• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

  • نویسنده موضوع MAHTA☽︎
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 9K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,274
امتیازها
113
کیف پول من
9,285
Points
2
#پست_هشتاد‌و‌هشت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


دستم را مقابل دهانم قرار دادم تا بار دیگر خندیدنم مزاحم مکالمه‌ی پدر و دختری نشود. نفس‌زنان مشت دیگری به شانه‌اش زدم و نالیدم:
- خدا لعنتت نکنه یسنا!
و آب دهانم را فرو دادم و‌ جرعه‌‌ای از قهوه‌ای که سوزی آماده کرده بود، نوشیدم.
- رستا!
فنجان خالی شده را روی میز قرار دادم و‌ همانند خودش نشستم.
- جانم!
نگاه از ناخن‌های همیشه کوتاهش گرفت و با جدیت پرسید:
- با گرشا می‌خواید ادامه بدین؟
ناخواسته شد که چشمانم به عقب چرخیدند و به مردی رسیدند که روشنا را با خنده به خود فشرد و پرسید:
- این‌ها چیه یاد گرفتی شیطونک؟
روشنا خودش را بیشتر به پدرش فشرد و نازش را بیشتر کرد. گرشا موهایش را به نوازش انگشتانش سپرد و پرسید:
- بریم استراحت کنیم؟
و با تایید روشنا، نگاهش را بلند کرد و پرسید:
- مشکلی برای خوابش نیست؟
این‌که مدام از من مشورت می‌گرفت، شور مادرانه و غرور عجیبی در جانم می‌نشست. سری به معنای موافقت با خواب روشنا، تکان دادم که به سرعت در همان حالتی که روشنای خسته در آغوشش بود، برخاست و به سمت اتاقش رفت‌.
نفسی در عطر به جای مانده‌اش گرفتم و به سمت یسنا چرخیدم.
- نمی‌دونم. یه روز بهش میگم نمی‌خوام دیگه ببینمت. یه‌روز دیگه نمی‌تونم ازش بگذرم.
- می‌فهمم چی میگی؛ اما این هم باید بدونی دیگه هیچی مثل سابق نیست‌.
معنی حرف‌هایش را می‌فهمیدم‌. درست بود که مامان آرام‌تر از قبل شده بود و عموسالار آزاد شده بود؛ اما پرده از راز عمو برداشته شده بود، من و گرشا دختربچه‌ای شیرین‌زبان داشتیم و از همه مهم‌تر، این جدال‌ها بدون چاره مانده بودند.
لبخندی تلخ به روی سلول‌های بی‌روح صورتم نشاندم و ل*ب زدم:
- خیلی بزرگ شدی خواهر کوچیکه! خوشحالم که عمق دردهای من رو می‌فهمی.
دستم را میان انگشتان گرمش به تاراج برد و با صورت غمگین شده‌اش جلو آمد.
- این دفعه فقط به خودت فکر کن. مامان، من، کارخونه و هر کوفتی که آزارت میده رو نادیده بگیر و به دلت برس. نذار این قلب بی‌گناه این همه زجر بکشه‌.
خنده‌ی تلخی سر دادم.
- یسنا، چی میگی؟ من نمی‌تونم خانواده و آینده‌ی بچه‌‌ام رو فدای احساساتم کنم. من دیگه نزدیک سی سالمه. سی‌سالگی یعنی پختگی، یعنی کنترل احساسات.
- حتی اگه پنجاه‌سالتم بشه بازم این قلبه که کنترل آدم رو دستش می‌گیره. ما همون‌طوری که به خوبی‌ها گرایش داریم و نمی‌تونیم کنترل‌شون کنیم، قلب‌مون هم در مقابل عشق بی‌دفاعه. اگه زیادی مانعش بشی، خودت رو آزار دادی. بقیه که زندگی‌شون رو می‌کنن.
به معنای واقعی حرف دلم را زد و دهانم را بست؛ اما چه می‌شد کرد در مقابل با عقل، دل ضعیف بود و ناتوان. البته شاید دل بی‌نوای من بود که از تحمل دردها و غصه‌ها به این روز افتاده بود.
فشار ریزی به دستم وارد کرد و ب*وسه‌ی خواهرانه‌اش را به شقیقه‌ام مُهر کرد. لبخندم را گرما بخشیدم که یسنای بی‌گناهم حقش بود. تنش را عقب کشید و صدای ظریف دوست‌داشتنی‌اش را برای بار دیگر در گوشم انداخت.
- تمرین دارم‌. شاید تا شب نیام. وقتی رسیدم دوست دارم لبخند روی صورت خوشگلت باشه!
و از جای برخاست و بدون آن‌که مهلتی برای پاسخ به خداحافظی‌اش بدهد، سالن را ترک کرد و به اتاقش برای آماده شدن، پناه برد.
دستی به موهای آزادم کشیدم و قامت کشیدم برای رفتن به اتاقم. پله‌ها را طی کردم و به سمت اتاق روشنا قدم برداشتم تا قبل از خوابیدنم، ب*وسه‌ای از لپ‌های صورتی‌اش بگیرم و دل بی‌قرارم را قرار ببخشم؛ اما با صدای پچ‌پچی که از اتاقش برخاست، درجا ایستادم و ناخواسته گوش تیز کردم.
- من مشکلی با بودنت کنار دخترت ندارم. این حق توعه؛ اما گرشا، کاری به دختر من نداشته باش.
به یک آن با شنیدن صدای مامان، قلبم به هیجان افتاد و صدای ضربان شدت گرفته‌اش در س*ی*نه‌ام پژواک شد.
- زن‌عمو!
- خواهش می‌کنم دیگه این صفت رو به کار نبر. خیلی وقته من هیچ‌کاره‌ی شمام. اسمم یاس هست؛ اما تو خانم‌ کرامت صدام بزن.
از کلام مامان بار دیگر لرزیدم و ناباور اندیشیدم چطور یک زن لطیف مثل مامان می‌توانست با کلماتش دل بشکند.
- بله. خانم کرامت؟ نگران هیچی نباشید. دخترتون خیلی وقته تکلیف ما رو مشخص کرد و هرچی پل برای رجوع‌مون مونده بود، نابود کرد.
- چه بهتر! چون من دوست ندارم یه‌بار دیگر رستایی رو ببینم که به‌خاطر تو و خانواده‌ات خفت و‌ خاری کشید و بدون پشت و پناه پیش رفت.
- مطمئن باشین رستا دیگه به‌خاطر من اذیت نمیشه.
- تو اذیتش نمی‌کنی؛ اما عشقت چرا. عشقی که توی چشماته رو منم می‌بینم پسرجان. پس این دروغ گفتن‌ها رو بس کن.
- دروغی در کار نیست. من رستا رو هنوزم دوست دارم؛ اما مجبور به دوست داشتن خودم نمی‌کنم. اون یه زن آزاده؛ چه توی زندگیش، چه توی احساساتش.
- شما مردها هیچوقت نمی‌فهمیدین که یه زن‌ به خواست خودش عاشق نمیشه.
گفت و صدای قدم‌هایش که در اتاق پیچید، به من اخطار داد که به سرعت دست و پای دلم را برداشتم و به اتاقم پناه بردم‌. نفس‌زنان به‌روی تخت نشستم و به صدای اِکوواری که از مامان در سرم پخش می‌شد اجازه‌ی جولان دادم.
حتی مامان هم فهمید که تکلیف گرشا با خودش مشخص نیست و دخترش چقدر در عذاب است. نیازی به گفتن نبود که من هم دلم با مرد بی وفای گذشته بود؛ اما این وضعیت را نمی‌خواستم‌. دیگر نارضایتی و حال بد مامان را هم نمی‌خواستم. هرچه یسنا می‌گفت درست بود؛ ولی من نمی‌توانستم این حال خوبی که بعد از چندسال نصیب مامان شده را با احساساتم از بین ببرم‌. یک‌بار با بارداری و آن شرایط سخت، او را نابود کردم، دیگر نمی‌توانستم این مجسمه‌ی ترک خورده را با دست‌های خودم به زمین بکوبم و هزارتیکه کنم.
***
- ماما؟
موهای بافتش را از زیر کمرش بیرون آوردم و جانم را نثار وجودش کردم که لبخندش را وسعت بخشید و همانند من به پهلو‌ چرخید و پتو را تا زیر گلو بالا کشید.
- از بابایی و مامان‌جون میگی؟
ب*وسه‌ی ریزی به روی موهایش نشاندم و سرم را سمت دیگر بالشتش قرار دادم. دست راستم را به روی شانه‌اش قرار دادم و به چشمان کپی شده‌ی خودم خیره شدم. نفسی در هوای خوش اتاقش کشیدم که‌ همیشه‌ی خدا بوی پرتقال‌های خشکیده می‌داد.
- بابایی سالار، مرد خیلی خوبیه. موهاش کلاً سفیدن و سبیل داره! از اون سبیل‌هایی که توی فیلم‌ نشونت دادم.
خندید و با ذوق گفت:
- خیلی دوست دارم. مثل پشمک!
خنده‌ای سر دادم و ضربه‌ی محبتانه‌ای نثار بازویش کردم و ادامه دادم:
- اخلاقش از بابات بهتره. خیلی خیلی بهتر‌! همیشه مهربونه و می‌خنده. کلی هم خوراکی‌های خوشمزه برات می‌خره. وقتی بچه بودم، وقتایی بابا اردشیر وقت نداشت، من رو همراه بابات و عموت می‌برد پارک و غذاهای خوشمزه برام می‌خرید.
«اومی» کشیده گفت و با اشتیاق منتظر ماند.
- هنوزم همین‌طوره. بچه‌ها رو خیلی دوست داره و تو رو بیشتر از همه! از وقتی اومدیم چندبار بهم زنگ زده تا ببینه روشنا کوچولوش خوبه یا نه!
- یعنی نگرانم میشه؟
- معلومه! بابایی خیلی دوست داره و منتظره تا تو رو ببینه.
- پس کی میریم دیدن‌شون؟
ب*وسه‌ی دیگری به‌روی گونه‌اش کاشتم و پاسخ دادم.
- خیلی زود عزیزم. یه چندتا کار کوچولو داری که تا هفته‌ی دیگه تمومه.
- خیلی ذوق دارم بیام اون‌جایی که شما و بابا به دنیا اومدی.
لبخندم گسترش یافت و سرش را به س*ی*نه‌ام فشردم.
- از مامان جون هم برام بگو.
- مامان‌جون هم خیلی مهربونه. دستپخت خیلی خوبی داره و همیشه روسریای گُل‌دار خوشگل می‌پوشه. کیک‌هاش خیلی خوشمزه‌ان و تازه، معلم هم بوده. می‌تونی وقتی رفتیم ایران، ازشون بخوای توی درس‌هات کمکت کنن.
- باید برم مدرسه؟ پس مدرسه‌ی این‌جا چی؟
نفسی گرفتم و زمزمه‌وار پاسخ دادم:
- باید اون‌جا درس بخونی. می‌دونم اذیت میشی؛ اما نگران نباش! مثل درس‌هایی که خاله یسنا بهت میده آسونن‌.
- بهت اعتماد دارم ماما.
و سرش را بیشتر در گریبانم فرو برد و با صدایی خفه پرسید:
- خاله و مامانی هم میان؟
چشم بستم و با اندوهی فراوان ل*ب زدم:
- نمی‌دونم. اون‌ها ایران رو دوست ندارن.
سرش را عقب کشید و با چشم‌های درشت شده پرسید:
- چرا؟
لبخندم را به همراه بغض فرو خوردم و هم ‌زمان با فشردن شانه‌اش پاسخ دادم.
- چون، اون‌جا بود که بابا اردشیر رو از دست دادیم‌.
ل*ب‌هایش به سرعت آویزان شدند و صدای محزون:
- کاش بابا اردشیر زنده بود! من مطمئنم گریه‌های آخرشب مامانی برای خوندن دعای قبل خواب نیست؛ به‌خاطر دوری از بابا اردشیره. دلم برای مامانی می‌سوزه.
و قطره اشک شفافی از چشمانش به پایین خزید که دلم را ریش کرد.
با انگشت شصت، گونه‌اش را پاک کردم و با مهربانی ل*ب زدم:
- گریه نکن عزیزم‌. الان وقت خوابه‌ اگه دیر بیدار بشی نمی‌تونی با بابات بری گردش!
چشمانش به سرعت برق زد و پرسید:
- فردا میریم گردش؟
به ذوقش خندیدم و پاسخ دادم.
- بهت قول نمیدم؛ اما سعی می‌کنم فرداصبح یا عصر یه گردش با بابات مهمونت کنم.
خنده‌ی ذوقی سر داد و گفت:
- پس من زود می‌خوابم که فردا سرحال باشم‌.
و مجال حرف دیگری نداد و بعد از گفتن «شب بخیر» به زیر پتو خزید و چشمانش را بست.



کد:
دستم را مقابل دهانم قرار دادم تا بار دیگر خندیدنم مزاحم مکالمه‌ی پدر و دختری نشود. نفس‌زنان مشت دیگری به شانه‌اش زدم و نالیدم:
- خدا لعنتت نکنه یسنا!
و آب دهانم را فرو دادم و‌ جرعه‌‌ای از قهوه‌ای که سوزی آماده کرده بود، نوشیدم.
- رستا!
فنجان خالی شده را روی میز قرار دادم و‌ همانند خودش نشستم.
- جانم!
نگاه از ناخن‌های همیشه کوتاهش گرفت و با جدیت پرسید:
- با گرشا می‌خواید ادامه بدین؟
ناخواسته شد که چشمانم به عقب چرخیدند و به مردی رسیدند که روشنا را با خنده به خود فشرد و پرسید:
- این‌ها چیه یاد گرفتی شیطونک؟
روشنا خودش را بیشتر به پدرش فشرد و نازش را بیشتر کرد. گرشا موهایش را به نوازش انگشتانش سپرد و پرسید:
- بریم استراحت کنیم؟
و با تایید روشنا، نگاهش را بلند کرد و پرسید:
- مشکلی برای خوابش نیست؟
این‌که مدام از من مشورت می‌گرفت، شور مادرانه و غرور عجیبی در جانم می‌نشست. سری به معنای موافقت با خواب روشنا، تکان دادم که به سرعت در همان حالتی که روشنای خسته در آغوشش بود، برخاست و به سمت اتاقش رفت‌.
نفسی در عطر به جای مانده‌اش گرفتم و به سمت یسنا چرخیدم.
- نمی‌دونم. یه روز بهش میگم نمی‌خوام دیگه ببینمت. یه‌روز دیگه نمی‌تونم ازش بگذرم.
- می‌فهمم چی میگی؛ اما این هم باید بدونی دیگه هیچی مثل سابق نیست‌.
معنی حرف‌هایش را می‌فهمیدم‌. درست بود که مامان آرام‌تر از قبل شده بود و عموسالار آزاد شده بود؛ اما پرده از راز عمو برداشته شده بود، من و گرشا دختربچه‌ای شیرین‌زبان داشتیم و از همه مهم‌تر، این جدال‌ها بدون چاره مانده بودند.
لبخندی تلخ به روی سلول‌های بی‌روح صورتم نشاندم و ل*ب زدم:
- خیلی بزرگ شدی خواهر کوچیکه! خوشحالم که عمق دردهای من رو می‌فهمی.
دستم را میان انگشتان گرمش به تاراج برد و با صورت غمگین شده‌اش جلو آمد.
- این دفعه فقط به خودت فکر کن. مامان، من، کارخونه و هر کوفتی که آزارت میده رو نادیده بگیر و به دلت برس. نذار این قلب بی‌گناه این همه زجر بکشه‌.
خنده‌ی تلخی سر دادم.
- یسنا، چی میگی؟ من نمی‌تونم خانواده و آینده‌ی بچه‌‌ام رو فدای احساساتم کنم. من دیگه نزدیک سی سالمه. سی‌سالگی یعنی پختگی، یعنی کنترل احساسات.
- حتی اگه پنجاه‌سالتم بشه بازم این قلبه که کنترل آدم رو دستش می‌گیره. ما همون‌طوری که به خوبی‌ها گرایش داریم و نمی‌تونیم کنترل‌شون کنیم، قلب‌مون هم در مقابل عشق بی‌دفاعه. اگه زیادی مانعش بشی، خودت رو آزار دادی. بقیه که زندگی‌شون رو می‌کنن.
به معنای واقعی حرف دلم را زد و دهانم را بست؛ اما چه می‌شد کرد در مقابل با عقل، دل ضعیف بود و ناتوان. البته شاید دل بی‌نوای من بود که از تحمل دردها و غصه‌ها به این روز افتاده بود.
فشار ریزی به دستم وارد کرد و ب*وسه‌ی خواهرانه‌اش را به شقیقه‌ام مُهر کرد. لبخندم را گرما بخشیدم که یسنای بی‌گناهم حقش بود. تنش را عقب کشید و صدای ظریف دوست‌داشتنی‌اش را برای بار دیگر در گوشم انداخت.
- تمرین دارم‌. شاید تا شب نیام. وقتی رسیدم دوست دارم لبخند روی صورت خوشگلت باشه!
و از جای برخاست و بدون آن‌که مهلتی برای پاسخ به خداحافظی‌اش بدهد، سالن را ترک کرد و به اتاقش برای آماده شدن، پناه برد.
دستی به موهای آزادم کشیدم و قامت کشیدم برای رفتن به اتاقم. پله‌ها را طی کردم و به سمت اتاق روشنا قدم برداشتم تا قبل از خوابیدنم، ب*وسه‌ای از لپ‌های صورتی‌اش بگیرم و دل بی‌قرارم را قرار ببخشم؛ اما با صدای پچ‌پچی که از اتاقش برخاست، درجا ایستادم و ناخواسته گوش تیز کردم.
- من مشکلی با بودنت کنار دخترت ندارم. این حق توعه؛ اما گرشا، کاری به دختر من نداشته باش.
به یک آن با شنیدن صدای مامان، قلبم به هیجان افتاد و صدای ضربان شدت گرفته‌اش در س*ی*نه‌ام پژواک شد.
- زن‌عمو!
- خواهش می‌کنم دیگه این صفت رو به کار نبر. خیلی وقته من هیچ‌کاره‌ی شمام. اسمم یاس هست؛ اما تو خانم‌ کرامت صدام بزن.
از کلام مامان بار دیگر لرزیدم و ناباور اندیشیدم چطور یک زن لطیف مثل مامان می‌توانست با کلماتش دل بشکند.
- بله. خانم کرامت؟ نگران هیچی نباشید. دخترتون خیلی وقته تکلیف ما رو مشخص کرد و هرچی پل برای رجوع‌مون مونده بود، نابود کرد.
- چه بهتر! چون من دوست ندارم یه‌بار دیگر رستایی رو ببینم که به‌خاطر تو و خانواده‌ات خفت و‌ خاری کشید و بدون پشت و پناه پیش رفت.
- مطمئن باشین رستا دیگه به‌خاطر من اذیت نمیشه.
- تو اذیتش نمی‌کنی؛ اما عشقت چرا. عشقی که توی چشماته رو منم می‌بینم پسرجان. پس این دروغ گفتن‌ها رو بس کن.
- دروغی در کار نیست. من رستا رو هنوزم دوست دارم؛ اما مجبور به دوست داشتن خودم نمی‌کنم. اون یه زن آزاده؛ چه توی زندگیش، چه توی احساساتش.
- شما مردها هیچوقت نمی‌فهمیدین که یه زن‌ به خواست خودش عاشق نمیشه.
گفت و صدای قدم‌هایش که در اتاق پیچید، به من اخطار داد که به سرعت دست و پای دلم را برداشتم و به اتاقم پناه بردم‌. نفس‌زنان به‌روی تخت نشستم و به صدای اِکوواری که از مامان در سرم پخش می‌شد اجازه‌ی جولان دادم.
حتی مامان هم فهمید که تکلیف گرشا با خودش مشخص نیست و دخترش چقدر در عذاب است. نیازی به گفتن نبود که من هم دلم با مرد بی وفای گذشته بود؛ اما این وضعیت را نمی‌خواستم‌. دیگر نارضایتی و حال بد مامان را هم نمی‌خواستم. هرچه یسنا می‌گفت درست بود؛ ولی من نمی‌توانستم این حال خوبی که بعد از چندسال نصیب مامان شده را با احساساتم از بین ببرم‌. یک‌بار با بارداری و آن شرایط سخت، او را نابود کردم، دیگر نمی‌توانستم این مجسمه‌ی ترک خورده را با دست‌های خودم به زمین بکوبم و هزارتیکه کنم.
***
- ماما؟
موهای بافتش را از زیر کمرش بیرون آوردم و جانم را نثار وجودش کردم که لبخندش را وسعت بخشید و همانند من به پهلو‌ چرخید و پتو را تا زیر گلو بالا کشید.
- از بابایی و مامان‌جون میگی؟
ب*وسه‌ی ریزی به روی موهایش نشاندم و سرم را سمت دیگر بالشتش قرار دادم. دست راستم را به روی شانه‌اش قرار دادم و به چشمان کپی شده‌ی خودم خیره شدم. نفسی در هوای خوش اتاقش کشیدم که‌ همیشه‌ی خدا بوی پرتقال‌های خشکیده می‌داد.
- بابایی سالار، مرد خیلی خوبیه. موهاش کلاً سفیدن و سبیل داره! از اون سبیل‌هایی که توی فیلم‌ نشونت دادم.
خندید و با ذوق گفت:
- خیلی دوست دارم. مثل پشمک!
خنده‌ای سر دادم و ضربه‌ی محبتانه‌ای نثار بازویش کردم و ادامه دادم:
- اخلاقش از بابات بهتره. خیلی خیلی بهتر‌! همیشه مهربونه و می‌خنده. کلی هم خوراکی‌های خوشمزه برات می‌خره. وقتی بچه بودم، وقتایی بابا اردشیر وقت نداشت، من رو همراه بابات و عموت می‌برد پارک و غذاهای خوشمزه برام می‌خرید.
«اومی» کشیده گفت و با اشتیاق منتظر ماند.
- هنوزم همین‌طوره. بچه‌ها رو خیلی دوست داره و تو رو بیشتر از همه! از وقتی اومدیم چندبار بهم زنگ زده تا ببینه روشنا کوچولوش خوبه یا نه!
- یعنی نگرانم میشه؟
- معلومه! بابایی خیلی دوست داره و منتظره تا تو رو ببینه.
- پس کی میریم دیدن‌شون؟
ب*وسه‌ی دیگری به‌روی گونه‌اش کاشتم و پاسخ دادم.
- خیلی زود عزیزم. یه چندتا کار کوچولو داری که تا هفته‌ی دیگه تمومه.
- خیلی ذوق دارم بیام اون‌جایی که شما و بابا به دنیا اومدی.
لبخندم گسترش یافت و سرش را به س*ی*نه‌ام فشردم.
- از مامان جون هم برام بگو.
- مامان‌جون هم خیلی مهربونه. دستپخت خیلی خوبی داره و همیشه روسریای گُل‌دار خوشگل می‌پوشه. کیک‌هاش خیلی خوشمزه‌ان و تازه، معلم هم بوده. می‌تونی وقتی رفتیم ایران، ازشون بخوای توی درس‌هات کمکت کنن.
- باید برم مدرسه؟ پس مدرسه‌ی این‌جا چی؟
نفسی گرفتم و زمزمه‌وار پاسخ دادم:
- باید اون‌جا درس بخونی. می‌دونم اذیت میشی؛ اما نگران نباش! مثل درس‌هایی که خاله یسنا بهت میده آسونن‌.
- بهت اعتماد دارم ماما.
و سرش را بیشتر در گریبانم فرو برد و با صدایی خفه پرسید:
- خاله و مامانی هم میان؟
چشم بستم و با اندوهی فراوان ل*ب زدم:
- نمی‌دونم. اون‌ها ایران رو دوست ندارن.
سرش را عقب کشید و با چشم‌های درشت شده پرسید:
- چرا؟
لبخندم را به همراه بغض فرو خوردم و هم ‌زمان با فشردن شانه‌اش پاسخ دادم.
- چون، اون‌جا بود که بابا اردشیر رو از دست دادیم‌.
ل*ب‌هایش به سرعت آویزان شدند و صدای محزون:
- کاش بابا اردشیر زنده بود! من مطمئنم گریه‌های آخرشب مامانی برای خوندن دعای قبل خواب نیست؛ به‌خاطر دوری از بابا اردشیره. دلم برای مامانی می‌سوزه.
و قطره اشک شفافی از چشمانش به پایین خزید که دلم را ریش کرد.
با انگشت شصت، گونه‌اش را پاک کردم و با مهربانی ل*ب زدم:
- گریه نکن عزیزم‌. الان وقت خوابه‌ اگه دیر بیدار بشی نمی‌تونی با بابات بری گردش!
چشمانش به سرعت برق زد و پرسید:
- فردا میریم گردش؟
به ذوقش خندیدم و پاسخ دادم.
- بهت قول نمیدم؛ اما سعی می‌کنم فرداصبح یا عصر یه گردش با بابات مهمونت کنم.
خنده‌ی ذوقی سر داد و گفت:
- پس من زود می‌خوابم که فردا سرحال باشم‌.
و مجال حرف دیگری نداد و بعد از گفتن «شب بخیر» به زیر پتو خزید و چشمانش را بست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,274
امتیازها
113
کیف پول من
9,285
Points
2
#پست_هشتاد‌و‌نه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


خنده‌ی ریز بی‌صدایم را به سرعت تمام‌ کردم و‌ به آرامی از تخت کوچکش پایین خزیدم و همه‌ی روشنایی اتاق به غیر از چراغ‌خوابش را خاموش کردم. اتاق را ترک کردم و به همان چهاردیواری خوفناک خودم پناه بردم‌. نگاهی به ساعت انداختم که با دیدنش، ابرویی بالا انداختم و به سمت کمد لباس‌هایم هجوم بردم. ساعت از نه گذشته بود و من و‌ روشنا دو ساعت تمام حرف زده بودیم.
برای در امان ماندن از سرما، پیراهن ضخیمی که طرح مردانه‌ داشت را انتخاب کرده و به جای تاپم به تن کردم جین ذغالی و کت اسپرت و گرمی پوششم را تکمیل کرد. کلاه روسی موردعلاقه‌ام را به سر کردم و با پوشیدن بوت‌هایم، سوئیچ‌ ماشین را برداشتم و خانه‌ی فرو‌رفته در تاریکی را ترک کردم. مقصدم مشخص بود؛ می‌خواستم‌ در شبی که هیچ‌کس به یاد نداشت، خودم را مهمان کنم و تولد سی‌سالگی‌ام را جشن بگیرم. نیمه‌ی دی‌ماه، سهم من از تمام سیصدوشصت‌وپنج روز سال بود؛ اما خیلی سال از یادآوری‌اش می‌گذشت و من نمی‌توانستم سی‌سالگی‌ام را این‌چنین آغاز کنم.
همین‌که به خودم آمدم، ماشین پارک شده را مقابل بار آشنا دیدم؛ باری که برای آخرین‌بار با همکاران آمده بودیم و من تمام شب بخاطر یک پیک نوشیدن مورد اذیت دوستانم قرار گرفتم.
لبخندی تلخ به روی ل*ب نشاندم و نگاهم را از دختر شاید پانزده/شانزده ساله‌ای که اصرار به داخل شدن داشت و مأمور مقابل در با اخم مانع شده بود، گذشت و به اسم پر زرق و‌ برقش رسید.
پیاده شدم و بدون توجه به صدای نق‌نق دخترک کم‌عقل وارد شدم که به یک آن با پایین رفتن از پله‌ها و بلندشدن صداهای زیاد، گوش‌‌هایم بوم صدا دادند و پر شدند. چشم ریز کردم برای یافتن جایگاهی برای نشستن؛ اما تمام میزها پر بود و وسط پیست هم مملو از آدم. بیخیال نشستن به سمت میز بار قدم تند کردم و از میان صح*نه‌های منکراتی و گاهاً عجیب گذشتم و نفس‌زنان مقابل میز ایستادم. دختر پشت میز سری تکان داد و نو*شی*دنی مقابلم قرار داد. اسکناسی روی میز گذاشتم و او هم بدون حرف آن‌ را پر کرد. صدای برخورد محتویات بطری با یخ در میان هیاهوی ر*ق*ص و آواز پنهان شد و ذوقم را کور کرد. روی صندلی پایه‌‌بلند نشستم و انگشتانم را به دور نو*شی*دنی سفت کردم و نگاهم را به محتویات زرد رنگش دوختم. بغض ناخواسته بالا آمد و بیخ گلویم را سفت چسبید.
دوست داشتم این سن متفاوت را جور‌ دیگری تجربه می‌کردم. نه تنها و غصه‌دار‌. خنده‌دار بود که همانند بچه‌ها برای رسیدن به روز تولدم ذوق داشتم و در کمال واقعیت ذوقم کور شد وقتی تا شب صبر کردم و کسی متوجه‌ی روز خاص نشد.
شاید دلم کیک و پابکوبی نمی‌خواست؛ اما جای یک تبریک خشک و خالی در قسمت پیامک‌های گوشی‌ام خالی بود‌.
بغضم را با خنده‌ی تلخم فرو فرستادم و‌ بی‌توجه به اطرافم، نو*شی*دنی‌ را سر کشیدم که سوزش تا انتهای جوارح داخلی‌ام رسوخ کرد و رضایتمند از انتخاب دختر، لیوان را به نشانه‌ی پر کردن، تکان دادم و روی میز گذاشتم. ظرف تنقلات مخصوصی را با ژست مخصوص خود به سمت هل داد و با بطری‌اش بار دیگر خوش‌خدمتی کرد.
هفته‌ی دیگر باید برمی‌گشتیم و من هنوز در بلاتکلیفی تمام بودم. مامان و یسنا می‌خواستند چکار کنند؟ چطوری روشنا را با خانواده‌ی گرشا روبه‌رو می‌کردم؟ اگر مادرش بار دیگر انگ بی‌عفتی به من می‌زد، باید آزمایش می‌رفتم و ثابت می‌کردم آن نسبت خونی میان‌ نوه و‌ پسرش را یا برخورد می‌کردم؟
پس گرشای لعنتی کی می‌خواست از موضوع بی‌تفاوتی نسبت به من کوتاه بیاید؟ با دیدن‌ دخترش به کل مرا از یاد برده بود. روشنای نامرد هم تمام وقتش را با او‌ می‌‌گذراند و من در این آتش تنهایی داشتم می‌سوختم.
ش*ات بعدی و بعدی آمد تا جایی که برای فراموشی غصه‌ها و کنترل اشک‌هایم ادامه داشت. برعکس خستگی اولیه، احساس سرزندگی تمام وجودم را گرفته بود و چشمانم به داغی خورشید رسیده بودند. دلم پایکوبی برای خودم را می‌خواست. اصلا چطور می‌شد تولدم را خودم و خودم جشن می‌گرفتیم؟
با همین فکر و بغض برخاستم و با رعشه‌های ل*ذت‌بخشی که در میان ساق پاهایم‌ جریان بود، با سرخوشی به میان جمعیت خزیدم و هم‌نوا با دیجی و هم‌سو با بقیه به ر*ق*ص پرداختم. فارغ از تنهایی‌ها، فارغ از نبودن‌ها و نخواستن‌ها و نشدن‌ها...
کلاهم را به کناری انداختم و با ریتم تند جیغ بلندی از سرخوشی کشیدم و دستی میان موهایم به ر*ق*ص در آوردم. دختر مقابلم، سرخوشانه خندید و پایین تنه‌اش را تکان داد که برایش کف زدم و همانند او رقصش را تکرار کردم. دستش را جلو آورد که هم‌پا شدیم و در میان خنده‌های واقعی او، خنده‌های مصنوعی من گم شد. قطره اشکی که ناخواسته بر روی گونه‌ام چکید مصادف شد با چرخیدنش به سمت پارتنر بسیار جذاب و نفس‌گیرش. دختر مو بلوند در آ*غ*و*ش مرد چرخید و کام عمیقی مهمان خود کرد. ل*ب‌هایم از خندیدن عاجز شدند و چشمانم را سیل فرا گرفت.
پاهایم هم‌چنان می‌لرزیدند؛ اما سنگینی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام از صح*نه‌ی مقابلم شور و شعف ساختگی‌ام را کوفت کرد.
ل*ب‌هایم لرزیدند و با اشک برای خود خواندم:
- تولدت مبارک...تولدت مبارک... رستا! تولدت مبارک.
و خندیدم و به چکیده شدن اشک‌هایم به روی بوت‌هایم چشم دوختم. نگاه دزدیدم از پاهای لرزان مقابلم و باز با اوج‌گیری آن معاشقه، دلم بیشتر چنگ انداخت و حسرت تمام وجودم را دربرگرفت‌. مرد، دختر را از صح*نه دور کرد و چشمان خیس من همان‌جا ماند.
خودم را در کنار گرشا تصور کردم در حالی که روشنا به ر*ق*ص‌مان می‌خندید و به کیک موزی خوشمزه‌ام ناخنک می‌زد؛ اما تصوراتم با عق زدن مردی برهم ریخت که جیغ خفیفی کشیدم و با صورتی در هم تنم را عقب کشیدم.
با احساس داغی عجیبی به روی پشتم، ترسیده و نیمه هوشیار به عقب چرخیدم و چه طولانی شد چرخیدن من و شناسایی موقعیتم به واسطه‌ی آن ش*ات‌هایی که رفته رفته بیشتر مرا میان خیالات هل می‌دادند‌.
اخم‌های جذابش را بیشتر درهم کشید و با فشار محکمی، ناله‌ام را در برخورد دهانم با شانه‌اش خفه کرد‌. کنترل احساسات و رفتارهایم رفته رفته سخت‌تر شد وقتی دستانش به قصد تملکم به غواصی پرداختند. خنده‌ای سر دادم و سرم را عقب کشیدم. چشمان نافذ مرد مقابلم‌ مرا به یاد عشق نوجوانی‌ام انداخت و بازهم اشک روانه‌ی چشمانم شد.
- چیه؟ من رو تعقیب کردی؟
ناخن‌هایش که در گوشت پهلویم فرو رفتند «آی» پر دردی سر دادم و به جانش نق زدم:
- نکن روانی! کبود شدم.
به ناگهان چانه‌ام را میان انگشت‌های آزادش اسیر کرد و غرید:
- بهتر! این ک*بودی‌ها بیشترم می‌‌شه.
ناخواسته بود که خندیدم و قهقه‌ام، او را نرم‌تر کرد. همان‌طور مالکانه مرا تا رسیدن دوباره به میز بار در برگرفت و زیر گوشم‌ غر زد:
- این چه حالیه؟
خودم را سرتقانه از آغوشش جدا کردم و با توپ پُر به جانش حمله کردم:
- به‌توچه بابای روشنا!
و به نسبتی که به او‌ داده بودم خندیدم و مشتی نثار س*ی*نه‌ی سفتش کردن.
- ع*و*ضی! حالم ازت بهم می‌خوره.
بی‌توجه به کلامم، یکس از ش*ات‌های پر شده‌اش را برداشت و لجوجانه سر کشید. مشت دیگری به شانه‌اش زدم که مچم را سفت چسبید و عصبی سرش را جلوتر آورد.
کم‌کم سرگیجه به تمام حالاتم اضافه شد و تشنگی به گلویم چیره گشت. اختیار زبانم دیگر دست خودم نبود وقتی خیره در سیاهی چشمانش ل*ب زدم:
- دوست دارم ع*و*ضی!
عصبی خندید و خودش را دوباره مهمان کرد و به سمتم چرخید. از دیدن سرخی چشمانش خنده تمام صورتم را گرفت و او عصبی‌تر دستم را به دنبال خود کشید و غرید:
- اما آخرین‌بار چیز دیگه‌ای گفتی.
سرخوشانه به دنبالش دویدم و پله‌ها را به بالا رفتیم. همین‌که هوای خنک به مغزم خورد و صداها خفه شد، تلوتلو خوردم و تعادلم را بخاطر تغییر ناگهانی شرایط از دست دادم؛ اما او در میان زمین و هوا، پهلوهایم را اسیر کرد و من باز بی‌اختیار خندیدم. نفس‌های داغش را عصبی بیرون فرستاد و به یک آن در سوز و سرما، گرمای طاقت‌فرسایی به دستانم منتقل شد و تا به خود بیایم، پشتم با بدنه‌ی فلزی ماشینی یکی و ل*ب‌هایم اسیر شد. صدای عجیبی از سوی مغزم مرا نهیب می‌زد؛ اما داغی وجودم و بی‌اختیاری ذهن و قلبم، مرا با گرشا همراه ساخت و به آن بازی عجیبش تن دادم. دستانش را میان موهایم اسیر کرد و سرم را عقب‌تر فرستاد که دهانم برای کلامی باز شد و‌ او‌ دوباره فرصت طلبید برای کام گرفتن. کام گرفتنی که تلخی دهانم را عجیب شیرین کرد. دستانم بی‌اذن عقلی که دادوغال راه انداخته بود، به کاپشن‌ چرمش رسیدند و شانه‌های عریضش را از آن خود کردند. برای آن ب*وسه‌ی داغی که ل*ذت را به نقطه نقطه‌ی وجودم سرازیر می‌کرد، همراهی کردم و صورتش را برای پیشروی قاب گرفتم‌. نفس گرفتم و بی‌طاقت سر جلو بردم که این‌بار پیشانی به پیشانی چسباند و خیره در چشمانم ل*ب زد:
- باهام ازدواج کن رستا! بدون‌ تو مثل یه ارتش بدون رهبرم.
چشمانم به ل*ب‌هایی دوخته بودند که کلمات را عجیب و‌ غریب ادا می‌کردند و من هیچی از آن‌ها نمی‌فهمیدم‌. ش*ات‌ها کار دستم داده بودند و رفته رفته قدرت عقلم را تصاحب می‌کردند.
سر بلند کردم و با چشمان ریز شده و ل*ب‌های آویزان صدایش زدم. کلافه و عصبی منتظر ماند که باز هم ل*ب‌هایم بی‌اذن من تکان خوردند:
- نه. نمی‌خوام باهات ازدواج کنم؛ تو‌ خیانت‌کاری.
و‌ پوزخندی زدم و سرش را به سمت خودم کشیدم و بوسیدمش.
****






کد:
خنده‌ی ریز بی‌صدایم را به سرعت تمام‌ کردم و‌ به آرامی از تخت کوچکش پایین خزیدم و همه‌ی روشنایی اتاق به غیر از چراغ‌خوابش را خاموش کردم. اتاق را ترک کردم و به همان چهاردیواری خوفناک خودم پناه بردم‌. نگاهی به ساعت انداختم که با دیدنش، ابرویی بالا انداختم و به سمت کمد لباس‌هایم هجوم بردم. ساعت از نه گذشته بود و من و‌ روشنا دو ساعت تمام حرف زده بودیم.
برای در امان ماندن از سرما، پیراهن ضخیمی که طرح مردانه‌ داشت را انتخاب کرده و به جای تاپم به تن کردم جین ذغالی و کت اسپرت و گرمی پوششم را تکمیل کرد. کلاه روسی موردعلاقه‌ام را به سر کردم و با پوشیدن بوت‌هایم، سوئیچ‌ ماشین را برداشتم و خانه‌ی فرو‌رفته در تاریکی را ترک کردم. مقصدم مشخص بود؛ می‌خواستم‌ در شبی که هیچ‌کس به یاد نداشت، خودم را مهمان کنم و تولد سی‌سالگی‌ام را جشن بگیرم. نیمه‌ی دی‌ماه، سهم من از تمام سیصدوشصت‌وپنج روز سال بود؛ اما خیلی سال از یادآوری‌اش می‌گذشت و من نمی‌توانستم سی‌سالگی‌ام را این‌چنین آغاز کنم.
همین‌که به خودم آمدم، ماشین پارک شده را مقابل بار آشنا دیدم؛ باری که برای آخرین‌بار با همکاران آمده بودیم و من تمام شب بخاطر یک پیک نوشیدن مورد اذیت دوستانم قرار گرفتم.
لبخندی تلخ به روی ل*ب نشاندم و نگاهم را از دختر شاید پانزده/شانزده ساله‌ای که اصرار به داخل شدن داشت و مأمور مقابل در با اخم مانع شده بود، گذشت و به اسم پر زرق و‌ برقش رسید.
پیاده شدم و بدون توجه به صدای نق‌نق دخترک کم‌عقل وارد شدم که به یک آن با پایین رفتن از پله‌ها و بلندشدن صداهای زیاد، گوش‌‌هایم بوم صدا دادند و پر شدند. چشم ریز کردم برای یافتن جایگاهی برای نشستن؛ اما تمام میزها پر بود و وسط پیست هم مملو از آدم. بیخیال نشستن به سمت میز بار قدم تند کردم و از میان صح*نه‌های منکراتی و گاهاً عجیب گذشتم و نفس‌زنان مقابل میز ایستادم. دختر پشت میز سری تکان داد و نو*شی*دنی مقابلم قرار داد. اسکناسی روی میز گذاشتم و او هم بدون حرف آن‌ را پر کرد. صدای برخورد محتویات بطری با یخ در میان هیاهوی ر*ق*ص و آواز پنهان شد و ذوقم را کور کرد. روی صندلی پایه‌‌بلند نشستم و انگشتانم را به دور نو*شی*دنی سفت کردم و نگاهم را به محتویات زرد رنگش دوختم. بغض ناخواسته بالا آمد و بیخ گلویم را سفت چسبید.
دوست داشتم این سن متفاوت را جور‌ دیگری تجربه می‌کردم. نه تنها و غصه‌دار‌. خنده‌دار بود که همانند بچه‌ها برای رسیدن به روز تولدم ذوق داشتم و در کمال واقعیت ذوقم کور شد وقتی تا شب صبر کردم و کسی متوجه‌ی روز خاص نشد.
شاید دلم کیک و پابکوبی نمی‌خواست؛ اما جای یک تبریک خشک و خالی در قسمت پیامک‌های گوشی‌ام خالی بود‌.
بغضم را با خنده‌ی تلخم فرو فرستادم و‌ بی‌توجه به اطرافم، نو*شی*دنی‌ را سر کشیدم که سوزش تا انتهای جوارح داخلی‌ام رسوخ کرد و رضایتمند از انتخاب دختر، لیوان را به نشانه‌ی پر کردن، تکان دادم و روی میز گذاشتم. ظرف تنقلات مخصوصی را با ژست مخصوص خود به سمت هل داد و با بطری‌اش بار دیگر خوش‌خدمتی کرد.
هفته‌ی دیگر باید برمی‌گشتیم و من هنوز در بلاتکلیفی تمام بودم. مامان و یسنا می‌خواستند چکار کنند؟ چطوری روشنا را با خانواده‌ی گرشا روبه‌رو می‌کردم؟ اگر مادرش بار دیگر انگ بی‌عفتی به من می‌زد، باید آزمایش می‌رفتم و ثابت می‌کردم آن نسبت خونی میان‌ نوه و‌ پسرش را یا برخورد می‌کردم؟
پس گرشای لعنتی کی می‌خواست از موضوع بی‌تفاوتی نسبت به من کوتاه بیاید؟ با دیدن‌ دخترش به کل مرا از یاد برده بود. روشنای نامرد هم تمام وقتش را با او‌ می‌‌گذراند و من در این آتش تنهایی داشتم می‌سوختم.
ش*ات بعدی و بعدی آمد تا جایی که برای فراموشی غصه‌ها و کنترل اشک‌هایم ادامه داشت. برعکس خستگی اولیه، احساس سرزندگی تمام وجودم را گرفته بود و چشمانم به داغی خورشید رسیده بودند. دلم پایکوبی برای خودم را می‌خواست. اصلا چطور می‌شد تولدم را خودم و خودم جشن می‌گرفتیم؟
با همین فکر و بغض برخاستم و با رعشه‌های ل*ذت‌بخشی که در میان ساق پاهایم‌ جریان بود، با سرخوشی به میان جمعیت خزیدم و هم‌نوا با دیجی و هم‌سو با بقیه به ر*ق*ص پرداختم. فارغ از تنهایی‌ها، فارغ از نبودن‌ها و نخواستن‌ها و نشدن‌ها...
کلاهم را به کناری انداختم و با ریتم تند جیغ بلندی از سرخوشی کشیدم و دستی میان موهایم به ر*ق*ص در آوردم. دختر مقابلم، سرخوشانه خندید و پایین تنه‌اش را تکان داد که برایش کف زدم و همانند او رقصش را تکرار کردم. دستش را جلو آورد که هم‌پا شدیم و در میان خنده‌های واقعی او، خنده‌های مصنوعی من گم شد. قطره اشکی که ناخواسته بر روی گونه‌ام چکید مصادف شد با چرخیدنش به سمت پارتنر بسیار جذاب و نفس‌گیرش. دختر مو بلوند در آ*غ*و*ش مرد چرخید و کام عمیقی مهمان خود کرد. ل*ب‌هایم از خندیدن عاجز شدند و چشمانم را سیل فرا گرفت.
پاهایم هم‌چنان می‌لرزیدند؛ اما سنگینی قفسه‌ی س*ی*نه‌ام از صح*نه‌ی مقابلم شور و شعف ساختگی‌ام را کوفت کرد.
ل*ب‌هایم لرزیدند و با اشک برای خود خواندم:
- تولدت مبارک...تولدت مبارک... رستا! تولدت مبارک.
و خندیدم و به چکیده شدن اشک‌هایم به روی بوت‌هایم چشم دوختم. نگاه دزدیدم از پاهای لرزان مقابلم و باز با اوج‌گیری آن معاشقه، دلم بیشتر چنگ انداخت و حسرت تمام وجودم را دربرگرفت‌. مرد، دختر را از صح*نه دور کرد و چشمان خیس من همان‌جا ماند.
خودم را در کنار گرشا تصور کردم در حالی که روشنا به ر*ق*ص‌مان می‌خندید و به کیک موزی خوشمزه‌ام ناخنک می‌زد؛ اما تصوراتم با عق زدن مردی برهم ریخت که جیغ خفیفی کشیدم و با صورتی در هم تنم را عقب کشیدم.
با احساس داغی عجیبی به روی پشتم، ترسیده و نیمه هوشیار به عقب چرخیدم و چه طولانی شد چرخیدن من و شناسایی موقعیتم به واسطه‌ی آن ش*ات‌هایی که رفته رفته بیشتر مرا میان خیالات هل می‌دادند‌.
اخم‌های جذابش را بیشتر درهم کشید و با فشار محکمی، ناله‌ام را در برخورد دهانم با شانه‌اش خفه کرد‌. کنترل احساسات و رفتارهایم رفته رفته سخت‌تر شد وقتی دستانش به قصد تملکم به غواصی پرداختند. خنده‌ای سر دادم و سرم را عقب کشیدم. چشمان نافذ مرد مقابلم‌ مرا به یاد عشق نوجوانی‌ام انداخت و بازهم اشک روانه‌ی چشمانم شد.
-  چیه؟ من رو تعقیب کردی؟
ناخن‌هایش که در گوشت پهلویم فرو رفتند «آی» پر دردی سر دادم و به جانش نق زدم:
- نکن روانی! کبود شدم.
به ناگهان چانه‌ام را میان انگشت‌های آزادش اسیر کرد و غرید:
- بهتر! این ک*بودی‌ها بیشترم می‌‌شه.
ناخواسته بود که خندیدم و قهقه‌ام، او را نرم‌تر کرد. همان‌طور مالکانه مرا تا رسیدن دوباره به میز بار در برگرفت و زیر گوشم‌ غر زد:
- این چه حالیه؟
خودم را سرتقانه از آغوشش جدا کردم و با توپ پُر به جانش حمله کردم:
- به‌توچه بابای روشنا!
و به نسبتی که به او‌ داده بودم خندیدم و مشتی نثار س*ی*نه‌ی سفتش کردن.
- ع*و*ضی! حالم ازت بهم می‌خوره.
بی‌توجه به کلامم، یکس از ش*ات‌های پر شده‌اش را برداشت و لجوجانه سر کشید. مشت دیگری به شانه‌اش زدم که مچم را سفت چسبید و عصبی سرش را جلوتر آورد.
کم‌کم سرگیجه به تمام حالاتم اضافه شد و تشنگی به گلویم چیره گشت. اختیار زبانم دیگر دست خودم نبود وقتی خیره در سیاهی چشمانش ل*ب زدم:
- دوست دارم ع*و*ضی!
عصبی خندید و خودش را دوباره مهمان کرد و به سمتم چرخید. از دیدن سرخی چشمانش خنده تمام صورتم را گرفت و او عصبی‌تر دستم را به دنبال خود کشید و غرید:
- اما آخرین‌بار چیز دیگه‌ای گفتی.
سرخوشانه به دنبالش دویدم و پله‌ها را به بالا رفتیم. همین‌که هوای خنک به مغزم خورد و صداها خفه شد، تلوتلو خوردم و تعادلم را بخاطر تغییر ناگهانی شرایط از دست دادم؛ اما او در میان زمین و هوا، پهلوهایم را اسیر کرد و من باز بی‌اختیار خندیدم. نفس‌های داغش را عصبی بیرون فرستاد و به یک آن در سوز و سرما، گرمای طاقت‌فرسایی به دستانم منتقل شد و تا به خود بیایم، پشتم با بدنه‌ی فلزی ماشینی یکی و ل*ب‌هایم اسیر شد. صدای عجیبی از سوی مغزم مرا نهیب می‌زد؛ اما داغی وجودم و بی‌اختیاری ذهن و قلبم، مرا با گرشا همراه ساخت و به آن بازی عجیبش تن دادم. دستانش را میان موهایم اسیر کرد و سرم را عقب‌تر فرستاد که دهانم برای کلامی باز شد و‌ او‌ دوباره فرصت طلبید برای کام گرفتن. کام گرفتنی که تلخی دهانم را عجیب شیرین کرد. دستانم بی‌اذن عقلی که دادوغال راه انداخته بود، به کاپشن‌ چرمش رسیدند و شانه‌های عریضش را از آن خود کردند. برای آن ب*وسه‌ی داغی که ل*ذت را به نقطه نقطه‌ی وجودم سرازیر می‌کرد، همراهی کردم و صورتش را برای پیشروی قاب گرفتم‌. نفس گرفتم و بی‌طاقت سر جلو بردم که این‌بار پیشانی به پیشانی چسباند و خیره در چشمانم ل*ب زد:
- باهام ازدواج کن رستا! بدون‌ تو مثل یه ارتش بدون رهبرم.
چشمانم به ل*ب‌هایی دوخته بودند که کلمات را عجیب و‌ غریب ادا می‌کردند و من هیچی از آن‌ها نمی‌فهمیدم‌. ش*ات‌ها کار دستم داده بودند و رفته رفته قدرت عقلم را تصاحب می‌کردند.
سر بلند کردم و با چشمان ریز شده و ل*ب‌های آویزان صدایش زدم. کلافه و عصبی منتظر ماند که باز هم ل*ب‌هایم بی‌اذن من تکان خوردند:
- نه. نمی‌خوام باهات ازدواج کنم؛ تو‌ خیانت‌کاری.
و‌ پوزخندی زدم و سرش را به سمت خودم کشیدم و بوسیدمش.
****
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,274
امتیازها
113
کیف پول من
9,285
Points
2
#پست_نود
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


دستم را محکم‌تر به روی سرم‌ فشردم و‌ از سردرد نالیدم. چشمانم را به سختی از هم باز کردم و نگاه کنجکاوم را به سمت ساعتی در اتاقم گرداندم؛ اما با دیدن اتاق ناآشنایی، ترسیده چشم گرد کردم و‌ در جا میخکوب شدم. به سرعت به اطراف چرخیدم و همین که با هیکل مردانه‌‌ای روبه‌رو شدم، جیغ بلندی کشیدم و چشم بسته به عقب چرخیدم.
- چه خبره؟ چی شدی؟ رستا؟ عزیزم!
با شنیدن صدای آشنای گرشا، به سرعت چشم باز کردم؛ اما مرد همان گرشا بود و چشمان خواب‌آلود و نگاه سرخش، رعشه را بر وجودم‌ چیره کرد.
- تو... تو... اینجا... من...
نفسی کلافه سر داد و دستی به پشت پلک‌هایش کشید.
- چیزی نیست عزیزم. اومدیم هتل.
تقریبا فریاد کشیدم:
- هتل؟
و به سرعت سر به زیر انداختم و همین که با جین و تاپ بر تن مانده‌ام مواجه شدم، باز هم ترس و اضطراب کم نشد. اشک در چشمانم حلقه زد و بغض به سرعت بر گلویم هجوم آورد. با یادآوری اتفاقات احمقانه‌ی دیشب تا قبل از از بین رفتن هوشیاری‌ام، به‌سرعت به زیر گریه‌ زدم و نالیدم:
- چه غلطی کردی گرشا؟
دستان داغش که بازوهایم را در برگرفتند، جیغ کشیدم و تنم را از تخت پایین انداختم و با پیچیدن پتو به‌ دورم از دیده شدنم جلوگیری کردم. نگاه از تنش گرفتم و با گریه فریاد کشیدم:
- زودباش لباس بپوش!
صدای شاکی‌اش در اتاق طنین انداخت:
- رستا! بس می‌کنی؟
ناخواسته به سمتش چرخیدم و غریدم:
- سواستفاده‌گر! کی گفت دستتو به من بزنی؟
همین‌که با عصبانیت از تخت پایین پرید جیغ بلندتری کشیدم و به سمت در، قدم تند کردم و‌ دستگیره را کشیدم. اما باز نشدن در همانا و‌ مبحوس شدن اندام پتو‌ پیچ شده‌ی من در میان بازوانش همانا‌.
- چی میگی دیوونه! من هیچ غلطی نکردم. اتفاقی‌ نیوفتاده.
نفس‌زنان بیخ گوشم‌ زمزمه‌ کرد و نمی‌دانم آن قلقلکی که در شکمم ایجاد شد، باقی مانده دیشب بود یا چی که بی‌حرکت ماندم.
- اما می‌تونه بیوفته اگه تو بخوای.
لحن شیطانی‌اش در زیر گوشم با پیچیدن عطر بی‌نظیر تنش در زیر بینی، بدنم را لرز ترسناکی انداخت و ضربان بالارفته‌ی قلبم را به حد نرمالی که هرزمان در کنارش بودم رساند. دستانش با کشیده شدن به روی‌ پو*ست سردم به یک‌باره چنان زلزله‌ای در من ایجاد کردند که برای آرام شدن به التماس افتادم‌.
- بسه! بسه گرشا.
- تو بی‌نظیری رستا. می‌دونی چقدر سخت بود افسار گرشا رو بگیرم‌ تا مبادا گرگ بشه و تنت رو بدره.
سر به جهت مخالفت چرخاندم و بی‌توجه به پروانه‌های درون شکمم، نالیدم:
- ولم کن‌. دست از سرم بردار.
- مقاومت تا کی عزیزم؟
آب دهانم را به سختی فرو دادم و تمام وجودم چشم‌ شد. سرش را پایین‌تر کشید که به خود لرزیدم و با عجز به التماس افتادم.
- داری اذیتم می‌کنی. تو برام گناهی گرشا! نذار بیشتر از این از خودم و‌ خودت متنفر بشم‌.
اخم کرد؛ غلیظ و ترسناک. دندان به‌روی هم سایید و‌ با تحت فشار قرار دادن فک زیرینش، صدایش را گرفته‌تر کرد:
- پس چرا زنم نمیشی؟ چرا به درخواستم جواب منفی میدی در صورتی می‌دونی صبرم کمه. هوم افسونگر؟! افسونگر؟! درخواست ازدواج؟
متعجب ماندم و در پس سردرد فراموش شده و‌ ذهن به خواب رفته‌ام به دنبال ردی از درخواستش گشتم؛ اما به جز آن ب*وسه‌ی عجیب و دستان مردانه‌اش، چیزی یه یاد نیاوردم.
- چی؟ چی میگی؟
عصبی پوزخند زد.
- اوه ببخشید! بانو‌ دیشب نرمال نبودن و فراموشی گرفتن.
چشم درشت کرد و غرید:
- در‌ مورد این کارتم حرف می‌زنیم. من جوابت رو مثبت می‌خوام رستا! باهام ازدواج کن. همین امروز.
و دندان سایید و‌ خیره به د*ه*ان باز مانده‌ام تقریبا نعره کشید:
- چون کنترل کردن خودم در مقابل قلب بی‌صاحابم مشکل شده.
و به یک آن وجودم را رها کرد و فضا برای نفس کشیدنم محیا. دستم را روی پتو محکم کردم و مبهوت به حجم عضله‌ای خیره شدم که لباس‌هایش را از روی مبل کنار شوفاژ برداشت و به تن کرد.
همان‌طوری که دکمه‌هایش را پشت به من می‌بست، صدایش را بلند کرد.
- دیشب وقتی از اون‌جا آوردمت بیرون، حالت بد شد و هرچی خوردی بالا آوردی‌.
فارغ از بستن دکمه‌ها چرخید و حین برداشتن کاپشنش، نیم‌نگاهی روانه‌ام کرد و ادامه داد:
- مجبور شدم کت و کلاهت رو‌ در بیارم و توی حموم بشورم. البته اگه اسمش رو سواستفاده نمی‌ذاری!
و یک‌تای ابرو بالا انداخت که شرمسار از رفتارم و دیدن کت‌ام به روی شوفاژ، ل*ب گزیدم.
- متأسفم!
کاپشنش را به تن کرد و لباسم را به دست گرفت‌.
- با این وضعم نمی‌تونستم ببرمت خونه. مجبور شدم این‌جا اتاق بگیرم.
سرم را پایین انداختم و پتو را بالاتر کشیدم که صدایش مجبورم کرد به دیدن دوباره چشمان شرورش.
- حالام لباسات رو‌ بپوش تا پشیمون نشدم.
ناخواسته شد که از عملی که می‌توانست مرتکب شود، ترسیدم و به سمتش قدم تند کردم. نیشخندی تحویلم داد و لباس‌ها را روی تخت انداخت و پشت به من ایستاد.
زمزمه‌ی ریزش، حین انداختن پتو از دورم به گوش رسید و‌ تمام تنم را د*اغ کرد:
- هرچند که دیشب اصراری به پوشیدن‌شون نداشتی و هرچی باید رو‌ می‌تونم تجسم کنم.
دندان ساییدن و غریدم:
- بس که نگاهت کثیفه! یکم‌ کنترل کن اون‌ چشمات رو.
قهقهه‌اش در اتاق پیچید و دستان من به سمت لباس رفتند و به تن زدم.
- اوه! حیف که یادت نمیاد کسی که از کنترل خارج‌ شده بود من نبودم عزیزم.
با حرص دکمه‌‌ام را بستم و به سمتش چرخیدم.
- من توی حالت عادی نبودم ع*و*ضی!
با طمأنینه به عقب چرخید و با نیشخند به جانم نیشتر زد:
- و من این حالتت رو بیشتر از الان می‌پسندم.
نگاهش که رویم بیشتر ماند، جیغ کشیدم:
- چشمات رو‌ درویش کن.
مردمک‌های سیاهش را بالا کشید و تهدید کرد:
- حرفم رو جدی بگیر رستا! من امروز باید تو رو به دست بیارم. اگر نه کلاه شرعی رو می‌‌کَنم و‌ می‌ندازم‌ دور. اونوقت تو‌ می‌مونی و‌ عذاب‌وجدانت‌.
- هی! مگه خواستنم زوری میشه؟
پوزخند زد و‌ پاسخ داد:
- زوری؟ وقتی این چشمای خوشگل داد می‌زنن من رو می‌خوان، آره برای رسیدن‌مون به هم از زورم استفاده می‌کنم.
موهایم را در بند کلاه کردم و اخم کرده و حرصی جیغ کشیدم:
- گمشو بیرون!
ابرویی بالا انداخت و سرخوشانه خندید.
- با کمال میل بانو! بیرون منتظرم.



کد:
دستم را محکم‌تر به روی سرم‌ فشردم و‌ از سردرد نالیدم. چشمانم را به سختی از هم باز کردم و نگاه کنجکاوم را به سمت ساعتی در اتاقم گرداندم؛ اما با دیدن اتاق ناآشنایی، ترسیده چشم گرد کردم و‌ در جا میخکوب شدم. به سرعت به اطراف چرخیدم و همین که با هیکل مردانه‌‌ای روبه‌رو شدم، جیغ بلندی کشیدم و چشم بسته به عقب چرخیدم.
- چه خبره؟ چی شدی؟ رستا؟ عزیزم!
با شنیدن صدای آشنای گرشا، به سرعت چشم باز کردم؛ اما مرد  همان گرشا بود و چشمان خواب‌آلود و نگاه سرخش، رعشه را بر وجودم‌ چیره کرد.
- تو... تو... اینجا... من...
نفسی کلافه سر داد و دستی به پشت پلک‌هایش کشید.
- چیزی نیست عزیزم. اومدیم هتل.
تقریبا فریاد کشیدم:
- هتل؟
و به سرعت سر به زیر انداختم و همین که با جین و تاپ بر تن مانده‌ام مواجه شدم، باز هم ترس و اضطراب کم نشد. اشک در چشمانم حلقه زد و بغض به سرعت بر گلویم هجوم آورد. با یادآوری اتفاقات احمقانه‌ی دیشب تا قبل از از بین رفتن هوشیاری‌ام، به‌سرعت به زیر گریه‌ زدم و نالیدم:
- چه غلطی کردی گرشا؟
دستان داغش که بازوهایم را در برگرفتند، جیغ کشیدم و تنم را از تخت پایین انداختم و با پیچیدن پتو به‌ دورم از دیده شدنم جلوگیری کردم. نگاه از تنش گرفتم و با گریه فریاد کشیدم:
- زودباش لباس بپوش!
صدای شاکی‌اش در اتاق طنین انداخت:
- رستا! بس می‌کنی؟
ناخواسته به سمتش چرخیدم و غریدم:
- سواستفاده‌گر! کی گفت دستتو به من بزنی؟
همین‌که با عصبانیت از تخت پایین پرید جیغ بلندتری کشیدم و به سمت در، قدم تند کردم و‌ دستگیره را کشیدم. اما باز نشدن در همانا و‌ مبحوس شدن اندام پتو‌ پیچ شده‌ی من در میان بازوانش همانا‌.
- چی میگی دیوونه! من هیچ غلطی نکردم. اتفاقی‌ نیوفتاده.
نفس‌زنان بیخ گوشم‌ زمزمه‌ کرد و نمی‌دانم آن قلقلکی که در شکمم ایجاد شد، باقی مانده دیشب بود یا چی که بی‌حرکت ماندم.
- اما می‌تونه بیوفته اگه تو بخوای.
لحن شیطانی‌اش در زیر گوشم با پیچیدن عطر بی‌نظیر تنش در زیر بینی، بدنم را لرز ترسناکی انداخت و ضربان بالارفته‌ی قلبم را به حد نرمالی که هرزمان در کنارش بودم رساند. دستانش با کشیده شدن به روی‌ پو*ست سردم به یک‌باره چنان زلزله‌ای در من ایجاد کردند که برای آرام شدن به التماس افتادم‌.
- بسه! بسه گرشا.
- تو بی‌نظیری رستا. می‌دونی چقدر سخت بود افسار گرشا رو بگیرم‌ تا مبادا گرگ بشه و تنت رو بدره.
سر به جهت مخالفت چرخاندم و بی‌توجه به پروانه‌های درون شکمم، نالیدم:
- ولم کن‌. دست از سرم بردار.
- مقاومت تا کی عزیزم؟
آب دهانم را به سختی فرو دادم و تمام وجودم چشم‌ شد. سرش را پایین‌تر کشید که به خود لرزیدم و با عجز به التماس افتادم.
- داری اذیتم می‌کنی. تو برام گناهی گرشا! نذار بیشتر از این از خودم و‌ خودت متنفر بشم‌.
اخم کرد؛ غلیظ و ترسناک. دندان به‌روی هم سایید و‌ با تحت فشار قرار دادن فک زیرینش، صدایش را گرفته‌تر کرد:
- پس چرا زنم نمیشی؟ چرا به درخواستم جواب منفی میدی در صورتی می‌دونی صبرم کمه. هوم افسونگر؟! افسونگر؟! درخواست ازدواج؟
متعجب ماندم و در پس سردرد فراموش شده و‌ ذهن به خواب رفته‌ام به دنبال ردی از درخواستش گشتم؛ اما به جز آن ب*وسه‌ی عجیب و دستان مردانه‌اش، چیزی یه یاد نیاوردم.
- چی؟ چی میگی؟
عصبی پوزخند زد.
- اوه ببخشید! بانو‌ دیشب نرمال نبودن و فراموشی گرفتن.
چشم درشت کرد و غرید:
- در‌ مورد این کارتم حرف می‌زنیم. من جوابت رو مثبت می‌خوام رستا! باهام ازدواج کن. همین امروز.
و دندان سایید و‌ خیره به د*ه*ان باز مانده‌ام تقریبا نعره کشید:
- چون کنترل کردن خودم در مقابل قلب بی‌صاحابم مشکل شده.
و به یک آن وجودم را رها کرد و فضا برای نفس کشیدنم محیا. دستم را روی پتو محکم کردم و مبهوت به حجم عضله‌ای خیره شدم که لباس‌هایش را از روی مبل کنار شوفاژ برداشت و به تن کرد.
همان‌طوری که دکمه‌هایش را پشت به من می‌بست، صدایش را بلند کرد.
- دیشب وقتی از اون‌جا آوردمت بیرون، حالت بد شد و هرچی خوردی بالا آوردی‌.
فارغ از بستن دکمه‌ها چرخید و حین برداشتن کاپشنش، نیم‌نگاهی روانه‌ام کرد و ادامه داد:
- مجبور شدم کت و کلاهت رو‌ در بیارم و توی حموم بشورم. البته اگه اسمش رو سواستفاده نمی‌ذاری!
و یک‌تای ابرو بالا انداخت که شرمسار از رفتارم و دیدن کت‌ام به روی شوفاژ، ل*ب گزیدم.
- متأسفم!
کاپشنش را به تن کرد و لباسم را به دست گرفت‌.
- با این وضعم نمی‌تونستم ببرمت خونه. مجبور شدم این‌جا اتاق بگیرم.
سرم را پایین انداختم و پتو را بالاتر کشیدم که صدایش مجبورم کرد به دیدن دوباره چشمان شرورش.
- حالام لباسات رو‌ بپوش تا پشیمون نشدم.
ناخواسته شد که از عملی که می‌توانست مرتکب شود، ترسیدم و به سمتش قدم تند کردم. نیشخندی تحویلم داد و لباس‌ها را روی تخت انداخت و پشت به من ایستاد.
زمزمه‌ی ریزش، حین انداختن پتو از دورم به گوش رسید و‌ تمام تنم را د*اغ کرد:
- هرچند که دیشب اصراری به پوشیدن‌شون نداشتی و هرچی باید رو‌ می‌تونم تجسم کنم.
دندان ساییدن و غریدم:
- بس که نگاهت کثیفه! یکم‌ کنترل کن اون‌ چشمات رو.
قهقهه‌اش در اتاق پیچید و دستان من به سمت لباس رفتند و به تن زدم.
- اوه! حیف که یادت نمیاد کسی که از کنترل خارج‌ شده بود من نبودم عزیزم.
با حرص دکمه‌‌ام را بستم و به سمتش چرخیدم.
- من توی حالت عادی نبودم ع*و*ضی!
با طمأنینه به عقب چرخید و با نیشخند به جانم نیشتر زد:
- و من این حالتت رو بیشتر از الان می‌پسندم.
نگاهش که رویم بیشتر ماند، جیغ کشیدم:
- چشمات رو‌ درویش کن.
مردمک‌های سیاهش را بالا کشید و تهدید کرد:
- حرفم رو جدی بگیر رستا! من امروز باید تو رو به دست بیارم. اگر نه کلاه شرعی رو می‌‌کَنم و‌ می‌ندازم‌ دور. اونوقت تو‌ می‌مونی و‌ عذاب‌وجدانت‌.
- هی! مگه خواستنم زوری میشه؟
پوزخند زد و‌ پاسخ داد:
- زوری؟ وقتی این چشمای خوشگل داد می‌زنن من رو می‌خوان، آره برای رسیدن‌مون به هم از زورم استفاده می‌کنم.
موهایم را در بند کلاه کردم و اخم کرده و حرصی جیغ کشیدم:
- گمشو بیرون!
ابرویی بالا انداخت و سرخوشانه خندید.
- با کمال میل بانو! بیرون منتظرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,274
امتیازها
113
کیف پول من
9,285
Points
2
#پست_نود‌و‌یک
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


به سمت در قدم‌ تند کرد و‌ بیرون زد‌. حرصی فریاد کشیدم و‌ تنم را به روی تخت انداختم‌. سرم را میان دستانم گرفتم و به گردش در میان غوغای ذهنم پرداختم؛ اما هیچ چیزی به یاد نداشتم و تنها انگشتان مردانه‌ی گرشا در سرم جولان می‌دادند که بی‌پروا به روی تتوی انگلیسی روی پایم کشیده می‌شدند.
جیغ خفیفی کشیدم و موهایم را از حرص به هم ریختم که صدایش از پشت در بلند شد:
- من همه‌چی رو به یادت میارم افسونگر! نیازی نیست به خودت فشار بیاری‌.
دندان به روی هم ساییدم و بی‌توجه به خنده‌ی پنهان شده در پس کلماتش، برخاستم و پتو را روی تخت انداختم. مقابل آینه‌ی قدی ایستادم و به چک کردن بدنم پرداختم؛ اما هیچ ردی از یادگاری‌های او بر روی پوستم خودنمایی نمی‌کرد و این، کمی د*اغ دلم را تسکین می‌داد. دستی به روی شکمم کشیدم که کمی جلو بود و هنوز هم بعد از زایمان سختم خودنمایی می‌کرد.
- کمک می‌خوایی عزیزم؟
عصبی دندان به روی هم ساییدم و به سمت در چرخیدم.
- لطفا خفه‌شو گرشا! نمی‌خوام صدات رو بشنوم.
- خیلی بی‌ادب شدی!
تقریبا برای ساکت کردنش جیغ کشیدم:
- میشه بس کنی؟!
و سکوت بر او چیره گشت و آرامش به من برگشت. نفسی چاق کردم و دستی به کلاهی کشیدم که در حین ر*ق*ص انداخته بودم و او پیدایش کرده بود و‌ خوشحال بودم که کلاه محبوبم سر خریت من گم و گور نشده بود. دستی به صورت خسته‌ام کشیدم و با رفتن به توالت و شستن دست و صورتم به سرعت از اتاق بیرون زدم و خودم را دست از افکار منفی‌ام نجات دادم.
لبخندش را با اخم پاسخ دادم و مقابلش دست به س*ی*نه ایستادم.
- دیگه به من دست نزن! فهمیدی؟
خنده‌ی مردانه‌ای تحویلم داد و انگشت اشاره‌اش را به موهای بیرون افتاده از کلاهم رساند که عقب کشیدم و دست او پایین افتاد.
- من بدون اجازه‌ی تو حتی لمستم نکردم.
قدمی به جلو برداشت که نفس‌هایمان به یکدیگر سلام کردند و قلب بی‌تاب من محکم‌تر از هر زمانی در س*ی*نه کوبید‌. چشمان سیاهش را در نگاه لرزانم به گردش در آورد و با کلامی جدی، باز هم مرا بهت‌زده کرد:
- مگه‌ نگفتی تکلیف این ر*اب*طه رو مشخص کنم؟ منم مشخص کردم. تکلیفش ازدواجه، تکلیفش کنار هم بودنه که نه من بی‌ تو تاب میارم، نه تو می‌تونی جلوی اون چشمای خوشگلت رو بگیری که احساساتت رو لو ندن. ناز می‌کنی برام؟ باشه! می‌خرمش. با جون و دل؛ اما باید یه نشونه بدی که خریدنم بی‌فایده نیست. دل تو هم راضیه به این تصمیم.
زمزمه‌وار پرسید:
- بهم بگو که...احساسات قلبت، با چشمات یکیه؟ هوم؟
ل*ب گزیدم و نگاهی که از شدت خوشحالی قصد باریدن کرده بود را پایین انداختم.
- حرفات واقعیه؟
- هنوزم بهم شک داری؟
چشمانم را از کفپوش‌های سفید طلایی بالا آوردم و ناخواسته و تخت تاثیر آن صدای محزونش ل*ب زدم:
- نه.
لبخند زد و سرش را بالاتر گرفت که هوای تازه وارد ریه‌هایم شد.
- پس مشکلت چیه؟
آب دهانم را فرو دادم و همانند کودکی معصوم که از عصبانیتش کاسته شده بود، ل*ب برچیدم و پاسخ دادم:
- مشکلی ندارم.
- یعنی...؟
و تای ابرویش را بالا انداخت که گوشه‌ی ل*ب‌هایم را به بالا جهت دادم و با خجالتی عجیب زمزمه کردم:
- جوابم مثبته.
قبل از آن لبخندش بزرگ‌تر شود، «اما»یی که به زبان آوردم، دست و بالش را شل کرد و صورتش را مکدر ساخت. زبان به روی ل*ب‌های خشکیده‌ام کشیدم و خیره در چشمان منتظرش ادامه دادم:
- تا زمانی که مامانم راضی نشده نمی‌خوام ازدواجی صورت بگیره.
ابرو در هم کشید و‌ با بدخلقی گفت:
- پس اون نطق گیرای عذاب‌وجدان و گناه و حرفای عجیبت چی میشه؟ من، باید عین یه بیمار واگیر دار ازت دوری کنم؟
هوف کلافه‌ای سر دادم و همانند او بدخلقی را برای پیش بردن هدفم انتخاب کردم:
- نمی‌دونم گرشا. مادرم بخاطر ما چندسال پیش عذاب کشید. دیگه نمی‌خوام دلیل غصه خوردنش باشم.
عصبی شد:
- منم نگفتم بیا مادرت رو بذار پشت سرت و فقط منو داشته باش. دارم میگم واسه اون احساسات فوران شده‌ات چه راهی داری؟ مگه نه این که تنها راه حلال شدن ر*اب*طه‌مون محرمیته؟
بی‌جواب به چشمانش خیره شدم که پوزخندی عصبی زد و دستم را به ضرب اسیر کرد. هین ترسیده‌ای کشیدم و در مقابل قدم‌های شتابانش هر چه نامش را به زبان آوردم توجهی نکرد و مسیر مشخصی را دنبال کرد. از پله‌های عریض هتل پایین رفت و تمام مدتی که کلیدش را تحویل مسئول می‌داد، فشار انگشتانش را کمتر نکرد که هیچ، بیشتر هم شد و صورت من از این همه دوشخصیتی بودنش به اخم نشست. با خداحافظی سردی از لابی گذشت و مجالی برای گردش چشمانم در میان زیبایی خیره کننده هتل نداد.
همین که به بیرون قدم برداشتیم، با بدخلقی دستم را عقب کشیدم و به جانش غر زدم:
- چرا بچه میشی؟
با این که دستم جدا نشده بود؛ اما از حرکت ایستاد و به سرعت به سمتم چرخید. اخم‌هایم را شدت بخشیدم و قدمی به سمتش برداشتم و فاصله‌ها را برداشتم.
- منم می‌خوامت گرشا. راضی شدی؟ اما نمی‌تونم با مامانم همچین کاری کنم!
به زبان آوردن عصبی احساساتم، مرد اخموی مقابلم را نرم‌تر کرد که با ملایمت و با زبان صلح‌طلب پرسید:
- پس چکار کنیم رستا؟ بازم با آینده‌ی دخترمون و خودمون بازی کنیم؟ بازم به پای بقیه بسوزیم؟
از سوزش کلامش، ماری به قلبم نیشتر زد که دلم را خون کرد برای گرشا و رستای بی‌نوا. قصد فریب نداشتم. من، گرشا را می‌خواستم و این‌بار دلم به رها کردنش نبود. آن هم زمانی که خودش تمام تردیدها را کنار گذاشته بود.
- قبوله.
نمی‌دانم چه مرگم شده بود که حرف‌های روی قلبم به سرعت به زبانم سرایت می‌کردند و خودم را نیز متعجب می‌ساختند.
- یعنی...
خودش نیز از کلامم مبهوت شده بود که با تردید جلوتر آمد و ادامه داد:
- یعنی باهام ازدواج می‌کنی؟
سری به نشانه‌ی موافقت تکان دادم که به سرعت فاصله‌ی اندک را به هیچ رساند و آ*غ*و*ش گرمش را به تن سرمازده‌ام هدیه داد.
سرم را به روی شانه‌ی عریضش قرار دادم و به سه‌نفره بودن خانواده‌مان فکر کردم. به این که بالاخره من هم صاحب آشپزخانه‌ای می‌شدم که بعد از انبوه کارهای کارخانه برای تهیه‌ی خوراک‌ خانواده‌ام به آن پناه می‌بردم. دخترم را با لالایی می‌خواباندم و با احساسات زنانه‌ی غلیان به افتاده راهی اتاق خواب مشترک‌مان می‌شدم‌.
صدای گریه‌های شبانه‌ی مامان که در گوشم پیچید، تمام حال خوشم را زائل کرد که عقب کشیدم و تنها راهی که به ذهنم می‌آمد را به زبان آوردم:
- اما پنهون بمونه‌.
چشم گرد کرد و با خنده‌ی ناباور نجوا کرد:
- چی؟ مخفیش کنیم؟
دستانم را بالا آوردم و کف‌شان را مقابل دیدگانش قرار دادم و کلمات را پشت یکدیگر ردیف کردم:
- یه زمان محدوده‌ تا مامان رو آماده کنم. گرشا! ظالم نباش! مامان تازه داره افسردگیش رو پشت سر می‌ذاره. هر لحظه ممکنه شرایط قبل براش پیش بیاد.
نفس عصبی و داغش را از بینی رها کرد و با بدخلقی پرسید:
- مثلا چندوقت؟ چندسال؟ رستا! من می‌خوام همه‌جا کنارم داشته باشمت. می‌خوام وقتی روشنا رو می‌برم‌ گردش، دستت تو دستم باشه. نه اینکه از ترس دیده شدن‌مون عین پسربچه‌های ۱۸ ساله پیامک‌کاری و هر کوفت و زهرماری رو جایگزینش کنم‌.
- بس کن گرشا! اگه شرایط منو قبول داری که بسم‌الله اگر نه که دعوا نداریم. شما رو به خیر و منم به سلامت.
چشم‌غره رفت و تن صدایش را کلفت کرد:
- بفهم چی میگی!
ابرو در هم کشیدم و در مقابل خواسته‌ام س*ی*نه سپر کردم.
- اتفاقاً خوب می‌فهمم. عین یه مرد متمدن برخورد کن و اگر منو می‌خوایی با شرایطم کنار بیا؛ چون من هیچ‌جوره از تصمیمم برنمی‌گردم.
- شمشیر رو از رو‌ بستی دیگه!؟
کلافه هوفی کشیدم و غریدم:
- کدوم شمشیر آخه؟ تو واقعا خودت رو زدی به نفهمی! نمی‌بینی حال بد مادرم رو؟ من نمی‌تونم با از دست دادن مادرم کنار بیام؛ چون وقتی بابا رفت، مامانم کنارم بود؛ اما اگه بلایی سر اون بیاد، دیگه کسی رو ندارم. می‌فهمی؟


کد:
#پست_نود‌و‌یک
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی

 

به سمت در قدم‌ تند کرد و‌ بیرون زد‌. حرصی فریاد کشیدم و‌ تنم را به روی تخت انداختم‌. سرم را میان دستانم گرفتم و به گردش در میان غوغای ذهنم پرداختم؛ اما هیچ چیزی به یاد نداشتم و تنها انگشتان مردانه‌ی گرشا در سرم جولان می‌دادند که بی‌پروا به روی تتوی انگلیسی روی پایم کشیده می‌شدند.

جیغ خفیفی کشیدم و موهایم را از حرص به هم ریختم که صدایش از پشت در بلند شد:
- من همه‌چی رو به یادت میارم افسونگر! نیازی نیست به خودت فشار بیاری‌.
دندان به روی هم ساییدم و بی‌توجه به خنده‌ی پنهان شده در پس کلماتش، برخاستم و پتو را روی تخت انداختم. مقابل آینه‌ی قدی ایستادم و به چک کردن بدنم پرداختم؛ اما هیچ ردی از یادگاری‌های او بر روی پوستم خودنمایی نمی‌کرد و این، کمی د*اغ دلم را تسکین می‌داد. دستی به روی شکمم کشیدم که کمی جلو بود و هنوز هم بعد از زایمان سختم خودنمایی می‌کرد.
- کمک می‌خوایی عزیزم؟
عصبی دندان به روی هم ساییدم و به سمت در چرخیدم.
- لطفا خفه‌شو گرشا! نمی‌خوام صدات رو بشنوم.
- خیلی بی‌ادب شدی!
تقریبا برای ساکت کردنش جیغ کشیدم:
- میشه بس کنی؟!
و سکوت بر او چیره گشت و آرامش به من برگشت. نفسی چاق کردم و دستی به کلاهی کشیدم که در حین ر*ق*ص انداخته بودم و او پیدایش کرده بود و‌ خوشحال بودم که کلاه محبوبم سر خریت من گم و گور نشده بود. دستی به صورت خسته‌ام کشیدم و با رفتن به توالت و شستن دست و صورتم به سرعت از اتاق بیرون زدم و خودم را دست از افکار منفی‌ام نجات دادم.
لبخندش را با اخم پاسخ دادم و مقابلش دست به س*ی*نه ایستادم.
- دیگه به من دست نزن! فهمیدی؟
خنده‌ی مردانه‌ای تحویلم داد و انگشت اشاره‌اش را به موهای بیرون افتاده از کلاهم رساند که عقب کشیدم و دست او پایین افتاد.
- من بدون اجازه‌ی تو حتی لمستم نکردم.
 قدمی به جلو برداشت که نفس‌هایمان به یکدیگر سلام کردند و قلب بی‌تاب من محکم‌تر از هر زمانی در س*ی*نه کوبید‌. چشمان سیاهش را در نگاه لرزانم به گردش در آورد و با کلامی جدی، باز هم مرا بهت‌زده کرد:
- مگه‌ نگفتی تکلیف این ر*اب*طه رو مشخص کنم؟ منم مشخص کردم. تکلیفش ازدواجه، تکلیفش کنار هم بودنه که نه من بی‌ تو تاب میارم، نه تو می‌تونی جلوی اون چشمای خوشگلت رو بگیری که احساساتت رو لو ندن. ناز می‌کنی برام؟ باشه! می‌خرمش. با جون و دل؛ اما باید یه نشونه بدی که خریدنم بی‌فایده نیست. دل تو هم راضیه به این تصمیم.
زمزمه‌وار پرسید:
- بهم بگو که...احساسات قلبت، با چشمات یکیه؟ هوم؟
ل*ب گزیدم و نگاهی که از شدت خوشحالی قصد باریدن کرده بود را پایین انداختم.
- حرفات واقعیه؟
- هنوزم بهم شک داری؟
چشمانم را از کفپوش‌های سفید طلایی بالا آوردم و ناخواسته و تخت تاثیر آن صدای محزونش ل*ب زدم:
- نه.
لبخند زد و سرش را بالاتر گرفت که هوای تازه وارد ریه‌هایم شد.
- پس مشکلت چیه؟
آب دهانم را فرو دادم و همانند کودکی معصوم که از عصبانیتش کاسته شده بود، ل*ب برچیدم و پاسخ دادم:
- مشکلی ندارم.
- یعنی...؟
و تای ابرویش را بالا انداخت که گوشه‌ی ل*ب‌هایم را به بالا جهت دادم و با خجالتی عجیب زمزمه کردم:
- جوابم مثبته.
قبل از آن لبخندش بزرگ‌تر شود، «اما»یی که به زبان آوردم، دست و بالش را شل کرد و صورتش را مکدر ساخت. زبان به روی ل*ب‌های خشکیده‌ام کشیدم و خیره در چشمان منتظرش ادامه دادم:
- تا زمانی که مامانم راضی نشده نمی‌خوام ازدواجی صورت بگیره.
ابرو در هم کشید و‌ با بدخلقی گفت:
- پس اون نطق گیرای عذاب‌وجدان و گناه و حرفای عجیبت چی میشه؟ من، باید عین یه بیمار واگیر دار ازت دوری کنم؟
هوف کلافه‌ای سر دادم و همانند او بدخلقی را برای پیش بردن هدفم انتخاب کردم:
- نمی‌دونم گرشا. مادرم بخاطر ما چندسال پیش عذاب کشید. دیگه نمی‌خوام دلیل غصه خوردنش باشم.
عصبی شد:
- منم نگفتم بیا مادرت رو بذار پشت سرت و فقط منو داشته باش. دارم میگم واسه اون احساسات فوران شده‌ات چه راهی داری؟ مگه نه این که تنها راه حلال شدن ر*اب*طه‌مون محرمیته؟
بی‌جواب به چشمانش خیره شدم که پوزخندی عصبی زد و دستم را به ضرب اسیر کرد. هین ترسیده‌ای کشیدم و در مقابل قدم‌های شتابانش هر چه نامش را به زبان آوردم توجهی نکرد و مسیر مشخصی را دنبال کرد. از پله‌های عریض هتل پایین رفت و تمام مدتی که کلیدش را تحویل مسئول می‌داد، فشار انگشتانش را کمتر نکرد که هیچ، بیشتر هم شد و صورت من از این همه دوشخصیتی بودنش به اخم نشست. با خداحافظی سردی از لابی گذشت و مجالی برای گردش چشمانم در میان زیبایی خیره کننده هتل نداد.
همین که به بیرون قدم برداشتیم، با بدخلقی دستم را عقب کشیدم و به جانش غر زدم:
- چرا بچه میشی؟
با این که دستم جدا نشده بود؛ اما از حرکت ایستاد و به سرعت به سمتم چرخید. اخم‌هایم را شدت بخشیدم و قدمی به سمتش برداشتم و فاصله‌ها را برداشتم.
- منم می‌خوامت گرشا. راضی شدی؟ اما نمی‌تونم با مامانم همچین کاری کنم!
به زبان آوردن عصبی احساساتم، مرد اخموی مقابلم را نرم‌تر کرد که با ملایمت و با زبان صلح‌طلب پرسید:
- پس چکار کنیم رستا؟ بازم با آینده‌ی دخترمون و خودمون بازی کنیم؟ بازم به پای بقیه بسوزیم؟
از سوزش کلامش، ماری به قلبم نیشتر زد که دلم را خون کرد برای گرشا و رستای بی‌نوا. قصد فریب نداشتم. من، گرشا را می‌خواستم و این‌بار دلم به رها کردنش نبود. آن هم زمانی که خودش تمام تردیدها را کنار گذاشته بود.
- قبوله.
نمی‌دانم چه مرگم شده بود که حرف‌های روی قلبم به سرعت به زبانم سرایت می‌کردند و خودم را نیز متعجب می‌ساختند.
- یعنی...
خودش نیز از کلامم مبهوت شده بود که با تردید جلوتر آمد و ادامه داد:
- یعنی باهام ازدواج می‌کنی؟
سری به نشانه‌ی موافقت تکان دادم که به سرعت فاصله‌ی اندک را به هیچ رساند و آ*غ*و*ش گرمش را به تن سرمازده‌ام هدیه داد.
سرم را به روی شانه‌ی عریضش قرار دادم و به سه‌نفره بودن خانواده‌مان فکر کردم. به این که بالاخره من هم صاحب آشپزخانه‌ای می‌شدم که بعد از انبوه کارهای کارخانه برای تهیه‌ی خوراک‌ خانواده‌ام به آن پناه می‌بردم. دخترم را با لالایی می‌خواباندم و با احساسات زنانه‌ی غلیان به افتاده راهی اتاق خواب مشترک‌مان می‌شدم‌.
صدای گریه‌های شبانه‌ی مامان که در گوشم پیچید، تمام حال خوشم را زائل کرد که عقب کشیدم و تنها راهی که به ذهنم می‌آمد را به زبان آوردم:
- اما پنهون بمونه‌.
چشم گرد کرد و با خنده‌ی ناباور نجوا کرد:
- چی؟ مخفیش کنیم؟
 دستانم را بالا آوردم و کف‌شان را مقابل دیدگانش قرار دادم و کلمات را پشت یکدیگر ردیف کردم:
- یه زمان محدوده‌ تا مامان رو آماده کنم. گرشا! ظالم نباش! مامان تازه داره افسردگیش رو پشت سر می‌ذاره. هر لحظه ممکنه شرایط قبل براش پیش بیاد.
نفس عصبی و داغش را از بینی رها کرد و با بدخلقی پرسید:
- مثلا چندوقت؟ چندسال؟ رستا! من می‌خوام همه‌جا کنارم داشته باشمت. می‌خوام وقتی روشنا رو می‌برم‌ گردش، دستت تو دستم باشه. نه اینکه از ترس دیده شدن‌مون عین پسربچه‌های ۱۸ ساله پیامک‌کاری و هر کوفت و زهرماری رو جایگزینش کنم‌.
- بس کن گرشا! اگه شرایط منو قبول داری که بسم‌الله اگر نه که دعوا نداریم. شما رو به خیر و منم به سلامت.
چشم‌غره رفت و تن صدایش را کلفت کرد:
- بفهم چی میگی!
ابرو در هم کشیدم و در مقابل خواسته‌ام س*ی*نه سپر کردم.
- اتفاقاً خوب می‌فهمم. عین یه مرد متمدن برخورد کن و اگر منو می‌خوایی با شرایطم کنار بیا؛ چون من هیچ‌جوره از تصمیمم برنمی‌گردم.
- شمشیر رو از رو‌ بستی دیگه!؟
کلافه هوفی کشیدم و غریدم:
- کدوم شمشیر آخه؟ تو واقعا خودت رو زدی به نفهمی! نمی‌بینی حال بد مادرم رو؟ من نمی‌تونم با از دست دادن مادرم کنار بیام؛ چون وقتی بابا رفت، مامانم کنارم بود؛ اما اگه بلایی سر اون بیاد، دیگه کسی رو ندارم. می‌فهمی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,274
امتیازها
113
کیف پول من
9,285
Points
2
#پست_نود‌و‌دو
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی


کلمه‌ی آخر را چنان داد زدم که نگهبان هتل و چند عابر به سمت‌مان چرخیدند. هوف بلندی سر دادم و دستی به صورت د*اغ کرده‌ام کشیدم. نگاه از اطراف گرفتم و بدون توجه به چشمان متعجبی که از لهجه و گویش من گرد شده بودند، پرسیدم:
- ماشین کجاست؟
و همین که در قسمت پارکینگ، دیدمش، به سمتش قدم‌ برداشتم و بی‌توجه به سکوت معنادارش، مقابل در شاگرد ایستادم. ریموت را زد و هردو سوار شدیم. ماشین را روشن کرد و درجه‌ی بخاری را تنظیم کرد. دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم و چشمانم را محکم به روی هم فشردم‌. چند نفس عمیق برای نرمال شدن شرایطم کشیدم.
- حله.
صدای ضعیفش، گوش‌هایم را تیز کرد؛ اما رغبتی برای باز کردن چشمانم در من ایحاد نکرد. خم به ابرو آوردم و تکیه‌ام را بیشتر به صندلی گرم سپردم.
- چی حله؟
صدای نفس عمیقش در کابین پیچید و سپس نطق جدی و بلندش:
- هرچی تو بخوایی؛ اما زمانش رو من بهت میگم.
این‌بار نتوانستم در مقابل کلامش، خودداری کنم و پلک گشودم. به نیم‌رخ درگیر رانندگی‌اش خیره شدم و با بی‌تفاوتی ل*ب زدم:
- اُکی. فقط هفته‌ی آینده نباشه که باید کارای برگشتن‌مون رو انجام‌ بدم و کارخونه کار دارم.
- فردا چطوره؟
و با لبخند به سمتم چرخید که متعجب و مبهوت زمزمه کردم:
- فردا؟ دیوونه شدی؟ می‌ریم ایران و خیلی راحت‌تر عقد می‌کنیم.
- کاری نداره که! کافیه بریم سفارت و...
میان کلامش پریدم:
- عزیزم! اینجا دوندگی داره و منم جلو چشم مامانمم همش.
با نیش باز شده و نگاه عجیب، چند ثانیه‌ای خیره‌ام ماند و سپس در کمال ناباوری تسلیم شد:
- باشه. بخاطر اون عزیزمی که گفتی، بعد از برگشتن‌مون به ایران می‌ریم عقد می‌کنیم.
خنده‌ی ریزی به ذوق‌کودکانه‌اش کردم و به اجبار سری تکان دادم. با این که می‌دانستم در کارهای کارخانه به مشکل می‌خورم، برای جلوگیری از بدخلقی‌اش قبول کردم و او در باقی مسیر مسکوت و جدی به رانندگی‌اش پرداخت. ماشین را مقابل خانه که پارک کرد، با دیدن پنجره‌ی اتاق روشنا، به یاد قولم افتادم و به سمتش چرخیدم. کمربندش را باز کرد و‌ دستگیره را کشید که صدایش زدم:
- گرشا؟
نیم‌تنه‌اش را به سمتم چرخواند و سوالی ابرویی بالا فرستاد. لبخندی به روی صورت نشاندم و رشته‌ی کلام را به دست گرفتم:
- راستش... دیشب به روشنا قول دادم امروز بریم پیک‌نیک سه نفره. میایی؟
گوشه‌ی ل*بش به بالا جهید و این امیدی برای موافقت شد:
- معلومه؛ اما قبلش باید خودت رو‌ سروسامون‌ بدی تا اثری از اون خماری نمونه.
ل*ب گزیدم از ظرفیت پایینم. منی که هیچگاه ل*ب به این‌چنین نو*شی*دنی‌‌هایی نمی‌زدم و حتی هنگام تجمع همکارانم نیز از، ازدست دادن هوشیاری‌ام خودداری می‌کردم، چرا آن کار را کرده بودم؟ اوه! از یاد برده بودم که من دیشب سی سالگی را فتح کردم و‌ از غم تنهایی به آن مکان و‌ کارها پناه بردم.
سری جنباندم و نگاه از چشمان‌ تیزش دزدیدم. از ماشین پیاده شدیم و بی‌حرف به ساختمان پناه بردیم. به سرعت خودم را به اتاقم رساندم و با گوشی‌ام برای سوزی پیام فرستادم تا مخفیانه چیزی برای بهتر شدن آن سردرد و خماری درست کند. دوشی مختصر گرفتم و بعد از خوردن سوپ و غذای خوب سوزی، به اتاق روشنا رفتم. تقه‌ای به در زدم و وارد شدم؛ اما کسی نبود. به عقب چرخیدم و رو به سوزی که با سینی از کنارم می‌گذشت پرسیدم:
- روشنا کجاست؟
- رفتن پیش پدرشون.
سری تکان دادم و با رفتن او، به سمت اتاق گرشا رفتم. صدای خنده‌ی دایی و هانیه که از پشت در به گوشم رسید، لبخند را به وجود شادمانم هدیه داد.
- شادمهر! زشتـ...
و صدای کام گرفتنی که من مبهوت را به سمت خود برگرداند. هانی خندان و وا رفته عقب کشید و دایی او را به بالا پله‌ها هدایت کرد و ل*ب زد:
-لعنتی چقده تو‌ شیرینی!
هوفی کشیدم و به جان‌شان غر زدم:
- چقدر شما چندشین!
هانی با جیغ خفیف و شادمهر با بهت به سمت منی که به دیوار تکیه زده بودم چرخیدند. سری برایشان تکان دادم و با تقه‌ای به در اتاق، فارغ از وجود آن‌ها وارد اتاق شدم.
- من اومدم.
روشنا خندان و سرحال، سرش را از روی پاهای گرشا بلند کرد و روی تخت نشست.
- سلام ماما جونم. تولدت مبارک.
لبخندی بزرگ به رویش پاشیدم و به سمتش رفتم‌ در کنارش قرار گرفتم و آ*غ*و*ش باز شده‌اش را با جان و دل پذیرفتم‌.
- ممنونم دخترم‌.
ب*وسه‌ی ریزی مهمان گونه‌ام کرد و با صدای زیبایش برایم نطق کرد:
- امیدوارم همیشه بخندی ماما. من و بابایی امروز رو تقدیم می‌کنیم به تو. هر چی دوست داری رو انجام‌می‌دیم.
خنده‌ی احساسی سر دادم و نگاه نم‌زده‌ام را به سمت گرشا گرداندم‌. لبخندی وسیع روی عضلات صورتش نشاند و ل*ب زد:
- تولدت مبارک افسونگر! خوش اومدی به سی سالگی.
خندیدم و اولین قطره‌ی خوشحالی که به روی گونه‌ام چکید، بار دیگر آ*غ*و*ش روشنا را برای آرامشم پس گرفتم و چشمانم را به روی سیاهی‌های دنیا بستم‌. موهایم را با عشق نوازش کرد و زیر گوشم پچ زد:
-من می‌دونستم دیشب تولدته؛ اما با بابا برنامه ریختیم سوپرایزت کنیم و امروز ببریمت رستوران.
ل*ب‌هایم یقیناً بیشتر از آن کش نمی‌آمدند وگرنه عمق خوشحالی‌ام را با لبخندم نشان می‌دادم. بینی‌ام را در ابریشم‌های مشکی‌اش فرو کردم و خطاب به هردونفرشان زبان در د*ه*ان گرداندم:
- نیازی نیست. همین که یادتون بود برام کافیه. در عوض تمام امروز رو‌ کنارم باشین.
به سرعت عقب کشید که مجبور به باز کردن چشمان نمناکم شدم و صورت متعجبش را رصد کردم.
- یعنی کیک و شام نه؟
سری تکان دادم و نیم‌نگاهی به صورت ناراضی گرشا انداختم‌ و پاسخ دادم:
- کیک و غذا و رستوران همیشه هستن؛ اما من به اندازه‌ی این همه سالی شما دوتا رو کنارم نداشتم. پس هدیه‌ی امروز من شماها باشین.
صورتش به گلِ لبخند نشست و دندان‌های ریزش را نشان داد.
- یعنی من و بابا برات هدیه‌ی تولدیم؟
در میان اشک، به ذوق کودکانه‌اش لبخند زدم و سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. خندید و به آرامی به عقب چرخید و بااحتیاط دست و پای آسیب‌دیده‌اش را پایین گذاشت.
- اما من برات کیک کوچولو آماده کردم که باید ببینیش.
و به سمت یخچال کوچک سفیدرنگ اتاق رفت که برای نگهداری از بستنی و آبمیوه‌ و مایحتاج در اتاق قرار داشت. با بیرون آوردن مینی کیک شکلاتی در دستش، خنده‌ی اشکی سر دادم و ناباور از مهربانی ذاتی دخترکم، به سمت گرشا چرخیدم.
ابروبی بالا انداخت و گفت:
- این قسمت رو دیروز یواشکی آماده کردیم و‌ براش برنامه ریختیم؛ اما شما نذاشتی.
- ممنونم گرشا. ممنون که یادت بود.
و خیره در چشمان براقش ادامه دادم:
- قول بده همیشه این‌روز رو کنارم باشی.
بااطمینان پلک خواباند و باز کرد.
- هستم.
- تولدت مبارک!
به سرعت به سمت روشنا چرخیدم و در قرار دادن کیک زیبایش به روی تخت کمکش کردم. شمع فانتزی را روی کیک قرار داد و دستانش را با ذوق به روی هم‌ کوبید. گرشا به جمع‌مان نزدیک‌تر شد و با فندک در دستش، شمع را روشن کرد. نگاهی مشتاق و‌ باورنکردنی به صورت منتظر و خوشحال هردونفرشان انداختم و در دل دعا کردم؛ دعا کردم برای پایداری این جمع و خوشحالی روشنا. خم شدم و در مقابل شعر خواندن زیبای روشنا و دست زدن‌ها و هم‌خوانی گرشا، شمع سی‌سالگی‌ام را فوت کردم و وارد فاز جدید و عجیبی از زندگی‌ام شدم‌. سی سالگی که اتفاقات ناگوار و شاید خشنودی برایم ترتیب داده بود.

****



کد:
کلمه‌ی آخر را چنان داد زدم که نگهبان هتل و چند عابر به سمت‌مان چرخیدند. هوف بلندی سر دادم و دستی به صورت د*اغ کرده‌ام کشیدم. نگاه از اطراف گرفتم و بدون توجه به چشمان متعجبی که از لهجه و گویش من گرد شده بودند، پرسیدم:
- ماشین کجاست؟
و همین که در قسمت پارکینگ، دیدمش، به سمتش قدم‌ برداشتم و بی‌توجه به سکوت معنادارش، مقابل در شاگرد ایستادم. ریموت را زد و هردو سوار شدیم. ماشین را روشن کرد و درجه‌ی بخاری را تنظیم کرد. دستانم را در آ*غ*و*ش کشیدم و چشمانم را محکم به روی هم فشردم‌. چند نفس عمیق برای نرمال شدن شرایطم کشیدم.
- حله.
صدای ضعیفش، گوش‌هایم را تیز کرد؛ اما رغبتی برای باز کردن چشمانم در من ایحاد نکرد. خم به ابرو آوردم و تکیه‌ام را بیشتر به صندلی گرم سپردم.
- چی حله؟
صدای نفس عمیقش در کابین پیچید و سپس نطق جدی و بلندش:
- هرچی تو بخوایی؛ اما زمانش رو من بهت میگم.
این‌بار نتوانستم در مقابل کلامش، خودداری کنم و پلک گشودم. به نیم‌رخ درگیر رانندگی‌اش خیره شدم و با بی‌تفاوتی ل*ب زدم:
- اُکی. فقط هفته‌ی آینده نباشه که باید کارای برگشتن‌مون رو انجام‌ بدم و کارخونه کار دارم.
- فردا چطوره؟
و با لبخند به سمتم چرخید که متعجب و مبهوت زمزمه کردم:
- فردا؟ دیوونه شدی؟ می‌ریم ایران و خیلی راحت‌تر عقد می‌کنیم.
- کاری نداره که! کافیه بریم سفارت و...
میان کلامش پریدم:
- عزیزم! اینجا دوندگی داره و منم جلو چشم مامانمم همش.
با نیش باز شده و نگاه عجیب، چند ثانیه‌ای خیره‌ام ماند و سپس در کمال ناباوری تسلیم شد:
- باشه. بخاطر اون عزیزمی که گفتی، بعد از برگشتن‌مون به ایران می‌ریم عقد می‌کنیم.
خنده‌ی ریزی به ذوق‌کودکانه‌اش کردم و به اجبار سری تکان دادم. با این که می‌دانستم در کارهای کارخانه به مشکل می‌خورم، برای جلوگیری از بدخلقی‌اش قبول کردم و او در باقی مسیر مسکوت و جدی به رانندگی‌اش پرداخت. ماشین را مقابل خانه که پارک کرد، با دیدن پنجره‌ی اتاق روشنا، به یاد قولم افتادم و به سمتش چرخیدم. کمربندش را باز کرد و‌ دستگیره را کشید که صدایش زدم:
- گرشا؟
نیم‌تنه‌اش را به سمتم چرخواند و سوالی ابرویی بالا فرستاد. لبخندی به روی صورت نشاندم و رشته‌ی کلام را به دست گرفتم:
- راستش... دیشب به روشنا قول دادم امروز بریم پیک‌نیک سه نفره. میایی؟
گوشه‌ی ل*بش به بالا جهید و این امیدی برای موافقت شد:
- معلومه؛ اما قبلش باید خودت رو‌ سروسامون‌ بدی تا اثری از اون خماری نمونه.
ل*ب گزیدم از ظرفیت پایینم. منی که هیچگاه ل*ب به این‌چنین نو*شی*دنی‌‌هایی نمی‌زدم و حتی هنگام تجمع همکارانم نیز از، ازدست دادن هوشیاری‌ام خودداری می‌کردم، چرا آن کار را کرده بودم؟ اوه! از یاد برده بودم که من دیشب سی سالگی را فتح کردم و‌ از غم تنهایی به آن مکان و‌ کارها پناه بردم.
سری جنباندم و نگاه از چشمان‌ تیزش دزدیدم. از ماشین پیاده شدیم و بی‌حرف به ساختمان پناه بردیم. به سرعت خودم را به اتاقم رساندم و با گوشی‌ام برای سوزی پیام فرستادم تا مخفیانه چیزی برای بهتر شدن آن سردرد و خماری درست کند. دوشی مختصر گرفتم و بعد از خوردن سوپ و غذای خوب سوزی، به اتاق روشنا رفتم. تقه‌ای به در زدم و وارد شدم؛ اما کسی نبود. به عقب چرخیدم و رو به سوزی که با سینی از کنارم می‌گذشت پرسیدم:
- روشنا کجاست؟
- رفتن پیش پدرشون.
سری تکان دادم و با رفتن او، به سمت اتاق گرشا رفتم. صدای خنده‌ی دایی و هانیه که از پشت در به گوشم رسید، لبخند را به وجود شادمانم هدیه داد.
- شادمهر! زشتـ...
و صدای کام گرفتنی که من مبهوت را به سمت خود برگرداند. هانی خندان و وا رفته عقب کشید و دایی او را به بالا پله‌ها هدایت کرد و ل*ب زد:
-لعنتی چقده تو‌ شیرینی!
هوفی کشیدم و به جان‌شان غر زدم:
- چقدر شما چندشین!
هانی با جیغ خفیف و شادمهر با بهت به سمت منی که به دیوار تکیه زده بودم چرخیدند. سری برایشان تکان دادم و با تقه‌ای به در اتاق، فارغ از وجود آن‌ها وارد اتاق شدم.
- من اومدم.
روشنا خندان و سرحال، سرش را از روی پاهای گرشا بلند کرد و روی تخت نشست.
- سلام ماما جونم. تولدت مبارک.
لبخندی بزرگ به رویش پاشیدم و به سمتش رفتم‌ در کنارش قرار گرفتم و آ*غ*و*ش باز شده‌اش را با جان و دل پذیرفتم‌.
- ممنونم دخترم‌.
ب*وسه‌ی ریزی مهمان گونه‌ام کرد و با صدای زیبایش برایم نطق کرد:
- امیدوارم همیشه بخندی ماما. من و بابایی امروز رو تقدیم می‌کنیم به تو. هر چی دوست داری رو انجام‌می‌دیم.
خنده‌ی احساسی سر دادم و نگاه نم‌زده‌ام را به سمت گرشا گرداندم‌. لبخندی وسیع روی عضلات صورتش نشاند و ل*ب زد:
- تولدت مبارک افسونگر! خوش اومدی به سی سالگی.
خندیدم و اولین قطره‌ی خوشحالی که به روی گونه‌ام چکید، بار دیگر آ*غ*و*ش روشنا را برای آرامشم پس گرفتم و چشمانم را به روی سیاهی‌های دنیا بستم‌. موهایم را با عشق نوازش کرد و زیر گوشم پچ زد:
-من می‌دونستم دیشب تولدته؛ اما با بابا برنامه ریختیم سوپرایزت کنیم و امروز ببریمت رستوران.
ل*ب‌هایم یقیناً بیشتر از آن کش نمی‌آمدند وگرنه عمق خوشحالی‌ام را با لبخندم نشان می‌دادم. بینی‌ام را در ابریشم‌های مشکی‌اش فرو کردم و خطاب به هردونفرشان زبان در د*ه*ان گرداندم:
- نیازی نیست. همین که یادتون بود برام کافیه. در عوض تمام امروز رو‌ کنارم باشین.
به سرعت عقب کشید که مجبور به باز کردن چشمان نمناکم شدم و صورت متعجبش را رصد کردم.
- یعنی کیک و شام نه؟
سری تکان دادم و نیم‌نگاهی به صورت ناراضی گرشا انداختم‌ و پاسخ دادم:
- کیک و غذا و رستوران همیشه هستن؛ اما من به اندازه‌ی این همه سالی شما دوتا رو کنارم نداشتم. پس هدیه‌ی امروز من شماها باشین.
صورتش به گلِ لبخند نشست و دندان‌های ریزش را نشان داد.
- یعنی من و بابا برات هدیه‌ی تولدیم؟
در میان اشک، به ذوق کودکانه‌اش لبخند زدم و سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. خندید و به آرامی به عقب چرخید و بااحتیاط دست و پای آسیب‌دیده‌اش را پایین گذاشت.
- اما من برات کیک کوچولو آماده کردم که باید ببینیش.
و به سمت یخچال کوچک سفیدرنگ اتاق رفت که برای نگهداری از بستنی و آبمیوه‌ و مایحتاج  در اتاق قرار داشت. با بیرون آوردن مینی کیک شکلاتی در دستش، خنده‌ی اشکی سر دادم و ناباور از مهربانی ذاتی دخترکم، به سمت گرشا چرخیدم.
ابروبی بالا انداخت و گفت:
- این قسمت رو دیروز یواشکی آماده کردیم و‌ براش برنامه ریختیم؛ اما شما نذاشتی.
- ممنونم گرشا. ممنون که یادت بود.
و خیره در چشمان براقش ادامه دادم:
- قول بده همیشه این‌روز رو کنارم باشی.
بااطمینان پلک خواباند و باز کرد.
- هستم.
- تولدت مبارک!
به سرعت به سمت روشنا چرخیدم و در قرار دادن کیک زیبایش به روی تخت کمکش کردم. شمع فانتزی را روی کیک قرار داد و دستانش را با ذوق به روی هم‌ کوبید. گرشا به جمع‌مان نزدیک‌تر شد و با فندک در دستش، شمع را روشن کرد. نگاهی مشتاق و‌ باورنکردنی به صورت منتظر و خوشحال هردونفرشان انداختم و در دل دعا کردم؛ دعا کردم برای پایداری این جمع و خوشحالی روشنا. خم شدم و در مقابل شعر خواندن زیبای روشنا و دست زدن‌ها و هم‌خوانی گرشا، شمع سی‌سالگی‌ام را فوت کردم و وارد فاز جدید و عجیبی از زندگی‌ام شدم‌. سی سالگی که اتفاقات ناگوار و شاید خشنودی برایم ترتیب داده بود.

****
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,274
امتیازها
113
کیف پول من
9,285
Points
2
#پست_نود‌و‌سه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



*فصل هشتم*

صدای خنده‌ی آرشا یک‌لحظه هم قطع نمی‌شد و مسبب همه‌ی این‌ها کسی نبود جز روشنا؛ دخترک مهربانم که امروز ظهر قدم در خاک مادری‌اش گذاشته بود که او را با غربت اشتباه می‌گرفت‌. از همان بدو رسیدنش، سوالات انبوهی ردیف کرد؛ از نوع پوشش گرفته تا شکل و شمایل ماشین‌ها و الباقی. زمانی که در آ*غ*و*ش پدر و مادر گرشا رفت و ساعت‌ها در میان بازوان پدربزرگش با شیرین‌زبانی نشست و هردو را از زمان و مکان دور کرد، حسرت عجیبی به قلبم سرازیر شد. حسرت نبود بابا و فیض نبردنش از زیبایی و زبان اولین نوه‌اش.
در هفته‌ی گذشته، تمام کارها و مدارک روشنا که مدت‌ها درگیرشان بودیم، درست شد و با تحویل آزمایش DNA و مدارک باقی، نام گرشا با رنگ مشکی در قسمت والدین قرار گرفت و هرگز آن صح*نه را از یاد نمی‌بردم که اشک در چشمانش حلقه زد از دیدن شناسنامه‌ی دخترش‌.
خوب بود؛ تمام مدت گذشته خندیده بودیم، به گردش رفته بودیم و همانند خانواده‌ای سه نفره به رستوران و پارک رفتیم و این برای من و روشنایی که حسرت وجود گرشا در زندگی‌مان جولان می‌داد، بی‌نظیر و بکر بود.
- به نظرت کی وقتش میشه؟
پچ پچک گرشا به زیر گوشم طنین انداخت که بالاجبار نگاه از روشنایی که با آرشا مشغول بازی بود، گرفتم و سرم را برای بهتر دیدن چشمانش عقب‌تر کشیدم و شانه‌ای که به شانه‌اش چسبیده بود را کمی تغییر جهت دادم.
- چی؟ متوجه نشدم!
زبان به روی ل*ب‌هایش کشید و نیم‌نگاهی روانه‌ی پدر و مادرش که دورتر از ما مشغول روشنا بودند کرد و گفت:
- من برای امشب وقت گرفتم. برای محضر.
چشمانم به سرعت گرد شدند و شریان‌های اصلی قلبم برای خون‌رسانی دچار اختلال شدند. انگشتانم به سردی عجیبی نشستند و همان سرما به گونه‌هایم منتقل شد. زبانم به سختی در کام تلخم چرخید و پرسیدم:
- امشب؟ من... من آماده نیستم.
لبخندی پیروزمندانه به روی صورت نشاند و با انگشت اشاره‌اش، تره موی سمجی که از زیر شال سبزم بیرون افتاده بود را پشت گوش فرستاد.
- من از قبل همه‌چیو آماده کردم؛ اما اگر سختته، می‌تونیم بذاربم بعداً.
- نه!
نه قطعی که از میان ل*ب‌هایم به بیرون جهید، خودم را بیشتر از او شگفت‌زده کرد. شرمسار ل*ب گزیدم که نگاهش را پایین انداخت و‌ خیره زمزمه کرد:
- پس تا وقت هست بهتره بریم.
- اوم. چیزه...
نگاه بلند کرد و من تمرکز از دست رفته‌ام را با در هم گره کردن انگشتان و تکان دادن مچ پای راستم به حالت نرمال برگرداندم.
- راستش روشنا تنها و...
به سرعت راه‌چاره‌ای برایم گذاشت:
- می‌ذاریمش پیش مامانم. تا شب برمی‌گردیم.
هیجان عجیبی به قلبم سرازیر شد و از تصور بار دیگر تصاحب اسم و فامیل این‌ مرد در شناسنامه‌ام، شکمم به مالش افتاد و لرزش پاهایم را کمی شدت بخشید.
- می‌دونم خسته‌ای و تازه رسیدیم. می‌تونم زمان رو عقب بندازم. نمی‌خوام از روی جبر و زور تاریخش رو قبول کنی.
سری به طرفین تکان دادم و با صداقت گفتم:
- زوری در کار نیست. منم خیلی وقته منتظرشم؛ اما... به زمان نیاز دارم تا شب. می‌خوام برم یه کت و شلوار سفید بخرم، یه آرایش ملیح کنم و با آوشی که قول داده بودم روز عروسیم کنارم باشم، بیام پیشت.
انگشتش را با احتیاط به روی گونه‌ام کشید و ل*ب زد:
- آدرس رو‌ برات می‌فرستم‌.
سری تکان دادم و به آرامی برخاستم. نگاه زن‌عمو به سمتم کشیده شد که لبخندم را حفظ کردم و به جمع‌شان پیوستم.
روشنا خنده‌کنان از دست آرشا فرار کرد و پشت سر عمو پنهان شد.
- مامان!
صدای گرشا، سکوت را به جمع هدیه داد و نگاه زن‌عمو را از روی من برداشت.
- جانم؟
در کنارم قرار گرفت و در جواب مادرش گفت:
- جانت سلامت. من و رستا برای کارهای شناسنامه‌ی روشنا هنوز یه سری کار داریم. روشنا تا شب پیش‌تون باشه، میاییم‌ دنبالش.
صدای «آخ‌جون» آرشا و روشنا مجالی برای مخالفت و یا کلمه‌ای دیگر نداد و همه با نگاهی خندان آن دونفر را دنبال کردیم که به سرعت به سمت دیگر سالن دویدند. از خیرگی زن‌عمو با تشکری کوتاه و خداحافظی بلند فرار کردم و به همراه گرشا، سوار ماشینش شدم.
**

این زن سی‌ساله‌ی آراسته، من بودم. منی که در آینه‌ی مقابلم با آن کت و شلوار مزونی نشسته بودم و نفس‌زنان از عجله‌ام برای آراستگی و زود رسیدن‌مان به قرار مقرر، روی صندلی در کنار گرشا نشسته بودم‌‌. من و او، عروس و دامادهای متفاوتی بودیم. نه خبری از نقل و کیل بود، نه فامیل و نه رسم قندساییدن. روی مبل قالی‌های دردناک نشسته بودیم و به خطبه‌ی عربی مرد روحانی گوش سپرده بودیم و تنها هم‌رازهای ما، دایی و هانیه، آوش، مرصاد و مژده و آرشایی که لحظه‌ی آخر دست از بازی با روشنا برداشته بود و خود را رسانده بود، در آن مراسم حضور داشتند. چشمان هانیه از خوشحالی برق می‌زد و هنوز هم صدای جیغ بلندش برای عجله‌مان در پشت گوشی، در سرم می‌پیچید‌. اخم‌های دایی از نارضایتی‌اش نبود، از راز عحیب‌مان نشأت می‌گرفت و من به او حق می‌دادم.‌ نباید خانواده‌مان را نادیده می‌گرفتیم؛ اما ما هرچه کردیم برای راحتی آن‌ها و پیش آمدن شرایط مناسب بود.
- عروس خانم آیا وکیلم؟
نگاه مژده و هانیه همزمان به روی صورتم سنگینی کرد که چشم از قرآنی که بسته بودم برداشتم و سری به نشانه‌ی نفی تکان دادم‌. نمی‌خواستم ناز و ادای سه‌بار گفتن و آن کلیشه‌های گل آوردن را وسط بکشم که من، خیلی وقت بود ذوقی برای این فانتزی‌ها نداشتم.
سر به زیر انداختم و با صدای آرامم که در سکوت سالن می‌پیچید، بله دادم به مردی که در کنارم بود و هنوز هم رستای عاقل وجودم مرا از ازدوام منع می‌کرد؛ اما من قلبم را برگزیدم.
- بله‌.
همین‌قدر کوتاه و ساده.
روحانی صلوات فرستاد و نوبت گرشا رسید که او هم آرام و باطمأنینه بله‌ی محکمش را ادا کرد. صدای دست زدن جمع که بلند شد، مضطرب از عملی که مرتکب شده بودم، سر بلند کردم و به سمت گرشا چرخیدم. لبخند مطمئنی به صورتم زد و جعبه‌ی چوبی زیبایی را به سمتم گرفت.
- دوست داشتم‌ خودت حلقه‌ات رو انتخاب کنی؛ اما چون می‌خواستی پنهون بمونه و منم دوست نداشتم بدون هیچ هدیه‌ای مراسم تموم شه، این کادو ناقابل رو برات خریدم. امیدوارم خوشت بیاد.
لبخند زدم؛ لبخندی که برای رهایی‌ام از آن حس عجیب بود. حالا دیگر تمام تنم از ترس نمی‌لرزید و از عذاب‌وجدان سردرد نداشتم. بلکه قلبم از هیجان زیاد محکم می‌کوبید و گونه‌هایم می‌سوختند. جعبه را با تشکر به دست گرفتم و بازش کردم. انگشتر ظریف‌ تک نگینی که مرا به سرعت به گذشته برد. همان زمانی که حلقه می‌خریدیم و مامان اصرار به برلیان داشت و من به اجبار آن حلقه را گرفتم؛ اما آخرشب به گرشا گفتم که من آن انگشتر ظریف تک نگین را دوست داشتم.
انگشتر را بیرون آوردم و باذوق ل*ب زدم:
- خیلی خوشگله. ممنونم.
و به سمتش گرفتم که دستم را در میان انگشتان گرمش اسیر کرد و انگشتر زیبا را به انگشتم کرد.
- مبارکه عزیزم‌.
با صدای مژده، نگاه مشتاقم را از نگین براقش گرفتم و به سمتش برگشتم. گونه‌ام را ب*و*سید و با ذوق گفت:
- جای شما دوتا، کنار هم قشنگه. عشق‌تون پایدار.
- ممنونم عزیزم‌‌. خیلی زحمت کشیدی.
حضور مرصاد و‌ بقیه برای تبریکات‌شان، مانع طولانی شدن مکالمه شد. هانیه را بیشتر از بقیه در کنارم‌ نگه‌داشتم و سفت در آ*غ*و*ش کشیدم‌. یسنا اگر بود، خوب می‌شد؛ اما حضورش در کنار مامان الزامی بود‌. دایی جدی، آرشا خندان و‌ آوش با نگاهی پر معنی تبریک گفتند و من همچنان با حفظ لبخند و خوشحالی عجیبم پاسخ محبت‌شان را دادم‌. از محضر که بیرون زدیم، هوا به تاریکی نشسته بود و سرما خودش را به خوبی نشان می‌داد. گرشا، کت تک خاکستری‌اش را به روی شانه‌هایم انداخت و گفت:
- بهتره زود بری داخل ماشین. سرده.
حتی حس نگرانی‌هایش هم برایم تغییر کرده بود و زیباتر دیده می‌شدند. سری تکان دادم و به سمت بچه‌ها چرخیدم.
- امشب که هیچ، یه شب باید شام دعوت‌مون کنین گفته باشم.
به حرف آوش خندیدم و گفتم:
- با کمال میل‌.
دایی با شیطنت حین باز کردن درِ ماشین، صدایش را بلند کرد:
- رستا بلد نیست مثل بعضیا از زیر یه شام در بره‌.
اشاره‌اش را همه متوجه شدیم که ریز به زیر خنده زدیم و آوش در کمال وقاحت تکیه به ماشینش گفت:
- اینجا واسه یه ب*وسه هم باید شام داد؟



کد:
#پست_نود‌و‌سه
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



*فصل هشتم*

صدای خنده‌ی آرشا یک‌لحظه هم قطع نمی‌شد و مسبب همه‌ی این‌ها کسی نبود جز روشنا؛ دخترک مهربانم که امروز ظهر قدم در خاک مادری‌اش گذاشته بود که او را با غربت اشتباه می‌گرفت‌. از همان بدو رسیدنش، سوالات انبوهی ردیف کرد؛ از نوع پوشش گرفته تا شکل و شمایل ماشین‌ها و الباقی. زمانی که در آ*غ*و*ش پدر و مادر گرشا رفت و ساعت‌ها در میان بازوان پدربزرگش با شیرین‌زبانی نشست و هردو را از زمان و مکان دور کرد، حسرت عجیبی به قلبم سرازیر شد. حسرت نبود بابا و فیض نبردنش از زیبایی و زبان اولین نوه‌اش.
در هفته‌ی گذشته، تمام کارها و مدارک روشنا که مدت‌ها درگیرشان بودیم، درست شد و با تحویل آزمایش DNA و مدارک باقی، نام گرشا با رنگ مشکی در قسمت والدین قرار گرفت و هرگز آن صح*نه را از یاد نمی‌بردم که اشک در چشمانش حلقه زد از دیدن شناسنامه‌ی دخترش‌.
خوب بود؛ تمام مدت گذشته خندیده بودیم، به گردش رفته بودیم و همانند خانواده‌ای سه نفره به رستوران و پارک رفتیم و این برای من و روشنایی که حسرت وجود گرشا در زندگی‌مان جولان می‌داد، بی‌نظیر و بکر بود.
- به نظرت کی وقتش میشه؟
پچ پچک گرشا به زیر گوشم طنین انداخت که بالاجبار نگاه از روشنایی که با آرشا مشغول بازی بود، گرفتم و سرم را برای بهتر دیدن چشمانش عقب‌تر کشیدم و شانه‌ای که به شانه‌اش چسبیده بود را کمی تغییر جهت دادم.
- چی؟ متوجه نشدم!
زبان به روی ل*ب‌هایش کشید و نیم‌نگاهی روانه‌ی پدر و مادرش که دورتر از ما مشغول روشنا بودند کرد و گفت:
- من برای امشب وقت گرفتم. برای محضر.
چشمانم به سرعت گرد شدند و شریان‌های اصلی قلبم برای خون‌رسانی دچار اختلال شدند. انگشتانم به سردی عجیبی نشستند و همان سرما به گونه‌هایم منتقل شد. زبانم به سختی در کام تلخم چرخید و پرسیدم:
- امشب؟ من... من آماده نیستم.
لبخندی پیروزمندانه به روی صورت نشاند و با انگشت اشاره‌اش، تره موی سمجی که از زیر شال سبزم بیرون افتاده بود را پشت گوش فرستاد.
- من از قبل همه‌چیو آماده کردم؛ اما اگر سختته، می‌تونیم بذاربم بعداً.
- نه!
نه قطعی که از میان ل*ب‌هایم به بیرون جهید، خودم را بیشتر از او شگفت‌زده کرد. شرمسار ل*ب گزیدم که نگاهش را پایین انداخت و‌ خیره زمزمه کرد:
- پس تا وقت هست بهتره بریم.
- اوم. چیزه...
نگاه بلند کرد و من تمرکز از دست رفته‌ام را با در هم گره کردن انگشتان و تکان دادن مچ پای راستم به حالت نرمال برگرداندم.
- راستش روشنا تنها و...
به سرعت راه‌چاره‌ای برایم گذاشت:
- می‌ذاریمش پیش مامانم. تا شب برمی‌گردیم.
هیجان عجیبی به قلبم سرازیر شد و از تصور بار دیگر تصاحب اسم و فامیل این‌ مرد در شناسنامه‌ام، شکمم به مالش افتاد و لرزش پاهایم را کمی شدت بخشید.
- می‌دونم خسته‌ای و تازه رسیدیم. می‌تونم زمان رو عقب بندازم. نمی‌خوام از روی جبر و زور تاریخش رو قبول کنی.
سری به طرفین تکان دادم و با صداقت گفتم:
- زوری در کار نیست. منم خیلی وقته منتظرشم؛ اما... به زمان نیاز دارم تا شب. می‌خوام برم یه کت و شلوار سفید بخرم، یه آرایش ملیح کنم و با آوشی که قول داده بودم روز عروسیم کنارم باشم، بیام پیشت.
انگشتش را با احتیاط به روی گونه‌ام کشید و ل*ب زد:
- آدرس رو‌ برات می‌فرستم‌.
سری تکان دادم و به آرامی برخاستم. نگاه زن‌عمو به سمتم کشیده شد که لبخندم را حفظ کردم و به جمع‌شان پیوستم.
روشنا خنده‌کنان از دست آرشا فرار کرد و پشت سر عمو پنهان شد.
- مامان!
صدای گرشا، سکوت را به جمع هدیه داد و نگاه زن‌عمو را از روی من برداشت.
- جانم؟
در کنارم قرار گرفت و در جواب مادرش گفت:
- جانت سلامت. من و رستا برای کارهای شناسنامه‌ی روشنا هنوز یه سری کار داریم. روشنا تا شب پیش‌تون باشه، میاییم‌ دنبالش.
صدای «آخ‌جون» آرشا و روشنا مجالی برای مخالفت و یا کلمه‌ای دیگر نداد و همه با نگاهی خندان آن دونفر را دنبال کردیم که به سرعت به سمت دیگر سالن دویدند. از خیرگی زن‌عمو با تشکری کوتاه و خداحافظی بلند فرار کردم و به همراه گرشا، سوار ماشینش شدم.
**


این زن سی‌ساله‌ی آراسته، من بودم. منی که در آینه‌ی مقابلم با آن کت و شلوار مزونی نشسته بودم و نفس‌زنان از عجله‌ام برای آراستگی و زود رسیدن‌مان به قرار مقرر، روی صندلی در کنار گرشا نشسته بودم‌‌. من و او، عروس و دامادهای متفاوتی بودیم. نه خبری از نقل و کیل بود، نه فامیل و نه رسم قندساییدن. روی مبل قالی‌های دردناک نشسته بودیم و به خطبه‌ی عربی مرد روحانی گوش سپرده بودیم و تنها هم‌رازهای ما، دایی و هانیه، آوش، مرصاد و مژده و آرشایی که لحظه‌ی آخر دست از بازی با روشنا برداشته بود و خود را رسانده بود، در آن مراسم حضور داشتند. چشمان هانیه از خوشحالی برق می‌زد و هنوز هم صدای جیغ بلندش برای عجله‌مان در پشت گوشی، در سرم می‌پیچید‌. اخم‌های دایی از نارضایتی‌اش نبود، از راز عحیب‌مان نشأت می‌گرفت و من به او حق می‌دادم.‌ نباید خانواده‌مان را نادیده می‌گرفتیم؛ اما ما هرچه کردیم برای راحتی آن‌ها و پیش آمدن شرایط مناسب بود.
- عروس خانم آیا وکیلم؟
نگاه مژده و هانیه همزمان به روی صورتم سنگینی کرد که چشم از قرآنی که بسته بودم برداشتم و سری به نشانه‌ی نفی تکان دادم‌. نمی‌خواستم ناز و ادای سه‌بار گفتن و آن کلیشه‌های گل آوردن را وسط بکشم که من، خیلی وقت بود ذوقی برای این فانتزی‌ها نداشتم.
سر به زیر انداختم و با صدای آرامم که در سکوت سالن می‌پیچید، بله دادم به مردی که در کنارم بود و هنوز هم رستای عاقل وجودم مرا از ازدوام منع می‌کرد؛ اما من قلبم را برگزیدم.
- بله‌.
همین‌قدر کوتاه و ساده.
روحانی صلوات فرستاد و نوبت گرشا رسید که او هم آرام و باطمأنینه بله‌ی محکمش را ادا کرد. صدای دست زدن جمع که بلند شد، مضطرب از عملی که مرتکب شده بودم، سر بلند کردم و به سمت گرشا چرخیدم. لبخند مطمئنی به صورتم زد و جعبه‌ی چوبی زیبایی را به سمتم گرفت.
- دوست داشتم‌ خودت حلقه‌ات رو انتخاب کنی؛ اما چون می‌خواستی پنهون بمونه و منم دوست نداشتم بدون هیچ هدیه‌ای مراسم تموم شه، این کادو ناقابل رو برات خریدم. امیدوارم خوشت بیاد.
لبخند زدم؛ لبخندی که برای رهایی‌ام از آن حس عجیب بود. حالا دیگر تمام تنم از ترس نمی‌لرزید و از عذاب‌وجدان سردرد نداشتم. بلکه قلبم از هیجان زیاد محکم می‌کوبید و گونه‌هایم می‌سوختند. جعبه را با تشکر به دست گرفتم و بازش کردم. انگشتر ظریف‌ تک نگینی که مرا به سرعت به گذشته برد. همان زمانی که حلقه می‌خریدیم و مامان اصرار به برلیان داشت و من به اجبار آن حلقه را گرفتم؛ اما آخرشب به گرشا گفتم که من آن انگشتر ظریف تک نگین را دوست داشتم.
انگشتر را بیرون آوردم و باذوق ل*ب زدم:
- خیلی خوشگله. ممنونم.
و به سمتش گرفتم که دستم را در میان انگشتان گرمش اسیر کرد و انگشتر زیبا را به انگشتم کرد.
- مبارکه عزیزم‌.
با صدای مژده، نگاه مشتاقم را از نگین براقش گرفتم و به سمتش برگشتم. گونه‌ام را ب*و*سید و با ذوق گفت:
- جای شما دوتا، کنار هم قشنگه. عشق‌تون پایدار.
- ممنونم عزیزم‌‌. خیلی زحمت کشیدی.
حضور مرصاد و‌ بقیه برای تبریکات‌شان، مانع طولانی شدن مکالمه شد. هانیه را بیشتر از بقیه در کنارم‌ نگه‌داشتم و سفت در آ*غ*و*ش کشیدم‌. یسنا اگر بود، خوب می‌شد؛ اما حضورش در کنار مامان الزامی بود‌. دایی جدی، آرشا خندان و‌ آوش با نگاهی پر معنی تبریک گفتند و من همچنان با حفظ لبخند و خوشحالی عجیبم پاسخ محبت‌شان را دادم‌. از محضر که بیرون زدیم، هوا به تاریکی نشسته بود و سرما خودش را به خوبی نشان می‌داد. گرشا، کت تک خاکستری‌اش را به روی شانه‌هایم انداخت و گفت:
- بهتره زود بری داخل ماشین. سرده.
حتی حس نگرانی‌هایش هم برایم تغییر کرده بود و زیباتر دیده می‌شدند. سری تکان دادم و به سمت بچه‌ها چرخیدم.
- امشب که هیچ، یه شب باید شام دعوت‌مون کنین گفته باشم.
به حرف آوش خندیدم و گفتم:
- با کمال میل‌.
دایی با شیطنت حین باز کردن درِ ماشین، صدایش را بلند کرد:
- رستا بلد نیست مثل بعضیا از زیر یه شام در بره‌.
اشاره‌اش را همه متوجه شدیم که ریز به زیر خنده زدیم و آوش در کمال وقاحت تکیه به ماشینش گفت:
- اینجا واسه یه ب*وسه هم باید شام داد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,274
امتیازها
113
کیف پول من
9,285
Points
2
#پست_نود‌و‌چهار
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



« بیشعور» گفتن من، با خنده‌ی همه یکی شد و صدای مرصاد به خندیدن‌مان در وسط خیابان خاتمه داد:
- خیلی خب! بذارید زوج جوون‌مون برن به سلامت. الان سردم هست!
همه به سرعت خداحافظی کردند که با خداحافظی بلندی، سوار ماشین شدم و خیره به دسته‌گل کوچکی که گرشا از رزهای سفید برایم آورده بود، از آن‌جا دور شدیم. نگاهم را بیشتر به روی انگشتر تک نگینم حفظ کردم و ل*ب زدم:
- چقدر زود شد! باورم نمیشه.
خنده‌ی مردانه‌اش در گوشم پیچید و‌ سپس صدایی که گرفتگی سابق را نداشت:
- بس که من حول بودم! خودمم نفهمیدم چی شد یهو عاقد با دفترش برای امضا اومد.
خنده‌ی ریزی سر دادم و به سیاهی شب چشم‌ دوختم.
- بریم خونه‌ی تو.
از کلامم، یکه خورد که به روی خودم نیاوردم و شفاف‌سازی کردم:
- با این لباسا نمی‌تونم برم دنبال روشنا‌.
- باشه‌. همراهت لباس اوردی؟
- اوهوم.
- رستا؟
از بازی با انگشترم دست برداشتم و‌ به نیم‌رخش چشم دوختم. نیم نگاهی به سمتم‌ روانه کرد و ادامه داد:
- در مورد موندن روشنا باید صحبت کنیم. و این که من و تو چطوری باید زندگی کنیم؟ میایی خونه‌ی من؟
دسته‌گل را روی پاهایم قرار دادم و ل*ب زدم:
- در موردش فکر کردم. نمی‌تونم خیلی وقتا پیشت باشه؛ چون مامان بخاطر روشنا قصد برگشت داره؛ اما در هفته به احتمال زیاد سه روز کامل هستم. در مورد دیدن روشنا هم هر زمان که خواستی بیا دنبالش. اون دخترته! اما قبل از اومدن مامان، کنار توییم. تمام وقت.
سری تکان داد و پچ زد:
- پس مادرت می‌خواد برگرده؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- این یه احتماله؛ چون موقع خداحافظی گفت که طاقت دوری روشنا رو نداره.
- و شنیدم که گفت حاضر نیست روشنا رو با خونواده‌ی یه قاتل تنها بذاره.
شرمسار از دشنام‌هایی که ممکن بود به گوشش رسیده باشد، ل*ب گزیدم و نگاه از نیشخندش گرفتم. خودم را به نشنیدن زدم و خیره به شلوغی خیابان، ل*ب زدم:
- فعلا خونه‌ی تو می‌مونم.
و امیدوار بودم این روش برای پرت کردن حواسش مفید واقع شود؛ اما زهی خیال باطل!
خندید و با همان خنده‌ی حرص‌دار پرسید:
- برای خر کردنم گفتی؟ ممنون! خبر خوبی بود که همسرم قراره افتخار بده و مدتی کنارم باشه.
برای دوری از ایجاد هر تنشی، به سختی مقابل زبانم را گرفتم و دندان به روی هم ساییدم. چشم از چراغ سبز گرفتم و ل*ب زدم:
- لطفاً کشش نده. در مورد شرایطم صحبت کرده بودیم.
بی هیچ حرفی نفس عمیقی کشید و گوشی‌اش را به رابط ماشین وصل کرد و تماسی را ایجاد کرد:
- به‌به! جناب رستگار. راه گم کردین سرورم؟
صدایش از گرفتگی در آمد و خوش و خندان مرد پشت خط را مخاطب قرار داد:
- سلام از ماست آقازاده!
خنده‌ی مرد در کابین پیچید و نگاه من به لبخند دندان‌نما و جذاب گرشا رسید.
- یه زحمت داشتم.
- رحمتی آقا!
- قربانت. یه میز خالی برای شب می‌خواستم.
- توی هر کدوم از شعبه‌ها بود؟
- آره. فرقی نداره کدوم باشه. یه میز خوشگل سه نفره می‌خوام.
- اوه! سه تا؟ ساندویچ دو نون می‌زنی برادر من؟
قهقهه‌ی گرشا در گوشم پیچید و با آن که معنای شوخی‌هایشان را متوجه نمی‌شدم به صورت بشاش گرشا لبخند زدم. این خوشحالی حقش بود.
- زهرمار! با خانوم و دخترم میاییم.
- چی؟ یه شبه از کجا زن و بچه اوردی؟
سوال تلخی که قرار بود خیلی‌ها از او بپرسند که لبخندم را دزدید و نگاه گیرای گرشا به سمتم هدایت شد. شرمسار از ناحقی‌ام، رو‌ گرفتم و نفس سنگین شده‌ام را به سختی بیرون فرستادم. از زمان عقد هجوم احساسات عجیب و غریب را تاب آورده بودم؛ اما ان سوال و سوال‌هایی که مِن بعد برای او‌ ردیف می‌شد، بغضم را شکست و اشک را روی گونه‌ام روان ساخت.
- میگم‌ برات. فقط می‌دونی که؟ یه قسمت خصوصی باشه و خبر جایی پخش نشه.
- حله بابا! پس می‌بینمت.
- می‌بینمت.
تماس را پایان داد که بغضم به یک‌باره و آرام‌ در هم‌ شکست و گونه‌های نارنجی رنگم را تَر کرد‌. حجم عظیمی از گرفتگی و درد در میان قفسه‌ی س*ی*نه‌ام نشست و ل*ب‌هایم به لرزش افتادند. زبانم بی‌اذن من چرخید و مرد زندگی‌ام را مخاطب قرار داد:
- متأسفم‌. هر چی بگم بازم کمه.
صدای متعحبش در گوشم پیچید و سر من بیشتر به سمت شیشه‌ی ماشین چرخید.
- چرا تأسف؟ هی! تو‌ داری گریه می‌کنی؟
انگشتانم را به لبه‌ی کت‌اش که روی پهلوهایم افتاده بود، رساندم و به سختی در مقابل بی‌حسی زبانم مقاومت کردم.
- بعد از این، خیلیا این سوال رو ازت می‌پرسن و قراره شایعه‌های زیادی پشت سرت ردیف شه که مقصرش منم. من، نمی‌خواستم اینجور شه!
نگاه تار شده‌ام را پایین انداختم و بینی‌ام را بالا کشیدم. من، مقصر بودم و باید این را قبول می‌کردم.
ماشین، به آرامی در لاین راست افتاد و در گوشه‌ی خیابان پارک شد؛ اما تنها واکنش من اشک ریختن بود و سر به زیری.
گرشا با شایعات چه می‌کرد؟ اگر ازدواج‌مان را مخفی می‌کرد انگ بی‌غیرتی و بی‌عفتی هم می‌خورد و وای از دروغگوها و‌ حرافان! اگر به روشنایم انگ نامشروع بودن می‌زدند چه؟ خدای من! چرا به اینجای کار فکر نکرده بود؟
- رستا جان؟
«جانش» را برایم نثار کرد و «جانم» بی‌اغراق برایش پر کشید. ل*ب گزیدم و شرمسار از خودم سر بلند کردم و به سمتش چرخیدم. خودش را جلوتر کشید که بوی‌ خوش عطرش به زیر بینی‌ام پیچید و فاصله‌ی اندک‌مان را با برابری چشم‌ها و یکی شدن نفس‌هایمان به رخ کشید.
نگاه به رنگ شبش را در سبزی گربه‌هایم انداخت و سخاوتمندانه انگشتان شرعی‌اش را به بازوی نحیفم رساند. گرمای وجودش را با همان انگشت‌ها و لبخند دوست‌داشتنی‌اش به سرمای روحم هدیه داد و ل*ب زد:
- نبینم اشک بریزی! می‌دونی چقدر عذاب می‌کشیدم وقتی اشکت رو در اوردم و اون امضا رو پای برگه‌ی طلاق‌مون زدم؟ نذار یه‌بار دیگه از خودم بیزار بشم که اشکت رو‌ در اوردم.
و ابرو در هم کشید تا منِ سرکش را رام کلامش کند. بار دیگر بینی‌ام را بالا کشیدم و فین فین کنان از خود گلایه کردم:
- با شایعاتی که بخاطر حضور من و روشنا برات پیش میاد چکار می‌کنی؟ می‌دونی ممکنه بازم بفرستنت کمیته اخلاقی؟
لبخند روی صورتش دیگر داشت آزاردهنده می‌شد و حرص من از خودم و کارهایم بیش از قبل.
- نمی‌خوام بهت انگ بزنن گرشا! من، چیکار کردم با تو؟
هق زدم و چشمانم را محکم به روی هم فشردم. گرمای انگشتانش نرم نرمک بالا خزیدند و همین که یک طرف صورتم را دربرگرفتند، نگاه بارانی‌ام را با انبوهی از شرمندگی بلند کردم و خیره در مردمک‌های لرزانش نالیدم:
- منو ببخش گرشا! نه فقط بخاطر گذشته، بخاطر آینده‌ای که با حضورم قراره جهنم بشه.
ضربه‌ی ریز و هشدارگونه‌ی انگشت اشاره‌اش را روی ل*ب‌هایم زد و با حفظ مهربانی صورتش اخم کرد و‌ تشر زد:
- هیس! نشنوم صدای گریه‌تو افسونگر!



کد:
#پست_نود‌و‌چهار
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی





« بیشعور» گفتن من، با خنده‌ی همه یکی شد و صدای مرصاد به خندیدن‌مان در وسط خیابان خاتمه داد:
- خیلی خب! بذارید زوج جوون‌مون برن به سلامت. الان سردم هست!
همه به سرعت خداحافظی کردند که با خداحافظی بلندی، سوار ماشین شدم و خیره به دسته‌گل کوچکی که گرشا از رزهای سفید برایم آورده بود، از آن‌جا دور شدیم. نگاهم را بیشتر به روی انگشتر تک نگینم حفظ کردم و ل*ب زدم:
- چقدر زود شد! باورم نمیشه.
خنده‌ی مردانه‌اش در گوشم پیچید و‌ سپس صدایی که گرفتگی سابق را نداشت:
- بس که من حول بودم! خودمم نفهمیدم چی شد یهو عاقد با دفترش برای امضا اومد.
خنده‌ی ریزی سر دادم و به سیاهی شب چشم‌ دوختم.
- بریم خونه‌ی تو.
از کلامم،  یکه خورد که به روی خودم نیاوردم و شفاف‌سازی کردم:
- با این لباسا نمی‌تونم برم دنبال روشنا‌.
- باشه‌. همراهت لباس اوردی؟
- اوهوم.
- رستا؟
از بازی با انگشترم دست برداشتم و‌ به نیم‌رخش چشم دوختم. نیم نگاهی به سمتم‌ روانه کرد و ادامه داد:
- در مورد موندن روشنا باید صحبت کنیم. و این که من و تو چطوری باید زندگی کنیم؟ میایی خونه‌ی من؟
دسته‌گل را روی پاهایم قرار دادم و ل*ب زدم:
- در موردش فکر کردم. نمی‌تونم خیلی وقتا پیشت باشه؛ چون مامان بخاطر روشنا قصد برگشت داره؛ اما در هفته به احتمال زیاد سه روز کامل هستم. در مورد دیدن روشنا هم هر زمان که خواستی بیا دنبالش. اون دخترته! اما قبل از اومدن مامان، کنار توییم. تمام وقت.
سری تکان داد و پچ زد:
- پس مادرت می‌خواد برگرده؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- این یه احتماله؛ چون موقع خداحافظی گفت که طاقت دوری روشنا رو نداره.
- و شنیدم که گفت حاضر نیست روشنا رو با خونواده‌ی یه قاتل تنها بذاره.
شرمسار از دشنام‌هایی که ممکن بود به گوشش رسیده باشد، ل*ب گزیدم و نگاه از نیشخندش گرفتم. خودم را به نشنیدن زدم و خیره به شلوغی خیابان، ل*ب زدم:
- فعلا خونه‌ی تو می‌مونم.
و امیدوار بودم این روش برای پرت کردن حواسش مفید واقع شود؛ اما زهی خیال باطل!
خندید و با همان خنده‌ی حرص‌دار پرسید:
- برای خر کردنم گفتی؟ ممنون! خبر خوبی بود که همسرم قراره افتخار بده و مدتی کنارم باشه.
برای دوری از ایجاد هر تنشی، به سختی مقابل زبانم را گرفتم و دندان به روی هم ساییدم. چشم از چراغ سبز گرفتم و ل*ب زدم:
- لطفاً کشش نده. در مورد شرایطم صحبت کرده بودیم.
بی هیچ حرفی نفس عمیقی کشید و گوشی‌اش را به رابط ماشین وصل کرد و تماسی را ایجاد کرد:
- به‌به! جناب رستگار. راه گم کردین سرورم؟
صدایش از گرفتگی در آمد و خوش و خندان مرد پشت خط را مخاطب قرار داد:
- سلام از ماست آقازاده!
خنده‌ی مرد در کابین پیچید و نگاه من به لبخند دندان‌نما و جذاب گرشا رسید.
- یه زحمت داشتم.
- رحمتی آقا!
- قربانت. یه میز خالی برای شب می‌خواستم.
- توی هر کدوم از شعبه‌ها بود؟
- آره. فرقی نداره کدوم باشه. یه میز خوشگل سه نفره می‌خوام.
- اوه! سه تا؟ ساندویچ دو نون می‌زنی برادر من؟
قهقهه‌ی گرشا در گوشم پیچید و با آن که معنای شوخی‌هایشان را متوجه نمی‌شدم به صورت بشاش گرشا لبخند زدم. این خوشحالی حقش بود.
- زهرمار! با خانوم و دخترم میاییم.
- چی؟ یه شبه از کجا زن و بچه اوردی؟
سوال تلخی که قرار بود خیلی‌ها از او بپرسند که لبخندم را دزدید و نگاه گیرای گرشا به سمتم هدایت شد. شرمسار از ناحقی‌ام، رو‌ گرفتم و نفس سنگین شده‌ام را به سختی بیرون فرستادم. از زمان عقد هجوم احساسات عجیب و غریب را تاب آورده بودم؛ اما ان سوال و سوال‌هایی که مِن بعد برای او‌ ردیف می‌شد، بغضم را شکست و اشک را روی گونه‌ام روان ساخت.
- میگم‌ برات. فقط می‌دونی که؟ یه قسمت خصوصی باشه و خبر جایی پخش نشه.

- حله بابا! پس می‌بینمت.
- می‌بینمت.
تماس را پایان داد که بغضم به یک‌باره و آرام‌ در هم‌ شکست و گونه‌های نارنجی رنگم را تَر کرد‌. حجم عظیمی از گرفتگی و درد در میان قفسه‌ی س*ی*نه‌ام نشست و ل*ب‌هایم به لرزش افتادند. زبانم بی‌اذن من چرخید و مرد زندگی‌ام را مخاطب قرار داد:
- متأسفم‌. هر چی بگم بازم کمه.
صدای متعحبش در گوشم پیچید و سر من بیشتر به سمت شیشه‌ی ماشین چرخید.
- چرا تأسف؟ هی! تو‌ داری گریه می‌کنی؟
انگشتانم را به لبه‌ی کت‌اش که روی پهلوهایم افتاده بود، رساندم و به سختی در مقابل بی‌حسی زبانم مقاومت کردم.
- بعد از این، خیلیا این سوال رو ازت می‌پرسن و  قراره شایعه‌های زیادی پشت سرت ردیف شه که مقصرش منم. من، نمی‌خواستم اینجور شه!
نگاه تار شده‌ام را پایین انداختم و بینی‌ام را بالا کشیدم. من، مقصر بودم و باید این را قبول می‌کردم.
ماشین، به آرامی در لاین راست افتاد و در گوشه‌ی خیابان پارک شد؛ اما تنها واکنش من اشک ریختن بود و سر به زیری.
گرشا با شایعات چه می‌کرد؟ اگر ازدواج‌مان را مخفی می‌کرد انگ بی‌غیرتی و بی‌عفتی هم می‌خورد و وای از دروغگوها و‌ حرافان! اگر به روشنایم انگ نامشروع بودن می‌زدند چه؟ خدای من! چرا به اینجای کار فکر نکرده بود؟
- رستا جان؟
«جانش» را برایم نثار کرد و «جانم» بی‌اغراق برایش پر کشید. ل*ب گزیدم و شرمسار از خودم سر بلند کردم و به سمتش چرخیدم. خودش را جلوتر کشید که بوی‌ خوش عطرش به زیر بینی‌ام پیچید و فاصله‌ی اندک‌مان را با برابری چشم‌ها و یکی شدن نفس‌هایمان به رخ کشید.
نگاه به رنگ شبش را در سبزی گربه‌هایم انداخت و سخاوتمندانه انگشتان شرعی‌اش را به بازوی نحیفم رساند. گرمای وجودش را با همان انگشت‌ها و لبخند دوست‌داشتنی‌اش به سرمای روحم هدیه داد و ل*ب زد:
- نبینم اشک بریزی! می‌دونی چقدر عذاب می‌کشیدم وقتی اشکت رو در اوردم و اون امضا رو پای برگه‌ی طلاق‌مون زدم؟ نذار یه‌بار دیگه از خودم بیزار بشم که اشکت رو‌ در اوردم.
و ابرو در هم کشید تا منِ سرکش را رام کلامش کند.  بار دیگر بینی‌ام را بالا کشیدم و فین فین کنان از خود گلایه کردم:
- با شایعاتی که بخاطر حضور من و روشنا برات پیش میاد چکار می‌کنی؟ می‌دونی ممکنه بازم بفرستنت کمیته اخلاقی؟
لبخند روی صورتش دیگر داشت آزاردهنده می‌شد و حرص من از خودم و کارهایم بیش از قبل.
- نمی‌خوام بهت انگ بزنن گرشا! من، چیکار کردم با تو؟
هق زدم و چشمانم را محکم به روی هم فشردم. گرمای انگشتانش نرم نرمک بالا خزیدند و همین که یک طرف صورتم را دربرگرفتند، نگاه بارانی‌ام را با انبوهی از شرمندگی بلند کردم و خیره در مردمک‌های لرزانش نالیدم:
- منو ببخش گرشا! نه فقط بخاطر گذشته، بخاطر آینده‌ای که با حضورم قراره جهنم بشه.
ضربه‌ی ریز و هشدارگونه‌ی انگشت اشاره‌اش را روی ل*ب‌هایم زد و با حفظ مهربانی صورتش اخم کرد و‌ تشر زد:
- هیس! نشنوم صدای گریه‌تو افسونگر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,274
امتیازها
113
کیف پول من
9,285
Points
2
#پست_نود‌و‌پنج
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



لرزش ل*ب‌هایم را با گزیدن‌شان کنترل کردم و حین بالا کشیدن بینی‌ام سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. با پشت انگشتش، خیسی گونه‌هایم را گرفت و کلمات مرگبار و داغش را به زیر گوشم ردیف کرد:
- حضور تو و روشنا توی زندگیم از معجزات خداست و من برای معجزه‌ی خدا، به احدی جواب پس نمیدم. حتی اگه بالاترین مقام باشه.
ل*ب لرزاندم و بغض لجوجانه‌ام را پشت عضلات سفت و سخت گلو‌ پنهان کردم. خودش را به آرامی پیش کشید و با هدایت انگشتانش، پیشانی‌ام را به شانه‌ی سفت و سختش تکیه داد.
- درست میشه. من، با مادرت حرف می‌زنم و این ر*اب*طه رو بهتر می‌کنم. حتی بهت قول میدم نذارم روشنا بخاطر شایعات اذیت بشه.
بینی‌ام را بالاتر کشیدم و با صدایی که از گریه، گرفته شده بود زمزمه کردم:
- ممنونم. ممنونم که درکم می‌کنی.
گرمای کف دستش را با نوازش تیغه‌ی کمرم بر اندامم منتقل کرد و به زیر گوشم نجوا کرد:
- من ممنونم. ممنونم که بازم بهم اعتماد کردی‌.
لبخند زدم و چشم بستم و با جان و دل به ریز ریز کلماتش گوش سپردم:
- مطمئن باش قراره روزای قشنگی رو‌ با هم تجربه کنیم‌. روزایی که من بدو بدو از تمرین میام خونه و تو هم به سرعت خودت رو از سختی‌های کارخونه جدا می‌کنی و به خونه پناه میاری، دوتایی بعد یه عشق‌بازی طولانی، می‌ریم دنبال روشنا تا از کلاس موردعلاقه‌اش بیاریمش خونه. موقع برگشتن، من، پیشنهاد شام بیرون میدم و روشنا از فرصت سوءاستفاده می‌کنه برای خوردن پیتزای محبوبش‌.
ناخواسته شد که از تصوراتش خندیدم و خودم را بیشتر به رویابافی‌هایش سپردم:
- اون‌وقت تو هم با کلی غر زدن قبول می‌کنی و سه‌نفری برمی‌گردیم به خونه. جایی که هر سه‌تامون توش آرامش داریم و لحظه‌های قشنگی رو با هم تجربه می‌کنیم.
سرم را به آرامی عقب کشید که پلک باز کردم و به لبخند مردانه‌اش پاسخ دادم.
- فقط باید بهم یه قول بدی، اینکه حتی اگر‌ خانواده‌هامون بازم مانع شدن، کنارم باشی. کنارم بمون و بذار این خانواده‌ی سه‌نفره رو کنار هم نگه‌دارم.
این‌بار مطمئن‌تر از سال‌ها پیش که در کنارش نشستم و «بله» دادم، سر جنباندم و با چشمانم مطمئنش کردم که می‌ماندم. به هر قیمتی می‌ماندم.
رسیدن‌مان به خانه‌اش، یا بهتر بود بگویم خانه‌مان، زیاد طول نکشید و تا پلک باز کردم در اتاقش بودم و لباس‌هایم را با مانتو و شلواری تعویض کرده بودم.
- چند دست لباس اینجا هم بذار رستا! ببین جا باز کردم برات.
با اشاره‌اش فارغ از آینه شدم و به سمت کمد دیواری بزرگ برگشتم که برای خودش یک اتاقک بود. نگاه از دستش که قسمت لباس‌ها را نشان می‌داد گرفتم و به کار قبلم مشغول شدم.
- ممنونم. باشه فردا وقت کردم همه‌چی رو درست می‌کنم.
و مابقی آرایشم را پاک کردم و دستمال مرطوب رنگی شده را با نفسی عمیق درون سطل کوچک رها کردم. خسته از روی پا ماندن، خودم را به گرمای تخت مهمان کردم و کفش‌هایم را بی‌میل به گوشه‌ای انداختم و کمرم را به نرمی تشکش سپردم. «آخی» از ل*ذت سر دادم و چشمانم را به روی هم بستم. صدای خش خشی از سمت گرشا آمد و سپس صدای گیرای خودش:
- بریم دنبال روشنا؟ یا می‌خوایی کمی استراحت کنی؟
با وجود دلتنگی‌ام، ناچار از خستگی سفر و شرایط عقد ل*ب زدم:
- چند دقیقه بهم مهلت بده. شونه‌هام هنوزم درد می‌کنن. تا عمر دارم دیگه مسافرت نمیرم.
صدای جدی‌اش چشمانم را به سرعت باز کرد و یک شور و‌ شعف خاصی در وجودم‌ نشاند:
- کور خوندی! من می‌خوام برنامه‌ی یه مسافرت بچینم برای خودمون.
ناخواسته شد که به سرعت نشستم و با ذوقی کودکانه پرسیدم:
- جدی؟
حین بستن دکمه‌های پیراهن ساده‌اش، سرش را به سمتم گرداند و با خنده گفت:
- تو که خسته بودی و مسافرت برو‌ نبودی.
ردیف دندان‌هایم را نشانش دادم و با ناز و غمزه گر*دن کج کردم برایش‌.
- اگه تو هم سفرم باشی، معلومه که میام.
لبخندش پابرجا ماند و فارغ از بستن دکمه‌هایش، به سمتم چرخید و پرسید:
- اگه دوست داشتی می‌تونی به بقیه هم بگی.
چشمانم بیشتر برق زدند. دلم لک زده بود برای مسافرتی‌های دوستانه.
- البته! من یه ماه‌عسل می‌خواستم؛ امل برق نگاهت که تایید نمی‌کنه.
خنده‌ای سر دادم و با نگاهی همچون گربه‌ی شرک و صدایی که ناخواسته نازش را زیاد کرده بودم گفتم:
- عزیزم! باور کن با بچه‌ها خیلی خوش می‌گذره. آوش رو بگیم بیاد؟ آرشا هم خوبه. شادی چی؟ دایی گلم خیلی خوش سفره مخصوصا وقتی دست به جیب میشه!
خنده‌ای بلندتر سر داد و با حرکتی سریع نفهمیدم چه شد که تا پلک‌هایم را توأم با جیغ باز کردم، من به پشت افتاده بودم و سایه‌ی بزرگ و قدرتمندش بر روی وجودم افتاده بود. نفس‌زنان از شانه‌هایش به صورتش چشم‌ دوختم و رد نگاه گستاخش را تا چشمانم گرفتم.
- شیرین‌زبونیات منو دیوونه می‌کنه رستا.
ناخواسته شد که دستانم به لباسش چنگ انداختند و ل*ب گزیدم از حرارت کلامش. فاصله‌ی نفس‌هایمان را کمتر کرد و بینی‌اش را به گونه‌ام چسباند و پچ زد:
- برام حرف بزن. اون‌قدری که گوش‌هام د*اغ کنن و زبونت خسته شه.
کمرم را محکم‌تر به تشک فشردم تا راهی برای بهتر نفس کشیدن پیدا کنم. حضور گرمش در اندک فاصله و بولد شدن کلمه‌ی شوهر، شرع، فقدان عذاب‌وجدان عضلاتم را از سفت و سختی در آورد.
- به اندازه‌ی چند سال دلتنگتم گرشا. چطوری فقط با حرف زدن برطرفش کنم؟
نگاهش را بالاتر کشید و سرش را به سمت دیگری خم کرد به گونه‌ای که خروج هر کلمه از دهانش، مُهر خواستنش را مهمان کامم می‌کرد گفت:
- حرف بزن رستا! بخند، ناز بیار و میون دستام تاب بخور تا منم از عمق این دلتنگی کم کنم.
از مُهر های ریزش ضربان قلبم این‌بار در سرم نشست و دست‌پایم از هیجان به ولوله افتادند. ترس، بر احساساتم اضافه شد هنگامی که انگشتانش به قصد باز کردن دکمه‌هایم به روی لباس لیز خوردند و نفس بریدم. گرمای صدایش را آزادانه رها کرد و نجوایش را به گوشم هدیه داد:
- با صدای زیبات برام حرف بزن افسونگر!
و در مقابل خواسته‌اش نفهمیدم چه شد که با احساس انگشتانش، برایش حرف زدم و حرف زدنی که با پیچیدن ناز صدایم در اتاقش یکی شد:
- گرشا!
.....

تیک تیک ساعت دیواری یونانی اتاق، رفته رفته به تایم دیدار با روشنا نزدیک می‌شد و سرگیجه‌ی من تمامی نداشت. چشمانم را این‌بار محکم‌تر به روی هم فشردم و اندکی بعد پلک گشودم و گونه‌ام را محکم‌تر به بالشتک نرم فشردم و به فضای مقابلم چشم دوختم. بالشتک‌های پخش شده و پتویی که نیمی‌اش روی زمین رها شده بود، بدتر از بستن پلک‌هایم، حظات عجیبی را برایم تداعی کردند. انگشتان کرخت شده‌ام را با نفسی کلافه به روی پتو مشت کردم و دست دیگرم را از زیر سرم بیرون کشیدم. با پیچیدن قدم‌هایش در اتاق، به سرعت به ورودی اتاق چشم دوختم و از میان لرزش‌های کنترل شده‌ی مردمک‌هایم، مرد مقابلم را رصد کردم. لبخندی به روی صورت نشاند و با آن پو*ست گندمی جذاب که به واسطه‌ی نداشتن هیچ تیشرتی عجیب خودنمایی می‌کرد، قلبم را به تلاطم بیشتری انداخت و پشیمانی که از نیمه‌راه بر دلم چنگ انداخت را به سرعت محو کرد.
- بهتری عزیزم؟
لزومی نداشت از کرختی ب*دن، سرگیجه‌ی کم و احساس ضعیفی می‌گفتم که شاید عادی بود. پس لبخندی به روی صورت نشاندم و تنم را به سختی از گرمای دوست‌داشتنی و عطر ماندگار تلفیقی‌مان بر روی تشک جدا کردم و تکیه‌ی کمرم را به بالشت‌ها سپردم.
در کمترین فاصله نشست و ماگ درون دستش را به سمتم گرفت. بی‌هیچ‌ حرفی ماگ را گرفتم و نگاه به محتویاتش که بخار و گرما ازش ساطع می‌شد انداختم.
- یکم جوشونده برات درست کردم. می‌دونم خیلی اذیت شدی. برای همین به یکی از دوستام که دکتره تماس گرفتم و اونم گفت این جوشونده بهتر از مُسکن و ژلوفنه. نوش جون.
از محبتش، لبخندم بزرگ‌تر شد و با صدای کمی خش‌ گرفته‌ام ل*ب زدم:
- ممنونم.
و ماگ را به سرمای ل*ب‌هایم چسباندم و جرعه‌ای نوشیدم. کمی تلخ بود؛ اما می‌شد مزه‌ی نبات زعفرانی را احساس کرد که سعی داشت بر تلخی زیاد جوشانده غلبه کند‌. ماگ را فاصله دادم و خیره به رنگ سیاهش، ل*ب زدم:
- متأسفم‌.





کد:
#پست_نود‌و‌پنج
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی





لرزش ل*ب‌هایم را با گزیدن‌شان کنترل کردم و حین بالا کشیدن بینی‌ام سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. با پشت انگشتش، خیسی گونه‌هایم را گرفت و کلمات مرگبار و داغش را به زیر گوشم ردیف کرد:
- حضور تو و روشنا توی زندگیم از معجزات خداست و من برای معجزه‌ی خدا، به احدی جواب پس نمیدم. حتی اگه بالاترین مقام باشه.
ل*ب لرزاندم و بغض لجوجانه‌ام را پشت عضلات سفت و سخت گلو‌ پنهان کردم. خودش را به آرامی پیش کشید و با هدایت انگشتانش، پیشانی‌ام را به شانه‌ی سفت و سختش تکیه داد.
- درست میشه. من، با مادرت حرف می‌زنم و این ر*اب*طه رو بهتر می‌کنم. حتی بهت قول میدم نذارم روشنا بخاطر شایعات اذیت بشه.
بینی‌ام را بالاتر کشیدم و با صدایی که از گریه، گرفته شده بود زمزمه کردم:
- ممنونم. ممنونم که درکم می‌کنی.
گرمای کف دستش را با نوازش تیغه‌ی کمرم بر اندامم منتقل کرد و به زیر گوشم نجوا کرد:
- من ممنونم. ممنونم که بازم بهم اعتماد کردی‌.
لبخند زدم و چشم بستم و با جان و دل به ریز ریز کلماتش گوش سپردم:
- مطمئن باش قراره روزای قشنگی رو‌ با هم تجربه کنیم‌. روزایی که من بدو بدو از تمرین میام خونه و تو هم به سرعت خودت رو از سختی‌های کارخونه جدا می‌کنی و به خونه پناه میاری، دوتایی بعد یه عشق‌بازی طولانی، می‌ریم دنبال روشنا تا از کلاس موردعلاقه‌اش بیاریمش خونه. موقع برگشتن، من، پیشنهاد شام بیرون میدم و روشنا از فرصت سوءاستفاده می‌کنه برای خوردن پیتزای محبوبش‌.
ناخواسته شد که از تصوراتش خندیدم و خودم را بیشتر به رویابافی‌هایش سپردم:
- اون‌وقت تو هم با کلی غر زدن قبول می‌کنی و سه‌نفری برمی‌گردیم به خونه. جایی که هر سه‌تامون توش آرامش داریم و لحظه‌های قشنگی رو با هم تجربه می‌کنیم.
سرم را به آرامی عقب کشید که پلک باز کردم و به لبخند مردانه‌اش پاسخ دادم.
- فقط باید بهم یه قول بدی، اینکه حتی اگر‌ خانواده‌هامون بازم مانع شدن، کنارم باشی. کنارم بمون و بذار این خانواده‌ی سه‌نفره رو کنار هم نگه‌دارم.
این‌بار مطمئن‌تر از سال‌ها پیش که در کنارش نشستم و «بله» دادم، سر جنباندم و با چشمانم مطمئنش کردم که می‌ماندم. به هر قیمتی می‌ماندم.
رسیدن‌مان به خانه‌اش، یا بهتر بود بگویم خانه‌مان، زیاد طول نکشید و تا پلک باز کردم در اتاقش بودم و لباس‌هایم را با مانتو و شلواری تعویض کرده بودم.
- چند دست لباس اینجا هم بذار رستا! ببین جا باز کردم برات.
با اشاره‌اش فارغ از آینه شدم و به سمت کمد دیواری بزرگ برگشتم که برای خودش یک اتاقک بود. نگاه از دستش که قسمت لباس‌ها را نشان می‌داد گرفتم و به کار قبلم مشغول شدم.
- ممنونم. باشه فردا وقت کردم همه‌چی رو درست می‌کنم.
و مابقی آرایشم را پاک کردم و دستمال مرطوب رنگی شده را با نفسی عمیق درون سطل کوچک رها کردم. خسته از روی پا ماندن، خودم را به گرمای تخت مهمان کردم و کفش‌هایم را بی‌میل به گوشه‌ای انداختم و کمرم را به نرمی تشکش سپردم. «آخی» از ل*ذت سر دادم و چشمانم را به روی هم بستم. صدای خش خشی از سمت گرشا آمد و سپس صدای گیرای خودش:
- بریم دنبال روشنا؟ یا می‌خوایی کمی استراحت کنی؟
با وجود دلتنگی‌ام، ناچار از خستگی سفر و شرایط عقد ل*ب زدم:
- چند دقیقه بهم مهلت بده. شونه‌هام هنوزم درد می‌کنن. تا عمر دارم دیگه مسافرت نمیرم.
صدای جدی‌اش چشمانم را به سرعت باز کرد و یک شور و‌ شعف خاصی در وجودم‌ نشاند:
- کور خوندی! من می‌خوام برنامه‌ی یه مسافرت بچینم برای خودمون.
ناخواسته شد که به سرعت نشستم و با ذوقی کودکانه پرسیدم:
- جدی؟
حین بستن دکمه‌های پیراهن ساده‌اش، سرش را به سمتم گرداند و با خنده گفت:
- تو که خسته بودی و مسافرت برو‌ نبودی.
ردیف دندان‌هایم را نشانش دادم و با ناز و غمزه گر*دن کج کردم برایش‌.
- اگه تو هم سفرم باشی، معلومه که میام.
لبخندش پابرجا ماند و فارغ از بستن دکمه‌هایش، به سمتم چرخید و پرسید:
- اگه دوست داشتی می‌تونی به بقیه هم بگی.
چشمانم بیشتر برق زدند. دلم لک زده بود برای مسافرتی‌های دوستانه.
- البته! من یه ماه‌عسل می‌خواستم؛ امل برق نگاهت که تایید نمی‌کنه.
خنده‌ای سر دادم و با نگاهی همچون گربه‌ی شرک و صدایی که ناخواسته نازش را زیاد کرده بودم گفتم:
- عزیزم! باور کن با بچه‌ها خیلی خوش می‌گذره. آوش رو بگیم بیاد؟ آرشا هم خوبه. شادی چی؟ دایی گلم خیلی خوش سفره مخصوصا وقتی دست به جیب میشه!
خنده‌ای بلندتر سر داد و با حرکتی سریع نفهمیدم چه شد که تا پلک‌هایم را توأم با جیغ باز کردم، من به پشت افتاده بودم و سایه‌ی بزرگ و قدرتمندش بر روی وجودم افتاده بود. نفس‌زنان از شانه‌هایش به صورتش چشم‌ دوختم و رد نگاه گستاخش را تا چشمانم گرفتم.
- شیرین‌زبونیات من رو دیوونه می‌کنه رستا.
ناخواسته شد که دستانم به لباسش چنگ انداختند و از حرارت کلامش ل*ب گزیدن. فاصله‌ی نفس‌هایمان را کمتر کرد و بینی‌اش را به گونه‌ام چسباند و پچ زد:
- برام حرف بزن. اون‌قدری که گوش‌هام د*اغ کنن و زبونت خسته شه.
کمرم را محکم‌تر به تشک فشردم تا راهی برای بهتر نفس کشیدن پیدا کنم. حضور گرمش در اندک فاصله و بولد شدن کلمه‌ی شوهر، شرع، فقدان عذاب‌وجدان عضلاتم را از سفت و سختی در آورد.
- به اندازه‌ی چند سال دلتنگتم گرشا. چطوری فقط با حرف زدن برطرفش کنم؟
نگاهش را بالاتر کشید و سرش را به سمت دیگری خم کرد به گونه‌ای که خروج هر کلمه از دهانش، مُهر خواستنش را مهمان کامم می‌کرد گفت:
- حرف بزن رستا! بخند، ناز بیار و میون دستام تاب بخور تا منم از عمق این دلتنگی کم کنم.
از مُهرهای ریزش ضربان قلبم این‌بار در سرم نشست و دست‌پایم از هیجان به ولوله افتادند. ترس، بر احساساتم اضافه شد و نفس بریدم. گرمای صدایش را آزادانه رها کرد و نجوایش را به گوشم هدیه داد:
-  با صدای زیبات برام حرف بزن افسونگر!
و در مقابل خواسته‌اش نفهمیدم چه شد که با احساس انگشتانش، برایش حرف زدم و حرف زدنی که با پیچیدن ناز صدایم در اتاقش یکی شد:
- گرشا!
***
 تیک تیک ساعت دیواری یونانی اتاق، رفته رفته به تایم دیدار با روشنا نزدیک می‌شد و سرگیجه‌ی من تمامی نداشت. چشمانم را این‌بار محکم‌تر به روی هم فشردم و اندکی بعد پلک گشودم و گونه‌ام را محکم‌تر به بالشتک نرم فشردم و به فضای مقابلم چشم دوختم. بالشتک‌های پخش شده و پتویی که نیمی‌اش روی زمین رها شده بود، بدتر از بستن پلک‌هایم، حظات عجیبی را برایم تداعی کردند. انگشتان کرخت شده‌ام را با نفسی کلافه به روی پتو مشت کردم و دست دیگرم را از زیر سرم بیرون کشیدم. با پیچیدن قدم‌هایش در اتاق، به سرعت به ورودی اتاق چشم دوختم و از میان لرزش‌های کنترل شده‌ی مردمک‌هایم، مرد مقابلم را رصد کردم. لبخندی به روی صورت نشاند و با آن پو*ست گندمی جذاب که به واسطه‌ی نداشتن هیچ تیشرتی عجیب خودنمایی می‌کرد، قلبم را به تلاطم بیشتری انداخت و پشیمانی که از نیمه‌راه بر دلم چنگ انداخت را به سرعت محو کرد.
- بهتری عزیزم؟
لزومی نداشت از کرختی ب*دن، سرگیجه‌ی کم و احساس ضعیفی می‌گفتم که شاید عادی بود. پس لبخندی به روی صورت نشاندم و تنم را به سختی از گرمای دوست‌داشتنی و عطر ماندگار تلفیقی‌مان بر روی تشک جدا کردم و تکیه‌ی کمرم را به بالشت‌ها سپردم.
در کمترین فاصله نشست و ماگ درون دستش را به سمتم گرفت. بی‌هیچ‌ حرفی ماگ را گرفتم و نگاه به محتویاتش که بخار و گرما ازش ساطع می‌شد انداختم.
- یکم جوشونده برات درست کردم. می‌دونم خیلی اذیت شدی. برای همین به یکی از دوستام که دکتره تماس گرفتم و اونم گفت این جوشونده بهتر از مُسکن و ژلوفنه. نوش جون.
از محبتش، لبخندم بزرگ‌تر شد و با صدای کمی خش‌ گرفته‌ام ل*ب زدم:
- ممنونم.
و ماگ را به سرمای ل*ب‌هایم چسباندم و جرعه‌ای نوشیدم. کمی تلخ بود؛ اما می‌شد مزه‌ی نبات زعفرانی را احساس کرد که سعی داشت بر تلخی زیاد جوشانده غلبه کند‌. ماگ را فاصله دادم و خیره به رنگ سیاهش، ل*ب زدم:
- متأسفم‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,274
امتیازها
113
کیف پول من
9,285
Points
2
#پست_نود‌و‌شش
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



و چشمانم را بالا کشیدم و با نگاهی به سان گربه، به صورت رنگ گرفته‌اش خیره شدم. دستش را بالا آورد و گرمای ل*ذت‌بخشش را بی‌تعارف مهمان گونه‌ام کرد و شصتش را به نوازش، امر داد. ناخواسته صورتم را به سمت انگشتانش سوق دادم و به معنای واقعی پو*ست و گوشتم را با گرمای دستش یکی کردم. نگاه سیاهش را میان چشمانم گرداند و با زیباترین لحن ممکن زمزمه کرد:
- تو، زیباترین و کامل‌ترین زنی هستی که می‌تونم ببینم.
ردیف دندان‌هایم به سرعت نمایان شدند و دردی که در سلول‌هایم رخنه کرده بود کمتر به خودنمایی پرداخت.
نیشگون ریز و ضعیفی از گونه‌ام‌ گرفت و پرسید:
- خیلی اذیت شدی؟ حتما با خودت گفتی کاش گرشا رو‌ نمی‌ذاشتم بره بدنسازی. هوم؟
چنان بامزه سوال پرسید که خنده بر تمام حس‌هایم چیره شد و صدایم اتاق را برداشت. ماگ را روی پاتختی قرار دادم که دستش پایین افتاد. بی‌تعارف پتو را کنار زد و نگاهش را نورانی کرد. ضربه‌ی ریزی به روی دستش زدم و‌ گفتم:
- آره خوب گفتی. کی وقت کردی که این همه عضله رو عین سنگ پرورش بدی؟ کاش به جای این رشته رفته بودی نوازندگی تا یکم با لطافت‌تر بودی.
دستانش را به روی تخت تکیه‌گاه قرار داد و خودش را بی‌تعارف جلوتر کشید و خیره در چشمانم، با شیطنت ل*ب زد:
- اگر تو بخوای انگشت‌های من بلدن روی تنت پیانو بنوازن، عزیزم.
و دم عمیقی از هوای میان‌مان گرفت که به سرعت نگاه دزدیدم و ل*ب زدم:
- بهتره جوشونده رو بخورم تا زودتر بریم پیش روشنا.
ب*وسه‌ی ریزی که روی شاهرگم نشاند، تنم را پراند؛ اما حواسم را به جای خود برگرداند و به سرعت به سمت ماگ خم شدم و با جای اولش برگرداندمش. حین مزه مزه کردن محتویاتش، ل*ب زدم:
- به دوستت قضیه رو گفتی؟
«نوچ» بلندش، نگاهم را بلند کرد و به صورتش داد که بی‌تعارف مقصد نگاهش را به پتوی کنار رفته داده بود. ل*ب گزیدم و ‌با وجود عر*یان نبودن وجودم، خجول از نگاهش بی‌اختیار پتو را تا روی شکم بالا کشیدم که به سرعت مچ دستم را گرفت و در همان وضعیت زمزمه کرد:
- تو به کارت برس عزیزم. من اینجوری راحت‌ترم.
با پای راستم، لگدی به رانش وارد کردم و غریدم:
- اینجوری عصبیم می‌کنی. نکن این کار رو!
خندید و چشمانی که برق‌شان یک‌لحظه هم از تک و تا نمی‌افتاد را بلند کرد و گفت:
- منم دوست دارم دیوونه بشی، وقتی دیوونه بشی پنجول می‌کشی.
و با ابرو به قفسه‌ی س*ی*نه‌اش اشاره کرد که با دیدن التهاب قرمز رنگی، مبهوت حینی کشیدم و ماگ خالی را روی تخت رها کردم و به سرعت به سمتش خیز برداشتم. سر انگشتانم را به التهاب قفسه‌ی س*ی*نه‌اش رساندم و ناباور ل*ب زدم:
- کار من بود؟ وای!
با پیچیدن دستانش به دورم، نگاهم را بالاتر کشاندم و خیره به لبخندش ل*ب زدم:
- تو‌ خیلی حیله‌گری گرشا.
ابرویی بالا انداخت و حین نزدیک کردن صورتش ل*ب زد:
- من فقط تشنه‌ام عزیزم.
و به سرعت، آتش را مهمان جوارح داخلی بدنم کرد و زمان را برایم کند ساخت. عقب کشید و زمزمه کرد:
- بهتره از دستم فرار کنی عزیزم. وگرنه نه به شام می‌رسیم نه به روشنا!
و به سرعت مرا قرار داد و با برداشتن ماگ از اتاق بیرون زد. خنده‌ای سر دادم و از تخت پایین آمدم و لباس‌های بیرونی‌ام به تن کردم و خیره به ساعت، صدایش زدم:
- آقای گولاخ! داره دیر میشه.
صدایش از دوردست بلند شد:
- این گولاخی چندصد میلیون خرج برداشته، قدر بدون خانم همسر!
خنده‌ای سر دادم و بی‌توجه به زن رنگ پرده‌ی درون آینه، چرخ زدم و به سمت پاتختی رفتم. ورق قرص را بالا آوردم و دو عدد را بیرون کشیدم و روی زبان انداختم. لیوان آب را لاجرعه سر کشیدم و به جای اولش برگرداندم. با پیچیدن دستانش به دورم، یکه‌ای خوردم و سر برگرداندم. لبخندی به روی صورت نشاند و با خباثت پرسید:
- میشه بازم یادت بره از این قرص‌ها مصرف کنی و این‌بارم صاحب یه فسقل بشیم؟
خنده‌ای ناباور سر دادم و ل*ب زدم:
- شوخی نکن گرشا! وقتی با شیطنت‌های روشنا آشنا بشی، به تک‌فرزندی ایمان میاری.
قهقه‌اش در گوشم‌ طنین انداخت و پروانه‌های خوشبختی را در قلبم به ر*ق*ص در آورد.
آماده شدن‌مان قریب سی‌دقیقه طول کشید و گرشا با تلفنش به خانه اطلاع داد که روشنا را برای شام بیرون می‌بریم و آماده‌اش کنند. طولی نکشید که روشنا دست در دست عمویش خنده‌کنان به سمت ماشین پرواز کرد و بعد از خداحافظی از آرشا، ماشین به مقصد شناخته شده حرکت کرد. نگاهم را به موهای شانه‌زده‌ی خرگوشی‌اش افتاد و با ل*ذت از بلوز بافت و سرهمی که تنش بود گذشت و به کاپشن چرمش دادم‌.
- این لباس‌های خوشگل رو از کجا آوردی؟
خنده‌ای سر داد و خودش را به مابین صندلی‌ها رساند و با ذوق پاسخ داد:
- مامان‌جون امروز موهام رو شونه زد، بهم غذاهای خوشمزه داد و بعدشم اینا رو تنم کرد. خیلی خوشگلن. نه؟
برای تاییدش، سری تکان دادم و با لبخند پرسیدم:
- دوستشون داری؟
موهای لختش با تکان سر، بالا و پایین شدند.
- خیلی! تازه، تشکر هم کردم.
لبخندم بزرگ‌تر شد و نیم‌نگاهی به گرشا انداختم که با لبخند نگاهی به روشنا انداخت و گفت:
- دختر من خیلی خوب تربیت شده و من بهش افتخار می‌کنم.
ردیف دندان‌های سفیدش را نشان داد و در تعریف پدرش ل*ب زد:
- ممنونم بابایی. منم تو رو‌ خیلی دوست دارم‌.
صورت گرشا به آنی باز شد و با سوال روشنا، توجهم به او برگشت:
- کجا می‌ریم؟
دستی به موهای زیبایش کشیدم و گفتم:
- برو عقب دخترم. خطرناکه این‌جوری نشستن.
«چشمی» زمزمه کرد و به صندلی تکیه داد و این از معدود دفعاتی بود که هیجانش را کنترل می‌کرد. روی صندلی مرتب نشستم و به سوالش پاسخ دادم:
- بابا می‌خواد رستوران‌ دعوت‌مون کنه.
«آخ‌جون» بلندش، عضلات ل*ب‌هایم را کش داد و مرا نیز مشتاق رسیدن کرد. ناخودآگاه از ضعف و درد ریزی که در ناحیه شکم می‌پیچید، دستم را رویش قرار دادم و به ماساژ پرداختم.
- خوبی؟
سوال ریز گرشا همزمان شد با روشن کردن ضبط که قطع به یقین برای شنیده نشدن مکالمات‌مان و تاثیرش بر روی روشنا بود. نیم‌نگاهی به عقب انداختم و همین‌که توجهش را به فضای بیرون دیدم، آرام گرفتم.
- بهترم. یکم ضعف دارم.
- می‌خوای مسکن بگیرم برات؟ رنگت خیلی پریده!
با نگرانی‌اش، دلگرم شدم و خجالت از وجودم ساطع شد. سری به طرفین تکان دادم و مخالفت کردم.
- نه. دیدی که دوستتم گفت طبیعیه.
- اما بهتره بریم دکتر؛ شاید بدنت ضعیف شده و یا... خنده‌ی آرامی سر دادم و از کلمه‌ای که به زبان آورده بود مشتی حواله‌ی بازویش کردم.
- خیلی اطلاعات داری‌. خجالت بکش!
حالت صورت نگرانش با تذکرم باز شد و با لبخند زمزمه کرد:
- خب به‌خاطر شغلم اطلاعات پزشکی رو باید مطالعه کنم. بعضی وقت‌ها برای خانم‌ها برنامه ورزشی میدم و طبیعیه که بلد باشم.
چینی به روی بینی انداختم و با عصبانیت ساختگی به جانش غر زدم:
- نگفته بودی که ورزش میکس هم انجام میدی!



کد:
و چشمانم را بالا کشیدم و با نگاهی به سان گربه، به صورت رنگ گرفته‌اش خیره شدم. دستش را بالا آورد و گرمای ل*ذت‌بخشش را بی‌تعارف مهمان گونه‌ام کرد و شصتش را به نوازش، امر داد. ناخواسته صورتم را به سمت انگشتانش سوق دادم و به معنای واقعی پو*ست و گوشتم را با گرمای دستش یکی کردم. نگاه سیاهش را میان چشمانم گرداند و با زیباترین لحن ممکن زمزمه کرد:
- تو، زیباترین و کامل‌ترین زنی هستی که می‌تونم ببینم.
ردیف دندان‌هایم به سرعت نمایان شدند و دردی که در سلول‌هایم رخنه کرده بود کمتر به خودنمایی پرداخت.
نیشگون ریز و ضعیفی از گونه‌ام‌ گرفت و پرسید:
- خیلی اذیت شدی؟ حتما با خودت گفتی کاش گرشا رو‌ نمی‌ذاشتم بره بدنسازی. هوم؟
چنان بامزه سوال پرسید که خنده بر تمام حس‌هایم چیره شد و صدایم اتاق را برداشت. ماگ را روی پاتختی قرار دادم که دستش پایین افتاد. بی‌تعارف پتو را کنار زد و نگاهش را نورانی کرد. ضربه‌ی ریزی به روی دستش زدم و‌ گفتم:
- آره خوب گفتی. کی وقت کردی که این همه عضله رو عین سنگ پرورش بدی؟ کاش به جای این رشته رفته بودی نوازندگی تا یکم با لطافت‌تر بودی.
دستانش را به روی تخت تکیه‌گاه قرار داد و خودش را بی‌تعارف جلوتر کشید و خیره در چشمانم، با شیطنت ل*ب زد:
- اگر تو بخوای انگشت‌های من بلدن روی تنت پیانو بنوازن، عزیزم.
و دم عمیقی از هوای میان‌مان گرفت که به سرعت نگاه دزدیدم و ل*ب زدم:
- بهتره جوشونده رو بخورم تا زودتر بریم پیش روشنا.
ب*وسه‌ی ریزی که روی شاهرگم نشاند، تنم را پراند؛ اما حواسم را به جای خود برگرداند و به سرعت به سمت ماگ خم شدم و با جای اولش برگرداندمش. حین مزه مزه کردن محتویاتش، ل*ب زدم:
- به دوستت قضیه رو گفتی؟
«نوچ» بلندش، نگاهم را بلند کرد و به صورتش داد که بی‌تعارف مقصد نگاهش را به پتوی کنار رفته داده بود. ل*ب گزیدم و ‌با وجود عر*یان نبودن وجودم، خجول از نگاهش بی‌اختیار پتو را تا روی شکم بالا کشیدم که به سرعت مچ دستم را گرفت و در همان وضعیت زمزمه کرد:
- تو به کارت برس عزیزم. من اینجوری راحت‌ترم.
 با پای راستم، لگدی به رانش وارد کردم و غریدم:
- اینجوری عصبیم می‌کنی. نکن این کار رو!
خندید و چشمانی که برق‌شان یک‌لحظه هم از تک و تا نمی‌افتاد را بلند کرد و گفت:
- منم دوست دارم دیوونه بشی، وقتی دیوونه بشی پنجول می‌کشی.
و با ابرو به قفسه‌ی س*ی*نه‌اش اشاره کرد که با دیدن التهاب قرمز رنگی، مبهوت حینی کشیدم و ماگ خالی را روی تخت رها کردم و به سرعت به سمتش خیز برداشتم. سر انگشتانم را به التهاب قفسه‌ی س*ی*نه‌اش رساندم و ناباور ل*ب زدم:
- کار من بود؟ وای!
با پیچیدن دستانش به دورم، نگاهم را بالاتر کشاندم و خیره به لبخندش ل*ب زدم:
-  تو‌ خیلی حیله‌گری گرشا.
ابرویی بالا انداخت و حین نزدیک کردن صورتش ل*ب زد:
- من فقط تشنه‌ام عزیزم.
و به سرعت، آتش را مهمان جوارح داخلی بدنم کرد و زمان را برایم کند ساخت. عقب کشید و زمزمه کرد:
- بهتره از دستم فرار کنی عزیزم. وگرنه نه به شام می‌رسیم نه به روشنا!
و به سرعت مرا قرار داد و با برداشتن ماگ از اتاق بیرون زد. خنده‌ای سر دادم و از تخت پایین آمدم و لباس‌های بیرونی‌ام به تن کردم و خیره به ساعت، صدایش زدم:
- آقای گولاخ! داره دیر میشه.
صدایش از دوردست بلند شد:
- این گولاخی چندصد میلیون خرج برداشته، قدر بدون خانم همسر!
خنده‌ای سر دادم و بی‌توجه به زن رنگ پرده‌ی درون آینه، چرخ زدم و به سمت پاتختی رفتم. ورق قرص را بالا آوردم و دو عدد را بیرون کشیدم و روی زبان انداختم. لیوان آب را لاجرعه سر کشیدم و به جای اولش برگرداندم. با پیچیدن دستانش به دورم، یکه‌ای خوردم و سر برگرداندم. لبخندی به روی صورت نشاند و با خباثت پرسید:
- میشه بازم یادت بره از این قرص‌ها مصرف کنی و این‌بارم صاحب یه فسقل بشیم؟
خنده‌ای ناباور سر دادم و ل*ب زدم:
- شوخی نکن گرشا! وقتی با شیطنت‌های روشنا آشنا بشی، به تک‌فرزندی ایمان میاری.
قهقه‌اش در گوشم‌ طنین انداخت و پروانه‌های خوشبختی را در قلبم به ر*ق*ص در آورد.
آماده شدن‌مان قریب سی‌دقیقه طول کشید و گرشا با تلفنش به خانه اطلاع داد که روشنا را برای شام بیرون می‌بریم و آماده‌اش کنند. طولی نکشید که روشنا دست در دست عمویش خنده‌کنان به سمت ماشین پرواز کرد و بعد از خداحافظی از آرشا، ماشین به مقصد شناخته شده حرکت کرد. نگاهم را به موهای شانه‌زده‌ی خرگوشی‌اش افتاد و با ل*ذت از بلوز بافت و سرهمی که تنش بود گذشت و به کاپشن چرمش دادم‌.
- این لباس‌های خوشگل رو از کجا آوردی؟
خنده‌ای سر داد و خودش را به مابین صندلی‌ها رساند و با ذوق پاسخ داد:
- مامان‌جون امروز موهام رو شونه زد، بهم غذاهای خوشمزه داد و بعدشم اینا رو تنم کرد. خیلی خوشگلن. نه؟
برای تاییدش، سری تکان دادم و با لبخند پرسیدم:
- دوستشون داری؟
موهای لختش با تکان سر، بالا و پایین شدند.
- خیلی! تازه، تشکر هم کردم.
لبخندم بزرگ‌تر شد و نیم‌نگاهی به گرشا انداختم که با لبخند نگاهی به روشنا انداخت و گفت:
- دختر من خیلی خوب تربیت شده و من بهش افتخار می‌کنم.
ردیف دندان‌های سفیدش را نشان داد و در تعریف پدرش ل*ب زد:
- ممنونم بابایی. منم تو رو‌ خیلی دوست دارم‌.
صورت گرشا به آنی باز شد و با سوال روشنا، توجهم به او برگشت:
- کجا می‌ریم؟
دستی به موهای زیبایش کشیدم و گفتم:
- برو عقب دخترم. خطرناکه این‌جوری نشستن.
«چشمی» زمزمه کرد و به صندلی تکیه داد و این از معدود دفعاتی بود که هیجانش را کنترل می‌کرد. روی صندلی مرتب نشستم و به سوالش پاسخ دادم:
- بابا می‌خواد رستوران‌ دعوت‌مون کنه.
«آخ‌جون» بلندش، عضلات ل*ب‌هایم را کش داد و مرا نیز مشتاق رسیدن کرد. ناخودآگاه از ضعف و درد ریزی که در ناحیه شکم می‌پیچید، دستم را رویش قرار دادم و به ماساژ پرداختم.
- خوبی؟
سوال ریز گرشا همزمان شد با روشن کردن ضبط که قطع به یقین برای شنیده نشدن مکالمات‌مان و تاثیرش بر روی روشنا بود. نیم‌نگاهی به عقب انداختم و همین‌که توجهش را به فضای بیرون دیدم، آرام گرفتم.
- بهترم. یکم ضعف دارم.
- می‌خوای مسکن بگیرم برات؟ رنگت خیلی پریده!
با نگرانی‌اش، دلگرم شدم و خجالت از وجودم ساطع شد. سری به طرفین تکان دادم و مخالفت کردم.
- نه. دیدی که دوستتم گفت طبیعیه.
- اما بهتره بریم دکتر؛ شاید بدنت ضعیف شده و یا... خنده‌ی آرامی سر دادم و از کلمه‌ای که به زبان آورده بود مشتی حواله‌ی بازویش کردم.
- خیلی اطلاعات داری‌. خجالت بکش!
حالت صورت نگرانش با تذکرم باز شد و با لبخند زمزمه کرد:
- خب به‌خاطر شغلم اطلاعات پزشکی رو باید مطالعه کنم. بعضی وقت‌ها برای خانم‌ها برنامه ورزشی میدم و طبیعیه که بلد باشم.
چینی به روی بینی انداختم و با عصبانیت ساختگی به جانش غر زدم:
- نگفته بودی که ورزش میکس هم انجام میدی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,739
لایک‌ها
12,274
امتیازها
113
کیف پول من
9,285
Points
2
#پست_نود‌و‌هفت
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیف‌الهی



خندید و به سرعت رفع اتهام کرد.
- من فقط برنامه‌ی تمرینی رو براشون می‌چینم و به مربی‌هاشون میدم. وگرنه توی این کشور و البته عرف جامعه این اجازه رو به من نمیده که بتونم باشگاه میکس و‌ مختلط راه بندازم عزیزم‌.
چشم غره‌ای به نیم‌رخ درگیر رانندگی‌اش رفتم.
- به‌هرحال حواست باشه آقای رستگار! اصلاً خوشم نمیاد اطرافت از این فیتنس میتنسی‌ها باشه.
خنده‌اش در فضای ماشین پیچید و صدای شیطنت‌بار روشنا میان‌مان فاصله انداخت.
- چرا می‌خندی بابا؟ ماما جوک‌ میگه؟
گرشا نیم‌نگاهی خندان به سمتم روانه کرد و از درون آینه‌ی جلو، روشنا را مخاطب قرار داد.
- مامانت همیشه من رو می‌خندونه دخترم‌.
مهربانی روشنا، دل من را نیز شاد کرد و‌ وجودم را احساس رضایت از داشتن دخترکم نشاند.
- چون ماما خیلی مهربونه و دوست داره همه رو‌ خوشحال ببینه. خودش بهم گفت‌.
لبخند، جز جدایی‌‌‌ناپذیر صورت هر سه‌نفرمان شد و شکر خدا را برای پیدا کردن این خوشبختی در دلم راه انداخت. خوشبختی که راه‌های زیادی پیش‌رو داشت. راه‌های سختی چون خیانت، دروغ، نیرنگ و جدایی‌های باورنکردنی.
****
خیره به گرشا و روشنایی که در آ*غ*و*ش یکدیگر مشغول تماشای فیلم بودند، مامان را خطاب قرار دادم.
- جدی؟ این که خوبه‌.
اما صدای لرزانم، یقیناً شک را به دلش انداخت که به سرعت با خنده‌ی مصلحتی گمراهش کردم.
- می‌خواستی سوپرایزم کنی؟ باورم نمیشه می‌خوای بیای پیش‌مون!
- اما صدات اصلاً خوشحال نیست دخترم. چیزی شده؟
نگاه نگرانم بازهم به‌سمت گرشا پرواز کرد که گویا سنگینی‌اش را احساس کرد و به سمتم چرخید. سری به نشانه‌ی «چیه» تکان داد که با ولومی بلندتر و صدایی بشاش‌تر مامان را مخاطبم قرار دادم.
- وا، حرفی می‌زنی مامان! معلومه که از اومدنت خوشحال میشم. فقط با اون حالی که از ایران رفتیم و قسم ‌خوردی برنمی‌گردی، تماس و این حرفات برام شوک بزرگی بود. به وضوح جاخوردگی‌ گرشا را نیز احساس کردم و رنگی که به سفیدی نشست. این آمدن نشان از رفتن من و روشنا از خانه‌ی مشترک‌مان می‌داد که او را به شدت بهم می‌ریخت.
صدای نفس کشیدن مامان، نگاهم را به زیر انداخت تا بهتر به روی کلماتم‌ مسلط باشم.
- به نظرم کار خوبی می‌کنی شما. بالاخره باید به جایی که بهش تعلق داریم برگردیم. یسنا مشکلی نداره؟ راستی کی میاید؟ می‌خوام خونه رو‌ بدم یه‌دور بتکونن.
صدای گرفته‌اش در گوشم پیچید.
- نمی‌خواد زحمت بکشی. اون خونه دیگه برام شوق و ذوق سابق رو‌ نداره که دکورش برام مهم باشه‌. یسنا تا تصمیمم رو‌ شنید، از خداخواسته برای دوستش که توی ایران بود ایمیل زد که کارای ثبت‌نامش توی آکادمی رزمیش رو انجام بده.
لبخند بزرگی از ذوق یسنا در صورتم نقش بست و ادامه داد:
- احتمالا تا دو-سه‌ هفته‌ی دیگه که بتونم کارهای این‌جا رو هم ردیف کرده باشیم‌.
- خوبه. پس من هم منتظرتونم. حالا دلیل‌تون برای برگشت چی بود؟
نفس گرفت و من برای شوقی که به یک‌باره بر صدایش چیره شد جان دادم.
- می‌خوام شادمهر رو‌ دوماد کنم. برادرم دیگه چهل سال رو هم رد کرده و هنوز تو حسرت یه بچه‌‌ست. می‌خوام حسابی گوش بابای هانیه رو‌ بپیچونم.
خنده‌ای سر دادم و او با شوق از آرزوهایش برایم گفت:
- دلم برای روشنا یه‌ذره شده. نمی‌تونم‌ دوریش رو‌ تحمل کنم. تازه! می‌خوام خورشید رو ببینم و روزها باهم کلی حرف بزنیم.
از آن همه آرزوی ریز و حسرت‌های کلامش، بغض به گلویم فشار آورد و صدایم به لرزش نشست.
- دورت بگردم! همه‌ی ما خوشحالی تو برامون در الویته. پس زود زود بیا که روشنا خیلی منتظرته.
- خدانکنه دخترم. می‌خوام این‌بار کنارت باشم و نذارم بازم از سمت رستگار‌ها آسیب ببینی.
ل*ب‌هایم لرزیدند و عذابی شدید از پنهان‌کاری‌ام بیخ گلویم را گرفت.
- خیلی‌خب، مراقب خودتون باشین. باید برم وقت دکتر دارم‌.
بزاق دهانم را به سختی پایین فرستادم و زمزمه کردم:
- مراقب خودت باش مامان. دوست دارم‌.
- منم.
و تماس را قطع کردم و اشک‌هایم به روی گونه روانه شدند.
- چیزی شده؟
صدای ضعیف گرشا، سرم را به سرعت بلند کرد. گوشی‌ام را روی کانتر رها ساختم و نگاهی به روشنای به خواب رفته‌ی روی مبل انداختم و با همان صدای ضعیف ل*ب زدم:
- مامان داره برمی‌گرده‌.
و تماماً چشم‌ شدم برای دیدن عکس‌العملش. خودش را به من رساند و مقابلم قامت کشید و با صورتی بیخیال و برعکس چند لحظه‌ی پیشش، ل*ب زد:
- پس چرا ناراحتی؟
لبخندی در میان اشک زدم و نالیدم:
- خودت رو زدی به کوچه علی چپ؟ مامانم داره میاد و قرار شد که خبردار نشه از موضوع ازدواج‌مون. حالا من و روشنا باید از این خونه بریم.
تلخندی کنج ل*ب‌هایش نشاند و با نفسی عمیق و جلو آوردن انگشت اشاره‌اش، خیسی گونه‌ام را کنار زد و پرسید:
- قراره تا ابد این‌جوری باشه؟ قرارمون به کنار هم بودن نبود؟
ل*ب گزیدم و لرزان زمزمه کردم:
- چطوری به مامان بگم؟ می‌ترسم...
با آرامش میان کلامم پرید.
- با دکترش حرف زدم.
چشمانم زودتر از اعضای دیگر بدنم، تعجب را نشان دادند. دستم را بند ساعد قدرتمندش کردم و متعجب نجوا کردم:
- چرا؟ چیزی شده؟
با لبخندی که زد، دلم آرام شد و تماماً گوش شدم.
- وقتی که برام از مشکلات مادرت گفتی و شرط گذاشتی، با یسنا رفتیم پیش دکترش‌. همه‌چی رو‌ بهش گفتم.
نفس گرفت و برای موثر واقع شدن کلامش لبخندی روی صورت نشاند و ادامه داد:
- مادرت مرحله‌ی حاد رو رد کرده و حالا باید ذره ذره بهش کمک کنی تا به زندگی عادی برگرده. من، توی این راه کمکت می‌کنم عزیزم. شاید مجبور باشیم مدتی از هم دور باشیم؛ اما درستش می‌کنم.
این لحن و چشم‌های مطمئن، چنان دلم را قرص کردند که شک و تردید با سرعتی باورنکردنی بار و بندیلش را بست و از وجودم بیرون رفت. سرم را به نشانه‌ی تاییدش تکان دادم و خودم را نزدیک‌تر کردم به گونه‌ای که دستانش قصدم را به خوبی فهمیدند و مرا به گرمای خود دعوت کردند. تنم را به وجودش چسباندم و دستانم را حائل س*ی*نه‌ی فراخش ساختم. سرم را برای بهتر دیدن نگاه زیبایش بالاتر گرفتم و ل*ب زدم:
- قول میدم وقتی همه‌ی این مشکلات حل شد، یه مسافرت به خودمون هدیه بدم.
لبخندی بزرگ به روی صورتش نشاند.
- منتظرش می‌مونم.
نیم‌نگاهی به عقب انداخت که نگاهش را دنبال کردم و با روشنای خوابیده روبه‌رو شدم، همین‌که قصد برگشت کردم، صدایم در کام خفه و چشمانم به‌روی ر*ق*ص ل*ب‌هایش بسته شد. خودم را به دستان ماهر و ر*ق*ص بی‌نظیرش سپردم و همراهی‌اش کردم. انگشتانش که به کمرم چنگ انداختند، از درد، چشمانم را محکم‌تر به روی هم فرستادم. دستانش چنان بی‌ملاحظه شدند و فاصله‌ها را پر کرد که کوبش قلبم به بالاترین حد ممکن خود رسید. دستانم را برای حفظ تعادل پشت سرش حلقه کردم و سرانگشتانم را به پیشواز موهای کوتاهش رساندم. سرش را عقب کشید که چشمانم تا آخرین حد باز شدند و به صورتش خیره شدم. نفسی از فضا گرفت و من، نامش را با عجز و تمنا به زبان آوردم.
- گرشا!
نفس‌های گرمش را رها کرد و تمام تنم را به عشقش نشاند.
- چرا؟ تو رو دلم خیلی می‌خواد!
نفس گرفتم و نام دخترمان را به وسط آوردم.
- روشنا!
هنوز «آ» آخر از زبانم خارج نشده بود که تنم از دیوار کنده شد و تا به خود آمدم مهمان گرمای تشک شدم و خیره در چشمان همسرم، به اوج آرامش رسیدم.
آرامشی که قسم خوردم روز به ‌روز در وجودمان بیشتر شود و هرگز نگذارم بار دیگر آن جدایی‌ کذایی تکرار شود‌. دیگر نه می‌گذاشتم کسی زندگی‌ام را خ*را*ب کند و نه آینده‌ی روشنا را. من و گرشا باید می‌جنگیدیم. برای خوشبختی باید جنگید و من این جنگ را آغاز می‌کردم. مادرم را متقاعد می‌کردم و در خوشحال‌ترین حالت ممکن به خانه‌ام می‌آمدم. خانه‌ای که بوی زندگی و زنانگی مرا می‌داد.
نفسش را با شدت بیرون فرستاد و من، از هوای عجیب میان‌مان دمی گرفتم و خیره به سقفی چشم دوختم. موهایم را نوازش‌وار کنار زد و زیر گوشم پچ زد:
- ممنونم. الان میام.



کد:
خندید و به سرعت رفع اتهام کرد.
- من فقط برنامه‌ی تمرینی رو براشون می‌چینم و به مربی‌هاشون میدم. وگرنه توی این کشور و البته عرف جامعه این اجازه رو به من نمیده که بتونم باشگاه میکس و‌ مختلط راه بندازم عزیزم‌.
چشم غره‌ای به نیم‌رخ درگیر رانندگی‌اش رفتم.
- به‌هرحال حواست باشه آقای رستگار! اصلاً خوشم نمیاد اطرافت از این فیتنس میتنسی‌ها باشه.
خنده‌اش در فضای ماشین پیچید و صدای شیطنت‌بار روشنا میان‌مان فاصله انداخت.
- چرا می‌خندی بابا؟ ماما جوک‌ میگه؟
گرشا نیم‌نگاهی خندان به سمتم روانه کرد و از درون آینه‌ی جلو، روشنا را مخاطب قرار داد.
- مامانت همیشه من رو می‌خندونه دخترم‌.
مهربانی روشنا، دل من را نیز شاد کرد و‌ وجودم را احساس رضایت از داشتن دخترکم نشاند.
- چون ماما خیلی مهربونه و دوست داره همه رو‌ خوشحال ببینه. خودش بهم گفت‌.
لبخند، جز جدایی‌‌‌ناپذیر صورت هر سه‌نفرمان شد و شکر خدا را برای پیدا کردن این خوشبختی در دلم راه انداخت. خوشبختی که راه‌های زیادی پیش‌رو داشت. راه‌های سختی چون خیانت، دروغ، نیرنگ و جدایی‌های باورنکردنی.
****
خیره به گرشا و روشنایی که در آ*غ*و*ش یکدیگر مشغول تماشای فیلم بودند، مامان را خطاب قرار دادم.
- جدی؟ این که خوبه‌.
اما صدای لرزانم، یقیناً شک را به دلش انداخت که به سرعت با خنده‌ی مصلحتی گمراهش کردم.
- می‌خواستی سوپرایزم کنی؟ باورم نمیشه می‌خوای بیای پیش‌مون!
- اما صدات اصلاً خوشحال نیست دخترم. چیزی شده؟
نگاه نگرانم بازهم به‌سمت گرشا پرواز کرد که گویا سنگینی‌اش را احساس کرد و به سمتم چرخید. سری به نشانه‌ی «چیه» تکان داد که با ولومی بلندتر و صدایی بشاش‌تر مامان را مخاطبم قرار دادم.
- وا، حرفی می‌زنی مامان! معلومه که از اومدنت خوشحال میشم. فقط با اون حالی که از ایران رفتیم و قسم ‌خوردی برنمی‌گردی، تماس و این حرفات برام شوک بزرگی بود. به وضوح جاخوردگی‌ گرشا را نیز احساس کردم و رنگی که به سفیدی نشست. این آمدن نشان از رفتن من و روشنا از خانه‌ی مشترک‌مان می‌داد که او را به شدت بهم می‌ریخت.
صدای نفس کشیدن مامان، نگاهم را به زیر انداخت تا بهتر به روی کلماتم‌ مسلط باشم.
- به نظرم کار خوبی می‌کنی شما. بالاخره باید به جایی که بهش تعلق داریم برگردیم. یسنا مشکلی نداره؟ راستی کی میاید؟ می‌خوام خونه رو‌ بدم یه‌دور بتکونن.
صدای گرفته‌اش در گوشم پیچید.
- نمی‌خواد زحمت بکشی. اون خونه دیگه برام شوق و ذوق سابق رو‌ نداره که دکورش برام مهم باشه‌. یسنا تا تصمیمم رو‌ شنید، از خداخواسته برای دوستش که توی ایران بود ایمیل زد که کارای ثبت‌نامش توی آکادمی رزمیش رو انجام بده.
لبخند بزرگی از ذوق یسنا در صورتم نقش بست و ادامه داد:
- احتمالا تا دو-سه‌ هفته‌ی دیگه که بتونم کارهای این‌جا رو هم ردیف کرده باشیم‌.
- خوبه. پس من هم منتظرتونم. حالا دلیل‌تون برای برگشت چی بود؟
نفس گرفت و من برای شوقی که به یک‌باره بر صدایش چیره شد جان دادم.
- می‌خوام شادمهر رو‌ دوماد کنم. برادرم دیگه چهل سال رو هم رد کرده و هنوز تو حسرت یه بچه‌‌ست. می‌خوام حسابی گوش بابای هانیه رو‌ بپیچونم.
خنده‌ای سر دادم و او با شوق از آرزوهایش برایم گفت:
- دلم برای روشنا یه‌ذره شده. نمی‌تونم‌ دوریش رو‌ تحمل کنم. تازه! می‌خوام خورشید رو ببینم و روزها باهم کلی حرف بزنیم.
از آن همه آرزوی ریز و حسرت‌های کلامش، بغض به گلویم فشار آورد و صدایم به لرزش نشست.
- دورت بگردم! همه‌ی ما خوشحالی تو برامون در الویته. پس زود زود بیا که روشنا خیلی منتظرته.
- خدانکنه دخترم. می‌خوام این‌بار کنارت باشم و نذارم بازم از سمت رستگار‌ها آسیب ببینی.
ل*ب‌هایم لرزیدند و عذابی شدید از پنهان‌کاری‌ام بیخ گلویم را گرفت.
- خیلی‌خب، مراقب خودتون باشین. باید برم وقت دکتر دارم‌.
بزاق دهانم را به سختی پایین فرستادم و زمزمه کردم:
- مراقب خودت باش مامان. دوست دارم‌.
- منم.
و تماس را قطع کردم و اشک‌هایم به روی گونه روانه شدند.
- چیزی شده؟
صدای ضعیف گرشا، سرم را به سرعت بلند کرد. گوشی‌ام را روی کانتر رها ساختم و نگاهی به روشنای به خواب رفته‌ی روی مبل انداختم و با همان صدای ضعیف ل*ب زدم:
- مامان داره برمی‌گرده‌.
و تماماً چشم‌ شدم برای دیدن عکس‌العملش. خودش را به من رساند و مقابلم قامت کشید و با صورتی بیخیال و برعکس چند لحظه‌ی پیشش، ل*ب زد:
- پس چرا ناراحتی؟
لبخندی در میان اشک زدم و نالیدم:
- خودت رو زدی به کوچه علی چپ؟ مامانم داره میاد و قرار شد که خبردار نشه از موضوع ازدواج‌مون. حالا من و روشنا باید از این خونه بریم.
تلخندی کنج ل*ب‌هایش نشاند و با نفسی عمیق و جلو آوردن انگشت اشاره‌اش، خیسی گونه‌ام را کنار زد و پرسید:
- قراره تا ابد این‌جوری باشه؟ قرارمون به کنار هم بودن نبود؟
ل*ب گزیدم و لرزان زمزمه کردم:
- چطوری به مامان بگم؟ می‌ترسم...
با آرامش میان کلامم پرید.
- با دکترش حرف زدم.
چشمانم زودتر از اعضای دیگر بدنم، تعجب را نشان دادند. دستم را بند ساعد قدرتمندش کردم و متعجب نجوا کردم:
- چرا؟ چیزی شده؟
با لبخندی که زد، دلم آرام شد و تماماً گوش شدم.
- وقتی که برام از مشکلات مادرت گفتی و شرط گذاشتی، با یسنا رفتیم پیش دکترش‌. همه‌چی رو‌ بهش گفتم.
نفس گرفت و برای موثر واقع شدن کلامش لبخندی روی صورت نشاند و ادامه داد:
- مادرت مرحله‌ی حاد رو رد کرده و حالا باید ذره ذره بهش کمک کنی تا به زندگی عادی برگرده. من، توی این راه کمکت می‌کنم عزیزم. شاید مجبور باشیم مدتی از هم دور باشیم؛ اما درستش می‌کنم.
این لحن و چشم‌های مطمئن، چنان دلم را قرص کردند که شک و تردید با سرعتی باورنکردنی بار و بندیلش را بست و از وجودم بیرون رفت. سرم را به نشانه‌ی تاییدش تکان دادم و خودم را نزدیک‌تر کردم به گونه‌ای که دستانش قصدم را به خوبی فهمیدند و مرا به گرمای خود دعوت کردند. تنم را به وجودش چسباندم و دستانم را حائل س*ی*نه‌ی فراخش ساختم. سرم را برای بهتر دیدن نگاه زیبایش بالاتر گرفتم و ل*ب زدم:
-  قول میدم وقتی همه‌ی این مشکلات حل شد، یه مسافرت به خودمون هدیه بدم.
لبخندی بزرگ به روی صورتش نشاند.
- منتظرش می‌مونم.
نیم‌نگاهی به عقب انداخت که نگاهش را دنبال کردم و با روشنای خوابیده روبه‌رو شدم، همین‌که قصد برگشت کردم، صدایم در کام خفه و چشمانم به‌روی ر*ق*ص ل*ب‌هایش بسته شد. خودم را به دستان ماهر و ر*ق*ص بی‌نظیرش سپردم و همراهی‌اش کردم. انگشتانش که به کمرم چنگ انداختند، از درد، چشمانم را محکم‌تر به روی هم فرستادم. دستانش چنان بی‌ملاحظه شدند و فاصله‌ها را پر کرد که کوبش قلبم به بالاترین حد ممکن خود رسید. دستانم را برای حفظ تعادل پشت سرش حلقه کردم و سرانگشتانم را به پیشواز موهای کوتاهش رساندم. سرش را عقب کشید که چشمانم تا آخرین حد باز شدند و به صورتش خیره شدم. نفسی از فضا گرفت و من، نامش را با عجز و تمنا به زبان آوردم.
- گرشا!
نفس‌های گرمش را رها کرد و تمام تنم را به عشقش نشاند.
- چرا؟ تو رو دلم خیلی می‌خواد!
نفس گرفتم و نام دخترمان را به وسط آوردم.
- روشنا!
هنوز «آ» آخر از زبانم خارج نشده بود که تنم از دیوار کنده شد و تا به خود آمدم مهمان گرمای تشک شدم و خیره در چشمان همسرم، به اوج آرامش رسیدم.
آرامشی که قسم خوردم روز به ‌روز در وجودمان بیشتر شود و هرگز نگذارم بار دیگر آن جدایی‌ کذایی تکرار شود‌. دیگر نه می‌گذاشتم کسی زندگی‌ام را خ*را*ب کند و نه آینده‌ی روشنا را. من و گرشا باید می‌جنگیدیم. برای خوشبختی باید جنگید و من این جنگ را آغاز می‌کردم. مادرم را متقاعد می‌کردم و در خوشحال‌ترین حالت ممکن به خانه‌ام می‌آمدم. خانه‌ای که بوی زندگی و زنانگی مرا می‌داد.
نفسش را با شدت بیرون فرستاد و من، از هوای عجیب میان‌مان دمی گرفتم و خیره به سقفی چشم دوختم. موهایم را نوازش‌وار کنار زد و زیر گوشم پچ زد:
-  ممنونم. الان میام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : MAHTA☽︎
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا