌ نشاند و تشر زد:
- چه طرز رفتار با یک انسانه؟ خب رفته بود برای روشنا بستنی بگیره.
هوف کلافه‌ای از توهینم به سوزی بی‌نوا کشیدم و به سمت گرشا چرخیدم.
- باید آماده‌ بشیم. خیلی زود باید خودم ببینمش. مطمئنم خیلی درد داره و به کسی نمیگه.
و به یک‌باره با یادآوری اخلاق منحصربه‌فردش با بغض ادامه دادم:
- هیچ‌وقت درد‌هاش رو به کسی نمیگه.
و آن حس مادرانه‌ای که به غلیان افتاد و با صدایی گرفته به زیر گریه زدم.
حال گرشا از من بدتر بود‌. من، به عنوان یک زن خیلی راحت اندوهم را بروز می‌دادم؛ اما او در تمام مدتی که در اتاق کار آوش و کارخانه بود، با وجود چشمان سرخ و‌ بی‌تابی‌اش در مقابل من خودداری می‌کرد و به دلداری‌ام می‌پرداخت. برای دادن یکی از هدایای مخصوص اتاق روشنا آمده بود که با ماشین اورژانس و من حال خ*را*ب روبه‌رو شده بود.
زمان، برعکس همیشه که کند می‌گذشت، این‌بار برای وصال من و دخترم روی دور تند افتاده بود‌. خورشید چمدانی کوچک ‌برایم آماده کرد و آوش، من و پدر بی‌قرار روشنا را به فرودگاه رساند. مدام با هانیه و یسنا در ارتباط بودم و حتی یک‌بار هم صدای زیبا اما بی‌جان دخترکم را که شنیدم، هرگز فراموش نمی‌کردم زمانی که در ماشین، صدای الوی بی‌جانش پیچید و‌ گوشی را روی بلندگو گذاشتم تا مرد خوددارم، صدای دخترکش را بشنود، آن خودداری فرو‌ریخت و اشک به‌‌روی گونه‌اش روانه شد. هرگز پدر گریان و شکسته‌ی مقابلم را فراموش نمی‌کردم که سال‌ها از نعمت احساسات پدرانه محروم بوده.
***
بالاخر بعد از تعویض اعصاب‌خردکن هواپیما و ساعت‌های متمادی نشستن به روی صندلی سفت و صدالبته آغوشی که بی‌دریغ برای تکیه دادن سر توسط گرشا به من هدیه می‌شد، پا در خاک تورنتو گذاشتیم و مقابل فرودگاه در انتظار رسیدن یسنا در آن سرمای طاقت‌فرسا و برف عجیب و‌ سنگین ایستاده بودیم. شال بافت را محکم‌تر به دور گردنم پیچیدم و به سمت گرشا چرخیدم. چمدان‌ها را به دیوار کنارش تکیه داد و دستانش را به زیر بغلش هدایت کرد و پرسید:
- چرا داخل نموندی؟ وقتی رسید، زنگ می‌زد دیگه!
به بخار برخاسته از دم و بازدمش چشم دوختم و بینی یخ‌زده‌ام را بالا کشیدم.
- خودش گفت نزدیکه.
و با لرز خودم را بیشتر در آ*غ*و*ش کشیدم که تنش را جلوتر کشید و پرسید:
- می‌خوایی کاپشنم رو بهت بدم؟
سری به طرفین تکان دادم که با عصبانیت ضربه‌ی ریز و نوازش گونه‌ای به بازوهای پوشیده در بافت زیر پافر آستین حلقه‌ایم زد و غرید:
- این چه‌ کوفتیه پوشیدی خب؟ واجب بود توی این سرما بازوهاتو بندازی بیرون و‌ چیتان پیتان کنی؟
متعجب از عملش، یکه‌خورده گردنم را به عقب کشیدم و با چشمان گرد ل*ب زدم:
- کدوم‌ چیتان پیتان؟
اخم‌هایش را بیشتر درهم کشید و با همان عصبانیت به جانم نق زد.
- وقتی مادر بلد نیست توی این سرما لباس بپوشه، بچه هم سرتقی اون رو به ارث می‌بره که هوس پارک توی سرما به سرش بزنه و این بشه!
ناباور به طرفش قدمی برداشتم و جیغ کشیدم:
- یعنی تصادف روشنا تقصیر منه؟ اتفاقا باید بهت بگم که به غیر از چشماش دیگه هیچ چیزی از من به ارث نبرده و‌ عین خودت اخلاق‌های مسخره داره‌.
ابرویی بالا انداخت و با لحنی بذله‌گو و مسخره گفت:
- اوه! چه عالی که به تو نرفته. وگرنه بلاهای بدتر به سر خودش می‌آورد.
نامش را جیغ کشیدم و غریدم:
- مگه‌ من چمه؟ خیر سرم اون سر دنیا داشتم کار می‌کردم. چه می‌فهمیدم رگ لجبازی رستگاریش بالا می‌زنه و این‌جوری میشه؟ شما رستگارها همیشه دنبال مقصرین؟

#مهدیه_نوشت
ول‌کام تو تورنتو! 😂🖐


کد:
- چرا این‌جوری شدی تو؟ چرا داغی؟
به یک‌باره صدای روشنا در سرم جیغ کشید که یکه‌ای خوردم و ترسیده سر بلند کردم. دوباره مشتم را به روی قلب بی‌قرارم گذاشتم و به سمت آوش نگران چرخیدم. ریاحی به سرعت داخل شد و نفس‌زنان کنارم ایستاد.
 - خانم کرامت، چی شدین؟ آب‌قند بیارم براتون؟
گیج و ترسیده از این‌که نکند خدایی ناکرده اتفاقی افتاده باشد که هیچ‌کدام تماس‌ها را پاسخ‌ نمی‌دادند، سری به طرفین تکان دادم و به سمت آوش چرخیدم.
- یک‌بار دیگه زنگ بزن! احساس می‌کنم اتفاقی افتاده آوش.
سری تکان داد و رو به ریاحی ل*ب زد:
- میشه براش آب‌قند درست کنی؟ کسی متوجه نشه.
ریاحی با «باشه» هول‌زده‌ای اتاق را ترک‌کرد و او هم به سمت گوشی‌اش رفت. چندین‌بار گوشی را کنار گوشش گذاشت و همین که ریاحی با لیوان آب‌قند در کنارم قرار گرفت، صدای «الو» بلندش در اتاق پیچید و من ترسیده در مقابلش قامت کشیدم. لهجه‌ی غلیظ انگلیسی‌اش با عصبانیت وافر در گوشم پیچید و دلم را مالش داد‌.
- چرا جواب نمیدین؟ می‌دونی رستا چقدر نگران شده؟ چی؟
چی بلندش‌ مصادف شد با نگاه نگرانی که به سمتم انداخت. نگران از اتفاقات ناگوار، زانو سست کردم که به‌اجبار دست به میز گرفتم برای ایستادنم. ریاحی زیر بازویم را گرفت و‌ در زیر گوشم پچ زد:
- حال‌تون خوبه؟
بااجبار سری تکان دادم و خطاب به آوش ل*ب زدم:
- چی شده؟
دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد و فرد پشت خط را خطاب قرار داد:
- الان دکتر چی گفت؟ خب، خب، خوبه. لازم هست بیاییم؟ خیلی خب، خیلی خب!
هوف کلافه‌ای کشید و‌ غرید:
- بس کن، نمی‌فهمم چی میگی! روشنا خوبه؟
نام‌ روشنا که آمد، ناخودآگاه «یاخدا» بلندی سر دادم که سرم تیر کشید از هجوم افکار منفی و‌ در یک‌ آن، چنان خلا‌ و وهمی به جانم نشست که دنیا در پس چشمانم به سیاهی موهای دخترکم شد.
دقایقی بود که به هوش آمده بودم و موقعیتم را سنجیده بودم. خوابیده به روی مبل سه نفره و با چشمان باز به سقف اتاق آوش خیره شدم و همان‌طور که اشک می‌ریختم به قطرات سرم که آرام آرام پایین می‌ریختند چشم دوختم.
- حرف‌هام رو باور نداری؟ سوزی گفت فقط دستش کبود شده و پاش شکسته. خداروشکر جراحت خاصی ندیده.
هق‌هقم را پشت ل*ب‌هایم خفه کردم و چشمان پف کرده‌ام را به سمت آوشی دوختم که مقابلم زانو زده بود و نگران‌تر از همیشه به رد اشک‌هایم می‌نگریست. صدای عصبانی و شاکی گرشا در اتاق غوغا به پا کرد.
- کی کنارش بوده؟ چطور حواس‌شون نبوده که با ماشین تصادف کرده؟
آوش هوف کلافه‌ای کشید و مقابلش ایستاد.
- خبر ندارم. بهتره با عصبانیتت حال رستا رو بد نکنی.
و با اخم و تخم رو گرفت و مرا مخاطب قرار داد.
- بهتری؟ سرمت تموم شده.
دست آزادم را به روی صورتم کشیدم و با گریه نالیدم:
- منو ببرین پیش دخترم! آخ!
و هق زدم و روشنایی را تصور کردم که با آن موهای ل*خت و زیبایش به روی تخت بیمارستان خونین و مالی خوابیده بود. س*ی*نه‌ام بیش از قبل به درد آمد از تحمل درد و رنجی که قابل بیان نبود و تنها یک مادر می‌توانست عمق دردم را متوجه شود.
- خدا من رو لعنت کنه! چرا تنهاش گذاشتم؟
و زجه زدم و بی‌توجه به توبیخ‌های برادرانه و نگران آوش، به اشک ریختنم ادامه دادم که تنها کاری که برای سبک کردن درد قلبم سراغ داشتم، همین بود.
- رستا!
صدایش در میان هیاهوی ذهنم، نسیم ملایمی شد بر روی داغی دردم که به‌اجبار قلبم دست پایین انداختم و از پس اشک‌های بی‌اختیارم به صورت برافروخته و نگرانش چشم دوختم. دستش را بااحتیاط به دور شانه‌هایم قرار داد و در نشستن زوری‌اش یاری‌ام کرد و ل*ب زد:
- من برای شب بلیط گیر آوردم. می‌خوای با هم بریم؟
به یک‌باره امیدی درخشان در تمام عضلاتم تزریق شد و خوشحالی وصف‌نشدنی در رگ‌هایم جریان گرفت.
- تو، چطوری توی این مدت کم، تونستی که...
میان کلامم پرید و انگشتانش را به سمت سوزن سرم سوق داد.
- مهم نیست چطوری‌. به سختی تونستم دوتا بلیط بگیرم. دل تو دلم نیست! نمی‌تونم از دستش بدم.
و همین‌که باز بغض به جان گلوی بی‌نوایم نشست با کشیده شدن سوزن و سوزشش، ناله‌ی خفه‌ای سر دادم که به سرعت سر خم کرد و مُهر گداخته و لرزانش را پای رگم نشاند‌. رعشه‌ای که بر اندامم چیره شد را به وضوح احساس کرد که فشار ل*ب‌هایش را بیشتر کرد و بینی‌اش را به روی دستم فشرد و عمیق نفس کشید‌.
- دوتاییتون فیلم بالیوود راه انداختین؟ دارم میگم خودم تصویری دیدمش شیطون بلا رو!
با صدای بلند و عصبی آوش، به سرعت به خودش آمد و فضا را برایم قابل تحمل کرد. چشمانم را به‌جای ب*وسه‌اش نشاندم و آوش را خطاب قرار دادم.
- کجا بوده که با ماشین تصادف کرده؟
- سر موعد همیشه رفته بود پارک.
جای ب*وسه را با نگاهم پاک کردم تا مبادا چشمانم با دیدنش د*اغ کنند‌. سر بلند کردم و با عصبانیت پرسیدم:
- سوزی کدوم گوری بوده آخه؟
چینی به روی ابرو‌ نشاند و تشر زد:
- چه طرز رفتار با یک انسانه؟ خب رفته بود برای روشنا بستنی بگیره.
هوف کلافه‌ای از توهینم به سوزی بی‌نوا کشیدم و به سمت گرشا چرخیدم.
- باید آماده‌ بشیم. خیلی زود باید خودم ببینمش. مطمئنم خیلی درد داره و به کسی نمیگه.
و به یک‌باره با یادآوری اخلاق منحصربه‌فردش با بغض ادامه دادم:
- هیچ‌وقت درد‌هاش رو به کسی نمیگه.
و آن حس مادرانه‌ای که به غلیان افتاد و با صدایی گرفته به زیر گریه زدم.
حال گرشا از من بدتر بود‌. من، به عنوان یک زن خیلی راحت اندوهم را بروز می‌دادم؛ اما او در تمام مدتی که در اتاق کار آوش و کارخانه بود، با وجود چشمان سرخ و‌ بی‌تابی‌اش در مقابل من خودداری می‌کرد و به دلداری‌ام می‌پرداخت. برای دادن یکی از هدایای مخصوص اتاق روشنا آمده بود که با ماشین اورژانس و من حال خ*را*ب روبه‌رو شده بود.
زمان، برعکس همیشه که کند می‌گذشت، این‌بار برای وصال من و دخترم روی دور تند افتاده بود‌. خورشید چمدانی کوچک ‌برایم آماده کرد و آوش، من و پدر بی‌قرار روشنا را به فرودگاه رساند. مدام با هانیه و یسنا در ارتباط بودم و حتی یک‌بار هم صدای زیبا اما بی‌جان دخترکم را که شنیدم، هرگز فراموش نمی‌کردم زمانی که در ماشین، صدای الوی بی‌جانش پیچید و‌ گوشی را روی بلندگو گذاشتم تا مرد خوددارم، صدای دخترکش را بشنود، آن خودداری فرو‌ریخت و  اشک به‌‌روی گونه‌اش روانه شد. هرگز پدر گریان و شکسته‌ی مقابلم را فراموش نمی‌کردم که سال‌ها از نعمت احساسات پدرانه محروم بوده.
***
بالاخر بعد از تعویض اعصاب‌خردکن هواپیما و ساعت‌های متمادی نشستن به روی صندلی سفت و صدالبته آغوشی که بی‌دریغ برای تکیه دادن سر توسط گرشا به من هدیه می‌شد، پا در خاک تورنتو گذاشتیم و مقابل فرودگاه در انتظار رسیدن یسنا در آن سرمای طاقت‌فرسا و برف عجیب و‌ سنگین ایستاده بودیم. شال بافت را محکم‌تر به دور گردنم پیچیدم و به سمت گرشا چرخیدم. چمدان‌ها را به دیوار کنارش تکیه داد و دستانش را به زیر بغلش هدایت کرد و پرسید:
- چرا داخل نموندی؟ وقتی رسید، زنگ می‌زد دیگه!
به بخار برخاسته از دم و بازدمش چشم دوختم و بینی یخ‌زده‌ام را بالا کشیدم.
- خودش گفت نزدیکه.
و با لرز خودم را بیشتر در آ*غ*و*ش کشیدم که تنش را جلوتر کشید و پرسید:
- می‌خوایی کاپشنم رو بهت بدم؟
سری به طرفین تکان دادم که با عصبانیت ضربه‌ی ریز و نوازش گونه‌ای به بازوهای پوشیده در بافت زیر پافر آستین حلقه‌ایم زد و غرید:
- این چه‌ کوفتیه پوشیدی خب؟ واجب بود توی این سرما بازوهاتو بندازی بیرون و‌ چیتان پیتان کنی؟
متعجب از عملش، یکه‌خورده گردنم را به عقب کشیدم و با چشمان گرد ل*ب زدم:
- کدوم‌ چیتان پیتان؟
اخم‌هایش را بیشتر درهم کشید و با همان عصبانیت به جانم نق زد.
- وقتی مادر بلد نیست توی این سرما لباس بپوشه، بچه هم سرتقی اون رو به ارث می‌بره که هوس پارک توی سرما به سرش بزنه و این بشه!
ناباور به طرفش قدمی برداشتم و جیغ کشیدم:
- یعنی تصادف روشنا تقصیر منه؟ اتفاقا باید بهت بگم که به غیر از چشماش دیگه هیچ چیزی از من به ارث نبرده و‌ عین خودت اخلاق‌های مسخره داره‌.
ابرویی بالا انداخت و با لحنی بذله‌گو و مسخره گفت:
- اوه! چه عالی که به تو نرفته. وگرنه بلاهای بدتر به سر خودش می‌آورد.
 نامش را جیغ کشیدم و غریدم:
- مگه‌ من چمه؟ خیر سرم اون سر دنیا داشتم کار می‌کردم. چه می‌فهمیدم رگ لجبازی رستگاریش بالا می‌زنه و این‌جوری میشه؟ شما رستگارها همیشه دنبال مقصرین!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هشتاد‌و‌چهار
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

سرش را جلوتر کشید و همانند من با طلبکاری دنباله‌ی دعوای به شدت مسخره و خنده‌دار را گرفت:
- جانم؟ حالا که یه گندی زده به ژن رستگاریش می‌چسبونی؟ اتفاقاً این اخلاق غدی که‌ میگی فقط از کرامت جماعت برمیاد.
اتفاقات یک روز پیش و خبر تصادف جزئی روشنا اعصابم را بهم ریخته بود که حالا با روترشی او بدترم شد و با مشتی محکم به شانه‌اش در میان بدو بدوی مسافران جیغ زدم:
- من اعصاب ندارم گرشا! این‌قدر چرت وپرت نگو. همین‌جا می‌زنم دو نصفت می‌کنم.
خنده‌ی حرصی سر داد و در مقابلم س*ی*نه سپر کرد و با لحن بذله‌گوی آتشم را بیشتر کرد.
- خدای من! خیلی شوخی عزیزم.
هردو‌ دست مشت شده‌ام را بالا آوردم و به سمتش یورش بردم که با صدای متعجب یسنا در میان عضلات سفت و گرم گرشا، با آن خنده‌های حرصی‌اش، میخکوب شدم.
- رستا! این چه کاریه؟
چشمان شرورش را از نگاه متعجبم گرفت و بدون آن‌که دستان پیچیده به دورم را باز کند، سرش را به سمت صدای زیبای خواهرم برگرداند.
- سلام یسناجان‌.
لحن متعجبش خبر از آن می‌داد که هانیه از آمدن او به هیچکس نگفته بود.
- گرشا! تو، این‌جا! وای چقدر پیر شدی تو! اوه و البته جذاب!
و به انگلیسی غلیظش با تعجب کلمه‌ی عجیبی از جذابیت نشسته در وجود مردانه‌ی گرشا به زبان آورد که از شرم ل*ب گزیدم و در مقابل جمله‌ی زشتش، جیغ کشیدم:
- ساکت شو بچه!
و تقلاکنان از میان بازوهای گرشا بیرون آمدم و در مقابل چشمان خندانش چشم‌غره‌ی غلیظی رفت؛ اما به حرمت فهمیدن نیت حرف‌هایش که برای کشیدن من به سمت گرمای خودش بود تا از سرما‌ مصون بمانم، کلامی به زبان نیاوردم و به سمت یسنا چرخیدم. چشمان براقش را از گرشا گرفت که دندان ساییدم و ل*ب زدم:
- منم سلام‌ میدم خواهرجون‌. خیلی هم زود اومدی!
لبخندی پهن به روی صورت نشاند و کوتاه مدتی در آ*غ*و*ش گرفتتم و رفع دلتنگی را به من هدیه داد:
- الهی قربونت بشم. گفتم که خوشگل‌مون چیزی نیست.
دستی به موهای بیرون از کلاه بافتش کشیدم و خودم را عقب کشیدم و ل*ب زدم:
- خدانکنه عزیزم. باید خودم ببینمش! می‌دونی که چقدر لجبازه و‌ به کسی از دردش نمیگه.
سری به معنای فهمیدن تکان داد و به ماشینش اشاره کرد.
- فعلا بهتره که بریم سوارشیم‌. هوا این چند روزه خیلی سرد شده.
و به سمت گرشا چرخید.
- بریم؟
گرشا تشکری کرد و هر سه به سمت ماشینش رفتیم. با اصرار من، گرشا صندلی جلو را تسخیر کرد و من عقب نشستم. یسنا در حین رانندگی مدام از ایران می‌پرسید و حال و هوایش‌ و من خیلی خوب می‌فهمیدم چقدر خودداری می‌کرد تا همانند سابق با گرشا رفتار کند و‌ کینه‌ها را کنار بگذارد‌. خواهر کوچیکه‌ی من خیلی وقت بود که بزرگ ‌شده بود و مسائل را خوب درک می‌کرد. من به او‌ توضیح داده بودم از بی‌گناهی عموسالار و گرشا و او بدون هیچ‌ مدرکی کلامم را قبول کرد و پا به روی کینه‌های گذشته گذاشت‌.
- گرشا؟ تو هم می‌خوای روشنا رو ببینی؟
با سوال یسنا، نگاه از شهر سفیدپوش گرفتم و با همان دل دل زدن‌ها برای دیدن سلامتی دخترم به سمتش چرخیدم و متعحب نامش را به زبان آوردم. از درون آینه نگاهی به سمتم روانه کرد و‌به سرعت گرشای مسکوت و شاید ناراحت را خطاب قرار داد.
- منظور بدی نداشتم! تو پدرشی و این حقته که از سلامتیش مطمئن شی، اما وقتی دیدیش می‌خوایی چی بگی؟ اون، چهره‌ی تو رو توی عکس‌ها دیده و می‌شناستت؛ ولی فکر می‌کنه برای کارهای مهمی رفتی و نیستی. الان می‌خوای یهویی بری جلوش چی بگی؟
حرفش حق بود و نفس عمیق و گرفته‌ی من و گرشا را در کابین ماشین رها کرد.
باید به روشنا چه می‌گفتم؟ می‌گفتم من این‌همه سال دروغ تحویلت داده بودم؟
به نیم‌رخ گرفته‌ی گرشا چشم دوختم و صدایش زدم که کمی تانی به سمتم چرخید. لبخندی کمرنگ و زوری تحویلش دادم و گفتم:
- نگران نباش! درست میشه. مطمئناً روشنا از دیدنت این‌قدر ذوق می‌کنه که یادش میره بپرسه کجا بودی و چکار می‌کردی!
نیم‌تنه‌اش را به سمتم برگرداند که موهای ژل خورده‌اش کمی تکان خوردند و دل بی‌نوای مرا حالی به حالی کردند. با نوک انگشت اشاره از روی پیشانی کنارشان زد که توجهم به چشمانش جلب شد. چشمان به رنگ سیاهش.
- بیا از جدایی‌مون چیزی نگیم. از فرار تو به این‌جا و اتفاقات قبل هم اصلا نگیم.
ابرویی بالا انداختم و متعجب از خواسته‌اش پرسیدم:
- دروغ بگم؟
نیش کلامش ناخواسته بود که دلم را سوزاند و با نیشخند گفت:
- مثل تموم این سال‌ها واقعیت رو نگو.
رنجیده و‌ عصبی رو گرفتم و ل*ب زدم:
- تیکه پروندنات برام مهم نیست. اگه زمان به عقب برگرده بازم‌ بچه‌‌ام رو ازت دور می‌کنم.
گویا کلامم عصبانیتش را به اوج‌ رساند که صدای بلندش در کابین پبچید و گوشم را خراشید.
- اون‌وقت به چه‌ حقی؟ فکر‌ می‌کنی خیلی کار شاخی کردی که بهش افتخار می‌کنی؟
من به همان ورژن مغرور و بااعتماد به نفس برگشته بودم و اجازه نمی‌دادم بازهم عذاب‌ وجدان و درد را مهمان من کند. به سرعت به سمتش برگشتم و در چشمان برزخی‌اش غریدم:
- آره کار شاخی کردم که دخترم رو از کسی دور کردم که همین‌که به خواسته‌های جسمیش رسید، مسئولیت و‌تعهد رو فراموش کرد و چوب حراج به زندگی‌مون زد.
به سرعت درجا چرخید و سرش را از میان دو‌ صندلی به سمتم آورد.
- تو من رو یه منحرف و هول می‌دیدی؟
غرور لعنتی در وجودم به غلیان افتاد از عصبی کردنش که بیشتر به این حس میدان دادم و تیر خلاصش را زدم.
- آره. اگه غیر از این بود هر بار که بهت زنگ می‌زدم، اون‌جور برخورد نمی‌کردی؛ ولی توی خونه‌ات خیلی مهربون بودی! این خصلت بارز توئه! تا وقتی به کسی نیاز داری عین پروانه دورشی؛ ولی وقتی برات بی‌استفاده میشه عین دستمال کثیف پرتش می‌کنی بیرون. عین بهار! عین بهاری که به اسم بازی، خیلی راحت باهاش بازی‌ کردی و جلوی چشم‌های خودم می‌بوسیدیش.
و نفس‌زنان از نطق طولانی‌ام که رگ‌های شقیقه و پیشانی‌اش را نمایان کرده بود، عقب کشیدم ‌و ادامه دادم:
- حالا هم ادای آدم خوب‌ها رو در نیار و به وظیفه‌ی پدرونه‌ات فکر کن آقای محترم پدر!
دندان سایید و با لحن کوبنده‌اش غرید:
- لعنت بهت رستا که گـ... زدی به تموم باورام نسبت به خودت. تو، هنوزم همون زن منفوری هستی که روز اول بهت گفتم.
و به همان سرعت قبل چرخید و به تماشای رفت و آمد اول صبح تورنتو چشم‌ دوخت. نگاهم را برگرداندم که چشمان درشت و د*ه*ان نیمه‌باز یسنا روبه‌رو شدم. هوف کلافه‌ای کشیدم ‌و ترجیح دادم من هم خیابان را برای تماشا انتخاب کنم‌.
- لعنت به هردوتون! این چه طرز حرف زدنه آخه؟ مثلاً می‌خوایین برین پیش بچه‌تون. با این همه اخم و تخم آخه؟
توبیخ‌ یسنا را نشنیده گرفتم؛ اما پوزخند و صدای گرشا قابل بخشش نبود.
- رستا عادت کرده به پررویی! به‌ جای عذرخواهی، تریپ دفاعی گرفته و‌ هر دفعه یه ساز می‌زنه که من باید باهاش برقصم!
دندان ساییدم و‌ در همان حالت زمزمه کردم:
- چقدرم تو‌ رقاص ماهری هستی‌.
گویا شنید که هوف کلافه‌ای کشید و زمزمه‌ی عصبی سر داد که من تنها کلمه‌ی «لعنت» را شنیدم و خودم را به نشنیدن زدم‌. تا رسیدن به مقصد، غرغرهای ریز یسنا را تحمل کردم و همین‌که به خانه رسیدیم، با پارک شدن ماشین تقریباً به‌سمت ساختمان پرواز کردم. از محوطه‌ی کوچک مقابل خانه گذشتم و وارد ساختمان مملو از روشنایی شدم. نگاهم را برای یافتن ردی از وجودم به اطراف چرخاندم و صدایم را بلند کردم:
- روشنا، دخترم!
نگاهم را از سالن بزرگ سمت راست گرفتم و قدم‌هایم را به سمت اتاق نشیمن کوچک تند کردم. از مقابل آشپزخانه‌ی بزرگ گذشتم و بار دیگر صدایم را بلند کردم:
- روشنا! کجایی عزیزم؟
- هیس!
صدای هشدارگونه‌ی مامان، قوت را از پاهایم گرفت و درجا میخکوبم کرد. به سرعت به سمت ورودی اتاق نشیمن چرخیدم که اخم‌آلود جلو‌ آمد و ل*ب زد:
- خوابیده بود. سلام.
لبخندی به صورتش زدم و خودم را به آغوشش سپردم. بوی مادرانه‌اش را عمیقاً وارد ریه‌هایم کردم و سرم را از کنار موهای مردانه کوتاه شده‌اش عقب کشیدم. دستانش را از کمرم آزاد کرد و‌ با لبخند خوش‌آمد گفت:
- خوش برگشتی عزیزم‌. دلم برات تنگ شده بود دردونه‌ی اردشیر!
با شنیدن نام بابا، خودم را به آن راه زدم و تشکر کردم.
- سلام مامان جان. ممنونم.
و نگاهم را از پس شانه‌هایش به چارچوب در سپردم و با صدایی آرام‌تر پرسیدم:
- روشنا کجاست؟
- توی ب*غ*ل شادمهر خوابیده بود. کم‌کم داره بیدار میشه.
- سلام.
با صدای آرام و‌ موقر هانیه، به سمتش چرخیدم و لبخندی بزرگ به صورت ملیحش زدم.
- سلام عزیزم.
- خوش اومدی.
و جلوتر‌ آمد و گونه‌ام را مورد لطفتش قرار داد.



کد:
سرش را جلوتر کشید و همانند من با طلبکاری دنباله‌ی دعوای به شدت مسخره و خنده‌دار را گرفت:
- جانم؟ حالا که یه گندی زده به ژن رستگاریش می‌چسبونی؟ اتفاقاً این اخلاق غدی که‌ میگی فقط از کرامت جماعت برمیاد.
اتفاقات یک روز پیش و خبر تصادف جزئی روشنا اعصابم را بهم ریخته بود که حالا با روترشی او بدترم شد و با مشتی محکم به شانه‌اش در میان بدو بدوی مسافران جیغ زدم:
- من اعصاب ندارم گرشا! این‌قدر چرت وپرت نگو. همین‌جا می‌زنم دو نصفت می‌کنم.
خنده‌ی حرصی سر داد و در مقابلم س*ی*نه سپر کرد و با لحن بذله‌گوی آتشم را بیشتر کرد.
- خدای من! خیلی شوخی عزیزم.
هردو‌ دست مشت شده‌ام را بالا آوردم و به سمتش یورش بردم که با صدای متعجب یسنا در میان عضلات سفت و گرم گرشا، با آن خنده‌های حرصی‌اش، میخکوب شدم.
- رستا! این چه کاریه؟
چشمان شرورش را از نگاه متعجبم گرفت و بدون آن‌که دستان پیچیده به دورم را باز کند، سرش را به سمت صدای زیبای خواهرم برگرداند.
- سلام یسناجان‌.
لحن متعجبش خبر از آن می‌داد که هانیه از آمدن او به هیچکس نگفته بود.
- گرشا! تو، این‌جا! وای چقدر پیر شدی تو! اوه و البته جذاب!
و به انگلیسی غلیظش با تعجب کلمه‌ی عجیبی از جذابیت نشسته در وجود مردانه‌ی گرشا به زبان آورد که از شرم ل*ب گزیدم و در مقابل جمله‌ی زشتش، جیغ کشیدم:
- ساکت شو بچه!
و تقلاکنان از میان بازوهای گرشا بیرون آمدم و در مقابل چشمان خندانش چشم‌غره‌ی غلیظی رفت؛ اما به حرمت فهمیدن نیت حرف‌هایش که برای کشیدن من به سمت گرمای خودش بود تا از سرما‌ مصون بمانم، کلامی به زبان نیاوردم و به سمت یسنا چرخیدم. چشمان براقش را از گرشا گرفت که دندان ساییدم و ل*ب زدم:
- منم سلام‌ میدم خواهرجون‌. خیلی هم زود اومدی!
لبخندی پهن به روی صورت نشاند و کوتاه مدتی در آ*غ*و*ش گرفتتم و رفع دلتنگی را به من هدیه داد:
- الهی قربونت بشم. گفتم که خوشگل‌مون چیزی نیست.
دستی به موهای بیرون از کلاه بافتش کشیدم و خودم را عقب کشیدم و ل*ب زدم:
- خدانکنه عزیزم. باید خودم ببینمش! می‌دونی که چقدر لجبازه و‌ به کسی از دردش نمیگه.
سری به معنای فهمیدن تکان داد و به ماشینش اشاره کرد.
- فعلا بهتره که بریم سوارشیم‌. هوا این چند روزه خیلی سرد شده.
و به سمت گرشا چرخید.
- بریم؟
گرشا تشکری کرد و هر سه به سمت ماشینش رفتیم. با اصرار من، گرشا صندلی جلو را تسخیر کرد و من عقب نشستم. یسنا در حین رانندگی مدام از ایران می‌پرسید و حال و هوایش‌ و من خیلی خوب می‌فهمیدم چقدر خودداری می‌کرد تا همانند سابق با گرشا رفتار کند و‌ کینه‌ها را کنار بگذارد‌. خواهر کوچیکه‌ی من خیلی وقت بود که بزرگ ‌شده بود و مسائل را خوب درک می‌کرد. من به او‌ توضیح داده بودم از بی‌گناهی عموسالار و گرشا و او بدون هیچ‌ مدرکی کلامم را قبول کرد و پا به روی کینه‌های گذشته گذاشت‌.
- گرشا؟ تو هم می‌خوای روشنا رو ببینی؟
با سوال یسنا، نگاه از شهر سفیدپوش گرفتم و با همان دل دل زدن‌ها برای دیدن سلامتی دخترم به سمتش چرخیدم و متعحب نامش را به زبان آوردم. از درون آینه نگاهی به سمتم روانه کرد و‌به سرعت گرشای مسکوت و شاید ناراحت را خطاب قرار داد.
- منظور بدی نداشتم! تو پدرشی و این حقته که از سلامتیش مطمئن شی، اما وقتی دیدیش می‌خوایی چی بگی؟ اون، چهره‌ی تو رو توی عکس‌ها دیده و می‌شناستت؛ ولی فکر می‌کنه برای کارهای مهمی رفتی و نیستی. الان می‌خوای یهویی بری جلوش چی بگی؟
حرفش حق بود و نفس عمیق و گرفته‌ی من و گرشا را در کابین ماشین رها کرد.
باید به روشنا چه می‌گفتم؟ می‌گفتم من این‌همه سال دروغ تحویلت داده بودم؟
به نیم‌رخ گرفته‌ی گرشا چشم دوختم و صدایش زدم که کمی تانی به سمتم چرخید. لبخندی کمرنگ و زوری تحویلش دادم و گفتم:
- نگران نباش! درست میشه. مطمئناً روشنا از دیدنت این‌قدر ذوق می‌کنه که یادش میره بپرسه کجا بودی و چکار می‌کردی!
نیم‌تنه‌اش را به سمتم برگرداند که موهای ژل خورده‌اش کمی تکان خوردند و دل بی‌نوای مرا حالی به حالی کردند. با نوک انگشت اشاره از روی پیشانی کنارشان زد که توجهم به چشمانش جلب شد. چشمان به رنگ سیاهش.
- بیا از جدایی‌مون چیزی نگیم. از فرار تو به این‌جا و اتفاقات قبل هم اصلا نگیم.
ابرویی بالا انداختم و متعجب از خواسته‌اش پرسیدم:
- دروغ بگم؟
نیش کلامش ناخواسته بود که دلم را سوزاند و با نیشخند گفت:
- مثل تموم این سال‌ها واقعیت رو نگو.
رنجیده و‌ عصبی رو گرفتم و ل*ب زدم:
- تیکه پروندنات برام مهم نیست. اگه زمان به عقب برگرده بازم‌ بچه‌‌ام رو ازت دور می‌کنم.
گویا کلامم عصبانیتش را به اوج‌ رساند که صدای بلندش در کابین پبچید و گوشم را خراشید.
- اون‌وقت به چه‌ حقی؟ فکر‌ می‌کنی خیلی کار شاخی کردی که بهش افتخار می‌کنی؟
من به همان ورژن مغرور و بااعتماد به نفس برگشته بودم و اجازه نمی‌دادم بازهم عذاب‌ وجدان و درد را مهمان من کند. به سرعت به سمتش برگشتم و در چشمان برزخی‌اش غریدم:
- آره کار شاخی کردم که دخترم رو از کسی دور کردم که  همین‌که به خواسته‌های جسمیش رسید، مسئولیت و‌تعهد رو فراموش کرد و چوب حراج  به زندگی‌مون زد.
به سرعت درجا چرخید و سرش را از میان دو‌ صندلی به سمتم آورد.
- تو من رو یه منحرف و هول می‌دیدی؟
غرور لعنتی در وجودم به غلیان افتاد از عصبی کردنش که بیشتر به این حس میدان دادم و تیر خلاصش را زدم.
- آره. اگه غیر از این بود هر بار که بهت زنگ می‌زدم، اون‌جور برخورد نمی‌کردی؛ ولی توی خونه‌ات خیلی مهربون بودی! این خصلت بارز توئه! تا وقتی به کسی نیاز داری عین پروانه دورشی؛ ولی وقتی برات بی‌استفاده میشه عین دستمال کثیف پرتش می‌کنی بیرون. عین بهار! عین بهاری که به اسم بازی، خیلی راحت باهاش بازی‌ کردی و جلوی چشم‌های خودم می‌بوسیدیش.
و نفس‌زنان از نطق طولانی‌ام که رگ‌های شقیقه و پیشانی‌اش را نمایان کرده بود، عقب کشیدم ‌و ادامه دادم:
- حالا هم ادای آدم خوب‌ها رو در نیار و به وظیفه‌ی پدرونه‌ات فکر کن آقای محترم پدر!
دندان سایید و با لحن کوبنده‌اش غرید:
- لعنت بهت رستا که گند زدی به تموم باورام نسبت به خودت. تو، هنوزم همون زن منفوری هستی که روز اول بهت گفتم.
و به همان سرعت قبل چرخید و به تماشای رفت و آمد اول صبح تورنتو چشم‌ دوخت. نگاهم را برگرداندم که چشمان درشت و د*ه*ان نیمه‌باز یسنا روبه‌رو شدم. هوف کلافه‌ای کشیدم ‌و ترجیح دادم من هم خیابان را برای تماشا انتخاب کنم‌.
- لعنت به هردوتون! این چه طرز حرف زدنه آخه؟ مثلاً می‌خوایین برین پیش بچه‌تون. با این همه اخم و تخم آخه؟
توبیخ‌ یسنا را نشنیده گرفتم؛ اما پوزخند و صدای گرشا قابل بخشش نبود.
- رستا عادت کرده به پررویی! به‌ جای عذرخواهی، تریپ دفاعی گرفته و‌ هر دفعه یه ساز می‌زنه که من باید باهاش برقصم!
دندان ساییدم و‌ در همان حالت زمزمه کردم:
- چقدرم تو‌ رقاص ماهری هستی‌.
گویا شنید که هوف کلافه‌ای کشید و زمزمه‌ی عصبی سر داد که من تنها کلمه‌ی «لعنت» را شنیدم و خودم را به نشنیدن زدم‌. تا رسیدن به مقصد، غرغرهای ریز یسنا را تحمل کردم و همین‌که به خانه رسیدیم، با پارک شدن ماشین تقریباً به‌سمت ساختمان پرواز کردم. از محوطه‌ی کوچک مقابل خانه گذشتم و وارد ساختمان مملو از روشنایی شدم. نگاهم را برای یافتن ردی از وجودم به اطراف چرخاندم و صدایم را بلند کردم:
- روشنا، دخترم!
نگاهم را از سالن بزرگ سمت راست گرفتم و قدم‌هایم را به سمت اتاق نشیمن کوچک تند کردم. از مقابل آشپزخانه‌ی بزرگ گذشتم و بار دیگر صدایم را بلند کردم:
- روشنا! کجایی عزیزم؟
- هیس!
صدای هشدارگونه‌ی مامان، قوت را از پاهایم گرفت و درجا میخکوبم کرد. به سرعت به سمت ورودی اتاق نشیمن چرخیدم که اخم‌آلود جلو‌ آمد و ل*ب زد:
- خوابیده بود. سلام.
لبخندی به صورتش زدم و خودم را به آغوشش سپردم. بوی مادرانه‌اش را عمیقاً وارد ریه‌هایم کردم و سرم را از کنار موهای مردانه کوتاه شده‌اش عقب کشیدم. دستانش را از کمرم آزاد کرد و‌ با لبخند خوش‌آمد گفت:
- خوش برگشتی عزیزم‌. دلم برات تنگ شده بود دردونه‌ی اردشیر!
با شنیدن نام بابا، خودم را به آن راه زدم و تشکر کردم.
- سلام مامان جان. ممنونم.
و نگاهم را از پس شانه‌هایش به چارچوب در سپردم و با صدایی آرام‌تر پرسیدم:
- روشنا کجاست؟
- توی ب*غ*ل شادمهر خوابیده بود. کم‌کم داره بیدار میشه.
- سلام.
با صدای آرام و‌ موقر هانیه، به سمتش چرخیدم و لبخندی بزرگ به صورت ملیحش زدم.
- سلام عزیزم.
- خوش اومدی.
و جلوتر‌ آمد و گونه‌ام را مورد لطفتش قرار داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هشتاد‌و‌پنج
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



تشکرم مصادف شد با پیچیدن صدای بم و گیرای گرشا در سالن و بهت مامان و سکوت یسنا. نگاهم را میخ صورت مامان کردم. واکنشش از بهت به عصبانیت و در کمال ناباوری در ثانیه‌های بعد به خونسردی و نفسی عمیق تغییر کرد. سری تکان داد و نگاه قرمزش را گرفت و خود را در اتاق نشیمن انداخت.
هانیه ل*ب‌هایش را از میان دندان آزاد کرد و با خوش‌رویی خوش‌آمد گفت:
- سلام. خوش‌ اومدی گرشا جان!
و با نگاهی کوتاه به من و ذوقی کودکانه ادامه داد.
- روشنا حتماً خیلی خوشحال میشه ببینتت.
و به سرعت به سمت نشیمن رفت و صدای بلندش در ساختمان پژواک شد.
- روشنا کوچولو! اگه گفتی کی اومده؟
چشمان نم‌زده‌ام را به سمت گرشایی سوق دادم که در کنار یسنا و با صورتی گرفته ایستاده بود و تماماً گوش شده بود برای شنیدن صدای زیبای دخترش. یک‌آن دلم برای اشک‌های جوشیده در چشمانش رفت و بغض من نیز بزرگ‌تر شد از نامردی که در حق این مرد شده بود.
صدای گرفته‌ی دخترکم، روح از تنم برد و جان از بدنم گرفت که ای وای من از بی‌حالی عروسکم.
- کی‌ اومده زن‌دایی؟ من توی خوابم دیدم مامان و بابا اومدن.
و کلامش کاری با من و گرشا کرد که صدای بلند گریه‌ی من و اشک‌ریزان بی‌صدای او درهم آمیخت. صدای توبیخ‌گر مامان هشداری شد برای هردونفرمان که خودمان را جمع کردیم.
- رستا! گرشا!
جیغ خوشحال روشنا قوتی بر پاهای گرشا شد و پروازش به اتاق در صدم ثانیه رخ داد.
- بابا گرشا!
به سرعت پشت سرش وارد شدم و خودم را به میان سالنی رساندم که همچون زمین رقابتی شده بود. همه، در اطراف ایستاده بودند و‌ در یک‌ سمت، گرشایی بود با چشمانی خیس و سمت دیگر روشنای بی‌نوایم با پای گچ‌گرفته و صورت خراشیده و‌ دست باندپیچی شده که روی مبل نشسته بود. چشمان گربه‌ایش را درشت کرد و با ذوق و‌ شوک باز دیگر آن لقب زیبا را به زبان آورد.
- باباجون!
گفت و مرد مقابلم را شکاند. آن‌قدر بلند که صدای گریه‌ی مردانه‌اش در سالن پیچید و سپس آغوشی که سفت و سخت نصیب دخترمان شد. از دیدن صح*نه‌ی احساسی مقابلم، تیری در س*ی*نه‌ام فرو رفت و گریه‌ام شدت گرفت‌. دیدن خراش‌های صورت روشنا، خراش‌های قلبم را بیشتر کرد و چقدر دوست داشتم او را در آ*غ*و*ش بگیرم و برای کم شدن دردهایش نوازشش کنم؛ اما احساس مادرانه‌ام را برای یک‌بار هم که شده فدای پدرانه‌ی گرشا کردم و اجازه‌ی آن آ*غ*و*ش توأم اشک را به عروسک‌ کوچکم و‌ پدرش دادم‌. صدای فین‌فین و گریه‌ی ریز یسنا، هانیه و‌ سوزی در مقابل صدای بلند و‌ خوشحال روشنا، به چشم‌ نیامد و نگاه خیس من به سمتی برگشت که خواهر و برادری مسکوت و خیره به ب*وسه‌های بزرگ و‌ لطیف پدرانه‌ی گرشا ایستاده بودند. بینی‌ام را بالا کشیدم و دستم را از مقابل دهانم که برای بیرون نیامدن صدای گریه‌ام در آن‌جا، جاگیر شده بود، پایین آوردم. نگاه دایی از گرشا کنده شد و به سمت من برگشت که لبخندی تلخ زدم و‌ به دنبال تایید از عملم در چشمانش خیره شدم. چندی بعد رنگ به صورتش برگشت و‌ با آن لبخند بزرگ و اشک نشسته در پس پلک‌هایش، مُهر تایید زد و دلم را شاد کرد. رو‌ی گرفتم و قدم‌های لرزانم‌ را به سمت قامت نشسته‌ی گرشا و چثه‌ی ریز روشنایی که سعی داشت با دستان کوچک پدرش را سفت و سخت در آ*غ*و*ش بگیرد، برداشتم.
دستی به صورت خیسم کشیدم و پشت سر گرشا ایستادم و صدایش زدم.
- گرشا!
به آرامی خودش را عقب کشید و دستان بزرگش را اطراف صورت بی‌رنگ روشنا قرار داد و با بغض ل*ب زد:
- قربونت بشم دخترم. چه بلایی سر خودت آوردی شیطون؟
خنده‌ی ریز روشنا چنان به مزاجش خوش آمد که «جانم» غلیظش در میان خنده‌هایش پژواک شد.
- بابا جونم! می‌دونی چند شب دعا کردم بیای دیدنم؟ می‌دونم خیلی کار داشتی‌ها؛ ولی خب منم دلم کوچک می‌شد برات.
گرشا باز هم طاقت نیاورد و باز دخترش را در آ*غ*و*ش کشید و سرش را در میان خرمن موهایش فرو برد و بی‌طاقت ل*ب زد:
- الهی بابا فدای صدات بشه قشنگم! تو چقدر شیرینی! بابات کلی شرمنده است که زود نیومد. خیلی کار داشت؛ اون‌قدر که یادش رفت باید بابای خوبی باشه.
صدای اعتراض روشنا ساکتش کرد.
- نه!
و عقب کشید و با دستان ظریفش، ته‌ریش‌های گرشا را سخاوتمندانه دست کشید.
- شما خیلی خوبی. مامان از مهربونیات برام گفته! از این‌که چقدر ما رو دوست داری و حتی از این‌که چقدر خوشحالی دختری به اسم‌ روشنا داری. من عاشق عکست بودم و هر شب قبل خواب بوست می‌کردم؛ ولی حالا خیلی خیلی خوشحالم که خودت رو دارم‌.
و ب*وسه‌ی ریزی به روی گونه‌ی مردانه‌ی پدرش نشاند که قلبم به درد آمد از هجوم آن همه احساسات.
چه کرده بودم با این پدر و دختر؟ چقدر دیگر باید برایشان می‌مردم؟
گرشا مات و بی‌صدا ماند از زبان شیرین دخترش. روشنا، با سرانگشتانش نم صورت پدرش را گرفت و با صدایی ضعیف که فقط خودشان بشنوند و البته من ل*ب زد:
- من می‌دونستم میایی برای همین الکی به دایی گفتم دردم خیلی خیلی زیاده و یواشکی به دکتره گفتم پام رو گچ بگیره که بابام نگران بشه و به دیدنم بیاد. اونم دلش سوخت و گفت اگه به کسی بگی بابات نمیاد. شما هم نگو خب؟ منو می‌بخشی؟
درجا یکه خورده و مبهوت به زمین چسبیدم و ناباور نام‌ زیبای روشنی‌بخش زندگی‌ام را به زبان آوردم که با چشمان مظلوم کرده‌اش به صورتی که لحظه به لحظه برافروخته‌تر می‌شد خیره شد و با ل*ب‌های برچیده گفت:
- خب دلم بابام رو‌ می‌خواست!
ناخواسته بود که برای خالی کردن آن همه استرس و‌ ترسی که در بیست‌وچهار ساعت گذشته متحمل شده بودم، صدایم کمی بلند شد و لحنم عصبی و‌ توبیخ‌گر شد.
- خیلی کار اشتباهی کردی که با اون دکتر همه‌ی ما رو فریب دادی. می‌دونی من و پدرت چه سختی کشیدیم تا رسیدیم این‌جا؟ آره؟
صدایم که بلندتر شد و ل*ب‌هایش بیشتر به پایین سوق یافتند، قامت گرشا در مقابلم کشیده شد و دختر خطاکارش را در پشت سرش پنهان کرد. خبری از اشک‌های مزاحم‌ نبود؛ اما چشمان سرخ و نگاه یاقوتی‌اش، نشان از تحمل دردی وافر می‌داد که با خودداری مردانه به رویش سرپوش می‌گذاشت.
- اون کار اشتباهی کرده؛ اما فقط برای دیدن من بوده. لطفاً این دفعه رو ببخش.
از لحن حمایتگرش، ولوله‌ای در قلبم رخ داد که نام نیکش را بر سر زبانم نشاند و متحیرم کرد از آن همه تواضعی که در مقابل منی که این شرایط را برایش به وجود آوردم به خرج می‌داد. ل*ب‌هایم به مخالفت با گرشا و توبیخ روشنا تکان خوردند؛ اما کلام پر تمنای گرشا مانع شد.
- بیا اول چکش کن ببین واقعا کجاش آسیب دیده، لطفاً!
نف*س دا*غ شده‌ام را از بینی بیرون فرستادم و به سمتش قدم برداشتم. بی هیچ حرفی کنار ایستاد که مقابل روشنا زانو زدم و اخم‌آلود به صورتش خیره شدم‌.
ما همیشه ر*اب*طه‌ی سالم و خوب مادر و دختری داشتیم. دروغ و نیرنگ بین‌مان نبود؛ ولی حالا در کمال ناباوری می‌دیدم که این دختر باهوش برای دیدن پدرش چه کارها که بلد نبود و‌ رو نمی‌کرد. نمی‌دانستم به موضعم ادامه بدهم تا پی به اشتباهش ببرد یا از فکر عجیبش و کمک گرفتن از آن دکتر عجیب‌تر بخندم!
- یعنی همه‌ی ما رو سرکار گذاشتی روشنا؟
صدای متعجب مامان، صورت غرق شرمندگی‌اش را بالا آورد و با بغض گفت:
- مامانی، خواهش می‌کنم بازم دوسم داشته باش! به خدا پام درد می‌کنه و صورتم می‌سوزه اما نه زیاد.
صدای نفس عمیق مامان بلند شد و سپس صدای یک به یک‌شان که با ناباوری خود را لعنت می‌کردند که چطور فریب خوردند.
صورت زیبایش را قاب گرفتم و با انگشتان شصت اشک‌های سردش را از روی گونه‌های قرمزش کنار زدم و پرسیدم:
- باید دوباره بریم دکتر تا مطمئن بشم پات نشکسته. اذیت نمیشی؟
سری به طرفین تکان داد و خجول از کار زشتش سر به زیر انداخت و با ل*ب‌های برچیده‌ درخواست کرد:
- با بابا برم. خواهش!
چشمانم را به سمت گرشا سوق دادم که خواباندن پلک‌هایش، آمدنش را تایید کرد. «خیلی خب» زمزمه کردم و برخاستم که صدای اعتراض دایی بلند شد.
- شما خسته‌اید. من و هانیه می‌بریمش.
هانیه به سرعت تایید کرد:
- آره. زودم میاییم.
همین که اعتراض روشنا جان گرفت، یسنا به سمت‌مان آمد و از محبتش برای مجاب کردن استفاده کرد.
- خاله جون! مامان و بابات یک روز تموم توی هواپیماها نشستن و نخوابیدن. بهتر نیست اون‌ها استراحت کنن و وقتی برگشتی تو ‌هم نخوابیدن دیشبت رو کنار بابات جبران کنی؟
با پیشنهادش، چشمان روشنا برق زد و لبخند روی صورتمان نشست. به سمت گرشا چرخیدم که بازهم با تکان سر تایید کرد. روشنا به سمت گرشا چرخید و با مظلوم‌نمایی خودش را برایش لوس کرد.
- تا من میام نخوابیا! کلی باهات حرف دارم. می‌خوام اتاقم رو نشونت بدم. باشه؟
لبخند ملیح گرشا به روی صورت طرح زیبایی انداخت و زمزمه‌اش برایش روشنا همچون موزیک جعبه‌ی آهنگ دوست داشتنی‌اش، جذاب بود.
- باشه عزیزم.
لبخندی بزرگ به حرفش زد و خودش را در آ*غ*و*ش باز دایی قرار داد و هرسه‌نفر به سمت در خروجی قدم برداشتند.
نگاهم را از مسیر رفتن‌شان گرفتم و با سری دردناک که هزاران غوغا و‌ صدا را در خود جای داده بود، به روی مبل نشستم و میان دستانم اسیرشان کردم.
- آبجی، خوبی؟
چشمانم را به روی هم فشردم و ل*ب زدم:
- آخرش این بچه من رو می‌کشه! نمی‌فهمم این کارا چطوری به ذهنش می‌رسه.
خنده‌ی یسنا در سالن پیچید و حرفی زد که سرم را بلند کرد و چشمانم را متعجب ساخت.
- از ترکیب ناسازگار ژن رستگار و کرامته!


کد:
تشکرم مصادف شد با پیچیدن صدای بم و گیرای گرشا در سالن و بهت مامان و سکوت یسنا. نگاهم را میخ صورت مامان کردم. واکنشش از بهت به عصبانیت و در کمال ناباوری در ثانیه‌های بعد به خونسردی و نفسی عمیق تغییر کرد. سری تکان داد و نگاه قرمزش را گرفت و خود را در اتاق نشیمن انداخت.
هانیه ل*ب‌هایش را از میان دندان آزاد کرد و با خوش‌رویی خوش‌آمد گفت:
- سلام. خوش‌ اومدی گرشا جان!
و با نگاهی کوتاه به من و ذوقی کودکانه ادامه داد.
- روشنا حتماً خیلی خوشحال میشه ببینتت.
و به سرعت به سمت نشیمن رفت و صدای بلندش در ساختمان پژواک شد.
- روشنا کوچولو! اگه گفتی کی اومده؟
چشمان نم‌زده‌ام را به سمت گرشایی سوق دادم که در کنار یسنا و با صورتی گرفته ایستاده بود و تماماً گوش شده بود برای شنیدن صدای زیبای دخترش. یک‌آن دلم برای اشک‌های جوشیده در چشمانش رفت و بغض من نیز بزرگ‌تر شد از نامردی که در حق این مرد شده بود.
صدای گرفته‌ی دخترکم، روح از تنم برد و جان از بدنم گرفت که ای وای من از بی‌حالی عروسکم.
- کی‌ اومده زن‌دایی؟ من توی خوابم دیدم مامان و بابا اومدن.
و کلامش کاری با من و گرشا کرد که صدای بلند گریه‌ی من و اشک‌ریزان بی‌صدای او درهم آمیخت. صدای توبیخ‌گر مامان هشداری شد برای هردونفرمان که خودمان را جمع کردیم.
- رستا! گرشا!
جیغ خوشحال روشنا قوتی بر پاهای گرشا شد و پروازش به اتاق در صدم ثانیه رخ داد.
- بابا گرشا!
به سرعت پشت سرش وارد شدم و خودم را به میان سالنی رساندم که همچون زمین رقابتی شده بود. همه، در اطراف ایستاده بودند و‌ در یک‌ سمت، گرشایی بود با چشمانی خیس و سمت دیگر روشنای بی‌نوایم با پای گچ‌گرفته و صورت خراشیده و‌ دست باندپیچی شده که روی مبل نشسته بود. چشمان گربه‌ایش را درشت کرد و با ذوق و‌ شوک باز دیگر آن لقب زیبا را به زبان آورد.
- باباجون!
گفت و مرد مقابلم را شکاند. آن‌قدر بلند که صدای گریه‌ی مردانه‌اش در سالن پیچید و سپس آغوشی که سفت و سخت نصیب دخترمان شد. از دیدن صح*نه‌ی احساسی مقابلم، تیری در س*ی*نه‌ام فرو رفت و گریه‌ام شدت گرفت‌. دیدن خراش‌های صورت روشنا، خراش‌های قلبم را بیشتر کرد و چقدر دوست داشتم او را در آ*غ*و*ش بگیرم و برای کم شدن دردهایش نوازشش کنم؛ اما احساس مادرانه‌ام را برای یک‌بار هم که شده فدای پدرانه‌ی گرشا کردم و اجازه‌ی آن آ*غ*و*ش توأم اشک را به عروسک‌ کوچکم و‌ پدرش دادم‌. صدای فین‌فین و گریه‌ی ریز یسنا، هانیه و‌ سوزی در مقابل صدای بلند و‌ خوشحال روشنا، به چشم‌ نیامد و نگاه خیس من به سمتی برگشت که خواهر و برادری مسکوت و خیره به ب*وسه‌های بزرگ و‌ لطیف پدرانه‌ی گرشا ایستاده بودند. بینی‌ام را بالا کشیدم و دستم را از مقابل دهانم که برای بیرون نیامدن صدای گریه‌ام در آن‌جا، جاگیر شده بود، پایین آوردم. نگاه دایی از گرشا کنده شد و به سمت من برگشت که لبخندی تلخ زدم و‌ به دنبال تایید از عملم در چشمانش خیره شدم. چندی بعد رنگ به صورتش برگشت و‌ با آن لبخند بزرگ و اشک نشسته در پس پلک‌هایش، مُهر تایید زد و دلم را شاد کرد. رو‌ی گرفتم و قدم‌های لرزانم‌ را به سمت قامت نشسته‌ی گرشا و چثه‌ی ریز روشنایی که سعی داشت با دستان کوچک پدرش را سفت و سخت در آ*غ*و*ش بگیرد، برداشتم.
دستی به صورت خیسم کشیدم و پشت سر گرشا ایستادم و صدایش زدم.
- گرشا!
به آرامی خودش را عقب کشید و دستان بزرگش را اطراف صورت بی‌رنگ روشنا قرار داد و با بغض ل*ب زد:
- قربونت بشم دخترم. چه بلایی سر خودت آوردی شیطون؟
خنده‌ی ریز روشنا چنان به مزاجش خوش آمد که «جانم» غلیظش در میان خنده‌هایش پژواک شد.
- بابا جونم! می‌دونی چند شب دعا کردم بیای دیدنم؟ می‌دونم خیلی کار داشتی‌ها؛ ولی خب منم دلم کوچک می‌شد برات.
گرشا باز هم طاقت نیاورد و باز دخترش را در آ*غ*و*ش کشید و سرش را در میان خرمن موهایش فرو برد و بی‌طاقت ل*ب زد:
- الهی بابا فدای صدات بشه قشنگم! تو چقدر شیرینی! بابات کلی شرمنده است که زود نیومد. خیلی کار داشت؛ اون‌قدر که یادش رفت باید بابای خوبی باشه.
صدای اعتراض روشنا ساکتش کرد.
- نه!
و عقب کشید و با دستان ظریفش، ته‌ریش‌های گرشا را سخاوتمندانه دست کشید.
- شما خیلی خوبی. مامان از مهربونیات برام گفته! از این‌که چقدر ما رو دوست داری و حتی از این‌که چقدر خوشحالی دختری به اسم‌ روشنا داری. من عاشق عکست بودم و هر شب قبل خواب بوست می‌کردم؛ ولی حالا خیلی خیلی خوشحالم که خودت رو دارم‌.
و ب*وسه‌ی ریزی به روی گونه‌ی مردانه‌ی پدرش نشاند که قلبم به درد آمد از هجوم آن همه احساسات.
چه کرده بودم با این پدر و دختر؟ چقدر دیگر باید برایشان می‌مردم؟
گرشا مات و بی‌صدا ماند از زبان شیرین دخترش. روشنا، با سرانگشتانش نم صورت پدرش را گرفت و با صدایی ضعیف که فقط خودشان بشنوند و البته من ل*ب زد:
- من می‌دونستم میایی برای همین الکی به دایی گفتم دردم خیلی خیلی زیاده و یواشکی به دکتره گفتم پام رو گچ بگیره که بابام نگران بشه و به دیدنم بیاد. اونم دلش سوخت و گفت اگه به کسی بگی بابات نمیاد. شما هم نگو خب؟ منو می‌بخشی؟
درجا یکه خورده و مبهوت به زمین چسبیدم و ناباور نام‌ زیبای روشنی‌بخش زندگی‌ام را به زبان آوردم که با چشمان مظلوم کرده‌اش به صورتی که لحظه به لحظه برافروخته‌تر می‌شد خیره شد و با ل*ب‌های برچیده گفت:
- خب دلم بابام رو‌ می‌خواست!
ناخواسته بود که برای خالی کردن آن همه استرس و‌ ترسی که در بیست‌وچهار ساعت گذشته متحمل شده بودم، صدایم کمی بلند شد و لحنم عصبی و‌ توبیخ‌گر شد.
- خیلی کار اشتباهی کردی که با اون دکتر همه‌ی ما رو فریب دادی. می‌دونی من و پدرت چه سختی کشیدیم تا رسیدیم این‌جا؟ آره؟
صدایم که بلندتر شد و ل*ب‌هایش بیشتر به پایین سوق یافتند، قامت گرشا در مقابلم کشیده شد و دختر خطاکارش را در پشت سرش پنهان کرد. خبری از اشک‌های مزاحم‌ نبود؛ اما چشمان سرخ و نگاه یاقوتی‌اش، نشان از تحمل دردی وافر می‌داد که با خودداری مردانه به رویش سرپوش می‌گذاشت.
- اون کار اشتباهی کرده؛ اما فقط برای دیدن من بوده. لطفاً این دفعه رو ببخش.
از لحن حمایتگرش، ولوله‌ای در قلبم رخ داد که نام نیکش را بر سر زبانم نشاند و متحیرم کرد از آن همه تواضعی که در مقابل منی که این شرایط را برایش به وجود آوردم به خرج می‌داد. ل*ب‌هایم به مخالفت با گرشا و توبیخ روشنا تکان خوردند؛ اما کلام پر تمنای گرشا مانع شد.
- بیا اول چکش کن ببین واقعا کجاش آسیب دیده، لطفاً!
نف*س دا*غ شده‌ام را از بینی بیرون فرستادم و به سمتش قدم برداشتم. بی هیچ حرفی کنار ایستاد که مقابل روشنا زانو زدم و اخم‌آلود به صورتش خیره شدم‌.
ما همیشه ر*اب*طه‌ی سالم و خوب مادر و دختری داشتیم. دروغ و نیرنگ بین‌مان نبود؛ ولی حالا در کمال ناباوری می‌دیدم که این دختر باهوش برای دیدن پدرش چه کارها که بلد نبود و‌ رو نمی‌کرد. نمی‌دانستم به موضعم ادامه بدهم تا پی به اشتباهش ببرد یا از فکر عجیبش و کمک گرفتن از آن دکتر عجیب‌تر بخندم!
- یعنی همه‌ی ما رو سرکار گذاشتی روشنا؟
صدای متعجب مامان، صورت غرق شرمندگی‌اش را بالا آورد و با بغض گفت:
- مامانی، خواهش می‌کنم بازم دوسم داشته باش! به خدا پام درد می‌کنه و صورتم می‌سوزه اما نه زیاد.
صدای نفس عمیق مامان بلند شد و سپس صدای یک به یک‌شان که با ناباوری خود را لعنت می‌کردند که چطور فریب خوردند.
صورت زیبایش را قاب گرفتم و با انگشتان شصت اشک‌های سردش را از روی گونه‌های قرمزش کنار زدم و پرسیدم:
- باید دوباره بریم دکتر تا مطمئن بشم پات نشکسته. اذیت نمیشی؟
سری به طرفین تکان داد و خجول از کار زشتش سر به زیر انداخت و با ل*ب‌های برچیده‌ درخواست کرد:
- با بابا برم. خواهش!
چشمانم را به سمت گرشا سوق دادم که خواباندن پلک‌هایش، آمدنش را تایید کرد. «خیلی خب» زمزمه کردم و برخاستم که صدای اعتراض دایی بلند شد.
- شما خسته‌اید. من و هانیه می‌بریمش.
هانیه به سرعت تایید کرد:
- آره. زودم میاییم.
همین که اعتراض روشنا جان گرفت، یسنا به سمت‌مان آمد و از محبتش برای مجاب کردن استفاده کرد.
- خاله جون! مامان و بابات یک روز تموم توی هواپیماها نشستن و نخوابیدن. بهتر نیست اون‌ها استراحت کنن و وقتی برگشتی تو ‌هم نخوابیدن دیشبت رو کنار بابات جبران کنی؟
با پیشنهادش، چشمان روشنا برق زد و لبخند روی صورتمان نشست. به سمت گرشا چرخیدم که بازهم با تکان سر تایید کرد. روشنا به سمت گرشا چرخید و با مظلوم‌نمایی خودش را برایش لوس کرد.
-  تا من میام نخوابیا! کلی باهات حرف دارم. می‌خوام اتاقم رو نشونت بدم. باشه؟
لبخند ملیح گرشا به روی صورت طرح زیبایی انداخت و زمزمه‌اش برایش روشنا همچون موزیک جعبه‌ی آهنگ دوست داشتنی‌اش، جذاب بود.
- باشه عزیزم.
لبخندی بزرگ به حرفش زد و خودش را در آ*غ*و*ش باز دایی قرار داد و هرسه‌نفر به سمت در خروجی قدم برداشتند.
نگاهم را از مسیر رفتن‌شان گرفتم و با سری دردناک که هزاران غوغا و‌ صدا را در خود جای داده بود، به روی مبل نشستم و میان دستانم اسیرشان کردم.
- آبجی، خوبی؟
چشمانم را به روی هم فشردم و ل*ب زدم:
- آخرش این بچه من رو می‌کشه! نمی‌فهمم این کارا چطوری به ذهنش می‌رسه.
خنده‌ی یسنا در سالن پیچید و حرفی زد که سرم را بلند کرد و چشمانم را متعجب ساخت.
- از ترکیب ناسازگار ژن رستگار و کرامته!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هشتاد‌و‌شش
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



خنده‌ی ریز گرشا هم بلند شد و در کمال ناباوری لبخند محوی بر روی صورت مامان نشست. لبخندی زدم و گرشا را به نشستن دعوت کردم که در کنارم با اندک فاصله‌ای قرار گرفت و همان لبخند محو مامان هم از بین رفت. دورترین مبل از ما را برای نشستن انتخاب کرد و با صدای سردش گرشا را مخاطب قرار داد.
- چیزی میل دارین؟
از لحن رسمی‌اش، گرشا تکانی به خود داد و به آرامی نجوا کرد:
- خیر. ممنونم.
بی‌توجه به تعارفش، نگاهم را به یسنا دوختم که مبل تک‌نفره را اشغال کرده بود و مشغول کار با گوشی‌اش بود.
- سوزی کجاست؟
نگاهش را صفحه گرفت و نگاهش را به اطراف دوخت و پاسخ داد.
- تا قبل از این‌که تو بیای کنار روشنا بود. گمونم از دستت فرار کرده.
چینی به روی پیشانی انداختم و از جای برخاستم.
- چرا فرار؟
- خب می‌ترسه به‌خاطر حال روشنا توبیخ بشه.
هوفی کلافه سر دادم و به سمت آشپزخانه قدم برداشتم. صدایم را بلند کردم و به زبان رسمی کشورش او را خطاب قرار دادم:
- سوزی؟ کجایی؟ نمی‌خوای بهم خوش‌آمد بگی؟
با رسیدنم به آشپزخانه، جسم ظریفش به سرعت در میان چارچوب نمایان شد و صورت ترسیده‌اش در دیدرسم قرار گرفت. برای برطرف شدن ترس توبیخ و بیکاری‌اش لبخندی زدم و پرسیدم:
- خوبی؟ این مدت روشنا خیلی اذیتت کرد. آره؟
سر به زیر انداخت و با لهجه‌ی غلیظ همراه با اشک نالید:
- من رو ببخشید خانم! نمی‌خواستم این‌جور بشه و...
برای حفظ غرورش بود که ناخواسته میان کلامش پریدم:
- می‌تونی برای من و آقا صبحونه‌ای، چیزی آماده کنی؟ دلم‌ برای دستپختت تنگ شده.
به سرعت سر بلند کرد و با لبخندی بزرگ پاسخ داد:
- البته! الان درست می‌کنم.
و به سرعت به داخل آشپزخانه پناه برد.
سوزی زنی چهل‌ساله بود از نژاد سیاه‌پوستان آمریکای-مکزیکی که از همان بدو ورودمان به تورنتو در خانه‌ی ما خودش را جای داد و یکی از اعضای دوست‌داشتنی‌مان شد. روشنا ر*اب*طه‌ی بسیار صمیمی با او داشت و بیشتر اوقاتش را با او به سر می‌برد و این برای من خیلی ارزش داشت که برایش رنگ‌پو*ست و نژاد ذره‌ای اهمیت نداشت.
با پیچیدن صدای برخورد وسایل آشپزخانه به یکدیگر، فضا را با برگشتنم به سالن، خودمانی و‌ راحت کردم. نگاهم را میان‌شان به حرکت در آوردم. یسنا همچنان خود را با گوشی مشغول نشان می‌داد و حرکات ضعیف دستش او را در عادی‌انگاری مردود می‌کرد. مامان، نگاه خیره‌اش را از پنجره‌ی سرتاسری به ریزش ضعیف برف داده بود و آرام و طمأنینه نفس می‌گرفت. چشمانم به گرشایی رسید که با تلفنش در کنار همان پنجره ایستاده بود و با صدایی ضعیف مشغول مکالمه بود‌. فرصت را غنیمت شمردم و‌ به سمت مامان قدم برداشتم.
- مامان؟
سرش را به سمتم برگرداند و‌ نگاه براق نم‌زده‌اش را به چشمانم داد. متعجب از اشک‌ نشسته در چشمانش، در کنار مبل روی زانوهایم نشستم و‌ دستانم را در کنار دستانش به روی دسته‌ی مبل قرار دادم.
- چیزی شده؟
اولین قطره‌ی اشک به روی‌ گونه‌اش چکید و صدای من ضعیف‌تر شد.
- چرا گریه می‌کنی؟ حضور گرشا اذیتت می‌کنه؟
سری به طرفین تکان داد و با پشت دست، گونه‌هایش را پاک‌ کرد و پاسخ داد:
- خطاهای گذشته‌ام اذیتم می‌کنه رستا‌! چرا با یه تصمیم احمقانه‌ی من، زندگی تو این‌جوری شد؟ من شرایطم افتضاح بود و خودتم‌ می‌دونی که از نظر روحی نرمال نبودم؛ اما به عنوان یه مادر نباید اون‌جور غیراخلاقی باهات رفتار می‌کردم.
ل*ب‌هایم به زلزله‌ای عظیم افتادند و رعشه‌ی عجیبی تنم را فرا گرفت. دستش را روی سر گذاشت و با صدایی گرفته نالید:
- نمی‌خواستم زندگیت رو خ*را*ب کنم. فکر می‌کردم راه نجاتت این باشه.
برخاست و منِ مبهوت و لرزان را با قدم‌های تند و شتابانش ترک کرد. در همان حالت ماندم و به گوش‌هایم فرمان نشنیدن دادم؛ اما کار از کار گذشته بود و کلامش با عرق سرد روان شده بر تیغه‌ی کمرم تاثیر خود را نشان داد.
ای کاش این پشیمانی مامان را نمی‌شنیدم تا شخصیت متزلزلم باز به همان رستای خطاکار و پشیمان برنمی‌گشت! من سعی کرده بودم به همان زنی تبدیل شوم که تمام‌ حق برای او‌ بود؛ اما پشیمانی مامان با تلنگری ضعیف تمام تلاش و افکارم را نابود کرد.
چشمانم به سرعت در بارانی شدن یاری‌ام کردند و فضا را برایم محو‌ ساختند. سر بلند کردم و‌ نگاهم را به قامت کشیده گرشا دادم که پشت به من درحالی‌که ساعدش را به دیوار مجاور پنجره‌ تکیه داده بود، صحبت می‌کرد.
نمی‌خواستم شکست‌خورده‌ی این بازی باشم؛ اما مدام توسط افراد زیادی به من یادآوری می‌شد‌.
چشمانم را محکم به روی هم فشردم و خیسی‌شان را با آستین بافتم گرفتم و نفس عمیقی برای رهایی از گرفتگی که نصیب سمت چپ س*ی*نه‌ام شده بود کشیدم و ایستادم. بینی‌ام را بالا کشیدم و به صدای یسنا که مرا خطاب قرار می‌داد گوش‌ سپردم.
- میرم کمی استراحت کنم.
و صدای پاهایش از پشت سر خبر از رفتنش داد. مکالمه‌ی گرشا به پایان رسید و به آرامی گوشی را از گوشش فاصله داد. چشمانم را تماما وقف جذابیت مردانه‌اش کردم و به حرکت عضلات پشت و زیربغلش که با هر دم و بازدهم از زیر آن لباس‌های حجیم زمستانی هم دیده می‌شد، دقیق شدم. فضای سرد بیرون را برای تماشا انتخاب کرده بود و‌ دوست نداشتم آرامشش را برهم بزنم؛ اما دلم صحبت کردن می‌خواست. حتی اگر باز هم به دعوا ختم می‌شد.
قدمی به سمتش برداشتم و مقصد نگاهم را به گر*دن کشیده و سپس موهای پر پشتش تغییر دادم. دست آزادش را بالا آورد و در میان ابریشم‌های لختش کشید و بند دل من نیز کشیده شد و قلبم را ناگهانی پایین انداخت. از تصور انگشتان بلندش در میان موهای خودم بود که لرزیدم و نفس بریدم. به سرعت سری به طرفین تکان دادم و چشم بستم به روی صح*نه‌ی نابی که مقابل چشمانم شبیه‌سازی می‌شد. بزاق دهانم را با صدا و پرفشار پایین فرستادم و ل*ب‌های خشکیده‌ام را میان دندان‌هایم به شکنجه انداختم. لرزش پلک‌هایم‌ را همانند عرق چندش تیغه‌ی کمرم‌ نادیده گرفتم و نگاهم را بلند کردم.
- گرشا!
به آرامی به سمتم چرخید و‌ سوالی نگاهم کرد و چه سخت بود نگاه دزدیدن از آغوشی که آرزویم بود.
- جانم!
با آن که هرروز دلش را می‌شکستم و از دخترش دورش کرده بودم، بازهم جانم نثارم می‌کرد و روی شرمنده‌ی من بیشتر و‌ بیشتر گوشه‌نشینی را برمی‌گزید. دستی به کلاهم کشیدم و حینی که از روی موهایم جدایش می‌کردم، گفتم:
- اگه دوست‌داری تا زمانی که روشنا میاد، یه دوش بگیری، می‌تونم اتاقت رو‌ نشونت بدم‌.
نیم‌نگاهی به موهای آزاد شده‌ام انداخت و معذب نگاهش را به اطراف گرداند.
- ممنون. میرم هتل. نمی‌خوام مادرت رو اذیت کنم.
ناراضی، اخمی به روی ابروهایم نشاندم و‌ تشر زدم:
- قرارمون به این‌جور حرفا نبود.
و با سر به انتهای سالن و راه‌پله‌ها اشاره کردم.
- بریم اتاقت رو‌ نشونت بدم‌.
نفسی گرفت و به اجبار پشت سرم قدم‌ برداشت. پله‌های اندک را که بالا رفتیم، در کنارش قرار گرفتم و به سالن نسبتاً بزرگ اشاره کردم.
- این‌جا اتاق‌های مهمان و من و روشنا هست. مامان، یسنا و‌ سوزی پایین استراحت می‌کنن.
سری تکان داد و بدون هیچ کنجکاوی منتظر ماند تا اتاقش را نشان بدهم. نزدیک‌ترین اتاق به اتاق روشنا را انتخاب کردم و حین رفتن به سمتش توضیح دادم.
- این‌جا اتاق روشناست.
و با دست اتاق کناری‌اش را نشان دادم و ادامه‌ی کلام را به دست گرفتم:
- اگه دایی اینا این‌جا مستقر نشده باشن،‌ می‌تونی این‌جا استراحت کنی و ‌هروقت تونستی به دخترمون سر بزنی.
در را باز کردم که با دیدن فضای خالی و مرتب اتاق، لبخندی به روی صورت نشاندم و کنار ایستادم. نگاهش را از درِ بسته‌ی اتاق دخترمان گرفت و زیر ل*ب تشکر کرد که پاسخ دادم:
- خواهش می‌کنم. ببخشید که کوچیکه.
لبخندی به صورتم زد.
- لطف کردی. من چمدون‌ها رو میارم و یه دوش می‌گیرم.
سری تکان دادم.
- باشه. کمکت می‌کنم.
چینی به روی صورت نشاند و‌ مانع شد.
- نه. خودم میارم.
تعارف را جایز ندانستم و با «ممنونم» ضعیفی به سمت اتاقم قدم برداشتم و‌ دستگیره را کشیدم. نفسی گرفتم و به سمتش چرخیدم و‌ در مقابل نگاه کاوشگر و خیره‌اش ل*ب زدم:
- اگه به چیزی نیاز داشتی، این‌جا اتاق منه. برای صبحانه صدات می‌زنم.
و بدون هیچ حرف دیگری از نگاه سوزانش فرار کردم و‌ خودم را درون اتاق انداختم.
زمان همانند تمام مدتی که برای رسیدن به روشنا در هواپیما منتظر بودم، تندتر گذشت. گرشا، چمدان و وسایلم را پشت در اتاقم گذاشت و خودش بعد از یک دوش کوتاه، به من و جمعمان پیوست برای صرف یک صبحانه و من تمام مدت گوشی به دست از احوال روشنا خبر می‌گرفتم تا این‌که با چیده شدن کامل میز، سروکله‌ی آن‌ها هم پیدا شد و جمع‌مان تکمیل. روشنا، صندلی میان و گرشا را برای نشستن انتخاب کرد و خداراشکر به دلیل باز کردن آن گچ فرمالیته به راحتی می‌توانست قدم‌ بردار. ظرف شیر و غلات صبحانه‌ی شکلاتی دوست‌داشتنی‌اش را مقابلش قرار دادم و قاشق محبوب سرامیکی‌اش را به دست سالمش دادم و پرسیدم:
- می‌تونی خودت بخوری؟
با صورتی که شور و شعف بی‌نهایتی درش نهفته بود، به سمتم چرخید و زیباترین لبخندش را که به دلیل حضور گرشا و محبت‌هایش بود، به سمتم روانه کرد.
- ممنون. بابا کمکم می‌کنه.
نگاهم به سمت گرشا چرخید که یک دستش پشت صندلی او قرار گرفته بود و با دست دیگر صبحانه‌اش را آماده می‌کرد. لبخندی زدم و خودم را کنار کشیدم تا فضا برای پدر و دختر صمیمی‌تر باشد.



کد:
خنده‌ی ریز گرشا هم بلند شد و در کمال ناباوری لبخند محوی بر روی صورت مامان نشست. لبخندی زدم و گرشا را به نشستن دعوت کردم که در کنارم با اندک فاصله‌ای قرار گرفت و همان لبخند محو مامان هم از بین رفت. دورترین مبل از ما را برای نشستن انتخاب کرد و با صدای سردش گرشا را مخاطب قرار داد.
- چیزی میل دارین؟
از لحن رسمی‌اش، گرشا تکانی به خود داد و به آرامی نجوا کرد:
- خیر. ممنونم.
بی‌توجه به تعارفش، نگاهم را به یسنا دوختم که مبل تک‌نفره را اشغال کرده بود و مشغول کار با گوشی‌اش بود.
- سوزی کجاست؟
نگاهش را صفحه گرفت و نگاهش را به اطراف دوخت و پاسخ داد.
- تا قبل از این‌که تو بیای کنار روشنا بود. گمونم از دستت فرار کرده.
چینی به روی پیشانی انداختم و از جای برخاستم.
- چرا فرار؟
- خب می‌ترسه به‌خاطر حال روشنا توبیخ بشه.
هوفی کلافه سر دادم و به سمت آشپزخانه قدم برداشتم. صدایم را بلند کردم و به زبان رسمی کشورش او را خطاب قرار دادم:
- سوزی؟ کجایی؟ نمی‌خوای بهم خوش‌آمد بگی؟
با رسیدنم به آشپزخانه، جسم ظریفش به سرعت در میان چارچوب نمایان شد و صورت ترسیده‌اش در دیدرسم قرار گرفت. برای برطرف شدن ترس توبیخ و بیکاری‌اش لبخندی زدم و پرسیدم:
- خوبی؟ این مدت روشنا خیلی اذیتت کرد. آره؟
سر به زیر انداخت و با لهجه‌ی غلیظ همراه با اشک نالید:
- من رو ببخشید خانم! نمی‌خواستم این‌جور بشه و...
برای حفظ غرورش بود که ناخواسته میان کلامش پریدم:
- می‌تونی برای من و آقا صبحونه‌ای، چیزی آماده کنی؟ دلم‌ برای دستپختت تنگ شده.
به سرعت سر بلند کرد و با لبخندی بزرگ پاسخ داد:
- البته! الان درست می‌کنم.
و به سرعت به داخل آشپزخانه پناه برد.
سوزی زنی چهل‌ساله بود از نژاد سیاه‌پوستان آمریکای-مکزیکی که از همان بدو ورودمان به تورنتو در خانه‌ی ما خودش را جای داد و یکی از اعضای دوست‌داشتنی‌مان شد. روشنا ر*اب*طه‌ی بسیار صمیمی با او داشت و بیشتر اوقاتش را با او به سر می‌برد و این برای من خیلی ارزش داشت که برایش رنگ‌پو*ست و نژاد ذره‌ای اهمیت نداشت.
با پیچیدن صدای برخورد وسایل آشپزخانه به یکدیگر، فضا را با برگشتنم به سالن، خودمانی و‌ راحت کردم. نگاهم را میان‌شان به حرکت در آوردم. یسنا همچنان خود را با گوشی مشغول نشان می‌داد و حرکات ضعیف دستش او را در عادی‌انگاری مردود می‌کرد. مامان، نگاه خیره‌اش را از پنجره‌ی سرتاسری به ریزش ضعیف برف داده بود و آرام و طمأنینه نفس می‌گرفت. چشمانم به گرشایی رسید که با تلفنش در کنار همان پنجره ایستاده بود و با صدایی ضعیف مشغول مکالمه بود‌. فرصت را غنیمت شمردم و‌ به سمت مامان قدم برداشتم.
- مامان؟
سرش را به سمتم برگرداند و‌ نگاه براق نم‌زده‌اش را به چشمانم داد. متعجب از اشک‌ نشسته در چشمانش، در کنار مبل روی زانوهایم نشستم و‌ دستانم را در کنار دستانش به روی دسته‌ی مبل قرار دادم.
- چیزی شده؟
اولین قطره‌ی اشک به روی‌ گونه‌اش چکید و صدای من ضعیف‌تر شد.
- چرا گریه می‌کنی؟ حضور گرشا اذیتت می‌کنه؟
سری به طرفین تکان داد و با پشت دست، گونه‌هایش را پاک‌ کرد و پاسخ داد:
- خطاهای گذشته‌ام اذیتم می‌کنه رستا‌! چرا با یه تصمیم احمقانه‌ی من، زندگی تو این‌جوری شد؟ من شرایطم افتضاح بود و خودتم‌ می‌دونی که از نظر روحی نرمال نبودم؛ اما به عنوان یه مادر نباید اون‌جور غیراخلاقی باهات رفتار می‌کردم.
ل*ب‌هایم به زلزله‌ای عظیم افتادند و رعشه‌ی عجیبی تنم را فرا گرفت. دستش را روی سر گذاشت و با صدایی گرفته نالید:
- نمی‌خواستم زندگیت رو خ*را*ب کنم. فکر می‌کردم راه نجاتت این باشه.
برخاست و منِ مبهوت و لرزان را با قدم‌های تند و شتابانش ترک کرد. در همان حالت ماندم و به گوش‌هایم فرمان نشنیدن دادم؛ اما کار از کار گذشته بود و کلامش با عرق سرد روان شده بر تیغه‌ی کمرم تاثیر خود را نشان داد.
ای کاش این پشیمانی مامان را نمی‌شنیدم تا شخصیت متزلزلم باز به همان رستای خطاکار و پشیمان برنمی‌گشت! من سعی کرده بودم به همان زنی تبدیل شوم که تمام‌ حق برای او‌ بود؛ اما پشیمانی مامان با تلنگری ضعیف تمام تلاش و افکارم را نابود کرد.
چشمانم به سرعت در بارانی شدن یاری‌ام کردند و فضا را برایم محو‌ ساختند. سر بلند کردم و‌ نگاهم را به قامت کشیده گرشا دادم که پشت به من درحالی‌که ساعدش را به دیوار مجاور پنجره‌ تکیه داده بود، صحبت می‌کرد.
نمی‌خواستم شکست‌خورده‌ی این بازی باشم؛ اما مدام توسط افراد زیادی به من یادآوری می‌شد‌.
چشمانم را محکم به روی هم فشردم و خیسی‌شان را با آستین بافتم گرفتم و نفس عمیقی برای رهایی از گرفتگی که نصیب سمت چپ س*ی*نه‌ام شده بود کشیدم و ایستادم. بینی‌ام را بالا کشیدم و به صدای یسنا که مرا خطاب قرار می‌داد گوش‌ سپردم.
- میرم کمی استراحت کنم.
و صدای پاهایش از پشت سر خبر از رفتنش داد. مکالمه‌ی گرشا به پایان رسید و به آرامی گوشی را از گوشش فاصله داد. چشمانم را تماما وقف جذابیت مردانه‌اش کردم و به حرکت عضلات پشت و زیربغلش که با هر دم و بازدهم از زیر آن لباس‌های حجیم زمستانی هم دیده می‌شد، دقیق شدم. فضای سرد بیرون را برای تماشا انتخاب کرده بود و‌ دوست نداشتم آرامشش را برهم بزنم؛ اما دلم صحبت کردن می‌خواست. حتی اگر باز هم به دعوا ختم می‌شد.
قدمی به سمتش برداشتم و مقصد نگاهم را به گر*دن کشیده و سپس موهای پر پشتش تغییر دادم. دست آزادش را بالا آورد و در میان ابریشم‌های لختش کشید و بند دل من نیز کشیده شد و قلبم را ناگهانی پایین انداخت. از تصور انگشتان بلندش در میان موهای خودم بود که لرزیدم و نفس بریدم. به سرعت سری به طرفین تکان دادم و چشم بستم به روی صح*نه‌ی نابی که مقابل چشمانم شبیه‌سازی می‌شد. بزاق دهانم را با صدا و پرفشار پایین فرستادم و ل*ب‌های خشکیده‌ام را میان دندان‌هایم به شکنجه انداختم. لرزش پلک‌هایم‌ را همانند عرق چندش تیغه‌ی کمرم‌ نادیده گرفتم و نگاهم را بلند کردم.
- گرشا!
به آرامی به سمتم چرخید و‌ سوالی نگاهم کرد و چه سخت بود نگاه دزدیدن از آغوشی که آرزویم بود.
- جانم!
با آن که هرروز دلش را می‌شکستم و از دخترش دورش کرده بودم، بازهم جانم نثارم می‌کرد و روی شرمنده‌ی من بیشتر و‌ بیشتر گوشه‌نشینی را برمی‌گزید. دستی به کلاهم کشیدم و حینی که از روی موهایم جدایش می‌کردم، گفتم:
- اگه دوست‌داری تا زمانی که روشنا میاد، یه دوش بگیری، می‌تونم اتاقت رو‌ نشونت بدم‌.
نیم‌نگاهی به موهای آزاد شده‌ام انداخت و معذب نگاهش را به اطراف گرداند.
- ممنون. میرم هتل. نمی‌خوام مادرت رو اذیت کنم.
ناراضی، اخمی به روی ابروهایم نشاندم و‌ تشر زدم:
- قرارمون به این‌جور حرفا نبود.
و با سر به انتهای سالن و راه‌پله‌ها اشاره کردم.
- بریم اتاقت رو‌ نشونت بدم‌.
نفسی گرفت و به اجبار پشت سرم قدم‌ برداشت. پله‌های اندک را که بالا رفتیم، در کنارش قرار گرفتم و به سالن نسبتاً بزرگ اشاره کردم.
- این‌جا اتاق‌های مهمان و من و روشنا هست. مامان، یسنا و‌ سوزی پایین استراحت می‌کنن.
سری تکان داد و بدون هیچ کنجکاوی منتظر ماند تا اتاقش را نشان بدهم. نزدیک‌ترین اتاق به اتاق روشنا را انتخاب کردم و حین رفتن به سمتش توضیح دادم.
- این‌جا اتاق روشناست.
و با دست اتاق کناری‌اش را نشان دادم و ادامه‌ی کلام را به دست گرفتم:
- اگه دایی اینا این‌جا مستقر نشده باشن،‌ می‌تونی این‌جا استراحت کنی و ‌هروقت تونستی به دخترمون سر بزنی.
در را باز کردم که با دیدن فضای خالی و  مرتب اتاق، لبخندی به روی صورت نشاندم و کنار ایستادم. نگاهش را از درِ بسته‌ی اتاق دخترمان گرفت و زیر ل*ب تشکر کرد که پاسخ دادم:
- خواهش می‌کنم. ببخشید که کوچیکه.
لبخندی به صورتم زد.
- لطف کردی. من چمدون‌ها رو میارم و یه دوش می‌گیرم.
سری تکان دادم.
- باشه. کمکت می‌کنم.
چینی به روی صورت نشاند و‌ مانع شد.
- نه. خودم میارم.
تعارف را جایز ندانستم و با «ممنونم» ضعیفی به سمت اتاقم قدم برداشتم و‌ دستگیره را کشیدم. نفسی گرفتم و به سمتش چرخیدم و‌ در مقابل نگاه کاوشگر و خیره‌اش ل*ب زدم:
- اگه به چیزی نیاز داشتی، این‌جا اتاق منه. برای صبحانه صدات می‌زنم.
و بدون هیچ حرف دیگری از نگاه سوزانش فرار کردم و‌ خودم را درون اتاق انداختم.
زمان همانند تمام مدتی که برای رسیدن به روشنا در هواپیما منتظر بودم، تندتر گذشت. گرشا، چمدان و وسایلم را پشت در اتاقم گذاشت و خودش بعد از یک دوش کوتاه، به من و جمعمان پیوست برای صرف یک صبحانه و من تمام مدت گوشی به دست از احوال روشنا خبر می‌گرفتم تا این‌که با چیده شدن کامل میز، سروکله‌ی آن‌ها هم پیدا شد و جمع‌مان تکمیل. روشنا، صندلی میان و گرشا را برای نشستن انتخاب کرد و خداراشکر به دلیل باز کردن آن گچ فرمالیته به راحتی می‌توانست قدم‌ بردار. ظرف شیر و غلات صبحانه‌ی شکلاتی دوست‌داشتنی‌اش را مقابلش قرار دادم و قاشق محبوب سرامیکی‌اش را به دست سالمش دادم و پرسیدم:
- می‌تونی خودت بخوری؟
با صورتی که شور و شعف بی‌نهایتی درش نهفته بود، به سمتم چرخید و زیباترین لبخندش را که به دلیل حضور گرشا و محبت‌هایش بود، به سمتم روانه کرد.
- ممنون. بابا کمکم می‌کنه.
نگاهم به سمت گرشا چرخید که یک دستش پشت صندلی او قرار گرفته بود و با دست دیگر صبحانه‌اش را آماده می‌کرد. لبخندی زدم و خودم را کنار کشیدم تا فضا برای پدر و دختر صمیمی‌تر باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
#پست_هشتاد‌و‌هفت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی




املت اسپانیایی که سوزی درست کرده بود، روزهای تلخ زیادی را برایم رقم زد. روزهایی که تازه پا در این خاک گذاشته بودیم و با وجود آن که چندین‌بار با بابا برای مسافرت آمده بودیم؛ اما باز هم برایمان بو و عطر غربت را به همراه داشت. یسنا ساعت‌ها مسکوت و مغموم در گوشه‌ای کز می‌کرد و به حال بد مامان اشک می‌ریخت. مامانی که بخاطر از دست دادن بابا، شرایط روحی و جسمی افتضاحی پیدا کرده بود. چندباری بطری م*ش*رو*ب در اتاقش پیدا کرده بودم و با آن شکم گنده و حال نابه‌سامان خودم، مجبور به نگهداری از او هم بودم. با آن شکم دست‌و‌پاگیر به کلاس‌هایم در دانشکده می‌رفتم و همیشه ممنون اساتید و هم‌کلاسی‌هایم بودم که از هیچ کمکی دریغ نمی‌کردند؛ تنها خوشی من، لگدها و حرکات روشنا بود و همان مدرکی که بابا برایش کلی ذوق و آرزو داشت تا این که آوش زنگ خانه‌مان را به صدا در آورد. آن روز بهترین روز زندگی من و شوکی عظیم برای اهالی خانه شد. هیچگاه از یاد نمی‌بردم آن شب سردی که مرد سربه‌زیری در خانه را زد و من در را برایش باز کردم. آوشی که با پرسیدن: «منزل کرامت» به زبان فارسی مرا شگفت‌زده کرد. گفت در مورد بابا حرف‌ها دارد و به خانه پا گذاشت. همه‌مان نشسته بودیم تا شاید در مورد قتل بابا چیزی به زبان بیاورد؛ اما او با تعریف کردن زندگی یک زن بیگانه و مرد ایرانی همه‌ی ما را شگفت‌زده کرد. در آخر خودش را فرزند آن‌ها معرفی کرد و با قرار دادن‌ پوشه‌‌ای پر از برگه، تیر خلاص را زد: «- من، پسر اردشیر کرامتم. فرزند اول ایشون از معشوقه‌ای که رهاش کردن.»
معشوقه‌ی شرعی که به دلیل موقت بودن ازدواج‌شان نامی در شناسنامه‌ی بابا جا نداشت.
- اوه! گرشا این آرشاست؟
با صدای بلند یسنا، از یادآوری به آن شب عجیب دست برداشتم و به سمتش چرخیدم که صفحه‌ی بزرگ گوشی‌اش را به سمت گرشا گرفته بود و یکی از پست‌های آرشا را نشان می‌داد. نگاه از صورت آرشا گرفتم و به بحث‌شان گوش سپردم.
گرشا خنده‌ی بی‌صدایی کرد و پاسخ داد:
- آره. بزرگ شده دیگه.
صدای ریز یسنا را تنها من متوجه شدم و مامان:
- لامصب چه خوش‌قیافه هم‌ شده دماغو!
لبخندی ریز روی صورتم نشست. آرشا و‌ یسنا نوجوانی شورانگیزی داشتند. اخلاق‌شان هیچ‌وقت با هم خو نمی‌گرفت و مدام دعوا می‌کردند. او به آرشا لقب «دماغو» داده بود و آرشا هم او را هردفعه با یک کلمه می‌چزاند.
نگاه از چشمان براقش گرفتم و ل*ب زدم:
- آرشا خیلی عوض شده. خوش‌سیماتر و‌ خوش‌صداتر.
کلام یسنا، تعجبم را بیشتر کرد و لقمه‌ی گرفته شده در دهانم ماند:
- نمی‌دونستم یه سلبریتی شده! خوانندگی همیشه آرزوش بود.
ابرویی بالا انداختم و به سمت گرشا چرخیدم. لقمه را پایین فرستادم و مبهوت زمزمه کردم:
- خوانندگی؟
با حفظ لبخند سری تکان داد که «اوهویی» زیرلب نجوا کردم و گفتم:
- این مدت اصلاً وقت نکردم اطرافم رو‌ درست ببینم. حتی پیجش رو چک نکردم.
گرشا که از غذا دادن به روشنا فارغ شده بود و‌ مشغول خوردن همان املت محبوب من بود، در همان حالت مرا با صدایی ضعیف خطاب قرار داد:
- تو هیچ‌وقت به اطرافت خوب دقت نمی‌کنی.
کلام‌ دوپهلویش را نشنیده گرفتم و لقمه‌ی دیگری برای خودم گرفتم‌. یسنا گوشی‌اش را نشان مامان داد و گفت:
- ببین زن‌عمو زهرا هم‌ هست مامان! چقدر پیر شدین شما دوتا!
تمام وجودم چشم شد برای دیدن واکنش مامان. خودم را برای توهین‌هایش آماده کردم که همانند همیشه با زبانش به جان یسنا بیوفتد و خانواده‌ای که او را د*اغ‌دار کردند را نفرین کند؛ اما در کمال تعجب از پشت فنجان چایی که مشغول نوشیدنش بود، به صفحه چشم‌ دوخت و سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد. متعجب‌تر از قبل به سمت دایی چرخیدم که جهت سرش را از صورت مامان به من تغییر داد و با حفظ لبخندی به صبحانه‌اش مشغول شد.
باید با دایی مفصل حرف می‌زدم. حضور او مامان را به حالت نرمالی تبدیل کرده بود و من باید از او و هانیه کلی تشکر می‌کردم.
- از آوش چه خبر؟
بشقابم را کنار زدم و دست از خودن کشیدم. به روی صندلی چرخیدم و پاسخ هانیه را به زبان آوردم:
-‌ قبل از اومدن‌تون باهاش تماس گرفتم‌. تموم مدتی که ما برسیم اینجا بیدار مونده بود و نگران بود. اونم درگیر کارخونه‌ است. خیلی این مدت کمکم کرده. برای همه‌چیز مدیونشم.
صدای مامان بالاخره بلند شد و من به محبت یک‌طرفه‌ای که به آوش پیدا کرده بود غبطه خوردم:
- باید زودتر کارای وراثت رو انجام بدی و حقش رو بدیم.
یسنا گوشی را کنار گذاشت و با اخم ل*ب زد:
- اون قبول نمی‌کنه. خودم شنیدم که گفت پول بابا رو نمی خواد.
اخم‌های مامان به سرعت نمایان شد و دستمال روی پاهایش را به روی میز انداخت.
- مگه بابات حروم‌خوری کرده؟
یسنا به سرعت مخالفت کرد:
- نه! منظورم این نبود.
قاشق و چنگالم را مرتب روی بشقاب قرار دادم و با آرامش رشته‌ی کلام را به دست گرفتم:
- آوش گفت به اندازه‌ای که بچه‌هاش تأمین بشن درآمد داره. به پول بیشتری هم نیاز نداره. بازم من موضوع رو باهاش در میون می‌ذارم. فعلا خوب میشه که بذاریم بقیه صبحونه‌شون رو‌ بخورن.
هردو سکوت اختیار کردند و ذهن مریض من به آن روز در اتاقش و صح*نه‌ی عجیبی که هنوز فرصت پردازشش را نداشتم، کشیده شد. ناخواسته بود که خنده‌ام گرفت و جمع متعجب سر بلند کردند. دستم را روی دهانم قرار دادم و با ته‌مانده‌ی خنده‌ام عذرخواهی کردم.
یسنا همانند همیشه با پیگیری تمام و آن لبخند گشادش پرسید:
- چی یادت اومد؟
روشنا قاشقش را درون کاسه‌اش قرار داد و با ذوق پرسید:
- می‌خوایجوک بگی؟
از کلمه‌ی جدیدی که یاد گرفته بود، آرام‌تر خندیدم و سر بلند کردم. نگاه گرم گرشا، لبخندم را کنار فرستاد و قلبم را هدف گرفت که به سرعت تغییر جهت دادم و یسنا را مخاطب قرار دادم:
- مچ آوش رو گرفتم توی شرکت.
جیغ خفه‌ای کشید و ذوق زده دستانش را بهم کوبید:
- دیدی گفتم یه آتو به دستم میده بالاخره. آخیش! چنان بسوزونمش. واسه من شرط می‌ذاره. کیه؟ چه شکلیه؟
خندیدم و به سمت دایی چرخیدم و پرسیدم:
- اگه گفتی کی بود؟
ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید:
- از بچه‌های خودمونه؟
سری به تایید جنباندم که چشم گرد کرد.
- نه بابا!
هانیه خنده‌ای سر داد و گفت:
- جوری تعجب کرده انگاری هم‌جنسش رو‌ نمی‌شناسه!
اعتراض گرشا و‌ شادمهر بلند شد و هم‌نوا خنده‌ی ما برخاست. شادمهر بازویش را به دور گر*دن هانیه قفل کرد و با دندان‌های چفت شده با صدایی زیر زمزمه کرد:
- چی میگی تو نمکی من!
با لبخند دندان‌نمای هانیه، قلبم مملو از خوشحالی شد و‌ نگاه از زوج دوست‌داشتنی مقابلم گرفتم و برای آن که فضا را برایشان عادی جلوه بدهم، به سرعت پارتنر آوش را لو دادم:
- خانم ریاحی!
همین کلمه کافی بود تا «چی» بلند شادمهر و هانیه در سالن طنین بندازد. از یکدیگر فاصله گرفتند و متعجب به من خیره شدند که خنده‌ی بلندی سر دادم و گفتم:
- منم باورم نمی‌شد اگه با چشم خودم نمی‌دیدم. به قول مامان: «از آن نترس که های و‌هوی دارد، از آن بترس که؟»
یسنا خنده‌کنان ادامه داد:
- سر به توی دارد!
شادمهر باز چنگالش را به دست گرفت و زمزمه‌وار و متعجب ل*ب زد:
- فکر می‌کردم فقط منم که دَدی شدم!
جیغ هانیه با مشتی که به بازویش برخورد کرد با خنده‌ی جمع درهم آمیخت و در این میان صدای خنده‌ی روشنا رنگ و بویی واقعی‌تر به خود گرفته بود. دستم را به روی موهای سیاهش کشیدم که صورتش را به سمتم برگرداند و پرسید:
- ددی چیه مامان؟
جمع که سکوت فرو رفت، با بذله‌گویی پاسخ دادم:
- یعنی دایی شادمهرت که سن بابابزرگ‌ها رو داره؛ ولی رفته با زن‌دایی که یک‌سال از منم کوچکتره ازدواج کرده.
نیم‌نگاهی به دایی کرد و با ل*ب‌های جمع شده توبیخم کرد:
- دایی خیلی جوون و خوبه! زن‌دایی زیاده کوچولویه!
قهقهه‌مان به هوا خواست و صدای اعتراض هانیه با ابرو پراندن دایی بیشتر هم شد.
صبحانه به خوبی تمام شد و مامان با رفتن به اتاقش، اجازه صحبت‌های دیگر را هم داد. روشنا، در آ*غ*و*ش‌ گرشا نشسته بود و مدام حرافی می‌کرد و مانع صحبت میان دایی و او می‌شد که در آخر دایی با خنده، بحث‌شان را خاتمه داد و دست هانیه را کشید و با خود برد که حین رفتن‌شان لبخندی شیطانی به هانیه زدم و با چشم‌غره‌اش روبه‌رو شدم. زمزمه‌ی ریز یسنا، مانع توجهم به مکالمه‌ی روشنا در مورد آخرین مسافرتش با من و آوش شد.
- مامان دیروز می‌گفت می‌خواد به خونواده‌ی هانیه زنگ بزنه برای عروسی.
به سرعت به سمتش چرخیدم و با شیطنت پرسیدم:
- چرا؟ چیزی دیده؟
خنده‌ای سر داد و خودش را روی مبل جلوتر کشید و پای چپش را به زیر تنش فرستاد و با ذوق پاسخ داد:
- آره. می‌گفت نمی‌تونم اینا رو‌ کنترل کنم یه‌بار آتو دست بابای هانیه میدیم.
هر دو پقی زیرخنده زدیم و دست من به ضرب به روی شانه‌اش قرار گرفت و‌ ناخواسته به قهقه افتادم. سرم به روی مبل رها و نفس از س*ی*نه‌ام شتابان به بیرون پرتاب شد. دستی به‌ زیر چشمانم کشیدم و دم عمیقی از هوای مطلوب و گرم اتاق گرفتم و به حالت قبل برگشتم.
- خب؟ حالا چی‌ شده؟
با هیجان دو‌چندان ادامه داد:
- وقتی موضوع رو‌ به دایی گفت، دایی از خدا خواسته دیگه زده به اون درش! من گاهی شیطنتای ریزش رو می‌بینم به خدا!



کد:
املت اسپانیایی که سوزی درست کرده بود، روزهای تلخ زیادی را برایم رقم زد. روزهایی که تازه پا در این خاک گذاشته بودیم و با وجود آن که چندین‌بار با بابا برای مسافرت آمده بودیم؛ اما باز هم برایمان بو و عطر غربت را به همراه داشت. یسنا ساعت‌ها مسکوت و مغموم در گوشه‌ای کز می‌کرد و به حال بد مامان اشک می‌ریخت. مامانی که بخاطر از دست دادن بابا، شرایط روحی و جسمی افتضاحی پیدا کرده بود. چندباری بطری نو*شی*دنی در اتاقش پیدا کرده بودم و با آن شکم گنده و حال نابه‌سامان خودم، مجبور به نگهداری از او هم بودم. با آن شکم دست‌و‌پاگیر به کلاس‌هایم در دانشکده می‌رفتم و همیشه ممنون اساتید و هم‌کلاسی‌هایم بودم که از هیچ کمکی دریغ نمی‌کردند؛ تنها خوشی من، لگدها و حرکات روشنا بود و همان مدرکی که بابا برایش کلی ذوق و آرزو داشت تا این که آوش زنگ خانه‌مان را به صدا در آورد. آن روز بهترین روز زندگی من و شوکی عظیم برای اهالی خانه شد. هیچ‌گاه از یاد نمی‌بردم آن شب سردی که مرد سربه‌زیری در خانه را زد و من در را برایش باز کردم. آوشی که با پرسیدن: «منزل کرامت» به زبان فارسی مرا شگفت‌زده کرد. گفت در مورد بابا حرف‌ها دارد و به خانه پا گذاشت. همه‌مان نشسته بودیم تا شاید در مورد قتل بابا چیزی به زبان بیاورد؛ اما او با تعریف کردن زندگی یک زن بیگانه و مرد ایرانی همه‌ی ما را شگفت‌زده کرد. در آخر خودش  را فرزند آن‌ها معرفی کرد و با قرار دادن‌ پوشه‌‌ای پر از برگه، تیر خلاص را زد: «من، پسر اردشیر کرامتم. فرزند اول ایشون از معشوقه‌ای که رهاش کردن.»
معشوقه‌ی شرعی که به دلیل موقت بودن ازدواج‌شان نامی در شناسنامه‌ی بابا جا نداشت.
- اوه! گرشا این آرشاست؟
با صدای بلند یسنا، از یادآوری به آن شب عجیب دست برداشتم و به سمتش چرخیدم که صفحه‌ی بزرگ گوشی‌اش را به سمت گرشا گرفته بود و یکی از پست‌های آرشا را نشان می‌داد. نگاه از صورت آرشا گرفتم و به بحث‌شان گوش سپردم.
گرشا خنده‌ی بی‌صدایی کرد و پاسخ داد:
- آره. بزرگ شده دیگه.
صدای ریز یسنا را تنها من متوجه شدم و مامان.
- لامصب چه خوش‌قیافه هم‌ شده دماغو!
لبخندی ریز روی صورتم نشست. آرشا و‌ یسنا نوجوانی شورانگیزی داشتند. اخلاق‌شان هیچ‌وقت با هم خو نمی‌گرفت و مدام دعوا می‌کردند. او به آرشا لقب «دماغو» داده بود و آرشا هم او را هردفعه با یک کلمه می‌چزاند.
نگاه از چشمان براقش گرفتم و ل*ب زدم:
- آرشا خیلی عوض شده. خوش‌سیماتر و‌ خوش‌صداتر.
کلام یسنا، تعجبم را بیشتر کرد و لقمه‌ی گرفته شده در دهانم ماند.
- نمی‌دونستم یه سلبریتی شده! خوانندگی همیشه آرزوش بود.
ابرویی بالا انداختم و به سمت گرشا چرخیدم. لقمه را پایین فرستادم و مبهوت زمزمه کردم:
- خوانندگی؟
با حفظ لبخند سری تکان داد که «اوهویی» زیرلب نجوا کردم و گفتم:
- این مدت اصلاً وقت نکردم اطرافم رو‌ درست ببینم. حتی پیجش رو چک نکردم.
گرشا که از غذا دادن به روشنا فارغ شده بود و‌ مشغول خوردن همان املت محبوب من بود، در همان حالت مرا با صدایی ضعیف خطاب قرار داد:
- تو هیچ‌وقت به اطرافت خوب دقت نمی‌کنی.
کلام‌ دوپهلویش را نشنیده گرفتم و لقمه‌ی دیگری برای خودم گرفتم‌. یسنا گوشی‌اش را نشان مامان داد و گفت:
- ببین زن‌عمو زهرا هم‌ هست مامان! چقدر پیر شدین شما دوتا!
تمام وجودم چشم شد برای دیدن واکنش مامان. خودم را برای توهین‌هایش آماده کردم که همانند همیشه با زبانش به جان یسنا بیوفتد و خانواده‌ای که او را د*اغ‌دار کردند را نفرین کند؛ اما در کمال تعجب از پشت فنجان چایی که مشغول نوشیدنش بود، به صفحه چشم‌ دوخت و سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد. متعجب‌تر از قبل به سمت دایی چرخیدم که جهت سرش را از صورت مامان به من تغییر داد و با حفظ لبخندی به صبحانه‌اش مشغول شد.
باید با دایی مفصل حرف می‌زدم. حضور او مامان را به حالت نرمالی تبدیل کرده بود و من باید از او و هانیه کلی تشکر می‌کردم.
- از آوش چه خبر؟
بشقابم را کنار زدم و دست از خودن کشیدم. به روی صندلی چرخیدم و پاسخ هانیه را به زبان آوردم:
-‌ قبل از اومدن‌تون باهاش تماس گرفتم‌. تموم مدتی که ما برسیم اینجا بیدار مونده بود و نگران بود. اونم درگیر کارخونه‌ است. خیلی این مدت کمکم کرده. برای همه‌چیز مدیونشم.
صدای مامان بالاخره بلند شد و من به محبت یک‌طرفه‌ای که به آوش پیدا کرده بود غبطه خوردم.
- باید زودتر کارای وراثت رو انجام بدی و حقش رو بدیم.
یسنا گوشی را کنار گذاشت و با اخم ل*ب زد:
- اون قبول نمی‌کنه. خودم شنیدم که گفت پول بابا رو نمی خواد.
اخم‌های مامان به سرعت نمایان شد و دستمال روی پاهایش را به روی میز انداخت.
- مگه بابات حروم‌خوری کرده؟
یسنا به سرعت مخالفت کرد.
- نه! منظورم این نبود.
قاشق و چنگالم را مرتب روی بشقاب قرار دادم و با آرامش رشته‌ی کلام را به دست گرفتم.
- آوش گفت به اندازه‌ای که بچه‌هاش تأمین بشن درآمد داره. به پول بیشتری هم نیاز نداره. بازم من موضوع رو باهاش در میون می‌ذارم. فعلاً خوب میشه که بذاریم بقیه صبحونه‌شون رو‌ بخورن.
هردو سکوت اختیار کردند و ذهن مریض من به آن روز در اتاقش و صح*نه‌ی عجیبی که هنوز فرصت پردازشش را نداشتم، کشیده شد. ناخواسته بود که خنده‌ام گرفت و جمع متعجب سر بلند کردند. دستم را روی دهانم قرار دادم و با ته‌مانده‌ی خنده‌ام عذرخواهی کردم.
یسنا همانند همیشه با پیگیری تمام و آن لبخند گشادش پرسید:
- چی یادت اومد؟
روشنا قاشقش را درون کاسه‌اش قرار داد و با ذوق پرسید:
- می‌خوای جوک بگی؟
از کلمه‌ی جدیدی که یاد گرفته بود، آرام‌تر خندیدم و سر بلند کردم. نگاه گرم گرشا، لبخندم را کنار فرستاد و قلبم را هدف گرفت که به سرعت تغییر جهت دادم و یسنا را مخاطب قرار دادم:
- مچ آوش رو گرفتم توی شرکت.
جیغ خفه‌ای کشید و ذوق زده دستانش را بهم کوبید:
- دیدی گفتم یه آتو به دستم میده بالاخره. آخیش! چنان بسوزونمش. واسه من شرط می‌ذاره. کیه؟ چه شکلیه؟
خندیدم و به سمت دایی چرخیدم و پرسیدم:
- اگه گفتی کی بود؟
ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید:
- از بچه‌های خودمونه؟
سری به تایید جنباندم که چشم گرد کرد.
- نه بابا!
هانیه خنده‌ای سر داد و گفت:
- جوری تعجب کرده انگاری هم‌جنسش رو‌ نمی‌شناسه!
اعتراض گرشا و‌ شادمهر بلند شد و هم‌نوا خنده‌ی ما برخاست. شادمهر بازویش را به دور گر*دن هانیه قفل کرد و با دندان‌های چفت شده با صدایی زیر زمزمه کرد:
- چی میگی تو نمکی من!
با لبخند دندان‌نمای هانیه، قلبم مملو از خوشحالی شد و‌ نگاه از زوج دوست‌داشتنی مقابلم گرفتم و برای آن که فضا را برایشان عادی جلوه بدهم، به سرعت پارتنر آوش را لو دادم:
- خانم ریاحی!
همین کلمه کافی بود تا «چی» بلند شادمهر و هانیه در سالن طنین بندازد. از یکدیگر فاصله گرفتند و متعجب به من خیره شدند که خنده‌ی بلندی سر دادم و گفتم:
- منم باورم نمی‌شد اگه با چشم خودم نمی‌دیدم. به قول مامان: «از آن نترس که های و‌هوی دارد، از آن بترس که؟»
یسنا خنده‌کنان ادامه داد:
- سر به توی دارد!
شادمهر باز چنگالش را به دست گرفت و زمزمه‌وار و متعجب ل*ب زد:
- فکر می‌کردم فقط منم که دَدی شدم!
جیغ هانیه با مشتی که به بازویش برخورد کرد با خنده‌ی جمع درهم آمیخت و در این میان صدای خنده‌ی روشنا رنگ و بویی واقعی‌تر به خود گرفته بود. دستم را به روی موهای سیاهش کشیدم که صورتش را به سمتم برگرداند و پرسید:
- ددی چیه مامان؟
جمع که سکوت فرو رفت، با بذله‌گویی پاسخ دادم:
- یعنی دایی شادمهرت که سن بابابزرگ‌ها رو داره؛ ولی رفته با زن‌دایی که یک‌سال از منم کوچکتره ازدواج کرده.
نیم‌نگاهی به دایی کرد و با ل*ب‌های جمع شده توبیخم کرد:
- دایی خیلی جوون و خوبه! زن‌دایی زیاده کوچولویه!
قهقهه‌مان به هوا خواست و صدای اعتراض هانیه با ابرو پراندن دایی بیشتر هم شد.
صبحانه به خوبی تمام شد و مامان با رفتن به اتاقش، اجازه صحبت‌های دیگر را هم داد. روشنا، در آ*غ*و*ش‌ گرشا نشسته بود و مدام حرافی می‌کرد و مانع صحبت میان دایی و او می‌شد که در آخر دایی با خنده، بحث‌شان را خاتمه داد و دست هانیه را کشید و با خود برد که حین رفتن‌شان لبخندی شیطانی به هانیه زدم و با چشم‌غره‌اش روبه‌رو شدم. زمزمه‌ی ریز یسنا، مانع توجهم به مکالمه‌ی روشنا در مورد آخرین مسافرتش با من و آوش شد.
- مامان دیروز می‌گفت می‌خواد به خونواده‌ی هانیه زنگ بزنه برای عروسی.
به سرعت به سمتش چرخیدم و با شیطنت پرسیدم:
- چرا؟ چیزی دیده؟
خنده‌ای سر داد و خودش را روی مبل جلوتر کشید و پای چپش را به زیر تنش فرستاد و با ذوق پاسخ داد:
- آره. می‌گفت نمی‌تونم این‌ها رو‌ کنترل کنم یه‌بار آتو دست بابای هانیه میدیم.
هر دو پقی زیرخنده زدیم و دست من به ضرب به روی شانه‌اش قرار گرفت و‌ ناخواسته به قهقه افتادم. سرم به روی مبل رها و نفس از س*ی*نه‌ام شتابان به بیرون پرتاب شد. دستی به‌ زیر چشمانم کشیدم و دم عمیقی از هوای مطلوب و گرم اتاق گرفتم و به حالت قبل برگشتم.
- خب؟ حالا چی‌ شده؟
با هیجان دو‌چندان ادامه داد:
- وقتی موضوع رو‌ به دایی گفت، دایی از خدا خواسته دیگه زده به اون درش! من گاهی شیطنتای ریزش رو می‌بینم به خدا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا