#پست_هشتادوهشت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
دستم را مقابل دهانم قرار دادم تا بار دیگر خندیدنم مزاحم مکالمهی پدر و دختری نشود. نفسزنان مشت دیگری به شانهاش زدم و نالیدم:
- خدا لعنتت نکنه یسنا!
و آب دهانم را فرو دادم و جرعهای از قهوهای که سوزی آماده کرده بود، نوشیدم.
- رستا!
فنجان خالی شده را روی میز قرار دادم و همانند خودش نشستم.
- جانم!
نگاه از ناخنهای همیشه کوتاهش گرفت و با جدیت پرسید:
- با گرشا میخواید ادامه بدین؟
ناخواسته شد که چشمانم به عقب چرخیدند و به مردی رسیدند که روشنا را با خنده به خود فشرد و پرسید:
- اینها چیه یاد گرفتی شیطونک؟
روشنا خودش را بیشتر به پدرش فشرد و نازش را بیشتر کرد. گرشا موهایش را به نوازش انگشتانش سپرد و پرسید:
- بریم استراحت کنیم؟
و با تایید روشنا، نگاهش را بلند کرد و پرسید:
- مشکلی برای خوابش نیست؟
اینکه مدام از من مشورت میگرفت، شور مادرانه و غرور عجیبی در جانم مینشست. سری به معنای موافقت با خواب روشنا، تکان دادم که به سرعت در همان حالتی که روشنای خسته در آغوشش بود، برخاست و به سمت اتاقش رفت.
نفسی در عطر به جای ماندهاش گرفتم و به سمت یسنا چرخیدم.
- نمیدونم. یه روز بهش میگم نمیخوام دیگه ببینمت. یهروز دیگه نمیتونم ازش بگذرم.
- میفهمم چی میگی؛ اما این هم باید بدونی دیگه هیچی مثل سابق نیست.
معنی حرفهایش را میفهمیدم. درست بود که مامان آرامتر از قبل شده بود و عموسالار آزاد شده بود؛ اما پرده از راز عمو برداشته شده بود، من و گرشا دختربچهای شیرینزبان داشتیم و از همه مهمتر، این جدالها بدون چاره مانده بودند.
لبخندی تلخ به روی سلولهای بیروح صورتم نشاندم و ل*ب زدم:
- خیلی بزرگ شدی خواهر کوچیکه! خوشحالم که عمق دردهای من رو میفهمی.
دستم را میان انگشتان گرمش به تاراج برد و با صورت غمگین شدهاش جلو آمد.
- این دفعه فقط به خودت فکر کن. مامان، من، کارخونه و هر کوفتی که آزارت میده رو نادیده بگیر و به دلت برس. نذار این قلب بیگناه این همه زجر بکشه.
خندهی تلخی سر دادم.
- یسنا، چی میگی؟ من نمیتونم خانواده و آیندهی بچهام رو فدای احساساتم کنم. من دیگه نزدیک سی سالمه. سیسالگی یعنی پختگی، یعنی کنترل احساسات.
- حتی اگه پنجاهسالتم بشه بازم این قلبه که کنترل آدم رو دستش میگیره. ما همونطوری که به خوبیها گرایش داریم و نمیتونیم کنترلشون کنیم، قلبمون هم در مقابل عشق بیدفاعه. اگه زیادی مانعش بشی، خودت رو آزار دادی. بقیه که زندگیشون رو میکنن.
به معنای واقعی حرف دلم را زد و دهانم را بست؛ اما چه میشد کرد در مقابل با عقل، دل ضعیف بود و ناتوان. البته شاید دل بینوای من بود که از تحمل دردها و غصهها به این روز افتاده بود.
فشار ریزی به دستم وارد کرد و ب*وسهی خواهرانهاش را به شقیقهام مُهر کرد. لبخندم را گرما بخشیدم که یسنای بیگناهم حقش بود. تنش را عقب کشید و صدای ظریف دوستداشتنیاش را برای بار دیگر در گوشم انداخت.
- تمرین دارم. شاید تا شب نیام. وقتی رسیدم دوست دارم لبخند روی صورت خوشگلت باشه!
و از جای برخاست و بدون آنکه مهلتی برای پاسخ به خداحافظیاش بدهد، سالن را ترک کرد و به اتاقش برای آماده شدن، پناه برد.
دستی به موهای آزادم کشیدم و قامت کشیدم برای رفتن به اتاقم. پلهها را طی کردم و به سمت اتاق روشنا قدم برداشتم تا قبل از خوابیدنم، ب*وسهای از لپهای صورتیاش بگیرم و دل بیقرارم را قرار ببخشم؛ اما با صدای پچپچی که از اتاقش برخاست، درجا ایستادم و ناخواسته گوش تیز کردم.
- من مشکلی با بودنت کنار دخترت ندارم. این حق توعه؛ اما گرشا، کاری به دختر من نداشته باش.
به یک آن با شنیدن صدای مامان، قلبم به هیجان افتاد و صدای ضربان شدت گرفتهاش در س*ی*نهام پژواک شد.
- زنعمو!
- خواهش میکنم دیگه این صفت رو به کار نبر. خیلی وقته من هیچکارهی شمام. اسمم یاس هست؛ اما تو خانم کرامت صدام بزن.
از کلام مامان بار دیگر لرزیدم و ناباور اندیشیدم چطور یک زن لطیف مثل مامان میتوانست با کلماتش دل بشکند.
- بله. خانم کرامت؟ نگران هیچی نباشید. دخترتون خیلی وقته تکلیف ما رو مشخص کرد و هرچی پل برای رجوعمون مونده بود، نابود کرد.
- چه بهتر! چون من دوست ندارم یهبار دیگر رستایی رو ببینم که بهخاطر تو و خانوادهات خفت و خاری کشید و بدون پشت و پناه پیش رفت.
- مطمئن باشین رستا دیگه بهخاطر من اذیت نمیشه.
- تو اذیتش نمیکنی؛ اما عشقت چرا. عشقی که توی چشماته رو منم میبینم پسرجان. پس این دروغ گفتنها رو بس کن.
- دروغی در کار نیست. من رستا رو هنوزم دوست دارم؛ اما مجبور به دوست داشتن خودم نمیکنم. اون یه زن آزاده؛ چه توی زندگیش، چه توی احساساتش.
- شما مردها هیچوقت نمیفهمیدین که یه زن به خواست خودش عاشق نمیشه.
گفت و صدای قدمهایش که در اتاق پیچید، به من اخطار داد که به سرعت دست و پای دلم را برداشتم و به اتاقم پناه بردم. نفسزنان بهروی تخت نشستم و به صدای اِکوواری که از مامان در سرم پخش میشد اجازهی جولان دادم.
حتی مامان هم فهمید که تکلیف گرشا با خودش مشخص نیست و دخترش چقدر در عذاب است. نیازی به گفتن نبود که من هم دلم با مرد بی وفای گذشته بود؛ اما این وضعیت را نمیخواستم. دیگر نارضایتی و حال بد مامان را هم نمیخواستم. هرچه یسنا میگفت درست بود؛ ولی من نمیتوانستم این حال خوبی که بعد از چندسال نصیب مامان شده را با احساساتم از بین ببرم. یکبار با بارداری و آن شرایط سخت، او را نابود کردم، دیگر نمیتوانستم این مجسمهی ترک خورده را با دستهای خودم به زمین بکوبم و هزارتیکه کنم.
***
- ماما؟
موهای بافتش را از زیر کمرش بیرون آوردم و جانم را نثار وجودش کردم که لبخندش را وسعت بخشید و همانند من به پهلو چرخید و پتو را تا زیر گلو بالا کشید.
- از بابایی و مامانجون میگی؟
ب*وسهی ریزی به روی موهایش نشاندم و سرم را سمت دیگر بالشتش قرار دادم. دست راستم را به روی شانهاش قرار دادم و به چشمان کپی شدهی خودم خیره شدم. نفسی در هوای خوش اتاقش کشیدم که همیشهی خدا بوی پرتقالهای خشکیده میداد.
- بابایی سالار، مرد خیلی خوبیه. موهاش کلاً سفیدن و سبیل داره! از اون سبیلهایی که توی فیلم نشونت دادم.
خندید و با ذوق گفت:
- خیلی دوست دارم. مثل پشمک!
خندهای سر دادم و ضربهی محبتانهای نثار بازویش کردم و ادامه دادم:
- اخلاقش از بابات بهتره. خیلی خیلی بهتر! همیشه مهربونه و میخنده. کلی هم خوراکیهای خوشمزه برات میخره. وقتی بچه بودم، وقتایی بابا اردشیر وقت نداشت، من رو همراه بابات و عموت میبرد پارک و غذاهای خوشمزه برام میخرید.
«اومی» کشیده گفت و با اشتیاق منتظر ماند.
- هنوزم همینطوره. بچهها رو خیلی دوست داره و تو رو بیشتر از همه! از وقتی اومدیم چندبار بهم زنگ زده تا ببینه روشنا کوچولوش خوبه یا نه!
- یعنی نگرانم میشه؟
- معلومه! بابایی خیلی دوست داره و منتظره تا تو رو ببینه.
- پس کی میریم دیدنشون؟
ب*وسهی دیگری بهروی گونهاش کاشتم و پاسخ دادم.
- خیلی زود عزیزم. یه چندتا کار کوچولو داری که تا هفتهی دیگه تمومه.
- خیلی ذوق دارم بیام اونجایی که شما و بابا به دنیا اومدی.
لبخندم گسترش یافت و سرش را به س*ی*نهام فشردم.
- از مامان جون هم برام بگو.
- مامانجون هم خیلی مهربونه. دستپخت خیلی خوبی داره و همیشه روسریای گُلدار خوشگل میپوشه. کیکهاش خیلی خوشمزهان و تازه، معلم هم بوده. میتونی وقتی رفتیم ایران، ازشون بخوای توی درسهات کمکت کنن.
- باید برم مدرسه؟ پس مدرسهی اینجا چی؟
نفسی گرفتم و زمزمهوار پاسخ دادم:
- باید اونجا درس بخونی. میدونم اذیت میشی؛ اما نگران نباش! مثل درسهایی که خاله یسنا بهت میده آسونن.
- بهت اعتماد دارم ماما.
و سرش را بیشتر در گریبانم فرو برد و با صدایی خفه پرسید:
- خاله و مامانی هم میان؟
چشم بستم و با اندوهی فراوان ل*ب زدم:
- نمیدونم. اونها ایران رو دوست ندارن.
سرش را عقب کشید و با چشمهای درشت شده پرسید:
- چرا؟
لبخندم را به همراه بغض فرو خوردم و هم زمان با فشردن شانهاش پاسخ دادم.
- چون، اونجا بود که بابا اردشیر رو از دست دادیم.
ل*بهایش به سرعت آویزان شدند و صدای محزون:
- کاش بابا اردشیر زنده بود! من مطمئنم گریههای آخرشب مامانی برای خوندن دعای قبل خواب نیست؛ بهخاطر دوری از بابا اردشیره. دلم برای مامانی میسوزه.
و قطره اشک شفافی از چشمانش به پایین خزید که دلم را ریش کرد.
با انگشت شصت، گونهاش را پاک کردم و با مهربانی ل*ب زدم:
- گریه نکن عزیزم. الان وقت خوابه اگه دیر بیدار بشی نمیتونی با بابات بری گردش!
چشمانش به سرعت برق زد و پرسید:
- فردا میریم گردش؟
به ذوقش خندیدم و پاسخ دادم.
- بهت قول نمیدم؛ اما سعی میکنم فرداصبح یا عصر یه گردش با بابات مهمونت کنم.
خندهی ذوقی سر داد و گفت:
- پس من زود میخوابم که فردا سرحال باشم.
و مجال حرف دیگری نداد و بعد از گفتن «شب بخیر» به زیر پتو خزید و چشمانش را بست.
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
دستم را مقابل دهانم قرار دادم تا بار دیگر خندیدنم مزاحم مکالمهی پدر و دختری نشود. نفسزنان مشت دیگری به شانهاش زدم و نالیدم:
- خدا لعنتت نکنه یسنا!
و آب دهانم را فرو دادم و جرعهای از قهوهای که سوزی آماده کرده بود، نوشیدم.
- رستا!
فنجان خالی شده را روی میز قرار دادم و همانند خودش نشستم.
- جانم!
نگاه از ناخنهای همیشه کوتاهش گرفت و با جدیت پرسید:
- با گرشا میخواید ادامه بدین؟
ناخواسته شد که چشمانم به عقب چرخیدند و به مردی رسیدند که روشنا را با خنده به خود فشرد و پرسید:
- اینها چیه یاد گرفتی شیطونک؟
روشنا خودش را بیشتر به پدرش فشرد و نازش را بیشتر کرد. گرشا موهایش را به نوازش انگشتانش سپرد و پرسید:
- بریم استراحت کنیم؟
و با تایید روشنا، نگاهش را بلند کرد و پرسید:
- مشکلی برای خوابش نیست؟
اینکه مدام از من مشورت میگرفت، شور مادرانه و غرور عجیبی در جانم مینشست. سری به معنای موافقت با خواب روشنا، تکان دادم که به سرعت در همان حالتی که روشنای خسته در آغوشش بود، برخاست و به سمت اتاقش رفت.
نفسی در عطر به جای ماندهاش گرفتم و به سمت یسنا چرخیدم.
- نمیدونم. یه روز بهش میگم نمیخوام دیگه ببینمت. یهروز دیگه نمیتونم ازش بگذرم.
- میفهمم چی میگی؛ اما این هم باید بدونی دیگه هیچی مثل سابق نیست.
معنی حرفهایش را میفهمیدم. درست بود که مامان آرامتر از قبل شده بود و عموسالار آزاد شده بود؛ اما پرده از راز عمو برداشته شده بود، من و گرشا دختربچهای شیرینزبان داشتیم و از همه مهمتر، این جدالها بدون چاره مانده بودند.
لبخندی تلخ به روی سلولهای بیروح صورتم نشاندم و ل*ب زدم:
- خیلی بزرگ شدی خواهر کوچیکه! خوشحالم که عمق دردهای من رو میفهمی.
دستم را میان انگشتان گرمش به تاراج برد و با صورت غمگین شدهاش جلو آمد.
- این دفعه فقط به خودت فکر کن. مامان، من، کارخونه و هر کوفتی که آزارت میده رو نادیده بگیر و به دلت برس. نذار این قلب بیگناه این همه زجر بکشه.
خندهی تلخی سر دادم.
- یسنا، چی میگی؟ من نمیتونم خانواده و آیندهی بچهام رو فدای احساساتم کنم. من دیگه نزدیک سی سالمه. سیسالگی یعنی پختگی، یعنی کنترل احساسات.
- حتی اگه پنجاهسالتم بشه بازم این قلبه که کنترل آدم رو دستش میگیره. ما همونطوری که به خوبیها گرایش داریم و نمیتونیم کنترلشون کنیم، قلبمون هم در مقابل عشق بیدفاعه. اگه زیادی مانعش بشی، خودت رو آزار دادی. بقیه که زندگیشون رو میکنن.
به معنای واقعی حرف دلم را زد و دهانم را بست؛ اما چه میشد کرد در مقابل با عقل، دل ضعیف بود و ناتوان. البته شاید دل بینوای من بود که از تحمل دردها و غصهها به این روز افتاده بود.
فشار ریزی به دستم وارد کرد و ب*وسهی خواهرانهاش را به شقیقهام مُهر کرد. لبخندم را گرما بخشیدم که یسنای بیگناهم حقش بود. تنش را عقب کشید و صدای ظریف دوستداشتنیاش را برای بار دیگر در گوشم انداخت.
- تمرین دارم. شاید تا شب نیام. وقتی رسیدم دوست دارم لبخند روی صورت خوشگلت باشه!
و از جای برخاست و بدون آنکه مهلتی برای پاسخ به خداحافظیاش بدهد، سالن را ترک کرد و به اتاقش برای آماده شدن، پناه برد.
دستی به موهای آزادم کشیدم و قامت کشیدم برای رفتن به اتاقم. پلهها را طی کردم و به سمت اتاق روشنا قدم برداشتم تا قبل از خوابیدنم، ب*وسهای از لپهای صورتیاش بگیرم و دل بیقرارم را قرار ببخشم؛ اما با صدای پچپچی که از اتاقش برخاست، درجا ایستادم و ناخواسته گوش تیز کردم.
- من مشکلی با بودنت کنار دخترت ندارم. این حق توعه؛ اما گرشا، کاری به دختر من نداشته باش.
به یک آن با شنیدن صدای مامان، قلبم به هیجان افتاد و صدای ضربان شدت گرفتهاش در س*ی*نهام پژواک شد.
- زنعمو!
- خواهش میکنم دیگه این صفت رو به کار نبر. خیلی وقته من هیچکارهی شمام. اسمم یاس هست؛ اما تو خانم کرامت صدام بزن.
از کلام مامان بار دیگر لرزیدم و ناباور اندیشیدم چطور یک زن لطیف مثل مامان میتوانست با کلماتش دل بشکند.
- بله. خانم کرامت؟ نگران هیچی نباشید. دخترتون خیلی وقته تکلیف ما رو مشخص کرد و هرچی پل برای رجوعمون مونده بود، نابود کرد.
- چه بهتر! چون من دوست ندارم یهبار دیگر رستایی رو ببینم که بهخاطر تو و خانوادهات خفت و خاری کشید و بدون پشت و پناه پیش رفت.
- مطمئن باشین رستا دیگه بهخاطر من اذیت نمیشه.
- تو اذیتش نمیکنی؛ اما عشقت چرا. عشقی که توی چشماته رو منم میبینم پسرجان. پس این دروغ گفتنها رو بس کن.
- دروغی در کار نیست. من رستا رو هنوزم دوست دارم؛ اما مجبور به دوست داشتن خودم نمیکنم. اون یه زن آزاده؛ چه توی زندگیش، چه توی احساساتش.
- شما مردها هیچوقت نمیفهمیدین که یه زن به خواست خودش عاشق نمیشه.
گفت و صدای قدمهایش که در اتاق پیچید، به من اخطار داد که به سرعت دست و پای دلم را برداشتم و به اتاقم پناه بردم. نفسزنان بهروی تخت نشستم و به صدای اِکوواری که از مامان در سرم پخش میشد اجازهی جولان دادم.
حتی مامان هم فهمید که تکلیف گرشا با خودش مشخص نیست و دخترش چقدر در عذاب است. نیازی به گفتن نبود که من هم دلم با مرد بی وفای گذشته بود؛ اما این وضعیت را نمیخواستم. دیگر نارضایتی و حال بد مامان را هم نمیخواستم. هرچه یسنا میگفت درست بود؛ ولی من نمیتوانستم این حال خوبی که بعد از چندسال نصیب مامان شده را با احساساتم از بین ببرم. یکبار با بارداری و آن شرایط سخت، او را نابود کردم، دیگر نمیتوانستم این مجسمهی ترک خورده را با دستهای خودم به زمین بکوبم و هزارتیکه کنم.
***
- ماما؟
موهای بافتش را از زیر کمرش بیرون آوردم و جانم را نثار وجودش کردم که لبخندش را وسعت بخشید و همانند من به پهلو چرخید و پتو را تا زیر گلو بالا کشید.
- از بابایی و مامانجون میگی؟
ب*وسهی ریزی به روی موهایش نشاندم و سرم را سمت دیگر بالشتش قرار دادم. دست راستم را به روی شانهاش قرار دادم و به چشمان کپی شدهی خودم خیره شدم. نفسی در هوای خوش اتاقش کشیدم که همیشهی خدا بوی پرتقالهای خشکیده میداد.
- بابایی سالار، مرد خیلی خوبیه. موهاش کلاً سفیدن و سبیل داره! از اون سبیلهایی که توی فیلم نشونت دادم.
خندید و با ذوق گفت:
- خیلی دوست دارم. مثل پشمک!
خندهای سر دادم و ضربهی محبتانهای نثار بازویش کردم و ادامه دادم:
- اخلاقش از بابات بهتره. خیلی خیلی بهتر! همیشه مهربونه و میخنده. کلی هم خوراکیهای خوشمزه برات میخره. وقتی بچه بودم، وقتایی بابا اردشیر وقت نداشت، من رو همراه بابات و عموت میبرد پارک و غذاهای خوشمزه برام میخرید.
«اومی» کشیده گفت و با اشتیاق منتظر ماند.
- هنوزم همینطوره. بچهها رو خیلی دوست داره و تو رو بیشتر از همه! از وقتی اومدیم چندبار بهم زنگ زده تا ببینه روشنا کوچولوش خوبه یا نه!
- یعنی نگرانم میشه؟
- معلومه! بابایی خیلی دوست داره و منتظره تا تو رو ببینه.
- پس کی میریم دیدنشون؟
ب*وسهی دیگری بهروی گونهاش کاشتم و پاسخ دادم.
- خیلی زود عزیزم. یه چندتا کار کوچولو داری که تا هفتهی دیگه تمومه.
- خیلی ذوق دارم بیام اونجایی که شما و بابا به دنیا اومدی.
لبخندم گسترش یافت و سرش را به س*ی*نهام فشردم.
- از مامان جون هم برام بگو.
- مامانجون هم خیلی مهربونه. دستپخت خیلی خوبی داره و همیشه روسریای گُلدار خوشگل میپوشه. کیکهاش خیلی خوشمزهان و تازه، معلم هم بوده. میتونی وقتی رفتیم ایران، ازشون بخوای توی درسهات کمکت کنن.
- باید برم مدرسه؟ پس مدرسهی اینجا چی؟
نفسی گرفتم و زمزمهوار پاسخ دادم:
- باید اونجا درس بخونی. میدونم اذیت میشی؛ اما نگران نباش! مثل درسهایی که خاله یسنا بهت میده آسونن.
- بهت اعتماد دارم ماما.
و سرش را بیشتر در گریبانم فرو برد و با صدایی خفه پرسید:
- خاله و مامانی هم میان؟
چشم بستم و با اندوهی فراوان ل*ب زدم:
- نمیدونم. اونها ایران رو دوست ندارن.
سرش را عقب کشید و با چشمهای درشت شده پرسید:
- چرا؟
لبخندم را به همراه بغض فرو خوردم و هم زمان با فشردن شانهاش پاسخ دادم.
- چون، اونجا بود که بابا اردشیر رو از دست دادیم.
ل*بهایش به سرعت آویزان شدند و صدای محزون:
- کاش بابا اردشیر زنده بود! من مطمئنم گریههای آخرشب مامانی برای خوندن دعای قبل خواب نیست؛ بهخاطر دوری از بابا اردشیره. دلم برای مامانی میسوزه.
و قطره اشک شفافی از چشمانش به پایین خزید که دلم را ریش کرد.
با انگشت شصت، گونهاش را پاک کردم و با مهربانی ل*ب زدم:
- گریه نکن عزیزم. الان وقت خوابه اگه دیر بیدار بشی نمیتونی با بابات بری گردش!
چشمانش به سرعت برق زد و پرسید:
- فردا میریم گردش؟
به ذوقش خندیدم و پاسخ دادم.
- بهت قول نمیدم؛ اما سعی میکنم فرداصبح یا عصر یه گردش با بابات مهمونت کنم.
خندهی ذوقی سر داد و گفت:
- پس من زود میخوابم که فردا سرحال باشم.
و مجال حرف دیگری نداد و بعد از گفتن «شب بخیر» به زیر پتو خزید و چشمانش را بست.
کد:
دستم را مقابل دهانم قرار دادم تا بار دیگر خندیدنم مزاحم مکالمهی پدر و دختری نشود. نفسزنان مشت دیگری به شانهاش زدم و نالیدم:
- خدا لعنتت نکنه یسنا!
و آب دهانم را فرو دادم و جرعهای از قهوهای که سوزی آماده کرده بود، نوشیدم.
- رستا!
فنجان خالی شده را روی میز قرار دادم و همانند خودش نشستم.
- جانم!
نگاه از ناخنهای همیشه کوتاهش گرفت و با جدیت پرسید:
- با گرشا میخواید ادامه بدین؟
ناخواسته شد که چشمانم به عقب چرخیدند و به مردی رسیدند که روشنا را با خنده به خود فشرد و پرسید:
- اینها چیه یاد گرفتی شیطونک؟
روشنا خودش را بیشتر به پدرش فشرد و نازش را بیشتر کرد. گرشا موهایش را به نوازش انگشتانش سپرد و پرسید:
- بریم استراحت کنیم؟
و با تایید روشنا، نگاهش را بلند کرد و پرسید:
- مشکلی برای خوابش نیست؟
اینکه مدام از من مشورت میگرفت، شور مادرانه و غرور عجیبی در جانم مینشست. سری به معنای موافقت با خواب روشنا، تکان دادم که به سرعت در همان حالتی که روشنای خسته در آغوشش بود، برخاست و به سمت اتاقش رفت.
نفسی در عطر به جای ماندهاش گرفتم و به سمت یسنا چرخیدم.
- نمیدونم. یه روز بهش میگم نمیخوام دیگه ببینمت. یهروز دیگه نمیتونم ازش بگذرم.
- میفهمم چی میگی؛ اما این هم باید بدونی دیگه هیچی مثل سابق نیست.
معنی حرفهایش را میفهمیدم. درست بود که مامان آرامتر از قبل شده بود و عموسالار آزاد شده بود؛ اما پرده از راز عمو برداشته شده بود، من و گرشا دختربچهای شیرینزبان داشتیم و از همه مهمتر، این جدالها بدون چاره مانده بودند.
لبخندی تلخ به روی سلولهای بیروح صورتم نشاندم و ل*ب زدم:
- خیلی بزرگ شدی خواهر کوچیکه! خوشحالم که عمق دردهای من رو میفهمی.
دستم را میان انگشتان گرمش به تاراج برد و با صورت غمگین شدهاش جلو آمد.
- این دفعه فقط به خودت فکر کن. مامان، من، کارخونه و هر کوفتی که آزارت میده رو نادیده بگیر و به دلت برس. نذار این قلب بیگناه این همه زجر بکشه.
خندهی تلخی سر دادم.
- یسنا، چی میگی؟ من نمیتونم خانواده و آیندهی بچهام رو فدای احساساتم کنم. من دیگه نزدیک سی سالمه. سیسالگی یعنی پختگی، یعنی کنترل احساسات.
- حتی اگه پنجاهسالتم بشه بازم این قلبه که کنترل آدم رو دستش میگیره. ما همونطوری که به خوبیها گرایش داریم و نمیتونیم کنترلشون کنیم، قلبمون هم در مقابل عشق بیدفاعه. اگه زیادی مانعش بشی، خودت رو آزار دادی. بقیه که زندگیشون رو میکنن.
به معنای واقعی حرف دلم را زد و دهانم را بست؛ اما چه میشد کرد در مقابل با عقل، دل ضعیف بود و ناتوان. البته شاید دل بینوای من بود که از تحمل دردها و غصهها به این روز افتاده بود.
فشار ریزی به دستم وارد کرد و ب*وسهی خواهرانهاش را به شقیقهام مُهر کرد. لبخندم را گرما بخشیدم که یسنای بیگناهم حقش بود. تنش را عقب کشید و صدای ظریف دوستداشتنیاش را برای بار دیگر در گوشم انداخت.
- تمرین دارم. شاید تا شب نیام. وقتی رسیدم دوست دارم لبخند روی صورت خوشگلت باشه!
و از جای برخاست و بدون آنکه مهلتی برای پاسخ به خداحافظیاش بدهد، سالن را ترک کرد و به اتاقش برای آماده شدن، پناه برد.
دستی به موهای آزادم کشیدم و قامت کشیدم برای رفتن به اتاقم. پلهها را طی کردم و به سمت اتاق روشنا قدم برداشتم تا قبل از خوابیدنم، ب*وسهای از لپهای صورتیاش بگیرم و دل بیقرارم را قرار ببخشم؛ اما با صدای پچپچی که از اتاقش برخاست، درجا ایستادم و ناخواسته گوش تیز کردم.
- من مشکلی با بودنت کنار دخترت ندارم. این حق توعه؛ اما گرشا، کاری به دختر من نداشته باش.
به یک آن با شنیدن صدای مامان، قلبم به هیجان افتاد و صدای ضربان شدت گرفتهاش در س*ی*نهام پژواک شد.
- زنعمو!
- خواهش میکنم دیگه این صفت رو به کار نبر. خیلی وقته من هیچکارهی شمام. اسمم یاس هست؛ اما تو خانم کرامت صدام بزن.
از کلام مامان بار دیگر لرزیدم و ناباور اندیشیدم چطور یک زن لطیف مثل مامان میتوانست با کلماتش دل بشکند.
- بله. خانم کرامت؟ نگران هیچی نباشید. دخترتون خیلی وقته تکلیف ما رو مشخص کرد و هرچی پل برای رجوعمون مونده بود، نابود کرد.
- چه بهتر! چون من دوست ندارم یهبار دیگر رستایی رو ببینم که بهخاطر تو و خانوادهات خفت و خاری کشید و بدون پشت و پناه پیش رفت.
- مطمئن باشین رستا دیگه بهخاطر من اذیت نمیشه.
- تو اذیتش نمیکنی؛ اما عشقت چرا. عشقی که توی چشماته رو منم میبینم پسرجان. پس این دروغ گفتنها رو بس کن.
- دروغی در کار نیست. من رستا رو هنوزم دوست دارم؛ اما مجبور به دوست داشتن خودم نمیکنم. اون یه زن آزاده؛ چه توی زندگیش، چه توی احساساتش.
- شما مردها هیچوقت نمیفهمیدین که یه زن به خواست خودش عاشق نمیشه.
گفت و صدای قدمهایش که در اتاق پیچید، به من اخطار داد که به سرعت دست و پای دلم را برداشتم و به اتاقم پناه بردم. نفسزنان بهروی تخت نشستم و به صدای اِکوواری که از مامان در سرم پخش میشد اجازهی جولان دادم.
حتی مامان هم فهمید که تکلیف گرشا با خودش مشخص نیست و دخترش چقدر در عذاب است. نیازی به گفتن نبود که من هم دلم با مرد بی وفای گذشته بود؛ اما این وضعیت را نمیخواستم. دیگر نارضایتی و حال بد مامان را هم نمیخواستم. هرچه یسنا میگفت درست بود؛ ولی من نمیتوانستم این حال خوبی که بعد از چندسال نصیب مامان شده را با احساساتم از بین ببرم. یکبار با بارداری و آن شرایط سخت، او را نابود کردم، دیگر نمیتوانستم این مجسمهی ترک خورده را با دستهای خودم به زمین بکوبم و هزارتیکه کنم.
***
- ماما؟
موهای بافتش را از زیر کمرش بیرون آوردم و جانم را نثار وجودش کردم که لبخندش را وسعت بخشید و همانند من به پهلو چرخید و پتو را تا زیر گلو بالا کشید.
- از بابایی و مامانجون میگی؟
ب*وسهی ریزی به روی موهایش نشاندم و سرم را سمت دیگر بالشتش قرار دادم. دست راستم را به روی شانهاش قرار دادم و به چشمان کپی شدهی خودم خیره شدم. نفسی در هوای خوش اتاقش کشیدم که همیشهی خدا بوی پرتقالهای خشکیده میداد.
- بابایی سالار، مرد خیلی خوبیه. موهاش کلاً سفیدن و سبیل داره! از اون سبیلهایی که توی فیلم نشونت دادم.
خندید و با ذوق گفت:
- خیلی دوست دارم. مثل پشمک!
خندهای سر دادم و ضربهی محبتانهای نثار بازویش کردم و ادامه دادم:
- اخلاقش از بابات بهتره. خیلی خیلی بهتر! همیشه مهربونه و میخنده. کلی هم خوراکیهای خوشمزه برات میخره. وقتی بچه بودم، وقتایی بابا اردشیر وقت نداشت، من رو همراه بابات و عموت میبرد پارک و غذاهای خوشمزه برام میخرید.
«اومی» کشیده گفت و با اشتیاق منتظر ماند.
- هنوزم همینطوره. بچهها رو خیلی دوست داره و تو رو بیشتر از همه! از وقتی اومدیم چندبار بهم زنگ زده تا ببینه روشنا کوچولوش خوبه یا نه!
- یعنی نگرانم میشه؟
- معلومه! بابایی خیلی دوست داره و منتظره تا تو رو ببینه.
- پس کی میریم دیدنشون؟
ب*وسهی دیگری بهروی گونهاش کاشتم و پاسخ دادم.
- خیلی زود عزیزم. یه چندتا کار کوچولو داری که تا هفتهی دیگه تمومه.
- خیلی ذوق دارم بیام اونجایی که شما و بابا به دنیا اومدی.
لبخندم گسترش یافت و سرش را به س*ی*نهام فشردم.
- از مامان جون هم برام بگو.
- مامانجون هم خیلی مهربونه. دستپخت خیلی خوبی داره و همیشه روسریای گُلدار خوشگل میپوشه. کیکهاش خیلی خوشمزهان و تازه، معلم هم بوده. میتونی وقتی رفتیم ایران، ازشون بخوای توی درسهات کمکت کنن.
- باید برم مدرسه؟ پس مدرسهی اینجا چی؟
نفسی گرفتم و زمزمهوار پاسخ دادم:
- باید اونجا درس بخونی. میدونم اذیت میشی؛ اما نگران نباش! مثل درسهایی که خاله یسنا بهت میده آسونن.
- بهت اعتماد دارم ماما.
و سرش را بیشتر در گریبانم فرو برد و با صدایی خفه پرسید:
- خاله و مامانی هم میان؟
چشم بستم و با اندوهی فراوان ل*ب زدم:
- نمیدونم. اونها ایران رو دوست ندارن.
سرش را عقب کشید و با چشمهای درشت شده پرسید:
- چرا؟
لبخندم را به همراه بغض فرو خوردم و هم زمان با فشردن شانهاش پاسخ دادم.
- چون، اونجا بود که بابا اردشیر رو از دست دادیم.
ل*بهایش به سرعت آویزان شدند و صدای محزون:
- کاش بابا اردشیر زنده بود! من مطمئنم گریههای آخرشب مامانی برای خوندن دعای قبل خواب نیست؛ بهخاطر دوری از بابا اردشیره. دلم برای مامانی میسوزه.
و قطره اشک شفافی از چشمانش به پایین خزید که دلم را ریش کرد.
با انگشت شصت، گونهاش را پاک کردم و با مهربانی ل*ب زدم:
- گریه نکن عزیزم. الان وقت خوابه اگه دیر بیدار بشی نمیتونی با بابات بری گردش!
چشمانش به سرعت برق زد و پرسید:
- فردا میریم گردش؟
به ذوقش خندیدم و پاسخ دادم.
- بهت قول نمیدم؛ اما سعی میکنم فرداصبح یا عصر یه گردش با بابات مهمونت کنم.
خندهی ذوقی سر داد و گفت:
- پس من زود میخوابم که فردا سرحال باشم.
و مجال حرف دیگری نداد و بعد از گفتن «شب بخیر» به زیر پتو خزید و چشمانش را بست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: